عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
من و ذوق باده نوشی، ز ایاغ صبحگاهی
گل نغمه تازه کردن، به دماغ صبحگاهی
شب زلفت از کفم شد، به چه عمر زنده مانم؟
که رسید روز مرگم، چو چراغ صبحگاهی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
زین گونه گر شیرین بود، لعل لب نوشین تو
در بوسه خوردنها مرا از اشتها می افکنی!
ای چرخ، فردا می دهم یک دجله آب کوثرت
امروز اگر خاک مرا، در کربلا می افکنی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
دلا مخواب که در کارخانه قسمت
صفا به آینه دادند مزد بیداری
زمانه گفت به طغرا، مورز بیهده شعر
جواب داد که بیگار به ز بیکاری
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
تازگیهای بهار از گل تر مستغنی ست
گل سیراب در ایام خزان بایستی!
طغرای مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۸
اشک آمد و حسرت ز دل ریش نبرد
از وادی بی طاقتی ام پیش نبرد
چون سیل که آید به سر ریگ روان
برداشت ز جا و همره خویش نبرد
طغرای مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
ابر آمده شب که ماهتابت ببرد
در خانه ز کوچه با شتابت ببرد
از بارش باران اگر آبت ببرد
نفعش به ازان است که خوابت ببرد
طغرای مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
در فصل چنین که شد گلستان آباد
سرزد گل عیش بلبل از شاخ مراد
دستی که تهی ز ساغر می باشد
چون دست چنار، بایدش داد به باد!
طغرای مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
دل بهر معاش، چند زحمت بکشد
وز بهر دو لقمه صد مشقت بکشد
گویند که رزق می رسد بی منت
با رزق چنین، کسی چه منت بکشد؟
طغرای مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
گویند جفا نصیب بی سامان است
سرگشته بود کسی که او بی نان است
از گردش آفتاب، معلومم شد
کان هم که به نان رسیده سرگردان است
طغرای مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
یاری به دیار هند، دلسوزم نیست
شمعی به کرشمه مجلس افروزم نیست
چون طفل، درین معرکه شب بازی
شادم به تماشا و غم روزم نیست
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۳
عمر ما چون دیده نرگس به حیرانی گذشت
روزگار ما چو سنبل در پریشانی گذشت
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۷
گردون به من ز سفره خود آنچه داده است
بر روی نان اگر بکنم، سگ نمی خورد!
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۹
چو نی باید درین باغ فنا دایم کمربستن
کمر تا می گشایی، بایدت بار سفر بستن
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۳۱
شد عیان بر همه کس بی سروسامانی من
چون سرزلف، مثل گشت پریشانی من
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ساقی که می‌ خود همه در جام شمار ریخت
مستی همه در باده و پیمانه ما ریخت
من چون مژه از نشو و نما مانده و چشمم
سرمایه صد ابر برین خشک گیا ریخت
مغرور کرم گلشن خود را به عبث سوخت
کآتش بود آن آب که از روی گدا ریخت
رفتم که کف پای سگان تو ببوسم
رنگ از رخ گلهای گلستان حیا ریخت
غم دید که بی دانه فصیحی نشود صید
آورد کفی اخگر و در دام بلا ریخت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ما و من برلب مرغان چمن بسیارست
ما چنینیم که هستیم سخن بسیارست
کشته بی‌تیغ شو وبی کفن آ در بر خاک
منت تیغ و تمنای کفن بسیارست
کو سری لایق فتراک و تنی در‌خور خاک
ورنه میدان غمش را سروتن بسیارست
سینه بگدازم دل خون کنم و جان سوزم
شعله شوقم و خاصیت من بسیارست
توبه‌ای نیست فصیحی که شکستن ارزد
ورنه از دولت می‌ توبه‌شکن بسیارست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
مراد ما ز مادر بر سر خشت عدم آید
وجود عشرت ما با عدم از یک شکم آید
اگر تسبیح سازد زاهد از خاک شهیدانش
به جای نام ایزد بر زبانش یاصنم آید
همه عمرم به مردن صرف شد کاین جان غم روزی
دلی صد ره برون از تن به استقبال غم آید
فصیحی تشنه مرگ است چندانی که عیدستش
چو ماه روزه گر از عمر او یک روز کم آید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا توانی در ترازوی هوس بی سنگ باش
چون گل آزادگی بیزار از آب و رنگ باش
حسن اگر در دیده چون نازت دهد جا پا منه
خوش نشین ناله‌های زار چون آهنگ باش
چون خزان آید در دل چون گل از شش سوگشای
در بهاران غنچه‌سان در بسته و دلتنگ باش
در گلستان جنون دستان رسوایی بزن
عقل گو خار سر دیوار نام و ننگ باش
نوشداروی جنون در حقه تسلیم نیست
خوی طفلان گیر و دست‌آموز صلح و جنگ باش
بال می‌رویاندم از تن چو اخگر شوق دوست
ره چو سوی اوست گو یک گام صد فرسنگ باش
مقصد افغانست خوش باشد فصیحی شرم چیست
گو درین ماتم‌سرا یک نوحه بی آهنگ باش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
نسیم نوبهاران نیستم کاندر چمن رقصم
به دوزخ افکنیدم تا به ذوق سوختن رقصم
نخستم بند بردارید از پا چون بسوزیدم
که تا چون شعله یک ساعت به کام خویشتن رقصم
حدیث قتل من تا بر زبانش رفته هر ساعت
کنم تکرار و مانند زبان در هر سخن رقصم
لباس زندگانی رقص عشرت را همی‌زیبد
اجل بشتاب کز بهر حریفان در کفن رقصم
ازین یکروزه تب نالد فصیحی ظرف را نازم
خوش آن ساعت که خلقی ماتمم دارند و من رقصم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
عمریست تا به درد محبت فسانه‌ایم
چون سایه ز آفتاب طرب بر کرانه‌ایم
چون زلف بس که مست پریشانی خودیم
در بند یک خرام نسیم بهانه‌ایم
بر مصر دام و شهر قفس کم گذشته‌ایم
ما مرغ روستایی این آشیانه‌ایم
بوسیم دست و پای چه دشمن چه دوست را
در دیر و کعبه هم در و هم آستانه‌ایم
با ناقصان خوشیم که منت نمی‌نهند
بر هیچ کس که کامل این کارخانه‌ایم
چون از هجوم شوق صد آغوش گشته‌ایم
گرنه به دست شاهد اندوه شانه‌ایم
بیکار نیستیم فصیحی درین دیار
محنت ستان و ناله‌فروش زمانه‌ایم