عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۴ - مقاله دوازدهم در شرح حال علمای از عمل دور و سف های به جهل و جدل مغرور
ای علم علم برافراخته
چون علم از علم سرافراخته
خویشتن از علم علم ساختی
چون عمل آمد علم انداختی
لاف درستیست علم سازیت
حجت سستی علم اندازیت
دعوی دانش کنی از جاهلی
حاصل تحصیل تو بی حاصلی
خواجه زند بانگ که صنعتورم
مس شود از جودت صنعت زرم
لیکن اگر دست به جیبش نهی
چون کف مفلس بود از زر تهی
کیسه چو خالی بود از زر و سیم
دعوی اکسیر چه سود از حکیم
جمع کتب از سره و ناسره
کرده چو خشت است به گردت خره
آن خره کن رخنه که از چار حد
بست میان تو و مقصود سد
هر ورقی زان کتب آمد حجاب
زان حجب توی به تو رخ بتاب
تا ببری از همه فردا سبق
زان کتب امروز بگردان ورق
علم که خوانده به ره ناصواب
باشد ازان علم سیه رو کتاب
نور دل از سینه سینا مجوی
روشنی از چشم نه بینا مجوی
جانب کفر است اشارات او
باعث خوف است بشارات او
فکر شفایش همه بیماری است
میل نجاتش ز گرفتاری است
قاعده طب که به قانون نهاد
پای نه از قاعده بیرون نهاد
لیک نهان ساخت بر اهل طلب
روی مسبب به حجاب سبب
خاصیت علم سبب سوزی است
شیوه جاهل سبب آموزی است
طب ز نبی جوی که طب النبی
سازدت از جمله علل اجنبی
از مرض جهل شفا بخشدت
وز کدر نفس صفا بخشدت
تابد از اسباب و علل روی تو
واکند از هر چه نه حق خوی تو
عمر تو شد صرف اصول و فروع
هیچ نیفتاد به اصلت رجوع
هیچ وقوفت ز مقاصد چو نیست
از طلب آن به مواقف مایست
بر تو چو نگشاد ز مفتاح راه
دولت فتح از در فتاح خواه
گر ز موانع دل تو صاف نیست
کشف موانع حد کشاف نیست
نور هدایت ز هدایه مجوی
راه نهایت به نهایه مپوی
ترک نفاق و کم تلبیس گیر
علم ز سرچشمه تقدیس گیر
هر چه نه قال الله و قال الرسول
هست بر اهل فضلیت فضول
فضل خدا بین و فضولی مکن
جهل ز حد رفت جهولی مکن
علم چو دادت ز عمل سر مپیچ
دانش بی کار نیرزد به هیچ
چون به بساط عملت سود پای
بی عملان را به عمل ره نمای
بایدت اول ادب اندوختن
پس دگران را ادب آموختن
چون دگران را شوی آموزگار
کم طلب آن را عوض از روزگار
علم بود و جوهر و باقی سفال
آن چو حقیقت دگران چو خیال
بیع جواهر به سفالی که چه
بذل حقایق به خیالی که چه
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۸ - مقاله چهاردهم در اشارت به حال وزیران و دبیران که رقم عدالت و ظلم بر صفحات ایام از رشحات اقلام ایشان است
ای چو قلم صورت خود کرده راست
میل رقم های کج از تو خطاست
تا قلم آسا به سر خود روی
گر چه همه نیک روی بد روی
هر که به یک حرف قلم کج نهاد
حرف وی از لوح بقا محو باد
چند به دفتر رقم ناصواب
یاد کن از دفتر یوم الحساب
تو به سه انگشت شده خامه زن
خلق ده انگشت ز تو در دهن
آنکه تو خوانیش صریر قلم
از رقمت هست نفیر قلم
خط که ورق تر کند از دست تو
خاک به سر بر کند از دست تو
جنبش کلک تو ز کم کاستی
برده ز بالای الف راستی
وز قلمت قاف جهان تا به قاف
پر شکن و تاب شده همچو کاف
نوک قلم از سر گزلک مخار
تیز مکن بیهده دندان مار
عاقبت آن مار ز راه ستیز
بر تو زند زخم ز دندان تیز
بلکه زده زخم تو ز افسردگی
نیستی آگاه ز آزردگی
مو که زند بر سر کلکت گه
از ره معنیت بود پند ده
کای به خرد گشته سمر تا به چند
جهد به کاری که به مو نیست بند
چند مددگاری ظالم کنی
وز مددش کسب مظالم کنی
تا ببری از دل ظالم غبار
گردن مظلوم کنی زیر بار
خرمن دهقان که به خون جگر
کشته وی آمده در ده به بر
سوخته خرمن بیداد توست
دانه و کاهش شده بر باد توست
دانه کنی نقل به انبار شاه
کاه بری بهر ستور سپاه
حصه دهقان چو شوی غور رس
دانه اشک و که رویست و بس
مایه تاجر که در آوارگی
جمع نشد جز به جگرخوارگی
شد ز براتت همه صرف زکات
در کف قبض است هنوز از برات
کاسب بیچاره که در شهر و کوی
ز آبله دست کند آبروی
در کف از آیین ستمکاریش
هیچ بجز آبله نگذاریش
خارکش پیر که چون خارپشت
خم بودش پشت ز خار درشت
چون شود از خار تهی پشت او
قیمت آن را کشی از مشت او
گاوک شیر آور هر پیر زال
خرج شد از تو به خراجات سال
گرسنه و تشنه شده گوشه گیر
خون جگر می خورد اکنون چو شیر
مال یتیمان به رهت پایمال
حاصل سایل ز تو ذل سؤال
زیور طفلانت ز طبع لئیم
هست زر سایل و در یتیم
نقل شب عیش تو نقل سخن
نو به نو از تیردلان کهن
مطرب تو آن که به بانگ بلند
مال فلان گوید چونست و چند
حیله به صد گونه نمودن توان
وز کفش آن مال ربودن توان
کار تو شد بار دل صد هزار
شرم نمی داری ازین کار و بار
پیش مکن دست تطاول برون
کز تو قلمرو چو قلم شد نگون
شه ز تو بدنام و رعیت خراب
ملک ز غوغای تو در اضطراب
کن نظر تجربه در همسران
تا نشوی تجربه دیگران
تجربه چوب به پهلوست سخت
به که به عبرت نگری بر درخت
لیک سر تجربه گیریت نیست
تجربه جز حرص وزیریت نیست
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۸ - عقد هفتم در شرح تصوف که بستن دست تصرف است و رستن از قید تکلف
ای به صوفیگری آوازه بلند
کرده زین شغل به آوازه پسند
دل چو خم چند بر آوازه نهی
ناید آوازه جز از خم تهی
چون دهد کوس برون بانگ ز پوست
بانگ او شاهد بی مغزی اوست
نیستی صوفی ازین نام چه سود
دعوی پختگی از خام چه سود
کی سیاهی شود از زنگی دور
گر چه خوانند به نامش کافور
جامه فوطه چه پوشی چو مگس
پر به هر خوان چه گشایی ز هوس
طوطی قدسی و از هیچ کسی
می زنی پر به هوای مگسی
دین که صد پاره ز بی باکی توست
نکندش خرقه صد پاره درست
چاک در تارکت از تیغ حسود
بخیه بر پاشنه موزه چه سود
گردی انداخته سجاده به دوش
گرد بازار چو سجاده فروش
لیک بازاریگان دیده ورند
صد ازین جنس به یک جو نخرند
در ره اهل دل از همت پست
جز عصا نیست تو را هیچ به دست
آن که در چه فتد از لغزش پا
دستگیریش نیاید ز عصا
هست مسواک به کف سوهانت
کز طمع تیز کند دندانت
ترسم از بیخ برد چون شجره
تیز دندانیت آخر چو اره
رشته سبحه برانگشت مپیچ
که ازان حلقه برون ناید هیچ
مهره ای چند بود بی سر و بن
کف ازان طاسچه نرد مکن
تات ازان چشم بود بست و گشاد
هرگزت رو ندهد نقش مراد
گر حساب حسناتت هوس است
عقد انگشت تو تسبیح بس است
چون زنان موی به صد رعنایی
ریشت از شانه زدن آرایی
شانه بفکن چو نیی مردانه
که به این دست جدا از شانه
جمعی از نان لبی آورده به چنگ
همچو دندان پی آن صف زده تنگ
بهر کم بهره ای آن هم نه حلال
در زنی سر به میانشان چو خلال
دستت از حرص و شره کوته کن
در صف اهل قناعت ره کن
نیست زیبنده درین دیر مجاز
آستین کوتهی از دست دراز
ذوق صوفیگری ار هست تو را
باید از خویش نظر بست تو را
صوفی آنست که از خود رسته ست
ز نکو جسته و از بد رسته ست
بند هستی و ز هستی ساده
زاده کون و ز کون آزاده
با اضافت ز اضافت بیرون
در مسافت ز مسافت بیرون
در مکان نی و مکان از وی پر
در زمان نی و زمان از وی پر
ابدش را به ازل جنگی نه
ازلش را ز ابد ننگی نه
نه ز ادوار در او تأثیری
نه در اطوار ازو تغییری
گر حضیض سمک و اوج سما
وانچه محصور بود بینهما
گیرد اندر دل پاکش خانه
نکند احساس که هست آن یا نه
دل او موج زنان دریاییست
کش فزون از دو جهان پهناییست
هفت دریا چو یکی شبنم ازوست
بلکه یک در کره عالم ازوست
گنج عرفان بودش حاصل کسب
قبله اش نیست بجز ذات فحسب
جلوه گر گشته بر او وحدت ذات
نکشد رنج تقابل ز صفات
پیش او لطف همان قهر همان
نوشداروش همان زهر همان
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۳۷ - عقد دهم در کشف سر ورع که کاسر سورت حرص و طمع است و کاشف ظلمت اهوا و بدع
ای که بهر شکمت گردن آز
سوی کاسه چو صراحیست دراز
چون خم باده همین داری کام
که کنی پر شکم خود ز حرام
در نماز چه شد از پشت خم است
چون تو را قبله همت شکم است
چون به کامت ز ورع نیست مزه
لقمه را از مزه پرسی نه بزه
هر چه بر سفره و خوان تو نهند
هر چه در کام و دهان تو نهند
بخوری خواه کدر خواه صفی
گاو و خر نیست بدین خوش علفی
مرغ باید که مسمن باشد
صحن ازو چشمه روغن باشد
هیچ غم نیست گرش غصب کنان
شحنه ده کشد از بیوه زنان
میوه باید که بود تازه و تر
چاشنی دار چو جلاب شکر
هیچ غم نیست اگر دزد لئیم
افکند رخنه به بستان یتیم
تخم لقمه ست در آب و گل تو
نکند جز چو خودی حاصل تو
دانه ریزی به کف آید خر
خار کاری بدراند دامن
لقمه خشک حلالت در کام
لقمه چرب چه خواهی ز حرام
بز که لاغر بود و سگ فربه
هست ازین فربهت آن لاغر به
دسترنج تو حلال است تو را
غیر آن رنج و وبال است تو را
نان خود با تره و دوغ زنی
به که از خوان شه آروغ زنی
نیست ممتاز حرامت ز حلال
سیل تیره ست تو را آب زلال
دلق و دراعه همی آرایی
عطر تزویر بر آن می سایی
سبحه با شانه همی پیوندی
عقد تلبیس بر آن می بندی
می کشی خرقه پشمینه به دوش
می نهی گوشه فش در بن گوش
باشد اینها همه دعوی یعنی
صوفی وقتم و صاحب معنی
تا فتد ساده دلی در دامت
طعمه چاشت دهد یا شامت
چون به دل افتدت از شهر گره
با گروهی روی از شهر به ده
که فلان هست ز نیکوکیشان
مخلص و معتقد درویشان
زیر صد بار وی از ناداری
تو ز ادبار شوی سرباری
کند از مفلسی آن بی مایه
رخت خانه گرو همسایه
بهر تو سفره و خوان آراید
شربت و میوه بر آن افزاید
تو هم از دین و خرد هر دو بری
بنشینی و به شهوت بخوری
تف بر این صوت و سیرت که تو راست
تف بر این عقل و بصیرت که تو راست
این نه صوفیگری و درویشیست
نامسلمانی و کافر کیشیست
نفس را حلقه حلقوم بری
به که این زقه زقوم خوری
دزدی و راهزنی بهتر ازین
کفن از مرده کنی بهتر ازین
چند روزی کم بی دردان گیر
پی پیران و جوانمردان گیر
بین که مردان چه ریاضت بردند
تا درین مرحله پای افشردند
خاطر از وسوسه صافی کردند
در ورع موی شکافی کردد
گم شدی بر دلشان حرص و طمع
پرده دیدن اسرار ورع
اگر از شبهه خلیدی خاری
پا کشیدندی از گلزاری
ور ز شک قطره چکیدی جایی
دست شستندی از دریایی
مردم چشم جهان آن نفرند
که به نفرت سوی دنیا نگرند
صدق کوشان و ورع کیشانند
خصم حرص و طمع اندیشانند
چشم جان بر اثر ایشان دار
گوش دل بر خبر ایشان دار
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۴۰ - عقد یازدهم در مقام زهد که انقطاع رغبت است از نعم فانی و اقتصار همت بر نعیم جاودانی
ای گل تازه که از باغ الست
به جهان آمده ای دست به دست
پرده سبز فلک غنچه توست
باشد این جامه به قدش ز تو چست
باغبان گر چه کند غنچه هوس
قصد او جلوه گل باشد و بس
گل تویی زن چمن و غیر تو خار
شیوه خار پرستی بگذار
گلبن اندر رهت از خار درشت
گه به کف زر کشد و گاه به مشت
غنچه مشتیست ز زر گل چو کفی
پی ایثار تو از هر طرفی
چشم نرگس به تماشای تو باز
نای بلبل ز نوای تو به ساز
یاسمن بزم تو را لخلخه سای
نارون فرق تو را چتر گشای
سبزه در آرزوی مفرشیت
باد خرسند به محمل کشیت
محملت راست به هر پیش و پسی
لاله از بانگ فتاده جرسی
گر بنفشه نه ز دستت سیلی
خورده اعضاش چرا شد نیلی
آینه روی تو را آب زلال
شانه کش موی تو را باد شمال
طرفه حالی که ز خیل تو همه
واندرین بزم طفیل تو همه
تو ز حال همه پوشیده نظر
گشته مشعوف دو سه خرده زر
گاه بندیش نهانی به میان
گه نهی بر طبق عرض عیان
کی سزد دلق مرقع به برت
در ته دلق گره کرده زرت
یا مرقع ز سرت بیرون باد
یا ز دل مهر زرت بیرون باد
صوفی و مال پرستی نه خوش است
عالی و میل به پستی نه خوش است
نقد دین گوهر و دنیا صدف است
وین صدف درصدد صد تلف است
چه دهی گوهر جاویدانی
به صدف خاصه که باشد فانی
لذت خوردن و آشامیدن
با بت حوروش آرامیدن
خلعت فاخر از اطلس کردن
خانه در قصر مقرنس کردن
زیر ران ابلق تازی راندن
بر مه و مهر غبار افشاندن
همه هیچند و به هیچی سمرند
بلکه از هیچ بسی هیچترند
همه زنگند بر آیینه دل
تار پیوند از اینها بگسل
گنده پیریست جهان عشوه نمای
دل صد تازه جوان کنده ز جای
دل خورشید دلان خون کرده
تابه آن چهره شفق گون کرده
طره اش حلقه تزویر و فریب
غمزه اش صف شکن صبر و شکیب
ابرویش کهنه کمانیست دو تاه
کرده از وسمه تلبیس سیاه
چشم او را مژه از تیر بلا
مژه اش میل کش چشم حیا
لبش از ماتم شوهر خندان
تیز در زخم کسانش دندان
دانه دام ضلالت خالش
کنده پای خرد خلخالش
قامتش خاربنی زین بستان
گل او حیله و برگش دستان
بازویش تاب ده پنجه دین
ساعدش پنجه بر صدق و یقین
ساق او دولت ناپاینده
پایه پایه به زوال آینده
نیست از شیوه بالغ نظری
که به دنباله چشمش نگری
صد ضرر بیند ازو ضره او
وای آن کس که شود غره او
ضره اش کیست جهان جاوید
که خرد راست نظرگاه امید
چند ازو روی نهی در پستی
بجه از وی که چو جستی رستی
هست ازو بند امل بگسستن
به خدا عزوجل پیوستن
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۷ - عقد سی ام در تواضع که شاخ سربلندی شکستن است و بر خاک نیازمندی نشستن
ای گذشته سرت از چرخ برین
جز به منت ننهی پا به زمین
می روی دامن اجلال کشان
آستین بر سر کونین فشان
گرد راهت که گذشته ست ز میغ
داری از دیده خورشید دریغ
صد سلام ار شنوی از پس پیش
به علیکی نگشایی لب خویش
این چه جاه است و جلالت که توراست
وین چه طغیان و ضلالت که توراست
نه ز چشمت به فقیران نظری
نه ز پایت به اسیران گذری
پری از خویش و ز جز خویش تهی
از همه در نظر خویش بهی
حکم بر عاقبت کار بود
جز خدا زان که خبردار بود
شو چو مردان منی از خویش افکن
نه منی جوی و منی گیر چو زن
هست اصل گهرت ماه منی
تا کی از بد گهری ما و منی
باد پندار برون کن ز دماغ
کت ازین باد شود کشته چراغ
راه بیرون ز بصارت مسپر
در حقیران به حقارت منگر
بس گدا صورت همت عالی
جیبش از نقد امانی خالی
پیش چشمش چو شود تیز نگاه
لعب شطرنج بود شاهی شاه
نایدش صبحگهان پیش ضمیر
غیر بازیچه شب میر و وزیر
وای تو گر به چنین آگاهی
به حقارت نگری ناگاهی
دین و دنیات همه هیچ شود
رشته جانت گلو پیچ شود
به ز خود بین همه نیک و بد را
در ره نیک و بد افکن خود را
سر نه آنجا که همه پای نهند
بوسه زن پا که به هر جای نهند
مرد سرکش ز هنرها عاریست
پشت خم خاصیت پرباریست
شاخ بی میوه کشد سر به قیام
شاخ پر میوه شود خم به سلام
چون تکبر ز لعین بر زد سر
شود لگدکوب «ابی واستکبر»
وز تواضع به صفی داد خدا
مژده «تاب علیه و هدی »
سر فرازی مکن از کیسه پری
که بود کار فلک کیسه بری
چون برد کیسه تو دزد فلک
شور دعویگریت را چه نمک
مفلس از جیب تهی کی لافد
پسته چون پوچ بود نشکافد
سر نهادن که نه از بهر خداست
سرنگونی ز پی نفس دغاست
سگ پی لقمه چو دم جنباند
عاقل آن را نه تواضع خواند
بهتر از سبلت آن کس دم سگ
که بر او بهر طمع جنبد رگ
هر تواضع که پی منفعت است
از خسان آن نه تواضع صفت است
طمع از خلق گدایی باشد
گر همه حاتم طایی باشد
سره گر خواند یکی ناسره ات
سر فرو کن به ته توبره ات
کانچه گفت او به ته توبره هست
یا نه بر تو سخن ناسره بست
ز اول و آخر خود یادی کن
خویش را هم به خود ارشادی کن
وین زمان نیز ببین تا که چه یی
نکته دان شو به یقین تا که چه یی
گر چنین نامه خود بر خوانی
بار نامه پس از این نتوانی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۱ - ندبه حکیم پنجم
به دانای پنجم چو نوبت فتاد
زبان با سکندر بدینسان گشاد
که ای برده رنج سرای سپنج
بسی جمع کرده به هم مال و گنج
دریغا که بیهوده شد رنج تو
نشد مرهم رنج تو گنج تو
به کف سودی از گنج و مالت نماند
به گردن ازان جز وبالت نماند
به پشت تو از گنج رنج گران
سبکبار راحت ازان دیگران
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۳ - در مخاطبهٔ سلاطین
ای به سرت افسر فرماندهی!
افسرت از گوهر احسان تهی!
زیور سر افسر از آن گوهرست
خالی از آن مایهٔ دردسرست
کرده میان تو مرصع کمر
مهره و مار آمده با یکدگر
لیک نه آن مهره که روز شمار
نفع رساند به تو ز آسیب مار
تخت زرت آتش و، گوهر در او
هست درخشنده چو اخگر در او
شعله به جان در زده آن آتشت
لیک ز بس بیخودی آید خوشت
چون به خودآیی ز شراب غرور
آورد آن سوختگی بر تو زور
هر دمت از درد دو صد قطره خون
از بن هر موی تراود برون
سود سر، ایوان تو را بر سپهر
شمسهٔ آن گشته معارض به مهر
قصر تو چون کاخ فلک سربلند
حادثه را قاصر از آنجا کمند
حارس ابواب تو بر بدسگال
بسته پی حفظ تو راه خیال
لیک نیارند به مکر و حیل
بستن آن رخنه که آرد اجل
زود بود کید اجل از کمین
شیشهٔ عمر تو زند بر زمین
نقد حیات تو به غارت برد
خصم تو را بخت، بشارت برد
کنگر کاخ تو به خاک افکند
تاق بلندت به مغاک افکند
افسرت از فرق فتد زیر پای
پایهٔ تخت تو بلغزد ز جای
روزی ازین واقعه اندیشه کن!
قاعدهٔ دادگری پیشه کن!
ظلم تو را بیخ چو محکم شود
ظلم تو ظلم همه عالم شود
خواجه به خانه چو بود دف‌سرای
اهل سرایش همه کوبند پای
شهری از آسیب تو غارت شود
تات یکی خانه عمارت شود
کاش کنی ترک عمارتگری
تا نکشد کار، به غارتگری
باغی از آسیب تو گردد تلف
تات در آید ته سیبی به کف
میوه و مرغ سرخوانت مقیم
از حرم بیوه و باغ یتیم
مطبخی‌ات هیمه ز خوی درشت
می‌کشد از پشته هر گوژپشت
باز تو را میرشکاران به فن
طعمه ده از جوزهٔ هر پیرزن
بارگی خاص تو را هر پسین
کاه و جو از تو برهٔ خوشه‌چین
گوش کنیزان تو را داده بهر
از زر دریوزه، گدایان شهر
وای شبانی که کند کار گرگ
همچو سگ زرد شود یار گرگ
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۷۹
مکش سرمه به چشم نازپرور
مکن روز مرا از شب سیه‌تر
نمی‌سوزد دلت از بهر فایز
چه خواهی گفت فردا روز محشر؟
رهی معیری : چند قطعه
حق رأی
جان بابا، هر شب این دیوانه دل
با من شوریده سر در گفت و گوست
کز چه دارد، مرد عامی حق رأی
لیک زن با صد هنر محروم از اوست
مرد و زن را در طبیعت فرق نیست
فرق شان در علم و فضل و خلق و خوست
مرد نادان در شمار چارپاست
مغز خالی کم بهاتر از کدوست
بانوی عالم به از بی مایه مرد
«دشمن دانا به از نادان دوست »
خار و خس را، چون در این گلشن بهاست
گل چرا بی قدر با صدرنگ و بوست
از چه حق رأی دادن نیستش
آن که، جان را گر بگیرد حق اوست
رهی معیری : چند قطعه
دخترک لاله فروش
آن لاله نام لاله فروش، از دو زلف خود
بر ماه و زهره غالیه پوشی کند همی
بی زر چو پا نهی به دکانش کند خروش
ور زر دهی چو غنچه خموشی کند همی
گر خویشتن به سیم فروشد عجب مدار
کان سیم چهره (لاله) فروشی کند همی
رهی معیری : چند قطعه
رنج بیهوده
خائنین اهل وطن را مایه دردسرند
جمله همچون خار گل باشند و خار بسترند
گوشها را در زمان حق شنیدن پنبه اند
چشمها را در مقام راه دیدن نشترند
همچو رهزن هرکه را یابند دور از قافله
از تنش سر می برند، از کیسه اش زر میبرند
بی جهت بازیچه اغراض اینان گشته اند
ساده لوحانی که هم خوش بین و هم خوش باورند
تا که دفع شرشان از بهر ما مشکل شود
دشمنان ما، عموما دوست با یکدیگرند
تا که هی گردد دل دزدان غارتگر قوی
این جماعت حامی هر دزد و هر غارتگرند
محو استقلال این کشور بود امری محال
دشمنان ما درین ره رنج بیخود می برند
رهی معیری : چند قطعه
شور وطن
هرکه را بر سر ز سودای وطن افسر بود
هر کجا باشد تنی اهل وطن را سر بود
هرکه از میهن سخن گوید کلامش دلرباست
نغمه های بلبل این باغ رنگین تر بود
هرکه از نام وطن دارد کلام او نشان
نامش آخر زینت اوراق هر دفتر بود
هرکه بهر زیب و زیور رو نتابد از وطن
چهره مام وطن را زینت و زیور بود
آنکه از راه خیانت سرور جمعی شده است
زان بود ارباب، کان ارباب را نو بود
آنکه در هر کار می رقصد به ساز اجنبی
تازه گر شیرین برقصد لنگه عنتر بود
مهر میهن، پرتو مردانگی، عزمی قوی
این سه تا تنها دوای درد این کشور بود
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
مهوشان در نظر کج نظرانند، دریغ!
انجم انجمن بی بصرانند، دریغ!
از گرفتاری احباب ندارند خبر
خوبرویان جهان بیخبرانند، دریغ!
گلعذاران، که نمودند رخ از پرده ناز
چون صبا هم نفس پرده درانند، دریغ!
چشم ما پر در و لعلست، ولی سیمبران
چشم بر لعل و در بد گهرانند، دریغ!
ما نخواهیم بجز خیل بتان یار دگر
لیک این طایفه یار دگرانند، دریغ!
همچو عمر از صف عشاق روان میگذری
عاشقان عمر چنین میگذرانند، دریغ!
تازه شد داغ هلالی ز غم لاله رخان
همه داغ دل خونین جگرانند، دریغ!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
سینه مجروحست و از هر جانبی صد غم درو
با چنین غمها کجا باشد دل خرم درو؟
در دهان غنچه از لعل تو آب حسرتست
اینکه پندارند مردم قطره شبنم درو
سالها حیران او بودم، کسی آگه نشد
زانکه حیرانند چون من، جمله عالم درو
عاشقان را آن سر کو از همه عالم بهست
و آن سگان هم بهتر از خیل بنی آدم درو
تا هلالی را شمردی از سگان کمترین
هیچ کس دیگر نمی بیند بچشم کم درو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
ای مسلمانان، گرفتارم بدست کافری
شوخ چشمی، تیز خشمی، ظالمی، غارتگری
با اسیران و غریبان سرکشی هر دم کنی
از رخ گل رنگ او هر سو بهار خرمی
با حریفان دگر معشوق عاشق پروری
وز دهان تنگ او هر گوشه تنگ شکری
چیست دانی، صف بصف، مژگان تیزش هر طرف؟
ناوک اندازان سپاهی، نیزه داران لشکری
در بر سیمین، دلی داری، بسختی همچو سنگ
وه! که دارد این چنین سنگین دلی، سیمین بری؟
بندگانش تاجدارانند و گرد کوی او
هر قدم تاج سری، افتاده بر خاک دری
تاب ظلم او ندارم، الله الله! چون کنم؟
من گدای بی کسی، او پادشاه کشوری
ای که می گویی: هلالی، سر نخواهی باختن
باش تا فردا میان خاک و خون بینی سری
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن سبکتکین
چگونه برخورم از وصل آن بت دلبر
که سوخت آتش هجرش دل مرا در بر
طمع کند که ز معشوق برخورد عاشق
بدین جهان نبود کار ازین مخالفتر
از آنکه عاشق نبود کسی که دل ندهد
چو داد دل نتواند گرفت از دلبر
ز بهر وصلش هر حیلتی همی سازم
وصال باشد با او مرا بحیله مگر
شدم بصورت چنبر ، چو زلف او دیدم
بصورت رسن و اصل آن رسن عنبر
مگر بمن گذرد هست در مثل که رسن
اگر چه دیر بود بگذرد سوی چنبر
دم تو بر تو شمردست ناتوانی را
دم شمرده بتیمار بیهده مشمر
چه خیزد از غزل و نعت نیکوان گفتن
چرا نگویی نعت و ثنای خیر بشر
سلالۀ سیر خوب میر ابو یعقوب
که جز بدو نبود قصد مرد خوب سیر
نظام فضل و هنر یوسف بن ناصر دین
بزرگوار پسر زان بزرگوار پدر
ز منظرش بهمه وقت فرّ یزدانی
همی درخشد باد آفرین بر آن منظر
ز نیکویی و ز شایستگی که مخبر اوست
گذر نیابد مدح و ثنا از آن مخبر
مثل زنند که جویندۀ خطر بی حزم
از آرزوی خطر در شود بچشم خطر
بجهد خدمت او کند که هست خدمت او
بصلح و جنگ طلسم توانگری و ظفر
ثنای نیکو بر نام او ببوید خوش
از آن فراوان خوشتر که عود بر مجمر
شده است رای بدیع و لطیف لفظش را
بروشنی و مزه دشمن ، آفتاب و شکر
ایا سفینه و هم قطب و گنج هر سه بهم
سفینۀ ادب و قطب علم و گنج هنر
ایا وفای تو بندی که نیستش سستی
و یا سخای تو بحری که نیستش معبر
دو کار سخت شگفت اوفتاده بود مرا
کز آن دو کار نیم جز نژند و خسته جگر
نبود عبرت بسیار تا ندانستم
کنونکه دانستم زو بمانده ام بعبر
بمن چنان بود اندر نهفت صورت حال
که میر سیر شد از بندۀ سخن گستر
گرانی آمدش از من بدل مگر ، که چنین
بکاست رسم من و سوی من نکرد نظر
هزار نفرین کردم ز درد بر ایام
هزار مستی کردم ز گردش اختر
ز بسکه وحشتم آمد دگر نگفتم شعر
برسم خویش و بخدمت نیامدم ایدر
دبیر میر ابو سهل گفته بود مرا
بره که شاه سوی بلخ شد همی بسفر
که چون نگویی دیگر مدیح میر همی
بجشنها و نیایی بوقت خویش بدر
ز درد پاسخ دادم که میر خدمت من
همی نخواهد و تو نیز ازین سخن بگذر
اگر بخواستی او رسم من نکردی کم
مرا بگفت غلط کرده ای بدین اندر
که میر بسیار آزار دارد از تو بدل
که تو نکردی از کار ناپسند حذر
گناه تو کنی و هم تو تیز گیری خشم
پس این قضای سدوم است و باشد این منکر
گفتم : این چه حدیثست ؟ گفت : زین باب
دگر نگویم و پرس این تو از کس دیگر
چو پار پیش تو عبدالملک مرا امسال
بشرح گفت حدیث نهفته و مضمر
جوابش آتش بر زد دل مرا بدماغ
ز دیدگانم گفتی برون دمید شرر
اگر نگفتم آن شعر جز بنام تو من
بدانکه کافرم اندر خدا و پیغمبر
کسیکه بر تو مزوّر کند حدیث کسان
دهان آنکس پر خاک باد و خاکستر
نگاه کن تو بدین داوری بچشم خرد
بفضل باش تو اندر میان ما داور
مرا نباید حاجت بنقل کردن شعر
که معنی از دل و از طبع من بر آرد سر
زبان من بمثل ابر و شعر من مطرست
چو رفت باز نگردد بسوی ابر مطر
شجر شناس دلم را و شعر من گل او
گل شکفته شنیدی که باز شد بشجر
مرا نباشد دشواری شاعری کردن
که در محاسن تو عرض کرده ام لشکر
سخن توانم گفت اندرو که در دل او
نیافرید خدای جهان ز فضل اثر
بنام تو نتوانم سخن طرازیدن
که فضل تست جهان را ز نائبات سپر
فضایل تو چو ابرست و من صدف که ازو
همی ستانم قطره همی کنم گوهر
ترا مدیح توان گفت کزیک انگشت
مر آفرین را بسته است صد هزار صور
تو برتری ز معانی و هرچه ما گوئیم
که هست خاطر ما زیر و مدحت تو زبر
امیر هر که بود پیش تو همی کوشد
که خوب گوید و زشتی بگسترد داور
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر
بمجلس تو ز بی دانشی سخن گوید
بفضل خویش نگر تو بقول او منگر
همبشه تا مه و خورشید روشنند و بلند
چو روز روشن باش و بلند همچون خور
خجسته باد ترا عید و روزه پذرفته
ولی بناز و شادی ، عدو بمحنت و شر
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
رخ پاکتر از ضمیر صادق داری
زلفین سیه چون دل فاسق داری
بر خویشتنم بدین دو عاشق داری
مؤمن سخن و وفا منافق داری
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
از حور بتی چون تو نزاید پسری
چون سنگ دلی داری و گون سیم بری ؟
آمد دو لب ترا ز شکر نفری
کز هر سخنی همی فشاند شکری
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۲۱
گفت کاین مردمان بی باکند
همه همواره دزد و چالاکند