عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۰
به دنیا پشت پا زن تا شه روی زمین باشی
وز آن دل کز جهانش کنده ای صاحب نگین باشی
قضا را نیست پروایی ز شادی و غم دلها
چرا تا می توان خرسند بود، اندوهگین باشی؟
در اندام تو صورت بسته از بس معنی خوبی
به هر کس برخوری چون شعر رنگین دلنشین باشی
نمی آیی برون از عهدهٔ یک سجدهٔ شکرش
به رنگ ماه نو از پای تا سر گر جبین باشی
دوایی از شراب کهنه نیکوتر نمی باشد
اگر زاهد تو در فکر علاج درد دین باشی
به آسانی شکارانداز صید مدعا گردی
اگر جویا توانی خویشتن را در کمین باشی
وز آن دل کز جهانش کنده ای صاحب نگین باشی
قضا را نیست پروایی ز شادی و غم دلها
چرا تا می توان خرسند بود، اندوهگین باشی؟
در اندام تو صورت بسته از بس معنی خوبی
به هر کس برخوری چون شعر رنگین دلنشین باشی
نمی آیی برون از عهدهٔ یک سجدهٔ شکرش
به رنگ ماه نو از پای تا سر گر جبین باشی
دوایی از شراب کهنه نیکوتر نمی باشد
اگر زاهد تو در فکر علاج درد دین باشی
به آسانی شکارانداز صید مدعا گردی
اگر جویا توانی خویشتن را در کمین باشی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۷ - در منقبت حضرت امام زین العابدین صلوات الله علیه و آله
ز ابروی تو تفاوت بسی است تا شمشیر
کجا مهابت موج بلا، کجا شمشیر؟
چه کرده ام که به خونریزیم چو خار زگل
نشد ز پنجهٔ رنگین او جدا شمشیر
شهید عشقم و مانند شمع درگیرد
اگر دهند ز خاکسترم جلا شمشیر
همیشه از گره ابروش هراسانم
فزون ببرد با قبضه است تا شمشیر
به پیش ابروی او نیست قیمتی مه را
به قدر جوهر باشد گرانبها شمشیر
ز خون بسمل نازش نگار چون بندی
بود به دست تو زیباتر از حنا شمشیر
حذر ز صاف دلیهای خلق کاین قومند
برابر تو چو آئینه در قفا شمشیر
برآ ز خویش و بزن کوس خسروی که شود
چو از غلاف برآید جهان گشا شمشیر
فلک ز آه دلم شاید ار حذر نکند
که زال را نفتاده است کار با شمشیر
بگو به چرخ ستم پیشهٔ دنی پرور
چه نبست است ترا ای عجوزه با شمشیر
مصالح مه نو صرف بدر سازی کن
بود به آینه کار زنان نه با شمشیر
حذر ز آه من از سینه چون هوا گیرد
کند برهنه چو گردید کارها شمشیر
گشایدم گره از دل ز جنبش ابرو
به یک اشاره کند حل عقده ها شمشیر
به چنگ مهر ندیدی اگر هلال ببین
بدست حضرت سلطان اولیا شمشیر
علی ابن حسین آن شهی که از اعجاز
چو مهر در کف او شد جهان گشا شمشیر
به روز معرکه از هیبتش بود بیکار
بدست خصم چو دست ز تن جدا شمشیر
تپد در آرزوی استخوان دشمن او
میان بیضهٔ فولاد چون هما شمشیر
جهان به دور تو گردید مأمنی شاها
که هیچگه نزند برق برگیا شمشیر
به رزمگاه تو همچون نهنگ خونخواری
میان خون عدو می کمند شنا شمشیر
برآمدی چو به قصد غزا برای شگون
فلک ز ماه نو آورد رولفا شمشیر
به دستش از اثر آتش غضب در بزم
شعله کشید تیغ در عصا شمشیر
بغل گشاده ز روی غضب در بزم
فرود آری هر گه به مدعا شمشیر
بریده گاو زمین را عجب نباشد اگر
کند به پهلو ماهی چو خار جا شمشیر
ز فیض آنکه به دست تو آشنا شده است
توان بی وقت دعا کرد ذکر یا شمشیر
به یک نیام به سان دو مغز در یک پوست
ترا ظفر به کمر جا گرفته با شمشیر
کنی به معرکه هنگام تیغ رانی خصم
به قصد رد چو به شمشیرش آشنا شمشیر
جدا ز قبضه چنان در کفش بلند شود
که گوییا رگ ابری است بر هوا شمشیر
به هر چه تیغ فرو آوی اگر کوه است
شود دو لخت زهی دست و مرحبا شمشیر
چنانکه خط شعاعی ز پنجهٔ خورشید
کند ز پهلوی دستت نما نما شمشیر
براستی چو کنی امر در جهان چه عجب
شود به حکم تو گر راست چون عصا شمشیر
جهان ز پرتو خورشید تا بود روشن
بود نظام مهمات تا که با شمشیر
فلک به کام محبان خاندان تو باد
خورد عدوی تو دایم به اشتها شمشیر
کجا مهابت موج بلا، کجا شمشیر؟
چه کرده ام که به خونریزیم چو خار زگل
نشد ز پنجهٔ رنگین او جدا شمشیر
شهید عشقم و مانند شمع درگیرد
اگر دهند ز خاکسترم جلا شمشیر
همیشه از گره ابروش هراسانم
فزون ببرد با قبضه است تا شمشیر
به پیش ابروی او نیست قیمتی مه را
به قدر جوهر باشد گرانبها شمشیر
ز خون بسمل نازش نگار چون بندی
بود به دست تو زیباتر از حنا شمشیر
حذر ز صاف دلیهای خلق کاین قومند
برابر تو چو آئینه در قفا شمشیر
برآ ز خویش و بزن کوس خسروی که شود
چو از غلاف برآید جهان گشا شمشیر
فلک ز آه دلم شاید ار حذر نکند
که زال را نفتاده است کار با شمشیر
بگو به چرخ ستم پیشهٔ دنی پرور
چه نبست است ترا ای عجوزه با شمشیر
مصالح مه نو صرف بدر سازی کن
بود به آینه کار زنان نه با شمشیر
حذر ز آه من از سینه چون هوا گیرد
کند برهنه چو گردید کارها شمشیر
گشایدم گره از دل ز جنبش ابرو
به یک اشاره کند حل عقده ها شمشیر
به چنگ مهر ندیدی اگر هلال ببین
بدست حضرت سلطان اولیا شمشیر
علی ابن حسین آن شهی که از اعجاز
چو مهر در کف او شد جهان گشا شمشیر
به روز معرکه از هیبتش بود بیکار
بدست خصم چو دست ز تن جدا شمشیر
تپد در آرزوی استخوان دشمن او
میان بیضهٔ فولاد چون هما شمشیر
جهان به دور تو گردید مأمنی شاها
که هیچگه نزند برق برگیا شمشیر
به رزمگاه تو همچون نهنگ خونخواری
میان خون عدو می کمند شنا شمشیر
برآمدی چو به قصد غزا برای شگون
فلک ز ماه نو آورد رولفا شمشیر
به دستش از اثر آتش غضب در بزم
شعله کشید تیغ در عصا شمشیر
بغل گشاده ز روی غضب در بزم
فرود آری هر گه به مدعا شمشیر
بریده گاو زمین را عجب نباشد اگر
کند به پهلو ماهی چو خار جا شمشیر
ز فیض آنکه به دست تو آشنا شده است
توان بی وقت دعا کرد ذکر یا شمشیر
به یک نیام به سان دو مغز در یک پوست
ترا ظفر به کمر جا گرفته با شمشیر
کنی به معرکه هنگام تیغ رانی خصم
به قصد رد چو به شمشیرش آشنا شمشیر
جدا ز قبضه چنان در کفش بلند شود
که گوییا رگ ابری است بر هوا شمشیر
به هر چه تیغ فرو آوی اگر کوه است
شود دو لخت زهی دست و مرحبا شمشیر
چنانکه خط شعاعی ز پنجهٔ خورشید
کند ز پهلوی دستت نما نما شمشیر
براستی چو کنی امر در جهان چه عجب
شود به حکم تو گر راست چون عصا شمشیر
جهان ز پرتو خورشید تا بود روشن
بود نظام مهمات تا که با شمشیر
فلک به کام محبان خاندان تو باد
خورد عدوی تو دایم به اشتها شمشیر
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۱ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب علیه الصلوات والسلام
فصل آن شد که بی سیر جهان پیرفلک
پیش چشم از مه و خورشید گذارد عینک
هر طرف از پی آرامش سلطان بهار
افکند سبزهٔ نورسته ز مخمل دوشک
دامن کوه کشد ابر بهاران از آب
کز رگ سنگ زده خون شقایق تیرک
مخمل سبزه شود خوابگه شاهد دشت
کوه بر سر کشد از ابر چو رندان کپنک
سوی غبرا که شد آراسته از گل، چو عروس
عشقبازانه زند چرخ ز انجم چشمک
سنبل و گل بهم آمیخته چون عارض و زلف
نسبت نسترن و لاله چو داغ است و نمک
بر گل از بسکه فتد گوهر شبنم هر صبح
شاخ گل تاج مرصع بنهد بر تارک
ندهد باد صبا تا زر گل را برباد
بسپرداری او خاسته از جا سپرک
تا به مهد چمن آسودگیش گردد بیش
شاخ پیچیده به غنداق ز غنچه کودک
از نسیم سحری سودن اوراق بهم
گرو حسن صدا برده ز طنبور و غچک
سبزه در صحن چمن تا جهد از جا می خواست
گلبن از ریشه به بازیچه دواند موشک
باغ مستغنی از احسان سحاب است امروز
موج گل داده طراوت به ریاحین یک یک
زر ازان جمع کند غنچه که شاید روزی
خرج سازد به نثار شه او رنگ فلک
برگ سوسن همه شد صرف زبان آرایی
تا شود مدح سگالندهٔ آن فخر ملک
شیر یزدان پسر عم نبی زوج بتول
هست کافر به یقین آنکه به او دارد شک
ای که با پایهٔ قدر تو بود اوج حضیض
هست در جنب شکوه تو بزرگی کوچک
کند با حدت تیغ دو زبانت تیزی
لنگ با پویهٔ یکران سبک سیرت تک
پیرو دین ترا قعر درک عرش برین
دشمن جاه ترا عرش برین قعر درک
پی در یوزهٔ انوار ز رایت هر روز
صبح از جیب ز خورشید برآرد صحنک
پنجه در پنجهٔ شیران جهان چون نکند
روبه از پشتی حفظ تو چو گردد شیرک
مسند جاه ترا عرش برین زیبد فرش
خیمهٔ قدر ترا پایهٔ کرسی دیرک
شحنهٔ شرع تو تا تیغ سیاست افراخت
بی سر و دم شده از پهلوی طنبور خرک
تا تواند شدن از عالم هستی بیرون
پر برآورد ز بیمت بط می چون اردک
بر زبان رفت اگر نام تو در بزم شراب
خون شد از بیم می ناب در اندام بطک
اگر انسان همگی لشکر شیطان باشند
راندش شحنهٔ حکم تو به ضرب دگنک
این دو مطلع که به مدح تو آمد به زبان
بی تکلف گهر گوش ملک شد هر یک
پیش چشم از مه و خورشید گذارد عینک
هر طرف از پی آرامش سلطان بهار
افکند سبزهٔ نورسته ز مخمل دوشک
دامن کوه کشد ابر بهاران از آب
کز رگ سنگ زده خون شقایق تیرک
مخمل سبزه شود خوابگه شاهد دشت
کوه بر سر کشد از ابر چو رندان کپنک
سوی غبرا که شد آراسته از گل، چو عروس
عشقبازانه زند چرخ ز انجم چشمک
سنبل و گل بهم آمیخته چون عارض و زلف
نسبت نسترن و لاله چو داغ است و نمک
بر گل از بسکه فتد گوهر شبنم هر صبح
شاخ گل تاج مرصع بنهد بر تارک
ندهد باد صبا تا زر گل را برباد
بسپرداری او خاسته از جا سپرک
تا به مهد چمن آسودگیش گردد بیش
شاخ پیچیده به غنداق ز غنچه کودک
از نسیم سحری سودن اوراق بهم
گرو حسن صدا برده ز طنبور و غچک
سبزه در صحن چمن تا جهد از جا می خواست
گلبن از ریشه به بازیچه دواند موشک
باغ مستغنی از احسان سحاب است امروز
موج گل داده طراوت به ریاحین یک یک
زر ازان جمع کند غنچه که شاید روزی
خرج سازد به نثار شه او رنگ فلک
برگ سوسن همه شد صرف زبان آرایی
تا شود مدح سگالندهٔ آن فخر ملک
شیر یزدان پسر عم نبی زوج بتول
هست کافر به یقین آنکه به او دارد شک
ای که با پایهٔ قدر تو بود اوج حضیض
هست در جنب شکوه تو بزرگی کوچک
کند با حدت تیغ دو زبانت تیزی
لنگ با پویهٔ یکران سبک سیرت تک
پیرو دین ترا قعر درک عرش برین
دشمن جاه ترا عرش برین قعر درک
پی در یوزهٔ انوار ز رایت هر روز
صبح از جیب ز خورشید برآرد صحنک
پنجه در پنجهٔ شیران جهان چون نکند
روبه از پشتی حفظ تو چو گردد شیرک
مسند جاه ترا عرش برین زیبد فرش
خیمهٔ قدر ترا پایهٔ کرسی دیرک
شحنهٔ شرع تو تا تیغ سیاست افراخت
بی سر و دم شده از پهلوی طنبور خرک
تا تواند شدن از عالم هستی بیرون
پر برآورد ز بیمت بط می چون اردک
بر زبان رفت اگر نام تو در بزم شراب
خون شد از بیم می ناب در اندام بطک
اگر انسان همگی لشکر شیطان باشند
راندش شحنهٔ حکم تو به ضرب دگنک
این دو مطلع که به مدح تو آمد به زبان
بی تکلف گهر گوش ملک شد هر یک
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۲
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۴
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۶ - در وصف چشمهٔ جوهر ناک
حبذا کشمیر و جوهر ناک او
حوض کوثر در بهشت آماده است
گر نه او آیینهٔ وجه الله است
دایما آبش چرا استاده است
سید تالابها می خوانمش
دیدهٔ بد دور کوثر زاده است
با هوایش بسکه کیفیت بود
هر حباب او سبوی باده است
هر شب از عکس کواکب گوئیا
آسمانی بر زمین افتاده است
غور نتوان کرد ته داریش را
با وجود آنکه لوحش ساده است
از حجاب آب و تاب حسن اوست
بر رخ مه گرنه رنگ استاده است
دایم از چشم بدش داراد دور
آنکه این حسن و جمالش داده است
حوض کوثر در بهشت آماده است
گر نه او آیینهٔ وجه الله است
دایما آبش چرا استاده است
سید تالابها می خوانمش
دیدهٔ بد دور کوثر زاده است
با هوایش بسکه کیفیت بود
هر حباب او سبوی باده است
هر شب از عکس کواکب گوئیا
آسمانی بر زمین افتاده است
غور نتوان کرد ته داریش را
با وجود آنکه لوحش ساده است
از حجاب آب و تاب حسن اوست
بر رخ مه گرنه رنگ استاده است
دایم از چشم بدش داراد دور
آنکه این حسن و جمالش داده است
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۹
قدوهٔ مؤمنین که درگاهش
چون فلک در بلند کریاسی است
آنکه در دست جود او مه و مهر
گاه بخشش کم از دو عباسی است
آنکه خاک سیاه هند ازو
چمن لاله های جوغاسی است
قیمت اطلس فلک بر او
کمتر از جامه های کرباسی است
این فلک قدر او تو نشناسی
که شعار تو قدرنشناسی است
چه شد ار قدر او نداند خصم
قدر نشناسیش ز نسناسی است
از دم مرتضی علی تبرش
آهنین نیست بلکه الماسی است
در غلامان شاه مردان اوست
که درین عهد قللر آقاسی است
چون فلک در بلند کریاسی است
آنکه در دست جود او مه و مهر
گاه بخشش کم از دو عباسی است
آنکه خاک سیاه هند ازو
چمن لاله های جوغاسی است
قیمت اطلس فلک بر او
کمتر از جامه های کرباسی است
این فلک قدر او تو نشناسی
که شعار تو قدرنشناسی است
چه شد ار قدر او نداند خصم
قدر نشناسیش ز نسناسی است
از دم مرتضی علی تبرش
آهنین نیست بلکه الماسی است
در غلامان شاه مردان اوست
که درین عهد قللر آقاسی است
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - تاریخ تولد
ز میرزا ابوالخیر والا نژاد
گلی در ریاض نجابت شکافت
به هر سوسو نسیمی کز آن گل وزید
غبار کدورت ز دلها برفت
چو خورشید نور جمالش بدید
رخ خویش در پردهٔ شب نهفت
لب غنچه و گوش گل در چمن
به این مژده دارند گفت و شنفت
دلم بهر تاریخ میلاد او
در معنی از منقب فکر سفت
سراپا زبان غنچه سان شد نخست
پس آنگه «گل باغ امید» گفت
گلی در ریاض نجابت شکافت
به هر سوسو نسیمی کز آن گل وزید
غبار کدورت ز دلها برفت
چو خورشید نور جمالش بدید
رخ خویش در پردهٔ شب نهفت
لب غنچه و گوش گل در چمن
به این مژده دارند گفت و شنفت
دلم بهر تاریخ میلاد او
در معنی از منقب فکر سفت
سراپا زبان غنچه سان شد نخست
پس آنگه «گل باغ امید» گفت
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - تاریخ فوت شایسته خان
آفتاب فلک جاه امیرالامراء
که توانش گل این نه چمن خضرا گفت
باطن و ظاهرش از ماهی و موج است زبان
تا تواند صفت گوهر او دریا گفت
رخت هستی چو بهم بست ازین کهنه رباط
راز با پردگیان ملاء اعلا گفت
رفت چون او به جنان حور به گوش غلمان
اینک آمد به سوی خلد چمن پیرا گفت
کسوت ماتمی افکند ببر چرخ کبود
پنجهٔ مهر بزد بر سر و واویلا گفت
سال تاریخ وفاتش ز خرد می جستم
«با نبی حشر امیرالامراء بادا» گفت
که توانش گل این نه چمن خضرا گفت
باطن و ظاهرش از ماهی و موج است زبان
تا تواند صفت گوهر او دریا گفت
رخت هستی چو بهم بست ازین کهنه رباط
راز با پردگیان ملاء اعلا گفت
رفت چون او به جنان حور به گوش غلمان
اینک آمد به سوی خلد چمن پیرا گفت
کسوت ماتمی افکند ببر چرخ کبود
پنجهٔ مهر بزد بر سر و واویلا گفت
سال تاریخ وفاتش ز خرد می جستم
«با نبی حشر امیرالامراء بادا» گفت
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - در توصیف کربلا
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - مثنوی در تعریف چراغان روی دل
تعالی الله ازین بزم دل افروز
کز و شب طعنه زن گردیده بر روز
ازین بزم چراغان چشم بد دور
که شد چون صبحدم صادق مشرق نور
وفور نورش از فیض الهی
ز داغ لاله بزدوده سیاهی
چنین شب سال و مه را یاد ناید
که یادش تیرگی از دل زداید
تهی کرده است شب زین بزم پهلو
چو خط روی خوبان رفته یک سو
نهان در گوشه ای شب زین چراغان
چو خال کنج لعل خوبرویان
شب ظلمت سرشت از چشم مردم
چو دود شمع شد در روشنی گم
ز رشک پرتو این بزم روشن
فتاده مار را آتش به خرمن
نهان از رشک شد در رنگ گاهی
مه امشب همچو شمع صبحگاهی
چو بر تالاب دل از فیض ذوالمن
بشد عکس چراغان پرتو افکن
عیان شد هر طرف بر سطح آبش
هلال و انجم از موج و حبابش
صفای دل ز عکس شمع کافور
شده آئینهٔ نور علی نور
فتاده عکس شمع از بس در آبش
پری در شیشه دارد هر حبابش
درین تالاب عکس شمع شب تاب
نموده امتزاج آتش و آب
زعکس شمع کافتاده به دریا
شده کیفیت سیرش دو بالا
صفای شمع از آبش نمودار
چو تن از ته نما پیراهن یار
بود هر موجش از عکس چراغان
جبین های مقیش کار خوبان
حباب او ز شمع عکس کافور
شده فانوس سان گردآور نور
چو آتش پرتو افکن شد در آبش
نگین لعل را ماند حبابش
زبس در قصر این دریای بیغش
گهر یاقوت شد از تاب آتش
شده گردالها هر سو نمودار
بلورین کاسه های ته نشان کار
فزود از بس زعکس شعله تابش
سمندر گشته مرغابی در آبش
نماید زین چراغان در ته آب
بعینه چشم ماهی در شب تاب
که تصویر وصف این چراغان
که شد از مشرق طبعم درخشان
قلم شد در نهان کلک مذهب
نقط بر صفحه تابان چون کواکب
زعکس شمع کافتاده است در آب
مرصع شد بلورین جام گرداب
سوادش زین چراغان گشته روشن
فتاده قرص مه را نان به روغن
به روی آب کشتیها منور
بود چون ماه نو بر چرخ اخضر
به دریا شعله چون شد پرتو افکن
به ارباب بصیرت گشت روشن
که از فیض عدالتهای نواب
به یکجا جمع گشته آتش و آب
فلک تالاب دل انجم چراغان
در او نواب چون ماه درخشان
مهین استاد مکتب خانهٔ فضل
کزو آباد شد کاشانهٔ فضل
بهین دستور قانون وزارت
از او روشن چراغ دین و دولت
ادب آموز نحریر خردمند
کز او بگرفته استاد خرد، پند
جواد و معصیت پوش و خطابخش
جهانرا نور عرفانش ضیابخش
جمالش نور پرورد الهی
غلام خلقش از مه تا به ماهی
شده دلها ز عدلش فارغ از رنج
زجودش گشته ویران خانهٔ گنج
تهی کیسه بود کان از سخایش
تنگ مایه است دریا از عطایش
چو مهر و ماه با اقبال و دولت
چراغش باد روشن تا قیامت
وجودش باد دایم سایه افکن
عموما بر خلایق خاصه بر من
کز و شب طعنه زن گردیده بر روز
ازین بزم چراغان چشم بد دور
که شد چون صبحدم صادق مشرق نور
وفور نورش از فیض الهی
ز داغ لاله بزدوده سیاهی
چنین شب سال و مه را یاد ناید
که یادش تیرگی از دل زداید
تهی کرده است شب زین بزم پهلو
چو خط روی خوبان رفته یک سو
نهان در گوشه ای شب زین چراغان
چو خال کنج لعل خوبرویان
شب ظلمت سرشت از چشم مردم
چو دود شمع شد در روشنی گم
ز رشک پرتو این بزم روشن
فتاده مار را آتش به خرمن
نهان از رشک شد در رنگ گاهی
مه امشب همچو شمع صبحگاهی
چو بر تالاب دل از فیض ذوالمن
بشد عکس چراغان پرتو افکن
عیان شد هر طرف بر سطح آبش
هلال و انجم از موج و حبابش
صفای دل ز عکس شمع کافور
شده آئینهٔ نور علی نور
فتاده عکس شمع از بس در آبش
پری در شیشه دارد هر حبابش
درین تالاب عکس شمع شب تاب
نموده امتزاج آتش و آب
زعکس شمع کافتاده به دریا
شده کیفیت سیرش دو بالا
صفای شمع از آبش نمودار
چو تن از ته نما پیراهن یار
بود هر موجش از عکس چراغان
جبین های مقیش کار خوبان
حباب او ز شمع عکس کافور
شده فانوس سان گردآور نور
چو آتش پرتو افکن شد در آبش
نگین لعل را ماند حبابش
زبس در قصر این دریای بیغش
گهر یاقوت شد از تاب آتش
شده گردالها هر سو نمودار
بلورین کاسه های ته نشان کار
فزود از بس زعکس شعله تابش
سمندر گشته مرغابی در آبش
نماید زین چراغان در ته آب
بعینه چشم ماهی در شب تاب
که تصویر وصف این چراغان
که شد از مشرق طبعم درخشان
قلم شد در نهان کلک مذهب
نقط بر صفحه تابان چون کواکب
زعکس شمع کافتاده است در آب
مرصع شد بلورین جام گرداب
سوادش زین چراغان گشته روشن
فتاده قرص مه را نان به روغن
به روی آب کشتیها منور
بود چون ماه نو بر چرخ اخضر
به دریا شعله چون شد پرتو افکن
به ارباب بصیرت گشت روشن
که از فیض عدالتهای نواب
به یکجا جمع گشته آتش و آب
فلک تالاب دل انجم چراغان
در او نواب چون ماه درخشان
مهین استاد مکتب خانهٔ فضل
کزو آباد شد کاشانهٔ فضل
بهین دستور قانون وزارت
از او روشن چراغ دین و دولت
ادب آموز نحریر خردمند
کز او بگرفته استاد خرد، پند
جواد و معصیت پوش و خطابخش
جهانرا نور عرفانش ضیابخش
جمالش نور پرورد الهی
غلام خلقش از مه تا به ماهی
شده دلها ز عدلش فارغ از رنج
زجودش گشته ویران خانهٔ گنج
تهی کیسه بود کان از سخایش
تنگ مایه است دریا از عطایش
چو مهر و ماه با اقبال و دولت
چراغش باد روشن تا قیامت
وجودش باد دایم سایه افکن
عموما بر خلایق خاصه بر من
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
زلف چو مار او کشد در دهن بلا مرا
چون نروم که مو کشان می کشد اژدها مرا
همچو مگس در انگبین کوشش هرزه میکنم
دست ز خویش مگسلم تا تو کنی رها مرا
زخم دل از تو تابکی؟ صبر نماند و طاقتم
وه چه کنم مگر دهد صبر و دلی خدا مرا
با همه آفتاب من از سر مهر طالع است
هیچ وفا نمی کند طالع بی وفا مرا
کوه بلا چو اهلیم گر نه ز غم بیفکند
دست اجل به زور خود کی فکند ز پا مرا
چون نروم که مو کشان می کشد اژدها مرا
همچو مگس در انگبین کوشش هرزه میکنم
دست ز خویش مگسلم تا تو کنی رها مرا
زخم دل از تو تابکی؟ صبر نماند و طاقتم
وه چه کنم مگر دهد صبر و دلی خدا مرا
با همه آفتاب من از سر مهر طالع است
هیچ وفا نمی کند طالع بی وفا مرا
کوه بلا چو اهلیم گر نه ز غم بیفکند
دست اجل به زور خود کی فکند ز پا مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
گر کعبه نشین بامن مستش سر ناز است
المنه لله که در میکده بازست
ای خواجه تو از ناز بر افلاک کشی سر
درخاک نشستن صفت اهل نیازست
محبوب دل آنست که چشمش سوی خود نیست
محمود از آن سوخته عشق ایاز ست
سررشته به زنجیر جنون می کشد از عشق
کوتاه کنم قصه که این رشته درازست
اهلی به حقیقت رسی از عشق مجازی
گنجی است حقیقت که کلیدش ز مجاز است
المنه لله که در میکده بازست
ای خواجه تو از ناز بر افلاک کشی سر
درخاک نشستن صفت اهل نیازست
محبوب دل آنست که چشمش سوی خود نیست
محمود از آن سوخته عشق ایاز ست
سررشته به زنجیر جنون می کشد از عشق
کوتاه کنم قصه که این رشته درازست
اهلی به حقیقت رسی از عشق مجازی
گنجی است حقیقت که کلیدش ز مجاز است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
عیب پری مکن که نهان از تو گشته است
دیوی که عیب خود بشناسد فرشته است
از باغ بخت سبزه عیشش کجا دمد
عاشق که غیر ملامت نکشته است
گر سر نهم بپای سگت عیب مکن
تا حکم حق چه بر سر مردم نوشته است
ناصح مده ز عشق بتان توبه ام که چرخ
خاک مرا ز عشق نکویان سرشته است
سر رشته امید بدستم کی افکند
چرخ فلک که رشته بختم نرشته است
اهلی اگرچه رخت عدم از درت ببست
دل را بیاد گار در آن کوی هشته است
دیوی که عیب خود بشناسد فرشته است
از باغ بخت سبزه عیشش کجا دمد
عاشق که غیر ملامت نکشته است
گر سر نهم بپای سگت عیب مکن
تا حکم حق چه بر سر مردم نوشته است
ناصح مده ز عشق بتان توبه ام که چرخ
خاک مرا ز عشق نکویان سرشته است
سر رشته امید بدستم کی افکند
چرخ فلک که رشته بختم نرشته است
اهلی اگرچه رخت عدم از درت ببست
دل را بیاد گار در آن کوی هشته است