عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
بگریست ابر نیسان والوَرد قَد تبَسَّم
خامش چنین چرایی؟والطَّیر قَد ترنَّم
کردند خانه رنگین عینای مِن دمُوعی
از بس که اشک خونین قَد فاضَ مِنهُما دم
دل کی رسد به جانان والحُزن لیسَ فیهِ
دعوی کنی محبَّت والقلب غَیر مُغتَم
ای باد عنبرین بوی یا مرحبا مَجِیک
جانم ترا فدا باد جِئتَ خَیر مَقدم
دل خست غمزه ی او لابدَّ من شفاءٍ
مرهم طلب ز لعلش ای والشِّفاهُ مَرهم
صد چشمه آب در چشم والنَّار فی فؤادی
من غرق آتش و آب یا ویلَنا ترحَّم
بیمار درد عشقم هیهات لَم تَعُدنی
باری چو مرده باشم زرنی ولا تَلَوَّم
راه صفا نپویی هذا طریق جَورٍ
مهر و وفا نجویی انَّی اخاف تَندم
ابن حسام دارد فی العیَنِ عین جارٍ
ای نور چشم فانظُر الیهِ وارحَم
خامش چنین چرایی؟والطَّیر قَد ترنَّم
کردند خانه رنگین عینای مِن دمُوعی
از بس که اشک خونین قَد فاضَ مِنهُما دم
دل کی رسد به جانان والحُزن لیسَ فیهِ
دعوی کنی محبَّت والقلب غَیر مُغتَم
ای باد عنبرین بوی یا مرحبا مَجِیک
جانم ترا فدا باد جِئتَ خَیر مَقدم
دل خست غمزه ی او لابدَّ من شفاءٍ
مرهم طلب ز لعلش ای والشِّفاهُ مَرهم
صد چشمه آب در چشم والنَّار فی فؤادی
من غرق آتش و آب یا ویلَنا ترحَّم
بیمار درد عشقم هیهات لَم تَعُدنی
باری چو مرده باشم زرنی ولا تَلَوَّم
راه صفا نپویی هذا طریق جَورٍ
مهر و وفا نجویی انَّی اخاف تَندم
ابن حسام دارد فی العیَنِ عین جارٍ
ای نور چشم فانظُر الیهِ وارحَم
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - در عشق گوید
رشیدالدین وطواط : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
مشکست توده توده نهاده بر ارغوان
زلفین حلقه حلقهٔ آن ماه دلستان
زان توده تودهٔ مشک آیدم حقیر
زین حلقه حلقهٔ تنگ آیدم بجان
چون قطره قطره آب لطیفست عارضش
وز نور شعله شعله نهاده بر ارغوان
زان قطره قطرهٔ آبست چون بخار
زین شعله شعلهٔ نارست چون دخان
هر روز دجله دجله بر آرم من از سرشک
کو طرفه طرفه گل شکفاند ببوستان
زان دجله دجله دجلهٔ بغداد را مدد
زین طرفه طرفه طرفهٔ شمشاد شد نوان
تا پشته پشته بار فراقش همی کشم
چون ذره ذره کرد مرا بر هوا هوان
زان پشته پشته پشتهٔ کوه آیدم سبک
زین ذره ذره ذرهٔ گرد آیدم گران
هجرانش باره باره زمن برد خواب و خور
من خیره خیره مانده ز دست عنا عیان
زان باره باره بارهٔ ...............
زین خیره خیره خیرهٔ ...................
چون نکته نکته در غزل آرم ز وصف او
بختم ز تحفه تحفهٔ دولت دهد نشان
زان نکته نکته نکتهٔ رنج و جراحتست
زیم تحفه تحفه تحفه قبول خدایگان
زلفین حلقه حلقهٔ آن ماه دلستان
زان توده تودهٔ مشک آیدم حقیر
زین حلقه حلقهٔ تنگ آیدم بجان
چون قطره قطره آب لطیفست عارضش
وز نور شعله شعله نهاده بر ارغوان
زان قطره قطرهٔ آبست چون بخار
زین شعله شعلهٔ نارست چون دخان
هر روز دجله دجله بر آرم من از سرشک
کو طرفه طرفه گل شکفاند ببوستان
زان دجله دجله دجلهٔ بغداد را مدد
زین طرفه طرفه طرفهٔ شمشاد شد نوان
تا پشته پشته بار فراقش همی کشم
چون ذره ذره کرد مرا بر هوا هوان
زان پشته پشته پشتهٔ کوه آیدم سبک
زین ذره ذره ذرهٔ گرد آیدم گران
هجرانش باره باره زمن برد خواب و خور
من خیره خیره مانده ز دست عنا عیان
زان باره باره بارهٔ ...............
زین خیره خیره خیرهٔ ...................
چون نکته نکته در غزل آرم ز وصف او
بختم ز تحفه تحفهٔ دولت دهد نشان
زان نکته نکته نکتهٔ رنج و جراحتست
زیم تحفه تحفه تحفه قبول خدایگان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۲ - آمدن رسولان پادشاهان اطراف غیر از مصر به خواستگاری زلیخا و تنگدل گشتن وی از نومیدی آن
به دارالملک گیتی شهریاران
به تخت شهریاری تاجداران
به دل داغ تمنای تو دارند
به سینه تخم سودای تو کارند
به سوی ما به امید قبولی
رسیدست اینک از هر یک رسولی
بگویم داستان هر رسولت
ببینم تا که می افتد قبولت
به هر کشور که افتد در دلت میل
تو را سازم به زودی شاه آن خیل
پدر می گفت و او خاموش می بود
به بوی آشنایی گوش می بود
خوشا گوش سخن کردن ز جایی
به امید حدیث آشنایی
ز شاهان قصه ها پی در پی آورد
ولی از مصریان دم برنیاورد
زلیخا دید کز مصر و دیارش
نیامد هیچ قاصد خواستگارش
ز دیدار پدر نومید برخاست
ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست
به نوک دیده مروارید می سفت
ز دل خونابه می بارید و می گفت
مرا ای کاشکی مادر نمی زاد
وگر می زاد کس شیرم نمی داد
ندانم بر چه طالع زاده ام من
بدین طالع کجا افتاده ام من
اگر بر خیزد از دریا سحابی
که ریزد بر لب هر تشنه آبی
چو ره سوی من لب تشنه آرد
به جای آب جز آتش نبارد
ندانم ای فلک با من چه داری
چو خویشم غرق خون دامن چه داری
گرم ندهی به سوی دوست پرواز
ز وی باری چنین دورم مینداز
گر از من مرگ خواهی مردم اینک
ز بیداد تو جان بسپردم اینک
وگر خواهی مرا در رنج و اندوه
نهادی بر دلم صد رنج چون کوه
به زیر کوه گاهی چند باشد
به موج غم گیاهی چند باشد
دلم از زخم تو صد جای ریش است
اگر رحمی کنی بر جای خویش است
اگر من شاد اگر غمگین تو را چه
وگر من تلخ اگر شیرین تو را چه
کیم من وز وجود من چه خیزد
وزین بود و نبود من چه خیزد
اگر شد خرمنم بر باد گو شو
دو صد خرمن ازین بر تو به یک جو
هزاران تازه گل بر باد دادی
ز داغ مرگ بر آتش نهادی
کجا گردد تو را خاطر پریشان
که من باشم یکی دیگر ازیشان
به صد افغان و درد آن روز تا شب
درون غنچه وار از خون لبالب
سرشک از دیده ی غمناک می ریخت
به دست غصه بر سر خاک می ریخت
پدر چون دید شوق و بی قراریش
ز سودای عزیز مصر زاریش
رسولان را به خلعت های شاهی
اجازت داد لب پر عذر خواهی
که هست از بهر این فرزانه فرزند
زبانم با عزیز مصر در بند
بود روشن بر دانش پرستان
که باشد دست دست پیش دستان
زبان دهر را به زین مثل نیست
که گوید دست پیشین را بدل نیست
رسولان زان تمنا در گذشتند
ز پیشش باد در کف بازگشتند
زلیخا گر چه عشق آشفت حالش
جهان پر بود از صیت جمالش
به هر جا قصه ی حسنش رسیدی
شدی مفتون او هر کس شنیدی
سران ملک را سودای او بود
به بزم خسروان غوغای او بود
به هر وقت آمدی از شهریاری
به امید وصالش خواستگاری
درین فرصت که از قید جنون رست
به تخت دلبری هشیار بنشست
رسولان از شه هر مرز و هر بوم
چو شاه ملک شام و کشور روم
فزون از ده تن از ره در رسیدند
به درگاه جلالش آرمیدند
یکی منشور ملک و مال در مشت
یکی مهر سلیمانی در انگشت
که هر یک تحفه کشور ستانیست
ز شاهی خواستگاری را نشانیست
به هر جا رو نهد آن غیرت خور
بود تخت آن او و تاج بر سر
به هر کشور که گردد جلوه گاهش
بود دیهیم شاهی خاک راهش
اگر گیرد چو مه در شام آرام
دعای او کنند از صبح تا شام
وگر آرد به سوی روم آهنگ
غلام وی شوند از روم تا زنگ
بدین دستور هر قاصد پیامی
همی گفت از لب فرخنده نامی
زلیخا را ازین معنی خبر شد
ز اندیشه دلش زیر و زبر شد
که با اینان ز مصر آیا کسی هست
که عشق مصریانم پشت بشکست
به سوی مصریانم می کشد دل
ز مصر ار قاصدی نبود چه حاصل
نسیمی کز دیار مصر خیزد
که در چشمم غبار مصر بیزد
مرا خوشتر ازان باد است صد بار
که آرد نافه از صحرای تاتار
درین اندیشه بود او کش پدر خواند
پدروارش به پیش خویش بنشاند
بگفت ای نور چشم و شادی دل
ز بند غم خط آزادی دل
به تخت شهریاری تاجداران
به دل داغ تمنای تو دارند
به سینه تخم سودای تو کارند
به سوی ما به امید قبولی
رسیدست اینک از هر یک رسولی
بگویم داستان هر رسولت
ببینم تا که می افتد قبولت
به هر کشور که افتد در دلت میل
تو را سازم به زودی شاه آن خیل
پدر می گفت و او خاموش می بود
به بوی آشنایی گوش می بود
خوشا گوش سخن کردن ز جایی
به امید حدیث آشنایی
ز شاهان قصه ها پی در پی آورد
ولی از مصریان دم برنیاورد
زلیخا دید کز مصر و دیارش
نیامد هیچ قاصد خواستگارش
ز دیدار پدر نومید برخاست
ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست
به نوک دیده مروارید می سفت
ز دل خونابه می بارید و می گفت
مرا ای کاشکی مادر نمی زاد
وگر می زاد کس شیرم نمی داد
ندانم بر چه طالع زاده ام من
بدین طالع کجا افتاده ام من
اگر بر خیزد از دریا سحابی
که ریزد بر لب هر تشنه آبی
چو ره سوی من لب تشنه آرد
به جای آب جز آتش نبارد
ندانم ای فلک با من چه داری
چو خویشم غرق خون دامن چه داری
گرم ندهی به سوی دوست پرواز
ز وی باری چنین دورم مینداز
گر از من مرگ خواهی مردم اینک
ز بیداد تو جان بسپردم اینک
وگر خواهی مرا در رنج و اندوه
نهادی بر دلم صد رنج چون کوه
به زیر کوه گاهی چند باشد
به موج غم گیاهی چند باشد
دلم از زخم تو صد جای ریش است
اگر رحمی کنی بر جای خویش است
اگر من شاد اگر غمگین تو را چه
وگر من تلخ اگر شیرین تو را چه
کیم من وز وجود من چه خیزد
وزین بود و نبود من چه خیزد
اگر شد خرمنم بر باد گو شو
دو صد خرمن ازین بر تو به یک جو
هزاران تازه گل بر باد دادی
ز داغ مرگ بر آتش نهادی
کجا گردد تو را خاطر پریشان
که من باشم یکی دیگر ازیشان
به صد افغان و درد آن روز تا شب
درون غنچه وار از خون لبالب
سرشک از دیده ی غمناک می ریخت
به دست غصه بر سر خاک می ریخت
پدر چون دید شوق و بی قراریش
ز سودای عزیز مصر زاریش
رسولان را به خلعت های شاهی
اجازت داد لب پر عذر خواهی
که هست از بهر این فرزانه فرزند
زبانم با عزیز مصر در بند
بود روشن بر دانش پرستان
که باشد دست دست پیش دستان
زبان دهر را به زین مثل نیست
که گوید دست پیشین را بدل نیست
رسولان زان تمنا در گذشتند
ز پیشش باد در کف بازگشتند
زلیخا گر چه عشق آشفت حالش
جهان پر بود از صیت جمالش
به هر جا قصه ی حسنش رسیدی
شدی مفتون او هر کس شنیدی
سران ملک را سودای او بود
به بزم خسروان غوغای او بود
به هر وقت آمدی از شهریاری
به امید وصالش خواستگاری
درین فرصت که از قید جنون رست
به تخت دلبری هشیار بنشست
رسولان از شه هر مرز و هر بوم
چو شاه ملک شام و کشور روم
فزون از ده تن از ره در رسیدند
به درگاه جلالش آرمیدند
یکی منشور ملک و مال در مشت
یکی مهر سلیمانی در انگشت
که هر یک تحفه کشور ستانیست
ز شاهی خواستگاری را نشانیست
به هر جا رو نهد آن غیرت خور
بود تخت آن او و تاج بر سر
به هر کشور که گردد جلوه گاهش
بود دیهیم شاهی خاک راهش
اگر گیرد چو مه در شام آرام
دعای او کنند از صبح تا شام
وگر آرد به سوی روم آهنگ
غلام وی شوند از روم تا زنگ
بدین دستور هر قاصد پیامی
همی گفت از لب فرخنده نامی
زلیخا را ازین معنی خبر شد
ز اندیشه دلش زیر و زبر شد
که با اینان ز مصر آیا کسی هست
که عشق مصریانم پشت بشکست
به سوی مصریانم می کشد دل
ز مصر ار قاصدی نبود چه حاصل
نسیمی کز دیار مصر خیزد
که در چشمم غبار مصر بیزد
مرا خوشتر ازان باد است صد بار
که آرد نافه از صحرای تاتار
درین اندیشه بود او کش پدر خواند
پدروارش به پیش خویش بنشاند
بگفت ای نور چشم و شادی دل
ز بند غم خط آزادی دل
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۳ - مطالبه کردن زلیخا وصال یوسف را علیه السلام و استغنا نمودن یوسف از وی
چو بندد بیدلی دل در نگاری
نگیرد کار او هرگز قراری
اگر نبود به کف نقد وصالش
به نسیه عشق بازد با خیالش
ولی خونش بود از دل چکیده
که افتد کار وی از دل به دیده
چو یابد بهره چشم اشکبارش
فتد اندیشه بوس و کنارش
وگر بوس و کنارش هم دهد دست
ز بیم هجر باشد رنجه پیوست
امید کامرانی نیست در عشق
صفای زندگانی نیست در عشق
بود آغاز آن خون خوردن و بس
بود انجامش از خود مردن و بس
به راحت کی بود آن کس سزاوار
که خون خوردن بود یا مردنش کار
زلیخا بود یوسف را ندیده
به خوابی و خیالی آرمیده
به جز دیدارش از هر جست و جویی
نمی دانست خود را آرزویی
چو دید از دیدن او بهره مندی
ز دیدن خواست طبع او بلندی
به آن آورد روی جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را
ز لعل او به بوسه کام گیرد
ز سروش با کنار آرام گیرد
بلی نظارگی کاید سوی باغ
ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ
نخست از روی گل دیدن شود مست
ز گل دیدن به گل چیدن برد دست
زلیخا وصل را می جست چاره
ولی می کرد ازان یوسف کناره
زلیخا بود خون از دیده ریزان
ولی می بود ازو یوسف گریزان
زلیخا داشت بس جانسوز داغی
ولی می داشت زان یوسف فراغی
زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت
ولی یوسف ز دیدن دیده می دوخت
ز بیم فتنه روی او نمی دید
به چشم فتنه جوی او نمی دید
نیارد عاشق آن دیدار در چشم
که با یارش نیفتد چشم بر چشم
ز عاشق دمبدم اشکی و آهی
نباشد جو به امید نگاهی
چو یار از حال عاشق دیده پوشد
سزد کش خون دل از دیده جوشد
زلیخا را چو این غم بر سر آمد
به اندک فرصتی از پا درآمد
برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لاله زرد
به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهی سروش خمید از بار اندوه
برفت از لعل لب آبی که بودش
نشست از شمع رخ تابی که بودش
نکردی شانه موی عنبرین بوی
جز این پنجه که می کندی به آن موی
به سوی آینه کم رو گشادی
مگر زانو که بر وی رو نهادی
ز بس کز دل فشاندی خون تازه
نگشتی چهره اش محتاج غازه
همه عالم به چشمش چون سیه بود
به چشمش سرمه را کی جایگه بود
ز سرمه زان سیه چشمی نمی جست
که اشک از نرگس او سرمه می شست
زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش
زبان سرزنش بگشاد بر خویش
که ای کارت به رسوایی کشیده
ز سودای غلام زر خریده
تو شاهی بر سریر سرفرازی
چرا با بنده خود عشق بازی
به معشوقی چو خود شاهی طلب دار
که شاهی را بود شاهی سزاوار
عجب تر آنکه از عجبی که دارد
به وصل چون تویی سر در نیارد
زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملامت
همی گفت این و لیکن آن یگانه
نه زانسان در دل او داشت خانه
کش از خاطر توانستی برون کرد
بدین افسانه دردش را فسون کرد
بلی چون دلبری با جان درآمیخت
نیارد جان ازو پیوند بگسیخت
برد پیوند جان از تن به یک دم
ولی با او بود جاوید محکم
چه خوش گفت آن به داغ عشق رنجور
که بوی از مشک و رنگ از گل شود دور
ولی بیرون بود ز امکان عاشق
که گوید ترک جانان جان عاشق
نگیرد کار او هرگز قراری
اگر نبود به کف نقد وصالش
به نسیه عشق بازد با خیالش
ولی خونش بود از دل چکیده
که افتد کار وی از دل به دیده
چو یابد بهره چشم اشکبارش
فتد اندیشه بوس و کنارش
وگر بوس و کنارش هم دهد دست
ز بیم هجر باشد رنجه پیوست
امید کامرانی نیست در عشق
صفای زندگانی نیست در عشق
بود آغاز آن خون خوردن و بس
بود انجامش از خود مردن و بس
به راحت کی بود آن کس سزاوار
که خون خوردن بود یا مردنش کار
زلیخا بود یوسف را ندیده
به خوابی و خیالی آرمیده
به جز دیدارش از هر جست و جویی
نمی دانست خود را آرزویی
چو دید از دیدن او بهره مندی
ز دیدن خواست طبع او بلندی
به آن آورد روی جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را
ز لعل او به بوسه کام گیرد
ز سروش با کنار آرام گیرد
بلی نظارگی کاید سوی باغ
ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ
نخست از روی گل دیدن شود مست
ز گل دیدن به گل چیدن برد دست
زلیخا وصل را می جست چاره
ولی می کرد ازان یوسف کناره
زلیخا بود خون از دیده ریزان
ولی می بود ازو یوسف گریزان
زلیخا داشت بس جانسوز داغی
ولی می داشت زان یوسف فراغی
زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت
ولی یوسف ز دیدن دیده می دوخت
ز بیم فتنه روی او نمی دید
به چشم فتنه جوی او نمی دید
نیارد عاشق آن دیدار در چشم
که با یارش نیفتد چشم بر چشم
ز عاشق دمبدم اشکی و آهی
نباشد جو به امید نگاهی
چو یار از حال عاشق دیده پوشد
سزد کش خون دل از دیده جوشد
زلیخا را چو این غم بر سر آمد
به اندک فرصتی از پا درآمد
برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لاله زرد
به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهی سروش خمید از بار اندوه
برفت از لعل لب آبی که بودش
نشست از شمع رخ تابی که بودش
نکردی شانه موی عنبرین بوی
جز این پنجه که می کندی به آن موی
به سوی آینه کم رو گشادی
مگر زانو که بر وی رو نهادی
ز بس کز دل فشاندی خون تازه
نگشتی چهره اش محتاج غازه
همه عالم به چشمش چون سیه بود
به چشمش سرمه را کی جایگه بود
ز سرمه زان سیه چشمی نمی جست
که اشک از نرگس او سرمه می شست
زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش
زبان سرزنش بگشاد بر خویش
که ای کارت به رسوایی کشیده
ز سودای غلام زر خریده
تو شاهی بر سریر سرفرازی
چرا با بنده خود عشق بازی
به معشوقی چو خود شاهی طلب دار
که شاهی را بود شاهی سزاوار
عجب تر آنکه از عجبی که دارد
به وصل چون تویی سر در نیارد
زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملامت
همی گفت این و لیکن آن یگانه
نه زانسان در دل او داشت خانه
کش از خاطر توانستی برون کرد
بدین افسانه دردش را فسون کرد
بلی چون دلبری با جان درآمیخت
نیارد جان ازو پیوند بگسیخت
برد پیوند جان از تن به یک دم
ولی با او بود جاوید محکم
چه خوش گفت آن به داغ عشق رنجور
که بوی از مشک و رنگ از گل شود دور
ولی بیرون بود ز امکان عاشق
که گوید ترک جانان جان عاشق
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۱ - نامه نوشتن لیلی به مجنون و عذر خواستن که شوهر کردن نه اختیار وی بلکه تکلیف مادر و پدر بود
دردانه فروش درج این درج
این گوهر حرف را کند خرج
کان از صدف شرف مهین در
وان نه صدف از فروغ او پر
آن بانوی حجله نکویی
وان بانی کاخ خوبرویی
آن ماه فلک حصاری از وی
وان پر مه و خور عماری از وی
شمع حرم بزرگواری
سیاره برج نامداری
آهوی دمن غزال اطلال
پروین عقد هلال خلخال
چون گوهر سلک دیگری شد
آرایش تاج سروری شد
یعنی جفت مهی چو خود طاق
مشهور به نیکویی در آفاق
پیوسته ز کار خود خجل بود
وز عاشق خویش منفعل بود
ترسید که آن گمانش افتد
واندر خاطر چنانش افتد
کو پشت به دوستار خود کرد
وان جفت به اختیار خود کرد
با صحبت وی گرفت آرام
وز لب شکرش نهاد در کام
بر گنج مراد دست دادش
در دست کلید آن نهادش
تدبیر نیافت غیر ازین هیچ
کان قصه درد پیچ در پیچ
در طی صحیفه مطول
چون زلف سیاه خود مسلسل
تحریر کند به خون دیده
از خامه هر مژه چکیده
عنوان همه درد همچو مضمون
ارسال کند به سوی مجنون
این داعیه چون به خاطر آورد
آن نامه سینه سوز را کرد
آغاز به نام ایزد پاک
تسکین ده بیدلان غمناک
از ابروی نیکوان کمان ساز
وز غمزه خدنگ فتنه انداز
رخساره شاهد گل آرای
مشتاقی جان بلبل افزای
درمان کن درد دردناکان
مرهم نه ریش سینه چاکان
از برق جمال دین و دل سوز
وز صبح وصال دیده افروز
دیباچه نامه چون رقم زد
از صورت حال خویش دم زد
کین نامه که تازه داستانیست
از دلشده ای به دلستانیست
آن مانده به کنج نامرادی
وین رانده فرس به دشت و وادی
آن پای به دامن غرامت
وین روی به کوچه ملامت
نی نی غلطم ز بی زبانی
پیشش به سخن شکر فشانی
یعنی ز من به دام بسته
نزدیک تو ای ز دام جسته
ای رفته ز همدمان سوی دشت
همراه تو نی جز آهوی دشت
از درد تو باشد آهو آگاه
باشد ز سه حرف او دو حرف آه
ای جسته ز محرمان خود دور
از تیزتکیت در حسد گور
کن تیز سوی من این تک و تاز
در گور حسد آتش انداز
ای اشک فشان به هر گوزنی
از بار دل تو کوه وزنی
خود را زین وزن اگر رهاند
پیدا باشد کزو چه ماند
ای زاطلس و خز تو را کناره
پهلوی تو خوش به خار و خاره
از ما کرده کناره چونی
افتاده به خار و خاره چونی
سر با که همی نهی به بالین
همخواب کیی به یک نهالین
بر مهد شبت که می نهد گام
وز شهد لبت که می خورد کام
بپسوده به دست راحتت کیست
مرهم بخش جراحتت کیست
شبها کف پای تو که بیند
خار از کف پای تو که چیند
خوانت که نهد به چاشت یا شام
همخوان تو کیست جز دد و دام
با این همه شکر کن که باری
نبود چو منت به سینه باری
باری چه که کوههای اندوه
هر ذره ازان به جای صد کوه
پند پدر و جفای مادر
درد سر و ماجرای شوهر
روزان و شبان نیم زمانی
دور از نظر نگاهبانی
چون آه کشم نظر به راهت
گوید که برای کیست آهت
ور گریه کنم ز داغ حرمان
گوید که به گریه نیست فرمان
وز خانه نهم چو پای بیرون
گوید که ز در میای بیرون
ور روی نهم به چشمه آب
گوید که ز چشمه روی برتاب
ور جای کنم به عرصه دشت
گوید تا کی چنین توان گشت
دوران چو گلم به ناز پرورد
وز خار ستیزه غنچه ام کرد
شوهر کردن نه کار من بود
کاری نه به اختیار من بود
از مادر و از پدر شد این کار
زیشان به دلم خلید این خار
هر کس که چو گل رخ تو دیده ست
یا بوی تو از صبا شنیده ست
کی دیده به هر کسی کند باز
یا صحبت هر خسی کند ساز
همخوابه من نبوده هرگز
سر بر سر من نسوده هرگز
نی دست که گیرد آستینم
نی پای که بسپرد زمینم
گشته ز من خراب مهجور
قانع به نگاهی آن هم از دور
زین غم روزش شبی ست تاریک
زین رنج تنش چو موی بایک
وز کشمکش غمش ز هر سوی
نزدیک گسستن است آن موی
آن موست حجاب را بهانه
خوش آنکه بر افتد از میانه
تاروی تو بی حجاب بینم
خورشید تو بی سحاب بینم
نامه که شد از حجاب بنیاد
آخر چو به بی حجابی افتاد
زد خاتم مهر اختتامش
از حلقه میم و السلامش
پیچید چو درج عیش عاشق
از دست رفیق ناموافق
بنوشت بر آن ز چشم پرخون
کامرزادش خدای بیچون
کز کلبه غم به کوی هجران
در شهر بلا ز ملک حرمان
پرسد خبری ز عمر سیری
بر شیوه جاندهی دلیری
وان حرف وفا بدو رساند
تا حال اسیر خود بداند
این گوهر حرف را کند خرج
کان از صدف شرف مهین در
وان نه صدف از فروغ او پر
آن بانوی حجله نکویی
وان بانی کاخ خوبرویی
آن ماه فلک حصاری از وی
وان پر مه و خور عماری از وی
شمع حرم بزرگواری
سیاره برج نامداری
آهوی دمن غزال اطلال
پروین عقد هلال خلخال
چون گوهر سلک دیگری شد
آرایش تاج سروری شد
یعنی جفت مهی چو خود طاق
مشهور به نیکویی در آفاق
پیوسته ز کار خود خجل بود
وز عاشق خویش منفعل بود
ترسید که آن گمانش افتد
واندر خاطر چنانش افتد
کو پشت به دوستار خود کرد
وان جفت به اختیار خود کرد
با صحبت وی گرفت آرام
وز لب شکرش نهاد در کام
بر گنج مراد دست دادش
در دست کلید آن نهادش
تدبیر نیافت غیر ازین هیچ
کان قصه درد پیچ در پیچ
در طی صحیفه مطول
چون زلف سیاه خود مسلسل
تحریر کند به خون دیده
از خامه هر مژه چکیده
عنوان همه درد همچو مضمون
ارسال کند به سوی مجنون
این داعیه چون به خاطر آورد
آن نامه سینه سوز را کرد
آغاز به نام ایزد پاک
تسکین ده بیدلان غمناک
از ابروی نیکوان کمان ساز
وز غمزه خدنگ فتنه انداز
رخساره شاهد گل آرای
مشتاقی جان بلبل افزای
درمان کن درد دردناکان
مرهم نه ریش سینه چاکان
از برق جمال دین و دل سوز
وز صبح وصال دیده افروز
دیباچه نامه چون رقم زد
از صورت حال خویش دم زد
کین نامه که تازه داستانیست
از دلشده ای به دلستانیست
آن مانده به کنج نامرادی
وین رانده فرس به دشت و وادی
آن پای به دامن غرامت
وین روی به کوچه ملامت
نی نی غلطم ز بی زبانی
پیشش به سخن شکر فشانی
یعنی ز من به دام بسته
نزدیک تو ای ز دام جسته
ای رفته ز همدمان سوی دشت
همراه تو نی جز آهوی دشت
از درد تو باشد آهو آگاه
باشد ز سه حرف او دو حرف آه
ای جسته ز محرمان خود دور
از تیزتکیت در حسد گور
کن تیز سوی من این تک و تاز
در گور حسد آتش انداز
ای اشک فشان به هر گوزنی
از بار دل تو کوه وزنی
خود را زین وزن اگر رهاند
پیدا باشد کزو چه ماند
ای زاطلس و خز تو را کناره
پهلوی تو خوش به خار و خاره
از ما کرده کناره چونی
افتاده به خار و خاره چونی
سر با که همی نهی به بالین
همخواب کیی به یک نهالین
بر مهد شبت که می نهد گام
وز شهد لبت که می خورد کام
بپسوده به دست راحتت کیست
مرهم بخش جراحتت کیست
شبها کف پای تو که بیند
خار از کف پای تو که چیند
خوانت که نهد به چاشت یا شام
همخوان تو کیست جز دد و دام
با این همه شکر کن که باری
نبود چو منت به سینه باری
باری چه که کوههای اندوه
هر ذره ازان به جای صد کوه
پند پدر و جفای مادر
درد سر و ماجرای شوهر
روزان و شبان نیم زمانی
دور از نظر نگاهبانی
چون آه کشم نظر به راهت
گوید که برای کیست آهت
ور گریه کنم ز داغ حرمان
گوید که به گریه نیست فرمان
وز خانه نهم چو پای بیرون
گوید که ز در میای بیرون
ور روی نهم به چشمه آب
گوید که ز چشمه روی برتاب
ور جای کنم به عرصه دشت
گوید تا کی چنین توان گشت
دوران چو گلم به ناز پرورد
وز خار ستیزه غنچه ام کرد
شوهر کردن نه کار من بود
کاری نه به اختیار من بود
از مادر و از پدر شد این کار
زیشان به دلم خلید این خار
هر کس که چو گل رخ تو دیده ست
یا بوی تو از صبا شنیده ست
کی دیده به هر کسی کند باز
یا صحبت هر خسی کند ساز
همخوابه من نبوده هرگز
سر بر سر من نسوده هرگز
نی دست که گیرد آستینم
نی پای که بسپرد زمینم
گشته ز من خراب مهجور
قانع به نگاهی آن هم از دور
زین غم روزش شبی ست تاریک
زین رنج تنش چو موی بایک
وز کشمکش غمش ز هر سوی
نزدیک گسستن است آن موی
آن موست حجاب را بهانه
خوش آنکه بر افتد از میانه
تاروی تو بی حجاب بینم
خورشید تو بی سحاب بینم
نامه که شد از حجاب بنیاد
آخر چو به بی حجابی افتاد
زد خاتم مهر اختتامش
از حلقه میم و السلامش
پیچید چو درج عیش عاشق
از دست رفیق ناموافق
بنوشت بر آن ز چشم پرخون
کامرزادش خدای بیچون
کز کلبه غم به کوی هجران
در شهر بلا ز ملک حرمان
پرسد خبری ز عمر سیری
بر شیوه جاندهی دلیری
وان حرف وفا بدو رساند
تا حال اسیر خود بداند
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۵ - خبر وفات شوهر لیلی به مجنون رسیدن و گریستن وی از آن خبر و سبب پرسیدن قاصد از آن گریه
آن رفته ز قید عقل بیرون
کامد روزی به سوی مجنون
وز لیلی و عقد او خبر گفت
وان شیفته را ز نو برآشفت
می خواست ز تار مهربافی
آن زخم گذشته را تلافی
چون یافت خبر ز مردن شوی
آورد به سوی کوه و در روی
وان گم شده را بجست بسیار
چون یافت نشانش آخر کار
گفتا که مرا بشارتی هست
گویم به تو گر اشارتی هست
خاری که فتاده در رهت بود
ضربت زن جان آگهت بود
باد اجلش ز راه برداشت
وز وی اثری به راه نگذاشت
یعنی زیبا جوان داماد
زد گام برون ازین غم آباد
درد سر خویشتن برون برد
زین منزل و عمر با تو بسپرد
مجنون ز حدیث مردن او
وز قصه جان سپردن او
بر خود پیچید و زار بگریست
چون ابر به نوبهار بگریست
چندان بگریست کان خبرگوی
از موجب گریه شد خبرجوی
گفت ای به میان عاشقان شاه
زاسرار نهان عشق آگاه
چون قصه عقد او شنیدی
از غصه لباس جان دریدی
از هر مژه سیل خون فشاندی
وز چشم زمانه خون چکاندی
و امروز که ذکر مردنش رفت
وافسانه جان سپردنش رفت
هم گریه زار برگرفتی
وین نوحه گری ز سر گرفتی
با یکدگر این دو حال چون است
کز دانش عقل من برون است
گفتا کان روز گریه زان بود
کان عقد مرا گزند جان بود
آن کز غم جان سرشک نگشاد
سنگی باشد نه آدمیزد
وامروز سرشک ازان فشانم
کافتاد آتش درون جانم
کان کو تنها نه سیم و زر باخت
هر نقد که داشت جمله درباخت
دل از همه طاق جفت او شد
مرغ گل نوشگفت او شد
همخانه و همسرای او بود
روشن نظر از لقای او بود
محروم ز وصلش اینچنین مرد
جان از غم عشقش اینچنین برد
من خسته جگر که با دل تنگ
دورم ز درش هزار فرسنگ
گردم هر روز در دیاری
باشم هر شب به کنج غاری
پیوستن ما به هم خیال است
نزدیکی ما به هم محال است
جز اینکه مقیم یک جهانیم
در دایره یک آسمانیم
ساییم به روی یک زمین پای
داریم درون یک زمان جای
دانی که چگونه زار میرم
بر بستر هجر خوار میرم
در چشم من است آنکه روزی
سر بر زندم ز سینه سوزی
مهجور ز یار و دور از اغیار
افتم به میان خاره و خار
جز آهوی دشت همدمی نه
غیر از دد و دام محرمی نه
در حسرت آن غزال سرمست
از جیب هوس برون کنم دست
آهویی را کشم در آغوش
هویی زنم و ز من رود هوش
جان همره هوش رخت بندد
بر مردن من زمانه خندد
از مرقد آهوان به زورم
آرند به خوابگاه گورم
زان آهوی شوخ در غرامت
من باشم و گور تا قیامت
آن را که بود رهی چنین پیش
جان و دلی از غم چنین ریش
چون رفتن دشمنان کند یاد
حاشا که ز مرگشان شود شاد
رنجی که به خود نمی پسندم
چون بر دگری رسد چه خندم
این چرخ ستمگر جفاکوش
کی نوبت کس کند فراموش
دی کرد به زخم دشمن آهنگ
فردا به سبوی من زند سنگ
شاد از غم کس نزیستن به
بر محنت خود گریستن به
دانا که بود درین غم آباد
آن کز غم کس نمی شود شاد
این گفت و به خیر باد برخاست
وز محنت راه عذر او خواست
آن سوی قبیله بارگی راند
وین با دد و دام خود به جا ماند
کامد روزی به سوی مجنون
وز لیلی و عقد او خبر گفت
وان شیفته را ز نو برآشفت
می خواست ز تار مهربافی
آن زخم گذشته را تلافی
چون یافت خبر ز مردن شوی
آورد به سوی کوه و در روی
وان گم شده را بجست بسیار
چون یافت نشانش آخر کار
گفتا که مرا بشارتی هست
گویم به تو گر اشارتی هست
خاری که فتاده در رهت بود
ضربت زن جان آگهت بود
باد اجلش ز راه برداشت
وز وی اثری به راه نگذاشت
یعنی زیبا جوان داماد
زد گام برون ازین غم آباد
درد سر خویشتن برون برد
زین منزل و عمر با تو بسپرد
مجنون ز حدیث مردن او
وز قصه جان سپردن او
بر خود پیچید و زار بگریست
چون ابر به نوبهار بگریست
چندان بگریست کان خبرگوی
از موجب گریه شد خبرجوی
گفت ای به میان عاشقان شاه
زاسرار نهان عشق آگاه
چون قصه عقد او شنیدی
از غصه لباس جان دریدی
از هر مژه سیل خون فشاندی
وز چشم زمانه خون چکاندی
و امروز که ذکر مردنش رفت
وافسانه جان سپردنش رفت
هم گریه زار برگرفتی
وین نوحه گری ز سر گرفتی
با یکدگر این دو حال چون است
کز دانش عقل من برون است
گفتا کان روز گریه زان بود
کان عقد مرا گزند جان بود
آن کز غم جان سرشک نگشاد
سنگی باشد نه آدمیزد
وامروز سرشک ازان فشانم
کافتاد آتش درون جانم
کان کو تنها نه سیم و زر باخت
هر نقد که داشت جمله درباخت
دل از همه طاق جفت او شد
مرغ گل نوشگفت او شد
همخانه و همسرای او بود
روشن نظر از لقای او بود
محروم ز وصلش اینچنین مرد
جان از غم عشقش اینچنین برد
من خسته جگر که با دل تنگ
دورم ز درش هزار فرسنگ
گردم هر روز در دیاری
باشم هر شب به کنج غاری
پیوستن ما به هم خیال است
نزدیکی ما به هم محال است
جز اینکه مقیم یک جهانیم
در دایره یک آسمانیم
ساییم به روی یک زمین پای
داریم درون یک زمان جای
دانی که چگونه زار میرم
بر بستر هجر خوار میرم
در چشم من است آنکه روزی
سر بر زندم ز سینه سوزی
مهجور ز یار و دور از اغیار
افتم به میان خاره و خار
جز آهوی دشت همدمی نه
غیر از دد و دام محرمی نه
در حسرت آن غزال سرمست
از جیب هوس برون کنم دست
آهویی را کشم در آغوش
هویی زنم و ز من رود هوش
جان همره هوش رخت بندد
بر مردن من زمانه خندد
از مرقد آهوان به زورم
آرند به خوابگاه گورم
زان آهوی شوخ در غرامت
من باشم و گور تا قیامت
آن را که بود رهی چنین پیش
جان و دلی از غم چنین ریش
چون رفتن دشمنان کند یاد
حاشا که ز مرگشان شود شاد
رنجی که به خود نمی پسندم
چون بر دگری رسد چه خندم
این چرخ ستمگر جفاکوش
کی نوبت کس کند فراموش
دی کرد به زخم دشمن آهنگ
فردا به سبوی من زند سنگ
شاد از غم کس نزیستن به
بر محنت خود گریستن به
دانا که بود درین غم آباد
آن کز غم کس نمی شود شاد
این گفت و به خیر باد برخاست
وز محنت راه عذر او خواست
آن سوی قبیله بارگی راند
وین با دد و دام خود به جا ماند
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۹ - بیدار شدن زلیخا از خواب و نهفتن اندوه خود از پرستاران
سحر چون زاغ شب پرواز برداشت
خروس صبحگاه آواز برداشت
سمن از آب شبنم روی خود شست
بنفشه جعد عنبر بوی خود شست
زلیخا همچنان در خواب نوشین
دلش را روی در مهراب دوشین
نبود آن خواب خوش، بیهوشیای بود
ز سودای شباش مدهوشیای بود
کنیزان روی بر پایش نهادند
پرستاران به دستش بوسه دادند
نقاب از لالهٔ سیراب بگشاد
خمارآلوده چشم از خواب بگشاد
گریبان، مطلع خورشید و مه کرد
ز مطلع سرزده، هر سو نگه کرد
ندید از گلرخ دوشین نشانی
چو غنچه شد فرو در خود زمانی
بر آن شد کز غم آن سرو چالاک
گریبان همچو گل بر تن زند چاک
ولی شرم از کسان بگرفت دستش
به دامان صبوری پای بستاش
فرو میخورد چون غنچه به دل خون
نمیداد از درون یک شمه بیرون
دهانش با رفیقان در شکرخند
دلش چون نیشکر در صد گره، بند
زبانش با حریفان در فسانه
به دل از داغ عشقاش صد زبانه
نظر بر صورت اغیار میداشت
ولی پیوسته دل با یار میداشت
دلی کز عشق در دام نهنگ است
ز جست و جوی کاماش، پای لنگ است
برون از یار خود کامی ندارد
درونش با کس آرامی ندارد
اگر گوید سخن، با یار گوید
وگر جوید مراد، از یار جوید
هزاران بار جانش بر لب آمد
که تا آن روز محنت را شب آمد
شب آمد سازگار عشقبازان
شب آمد رازدار عشقبازان
چو شب شد روی در دیوار غم کرد
به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد
ز ناله نغمهٔ جانکاه برداشت
به زیر و بم فغان و آه برداشت
که: «ای پاکیزه گوهر! از چه کانی؟
که از تو دارم این گوهرفشانی
دلم بردی و نام خود نگفتی
نشانی از مقام خود نگفتی
نمیدانم که نامت از که پرسم
کجا آیم مقامت از که پرسم
اگر شاهی، تو را آخر چه نام است؟
وگر ماهی، تو را منزل کدام است؟
مبادا هیچ کس چون من گرفتار!
که نی دل دارم اندر بر نه دلدار
کنون دارم من در خواب مانده
دلی از آتشت در تاب مانده
گلی بودم ز گلزار جوانی
تر و تازه چو آب زندگانی
به یک عشوه مرا بر باد دادی
هزارم خار در بستر نهادی»
همه شب تا سحرگه کارش این بود
شکایت با خیال یارش این بود
چو شب بگذشت، دفع هر گمان را
بشست از گریه چشم خونفشان را
به بالین رونق از گلبرگ تر داد
به بستر جان ز سرو سیمبر داد
شب و روزش بدین آیین گذشتی
سر مویی ازین آیین نگشتی
خروس صبحگاه آواز برداشت
سمن از آب شبنم روی خود شست
بنفشه جعد عنبر بوی خود شست
زلیخا همچنان در خواب نوشین
دلش را روی در مهراب دوشین
نبود آن خواب خوش، بیهوشیای بود
ز سودای شباش مدهوشیای بود
کنیزان روی بر پایش نهادند
پرستاران به دستش بوسه دادند
نقاب از لالهٔ سیراب بگشاد
خمارآلوده چشم از خواب بگشاد
گریبان، مطلع خورشید و مه کرد
ز مطلع سرزده، هر سو نگه کرد
ندید از گلرخ دوشین نشانی
چو غنچه شد فرو در خود زمانی
بر آن شد کز غم آن سرو چالاک
گریبان همچو گل بر تن زند چاک
ولی شرم از کسان بگرفت دستش
به دامان صبوری پای بستاش
فرو میخورد چون غنچه به دل خون
نمیداد از درون یک شمه بیرون
دهانش با رفیقان در شکرخند
دلش چون نیشکر در صد گره، بند
زبانش با حریفان در فسانه
به دل از داغ عشقاش صد زبانه
نظر بر صورت اغیار میداشت
ولی پیوسته دل با یار میداشت
دلی کز عشق در دام نهنگ است
ز جست و جوی کاماش، پای لنگ است
برون از یار خود کامی ندارد
درونش با کس آرامی ندارد
اگر گوید سخن، با یار گوید
وگر جوید مراد، از یار جوید
هزاران بار جانش بر لب آمد
که تا آن روز محنت را شب آمد
شب آمد سازگار عشقبازان
شب آمد رازدار عشقبازان
چو شب شد روی در دیوار غم کرد
به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد
ز ناله نغمهٔ جانکاه برداشت
به زیر و بم فغان و آه برداشت
که: «ای پاکیزه گوهر! از چه کانی؟
که از تو دارم این گوهرفشانی
دلم بردی و نام خود نگفتی
نشانی از مقام خود نگفتی
نمیدانم که نامت از که پرسم
کجا آیم مقامت از که پرسم
اگر شاهی، تو را آخر چه نام است؟
وگر ماهی، تو را منزل کدام است؟
مبادا هیچ کس چون من گرفتار!
که نی دل دارم اندر بر نه دلدار
کنون دارم من در خواب مانده
دلی از آتشت در تاب مانده
گلی بودم ز گلزار جوانی
تر و تازه چو آب زندگانی
به یک عشوه مرا بر باد دادی
هزارم خار در بستر نهادی»
همه شب تا سحرگه کارش این بود
شکایت با خیال یارش این بود
چو شب بگذشت، دفع هر گمان را
بشست از گریه چشم خونفشان را
به بالین رونق از گلبرگ تر داد
به بستر جان ز سرو سیمبر داد
شب و روزش بدین آیین گذشتی
سر مویی ازین آیین نگشتی
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۴۲
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۹۴
رهی معیری : چند تغزل
وعدهٔ خلاف
ندانم کان مه نامهربان، یادم کند یا نه؟
فریب انگیز من، با وعده یی شادم کند یا نه؟
خرابم آنچنان، کز باده هم تسکین نمی یابم
لب گرمی شود پیدا، که آبادم کند یا نه؟
صبا از من پیامی ده، به آن صیاد سنگین دل
که تا گل در چمن باقی است، آزادم کند یا نه؟
من از یاد عزیزان، یک نفس غافل نیم اما
نمیدانم که بعد از این، کسی یادم کند یا نه؟
رهی، از ناله ام خون میچکد اما نمیدانم
که آن بیدادگر، گوشی به فریادم کند یا نه؟
فریب انگیز من، با وعده یی شادم کند یا نه؟
خرابم آنچنان، کز باده هم تسکین نمی یابم
لب گرمی شود پیدا، که آبادم کند یا نه؟
صبا از من پیامی ده، به آن صیاد سنگین دل
که تا گل در چمن باقی است، آزادم کند یا نه؟
من از یاد عزیزان، یک نفس غافل نیم اما
نمیدانم که بعد از این، کسی یادم کند یا نه؟
رهی، از ناله ام خون میچکد اما نمیدانم
که آن بیدادگر، گوشی به فریادم کند یا نه؟
رهی معیری : چند قطعه
آتش
بی تو ای گل، در این شام تاری
دامنم پرگل از اشک و خون است
دیدگانم به شب زنده داری
خیره بر مجمری لاله گون است
من خموشم ز افسرده جانی
شعله سرگرم آتش زبانی
با من این آتش تند و سرکش
داستانها سراید ز خویت
شعله زرد و لرزان آتش
ماند ای گل به زرینه مویت
زلف زرین تو شعله رنگ است
با دلم شعله آسا به جنگ است
رفتی از کلبه من به صحرا
لب فروبسته از گفت و گویی
بوی گل بودی و بوی گل را
باد هر دم کشاند به سویی
امشب ای گل به کوی که رفتی؟
دامن افشان به سوی که رفتی؟
رفتی و از پس پرده اشک
محو رخساره آتشم من
گرچه سوزد دل از آتش رشک
با همه ناخوشی ها، خوشم من!
عشق بی گریه شوری ندارد
شمع افسرده نوری ندارد
در دل تنگ من آتش افروخت
عشق آتش فروزی که دارم
ناگهان همچو گل خواهدم سوخت
آتش سینه سوزی که دارم
سوزد از تاب غم پیکر من
تا چه سازد به خاکستر من
شمع غم با همه خانه سوزی
نور و گرمی دهد جان و تن را
هر کجا آتشی برفروزی
روشنایی دهد انجمن را
عشق هم آتشی جان گداز است
روشنی بخش اهل نیاز است
پیش آتش از آن ماه سرکش
شکوه راند زبان خموشم
وز دل گرم و سوزان آتش
حرف جان سوزی آید به گوشم
کای گرفتار آن آتشین روی
آتشین رو بود آتشین خوی
شکوه از سردی او چه رانی؟
کاین بود آخر کار آتش
قصه سوزش دل چه خوانی؟
سوزد آن کو شود یار آتش
گاه سرد است و گه آتشین است
خوی هر آتشین چهره این است
می گرایی چو آن گل به سردی
کم کم ای آتش نیم مرده
چون به یک باره خاموش گردی
وز تو ماند ذغالی فسرده
گیرم آن را و طفلانه صدبار
نام آن گل، نویسم به دیوار
دامنم پرگل از اشک و خون است
دیدگانم به شب زنده داری
خیره بر مجمری لاله گون است
من خموشم ز افسرده جانی
شعله سرگرم آتش زبانی
با من این آتش تند و سرکش
داستانها سراید ز خویت
شعله زرد و لرزان آتش
ماند ای گل به زرینه مویت
زلف زرین تو شعله رنگ است
با دلم شعله آسا به جنگ است
رفتی از کلبه من به صحرا
لب فروبسته از گفت و گویی
بوی گل بودی و بوی گل را
باد هر دم کشاند به سویی
امشب ای گل به کوی که رفتی؟
دامن افشان به سوی که رفتی؟
رفتی و از پس پرده اشک
محو رخساره آتشم من
گرچه سوزد دل از آتش رشک
با همه ناخوشی ها، خوشم من!
عشق بی گریه شوری ندارد
شمع افسرده نوری ندارد
در دل تنگ من آتش افروخت
عشق آتش فروزی که دارم
ناگهان همچو گل خواهدم سوخت
آتش سینه سوزی که دارم
سوزد از تاب غم پیکر من
تا چه سازد به خاکستر من
شمع غم با همه خانه سوزی
نور و گرمی دهد جان و تن را
هر کجا آتشی برفروزی
روشنایی دهد انجمن را
عشق هم آتشی جان گداز است
روشنی بخش اهل نیاز است
پیش آتش از آن ماه سرکش
شکوه راند زبان خموشم
وز دل گرم و سوزان آتش
حرف جان سوزی آید به گوشم
کای گرفتار آن آتشین روی
آتشین رو بود آتشین خوی
شکوه از سردی او چه رانی؟
کاین بود آخر کار آتش
قصه سوزش دل چه خوانی؟
سوزد آن کو شود یار آتش
گاه سرد است و گه آتشین است
خوی هر آتشین چهره این است
می گرایی چو آن گل به سردی
کم کم ای آتش نیم مرده
چون به یک باره خاموش گردی
وز تو ماند ذغالی فسرده
گیرم آن را و طفلانه صدبار
نام آن گل، نویسم به دیوار
رهی معیری : چند قطعه
گوهر یکتا
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
به روز غم، سگش خواهم، که پرسد خاکساران را
که یاران در چنین روزی به کار آیند یاران را
عجب خاری خلید از نو گلی در سینه ی ریشم!
که برد از خاطر من خار خار گل عذاران را
ز ناز امروز با اغیار خندان می رود آن گل
دریغا! تازه خواهد کرد داغ دل فگاران را
به صد امید عزم کوی او دارند مشتاقان
خداوندا، به امیدی رسان امیدواران را
تو، ای فارغ، که عزم باغ داری سوی ما بگذر
که در خون جگر چون لاله بینی داغ داران را
اگر من بلبلم، اما تو آن گل برگ خندانی
که از باغ تو بویی بس بود من هزاران را
هلالی کیست؟ کان مه توسن برانگیزد به قتل او
به خون این چنین صیدی چه حاجت شهسواران را؟
که یاران در چنین روزی به کار آیند یاران را
عجب خاری خلید از نو گلی در سینه ی ریشم!
که برد از خاطر من خار خار گل عذاران را
ز ناز امروز با اغیار خندان می رود آن گل
دریغا! تازه خواهد کرد داغ دل فگاران را
به صد امید عزم کوی او دارند مشتاقان
خداوندا، به امیدی رسان امیدواران را
تو، ای فارغ، که عزم باغ داری سوی ما بگذر
که در خون جگر چون لاله بینی داغ داران را
اگر من بلبلم، اما تو آن گل برگ خندانی
که از باغ تو بویی بس بود من هزاران را
هلالی کیست؟ کان مه توسن برانگیزد به قتل او
به خون این چنین صیدی چه حاجت شهسواران را؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ز آب چشم من گل شد، به راه عشق، منزل ها
ندانم تا چه گل ها بشکفد آخر ازین گل ها؟
شکستی عهد و بر دل های مسکین سوختی داغی
زهی داغی که تا روز قیامت ماند بر دل ها!
من از خوبان بسی غم های مشکل دیده ام، لیکن
غم هجران بود مشکل ترین جمله مشکل ها
سزد گر بر سر تابوت ما گریند در کویش
چرا کز منزل مقصود بر بستیم محمل ها
ز طوفان سرشک خود به گردابی گرفتارم
که عمر نوح اگر یابم نبینم روی ساحل ها
چو آن مه یار اغیارست گرد او مگرد، ای دل
چرا پروانه باید شد برای شمع محفل ها؟
هلالی چون حریف بزم رندان شد بخوان، مطرب:
«الا یا ایها الساقی، ادر کاسا ونا ولها»
ندانم تا چه گل ها بشکفد آخر ازین گل ها؟
شکستی عهد و بر دل های مسکین سوختی داغی
زهی داغی که تا روز قیامت ماند بر دل ها!
من از خوبان بسی غم های مشکل دیده ام، لیکن
غم هجران بود مشکل ترین جمله مشکل ها
سزد گر بر سر تابوت ما گریند در کویش
چرا کز منزل مقصود بر بستیم محمل ها
ز طوفان سرشک خود به گردابی گرفتارم
که عمر نوح اگر یابم نبینم روی ساحل ها
چو آن مه یار اغیارست گرد او مگرد، ای دل
چرا پروانه باید شد برای شمع محفل ها؟
هلالی چون حریف بزم رندان شد بخوان، مطرب:
«الا یا ایها الساقی، ادر کاسا ونا ولها»
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
دل های مردمان به نشاط جهان خوشست
در دل مرا غمیست، که خاطر بآن خوشست
چون نیست خوشدل از تن زارم سگ درش
سگ بهتر از کسی، که باین استخوان خوشست
خوش نیست چشم مردم بیگانه جای یار
چون یار من پریست ز مردم نهان خوشست
از درد ناله کردم و درمان من نکرد
گویا دلش به درد من ناتوان خوشست
سلطان ملک هستی باشد خیال دوست
این سلطنت به کشور ما جاودان خوشست
ناصح، عمارت دل ویران ما مکن
بگذار تا خراب شود، کان چنان خوشست
بر آستان یار هلالی نهاد سر
او را سر نیاز برین آستان خوشست
در دل مرا غمیست، که خاطر بآن خوشست
چون نیست خوشدل از تن زارم سگ درش
سگ بهتر از کسی، که باین استخوان خوشست
خوش نیست چشم مردم بیگانه جای یار
چون یار من پریست ز مردم نهان خوشست
از درد ناله کردم و درمان من نکرد
گویا دلش به درد من ناتوان خوشست
سلطان ملک هستی باشد خیال دوست
این سلطنت به کشور ما جاودان خوشست
ناصح، عمارت دل ویران ما مکن
بگذار تا خراب شود، کان چنان خوشست
بر آستان یار هلالی نهاد سر
او را سر نیاز برین آستان خوشست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
شیشه ی می دور ازآن لب های میگون می گریست
تا دل خود را دمی خالی کند، خون می گریست
دوش بر سوز دل من گریه ها می کرد شمع
چشم من آن گریه را می دید و افزون می گریست
آن نه شبنم بود در ایام لیلی، هر صباح
آسمان شب تا سحر بر حال مجنون می گریست
سیل در هامون، صدا در کوه، میدانی چه بود؟
از غم من کوه می نالید و هامون می گریست
چیست دامان سپهر امروز پر خون از شفق؟
غالبا امشب ز درد عشق گردون می گریست
بر رخ زردم ببین خط های اشک سرخ را
این نشانی هاست کامشب چشم من خون می گریست
شب که می خواندی هلالی را و می راندی به ناز
در درون پیش تو می خندید و بیرون می گریست
تا دل خود را دمی خالی کند، خون می گریست
دوش بر سوز دل من گریه ها می کرد شمع
چشم من آن گریه را می دید و افزون می گریست
آن نه شبنم بود در ایام لیلی، هر صباح
آسمان شب تا سحر بر حال مجنون می گریست
سیل در هامون، صدا در کوه، میدانی چه بود؟
از غم من کوه می نالید و هامون می گریست
چیست دامان سپهر امروز پر خون از شفق؟
غالبا امشب ز درد عشق گردون می گریست
بر رخ زردم ببین خط های اشک سرخ را
این نشانی هاست کامشب چشم من خون می گریست
شب که می خواندی هلالی را و می راندی به ناز
در درون پیش تو می خندید و بیرون می گریست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
آمد آن سنگین دل و صد رخنه در جان کرد و رفت
ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت
آن که در زلف پریشانش دل ما جمع بود
جمع ما را، همچو زلف خود، پریشان کرد و رفت
قالب فرسوده ی ما خاک بودی کاشکی!
بر زمین کان شهسوار شوخ جولان کرد و رفت
گر دل از دستم به غارت برد، چندان باک نیست
غارت دل سهل باشد، غارت جان کرد و رفت
رفتی و دل بردی و جان من از غم سوختی
باز گرد آخر، که چندین ظلم نتوان کرد و رفت
دل به سویش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت
کار بر من مشکل و بر خویش آسان کرد و رفت
در دم رفتن هلالی جان به دست دوست داد
نیم جانی داشت، آن هم صرف جانان کرد و رفت
ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت
آن که در زلف پریشانش دل ما جمع بود
جمع ما را، همچو زلف خود، پریشان کرد و رفت
قالب فرسوده ی ما خاک بودی کاشکی!
بر زمین کان شهسوار شوخ جولان کرد و رفت
گر دل از دستم به غارت برد، چندان باک نیست
غارت دل سهل باشد، غارت جان کرد و رفت
رفتی و دل بردی و جان من از غم سوختی
باز گرد آخر، که چندین ظلم نتوان کرد و رفت
دل به سویش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت
کار بر من مشکل و بر خویش آسان کرد و رفت
در دم رفتن هلالی جان به دست دوست داد
نیم جانی داشت، آن هم صرف جانان کرد و رفت