عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۶
بنیاد جهان چو یافت تأسیس
شد بوالبشر آشکار و ابلیس
باشد مثل اینکه گشت در رمل
شد خانه هشت جای انکیس
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۴۰
خداوند ذوالجلال روان‌بخش ذوالکرم
بر آرنده حدوث بر آزنده قدم
منزه ز چون و چند مقدس ز کیف و کم
نه در بود او زوال نه در داد او ستم
کند هست هر چه را بهستی است مستحق
بوجه کمال کرد تجلی ز عیب ذات
هویدا شد از تمام در اسماء و در صفات
رخ از موهبت نمود بمرآت ممکنات
هر آن ممکنی گرفت زوی خلعت حیات
شد آیات رحمتش شئونات ما خلق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
به نام آن که بنیاد جهان کرد
عیان نقش زمین و آسمان کرد
به عارف نور قلب و ذوق جان داد
بیان معرفت بعد از عیان داد
به عقل آموخت ادراک حقایق
زبان را ساخت بر گفتار یافت
صفی تایید از آن جان جهان یافت
سر اندر راه عشقش داد و جان یافت
به خلقان وصف آن ذات و صفت کرد
جهان را پر ز حرف معرفت کرد
و لیکن روزگاری شد که لب را
نجنبانیدم از نعتش ادب را
به یادش بس که بودم محو و خاموش
سخنها بود از یادم فراموش
چنان دل با خیالش توامان بود
که نامحرم میان ما زبان بود
به ناگاه آمد از غیبم خروشی‌
مگر می‌گفت در گوشم سروشی‌
کز آن شاهی که خلاق جهانست
تو را توفیق دیگر هم عنان است
پس از نعمت رسول و جانشینش
علی و اهل بیت طاهرینش
کز آنها بازباب معرفت شد
معین معنی اسم و صفت شد
شد امر او که در شرح مقامات
بیان سازی رموز اصطلاحات
به وصف حسن آن دلدار جانی
ز سر گیری در این پیری جوانی
اگر چه برتر از وصف و بیان است
منزه ذاتش از نام و نشانست
نه لا در ذات او گنجد نه الا
برونست از اشارت هم زایما
ولیکن از پی اعلام و اشعار
که هر جا جلوه چون کرداست دلدار
بیان کردند درویشان آگاه
علامات صحیح از منزل و راه
نمود او جلوه‌ها از حسن وقامت
به صوفی سیرتان بهر علامت
که گر دلداده‌ ای را باز جویند
ز حسن او به پیشش باز گویند
تو گر دلداده و شوریده جانی
به علم و اصطلاح صوفیانی
صفی را جوی و از وی وصف او پرس
شهود عارفان را مو به مو پرس
نیابی ور صفی را در زمانی
طلب کن نظمش از صوفی نشانی
کنی گر زبده‌الاسرار را گوش
به عمر خود دمی ننشینی از جوش
به دستت ور که عرفان الحق آید
به دل ابواب توحیدت گشاید
کنون در نظام این بحر حقایق
ز کونینم بود قطع علایق
پی تاریخ داند تا که سالک
ز هجرت شد هزار و سیصد و یک
به این تاریخ هم آمد مطابق
کتاب حق شود بحر الحقایق
هم از عمر صفی پنجاه رفته
در این ره با دل آگاه رفته
به عهد ناصرالدین شاه قاجار
که چون او خسروی نامد جهاندار
برأی روشن و اخلاق نیکو
عجب نبود که برد از خسروان گو
در ایران تا که این شه تاج ور شد
بنای ملک بر علم و هنر شد
به شهر ری که شه راپای تخت است
صفی را مسکن از اقبال و بخت است
ز یزد و اصفهان و هند و شیراز
چو گشتم لامکانی خانه پرداز
گشودم رخت عشق لاابالی
به شهری چون بهشت عدن عالی
در اینجا تا به اقبال شهنشاه
شود گسترده خوان نعمت‌الله
مگر کز فقر وتوحید مسلم
نباشد ناقص این ملک منظم
به درویشان دعای شاه حتم است
که بروی وصف شاهی جمله ختم‌است
جهان تا هست او را بنده باشد
به عمر و عیش خوش پاینده باشد
خدایا چون به سوی تست سیرم
بود تا عاقبت باشد بخیرم
گرم توفیق بخشی در مقالات
بنظم آرم رموز اصطلاحات
بترتیب تهجی راز گویم
اشارتها ز هر جا باز گویم
زتوحید و مقامات و مراتب
ز افعال و صفات و ذات واجب
ز امکان و وجوب و قید و اطلاق
ز عبد و رب هم اعمال واخلاق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵ - الاحد
احد در نزد صوفی اسم ذاتست
که مطلق ز اعتبارات صفاتست
بود مشروط او بر شرط اطلاق
زهر نسبت که پنداری بود طاق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸ - احصاء الاسماء
اگر صاحبدلی بشنو کماهی
ز من احصا اسماء الهی
تحقق بروی اندر واحدیتی
فنای عبد از رسم دوئیت
فنا از شأن خلقی جمله گشتن
ز رسم و وصف خلقیت گذشتن
شدن پس بر احد باقی هم احصا
تخلق جستن آن باشد به اسما
دگر احصاتیقن برمعا نیست
بر آنها هم عمل کردن عیانیست
پس احصاراسه معنی شد، فنا یک
تخلق پس تیقن باز بیشک
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲ - ارائک التوحید
شنو زارائک التوحید باری
که آن اسمای ذاتیه است آری
چو کون او مظاهر بهر ذاتست
در اول کان تو گو جمع صفاتست
خود آن را گفته صوفی واحدیت
بر اوصاف است او را جامعیت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰ - الافراد و الامینان
اگر افراد را جوئی رجالند
که دور از قطب و جویای وصالند
امینانند ارباب ملامت
که ظاهر نیست از ایشان علامت
اثر اندر ظواهر می‌نماید
زباطن لیک در ظاهر نیایند
مریدان را کنند از فیض حضرت
همی تقلیب بر ملک فتوت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱ - الامامان
امامان قطب را همچون دو دستند
که در جنبین او پیوسته هستند
یکی کان بریمین است او به ملکوت
بود ناظر دگر پر ملک ناسوت
خود این کوناظر ملک است اعلاست
از آن دیگر که بر ملکوت بیناست
خلیفه قطب این باشد به تعیین
به نزد اهل ذوق از روی تمکین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰ - باب الابواب
نکو دریاب شرح باب الابواب
که آن توبه است نزد اهل آداب
شود در خانه داخل هر کس از در
ز توبه یافت سالک راه و رهبر
ز سر توبه هر کس گشت آگاه
نگردد یک نفس غافل ز درگاه
به ظاهر توبه از جرم و گناه است
به باطن ز آنچه آن غیر از اله است
بود در شرع حق توبت ز دلخواه
به معنی از تمام ما سوی الله
بود آن توبه در حکم شریعت
بود این توبه ی اهل حقیقت
در آن توبه ز فعل بد بپرهیز
در این توبه ز بود خویش برخیز
به هر آنی که راهی را کنی طی
از آن رفتار میکن تو به در پی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲ - الباطل
ز باطل گر بپرسی جز عدم نیست
عدم را هیچ وصفی در قلم نیست
همه حق است و حق عین وجود است
جز او نبود که در غیب و شهود است
عدم باشد جز او یعنی که باطل
ز باطل هیچ بودی نیست حاصل
ز چشم دل یکی بنگر در اشیاء
که بینی نیست جز حق هیچ پیدا
همه حقند و پیدا باطلی نیست
به جز موج اندرین یم ساحلی نیست
شئوناتی که می‌بینی حبابند
حباب چه نکو بین جمله آبند
تو پنداری که این و آن وجودند
جز او نبود وجود اینها نمودند
نکوتر بین نباشد هم نمودی
به جز یک حق واحد نیست بودی
به باطل پس عدم کردیم اطلاق
که آنرا جز عدم خود نیست مصداق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳ - البدلاء
ز بدلا یعنی ابدال مکرم
رجاع سبعه در اطراف عالم
شنو رمزی از ایشان چونسفر کرد
یکی آید بجای او دگر مرد
جسد را ور نهد برجای شاید
رود بی‌تن بهر جائیکه باید
باین معنی سخن نیکوتر آید
بمعنای دگر ابعد نماید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶ - البرزخ
بود برزخ گرت با من بود دل
خود آنکو بین شیئین است حایل
از آن تعبیر برکون مثالت
نمایند اهل تحقیق و کمالت
بود مابین اجسام کثیفه
دگر ارواح ممتاز لطیفه
دو عالم را چنین تفسیر کردند
ز دنیا و آخرت تعبیر کردند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵ - بیت‌العزه
بیت‌العزه آنک اهل دل آمد
اگر پرسند قلب واصل آمد
شود حال فنا او را چو حاصل
بود اندر مقام جمع داخل
فنا باشد مقام عز و اکرام
دل از ذلت در آنجا یافت آرام
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰ - التحقیق
ز حق باشد گرت در علم توفیق
یکی بشنو ز من معنای تحقیق
شهود حق بصورتهای اسماست
که اکونش اگر خوانی بود راست
بخلق از حق محقق نیست محجوب
بحق از خلق هم بروجه مرغوب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱ - التصوف
اگر خواهی ز معنای تصوف
یکی بشنو ز صوفی بی‌تکلف
تخلق آن باخلاق الهی است
شدن مرآت وجه الله کماهی است
تصوف ترک خویش و نفی غیر است
فراغت از ره و مقصود و سیر است
تصوف بی‌نیازی از دو کونست
تجرد از جهات لون لون است
تصوف باشد از امکان گذشتن
دو عالم را بزیر پای هشتن
تصوف را خدا داند که آن چیست
خدا داند که صوفی در جهان کیست
مکن در معنی صوفی توقف
که حق داناست بر سر تصوف
تصوف بی ز چند و بی ز چونست
ز هر وصفی که پنداری برون است
اگر خواهی تصوف با صفی باش
چو عنقا از نظرها مختفی باش
تصوف ترک نام و ترک ننگ است
بتحقیقش مجال لفظ تنگ است
تصوف نیست آن کزوی نشانی
توان دادن به تعریف و بیانی
یکی ز آثار او ترک دعاویست
دگر کتمان اسرار و معانیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۲ - التلوین
دگر بشنو ز صوفی شرح تلوین
که از حالت رهرو گشته تعیین
بود آن احتجاب از حکم عالی
بآثار و مقام و حال دانی
بجا بگذاشتن حال سنی را
مقید گشتن احوال دنی را
بود برعکس این تلوین دیگر
که سالک را بود در سیر آخر
در آن حال بقا بعد از فنا دان
تجلیهای اسمائی بجا دان
بنزد بعضی این اعلی مقام است
ولی در نزد قومی ناتمام است
شد اندر فرق بعد‌الجمع چون غرق
حجابش گر نباشد کثرت فرق
باین معنی یقین اعلی مقام است
تمکن را نهایت لا کلام است
نخواهد شد ز تمکین مقرر
ز شأنی مشتغل بر شأن دیگر
وگر گردد همی ز آثار کثرت
موحود محتجب از حکم وحدت
یقین میدان توزین تحقیق خالص
که این تلوین بود ناچار ناقص
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۵ - باب الجیم الجذبه
بود جذبه اگر پرسی عنایت
کر رهرو را رساند بر نهایت
کند او را مهیا هر چه محتاج
به طی منزلست و قطع منهاج
بدون کوشش و جهد و تکلف
که باشد در قصور آن تاسف
ولی آن جذبه رهرو را پناهست
نه هر کس قابل جذب اله است
هر آنکو حاضر خدمت نباشد
ز شه شایسته خلعت نباشد
خداوندا صفی را منجذب کن
سوی خود قلب او را منقلب کن
چنان جذبی که از وی در نیاید
ز دیدارت بخود دیگر نیاید
چنان جذبی که دور از شه نگردد
بسوزندش اگر، آگه نگردد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۰ - الجمال
جمالش جلوه ذات از کمال است
جمال مطلقش لیکن جلال است
که قهاریت محض است و آنجا
نباشد هیچ غیر از وجه یکتا
نباشد غیر او باقی در آنحال
که تا بیند جمالش را ز جلال
ولی چون جلوه او پرده در شد
جمالش از حجابی جلوه گر شد
ز بس نور جمالش منجلی بود
بهر جا تافت آن وجه العلی بود
باینمعنی که نورش بس هویداست
ز پشت صد هزاران پرده پیداست
نه پنداری که هرگز پرده‌ئی هست
و یا او بر جمالش پرده‌ئی بست
حجابش هم تعینهای نور است
که از سنخ همان وجه و ظهور است
پس اندر هر جمال او جلال است
علو و قهر و عزش بر کمال است
ورای هر جلالی هم جمالیست
که لطف و انس و رحمت زو مثالیست
تجلیهای او را در مراتب
اگر خوانی دنو باشد مناسب
مر آنرا در دنو عارف توان شد
بوصف طلعتش واصف توان شد
شود تا نیک حل این معما
ز نو کردم بتحقیقی مهیا
جمالش در مقام واحدیت
تجلی کرد از غیب هویت
زوجهی کو بذات خود عیان شد
رخش در پرده عزت نهان شد
نبود آنجا ز غیرت غیر ذاتش
نشانی از وجود ممکناتش
شعاع طلعتش نگذاشت نزدیک
کسی را تا که بیند روی اولیک
ز روی او یکی تابید نوری
وز آن نور آمد این عالم ظهوری
جهان مرآت آن نور جلی شد
ز ضو شمس وحدت ممتلی شد
جهان حرفیست عالم غیر او نیست
در این معنی مجال گفتگو نیست
همه عکس جمال حضرت اوست
ز کثرتها هویدا وحدت اوست
خود این کاشیاءست پیدا و عیان نیست
نشانش در مکان و لامکان نیست
اگر دانی اشارت زان جلال است
که مستوراست و دیدارش محال است
خود از حیث جلال است ار که دانی
بموسی آن خطاب لن ترانی
که او را کس بچشم حس نبیند
خود او را بلکه جز او کس نبیند
دگر این نکته کو ز اشیاء هویداست
بمعنی بلکه او خود عین اشیاءست
نگو گر بینی از حیث جمال است
که مشهود از مظاهر بر کمال است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۱ - الجمعیه
اگر پرسی که جمعت کدام است
بسوی حق حضور مستدام است
حضور آید هموم ار مجتمع شد
بجز بر وی توجه ممتنع شد
بدانسان یافت خاطر اشتغالی
که مر تفریق را نبود مجالی
همومت گشت یکجا هم واحد
تشتت رفت و تفریق و زواید
دل مجموع مجلای وجود اوست
تجلی گاه انوار شهود است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۷ - جنه‌‌الذات
دری از جنه‌‌الذاتست مفتوح
که صوفی خواند آنرا جنه‌‌الروح
خود آنرا جلوه وجه‌الاحددان
یک از لذات روح آنجا تو صددان