عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
روی نیاورد به من یار که معیوب و بدم
لیک شد از خنده او فاش که بس بی‌خردم
من شدم از خنده او واله و شرمنده او
دید چو شرم و غم من داد نمایش بخودم
تا نگرم پایه خود حاصل و سرمایه خود
تا بچه اندازه و حد گیج و کجم پست وردم
خویش چو دید بعیان تیره شد آئینه جان
تا بمقامی که روان گشت روان از جسدم
بیهده بنمود و دغل معرفت علم و عمل
گشت مساوی بمثل خصلت شفق و حسدم
آنهمه تحقیق و نظر معنی عرفان و اثر
حاصل صد عمر دگر از لبنم تا لحدم
جمله نمودم چو خسی پیشه و مور و مگسی
یا هوس بوالهوسی یا روش دیو و ددم
من بگمان کز همه رو گشته‌ام آئینه او
پشم شد و ریخت فرو چوب چو زد بر نمدم
تاخته ز افلاک برون باره و غافل زکمون
کاسترک نفس حرون کشته بزیر لگدم
گرمی من تابش من بده مه یخ و آتش من
آب شد اندر کش من تافت چو مهر اسدم
گفتمش‌ ای سلسله مو حاصلم از سلسله کو
جز که بکار از همه شد عقده اندر عقدم
گفتم من نادره‌ام در ره معنی سره‌ام
بینش هر با صره‌ام دافع هر گون رمدم
چیست که در راه طلب چند زدم پی بادب
هر چه که رشتم بتعب پنبه شد اندر سبدم
گفت از این بیش دو صد هست در این مرحله سد
اینکه تو دیدی بعد دهست نهی از نودم
تا که بد آیین نشوی خود سرو خودبین نشوی
دور ز تمکین نشوی راه روی بر رشدم
زهد فروشی و فلان لایق شیخست و دکان
صوفی بی‌نام و نشان چیست بحیلت سندم
نطق و سکوت و ادبت دانش و جهل و طلبت
خوب و بد روز و شبت بر همه نامعتمدم
ز انکه ز نفس است هو او ز پی شیدایست و ریا
عارف بیچون و چرا چون نبود نامعتمدم
شیخی و پیشی و سری نیست بجز بیخبری
زین همگی باش بری تا که بیابی مددم
مردی اگر پیش نه کم زکمی بیش نه
با احدی خویش نه یکدله دانی احدم
گشت صفی پی سپرش باز نیامد خبرش
می‌روم اندر اثرش تا خبری زو رسدم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ما کعبه بجز کوی خرابات نکردیم
جز ابروی او قبله حاجات نکردیم
جز بر حرم عشق وی احرام نبستیم
جز در گذر میکده میقات نکردیم
هر چند کم از ذره بسامان تو بودیم
از مهر رخت روی بذرات نکردیم
اینخرقه که آلوده سالوس و دغل بود
تطهیر جز از آب خرابات نکردیم
گوشی که پر از بانگ نی و نغمه چنگ است
واعظ بپذیر ار که بطامات نکردیم
بر کار دگر دل ز تماشات نپرداخت
صوفی صفت ار صیقل مرآت نکردیم
بودیم زمین‌گیری بالای تو چون خاک
در خرقه عروج ار بسماوات نکردیم
غیر تو چو ثابت بعدم بود بتحقیق
اظهار وجود از پی اثبات نکردیم
در عشق تو از خلق کشیدیم بس آزار
و ز شیفتگی قصد مکافات نکردیم
باز دهد فروشی که عبوسش بجبین بود
المنه لله که ملاقات نکردیم
دل در خم گیسوی تو چون یکدله بستیم
ز آنحلقه دگر میل مقامات نکردیم
بی‌رنج رسیدیم بمقصود از آنصرف
در علم و عمل حاصل اوقات نکردیم
رفتیم بیپش لب جانبخش تو از هوش
واندیشه اعجاز و کرامات نکردیم
دادیم دل و دین همه برخال و خط دوست
تا شیخ نگوید که مواسات نکردیم
ز آنچشم که مستانه بما کرد نشستیم
در گوشه و اندیشه ز آفات نکردیم
بر ابروی دلدار پناه از همه کونین
بردیم و بدل فکر بلیات نکردیم
تایید صفی الحق ما پیر خرابات
میگفت که جز محض عنایات نکردیم
پیمانه درستی که به پیمانه ما بست
نشکست کز او ترک اضافات نکردیم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
من بملک دل شهنشه بوده‌ام تا بوده‌ام
از رموز عشق آگه بوده‌ام تا بوده‌ام
دل بر آن گیسوی مشکین داده‌ام تا داده‌ام
محو آن رخسار چون مه بوده‌ام تا بوده‌ام
دفتر و سجاده یکسو هشته‌ام تا هشته‌ام
دور از زها دابله بوده‌ام تا بوده‌ام
درس عشق از خط ساقی خوانده‌ام تا خوانده‌ام
بحر علم علم الله بوده‌ام تا بوده‌ام
کوی جانان را بمژگان رفته‌ام تا رفته‌ام
خاک آن لیوان و در گه بوده‌ام تا بوده‌ام
راه با اهل طریقت رفته‌ام تا رفته‌ام
سالکانرا رهبر و ره بوده‌ام تا بوده‌ام
از من آلوده دامان کسب پاکی در‌خور است
چون ز خود بینی منزه بوده‌ام تا بوده‌ام
بر کمال اهل معنی بر ثبوت اهل فقر
خویش برهان موجه بوده‌ام تا بوده‌ام
گر ببخشد جرم عالم را صفی برجاست چون
بنده رحمتعلی شه بوده‌‌ام تا بوده‌ام
ریزه خوار خوان عرفانم جهانی گشت از آنک
ریزه خوار نعمت‌ الله بوده‌ام تا بوده‌ام
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۳
ما را نبود جز بتو امید مراعات
در یاب فقیران خود ای پیر خرابات
هرگز نشد ابروی تو بر حاجت ماخم
تا چشم توان داشتن از غیر بحاجات
هر وعده که دادند بما صومعه داران
بگذار که بود آن همگی تسخر و طامات
در مدرسه و خانقه از زاهد و صوفی
حرفی که شنیدیم خبر بود و خرافات
این خرقه و سجاده نیرزید بیک جام
در میکده بود ار چه پر از عشق و عبادات
در کوی مغان باده فروشان نخریدند
برکهگل خم حاصل سی ساله طاعات
گشتیم مقبم در میخانه که بر گوش
ما را نرسد بانگ منادی مقامات
دیدیم خم ابروی دلدار و گرفتیم
از کون و مکان گوشه در آن سر دم آفات
غیر از در میخانه هر آن در که تو بینی
ره نیست که گویم ز چه شد باز در اوقات
هر نام که می‌نشنوی از غیر پی و چنگ
صوتست و صدا در گذر از ننگ مقالات
بگذار که در پرده بود راز مشایخ
تا باز بماند بجهان نا موالات
تا کار چه بود ار که نکردی ز کرم ستر
آلودگی خرقه ما پیر خرابات
هیچ ار که نباشد ز جنون فایده این بس
کز عقل مفلسف نکشد بار افادات
راز پیر مغان مرشد ما گشت که خود رنگ
باشیم و نلافیم ز سالوس و کرامات
آن جوهر فردی که بسی بود در او حرف
آخر ز دهان بتحقیق شد اثبات
مفروشد اگر قافیه یا جمع مکن عیب
هم کرده بنا گوش تو با زلف محاذات
بگذشت صفی عمر و ترا اول عشق است
تا کی دگرت طی شود این مرحله هیهات
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۹
به سیزده از رجب آن بی‌قرین
عیان شد از غیب خفا بر زمین
ظهور حق شد بچنین ماه و روز
منت خدا را بظهوری چنین
نصرمن‌الله و فتح قریب
فتوح و نصری که ندارد قرین
ز فتحها سر‌آمد این بود و گفت
انا فتحنا لک فتحنا مبین
بهل بجا تمیز مفرد ز جمع
نه شاعرم که در خورم باشد این
شد از خدا بخلق نعمت تمام
ولا تجد اکثر هم شاکرین
فینظر الانسان مم خلق
تبارک اله احسن الخالقین
مولی الموالی و امام الاجل
هوالعلی امتعال المکین
بذکر او پیمبران مفتخر
فمالهم عن ذکره المعرضین
هوالذی لیس کمثله شیی
نه مثل و نه مثل نه شبه و قرین
نه بلکه اسم و رسم را ره در اوست
بوحدتش مناسب آمد همین
ولن اجد من دونه ملتحد
ایاه نعبد و به نستعین
محب او بهشتش اول مقام
عدوی او سعیرش آخر یقین
بمنکر و مکذبش هر دو تن
قیل ادخلا النار مع‌الدخلین
علامت مخالفش در عیان
تکبر است و عجب و هم کذب و کین
فذلک الذی یدع الیتیم
ولا یحض علی طعام المسکین
بر اینجماعت است انذار حق
فانظر الی عاقبه المنذرین
نوشته در کتاب احباب او
کتاب الابرار لفی علیین
وجوههم یومئذ ناظره
انا کذلک نجزی المحسنین
یدخل من یشاء فی رحمته
برحمتش علی رحمت امین
بجنت قرب چو گیرند جای
قیل لهم تمتعوا حتی حین
سر آن بود که باشدش ز آستان
در آن بود که ریزدش ز آستین
اشاره‌اش بخلق اشیاء دلیل
اراده‌اش بنظم عالم متین
ودادش از شکست پشتی قوی
ولایش از عذاب حصنی حصین
نبیند آنکه هر زمانش بچشم
بود بهر دو نشاه کور و غبین
کسی که نشناخت بیکتائیش
نموده نقش شرکت خویش از جبین
بحاسدین او بود این خطاب
ان انتم الافی ضلال مبین
مکذبش ددان ابلیس خو
مصدقش ملایک و مرسلین
ولی او بملک دین پادشاه
دو عالمش تمام زیر نگین
موآلفش بوصف حق متصف
مخالفش بسوء سیرت رهین
ندیدش آنکه یا که دیدش بکم
کم از کمست و از گروه عمین
خطاست ظلم و شرکت و بت باش فرد
ز اول و ز دویم و سیمین
ولا یغوث و یعوق و نسر
وکن مع‌الواحد حق مبین
بجز باذن و امر او روز حشر
بود عبث شفاعت شافعین
جماعتی کز او شکستند عهد
اولئک لهم عذاب مهین
به مرتضی گرت بود اتکال
ولا تخفف انک من آمنین
نشسته باشی‌ ار که در فلک نوح
مدار غم نئی تو از مغرقین
خود این کسی بود که با مهر او
گلش بود در آفرینش عجین
یوئیده بنصره من یشاء
گر او کند مگر که نصرت بدین
بسبش آنکه شد ز خلق مجاز
نبود جز باصل فطرت لعین
بلیس نام او بر با ادب
اعوذبالله من الجاهلین
بدوزخ این خطابش آید بگوش
کذلک نفعل بالمجرمین
ان عذاب ربک لواقع
لکل مارقین و القا سطین
بجو ولای مرتضی نی بظن
که ظن بود رویه غافلین
مباش متکی بعقل و نظر
که نیست حکمت اندرین ره متین
مجو طریقی بجز از راه فقر
طریق عارفان کامل یقین
طریق رستگان از هر و کون
نه فقر جاهلان دنیا گزین
نه فقر آنکسان که آگه نیند
ز اعتقاد و عمل متقین
لترکبن طبقا عن طبق
مطابقی که گردی از آمنین
جهان چو آفرید از بهر تست
مباش غافل از جهان آفرین
ببر ز خلق بند خوف و طمع
که عاجزند و مضطر و مستکین
حریف نفس تست فولاد مشت
ترا بباید اسپری آهنین
حسین دین تست مقتول نفس
کنی تو لعن ابن سعد و حصین
علاج کن بکش ز نفس انتقام
به پیروی قبله راستین
عدو بد ار هزار ور صد هزار
هنالک و انقلبوا صاغرین
عمل نما بذکر و فکری تمام
که این بود نشانه سالکین
کجا شدی تو آگه از ذکر و فکر
که دائمی ز فکر دنیا غمین
بحکم اذکرت بود فرض عین
نه بازبان و قلب صافی ز طین
مراد از ذکر بود ذکر قلب
طریقه علی و اصحاب دین
موحدی که روز میدان ازو
شکست پشت و پنجه مشرکین
به بیکسان چو موم نرم و شفیق
بسرکشان چو قلزم آتشین
مقابل آنکه گشت با او برزم
شکسته بود کشته بر پشت زین
ز صوت و صولتش تو گو بر مثل
فاصبحو فی‌دار هم حاثمین
کسی که کین او بدش در کمون
نبوده جز که دوزخش در کمین
و تحسبون انهم مهتدون
الهنا اعلم بالمهتین
ز علم او نشانه بحر محیط
ز حلم او نمونه کوه رزین
حقایقش بر اهل حق منکشف
محامدش بر اهل دین مستبین
جهاد اکبرش ز اصغر فزون
که نفس از او گشت ذلیل و مهین
طریق آن نداند امروز کس
بجز ولی و دوره تابعین
بباید آموخت از او رسم و راه
کسی که خواهد آن ز اهل زمین
شده مسلم این بعقل و نظر
فلا تکونن من‌الممتدین
فتاد جبرئیل بدریای نیل
نداشت چونکه مرشدی بیقرین
چو گشت مرتضایش آموزگار
بوحی و تنزیل حق آمد امین
صفیعلی بلطف او متکی
ز خرمن تصوفش خوشه چین
بر این امیدم که نمانم خجل
بجمع مقربین یوم دین
عمل نبد بدادهایت سبب
مرا مگر که گشت لطفت معین
تو دانی آنچه داده‌ای برصفی
نه مردم مکدر دیر بین
وربنا الرحمن المستعان
ارحم وانت ارحم الراحمین
ز خلق و حق درود بیحصر و حد
به احمد و بآل او اجمعین
بیکهزار و سیصد و شانزده
نوشتم این قصیده دلنشین
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۴
خواهم ایدل محو دیدارت کنم
جلوه گاه روی دلدارت کنم
واله آن ماه رخسارت کنم
بسته آن زلف طرارت کنم
در بلای عشق دلدارت کنم
تا شوی آواره از شهر و دیار
تا شوی بیگانه از خویش و تبار
بگسلی زنجیر عقل و اختیار
سر بصحرا پس نهی دیوانه وار
پای بند طره یارت کنم
دوش کز من گشت خالی جای من
آمد آن یکتابت رعنای من
شد ز بعد لای من الای من
گفت کی در عاشقی رسوای من
خواهم از هستی سبکبارت کنم
گر تو خواهی کز طریقت دم زنی
پای باید بر سر عالم زنی
نی که عالم از طمع بر هم زنی
چون دم از آمال دنیا کم زنی
مورد الطاف بسیارت کنم
ساعتی در خود نگر تاکیستی
از کجائی و چه جائی چیستی
در جهان بهر چه عمری زیستی
جمع هستی را بزن بر نیستی
از حسابت تا خردارت کنم
هیچ بودی در ازل ای بی‌شهود
خواستم تا هیچ را بخشم وجود
پس جمادت ساختم اول ز جود
گر شوی خود بین همانستی که بود
بر خودی خود گرفتارت کنم
از جمادی بردمت پس در نبات
وندر آنجا دادمت رزق و حیات
خرمت کردم ز باد التفات
چون ز خارستان تن یا بی‌نجات
باز راجع سوی گلزارت کنم
در نباتی چون رسیدی بر کمال
دادمت نفس بهیمی در مثال
پس تو با آن نفس داری اتصال
گر نمائی دعوی عقل و کمال
خیره خیره نفس غدارت کنم
خواستم در خویش چون فانی ترا
بر دمیدم روح انسانی ترا
یاد دادم معرفت دانی ترا
کردم آن تکلیف جبرانی ترا
تا چو خود در فعل مختارت کنم
باز خواهم در بدر گردانمت
از حقیقت با خبر گردانمت
مطلق ازجنس بشر گردانمت
ثابت از دور دگر گردانمت
پس در آن چون نقطه سیارت کنم
از دمم لاشیی بودی شیی شدی
مرده بودی یافتی دم حی شدی
واقف ز موت ارادی کی شدی
چون ز هست خود بکلی طی شدی
از بقای جان خبردارت کنم
گر تو خواهی بر امان‌الله رسی
آن امان من بود در مفلسی
باش مفلس در مقام بیکسی
گرچه زری بازجو طبع مسی
تابجانها کیمیا کارت کنم
زانکه کردی یکنفس یادم یقین
باب معنی بر تو بگشادم یقین
من خط آزادیت دادم یقین
گر بعجب افتی که آزادم یقین
بی‌گمان برخود گرفتارت کنم
چونکه دادم از صراطت آگهی
خود نمودم در سلوکت همرهی
تا که شد راهت بمقصد منتهی
گر تو پنداری که خود مرد رهی
در چه غفلت نگونسارت کنم
چون زِ من خواهی دم عشق ای پسر
بدهمت دم تا شوی آدم سیر
پس چو شاهانت نهم افسر بسر
ور شوی مغرور باز از یک نظر
افسرت را گیرم افسارت کنم
می‌ تنی تا کی همی بر دور خود
همچو کرم پیله دایم ای ولد
یا ندانی اینکه قرنی بی رشد
در ره دین ار دوی باری بجد
من بیک دم گاو عصارت کنم
من تر خواهم ز قید تن بری
تو نداری جز سر تن پروری
پس کنم تا این سرت را آن سری
سازمت هر دم بدردی بستری
جبریانه محتضر وارت کنم
تا شوی تسلیم تو در امر پیر
همچو صید مرده در چنگال شیر
گردی از موت ارادی ناگزیر
گه ببالایت برم گاهی بزیر
گاه بی‌نان گاه بیمارت کنم
تا بود خام این وجود سرکشت
باز بکشم زاتش اندر آتشت
حوش بسوزم این دماغ ناخوشت
پخته بیرون ارم از غل و غشت
زان می‌مستانه هشیارت کنم
گاه بردار فنا آویزمت
گه بخاک و گه بخون آمیزمت
گه بسر خاک مذلت ریزمت
گاه در غربال محنت بیزمت
تا از عمر خیش بیزات کنم
تا نفس داری رسانم ای عجب
هر نفس صدر بار جانت را بلب
هر زمان اندازمت در تاب و تب
فارغت یکدم نسازم از تعب
تاز خواب مرگ بیدارت کنم
بر تنت تا هست از هستی رمق
گیرم و سازم بهیچت مستحق
هر چه بگشائی تو زین دفتر ورق
من بهم بر پیچمش بازاز نسق
تا بخود پیچان چو طومارت کنم
گر حدیث از روح گوئی گر ز تن
جز من و ما نیست هیچت در سخن
تا نبینی هیچ دگر ما و من
سازمت گنگ و کر و کور از محن
در تکلم نقش دیوارت کنم
آفتاب ای مه نهم پالان تو
بر زنم بر هم سر و سامان تو
جان تو بسته است چون بر نان تو
نانت گیرم تا بر آید جان تو
مستحقق لحم مردارت کنم
تا بگردانی ز من رو سوی خلق
بازگردانم ز رؤیت روی خلق
بدکنم بد با تو خلق و خوی خلق
نادمت سازم ز گفت‌وگوی خلق
ناامید از یار و اغیارت کنم
گر هزارت سر بود در تن هلا
کوبم آن یکجا بسنگ ابتلا
ماندت چون زان همه یکسر بجا
همچو منصور آنسرت را زیر پا
آرم و تن بر سردارت کنم
تا زنم آتش ترا بر جسم و جان
سوزم از نار جلالت خانمان
سازمت جاری انالحق بر زبان
سنگ باران بر سر دار آن زمان
همچو آن حلاج اسرارت کنم
گر براه عشق پا افشرده
و ر بسر صوفیان پی برده
سر همانجا نِه که باده خورده
آنچنان یعنی که از خود مرده
تا بهر دل زنده سردارت کنم
گر کنی از بهر دنیا طاعتی
خود نماند بر تو غیر از رحمتی
زانکه تو مرزوق بعد از قسمتی
ور ز طاعتها مرید جنتی
سرنگون بر عکس درنارت کنم
در تذکر خواهی ار اشراق من
عاشق نوری تو نی مشتاق من
خارجی از زمره عشاق من
در حقیقت گر شوی اوراق من
مصدر انوار و اطوارت کنم
گه حدیث از شرکنی گاهی ز خیر
گه سخن از کعبه گوئی گه ز دیر
گاه دل بر ذکر بندی گه بسیر
گر نپردازی ز من یکدم بغیر
واحد اندر ملک قهارت کنم
گه بتن گاهی بجان داری نظر
گه بچشم شاهدان داری نظر
چون برهمن بر بتان داری نظر
تا بر این و تا بر آن داری نظر
در نظر‌ها جملگی خوارت کنم
گاه بر گل گه بنرگس عاشقی
گه بقاقم گه باطلس عاشقی
بر درم گاهی چو مفلس عاشقی
فارغ از من تا بهر کس عاشقی
سخره هر شهر و بازارت کنم
گه بکست و جاه و مالستت هوس
گه بعمر بی زوالستت هوس
گه بر امکان و محالستت هوس
هر دمی بر یک خیالستت هوس
زان بفکر هیچ غمخوارت کنم
آخر از خود یک قدم برتر گذار
این خیالات هبا از سر گذار
کام دنیا را بگاو و خر گذار
یک نماز از شوق چون جعفر گذار
تا بخلد عشق طیارت کنم
کاهلی تاکی دمی در کار شو
وقت مستی نیست همین هوشیار شو
خواب مرگستت هلا بیدار شو
کاروان رفتند دست و بار شو
تا بهمراهان خود یارت کنم
بارکش زین منزل ایجان پدر
کاین بیابان جمله خوفست و خطر
مانی ار تنها شود خونت هدر
دست غم زین بعد خواهی زد بسر
کار من این بود کاخبارت کنم
گوش دل دار ای جوان بر پند پیر
شو در این بحر بلا هم بند پیر
کرده کی کس را زیان پیوند پیر
گر شوی از جان تو حاجتمند پیر
بی‌نیاز از خلق یکبارت کنم
جان بابا از حوادث وز خطر
جز بسوی من ترا نبود مفر
هین مرو از کشتی عونم بدر
تا چو ابراهیم و یونس ای پسر
آب و آتش را نگهدارت کنم
با وجود آنکه در جرم و گناه
عمر خود در کار خود کاری تباه
گربکوی رحمتم آری پناه
سازمت خوش مورد عفو اله
پس بجرم خلق غفارت کنم
گرچه در بزم حضوری این فقیر
گرچه مراّت ظهوری ای فقیر
گرچه غرق بحر نوری ای فقیر
باز از من دان که دوری ای فقیر
ورنه دور از فیض دیدارت کنم
قصه کوته بنده شو در کوی من
تا بدل بینی چو موسی روی من
زنده گردی چون مسیح از بوی من
عاشقانه چون کنی روسوی من
در مقام قرب احضارت کنم
دم غنیمت دان که عالم یک دم است
آنکه بادم همدم است او آدم است
دم زمن جو کآدم احیا زین دم است
فیض این دو عالم اندر عالم است
دم بدم دم تا بدم یارت کنم
صاحب دم اندرین دوران منم
بلکه در هر دور شاه جان منم
باب علم و نقطه عرفان منم
آنچه کاندر و هم ناید آن منم
من بمعنی بحر زخارت کنم
گرچه از معنی و صورت بالوصول
مطلقم در نزد ارباب عقول
لیک بر ارشاد خلق اندر نزول
هر زمان ذاتم کند صورت قبول
تا بصورت معنی آثارت کنم
انبیا را در نبوت رهبرم
اولیا را در ولایت سرورم
مصطفی را ابن عم و یاورم
حیدرم من حیدرم من حیدرم
نک خبر از سر کرارت کنم
جلوه‌گر هر عصر در یک کسوتم
این زمان اندر لباس رحمتم
همین علی رحمت ذوالقدرتم
گرشوی از جان گداای همتم
ای صفی من نورالانورات کنم
در خصالم رحمت‌العالمین
در جمالم راحم رحم آفرین
در جلالم پادشاه یوم دین
در گه ایاک نعد نستعین
بین مراکز شرک بیزارت کنم
من صراط مستقیمستم هله
هرچه جز من راههای باطله
یک نگاهم به ترا از صد چله
دل به من در اهدناکن یک دله
تا براه راست پادارت کنم
تا نه بیرونت برد دیو رجیم
ای برادر زین صراط مستقیم
زن بنام من همی بی‌ترس و بیم
دم ز بسم‌الله الرحمن الرحیم
تاکه حفظ از شر اشرارت کنم
من طلسم غیب و کنزلاستم
چون بکنز لا رسی الا ستم
یعنی از الا و لا بالاستم
نقطه‌ام بارا ببا گویاستم
بین یکی تا واقف از کارت کنم
مظهر کل عجایب کیست من
مظهر سر غرائب کیست من
صاحب عون نوائب کیست من
در حقیقت ذات واجب کیست و من
کژ مغژ تا راست رفتارت کنم
گرز سر خود زنم دم اندکی
خاطر لغزنده افتد در شکی
اینقدر دان گر تو صاحب مدرکی
نیست پیدا از هزاران جز یکی
گرکنی شک بند پندارت کنم
شب گذشت ای بلبل آشفته حال
روی گل بین در گذر از قیل و قال
باش حیران یک زمانم بر جمال
شود چو طوطی در پس آئینه لال
تا بمدح خود شکر خوارت کنم
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۹
از حق چون بنای ملک در تنظیم است
داریم امید عفو و دل پر بیم است
این خوف و رجا تکلف و تعلیم است
گر چاره ی کار طالبی، تسلیم است
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
صوفی که فکند از تن و سرخرقه و تاج
بازار اناالحقش بحق یافت رواج
تن بر سردار خودنمائی است مبر
شو پنبه عشق را نهانی حلاج
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
یغمای نگاه بین که آن دلبر شوخ
چیزی نگذاشت دیگر از بهر شیوخ
عقل و دل و دین بجمله شد غارت
علم و عمل از اشاره شد منسوخ
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
زاهد که مواعظش بجز نیش نبود
صوفی که دمی بحالت خویش نبود
افسوس که مردان قلندر رفتند
گشتیم بسی اثر ز درویش نبود
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
درویش اگر فنای فی‌ الله شود
ز اسرار وجود جمله آگاه شود
اما نرسد کسی باین رتبه مگر
بر وی نظری ز مرشد راه شود
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
رفتن بخرابات حسابی دارد
رو همره آنکه فتح بابی دارد
این درس بمستی و خرابی خوانند
نه مدرسه‌ای و نه کتابی دارد
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
میخانه ما گشاده با بی دارد
دلها همه را زنده بآبی دارد
نقصی نبود دلیل آبادی اوست
مانند صفی اگر خرابی دارد
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
مائیم قلندران وارسته ز خویش
بیگانه ز خلق و بی‌نیاز از کم و بیش
جوئی چو نشان ما بملک و ملکوت
گردید نشان به بی‌نشان درویش
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
صوفی نشود کسی بپوشیدن صوف
بایست دلی مجرد از نقش و حروف
ترک دو جهان نکرده صوفی نشوی
بل تا هستی بوصف هستی موصوف
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
تا بر نکنی با صطفای دل و دلق
قلاب علاقه و امید از خود و خلق
در حلقه ما مکش بخامی گردن
کز فقر خوریم طعمه بی‌منت خلق
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
گر طالب ره شدی ز مردان سبل
جو راهروی گذشته از جزو ز کل
کن مغز خرد معطر از طیب رسل
در بزم صفی که او گلابیست ز گل
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
ای شیر خدا ولی حق مالک دین
نور دل عارفان مه ملک یقین
گامی که زدیم بر تو لای تو بود
در مسلک ماست حاصل فقر همین
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۶
دل رفت و راه از دستم زان نرگس مستانه
بی‌ساغر و می‌مستم حاجت چه به پیمانه
سجاده نشینی بس در صومعه با هر کس
دیگر نشوم زین پس دور از در میخانه
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۸
تا کی سخن ز حاضر و غائب
بر خود نگشته هیچ مراقب
نشاخته وجوب ز امکان
بدهی قرار ممکن و واجب
ننموده رتبه‌ای و نمایی
تحقیق از وجود و مراتب
مو کشی‌ حساب خداوند
در بندگی نگشته محاسب
گوئی بس از غرائب عالم
در خود ندیده هیچ غرائب