عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱ - مدافعهٔ امرا آن حجت را به شبههٔ جبریانه و جواب دادن شاه ایشان را
پس بگفتند آن امیران کین فنیست
از عنایت هاش کار جهد نیست
قسمت حقست مه را روی نغز
دادهٔ بخت است گل را بوی نغز
گفت سلطان بلکه آنچ از نفس زاد
ریع تقصیراست و دخل اجتهاد
ورنه آدم کی بگفتی با خدا
ربنا انا ظلمنا نفسنا؟
خود بگفتی کین گناه از نفس بود
چون قضا این بود حزم ما چه سود؟
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را میزنی؟
بل قضا حق است و جهد بنده حق
هین مباش اعور چو ابلیس خلق
در تردد ماندهایم اندر دو کار
این تردد کی بود بیاختیار؟
این کنم یا آن کنم او کی گود
که دو دست و پای او بسته بود؟
هیچ باشد این تردد بر سرم
که روم در بحر یا بالا پرم؟
این تردد هست که موصل روم
یا برای سحر تا بابل روم
پس تردد را بباید قدرتی
ورنه آن خنده بود بر سبلتی
بر قضا کم نه بهانه ای جوان
جرم خود را چون نهی بر دیگران؟
خون کند زید و قصاص او به عمر؟
میخورد عمرو و بر احمد حد خمر؟
گرد خود برگرد و جرم خود ببین
جنبش از خود بین و از سایه مبین
که نخواهد شد غلط پاداش میر
خصم را میداند آن میر بصیر
چون عسل خوردی نیامد تب به غیر
مزد روز تو نیامد شب به غیر
در چه کردی جهد کان وا تو نگشت؟
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت؟
فعل تو که زاید از جان و تنت
همچو فرزندت بگیرد دامنت
فعل را درغیب صورت میکنند
فعل دزدی را نه داری میزنند؟
دار کی ماند به دزدی؟ لیک آن
هست تصویر خدای غیبدان
در دل شحنه چو حق الهام داد
که چنین صورت بساز از بهر داد
تا تو عالم باشی و عادل قضا
نامناسب چون دهد داد و سزا؟
چون که حاکم این کند اندر گزین
چون کند حکم احکم این حاکمین؟
چون بکاری جو نروید غیرجو
قرض تو کردی ز که خواهد گرو؟
جرم خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش ده
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی
رنج را باشد سبب بد کردنی
بد ز فعل خود شناس از بخت نی
آن نظر در بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند
متهم کن نفس خود را ای فتی
متهم کم کن جزای عدل را
توبه کن مردانه سر آور به ره
که فمن یعمل بمثقال یره
در فسون نفس کم شو غرهیی
کافتاب حق نپوشد ذرهیی
هست این ذرات جسمی ای مفید
پیش این خورشید جسمانی پدید
هست ذرات خواطر و افتکار
پیش خورشید حقایق آشکار
از عنایت هاش کار جهد نیست
قسمت حقست مه را روی نغز
دادهٔ بخت است گل را بوی نغز
گفت سلطان بلکه آنچ از نفس زاد
ریع تقصیراست و دخل اجتهاد
ورنه آدم کی بگفتی با خدا
ربنا انا ظلمنا نفسنا؟
خود بگفتی کین گناه از نفس بود
چون قضا این بود حزم ما چه سود؟
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را میزنی؟
بل قضا حق است و جهد بنده حق
هین مباش اعور چو ابلیس خلق
در تردد ماندهایم اندر دو کار
این تردد کی بود بیاختیار؟
این کنم یا آن کنم او کی گود
که دو دست و پای او بسته بود؟
هیچ باشد این تردد بر سرم
که روم در بحر یا بالا پرم؟
این تردد هست که موصل روم
یا برای سحر تا بابل روم
پس تردد را بباید قدرتی
ورنه آن خنده بود بر سبلتی
بر قضا کم نه بهانه ای جوان
جرم خود را چون نهی بر دیگران؟
خون کند زید و قصاص او به عمر؟
میخورد عمرو و بر احمد حد خمر؟
گرد خود برگرد و جرم خود ببین
جنبش از خود بین و از سایه مبین
که نخواهد شد غلط پاداش میر
خصم را میداند آن میر بصیر
چون عسل خوردی نیامد تب به غیر
مزد روز تو نیامد شب به غیر
در چه کردی جهد کان وا تو نگشت؟
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت؟
فعل تو که زاید از جان و تنت
همچو فرزندت بگیرد دامنت
فعل را درغیب صورت میکنند
فعل دزدی را نه داری میزنند؟
دار کی ماند به دزدی؟ لیک آن
هست تصویر خدای غیبدان
در دل شحنه چو حق الهام داد
که چنین صورت بساز از بهر داد
تا تو عالم باشی و عادل قضا
نامناسب چون دهد داد و سزا؟
چون که حاکم این کند اندر گزین
چون کند حکم احکم این حاکمین؟
چون بکاری جو نروید غیرجو
قرض تو کردی ز که خواهد گرو؟
جرم خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش ده
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی
رنج را باشد سبب بد کردنی
بد ز فعل خود شناس از بخت نی
آن نظر در بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند
متهم کن نفس خود را ای فتی
متهم کم کن جزای عدل را
توبه کن مردانه سر آور به ره
که فمن یعمل بمثقال یره
در فسون نفس کم شو غرهیی
کافتاب حق نپوشد ذرهیی
هست این ذرات جسمی ای مفید
پیش این خورشید جسمانی پدید
هست ذرات خواطر و افتکار
پیش خورشید حقایق آشکار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۸ - استدعاء امیر ترک مخمور مطرب را بوقت صبوح و تفسیر این حدیث کی ان لله تعالی شرابا اعده لاولیائه اذا شربوا سکروا و اذا سکروا طابوا الی آخر الحدیث می در خم اسرار بدان میجوشد تا هر که مجردست از آن می نوشد قال الله تعالی ان الابرار یشربون این می که تو میخوری حرامست ما می نخوریم جز حلالی «جهد کن تا ز نیست هست شوی وز شراب خدای مست شوی»
اعجمی ترکی سحر آگاه شد
وز خمار خمر مطربخواه شد
مطرب جان مونس مستان بود
نقل و قوت و قوت مست آن بود
مطرب ایشان را سوی مستی کشید
باز مستی از دم مطرب چشید
آن شراب حق بدان مطرب برد
وین شراب تن ازاین مطرب چرد
هر دو گر یک نام دارد در سخن
لیک شتان این حسن تا آن حسن
اشتباهی هست لفظی در بیان
لیک خود کو آسمان تا ریسمان؟
اشتراک لفظ دایم رهزن است
اشتراک گبر و مؤمن در تن است
جسمها چون کوزههای بستهسر
تا که در هر کوزه چه بود؟ آن نگر
کوزهٔ آن تن پر از آب حیات
کوزهٔ این تن پر از زهر ممات
گر به مظروفش نظر داری شهی
ور به ظرفش بنگری تو گمرهی
لفظ را مانندهٔ این جسم دان
معنی اش را در درون مانند جان
دیدهٔ تن دایما تنبین بود
دیدهٔ جان جان پر فن بین بود
پس ز نقش لفظهای مثنوی
صورتی ضال است و هادی معنوی
در نبی فرمود کین قرآن ز دل
هادی بعضی و بعضی را مضل
الله الله چون که عارف گفت می
پیش عارف کی بود معدوم شی؟
فهم تو چون بادهٔ شیطان بود
کی تورا وهم می رحمان بود؟
این دو انبازند مطرب با شراب
این بدان و آن بدین آرد شتاب
پر خماران از دم مطرب چرند
مطربانشان سوی میخانه برند
آن سر میدان و این پایان اوست
دل شده چون گوی در چوگان اوست
در سر آنچه هست گوش آن جا رود
در سر ار صفراست آن سودا شود
بعد از آن این دو به بیهوشی روند
والد و مولود آنجا یک شوند
چون که کردند آشتی شادی و درد
مطربان را ترک ما بیدار کرد
مطرب آغازید بیتی خوابناک
که انلنی الکاس یا من لا اراک
انت وجهی لا عجب ان لا اراه
غایة القرب حجاب الاشتباه
انت عقلی لا عجب ان لم ارک
من وفور الالتباس المشتبک
جئت اقرب انت من حبل الورید
کم اقل یا یا نداء للبعید
بل اغالطهم انادی فی القفار
کی اکتم من معی ممن اغار
وز خمار خمر مطربخواه شد
مطرب جان مونس مستان بود
نقل و قوت و قوت مست آن بود
مطرب ایشان را سوی مستی کشید
باز مستی از دم مطرب چشید
آن شراب حق بدان مطرب برد
وین شراب تن ازاین مطرب چرد
هر دو گر یک نام دارد در سخن
لیک شتان این حسن تا آن حسن
اشتباهی هست لفظی در بیان
لیک خود کو آسمان تا ریسمان؟
اشتراک لفظ دایم رهزن است
اشتراک گبر و مؤمن در تن است
جسمها چون کوزههای بستهسر
تا که در هر کوزه چه بود؟ آن نگر
کوزهٔ آن تن پر از آب حیات
کوزهٔ این تن پر از زهر ممات
گر به مظروفش نظر داری شهی
ور به ظرفش بنگری تو گمرهی
لفظ را مانندهٔ این جسم دان
معنی اش را در درون مانند جان
دیدهٔ تن دایما تنبین بود
دیدهٔ جان جان پر فن بین بود
پس ز نقش لفظهای مثنوی
صورتی ضال است و هادی معنوی
در نبی فرمود کین قرآن ز دل
هادی بعضی و بعضی را مضل
الله الله چون که عارف گفت می
پیش عارف کی بود معدوم شی؟
فهم تو چون بادهٔ شیطان بود
کی تورا وهم می رحمان بود؟
این دو انبازند مطرب با شراب
این بدان و آن بدین آرد شتاب
پر خماران از دم مطرب چرند
مطربانشان سوی میخانه برند
آن سر میدان و این پایان اوست
دل شده چون گوی در چوگان اوست
در سر آنچه هست گوش آن جا رود
در سر ار صفراست آن سودا شود
بعد از آن این دو به بیهوشی روند
والد و مولود آنجا یک شوند
چون که کردند آشتی شادی و درد
مطربان را ترک ما بیدار کرد
مطرب آغازید بیتی خوابناک
که انلنی الکاس یا من لا اراک
انت وجهی لا عجب ان لا اراه
غایة القرب حجاب الاشتباه
انت عقلی لا عجب ان لم ارک
من وفور الالتباس المشتبک
جئت اقرب انت من حبل الورید
کم اقل یا یا نداء للبعید
بل اغالطهم انادی فی القفار
کی اکتم من معی ممن اغار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۲ - تفسیر قوله علیهالسلام موتوا قبل ان تموتوا بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی کی ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
جان بسی کندی و اندر پردهیی
زان که مردن اصل بد ناوردهیی
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بیکمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود
آب اندر دلو از چه کی رود؟
غرق این کشتی نیابی ای امیر
تا بننهی اندرو من الاخیر
من آخر اصل دان کو طارق است
کشتی وسواس و غی را غارق است
آفتاب گنبد ازرق شود
کشتی هش چون که مستغرق شود
چون نمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان
دان که پنهان است خورشید جهان
گرز بر خود زن منی درهم شکن
زان که پنبهی گوش آمد چشم تن
گرز بر خود میزنی خود ای دنی
عکس توست اندر فعالم این منی
عکس خود در صورت من دیدهیی
در قتال خویش بر جوشیده یی
همچو آن شیری که در چه شد فرو
عکس خود را خصم خود پنداشت او
نفی ضد هست باشد بیشکی
تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست
اندرین نشات دمی بیدام نیست
بیحجابت باید آن ای ذو لباب
مرگ را بگزین و بر دران حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی
مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد
رومییی شد صبغت زنگی سترد
خاک زر شد هیات خاکی نماند
غم فرج شد خار غمناکی نماند
مصطفی زین گفت کی اسرارجو
مرده را خواهی که بینی زنده تو؟
میرود چون زندگان بر خاکدان
مرده و جانش شده بر آسمان
جانش را این دم به بالا مسکنی ست
گر بمیرد روح او را نقل نیست
زان که پیش از مرگ او کردهست نقل
این به مردن فهم آید نه به عقل
نقل باشد نه چو نقل جان عام
همچو نقلی از مقامی تا مقام
هرکه خواهد که ببیند بر زمین
مردهیی را میرود ظاهر چنین
مر ابوبکر تقی را گو ببین
شد ز صدیقی امیرالمحشرین
اندرین نشات نگر صدیق را
تا به حشر افزون کنی تصدیق را
پس محمد صد قیامت بود نقد
زان که حل شد در فنای حل و عقد
زادهٔ ثانیست احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان
زو قیامت را همیپرسیدهاند
ای قیامت تا قیامت راه چند؟
با زبان حال میگفتی بسی
که ز محشر حشر را پرسد کسی؟
بهر این گفت آن رسول خوشپیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام
همچنان که مردهام من قبل موت
زان طرف آوردهام این صیت و صوت
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این
تا نگردی او ندانیاش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردی عقل را دانی کمال
عشق گردی عشق را دانی ذبال
گفتمی برهان این دعوی مبین
گر بدی ادراک اندر خورد این
هست انجیر این طرف بسیار و خوار
گر رسد مرغی قنق انجیرخوار
در همه عالم اگر مرد و زن اند
دم به دم در نزع و اندر مردن اند
آن سخنشان را وصیتها شمر
که پدر گوید در آن دم با پسر
تا بروید عبرت و رحمت بدین
تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین
تو بدان نیت نگر در اقربا
تا ز نزع او بسوزد دل تورا
کل آت آت آن را نقد دان
دوست را در نزع و اندر فقد دان
وز غرضها زین نظر گردد حجاب
این غرضها را برون افکن ز جیب
ور نیاری خشک بر عجزی مایست
دان که با عاجز گزیده معجزیست
عجز زنجیریست زنجیرت نهاد
چشم در زنجیرنه باید گشاد
پس تضرع کن که ای هادی زیست
باز بودم بسته گشتم این ز چیست؟
سختتر افشردهام در شر قدم
که لفی خسرم ز قهرت دم به دم
از نصیحتهای تو کر بودهام
بتشکن دعوی و بتگر بودهام
یاد صنعت فرضتر یا یاد مرگ؟
مرگ مانند خزان تو اصل برگ
سالها این مرگ طبلک میزند
گوش تو بیگاه جنبش میکند
گوید اندر نزع از جان آه مرگ
این زمان کردت ز خود آگاه مرگ
این گلوی مرگ از نعره گرفت
طبل او بشکافت از ضرب شگفت
در دقایق خویش را در بافتی
رمز مردن این زمان دریافتی
زان که مردن اصل بد ناوردهیی
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بیکمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود
آب اندر دلو از چه کی رود؟
غرق این کشتی نیابی ای امیر
تا بننهی اندرو من الاخیر
من آخر اصل دان کو طارق است
کشتی وسواس و غی را غارق است
آفتاب گنبد ازرق شود
کشتی هش چون که مستغرق شود
چون نمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان
دان که پنهان است خورشید جهان
گرز بر خود زن منی درهم شکن
زان که پنبهی گوش آمد چشم تن
گرز بر خود میزنی خود ای دنی
عکس توست اندر فعالم این منی
عکس خود در صورت من دیدهیی
در قتال خویش بر جوشیده یی
همچو آن شیری که در چه شد فرو
عکس خود را خصم خود پنداشت او
نفی ضد هست باشد بیشکی
تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست
اندرین نشات دمی بیدام نیست
بیحجابت باید آن ای ذو لباب
مرگ را بگزین و بر دران حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی
مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد
رومییی شد صبغت زنگی سترد
خاک زر شد هیات خاکی نماند
غم فرج شد خار غمناکی نماند
مصطفی زین گفت کی اسرارجو
مرده را خواهی که بینی زنده تو؟
میرود چون زندگان بر خاکدان
مرده و جانش شده بر آسمان
جانش را این دم به بالا مسکنی ست
گر بمیرد روح او را نقل نیست
زان که پیش از مرگ او کردهست نقل
این به مردن فهم آید نه به عقل
نقل باشد نه چو نقل جان عام
همچو نقلی از مقامی تا مقام
هرکه خواهد که ببیند بر زمین
مردهیی را میرود ظاهر چنین
مر ابوبکر تقی را گو ببین
شد ز صدیقی امیرالمحشرین
اندرین نشات نگر صدیق را
تا به حشر افزون کنی تصدیق را
پس محمد صد قیامت بود نقد
زان که حل شد در فنای حل و عقد
زادهٔ ثانیست احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان
زو قیامت را همیپرسیدهاند
ای قیامت تا قیامت راه چند؟
با زبان حال میگفتی بسی
که ز محشر حشر را پرسد کسی؟
بهر این گفت آن رسول خوشپیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام
همچنان که مردهام من قبل موت
زان طرف آوردهام این صیت و صوت
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این
تا نگردی او ندانیاش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردی عقل را دانی کمال
عشق گردی عشق را دانی ذبال
گفتمی برهان این دعوی مبین
گر بدی ادراک اندر خورد این
هست انجیر این طرف بسیار و خوار
گر رسد مرغی قنق انجیرخوار
در همه عالم اگر مرد و زن اند
دم به دم در نزع و اندر مردن اند
آن سخنشان را وصیتها شمر
که پدر گوید در آن دم با پسر
تا بروید عبرت و رحمت بدین
تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین
تو بدان نیت نگر در اقربا
تا ز نزع او بسوزد دل تورا
کل آت آت آن را نقد دان
دوست را در نزع و اندر فقد دان
وز غرضها زین نظر گردد حجاب
این غرضها را برون افکن ز جیب
ور نیاری خشک بر عجزی مایست
دان که با عاجز گزیده معجزیست
عجز زنجیریست زنجیرت نهاد
چشم در زنجیرنه باید گشاد
پس تضرع کن که ای هادی زیست
باز بودم بسته گشتم این ز چیست؟
سختتر افشردهام در شر قدم
که لفی خسرم ز قهرت دم به دم
از نصیحتهای تو کر بودهام
بتشکن دعوی و بتگر بودهام
یاد صنعت فرضتر یا یاد مرگ؟
مرگ مانند خزان تو اصل برگ
سالها این مرگ طبلک میزند
گوش تو بیگاه جنبش میکند
گوید اندر نزع از جان آه مرگ
این زمان کردت ز خود آگاه مرگ
این گلوی مرگ از نعره گرفت
طبل او بشکافت از ضرب شگفت
در دقایق خویش را در بافتی
رمز مردن این زمان دریافتی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۶ - داستان آن شخص کی بر در سرایی نیمشب سحوری میزد همسایه او را گفت کی آخر نیمشبست سحر نیست و دیگر آنک درین سرا کسی نیست بهر کی میزنی و جواب گفتن مطرب او را
آن یکی میزد سحوری بر دری
درگهی بود و رواق مهتری
نیمشب میزد سحوری را به جد
گفت او را قایلی کی مستمد
اولا وقت سحر زن این سحور
نیمشب نبود گه این شر و شور
دیگر آن که فهم کن ای بوالهوس
که درین خانه درون خود هست کس؟
کس درین جا نیست جز دیو و پری
روزگار خود چه یاوه میبری
بهر گوشی میزنی دف گوش کو؟
هوش باید تا بداند هوش کو؟
گفت گفتی بشنو از چاکر جواب
تا نمانی در تحیر و اضطراب
گرچه هست این دم بر تو نیمشب
نزد من نزدیک شد صبح طرب
هر شکستی پیش من پیروز شد
جمله شبها پیش چشمم روز شد
پیش تو خون است آب رود نیل
نزد من خون نیست آبست ای نبیل
در حق تو آهن است آن و رخام
پیش داوود نبی موم است و رام
پیش تو که بس گران است و جماد
مطرب است او پیش داوود اوستاد
پیش تو آن سنگریزه ساکت است
پیش احمد او فصیح و قانت است
پیش تو استون مسجد مردهییست
پیش احمد عاشقی دل بردهییست
جمله اجزای جهان پیش عوام
مرده و پیش خدا دانا و رام
آنچه گفتی کندرین خانه و سرا
نیست کس چون میزنی این طبل را؟
بهر حق این خلق زرها میدهند
صد اساس خیر و مسجد مینهند
مال و تن در راه حج دوردست
خوش همیبازند چون عشاق مست
هیچ میگویند کان خانه تهیست؟
بلکه صاحبخانه جان مختبیست
پر همیبیند سرای دوست را
آن که از نور الهستش ضیا
بس سرای پر ز جمع و انبهی
پیش چشم عاقبتبینان تهی
هر که را خواهی تو در کعبه بجو
تا بروید در زمان او پیش رو
صورتی کو فاخر و عالی بود
او ز بیت الله کی خالی بود؟
او بود حاضر منزه از رتاج
باقی مردم برای احتیاج
هیچ میگویند کین لبیکها
بیندایی میکنیم آخر چرا؟
بلکه توفیقی که لبیک آورد
هست هر لحظه ندایی از احد
من به بو دانم که این قصر و سرا
بزم جان افتاد و خاکش کیمیا
مس خود را بر طریق زیر و بم
تا ابد بر کیمیایش میزنم
تا بجوشد زین چنین ضرب سحور
در درافشانی و بخشایش بحور
خلق در صف قتال و کارزار
جان همیبازند بهر کردگار
آن یکی اندر بلا ایوبوار
وان دگر در صابری یعقوبوار
صد هزاران خلق تشنه و مستمند
بهر حق از طمع جهدی میکنند
من هم از بهر خداوند غفور
میزنم بر در به امیدش سحور
مشتری خواهی که از وی زر بری؟
به ز حق کی باشد ای دل مشتری؟
میخرد از مالت انبانی نجس
میدهد نور ضمیری مقتبس
میستاند این یخ جسم فنا
میدهد ملکی برون از وهم ما
میستاند قطرهٔ چندی ز اشک
میدهد کوثر که آرد قند رشک
میستاند آه پر سودا و دود
میدهد هر آه را صد جاه سود
باد آهی کابر اشک چشم راند
مر خلیلی را بدان اواه خواند
هین درین بازار گرم بینظیر
کهنهها بفروش و ملک نقد گیر
ور تورا شکی و ریبی ره زند
تاجران انبیا را کن سند
بس که افزود آن شهنشه بختشان
مینتاند که کشیدن رختشان
درگهی بود و رواق مهتری
نیمشب میزد سحوری را به جد
گفت او را قایلی کی مستمد
اولا وقت سحر زن این سحور
نیمشب نبود گه این شر و شور
دیگر آن که فهم کن ای بوالهوس
که درین خانه درون خود هست کس؟
کس درین جا نیست جز دیو و پری
روزگار خود چه یاوه میبری
بهر گوشی میزنی دف گوش کو؟
هوش باید تا بداند هوش کو؟
گفت گفتی بشنو از چاکر جواب
تا نمانی در تحیر و اضطراب
گرچه هست این دم بر تو نیمشب
نزد من نزدیک شد صبح طرب
هر شکستی پیش من پیروز شد
جمله شبها پیش چشمم روز شد
پیش تو خون است آب رود نیل
نزد من خون نیست آبست ای نبیل
در حق تو آهن است آن و رخام
پیش داوود نبی موم است و رام
پیش تو که بس گران است و جماد
مطرب است او پیش داوود اوستاد
پیش تو آن سنگریزه ساکت است
پیش احمد او فصیح و قانت است
پیش تو استون مسجد مردهییست
پیش احمد عاشقی دل بردهییست
جمله اجزای جهان پیش عوام
مرده و پیش خدا دانا و رام
آنچه گفتی کندرین خانه و سرا
نیست کس چون میزنی این طبل را؟
بهر حق این خلق زرها میدهند
صد اساس خیر و مسجد مینهند
مال و تن در راه حج دوردست
خوش همیبازند چون عشاق مست
هیچ میگویند کان خانه تهیست؟
بلکه صاحبخانه جان مختبیست
پر همیبیند سرای دوست را
آن که از نور الهستش ضیا
بس سرای پر ز جمع و انبهی
پیش چشم عاقبتبینان تهی
هر که را خواهی تو در کعبه بجو
تا بروید در زمان او پیش رو
صورتی کو فاخر و عالی بود
او ز بیت الله کی خالی بود؟
او بود حاضر منزه از رتاج
باقی مردم برای احتیاج
هیچ میگویند کین لبیکها
بیندایی میکنیم آخر چرا؟
بلکه توفیقی که لبیک آورد
هست هر لحظه ندایی از احد
من به بو دانم که این قصر و سرا
بزم جان افتاد و خاکش کیمیا
مس خود را بر طریق زیر و بم
تا ابد بر کیمیایش میزنم
تا بجوشد زین چنین ضرب سحور
در درافشانی و بخشایش بحور
خلق در صف قتال و کارزار
جان همیبازند بهر کردگار
آن یکی اندر بلا ایوبوار
وان دگر در صابری یعقوبوار
صد هزاران خلق تشنه و مستمند
بهر حق از طمع جهدی میکنند
من هم از بهر خداوند غفور
میزنم بر در به امیدش سحور
مشتری خواهی که از وی زر بری؟
به ز حق کی باشد ای دل مشتری؟
میخرد از مالت انبانی نجس
میدهد نور ضمیری مقتبس
میستاند این یخ جسم فنا
میدهد ملکی برون از وهم ما
میستاند قطرهٔ چندی ز اشک
میدهد کوثر که آرد قند رشک
میستاند آه پر سودا و دود
میدهد هر آه را صد جاه سود
باد آهی کابر اشک چشم راند
مر خلیلی را بدان اواه خواند
هین درین بازار گرم بینظیر
کهنهها بفروش و ملک نقد گیر
ور تورا شکی و ریبی ره زند
تاجران انبیا را کن سند
بس که افزود آن شهنشه بختشان
مینتاند که کشیدن رختشان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۶ - در آمدن مصطفی علیهالسلام از بهر عیادت هلال در ستورگاه آن امیر و نواختن مصطفی هلال را رضی الله عنه
رفت پیغامبر به رغبت بهر او
اندر آخر وآمد اندرجست و جو
بود آخر مظلم و زشت و پلید
وین همه برخاست چون الفت رسید
بوی پیغامبر ببرد آن شیر نر
همچنان که بوی یوسف را پدر
موجب ایمان نباشد معجزات
بوی جنسیت کند جذب صفات
معجزات از بهر قهر دشمن است
بوی جنسیت پی دل بردن است
قهر گردد دشمن اما دوست نی
دوست کی گردد به بسته گردنی؟
اندر آمد او ز خواب از بوی او
گفت سرگیندان درون زین گونه بو؟
از میان پای استوران بدید
دامن پاک رسول بیندید
پس ز کنج آخر آمد غژغژان
روی بر پایش نهاد آن پهلوان
پس پیمبر روی بر رویش نهاد
بر سر و بر چشم و رویش بوسه داد
گفت یا ربا چه پنهان گوهری
ای غریب عرش چونی؟ خوش تری؟
گفت چون باشد خود آن شوریده خواب
که در آید در دهانش آفتاب؟
چون بود آن تشنهیی کو گل چرد
آب بر سر بنهدش خوش میبرد؟
اندر آخر وآمد اندرجست و جو
بود آخر مظلم و زشت و پلید
وین همه برخاست چون الفت رسید
بوی پیغامبر ببرد آن شیر نر
همچنان که بوی یوسف را پدر
موجب ایمان نباشد معجزات
بوی جنسیت کند جذب صفات
معجزات از بهر قهر دشمن است
بوی جنسیت پی دل بردن است
قهر گردد دشمن اما دوست نی
دوست کی گردد به بسته گردنی؟
اندر آمد او ز خواب از بوی او
گفت سرگیندان درون زین گونه بو؟
از میان پای استوران بدید
دامن پاک رسول بیندید
پس ز کنج آخر آمد غژغژان
روی بر پایش نهاد آن پهلوان
پس پیمبر روی بر رویش نهاد
بر سر و بر چشم و رویش بوسه داد
گفت یا ربا چه پنهان گوهری
ای غریب عرش چونی؟ خوش تری؟
گفت چون باشد خود آن شوریده خواب
که در آید در دهانش آفتاب؟
چون بود آن تشنهیی کو گل چرد
آب بر سر بنهدش خوش میبرد؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۰ - باز مکرر کردن صوفی سال را
گفت صوفی قادراست آن مستعان
که کند سودای ما را بیزیان
آن که آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بیضرر
آن که گل آرد برون از عین خار
هم تواند کرد این دی را بهار
آن که زو هر سرو آزادی کند
قادرست ار غصه را شادی کند
آن که شد موجود از وی هر عدم
گر بدارد باقیاش او را چه کم؟
آن که تن را جان دهد تا حی شود
گر نمیراند زیانش کی شود؟
خود چه باشد گر ببخشد آن جواد
بنده را مقصود جان بیاجتهاد؟
دور دارد از ضعیفان در کمین
مکر نفس و فتنهٔ دیو لعین
که کند سودای ما را بیزیان
آن که آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بیضرر
آن که گل آرد برون از عین خار
هم تواند کرد این دی را بهار
آن که زو هر سرو آزادی کند
قادرست ار غصه را شادی کند
آن که شد موجود از وی هر عدم
گر بدارد باقیاش او را چه کم؟
آن که تن را جان دهد تا حی شود
گر نمیراند زیانش کی شود؟
خود چه باشد گر ببخشد آن جواد
بنده را مقصود جان بیاجتهاد؟
دور دارد از ضعیفان در کمین
مکر نفس و فتنهٔ دیو لعین
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۰ - حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود و آن کی به منزل قوتی یافتند و ترسا و جهود سیر بودند گفتند این قوت را فردا خوریم مسلمان صایم بود گرسنه ماند از آنک مغلوب بود
یک حکایت بشنو این جا ای پسر
تا نگردی ممتحن اندر هنر
آن جهود و مؤمن و ترسا مگر
همرهی کردند با هم در سفر
با دو گمره همره آمد مؤمنی
چون خرد با نفس و با آهرمنی
مرغزی و رازی افتند از سفر
همره و همسفره پیش همدگر
در قفص افتند زاغ و جغد و باز
جفت شد در حبس پاک و بینماز
کرده منزل شب به یک کاروان سرا
اهل شرق و اهل غرب و ما ورا
مانده در کاروان سرا خرد و شگرف
روزها با هم ز سرما و ز برف
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بسکلند و هر یکی جایی روند
چون قفص را بشکند شاه خرد
جمع مرغان هر یکی سویی پرد
پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد
در هوای جنس خود سوی معاد
پر گشاید هر دمی با اشک و آه
لیک پریدن ندارد روی و راه
راه شد هر یک پرد مانند باد
سوی آن کز یاد آن پر میگشاد
آن طرف که بود اشک و آه او
چون که فرصت یافت باشد راه او
در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجاها گرد آمد در بدن؟
آبی و خاکی و بادی و آتشی
عرشی و فرشی و رومی و کشی
از امید عود هر یک بسته طرف
اندرین کاروان سرا از بیم برف
برف گوناگون جمود هر جماد
در شتای بعد آن خورشید داد
چون بتابد تف آن خورشید خشم
کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم
در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان
چون رسیدند این سه همره منزلی
هدیهشان آورد حلوا مقبلی
برد حلوا پیش آن هر سه غریب
محسنی از مطبخ انی قریب
نان گرم و صحن حلوای عسل
برد آن که در ثوابش بود امل
الکیاسه والادب لاهل المدر
الضیافه والقری لاهل الوبر
الضیافة للغریب والقری
اودع الرحمن فی اهل القری
کل یوم فی القری ضیف حدیث
ما له غیر الاله من مغیث
کل لیل فی القری وفد جدید
ما لهم ثم سوی الله محید
تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور
بود صایم روز آن مؤمن مگر
چون نماز شام آن حلوا رسید
بود مؤمن مانده در جوع شدید
آن دو کس گفتند ما از خور پریم
امشبش بنهیم و فردایش خوریم
صبر گیریم امشب از خور تن زنیم
بهر فردا لوت را پنهان کنیم
گفت مؤمن امشب این خورده شود
صبر را بنهیم تا فردا بود
پس بدو گفتند زین حکمتگری
قصد تو آن است تا تنها خوری
گفت ای یاران نه که ما سه تنیم
چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم
هرکه خواهد قسم خود بر جان زند
هرکه خواهد قسم خود پنهان کند
آن دو گفتندش ز قسمت در گذر
گوش کن قسام فیالنار از خبر
گفت قسام آن بود کو خویش را
کرد قسمت بر هوا و بر خدا
ملک حق و جمله قسم اوستی
قسم دیگر را دهی دوگوستی
این اسد غالب شدی هم بر سگان
گر نبودی نوبت آن بدرگان
قصدشان آن کان مسلمان غم خورد
شب برو در بینوایی بگذرد
بود مغلوب او به تسلیم و رضا
گفت سمعا طاعة اصحابنا
پس بخفتند آن شب و برخاستند
بامدادان خویش را آراستند
روی شستند و دهان و هر یکی
داشت اندر ورد راه و مسلکی
یک زمانی هر کسی آورد رو
سوی ورد خویش از حق فضلجو
مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ
جمله را رو سوی آن سلطان الغ
بلکه سنگ و خاک و کوه و آب را
هست واگشت نهانی با خدا
این سخن پایان ندارد هر سه یار
رو به هم کردند آن دم یاروار
آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش
آنچه دید او دوش گو آور به پیش
هرکه خوابش بهتر این را او خورد
قسم هر مفضول را افضل برد
آن که اندر عقل بالاتر رود
خوردن او خوردن جمله بود
فوق آمد جان پر انوار او
باقیان را بس بود تیمار او
عاقلان را چون بقا آمد ابد
پس به معنی این جهان باقی بود
پس جهود آورد آنچه دیده بود
تا کجا شب روح او گردیده بود
گفت در ره موسیام آمد به پیش
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش
در پی موسی شدم تا کوه طور
هر سهمان گشتیم ناپیدا ز نور
هر سه سایه محو شد زان آفتاب
بعد از آن زان نور شد یک فتح باب
نور دیگر از دل آن نور رست
پس ترقی جست آن ثانیش چست
هم من و هم موسی و هم کوه طور
هر سه گم گشتیم زان اشراق نور
بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد
چون که نور حق درو نفاخ شد
وصف هیبت چون تجلی زد برو
میسکست از هم همیشد سو به سو
آن یکی شاخ که آمد سوی یم
گشت شیرین آب تلخ همچو سم
آن یکی شاخش فرو شد در زمین
چشمهٔ دارو برون آمد معین
که شفای جمله رنجوران شد آب
از همایونی وحی مستطاب
آن یکی شاخ دگر پرید زود
تا جوار کعبه که عرفات بود
باز از آن صعقه چو با خود آمدم
طور بر جا بد نه افزون و نه کم
لیک زیر پای موسی همچو یخ
میگدازید او نماندش شاخ و شخ
با زمین هموار شد که از نهیب
گشت بالایش از آن هیبت نشیب
باز با خود آمدم زان انتشار
باز دیدم طور و موسی برقرار
وان بیابان سر به سر در ذیل کوه
پر خلایق شکل موسی در وجوه
چون عصا و خرقهٔ او خرقهشان
جمله سوی طور خوش دامن کشان
جمله کفها در دعا افراخته
نغمهٔ ارنی به هم در ساخته
باز آن غشیان چو از من رفت زود
صورت هر یک دگرگونم نمود
انبیا بودند ایشان اهل ود
اتحاد انبیایم فهم شد
باز املاکی همیدیدم شگرف
صورت ایشان بد از اجرام برف
حلقهٔ دیگر ملایک مستعین
صورت ایشان به جمله آتشین
زین نسق میگفت آن شخص جهود
بس جهودی کآخرش محمود بود
هیچ کافر را به خواری منگرید
که مسلمان مردنش باشد امید
چه خبر داری ز ختم عمر او؟
تا بگردانی ازو یکباره رو؟
بعد از ان ترسا درآمد در کلام
که مسیحم رو نمود اندر منام
من شدم با او به چارم آسمان
مرکز و مثوای خورشید جهان
خود عجبهای قلاع آسمان
نسبتش نبود به آیات جهان
هر کسی دانند ای فخر البنین
که فزون باشد فن چرخ از زمین
تا نگردی ممتحن اندر هنر
آن جهود و مؤمن و ترسا مگر
همرهی کردند با هم در سفر
با دو گمره همره آمد مؤمنی
چون خرد با نفس و با آهرمنی
مرغزی و رازی افتند از سفر
همره و همسفره پیش همدگر
در قفص افتند زاغ و جغد و باز
جفت شد در حبس پاک و بینماز
کرده منزل شب به یک کاروان سرا
اهل شرق و اهل غرب و ما ورا
مانده در کاروان سرا خرد و شگرف
روزها با هم ز سرما و ز برف
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بسکلند و هر یکی جایی روند
چون قفص را بشکند شاه خرد
جمع مرغان هر یکی سویی پرد
پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد
در هوای جنس خود سوی معاد
پر گشاید هر دمی با اشک و آه
لیک پریدن ندارد روی و راه
راه شد هر یک پرد مانند باد
سوی آن کز یاد آن پر میگشاد
آن طرف که بود اشک و آه او
چون که فرصت یافت باشد راه او
در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجاها گرد آمد در بدن؟
آبی و خاکی و بادی و آتشی
عرشی و فرشی و رومی و کشی
از امید عود هر یک بسته طرف
اندرین کاروان سرا از بیم برف
برف گوناگون جمود هر جماد
در شتای بعد آن خورشید داد
چون بتابد تف آن خورشید خشم
کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم
در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان
چون رسیدند این سه همره منزلی
هدیهشان آورد حلوا مقبلی
برد حلوا پیش آن هر سه غریب
محسنی از مطبخ انی قریب
نان گرم و صحن حلوای عسل
برد آن که در ثوابش بود امل
الکیاسه والادب لاهل المدر
الضیافه والقری لاهل الوبر
الضیافة للغریب والقری
اودع الرحمن فی اهل القری
کل یوم فی القری ضیف حدیث
ما له غیر الاله من مغیث
کل لیل فی القری وفد جدید
ما لهم ثم سوی الله محید
تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور
بود صایم روز آن مؤمن مگر
چون نماز شام آن حلوا رسید
بود مؤمن مانده در جوع شدید
آن دو کس گفتند ما از خور پریم
امشبش بنهیم و فردایش خوریم
صبر گیریم امشب از خور تن زنیم
بهر فردا لوت را پنهان کنیم
گفت مؤمن امشب این خورده شود
صبر را بنهیم تا فردا بود
پس بدو گفتند زین حکمتگری
قصد تو آن است تا تنها خوری
گفت ای یاران نه که ما سه تنیم
چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم
هرکه خواهد قسم خود بر جان زند
هرکه خواهد قسم خود پنهان کند
آن دو گفتندش ز قسمت در گذر
گوش کن قسام فیالنار از خبر
گفت قسام آن بود کو خویش را
کرد قسمت بر هوا و بر خدا
ملک حق و جمله قسم اوستی
قسم دیگر را دهی دوگوستی
این اسد غالب شدی هم بر سگان
گر نبودی نوبت آن بدرگان
قصدشان آن کان مسلمان غم خورد
شب برو در بینوایی بگذرد
بود مغلوب او به تسلیم و رضا
گفت سمعا طاعة اصحابنا
پس بخفتند آن شب و برخاستند
بامدادان خویش را آراستند
روی شستند و دهان و هر یکی
داشت اندر ورد راه و مسلکی
یک زمانی هر کسی آورد رو
سوی ورد خویش از حق فضلجو
مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ
جمله را رو سوی آن سلطان الغ
بلکه سنگ و خاک و کوه و آب را
هست واگشت نهانی با خدا
این سخن پایان ندارد هر سه یار
رو به هم کردند آن دم یاروار
آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش
آنچه دید او دوش گو آور به پیش
هرکه خوابش بهتر این را او خورد
قسم هر مفضول را افضل برد
آن که اندر عقل بالاتر رود
خوردن او خوردن جمله بود
فوق آمد جان پر انوار او
باقیان را بس بود تیمار او
عاقلان را چون بقا آمد ابد
پس به معنی این جهان باقی بود
پس جهود آورد آنچه دیده بود
تا کجا شب روح او گردیده بود
گفت در ره موسیام آمد به پیش
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش
در پی موسی شدم تا کوه طور
هر سهمان گشتیم ناپیدا ز نور
هر سه سایه محو شد زان آفتاب
بعد از آن زان نور شد یک فتح باب
نور دیگر از دل آن نور رست
پس ترقی جست آن ثانیش چست
هم من و هم موسی و هم کوه طور
هر سه گم گشتیم زان اشراق نور
بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد
چون که نور حق درو نفاخ شد
وصف هیبت چون تجلی زد برو
میسکست از هم همیشد سو به سو
آن یکی شاخ که آمد سوی یم
گشت شیرین آب تلخ همچو سم
آن یکی شاخش فرو شد در زمین
چشمهٔ دارو برون آمد معین
که شفای جمله رنجوران شد آب
از همایونی وحی مستطاب
آن یکی شاخ دگر پرید زود
تا جوار کعبه که عرفات بود
باز از آن صعقه چو با خود آمدم
طور بر جا بد نه افزون و نه کم
لیک زیر پای موسی همچو یخ
میگدازید او نماندش شاخ و شخ
با زمین هموار شد که از نهیب
گشت بالایش از آن هیبت نشیب
باز با خود آمدم زان انتشار
باز دیدم طور و موسی برقرار
وان بیابان سر به سر در ذیل کوه
پر خلایق شکل موسی در وجوه
چون عصا و خرقهٔ او خرقهشان
جمله سوی طور خوش دامن کشان
جمله کفها در دعا افراخته
نغمهٔ ارنی به هم در ساخته
باز آن غشیان چو از من رفت زود
صورت هر یک دگرگونم نمود
انبیا بودند ایشان اهل ود
اتحاد انبیایم فهم شد
باز املاکی همیدیدم شگرف
صورت ایشان بد از اجرام برف
حلقهٔ دیگر ملایک مستعین
صورت ایشان به جمله آتشین
زین نسق میگفت آن شخص جهود
بس جهودی کآخرش محمود بود
هیچ کافر را به خواری منگرید
که مسلمان مردنش باشد امید
چه خبر داری ز ختم عمر او؟
تا بگردانی ازو یکباره رو؟
بعد از ان ترسا درآمد در کلام
که مسیحم رو نمود اندر منام
من شدم با او به چارم آسمان
مرکز و مثوای خورشید جهان
خود عجبهای قلاع آسمان
نسبتش نبود به آیات جهان
هر کسی دانند ای فخر البنین
که فزون باشد فن چرخ از زمین
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۴ - آمدن جعفر رضی الله عنه به گرفتن قلعه به تنهایی و مشورت کردن ملک آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزیر ملک را کی زنهار تسلیم کن و از جهل تهور مکن کی این مرد میدست و از حق جمعیت عظیم دارد در جان خویش الی آخره
چون که جعفر رفت سوی قلعهیی
قلعه پیش کام خشکش جرعهیی
یک سواره تاخت تا قلعه به کر
تا در قلعه ببستند از حذر
زهره نه کس را که پیش آید به جنگ
اهل کشتی را چه زهره با نهنگ؟
روی آورد آن ملک سوی وزیر
که چه چارهاست اندرین وقت ای مشیر
گفت آن که ترک گویی کبر و فن
پیش او آیی به شمشیر و کفن
گفت آخر نه یکی مردیست فرد؟
گفت منگر خوار در فردی مرد
چشم بگشا قلعه را بنگر نکو
همچو سیمابست لرزان پیش او
شسته در زین آنچنان محکم پی است
گوییا شرقی و غربی با وی است
چند کس همچون فدایی تاختند
خویشتن را پیش او انداختند
هر یکی را او به گرزی میفکند
سر نگوسار اندر اقدام سمند
داده بودش صنع حق جمعیتی
که همیزد یک تنه بر امتی
چشم من چون دید روی آن قباد
کثرت اعداد از چشمم فتاد
اختران بسیار و خورشید ار یکی ست
پیش او بنیاد ایشان مندکی ست
گر هزاران موش پیش آرند سر
گربه را نه ترس باشد نه حذر
کی به پیش آیند موشان ای فلان؟
نیست جمعیت درون جانشان
هست جمعیت به صورتها فشار
جمع معنی خواه هین از کردگار
نیست جمعیت ز بسیاری جسم
جسم را بر باد قایم دان چو اسم
در دل موش ار بدی جمعیتی
جمع گشتی چند موش از حمیتی
بر زدندی چون فدایی حملهیی
خویش را بر گربهٔ بیمهلهیی
آن یکی چشمش به کندی از ضراب
وان دگر گوشش دریدی هم به ناب
وان دگر سوراخ کردی پهلوش
از جماعت گم شدی بیرون شوش
لیک جمعیت ندارد جان موش
بجهد از جانش به بانگ گربه هوش
خشک گردد موش زان گربهی عیار
گر بود اعداد موشان صد هزار
از رمهی انبه چه غم قصاب را
انبهییی هش چه بندد خواب را؟
مالک الملک است جمعیت دهد
شیر را تا بر گلهی گوران جهد
صد هزاران گور دهشاخ و دلیر
چون عدم باشند پیش صول شیر
مالک الملک است بدهد ملک حسن
یوسفی را تا بود چون مآء مزن
در رخی بنهد شعاع اختری
که شود شاهی غلام دختری
بنهد اندر روی دیگر نور خود
که ببیند نیم شب هر نیک و بد
یوسف و موسی ز حق بردند نور
در رخ و رخسار و در ذات الصدور
روی موسی بارقی انگیخته
پیش رو او توبره آویخته
نور رویش آنچنان بردی بصر
که زمرد از دو دیدهی مار کر
او ز حق در خواسته تا توبره
گردد آن نور قوی را ساتره
توبره گفت از گلیمت ساز هین
کان لباس عارفی آمد امین
کان کسا از نور صبری یافتهست
نور جان در تار و پودش تافتهست
جز چنین خرقه نخواهد شد صوان
نور ما را بر نتابد غیر آن
کوه قاف ار پیش آید بهرسد
همچو کوه طور نورش بر درد
از کمال قدرت ابدان رجال
یافت اندر نور بیچون احتمال
آنچه طورش بر نتابد ذرهیی
قدرتش جا سازد از قارورهیی
گشت مشکات و زجاجی جای نور
که همیدرد ز نور آن قاف و طور
جسمشان مشکات دان دلشان زجاج
تافته بر عرش و افلاک این سراج
نورشان حیران این نور آمده
چون ستاره زین ضحی فانی شده
زین حکایت کرد آن ختم رسل
از ملیک لا یزال و لم یزل
که نگنجیدم در افلاک و خلا
در عقول و در نفوس با علا
در دل مؤمن بگنجیدم چو ضیف
بی ز چون و بی چگونه بی ز کیف
تا به دلالی آن دل فوق و تحت
یابد از من پادشاهیها و بخت
بیچنین آیینه از خوبی من
برنتابد نه زمین و نه زمن
بر دو کون اسب ترحم تاختیم
بس عریض آیینهیی بر ساختیم
هر دمی زین آینه پنجاه عرس
بشنو آیینه ولی شرحش مپرس
حاصل این کزلبس خویشش پرده ساخت
که نفوذ آن قمر را میشناخت
گر بدی پرده ز غیر لبس او
پاره گشتی گر بدی کوه دوتو
ز آهنین دیوارها نافذ شدی
توبره با نور حق چه فن زدی؟
گشته بود آن توبره صاحب تفی
بود وقت شور خرقهی عارفی
زان شود آتش رهین سوخته
کوست با آتش ز پیش آموخته
وز هوا و عشق آن نور رشاد
خود صفورا هر دو دیده باد داد
اولا بر بست یک چشم و بدید
نور روی او و آن چشمش پرید
بعد از آن صبرش نماند و آن دگر
بر گشاد و کرد خرج آن قمر
همچنان مرد مجاهد نان دهد
چون برو زد نور طاعت جان دهد
پس زنی گفتش ز چشم عبهری
که ز دستت رفت حسرت میخوری
گفت حسرت میخورم که صد هزار
دیده بودی تا همیکردم نثار
روزن چشمم ز مه ویران شدهست
لیک مه چون گنج در ویران نشست
کی گذارد گنج کین ویرانهام؟
یاد آرد از رواق و خانهام؟
نور روی یوسفی وقت عبور
میفتادی در شباک هر قصور
پس بگفتندی درون خانه در
یوسف است این سو به سیران و گذر
زان که بر دیوار دیدندی شعاع
فهم کردندی پس اصحاب بقاع
خانهیی را کش دریچهست آن طرف
دارد از سیران آن یوسف شرف
هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فرجهیی آغاز کن
عشقورزی آن دریچه کردن است
کز جمال دوست سینه روشن است
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دست توست بشنو ای پدر
راه کن در اندرونها خویش را
دور کن ادراک غیراندیش را
کیمیا داری دوای پوست کن
دشمنان را زین صناعت دوست کن
چون شدی زیبا بدان زیبا رسی
که رهاند روح را از بیکسی
پرورش مر باغ جانها را نمش
زنده کرده مردهٔ غم را دمش
نه همه ملک جهان دون دهد
صد هزاران ملک گوناگون دهد
بر سر ملک جمالش داد حق
ملکت تعبیر بیدرس و سبق
ملکت حسنش سوی زندان کشید
ملکت علمش سوی کیوان کشید
شه غلام او شد از علم و هنر
ملک علم از ملک حسن استوده تر
قلعه پیش کام خشکش جرعهیی
یک سواره تاخت تا قلعه به کر
تا در قلعه ببستند از حذر
زهره نه کس را که پیش آید به جنگ
اهل کشتی را چه زهره با نهنگ؟
روی آورد آن ملک سوی وزیر
که چه چارهاست اندرین وقت ای مشیر
گفت آن که ترک گویی کبر و فن
پیش او آیی به شمشیر و کفن
گفت آخر نه یکی مردیست فرد؟
گفت منگر خوار در فردی مرد
چشم بگشا قلعه را بنگر نکو
همچو سیمابست لرزان پیش او
شسته در زین آنچنان محکم پی است
گوییا شرقی و غربی با وی است
چند کس همچون فدایی تاختند
خویشتن را پیش او انداختند
هر یکی را او به گرزی میفکند
سر نگوسار اندر اقدام سمند
داده بودش صنع حق جمعیتی
که همیزد یک تنه بر امتی
چشم من چون دید روی آن قباد
کثرت اعداد از چشمم فتاد
اختران بسیار و خورشید ار یکی ست
پیش او بنیاد ایشان مندکی ست
گر هزاران موش پیش آرند سر
گربه را نه ترس باشد نه حذر
کی به پیش آیند موشان ای فلان؟
نیست جمعیت درون جانشان
هست جمعیت به صورتها فشار
جمع معنی خواه هین از کردگار
نیست جمعیت ز بسیاری جسم
جسم را بر باد قایم دان چو اسم
در دل موش ار بدی جمعیتی
جمع گشتی چند موش از حمیتی
بر زدندی چون فدایی حملهیی
خویش را بر گربهٔ بیمهلهیی
آن یکی چشمش به کندی از ضراب
وان دگر گوشش دریدی هم به ناب
وان دگر سوراخ کردی پهلوش
از جماعت گم شدی بیرون شوش
لیک جمعیت ندارد جان موش
بجهد از جانش به بانگ گربه هوش
خشک گردد موش زان گربهی عیار
گر بود اعداد موشان صد هزار
از رمهی انبه چه غم قصاب را
انبهییی هش چه بندد خواب را؟
مالک الملک است جمعیت دهد
شیر را تا بر گلهی گوران جهد
صد هزاران گور دهشاخ و دلیر
چون عدم باشند پیش صول شیر
مالک الملک است بدهد ملک حسن
یوسفی را تا بود چون مآء مزن
در رخی بنهد شعاع اختری
که شود شاهی غلام دختری
بنهد اندر روی دیگر نور خود
که ببیند نیم شب هر نیک و بد
یوسف و موسی ز حق بردند نور
در رخ و رخسار و در ذات الصدور
روی موسی بارقی انگیخته
پیش رو او توبره آویخته
نور رویش آنچنان بردی بصر
که زمرد از دو دیدهی مار کر
او ز حق در خواسته تا توبره
گردد آن نور قوی را ساتره
توبره گفت از گلیمت ساز هین
کان لباس عارفی آمد امین
کان کسا از نور صبری یافتهست
نور جان در تار و پودش تافتهست
جز چنین خرقه نخواهد شد صوان
نور ما را بر نتابد غیر آن
کوه قاف ار پیش آید بهرسد
همچو کوه طور نورش بر درد
از کمال قدرت ابدان رجال
یافت اندر نور بیچون احتمال
آنچه طورش بر نتابد ذرهیی
قدرتش جا سازد از قارورهیی
گشت مشکات و زجاجی جای نور
که همیدرد ز نور آن قاف و طور
جسمشان مشکات دان دلشان زجاج
تافته بر عرش و افلاک این سراج
نورشان حیران این نور آمده
چون ستاره زین ضحی فانی شده
زین حکایت کرد آن ختم رسل
از ملیک لا یزال و لم یزل
که نگنجیدم در افلاک و خلا
در عقول و در نفوس با علا
در دل مؤمن بگنجیدم چو ضیف
بی ز چون و بی چگونه بی ز کیف
تا به دلالی آن دل فوق و تحت
یابد از من پادشاهیها و بخت
بیچنین آیینه از خوبی من
برنتابد نه زمین و نه زمن
بر دو کون اسب ترحم تاختیم
بس عریض آیینهیی بر ساختیم
هر دمی زین آینه پنجاه عرس
بشنو آیینه ولی شرحش مپرس
حاصل این کزلبس خویشش پرده ساخت
که نفوذ آن قمر را میشناخت
گر بدی پرده ز غیر لبس او
پاره گشتی گر بدی کوه دوتو
ز آهنین دیوارها نافذ شدی
توبره با نور حق چه فن زدی؟
گشته بود آن توبره صاحب تفی
بود وقت شور خرقهی عارفی
زان شود آتش رهین سوخته
کوست با آتش ز پیش آموخته
وز هوا و عشق آن نور رشاد
خود صفورا هر دو دیده باد داد
اولا بر بست یک چشم و بدید
نور روی او و آن چشمش پرید
بعد از آن صبرش نماند و آن دگر
بر گشاد و کرد خرج آن قمر
همچنان مرد مجاهد نان دهد
چون برو زد نور طاعت جان دهد
پس زنی گفتش ز چشم عبهری
که ز دستت رفت حسرت میخوری
گفت حسرت میخورم که صد هزار
دیده بودی تا همیکردم نثار
روزن چشمم ز مه ویران شدهست
لیک مه چون گنج در ویران نشست
کی گذارد گنج کین ویرانهام؟
یاد آرد از رواق و خانهام؟
نور روی یوسفی وقت عبور
میفتادی در شباک هر قصور
پس بگفتندی درون خانه در
یوسف است این سو به سیران و گذر
زان که بر دیوار دیدندی شعاع
فهم کردندی پس اصحاب بقاع
خانهیی را کش دریچهست آن طرف
دارد از سیران آن یوسف شرف
هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فرجهیی آغاز کن
عشقورزی آن دریچه کردن است
کز جمال دوست سینه روشن است
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دست توست بشنو ای پدر
راه کن در اندرونها خویش را
دور کن ادراک غیراندیش را
کیمیا داری دوای پوست کن
دشمنان را زین صناعت دوست کن
چون شدی زیبا بدان زیبا رسی
که رهاند روح را از بیکسی
پرورش مر باغ جانها را نمش
زنده کرده مردهٔ غم را دمش
نه همه ملک جهان دون دهد
صد هزاران ملک گوناگون دهد
بر سر ملک جمالش داد حق
ملکت تعبیر بیدرس و سبق
ملکت حسنش سوی زندان کشید
ملکت علمش سوی کیوان کشید
شه غلام او شد از علم و هنر
ملک علم از ملک حسن استوده تر
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۳ - حکایت آن پادشاه و وصیت کردن او سه پسر خویش را کی درین سفر در ممالک من فلان جا چنین ترتیب نهید و فلان جا چنین نواب نصب کنید اما الله الله به فلان قلعه مروید و گرد آن مگردید
بود شاهی شاه را بد سه پسر
هر سه صاحب فطنت و صاحبنظر
هر یکی از دیگری استودهتر
در سخا و در وغا و کر و فر
پیش شه زادگان استاده جمع
قرة العینان شه همچون سه شمع
از ره پنهان ز عینین پسر
میکشید آبی نخیل آن پدر
تا ز فرزند آب این چشمه شتاب
میرود سوی ریاض مام و باب
تازه میباشد ریاض والدین
گشته جاری عینشان زین هر دو عین
چون شود چشمه ز بیماری علیل
خشک گردد برگ و شاخ آن نخیل
خشکی نخلش همیگوید پدید
که ز فرزند آن شجر نم میکشید
ای بسا کاریز پنهان همچنین
متصل با جانتان یا غافلین
ای کشیده ز آسمان و از زمین
مایهها تا گشته جسم تو سمین
عاریهست این کم همیباید فشارد
کانچه بگرفتی همیباید گزارد
جز نفخت کان ز وهاب آمدهست
روح را باش آن دگرها بیهدهست
بیهده نسبت به جان میگویمش
نی به نسبت با صنیع محکمش
هر سه صاحب فطنت و صاحبنظر
هر یکی از دیگری استودهتر
در سخا و در وغا و کر و فر
پیش شه زادگان استاده جمع
قرة العینان شه همچون سه شمع
از ره پنهان ز عینین پسر
میکشید آبی نخیل آن پدر
تا ز فرزند آب این چشمه شتاب
میرود سوی ریاض مام و باب
تازه میباشد ریاض والدین
گشته جاری عینشان زین هر دو عین
چون شود چشمه ز بیماری علیل
خشک گردد برگ و شاخ آن نخیل
خشکی نخلش همیگوید پدید
که ز فرزند آن شجر نم میکشید
ای بسا کاریز پنهان همچنین
متصل با جانتان یا غافلین
ای کشیده ز آسمان و از زمین
مایهها تا گشته جسم تو سمین
عاریهست این کم همیباید فشارد
کانچه بگرفتی همیباید گزارد
جز نفخت کان ز وهاب آمدهست
روح را باش آن دگرها بیهدهست
بیهده نسبت به جان میگویمش
نی به نسبت با صنیع محکمش
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۶ - رفتن پسران سلطان به حکم آنک الانسان حریص علی ما منع ما بندگی خویش نمودیم ولیکن خوی بد تو بنده ندانست خریدن به سوی آن قلعهٔ ممنوع عنه آن همه وصیتها و اندرزهای پدر را زیر پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و میگفتند ایشان را نفوس لوامه الم یاتکم نذیر ایشان میگفتند گریان و پشیمان لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر
این سخن پایان ندارد آن فریق
بر گرفتند از پی آن دز طریق
بر درخت گندم منهی زدند
از طویلهی مخلصان بیرون شدند
چون شدند از منع و نهیش گرم تر
سوی آن قلعه برآوردند سر
بر ستیز قول شاه مجتبی
تا به قلعهی صبرسوز هشربا
آمدند از رغم عقل پندتوز
در شب تاریک بر گشته ز روز
اندر آن قلعهی خوش ذات الصور
پنج در در بحر و پنجی سوی بر
پنج از آن چون حس به سوی رنگ و بو
پنج از آن چون حس باطن رازجو
زان هزاران صورت و نقش و نگار
میشدند از سو به سو خوش بیقرار
زین قدحهای صور کمباش مست
تا نگردی بتتراش و بتپرست
از قدحهای صور بگذر مایست
باده در جام است لیک از جام نیست
سوی بادهبخش بگشا پهن فم
چون رسد باده نیاید جام کم
آدما معنی دلبندم بجوی
ترک قشر و صورت گندم بگوی
چون که ریگی آرد شد بهر خلیل
دان که معزول است گندم ای نبیل
صورت از بیصورت آید در وجود
همچنانک از آتشی زادهست دود
کمترین عیب مصور در خصال
چون پیاپی بینی اش آید ملال
حیرت محض آردت بیصورتی
زاده صد گون آلت از بیآلتی
بی ز دستی دستها بافد همی
جان جان سازد مصور آدمی
آن چنانک اندر دل از هجر و وصال
میشود بافیده گوناگون خیال
هیچ ماند این مؤثر با اثر؟
هیچ ماند بانگ و نوحه با ضرر؟
نوحه را صورت ضرر بیصورت است
دست خایند از ضرر کش نیست دست
این مثل نالایق است ای مستدل
حیلهٔ تفهیم را جهد المقل
صنع بیصورت بکارد صورتی
تن بروید با حواس و آلتی
تا چه صورت باشد آن بر وفق خود
اندر آرد جسم را در نیک و بد
صورت نعمت بود شاکر شود
صورت مهلت بود صابر شود
صورت رحمی بود بالان شود
صورت زخمی بود نالان شود
صورت شهری بود گیرد سفر
صورت تیری بود گیرد سپر
صورت خوبان بود عشرت کند
صورت غیبی بود خلوت کند
صورت محتاجی آرد سوی کسب
صورت بازو وری آرد به غصب
این ز حد و اندازهها باشد برون
داعی فعل از خیال گونهگون
بینهایت کیشها و پیشهها
جمله ظل صورت اندیشهها
بر لب بام ایستاده قوم خوش
هر یکی را بر زمین بین سایهاش
صورت فکراست بر بام مشید
وان عمل چون سایه بر ارکان پدید
فعل بر ارکان و فکرت مکتتم
لیک در تاثیر و وصلت دو به هم
آن صور در بزم کز جام خوشی ست
فایدهی او بیخودی و بیهشی ست
صورت مرد و زن و لعب و جماع
فایدهش بیهوشی وقت وقاع
صورت کان و نمک کان نعمت است
فایدهش آن قوت بیصورت است
در مصاف آن صورت تیغ و سپر
فایدهش بیصورتی یعنی ظفر
مدرسه و تعلیق و صورتهای وی
چون به دانش متصل شد گشت طی
این صور چون بندهٔ بیصورتند
پس چرا در نفی صاحبنعمتند؟
این صور دارد ز بیصورت وجود
چیست پس بر موجد خویشش جحود؟
خود ازو یابد ظهور انکار او
نیست غیر عکس خود این کار او
صورت دیوار و سقف هر مکان
سایهٔ اندیشهٔ معمار دان
گرچه خود اندر محل افتکار
نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار
فاعل مطلق یقین بیصورت است
صورت اندر دست او چون آلت است
گه گه آن بیصورت از کتم عدم
مر صور را رو نماید از کرم
تا مدد گیرد ازو هر صورتی
از کمال و از جمال و قدرتی
باز بیصورت چو پنهان کرد رو
آمدند از بهر کد در رنگ و بو
صورتی از صورت دیگر کمال
گر بجوید باشد آن عین ضلال
پس چه عرضه میکنی ای بیگهر
احتیاج خود به محتاجی دگر؟
چون صور بندهست بر یزدان مگو
ظن مبر صورت به تشبیهش مجو
در تضرع جوی و در افنای خویش
کز تفکر جز صور ناید به پیش
ور ز غیر صورتت نبود فره
صورتی کان بیتو زاید در تو به
صورت شهری که آن جا میروی
ذوق بیصورت کشیدت ای روی
پس به معنی میروی تا لامکان
که خوشی غیر مکان است و زمان
صورت یاری که سوی او شوی
از برای مونسیاش میروی
پس به معنی سوی بیصورت شدی
گرچه زان مقصود غافل آمدی
پس حقیقت حق بود معبود کل
کز پی ذوق است سیران سبل
لیک بعضی رو سوی دم کردهاند
گرچه سر اصل است سر گم کردهاند
لیک آن سر پیش این ضالان گم
میدهد داد سری از راه دم
آن ز سر مییابد آن داد این ز دم
قوم دیگر پا و سر کردند گم
چون که گم شد جمله جمله یافتند
از کم آمد سوی کل بشتافتند
بر گرفتند از پی آن دز طریق
بر درخت گندم منهی زدند
از طویلهی مخلصان بیرون شدند
چون شدند از منع و نهیش گرم تر
سوی آن قلعه برآوردند سر
بر ستیز قول شاه مجتبی
تا به قلعهی صبرسوز هشربا
آمدند از رغم عقل پندتوز
در شب تاریک بر گشته ز روز
اندر آن قلعهی خوش ذات الصور
پنج در در بحر و پنجی سوی بر
پنج از آن چون حس به سوی رنگ و بو
پنج از آن چون حس باطن رازجو
زان هزاران صورت و نقش و نگار
میشدند از سو به سو خوش بیقرار
زین قدحهای صور کمباش مست
تا نگردی بتتراش و بتپرست
از قدحهای صور بگذر مایست
باده در جام است لیک از جام نیست
سوی بادهبخش بگشا پهن فم
چون رسد باده نیاید جام کم
آدما معنی دلبندم بجوی
ترک قشر و صورت گندم بگوی
چون که ریگی آرد شد بهر خلیل
دان که معزول است گندم ای نبیل
صورت از بیصورت آید در وجود
همچنانک از آتشی زادهست دود
کمترین عیب مصور در خصال
چون پیاپی بینی اش آید ملال
حیرت محض آردت بیصورتی
زاده صد گون آلت از بیآلتی
بی ز دستی دستها بافد همی
جان جان سازد مصور آدمی
آن چنانک اندر دل از هجر و وصال
میشود بافیده گوناگون خیال
هیچ ماند این مؤثر با اثر؟
هیچ ماند بانگ و نوحه با ضرر؟
نوحه را صورت ضرر بیصورت است
دست خایند از ضرر کش نیست دست
این مثل نالایق است ای مستدل
حیلهٔ تفهیم را جهد المقل
صنع بیصورت بکارد صورتی
تن بروید با حواس و آلتی
تا چه صورت باشد آن بر وفق خود
اندر آرد جسم را در نیک و بد
صورت نعمت بود شاکر شود
صورت مهلت بود صابر شود
صورت رحمی بود بالان شود
صورت زخمی بود نالان شود
صورت شهری بود گیرد سفر
صورت تیری بود گیرد سپر
صورت خوبان بود عشرت کند
صورت غیبی بود خلوت کند
صورت محتاجی آرد سوی کسب
صورت بازو وری آرد به غصب
این ز حد و اندازهها باشد برون
داعی فعل از خیال گونهگون
بینهایت کیشها و پیشهها
جمله ظل صورت اندیشهها
بر لب بام ایستاده قوم خوش
هر یکی را بر زمین بین سایهاش
صورت فکراست بر بام مشید
وان عمل چون سایه بر ارکان پدید
فعل بر ارکان و فکرت مکتتم
لیک در تاثیر و وصلت دو به هم
آن صور در بزم کز جام خوشی ست
فایدهی او بیخودی و بیهشی ست
صورت مرد و زن و لعب و جماع
فایدهش بیهوشی وقت وقاع
صورت کان و نمک کان نعمت است
فایدهش آن قوت بیصورت است
در مصاف آن صورت تیغ و سپر
فایدهش بیصورتی یعنی ظفر
مدرسه و تعلیق و صورتهای وی
چون به دانش متصل شد گشت طی
این صور چون بندهٔ بیصورتند
پس چرا در نفی صاحبنعمتند؟
این صور دارد ز بیصورت وجود
چیست پس بر موجد خویشش جحود؟
خود ازو یابد ظهور انکار او
نیست غیر عکس خود این کار او
صورت دیوار و سقف هر مکان
سایهٔ اندیشهٔ معمار دان
گرچه خود اندر محل افتکار
نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار
فاعل مطلق یقین بیصورت است
صورت اندر دست او چون آلت است
گه گه آن بیصورت از کتم عدم
مر صور را رو نماید از کرم
تا مدد گیرد ازو هر صورتی
از کمال و از جمال و قدرتی
باز بیصورت چو پنهان کرد رو
آمدند از بهر کد در رنگ و بو
صورتی از صورت دیگر کمال
گر بجوید باشد آن عین ضلال
پس چه عرضه میکنی ای بیگهر
احتیاج خود به محتاجی دگر؟
چون صور بندهست بر یزدان مگو
ظن مبر صورت به تشبیهش مجو
در تضرع جوی و در افنای خویش
کز تفکر جز صور ناید به پیش
ور ز غیر صورتت نبود فره
صورتی کان بیتو زاید در تو به
صورت شهری که آن جا میروی
ذوق بیصورت کشیدت ای روی
پس به معنی میروی تا لامکان
که خوشی غیر مکان است و زمان
صورت یاری که سوی او شوی
از برای مونسیاش میروی
پس به معنی سوی بیصورت شدی
گرچه زان مقصود غافل آمدی
پس حقیقت حق بود معبود کل
کز پی ذوق است سیران سبل
لیک بعضی رو سوی دم کردهاند
گرچه سر اصل است سر گم کردهاند
لیک آن سر پیش این ضالان گم
میدهد داد سری از راه دم
آن ز سر مییابد آن داد این ز دم
قوم دیگر پا و سر کردند گم
چون که گم شد جمله جمله یافتند
از کم آمد سوی کل بشتافتند
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۹ - حکایت آن دو برادر یکی کوسه و یکی امرد در عزب خانهای خفتند شبی اتفاقا امرد خشتها بر مقعد خود انبار کرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشتها را به حیله و نرمی از پس او برداشت کودک بیدار شد به جنگ کی این خشتها کو کجا بردی و چرا بردی او گفت تو این خشتها را چرا نهادی الی آخره
امردی و کوسهیی درانجمن
آمدند و مجمعی بد در وطن
مشتغل ماندند قوم منتجب
روز رفت و شد زمانه ثلث شب
زان عزبخانه نرفتند آن دو کس
هم بخفتند آن سو از بیم عسس
کوسه را بد بر زنخدان چار مو
لیک همچون ماه بدرش بود رو
کودک امرد به صورت بود زشت
هم نهاد اندر پس کون بیست خشت
لوطییی دب برد شب در انبهی
خشتها را نقل کرد آن مشتهی
دست چون بر وی زد او از جا بجست
گفت هی تو کیستی؟ ای سگپرست
گفت این سی خشت چون انباشتی؟
گفت تو سی خشت چون برداشتی؟
کودک بیمارم و از ضعف خود
کردم این جا احتیاط و مرتقد
گفت اگر داری ز رنجوری تفی
چون نرفتی جانب دار الشفا؟
یا به خانهی یک طبیبی مشفقی
که گشادی از سقامت مغلقی؟
گفت آخر من کجا دانم شدن
که به هرجا میروم من ممتحن
چون تو زندیقی پلیدی ملحدی
می بر آرد سر به پیشم چون ددی
خانقاهی که بود بهتر مکان
من ندیدم یک دمی در وی امان
رو به من آرند مشتی حمزهخوار
چشمها پر نطفه کف خایه فشار
وان که ناموسیست خود از زیر زیر
غمزه دزدد میدهد مالش به کیر
خانقه چون این بود بازار عام
چون بود خر گله و دیوان خام؟
خر کجا ناموس و تقوی از کجا؟
خر چه داند خشیت و خوف و رجا؟
عقل باشد ایمنی و عدلجو
بر زن و بر مرد اما عقل کو؟
ور گریزم من روم سوی زنان
همچو یوسف افتم اندر افتتان
یوسف از زن یافت زندان و فشار
من شوم توزیع بر پنجاه دار
آن زنان از جاهلی بر من تنند
اولیاشان قصد جان من کنند
نه ز مردان چاره دارم نز زنان
چون کنم که نی ازینم نه از آن؟
بعد از آن کودک به کوسه بنگریست
گفت او با آن دو مو از غم بری ست
فارغ است از خشت و از پیکار خشت
وز چو تو مادرفروش کنگ زشت
بر زنخ سه چار مو بهر نمون
بهتر از سی خشت گرداگرد کون
ذرهیی سایهٔ عنایت بهتراست
از هزاران کوشش طاعتپرست
زان که شیطان خشت طاعت بر کند
گر دو صد خشت است خود را ره کند
خشت اگر پرست بنهادهی تواست
آن دو سه مو از عطای آن سواست
در حقیقت هر یکی مو زان کهیست
کان اماننامهی صلهی شاهنشهیست
تو اگر صد قفل بنهی بر دری
بر کند آن جمله را خیرهسری
شحنهیی از موم اگر مهری نهد
پهلوانان را از آن دل بشکهد
آن دو سه تار عنایت همچو کوه
سد شد چون فر سیما در وجوه
خشت را مگذار ای نیکوسرشت
لیک هم ایمن مخسپ از دیو زشت
رو دو تا مو زان کرم با دست آر
وان گهان ایمن بخسپ و غم مدار
نوم عالم از عبادت به بود
آن چنان علمی که مستنبه بود
آن سکون سابح اندر آشنا
به ز جهد اعجمی با دست و پا
اعجمی زد دست و پا و غرق شد
میرود سباح ساکن چون عمد
علم دریاییست بیحد و کنار
طالب علم است غواص بحار
گر هزاران سال باشد عمر او
او نگردد سیر خود از جست و جو
کان رسول حق بگفت اندر بیان
این که منهومان هما لا یشبعان
آمدند و مجمعی بد در وطن
مشتغل ماندند قوم منتجب
روز رفت و شد زمانه ثلث شب
زان عزبخانه نرفتند آن دو کس
هم بخفتند آن سو از بیم عسس
کوسه را بد بر زنخدان چار مو
لیک همچون ماه بدرش بود رو
کودک امرد به صورت بود زشت
هم نهاد اندر پس کون بیست خشت
لوطییی دب برد شب در انبهی
خشتها را نقل کرد آن مشتهی
دست چون بر وی زد او از جا بجست
گفت هی تو کیستی؟ ای سگپرست
گفت این سی خشت چون انباشتی؟
گفت تو سی خشت چون برداشتی؟
کودک بیمارم و از ضعف خود
کردم این جا احتیاط و مرتقد
گفت اگر داری ز رنجوری تفی
چون نرفتی جانب دار الشفا؟
یا به خانهی یک طبیبی مشفقی
که گشادی از سقامت مغلقی؟
گفت آخر من کجا دانم شدن
که به هرجا میروم من ممتحن
چون تو زندیقی پلیدی ملحدی
می بر آرد سر به پیشم چون ددی
خانقاهی که بود بهتر مکان
من ندیدم یک دمی در وی امان
رو به من آرند مشتی حمزهخوار
چشمها پر نطفه کف خایه فشار
وان که ناموسیست خود از زیر زیر
غمزه دزدد میدهد مالش به کیر
خانقه چون این بود بازار عام
چون بود خر گله و دیوان خام؟
خر کجا ناموس و تقوی از کجا؟
خر چه داند خشیت و خوف و رجا؟
عقل باشد ایمنی و عدلجو
بر زن و بر مرد اما عقل کو؟
ور گریزم من روم سوی زنان
همچو یوسف افتم اندر افتتان
یوسف از زن یافت زندان و فشار
من شوم توزیع بر پنجاه دار
آن زنان از جاهلی بر من تنند
اولیاشان قصد جان من کنند
نه ز مردان چاره دارم نز زنان
چون کنم که نی ازینم نه از آن؟
بعد از آن کودک به کوسه بنگریست
گفت او با آن دو مو از غم بری ست
فارغ است از خشت و از پیکار خشت
وز چو تو مادرفروش کنگ زشت
بر زنخ سه چار مو بهر نمون
بهتر از سی خشت گرداگرد کون
ذرهیی سایهٔ عنایت بهتراست
از هزاران کوشش طاعتپرست
زان که شیطان خشت طاعت بر کند
گر دو صد خشت است خود را ره کند
خشت اگر پرست بنهادهی تواست
آن دو سه مو از عطای آن سواست
در حقیقت هر یکی مو زان کهیست
کان اماننامهی صلهی شاهنشهیست
تو اگر صد قفل بنهی بر دری
بر کند آن جمله را خیرهسری
شحنهیی از موم اگر مهری نهد
پهلوانان را از آن دل بشکهد
آن دو سه تار عنایت همچو کوه
سد شد چون فر سیما در وجوه
خشت را مگذار ای نیکوسرشت
لیک هم ایمن مخسپ از دیو زشت
رو دو تا مو زان کرم با دست آر
وان گهان ایمن بخسپ و غم مدار
نوم عالم از عبادت به بود
آن چنان علمی که مستنبه بود
آن سکون سابح اندر آشنا
به ز جهد اعجمی با دست و پا
اعجمی زد دست و پا و غرق شد
میرود سباح ساکن چون عمد
علم دریاییست بیحد و کنار
طالب علم است غواص بحار
گر هزاران سال باشد عمر او
او نگردد سیر خود از جست و جو
کان رسول حق بگفت اندر بیان
این که منهومان هما لا یشبعان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۰ - در تفسیر این خبر کی مصطفی صلواتالله علیه فرمود منهومان لا یشبعان طالب الدنیا و طالب العلم کی این علم غیر علم دنیا باید تا دو قسم باشد اما علم دنیا هم دنیا باشد الی آخره و اگر همچنین شود کی طالب الدنیا و طالب الدنیا تکرار بود نه تقسیم مع تقریره
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۴ - روان گشتن شاهزادگان بعد از تمام بحث و ماجرا به جانب ولایت چین سوی معشوق و مقصود تا به قدر امکان به مقصود نزدیکتر باشند اگر چه راه وصل مسدودست به قدر امکان نزدیکتر شدن محمودست الی آخره
این بگفتند و روان گشتند زود
هر چه بود ای یار من آن لحظه بود
صبر بگزیدند و صدیقین شدند
بعد از آن سوی بلاد چین شدند
والدین و ملک را بگذاشتند
راه معشوق نهان بر داشتند
همچو ابراهیم ادهم از سریر
عشقشان بیپا و سر کرد و فقیر
یا چو ابراهیم مرسل سرخوشی
خویش را افکند اندر آتشی
یا چو اسماعیل صبار مجید
پیش عشق و خنجرش حلقی کشید
هر چه بود ای یار من آن لحظه بود
صبر بگزیدند و صدیقین شدند
بعد از آن سوی بلاد چین شدند
والدین و ملک را بگذاشتند
راه معشوق نهان بر داشتند
همچو ابراهیم ادهم از سریر
عشقشان بیپا و سر کرد و فقیر
یا چو ابراهیم مرسل سرخوشی
خویش را افکند اندر آتشی
یا چو اسماعیل صبار مجید
پیش عشق و خنجرش حلقی کشید
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره
امرء القیس از ممالک خشکلب
هم کشیدش عشق از خطهی عرب
تا بیامد خشت میزد در تبوک
با ملک گفتند شاهی از ملوک
امرء القیس آمدهست اینجا به کد
در شکار عشق و خشتی میزند
آن ملک برخاست شب شد پیش او
گفت او را ای ملیک خوبرو
یوسف وقتی دو ملکت شد کمال
مر تورا رام از بلاد و از جمال
گشته مردان بندگان از تیغ تو
وان زنان ملک مه بیمیغ تو
پیش ما باشی تو بخت ما بود
جان ما از وصل تو صد جان شود
هم من و هم ملک من مملوک تو
ای به همت ملکها متروک تو
فلسفه گفتش بسی و او خموش
ناگهان وا کرد از سر رویپوش
تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد
همچو خود در حال سرگردانش کرد
دست او بگرفت و با او یار شد
او هم از تخت و کمر بیزار شد
تا بلاد دور رفتند این دو شه
عشق یک کرت نکردهست این گنه
بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر
او به هر کشتی بود من الاخیر
غیر این دو بس ملوک بیشمار
عشقشان از ملک بربود و تبار
جان این سه شهبچه هم گرد چین
همچو مرغان گشته هر سو دانهچین
زهره نی تا لب گشایند از ضمیر
زان که رازی با خطر بود و خطیر
صد هزاران سر به پولی آن زمان
عشق خشم آلوده زه کرده کمان
عشق خود بیخشم در وقت خوشی
خوی دارد دم به دم خیرهکشی
این بود آن لحظه کو خشنود شد
من چه گویم چون که خشمآلود شد؟
لیک مرج جان فدای شیر او
کش کشد این عشق و این شمشیر او
کشتنی به از هزاران زندگی
سلطنتها مردهٔ این بندگی
با کنایت رازها با همدگر
پست گفتندی به صد خوف و حذر
راز را غیر خدا محرم نبود
آه را جز آسمان همدم نبود
اصطلاحاتی میان همدگر
داشتندی بهر ایراد خبر
زین لسان الطیر عام آموختند
طمطراق و سروری اندوختند
صورت آواز مرغ است آن کلام
غافل است از حال مرغان مرد خام
کو سلیمانی که داند لحن طیر؟
دیو گرچه ملک گیرد هست غیر
دیو بر شبه سلیمان کرد ایست
علم مکرش هست و علمناش نیست
چون سلیمان از خدا بشاش بود
منطق الطیری ز علمناش بود
تو از آن مرغ هوایی فهم کن
که ندیدستی طیور من لدن
جای سیمرغان بود آن سوی قاف
هر خیالی را نباشد دستباف
جز خیالی را که دید آن اتفاق
آن گهش بعدالعیان افتد فراق
نه فراق قطع بهر مصلحت
کآمن است از هر فراق آن منقبت
بهر استبقای آن روحی جسد
آفتاب از برف یکدم درکشد
بهر جان خویش جو زیشان صلاح
هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح
آن زلیخا از سپندان تا به عود
نام جمله چیز یوسف کرده بود
نام او در نامها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کرد
چون بگفتی موم ز آتش نرم شد
این بدی کان یار با ما گرم شد
ور بگفتی مه برآمد بنگرید
ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید
ور بگفتی برگها خوش میطپند
ور بگفتی خوش همیسوزد سپند
ور بگفتی گل به بلبل راز گفت
ور بگفتی شه سر شهناز گفت
ور بگفتی چه همایون است بخت
ور بگفتی که بر افشانید رخت
ور بگفتی که سقا آورد آب
ور بگفتی که بر آمد آفتاب
ور بگفتی دوش دیگی پختهاند
یا حوایج از پزش یک لختهاند
ور بگفتی هست نانها بینمک
ور بگفتی عکس میگردد فلک
ور بگفتی که به درد آمد سرم
ور بگفتی درد سر شد خوش ترم
گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی
صد هزاران نام گر برهم زدی
قصد او و خواه او یوسف بدی
گرسنه بودی چو گفتی نام او
میشدی او سیر و مست جام او
تشنگیش از نام او ساکن شدی
نام یوسف شربت باطن شدی
ور بدی دردیش زان نام بلند
درد او در حال گشتی سودمند
وقت سرما بودی او را پوستین
این کند در عشق نام دوست این
عام میخوانند هر دم نام پاک
این عمل نکند چو نبود عشقناک
آنچه عیسی کرده بود از نام هو
میشدی پیدا ورا از نام او
چون که با حق متصل گردید جان
ذکر آن این است و ذکر اینست آن
خالی از خود بود و پر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تلابد که دروست
خنده بوی زعفران وصل داد
گریه بوهای پیاز آن بعاد
هر یکی را هست در دل صد مراد
این نباشد مذهب عشق و وداد
یار آمد عشق را روز آفتاب
آفتاب آن روی را همچون نقاب
آن که نشناسد نقاب از روی یار
عابد الشمس است دست از وی بدار
روز او و روزی عاشق هم او
دل همو دلسوزی عاشق هم او
ماهیان را نقد شد از عین آب
نان و آب و جامه و دارو و خواب
همچو طفل است او ز پستان شیرگیر
او نداند در دو عالم غیر شیر
طفل داند هم نداند شیر را
راه نبود این طرف تدبیر را
گیج کرد این گردنامه روح را
تا بیابد فاتح و مفتوح را
گیج نبود در روش بلک اندرو
حاملش دریا بود نه سیل و جو
چون بیابد؟ او که یابد گم شود
همچو سیلی غرقهٔ قلزم شود
دانه گم شد آن گهی او تین بود
تا نمردی زر ندادم این بود
هم کشیدش عشق از خطهی عرب
تا بیامد خشت میزد در تبوک
با ملک گفتند شاهی از ملوک
امرء القیس آمدهست اینجا به کد
در شکار عشق و خشتی میزند
آن ملک برخاست شب شد پیش او
گفت او را ای ملیک خوبرو
یوسف وقتی دو ملکت شد کمال
مر تورا رام از بلاد و از جمال
گشته مردان بندگان از تیغ تو
وان زنان ملک مه بیمیغ تو
پیش ما باشی تو بخت ما بود
جان ما از وصل تو صد جان شود
هم من و هم ملک من مملوک تو
ای به همت ملکها متروک تو
فلسفه گفتش بسی و او خموش
ناگهان وا کرد از سر رویپوش
تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد
همچو خود در حال سرگردانش کرد
دست او بگرفت و با او یار شد
او هم از تخت و کمر بیزار شد
تا بلاد دور رفتند این دو شه
عشق یک کرت نکردهست این گنه
بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر
او به هر کشتی بود من الاخیر
غیر این دو بس ملوک بیشمار
عشقشان از ملک بربود و تبار
جان این سه شهبچه هم گرد چین
همچو مرغان گشته هر سو دانهچین
زهره نی تا لب گشایند از ضمیر
زان که رازی با خطر بود و خطیر
صد هزاران سر به پولی آن زمان
عشق خشم آلوده زه کرده کمان
عشق خود بیخشم در وقت خوشی
خوی دارد دم به دم خیرهکشی
این بود آن لحظه کو خشنود شد
من چه گویم چون که خشمآلود شد؟
لیک مرج جان فدای شیر او
کش کشد این عشق و این شمشیر او
کشتنی به از هزاران زندگی
سلطنتها مردهٔ این بندگی
با کنایت رازها با همدگر
پست گفتندی به صد خوف و حذر
راز را غیر خدا محرم نبود
آه را جز آسمان همدم نبود
اصطلاحاتی میان همدگر
داشتندی بهر ایراد خبر
زین لسان الطیر عام آموختند
طمطراق و سروری اندوختند
صورت آواز مرغ است آن کلام
غافل است از حال مرغان مرد خام
کو سلیمانی که داند لحن طیر؟
دیو گرچه ملک گیرد هست غیر
دیو بر شبه سلیمان کرد ایست
علم مکرش هست و علمناش نیست
چون سلیمان از خدا بشاش بود
منطق الطیری ز علمناش بود
تو از آن مرغ هوایی فهم کن
که ندیدستی طیور من لدن
جای سیمرغان بود آن سوی قاف
هر خیالی را نباشد دستباف
جز خیالی را که دید آن اتفاق
آن گهش بعدالعیان افتد فراق
نه فراق قطع بهر مصلحت
کآمن است از هر فراق آن منقبت
بهر استبقای آن روحی جسد
آفتاب از برف یکدم درکشد
بهر جان خویش جو زیشان صلاح
هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح
آن زلیخا از سپندان تا به عود
نام جمله چیز یوسف کرده بود
نام او در نامها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کرد
چون بگفتی موم ز آتش نرم شد
این بدی کان یار با ما گرم شد
ور بگفتی مه برآمد بنگرید
ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید
ور بگفتی برگها خوش میطپند
ور بگفتی خوش همیسوزد سپند
ور بگفتی گل به بلبل راز گفت
ور بگفتی شه سر شهناز گفت
ور بگفتی چه همایون است بخت
ور بگفتی که بر افشانید رخت
ور بگفتی که سقا آورد آب
ور بگفتی که بر آمد آفتاب
ور بگفتی دوش دیگی پختهاند
یا حوایج از پزش یک لختهاند
ور بگفتی هست نانها بینمک
ور بگفتی عکس میگردد فلک
ور بگفتی که به درد آمد سرم
ور بگفتی درد سر شد خوش ترم
گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی
صد هزاران نام گر برهم زدی
قصد او و خواه او یوسف بدی
گرسنه بودی چو گفتی نام او
میشدی او سیر و مست جام او
تشنگیش از نام او ساکن شدی
نام یوسف شربت باطن شدی
ور بدی دردیش زان نام بلند
درد او در حال گشتی سودمند
وقت سرما بودی او را پوستین
این کند در عشق نام دوست این
عام میخوانند هر دم نام پاک
این عمل نکند چو نبود عشقناک
آنچه عیسی کرده بود از نام هو
میشدی پیدا ورا از نام او
چون که با حق متصل گردید جان
ذکر آن این است و ذکر اینست آن
خالی از خود بود و پر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تلابد که دروست
خنده بوی زعفران وصل داد
گریه بوهای پیاز آن بعاد
هر یکی را هست در دل صد مراد
این نباشد مذهب عشق و وداد
یار آمد عشق را روز آفتاب
آفتاب آن روی را همچون نقاب
آن که نشناسد نقاب از روی یار
عابد الشمس است دست از وی بدار
روز او و روزی عاشق هم او
دل همو دلسوزی عاشق هم او
ماهیان را نقد شد از عین آب
نان و آب و جامه و دارو و خواب
همچو طفل است او ز پستان شیرگیر
او نداند در دو عالم غیر شیر
طفل داند هم نداند شیر را
راه نبود این طرف تدبیر را
گیج کرد این گردنامه روح را
تا بیابد فاتح و مفتوح را
گیج نبود در روش بلک اندرو
حاملش دریا بود نه سیل و جو
چون بیابد؟ او که یابد گم شود
همچو سیلی غرقهٔ قلزم شود
دانه گم شد آن گهی او تین بود
تا نمردی زر ندادم این بود
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۷ - بیان مجاهد کی دست از مجاهده باز ندارد اگر چه داند بسطت عطاء حق را کی آن مقصود از طرف دیگر و به سبب نوع عمل دیگر بدو رساند کی در وهم او نبوده باشد او همه وهم و اومید درین طریق معین بسته باشد حلقهٔ همین در میزند بوک حق تعالی آن روزی را از در دیگر بدو رساند کی او آن تدبیر نکرده باشد و یرزقه من حیث لا یحتسب العبد یدبر والله یقدر و بود کی بنده را وهم بندگی بود کی مرا از غیر این در برساند اگر چه من حلقهٔ این در میزنم حق تعالی او را هم ازین در روزی رساند فیالجمله این همه درهای یکی سرایست مع تقریره
یا درین ره آیدم آن کام من
یا چو باز آیم ز ره سوی وطن
بوک موقوف است کامم بر سفر
چون سفر کردم بیابم در حضر
یار را چندین بجویم جد و چست
که بدانم که نمیبایست جست
آن معیت کی رود در گوش من؟
تا نگردم گرد دوران زمن؟
کی کنم من از معیت فهم راز
جز که از بعد سفرهای دراز؟
حق معیت گفت و دل را مهر کرد
تا که عکس آید به گوش دل نه طرد
چون سفرها کرد و داد راه داد
بعد از آن مهر از دل او بر گشاد
چون خطایین آن حساب با صفا
گرددش روشن ز بعد دو خطا
بعد از آن گوید اگر دانستمی
این معیت را که او را جستمی
دانش آن بود موقوف سفر
ناید آن دانش به تیزی فکر
آن چنان که وجه وام شیخ بود
بسته و موقوف گریهی آن وجود
کودک حلوایییی بگریست زار
توخته شد وام آن شیخ کبار
گفته شد آن داستان معنوی
پیش ازین اندر خلال مثنوی
در دلت خوف افکند از موضعی
تا نباشد غیر آنت مطمعی
در طمع فایدهٔ دیگر نهد
وان مرادت از کسی دیگر دهد
ای طمع در بسته در یک جای سخت
کآیدم میوه از آن عالیدرخت
آن طمع زان جا نخواهد شد وفا
بل ز جای دیگر آید آن عطا
آن طمع را پس چرا در تو نهاد
چون نخواستت زان طرف آن چیز داد؟
از برای حکمتی و صنعتی
نیز تا باشد دلت در حیرتی
تا دلت حیران بود ای مستفید
که مرادم از کجا خواهد رسید؟
تا بدانی عجز خویش و جهل خویش
تا شود ایقان تو در غیب بیش
هم دلت حیران بود در منتجع
که چه رویاند مصرف زین طمع؟
طمع داری روزییی در درزییی
تا ز خیاطی بری زر تا زییی
رزق تو در زرگری آرد پدید
که ز وهمت بود آن مکسب بعید
پس طمع در درزییی بهر چه بود
چون نخواست آن رزق زان جانب گشود؟
بهر نادر حکمتی در علم حق
که نبشت آن حکم را در ما سبق
نیز تا حیران بود اندیشهات
تا که حیرانی بود کل پیشهات
یا وصال یار زین سعیم رسد
یا ز راهی خارج از سعی جسد
من نگویم زین طریق آید مراد
میطپم تا از کجا خواهد گشاد
سربریده مرغ هر سو میفتد
تا کدامین سو رهد جان از جسد
یا مراد من برآید زین خروج
یا ز برجی دیگر از ذات البروج
یا چو باز آیم ز ره سوی وطن
بوک موقوف است کامم بر سفر
چون سفر کردم بیابم در حضر
یار را چندین بجویم جد و چست
که بدانم که نمیبایست جست
آن معیت کی رود در گوش من؟
تا نگردم گرد دوران زمن؟
کی کنم من از معیت فهم راز
جز که از بعد سفرهای دراز؟
حق معیت گفت و دل را مهر کرد
تا که عکس آید به گوش دل نه طرد
چون سفرها کرد و داد راه داد
بعد از آن مهر از دل او بر گشاد
چون خطایین آن حساب با صفا
گرددش روشن ز بعد دو خطا
بعد از آن گوید اگر دانستمی
این معیت را که او را جستمی
دانش آن بود موقوف سفر
ناید آن دانش به تیزی فکر
آن چنان که وجه وام شیخ بود
بسته و موقوف گریهی آن وجود
کودک حلوایییی بگریست زار
توخته شد وام آن شیخ کبار
گفته شد آن داستان معنوی
پیش ازین اندر خلال مثنوی
در دلت خوف افکند از موضعی
تا نباشد غیر آنت مطمعی
در طمع فایدهٔ دیگر نهد
وان مرادت از کسی دیگر دهد
ای طمع در بسته در یک جای سخت
کآیدم میوه از آن عالیدرخت
آن طمع زان جا نخواهد شد وفا
بل ز جای دیگر آید آن عطا
آن طمع را پس چرا در تو نهاد
چون نخواستت زان طرف آن چیز داد؟
از برای حکمتی و صنعتی
نیز تا باشد دلت در حیرتی
تا دلت حیران بود ای مستفید
که مرادم از کجا خواهد رسید؟
تا بدانی عجز خویش و جهل خویش
تا شود ایقان تو در غیب بیش
هم دلت حیران بود در منتجع
که چه رویاند مصرف زین طمع؟
طمع داری روزییی در درزییی
تا ز خیاطی بری زر تا زییی
رزق تو در زرگری آرد پدید
که ز وهمت بود آن مکسب بعید
پس طمع در درزییی بهر چه بود
چون نخواست آن رزق زان جانب گشود؟
بهر نادر حکمتی در علم حق
که نبشت آن حکم را در ما سبق
نیز تا حیران بود اندیشهات
تا که حیرانی بود کل پیشهات
یا وصال یار زین سعیم رسد
یا ز راهی خارج از سعی جسد
من نگویم زین طریق آید مراد
میطپم تا از کجا خواهد گشاد
سربریده مرغ هر سو میفتد
تا کدامین سو رهد جان از جسد
یا مراد من برآید زین خروج
یا ز برجی دیگر از ذات البروج
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۹ - سبب تاخیر اجابت دعای ممن
ای بسا مخلص که نالد در دعا
تا رود دود خلوصش بر سما
تا رود بالای این سقف برین
بوی مجمر از انین المذنبین
پس ملایک با خدا نالند زار
کی مجیب هر دعا وی مستجار
بنده مؤمن تضرع میکند
او نمیداند به جز تو مستند
تو عطا بیگانگان را میدهی
از تو دارد آرزو هر مشتهی
حق بفرماید که نز خواری اوست
عین تاخیر عطا یاری اوست
حاجت آوردش ز غفلت سوی من
آن کشیدش مو کشان در کوی من
گربر آرم حاجتش او وارود
هم در آن بازیچه مستغرق شود
گرچه مینالد به جان یا مستجار
دل شکسته سینهخسته گو بزار
خوش همیآید مرا آواز او
وان خدایا گفتن و آن راز او
وان که اندر لابه و در ماجرا
میفریباند به هر نوعی مرا
طوطیان و بلبلان را از پسند
از خوش آوازی قفص در میکنند
زاغ را و جغد را اندر قفص
کی کنند؟ این خود نیامد در قصص
پیش شاهد باز چون آید دو تن
آن یکی کمپیر و دیگر خوشذقن
هر دو نان خواهند او زوتر فطیر
آرد و کمپیر را گوید که گیر
وان دگر را که خوشستش قد و خد
کی دهد نان؟ بل به تاخیر افکند
گویدش بنشین زمانی بیگزند
که به خانه نان تازه میپزند
چون رسد آن نان گرمش بعد کد
گویدش بنشین که حلوا میرسد
هم بدین فن داردارش میکند
وز ره پنهان شکارش میکند
که مرا کاریست با تو یک زمان
منتظر میباش ای خوب جهان
بیمرادی مومنان از نیک و بد
تو یقین میدان که بهر این بود
تا رود دود خلوصش بر سما
تا رود بالای این سقف برین
بوی مجمر از انین المذنبین
پس ملایک با خدا نالند زار
کی مجیب هر دعا وی مستجار
بنده مؤمن تضرع میکند
او نمیداند به جز تو مستند
تو عطا بیگانگان را میدهی
از تو دارد آرزو هر مشتهی
حق بفرماید که نز خواری اوست
عین تاخیر عطا یاری اوست
حاجت آوردش ز غفلت سوی من
آن کشیدش مو کشان در کوی من
گربر آرم حاجتش او وارود
هم در آن بازیچه مستغرق شود
گرچه مینالد به جان یا مستجار
دل شکسته سینهخسته گو بزار
خوش همیآید مرا آواز او
وان خدایا گفتن و آن راز او
وان که اندر لابه و در ماجرا
میفریباند به هر نوعی مرا
طوطیان و بلبلان را از پسند
از خوش آوازی قفص در میکنند
زاغ را و جغد را اندر قفص
کی کنند؟ این خود نیامد در قصص
پیش شاهد باز چون آید دو تن
آن یکی کمپیر و دیگر خوشذقن
هر دو نان خواهند او زوتر فطیر
آرد و کمپیر را گوید که گیر
وان دگر را که خوشستش قد و خد
کی دهد نان؟ بل به تاخیر افکند
گویدش بنشین زمانی بیگزند
که به خانه نان تازه میپزند
چون رسد آن نان گرمش بعد کد
گویدش بنشین که حلوا میرسد
هم بدین فن داردارش میکند
وز ره پنهان شکارش میکند
که مرا کاریست با تو یک زمان
منتظر میباش ای خوب جهان
بیمرادی مومنان از نیک و بد
تو یقین میدان که بهر این بود
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۱ - باز آمدن به شرح قصهٔ شاهزاده و ملازمت او در حضرت شاه
شاهزاده پیش شه حیران این
هفت گردون دیده در یک مشت طین
هیچ ممکن نه به بحثی لب گشود
لیک جان با جان دمی خامش نبود
آمده در خاطرش کین بس خفیست
این همه معنیست پس صورت ز چیست؟
صورتی از صورتت بیزار کن
خفتهیی هر خفته را بیدار کن
آن کلامت میرهاند از کلام
وان سقامت میجهاند از سقام
پس سقام عشق جان صحت است
رنجهایش حسرت هر راحت است
ای تن اکنون دست خود زین جان بشو
ور نمیشویی جز این جانی بجو
حاصل آن شه نیک او را مینواخت
او از آن خورشید چون مه میگداخت
آن گداز عاشقان باشد نمو
همچو مه اندر گدازش تازهرو
جمله رنجوران دوا دارند امید
نالد این رنجور کم افزون کنید
خوشتر از این سم ندیدم شربتی
زین مرض خوشتر نباشد صحتی
زین گنه بهتر نباشد طاعتی
سالها نسبت بدین دم ساعتی
مدتی بد پیش این شه زین نسق
دل کباب و جان نهاده بر طبق
گفت شه از هر کسی یک سر برید
من ز شه هر لحظه قربانم جدید
من فقیرم از زر از سر محتشم
صد هزاران سر خلف دارد سرم
با دو پا در عشق نتوان تاختن
با یکی سر عشق نتوان باختن
هر کسی را خود دو پا و یک سر است
با هزاران پا و سر تن نادر است
زین سبب هنگامهها شد کل هدر
هست این هنگامه هر دم گرمتر
معدن گرمیست اندر لامکان
هفت دوزخ از شرارش یک دخان
هفت گردون دیده در یک مشت طین
هیچ ممکن نه به بحثی لب گشود
لیک جان با جان دمی خامش نبود
آمده در خاطرش کین بس خفیست
این همه معنیست پس صورت ز چیست؟
صورتی از صورتت بیزار کن
خفتهیی هر خفته را بیدار کن
آن کلامت میرهاند از کلام
وان سقامت میجهاند از سقام
پس سقام عشق جان صحت است
رنجهایش حسرت هر راحت است
ای تن اکنون دست خود زین جان بشو
ور نمیشویی جز این جانی بجو
حاصل آن شه نیک او را مینواخت
او از آن خورشید چون مه میگداخت
آن گداز عاشقان باشد نمو
همچو مه اندر گدازش تازهرو
جمله رنجوران دوا دارند امید
نالد این رنجور کم افزون کنید
خوشتر از این سم ندیدم شربتی
زین مرض خوشتر نباشد صحتی
زین گنه بهتر نباشد طاعتی
سالها نسبت بدین دم ساعتی
مدتی بد پیش این شه زین نسق
دل کباب و جان نهاده بر طبق
گفت شه از هر کسی یک سر برید
من ز شه هر لحظه قربانم جدید
من فقیرم از زر از سر محتشم
صد هزاران سر خلف دارد سرم
با دو پا در عشق نتوان تاختن
با یکی سر عشق نتوان باختن
هر کسی را خود دو پا و یک سر است
با هزاران پا و سر تن نادر است
زین سبب هنگامهها شد کل هدر
هست این هنگامه هر دم گرمتر
معدن گرمیست اندر لامکان
هفت دوزخ از شرارش یک دخان
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱ - سرآغاز
خداوندا در توفیق بگشای
نظامی را ره تحقیق بنمای
دلی ده کو یقینت را بشاید
زبانی کآفرینت را سراید
مده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه
درونم را به نور خود برافروز
زبانم را ثنای خود درآموز
به داودی دلم را تازه گردان
زبورم را بلند آوازه گردان
عروسی را که پروردم به جانش
مبارک روی گردان در جهانش
چنان کز خواندنش فرخ شود رای
ز مشک افشاندش خلخ شود جای
سوادش دیده را پر نور دارد
سماعش مغز را معمور دارد
مفرح نامهٔ دلهاش خوانند
کلید بند مشکل هاش دانند
معانی را بدو ده سربلندی
سعادت را بدو کن نقشبندی
به چشم شاه، شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرینست فالش
نسیمی از عنایت یار او کن
ز فیضت قطرهای در کار او کن
چو فیاض عنایت کرد یاری
بیار ای کان معنی تا چه داری
نظامی را ره تحقیق بنمای
دلی ده کو یقینت را بشاید
زبانی کآفرینت را سراید
مده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه
درونم را به نور خود برافروز
زبانم را ثنای خود درآموز
به داودی دلم را تازه گردان
زبورم را بلند آوازه گردان
عروسی را که پروردم به جانش
مبارک روی گردان در جهانش
چنان کز خواندنش فرخ شود رای
ز مشک افشاندش خلخ شود جای
سوادش دیده را پر نور دارد
سماعش مغز را معمور دارد
مفرح نامهٔ دلهاش خوانند
کلید بند مشکل هاش دانند
معانی را بدو ده سربلندی
سعادت را بدو کن نقشبندی
به چشم شاه، شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرینست فالش
نسیمی از عنایت یار او کن
ز فیضت قطرهای در کار او کن
چو فیاض عنایت کرد یاری
بیار ای کان معنی تا چه داری
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۲ - در توحید باری
به نام آنکه هستی نام ازو یافت
فلک جنبش، زمین آرام ازو یافت
خدایی کآفرینش در سجودش
گواهی مطلق آمد بر وجودش
تعالی الله یکی بی مثل و مانند
که خوانندش خداوندان خداوند
فلک بر پای دار و انجم افروز
خرد را بیمیانجی حکمت آموز
جواهربخش فکرت های باریک
به روز آرنده ی شبهای تاریک
غم و شادی نگار و بیم و امید
شب و روز آفرین و ماه و خورشید
نگه دارنده ی بالا و پستی
گوا بر هستی او جمله هستی
وجودش بر همه موجود قاهر
نشانش بر همه بیننده ظاهر
کواکب را به قدرت کارفرمای
طبایع را به صنعت گوهر آرای
مراد دیده ی باریک بینان
انیس خاطر خلوت نشینان
خداوندی که چون نامش بخوانی
نیابی در جوابش لن ترانی
نیاید پادشاهی زوت بهتر
ورا کن بندگی هم اوت بهتر
ورای هر چه در گیتی اساسیست
برون از هر چه در فکرت قیاسیست
به جستجوی او بر بام افلاک
دریده وهم را نعلین ادراک
خرد در جستنش هشیار برخاست
چو دانستش نمیداند چپ از راست
شناسائیش بر کس نیست دشوار
ولیکن هم به حیرت میکشد کار
نظر دیدش چو نقش خویش برداشت
پس آنگاهی حجاب از پیش برداشت
مبرا حکمش از زودی و دیری
منزه ذاتش از بالا و زیری
حروف کاینات ار بازجوئی
همه در تست و تو در لوح اوئی
چو گل صدپاره کن خود را درین باغ
که نتوان تندرست آمد بدین داغ
تو زانجا آمدی کاین جا دویدی
ازین جا در گذر کانجا رسیدی
ترازوی همه ایزدشناسی
چه باشد جز دلیلی یا قیاسی
قیاس عقل تا آنجاست بر کار
که صانع را دلیل آید پدیدار
مده اندیشه را زین پیشتر راه
که یا کوه آیدت در پیش یا چاه
چو دانستی که معبودی ترا هست
بدار از جستجوی چون و چه دست
زهر شمعی که جویی روشنایی
به وحدانیتش یابی گوایی
گه از خاکی چو گل رنگی برآرد
گه از آبی چو ما نقشی نگارد
خرد بخشید تا او را شناسیم
بصارت داد تا هم زو هراسیم
فکند از هیئت نه حرف افلاک
رقوم هندسی بر تخته ی خاک
نبات روح را آب از جگر داد
چراغ عقل را پیه از بصر داد
جهت را شش گریبان در سر افکند
زمین را چار گوهر در برافکند
چنان کرد آفرینش را به آغاز
که پی بردن نداند کس بدان راز
چنانش در نورد آرد سرانجام
که نتواند زدن فکرت در آن گام
نشاید بازچجست از خود خدائی
خدائی برتر است از کدخدائی
بفرساید همه فرسودنیها
همو قادر بود بر بودنیها
چو بخشاینده و بخشندهٔ جود
نخستین مایهها را کرد موجود
به هر مایه نشانی بود از اخلاص
که او را در عمل کاری بود خاص
یکی را داد بخشش تا رساند
یکی را کرد ممسک تا ستاند
نه بخشنده خبر دارد ز دادن
نه آنکس کو پذیرفت از نهادن
نه آتش را خبر کو هست سوزان
نه آب آگه که هست از جان فروزان
خداوندیش با کس مشترک نیست
همه حمال فرمانند و شک نیست
کرا زهره ز حمالان راهش
که تخلیطی کند در بارگاهش
بسنجد خاک و موئی برندارد
بیارد باد و بوئی برندارد
زهی قدرت که در حیرت فزودن
چنین ترتیبها داند نمودن
فلک جنبش، زمین آرام ازو یافت
خدایی کآفرینش در سجودش
گواهی مطلق آمد بر وجودش
تعالی الله یکی بی مثل و مانند
که خوانندش خداوندان خداوند
فلک بر پای دار و انجم افروز
خرد را بیمیانجی حکمت آموز
جواهربخش فکرت های باریک
به روز آرنده ی شبهای تاریک
غم و شادی نگار و بیم و امید
شب و روز آفرین و ماه و خورشید
نگه دارنده ی بالا و پستی
گوا بر هستی او جمله هستی
وجودش بر همه موجود قاهر
نشانش بر همه بیننده ظاهر
کواکب را به قدرت کارفرمای
طبایع را به صنعت گوهر آرای
مراد دیده ی باریک بینان
انیس خاطر خلوت نشینان
خداوندی که چون نامش بخوانی
نیابی در جوابش لن ترانی
نیاید پادشاهی زوت بهتر
ورا کن بندگی هم اوت بهتر
ورای هر چه در گیتی اساسیست
برون از هر چه در فکرت قیاسیست
به جستجوی او بر بام افلاک
دریده وهم را نعلین ادراک
خرد در جستنش هشیار برخاست
چو دانستش نمیداند چپ از راست
شناسائیش بر کس نیست دشوار
ولیکن هم به حیرت میکشد کار
نظر دیدش چو نقش خویش برداشت
پس آنگاهی حجاب از پیش برداشت
مبرا حکمش از زودی و دیری
منزه ذاتش از بالا و زیری
حروف کاینات ار بازجوئی
همه در تست و تو در لوح اوئی
چو گل صدپاره کن خود را درین باغ
که نتوان تندرست آمد بدین داغ
تو زانجا آمدی کاین جا دویدی
ازین جا در گذر کانجا رسیدی
ترازوی همه ایزدشناسی
چه باشد جز دلیلی یا قیاسی
قیاس عقل تا آنجاست بر کار
که صانع را دلیل آید پدیدار
مده اندیشه را زین پیشتر راه
که یا کوه آیدت در پیش یا چاه
چو دانستی که معبودی ترا هست
بدار از جستجوی چون و چه دست
زهر شمعی که جویی روشنایی
به وحدانیتش یابی گوایی
گه از خاکی چو گل رنگی برآرد
گه از آبی چو ما نقشی نگارد
خرد بخشید تا او را شناسیم
بصارت داد تا هم زو هراسیم
فکند از هیئت نه حرف افلاک
رقوم هندسی بر تخته ی خاک
نبات روح را آب از جگر داد
چراغ عقل را پیه از بصر داد
جهت را شش گریبان در سر افکند
زمین را چار گوهر در برافکند
چنان کرد آفرینش را به آغاز
که پی بردن نداند کس بدان راز
چنانش در نورد آرد سرانجام
که نتواند زدن فکرت در آن گام
نشاید بازچجست از خود خدائی
خدائی برتر است از کدخدائی
بفرساید همه فرسودنیها
همو قادر بود بر بودنیها
چو بخشاینده و بخشندهٔ جود
نخستین مایهها را کرد موجود
به هر مایه نشانی بود از اخلاص
که او را در عمل کاری بود خاص
یکی را داد بخشش تا رساند
یکی را کرد ممسک تا ستاند
نه بخشنده خبر دارد ز دادن
نه آنکس کو پذیرفت از نهادن
نه آتش را خبر کو هست سوزان
نه آب آگه که هست از جان فروزان
خداوندیش با کس مشترک نیست
همه حمال فرمانند و شک نیست
کرا زهره ز حمالان راهش
که تخلیطی کند در بارگاهش
بسنجد خاک و موئی برندارد
بیارد باد و بوئی برندارد
زهی قدرت که در حیرت فزودن
چنین ترتیبها داند نمودن
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴ - آمرزش خواستن
خدایا چون گل ما را سرشتی
وثیقت نامهای بر ما نوشتی
به ما بر خدمت خود عرض کردی
جزای آن به خود بر فرض کردی
چو ما با ضعف خود دربند آنیم
که بگزاریم خدمت تا توانیم
تو با چندان عنایتها که داری
ضعیفان را کجا ضایع گذاری
بدین امیدهای شاخ در شاخ
کرمهای تو ما را کرد گستاخ
و گرنه ما کدامین خاک باشیم
که از دیوار تو رنگی تراشیم
خلاصی ده که روی از خود بتابیم
به خدمت کردنت توفیق یابیم
ز ما خود خدمتی شایسته ناید
که شادروان عزت را بشاید
ولی چون بندگیمان گوشه گیر است
ز خدمت بندگان را ناگزیر است
اگر خواهی به ما خط در کشیدن
ز فرمانت که یارد سر کشیدن
و گر گردی ز مشتی خاک خشنود
تو را نبود زیان ما را بود سود
در آن ساعت که مامانیم و هویی
ز بخشایش فرو مگذار مویی
بیامرز از عطای خویش ما را
کرامت کن لقای خویش ما را
من آن خاکم که مغزم دانه ی تست
بدین شمعی دلم پروانه تست
تویی کاول ز خاکم آفریدی
به فضلم زافرینش بر گزیدی
چو روی افروختی چشمم برافروز
چو نعمت دادیم شکرم در آموز
به سختی صبر ده تا پای دارم
در آسانی مکن فرموش کارم
شناسا کن به حکمت های خویشم
برافکن برقع غفلت ز پیشم
هدایت را ز من پرواز مستان
چو اول دادی آخر باز مستان
به تقصیری که از حد بیش کردم
خجالت را شفیع خویش کردم
به هر سهوی که در گفتارم افتد
قلم در کش کزین بسیارم افتد
رهی دارم به هفتاد و دو هنجار
از آن یکره گل و هفتاد و دوخار
عقیدم را در آن ره کش عماری
که هست آن راه راه رستگاری
تو را جویم ز هر نقشی که دانم
تو مقصودی ز هر حرفی که خوانم
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نااهل و اهلی میزنم دست
به عزم خدمتت برداشتم پای
گر از ره یاوه گشتم راه بنمای
نیت بر کعبه آورد است جانم
اگر در بادیه میرم ندانم
به هر نیک و بدی کاندر میانه است
کرم بر تست و اندیگر بهانه است
یکی را پای بشکستی و خواندی
یکی را بال و پردادی و راندی
ندانم تا من مسکین کدامم
ز محرومان و مقبولان چه نامم
اگر دین دارم و گر بت پرستم
بیامرزم به هر نوعی که هستم
به فضل خویش کن فضلی مرا یار
به عدل خود مکن با فعل من کار
ندارد فعل من آن زور بازو
که با عدل تو باشد هم ترازو
بلی از فعل من فضل تو بیش است
اگر بنوازیم بر جای خویش است
به خدمت خاص کن خرسندیم را
به کس مگذار حاجت مندیم را
چنان دارم که در نابود و در بود
چنان باشم کزو باشی تو خشنود
فراغم ده ز کار این جهانی
چو افتد کار با تو خود تو دانی
منه بیش از کشش تیمار بر من
به قدر زور من نه بار بر من
چراغم را ز فیض خویش ده نور
سرم را زاستان خود مکن دور
دل مست مرا هشیار گردان
ز خواب غفلتم بیدار گردان
چنان خسبان چو آید وقت خوابم
که گر ریزد گلم ماند گلابم
زبانم را چنان ران بر شهادت
که باشد ختم کارم بر سعادت
تنم را در قناعت زنده دل دار
مزاجم را به طاعت معتدل دار
چو حکمی راند خواهی یا قضائی
به تسلیم آفرین در من رضائی
دماغ دردمندم را دوا کن
دواش از خاک پای مصطفی کن
وثیقت نامهای بر ما نوشتی
به ما بر خدمت خود عرض کردی
جزای آن به خود بر فرض کردی
چو ما با ضعف خود دربند آنیم
که بگزاریم خدمت تا توانیم
تو با چندان عنایتها که داری
ضعیفان را کجا ضایع گذاری
بدین امیدهای شاخ در شاخ
کرمهای تو ما را کرد گستاخ
و گرنه ما کدامین خاک باشیم
که از دیوار تو رنگی تراشیم
خلاصی ده که روی از خود بتابیم
به خدمت کردنت توفیق یابیم
ز ما خود خدمتی شایسته ناید
که شادروان عزت را بشاید
ولی چون بندگیمان گوشه گیر است
ز خدمت بندگان را ناگزیر است
اگر خواهی به ما خط در کشیدن
ز فرمانت که یارد سر کشیدن
و گر گردی ز مشتی خاک خشنود
تو را نبود زیان ما را بود سود
در آن ساعت که مامانیم و هویی
ز بخشایش فرو مگذار مویی
بیامرز از عطای خویش ما را
کرامت کن لقای خویش ما را
من آن خاکم که مغزم دانه ی تست
بدین شمعی دلم پروانه تست
تویی کاول ز خاکم آفریدی
به فضلم زافرینش بر گزیدی
چو روی افروختی چشمم برافروز
چو نعمت دادیم شکرم در آموز
به سختی صبر ده تا پای دارم
در آسانی مکن فرموش کارم
شناسا کن به حکمت های خویشم
برافکن برقع غفلت ز پیشم
هدایت را ز من پرواز مستان
چو اول دادی آخر باز مستان
به تقصیری که از حد بیش کردم
خجالت را شفیع خویش کردم
به هر سهوی که در گفتارم افتد
قلم در کش کزین بسیارم افتد
رهی دارم به هفتاد و دو هنجار
از آن یکره گل و هفتاد و دوخار
عقیدم را در آن ره کش عماری
که هست آن راه راه رستگاری
تو را جویم ز هر نقشی که دانم
تو مقصودی ز هر حرفی که خوانم
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نااهل و اهلی میزنم دست
به عزم خدمتت برداشتم پای
گر از ره یاوه گشتم راه بنمای
نیت بر کعبه آورد است جانم
اگر در بادیه میرم ندانم
به هر نیک و بدی کاندر میانه است
کرم بر تست و اندیگر بهانه است
یکی را پای بشکستی و خواندی
یکی را بال و پردادی و راندی
ندانم تا من مسکین کدامم
ز محرومان و مقبولان چه نامم
اگر دین دارم و گر بت پرستم
بیامرزم به هر نوعی که هستم
به فضل خویش کن فضلی مرا یار
به عدل خود مکن با فعل من کار
ندارد فعل من آن زور بازو
که با عدل تو باشد هم ترازو
بلی از فعل من فضل تو بیش است
اگر بنوازیم بر جای خویش است
به خدمت خاص کن خرسندیم را
به کس مگذار حاجت مندیم را
چنان دارم که در نابود و در بود
چنان باشم کزو باشی تو خشنود
فراغم ده ز کار این جهانی
چو افتد کار با تو خود تو دانی
منه بیش از کشش تیمار بر من
به قدر زور من نه بار بر من
چراغم را ز فیض خویش ده نور
سرم را زاستان خود مکن دور
دل مست مرا هشیار گردان
ز خواب غفلتم بیدار گردان
چنان خسبان چو آید وقت خوابم
که گر ریزد گلم ماند گلابم
زبانم را چنان ران بر شهادت
که باشد ختم کارم بر سعادت
تنم را در قناعت زنده دل دار
مزاجم را به طاعت معتدل دار
چو حکمی راند خواهی یا قضائی
به تسلیم آفرین در من رضائی
دماغ دردمندم را دوا کن
دواش از خاک پای مصطفی کن