عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۵ - الحروف
حروف آمد ز اعیان محیطه
حقایق‌های معلوم بسیطه
حروف عالیاتست آن شئونات
که بد در ذات کامن کامن‌الذات
مثال تخم کان اصل شجر بود
شجر در روی نهان بی‌برگ و بر بود
در آن غیب الغیوب محض مطلق
که ما بودیم آنجا او و او حق
نبود او غیر او عالم هم او بود
صفات و اسم او هم عین هو بود
مثل اینجا اگر چه نیک ناید
ولی چون محض مفهوم است شاید
نبود آنجا حروف الا مدادی
ز نقش ماسوا غیر از سوادی
بذات آن کنز مخفی مکتتم بود
نهان در حسن خود وجه قدم بود
بچشم ذات آنجا ذات خود دید
جمال خویش در مرآت خود دید
ظهوراتی که بینی زان نظر شد
صفات و اسم اول جلوه گر شد
ظهور اول اظهار دگر کرد
بر او اهل تماشا را خبر کرد
ظهوراتی کزان وجه نکوشد
نبد غیری‌، تجلی‌های او بد
شدند اسماء مرایای ظهورش
و زان اسماء تجلی کرد نورش
ز اسماء هر یک آثاری عیان شد
در اعیان عین هر شیئی نشان شد
هر آن عین از قدم گردید حادث
وجود خارجی را گشت باعث
خود اشیاء هر یکی مربوب اسمیست
که آن گنج حقیقت را طلسمی است
پس اینعالم کتاب حق تعالی است
بمعنی وصف آن حسن دل آراست
حروفاتی که اندر این کتابند
ز حسن او بوصفی در خطابند
پس آنعارف که بینا و بصیر است
ز اوصاف جمال او خبیر است
بشیئی جز ز چشم او نه بیند
جهانرا جمله جز نیکو نه بیند
حروف اینجا ظهورات صفاتند
ولی در غیب ذاتی عالیانند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۷ - الخرقه
تو را گر هست ذوقی از تصوف
بیان خرقه بشنو بی‌تکلف
مرید صاف دل چون گشت داخل
بزی شیخ صاحب دلق کامل
چو کرد از باطن شیخ اقتباسی
بر او پوشند از تقوی لباسی
مرا آنرا خرقه تجرید خوانند
بری ز آلایش تقلید خوانند
بود از رجس تزویر و ریا پاک
دگر از لوث استدراج و اشراک
دگر از ننگ و آز و حرص ذمیمه
اگر از نقص اجرام عظیمه
دگر از عجب و رعنایی و مستی
دگر از فخر و دارائی و هستی
دگر از فعل و ترک ناموافق
دگر از مدح و ذعم غیر لایق
دگر از هر چه زاید در کلام است
دگر از هر چه زیبا بر عوام است
دگر از هر چه کاندر عقل ننگست
دگر از هر چه کاندر فقر رنگست
دگر از حب دنیا و لوازم
دگر از فکر کونین و مراسم
بود این در حقیقت جان سپردن
کفن پوشیدن و از خویش مردن
نشان خرقه پوشان عیب پوشیست
خودیت هشتن الا خود فروشیست
بستاری علی را خرقه دادند
بر او مولائی این فرقه دادند
هر آن ستار و از دنیاست تارک
بر او این خرقه بس باشد مبارک
که از وی نسج صوفت منتسج شد
صفا در تار و پودش مندرج شد
صفی داند که وضع خرقه چونست
بزیر آن نهان دریای خون است
تو کاندر آب جوئی غرقه گردی
شناور چون ببحر خرقه گردی
مزن چون پشه دارد در تو تأثیر
دو از چنگال ببر و پنجه شیر
چه کردی در شریعت کز تکلف
فتادت بر سر آشوب تصوف
مپوش اینجامه کز بهر تو تنگست
یم آن خواهد که هم سیر نهنگست
نمیری تا ز خوی خود فروشان
یکی مگذر ز کوی خرقه‌پوشان
بظاهر خرقه باشد جامه فقر
ولی باطن پر از هنگامه فقر
نه هر کس خرقه پوشد ره نور دست
هر آن از دلق هستی رست مرداست
غرض چون شد ز دست شیخ کامل
مریدی در لباس فقر داخل
همی‌ باید بحسن خرقه کوشد
بهر دم از کمالی خرقه پوشد
بود از باطن شیخ التماسش
کهب اشد تازه‌تر دائم لباسش
همیشه خرقه صوفی بود نو
نگردد کهنه هرگز دلق رهرو
زنو مقصود تبدیل و ترقی است
که ساکن راهرو در منزلی نیست
نماند هیچ یکدم در مقامی
کند هر صبج استقبال شامی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۹ - الخطره
بود آن خطره کایدپیش سالک
بدفع آن نباشد عبد مالک
یکی داعیست خواند بر الهش
که تا دارد ز لغرش نگاهش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۰ - الخله
بود خلت بتحقیق موحد
تحقق بر صفات حق واحد
شود عبد از صفات خویش خالی
پس آنگه پر زو صف ذات عالی
خللهای وی از حق آنچنان پر
شود کانجا نیابد ره تکسر
چنین شخصی یقین حقر است مرآت
شود ظاهر حق از وی در علامات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۱ - الخلوه
بود خلوت ترا با حق تکلم
بسر خویش در عین تنعم
باو گفتن حدیث و زو شنیدن
جز او در جهر و سر خود ندیدن
در اینحال انجمن هم خلوت تست
جز اینخلوت دلیل نخوت تست
نه آنخلوت بود کز خلق خاطر
بود پر، لیک خالی خانه و در
چنین خلوت نشان اهل قال است
که در تدبیر اخذ ملک و مال است
مراد عارف این باشد ز خلوت
که یابد خلوت صوری حقیقت
در آن خلوت که با حق کرد حاصل
نگردد غیر آنجا هیچ داخل
و را خلوت مقامی گشت و حالی
در آنجا نیست غیریرا مجالی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۳ - خلق جدید
تو از خلق جدید این را سنددان
ز موجود اتصالات مدد دان
دم رحمن بممکن هست ممتد
که هر دم زو رسد فیض مجدد
بذات خویش ممکن جز عدم نیست
عدم را در تفهم بیش و کم نیست
عدم دان خلق را در عین امکان
کنی قطع نظر چه از موجود آن
پس او را هست آنی ز آنات
فیوض مستمر از حضرت ذات
هر آن فیض که هر آنش امیدست
توالی را همان خلق جدیدست
بر او گر اتصال فیض کم شد
خود آن موجود در آنی عدم شد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۵ - دره‌البیضاء
مرا شد رده‌البیضا مسجل
که عارف خواند آنرا عقل اول
که نورانیش در هیچ کونی
نشد آلوده بر ترکیب و لونی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۶ - باب‌الذال الذخایر
هر آن کز غیب بازستش مشاعر
کند قصد اولیا را از ذخایر
بدانسان کز ذخایر می‌شود دور
بلای فقر و فاقه نزد جمهور
شود هم ز اولیا دفع بلیات
که بر خلق است نازل از سموات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۹ - ذوالعین
ذوی‌العین آنکه حق بیند بظاهر
بباطن وانگهی خلق و مظاهر
در اینجا خلق مرآت حق آمد
نهان اندر مقید مطلق آمد
ظهور حق و اخفای خلایق
بصورت همچون مرآت موافق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۲ - الران
چه باشد ران‌، حجابی کوست حایل
میان ملک قدس و عالم دل
ز استیلا نفس و هیئت آن
ز جسمانی جهان و ظلمت آن
که بالکلیه آن آثار و ظلمت
کند محجوب ز انوار حقیقت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۷ - الرحیم
رحیم اسمیست کز وی می‌شود خاص
بقرب حق وجود اهل اخلاص
هر آنرا فهم معنای رحیم است
در این ره صاحب قلب سلیم است
هر آن فیضی که در قوس صعودت
رسد در کشف ایمان از وجودت
ز توحید و مقامات و منازل
شود تا قطره‌ات بر بحر و اصل
خود آن فیض رحیمی بر رجال است
هم او مخصوص بر اهل کمالست
غرض باشد مفیض اهل اخلاص
رحیم اندر کمال رحمت خاص
نباشد گر که تایید از رحیمت
نگردد طی صراط مستقیمت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۰ - الرسم
اشارت رسم بر خلق و صفاتست
که از وی ما سوی الله منشئات است
تمام ماسوا آثار حقند
که ناشی‌ جمله از کردار حقند
بود پس رسم مطلق نعت باری
که باشد در ابد پیوسته جاری
بد انسانی که جاری در ازل بود
ظهور قدرت حق در عمل بود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۴ - الروح
شنو از روح کآن ربانی آمد
لطیفه جوهر انسانی آمد
بود در اصطلاح قوم اشارت
باصل سر انسان در عبارت
و لیکن هست در نزد اطبا
بخاری بس لطیف و صاف و زیبا
بود از قلب هر آنش تولد
بملک تن کند سیر از تجرد
ز دل تولیدش اسباب حیات است
نفس زان موجب تفریح ذاتست
بخاراتی که از دل زاید آید
نفس آن را ز دل بیرون نماید
کند داخل هوای صاف سالم
بدل از بهر تفریح ملایم
رسد چون بر دماغ آنروح از دل
معین جنبش و حس راست شامل
زند چون دور در تن ز اختصاصی
بهر جا باشدش تأثیر خاصی
نبودم قصد تحقیقات طبی
نه عاشق را بود حمای غبی
تبش هر لحظه از آهی فزونست
دلش مستغرق دریای خون است
نباشد درد عاشق را علاجی
کجا آید بدست از وی مزاجی
بود تحقیق جالینوس و بقراط
بنزدیک طبیبان حق اسقاط
بیان ما ز حال اهل درد است
کشد آن بار دردش را که مرد است
طبیبان الهی صوفیانند
که اسرار ازل را ترجمانند
بما از روح مطلق راز گفتند
ز هر جا اصطلاحی باز گفتند
که هر جا نام آن دلدار چبود
تجلیهای آن رخسار چبود
بهر جا زو دری مفتوح گردد
بجائی عقل و جایی روح گردد
حکیم آن روح را تفسیر کرده
بنفس ناطقه تعبیر کرده
همان معنی که عقل منتخب بود
در اینجا نفس گشت و این عجب بود
خود آن در نزد صوفی جان جانست
نتیجه و جوهر کون و مکانست
غرض هر جا که بینی او هویداست
بوصفی و بنامی آشکار است
دگر در اصطلاح آمد مدلل
که باشد روح اعظم عقل اول
دگر جیریل باشد روح‌الالقا
هم او ملقی القلوب از غیب اعلا
ز «یلقی الروح من امره» یقین است
که ملقی الروح جبریل امین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۵ - باب الزاءالزاجر
بود زاجر همانا نور مقذوف
که اقتد در دلی با وعظ مالوف
به معنی واعظ است وداعی الله
کند قلب محق را از حق آگاه
دلی کش نیست نوری در جبلت
نه وعظ او را مفید آمد نه دعوت
نه هر قلبی محق شد در حضوری
رود ظلمت ز نور ایدون نه کوری
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۶ - الزجاجه
زجاجه قلب صاحب سینه باشد
که وجه الله را آئینه باشد
مناسب باشد اینجا آیه نور
بشرح آن دل از حق یافت دستور
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۷ - تحقیق آیه النور
مراد از نور اینجا صرف ذاتست
باو قایم وجود ممکنات است
زمین و آسمان تنها نه بر پاست
ازوبل ظاهر از وی کل اشیاءست
زمین و آسمان بی آزمایش
چه ز اشیاء اعظم است اندر نمایش
در آن هستند اشیاء جمله داخل
از آنرو این مثل را شد مماثل
زمین و آسمان معنوی هم
اشارت دان بعقل و نفس اکرم
مراد آن نور بد کاصل وجود است
تمام ماسوا را زو نمود است
ز هستی در جهان پیداتری نیست
وز او اندر تجلی اظهری نیست
نبینی چون تو چیزی غیر محسوس
نداری چاره از مصباح و فانوس
از آن بهر تو حق آن را مثل کرد
بصورت نور معنی ار بدل کرد
وگر نه آنچه در اوج و حضیضند
زنور و ظلمت از وی مستقیضند
نه پنداری که ظلمت غیر نور است
حق از این هر دو در عین ظهور است
ولی چون نسبت ظلمت بعید است
مثل بر نور زد کاقرب بدید است
پس الله نور صرف و ذات بحت است
منزه از حدود فوق و تحت است
وجود بحت بیشرط و بسیط است
بکل ماسوا نورش محیط است
زجاجه قلب و روح آمد چو مصباح
شجر نفس و بدن مشکوه وضاح
ترا مصباح روح از حق منیر است
تن از مصباح روحت مستنیر است
جسد را هست منفذهای مشهور
که تا بد زان منافذ بر برون نور
چو مشکوتی که اند روی سراجست
بروی آن سراج از دل زجاج است
شود نور حیاه از قلب انشا
نماید پس سرایت اندر اعضا
زهر منفذ بنوعی جلوه گر شد
توان دیدن چوساری در بصر شد
بدینسان شم و لمس و ذوق و سمعت
دهد هر یک نشان از نور جمعت
چنین دان پنج حس باطنت را
که مرآتند روح فاطنت را
تو را دل مستنیر از نور روح است
تطورها ز نفس پرفتوح است
بود از هیکل این مصباح رخشان
مثال کوکب از گردون نمایان
و یا چون شعله‌ئی در لیل دیجور
بصحرائی نمایان باشد از دور
اگر نزدیک باشد این سراجت
بود تمییز قندیل و زجاجت
ز مشکوه و زجاجت ور که دوری
نباشد هیچ پیدا غیر نوری
چراغ از دور بر هر دیده در شب
نماید در بیابان همچو کوکب
که باشد ضو و تابش را بغایت
از آنرو در مثل باشد نهایت
بود روشن خود این مصباح میمون
از آن فرخ درختی کوست زیتون
نکو دانند ارباب مدارک
که زیتون را چرا خواند مبارک
درختی بود کاول در زمین رست
به بیت انبیا و مرسلین رست
دگر نفعش فزون شد درمداوا
دگر دهنش ز ادهان باشد اصفا
کنی از وی چراغی گر تو روشن
ازو اصفا نیابی هیچ روغن
از آنرو حقتعالی او تبارک
بقرآن خواند زیتون را مبارک
چنان کز روغنت روشن سراجست
ز روغن هر چراغی لاعلاج است
تطورهای نفس پر فتوحت
کند امداد بر مصباح روحت
نمایشها که هست از حال نفس است
حیات روح و دل ز امداد نفس است
چو مصباحی که از زیت است روشن
مثالش را شجر فرمود ذوالمن
وجود او نه واجب نه محل است
بلا شرقی و لا غربی مثال است
ز استعداد پنداری که بی‌نار
همی خواهد بر افروزد بیک بار
بود یعنی فعالش بی ز تشکیک
بفعل روح بی‌اندازه نزدیک
دگر نور وجود و نور عقل است
که از نور علی نورت بنقل است
منور قلب و جسم اندر مقامت
بنور روح و عقل آمد مدامت
باین معنی بود «نور علی نور»
مراتب را چنین گفتند جمهور
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۸ - تطبیق
بد این از عالم اصغر علامت
بود اکبر هم اینسان در اقامت
جهان باشد چو مشکوتی مزین
ز نور عقل اول گشته روشن
بود مصباح یعنی عقل اول
چو مشکوتیست او را ملک اسفل
ز جاجه باشدش چرخ محدد
بر ارباب عیانست این مشاهد
چو او می‌باشد اندر نظم کائن
خود انوار وجودی را خزائن
از آن مخزن بتعیین مناسب
منور گردد افلاک و کواکب
بچشمی کز ره حق بینی آمد
شجر امرالله تکوینی آمد
نه غربی و نه شرقی در مطالب
بود نه ممتنع یعنی نه واجب
بدانسان مستعد در نظم امکان
که بی‌نار مشیت هست تابان
بنزد آنکه زین عالم حسابی
بفهمش نامد الا خورد و خوابی
بگوش آینها نیاید غیر صوتش
چنین میباش گو تا وقت فوتش
تو کی خدمت بجای خویش کردی
بجز انکار کز درویش کردی
که خواهی با همین ظلمات ریبت
شود مکشوف آسان نور غیبت
تو خود می‌گفتی ار میبودت انصاف
که ننماید رخ از مرآت ناصاف
تو را گر نور صفوت در جبین بود
حقایق هم عیان و هم یقین بود
جهان از یک معمائی مثال است
تمام حل و عقدش از خیال است
بهر چیزی خیالت رهنما شد
همانت مبتدا و منتها شد
برد گر جانب اقبال و نورت
پیاپی می‌فزاید بر حضورت
برد ور سوی ظلمات شکوکت
شود سد بر رخ ابواب سلوکت
بسوی حق پناه از شک و ظن بر
هم از اصلش که باشد ماو من بر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲۱ - الزواهر
زواهر را بدان علم طریقت
زانبا و علوم و اصل و وصلت
چو او اشرف ز انواع علوم است
بحق رهبر ز اقسام رسوم است
همان علمیکه بشنیدی تو نور است
ز خدمت حاصل اهل حضورست
بمحض موهبت ناگه بر دل
شود از حق بلاتحصیل حاصل
همین علم است نی معقول و منقول
که عمریرا بآن گشتی تو مشغول
نکردی حاصل از آن بحث و تدریس
بجز ظلمات لفظ و مکر و تلبیس
غرض باشد زواهر علم توحید
نه توحیدی که از ظن است و تقلید
نه توحید یکه لفظش در نصوص است
ترا حاصل ز اسفار و فصوص است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲۵ - السالک
بود سالک یکی سیار در راه
همی تا هست در سیر الی الله
بطی راه دایم مشتهی اوست
میان مبتدی و منتهی اوست
بمادامی که در سیر و سلوک است
بمقصد نارسیده بی‌شکوک است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲۸ - الستائر
زاکوان دان صورها را ستائر
کز اسمای الهی شد مظاهر
ز خلف آن شناسی ما خلف ار
ز مظهر معنی لاینکشف را