عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کجا رفتند یارانی که بودند
چنان رفتند پنداری نبودند
چو خورشید و قمر در روز و در شب
جمال خویشتن را می ستودند
ز چشم ما نهان گشتند و رفتند
ندای ارجعی کزحق شنودند
نصیب اندرون کز غیب بودند
در آن حضرت کنون اندر شهودند
به اصل خویشتن گشتند راجع
بباغ وصل جانان در خلودند
همه جسمی نهادند از من و تو
عدم رفتند و در عین وجودند
تو هم کوهی بر افشان نیم جانرا
چو از رخ جعد مشکین را گشودند
چنان رفتند پنداری نبودند
چو خورشید و قمر در روز و در شب
جمال خویشتن را می ستودند
ز چشم ما نهان گشتند و رفتند
ندای ارجعی کزحق شنودند
نصیب اندرون کز غیب بودند
در آن حضرت کنون اندر شهودند
به اصل خویشتن گشتند راجع
بباغ وصل جانان در خلودند
همه جسمی نهادند از من و تو
عدم رفتند و در عین وجودند
تو هم کوهی بر افشان نیم جانرا
چو از رخ جعد مشکین را گشودند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
وه که از این زندگانی دل به تنگ آید مرا
شیشه عمر از خدا خواهم به سنگ آید مرا
دارم از بس دل غمین هستم ز بس اندوهگین
این فراخی جهان در چشم تنگ آید مرا
برندارم دست از او تا زونگیرم کام دل
گر که دامان اجل روزی به چنگ آید مرا
یونسم نه یوسفم نه پس چرا چون این وآن
گه به چه گه جای درکام نهنگ آید مرا
چون بلنداقبال از بس تلخ کامم در جهان
گر بنوشم شهد وشکر چون شرنگ آیدمرا
شیشه عمر از خدا خواهم به سنگ آید مرا
دارم از بس دل غمین هستم ز بس اندوهگین
این فراخی جهان در چشم تنگ آید مرا
برندارم دست از او تا زونگیرم کام دل
گر که دامان اجل روزی به چنگ آید مرا
یونسم نه یوسفم نه پس چرا چون این وآن
گه به چه گه جای درکام نهنگ آید مرا
چون بلنداقبال از بس تلخ کامم در جهان
گر بنوشم شهد وشکر چون شرنگ آیدمرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
غمین مباش که چیزی ز عمر باقی نیست
روا بود خوری ار غم که جام وساقی نیست
مرا به زاهد این شهر دوستی نبود
که درزمانه چواوکس به بدسیاقی نیست
خلاف ساقی ومطرب که درهمه عالم
یکی چواین دوبه خوبی وخوش مذاقی نیست
تمام نائی از آن دلبر حجازی گفت
حکایتی به لبش زآن بت عراقی نیست
دمی نمی شود از پیش چشم دل غایب
وصال عاشق ومعشوق بالتلافی نیست
ز جوروکینه اهل جهان بلنداقبال
غمین مباش که چیزی ز عمر باقی نیست
روا بود خوری ار غم که جام وساقی نیست
مرا به زاهد این شهر دوستی نبود
که درزمانه چواوکس به بدسیاقی نیست
خلاف ساقی ومطرب که درهمه عالم
یکی چواین دوبه خوبی وخوش مذاقی نیست
تمام نائی از آن دلبر حجازی گفت
حکایتی به لبش زآن بت عراقی نیست
دمی نمی شود از پیش چشم دل غایب
وصال عاشق ومعشوق بالتلافی نیست
ز جوروکینه اهل جهان بلنداقبال
غمین مباش که چیزی ز عمر باقی نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
قدم از ابرویت آخر چو کمان خواهدشد
در ازل هرچه مقدر شده آن خواهد شد
به سر کوی خود ای دوست مرا راهی ده
که هر آنکس رسد آنجا به امان خواهد شد
کشی ار شانه به گیسو به ره باد صبا
خاک شیراز همه عنبر وبان خواهد شد
از دولب قیمت یک بوسه کنی گر صدجان
برتو زاین داد وستد باز زیان خواهد شد
گر دهی گوش که تا با توبگویم غم دل
برتن من سر هر موی زبان خواهد شد
دلم ازعشق تو پر درد وبه من گفت طبیب
که دوائی بخور ار نه خفقان خواهدشد
رخم از درد تو شد زرد و مرا گفت که زود
روعلاجی بکن ار نه یرقان خواهد شد
چشمم از بس به رخم ریخت همی خون دلم
راز پنهان من زار عیان خواهدشد
ساقیا می بخور امروز ومخور غم که کسی
با خبر نیست ز فردا که چه سان خواهدشد
باده گر این بود ومستی اگر این که مراست
شیخ هم بین که به میخانه روان خواهد شد
چون من از عشق هر آنکس که بلنداقبال است
چوبه پیری برسد باز جوان خواهد شد
در ازل هرچه مقدر شده آن خواهد شد
به سر کوی خود ای دوست مرا راهی ده
که هر آنکس رسد آنجا به امان خواهد شد
کشی ار شانه به گیسو به ره باد صبا
خاک شیراز همه عنبر وبان خواهد شد
از دولب قیمت یک بوسه کنی گر صدجان
برتو زاین داد وستد باز زیان خواهد شد
گر دهی گوش که تا با توبگویم غم دل
برتن من سر هر موی زبان خواهد شد
دلم ازعشق تو پر درد وبه من گفت طبیب
که دوائی بخور ار نه خفقان خواهدشد
رخم از درد تو شد زرد و مرا گفت که زود
روعلاجی بکن ار نه یرقان خواهد شد
چشمم از بس به رخم ریخت همی خون دلم
راز پنهان من زار عیان خواهدشد
ساقیا می بخور امروز ومخور غم که کسی
با خبر نیست ز فردا که چه سان خواهدشد
باده گر این بود ومستی اگر این که مراست
شیخ هم بین که به میخانه روان خواهد شد
چون من از عشق هر آنکس که بلنداقبال است
چوبه پیری برسد باز جوان خواهد شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
از غم رویش مبین کز گریه چشمم نم بود
دامنم را بین که اندر هر کنارش یم بود
در دل هر آدمی باشد در این عالم غمی
من غمی دارم به دل کاندر دل عالم بود
قدچون تیرم کمان آسا چه غم گر گشته خم
آن هلال ابروان را هم که دیدم خم بود
زهر اگر باشد به دست وی شودخوشتر ز نوش
زخم اگر آید ز تیغ او بهاز مرهم بود
چشمت از افراسیاب است وشدش مژگان سپاه
نیست پروائی مرا هم چون دل رستم بود
از پری زادی یقین گر نیستی حوری نژاد
کاینچنین صورت نه از نسل بنی آدم بود
چون بلند اقبال گردیدم ز عشق آن نگار
می سزد گر از وصالش هم دلم خرم بود
دامنم را بین که اندر هر کنارش یم بود
در دل هر آدمی باشد در این عالم غمی
من غمی دارم به دل کاندر دل عالم بود
قدچون تیرم کمان آسا چه غم گر گشته خم
آن هلال ابروان را هم که دیدم خم بود
زهر اگر باشد به دست وی شودخوشتر ز نوش
زخم اگر آید ز تیغ او بهاز مرهم بود
چشمت از افراسیاب است وشدش مژگان سپاه
نیست پروائی مرا هم چون دل رستم بود
از پری زادی یقین گر نیستی حوری نژاد
کاینچنین صورت نه از نسل بنی آدم بود
چون بلند اقبال گردیدم ز عشق آن نگار
می سزد گر از وصالش هم دلم خرم بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
مرا به جز غم وحسرت ز عشق یار چه حاصل
به غیر حیرت و غفلت به روزگار چه حاصل
تو رابه نشئه هستی به غیر مرگ چه صرفه
بود ز باده و مستی به جز خمار چه حاصل
گرفتم این که سپردم به دست لاله رخان دل
سوای خون دل و چشم اشکبار چه حاصل
در این دیار ندیدیم دلبری که برد دل
دگر توقف ما اندر این دیار چه حاصل
کسی که سال و مه عمر اوست بهمن ودی مه
چو فرودین رسد وفصل نوبهار چه حاصل
خزان هوا وتماشای باغ داده چه لذت
چو رفت گل ز گلستان ز سیر خار چه حاصل
هر آنکه آمده اقبال او بلندبه عالم
نباشد ارچومن خسته خاکسار چه حاصل
به غیر حیرت و غفلت به روزگار چه حاصل
تو رابه نشئه هستی به غیر مرگ چه صرفه
بود ز باده و مستی به جز خمار چه حاصل
گرفتم این که سپردم به دست لاله رخان دل
سوای خون دل و چشم اشکبار چه حاصل
در این دیار ندیدیم دلبری که برد دل
دگر توقف ما اندر این دیار چه حاصل
کسی که سال و مه عمر اوست بهمن ودی مه
چو فرودین رسد وفصل نوبهار چه حاصل
خزان هوا وتماشای باغ داده چه لذت
چو رفت گل ز گلستان ز سیر خار چه حاصل
هر آنکه آمده اقبال او بلندبه عالم
نباشد ارچومن خسته خاکسار چه حاصل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
چشمت خدای داده که صاحب نظری شوی
هم گوش وهوش تاکه زعالم خبر شوی
از دل اگر نبینی وگر نشنوی ز جان
از چشم وگوش به بود ار کور وکر شوی
دست وترنج را همه بری به روی هم
در بزم ما گر آئی ویوسف نگر شوی
خواهی اگر که یار عمارت کندتو را
باید چنان خراب که زیر وزبر شوی
خواهی اگر که خوش گذرد بر توروزگار
بایدمطیع امر قضا وقدر شوی
کن سعی که تا خاک رهت کیمیا شود
تا چند در به در ز پی سیم وزر شوی
گویند شاه طالب در وگهر بود
کوشش نما که معدن در وگهر شوی
آدم ملک شد وملک ابلیس نیز تو
از خوب خوبتر شوی از بد بتر شوی
مویت سیاه بود وبه پیری سفید شد
هر روز بین در آئینه رنگ دگر شوی
باور مکن که چون تو بمیری شوی چوخاک
خاک تورا چوباد برد بی اثر شوی
بازت کنند زنده وجانی دگر دهند
جان را چو بسپری وز عالم به درشوی
روزی به کاو مدرسه رندی چه خوب گفت
بیرون برو ز مدرسه ترسم که خرشوی
خواهی اگر چومن شود اقبال توبلند
باید به ده رخسته دل وخون جگر شوی
هم گوش وهوش تاکه زعالم خبر شوی
از دل اگر نبینی وگر نشنوی ز جان
از چشم وگوش به بود ار کور وکر شوی
دست وترنج را همه بری به روی هم
در بزم ما گر آئی ویوسف نگر شوی
خواهی اگر که یار عمارت کندتو را
باید چنان خراب که زیر وزبر شوی
خواهی اگر که خوش گذرد بر توروزگار
بایدمطیع امر قضا وقدر شوی
کن سعی که تا خاک رهت کیمیا شود
تا چند در به در ز پی سیم وزر شوی
گویند شاه طالب در وگهر بود
کوشش نما که معدن در وگهر شوی
آدم ملک شد وملک ابلیس نیز تو
از خوب خوبتر شوی از بد بتر شوی
مویت سیاه بود وبه پیری سفید شد
هر روز بین در آئینه رنگ دگر شوی
باور مکن که چون تو بمیری شوی چوخاک
خاک تورا چوباد برد بی اثر شوی
بازت کنند زنده وجانی دگر دهند
جان را چو بسپری وز عالم به درشوی
روزی به کاو مدرسه رندی چه خوب گفت
بیرون برو ز مدرسه ترسم که خرشوی
خواهی اگر چومن شود اقبال توبلند
باید به ده رخسته دل وخون جگر شوی
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در وصف حال افراسیاب بیگ فراشباشی مشیر الملک
کیست کز من رود بر باشی
گوید از همه هنر ناشی
تو نداری تمیز اینکه به رنگ
نخودی را شناسی از ماشی
نه تفاوت نهی به مشک ازپشک
نه به فیروزه فرقی ازکاشی
تو مپندار اینکه با هر کس
می توانی نمود او باشی
تو کجا ما کجا هزاران فرق
دادر انشا ز شغل فراشی
چه فروزی چراغ بر دم باد
چه نمائی بر آب نقاشی
اف به کیش تو ای سگ نانی
تف به ریش تو ای کل آشی
چه عجب گر که آسمانت کرد
نایب اندر فسا ز نباشی
چرخ دون پرور از تودون تر را
کرده برتر ز میرنجاشی
مشو از بازی فلک مغرور
که گهی ظلمت آور گه نور
آسمان این کند که می بینی
کس ندیدم بدین بد آئینی
می کندکه گدای را سلطان
می دهدگه به شاه مسکینی
چون توئی را گهی دهد منصب
چون منی را بر توتا بینی
گر به بالا نشینیت فخر است
من ندارم غمی ز پائینی
تو به بالا نشستی از خفت
من به پائین شدم ز سنگینی
خواهی ار صدق مدعای مرا
به ترازو نگر که تا بینی
ورنه آنجا که من نشینم صدر
نیست یارا ترا که بنشینی
من بدآنجا که پشت پا زده ام
تو بسائی به خاک ره بینی
کی تواند که دم زند از حسن
زنگی مطبخی بر چینی
اگر از نه سپهر درگذری
که دنی زاده ای و بی پدری
زیر این آسمان پر انجم
در طمع چون تو دیده کم مردم
به نظر هر چه آیدت بلعی
اژدهائی نه افعی وکژدم
چون تو سگ کس ندیده روباهی
کهکشد پشت خود خز وقائم
گاه آری قیاس مروارید
گاه پوشی لباس ابریشم
همه دانند جو فروشی تو
چه نمائی به این وآن گندم
توهمانی که درب دروازده
بود کارت کشیدن هیزم
به خرت خواستم دهم نسبت
دیدم از خر توراست کمتر دم
تا نبینی مرا به بد یا خوب
تا نبینم ترا زسر تا سم
جسم و چشم توکاش می گردید
این یکی کور وآن دگر یک گم
خاک گورت مگر که سیر کند
کی ترا سیر لطف میر کند
گر چو ماهی در آب خواهی شد
زآتش من کباب خواهی شد
بهر دام تو شست خواهم گشت
گر چو ماهی در آب خواهی شد
من چو سلیم توچون گلین خانه
آخر از منخراب خواهی شد
من چو تفتیده کوره ام کز من
آهن ار باشی آب خواهی شد
رستمی میکنم بعون الله
گرتو افراسیاب خواهی شد
از تو بی شک شه ارشود آگه
زیر تیغ وطناب خواهی شد
آید ار پای گفتگو به میان
عاجز اندر جواب خواهی شد
گشته ای رفته رفته عالیجاه
بین که عالی جناب خواهی شد
نه توچون مبرزی اگر جوئی
برتری منجلاب خواهی شد
پا مکن از گلیم خویش دراز
صعوه با باز کی کند پرواز
بدمکن در جهان که گاه درو
نبردگندم آن که کارد جو
این نصیحت مراست از استاد
به توگفتم به گوش جان بشنو
گر سلیمان شوی ور اسکندر
ور شوی کیقباد وکیخسرو
روزی از اندک است اگر بسیار
کاسه گر خالی است اگر مملو
شیر و شکر بنوی ار یا خون
کهنه در بر بپوشی ار یا نو
مسکن ار روم سازی ار بلغار
وطن ار هند گیری ار جوجو
عاقبت مرد بایدت ناچار
ناگهت صبح عمر گردد شو
نفعت آندم چه نفی لن یا لا
سودت آنگه چه شرط آن یا لو
همره خویشتن به جز کفنی
نبری پس به نکوئی بگرو
گفتمت لیک گفته دانشمند
بر سیه دل چه سود خواندن پند
گوید از همه هنر ناشی
تو نداری تمیز اینکه به رنگ
نخودی را شناسی از ماشی
نه تفاوت نهی به مشک ازپشک
نه به فیروزه فرقی ازکاشی
تو مپندار اینکه با هر کس
می توانی نمود او باشی
تو کجا ما کجا هزاران فرق
دادر انشا ز شغل فراشی
چه فروزی چراغ بر دم باد
چه نمائی بر آب نقاشی
اف به کیش تو ای سگ نانی
تف به ریش تو ای کل آشی
چه عجب گر که آسمانت کرد
نایب اندر فسا ز نباشی
چرخ دون پرور از تودون تر را
کرده برتر ز میرنجاشی
مشو از بازی فلک مغرور
که گهی ظلمت آور گه نور
آسمان این کند که می بینی
کس ندیدم بدین بد آئینی
می کندکه گدای را سلطان
می دهدگه به شاه مسکینی
چون توئی را گهی دهد منصب
چون منی را بر توتا بینی
گر به بالا نشینیت فخر است
من ندارم غمی ز پائینی
تو به بالا نشستی از خفت
من به پائین شدم ز سنگینی
خواهی ار صدق مدعای مرا
به ترازو نگر که تا بینی
ورنه آنجا که من نشینم صدر
نیست یارا ترا که بنشینی
من بدآنجا که پشت پا زده ام
تو بسائی به خاک ره بینی
کی تواند که دم زند از حسن
زنگی مطبخی بر چینی
اگر از نه سپهر درگذری
که دنی زاده ای و بی پدری
زیر این آسمان پر انجم
در طمع چون تو دیده کم مردم
به نظر هر چه آیدت بلعی
اژدهائی نه افعی وکژدم
چون تو سگ کس ندیده روباهی
کهکشد پشت خود خز وقائم
گاه آری قیاس مروارید
گاه پوشی لباس ابریشم
همه دانند جو فروشی تو
چه نمائی به این وآن گندم
توهمانی که درب دروازده
بود کارت کشیدن هیزم
به خرت خواستم دهم نسبت
دیدم از خر توراست کمتر دم
تا نبینی مرا به بد یا خوب
تا نبینم ترا زسر تا سم
جسم و چشم توکاش می گردید
این یکی کور وآن دگر یک گم
خاک گورت مگر که سیر کند
کی ترا سیر لطف میر کند
گر چو ماهی در آب خواهی شد
زآتش من کباب خواهی شد
بهر دام تو شست خواهم گشت
گر چو ماهی در آب خواهی شد
من چو سلیم توچون گلین خانه
آخر از منخراب خواهی شد
من چو تفتیده کوره ام کز من
آهن ار باشی آب خواهی شد
رستمی میکنم بعون الله
گرتو افراسیاب خواهی شد
از تو بی شک شه ارشود آگه
زیر تیغ وطناب خواهی شد
آید ار پای گفتگو به میان
عاجز اندر جواب خواهی شد
گشته ای رفته رفته عالیجاه
بین که عالی جناب خواهی شد
نه توچون مبرزی اگر جوئی
برتری منجلاب خواهی شد
پا مکن از گلیم خویش دراز
صعوه با باز کی کند پرواز
بدمکن در جهان که گاه درو
نبردگندم آن که کارد جو
این نصیحت مراست از استاد
به توگفتم به گوش جان بشنو
گر سلیمان شوی ور اسکندر
ور شوی کیقباد وکیخسرو
روزی از اندک است اگر بسیار
کاسه گر خالی است اگر مملو
شیر و شکر بنوی ار یا خون
کهنه در بر بپوشی ار یا نو
مسکن ار روم سازی ار بلغار
وطن ار هند گیری ار جوجو
عاقبت مرد بایدت ناچار
ناگهت صبح عمر گردد شو
نفعت آندم چه نفی لن یا لا
سودت آنگه چه شرط آن یا لو
همره خویشتن به جز کفنی
نبری پس به نکوئی بگرو
گفتمت لیک گفته دانشمند
بر سیه دل چه سود خواندن پند
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۴ - بهاریه
بهار آمد و رفت فصل خزان
جهان بازگردید از سر جوان
چمن گشت از سبزه چون خط یار
همه دامن کوه شدلاله زار
زمین گشت خاکش ز بس عنبرین
تو گوئی زمین شدبهشت برین
نسیم سحر شد ز بس مشکبار
سراسر جهان گشت دشت تتار
به امر اللهی شکوفه شکفت
شنیدم که با بی زبانی بگفت
که درخانه منشین چو فصل گل است
گلستان بهشت از گل و بلبل است
دگر جا به کنج شبستان مگیر
مکان جز به باغ و گلستان مگیر
که شاید نبینی دگر نوبهار
مجو یکدم از عمر خود اعتبار
غنیمت شمر عمر را یک نفس
به کاری برس تا بود دسترس
بسی روز و شب هفته وماه و سال
بیاید که باشد گل ما سفال
بیاید گل اندر گلستان بسی
که آثاری از ما نبیند کسی
جهان بازگردید از سر جوان
چمن گشت از سبزه چون خط یار
همه دامن کوه شدلاله زار
زمین گشت خاکش ز بس عنبرین
تو گوئی زمین شدبهشت برین
نسیم سحر شد ز بس مشکبار
سراسر جهان گشت دشت تتار
به امر اللهی شکوفه شکفت
شنیدم که با بی زبانی بگفت
که درخانه منشین چو فصل گل است
گلستان بهشت از گل و بلبل است
دگر جا به کنج شبستان مگیر
مکان جز به باغ و گلستان مگیر
که شاید نبینی دگر نوبهار
مجو یکدم از عمر خود اعتبار
غنیمت شمر عمر را یک نفس
به کاری برس تا بود دسترس
بسی روز و شب هفته وماه و سال
بیاید که باشد گل ما سفال
بیاید گل اندر گلستان بسی
که آثاری از ما نبیند کسی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۸ - حکایت
خری باخری گفت در زیر بار
که آسودگی نیست در روزگار
به ما صاحب ار می دهدکاه وجو
ببین جان زما می ستاند گرو
گر ازخسته حالی به کندی رویم
زندمان همی تا به تندی رویم
چنین پشت ما ریش از بار اوست
اگر ما بمیریم از آزار اوست
مرا وتو را عاقبت می کشد
ز بس آب و هیزم به ما می کشد
جوابش بگفتا بروتا رویم
من وتو کی از رنج فارغ شویم
بباید همی رنج و زحمت کشید
خدا بهر این کارمان آفرید
کسی را چه قدرت به چون وچرا
بخواه از خدا سبزه زار چرا
بکن شکر کانسان نگردیده ایم
به بیرحمی آن سان نگردیده ایم
اگر پشت ریشیم از بار خلق
نداریم دستی به آزار خلق
نداریم خوف از سؤال وجواب
نداریم پروای روز حساب
یکی را خوش آید ز صوت هزار
یکی را سرو آرد بانگ سار
نه از آن خوش اید مرا نه از این
که دارم دلی زار و اندوهگین
مرا ناله نی خوش آید به گوش
که یکباره از سر برد عقل وهوش
حکایت ز یاران همدم کند
مرا بی خبر از دوعالم کند
که آسودگی نیست در روزگار
به ما صاحب ار می دهدکاه وجو
ببین جان زما می ستاند گرو
گر ازخسته حالی به کندی رویم
زندمان همی تا به تندی رویم
چنین پشت ما ریش از بار اوست
اگر ما بمیریم از آزار اوست
مرا وتو را عاقبت می کشد
ز بس آب و هیزم به ما می کشد
جوابش بگفتا بروتا رویم
من وتو کی از رنج فارغ شویم
بباید همی رنج و زحمت کشید
خدا بهر این کارمان آفرید
کسی را چه قدرت به چون وچرا
بخواه از خدا سبزه زار چرا
بکن شکر کانسان نگردیده ایم
به بیرحمی آن سان نگردیده ایم
اگر پشت ریشیم از بار خلق
نداریم دستی به آزار خلق
نداریم خوف از سؤال وجواب
نداریم پروای روز حساب
یکی را خوش آید ز صوت هزار
یکی را سرو آرد بانگ سار
نه از آن خوش اید مرا نه از این
که دارم دلی زار و اندوهگین
مرا ناله نی خوش آید به گوش
که یکباره از سر برد عقل وهوش
حکایت ز یاران همدم کند
مرا بی خبر از دوعالم کند
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۹ - در پریشان دلی خود گوید
دلی دارم به تنگی چون دل مور
غمین وخسته خوار و زار ورنجور
دو صد خروار غم جاکرده در او
ندارد گر چه جای یکسر مو
پریشان تر ز مشکین طره یار
ز غم بیمارتر از چشم دلدار
دلی دارم چو زلف یار بی تاب
چو ماهی غرقه در دریای خوناب
دلی آشفته دارم سخت پژمان
چومشکین طره جانان پریشان
دلی دارم در آتش چون سمندر
غم عالم دراوگردیده مضمر
دل است این یا گران کوهی ز فولاد
نصیبم از ازل یارب چه افتاد
نه یابم خود که دلیا لخت خون است
همی دانم که بی صبر وسکون است
مبادا هیچکس را اینچنین دل
مباداکار کس ز اینگونه مشکل
مبادا کس به درد دل گرفتار
ندانم چون کنم با این دل زار
می هستی چو اندرجام کردند
مرا یکلخت خون دلنام کردند
چه بودی گر نمیبودی به دنیا
نشانی از من بی دل چو عنقا
زحالمن خبر آن مرغ دارد
که دردام از چمن خود پا گذارد
نصیحت گوی را از من که گوید
کز این پس دفتر از پندم بشوید
چه داند آنکه در ساحل به خواب است
که چون است آنکه مستغرق در آب است
به عمر ویش روز خوش ندیدم
گلی از گلشن شادی نچیدم
بدم من صعوه ای بی بال و بی پر
بیاوردم برون از بیضه چون سر
دلم فارغ ز آسیب زمان بود
که بر شاخی بلندم آشیان بود
به سر می بردم اندر آشیانه
مهیا از برایم آب ودانه
پس ازچندی که آوردم پر وبال
اسیرم کرد شهبازی به چنگال
به باغ دل به امید وخیالی
نشاندم نوبتی تازه نهالی
به آب دیده او را پروریدم
به سالی چند رنجش را کشیدم
گهی میکردم از خاشاک پاکش
گهی با آب می شستم ز خاکش
نگاهش داشتم از باد وباران
که تا دی رفت وآمد نوبهاران
پس از آن صدمه ها ورنج بسیار
گه آن شد که آرد میوه ای بار
سمومی از قضا ناگه وزان شد
وز آن یکسر بهار اوخزان شد
عجب نقشی فلک ناگه برانگیخت
که شاخش خشک شد برگش فروریخت
غمین وخسته خوار و زار ورنجور
دو صد خروار غم جاکرده در او
ندارد گر چه جای یکسر مو
پریشان تر ز مشکین طره یار
ز غم بیمارتر از چشم دلدار
دلی دارم چو زلف یار بی تاب
چو ماهی غرقه در دریای خوناب
دلی آشفته دارم سخت پژمان
چومشکین طره جانان پریشان
دلی دارم در آتش چون سمندر
غم عالم دراوگردیده مضمر
دل است این یا گران کوهی ز فولاد
نصیبم از ازل یارب چه افتاد
نه یابم خود که دلیا لخت خون است
همی دانم که بی صبر وسکون است
مبادا هیچکس را اینچنین دل
مباداکار کس ز اینگونه مشکل
مبادا کس به درد دل گرفتار
ندانم چون کنم با این دل زار
می هستی چو اندرجام کردند
مرا یکلخت خون دلنام کردند
چه بودی گر نمیبودی به دنیا
نشانی از من بی دل چو عنقا
زحالمن خبر آن مرغ دارد
که دردام از چمن خود پا گذارد
نصیحت گوی را از من که گوید
کز این پس دفتر از پندم بشوید
چه داند آنکه در ساحل به خواب است
که چون است آنکه مستغرق در آب است
به عمر ویش روز خوش ندیدم
گلی از گلشن شادی نچیدم
بدم من صعوه ای بی بال و بی پر
بیاوردم برون از بیضه چون سر
دلم فارغ ز آسیب زمان بود
که بر شاخی بلندم آشیان بود
به سر می بردم اندر آشیانه
مهیا از برایم آب ودانه
پس ازچندی که آوردم پر وبال
اسیرم کرد شهبازی به چنگال
به باغ دل به امید وخیالی
نشاندم نوبتی تازه نهالی
به آب دیده او را پروریدم
به سالی چند رنجش را کشیدم
گهی میکردم از خاشاک پاکش
گهی با آب می شستم ز خاکش
نگاهش داشتم از باد وباران
که تا دی رفت وآمد نوبهاران
پس از آن صدمه ها ورنج بسیار
گه آن شد که آرد میوه ای بار
سمومی از قضا ناگه وزان شد
وز آن یکسر بهار اوخزان شد
عجب نقشی فلک ناگه برانگیخت
که شاخش خشک شد برگش فروریخت
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۳ - در عزای شهیدکرببلا شاه لب تشنه سیدالشهدا
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۶ - حکایت بر سبیل تمثیل
مرد دهقان ریخت تخمی بر زمین
آب رویش هشت در صبح و پسین
چند روزی چون چنینکرد وگذشت
کشت او روئید وناگه سبز گشت
سبز گشت و خوشه کرد ودانه کرد
شد زیاد وخرمن از هر سو فتاد
خرمنش کوبیده گشت و پاک شد
دانه ها چون دور از خاشاک شد
کرد دهقان پر از او انبارها
اینکه گفتم دیده هر کس بارها
بی سبب نبودکه می گردد چنین
اندر این سری بود پنهان ببین
بر زمینی آب اگر افضل بود
مشکل صاحب زمین پس حل بود
بر زمینی آب اگر باشد سوار
هرچه خواهی زوبروید دربهار
قیمت وقدر زمین از آب شد
مر زمین را آب فتح باب شد
هر زمین را که نبودهیچ آب
نیستش قدر وبها باشدخراب
آمده در هر سری سری قرین
برزگر هم آب جوید با زمین
آب رویش هشت در صبح و پسین
چند روزی چون چنینکرد وگذشت
کشت او روئید وناگه سبز گشت
سبز گشت و خوشه کرد ودانه کرد
شد زیاد وخرمن از هر سو فتاد
خرمنش کوبیده گشت و پاک شد
دانه ها چون دور از خاشاک شد
کرد دهقان پر از او انبارها
اینکه گفتم دیده هر کس بارها
بی سبب نبودکه می گردد چنین
اندر این سری بود پنهان ببین
بر زمینی آب اگر افضل بود
مشکل صاحب زمین پس حل بود
بر زمینی آب اگر باشد سوار
هرچه خواهی زوبروید دربهار
قیمت وقدر زمین از آب شد
مر زمین را آب فتح باب شد
هر زمین را که نبودهیچ آب
نیستش قدر وبها باشدخراب
آمده در هر سری سری قرین
برزگر هم آب جوید با زمین
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲ - نصایح
چونکه گفتی او خداوند است و بس
پیرو احکام او می باش وبس
چونکه گفتی بنده ام کن بندگی
تا نبینی خجلت و شرمندگی
در نماز و روزه کوتاهی مکن
کاین دو می باشند دین را بیخ و بن
این نماز و روزه مخصوص خداست
کار از بهر خداکردن رواست
درنماز خویشتن سستی مکن
در عبادت تندی و چستی مکن
در نماز و روزه گر کاهل شوی
رفته رفته از خدا غافل شوی
هرگز استهزاء میاور بر نماز
با کسی شوخی مکن اندر نماز
کوهلاک دین وهم دنیا بود
آفتی بر جان ز سر تا پا بود
با پدر مادر چنان باش ای پسر
که زفرزندان خود داری نظر
صبح ها بنگر به حال کهتران
تا ببینی خویش را از مهتران
تا که آید از خدا خشنودیت
وز خدا هر دم رسد بهبودیت
تا نپرسندت سخن چیزی مگو
تا به جا ماند برایت آبرو
هر که پنت نشنود پندش مده
رنجش از صفرا است گلقندش مده
تو ندانم بشنوی یا نشنوی
داری انشاء الله از دل پیروی
بر ملاکس را مه پند ای عزیز
آبرویش را به پیش کس مریز
تا توانی تخم نیکوئی فشان
تا که نیکوئی بری حاصل از آن
نیکوئی روزی ثمر نیکودهد
هر چه بدهی بر تو بهتر او هد
از غم و شادی مگوبا یار هیچ
خاصه ازغم زومکن اظهار هیچ
نیک و بد چون پیشت آید درجهان
نه غمین ز این زود شونه شاد از آن
کاین صفت باشد به حال کودکان
از برای نقل و مغز گردکان
گر ستیزد با تو کس خاموش شو
هر چه او گردد زبان تو گوش شو
باش خامش تا که خاموشش کنی
گوششو تا حلقه در گوشش کنی
احمقان را هست خاموشی جواب
ز احمق واز صحبتش کن اجتناب
حرمت از اقوام پیر خویش کن
ز آه پیران ای جوان تشویش کن
حرمت از اقوام پیر خویش کن
ز آه پیران ای جوان تشویش کن
خاصه ز آه پیر زن های فقیر
خاصه در آن نیم شب های چو قیر
آهشان سوزنده تر باشد ز برق
شعله ور از غرب گردد تا به شرق
کرد می باید حذر از آهشان
نیست پروائی به دل از شاهشان
گر به شیر آسمان تیر افکنند
شیر را ازآسمان زیر افکنند
نوک تیر آهشان از نه فلک
بگذرد چونانکه سوزن از قدک
از فساد تن برآید کاهلی
دور از خود کرد باید کاهلی
تن گر از فرمان تو بیرون رود
بنده فرمان تو جان چون شود
تن ندارد بر توچون فرمانبری
بایدش در زیر فرمان آوری
کن ستم بر تن که فرمانت برد
خسته اش کن تا اطاعت آورد
چون کلام با صلاحی باشدت
شرم ازگفتار باید نایدت
ای بسا شخصی که آمد شرم کیش
باز ماند از عرضهای حال خویش
تیزی وتندی مکن با هیچکس
هم مباش از حلم خالی یک نفس
نرم باش اما نه آن شدت که خلق
چون به حلوا بر تو بگشایند حلق
هر گروهی را موافق باش و یار
تا تو را مرغ مراد آید شکار
مشکلی هر گه تو را آید به پیش
گر چه حلش می توانی کرد خویش
مستبد بر رأی خود هرگز مباش
کان پشیمانت نماید زود فاش
مشورت را عیب وعار خود مدان
شور از پیران کن و از دوستان
راستگو شو راستجو شوراستکار
تا بگردی در دو دنیا رستگار
از دل وجان و زبان گرراستی
غم مخور دیگر که کار آراستی
خود خبر داده است رب العالمین
زاینکه ان الله یحب الصادقین
نیز فرمود آن رسول کائنات
ایها القوم ان فی الصدق النجات
راست آمد تیر وکج باشد کمان
دشمن از پا افتد از این یا از آن
شهره کن در راستگوئی خویش را
راست گو وزدل ببر تشویش را
کن حذر از مکر وبهتان ودروغ
گرهمی خواهی تو را باشد فروغ
راستی هم گر دروغ آسا بود
کس نمی باید بدوگویا شود
آن دروغ راست سان با فروغ
بهتر است از راست همچون دروغ
گر ز شخص محتشم با دوستان
عیب می بینی میاور بر زبان
چیزی ار بینی که با دین عوام
متفق نبودمگواز آن کلام
در عوان الناس غوغا می شود
زحمت از بهر تو پیدا می شود
رازی ار نیک وبدش هست ازتو دور
سعی در دانستنش نبود ضرور
راز پیش مردم ناکس مگو
زشت پندارد اگر گوئی نکو
سرد گفتاری مکن با این وآن
دشمنی ز این تخم روید در جهان
هر چه گوئی فکرناکرده مگو
تا پشیمانی نبینی بعد ازاو
باش هم کم گوهم بسیار دان
نه که نادان باشی وهی قصه خوان
گر خردمندی شود بسیار گو
مردمان بیزار می گردنداز او
چون سخن گوئی بباید بنگری
گوهرت را جوئی اول مشتری
مشتری گر هست شوگوهر فروش
ورنه بگذارش به جا بنشین خموش
دشمن هرکس که باشد دوستت
دوستت نبودکه دشمن اوستت
خویش را نادان چو دانا بشمرد
زوحذر میکن که باشد بی خرد
راز خود با دوست خودهم مگو
تا نگردد دشمنت آگه از او
هرکه زشتی از توگوید در غیاب
کز شنیدن افتی اندر پیچ وتاب
باید او را داشتن معذور تر
زآنکه ازبهر تو آرد این خبر
خواهی ار مردم بگویندت نکو
هم تو از مردم نکودایم بگو
خواهی ار زخمی نیفتد بر دلت
کزعلاجش کار گرددمشکلت
هیچ با نادان مشو پرخاشجو
زآنکه چاک دل نمی گردد رفو
بس زیان دارد به شب خوردن طعام
بر خلاف رأی خلق از خاص وعام
گر کسی رامیهمان خود کنی
حاضر او را چون به خوان خودکنی
خوردنی ها را مگو از خوب و بد
کاین خوش ونیکوست یا معیوب ورد
هی مگوز آن خور که نغز ودلکش است
یا چرا از این نخوردی این خوش است
یا نمی باشد تو را اینها سزا
یا نشد ممکن که خوب آرم بجا
عذر خواهی زومکن در خوردنی
تا نپندارند طبعت را دنی
این شعار مردم بازاری است
طبع عالی ز این سخنها عاری است
چاکران میهمان راکن نظر
تا برنداز تو نکونامی به در
چاکران تو خطایی گر کنند
که تو را از حوصله خوددر کنند
پیش مهمان جنگ با ایشان مکن
تلخکامی در بر مهمان مکن
هر کسی راهم مشوخود میهمان
کاین به حال حشمتت دارد زیان
هم مکن با چاکران میزبان
حکمرانی که فلان کن یا فلان
این طبق را درفلان جا جای ده
یا بیار آن کاسه را اینجا بنه
می شونداز میهمان هست ار فضول
میزبان وچاکران اوملول
هست نان وکاسه چون از دیگران
دیگران راتومکن مهمان بر آن
از مزاح ناخوش واز فحش دار
شرم تا هرگز نگردی خوار و زار
با کسی کوکمتر است از تومزاح
الحذر هرگز مکن نبود صلاح
تا بماندحشمت تو برقرار
ورنه از دستت رود بی اختیار
قدرها را خوار میسازد مزاح
نورها را نار میسازد مزاح
دوست ها را میکنددشمن مزاح
دشمن جان است وخصم تن مزاح
آنچه گوئی لابد آن را بشنوی
خوارتر گردی کنی چون پیروی
با کسی هرگز مکن جنگ ای جوان
کاین بود شغل زنان و کودکان
نیمروز فصل تابستان بخواب
خوابت ار ناید بخلوت کن شتاب
تا که گرما سستی از شدت کند
با توهر کس هست ناراحت کند
هر زمان بر اسب میگردی سوار
اسب کوچک زیر ران خودمیار
اسب کوچک مرد را سازد حقیر
گر چه میباشد سوار او امیر
بر بزرگ اسبی نشیند گر حقیر
مینماید از شکوه اوچون امیر
هرگز از مردن مشواندیشناک
زندگانی را ز پی باشد هلاک
هرکه شد زاییده روزی میرد او
آن که جان را داده جان را گیرد او
کن نگهداری نکوازمال خو
باش اندر فکر ماه وسال خود
گرچه کم باشد نگهدارش نکو
تا نگهداری فزون را همچواو
مال اگر ماند از اودشمن خورد
به که پیش دوست کس حاجت برد
از امانت داری خلق الحذر
هست این کاری عبث زو درگذر
گر کنی رد مال او را داده ای
مرحمی بر زخم اوننهاده ای
صاحبش ممنون نگردد ازتو هیچ
هست این بندی به پای خود مپیچ
ورنکردی مال اورا رد به او
خائنی وتیره روز وزرد رو
ورتلف کردی شوی بدنام شهر
زندگانیت شود ضایع به دهر
هیچگه سوگند درعالم مخور
گر رودمالت در این ره غم مخور
درخرید و در فروش اندر بها
تا توانی دقت وکوشش نما
زآنکه نیمی از تجارت باشداین
کس نگوید کز حقارت باشد این
صابری کن پیشه اندر کارها
صابران را دوست می دارد خدا
صابری گردیده دوم عاقلی
از صبوری گشته پیدا کاملی
در صبوری حاصل آید کام دل
صبرکن خواهی اگر آرام دل
شاخهای خشک تاک از صبر وتاب
غوره داد انگور شد آمد شراب
خانه گر خواهی خریدن بهر زیست
باید اول بنگری همسایه کیست
خانه جایی خر که از همسایگان
تو غنی تر باشی وبا عز وشان
یا تو را باشد از آنها کمتری
گرمساوی بشد مشقت میبری
ده طعام وهدیه بر همسایگان
محتشم تر تا شوی از این وآن
طفلهاشان را نوازش کن همی
از دل ایشان ببر هست ار غمی
بام را برتر کن از دیوارشان
تا نباشد سوی تو دیدارشان
چون زن از تومحتشم تر شد مگیر
تا که نشمارد توراخوار وحقیر
گر چه میری پیر باشد یا سیاه
زنگرش بیندمده درخانه راه
با برادرها وفرزندان خویش
باش با هیبت که ترسند از تو بیش
پیشه ای گر یاد فرزندان دهی
به که او را گنج در دامان نهی
عیب نبود پیشه میباشد هنر
یک هنر بهتر ز صد گنج گهر
گنج را گفتند از آن شه بود
و آن هنر هر جا روی همره بود
هر چه داری خرج کن بر دختران
کارشان را بین وده بر شوهران
تا که از اندوه ایشان وارهی
لیک دوشیزه به دوشیزه دهی
از تو دامادت بیاید ای پسر
هم به نعمت هم به حشمت پست تر
تا که فخر او به تو باشد همی
نهکه فخر تو به او آیددمی
دوستی بیحجت از تو گر گله
کرد میباید نمایی حوصله
دوستی او نباشد معتبر
باش ممنونش که خود دادت خبر
دوست شوبا نیکوان وبا بدان
لیک آن را با دل این را با زبان
گر کسی با دشمن تو دوست است
دوستیش مغز نبود پوست است
زنهار وصد هزاران زینهار
زومشو غافل ندارد اعتبار
گر تو را دشمن بود غمگین مشو
تنگدل آشفته حال از این مشو
هر که را دشمن نباشد قدر نیست
گر خسوف او رانگیرد بدر نیست
هرکه را دشمن دارد او شد با بها
فادخلوا الجنات من ابوابها
پیش دشمن باش با فر وشکوه
کاه اگر هستی نما خود را چوکوه
کن جسارت گرچه بس افتاده ای
نقش انگلیون شو ار چه ساده ای
دشمن ار همسایه یا خویشت بود
کن حذر دایم چودر پیشت بود
الحذر از دشمنان خانگی
ماندن آنجا بود دیوانگی
خویش را در دوستی یکدل مساز
دوستی کن لیک از روی اعجاز
از سفیهان و ز اوباش شریر
بردباری کن بر ایشان ره مگیر
گردن ار داری به گردنکش بکش
بر شه شطرنج اوهی کش بکش
چرب وآهسته سخن گو با کسان
دوست یا دشمن سخن را خوش رسان
هر چه گوئی با کسان از نیک وبد
چشم دار آن را که می خواهی رسد
بد نخواهی بشنوی هم مشنوآن
هم شوی خود چون کنی کس را نوان
هر چه نتوانی بگویی پیش کس
هم نمی شاید که تا گوئی ز پس
لاف بر ناکرده کار خودمزن
از کنم یا کرده ام کم گوسخن
آنکه بتواند زبان بر توگشاد
پس زبان تو به رویش بسته باد
از سخن چینان تو را اندیشه باد
خانه آنها خراب از ریشه باد
کم ستایش کن به بی قدران که گر
وقتی آیدنشمرندت بی خبر
هرکه می دانی به کارت آید او
همچوخر در زیر بارت آید او
ترسش از اعراض وخشم خودمده
گر گناهی کرده پا بر آن بنه
گر شنیدی از کسی حرفی توهیچ
اندر آن انگشت خود دیگرمپیچ
خشمگین کم شو ترش منمای رو
ور شدی پس خشم خود را بر فرو
جائی ار باید که عفو و عذر خواست
ننگ نبود خواه اگر بینی به جاست
گر شوی واعظ چو برمنبر روی
بایدت بی باک درگفتن شوی
حاضرین را همچو طفلان دان که تا
هر سخن را خوب بتوانی ادا
در سخن گر دربمانی زودتر
زاین سخن رودر سخن های دگر
بر سر منبر تروشروئی مکن
باک از هر چیز می گوئی مکن
ای پسر گر قاضی ومفتی شوی
بایدت حق گوئی وحق بشنوی
ترشرو بی خنده میباش وهیوب
استعانت جو زعلام الغیوب
گر شوی تاجر چه بالا وچه پست
بایدت داد وستدبا زیر دست
طالب بیع و شری گر می شوی
با کسی کز رتبه هست از توقوی
با دیانت رحمش ار در دل بود
باک نبود ورنه بی حاصل بود
نسیه کاری تا که بتوانی مکن
خانه ها را نسیه کند از بیخ وبن
قیمت ار نقد است و نفع کم نمود
بهتر است از نسیه وبسیار سود
آنچه را تاجر به سنگ و من خرد
زوبه مثقال و درم هر کس برد
درتجارت بهترین چیزهاست
اینچنین چیزی تجارت را رواست
آنچه میرد یا بود بشکستنی
نیستتاجرا را به اودل بستنی
تاجر اینها را نمی باید خرد
ور خرد آخر پشمانی برد
تاجران باید چودر شهری روند
از اراجیف جهان ساکت شوند
از خبرهای نکو گویندو بس
هیچ ندهند اطلاع از موت کس
در سفر تا راحتت گرددزیاد
کنمکاری را زخودخشنود وشاد
تاجر از شهری چودرشهری رود
با سه صنف او آشنا باید شود
با توانگریهای صاحب اعتبار
با جوانمردان عیار بکار
هم به رهبان وشناسایان یوم
صرفه دارد دوستی این سه قوم
نسیه کاری را اگر کردی هوس
الحذر نسیه مده بر چندکس
لاف زنها وکسان بی درم
قاضی ومفتی وشخص محترم
کودک ونوکیسه ونواب وصدر
الحذر نسیه مده شان هیچ قدر
هیچ خطی را به خودحجت مساز
از برای خویشتن زحمت مساز
معنی اواینکه بنویسی چوخط
برتواز آن خط نگیردکس غلط
با کسی کاندر میان داری حساب
زودتر می کن حساب ورخ متاب
دوست بسیار ار تو را باشد کم است
دوست بهتر ز آنچه اندر عالم است
دوستی از نو همی در دست آر
دوستان کهنه را هم دوست دار
گر شوی دهقان به عالم ای پسر
زآنچه می کاری اگر خواهی ثمر
سعی کن تا نگذرد از وقتکار
آنچه باید کاشت پیش از وقت کار
خواهی ار کشتی کنی در سال نو
در پی تدبیر آن امسال رو
زودکاری را شعار خویش کن
کار را از وعده خود پیش کن
کاسب ار گردی واز اهل هنر
کن بهمزد کم قناعت ای پسر
تا کنی ده یازده یکبار کار
در دوباره پس به کف ده نیم آر
از لجاجت درگذر در روزگار
ورنهمردم را دهی ازخودفرار
پادشاهی را مقرب گر شوی
رأی شه را کرد باید پیروی
برخلاف رأی شه حرفی مگو
بی ضرورت جز رضای اومجو
پادشاهان صاحب تختند وتاج
غایت جهل است با شاهان لجاج
عیب کس را در حضورشه مگو
تا کهبدنفست نخواند کینه جو
غیر نیکوئی مکن از بیم شاه
هم مکن جز نیکوئی تعلیم شاه
نان از آن سفره که خوردی بد مکن
بلکه بد تا خوب میباشد مکن
کن جوانمردی که تا مردم شوی
بلکه وقتی داروی دردی شوی
آنچه مذکور است از اهل تمیز
آمده است اصل جوانمردی سه چیز
هر چه را گوئی کنم کن بی خلاف
راست گوخامش شو از لاف وگزاف
کن شعار خویشتن صبرو شکیب
ای خوشا آنکس که دارد این نصیب
مال خود را هیچگه ضایع مدار
گر چه باشد پوست نارنج ونار
درنظر چیزی که خوار آید تورا
شاید آن روزی به کار آید تورا
گر بود برگ درختان یا که سنگ
کار می آید تو را در روز تنگ
کن قناعت پیشه که اصل پندهاست
هر که قانع شد رها از بندهاست
بی طمع شو ورنه خواهی شد ذلیل
شوقناعت پیشه تا گردی جلیل
طامعان مردند دل پر آرزو
قانعان راکم نگردید آبرو
پیرو احکام او می باش وبس
چونکه گفتی بنده ام کن بندگی
تا نبینی خجلت و شرمندگی
در نماز و روزه کوتاهی مکن
کاین دو می باشند دین را بیخ و بن
این نماز و روزه مخصوص خداست
کار از بهر خداکردن رواست
درنماز خویشتن سستی مکن
در عبادت تندی و چستی مکن
در نماز و روزه گر کاهل شوی
رفته رفته از خدا غافل شوی
هرگز استهزاء میاور بر نماز
با کسی شوخی مکن اندر نماز
کوهلاک دین وهم دنیا بود
آفتی بر جان ز سر تا پا بود
با پدر مادر چنان باش ای پسر
که زفرزندان خود داری نظر
صبح ها بنگر به حال کهتران
تا ببینی خویش را از مهتران
تا که آید از خدا خشنودیت
وز خدا هر دم رسد بهبودیت
تا نپرسندت سخن چیزی مگو
تا به جا ماند برایت آبرو
هر که پنت نشنود پندش مده
رنجش از صفرا است گلقندش مده
تو ندانم بشنوی یا نشنوی
داری انشاء الله از دل پیروی
بر ملاکس را مه پند ای عزیز
آبرویش را به پیش کس مریز
تا توانی تخم نیکوئی فشان
تا که نیکوئی بری حاصل از آن
نیکوئی روزی ثمر نیکودهد
هر چه بدهی بر تو بهتر او هد
از غم و شادی مگوبا یار هیچ
خاصه ازغم زومکن اظهار هیچ
نیک و بد چون پیشت آید درجهان
نه غمین ز این زود شونه شاد از آن
کاین صفت باشد به حال کودکان
از برای نقل و مغز گردکان
گر ستیزد با تو کس خاموش شو
هر چه او گردد زبان تو گوش شو
باش خامش تا که خاموشش کنی
گوششو تا حلقه در گوشش کنی
احمقان را هست خاموشی جواب
ز احمق واز صحبتش کن اجتناب
حرمت از اقوام پیر خویش کن
ز آه پیران ای جوان تشویش کن
حرمت از اقوام پیر خویش کن
ز آه پیران ای جوان تشویش کن
خاصه ز آه پیر زن های فقیر
خاصه در آن نیم شب های چو قیر
آهشان سوزنده تر باشد ز برق
شعله ور از غرب گردد تا به شرق
کرد می باید حذر از آهشان
نیست پروائی به دل از شاهشان
گر به شیر آسمان تیر افکنند
شیر را ازآسمان زیر افکنند
نوک تیر آهشان از نه فلک
بگذرد چونانکه سوزن از قدک
از فساد تن برآید کاهلی
دور از خود کرد باید کاهلی
تن گر از فرمان تو بیرون رود
بنده فرمان تو جان چون شود
تن ندارد بر توچون فرمانبری
بایدش در زیر فرمان آوری
کن ستم بر تن که فرمانت برد
خسته اش کن تا اطاعت آورد
چون کلام با صلاحی باشدت
شرم ازگفتار باید نایدت
ای بسا شخصی که آمد شرم کیش
باز ماند از عرضهای حال خویش
تیزی وتندی مکن با هیچکس
هم مباش از حلم خالی یک نفس
نرم باش اما نه آن شدت که خلق
چون به حلوا بر تو بگشایند حلق
هر گروهی را موافق باش و یار
تا تو را مرغ مراد آید شکار
مشکلی هر گه تو را آید به پیش
گر چه حلش می توانی کرد خویش
مستبد بر رأی خود هرگز مباش
کان پشیمانت نماید زود فاش
مشورت را عیب وعار خود مدان
شور از پیران کن و از دوستان
راستگو شو راستجو شوراستکار
تا بگردی در دو دنیا رستگار
از دل وجان و زبان گرراستی
غم مخور دیگر که کار آراستی
خود خبر داده است رب العالمین
زاینکه ان الله یحب الصادقین
نیز فرمود آن رسول کائنات
ایها القوم ان فی الصدق النجات
راست آمد تیر وکج باشد کمان
دشمن از پا افتد از این یا از آن
شهره کن در راستگوئی خویش را
راست گو وزدل ببر تشویش را
کن حذر از مکر وبهتان ودروغ
گرهمی خواهی تو را باشد فروغ
راستی هم گر دروغ آسا بود
کس نمی باید بدوگویا شود
آن دروغ راست سان با فروغ
بهتر است از راست همچون دروغ
گر ز شخص محتشم با دوستان
عیب می بینی میاور بر زبان
چیزی ار بینی که با دین عوام
متفق نبودمگواز آن کلام
در عوان الناس غوغا می شود
زحمت از بهر تو پیدا می شود
رازی ار نیک وبدش هست ازتو دور
سعی در دانستنش نبود ضرور
راز پیش مردم ناکس مگو
زشت پندارد اگر گوئی نکو
سرد گفتاری مکن با این وآن
دشمنی ز این تخم روید در جهان
هر چه گوئی فکرناکرده مگو
تا پشیمانی نبینی بعد ازاو
باش هم کم گوهم بسیار دان
نه که نادان باشی وهی قصه خوان
گر خردمندی شود بسیار گو
مردمان بیزار می گردنداز او
چون سخن گوئی بباید بنگری
گوهرت را جوئی اول مشتری
مشتری گر هست شوگوهر فروش
ورنه بگذارش به جا بنشین خموش
دشمن هرکس که باشد دوستت
دوستت نبودکه دشمن اوستت
خویش را نادان چو دانا بشمرد
زوحذر میکن که باشد بی خرد
راز خود با دوست خودهم مگو
تا نگردد دشمنت آگه از او
هرکه زشتی از توگوید در غیاب
کز شنیدن افتی اندر پیچ وتاب
باید او را داشتن معذور تر
زآنکه ازبهر تو آرد این خبر
خواهی ار مردم بگویندت نکو
هم تو از مردم نکودایم بگو
خواهی ار زخمی نیفتد بر دلت
کزعلاجش کار گرددمشکلت
هیچ با نادان مشو پرخاشجو
زآنکه چاک دل نمی گردد رفو
بس زیان دارد به شب خوردن طعام
بر خلاف رأی خلق از خاص وعام
گر کسی رامیهمان خود کنی
حاضر او را چون به خوان خودکنی
خوردنی ها را مگو از خوب و بد
کاین خوش ونیکوست یا معیوب ورد
هی مگوز آن خور که نغز ودلکش است
یا چرا از این نخوردی این خوش است
یا نمی باشد تو را اینها سزا
یا نشد ممکن که خوب آرم بجا
عذر خواهی زومکن در خوردنی
تا نپندارند طبعت را دنی
این شعار مردم بازاری است
طبع عالی ز این سخنها عاری است
چاکران میهمان راکن نظر
تا برنداز تو نکونامی به در
چاکران تو خطایی گر کنند
که تو را از حوصله خوددر کنند
پیش مهمان جنگ با ایشان مکن
تلخکامی در بر مهمان مکن
هر کسی راهم مشوخود میهمان
کاین به حال حشمتت دارد زیان
هم مکن با چاکران میزبان
حکمرانی که فلان کن یا فلان
این طبق را درفلان جا جای ده
یا بیار آن کاسه را اینجا بنه
می شونداز میهمان هست ار فضول
میزبان وچاکران اوملول
هست نان وکاسه چون از دیگران
دیگران راتومکن مهمان بر آن
از مزاح ناخوش واز فحش دار
شرم تا هرگز نگردی خوار و زار
با کسی کوکمتر است از تومزاح
الحذر هرگز مکن نبود صلاح
تا بماندحشمت تو برقرار
ورنه از دستت رود بی اختیار
قدرها را خوار میسازد مزاح
نورها را نار میسازد مزاح
دوست ها را میکنددشمن مزاح
دشمن جان است وخصم تن مزاح
آنچه گوئی لابد آن را بشنوی
خوارتر گردی کنی چون پیروی
با کسی هرگز مکن جنگ ای جوان
کاین بود شغل زنان و کودکان
نیمروز فصل تابستان بخواب
خوابت ار ناید بخلوت کن شتاب
تا که گرما سستی از شدت کند
با توهر کس هست ناراحت کند
هر زمان بر اسب میگردی سوار
اسب کوچک زیر ران خودمیار
اسب کوچک مرد را سازد حقیر
گر چه میباشد سوار او امیر
بر بزرگ اسبی نشیند گر حقیر
مینماید از شکوه اوچون امیر
هرگز از مردن مشواندیشناک
زندگانی را ز پی باشد هلاک
هرکه شد زاییده روزی میرد او
آن که جان را داده جان را گیرد او
کن نگهداری نکوازمال خو
باش اندر فکر ماه وسال خود
گرچه کم باشد نگهدارش نکو
تا نگهداری فزون را همچواو
مال اگر ماند از اودشمن خورد
به که پیش دوست کس حاجت برد
از امانت داری خلق الحذر
هست این کاری عبث زو درگذر
گر کنی رد مال او را داده ای
مرحمی بر زخم اوننهاده ای
صاحبش ممنون نگردد ازتو هیچ
هست این بندی به پای خود مپیچ
ورنکردی مال اورا رد به او
خائنی وتیره روز وزرد رو
ورتلف کردی شوی بدنام شهر
زندگانیت شود ضایع به دهر
هیچگه سوگند درعالم مخور
گر رودمالت در این ره غم مخور
درخرید و در فروش اندر بها
تا توانی دقت وکوشش نما
زآنکه نیمی از تجارت باشداین
کس نگوید کز حقارت باشد این
صابری کن پیشه اندر کارها
صابران را دوست می دارد خدا
صابری گردیده دوم عاقلی
از صبوری گشته پیدا کاملی
در صبوری حاصل آید کام دل
صبرکن خواهی اگر آرام دل
شاخهای خشک تاک از صبر وتاب
غوره داد انگور شد آمد شراب
خانه گر خواهی خریدن بهر زیست
باید اول بنگری همسایه کیست
خانه جایی خر که از همسایگان
تو غنی تر باشی وبا عز وشان
یا تو را باشد از آنها کمتری
گرمساوی بشد مشقت میبری
ده طعام وهدیه بر همسایگان
محتشم تر تا شوی از این وآن
طفلهاشان را نوازش کن همی
از دل ایشان ببر هست ار غمی
بام را برتر کن از دیوارشان
تا نباشد سوی تو دیدارشان
چون زن از تومحتشم تر شد مگیر
تا که نشمارد توراخوار وحقیر
گر چه میری پیر باشد یا سیاه
زنگرش بیندمده درخانه راه
با برادرها وفرزندان خویش
باش با هیبت که ترسند از تو بیش
پیشه ای گر یاد فرزندان دهی
به که او را گنج در دامان نهی
عیب نبود پیشه میباشد هنر
یک هنر بهتر ز صد گنج گهر
گنج را گفتند از آن شه بود
و آن هنر هر جا روی همره بود
هر چه داری خرج کن بر دختران
کارشان را بین وده بر شوهران
تا که از اندوه ایشان وارهی
لیک دوشیزه به دوشیزه دهی
از تو دامادت بیاید ای پسر
هم به نعمت هم به حشمت پست تر
تا که فخر او به تو باشد همی
نهکه فخر تو به او آیددمی
دوستی بیحجت از تو گر گله
کرد میباید نمایی حوصله
دوستی او نباشد معتبر
باش ممنونش که خود دادت خبر
دوست شوبا نیکوان وبا بدان
لیک آن را با دل این را با زبان
گر کسی با دشمن تو دوست است
دوستیش مغز نبود پوست است
زنهار وصد هزاران زینهار
زومشو غافل ندارد اعتبار
گر تو را دشمن بود غمگین مشو
تنگدل آشفته حال از این مشو
هر که را دشمن نباشد قدر نیست
گر خسوف او رانگیرد بدر نیست
هرکه را دشمن دارد او شد با بها
فادخلوا الجنات من ابوابها
پیش دشمن باش با فر وشکوه
کاه اگر هستی نما خود را چوکوه
کن جسارت گرچه بس افتاده ای
نقش انگلیون شو ار چه ساده ای
دشمن ار همسایه یا خویشت بود
کن حذر دایم چودر پیشت بود
الحذر از دشمنان خانگی
ماندن آنجا بود دیوانگی
خویش را در دوستی یکدل مساز
دوستی کن لیک از روی اعجاز
از سفیهان و ز اوباش شریر
بردباری کن بر ایشان ره مگیر
گردن ار داری به گردنکش بکش
بر شه شطرنج اوهی کش بکش
چرب وآهسته سخن گو با کسان
دوست یا دشمن سخن را خوش رسان
هر چه گوئی با کسان از نیک وبد
چشم دار آن را که می خواهی رسد
بد نخواهی بشنوی هم مشنوآن
هم شوی خود چون کنی کس را نوان
هر چه نتوانی بگویی پیش کس
هم نمی شاید که تا گوئی ز پس
لاف بر ناکرده کار خودمزن
از کنم یا کرده ام کم گوسخن
آنکه بتواند زبان بر توگشاد
پس زبان تو به رویش بسته باد
از سخن چینان تو را اندیشه باد
خانه آنها خراب از ریشه باد
کم ستایش کن به بی قدران که گر
وقتی آیدنشمرندت بی خبر
هرکه می دانی به کارت آید او
همچوخر در زیر بارت آید او
ترسش از اعراض وخشم خودمده
گر گناهی کرده پا بر آن بنه
گر شنیدی از کسی حرفی توهیچ
اندر آن انگشت خود دیگرمپیچ
خشمگین کم شو ترش منمای رو
ور شدی پس خشم خود را بر فرو
جائی ار باید که عفو و عذر خواست
ننگ نبود خواه اگر بینی به جاست
گر شوی واعظ چو برمنبر روی
بایدت بی باک درگفتن شوی
حاضرین را همچو طفلان دان که تا
هر سخن را خوب بتوانی ادا
در سخن گر دربمانی زودتر
زاین سخن رودر سخن های دگر
بر سر منبر تروشروئی مکن
باک از هر چیز می گوئی مکن
ای پسر گر قاضی ومفتی شوی
بایدت حق گوئی وحق بشنوی
ترشرو بی خنده میباش وهیوب
استعانت جو زعلام الغیوب
گر شوی تاجر چه بالا وچه پست
بایدت داد وستدبا زیر دست
طالب بیع و شری گر می شوی
با کسی کز رتبه هست از توقوی
با دیانت رحمش ار در دل بود
باک نبود ورنه بی حاصل بود
نسیه کاری تا که بتوانی مکن
خانه ها را نسیه کند از بیخ وبن
قیمت ار نقد است و نفع کم نمود
بهتر است از نسیه وبسیار سود
آنچه را تاجر به سنگ و من خرد
زوبه مثقال و درم هر کس برد
درتجارت بهترین چیزهاست
اینچنین چیزی تجارت را رواست
آنچه میرد یا بود بشکستنی
نیستتاجرا را به اودل بستنی
تاجر اینها را نمی باید خرد
ور خرد آخر پشمانی برد
تاجران باید چودر شهری روند
از اراجیف جهان ساکت شوند
از خبرهای نکو گویندو بس
هیچ ندهند اطلاع از موت کس
در سفر تا راحتت گرددزیاد
کنمکاری را زخودخشنود وشاد
تاجر از شهری چودرشهری رود
با سه صنف او آشنا باید شود
با توانگریهای صاحب اعتبار
با جوانمردان عیار بکار
هم به رهبان وشناسایان یوم
صرفه دارد دوستی این سه قوم
نسیه کاری را اگر کردی هوس
الحذر نسیه مده بر چندکس
لاف زنها وکسان بی درم
قاضی ومفتی وشخص محترم
کودک ونوکیسه ونواب وصدر
الحذر نسیه مده شان هیچ قدر
هیچ خطی را به خودحجت مساز
از برای خویشتن زحمت مساز
معنی اواینکه بنویسی چوخط
برتواز آن خط نگیردکس غلط
با کسی کاندر میان داری حساب
زودتر می کن حساب ورخ متاب
دوست بسیار ار تو را باشد کم است
دوست بهتر ز آنچه اندر عالم است
دوستی از نو همی در دست آر
دوستان کهنه را هم دوست دار
گر شوی دهقان به عالم ای پسر
زآنچه می کاری اگر خواهی ثمر
سعی کن تا نگذرد از وقتکار
آنچه باید کاشت پیش از وقت کار
خواهی ار کشتی کنی در سال نو
در پی تدبیر آن امسال رو
زودکاری را شعار خویش کن
کار را از وعده خود پیش کن
کاسب ار گردی واز اهل هنر
کن بهمزد کم قناعت ای پسر
تا کنی ده یازده یکبار کار
در دوباره پس به کف ده نیم آر
از لجاجت درگذر در روزگار
ورنهمردم را دهی ازخودفرار
پادشاهی را مقرب گر شوی
رأی شه را کرد باید پیروی
برخلاف رأی شه حرفی مگو
بی ضرورت جز رضای اومجو
پادشاهان صاحب تختند وتاج
غایت جهل است با شاهان لجاج
عیب کس را در حضورشه مگو
تا کهبدنفست نخواند کینه جو
غیر نیکوئی مکن از بیم شاه
هم مکن جز نیکوئی تعلیم شاه
نان از آن سفره که خوردی بد مکن
بلکه بد تا خوب میباشد مکن
کن جوانمردی که تا مردم شوی
بلکه وقتی داروی دردی شوی
آنچه مذکور است از اهل تمیز
آمده است اصل جوانمردی سه چیز
هر چه را گوئی کنم کن بی خلاف
راست گوخامش شو از لاف وگزاف
کن شعار خویشتن صبرو شکیب
ای خوشا آنکس که دارد این نصیب
مال خود را هیچگه ضایع مدار
گر چه باشد پوست نارنج ونار
درنظر چیزی که خوار آید تورا
شاید آن روزی به کار آید تورا
گر بود برگ درختان یا که سنگ
کار می آید تو را در روز تنگ
کن قناعت پیشه که اصل پندهاست
هر که قانع شد رها از بندهاست
بی طمع شو ورنه خواهی شد ذلیل
شوقناعت پیشه تا گردی جلیل
طامعان مردند دل پر آرزو
قانعان راکم نگردید آبرو
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۷ - در شفقت با همسایه
اگر خانه می خواهی از بهر زیست
در اول نگه کن که همسایه کیست
بخر خانه ای که ز همسایگان
غنی تر توباشی فزونتر ز شان
ویا آنکه ز آنها کنی کمتری
چو باشی مساوی مشقت بری
بکن بام برتر ز دیوارشان
که آسوده باشی ز دیدارشان
اگر از تو میباشدش برتری
کنی باید او را و فرمانبری
وگر از تو همسایه شد پست تر
بباید به حالش نمائی نظر
کنی سرپرستی از او صبح و شام
مر او را به احسان کنی شادکام
به هر حال گردی مددکار او
کشی بار او را شوی یار او
اجیرش نمائی مجیرش شوی
چوافتد ز پا دستگیرش شوی
ده انعام وهدیه به همسایگان
که تا محتشم تر شوی ز این وآن
نوازش به طفلانشان کن همی
ز دلشان ببر گر ببینی غمی
در اول نگه کن که همسایه کیست
بخر خانه ای که ز همسایگان
غنی تر توباشی فزونتر ز شان
ویا آنکه ز آنها کنی کمتری
چو باشی مساوی مشقت بری
بکن بام برتر ز دیوارشان
که آسوده باشی ز دیدارشان
اگر از تو میباشدش برتری
کنی باید او را و فرمانبری
وگر از تو همسایه شد پست تر
بباید به حالش نمائی نظر
کنی سرپرستی از او صبح و شام
مر او را به احسان کنی شادکام
به هر حال گردی مددکار او
کشی بار او را شوی یار او
اجیرش نمائی مجیرش شوی
چوافتد ز پا دستگیرش شوی
ده انعام وهدیه به همسایگان
که تا محتشم تر شوی ز این وآن
نوازش به طفلانشان کن همی
ز دلشان ببر گر ببینی غمی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۳ - در نترسیدن از مرگ
مشو هرگز از مردن اندیشناک
که هست از پی زندگانی هلاک
کسی جان نبرده است ازچنگ مرگ
نکرده است کس فتح در جنگ مرگ
هر آنکس که زائیده شد میرد او
خدا هم دهد جان وهم گیرد او
بود مردنی زندگی را ز پی
ولی کس نداند چه وقت است وکی
شود زنده لابد به خواری هلاک
عجین جسم اوگردد آخر به خاک
به مردن همه خلق آماده اند
بر مرگ جان در کف استاده اند
رود هر دم از عمر آدم دمی
که جا گردد او را دگر عالمی
بمیریم در هر دم وغافلیم
همه غرق وگوئیم در ساحلیم
بسی فتنه بود ار نبد مردنی
نبدهیچ درد ار نبد خوردنی
چو شد اختر بخت کس در وبال
به اوگو بمیر و شوآسوده حال
بودمردن اولیتر از زندگی
که کردن بر بندگان بندگی
که هست از پی زندگانی هلاک
کسی جان نبرده است ازچنگ مرگ
نکرده است کس فتح در جنگ مرگ
هر آنکس که زائیده شد میرد او
خدا هم دهد جان وهم گیرد او
بود مردنی زندگی را ز پی
ولی کس نداند چه وقت است وکی
شود زنده لابد به خواری هلاک
عجین جسم اوگردد آخر به خاک
به مردن همه خلق آماده اند
بر مرگ جان در کف استاده اند
رود هر دم از عمر آدم دمی
که جا گردد او را دگر عالمی
بمیریم در هر دم وغافلیم
همه غرق وگوئیم در ساحلیم
بسی فتنه بود ار نبد مردنی
نبدهیچ درد ار نبد خوردنی
چو شد اختر بخت کس در وبال
به اوگو بمیر و شوآسوده حال
بودمردن اولیتر از زندگی
که کردن بر بندگان بندگی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۵ - در ترک خواستن چیزی از بخیل
اگر کس خورد زخم خار نخیل
به است ار خورد نان زخوان بخیل
خور از سفره خویش نان وبصل
که به باشد از خوان مردم عسل
اگر بر لبت آید از گرس جان
به از آن که خواهی ز دونان دو نان
گرت نیست یک نان بسوز و بساز
مکن دست در پیش دونان دراز
بخیلی تو را گر دهد شهد وشیر
ز گرس ار بمیری ز دستش مگیر
مخواه آب خوردن ز مرد بخیل
اگر باشد او مالک رود نیل
که آب وی آتش به کامت شود
دگر زندگانی حرامت شود
به خیل بخیلان اگر بگذری
شو ازچشم آنها نهان چون پری
بشارت بده بر بخیلان خام
که وارث برد مالتان را تمام
نه ز آن مال باشند شاد از شما
نه گاهی نمایند یاد از شما
خورند و خورانند وعشرت کنند
ندارند چشمی که عبرت کنند
به است ار خورد نان زخوان بخیل
خور از سفره خویش نان وبصل
که به باشد از خوان مردم عسل
اگر بر لبت آید از گرس جان
به از آن که خواهی ز دونان دو نان
گرت نیست یک نان بسوز و بساز
مکن دست در پیش دونان دراز
بخیلی تو را گر دهد شهد وشیر
ز گرس ار بمیری ز دستش مگیر
مخواه آب خوردن ز مرد بخیل
اگر باشد او مالک رود نیل
که آب وی آتش به کامت شود
دگر زندگانی حرامت شود
به خیل بخیلان اگر بگذری
شو ازچشم آنها نهان چون پری
بشارت بده بر بخیلان خام
که وارث برد مالتان را تمام
نه ز آن مال باشند شاد از شما
نه گاهی نمایند یاد از شما
خورند و خورانند وعشرت کنند
ندارند چشمی که عبرت کنند