عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۸ - نامه خورشید به جمشید
بنام آنکه نامش حرز جان است
ثنایش بر تر از حد زبان است
انیس خلوت خلوت گزینان
جلیس مجلس تنها نشینان
شفا بخشنده دلهای بیمار
به روز آرنده شبهای تیمار
از او باد آفرین بر شاه جمشید
بدو فرخنده ماه روز خورشید
سرشک گرم رو را می دوانم
به صدق دل دعایت می رسانم
لیال الهجر طالت یا حبیبی
تو باری چونی آخر در غریبی؟
نسیمی نگذرد در هیچ مسکن
که همراهش نباشد ناله من
مرا جز غم ندیمی نیست حالی
عفی الله غم که از من نیست خالی
ز هجران تو هر دم می زنم آه
ز وصلت هر نفس صد لوحش الله
کجا رفت آن زمان کامرانی
زمان عیش و عهد شادمانی؟
می و روی نگار و آب و مهتاب
تو پنداری که نقشی بود بر آب
دل من داشت خوش وقتی و خالی
تو گفتی بود خوابی یا خیالی
دو گل بودیم خوش در گلستانی
ندیم ما چو بلبل دوستانی
برآمد تند باد مهرگانی
پراکند آن نعیم بوستانی
چنین است ای عجب احوال عالم
گهی شادی فزاید، گاه ماتم
فلک می گشت خوش خوش جام بر ما
به شادی می گذشت ایام بر ما
نگین افسر ما بود خورشید
حباب ساغر ما بود ناهید
به پاکی چون گل از یک آب و یک گل
چو لاله یک زبان، چون غنچه یکدل
رفیقانی لطیف و خوب دیدار
چو مروارید در یک سلک هموار
که ناگه آن نظام از هم گشادند
گهرهایش ز یکدیگر فتادند
مرا غیر از خیالت کوست بر سر
نیاید آشنایی در برابر
سیاهی چند گردممست و خونخوار
چو چشمت خفته ام دور از تو بیمار
به غیر از سایه ام کس هم سرا نیست
هم آوازی مرا غیر از صدا نیست
شب و روزم چو ماه و مهر در تاب
نه روز آرام می گیرم نه شب خواب
چو اشکش آتش اندر دل فتاده
به سختی و درشتی دل نهاده
ز آه دل دل شب برفروزم
ز آهی خرمن مه را بسوزم
بود کآخر شود دلسوزی من
شب وصل تو گردد روزی من
مرو در غم که غم امد فراهم
که اندوه است و شادی هر دو با هم
مخورانده که اندوهت ز عسرست
که در پیش و پس عسری دویسرست
نه آخر هر شبی دارد نهاری؟
نه آید هر زمستان را بهاری؟
چه نتوانم که نزدیکت نشینم
طریقی کن که از دورت ببینم
دل زندانیی را شاد گردان
ز بندی بنده ای آزاد گردان
حدیثم را چو دُر میدار در گوش
مکن زنهار پندم را فراموش!
تو عهد صحبت ما خوار مشمار
که حق صحبت ما هست بسیار
صنم در نامه می کرد این غزل درج
به تضمین در غزل کرد این غزل خرج
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۹ - غزل
ای باد صبحگاهی بادا فدات جانم
در گوش آن صنم گو این نکته از زبانم
ای آرزوی جانم در آرزوی آنم
کز هجر یک حکایت در گوش وصل خوانم
روزی که با تو بودم بد بخت همنشینم
امروز کت به سالی روی چو مه نبینم
دانی چگونه باشم در محنت حبیبم
زآن پس که دیده باشی در دولتی چنانم
با دل به درد گفتم کان خوشدلی کجا شد؟
آخر مرا نگویی؟ دل گفت من ندانم؟
خواهم که از جمالت حظی تمام یابم
وز ساغر وصالت ذوقی رسد به جانم
آری گرت بیابم روزی به کام یابم
ورنه چنان که دانی در درد دل بمانم
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۰ - رفتن جمشید به دژ خورشید و دیدن او
در آن غمنامه چون داد سخن داد
دل خود در میان نامه بنهاد
بپیچید و نهادش پیش شکر
که: «این غمنامه من پیش جم بر
بگو او را اگر داری سر ما
بیا امشب گذر کن بر در ما
برین قصر است هندویی چو کیوان
که هست او بر در خورشید تابان
ز یزر قلعه بر بالا به دولاب
همه شب بهر مستان می کشد آب
بباید آمدن نزدیک آن دلو
چو خورشیدی نشستن خوش در آن دلو
دگر بار از مدار چرخ شاید
که این دولاب ما در گردش آید
بگویم تا در آرندت به دولاب
شود باغ من از وصل تو سیراب
ترا ای ،آب حیوان، چند جویم؟
چه باشد گر تو باز آیی به جویم
چو چرخ این یوسف زرین رسن را
برآورد از چه مشرق به بالا
دو بزم افروز خنیاگر چو ناهید
برون رفتند شاد از پیش خورشید
به شهرستان قیصر سر نهادند
ملک را زان سعادت مژده دادند
شکر بنهاد پیش شاه نامه
ملک صد بار بوسیدش چو خامه
به حرفی کز سواد نامه برخواند
هزارش دامن زر بر سر افشاند
بیاض کاغذش تعویض جان ساخت
سوادش را سواد دیدگان ساخت
ملک با دیده یکسان می نهادش
روان زو می چکید آب از سوادش
جهان چون در لباس شب روان شد
ز سهمش روز در کنجی نهان شد
چو زنگی سیه در سهمگین شب
نهاد انگشتشان انگشت بر لب
هوا پوشیده چشم زهره و ماه
ز تاریکی کواکب کرده گم راه
کواکب کرده پنهان از فلک چهر
تو پنداری پرید از آسمان مهر
زمین از آسمان پیدا نمی شد
تو گفتی آسمان از جا همی شد
به خواب اندر شده بهرام و ناهید
همه شب بر سر ره چشم خورشید
چو مه در جامه های شبروانه
سوی دژ شد ملک آن شب روانه
پیاده شکر و مهراب با شاه
چو ناهید و عطارد در پی ماه
بدان دژ متصل گشتند با خوف
همی کردند گرد آن حرم طوف
چو چشم جم سیاهی دید مهراب
که از خندق به بالا می کشد آب
ملک را گفت این آن وعده گاهست
که شکر گفت و این شخص آن سیاه است
ز بالا منتظر بر منظری ماه
نهاده دیده امید بر راه
سوادی دید دل دادش گوائی
که خواهد دید از آنجا روشنائی
چمان شد سوی دولاب آن سهی سرو
روانی رفت چون خورشید در دلو
فرود آمد به شاه آن آیت حسن
چو ماه چارده در غایت حسن
چو بارانی که شب از لطف باری
فرو بارد به گلبرگ بهاری
ملک خورشید را شب در هوا دید
چو صبح صادق از شادی بخندید
روان چون ماه شد در پایش افتاد
گرفتش در کنار آن سروآزاد
دو عاشق دستها در گردن هم
بسی بگریستند از شادی و غم
دو ماه مهربان، دو یار عاشق
به شکل توأمان هر دو موافق
ملک را گفت: «ای جان تن و هوش
مرا یکبارگی کردی فراموش
کجا شد آن همه میثاق و سوگند؟
کجا رفت آن همه پیمان و پیوند؟
چرا ای سرو ناز از ما بریدی؟
مگر یاری دگر بر ما گزیدی؟
ز پیش دوستانم راندی ای دوست
بکام دشمنم بنشاندی ای دوست
تو رسوا کرده ای در کوی و برزن
همه راز مرا بر مرد و بر زن
مرا از تخت و گنج و پادشاهی
بر آوردی ، ازین بدتر چه خواهی؟
تو همچون لاله و گل با پیاله
چو بلبل من قرین آه و ناله
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۱ - غزل
مرا در جام خون دل مدام است
برون زین می بر اهل دل حرام است
می ام عشق است و جز سودای آن می
گر آید در سرم، سودای خام است
هر آنکس را که مهر دوست با جان
مقابل نیست چون مه ناتمام است
اگر کام تو آزار دل ماست
بحمدالله دل ما دوستکام است
شب تار من از روی تو روز است
صباح عیش از زلف تو شام است
مرا چشم تو کرد از یک نظر مست
چه محتاج می و ساقی و جام است
ملک چون ناز یار نازنین دید
فرود آورد سر پایش ببوسید
به زاری گفت: «ای جان جهانم
گل باغ دل و سرو روانم
جفا گفتی و حق بر جانب تست
بلی کاندر وفا سخت آمدم سست
تو این بند از برای من کشیدی
تو این جور از جفای من کشیدی
مرا گفتی که تا کی می پرستی
مرا از چشم تست این عین مستی
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۳ - رباعی
امشب که شبم به وصل تو می گذرد،
دامی ز سر زلف خود، ای دام خرد،
بر روی هوا بگستران تا ناگاه
زاغ شب از این سراچه بیرون نپرد
بوصف الحال خورشید دل افروز
دو بیت آورد مطبوع و جگر سوز
امشب که شد آن ماه فلک مهمانم،
بنشینم و داد خوش از او بستانم
ور صبح نفس زند ز آه سحری
برخیزم و شمع صبح را بنشانم
چو جم بشنید نظم همچو آبش
فرو خواند این رباعی در جوابش
امشب شب آنست که دل چیره شود
وز عشرت ما چشم فلک خیره شود
گر صبح گریبان شب تار درد
آیینه عیش عاشقان تیره شود.
ز ناگه خنده ای زد صبح دم سرد
از آن یک خنده شب را منفعل کرد
شب هندو معنبر زلف بر بست
ز جای خویشتن خورشید بر جست
گرفت آن ماه تابان را در آغوش
چو زلف آوردش اندر گردن و گوش
لبش بوسید و شیرین قطعه ای گفت
به گوهر قطعه یاقوت را سفت
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۴ - قطعه
شب دوشین بت نوشین لب من
چو می کرد از برم عزم جدایی
بدان تاریکی اش در برگرفتم
چه گفتم؟ گفتمش کای روشنایی،
چو آخر داشتی با آشنایان
سر بیگانگی و بیوفایی ،
میان آشنایان روز اول
چه بودی گر نبودی آشنایی
ملک بوسید پای یار مهوش
سبک از آب زد نقشی بر اتش
برفت آن عمر تیز آهنگ از پیش
به صوت نرم خواند این قطعه با خویش:
به وقت صبح کآن خورشید بد مهر
روانه گشت و می شد در عماری
نقاب عنبرین از لاله برداشت
ز سنبل برگ سوسن کرد عاری
به نرگس کرد سوی من اشارت
که چون تو بیش از این فرصت نداری
تمتع من شمیم عرار نجد
فما بعد العشیه من عراری
چمان شد بر لب آب آن سهی سرو
به جای آب ، یوسف رفت در دلو
دگر بار آن مقنع ماه دلکش
فتاد از چرخ گردان در کشاکش
ز چاه مصر شد تا چاه کنعان
چنین باشد مدار چرخ گردان
چو خورشید بلند عالم آرا
توجه کرد از آن پستس به بالا
صباحی گشت تاری روز جمشید
که رفتش بر سر دیوار خورشید
پریشان از جفای گردش دهر
ز پای قلعه سر بنهاد در شهر
ز هر جنسی متاعی کرد پیدا
ز لعل و گوهر و دیبای زیبا
به مهراب جهان گردیده بسپرد
که: «پیش افسر این می بایدت برد
به افسر گو که این دیبا و گوهر
ز چین بهرم فرستادست مادر
اگر چه نیست حضرت را سزاوار
در آن درگه به شوخی کردم این کار»
بر افسر شد آن صورتگر چین
ز هر جنسی حدیثی داشت رنگین
سخن در درج گوهر درج می کرد
حکایت را به گوهر خرج می کرد
به هر دیبا حدیثی نغز می گفت
به تحسین در زه در گوش می سفت
هزارش قطعه بود از لعل و گوهر
نهاد آن یک به یک در پیش افسر
ز هر جنسی برای افسر آورد
برش هر روز نقدی دیگر آورد
کنیزان را زر و پیرایه بخشید
به لالایان لؤلؤ مایه بخشید
شدی مهراب گه گه نزد بانو
سخنها راندی از هر نوع با او
دمی گفتی صفات حسن جمشید
رسانیدی سخن را تا به خورشید
گه از قیصر گه از فغفور گفتی
گه از نزدیک و گه از دور گفتی
چنان با مهر مهراب اندر آمیخت
که طوق شوق او در گردن آویخت
شبی در خوشی ترین وقتی و حالی
به افسر گفت: «من دارم سوالی
ز خورشی آن مه تابان چه دیدی
کزو یکبارگی دوری گزیدی؟
بود فرزند مقبل دیده را نور
نشاید کرد نور از چشم خود دور
چنان شمعی تو در کنجی نشانی
کجا یابی فروغ شادمانی ؟
چنان شمعی کسی بی نور دارد؟
چنان روحی کس از خود دور دارد؟
چو خورشید تو باشد در چه غم
به دیدار که خواهی دید عالم؟
پاسخ افسر ، به مهراب بازرگان
چو بشنید آن فسون افسر ز مهراب
ز شبنم داد برگ لاله را آب
به پاسخ گفت: «ای جان برادر
مرا هست از فراقش جان پر آذر
ولیکن چون کنم کان سرو مهوش
چو دوران است ناهموار و سرکش
چو ابر اندر دلش غیر از هوا نیست
ولی یک ذره در رویش حیا نیست
به می پیوسته آب روی ریزد
چو نرگس مست خفته، مست خیزد
بنامیزد سهی سرویست آزاد
هوای دل سرش را داده بر باد
نگاری دلکش است از دست رفته
شکاری سرکش است از شست رفته
چو گل در غنچه باید دختر بکر
در دل بسته بر اندیشه و فکر
کند پنهان رخ از خورشید و از ماه
نباشد باد را در پرده اش راه
اگر در گوشش آید بانگ بلبل
برآشوبد دلش از پرده چون گل
اگر با بکر گردد باد دمساز
برو چون گل بدرد پرده راز
از آن پس سر به رسوائی کشد کار
نهد راز دلش بر روی بازار
نماند در جوانی رنگ و بویش
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۹ - رباعی
وقت سحر از باغ بهشت آمد باد
آورد گلی و در کنارم بنهاد
چون زلف صنم نهاده بودم دامی
ماهی بگذار آمد و در دام افتاد
چو شهناز آن رباعی ساخت بر چنگ
فرو خواند این غزل شکر به آهنگ:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۰ - غزل
بی گل رویت ندارد رونقی بستان ما
بی حضورت هیچ نوری نیست در ایوان ما
گر به سامان سر کویش رسی، ای باد صبح،
عرضه داری شرح حال بی سر و سامان ما
شرح سودایش که دل با جان مرکب کرده است
بر نمی آید به نوک کلک سرگردان ما
در دل ما خار غم بشکست غم در دل بماند
چیست یاران چاره غمهای بی پایان ما؟
دوستان گویند دل را صبر فرمایید، صبر
چون کنم ای دوست چون دل نیست در فرمان ما؟
در فراقش چیست یارب زندگانی را سبب
سخت رویی فلک، یا سستی پیمان ما؟
چو افسر زخمه جمشید بشنید
دمیده سبزه گرد سوسنش دید
به پای مور فرش گل سپرده
به موران مهر جمشیدی سترده
چو خط این تازه شعر روح پرورد
ز طبع نازک او سر بر آورد
خطت هر روز رسمی نو در آرد
به خون من براتی دیگر آرد
کشد لشکر ز چین زلف بر روم
سپاه شب به گرد مه در آرد
ز هندستان زلفت طوطی آمد
که در منقار تنگ شکر آرد
به شوخی سر بر آوردست مگذار
خطت را گر بدینسان سر در آرد
چو سودای خیال خال و زلفت
جهان را بر من خاکی سر آرد
تن پر حسرت ما خاک گردد
ز خاکم باد گرد عنبر آرد
نباتی کز سویدایم بروید
ز حسرت حبه السودا بر آرد
چو بشنید این سخنهای دلاویز
ملک را شد لب شیرین شکر ریز
زبان بگشاد و در بر افسر افشاند
به وصف افسر این مطلع فرو خواند
ای آفتاب جرعه رخشنده جام تو
مه ساقی مدامی دور مدام تو
ای در سواد شام دو زلفت هزار چین
تا حد نیمروز کشیدست شام تو
خورشید پادشاه سریر سپهر باد
فرمانبر غلام تو، ای من غلام تو
تا بر زرست نام تو هرجا که خسرویست
بر سر نهاده افسری از زر به نام تو
به سر مستی ملک را گفت افسر
چه می خواهی؟ بخواه از سیم، از زر
تو فرزندی مرا از من مکن شرم
تو خورشیدی مرا با من براگرم
فدایت می کنم چندانکه خواهی
ز تخت و گنج و ملک و پادشاهی
ملک بنهاد سر در پای افسر
بدو گفت ای سر من جای افسر
به اقبال تو ما را هیچ کم نیست
به رویت خاطر شادم دژم نیست
ولی خواهم که بهر جاندرازی
کنی بیچارگان را چاره سازی
اسیران را ز غم گردانی آزاد
دل غمگین غمگینان کنی شاد
به زندانت مرا جانی است محبوس
مگردانم ز جان خویش مأیوس
دلم را داشتن در بند تا چند ؟
برون آور دل من از چه بند»
جهان بانو نهاد انگشت بر چشم
بدو گفت: «ای بجای نور در چشم،
دل و جان در تن از بهر تو دارم
به جان و دل همه کارت بر آرم»
به نازش در کنار آورد افسر
نهادش بوسه ها بر چشم و بر سر
به دل می گفت دانی این چه بوس است
کنار مادر زیبا عروس است
ستون سیم کردش حلقه در گوش
فکند این در ز نظمش در بن گوش
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۲ - آزاد شدن خورشید
چو صبح از کوه بنمود افسر زر
ز کوه آمد برون خورشید خاور
پس افسر بر سمند عزم بنشست
به ناز آورد باز رفته از دست
ز شهرستان به سوی دژ روان شد
ز شهر تن به شهرستان جان شد
چو در دژ شد به نزد آن شکر لب
مهی را یافت همچون ماه یک شب
چو دری در صدف تنها نشسته
ز هر یک غمزه عقدی در گسسته
چو جسم ناتوانش چم بیمار
چو شیشه چشم هایش رفته در غار
چو عکس طلعت خورشید را دید
سرشک لاله گون از دیده بارید
سرشک افشان گرفت اندر کنارش
که بنشاند به اشک از دل غبارش
چو مادر حال دختر را تبه دید
چو چشم خود جهان یکسر سیه دید
به پوزش گفت: «ای ترک خطایی
خطا کردم، خطا کردم خطایی»
به زاری گفت: « ای سرو گل اندام
فدای چشم مخمور تو بادام
بسی بر شکر و گل بوسه ها داد
شکر پاسخ برو افسانه بگشاد
به تندی گفت: «ای بد مهر مادر،
مرا بهر چه افکندی در آذر؟
چو من نه رستم و سامم به هر حال
چرام افکنده ای در کوه چون زال؟
بگو تا زین جگر گوشه چه دیدی
که او را بیگناه از خود بریدی؟
مرا رسوای خاص و عام کردی
میان انجمن بد نام کردی»
بگفت این قصه و بسیار بگریست
وز آن زاریش مادر زار بگریست
برون آوردش از غمخانه تنگ
چو لعل از سنگ و همچون شکر از تنگ
همان دم چتر شاهی باز کردند
عماری را به دیبا ساز کردند
گل آمد در عماری سوی بستان
مه هودج نشین اندر شبسنان
پری رخسار خوبان دلاویز
بهار افروز و گلبرگ شکر ریز
نسیم جانفزای و ارغنون ساز
سمن بوی و نگارین روی و شهناز
هزار و سیصد و هفتاد دختر
همه خورشید روی و فرخ اختر
که پیش آن صنم در کار بودند
بدان درگاه خدمتکار بودند
همی روی طرب را باز کردند
همان آیین پیشین ساز کردند
کبوتر گر بود صد سال در بند
رود روزی سوی برج خداوند
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۵ - هنرنمائی جمشید و شادیشاه در حضور خورشید و افسر
چو خورشید فلک برداشت از چین
می یاقوتی اندر جام زرین
ملک در گفت و گوی عزم میدان
سر زلف سیه را ساخت چوگان
سر بدخواه در چوگان فکنده
ز غبغب گوی در میدان فکنده
به نزد قیصر آمد شاد و خرم
زمین بوسید کای سالار عالم
شنیدستم که شادی شهسوار است
به میدان نیز مرد کارزار است
چو در میدان سواری می نماید
ز مردان گوی مردی می رباید
چو در میدان فروزی روز پیروز
به میدان کرد باید میل امروز
به میدان ارادت اسب تازیم
به چوگان سعادت گوی بازیم
توان بودن که این چابک سواری
خلاصی بخشدش ز آن شرمساری
ملک بر پشت پران باد پایی
چو شاهینی مطوس بر همایی
بکف چوگان از زر چون هلالی
مه و خورشید را خوش اتصالی
چو زلف خود فرس بر ماه می تاخت
به چوگان گوی با خورشید می باخت
از آن جانب در آمد خسرو شام
شد از گرد سپه گیتی سیه فام
هزاران مرد چوگان باز شامی
روان در موکب از بهر غلامی
ز در و لعل بر سر نیم تاجی
که می ارزید هر لعلش خراجی
چو مه بر ادهم شامی نشسته
میان بندی ز زر چون چرخ بسته
چو مشکین زلف چوگانیش بر دوش
به هر جانب هزارش حلقه در گوش
خبر بردند نزدیکان به افسر
که با جمشید شادی شاه و قیصر
به میدان گوی خواهند باخت امروز
فرس بر ماه خواهد تاخت امروز
برون از شهر قصری داشت قیصر
که بودش صن میدان در برابر
ز ایوان افسر و خورشید عذرا
برون رفتند بر عزم تماشا
بر آن قصر بهشت آیین نشستند
نظر بر منظر جمشید بستند
دو ماه مهر طالع چون ستاره
همی کردند در میدان نظاره
بر آمد از ره میدان روا رو
ز چوگانها هوا شد پر مه نو
ز هر جانب خروش نای برخاست
زمین چون آسمان از جای برخاست
سران میدان به اسبان ساز کردند
همایون چتر شاهی باز کردند
ملک شادی شخ اول اسب در تاخت
به چوگان جلادت گوی می باخت
گه از چپ گوی می زد گاه از راست
ز سرداران قیصر مرد می خواست
ملک از جا براق جم برانگیخت
زمین و آسمان را در هم آویخت
به چوگان گوی می برد از معامل
چو مه رویان به زلف از عاشقان دل
ز پی چندان که شادی می دوانید
به جز گرد براق جم نمی دید
به شادی باز کرد آن نیک پی روی
چو اقبال و سعادت همرش گوی
سیه رو ماند شادی بر سر راه
نمی شایست رفتن در پی شاه
چو خورشید آن قد و شکل و شمایل
بدید این بیتها می خواند در دل:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۹ - غزل
عشق مرا از هزار کار برآورد
گرد جهانم هزار بار برآورد
یار مرا خوی تنگ بود به غایت
عشق دلم را به خوی یار بر آورد
لشکر سودای عشق بر سر من تاخت
از تن خاکی من غبار برآورد
خیز و بیا چشم روزگار برآور
کز تو مرا چشم روزگار برآورد
با تو بیا تا دمی به کام برآیم
همان که فراقت زما دمان برآورد
کام من جان به لب رسیده برآورد
ز آن لب شیرین کزین هزار برآورد
بس که مرا چون صبا هوای خیالت
گرد گلستان و لاله زار برآورد
قد تو در چشم من به جلوه درآمد
سرو سهی را ز جویبار برآورد
به پاسخ گفت با بانو جهاندار
نخست اندیشه می باید در این کار
نیابی خیر از آن شاخ برومند
که سازد با درخت خشک پیوند
چرا در خاک سیمی را کنم گم
که می شاید به کحل چشم مردم؟
بری طوبی ز خلد جاودانی
بری در غیر ذی زرعش نشانی
هر آنکو کرد با ناجنس پیوند
قرین بد گزید از بهر فرزند
به جای نور چشم خویش بد کرد
بدست خویش قصد جان خود کرد
اگرچه قطره زاد از ابر لیکن
به بحر افتاد و شد در بحر ساکن
به لطف خویش بحر او را بپرورد
یتیم بحر نام خویشتن کرد
بزرگی و هنر از یم در آموخت
هنرهای بزرگان زو هم آموخت
چو صاحب مکنت و صاحب هنر شد
سزای گوشوار و تاج و زر شد
تو یک مه گر به لطفش می بخوانی
به خورشید جهانتابش رسانی
تو خورشید جمالی او مه نو
نظر می دارد از لطف تو پرتو
گرفتم خود نه از فغفور چین است
خردمندیش ما را خود یقین است
همه شب بود با قیصر دراین زار
همی راند از غم و شادی سخن باز
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۳ - غزل
بود ز غم صد گره بر گل و بر بارگل
باد به یکدم گشاد صد گره از کار گل
طرف چمن را چو کرد چشم شکوفه سپید
باز منور شدش دیده به دیدار گل
لاله زر آتشی است ناسره اش در میان
لاجرم آن قیمتش نیست به بازار گل
قوس قزح در هوا تا سر پرگار زد
دایره لعل گشت نقطه پرگار گل
در چمنی کان صنم جلوه دهد حسن را
خار عجب گر کشد بار دگر بار گل
کف به لب آورده باز جام پر از لعل می
می به کف آور ببین روی پریوار گل
ملک با لشکری افزون ز باران
فرود آمد در آن خرم بهاران
میان سبزه چون گل جای کردند
ملک را بارگه بر پای کردند
به یاد روی گل ساغر گرفتند
چو نرگس دور جام از سر گرفتند
ملک یک هفته با قیصر طرب کرد
بر آن گل ارغوانی باده می خورد
ملک نالید یک شب پیش مهراب
که کار از دست رفته ای دوست دریاب
چنین از عمر تا کی دور باشم؟
ز جان خویشتن مهجور باشم؟
برای من بسی زحمت کشیدی
ز دست من بسی تلخی چشیدی
برای من بکن یک کار دیگر
بیار آن ماه را یکبار دیگر
سرشک از دیدگان بارید بر زر
فرو خواند این غزل با اشک برتر
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۴ - دوبیتی
آیا کراست زهره؟ آیا کراست یارا؟
کر من برد به یارم این یک سخن که: «یارا؟
بستان ما ندارد بی طلعت تو نوری
ای سرو ناز بازآ ، بستان ما بیارا»
چنان دلخسته هجرانم امشب
که مشتاق وداع جانم امشب
به شب مهراب رفت از پیش جمشید
شب مهتاب شد جویای خورشید
سواری دید بر شبرنگی از دور
چو در تاریکی شب شعله نور
چو طاووسی نشسته بر پر زاغ
چو بادی کاورد گلبرگی از باغ
همی آمد بر آن تازنده دلدل
چو بر باد بهاری خرمن گل
چو مهرابش در آن شب دید بشناخت
که خورشید است سر در پایش انداخت
به زاری گفت «ای شمع دل افروز
شبت فرخنده باد و روز نوروز
بیا ای تازه گلبرگ بهاری
بگو عزم کدامین باغ داری؟
ز جان نازکتری ای سرو آزاد
به تنها می روی جانت فدا باد
سبک گردان عنان و زود بشتاب
رکابت را گران کن، وقت دریاب
مگر جمشید را سازی وداعی
مهی دارد هوای اجتماعی»
به شب می راند مرکب گرم خورشید
بیامد تا به لشکرگاه جمشید
در آن گلزار عمر افزای مهتاب
ملک با یاوران بر گوشه آب
نشسته صوت بلبل گوش می کرد
به یاد یار جامی نوش می کرد
کجا بر سنبلی بادی گذشتی
ملک شوریده و آشفته گشتی
گمان بردی که مشکین زلف یارست
که از باد بهاری بیقرار است
چو سرو نازنین جنبید از جای
ملک از جای جستی بی سر و پای
چنان پنداشتی کامد نگارش
گرفتی خوش در آغوش و کنارش
دوان آمد به پیش شاه مهراب
که شاها ، هان شب قدرست، دریاب
به استقبالت آمد بخت پیروز
شب قدر تو خواهد گشت نوروز
چو شد خورشید با آن مه مقابل
ملک را برزد این مطلع سر از دل
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۵ - غزل
شادی آمد از درون امشب که هان جان می رسد
جان به استقبال شد بیرون که جانان می رسد
یار چون گیسو کشان در پای یار آمد ز در
مژده ای دل کان شب سودا به پایان می رسد
خوش بخند ای دل که اینک صبح خندان می دمد
خوش برقص ای ذره کاینک مهر رخشان می رسد
پریشان و سرو جان داده بر باد
چو زلف آمد ملک بر پایش افتاد
گل خندان به زیر پر گرفتش
گشاد آغوش و خوش در بر گرفتش
نشستند آن دو نازک یار باهم
بر آن گلزار روح افزا چو شبنم
بپرسیدند هر دو یکدگر را
ببوسیدند بادام و شکر را
خوشا آن هر دو معشوق موافق
که بنشینند با هم چون دو عاشق
به مژگان گفته با هم هر دو صد راز
به ابرو کرده باهم هر دو صد ناز
ملک را گفت: «ای روی تو روزم
به شام آورده روز دلفروزم
مده بر عکس خورشید ای گل اندام
سپاه حسن چون مه عرض بر شام
رخ فرخ چرا می تابی از روم
به عزم بام صبحم را مکن شوم
ندانم تا کی ای عمر گرامی
چنین تو در سفر فرسوده مانی
چو مه روز و شب ای زرین شمایل
چه تن می کاهی از قطع منازل؟
مه و خور گرچه در بر داری از من
ندیدی هیچ برخورداری از من
تو چون زلف ار نبودی فتنه بر روم
چرا گشتی چنین سرگشته در روم
ز حلوایم به جز دودی ندیدی
زیانها کردی و سودی ندیدی»
بگفت این و سرشک از دیده افشاند
روان این مطلع موزون فرو خواند:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۶ - دوبیتی
از دیده دلم روز وداعش نگران شد
با قافله اشک در افتاد و روان شد
ای جان کم از او گیر برو با غم او باش
دل رفت و همه روزه در آن می نتوان شد
جوابش داد جم کای مایه ناز
طراز خوبی و پیرایه ناز
تن و جان کرده ام وقف هوایت
سرم بادا فدای خاک پایت
سر من گرنه سودای تو ورزد،
سر وارون سودایی چه ارزد؟
ز شمعت شعله ای در هر که گیرد
چراغ روشنش هرگز نمیرد
ز جان و تن که بنیادیست بس سست
مراد من تویی و صحبت تست
تنم خاک است و جانم باد پر درد
چه برخیزد ز خاک و باد جز گرد؟
به اقبالت نمی اندیشم از کس
مرا از هجر تست اندیشه و بس
مرا باغمزه این دل می خراشد
چه باک از زخم تیغ و تیر باشد؟
چو خواهم طاق ابروی تو دیدن
چرا باید کمان باری کشیدن
ز بهر آن زنم بر تیغ جان را
ز عشق آن شوم قربان کمان را
درین ره از هوا سر می زنم من
اگر سر می نهم خونم به گردن
فک با عاشقان دایم به کین است
چه شاید کرد قسمت اینچنین است؟
فلک تا تیغ خود خواهد کشیدن
عزیزان را زهم خواهد بریدن
ملک می گفت و آب از دیده می راند
بر او این قطعه موزون فرو خواند
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۷ - قطعه
در آن روز وداع آن ماه خوبان
لبم بر لب نهاد و گفت نرمک
ز روی حسرت او با من همی گفت:
هذا فراق بینی و بینک
همه شب با دوتن افسر در آن دشت
تماشا را بدان مهتاب می گشت
طوافی گرد آب و سبزه می کرد
ز ناگه ره بدان منزل در آورد
به یک منزل دو مه را دید با هم
نشسته هر دو چون بلقیس با جم
نوای چنگ و بانگ رود بشنود
بدان فرخ مقام آهنگ فرمود
در آن مهتاب خرم بود خورشید
نشسته چون گلی در سایه بید
چو مادر را بدید از دور بشناخت
صنم خود را به بیدستان درانداخت
به دستان چون فلک نقشی عیان کرد
به بیدستان چو گل خود را نهان کرد
زمانه قاطع عیش است و شادی
نمی خواهد به غیر از نامرادی
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۹ - غزل
سوی کلبه فقیران به سعادت و سلامت
بکجا همی خرامی صنما خلاف عادت؟
سوی کشته ای گذر کن ببهانه زیارت
بشکسته ای نظر کن به طریقه عیادت
الا ای تازه ورد ناز پرورد
بدین صحرا کدامین بادت آورد
به خورشیدی چه نقصان راه یابد
اگر بر خانه موری بتابد
سهایی را منور کرد ماهی
گدایی را مشرف کرد شاهی
بگسترد آفتابی سایه بر خاک
گذاری کرد دریایی به خاشاک»
به پاسخ گفتش آن خورشید شب رو
ملک را کای جهان سالار خسرو
من اندر خواب خوش بودم به مسکن
خیالت ناگه آمد بر سر من
غمت در دامن جان من آویخت
درین سودا ز خواب خوش برانگیخت
کشانم بخت بیدار تو آورد
شب وصل تو امشب روزیم کرد
ملک آشفته بود و سخت بی خویش
حجاب شرم دور انداخت از پیش
به پاسخ گفت: «ای حور پری زاد
جمالت آنکه جانم داد بر باد
چه باشد گر بدین طور تمنی
کند بر عاشقان نور تجلی؟
مرا دیدارش امشب در خیالست
زنان را یک نظر دیدن حلالست
هوس دارم که از دورش ببینم
به چشمان درد بالایش بچینم»
جوابش داد بانو کاین خیالست
به شب خورشید را دیدن محالست
شبست اکنون و از شب رفته یک بهر
رهی دورست ازین جا تا در شهر
کجا خورشیدت امشب رخ نماید؟
مراد امشبت فردا برآید»
درین بئد او که شهناز از ره راست
بدین ابیات مجلس را بیاراست
دل ما در پی آن یار، که جانانه ماست،
گشته سرگشته و او همدم و همخانه ماست
آنکه بیرون زد ازین خیمه سراپرده حسن
همچنان گوشه نشین دل دیوانه ماست
چو شاه چین ز مشرق راند موکب
روان شد خیل زنگی سوی مغرب
خروش کره نای و گردش گرد
به گردون در زحل را کور و کر کرد
هوا بگرفت ابرو کوس شد رعد
به روز اختیار و طالع سعد
به ملک شام شاه چین روان شد
شه رومش دو منزل همعنان شد
دو منزل با ملک همراز گردید
وداعش کرد و زآنجا باز گردید
ملک جمشید ترک جام می کرد
سمند عیش و عشرت باز پی کرد
از آنجا کرد رود و جام بدرود
به جای جام زر جست آهنین خود
به جای ساعد سیمین خورشید
حمایل کرد در بر تیغ جمشید
دو شب در منزلی نگرفت آرام
سپه می راند یکسر تا در شام
خبر شد سوی شاه شام مهراج
که: «بحر روم شد بر شام مواج
نبود از عرض لشکر ارض پیدا
سپه را نیست طول و عرض پیدا
سواد شام از آن لشکر سیاه است
زمین چون آسمان بر بارگاه است»
سر مهراج شد زاندیشه خیره
شدش بر دیده ملک شام تیره
ملک مهراج را هژده پسر بود
سپاه و ملک و گنج از حد بدر بود
از ایشان بود شادیشاه مهتر
به وجه حسن بود از ماه بهتر
به شادی گفت سورت ماتم آورد
عروس ما نر آمد ، چون توان کرد؟
گمان بردم که غز باشد عروسم
چه دانستم که نر باشد عروسم
کنون بر رزم باید عزم کردن
بسیج رزم و ترک بزم کردن
سر گنج درم را بر گشادن
به لشکر بهر دشمن سیم دادن
مده مر تیغ زن را بی گهر تیغ
گه بی گوهر نباشد کارگر تیغ
سپاه آمد ز هر گوشه فراهم
ز گردش اشهب گیتی شد ادهم
ز هر مرزی روان شد مرزبانی
ز هر شهری برون شد پهلوانی
ز درگه خاست آواز تبیره
شدند ان انجمن جم را پذیره
به صحرای حلب بر هم رسیدند
دو کوه آهنین لشکر کشیدند
دو کوه آهنین دو بحر مواج
یکی جمشید و دیگر شاه مهراج
به هم خوردند باز آن هر دو لشکر
سران را رفت بر جای کله سر
جهان برق یمان از عکس شمشیر
فلک را آب می شد زهره شیر
ز بیم آن روز ابر باد رفتار
به جای آب خون انداخت صد بار
برآمد ناگهان ابر سیه گون
تگرگش ز آهن و بارانش از خون
چو شد قلب و جناح از هر طرف راست
ملک جمشید قلب لشکر آراست
چو کوه افشرد بر قلب سپه پای
که در قلب همه کس داشت او جای
ز هر سو گرد بر گردون روان شد
زمین پنداشتی برآاسمان شد
چو خنجر در سر افشانی دلیران
علم وار ، آستین افشاند بر جان
علم بر ماه سر ساییده از قدر
سنان نیزه خوش بنشسته در صدر
ز دست باد پایان خاک بگریخت
برفت از دامن گردون بر آویخت
ز گلگون می لبالب بود میدان
به میدان کاسه سرگشته گردان
زمانی نیزه کردی دلربایی
زمانی گرز کردی مهر سایی
دم پیچان کمند خام و پر خم
سر اندر حلقه آوردی چو ارقم
ز لشکر دست چپ مهراب را داد
دگر جان ملک سهراب را داد
که بد سهراب قیصر را برادر
جوانی پهلوانی بد دلاور
ملک تیغ مخالف دوز برداشت
میان ترک تارک فرق نگذاشت
ز دست راست چون بر کوه سیلاب
روان بر قلب شادی تاخت سهراب
ز شادی روی را مهراب بر تافت
به سوی مرز شد قیصر عنان تافت
ز یکسو رایت مهراب شد پست
عنان بر تافت بر سهراب پیوست
ملک جمشید تنها ماند بر جای
سپه را همچنان می داشت بر جای
به پایان هم رکاب او گران شد
تو گفتی بیستون از جا روان شد
چو صبح از تیغ چو آب آتش انگیخت
که از پیشش سپاه شام بگریخت
سپاه شام در یکدم چو انجم
شدند از صبح تیفش یک بیک گم
گهی بر چپ همی زد گاه بر راست
هم آورد از صف بدخواه می خواست
دلیران یکسر از پیشش گربزان
ز اسبان همچو برگ از باد ریزان
ملک تا نیمروز دیگر از بام
همی زد تیغ چون خور در صف شام
به آخر روی از و بر کاست مهراج
بدو بگذاشت تخت و کشور و تاج
ملک در پی شتابان گشت چون سیل
فغان الامان برخاست از خیل
شدند از سرکشان شاه شاهان
بر جمشید شه فریاد خواهان
بر او چون کار ملک شام شد راست
به داد و بخشش آن کشور بیاراست
مشرف کرد دارالملک مهراج
منور شد به نور طلعتش تاج
عقاب از عدل او با صعوه شد جفت
ز شاهین کبک فارغ بال می خفت
سپرد آن مملکت یکسر به نوذر
که نوذر خویش افسر بود و قیصر
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۱ - رباعی
ای آینه کرده در رخت روی امید
بر چشمم ازین خط سیه روی ، سپید
به ز آن نبود که دیده دوزند آنجا
کآیینه براری کند با خورشید
چو مشاطه زدش در زلف شانه
نسیم این بیت را زد بر ترانه:
از بس گره و پیچ که زلف تو نمود،
آمد شدن شانه در آن مشکل بود
در حل دقایق ارچه ره می پیمود،
از مشکل زلف شانه مویی نگشود
چو نیل خط کشیدندش به آواز
بخواند این بیت را بر شاه شهناز
روزی که فلک حسن تو را نیل کشید
چشم بد روزگار را میل کشید
چو بر ابرو کمانش وسمه بنهاد
مغنی بر کمانچه ساز می داد:
روی تو که آتشی در آفاق نهاد،
بس داغ که بر سینه عشاق نهاد
مشاطه چو چشم و طاق ابروی تو دید
از هوش برفت و وسمه بر طاق نهاد
چو آمد غمزه اش با میل در ناز
فرو خواند این رباعی ارغنون ساز:
چو میل ز جیب سرمه دان سر بر کرد
نظاره چشم سیه دلبر کرد
خود را خجل و سرزده در گوشه کشید
از دست بتم خاک سیه بر سر کرد
چو شد در چشم شوخش سرمه پیدا
بهار افروز خواند این نظم غرا:
ای خاک در تو سرمه دیده ما
خور از هوس خاک رهت چشم سیاه
با خاک رهت که سرمه آرد در چشم
جز میل که باد بر سرش خاک سیاه؟
چو بر برگ سمن خندید غازه
سمن رخ زد بر آب این شعر تازه
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۲ - رباعی
از رنگ بیاض رویت ای رشک قمر
وز عکس گل جمالت ای غیرت خور
مشاطه آفتاب بر روی افق
سرخاب و سپیداب کشد شام و سحر
چو شیرین را به هودج در نشاندند
فرستادند و خسرو را بخواندند
ملک جمشید مست از بزم مستان
خرامان رفت در خرم شبستان
شبستانی چو زلف مشک مویان
منور کرده حسن ماهرویان
نگارین لعبتان خلخ و چین
چو سر ناز سر تا پای رنگین
سمن رویان چو سرو استاده بر پای
همه صاحب جمال و مجلس آرای
به دست هر یکی شمعی معنبر
بتان را گرم چون شمع از هوا سر
به هر شمعی که ماهی بر گرفته
فلک صد شمع انجم در گرفته
فروغ بزم آن شب برده ناموس
ازین هر هفت شمع و هفت فانوس
ز شادی بر فلک رقصیده ناهید
که هست امشب وصال ماه و خورشید
شب هندو به لالائی روارو
همی زد در رکاب آن مه نو
نثاری بر سرش ریزان ز بالا
ز اطباق فلک لولوی لالا
شهنشه دید زنگاری نقابی
به شب در مهد زنگار آفتابی
چو باد صبح دم صد لاله بنمود
ز گلبرگش نقاب شرم بگشود
در آمد چون نسیم نو بهاری
کشید آن غنچه را در بوسه کاری
ز سوسن نارون را ساخت چنبر
ز گلبرگ بهاری کرد بستر
دو سرو ناز پیچیدند بر هم
دو شاخ میوه پیوستند بر هم
کشید آن خرم گل را در آغوش
برون کرد از تنش دیبای گلپوش
برش تا ناف باغی بود ز سوسن
بزیر سوسن از نسرین دو خرمن
سمن را یافت در والا حصاری
ببسته لاله زاری در ازاری
ز مویش صد هزاران خون به گردن
نبودش جز میان یک موی بر تن
میان با یاسمین و نسترن در
بلورین برکه ای چون حوز کوثر
بلورین کوه در زیر کمر گاه
در آن کوه و کمر دل گشته گمراه
فرود برکه اش عین الحیوتی
معصفر روزه اش از هر نباتی
دو همبر در بر او کرده فراهم
بر آن دربند مهر خاتم جم
کلید آن در از پولاد چین بود
ز سیمین درج قفل لعل بگشود
به ناگه خاتم یاقوت خورشید
فتاد اندر دم ماهی جمشید
شد از خورشید پیدا کان یاقوت
روان در چشمه خورشید شد حوت
یکی سیراب شد از عین خورشید
یکی سرمست گشت از جام جمشید
فلک شد چاکر و ایام داعی
جهان می ساخت بر ساز این رباعی:
باد آمد و بکر غنچه را دمها داد
نرمک نرمک بند قبایش بگشاد
پیراهنش امروز به خون آلوده ست
پیداست که دوش دختری داد بباد
چو مه رویان زنگاری شبستان
پس زرین تتق گشتند پنهان
عروس روز خون آلوده دامن
خرامان شد برین پیروز گلشن
خوش خندان و عنبر بوی جمشید
برون آمد چو صبح از مهد خورشید
حریر چینی و مصری قلم خواست
رخ صبح از سواد شب بپیراست
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۴ -
ای پیک صبا مصر وصالم بکف آمد
از جای بجنب آخر و برخیز بشیرا
پیراهن این یوسف گم گشته خون تر
القاه علی وجه ابی، یات بصیرا
حدیث شوق دارد عرض و طولی
چه بتواند رسانیدن رسولی؟
چو شرح سوز دل با خامه گویم،
به خون دیده روی نامه شویم
به جای دوده دود از نی برآرم
بلاهای سیاهش بر سر آرم
ستمهایی که من دور از تو دیدم
جفاهایی که از دوران کشیدم
اگر گویم دلت باور ندارد
درون نازکت طاقت نیارد
دلم در بحر حیرت غوطه ها خورد
ولیکن عاقبت گوهر بر آورد
اگر چه تلخ بار آمد درختم
در آخر عقد حوا کرد بختم
ز زنبور ارچه زخم نیش خوردم
ولیکن شهدش آخر نوش کردم
چه شد گر شد جهان تاریک برمن؟
به خورشیدم شد آخر چشم روشن
اگر چه زحمت ظلمت کشیدم
زلال چشمه حیوان چشیدم
نواندست آرزو اکنون جز اینم
که دیدار عزیزت باز بینم
جمال وصل از آن رو در نقاب است
که چشم بد میان ما حجاب است
نسیم صبح دولت چون بر آید
ز روی آرزو برقع گشاید
چون سر چاه بلا باز شود بر یعقوب
حال پیراهن یوسف همه پوشیده شود
باش تا دست دهد دولت ایام وصال
بوی پیراهنش از مصر به کنعان شنود
چو جم در نامه حال دل بیان کرد
بریدی را به چین حالی روان کرد
ز عهد روزگار خویش راضی
ملک می خواست عذر عهد ماضی
نه یکدم بی نشاط و باده بودی
نه بی صوت عنادل می غنودی
ز جام لعل نوشین باده می خورد
قضای صحبت مافات می کرد
پس از سالی صبوحی کرد یک روز
ملک با آفتاب عالم افروز
به باغی خوشتر از فردوس اعلی
بنایش را خواص نقش مانی
به تیغ بیدش افکنده سپر غم
نسیمش داده جان از ضعف هر دم
سر نرگس ز می مایل به پستی
گشاده برگ چشم از خواب مستی
نشسته بر چمن قمری و بلبل
این غزل بر نرگس و گل