عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۳ - عبدالصبور
دگر از اولیا عبدالصبور است
که او ثابت در اعمال و امور است
بود ثابت چو کوه اندر شدائد
دگر مثبت در احکام و قواعد
نیابد در خروش از ابتلائی
نماید حمل بار هر جفائی
بود صابر بطاعات و بلیات
دگر صابر بتنبیه و مکافات
نیاید بر ستوه ار فتح بابی
نشد بر وی ز اعمال ثوابی
یکی گویند ز ارباب یقینها
گرفت اندر ریاضت اربعینها
نشد زان سعی وجهدش فتح بابی
نه هم زان انسدادش پیچ و تابی
زنو دیگر بخلوت رفت و در بست
بجد بهر ریاضتها کمر بست
شنید از غیب ناگاه او خروشی
که با تهدید میگفتش سروشی
مزن بیهوده این در نیست جائز
که بر روی تو نگشایند هرگز
مکن جد فتح این بابت محالست
بخود گفت این صدا نیکو بفالست
دلیل افتتاح و انس و دید است
چو اندر ناامیدیها امید است
در این حضرت ندارد ره چو ضنت
بهر کس هم رسد زو قابلیت
مراهم در طلب ریب و هوس نیست
گرم راندند از در طرد پس نیست
صدای هاتفم هم از صلاحی است
ز پی این بستگی را افتتاحی است
امید افزون بباید کرد و بنشست
کمر را در ریاضت تنکتر بست
بگفتا من بکوشش بیقرارم
نباشد با گشاد و بست کارم
مراذاتیست کوشش امتحان کن
صلاح خود تودانی هر چه آن کن
باین در کوفتن من مست و خورسند
تو خواهی برگشا خواهی فروبند
چو ظاهر شد چنان صبر و ثباتش
رسید از حق هماندم وارداتش
گشودندش برخ بابی که سد بود
فتوحی آمدش کافزون ز حد بود
بود عبدالصبور این نوع مردی
دواهست ار که باشد اهل دردی
که او ثابت در اعمال و امور است
بود ثابت چو کوه اندر شدائد
دگر مثبت در احکام و قواعد
نیابد در خروش از ابتلائی
نماید حمل بار هر جفائی
بود صابر بطاعات و بلیات
دگر صابر بتنبیه و مکافات
نیاید بر ستوه ار فتح بابی
نشد بر وی ز اعمال ثوابی
یکی گویند ز ارباب یقینها
گرفت اندر ریاضت اربعینها
نشد زان سعی وجهدش فتح بابی
نه هم زان انسدادش پیچ و تابی
زنو دیگر بخلوت رفت و در بست
بجد بهر ریاضتها کمر بست
شنید از غیب ناگاه او خروشی
که با تهدید میگفتش سروشی
مزن بیهوده این در نیست جائز
که بر روی تو نگشایند هرگز
مکن جد فتح این بابت محالست
بخود گفت این صدا نیکو بفالست
دلیل افتتاح و انس و دید است
چو اندر ناامیدیها امید است
در این حضرت ندارد ره چو ضنت
بهر کس هم رسد زو قابلیت
مراهم در طلب ریب و هوس نیست
گرم راندند از در طرد پس نیست
صدای هاتفم هم از صلاحی است
ز پی این بستگی را افتتاحی است
امید افزون بباید کرد و بنشست
کمر را در ریاضت تنکتر بست
بگفتا من بکوشش بیقرارم
نباشد با گشاد و بست کارم
مراذاتیست کوشش امتحان کن
صلاح خود تودانی هر چه آن کن
باین در کوفتن من مست و خورسند
تو خواهی برگشا خواهی فروبند
چو ظاهر شد چنان صبر و ثباتش
رسید از حق هماندم وارداتش
گشودندش برخ بابی که سد بود
فتوحی آمدش کافزون ز حد بود
بود عبدالصبور این نوع مردی
دواهست ار که باشد اهل دردی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۵ - العقاب
عقاب از عقل اول در حقیقت
شده تعبیر نزد اهل صفوت
هم آن کلی طبیعت را عقابش
عجب نبود که خوانی در خطابش
به نفس ناطقه گونید ورقا
که شد صید عقاب عقل یکجا
عقاب آنسان که مرغانرا کند صید
رباید نفسها را عقل بیقید
برد تا از حضیض ملک ناسوت
خود او را برفضای اوج لاهوت
طبیعت نفس را هم زاوج اعلی
نماید صید و آرد سوی ادنی
عقاب آمد پس او بیحرف و دعوی
مگر یک لفظ برجای دو معنی
میان این دو معنی فرق بین
در استعمال باشد باقر این
نمیبایست حکم ار مختلف شد
ز قانون قراین منحرف شد
قرینه فهمی آن هم وجه خاصیست
که در ادراک معنیش اختصاصیست
عقاب طبع آرد سوی اسفل
مر او را بر خلاف عقل اول
علاماتش بعالم بس عیانست
سخا و بخل و صدق و کذب از آنست
صفات عقل از آثار پیداست
هم اوصاف طبیعت بس هویداست
اگر اند غضب حکمت کشد فوج
یقین میدان که عقلت برده بر اوج
وگر از مستحقت باشد امساک
کشیده طبیعت از فلاک بر خاک
صفات عقل علم و حلم و صبر است
صفات طبع خشم و جهل و جبر است
نشان عقل صدق و عدل و عصمت
نشان طع حرص و آز و شهوت
خصال عقل خیر است و وجودی
خصال طبع شر است و جحودی
دهد از حق چو فکر خلق نقلت
طبیعت برده دور از راه عقلت
ربوده گر کنی رد امانت
عقاب عقلت از چنگ طبیعت
عقابینت در این با استدامت
عیان از هر دو آثارو علامت
یکی گرزان دو غالب شد در اعمال
تو را باشد همان تحقیق احوال
باین میزان حساب حال خود کن
حساب نکبت و اقبال خود مکن
شده تعبیر نزد اهل صفوت
هم آن کلی طبیعت را عقابش
عجب نبود که خوانی در خطابش
به نفس ناطقه گونید ورقا
که شد صید عقاب عقل یکجا
عقاب آنسان که مرغانرا کند صید
رباید نفسها را عقل بیقید
برد تا از حضیض ملک ناسوت
خود او را برفضای اوج لاهوت
طبیعت نفس را هم زاوج اعلی
نماید صید و آرد سوی ادنی
عقاب آمد پس او بیحرف و دعوی
مگر یک لفظ برجای دو معنی
میان این دو معنی فرق بین
در استعمال باشد باقر این
نمیبایست حکم ار مختلف شد
ز قانون قراین منحرف شد
قرینه فهمی آن هم وجه خاصیست
که در ادراک معنیش اختصاصیست
عقاب طبع آرد سوی اسفل
مر او را بر خلاف عقل اول
علاماتش بعالم بس عیانست
سخا و بخل و صدق و کذب از آنست
صفات عقل از آثار پیداست
هم اوصاف طبیعت بس هویداست
اگر اند غضب حکمت کشد فوج
یقین میدان که عقلت برده بر اوج
وگر از مستحقت باشد امساک
کشیده طبیعت از فلاک بر خاک
صفات عقل علم و حلم و صبر است
صفات طبع خشم و جهل و جبر است
نشان عقل صدق و عدل و عصمت
نشان طع حرص و آز و شهوت
خصال عقل خیر است و وجودی
خصال طبع شر است و جحودی
دهد از حق چو فکر خلق نقلت
طبیعت برده دور از راه عقلت
ربوده گر کنی رد امانت
عقاب عقلت از چنگ طبیعت
عقابینت در این با استدامت
عیان از هر دو آثارو علامت
یکی گرزان دو غالب شد در اعمال
تو را باشد همان تحقیق احوال
باین میزان حساب حال خود کن
حساب نکبت و اقبال خود مکن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۷ - العما
عما در نزد ارباب تصوف
احدیت بود آن بیتخلف
کسی او را جز او نشناسد آنجا
نباشد هیچ ممکن را حد آنجا
باطلاق وجودش انتسابست
جال ذوالجلالی را حجابست
یکی هم واحدیت را عما گفت
نگویم من ادب را کو خطا گفت
مراد این بوده وین خود ناتمام است
که معنی عما بیشک غمام است
غمام آن بین ارض و آسمانست
خود این معنی بچشم حس عیانست
پس او بین سماء احدیت
بود خود با زمین خلق و کثرت
مساعد نیست این معنی خبر را
که پرسیدند آن فخر بشر را
ز قبل از خلق رب ما کجا بود
نبی فرمود در عین عما بود
پس آن حضرت که باشد واحدیت
عما نبود بود مبدای کثرت
خود آنحضرت که باشد واحدیت
عما نبود بود مبدای کثرت
خود آنحضرت تعین راست لایق
محل کثرت و وضع خلایق
بود مخلوق پس خود هر تعین
نخستین عقل باشد با تمکن
کما قول نبی سلطان ابرار
نباشد در عما از خلق آثار
احدیت بود آن بیتخلف
کسی او را جز او نشناسد آنجا
نباشد هیچ ممکن را حد آنجا
باطلاق وجودش انتسابست
جال ذوالجلالی را حجابست
یکی هم واحدیت را عما گفت
نگویم من ادب را کو خطا گفت
مراد این بوده وین خود ناتمام است
که معنی عما بیشک غمام است
غمام آن بین ارض و آسمانست
خود این معنی بچشم حس عیانست
پس او بین سماء احدیت
بود خود با زمین خلق و کثرت
مساعد نیست این معنی خبر را
که پرسیدند آن فخر بشر را
ز قبل از خلق رب ما کجا بود
نبی فرمود در عین عما بود
پس آن حضرت که باشد واحدیت
عما نبود بود مبدای کثرت
خود آنحضرت که باشد واحدیت
عما نبود بود مبدای کثرت
خود آنحضرت تعین راست لایق
محل کثرت و وضع خلایق
بود مخلوق پس خود هر تعین
نخستین عقل باشد با تمکن
کما قول نبی سلطان ابرار
نباشد در عما از خلق آثار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۸ - العمد المعنویه
عمد گویند ارباب کرامات
باو بر پاست بالمعنی سموات
حق آنرا گر بقرآن بیعمد گفت
بچشم خلق از بهر سند گفت
بظاهر خود تو بیتی بیستونش
ندانی لیک اسرار درونش
تو بینی بیعمد رمز است و تلویح
عمادش نیست یعنی بر تو تصریح
عمادش در حقیقت هست آدم
که باشد روح و قلب و نفس عالم
عماد عرش و فرش و اوج وسافل
بود اندر حقیقت شخص کامل
کس او را گر که نشناسد عجب نیست
چه عارف بر وجودش غیر رب نیست
خدا را اولیا اندر قباباند
ز عرفان خلایق در حجاباند
باو بر پاست بالمعنی سموات
حق آنرا گر بقرآن بیعمد گفت
بچشم خلق از بهر سند گفت
بظاهر خود تو بیتی بیستونش
ندانی لیک اسرار درونش
تو بینی بیعمد رمز است و تلویح
عمادش نیست یعنی بر تو تصریح
عمادش در حقیقت هست آدم
که باشد روح و قلب و نفس عالم
عماد عرش و فرش و اوج وسافل
بود اندر حقیقت شخص کامل
کس او را گر که نشناسد عجب نیست
چه عارف بر وجودش غیر رب نیست
خدا را اولیا اندر قباباند
ز عرفان خلایق در حجاباند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۲ - عینالشیی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۵ - العید
خود آن عودی که بر قلبت پدید است
بنزد اهل قلب و دید عید است
بود آن از تخلی یا تجلی
تو را یابد دل از هر یک تسلی
از آن گفتند ارباب معارف
بود هر دم دو عید از بهر عارف
یکی زان شد تخلی از ذمائم
دگر باشد تجلی ملایم
بدینان هم در اسلامت مبارک
دو عید آمد که باشد تاج تارک
تو را زین هر دو نیکو انبساطیست
که بر عیدین اصلی ارتباطیست
بنزد اهل قلب و دید عید است
بود آن از تخلی یا تجلی
تو را یابد دل از هر یک تسلی
از آن گفتند ارباب معارف
بود هر دم دو عید از بهر عارف
یکی زان شد تخلی از ذمائم
دگر باشد تجلی ملایم
بدینان هم در اسلامت مبارک
دو عید آمد که باشد تاج تارک
تو را زین هر دو نیکو انبساطیست
که بر عیدین اصلی ارتباطیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۲ - الغین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۶ - الفتح المبین
گرت فتح مبین باشد مبین
خود آن فتح از ولایت شد معین
شود ز انوار اسماء الهی
تجلیها بمرد ره کما هی
خود از فتح مبین است این عبارت
که در «انا فتحنا» شد اشارت
شد اینجا سالکان را محو یکسر
ذنوب ما تقدم ما تاخر
ز خود یعنی دو عالم کرده سلب او
گذشته از صفات نفس و قلب او
گناه ما تأخیر ما تقدم
حجاب قلب و نفس آمد مسلم
خود آن فتح از ولایت شد معین
شود ز انوار اسماء الهی
تجلیها بمرد ره کما هی
خود از فتح مبین است این عبارت
که در «انا فتحنا» شد اشارت
شد اینجا سالکان را محو یکسر
ذنوب ما تقدم ما تاخر
ز خود یعنی دو عالم کرده سلب او
گذشته از صفات نفس و قلب او
گناه ما تأخیر ما تقدم
حجاب قلب و نفس آمد مسلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۴ - الفرق بین المتخلق و المتحقق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۰ - قاب قوسین
شنو از قاب قوسین این اشارت
شد آن از قرب اسمائی عبارت
تقابل بین اسماء باعتبار است
که در امر الهی بر قرار است
مسما گشت بر دور وجود او
مثال دائره اندر نمود او
چو ابداء و اعاده و فاعلیت
نزول و هم صعود و قابلیت
بحق این اتتحاد است و معیت
تمیزش لیک باقی از دوئیت
خود اثنینیت اینجا اعتباریست
وجود از فرق و تمییز تو عاریست
فنای تام در در وی محق و طمس است
چو ذرهکان فنا در ذات شمس است
رسومات صفات و ذات و افعال
شود کلی فنا در ذات فعال
نباشد ذره را هرگز وجودی
که دارد در نظر کاهی نمودی
نمودش نیست هم جز اعتباری
نه هستی باشد او را نه قراری
ز ذکر هستیام نطق از بیان رفت
خود این هستی موهوم از میان رفت
حدیث آمد به پیش از ذات هستی
نماند آثاری از ذرات هستی
الا ای آنکه واحد در وجودی
نباشد جز تو را بود و نمودی
بذات خویش سلطانی و مالک
بخود باقی و باقی جمله هالک
صفی را منقطع از ما خلق کن
بکلی روی قلبش سوی حق کن
نداند تا وصولی یا فنائی
نیابد با خدا غیر از خدائی
شود خارج ز حد قاب قوسین
نه در یادش احد ماند نه اثنین
شد آن از قرب اسمائی عبارت
تقابل بین اسماء باعتبار است
که در امر الهی بر قرار است
مسما گشت بر دور وجود او
مثال دائره اندر نمود او
چو ابداء و اعاده و فاعلیت
نزول و هم صعود و قابلیت
بحق این اتتحاد است و معیت
تمیزش لیک باقی از دوئیت
خود اثنینیت اینجا اعتباریست
وجود از فرق و تمییز تو عاریست
فنای تام در در وی محق و طمس است
چو ذرهکان فنا در ذات شمس است
رسومات صفات و ذات و افعال
شود کلی فنا در ذات فعال
نباشد ذره را هرگز وجودی
که دارد در نظر کاهی نمودی
نمودش نیست هم جز اعتباری
نه هستی باشد او را نه قراری
ز ذکر هستیام نطق از بیان رفت
خود این هستی موهوم از میان رفت
حدیث آمد به پیش از ذات هستی
نماند آثاری از ذرات هستی
الا ای آنکه واحد در وجودی
نباشد جز تو را بود و نمودی
بذات خویش سلطانی و مالک
بخود باقی و باقی جمله هالک
صفی را منقطع از ما خلق کن
بکلی روی قلبش سوی حق کن
نداند تا وصولی یا فنائی
نیابد با خدا غیر از خدائی
شود خارج ز حد قاب قوسین
نه در یادش احد ماند نه اثنین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۲ - القیام بالله
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۳ - القبض
شوداز قبض وقت مر دره تنگ
ز وحشت پای رفتارش شود لنگ
بود آن وحشتش از صد و هجران
خلاف بسط کز انس است و احسان
بود اغلب که بعد از بسط آید
از آن سوء ادب کز بسط زاید
ز قبض و بسط ما را مدعا چیست
خود آنرا فرق با خوف و رجا چیست
بود خوف و رجا خود از بدو خوب
توقع کش بداز مکروه و مرغوب
بود خوفش ز مکروهی که آید
رجایش هم ز مرغوبی که خواهد
و لیکن قبض و بسط اندر ظواهر
تعلق دارد آن بر وقت حاضر
باینمعنی که حال نقد چونست
بر او این نیل کوثر یا که خونست
ز وحشت پای رفتارش شود لنگ
بود آن وحشتش از صد و هجران
خلاف بسط کز انس است و احسان
بود اغلب که بعد از بسط آید
از آن سوء ادب کز بسط زاید
ز قبض و بسط ما را مدعا چیست
خود آنرا فرق با خوف و رجا چیست
بود خوف و رجا خود از بدو خوب
توقع کش بداز مکروه و مرغوب
بود خوفش ز مکروهی که آید
رجایش هم ز مرغوبی که خواهد
و لیکن قبض و بسط اندر ظواهر
تعلق دارد آن بر وقت حاضر
باینمعنی که حال نقد چونست
بر او این نیل کوثر یا که خونست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۴ - القدم
قدم باشد از حق آنحکم سابق
که بر عبد از ازل بدخاص و لایق
شود ز او تام استعداد و کامل
بآخر موهبت بر عبد قابل
رسیده است اینحدیث از فخر عالم
بمحشر در خروش آید جهنم
همی در نعره «هل من مزید» است
خورد گر عالمی بازش امید است
نهد جبار پس در وی قدم را
کند بر خلق تا کامل کرم را
به «قطنی قطنی» او پس بینفس شد
ندارم جا دگر یعنی که بس شد
قدم باشد اگر دانی کنایت
ز جسم و صورت انسان نهایت
بعبد از حق مواهب دمبدم دان
خود آخر موهبت آنرا قدم دان
ز اسماء موهبتها بر نظام است
بآخر اسم سیر ما تمام است
بعبد اسمای حق دارد مراتب
بآخر اسم شد ختم مواهب
بسی این نکته باریک و دقیق است
کسی فهمد که ادراکش عمیق است
معانی جمله اندر لفظ ناید
شد از وی ذکر آنقدری که شاید
غرض زان اسم کو آخر جهت شد
تمام از وی بسالک موهبت شد
از و سیر وجودش بر کمال است
بحق درعین قرب و اتصالست
چو اشیاء ظل اسماء جلیلند
که هر شیی را بشیئیت دخیلند
باسماء شد مرتب در حقایق
وجود ممکنات از حکم سابق
نباشد پر کاهی گر بری پی
که اسماء جمله نبود ظاهر از وی
تو را خود این طبیعت تا بکار است
بسر فکر علو و اقتدار است
نگردد سیر هیچ از آرزوئی
بهر آنی بود در جستجوئی
رسد تا آنکه سیرش بر نهایت
بمقداریکه بودش در بدایت
خود آنسالک که اندر سیراشیاءست
بهردم اسمی او را کشف زاسماست
باسم آخر او را سیر اصل است
که استعداد هر شیی از چه فصل است
مقام جمع اسمائیست اینجا
ز اشیاء غیر واحد نیست اینجا
که بر عبد از ازل بدخاص و لایق
شود ز او تام استعداد و کامل
بآخر موهبت بر عبد قابل
رسیده است اینحدیث از فخر عالم
بمحشر در خروش آید جهنم
همی در نعره «هل من مزید» است
خورد گر عالمی بازش امید است
نهد جبار پس در وی قدم را
کند بر خلق تا کامل کرم را
به «قطنی قطنی» او پس بینفس شد
ندارم جا دگر یعنی که بس شد
قدم باشد اگر دانی کنایت
ز جسم و صورت انسان نهایت
بعبد از حق مواهب دمبدم دان
خود آخر موهبت آنرا قدم دان
ز اسماء موهبتها بر نظام است
بآخر اسم سیر ما تمام است
بعبد اسمای حق دارد مراتب
بآخر اسم شد ختم مواهب
بسی این نکته باریک و دقیق است
کسی فهمد که ادراکش عمیق است
معانی جمله اندر لفظ ناید
شد از وی ذکر آنقدری که شاید
غرض زان اسم کو آخر جهت شد
تمام از وی بسالک موهبت شد
از و سیر وجودش بر کمال است
بحق درعین قرب و اتصالست
چو اشیاء ظل اسماء جلیلند
که هر شیی را بشیئیت دخیلند
باسماء شد مرتب در حقایق
وجود ممکنات از حکم سابق
نباشد پر کاهی گر بری پی
که اسماء جمله نبود ظاهر از وی
تو را خود این طبیعت تا بکار است
بسر فکر علو و اقتدار است
نگردد سیر هیچ از آرزوئی
بهر آنی بود در جستجوئی
رسد تا آنکه سیرش بر نهایت
بمقداریکه بودش در بدایت
خود آنسالک که اندر سیراشیاءست
بهردم اسمی او را کشف زاسماست
باسم آخر او را سیر اصل است
که استعداد هر شیی از چه فصل است
مقام جمع اسمائیست اینجا
ز اشیاء غیر واحد نیست اینجا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۶ - القرب
دگر قرب از فنا باشد عبارت
بعهد ماسبق دارد اشارت
همان عهدی که بین عبد و حق بود
بر آن چیزی که اندر ماسبق بود
«الست ربکم» حق در ازل گفت
هم او «قالوابلی» خود در محل گفت
«الست ربکم» حکم وجود است
دگر «قالوابلی» ارسال جود است
نبد غیری خود آن گفت و خود این گفت
خود او بود آنکه در عهد خود سفت
بجائی دون غیر از قول حق گفت
بجائی از زبان ما خلق گفت
نبود آن ما خلق غیر از نمودش
که گشت از غیب ظاهر در شهودش
خود او بشنود گر گفت او الستی
تو پنداری بلی گفتی که مستی
الست آن سیر صورت در مرایاست
بلی یعنی رخ از آئینه پیداست
الست آن آفتاب پر ز نور است
بلی یعنی که در ضوئش ظهور است
الست آن جلوه حسن و جمال است
بلی آن دیدن خود بر کمال است
الست آن جنبش بحر الخطابست
بلی یعنی که موج و قطر آب است
الست آمد ظهور فاعلیت
بلی باشد نمود قابلیت
الست اظهار حسن او بخود بود
بلی تأثیر عشق معتمد بود
الست اعنی که حسنم بینظیر است
بلی یعنی ز کوتم بر فقیر است
الست اعنی که ثابت در وجودم
بلی یعنی که ساری در حدودم
الست اعنی که مستغنی بذاتم
بلی یعنی که ظاهر در صفاتم
الست اعنی که شاه و ذوالجلالم
بلی یعنی که مشهود از جمالم
بود قربت فنا باری ز کونین
هم آن باشد مقام قاب قوسین
بعهد ماسبق دارد اشارت
همان عهدی که بین عبد و حق بود
بر آن چیزی که اندر ماسبق بود
«الست ربکم» حق در ازل گفت
هم او «قالوابلی» خود در محل گفت
«الست ربکم» حکم وجود است
دگر «قالوابلی» ارسال جود است
نبد غیری خود آن گفت و خود این گفت
خود او بود آنکه در عهد خود سفت
بجائی دون غیر از قول حق گفت
بجائی از زبان ما خلق گفت
نبود آن ما خلق غیر از نمودش
که گشت از غیب ظاهر در شهودش
خود او بشنود گر گفت او الستی
تو پنداری بلی گفتی که مستی
الست آن سیر صورت در مرایاست
بلی یعنی رخ از آئینه پیداست
الست آن آفتاب پر ز نور است
بلی یعنی که در ضوئش ظهور است
الست آن جلوه حسن و جمال است
بلی آن دیدن خود بر کمال است
الست آن جنبش بحر الخطابست
بلی یعنی که موج و قطر آب است
الست آمد ظهور فاعلیت
بلی باشد نمود قابلیت
الست اظهار حسن او بخود بود
بلی تأثیر عشق معتمد بود
الست اعنی که حسنم بینظیر است
بلی یعنی ز کوتم بر فقیر است
الست اعنی که ثابت در وجودم
بلی یعنی که ساری در حدودم
الست اعنی که مستغنی بذاتم
بلی یعنی که ظاهر در صفاتم
الست اعنی که شاه و ذوالجلالم
بلی یعنی که مشهود از جمالم
بود قربت فنا باری ز کونین
هم آن باشد مقام قاب قوسین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۷ - القشر
دگر قشرت بظاهر رهنمون است
که علم باطن اندر وی مصونست
شود محفوظ باطنها بظاهر
چو در صندقها لعل و جواهر
رسد تا میوه از قشریم ناچار
نشد بیقشر هرگز پخته اثمار
میان نی شود پرورده شکر
دگر هم در صدفها در و گوهر
شریعت قشر و مغز آمد طریقت
بنسبت همچنین باشد حقیقت
ز صورت رو بمعنی گر توانی
نما پس جمع صورت با معانی
ز قشرت قصد لب است این عیانست
ولی در پوست این مغزت نهانست
بهم این هر دو ملزومند و لازم
عمل بر هر دو دارد مرد حازم
یکی گر زین دو شد از عبد مفقود
عجب باشد که ره یابد بمقصود
شود در ترک صورت راه مشکل
بندرت میرسد باری بمنزل
بحفظ قشر باید سعی نغزت
مگر وقتی که شد پروده مغزت
رسیدت هم چه مغز از کف منه پوست
که گوهرهای لب محفوظ در اوست
هر آنکس را بود لعل و جواهر
بکار افزون بدش صندوق و ساتر
کسی کز زرو گوهر باشد آزاد
نخواهد حجره و صندوق فولاد
وگر هم باشدش صندوق وحجره
ز دزد ایمن بود کو کند حفره
چو دزد آمد نخواهد برد چیزی
نیرزد بیت مفلس بر پشیزی
فقیه خشک جز ریش و ورم نیست
گرش معنی نباشد هیچ غم نیست
بدست آورده او دنیا و مالی
حروف و نقش خالی از کمالی
بوقت مرگ بادش رفت و تن ماند
همان هیکل که بود اندر کفن ماند
تو گودنیا بد او را تا گه موت
نبودش معنیی کز وی شود فوت
نماند از وی بدلها غیر نیشی
چه باشد قیمت دستار و ریشی
که علم باطن اندر وی مصونست
شود محفوظ باطنها بظاهر
چو در صندقها لعل و جواهر
رسد تا میوه از قشریم ناچار
نشد بیقشر هرگز پخته اثمار
میان نی شود پرورده شکر
دگر هم در صدفها در و گوهر
شریعت قشر و مغز آمد طریقت
بنسبت همچنین باشد حقیقت
ز صورت رو بمعنی گر توانی
نما پس جمع صورت با معانی
ز قشرت قصد لب است این عیانست
ولی در پوست این مغزت نهانست
بهم این هر دو ملزومند و لازم
عمل بر هر دو دارد مرد حازم
یکی گر زین دو شد از عبد مفقود
عجب باشد که ره یابد بمقصود
شود در ترک صورت راه مشکل
بندرت میرسد باری بمنزل
بحفظ قشر باید سعی نغزت
مگر وقتی که شد پروده مغزت
رسیدت هم چه مغز از کف منه پوست
که گوهرهای لب محفوظ در اوست
هر آنکس را بود لعل و جواهر
بکار افزون بدش صندوق و ساتر
کسی کز زرو گوهر باشد آزاد
نخواهد حجره و صندوق فولاد
وگر هم باشدش صندوق وحجره
ز دزد ایمن بود کو کند حفره
چو دزد آمد نخواهد برد چیزی
نیرزد بیت مفلس بر پشیزی
فقیه خشک جز ریش و ورم نیست
گرش معنی نباشد هیچ غم نیست
بدست آورده او دنیا و مالی
حروف و نقش خالی از کمالی
بوقت مرگ بادش رفت و تن ماند
همان هیکل که بود اندر کفن ماند
تو گودنیا بد او را تا گه موت
نبودش معنیی کز وی شود فوت
نماند از وی بدلها غیر نیشی
چه باشد قیمت دستار و ریشی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۰ - القوامع
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۴ - کلمه الحضره
کلمه حضرت این خود بیخلاف است
که از قولش دو حرف نون و کافست
کلمه حضرت از بحر ارادت
همانا جنبشی باشد بعادت
کلمه حضرت اینحرف از حق آمد
که از بحر الاراده مشتق آمد
ز حرف کن نه این لفظ است مقصود
که باشد معنی اوباش یا بود
بودآن معنیی کاندر بیانی
کنند ادراک اهل هر زبانی
مراد از آب این باء و الف نیست
بدان مفهوم کل راز آب کان چیست
کلمه پس نه حرف کاف و نونست
که فعل حضرت بیچند و چونست
بود معنی کن ایجاد کونش
اراده بر شئون لون لونش
باینمعنی که خود را خواست ظاهر
رخ اندر آینه آراست ظاهر
اراده پس خود آن آراستن بود
ظهور خویشتن را خواستن بود
اراده یافت صورت کاف و نون شد
کلمه حضرت اظهار از کمون شد
هر آن شیئی که بینی در مکانی
بشرح کاف و نون داد زبانی
که از قولش دو حرف نون و کافست
کلمه حضرت از بحر ارادت
همانا جنبشی باشد بعادت
کلمه حضرت اینحرف از حق آمد
که از بحر الاراده مشتق آمد
ز حرف کن نه این لفظ است مقصود
که باشد معنی اوباش یا بود
بودآن معنیی کاندر بیانی
کنند ادراک اهل هر زبانی
مراد از آب این باء و الف نیست
بدان مفهوم کل راز آب کان چیست
کلمه پس نه حرف کاف و نونست
که فعل حضرت بیچند و چونست
بود معنی کن ایجاد کونش
اراده بر شئون لون لونش
باینمعنی که خود را خواست ظاهر
رخ اندر آینه آراست ظاهر
اراده پس خود آن آراستن بود
ظهور خویشتن را خواستن بود
اراده یافت صورت کاف و نون شد
کلمه حضرت اظهار از کمون شد
هر آن شیئی که بینی در مکانی
بشرح کاف و نون داد زبانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۸ - کوکب الصبح
کنم از کوکب صبحت بیانی
بود اول تجلی را نشانی
بسالک مطلق از اول تجلی
بود ظاهر فروغ نفس کلی
در اینمعنی بقرآن ذوالمنن گفت
«رأی کوکب علیه اللیل جن» گفت
بود لیل طبیعت تیره چون شب
طلوع نفس بر این شب چو کوکب
بسالک کو بود در راه توحید
کند زان پس تجلی ماه و خورشید
که آن از قلب و روح آمد عبارت
و زان پس نور ذاتست این اشارت
خلیل حق در اینمعنی متین گفت
بوحدت «الا احب الافلین» گفت
بود «وجهت وجهی» اینکه هر سو
کنی رو نیست پیدا غیر یک رو
پس از رفع حجب گردید ظاهر
که خود ارض و سما را اوست فاطر
شود اسلام سالک اندرین سیر
حقیقی هم بری از شرک و از غیر
بتحقیق ولایت اندرین باب
دهم شرحی بعون ربالارباب
بود اول تجلی را نشانی
بسالک مطلق از اول تجلی
بود ظاهر فروغ نفس کلی
در اینمعنی بقرآن ذوالمنن گفت
«رأی کوکب علیه اللیل جن» گفت
بود لیل طبیعت تیره چون شب
طلوع نفس بر این شب چو کوکب
بسالک کو بود در راه توحید
کند زان پس تجلی ماه و خورشید
که آن از قلب و روح آمد عبارت
و زان پس نور ذاتست این اشارت
خلیل حق در اینمعنی متین گفت
بوحدت «الا احب الافلین» گفت
بود «وجهت وجهی» اینکه هر سو
کنی رو نیست پیدا غیر یک رو
پس از رفع حجب گردید ظاهر
که خود ارض و سما را اوست فاطر
شود اسلام سالک اندرین سیر
حقیقی هم بری از شرک و از غیر
بتحقیق ولایت اندرین باب
دهم شرحی بعون ربالارباب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶۷ - اللسن
لسن واقع بوی گردد کماهی
باذن واعی افصاح الهی
شود واقع بحق افصاح و گفتار
بر آن گوشی که میباشد نگهدار
گهی باشد که اشعار است و الهام
بدون واسطه کاید به پیغام
شود خود عبد عارف بر فصاحت
که از حق است این لطف و ملاحت
دگر شد واسطه آن را بتحقیق
نبی خود یا ولی یا مرد صدیق
لسن این هر دو را گویند اصحاب
ولی در هر دو رمزی هست دریاب
بود چون مختلف فهم خلایق
مناسب نیست توضیح دقایق
گروهی کاهل این اسرار بودند
بفهم خلق برخوردار بودند
حجاب از روی معنی باز کردند
بیان راز با صد راز کردند
بما گفتند در صد پرده یک راز
صفی یک پرده هم افزون کند باز
لسن تعریف ذات از هر صفاتست
که ظاهر از نمود ممکناتست
یکی را چشم بازو اذن خیر است
یکی در وصف او محتاج غیر است
باذن واعی افصاح الهی
شود واقع بحق افصاح و گفتار
بر آن گوشی که میباشد نگهدار
گهی باشد که اشعار است و الهام
بدون واسطه کاید به پیغام
شود خود عبد عارف بر فصاحت
که از حق است این لطف و ملاحت
دگر شد واسطه آن را بتحقیق
نبی خود یا ولی یا مرد صدیق
لسن این هر دو را گویند اصحاب
ولی در هر دو رمزی هست دریاب
بود چون مختلف فهم خلایق
مناسب نیست توضیح دقایق
گروهی کاهل این اسرار بودند
بفهم خلق برخوردار بودند
حجاب از روی معنی باز کردند
بیان راز با صد راز کردند
بما گفتند در صد پرده یک راز
صفی یک پرده هم افزون کند باز
لسن تعریف ذات از هر صفاتست
که ظاهر از نمود ممکناتست
یکی را چشم بازو اذن خیر است
یکی در وصف او محتاج غیر است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶۸ - لسان الحق