عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری
که چندان لحن میسازد همی نالد ز کم صبری
به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده
که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری
مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ
محمد دین و آدم رای و خو کرده به بیمهری
به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب
ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند
ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری
که چندان لحن میسازد همی نالد ز کم صبری
به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده
که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری
مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ
محمد دین و آدم رای و خو کرده به بیمهری
به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب
ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند
ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در توحید
آراست جهاندار دگرباره جهان را
چون خلد برین کرد، زمین را و زمان را
فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد
خورشید بپیمود مسیر دوران را
ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را
کاید حسد از تازگیش تازه جوان را
هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب
رضوان بگشاید همه درهای جنان را
گویی که هوا غالیه آمیخت به خروار
پر کرد از آن غالیهها غالیهدان را
گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون
از خاک برآورد مر آن گنج نهان را
ابری که همی برف ببارید ببرید
شد غرقهٔ بحری که ندید ایچ کران را
آن ابر درربار ز دریا که برآید
پر کرده ز در و درم و دانه دهان را
از بس که ببارید به آب اندر لولو
چون لولو تر کرد همه آب روان را
رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن
بر ما بوزید از قبل راحت جان را
کوه آن تل کافور بدل کرد به سیفور
شادی روان داد مر آن شاد روان را
بر کوه از آن تودهٔ کافور گرانبار
خورشید سبک کرد مر آن بار گران را
خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر
تا برکند آن لالهٔ خوش خفته ستان را
چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر
تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را
از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه
چون نیل شود خیره کند گوهر کان را
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را
آن لک لک گوید که: لک الحمد، لک الشکر
تو طعمهٔ من کردهای آن مار دمان را
قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم
اکنون که بتابید و بپوشید کتان را
طاووس کند جلوه چو از دور ببیند
بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را
موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق
روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را
زاغ از شغب بیهده بربندد منقار
چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را
پیوسته هما گوید: یکیست یگانه
تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را
گنجشک بهاری صفت باری گوید
کز بوم به انگیزد اشجار نوان را
هر گوید هو صد بدمی سرخ کبوتر
در گفتن هو دارد پیوسته لسان را
چرغان به سر چنگ درآورده تذروان
تسبیح شده از دهن مرغ مر آن را
شارک چو موذن به سحر حلق گشاده
آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را
آن شیشککان شاد ازین سنگ به آن سنگ
پاینده و پوینده مر آن پیک دوان را
آن کبک مرقع سلب برچده دامن
از غالیه غل ساخته از بهر نشان را
بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید
خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را
نازیدن ناز و نواهای سریچه
ناطق کند آن مردهٔ بینطق و بیان را
آن کرکی گوید که: توی قادر قهار
از مرگ همی قهر کنی مر حیوان را
پیوسته همی گوید آن سر شب تشنه
بیآب ملک صبر دهد مر عطشان را
مرغابی سرخاب که در آب نشیند
گوید که خدایی و سزایی تو جهان را
در خوید چنین گوید کرک که: خدایا
تو خالق خلقانی صد قرن قران را
گویند تذروان که تو آنی که بدانی
راز تن بیقوت و بیروح و روان را
آن باز چنین گوید یارب تو نگهدار
بر امت پیغمبر، ایمان و امان را
آن کرکس با قوت گوید که به قدرت
جبار نگهدار، این کون و مکان را
بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید
آراسته دارید مر این سیرت و سان را
بلبل چه مذکر شده و قمری قاری
برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را
آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی
کی غافل، بگذار جهان گذران را
آوازه برآورد که: ای قوم تن خویش
دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را
دنیا چو یکی بیشه شمارید و ژیان شیر
در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را
در جستن نان آب رخ خویش مریزید
در نار مسوزید روان از پی نان را
ایزد چو به زنار نبستست میانتان
در پیش چو خود خیره مبندید میان را
زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت
از قبضهٔ شیطان بستانید عنان را
مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک
پیریت به نهمار فرستاده خزان را
چون خلد برین کرد، زمین را و زمان را
فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد
خورشید بپیمود مسیر دوران را
ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را
کاید حسد از تازگیش تازه جوان را
هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب
رضوان بگشاید همه درهای جنان را
گویی که هوا غالیه آمیخت به خروار
پر کرد از آن غالیهها غالیهدان را
گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون
از خاک برآورد مر آن گنج نهان را
ابری که همی برف ببارید ببرید
شد غرقهٔ بحری که ندید ایچ کران را
آن ابر درربار ز دریا که برآید
پر کرده ز در و درم و دانه دهان را
از بس که ببارید به آب اندر لولو
چون لولو تر کرد همه آب روان را
رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن
بر ما بوزید از قبل راحت جان را
کوه آن تل کافور بدل کرد به سیفور
شادی روان داد مر آن شاد روان را
بر کوه از آن تودهٔ کافور گرانبار
خورشید سبک کرد مر آن بار گران را
خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر
تا برکند آن لالهٔ خوش خفته ستان را
چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر
تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را
از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه
چون نیل شود خیره کند گوهر کان را
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را
آن لک لک گوید که: لک الحمد، لک الشکر
تو طعمهٔ من کردهای آن مار دمان را
قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم
اکنون که بتابید و بپوشید کتان را
طاووس کند جلوه چو از دور ببیند
بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را
موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق
روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را
زاغ از شغب بیهده بربندد منقار
چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را
پیوسته هما گوید: یکیست یگانه
تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را
گنجشک بهاری صفت باری گوید
کز بوم به انگیزد اشجار نوان را
هر گوید هو صد بدمی سرخ کبوتر
در گفتن هو دارد پیوسته لسان را
چرغان به سر چنگ درآورده تذروان
تسبیح شده از دهن مرغ مر آن را
شارک چو موذن به سحر حلق گشاده
آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را
آن شیشککان شاد ازین سنگ به آن سنگ
پاینده و پوینده مر آن پیک دوان را
آن کبک مرقع سلب برچده دامن
از غالیه غل ساخته از بهر نشان را
بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید
خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را
نازیدن ناز و نواهای سریچه
ناطق کند آن مردهٔ بینطق و بیان را
آن کرکی گوید که: توی قادر قهار
از مرگ همی قهر کنی مر حیوان را
پیوسته همی گوید آن سر شب تشنه
بیآب ملک صبر دهد مر عطشان را
مرغابی سرخاب که در آب نشیند
گوید که خدایی و سزایی تو جهان را
در خوید چنین گوید کرک که: خدایا
تو خالق خلقانی صد قرن قران را
گویند تذروان که تو آنی که بدانی
راز تن بیقوت و بیروح و روان را
آن باز چنین گوید یارب تو نگهدار
بر امت پیغمبر، ایمان و امان را
آن کرکس با قوت گوید که به قدرت
جبار نگهدار، این کون و مکان را
بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید
آراسته دارید مر این سیرت و سان را
بلبل چه مذکر شده و قمری قاری
برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را
آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی
کی غافل، بگذار جهان گذران را
آوازه برآورد که: ای قوم تن خویش
دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را
دنیا چو یکی بیشه شمارید و ژیان شیر
در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را
در جستن نان آب رخ خویش مریزید
در نار مسوزید روان از پی نان را
ایزد چو به زنار نبستست میانتان
در پیش چو خود خیره مبندید میان را
زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت
از قبضهٔ شیطان بستانید عنان را
مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک
پیریت به نهمار فرستاده خزان را
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹
یارب چه بود آن تیرگی و آن راه دور و نیمشب
وز جان من یکبارگی برده غم جانان طرب
گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان
گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب
روی سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار
آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب
اجرام چرخ چنبری چون لعبتان بربری
پیدا سهیل و مشتری خورشید روشن محتجب
این اختران در وی مقیم از لمع چون در یتیم
این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب
محکم عنان در چنگ من سوی نگار آهنگ من
بسپرده ره شبرنگ من گاهی سریع و گه خبب
باد بهاری خویش او ناورد و جولان کیش او
صحرا و دریا پیش او چون مهره پیش بوالعجب
از نعل او پر مه زمین و ز گام او کوته زمین
وز هنگ او آگه زمین وز طبع او خالی غضب
آهو سرین ضرغام بر کیوان منش خورشید فر
خارا دل و سندان جگر رویین سم و آهن عصب
در راه چو شبرنگ جم با شیر بوده در اجم
آمخته جولان در عجم خورده ربیع اندر عرب
در منزل «سلما» و «می » گشتم همی ناخورده می
تن همچو اندر آب نی دل همچو بر آتش قصب
آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان
کایزد تعالی را بخوان در قعر قاع مرتهب
خسته دل من در حزن گفتی مر الاتعجلن
چون گفتمی با دیده من «انا صببنا الماء صب»
راهی چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم
از صبر تخمی کاشتم آمد ببر بعدالتعب
روز آمده درمان من آسوده از غم جان من
از خیمهٔ جانان من آمد به گوش من شغب
آواز اسب من شنید آن ماهپیش من دوید
وصل آمد و هجران پرید آمد نشاط و شد کرب
باوی نشستم می به دست او بت بدو من بت پرست
از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب
هم ناز دیدم هم بلا هم درد دیدم هم دوا
هم خوف دیدم هم رجا هم خار دیدم هم رطب
گه دست یازیدم همی زلفش ترازیدم همی
گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و یک ندب
بر من همی کرد او ثنا خندان همی گفت او مرا
بر خوان مدیح او کجا المدح فیه قد وجب
وز جان من یکبارگی برده غم جانان طرب
گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان
گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب
روی سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار
آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب
اجرام چرخ چنبری چون لعبتان بربری
پیدا سهیل و مشتری خورشید روشن محتجب
این اختران در وی مقیم از لمع چون در یتیم
این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب
محکم عنان در چنگ من سوی نگار آهنگ من
بسپرده ره شبرنگ من گاهی سریع و گه خبب
باد بهاری خویش او ناورد و جولان کیش او
صحرا و دریا پیش او چون مهره پیش بوالعجب
از نعل او پر مه زمین و ز گام او کوته زمین
وز هنگ او آگه زمین وز طبع او خالی غضب
آهو سرین ضرغام بر کیوان منش خورشید فر
خارا دل و سندان جگر رویین سم و آهن عصب
در راه چو شبرنگ جم با شیر بوده در اجم
آمخته جولان در عجم خورده ربیع اندر عرب
در منزل «سلما» و «می » گشتم همی ناخورده می
تن همچو اندر آب نی دل همچو بر آتش قصب
آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان
کایزد تعالی را بخوان در قعر قاع مرتهب
خسته دل من در حزن گفتی مر الاتعجلن
چون گفتمی با دیده من «انا صببنا الماء صب»
راهی چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم
از صبر تخمی کاشتم آمد ببر بعدالتعب
روز آمده درمان من آسوده از غم جان من
از خیمهٔ جانان من آمد به گوش من شغب
آواز اسب من شنید آن ماهپیش من دوید
وصل آمد و هجران پرید آمد نشاط و شد کرب
باوی نشستم می به دست او بت بدو من بت پرست
از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب
هم ناز دیدم هم بلا هم درد دیدم هم دوا
هم خوف دیدم هم رجا هم خار دیدم هم رطب
گه دست یازیدم همی زلفش ترازیدم همی
گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و یک ندب
بر من همی کرد او ثنا خندان همی گفت او مرا
بر خوان مدیح او کجا المدح فیه قد وجب
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح سید عمید سیدالشعرا ابوطالب محمد ناصری علوی
بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب
شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب
کرشمهای گر ازو بیند آب و آتش هیچ
شود ز چشمش بیشک معبهر آتش و آب
ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من
نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب
لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد
ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب
ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد
سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب
میار طعنه اگر عارض و لبش جویم
از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب
ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم
بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب
بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده
ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب
ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای
چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب
به دل گرفت به وقتی نگار من که همی
کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب
ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران
اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب
بطبع شادی زاید ز زادهای کو را
پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب
ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین
حساموار شدست وز ره در آتش و آب
پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین
برآورید تماثیل آزر آتش و آب
مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت
اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب
چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر
چو عدل سید گردد برابر آتش و آب
سر محامد سید محمد آنکه شدست
بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب
مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم
شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب
به نور رایش گشته منور انجم و چرخ
به ذات عونش گشته معمر آتش و آب
به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار
به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب
مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین
مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب
به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی
مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب
زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید
به حد باختر و حد خاور آتش و آب
گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند
ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب
به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد
ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب
ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی
شود ز فرش بیباد جانور آتش و آب
زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ
زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب
گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ
بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب
شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید
چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب
ز باس و سعی تو بدست ورنه بیسببی
بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب
به صدر دولت بایستهای واندر خور
چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب
به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی
به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب
سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین
نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب
شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم
شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب
شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین
رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب
اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا
وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب
برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی
ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب
به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری
جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب
ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند
چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب
معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز
به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب
میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم
کفایتست در آن شعر داور آتش و آب
که چون در آید در طبع تو شود بیشک
بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب
به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه
ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب
اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست
به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب
شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک
شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب
جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد
که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب
گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو
به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب
به پست و بالا چون آب و آتشست مگر
شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب
به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی
که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب
جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک
به هیچ مستقری سایهگستر آتش و آب
زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان
برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب
بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد
دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب
بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان
مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب
تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن
هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب
که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم
ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب
در آب و آتش بیحد چرا شوم غرقه
چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب
ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک
چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
ولیک از آتش و آبست دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب
همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم
همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب
سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا
سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب
مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر
همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب
شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب
کرشمهای گر ازو بیند آب و آتش هیچ
شود ز چشمش بیشک معبهر آتش و آب
ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من
نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب
لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد
ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب
ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد
سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب
میار طعنه اگر عارض و لبش جویم
از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب
ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم
بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب
بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده
ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب
ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای
چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب
به دل گرفت به وقتی نگار من که همی
کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب
ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران
اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب
بطبع شادی زاید ز زادهای کو را
پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب
ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین
حساموار شدست وز ره در آتش و آب
پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین
برآورید تماثیل آزر آتش و آب
مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت
اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب
چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر
چو عدل سید گردد برابر آتش و آب
سر محامد سید محمد آنکه شدست
بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب
مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم
شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب
به نور رایش گشته منور انجم و چرخ
به ذات عونش گشته معمر آتش و آب
به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار
به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب
مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین
مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب
به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی
مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب
زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید
به حد باختر و حد خاور آتش و آب
گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند
ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب
به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد
ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب
ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی
شود ز فرش بیباد جانور آتش و آب
زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ
زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب
گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ
بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب
شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید
چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب
ز باس و سعی تو بدست ورنه بیسببی
بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب
به صدر دولت بایستهای واندر خور
چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب
به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی
به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب
سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین
نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب
شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم
شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب
شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین
رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب
اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا
وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب
برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی
ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب
به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری
جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب
ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند
چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب
معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز
به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب
میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم
کفایتست در آن شعر داور آتش و آب
که چون در آید در طبع تو شود بیشک
بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب
به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه
ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب
اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست
به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب
شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک
شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب
جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد
که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب
گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو
به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب
به پست و بالا چون آب و آتشست مگر
شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب
به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی
که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب
جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک
به هیچ مستقری سایهگستر آتش و آب
زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان
برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب
بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد
دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب
بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان
مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب
تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن
هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب
که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم
ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب
در آب و آتش بیحد چرا شوم غرقه
چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب
ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک
چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
ولیک از آتش و آبست دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب
همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم
همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب
سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا
سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب
مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر
همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در ستایش سلطان سنجر
خاک را از باد بوی مهربانی آمدست
در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست
نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست
بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست
مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست
باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم
آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست
آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر
کبرا از خاصیت آتشنشانی آمدست
آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار
زانک او آبست و از آتش، نشانی آمدست
دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای
پس چرا چوندست او در درفشانی آمدست
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن بود
چشم خوب نرگس اندر دیدهبانی آمدست
سبزه کو پذرفت نقش تیغ تیزش لاجرم
همچو تیغش نیز در عالم ستانی آمدست
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان
بلبل اندر پیش گل در مدح خوانی آمدست
راست خواهی هر کجا گل نافهای از لب گشاد
همچو لاله غنچه را بسته دهانی آمدست
لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش
لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمدست
سرو یازان بین که گویی زین جهان لعبتی
پیش سلطان در قبای آن جهانی آمدست
گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین
پیش شاهنشه به سوی دوستکانی آمدست
آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان
اول القاب نوشروان ثانی آمدست
کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست
تیر چرخ از کلک او عالم ستانی آمدست
آسمان پیش جلال او زمین گردد از آنک
از جلال او زمین در ترجمانی آمدست
خهخه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست
چون به سلطانی نشینی تهنیت گویم ترا
ای که اسلاف ترا سلطان نشانی آمدست
ترک این صحرای اول با جلاجلهای نور
گرد ملکت با طریق پاسبانی آمدست
صدر دیوان در دبیری هست تا یابد معین
با خجسته کلک تو در همزبانی آمدست
مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید
زو همین بودست کاندر شادمانی آمدست
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج
در فراهم کردن زرهای کانی آمدست
شحنهٔ میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمدست
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمدست
آنکه پیر صفهٔ هفتم سبکدل شد ز رشک
از وقار تو بر او چندان گرانی آمدست
کارداران سرای هشتمین را بر فلک
رای عالیقدر تو در میزبانی آمدست
از ضمیرت دیدهام آن کنگر طاقی که هم
آفرینش را مکان بیمکانی آمدست
از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ
با چنین نه پایه بهر نردبانی آمدست
خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت
آبرا آری حیات اندر روانی آمدست
تا به حرف مدح تو خوانم ثنای دیگران
موجب این بیتهای امتحانی آمدست
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمدست
در او در آب قدرت آشناور آنچنانک
راست گویی گوهر تیغ یمانی آمدست
بر سر خوان عمادی من گشادم این فقع
گر چه شیرین نیست باری ناردانی آمدست
شاخ بادا از نهال عمر تو زیرا که خود
بیخش از بستان سرای جاودانی آمدست
در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست
نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست
بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست
مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست
باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم
آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست
آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر
کبرا از خاصیت آتشنشانی آمدست
آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار
زانک او آبست و از آتش، نشانی آمدست
دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای
پس چرا چوندست او در درفشانی آمدست
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن بود
چشم خوب نرگس اندر دیدهبانی آمدست
سبزه کو پذرفت نقش تیغ تیزش لاجرم
همچو تیغش نیز در عالم ستانی آمدست
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان
بلبل اندر پیش گل در مدح خوانی آمدست
راست خواهی هر کجا گل نافهای از لب گشاد
همچو لاله غنچه را بسته دهانی آمدست
لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش
لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمدست
سرو یازان بین که گویی زین جهان لعبتی
پیش سلطان در قبای آن جهانی آمدست
گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین
پیش شاهنشه به سوی دوستکانی آمدست
آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان
اول القاب نوشروان ثانی آمدست
کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست
تیر چرخ از کلک او عالم ستانی آمدست
آسمان پیش جلال او زمین گردد از آنک
از جلال او زمین در ترجمانی آمدست
خهخه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست
چون به سلطانی نشینی تهنیت گویم ترا
ای که اسلاف ترا سلطان نشانی آمدست
ترک این صحرای اول با جلاجلهای نور
گرد ملکت با طریق پاسبانی آمدست
صدر دیوان در دبیری هست تا یابد معین
با خجسته کلک تو در همزبانی آمدست
مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید
زو همین بودست کاندر شادمانی آمدست
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج
در فراهم کردن زرهای کانی آمدست
شحنهٔ میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمدست
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمدست
آنکه پیر صفهٔ هفتم سبکدل شد ز رشک
از وقار تو بر او چندان گرانی آمدست
کارداران سرای هشتمین را بر فلک
رای عالیقدر تو در میزبانی آمدست
از ضمیرت دیدهام آن کنگر طاقی که هم
آفرینش را مکان بیمکانی آمدست
از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ
با چنین نه پایه بهر نردبانی آمدست
خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت
آبرا آری حیات اندر روانی آمدست
تا به حرف مدح تو خوانم ثنای دیگران
موجب این بیتهای امتحانی آمدست
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمدست
در او در آب قدرت آشناور آنچنانک
راست گویی گوهر تیغ یمانی آمدست
بر سر خوان عمادی من گشادم این فقع
گر چه شیرین نیست باری ناردانی آمدست
شاخ بادا از نهال عمر تو زیرا که خود
بیخش از بستان سرای جاودانی آمدست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح خواجه حکیم ابوالحسن علی بن محمد طبیب
تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد
بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد
بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ
چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد
شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر
از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد
از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست
کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد
آن نقره که در مدت شش ماه نهاد ابر
یک تابش خورشید زرافزای هبا کرد
از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشید
و آن پیرهن گازری از خویش جدا کرد
تا داد لباس دگرش جوهر خورشید
او مرعوضش را ستد آن جامه عطا کرد
شد ناطقه بر نطق طرب گوی چو در باغ
از نامیه هر شاخ و گیا رای نما کرد
گر شاخ به یک جان نسبی دارد با ما
آن کار که بس دون و حقیرست چرا کرد
بی میوه چنار از قبل شکر بهر باغ
دو دست برآورد و چو ما قصد دعا کرد
درویش کند پشت دوتا بر طمع چیز
شد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا کرد
برابر همی خندد برق از پی آن کو
عالم همه خندان ز چه او قصد بکاکرد
باد سحری گشت چنان خوش که هوا را
گویی که صبا حاملهٔ مشک و حنا کرد
شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گویی
چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد
فرزانه علیبن محمد که اگر چرخ
وصف علو محمدتش کرد سزا کرد
آن ناصح اهل خرد و دین که طبیعت
چون بخت کفش را سبب عیش و غنا کرد
آن خواجه که از آز رهی گشت هر آنکو
راه در او را زره جهل رها کرد
ایزد گهر لطف و سخا و هنرش را
چون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کرد
جز بخل نپنداشت جهانی که عطا داد
جز کفر نینگاشت سخایی که ریا کرد
در فتنه فتد عالمی ار گردد ظاهر
آن کار که او نز پی ایزد به خلا کرد
از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ
برگفتهٔ من عقل یکی نکته ادا کرد
شکل دبران آنکه بر چرخ چولاییست
کاشنید که او چرخ در جود چو لا کرد
پر کرد و تهی کرد سر از عقل و دل از آز
از نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کرد
هر کار که او ساخت به تعلیم خرد ساخت
و آن کار که او کرد به تفهیم ذکا کرد
عضوش همه از کون و فسادات طبیعی
علمش چو فلک ساحت ارکان ضیا کرد
ای حاذق ناصح به گه دانش بر خلق
کایزد علمت را چو نبی اصل شفا کرد
شد علم تو جانی دگر آنرا که زمانه
از گردش خود قالب ادبار و عنا کرد
دانم که اجل بیش نپیوست بر آن شخص
کز سردی و خشکیش دوای تو جدا کرد
آنرا که ز بیماری علم تو برانگیخت
بی مرگ چو انگیختهٔ روز قضا کرد
از کس نشنیدم به جز از حذق تو کامروز
صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد
چون از کف موسی دم عیسی اثر تو
بر عارضه آن کرد که بر سحر عصا کرد
در جنت علت نبود لیک به دنیا
علم تو جهان را به صفت جنت ما کرد
منسوخ شد از دهر وبا زان که خداوند
مر علم ترا ناسخ تاثیر وبا کرد
داروت بدانکس نرسد کایزد بروی
علت سببی کرد پسش مرگ قضا کرد
آن کس که به خوشی نه بخشگی به ستایش
خلق تو کم از مشک ختا گفت خطا کرد
اقبال سوی پشت چو فردا همه رویست
چونان که چو دی رنج همه روی قفا کرد
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک
تو عیش هنی کردی و او کفر هبا کرد
ای آن شجر اندر چمن عمر که از جود
از میوه جهانی را با برگ و نوا کرد
دانا نکند کفر و جهالت به کسی کو
مر علم ترا با دگران مثل و سوا کرد
لطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمت
سر بانک و بقراط به خاشاک و گیا کرد
المنة لله که از دولت ناگه
چون بود علی قسم شهنشاه علا کرد
بی رنج بهشتی شد غزنین به تمامی
اکنون که طبیبی چو تواش چرخ عطا کرد
هر چند صلتهای تو ای قبلهٔ سنت
مجدود سنایی را با مجد و ثنا کرد
این گوهر کو سفت به نزدیک تو آورد
گرمی بخری این خر کز بهر بها کرد
با چشم بزرگیش نگر گرچه طبیعت
مر دیدهٔ او را محل آب و گیا کرد
هر چند ازین پیش به نزدیک بخیلان
چونانک توانست بهر نوع وفا کرد
جز کذب نگفت آنرا کز طبع ثنا گفت
جز صدق نراند آنجا کز بخل هجا کرد
از شکر بر خلق همان کرد که ایزد
از آفت ناشکری بر اهل سبا کرد
بی صله همی مدح نیوشند به شادی
گویی فلکم نایب و غمخوار و کیا کرد
با اینهمه ای تاج طبیبان دل او را
دهر از قبل بیدرمی معدن دا کرد
از لطف دوایی بکن این داء رهی را
چون علم تو درد همه آفاق دوا کرد
تا نزد عجم ما و من اقوال ملوک ست
چونان که عرب مر که و چه را من و ما کرد
پیوسته بهی بادت ازیرا که علومت
بستان بقایت همه پر زیب و بها کرد
حاجات تو همواره روا باد ز ایزد
زیرا که بسی حاجت جود تو روا کرد
بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد
بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ
چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد
شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر
از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد
از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست
کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد
آن نقره که در مدت شش ماه نهاد ابر
یک تابش خورشید زرافزای هبا کرد
از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشید
و آن پیرهن گازری از خویش جدا کرد
تا داد لباس دگرش جوهر خورشید
او مرعوضش را ستد آن جامه عطا کرد
شد ناطقه بر نطق طرب گوی چو در باغ
از نامیه هر شاخ و گیا رای نما کرد
گر شاخ به یک جان نسبی دارد با ما
آن کار که بس دون و حقیرست چرا کرد
بی میوه چنار از قبل شکر بهر باغ
دو دست برآورد و چو ما قصد دعا کرد
درویش کند پشت دوتا بر طمع چیز
شد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا کرد
برابر همی خندد برق از پی آن کو
عالم همه خندان ز چه او قصد بکاکرد
باد سحری گشت چنان خوش که هوا را
گویی که صبا حاملهٔ مشک و حنا کرد
شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گویی
چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد
فرزانه علیبن محمد که اگر چرخ
وصف علو محمدتش کرد سزا کرد
آن ناصح اهل خرد و دین که طبیعت
چون بخت کفش را سبب عیش و غنا کرد
آن خواجه که از آز رهی گشت هر آنکو
راه در او را زره جهل رها کرد
ایزد گهر لطف و سخا و هنرش را
چون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کرد
جز بخل نپنداشت جهانی که عطا داد
جز کفر نینگاشت سخایی که ریا کرد
در فتنه فتد عالمی ار گردد ظاهر
آن کار که او نز پی ایزد به خلا کرد
از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ
برگفتهٔ من عقل یکی نکته ادا کرد
شکل دبران آنکه بر چرخ چولاییست
کاشنید که او چرخ در جود چو لا کرد
پر کرد و تهی کرد سر از عقل و دل از آز
از نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کرد
هر کار که او ساخت به تعلیم خرد ساخت
و آن کار که او کرد به تفهیم ذکا کرد
عضوش همه از کون و فسادات طبیعی
علمش چو فلک ساحت ارکان ضیا کرد
ای حاذق ناصح به گه دانش بر خلق
کایزد علمت را چو نبی اصل شفا کرد
شد علم تو جانی دگر آنرا که زمانه
از گردش خود قالب ادبار و عنا کرد
دانم که اجل بیش نپیوست بر آن شخص
کز سردی و خشکیش دوای تو جدا کرد
آنرا که ز بیماری علم تو برانگیخت
بی مرگ چو انگیختهٔ روز قضا کرد
از کس نشنیدم به جز از حذق تو کامروز
صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد
چون از کف موسی دم عیسی اثر تو
بر عارضه آن کرد که بر سحر عصا کرد
در جنت علت نبود لیک به دنیا
علم تو جهان را به صفت جنت ما کرد
منسوخ شد از دهر وبا زان که خداوند
مر علم ترا ناسخ تاثیر وبا کرد
داروت بدانکس نرسد کایزد بروی
علت سببی کرد پسش مرگ قضا کرد
آن کس که به خوشی نه بخشگی به ستایش
خلق تو کم از مشک ختا گفت خطا کرد
اقبال سوی پشت چو فردا همه رویست
چونان که چو دی رنج همه روی قفا کرد
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک
تو عیش هنی کردی و او کفر هبا کرد
ای آن شجر اندر چمن عمر که از جود
از میوه جهانی را با برگ و نوا کرد
دانا نکند کفر و جهالت به کسی کو
مر علم ترا با دگران مثل و سوا کرد
لطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمت
سر بانک و بقراط به خاشاک و گیا کرد
المنة لله که از دولت ناگه
چون بود علی قسم شهنشاه علا کرد
بی رنج بهشتی شد غزنین به تمامی
اکنون که طبیبی چو تواش چرخ عطا کرد
هر چند صلتهای تو ای قبلهٔ سنت
مجدود سنایی را با مجد و ثنا کرد
این گوهر کو سفت به نزدیک تو آورد
گرمی بخری این خر کز بهر بها کرد
با چشم بزرگیش نگر گرچه طبیعت
مر دیدهٔ او را محل آب و گیا کرد
هر چند ازین پیش به نزدیک بخیلان
چونانک توانست بهر نوع وفا کرد
جز کذب نگفت آنرا کز طبع ثنا گفت
جز صدق نراند آنجا کز بخل هجا کرد
از شکر بر خلق همان کرد که ایزد
از آفت ناشکری بر اهل سبا کرد
بی صله همی مدح نیوشند به شادی
گویی فلکم نایب و غمخوار و کیا کرد
با اینهمه ای تاج طبیبان دل او را
دهر از قبل بیدرمی معدن دا کرد
از لطف دوایی بکن این داء رهی را
چون علم تو درد همه آفاق دوا کرد
تا نزد عجم ما و من اقوال ملوک ست
چونان که عرب مر که و چه را من و ما کرد
پیوسته بهی بادت ازیرا که علومت
بستان بقایت همه پر زیب و بها کرد
حاجات تو همواره روا باد ز ایزد
زیرا که بسی حاجت جود تو روا کرد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح خواجه عمید ثقةالملک، طاهر
دی دل ما فگار خواهد کرد
وز ستم سوگوار خواهد کرد
سده بهر نوید فصل بهار
باز عهد استوار خواهد کرد
پیش چونین نوید گر که ترا
به امید بهار خواهد کرد
برفشان آن گهر که کافر ازو
در سقر زینهار خواهد کرد
اژدهایی که اهل بدعت را
روز محشر شکار خواهد کرد
آنکه می فخر کرد ازو ابلیس
جم از آن فخر عار خواهد کرد
مو و زرین شود ازو پران
چون زبانه چو مار خواهد کرد
همچنو بیند آن زمان معیار
آن که او را عیار خواهد کرد
گوهری کو چو خود کند به مثال
آن گهر کبدار خواهد کرد
روی سرخی مادرش طلبد
آنکه با اوش یار خواهد کرد
بیقرار آفریدهای در طبع
کیست کش با قرار خواهد کرد
تا بینی که همچو هر سال او
در زمانه چه کار خواهد کرد
در میان هوا ز جنبش خویش
فلکی مستعار خواهد کرد
چون بنان محاسبش هر شاخ
گویی انجم شمار خواهد کرد
بینی از وی دو مایهٔ ثنوی
چون دو سو آشکار خواهد کرد
گل او آن نکرد روز از نور
کامشب او از شرار خواهد کرد
گوهری کو نگار نپذیرد
عالمی چون نگار خواهد کرد
جز وی از شمس همچو شمس از نور
لیل را چون نهار خواهد کرد
دو عرض کاندروست تف و شعاع
بر سه جوهر نثار خواهد کرد
آبرا لعل پوش خواهد کرد
خاک را مشکبار خواهد کرد
بر هوایی که سیم بارید ابر
امشب او زربار خواهد کرد
از تن لالهپوش لولو پاش
صد نهان آشکار خواهد کرد
آشکاری کوهسار از رنگ
چون نهان بهار خواهد کرد
کز نهیب بحار او فردا
آسمان را بخار خواهد کرد
چشم بیدیدهٔ فلک را دود
دیدهها همچو نار خواهد کرد
بر آن آب و رنگ را از عکس
چون می و کفته نار خواهد کرد
افسر امهات و آبا را
بر سر خود فسار خواهد کرد
ز آسمانها قلاده خواهد بست
از قمر گوشوار خواهد کرد
سخت سوی فلک همی پوید
کار دیوانهوار خواهد کرد
یا پدر زیر خاک میماند
یا پسر اختیار خواهد کرد
یا ز تاثیر طبع خود بر گل
چون سه عنصر جوار خواهد کرد
مگر از بهر خوش دلی فضلا
چرخ را تار و مار خواهد کرد
تا چو فخر دو کون در یکشب
نه فلک را گذار خواهد کرد
تا بر سعد اخترش از دود
دیدهٔ نحس تار خواهد کرد
تا نشان یافت رتبت خواجه
همتش را شعار خواهد کرد
ثقةالملک طاهر آنکه چو آب
ایزدش پایدار خواهد کرد
وز پی اتفاق و انصافش
آب از آتش سوار خواهد کرد
آب از امنش سپر شود آنرا
که نهنگش شکار خواهد کرد
قوت آب عزم او چون چرخ
خاک را نامدار خواهد کرد
جوهر باد حزم او چون خاک
آب را با قرار خواهد کرد
آن درختی که آب خشمش خورد
دان که آن شاخوار خواهد کرد
آب نظمش درخت فکرت را
از خرد بیخ و بار خواهد کرد
گلبنی را که آب عونش یافت
دان که طبعش چنار خواهد کرد
آب گوهر شود در آن کانی
که ازو افتخار خواهد کرد
خواب را در دو چشم خلق از امن
قوت کوکنار خواهد کرد
ای که تاثیر آب دولت تو
گل اعدات خار خواهد کرد
نعمتی را که بحرها نبرد
رزق تو خود دمار خواهد کرد
آب را تف طبعت از بس جود
همه زرین بخار خواهد کرد
آتش خشمت آب دریا را
همچو آتش نزار خواهد کرد
ایزد آن کلک را که لفظ تو یافت
آتش آب خوار خواهد کرد
ز آب حیوان بقات چون شعرت
هر زمان نو شعار خواهد کرد
گردد آتش حصار امنش اگر
آب را در حصار خواهد کرد
تا ز آب حرام عقل و سخن
ذات عیب و عوار خواهد کرد
آب و آتش برای این مدحت
برد و گوهر فخار خواهد کرد
ملک دنیا نخواهد آن کو را
جود تو با یسار خواهد کرد
دشمنت را چو آب اجل سوی مرگ
هم ز عرضش مهار خواهد کرد
روزگار آب روی داد آن را
که برو روزگار خواهد کرد
دشمنت زین سپس به عذر جواب
خاک فرش عذار خواهد کرد
گر نه از بخت بد چو هر عاقل
نالهها زار زار خواهد کرد
آب جاه تو آنکسی خواهد
کایزدش بختیار خواهد کرد
مهترا پا و سر در آب از شرم
خویشتن را یسار خواهد کرد
چون کف از تف عمامه خواهد بست
چون بط از آب ازار خواهد کرد
آب من برده گیر اگر با من
جود تو همچو پار خواهد کرد
آب آنراست نزد هر مهتر
چون نبرد او قمار خواهد کرد
آمدم چون پر آب آبله من
تا دلت چختیار خواهد کرد
ای سنایی مبر تو آب از کار
کت خرد حق گزار خواهد کرد
غوطهها خورد باید اندر بحر
هر که در در کنار خواهد کرد
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد
آب دیده مریز کت خواجه
با ضیاع و عقار خواهد کرد
آب را گرچه میل زی پستیست
نظم تو کار نار خواهد کرد
تافته گردد آنکه بی اقبال
نام خود یادگار خواهد کرد
رنجکی بیند آنکه بیکشتی
بحر اخضر گذار خواهد کرد
تا ز تاثیر نه فلک چار اصل
کار کردست و کار خواهد کرد
سرورا سرفراز کت نه چرخ
افسر هر چهار خواهد کرد
ز آبها تا بخار خواهد خواست
بادها تا غبار خواهد کرد
شادمان زی که در بقات سده
این چنین صدهزار خواهد کرد
وز ستم سوگوار خواهد کرد
سده بهر نوید فصل بهار
باز عهد استوار خواهد کرد
پیش چونین نوید گر که ترا
به امید بهار خواهد کرد
برفشان آن گهر که کافر ازو
در سقر زینهار خواهد کرد
اژدهایی که اهل بدعت را
روز محشر شکار خواهد کرد
آنکه می فخر کرد ازو ابلیس
جم از آن فخر عار خواهد کرد
مو و زرین شود ازو پران
چون زبانه چو مار خواهد کرد
همچنو بیند آن زمان معیار
آن که او را عیار خواهد کرد
گوهری کو چو خود کند به مثال
آن گهر کبدار خواهد کرد
روی سرخی مادرش طلبد
آنکه با اوش یار خواهد کرد
بیقرار آفریدهای در طبع
کیست کش با قرار خواهد کرد
تا بینی که همچو هر سال او
در زمانه چه کار خواهد کرد
در میان هوا ز جنبش خویش
فلکی مستعار خواهد کرد
چون بنان محاسبش هر شاخ
گویی انجم شمار خواهد کرد
بینی از وی دو مایهٔ ثنوی
چون دو سو آشکار خواهد کرد
گل او آن نکرد روز از نور
کامشب او از شرار خواهد کرد
گوهری کو نگار نپذیرد
عالمی چون نگار خواهد کرد
جز وی از شمس همچو شمس از نور
لیل را چون نهار خواهد کرد
دو عرض کاندروست تف و شعاع
بر سه جوهر نثار خواهد کرد
آبرا لعل پوش خواهد کرد
خاک را مشکبار خواهد کرد
بر هوایی که سیم بارید ابر
امشب او زربار خواهد کرد
از تن لالهپوش لولو پاش
صد نهان آشکار خواهد کرد
آشکاری کوهسار از رنگ
چون نهان بهار خواهد کرد
کز نهیب بحار او فردا
آسمان را بخار خواهد کرد
چشم بیدیدهٔ فلک را دود
دیدهها همچو نار خواهد کرد
بر آن آب و رنگ را از عکس
چون می و کفته نار خواهد کرد
افسر امهات و آبا را
بر سر خود فسار خواهد کرد
ز آسمانها قلاده خواهد بست
از قمر گوشوار خواهد کرد
سخت سوی فلک همی پوید
کار دیوانهوار خواهد کرد
یا پدر زیر خاک میماند
یا پسر اختیار خواهد کرد
یا ز تاثیر طبع خود بر گل
چون سه عنصر جوار خواهد کرد
مگر از بهر خوش دلی فضلا
چرخ را تار و مار خواهد کرد
تا چو فخر دو کون در یکشب
نه فلک را گذار خواهد کرد
تا بر سعد اخترش از دود
دیدهٔ نحس تار خواهد کرد
تا نشان یافت رتبت خواجه
همتش را شعار خواهد کرد
ثقةالملک طاهر آنکه چو آب
ایزدش پایدار خواهد کرد
وز پی اتفاق و انصافش
آب از آتش سوار خواهد کرد
آب از امنش سپر شود آنرا
که نهنگش شکار خواهد کرد
قوت آب عزم او چون چرخ
خاک را نامدار خواهد کرد
جوهر باد حزم او چون خاک
آب را با قرار خواهد کرد
آن درختی که آب خشمش خورد
دان که آن شاخوار خواهد کرد
آب نظمش درخت فکرت را
از خرد بیخ و بار خواهد کرد
گلبنی را که آب عونش یافت
دان که طبعش چنار خواهد کرد
آب گوهر شود در آن کانی
که ازو افتخار خواهد کرد
خواب را در دو چشم خلق از امن
قوت کوکنار خواهد کرد
ای که تاثیر آب دولت تو
گل اعدات خار خواهد کرد
نعمتی را که بحرها نبرد
رزق تو خود دمار خواهد کرد
آب را تف طبعت از بس جود
همه زرین بخار خواهد کرد
آتش خشمت آب دریا را
همچو آتش نزار خواهد کرد
ایزد آن کلک را که لفظ تو یافت
آتش آب خوار خواهد کرد
ز آب حیوان بقات چون شعرت
هر زمان نو شعار خواهد کرد
گردد آتش حصار امنش اگر
آب را در حصار خواهد کرد
تا ز آب حرام عقل و سخن
ذات عیب و عوار خواهد کرد
آب و آتش برای این مدحت
برد و گوهر فخار خواهد کرد
ملک دنیا نخواهد آن کو را
جود تو با یسار خواهد کرد
دشمنت را چو آب اجل سوی مرگ
هم ز عرضش مهار خواهد کرد
روزگار آب روی داد آن را
که برو روزگار خواهد کرد
دشمنت زین سپس به عذر جواب
خاک فرش عذار خواهد کرد
گر نه از بخت بد چو هر عاقل
نالهها زار زار خواهد کرد
آب جاه تو آنکسی خواهد
کایزدش بختیار خواهد کرد
مهترا پا و سر در آب از شرم
خویشتن را یسار خواهد کرد
چون کف از تف عمامه خواهد بست
چون بط از آب ازار خواهد کرد
آب من برده گیر اگر با من
جود تو همچو پار خواهد کرد
آب آنراست نزد هر مهتر
چون نبرد او قمار خواهد کرد
آمدم چون پر آب آبله من
تا دلت چختیار خواهد کرد
ای سنایی مبر تو آب از کار
کت خرد حق گزار خواهد کرد
غوطهها خورد باید اندر بحر
هر که در در کنار خواهد کرد
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد
آب دیده مریز کت خواجه
با ضیاع و عقار خواهد کرد
آب را گرچه میل زی پستیست
نظم تو کار نار خواهد کرد
تافته گردد آنکه بی اقبال
نام خود یادگار خواهد کرد
رنجکی بیند آنکه بیکشتی
بحر اخضر گذار خواهد کرد
تا ز تاثیر نه فلک چار اصل
کار کردست و کار خواهد کرد
سرورا سرفراز کت نه چرخ
افسر هر چهار خواهد کرد
ز آبها تا بخار خواهد خواست
بادها تا غبار خواهد کرد
شادمان زی که در بقات سده
این چنین صدهزار خواهد کرد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح امیر اسماعیل بن ابراهیم
خورشید چو از حوت به برج حمل آمد
گویند ز سر باز جهان در عمل آمد
در باغ خلل یافته و گلبن خالی
اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد
فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش
در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد
خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل
چون از دم ماهی به سروی حمل آمد
گفتی نظر مشتری از مرکز تقدیس
ناگاه ز تسدیس به جرم زحل آمد
چه جای مه از زینت ماه فلک آمد
چه جای محل آلت جاه و محل آمد
ای میر اسماعیل که مانند براهیم
جود تو نه از مال زعون ازل آمد
هم در دم اول که ترا دیدم گفتم
کین چون دم آخر به هنر بیبدل آمد
آراستهٔ تیر اجل بود مرا جان
ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد
صفرای من از خلق تو شد پیر و عجب نیست
زیرا عسل خلق تو خالی زخل آمد
در افسر تو نیست سخن لیک چه سودست
کز اصل مرا خود سر بی مغز کل آمد
خالی ز خلل باد جلال تو ازیراک
خود عمر تو چون جود کفت بی خلل آمد
تو تازه و نو باش که فرزند حسودت
نزد غربا بار نوند وابل آمد
گویند ز سر باز جهان در عمل آمد
در باغ خلل یافته و گلبن خالی
اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد
فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش
در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد
خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل
چون از دم ماهی به سروی حمل آمد
گفتی نظر مشتری از مرکز تقدیس
ناگاه ز تسدیس به جرم زحل آمد
چه جای مه از زینت ماه فلک آمد
چه جای محل آلت جاه و محل آمد
ای میر اسماعیل که مانند براهیم
جود تو نه از مال زعون ازل آمد
هم در دم اول که ترا دیدم گفتم
کین چون دم آخر به هنر بیبدل آمد
آراستهٔ تیر اجل بود مرا جان
ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد
صفرای من از خلق تو شد پیر و عجب نیست
زیرا عسل خلق تو خالی زخل آمد
در افسر تو نیست سخن لیک چه سودست
کز اصل مرا خود سر بی مغز کل آمد
خالی ز خلل باد جلال تو ازیراک
خود عمر تو چون جود کفت بی خلل آمد
تو تازه و نو باش که فرزند حسودت
نزد غربا بار نوند وابل آمد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در وصف بهار
باز متواری روان عشق صحرایی شدند
باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند
باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند
باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند
باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم
از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند
باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ
بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند
باز بینا بودگان همچو نرگس در خزان
در بهار از بوی گل جویای بینایی شدند
زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ
تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند
عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ
از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند
تا وطاها باز گستردند پیران سپهر
قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند
خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد
اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند
از پی چشم شکوفه دستهای اختران
بر صلایهٔ آسمان در توتیاسایی شدند
تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز
زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند
تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل
یک الف در لا در افزودند الایی شدند
غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی
خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند
از پی نظارهٔ انصاف چار ارکان به باغ
هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند
چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان
بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند
بیدلان در پردهٔ ادبار متواری شدند
دلبران در حلقهٔ اقبال پیدایی شدند
زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز
بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند
عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت
خرقهپوشان الاهی زبر یکتایی شدند
روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی
روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند
اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش
آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند
مطربان رایگان در رایگان آباد عشق
بیدل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند
دلق تا کوتاهتر کردند تاریکان خاک
روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند
باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند
باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند
باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند
باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم
از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند
باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ
بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند
باز بینا بودگان همچو نرگس در خزان
در بهار از بوی گل جویای بینایی شدند
زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ
تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند
عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ
از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند
تا وطاها باز گستردند پیران سپهر
قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند
خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد
اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند
از پی چشم شکوفه دستهای اختران
بر صلایهٔ آسمان در توتیاسایی شدند
تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز
زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند
تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل
یک الف در لا در افزودند الایی شدند
غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی
خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند
از پی نظارهٔ انصاف چار ارکان به باغ
هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند
چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان
بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند
بیدلان در پردهٔ ادبار متواری شدند
دلبران در حلقهٔ اقبال پیدایی شدند
زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز
بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند
عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت
خرقهپوشان الاهی زبر یکتایی شدند
روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی
روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند
اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش
آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند
مطربان رایگان در رایگان آباد عشق
بیدل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند
دلق تا کوتاهتر کردند تاریکان خاک
روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - این شعر را حکیم سنایی در پاسخ یکی از شعرا گفته
چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند
هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند
دلبرا اکنون هر کجا رنگیست رخت آنجا برد
عاشق اکنون هر کجا بوییست آه آنجا زند
بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل
حجله از دینار بندد کله از دیبا زند
هودج متواریان را نقشبند نوبهار
قبه از بیجاده سازد پایه از مینا زند
بر سر دو راه جان از رنگ و بوی گل همی
باد گویی کاروان خلخ و یغما زند
از تعجب هر زمان گوید بنفشه کی عجب
هر که زلف یار دارد چنگ چون در ما زند
عاشقی کو تاکنون بیزحمت لب هر زمان
بوسها بر پای این گویای ناگویا زند
از برای عاشقان مفلس اکنون بیطمع
بلبل خوش نغمه گه شهر و دو گه عنقا زند
گاه آن آمد که این معشوقه بدمست از نخست
پای در صفرا نهند پس دست در حمرا زند
دی گذشت امروز خوش زی زان که دست روزگار
زخمه بر سندان عشرت خانهٔ فردا زند
گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک
هر کجا گل شه بود نوبت هزار آوا زند
عاشقی باید کنون کز رنگ گل گوید سخن
کی شود در دل چو لاف از رنگ نابینا زند
ساقیا ما را به یک ساغر یکی کن زان که یار
گرد جفتان کم تند او تا زند بر تا زند
در ده آن حمرا که رنگش همچو آه عاشقان
آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زند
بادهای مان ده که از درگاه «حرمنا» ی نفس
شعله اندر صدر آمنا و صدقنا زند
ساقیا منگر بدان کاین می همی از بد دلی
سنگ بر قندیل عقل بد دل رعنا زند
می چنان ده مر سنایی را که بستانیش ازو
تا سنایی بی سنایی بو که دستی وا زند
هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند
دلبرا اکنون هر کجا رنگیست رخت آنجا برد
عاشق اکنون هر کجا بوییست آه آنجا زند
بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل
حجله از دینار بندد کله از دیبا زند
هودج متواریان را نقشبند نوبهار
قبه از بیجاده سازد پایه از مینا زند
بر سر دو راه جان از رنگ و بوی گل همی
باد گویی کاروان خلخ و یغما زند
از تعجب هر زمان گوید بنفشه کی عجب
هر که زلف یار دارد چنگ چون در ما زند
عاشقی کو تاکنون بیزحمت لب هر زمان
بوسها بر پای این گویای ناگویا زند
از برای عاشقان مفلس اکنون بیطمع
بلبل خوش نغمه گه شهر و دو گه عنقا زند
گاه آن آمد که این معشوقه بدمست از نخست
پای در صفرا نهند پس دست در حمرا زند
دی گذشت امروز خوش زی زان که دست روزگار
زخمه بر سندان عشرت خانهٔ فردا زند
گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک
هر کجا گل شه بود نوبت هزار آوا زند
عاشقی باید کنون کز رنگ گل گوید سخن
کی شود در دل چو لاف از رنگ نابینا زند
ساقیا ما را به یک ساغر یکی کن زان که یار
گرد جفتان کم تند او تا زند بر تا زند
در ده آن حمرا که رنگش همچو آه عاشقان
آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زند
بادهای مان ده که از درگاه «حرمنا» ی نفس
شعله اندر صدر آمنا و صدقنا زند
ساقیا منگر بدان کاین می همی از بد دلی
سنگ بر قندیل عقل بد دل رعنا زند
می چنان ده مر سنایی را که بستانیش ازو
تا سنایی بی سنایی بو که دستی وا زند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در مدح خواجه ابو نصر منصور سعید
تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار
از لاله بست دامن کهپایهها ازار
چونان نمود کل اثیری اثر به کوه
کاجزای او گرفت همه طرف جویبار
از اعتدال و تقویت طبع او ز خاک
صد برگ گل بزاد ز یک نوک تیز خار
اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا
شاخی که بد چو هیکل افعی تهی ز بار
زان میکفد ز دیدن او دیدههای شاخ
کز خاصیت کفد ز زمرد دو چشم مار
از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت
با وصل گل برو چکند نالههای زار
زاید همی هوا به لطافت ز سعی چرخ
آن قوتی که داد عناصر به کوهسار
با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم
بیواسطه اگر چه نپاید بر آب نار
گر به سما بهشت نهانست تا به حشر
بی حشر چونکه کرد زمینش پس آشکار
بر دشت و باغ چیست پس از یاسمین و گل
گردون پر ستاره و دریای پر شرار
گلزار بین سبزه پر از آب نارگون
کهسار بین ز لاله پر از نار آبدار
بر شبه چنگ باز سر غنچههای گل
بر شکل پای شیر شده پنجهٔ چنار
گر دشت خرمست چرا گرید از فراز
این پردهٔ کثیف لطیف اصل تند بار
زینجا نفیر ریزد ز آنجا نوای نای
زینجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط یار
خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف
طبعی تهی ز غم ز درختان پر ز بار
آن لاله فام بادهخوران زیر شاخ گل
و آن گلرخان نشاط کنان گرد لالهزار
بیخ زمین چو افسر شاهان پر از گهر
شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار
بر هر طرف بهشتی در هر بهشت حور
بر هر چمن کناری و در هر کنار یار
مرغی بهر درخت و چراغی بهر چمن
شاهی بهر طریق و عروسی بهر کنار
گر چه ز هر درخت خوشی دید هر دماغ
ور چه درین بهار بها یافت هر دیار
لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع
چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار
منصوربن سعیدبن احمد که از کرم
چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار
آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او
بر نه فلک چهار گهر میکند نثار
آن خواجهای که گشت ز تعجیل جود خویش
چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار
یک فکر تند از پی مدحش همه سخن
یک منزلند از تک جودش همه قفار
کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک
در کامهای خلق زبانهای افتخار
چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح
آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار
گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب
در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار
ای دایرهٔ نجات ز جود تو مستدیر
وی مرکز حیات ز عون تو مستدار
رویی که یافت گرد ستانهٔ درت ز لطف
هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار
خاکی که یافت سایهٔ حزم تو زان سپس
از باد کوه کن نبرد در هوا غبار
آبی که یافت آتش عزمت کند چو وهم
در نیم لحظه چنبر افلاک را گذار
هرگز سپاه مرگ نیابد بدو ظفر
آن کس که دارد از علم و علم تو حصار
مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش
شکرست باز عمر ترا روز شب شکار
شد فرش پای قدر تو گردون مستقیم
شد غرق بحر دست تو کشتی انتظار
گویی که هست بر بشره نزد خاطرت
آنها که در عروق مفاصل بود نثار
زنده شود به علم و به احسانت هر زمان
آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار
آخر گشاد تیر علوم تو از علاج
بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار
از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل
وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار
پرمایهای چو گوهر و پر سایهای چو ماه
پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار
نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست
هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار
ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین
وی خلق را به جود یسارت همه یسار
هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست
هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار
از جور این زمان و زمانه نهاد من
یک لحظه مینیابد همچون زمین قرار
از جهل عار باشد حظم ازوست فخر
وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار
هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز
از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار
تا پنجگانهایم دهند از دویست شعر
روزی هزار بار دو چشمم شود چهار
چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه
زیرا که چون شبست برو روزگار تار
هستی سخن چه سود کسی را که نیستی
از سر همی برآرد هر ساعتی دمار
شوخیست مایهٔ طمع اشعار خوش چه سود
کامروز فرق کس نکند افسر از فسار
آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار
گر کارها چنانکه بباید چنان بدی
در پستی آب کی بدی و در هوا بخار
شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی
مداح را به جود و به انصاف دستیار
مجبور بخت بد بدم از روی چاکری
زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار
نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک
نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار
تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر
در بوستان عمر خود از حکمتم به کار
در زینهار خویش نگهدارم از بلا
ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار
بودم صبور تا برسیدم به صدر تو
گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار
آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار
تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود
مر خلق را ز حکمت باری همی نگار
بادی چو آب و آتش و بادی چو باد و خاک
در صفوت و بلندی و در لطف و در وقار
بادت ز سعی بخت همیشه تهی و پر
از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار
از لاله بست دامن کهپایهها ازار
چونان نمود کل اثیری اثر به کوه
کاجزای او گرفت همه طرف جویبار
از اعتدال و تقویت طبع او ز خاک
صد برگ گل بزاد ز یک نوک تیز خار
اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا
شاخی که بد چو هیکل افعی تهی ز بار
زان میکفد ز دیدن او دیدههای شاخ
کز خاصیت کفد ز زمرد دو چشم مار
از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت
با وصل گل برو چکند نالههای زار
زاید همی هوا به لطافت ز سعی چرخ
آن قوتی که داد عناصر به کوهسار
با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم
بیواسطه اگر چه نپاید بر آب نار
گر به سما بهشت نهانست تا به حشر
بی حشر چونکه کرد زمینش پس آشکار
بر دشت و باغ چیست پس از یاسمین و گل
گردون پر ستاره و دریای پر شرار
گلزار بین سبزه پر از آب نارگون
کهسار بین ز لاله پر از نار آبدار
بر شبه چنگ باز سر غنچههای گل
بر شکل پای شیر شده پنجهٔ چنار
گر دشت خرمست چرا گرید از فراز
این پردهٔ کثیف لطیف اصل تند بار
زینجا نفیر ریزد ز آنجا نوای نای
زینجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط یار
خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف
طبعی تهی ز غم ز درختان پر ز بار
آن لاله فام بادهخوران زیر شاخ گل
و آن گلرخان نشاط کنان گرد لالهزار
بیخ زمین چو افسر شاهان پر از گهر
شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار
بر هر طرف بهشتی در هر بهشت حور
بر هر چمن کناری و در هر کنار یار
مرغی بهر درخت و چراغی بهر چمن
شاهی بهر طریق و عروسی بهر کنار
گر چه ز هر درخت خوشی دید هر دماغ
ور چه درین بهار بها یافت هر دیار
لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع
چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار
منصوربن سعیدبن احمد که از کرم
چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار
آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او
بر نه فلک چهار گهر میکند نثار
آن خواجهای که گشت ز تعجیل جود خویش
چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار
یک فکر تند از پی مدحش همه سخن
یک منزلند از تک جودش همه قفار
کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک
در کامهای خلق زبانهای افتخار
چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح
آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار
گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب
در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار
ای دایرهٔ نجات ز جود تو مستدیر
وی مرکز حیات ز عون تو مستدار
رویی که یافت گرد ستانهٔ درت ز لطف
هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار
خاکی که یافت سایهٔ حزم تو زان سپس
از باد کوه کن نبرد در هوا غبار
آبی که یافت آتش عزمت کند چو وهم
در نیم لحظه چنبر افلاک را گذار
هرگز سپاه مرگ نیابد بدو ظفر
آن کس که دارد از علم و علم تو حصار
مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش
شکرست باز عمر ترا روز شب شکار
شد فرش پای قدر تو گردون مستقیم
شد غرق بحر دست تو کشتی انتظار
گویی که هست بر بشره نزد خاطرت
آنها که در عروق مفاصل بود نثار
زنده شود به علم و به احسانت هر زمان
آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار
آخر گشاد تیر علوم تو از علاج
بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار
از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل
وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار
پرمایهای چو گوهر و پر سایهای چو ماه
پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار
نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست
هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار
ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین
وی خلق را به جود یسارت همه یسار
هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست
هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار
از جور این زمان و زمانه نهاد من
یک لحظه مینیابد همچون زمین قرار
از جهل عار باشد حظم ازوست فخر
وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار
هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز
از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار
تا پنجگانهایم دهند از دویست شعر
روزی هزار بار دو چشمم شود چهار
چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه
زیرا که چون شبست برو روزگار تار
هستی سخن چه سود کسی را که نیستی
از سر همی برآرد هر ساعتی دمار
شوخیست مایهٔ طمع اشعار خوش چه سود
کامروز فرق کس نکند افسر از فسار
آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار
گر کارها چنانکه بباید چنان بدی
در پستی آب کی بدی و در هوا بخار
شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی
مداح را به جود و به انصاف دستیار
مجبور بخت بد بدم از روی چاکری
زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار
نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک
نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار
تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر
در بوستان عمر خود از حکمتم به کار
در زینهار خویش نگهدارم از بلا
ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار
بودم صبور تا برسیدم به صدر تو
گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار
آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار
تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود
مر خلق را ز حکمت باری همی نگار
بادی چو آب و آتش و بادی چو باد و خاک
در صفوت و بلندی و در لطف و در وقار
بادت ز سعی بخت همیشه تهی و پر
از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح امام زکیالدین بن حمزهٔ بلخی و نکوهش خواجه اسعد هروی
دوش چون صبح بر کشید علم
شد جهان از نسیم او خرم
روشنی آمد از عدم به وجود
تیرگی از وجود شد به عدم
شب دیجور شد ز روز جدا
زان که بد صبح در میانه حکم
چو دو خصم قوی که در پیکار
صلحجویان جدا شوند از هم
باد صبح آمد از سواد عراق
عالمی را سپرده زیر قدم
گفتم: ای سایق سفینهٔ نوح
گفتم: ای قاید طلیعهٔ جم
چه خبر داری از امام رییس
چه اثر داری از امام حرم
گفت: «ارجو» که زود بینی زود
که ملک جل ذکره به کرم
هر دو را با مراد دولت و عز
هر دو را با سپاه و خیل و حشم
برساند به بلخ و حضرت بلخ
گردد از فرشان چو باغ ارم
لهو بینی گرفته جان حزن
داد بینی شکسته پشت ستم
نارسیده به کام خویش عدو
برسیده به کام خویش امم
کار دنیا و دین امام رییس
به قلم راست کرده همچو قلم
معتمد خواجهٔ زکی حمزه
کرده بدخواه را ز گیتی کم
علم کین انتقام ورا
نصرت و فتح بر طراز علم
دست عدل خدای عزوجل
زده بر ظالمان به عجز رقم
همه سر کوفته چو مار وز بیم
زیر خسها خزان به شکم
خزبر اندامشان چو خار و خسک
نوش در کامشان چو حنظل و سم
شب بدخواه و بدسگالش را
نزند نیز صبح صادق دم
آتش زرق بیش نفروزد
که ز دریا کشید سوخته نم
آنکه پوشیده بود پیش از وقف
دق مصر و عمامهٔ معلم
خورد اکنون دوال زجر و نکال
پوشد اکنون لباس حسرت و غم
گرگ پیر آمده به دام و به روی
تیغ کین آخته شبان غنم
بود چو ترک و دیلم اندر ظلم
بر همه خلق مبرم و مبرم
از پی مال وقف کردهٔ ملک
ترک به روی موکل و دیلم
از پی هر درم که برد از وقف
یا ستد از کسان به بیع سلم
بر سر گل خورد یکی خایسک
چون به هنگام مهر میخ درم
کیست از جملهٔ صغار و کبار
از همه گوهر بنی آدم
که ندیده ازو سعایت و غمز
یا نخوردست ازو عنا و الم
گر نداری تو این سخن باور
باز گوید ترا محمد جم
پسران را ز غمز او پوشید
صاحبی و دبیقی و ملحم
صورت غمز شد سعایت او
زد به هر خانهای یکی ماتم
تن اشرف ازو هین بلا
دل سادات ازو حزین و دژم
آن کسان را که مدح گفت خدا
او همی گوید آشکارا ذم
بیشتر زین چه کرد با سادات
شمر یا هند زاده یا ملجم
دل و بازو و تیغش ار بودی
برشدستی به برترین سلم
هر کسی را به موجبی باری
می نشاند به گوشهای مغتم
من یکی شاعر و دخیل و غریب
راه عزلت گزیده در عالم
نه مرا غمخواری چو جد و پدر
نه مرا مونسی چو خال و چو عم
نه ازو نز حسین و اسعد و زید
گردن من به زیر بار نعم
کرد بر من به قول مشتی رند
روز رخشنده چون شب مظلم
راندم از بلخ تا براندم من
زین تحسر ز دیده وادی یم
آن گنه را جز این ندانم جرم
چون چنان گشت بند من محکم
که یکی روز من نشسته بدم
متفکر به گوشه ای ملزم
رندی آمد ز اسعدش بر من
بود آن رند مرد را ز خدم
که امام اسعدت همی خواند
چند باشی معطل و مبهم
رفت او پیش و من شدم ز پسش
در یکی کوچهٔ خم اندر خم
دیدم آنجا نشسته اسعد را
بامی و بانگ زیر و نالهٔ بم
بود با او نشسته قصابی
کودکی چون یکی بدیع صنم
هر دو مست از نبید سوسن بوی
برو عارض چو سوسن و چو پرم
هر دو کردند عرضه بر من می
گفتم از شرم هر دو را که نعم
یک دو سیکی ز شرم خوردم و خفت
به یکی گوشهای ندیم ندم
هر دو خفتند مست و در راندند
پیش من مستوار خر بکرم
ژرف کردم نگه که زیرین کیست
دست و انگشت کیست با خاتم
دیدم آن ... کودک قصاب
بر زبر همچو قبهٔ اعظم
یا یکی خیمهای ز دیبهٔ سرخ
... قصاب چون ستون خیم
گاه بیرون کشید همچو زریر
گاه اندر سپوخت چون عندم
گفتم: احسنت ای امام که نیست
چون تو اندر همه دیار عجم
گفت: مفزای ای سنایی هیچ
که تو هستی به نزد ما محرم
غزلی گوی حسب ما که بود
این دل ریش هر دو را مرهم
غزلی حسب حالشان گفتم
صلتی یافتم نه بس معظم
خویشتن را جز این ندانم جرم
ور جز اینست باد ما ابکم
بارکی چند نیز شیخک را
دیدهام من به کنجها برکم
گاه گنگی درشت از پس پشت
گاه با سادهای نشسته بهم
گر بپرسند این ز من روزی
بخورم صدهزار بار قسم
خواجه اوحد زمان ز کی حمزه
ای بلند اختر و بلند همم
حال من شرح ده چو قصهٔ خویش
پیش آن صدر مکرم مکرم
سید عالم و امام رییس
آن بهین طلعت و بزرگ شیم
نبوی جوهری که عرض ورا
کس نداند به جز خدای قیم
عاجز اندر فصاحت و خطش
روز دیدار شاعر مفخم
خاک غزنین و بلخ و نیشابور
وز در روم تا حد جیلم
به قلم چند گونه سحر حلال
مینماید چو در ادب اسلم
نکتهٔ اصمعی و جاحظ و قیس
هست در پیش لفظ او اخرم
بوالمعالی که همت عالیش
برگذشت از حدوث همچو قدم
قابل فیض و لطف و فضل الاه
وز همه فاضلان هم او اعلم
خاک صدرش نظیف چون کعبه
آب قدرش لطیف چون زمزم
حکم و فرمانش چون صباح و مسا
روز و شب را دهد ضیاء و ظلم
خیل خیر از خیال طلعت اوست
چون سخن را گذر ز حقهٔ فم
باز گردم کنون به قصهٔ خویش
چند باشد ز مضمر و مدغم
ای به بخشش هزار چون حاتم
ای به کوشش هزار چون رستم
مپسند اینکه آن لعین خبیث
بجهاند کمیت چون ادهم
تو پسندی فسان خاطر من
زو شو چون فسانهٔ شولم
بر سر من گماشت رندی چند
همچو او ناکس و ذمیم شیم
نشنودند هر چه من گفتم
علم نحو و عروض و شعر و حکم
از همه مال و منصب دنیا
بر تن و من نه رنگ بود نه شم
زان که از جامهٔ کسان بودم
مانده چون حرف معرب و معجم
جامهها بستدند و گفتندم
نیز ستار کن برین سر ضم
گر تو هستی به پاکی عیسی
نیست دستار ریشهٔ مریم
من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس
با بلا و عنا و حسرت و هم
که گنهکار یونسبن متی
به سوی نینوا به ساحل یم
تا فزونست باز از صعوه
تا پدیدست روبه از ضیغم
باد عاجز چو صعوه و روباه
آن خبیث از شباب تا بهرم
آنکه بدخواه او همیشه براو
چیره چون باز باد و شیر اجم
دوستانش حریق در دوزخ
نیکخواهش غریق در قلزم
... خر در ... زن پدرش
گرچه زینهم نباید او را غم
شد جهان از نسیم او خرم
روشنی آمد از عدم به وجود
تیرگی از وجود شد به عدم
شب دیجور شد ز روز جدا
زان که بد صبح در میانه حکم
چو دو خصم قوی که در پیکار
صلحجویان جدا شوند از هم
باد صبح آمد از سواد عراق
عالمی را سپرده زیر قدم
گفتم: ای سایق سفینهٔ نوح
گفتم: ای قاید طلیعهٔ جم
چه خبر داری از امام رییس
چه اثر داری از امام حرم
گفت: «ارجو» که زود بینی زود
که ملک جل ذکره به کرم
هر دو را با مراد دولت و عز
هر دو را با سپاه و خیل و حشم
برساند به بلخ و حضرت بلخ
گردد از فرشان چو باغ ارم
لهو بینی گرفته جان حزن
داد بینی شکسته پشت ستم
نارسیده به کام خویش عدو
برسیده به کام خویش امم
کار دنیا و دین امام رییس
به قلم راست کرده همچو قلم
معتمد خواجهٔ زکی حمزه
کرده بدخواه را ز گیتی کم
علم کین انتقام ورا
نصرت و فتح بر طراز علم
دست عدل خدای عزوجل
زده بر ظالمان به عجز رقم
همه سر کوفته چو مار وز بیم
زیر خسها خزان به شکم
خزبر اندامشان چو خار و خسک
نوش در کامشان چو حنظل و سم
شب بدخواه و بدسگالش را
نزند نیز صبح صادق دم
آتش زرق بیش نفروزد
که ز دریا کشید سوخته نم
آنکه پوشیده بود پیش از وقف
دق مصر و عمامهٔ معلم
خورد اکنون دوال زجر و نکال
پوشد اکنون لباس حسرت و غم
گرگ پیر آمده به دام و به روی
تیغ کین آخته شبان غنم
بود چو ترک و دیلم اندر ظلم
بر همه خلق مبرم و مبرم
از پی مال وقف کردهٔ ملک
ترک به روی موکل و دیلم
از پی هر درم که برد از وقف
یا ستد از کسان به بیع سلم
بر سر گل خورد یکی خایسک
چون به هنگام مهر میخ درم
کیست از جملهٔ صغار و کبار
از همه گوهر بنی آدم
که ندیده ازو سعایت و غمز
یا نخوردست ازو عنا و الم
گر نداری تو این سخن باور
باز گوید ترا محمد جم
پسران را ز غمز او پوشید
صاحبی و دبیقی و ملحم
صورت غمز شد سعایت او
زد به هر خانهای یکی ماتم
تن اشرف ازو هین بلا
دل سادات ازو حزین و دژم
آن کسان را که مدح گفت خدا
او همی گوید آشکارا ذم
بیشتر زین چه کرد با سادات
شمر یا هند زاده یا ملجم
دل و بازو و تیغش ار بودی
برشدستی به برترین سلم
هر کسی را به موجبی باری
می نشاند به گوشهای مغتم
من یکی شاعر و دخیل و غریب
راه عزلت گزیده در عالم
نه مرا غمخواری چو جد و پدر
نه مرا مونسی چو خال و چو عم
نه ازو نز حسین و اسعد و زید
گردن من به زیر بار نعم
کرد بر من به قول مشتی رند
روز رخشنده چون شب مظلم
راندم از بلخ تا براندم من
زین تحسر ز دیده وادی یم
آن گنه را جز این ندانم جرم
چون چنان گشت بند من محکم
که یکی روز من نشسته بدم
متفکر به گوشه ای ملزم
رندی آمد ز اسعدش بر من
بود آن رند مرد را ز خدم
که امام اسعدت همی خواند
چند باشی معطل و مبهم
رفت او پیش و من شدم ز پسش
در یکی کوچهٔ خم اندر خم
دیدم آنجا نشسته اسعد را
بامی و بانگ زیر و نالهٔ بم
بود با او نشسته قصابی
کودکی چون یکی بدیع صنم
هر دو مست از نبید سوسن بوی
برو عارض چو سوسن و چو پرم
هر دو کردند عرضه بر من می
گفتم از شرم هر دو را که نعم
یک دو سیکی ز شرم خوردم و خفت
به یکی گوشهای ندیم ندم
هر دو خفتند مست و در راندند
پیش من مستوار خر بکرم
ژرف کردم نگه که زیرین کیست
دست و انگشت کیست با خاتم
دیدم آن ... کودک قصاب
بر زبر همچو قبهٔ اعظم
یا یکی خیمهای ز دیبهٔ سرخ
... قصاب چون ستون خیم
گاه بیرون کشید همچو زریر
گاه اندر سپوخت چون عندم
گفتم: احسنت ای امام که نیست
چون تو اندر همه دیار عجم
گفت: مفزای ای سنایی هیچ
که تو هستی به نزد ما محرم
غزلی گوی حسب ما که بود
این دل ریش هر دو را مرهم
غزلی حسب حالشان گفتم
صلتی یافتم نه بس معظم
خویشتن را جز این ندانم جرم
ور جز اینست باد ما ابکم
بارکی چند نیز شیخک را
دیدهام من به کنجها برکم
گاه گنگی درشت از پس پشت
گاه با سادهای نشسته بهم
گر بپرسند این ز من روزی
بخورم صدهزار بار قسم
خواجه اوحد زمان ز کی حمزه
ای بلند اختر و بلند همم
حال من شرح ده چو قصهٔ خویش
پیش آن صدر مکرم مکرم
سید عالم و امام رییس
آن بهین طلعت و بزرگ شیم
نبوی جوهری که عرض ورا
کس نداند به جز خدای قیم
عاجز اندر فصاحت و خطش
روز دیدار شاعر مفخم
خاک غزنین و بلخ و نیشابور
وز در روم تا حد جیلم
به قلم چند گونه سحر حلال
مینماید چو در ادب اسلم
نکتهٔ اصمعی و جاحظ و قیس
هست در پیش لفظ او اخرم
بوالمعالی که همت عالیش
برگذشت از حدوث همچو قدم
قابل فیض و لطف و فضل الاه
وز همه فاضلان هم او اعلم
خاک صدرش نظیف چون کعبه
آب قدرش لطیف چون زمزم
حکم و فرمانش چون صباح و مسا
روز و شب را دهد ضیاء و ظلم
خیل خیر از خیال طلعت اوست
چون سخن را گذر ز حقهٔ فم
باز گردم کنون به قصهٔ خویش
چند باشد ز مضمر و مدغم
ای به بخشش هزار چون حاتم
ای به کوشش هزار چون رستم
مپسند اینکه آن لعین خبیث
بجهاند کمیت چون ادهم
تو پسندی فسان خاطر من
زو شو چون فسانهٔ شولم
بر سر من گماشت رندی چند
همچو او ناکس و ذمیم شیم
نشنودند هر چه من گفتم
علم نحو و عروض و شعر و حکم
از همه مال و منصب دنیا
بر تن و من نه رنگ بود نه شم
زان که از جامهٔ کسان بودم
مانده چون حرف معرب و معجم
جامهها بستدند و گفتندم
نیز ستار کن برین سر ضم
گر تو هستی به پاکی عیسی
نیست دستار ریشهٔ مریم
من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس
با بلا و عنا و حسرت و هم
که گنهکار یونسبن متی
به سوی نینوا به ساحل یم
تا فزونست باز از صعوه
تا پدیدست روبه از ضیغم
باد عاجز چو صعوه و روباه
آن خبیث از شباب تا بهرم
آنکه بدخواه او همیشه براو
چیره چون باز باد و شیر اجم
دوستانش حریق در دوزخ
نیکخواهش غریق در قلزم
... خر در ... زن پدرش
گرچه زینهم نباید او را غم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹
نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم
گرفته دامن شادی شکسته گردن غم
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست
گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر
ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم
نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ
نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط
گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم
بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر
همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات
بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن
برین صفت رود آری مه چهارده هم
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش
چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی
درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش
همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی
هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی
تفاخریست مسلم چو نصرت آدم
گرفته دامن شادی شکسته گردن غم
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست
گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر
ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم
نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ
نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط
گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم
بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر
همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات
بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن
برین صفت رود آری مه چهارده هم
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش
چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی
درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش
همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی
هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی
تفاخریست مسلم چو نصرت آدم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح قاضی نجمالدین حسن غزنوی
دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن
یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن
بی طرب خوشدل طیور و بیطلب جنبان صبا
بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن
سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن
نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن
چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا
فوطهٔ کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن
بسته همچون گردن و گوش عروس جلوهگر
شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن
بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز
نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن
من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین:
کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن
باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی
بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن
مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین
تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من
رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل
دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن
سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند
نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن
راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف
پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون
نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین
جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان»
شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون
هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن
چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب
نعرههای «طرقوا» برخیزد از جان در بدن
ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم»
برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن»
من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این
کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن
نجم را باغ این ثنا میگفت وز شاخ چنار
فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن
شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو
خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن
چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان
چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن
ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم
وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن
انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی
پردهٔ خلقان تویی چون روی بنماید محن
این بتان کامروز بینی از سر دون همتی
بندهٔ یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن
اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید
کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن
سوسن آزاده را بینی که بیتایید اصل
گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن
شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان
در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی
گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن
اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی
زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن
زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش
زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن
روضهٔ شرع معینالدین ز بهر عز دین
از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن
هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود
سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن
نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین
همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بیجمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد
رفتهای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من
از برای انتظار مجلست را روز و شب
گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن
شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی
مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن
گر تن ما جامهٔ عیدی ندارد گو مدار
چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن
جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش
با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن
افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید
میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن
تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر
کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن
مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا
بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن
باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال
باد جسم و جان تو تا روز محشر بیوسن
شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر
نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من
تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ
تا نگردد شیر غرنده شکار پیرهزن
تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار
تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن
فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید
ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن
کام دین داران تو جوی و نام دینداران تو بر
شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن
یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن
بی طرب خوشدل طیور و بیطلب جنبان صبا
بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن
سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن
نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن
چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا
فوطهٔ کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن
بسته همچون گردن و گوش عروس جلوهگر
شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن
بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز
نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن
من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین:
کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن
باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی
بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن
مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین
تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من
رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل
دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن
سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند
نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن
راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف
پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون
نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین
جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان»
شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون
هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن
چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب
نعرههای «طرقوا» برخیزد از جان در بدن
ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم»
برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن»
من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این
کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن
نجم را باغ این ثنا میگفت وز شاخ چنار
فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن
شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو
خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن
چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان
چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن
ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم
وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن
انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی
پردهٔ خلقان تویی چون روی بنماید محن
این بتان کامروز بینی از سر دون همتی
بندهٔ یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن
اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید
کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن
سوسن آزاده را بینی که بیتایید اصل
گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن
شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان
در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی
گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن
اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی
زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن
زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش
زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن
روضهٔ شرع معینالدین ز بهر عز دین
از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن
هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود
سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن
نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین
همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بیجمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد
رفتهای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من
از برای انتظار مجلست را روز و شب
گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن
شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی
مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن
گر تن ما جامهٔ عیدی ندارد گو مدار
چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن
جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش
با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن
افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید
میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن
تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر
کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن
مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا
بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن
باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال
باد جسم و جان تو تا روز محشر بیوسن
شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر
نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من
تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ
تا نگردد شیر غرنده شکار پیرهزن
تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار
تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن
فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید
ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن
کام دین داران تو جوی و نام دینداران تو بر
شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳ - در ستایش خواجه اسعد هروی
کرد نوروز چو بتخانه چمن
از جمال بت و بالای شمن
شد چو روی صنمان لالهٔ لعل
شد چو پشت شمنان شاخ سمن
آفتاب حمل آن گه بنمود
ثور کردار به ما نجم پرن
از گریبان شکوفه بادام
پر ستارهست جهان را دامن
هم کنون غنچهٔ پیکان کردار
کند از سحر ز بیجاده مجن
باغ شد چون رخ شاهان ز کمال
شاخ چون زلف عروسان ز شکن
مرغ نالید به گلبن ز فنون
باد بیزاست درختان ز فنن
ابر چون خامهٔ خواجه به سخا
چون دل خواجه بیاراست چمن
خواجه اسعد که عطای ملکش
داد خلق حسن و خلق حسن
آنکه تا سیرت او شامل شد
خصلت سیئه بگذاشت وطن
آنکه تا بخشش او جای گرفت
رخت برداشت ز دل رنج و حزن
پیش یک نکتهٔ آن دریا دل
شد چو خرمهره همه در عدن
علمها دارد سرمایهٔ جان
کارها داند پیرایهٔ تن
نکتهٔ رایش اگر شمع شود
بودش دایرهٔ شمس لگن
ذرهٔ خلقش اگر نشر شود
یاد نارد کسی از مشک ختن
گر رسد مادهٔ عونش به عروق
روح محروم نشیند ز شجن
ور وزد شمت هرمش به دماغ
دیده معزول بماند ز وسن
شادباش ای سخن از دو لب تو
همچو در عدن از لعل یمن
به سخن چونت ستایم بر آنک
مدح تو بیشتر آمد ز سخن
گردن عالمی از بخشش زر
کردی آراسته تو از شکر و منن
خاصه از جود تو دارد پدرم
طوقی از منت اندر گردن
همه مهر تو نگارد به روان
همه مدح تو سراید به دهن
از بسی شکر که گفتی ز تو او
عاشق خاک درت بودم من
لیکن از دیده بنامیزد باز
بیش از آنست که بردم به تو ظن
من چو جانیام نزدیک پدر
جان او باز مرا همچو بدن
پدرم تا که رضای تو خرد
جانی آورد به نزد تو ثمن
بنگر ای جان که اوصاف توتا
چه درافشانده ز دریای فطن
تا نگویی تو مها کین پسرک
دردی آورد هم از اول دن
کاین چراغی که برافروختهاند
گر ز سعی تو بیابد روغن
تو ببینی که به یک ماه چو ماه
کند از مهر تو عالم روشن
پسری داری هم نام رهی
از تو می خدمت او جویم من
زان که نیکو کند از همنامی
خدمت خواجه حسن بنده حسن
تا بود کندی خنجر ز سنان
تا بود تیزی خنجر ز فسن
باد بنیاد ولی تو جنان
باد بنگاه عدوی تو دمن
شاخ سعد از طرف بخت برآر
بیخ نحس از چمن عمر بکن
رایت ناصح چون تیغ بدار
گردن دشمن چون شمع بزن
از جمال بت و بالای شمن
شد چو روی صنمان لالهٔ لعل
شد چو پشت شمنان شاخ سمن
آفتاب حمل آن گه بنمود
ثور کردار به ما نجم پرن
از گریبان شکوفه بادام
پر ستارهست جهان را دامن
هم کنون غنچهٔ پیکان کردار
کند از سحر ز بیجاده مجن
باغ شد چون رخ شاهان ز کمال
شاخ چون زلف عروسان ز شکن
مرغ نالید به گلبن ز فنون
باد بیزاست درختان ز فنن
ابر چون خامهٔ خواجه به سخا
چون دل خواجه بیاراست چمن
خواجه اسعد که عطای ملکش
داد خلق حسن و خلق حسن
آنکه تا سیرت او شامل شد
خصلت سیئه بگذاشت وطن
آنکه تا بخشش او جای گرفت
رخت برداشت ز دل رنج و حزن
پیش یک نکتهٔ آن دریا دل
شد چو خرمهره همه در عدن
علمها دارد سرمایهٔ جان
کارها داند پیرایهٔ تن
نکتهٔ رایش اگر شمع شود
بودش دایرهٔ شمس لگن
ذرهٔ خلقش اگر نشر شود
یاد نارد کسی از مشک ختن
گر رسد مادهٔ عونش به عروق
روح محروم نشیند ز شجن
ور وزد شمت هرمش به دماغ
دیده معزول بماند ز وسن
شادباش ای سخن از دو لب تو
همچو در عدن از لعل یمن
به سخن چونت ستایم بر آنک
مدح تو بیشتر آمد ز سخن
گردن عالمی از بخشش زر
کردی آراسته تو از شکر و منن
خاصه از جود تو دارد پدرم
طوقی از منت اندر گردن
همه مهر تو نگارد به روان
همه مدح تو سراید به دهن
از بسی شکر که گفتی ز تو او
عاشق خاک درت بودم من
لیکن از دیده بنامیزد باز
بیش از آنست که بردم به تو ظن
من چو جانیام نزدیک پدر
جان او باز مرا همچو بدن
پدرم تا که رضای تو خرد
جانی آورد به نزد تو ثمن
بنگر ای جان که اوصاف توتا
چه درافشانده ز دریای فطن
تا نگویی تو مها کین پسرک
دردی آورد هم از اول دن
کاین چراغی که برافروختهاند
گر ز سعی تو بیابد روغن
تو ببینی که به یک ماه چو ماه
کند از مهر تو عالم روشن
پسری داری هم نام رهی
از تو می خدمت او جویم من
زان که نیکو کند از همنامی
خدمت خواجه حسن بنده حسن
تا بود کندی خنجر ز سنان
تا بود تیزی خنجر ز فسن
باد بنیاد ولی تو جنان
باد بنگاه عدوی تو دمن
شاخ سعد از طرف بخت برآر
بیخ نحس از چمن عمر بکن
رایت ناصح چون تیغ بدار
گردن دشمن چون شمع بزن
سنایی غزنوی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - ترکیب بند در مدح ایرانشاه
گر چه شاخ میوه دار آرایش بستان شود
هم دی اصل چشم زخم ملک تابستان شود
از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را
زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود
شاخها از میوهها گر گشت چون بی زه کمان
غم مخور ماهی دگر چون تیر بیپیکان شود
چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل
بیم آن باشد که شیر و خوشه زو بریان شود
دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک
سخته بخشد نار و نور آنگه که در میزان شود
دشتها عریان همی گردند ز اسباب بهشت
تا همی شمع روان زی خوشهٔ گردان شود
گر به سوی خوشه آدم وار خورشید آمدست
از چه معنی شاخ چون آدم همی عریان شود
تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست
چون همی هنگام آن آمد که بیسامان شود
از برای آنکه تا پردهش ندرد باد مهر
هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود
شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر
تا چو ایرانشه مگر آرایش بستان شود
تا در ایران خواجه باید خواجه ایران شاه باد
حکم او چون آسمان بر اهل ایران شاه باد
گاه آن آمد که باد مهرگان لشکر کشد
دست او پیراهن اشجار از سر برکشد
باغها را داغهای عبریان بر بر زند
شاخها را چادر نسطوریان بر سر کشد
زان که سیسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم
هر دو بدخو را همی در زر و در زیور کشد
افسر زرین همی بر تارک نرگس نهد
گوشوار زمردین در گوش سیسنبر کشد
باز نیلوفر که زاهد روی و صوفی کسوتست
چون دل او سوی شاه و شمع هفت اختر کشد
از پی آن تا ببیند چهرهٔ شاهد درو
چادر سیمابگون در روی نیلوفر کشد
سخت نیک آمد که پیش از کینه توزی باد مهر
گل بسان خار پشت از بیم روی اندر کشد
سوی میزان شد برای سختن زر آفتاب
زان که روی باغ را گردون به میزان در کشد
با فراوان سیم و زر خورشید هنگام سخا
یا به دلوی سیم بخشد یا به میزان زر کشد
خواجه را بین کز کمال رادمردی زر و سیم
نه بپیماید به کیل و نز ترازو بر کشد
از برای بخشش آموزی چو اقبال و خرد
آفتاب از اوج خود شاگرد این درگاه باد
آنکه تا چون دست موسا طبع را پر نور کرد
ملک ایران را چو هنگام تجلی طور کرد
یک جهان ایدر بسان جذر کر بودند و کور
چشمشان را خاطرش چون ذات جان پر نور کرد
جود کاندر طبع چون خورشید او مختار بود
از دوام عادتش چون آسمان مجبور کرد
گرچه نا ممکن بود لیکن به خاطر در حساب
نیمهٔ پنجش صحیح بیست را مکسور کرد
عین جوهر را ندید اندر جهان یک فلسفی
وهمش از روی گهر پردهٔ عرض را دور کرد
در هوای ربع مسکون شیمت انصاف او
باز را هنگام کوشش دایهٔ عصفور کرد
همچو پردهٔ عالم علوی برآسود از فساد
عالمی کان را سخا و جود او معمور کرد
دلبران را مهر او از دلستانی توبه داد
جانبران را کین او از جان بری معذور کرد
هر که بر فتراک امرش یک زمان خود را ببست
خویشتن را در دو گیتی چون خرد مشهور کرد
شاعران گنجور و مدحش دست و مالش گنج او
گنج خود را پای رنج دست هر گنجور کرد
پس چو چونینست بهر نام نیکش خلق را
مدح او چون مدح روح و عقل در افواه باد
میل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند
تیر گردون را به صنعت عاجز و حیران کند
از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتی
طول و عرض و سمت آن از نقطهای برهان کند
جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی
حل کند در یک زمان گر طبع او جولان کند
گر چه دشوارست برهان کردن هیئت ولیک
هیئت چرخ ار مثلث افتدی آسان کند
مشکل صد کسر را در یک مجنس حل کند
مرتبه «یعطی ولا» در یک نظر یکسان کند
لیک با چندین کفایت هم در آخر عاجزست
در حساب آن که روزی با کسی احسان کند
ویحک او را بر عطای خویش چندین عشق چیست
کو بدین برهان چنویی را همی حیران کند
غفلتی دارد به گاه لقمه دادن چون کرام
گرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان کند
همتش را نقطهٔ وهمی اگر صورت کند
قطری از گردون به زیر ناخنی پنهان کند
عقل و جان گر روز و شب در تحت فرمان ویند
پس عجب نبود که چاکر خواجه را فرمان کند
هر که خاک درگهش را گاه سازد هفتهای
همچو کیوان آسمان هفتمینش گاه باد
دوستانش در فنای دهر دورند از فنا
دشمنانش در رجای خوف پاکند از رجا
گر چه اصل کیمیا ترکیب خاص آمد ولیک
هر که او را بود مفرد یافت اصل کیمیا
هر کجا تمکینش آمد، پشت بنماید زوال
وان کجا تحسینش آمد، روی بنماید بقا
علم و اشکال حساب اندر پناه حفظ او
ایمن و روشن بماند از بند نسیان و خطا
در حساب او آن تفحص کرد کز روی وقوف
نیست با معلوم رایش جمع و تفریق هبا
از برای بغض «لا» و مهر «یعطی» را همی
جذر بستاند برای خانهٔ «یعطی» ز «لا»
مادر ایام اگر چه از فنا آبستنست
چرخ بهر عمر اوش افگانه کردست از فنا
گاه مردی و سخا یک تن قفای او ندید
خود ندیدست آفتاب آسمان را کس قفا
عاقل از غافل جدا کردن ندانست ایچ کس
تا نیامد در میان کلکش چو خط استوا
گر شمال خشم او بر دایرهٔ گردون زند
پر شکن گردد سپهر آبگون چون بوریا
ور نسیم فعل او بر مرکز خاکی وزد
زیر پای خلق سرگردان شود چون آسیا
از بخار معده بر سر آب نارد چشم آنک
دیده را سازد ز گرد خاکپایش توتیا
چون ز کلک و تیغ می باشد تن و جان را نظام
روز رزم و بزم دیوان با کفت همراه باد
ای که از همت ورای چرخ اعظم گاه تست
کیمیای خواجگی در بندگی درگاه تست
آفتاب اندر فلک شاگرد ذهن و رای تست
مشتری در حسرت رخسارهٔ چون ماه تست
مشتری در طالعت با زهره دایم همبرست
زان که او در حال سعد و خرمی همراه تست
هیچ حقی نیست یک مخلوق را در حق تو
کانچه داری در دل و جان خلقت الله تست
منت سعیی ندارد بر تو چرخ از بهر آنک
خود قوام چرخ پیر از دولت برناه تست
جاه و مقدار تو در رتبت بدان موضع رسید
کاسمان عقل و جان در تحت قدر و جاه تست
چون تو بر صحرای جان از علم لشگرگه زدی
عقل کلی خاکروب گرد لشکرگاه تست
روی پاداشی نبیند هرگز از اعمال نیک
هر که روزی یا شبی در بند باد افراه تست
گام در میدان کام خویش زن مردانهوار
خوش خور و مندیش چون اقبال نیکوخواه تست
هر کسی بر حسب خودکامی براند اندر جهان
نوبت ایشان گذشت اکنون تو ران چون گاه تست
همچنین و بعد ازین تا در جهان گردد زمان
دولتت را حکم باد و عشترتت را گاه باد
با نفاذ حکم خود چون نامه در عنبر زنی
گرد تقدیر فنا صد سد اسکندر زنی
در مه آذر ز آذر گل برآری ساعتی
قطرهای آب ار ز روی لطف بر آذر زنی
اختران را نیست آبی با تو کاندر زیرکی
گر بخواهی خاک در چشم هزار اختر زنی
چون نفاذ حکم ایزد روز کوشش مردوار
با طبایع پای داری با کواکب سر زنی
بی سخن گردد زبانها در دهنها چون بروز
آتش اندر گوهر تیغ زبان آور زنی
تیرت از جرم ثریا رشتهٔ گوهر شود
بر دم گاو سپهر ار تیر ناگه بر زنی
بر دم ماهی بدوزی در زمان شاخ بره
گر سنایی روز کین بر چرخ پهناور زنی
صورت اقبال را مانی که از نیروی فعل
بر جهانی بر زنی گر در جهانی بر زنی
باز در ایوان چو گیری کلک زرین در بنان
نار و نور بیم و طمع اندر دل لشکر زنی
لیک روی عالم آنگه برفروزد چون نبید
گر همه خود را بدزدی چنگ در ساغر زنی
اندر آن فرخنده مجلس مطربت ناهید چرخ
آفتابت باده، جام باده جرم ماه باد
چون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگ
چون به نزد بد دلان بهتر بود از نام ننگ
از قوی دستی اجل گردد امل را پای سست
وز سبکباری قضا گردد قدر را تیز چنگ
چون ثریا پشت در پشت آورند از روی مهر
چون دو پیکر روی در روی آورند از بهر جنگ
در دو صف آتش ز طبع و آبروی یکدگر
می برند از خنجر آتش مزاج آب رنگ
گه به هر سر عقل را سایه کند تیغ یمان
گه بهر دل در غم سفته کند تیر خدنگ
گه به تف تیغ پر دل سنگ گردد همچو موم
گه ز آه سرد بد دل موم گردد همچو سنگ
بی مزاج گرمی و سردی شود چون باد و خاک
جان بی شخص از شتاب و شخص بی جان از درنگ
گر کلنگ آنجا بپرد گردد از سهم و نهیب
گرد سم باد پایان بر هوا دام کلنگ
ناگهان تنها برون تازی چو بر چرخ آفتاب
بر فراز کوه رنگی همچو اندر کوه رنگ
آن زمانت گر در آن هیئت فلک بیند، شود
نجم بر روی فلک چون نقطه بر پشت پلنگ
تا کهن گردد ز ماه نو بقای آدمی
عمر تو چون ماه نو بالنده و دلخواه باد
بگذر و بگذار گیتی را بدین سیرت مدام
گاه در میدان به تیغ و گاه در مجلس به جام
تات گاهی چرخ چون ناهید بیند در طرب
تات گاهی دهر چون بهرام بیند با حسام
گه به میدان زیر رانت بارهای کز گرد نعل
روی خورشید درخشان را کند بس تیره وام
گه به دیوان همچو تیر اندر بنانت کلک تیز
خامهای کو پخت کاری را که ماند از بخت خام
آن ولی را گاه بخشش همچو دولت دستیار
و آن عدو را گاه کوشش همچو محنت پایدام
زرد گشت از قوت اندیشه و نبود عجب
گر کسی زاندیشهٔ بسیار گردد زرد فام
شخص و فرقش دارد از صفرا و از سودا اثر
زان بود چون هر دو گوهر گاه تند و گاه رام
او میان بربسته و چون او به پیشت چرخ و دهر
او زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عام
خاصه این بنده کز آب نظم مدحت ناگهان
شد چو دریای محیط از در مدحت با نظام
کز سرشت مدحت از قوت نروید زین سپس
جز حروف مدح تو بر جای هر موی از مسام
چون ترا دیدم نگردم گرد این و آن از آنک
چون به دست آید معانی کس نگردد گرد نام
چون تو در بخشش به هفت اقلیم عالم در کجاست
چون تو ممدوحی سزای معنوی شعرم کدام
جاه و مقدار تو از زینت بدان موضع رسید
کاسمان عقل و جان در تحت چونین جاه باد
ای از آن کم عمرتر بد گویت از روی نهاد
از چراغ بی حجاب اندر بیابان روز باد
هر که از اطراف عالم بار کرد امیدوار
چون بدین حضرت رسید آن بار خویش اینجا گشاد
در زمان مکرمت چون تو کجا باشد کریم
در جهان مردمی هرگز نباشد چون تو راد
هر چه در گیتی حکیمی بود یک یک سوی تو
آمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شاد
گر سوی صدرت چو ایشان آمدم نشگفت از آنک
هم نشیند گه گهی بر آشیانهٔ باز خاد
مدحتی گفتم ترا چونان که کس، کس را نگفت
خلعتی ده مر مرا چونان که کس ، کس را نداد
من ثناگوی توام زیرا نژادم نیست بد
خود نکو گوی تو نبود هر که باشد بد نژاد
از سبک روحی که هستی دانم اندیشی به دل
کاین گران قواد ناگه سوی ما چون اوفتاد
این کریمی کی فرامش گرددم کز روی لطف
بارها ز آزادمردی کردی از من بنده یاد
از فعال شاعران خر تمیز بی ادب
وز خصال خواجگان گاوریش بدنهاد
دولتی بود از تو کان آزاد و فارغ بودیم
از محالات فلان شاگرد و بهمان اوستاد
خویشتن را در تو مهتر چون بپیوستم ز بیم
رحمتی کن بر چو من شاعر که رحمت بر تو باد
در زمان بادت به نیکو سیرتی عمر دراز
در ازای عمر تو دست زمان کوتاه باد
از برای خدمتت را صف زده همچون خدم
تیغ داران با وشاح و با کمر همچون قلم
خاصه بهر خلعت ذات ترا بود آنکه زد
علم تقدیر ازل در عالم صورت علم
از برای خدمتت بود آنکه آمد در وجود
از برای رتبتت بود آنکه رفت اندر عدم
تختهٔ خاکی بدین گیتی و گردون هندسی
مردمان همچون رقمهای کسور اندر قدم
در شگفتی مانده بودم کین تبه کردن چراست
این رقمهای چنین شایسته را از باد دم
تاکنون معلوم من شد حکمت ایزد که بود
از برای چون تو جمعی محو این چندین رقم
هر که ناقص بود لابد کرد نامش نقص پاک
چون تو جمعی زنده ماندی تا قیامت لاجرم
آب را گر چه سوی بالا برد ابر از نشیب
هم سوی دریا گراید از هوا دایم دیم
تا زبانهٔ صبح نارد چشمها را جز ضیا
تا دهانهٔ شام نارد دیدهها را جز ظلم
تا ز آب و باد و خاک و آتش از بهر صلاح
گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم
صبح احباب ترا هرگز مبادا شامگاه
شام اعدای ترا هرگز مبادا صبحدم
عز تو جاوید باد و دولتت پیوسته باد
بخت تو بر تخت عز و ناز شاهنشاه باد
هم دی اصل چشم زخم ملک تابستان شود
از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را
زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود
شاخها از میوهها گر گشت چون بی زه کمان
غم مخور ماهی دگر چون تیر بیپیکان شود
چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل
بیم آن باشد که شیر و خوشه زو بریان شود
دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک
سخته بخشد نار و نور آنگه که در میزان شود
دشتها عریان همی گردند ز اسباب بهشت
تا همی شمع روان زی خوشهٔ گردان شود
گر به سوی خوشه آدم وار خورشید آمدست
از چه معنی شاخ چون آدم همی عریان شود
تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست
چون همی هنگام آن آمد که بیسامان شود
از برای آنکه تا پردهش ندرد باد مهر
هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود
شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر
تا چو ایرانشه مگر آرایش بستان شود
تا در ایران خواجه باید خواجه ایران شاه باد
حکم او چون آسمان بر اهل ایران شاه باد
گاه آن آمد که باد مهرگان لشکر کشد
دست او پیراهن اشجار از سر برکشد
باغها را داغهای عبریان بر بر زند
شاخها را چادر نسطوریان بر سر کشد
زان که سیسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم
هر دو بدخو را همی در زر و در زیور کشد
افسر زرین همی بر تارک نرگس نهد
گوشوار زمردین در گوش سیسنبر کشد
باز نیلوفر که زاهد روی و صوفی کسوتست
چون دل او سوی شاه و شمع هفت اختر کشد
از پی آن تا ببیند چهرهٔ شاهد درو
چادر سیمابگون در روی نیلوفر کشد
سخت نیک آمد که پیش از کینه توزی باد مهر
گل بسان خار پشت از بیم روی اندر کشد
سوی میزان شد برای سختن زر آفتاب
زان که روی باغ را گردون به میزان در کشد
با فراوان سیم و زر خورشید هنگام سخا
یا به دلوی سیم بخشد یا به میزان زر کشد
خواجه را بین کز کمال رادمردی زر و سیم
نه بپیماید به کیل و نز ترازو بر کشد
از برای بخشش آموزی چو اقبال و خرد
آفتاب از اوج خود شاگرد این درگاه باد
آنکه تا چون دست موسا طبع را پر نور کرد
ملک ایران را چو هنگام تجلی طور کرد
یک جهان ایدر بسان جذر کر بودند و کور
چشمشان را خاطرش چون ذات جان پر نور کرد
جود کاندر طبع چون خورشید او مختار بود
از دوام عادتش چون آسمان مجبور کرد
گرچه نا ممکن بود لیکن به خاطر در حساب
نیمهٔ پنجش صحیح بیست را مکسور کرد
عین جوهر را ندید اندر جهان یک فلسفی
وهمش از روی گهر پردهٔ عرض را دور کرد
در هوای ربع مسکون شیمت انصاف او
باز را هنگام کوشش دایهٔ عصفور کرد
همچو پردهٔ عالم علوی برآسود از فساد
عالمی کان را سخا و جود او معمور کرد
دلبران را مهر او از دلستانی توبه داد
جانبران را کین او از جان بری معذور کرد
هر که بر فتراک امرش یک زمان خود را ببست
خویشتن را در دو گیتی چون خرد مشهور کرد
شاعران گنجور و مدحش دست و مالش گنج او
گنج خود را پای رنج دست هر گنجور کرد
پس چو چونینست بهر نام نیکش خلق را
مدح او چون مدح روح و عقل در افواه باد
میل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند
تیر گردون را به صنعت عاجز و حیران کند
از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتی
طول و عرض و سمت آن از نقطهای برهان کند
جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی
حل کند در یک زمان گر طبع او جولان کند
گر چه دشوارست برهان کردن هیئت ولیک
هیئت چرخ ار مثلث افتدی آسان کند
مشکل صد کسر را در یک مجنس حل کند
مرتبه «یعطی ولا» در یک نظر یکسان کند
لیک با چندین کفایت هم در آخر عاجزست
در حساب آن که روزی با کسی احسان کند
ویحک او را بر عطای خویش چندین عشق چیست
کو بدین برهان چنویی را همی حیران کند
غفلتی دارد به گاه لقمه دادن چون کرام
گرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان کند
همتش را نقطهٔ وهمی اگر صورت کند
قطری از گردون به زیر ناخنی پنهان کند
عقل و جان گر روز و شب در تحت فرمان ویند
پس عجب نبود که چاکر خواجه را فرمان کند
هر که خاک درگهش را گاه سازد هفتهای
همچو کیوان آسمان هفتمینش گاه باد
دوستانش در فنای دهر دورند از فنا
دشمنانش در رجای خوف پاکند از رجا
گر چه اصل کیمیا ترکیب خاص آمد ولیک
هر که او را بود مفرد یافت اصل کیمیا
هر کجا تمکینش آمد، پشت بنماید زوال
وان کجا تحسینش آمد، روی بنماید بقا
علم و اشکال حساب اندر پناه حفظ او
ایمن و روشن بماند از بند نسیان و خطا
در حساب او آن تفحص کرد کز روی وقوف
نیست با معلوم رایش جمع و تفریق هبا
از برای بغض «لا» و مهر «یعطی» را همی
جذر بستاند برای خانهٔ «یعطی» ز «لا»
مادر ایام اگر چه از فنا آبستنست
چرخ بهر عمر اوش افگانه کردست از فنا
گاه مردی و سخا یک تن قفای او ندید
خود ندیدست آفتاب آسمان را کس قفا
عاقل از غافل جدا کردن ندانست ایچ کس
تا نیامد در میان کلکش چو خط استوا
گر شمال خشم او بر دایرهٔ گردون زند
پر شکن گردد سپهر آبگون چون بوریا
ور نسیم فعل او بر مرکز خاکی وزد
زیر پای خلق سرگردان شود چون آسیا
از بخار معده بر سر آب نارد چشم آنک
دیده را سازد ز گرد خاکپایش توتیا
چون ز کلک و تیغ می باشد تن و جان را نظام
روز رزم و بزم دیوان با کفت همراه باد
ای که از همت ورای چرخ اعظم گاه تست
کیمیای خواجگی در بندگی درگاه تست
آفتاب اندر فلک شاگرد ذهن و رای تست
مشتری در حسرت رخسارهٔ چون ماه تست
مشتری در طالعت با زهره دایم همبرست
زان که او در حال سعد و خرمی همراه تست
هیچ حقی نیست یک مخلوق را در حق تو
کانچه داری در دل و جان خلقت الله تست
منت سعیی ندارد بر تو چرخ از بهر آنک
خود قوام چرخ پیر از دولت برناه تست
جاه و مقدار تو در رتبت بدان موضع رسید
کاسمان عقل و جان در تحت قدر و جاه تست
چون تو بر صحرای جان از علم لشگرگه زدی
عقل کلی خاکروب گرد لشکرگاه تست
روی پاداشی نبیند هرگز از اعمال نیک
هر که روزی یا شبی در بند باد افراه تست
گام در میدان کام خویش زن مردانهوار
خوش خور و مندیش چون اقبال نیکوخواه تست
هر کسی بر حسب خودکامی براند اندر جهان
نوبت ایشان گذشت اکنون تو ران چون گاه تست
همچنین و بعد ازین تا در جهان گردد زمان
دولتت را حکم باد و عشترتت را گاه باد
با نفاذ حکم خود چون نامه در عنبر زنی
گرد تقدیر فنا صد سد اسکندر زنی
در مه آذر ز آذر گل برآری ساعتی
قطرهای آب ار ز روی لطف بر آذر زنی
اختران را نیست آبی با تو کاندر زیرکی
گر بخواهی خاک در چشم هزار اختر زنی
چون نفاذ حکم ایزد روز کوشش مردوار
با طبایع پای داری با کواکب سر زنی
بی سخن گردد زبانها در دهنها چون بروز
آتش اندر گوهر تیغ زبان آور زنی
تیرت از جرم ثریا رشتهٔ گوهر شود
بر دم گاو سپهر ار تیر ناگه بر زنی
بر دم ماهی بدوزی در زمان شاخ بره
گر سنایی روز کین بر چرخ پهناور زنی
صورت اقبال را مانی که از نیروی فعل
بر جهانی بر زنی گر در جهانی بر زنی
باز در ایوان چو گیری کلک زرین در بنان
نار و نور بیم و طمع اندر دل لشکر زنی
لیک روی عالم آنگه برفروزد چون نبید
گر همه خود را بدزدی چنگ در ساغر زنی
اندر آن فرخنده مجلس مطربت ناهید چرخ
آفتابت باده، جام باده جرم ماه باد
چون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگ
چون به نزد بد دلان بهتر بود از نام ننگ
از قوی دستی اجل گردد امل را پای سست
وز سبکباری قضا گردد قدر را تیز چنگ
چون ثریا پشت در پشت آورند از روی مهر
چون دو پیکر روی در روی آورند از بهر جنگ
در دو صف آتش ز طبع و آبروی یکدگر
می برند از خنجر آتش مزاج آب رنگ
گه به هر سر عقل را سایه کند تیغ یمان
گه بهر دل در غم سفته کند تیر خدنگ
گه به تف تیغ پر دل سنگ گردد همچو موم
گه ز آه سرد بد دل موم گردد همچو سنگ
بی مزاج گرمی و سردی شود چون باد و خاک
جان بی شخص از شتاب و شخص بی جان از درنگ
گر کلنگ آنجا بپرد گردد از سهم و نهیب
گرد سم باد پایان بر هوا دام کلنگ
ناگهان تنها برون تازی چو بر چرخ آفتاب
بر فراز کوه رنگی همچو اندر کوه رنگ
آن زمانت گر در آن هیئت فلک بیند، شود
نجم بر روی فلک چون نقطه بر پشت پلنگ
تا کهن گردد ز ماه نو بقای آدمی
عمر تو چون ماه نو بالنده و دلخواه باد
بگذر و بگذار گیتی را بدین سیرت مدام
گاه در میدان به تیغ و گاه در مجلس به جام
تات گاهی چرخ چون ناهید بیند در طرب
تات گاهی دهر چون بهرام بیند با حسام
گه به میدان زیر رانت بارهای کز گرد نعل
روی خورشید درخشان را کند بس تیره وام
گه به دیوان همچو تیر اندر بنانت کلک تیز
خامهای کو پخت کاری را که ماند از بخت خام
آن ولی را گاه بخشش همچو دولت دستیار
و آن عدو را گاه کوشش همچو محنت پایدام
زرد گشت از قوت اندیشه و نبود عجب
گر کسی زاندیشهٔ بسیار گردد زرد فام
شخص و فرقش دارد از صفرا و از سودا اثر
زان بود چون هر دو گوهر گاه تند و گاه رام
او میان بربسته و چون او به پیشت چرخ و دهر
او زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عام
خاصه این بنده کز آب نظم مدحت ناگهان
شد چو دریای محیط از در مدحت با نظام
کز سرشت مدحت از قوت نروید زین سپس
جز حروف مدح تو بر جای هر موی از مسام
چون ترا دیدم نگردم گرد این و آن از آنک
چون به دست آید معانی کس نگردد گرد نام
چون تو در بخشش به هفت اقلیم عالم در کجاست
چون تو ممدوحی سزای معنوی شعرم کدام
جاه و مقدار تو از زینت بدان موضع رسید
کاسمان عقل و جان در تحت چونین جاه باد
ای از آن کم عمرتر بد گویت از روی نهاد
از چراغ بی حجاب اندر بیابان روز باد
هر که از اطراف عالم بار کرد امیدوار
چون بدین حضرت رسید آن بار خویش اینجا گشاد
در زمان مکرمت چون تو کجا باشد کریم
در جهان مردمی هرگز نباشد چون تو راد
هر چه در گیتی حکیمی بود یک یک سوی تو
آمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شاد
گر سوی صدرت چو ایشان آمدم نشگفت از آنک
هم نشیند گه گهی بر آشیانهٔ باز خاد
مدحتی گفتم ترا چونان که کس، کس را نگفت
خلعتی ده مر مرا چونان که کس ، کس را نداد
من ثناگوی توام زیرا نژادم نیست بد
خود نکو گوی تو نبود هر که باشد بد نژاد
از سبک روحی که هستی دانم اندیشی به دل
کاین گران قواد ناگه سوی ما چون اوفتاد
این کریمی کی فرامش گرددم کز روی لطف
بارها ز آزادمردی کردی از من بنده یاد
از فعال شاعران خر تمیز بی ادب
وز خصال خواجگان گاوریش بدنهاد
دولتی بود از تو کان آزاد و فارغ بودیم
از محالات فلان شاگرد و بهمان اوستاد
خویشتن را در تو مهتر چون بپیوستم ز بیم
رحمتی کن بر چو من شاعر که رحمت بر تو باد
در زمان بادت به نیکو سیرتی عمر دراز
در ازای عمر تو دست زمان کوتاه باد
از برای خدمتت را صف زده همچون خدم
تیغ داران با وشاح و با کمر همچون قلم
خاصه بهر خلعت ذات ترا بود آنکه زد
علم تقدیر ازل در عالم صورت علم
از برای خدمتت بود آنکه آمد در وجود
از برای رتبتت بود آنکه رفت اندر عدم
تختهٔ خاکی بدین گیتی و گردون هندسی
مردمان همچون رقمهای کسور اندر قدم
در شگفتی مانده بودم کین تبه کردن چراست
این رقمهای چنین شایسته را از باد دم
تاکنون معلوم من شد حکمت ایزد که بود
از برای چون تو جمعی محو این چندین رقم
هر که ناقص بود لابد کرد نامش نقص پاک
چون تو جمعی زنده ماندی تا قیامت لاجرم
آب را گر چه سوی بالا برد ابر از نشیب
هم سوی دریا گراید از هوا دایم دیم
تا زبانهٔ صبح نارد چشمها را جز ضیا
تا دهانهٔ شام نارد دیدهها را جز ظلم
تا ز آب و باد و خاک و آتش از بهر صلاح
گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم
صبح احباب ترا هرگز مبادا شامگاه
شام اعدای ترا هرگز مبادا صبحدم
عز تو جاوید باد و دولتت پیوسته باد
بخت تو بر تخت عز و ناز شاهنشاه باد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲