عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱
ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما
به دعا آمده‌ام هم به دعا دست بر آر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
فلک آواره به هر سو کندم می‌دانی؟
رشک می‌آیدش از صحبت جان پرور ما
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
روز باشد که بیاید به سلامت بازم
ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما
به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زده‌ایم
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما
هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ
گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۸
کارم ز دور چرخ به سامان نمی‌رسد
خون شد دلم ز درد، به درمان نمی‌رسد
با خاک ره ز روی مذلت برابرم
آب رخم همی‌رود و نان نمی‌رسد
پی‌پاره‌ای نمی‌کنم از هیچ استخوان
تا صدهزار زخم به دندان نمی‌رسد
سیرم ز جان خود به سر راستان ولی
بیچاره را چه چاره چو فرمان نمی‌رسد
از آرزوست گشته گر انبار غم دلم
آوخ که آرزوی من ارزان نمی‌رسد
یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید گشت
وآوازه‌ای ز مصر به کنعان نمی‌رسد
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده‌اند
جز آه اهل فضل به کیوان نمی‌رسد
از دستبرد جور زمان اهل فضل را
این غصه بس که دست سوی جان نمی‌ رسد
حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمی‌رسد
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۱
مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی می‌آید
هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید
جرعه‌ای ده که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی می‌آید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی می‌آید
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۴) حکایت وفات اسکندر رومی
چو اسکندر ز دنیا رفت بیرون
حکیمی گفت ای شاه همایون
چو زیر خاک می‌گشتی چنین گم
چرا می‌کردی آن چندان تنّعم
دریغا و دریغا روزگارم
که دایم جز دریغا نیست کارم
چو نقد روزگار خود بدیدم
امید از خویشتن کلّی بریدم
همه در خون جان خویش بودم
که تا بودم زیان خویش بودم
بامّید بهی تا کِم خبر بود
همه عمرم بسر شد ور بتر بود
جهان چون صحّتم بستد مرض داد
جوانی برد و پیری در عوض داد
چو من هم نیستم از جسم و جانی
نخواهم من که من باشم زمانی
بجز مردن مرا روئی نماندست
ازان کم زندگی موئی نماندست
اگرچه از فنا موئی ندیدم
بجز فانی شدن روئی ندیدم
مرا گه ماتمست و گاه عیدست
که گاهم وعده و گاهی وعیدست
دلی بود از همه مُلک جهانم
همه خون گشت ودیگر می‌ندانم
زهی اندوهِ گوناگون که دلراست
زهی این آتش و این خون که دلراست
فرو رفتن بدین دریا یقینست
ولی تا چون برآیم، بیمِ اینست
چرا از مرگ دل پُر پیچ دارم
چو بر هیچم نه دل بر هیچ دارم؟
همه عمرم درافسانه بسر شد
کِه خواهد از پی عمری دگر شد؟
تهی دستم که کارم پُر خَلَل ماند
ز حیرت پای جانم در وَحَل ماند
چو قوم موسی ام در تیه مانده
هم از تعطیل در تشبیه مانده
همی نه خوانده‌ام نه رانده‌ام من
میان کفر و ایمان مانده‌ام من
کنون در گوشهٔ حیران نشستم
ستون کردم بزیر روی دستم
گرت اندوه می‌باید جهانی
ننزدیک دلم بنشین زمانی
که چندانی غم و اندوه دارم
که گوئی بر دلی صد کوه دارم
مرا در دست هر ساعت هزاران
که بر دل درد می‌بارد چو باران
گل عمر عزیزم بر سر خار
به پایان بُردم و من بر سر کار
چو نتوان داد شرح سرگذشتم
نَفَس با کام بُردم گنگ گشتم
چه گویم کانچه گفتم هست گفته
کرا گویم، خلایق جمله خفته
زبان علم می‌جوشد چو خورشید
زبان معرفت گنگست جاوید
چو مستی حیرت خود باز گفتم
چو مشتی خاک زیر خاک خفتم
مرا گوئی مگو! دیگر نگویم
چه سازم من بسوزم گر نگویم
ز من دایم سخن پرسید آخر
ز سوز من نمی‌ترسید آخر؟
عزیزا با تو گفتم ماجرائی
مدار آخر دریغ ازمن دعائی
گر از تو یک دعائی پاک آید
مرا صد نور ازان درخاک آید
کسی را چون بچیزی دست نرسد
وگر گه گه رسد پیوست نرسد
همان بهتر که بی روی و ریائی
سحرگاهان بسازد با دعائی
کنون از اهل دل درخلوة خاص
دعای خویش می‌خواهم باخلاص
غرض زین گفت و گویم جز دعا نیست
که کار بی‌غرض جز از خدا نیست
عزیزا با تو گفتم حالِ مردان
تو گر مردی فراموشم مگردان
ترا گر ذرّهٔ زین راز روزیست
همه ساز تودایم سینه سوزیست
اگر ماتم زده باشی درین کار
ترا نوحه گری باشد سزاوار
ولی تو خود ز رعنائی چنانی
که نوحه بشنوی بازیچه دانی
چو نوحه لایق آزادگانست
که نوحه کار کار افتادگانست
اگر تو عاشقی گم کرده یاری
تو آن سرگشتهٔ افتاده کاری
چو می‌جوئی نشان از بی‌نشان باز
ازین جستن نه اِستی یک زمان باز
چو چیزی گم نکردی ای عجب تو
چه می‌جوئی تو با چندین طلب تو
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آمدن شاه موبد به گوراب به جهت ویس
چو خورشید بتان ویس دلارام
تن خود دید همچون مرغ در دام
به فندق مشک را از سیم بر کند
ز نرگس بر سمن گوهر پراگند
خروشان زان با دایه همی گفت
به زاری نیست در گیتی مرا جفت
ندانم زاری خود با که گویم
ندانمچارهء خویش از که جویم
بدین هنگام فریاد از که خواهم
ز بیداد جهان داد از که خواهم
به ویرو خویشتن را چون رسانم
ز موبد جان خود را چون رهانم
به چه روز و به چه طالع بزادم
که تا زادم به سختی اوفتادم
چرا من جان ندادم پیش قارن
ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن
پدر مرد و برادر شد ز من دور
بماندم من چنین ناکام و رنجور
ز بدبختی چه بد دیدم ندانم
چه خواهم دید گر زین پس بمانم
از این بدتر چه باشد مر مرا بد
که ناکام اوفتم در دست موبد
چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه در سختی مرا یاور بود کس
بوم تا من زیم حیران و رنجور
به کام دشمنان از دوستان دور
همی گفت آن صنم با دایه چونین
همی بارید بررخ سیل خونین
رسولی آمد از پیش شهنشاه
پیام آورد ازو نزدیک آن ماه
سخنهای به شیرینی چو شکر
ز نیکویی بدان رخسار در خور
صچنین دادش پیام از شاه شاهان
که دل خرسند کن ای ماه ماهانص
مزن پیلستکین دو دست بر روی
مکن از ماه تابان عنبورین موی
که نتوانی ز بند چرخ جستن
ز نقدیری که یزدان کرد رستی
نگر تا در دلت ناری گمانی
که کوشی با قصای آسمانی
اگر خواهد به من دادن ترا بخت
چه سود آید ترا از کوشش سخت
قصا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر دیگر نیست درمان
من از بهر توایدر آمدستم
کجا در مهر تو بیدل شدستم
اگر باشی به نیکی مرمرا یار
ترا از من بر آید کام بسیار
کنم با تو به مهر امروز پیمان
کزین پس مان دو سر باشد یکی جان
همه کامی ز خشنودیت جویم
به فرمان تو گویم هر چه گویم
کلید گنجها پیش تو آرم
کم و بیشم به دست تو سپارم
صچنان دارم ترا با زرّ و زیور
که بر روی تورکس آردمه و خور
دل و جان مرا دارو تو باشی
شبستان مرا بانو تو باشی
ز کام تو بیاراید مرا کام
زنام تو بیفرزاید مرا نام
بدین پیمان کنم با تو یکی بند
درستیها به مهر و خط و سوگند
همی تا جان من باشد به تن در
ترا با جان خود دارم برابر
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء چهارم خشنودى نمودن از فراق و امید بستن بر وصل
چه خوش روزی بود روز جدایی
اگر با وی نباشد بی وفایی
اگر چه تلخ باشد فرقت یار
درو شیرین بود امید دیدار
خوشست اندوه تنهایی کشیدن
اگر باشد امید یار دیدن
وصل دوست را آهوست بسیار
عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار
بتر آهو به عشق اندر ملالست
یکی میوه که شاخ او وصالت
فراق دوست سر تا سر امیدست
ز روز خرمی دل را نویدست
دلم هرگه که بی صبری سگالد
ز تنهایی و بی یاری بنالد
همی گویم دلا گر رنج یابی
روا باشد که روزی گنج یابی
چو دی ماه فراق ما سر آید
بهار وصلت و شادی در آید
چه باشد گر خوری یک سال تیمار
چو بینی دوست را یک لخظه دیدار
اگر یک روز با دلبر خوری نوش
کنی اندوه صد ساله فراموش
نیی ای دل تو کم از باغبانی
نه مهر تو کمست از گلستانی
نیینی باغبان چون گل بکارد
چه مایه غم خورد تا گل بر آرد
به روز و شب بودی صبر و بی خواب
گهی پیراید او را گه دهد آب
گهی از بهر او خوابش رمیده
گهی خارش به دست اندر خلیده
به امید آن همه تیمار بیند
که تا روزی برو گل بار بیند
نبینی آنکه دارد بلبلی را
که از بانگش طرب خیزد دلی را
دهد او را شب و روز آب و دانه
کند از عود و عاجش ساز خانه
بدو باشد همیشه خرم و گش
بدان امید کاو بانگی کند خوش
نبینی آنکه در دریا نشیند
چه مایه زو نهیب و رنج بیند
همیشه بی خور و بی خواب باشد
میان موج و باد و آب باشد
نه با این ایمانی بیند نه با آن
گهی از خواسته ترسد گه از جان
به امید آن همه دریا گذارد
که تا سودی بیابد زانچه دارد
نبینی آنکه جوهر جوید از کان
به کان در آزماید رنج چندان
نه شب خسپد نه روز آرام گیرد
نه روزی رنج او انجام گیرد
همیشه سنگ و آگن بار دارد
همیشه کوه کندن کار دارد
به امید آن همه آزار یابد
که شاید گوهری شهوار یابد
اگر کار جهان امید و آزست
همه کس را بدین هر دو نیازست
همیشه تا بر آید ماه و خورشید
مرا باشد به مهرت آز و امید
مرا در دل درخت مهربانی
به چه ماند به سرو بوستانی
نه شاخش خشک گردد گاه گرما
نه برگش زرد گردد گاه سرما
همیشه سبز و نغز و آبدارست
تو پنداری که روزش بگارست
ترا در دل درخت مهربانی
به چه ماند بر اشجار خزانی
برهند گشته و بی بار مانده
گل و برگش برفته خار مانده
همی دارم امید روزگاری
که باز آید ز مهرش نوبهاری
وفا باشد خجسته برگ و بارش
گل صد برگ باشد خشک خارش
سه چندان کز منست امیدواری
ز تو بینم همی نومیدواری
منم چون شاخ تشنه در بهاران
توی همچون هوا با ابر باران
منم درویش با رنج و بلا جفت
توی قارون بی بخشایش و زفت
همی گویم به درد وزین بتر نیست
که جز گریه مرا کار دیگر نیست
چه بیچارهبود آن سو کواری
که جز گریه ندارد هیچ کاری
چو بیمارم که در زاری و سستی
نبرد جانش امید از درستی
چنان مرد غریبم در جهان خوار
به یاد زادبوم خویش بیمار
نشسته چون غریبان بر سر راه
همی پرسم ز حالت گاه وبی گاه
مرا گویند زو امید بر دار
که نومیدی امیدت ناورد باد
همی گویم به پاسخ به جاوید
به امیدم به امیدم به امید
نبرم از تو امید ای نگارین
که تا از من نبرد جان شیرین
مرا تا عشق صبر از دل براندست
بدین امید جان من نماندست
نسوزد جان من یکباره در تاب
که امیدت زند گه گه برو آب
گر امیدم نماند وای جانم
که بی امید یک ساعت نماند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
به پاسخ گفت ویس ماه پیکر
که از حنظل نشاید کرد شکر
حریر مهربانی ناید از سنگ
نبید ارغوانی ناید از بنگ
نگردد موی هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن
نگرداند مرا باد تو از پای
نجنباند مرا زور تو از جای
به گفتار تو من خرم نگردم
به دیدار تو من بی غم نگردم
مرا در دل بماند از تو یکی درد
که در مانش به افسون نه توان کرد
مرا در جان فگندی زنگ آزار
زدودن کی توان آن را به گفتار
جفاهای تو در گوشم نشستست
ره دیگر سخن بر وی ببستست
تو آگندی به دست خویش گوشم
سخنهای تو اکنون چون نیوشم
بسی بودم به روز وصل خندان
بسی بودم به درد هجر گریان
کنون نه گریه ام آید نه خنده
که جانم مهر دل را نیست بنده
دلم روبه بُد اکنون شیر گشتست
که از چون تو رفیقی سیر گشتست
فرو مرد آن چراغ مهر و اومید
که روشن تر بُد اندر دل ز خورشید
برفت آن دل که بودی دشمن من
همه چیزی دگر شد در تن من
همان چشمم که دیدی رنگ رویت
و یا گوشم شنیدی گفت و گویت
یکی پنداشتی خورشید دیدی
یکی پنداشتی مژده شنیدی
کنون آن خور به چشمم قیر گشتست
همان مژده به گوشم تیر گشتست
ندانستم که عاشق کور باشد
کجا بختی همیشه شور باشد
همی گویم کنون ای بخت پیروز
کجا بودی نگویی تا به امروز
تنم را روز فرخنده کنونست
دلم را چشم بیننده کنونست
مزا اکنون همی یابم جهان را
حوشی اکنون همی دانم روان را
نخواهم نیز در دام او فتادن
دو گیتی را به یک ناکس بدادن
عطار نیشابوری : بلبل نامه
جواب دادن بلبل سلیمان(ع) را که هر مرغ لائق اسرار توحید نیست
جوابش داد و گفت ای چشمهٔ نور
ز رخسار تو بادا چشم بد دور
چه گویم با که گویم این حقیقت
زبان وهم کی داند طبیعت
که باشند این دو سه پژمرده دلها
بمانده پایشان در آب و گلها
طمع از دام و دانه نابریده
شراب وصل دلبر ناچشیده
چو سنگ افسرده اندر بی نیازی
به سر بردند عمر خود به بازی
ندارم بهرهٔ از حال ایشان
از آن ببریده‌ام از قال ایشان
ز مرغان من برای آن رمیدم
که کس را مشتری خود ندیدم
اگر آهی برآرم از دل تنگ
بسوزد بر فلک مریخ و خرچنگ
بدرد زهره حالی زهرهٔ خویش
عطارد خاک سازد بهرهٔ خویش
به چاه افتد مه و گردد چو ماهی
به صحرای وجود ای از تو شاهی
به اقبال تو ای دادار عالم
که باد ابر مرادت کار عالم
بگویم حال مرغان ستمکار
بگویم تا چه داند هر کسی کار
سراسر قصه‌هاشان باز جویم
وز آن پس دانش و اعزاز جویم
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
المقاله الحادی عشر
عزیزا گر شوی از خواب بیدار
خبر یابی ز شادیهای بسیار
اگرچه جمله در اندوه و دردیم
یقین دانم که آخر شاد گردیم
چو خاری هست ریحان نیز باشد
چو دردی هست درمان نیز باشد
اگر امروز ظاهر نیست درمان
شود ظاهر چو آید وقت فرمان
از آن از حد گذشت این قصه ما
که درد آمد ز قسمت حصه ما
جهانی را که درمانست حصه
نه حصه باشد آنجا و نه قصه
بدانستیم بی‌شبهت یقین ما
که خوش خواهیم بودن بعد ازین ما
بهر رنجی که ما اینجا کشیدیم
بهر دردی و اندوهی که دیدیم
یکی شادی عوض یابیم آنجا
بیا تا زود بشتابیم آنجا
ورای آن که ما جمله درآنیم
بلاییست این که چیزی می ندانیم
چرا ناخوش دلی ای مرد درویش
که بسیاری خوشی داری تو در پیش
زهی لذت که نقد آن جهانست
همه لذت علی الاطلاق آنست
از آنت گر بود یک ذره روزی
ز شوق ذره دیگر بسوزی
جهان جاودان خوش خوش جهانیست
که کلی این جهان زان یک نشانیست
همه پیغامبران را جای آنجاست
دل و دین جان و جان افزای آنجاست
همه روحانیان آنجا مقیم‌اند
همه حوران در آن مجلس ندیم‌اند
گر آنجا بایدت کز من شنیدی
همی از خود بر آنجا رسیدی
گر اینجا از وجود خود بمیری
هم اینجا حلقه آن در بگیری
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
المقاله الثالث عشر
من مسکین بسی بیدار بودم
بعمری در پی این کار بودم
درین دریا بسی کشتی براندم
بآخر رخت در دریا فشاندم
درین اندیشه بودم سالها من
بسی معلوم کردم حالها من
همه گر پس رو و گر پیش وایند
درین حیرت برابر می‌نمایند
کس اگه نیست از سر الهی
اسیرانیم از مه تا بماهی
چو علم غیت علم غیب دانست
چنین پنهان بزیر پرده زانست
عجایب قصه و پوشیده کاریست
در این اندیشه‌ام من روزگاریست
کنون بنشستم از چندین تک و تاز
که این وادی ندارد هیچ بن باز
بنا خن مدتی این کان بکندم
ندیدم هیچ چندین جان بکندم
بکام دل دمی نغنوده‌ام من
درین غم بوده‌ام تا بوده‌ام من
چو محنت نامهٔ گردون بخواندم
ز یک یک مژه جوی خون براندم
دمی دم نازده فرسوده گشتم
شبی نابوده خوش نابوده گشتم
گسسته بیخ این نیلی حصارم
شکسته شاخ دور روزگارم
دلم در روز بازار زمانه
نزدتیر مرادی بر نشانه
اگر یک جام نوش از دهر خوردم
هزاران شربت پر زهر خوردم
بخون دل بسر بردم همه عمر
دمی خوش برنیاوردم همه عمر
همی اندر همه عمرم نشد راست
زمانی آن چنانم دل همی خواست
گر اول رونقی بگرفت حالم
گرفت آخر ولی از جان ملالم
قلم چون رفت از کاغذ چه خیزد
بر آن بنشسته‌ام تا خود چه خیزد
چنان سرگشتهٔ این گوژ پشتم
که خود را هم بدست خود بکشتم
جهانا هر چه بتوانی ز خواری
بکن با من زهی نا سازگاری
جهنا مهلتم ده تا زمانی
فرو گریم ز دست تو جهانی
کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خاست آخر
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
اگر درد دل خود سر دهم باز
بانجامی نینجامد ز آغاز
چو دردم هیچ درمانی ندارد
سرش بر نه که پایانی ندارد
ز خود چندین سخن تا چند رانم
چو می‌دانم که چیزی می‌ندانم
کیم من هیچکس و ز هیچ کس کم
گناه افزون و طاعت هر نفس کم
زدین از پس ز دنیا پیش مانده
بسان کافر درویش مانده
دماغی پر، دلی ناپای بر جای
بگردم هر، نفس آنگه بصد رای
زمانی اشک ریزم در مناجات
زمانی درد نوشم در خرابات
نه مرد خرقه‌ام نه مرد زنار
گهم مسجد بود گاهیم زنار
نه یک تن را نه خود را می‌بشایم
نه نیکو را نه بد را می‌بشایم
بچیزی کان نیرزد یک پشیزم
فرو دادم همه عمر عزیزم
دریغا درهوس عمرم تلف شد
که عمر از ننگ چون من ناخلف شد
همه دودی ز ایوانم برآمد
همه چیزی ز دیوانم برآمد
چو شیرم گشت مویم در نظاره
هنوز از حرص هستم شیرخواره
بدل سختم ولی در کار سستم
بسی رفتم بر آن گام نخستم
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۶
آخر روزی دلت به درگه برسد
جان تو به مقصود تو ناگه برسد
صد عالم پر ستاره میبینی تو
چون جمله به یک برج رسد ره برسد
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۳۷
از بس که در آثار نمیبینم من
جز پردهٔ پندار، نمیبینم من
از بس که به قعر نیستی در رفتم
گم گشتم و دیار نمیبینم من
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۸
مائیم و نصیب جز جگر خواری نه
وز هیچ کسی به ذرهای یاری نه
از مستی جهل امید هشیاری نه
وز رفتن و آمدن خبرداری نه
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۲۶
دل نیست مرا، یکی مصیبت خانهست
جان نیز یکی سوختهٔ دیوانهست
در دارِ فنا چون خبرم نیست ز هیچ
کارم همه یا نظاره یا افسانهست
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۳۰
از دنیی فانیم جوی نیست پدید
وز عقبی نیز پرتوی نیست پدید
دردا که برفت جان شیرین از دست
وز این شورش برون شوی نیست پدید
عطار نیشابوری : باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد
شمارهٔ ۴
گه در غم روزگار و گه در قهری
از هرچه در اوفتادهای بیبهری
ای طوطی جان! چه میکنی در شهری
کانجا ندهندت شکری بیزهری
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۱۶
دل در پی راز عشق، دلمرده بماند
وان راز چنانکه هست در پرده بماند
هر ساز که ساختم درین واقعه من
در کار شکست و کار ناکرده بماند
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱۳
دل را که نه دنیا و نه دین میبینم
با نفس پلید همنشین میبینم
چون شیری شد مویم و در هر بن موی
صد شیر و پلنگ در کمین میبینم
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۳۳
بیچاره دلم که خویش حُرْ میپنداشت
با دست تهی کیسهٔ پر میپنداشت
بسیار دُر افشاند ولیکن چو بدید
جز مُهره نبود آنچه دُر میپنداشت
عطار نیشابوری : باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار
شمارهٔ ۱۶
جان رفت و به ذوق زندگانی نرسید
تن رفت و به هیچ کامرانی نرسید
وین غمکش شبرو که دلش میخوانند
هرگز روزی به شادمانی نرسید