عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در اسرار عشق و نموداری هیلاج فرماید
کمال عشق داند یافت عاشق
اگر باشد فنای عشق لایق
خرد بیند دوی اینجایگه باز
حقیقت عشق بیند از یکی راز
خرد صورت همی بیند دمادم
ولیکن عشق داند سر آدم
حقیقت عشق رمز کاینات است
که عشق اینجایگه دیدار ذاتست
حقیقت عشق بشناس و فنا شو
از آن عین فنا عین بقا شو
حقیقت عشق آمد رهبر یار
سر مو نیست ازتو تا بر یار
حقیقت عشق این ره دیده باشد
که او در خویش صاحب دیده باشد
نماید عشق راهت تا بریار
تو کی آئی در اینجا گه پدیدار
یکی ذره که داری از منی تو
نیابی اندرین ره روشنی تو
همه عشق است اینجا راهنمایت
اگر باشد ترا حق هدایت
هدایت نیست جز کار است دریاب
مکن در کارخود هرگز تو اشتاب
بلای عشق اگر اشتاب داری
بسوزد زانکه سردرخواب داری
به بیداری توانی یافت جانان
بگیر از پختهٔ این کار آسان
مدان آسان اگر آسان نماید
ترا پیدا و خود پنهان نماید
سخنها میرود چون آب زر پاک
برون کردیم زهر از عین تریاک
ز عشقت آنچه گویم گوش کن تو
وزین اسرار جان بیهوش کن تو
تقرب سوی جان خویشتن کن
حقیقت جان و تن را جان و تن کن
حقیقت عشق در یکی پدید است
ولیکن جمله دردی ناپدید است
همه در عشق زادت تا بدانی
به آخر جمله باد است ار بدانی
بنور تو مزین آمد این خاک
که دروی داخل است این هفت افلاک
تو بینائی که میبینی تمامت
توی جمله مر این نکته تمامت
بتو پیداست جمله نقش ذاتش
دو روزی بنگر این نقد صفاتش
از آن نقش جهان درّی بدست آر
که بهتر آید آن از نقش هموار
جهان چون گنده پیری دان حقیقت
پر از نقش نکو خواه طبیعت
نه کس داند حقیقت بازی او
ترا دارد یقین در گفت و درگو
به هرزه بگذراند روزگارت
دراندازد بناگه سوی کارت
طلب کن عشق دنیا را مبین تو
حقیقت نیز هم دنیا مبین تو
همه مولا نگر اینجا به تحقیق
که بخشد ناگهانت عشق توفیق
بدو بتوانی او را دید آخر
که حقست این و ناتقلید آخر
سخن تا هست اینجا میتوان گفت
نه پنهانی نه پیدا میتوان گفت
سخن اینجا بسی گوئیم آخر
ببازم من بشکرانه دگر سر
حقیقت عشق میگوید که جان باز
سرو جانرا ز بهر جان جان باز
یقین است آنچه اینجا شد گمانت
نگهدار است بر جان و جهانت
ز حکم یفعل الله کس نگردد
اگر خواهد بیک دم در نوردد
سخن باقی از آن پس بازگفتم
نشد بس زانکه بس ناساز گفتم
سخن با یار خواهم گفت دیگر
بخواهد رفت ما را ناگهان سر
سخن پیشنیان بسیار گفتند
ولی نی شیوهٔ عطار گفتند
سخن گفتند لیکن نی چنان مست
ندید و کس نداده این چنین دست
چه باشد سر که تا بازیم اینجا
که ما در عشق شهبازیم اینجا
حقیقت عشق میگوید که جانباز
سر و جان راز بهر جان جان باز
یقینست اینکه شد اینجا گمانت
نگهدار است مرجان جهانت
سخن اینست تا آخر چنین است
کسی داند که چون ما پیش بین است
سخن خواهیم گفتن هر زمانی
ز سر عشق هر دم داستانی
سخن عشق است اگر پر درد باشد
حقیقت این سخن نامرد باشد
اگر مرد رهی تکرار میکن
دمادم گوش با عطار میکن
حقیقت این زمان عطار یار است
مرا در سر جانان آشکار است
بسی گفتیم از اسرار جانان
که تا پیدا شود دیدار جانان
حقیقت آنچه دادم دست امروز
که درکاریم با بخت جهان سوز
مرا شد منکشف اسرار حلاج
نمودم نام او در عشق هیلاج
چو جوهرنامه کردم فاش آخر
نمودم صورت نقاش آخر
بکنجی در نشستم زار مانده
ضعیف و ناتوان و خوار مانده
شب و روز از تفکر مانده غمناک
که چه آید دگر از صانع پاک
در اندیشه که از بعد جواهر
چه اسرار آید اینجاگاه ظاهر
نظر کردم یکی دیوانه دیدم
ز علم صورتی بیگانه دیدم
که آمد پیش من این عاشق زار
لب از هم برگشاد و گفت اسرار
چو صبح از صبحدم او خندهٔ کرد
دگر سر را فرو برد او دراین درد
زمانی بود اینجا ساکن و خوش
دگر آورد سر بیرون ز آتش
مرا گفتا چرا درغم نشستی
در معنی بروی خود به بستی
نه وقت آمد که دیگر رازجوئی
دگر اسرار جانان بازگوئی
تو این دم عاشقی و راز دیده
جمال دوست درخود نار دیده
طلب کردی و دیدی دید مطلوب
رسیدی این زمان در ذات محبوب
همه ذاتست ای عطار سرکش
چه بینی باز رنج آب و آتش
همه ذاتست کاینجا گفتهٔ تو
همه درّاست کاینجا سفتهٔ تو
چرا فارغ نشینی زود برخیز
دگر در عشق و دید فقر آویز
چو کردستی در اینجا جملگی ترک
بجز کشتن نماندستت دگر برگ
کنون باید که گوئی سر اسرار
حقیقت فاش گردانی دگر بار
بنام من کتابت نغزآری
دگر هوش و دگر بامغز آری
بنام من نهی بنیاد اینجا
دهی امروز ما را داد اینجا
بگوئی نام من با هر که عالم
که شادی بینی از عشق دمادم
هنوز ای جان جان اندر گمانی
که گفتی جمله اسرار معانی
برون جستی کنون از کدخدائی
گرفتی از میان کلی جدائی
منم این لحظه نزدت بازمانده
چو گنجشکی بچنگ بازمانده
بمانده در بر تو کدخدایم
کدم رفته بکل مانده خدایم
خدایم این زمان من واقف خود
درون جان تو من واصف خود
خدایم این زمان فارغ ز جمله
میان جملگی فارغ ز جمله
حقیقت این زمان منصور وقتم
درون جزو و کل مشهور وقتم
اناالحق میزند عطار با تو
که هستی صاحب اسرار با تو
خدائی میکنی در سرّ اسرار
حقیقت زادهٔ در عین اسرار
تو این در برگشادی از زمانه
که داری لامکان جاودانه
ندارد هیچکس امروز این راز
ترا بخشیدم اینجا ای سر افراز
شدی اکنون وفائی پیش آور
دمی عطار را با خویش آور
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن منصور شیخ جنید را از حالات
بدو منصور گفت ای ذات بیچون
اناالحق میزند از ذات بیچون
اناالحق میزند درخون او باز
وگرنه خون کجا این دم زند باز
اناالحق چون نیارد زو تو دریاب
بگویم نکتهٔ دیگر تو دریاب
اناالحق خون کجا آورد ای دوست
اناالحق گفتن اندر دم دم اوست
اناالحق حق تواند زد حقیقت
وگرنه خود بود بیشک حقیقت
اناالحق حق زند اینجای بنگر
اناالحق گفتنش ای شاه بنگر
موافق تا نباشد در رگ و پی
کجا یارد زدن هر دم وی از وی
دمم حق زنده گردانید در خون
نمود اینجای رازش بیچه و چون
ز سرّ جان جان چون یافت بوئی
اناالحق زدوی اندر های و هوئی
دم حق هرکجا کاید نمودار
اناالحق خیزدش از سنگ و دیوار
درخت سبز با موسی در آن شب
اناالحق گفت با موسی در آن شب
درختی دید موسی صاحب راز
اناالله گفت با موسی در آن باز
درختی واصل این راه باشد
عجب گر خون ما آگاه باشد
درختی وصل جانان یافت آن دم
اناالحق گفت او اینجا در آن دم
عجب باشد اگر در خون چو منصور
شود در عشق او القصه مشهور
نه چون آید حقیقت کردگارت
که خون گشته نهان در زیردارت
اناالحق میزند بیدست مانده
حقیقت خون ز دست خود فشانده
از آن اینجا اناالحق میزند باز
که اینجا گشت خواهد ناپدیدار
نه دست من که دست خود بریده است
طمع اینجا زنیک و بد بریده است
طمع ببریده است است ازدست آفاق
از آن افتاده جان اندر جهان طاق
طمع ببریده است از دست و از پای
یکی میبینم اینجا مسکن و جای
درین مسکن زخلوت صاف بوده
درین معنی بخون رگ را گشوده
حیات طیّبه در خون بدیده
که تا دانی تو کان را چون بدیده
حیات طیّبه آمد پدیدار
از آن خون اناالحق زد ابایار
حیات طیّبه منصور دارد
که سرتا پای خود او نور دارد
وجودش جمله جان گشته در اینجا
نه همچون دیگران سرگشته اینجا
حیاتی یافت جانم اندر این دم
که ریزان گشت از دست و دلم دم
حیاتی یافت جان اینجا نمانی
نمود اسرار صورت در معانی
دو دستم بایدالله است بنگر
دو دستم دست دلخواهست بنگر
دو دستم برد اینجاگه بدستان
درون جان و دل صد گونه دستان
یقین خواهد نمودن بر سردار
دمادم میکند دلها خبردار
حقیقت حق بدینجا شیخ اعظم
اناالحق باش اندر عشق هر دم
دگر بنگر قدم تا می چه گوید
چه بیند راز دردستم چه گوید
زبان بیزبان چون گویدم راز
دگر چون بنگری در عین آواز
تو حال دست چون دیدی چه باشد
از این معنی که پرسیدی چه باشد
تو حال دست را پرسیدی اینست
که با ذرات در عین یقین است
مرا اینجایگه چه دست و چه سر
همه عین الیقین بوده است بنگر
ز سر تا پای منصور است واصل
همه ذرات در عشقند کامل
ز سر تا پای منصور است جانان
اناالحق گوی اینجا در یقین دان
ز سر تا پای دلدار است منصور
اناالحق گوی اینجا بر سر طور
ز سر تا پای منصور است دلدار
اناالحق گوی اینجا برسردار
ز سر تا پای منصور است بیشک
گرفتار آمده دربند کل یک
یکی ذاتست منصور از حقیقت
خداگشته چه جای و چه طبیعت
ز سر تا پای منصور است اشیا
نمود دوست دروی جمله پیدا
ز سر تا پای منصور است خورشید
همه ذرات دروی کرده امید
ز سر تا پای منصور است کل ذات
اناالحق گوی در وی جمله ذرات
چنانم این زمان در سر بیچون
چه ذاتم چه رگ و چه پوست و چه خون
چنانم این زمان در ذات مانده
کنون در عین هر ذرات مانده
چنانم ده ریئی و در یکی کم
منم چون قطره در دریای قلزم
چنانم از یدالله آشکار است
مرا بادست این صورت چکار است
یدالله است راز ما در این بس
نمیداند به جز من سیر این کس
ندیدم واصلی تا راز گویم
ورا اسرار کلی بازگویم
تو گرچه واصلی در عشق مانده
کجاباشی تو دست از جان فشانده
اگر مردی تودست ازجان فشانی
مر این اسرار اینجا بازدانی
اگر تو ترک کردی صورت خویش
حجاب بیشکی برخیزد از خویش
حقیقت ای جنید پاک دین تو
مرو بیرون ازین پس بی یقین تو
من ازعین یقین و اصل شد ستم
چنین اسرارها حاصل شدستم
من از عین الیقین اعیان ذاتم
اناالحق گوی اینجا در صفاتم
حقم اندر حق و اینجا تو بنگر
که میگویم کنون الله اکبر
صفاتم سر بسر دیدار یار است
چه غم دارد که جانان آشکار است
صفاتم در حقیقت حق شد اینجا
نمود جسم و جان مطلق شد اینجا
صفاتم حق بود چون راز دیدی
اناالحق تو ز خونم باز دیدی
صفاتم این زمان حقست بنگر
بجان ودل از این معنی تو برخور
صفاتم این زمان حقست مطلق
اناالحق گویم اینجا من اناالحق
مزه چون درین میدان فتادست
اناالحق مرو را در جان فتاده است
منزه چون درین راز است اینجا
از آن بیشک در آواز است اینجا
منزه چون من عین صفات است
از آن اینجایگه دیدار ذاتست
صفاتم ذات بیچونست اینجا
ویم درخاک و درخونست اینجا
بجز او نیست اکنون در درونم
اناالحق زن به بین در خاک و خونم
ایا اینجا ندیده سر اسرار
اناالحق چند خواهی گفت با یار
سخن اینست اکنون سالک پیر
که باید شست دست از جان چه تدبیر
دو دست از جان بباید شست ناچار
که تا بنمایدت این جای اسرار
دو دست از جان بیابد شست ای دل
که تا روزی مگر گردی تو واصل
دو دست از جان بدار و آشنا شو
اناالحق گوی و آنگاهی جداشو
تو دستان فلک اینجا چه دانی
که پنهان نیست این راز نهانی
تو دستان فلک بنگر یقین باز
که میبنمایدت مردم چنین راز
از آن ماندی که دست از خود بداری
کجا زیبد تو امر پای داری
تودست ازخود کجا داری بتحقیق
که تا یارت دهد در عشق توفیق
تو دست از جان بدار و جان جانشو
ز دید خویشتن کلی نهان شو
چو دست از خویش شستی یارگشتی
حقیقت بیشکی دلدار گشتی
تو دست از جان بدار ارکاردانی
که بگشاید درت باز از معانی
تودست از خود بدار و او شو اینجا
حقیقت کرد اینجا گاه یکتا
تو دست از خود بیکباره فرو شوی
هر آن چیزی که او گوید تو میگوی
دریغا شیخ دین کاینجا بماندیم
حقیقت ما کنون بیما بماندیم
قلم راندیم اندر اصل او
نمود دست خود کردم معطل
هر آنکو شد فنا از بود اینجا
بدید اندر فنا معبود اینجا
هر آنکو شد فنا اندر دل و جان
نموداری جانان در دل و جان
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در فنا و در یافتن بقای کل فرماید
فناگرداند زین ره شیخ جان بین
درون جان و دل عین عیان بین
کنون چون دست شد با دست دلدار
چه خواهد نیز یابم در نمودار
چو ما را دستگیری کرد جانان
از آن دستی در اینجا برد جانان
کنون چون دستگیری کرد آن شاه
بنزدیک خودم دادست او راه
کنون دستم گرفت و پایداری
نمودم دمبدم درعشق یاری
جفای او وفای ماست بنگر
رضای او رضای ماست بنگر
ز دستم چند گویم سرببازم
درین ره چون بدیدم شاهبازم
چو راهم داد نزدیکش شتابم
که بخشیده است اینجا فتح بابم
گشوده راه ما در کل کونین
همه دیدار ما در عین مابین
چو ذاتم داد اینجا در حقیقت
رهم هم داد ما را در شریعت
دم من داد جانان پیش جانان
که پستم نیز پیش اندیش جانان
ز پیش اندیشی خود یاد کردم
از آن در عشق خود پرداد کردم
ز پیش اندیشی خود رهبرم من
توانم کز سر جان بگذرم من
ز پیش اندیشی خود آنچه دیدم
کنم بیشک که من آن میتوانم
ز پیش اندیشی خود ذات دیدم
کنون اسرار هر آیات دیدم
ز قرآن این زمانم واصل ذات
حقیقت دانم اندر جمله ذرات
ولی باید که قرآن باز داند
ز قرآن بیشکی هر راز داند
ز قرآن این زمان منصور پیداست
درون او حقیقت نور پیداست
به بین این خون که نور ذوالجلالست
اناالحق گوی اینجا در وصال است
مبین خون شیخ بیشک ذات او بین
نمود خویشتن در ذات او بین
حقیقت این زمانم سرّ قرآن
حقیقت آشکارا هست درجان
نه در زندان تو گفتی شیخ با من
که باید کردنت اسرار روشن
وگرنه دزد راهی تا بدانی
زدی این دم تو آن دم در نهانی
چو در اینجایگه من دزد راهم
کنون بنگر که اندر دار شاهم
کنون بردار شاهم دزد عشاق
ز شاهم بستده من فرد عشاق
کنون بردار شاهم از حقیقت
که دزد لایقی دارند حقیقت
چنان فرمودهام در سر قرآن
حقیقت سر این معنی فرو خوان
نه حق گفته است والسارق بقرآن
بخوان اینجایگه میدان تو برهان
که دزدان دست او با پای اینجا
بریدن باید اینجا شیخ دانا
حقیقت دزد راه تست منصور
اگرچه آگه اندر تست منصور
چو من دزد ره مردان دینم
ز دزدی این زمان اندر یقینم
چو من دزدی کجا باشد بآفاق
که دزدی اوفتادستم عجب طاق
ندارم همسری از دزدی خود
کنون نیکم اگرچه کردهام بد
ز من عین بدی شد تا بدانی
رضای ما چنین بد تا بدانی
رضای ماست اینجا خواری عشق
از آن داریم ما غمخواری عشق
رضای ماست اینجا سر بریدن
ره جانان بود در سر بریدن
رضای ماست اینجا جانفشانی
ترا میگویم ای شیخ این معانی
حقیقت از در منصور حلاج
بود او را یقین در عین آماج
نشان او را بیابد این زمان تیر
بباید دوخت سر تا پایش از تیر
حقیقت این چنینم آرزویست
ز بهر این زمان درگفت و گویست
گناه دست نبود شیخ جانم
بریدن باید اینجا گه زبانم
زبان باید برید اینجا نه دستان
که باشد این گناه او را یقین دان
زبان دارد گنه اینجا بگفتار
اناالحق میزند اندر سردار
زبان دارد گنه در بیوفائی
که دعوی میکند او در خدائی
زبان دارد گنه نی دست ای شیخ
که اینجا آمده است او مست ای شیخ
زبان دارد گنه در حکم احمد
که این یک نکته میگوید چنین بد
بحکم شرع میباید بریدش
که تا پیدا نماید دید دیدش
بحکم شرع اگر در خون بگردد
اناالحق گفتن اینجا در نوردد
بحکم شرع بردار است اینجا
اگر بیشک خبردار است اینجا
چنان کاینجا دو دست خود بریدم
ازین معنی زمانی آرمیدم
چه دستانها که دست اینجا نمودم
ور اسرار از آن فارغ گشودم
زبان این لحظه با او یار گردد
ز سر دست تو برخوردار گردد
زبان و دست گفتستند مردان
زبان باید نمود این راز میدان
توا بشیخ جهان اسرار دانی
بمعنی برتر از عین معانی
حقیقت دزد منصور است اینجا
ز دزدی رفت او بردار اینجا
یقین آغاز با انجام اینجا
ز دزدی یافت او چون کام اینجا
ز دزدی یافت او اسرار اینجا
ز دزدی گشت او مشهور و پیدا
ز دزدی یافت اسرار حقیقت
ز دزدی رفت بردار شریعت
مرا این لحظه اسرارم عیانست
که جانانم درین دارم عیانست
نموده راز با ما از سر دست
حقیقت راز گفتم تا که پیوست
ابامن یار در زندان چنین گفت
رموزی دوش در عین یقین گفت
که ای منصور گفتی رمز مطلق
خدایم من تو گفتستی اناالحق
منم با تو تو با من راست گوئی
در این معنی دگر اینجا چه جوئی
منم بنمودهام اسرار اینجا
حقیقت هم ترا دیدار اینجا
ز دیدارم نمود راز دیدی
مرا در پردهٔ جان باز دیدی
چو من در پردهٔ جانت عیانم
ولی از چشم صورت بین نهانم
ابا تو گفتهام در پرده هر راز
بگفتم با تو کاین پرده برانداز
حقیقت پرده اکنون بر دریدی
بجز من هیچ در پرده ندیدی
بجز من نیست اندر پرده اینجا
بدیدی عاقبت گم کرده اینجا
مرا در پرده دیدی ناگهان تو
نمودی راز با خلق جهان تو
ترا خود نیست اینجا دوستداری
اگرچه ماهم اندر پوست داری
نمودی مغز ذاتم در تن خویش
حجابت رفته اینجا گاه از پیش
نمودی مر مرا با خاص و با عام
که بد مستی نداری طاقت عام
ترا زین گفتن بیهوده معنی
که با ما میکنی در عشق دعوی
تو دعوا میکنی معنیت باید
در اینجا گر نه این دعویت باید
اگرچه صورتت در ذات معنی
بدانسته ز ما آیات معنی
نبستانند از تو خاص و هم عام
که بد مستی نداری طاقت جام
نداری طاقت جامی در اینجا
کجا یابی تو مر کامی در اینجا
نداری طاقت جامی فنا شو
ابا ما در میان جان بقا شو
نداری طاقت جامی چه گوئی
کنون در هرزهاند گفت و گوئی
نداری طاقت جامی ز دلدار
کنیمت این زمان منصور بردار
نداری طاقت جامی ز منصور
فنادستی عجب از نفس و جان دور
نداری طاقت جام الستم
کنون پیوندت اینجا گه شکستم
نداری طاقت جام یقینم
ترا نزدیک خود مردی نهبینم
نداری طاقت اینجام اینجا
بخواهی بودن اندر عشق رسوا
کنم رسوا ترا فردا حقیقت
نمایم بر تو مر غوغا حقیقت
کنم رسوا ترا فردا بر خلق
بسوزانم ترا زنار با دلق
کنم رسوا ترا فردا بر خویش
نیم آنکه برم اندر بر خویش
کنم رسوا ترا فردا ابردار
ببرم دست و پایت بین خبردار
کنم رسوا زبانت را به بیرون
کنم اندازم اندر خاک و در خون
نمیدانی چه خواهی دید فردا
که خواهم کردنت منصور رسوا
اگر مرد رهی ماهی چنین است
چنین خواهد بدن فردا یقین است
که شهرت جمله خواهد دشمنی کرد
وز آن خواهی تو بودن صاحب درد
بگفتی راز با منصور غافل
کجا از دست تو بپذیرد ای دل
دل و جان را قبول اینجا ندارد
که گویندت وصول اینجا نداری
تمامت سالکانت اندر اینجا
کنند از عشق صد افغان و غوغا
مگو منصور اگر تو مرد راهی
وگرنه رخ به بینی زین سیاهی
اگر رسوائیت آمد یقین خوش
بسوزانیم فردایت بر آتش
به آتش مروجودت را بسوزم
تمامت عین بودت را بسوزم
در آتش رفت خواهی ز اروسرمست
ابی پا و زبان منصور بی دست
در آتش رفت خواهی تا بدانی
نمایم آنگهی راز نهانی
ترا در آتش سوزان حقیقت
نمایم بیشکی دیدار دیدت
بگفتی راز ما شرمت نداری
کنون باید که رازم پایداری
حقیقت پایداری کن بردار
مشو غافل ز من این دم خبردار
که خون از دست خود بینی روانه
ترا من رخ نمایم بی بهانه
چو دست خویشتن بینی پر از خون
مشو آن لحظه اینجا گه دگرگون
نشان ما شناسی عین خونت
وگر نه گفتن پر از جنونت
هر آنکو در ره ما غرق خون شد
ابا ما در تمامت غرق خون شد
هر آنکو در ره ما یافت بوئی
کنم گردان سرش مانند گوئی
اگر خواهی گذشت از جان نمایم
ترا معنی دمادم مینمایم
اگر خواهی گذشت از جان و از تن
ترا دایم کنم اینجای روشن
اگر خواهی گذشت از سردراینجا
کنم با ذات خود ذات تو یکتا
اگر خواهی گذشت از سر حقیقت
نهم من بر سرت افسر حقیقت
اگر منصور اینجا مردمائی
حقیقت مرد صاحبدرد مائی
چنین راندم قلم ای مرد سالک
زوصلت میکنم فردای مالک
فناگر دانمت چون راز گفتی
ابا خاص و عوامم بازگفتی
ترا بند زبان اینجایگه نیست
تن تو لایق دیدار شه نیست
ترا بند زبان اینجا نبوده است
زبان کردی و گفتی زین چسود است
ترا پند زبان چون نیست تحقیق
کجا یابی درین اسرار توفیق
مگر آنک ازوجود آئی تو بیرون
بیابی ذات خود را غرقه در خون
کنم منصور این قسم فراقت
کنم اندر نمود اشتیاقت
کزین سر بر سر خود میکنی تو
که بود خویشتن کل بشکنی تو
تو با ما ما بتو هر دو یکیایم
حقیقت ذات اینجا بیشکیایم
ترا گردانم اینجا گه یگانه
نظر کن تا بدانی این بهانه
بهانه نیست منصور این نمود است
زما کانجا دل و جانت شنود است
اناالحق ما زدیم اندر نمودت
نمودی هستم آید زین نمودت
نمایم مرترا منصور فردا
میندیش از فراق و عین غوغا
چنان با ما یکی شو بر سردار
که چیزی می نه بینی جز مرا یار
ز ما گوی وز ما میزن اناالحق
که من خود مینمایم راز مطلق
ز ما گوی و دمادم خرّمی کن
ابا ما یک نفس تو همدمی کن
تو دم با ما زدی ما با تو همدم
همی باش ار بریزیمت یقین دم
کنون منصور میکن عشق بازی
که اینجا نیست ما را عشقبازی
ببازی عشق ما مرناکسی را
نباشد تاشوی آنجا کسی را
بگردد آنگهی بنمایم اسرار
ابا او مینمایم از سردار
تو یکتای منی منصور سرکش
بسوزانم ترا فردا به آتش
تو یکتای منی درجان و در دل
تراام من ترا ای پیر واصل
ز وصل ما کنون بر خور حقیقت
گذر کن تو بما بر خور حقیقت
گذر کن زین وجود و ذات ما بین
وجود خویشتن محو فنابین
بقایی نیست صورت را درین جان
بکن ترکش تو یار خود مرنجان
چو مردان بگذر از این دام صورت
که این رفته قلم باشد ضرورت
کنون منصور فردا راز بینی
مرا در جمله اشیا بازبینی
زوال صورتت فرداست دانی
همه از صورتت پیداست دانی
زوال صورتت فرداست آخر
نمایم ذات خود فردات ظاهر
زوال صورتت گر چه جمالست
توئی تو شو که از عین وصالست
وصال آخر کار است فردا
مرو بیرون دمی منصور از ما
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نموداری اعیان و خورشید جان فرماید
جنیدا آفتاب جان عیان بین
در آن خورشید کل عین عیان بین
عیان بین یار در جانت حقیقت
دگر بشناس او را در طریقت
اگر سیر طریقت کرد خواهی
دگر میل شریعت کرد خواهی
همه سیرت یکی ذاتست بنگر
عیان در عین ذراتست بنگر
درین ره جمله از یکی است پیدا
ز یکی بنگر اینجا شور و غوغا
ز یکی بین همة نقش عجایب
نموده در بحار دل غرائب
ز یکی بین همه دیدار کرده
خود اندر جملگی دیدار کرده
یکی جامست در خورشید اینجا
چو بشناسی شوی جاوید اینجا
یکی خورشید و چندین طینت آنست
نظر میکن که اینجا در شبانست
یکی شمع است و چندان نیک بنگر
درین آیینه مر آیینه بنگر
هزاران نقش گوناگون برانگیخت
دگر از یکدگر پیوند بگسیخت
ز هم بگسیخت چندین نقش موزون
دگر ز آن نقش عین آورد بیرون
نمود قدرت خود مینماید
عیان قوت خود میفزاید
ز حکمش یفعل الله است دیدی
دلت زین راز آگاهست دیدی
اگر نقدی تو داری اندرین راه
مر آن نقدت بده در حضرت شاه
اگر نقد تو اینجا قلب آید
عیان قوّت خود میفزاید
اگر نقد تو اینجا قلب آید
جراحتها ترا در قلب آید
جنیدا نقد را از نسیه بشناس
بگو اسرار و از هر دیو مهراس
چو نقدت حاصل است امروز اینجا
شدستی بیشکی پیروز اینجا
نمود عشق داری در حقیقت
حقیقت داری از عین شریعت
درون خویش نقد خود نظر کن
ازین نقدت وجود خود خبر کن
چه دانی تا چه نقدی داری ای دوست
نگر تا ضایعش نگذاری ای دوست
جمال جان جان در جان عیان است
ولی از چشم نامحرم نهان است
جمال جان جان اینجاست بنگر
درون دل ببین پیداست بنگر
جمال جان جان بسیار جویند
وی اندر جملگی با یار جویند
درون جملگی گمگشته دلدار
به هر قطره چو قلزم گشته بیدار
همه در بحر غرقابند بنگر
عجب از پای تا فرقند یکسر
همه جویای او در جمله پیکر
زبان جمله او را بین و بگذر
ز دیدارش در این آینه بنگر
ز جودش تو از این آیینه برخور
در این آیینه می بر خوردراینجا
که خورتابان شوی از خوردراینجا
در این آیینه شیخا یار بینی
ولی درلیس فی الدیار بینی
درین آیینه میبنگر فنایت
درین آئینه هم بنگر بقایت
در این آیینه پیدا گشت جانان
حقیقت بیصفت خورشید تابان
در آن آیینه این آیینه بنگر
درون دل به بین پیداست یکسر
هر آیینه در این آیینه بار است
نمود صورت او صد هزاراست
ندارد مثل همتائی مجویش
بجز توحید در اینجا مگویش
ندارد مثل و مانندی ندارد
حقیقت یار و پیوندی ندارد
ز خود بر خود شده عاشق در اینجا
گهی صادق گهی فاسق دراینجا
ندارد مثل خود معبود ذاتست
نموداری ز ذاتش در صفاتست
همه شرع است شیخ از دید توحید
نمیگنجد در این اسرار تقلید
نه تقلید است این اعیان ذاتست
صفات او فزون از هر صفاتست
بصورت لیک در معنی همه نور
دو اینجا یافت شیخ و گشت مشهور
یکی ذاتست در جمله نمودار
ولی منصور بین اندر سردار
همه مرد رهند و ره ندانند
ره خود را بسوی شه ندانند
همه در غفلتاند و عین تقلید
دگر در وحشتند و دید نادید
دگر قومی که در توحید مانند
درین آیینه دید دید مانند
درین اسرار بشتابند با ما
به هر نوعی که بشناسند ما را
غم ما میخورند اینجا حقیقت
سپرده جملگی راه شریعت
به امیدی که میدارند طاعت
بیا پیوسته از بهر سعادت
کشیده هجر اندر عشق اینجا
فتاده در میان شور و غوغا
بلاکش تاز جانشان دوستداریم
در ایشان مغز جان در پوست داریم
بلاکش قرب جانان میبیابد
مر آن خورشید رخشان میبیابد
بلاکش قربت اسرار بیند
بلاکش دیدهٔ بیدار بیند
بلابینان عشق اندر غم و درد
بمانده اندر اینجا رویها زرد
بلا و قرب با منصور دادند
در اسرار بروی برگشادند
اگر مرد رهی مگریز از دار
گرت خود میکشند اندر سردار
بدست جان جان کشتن بسی به
حقیقت این ز دید ناکسی به
که بشناسد جمال یار اینجا
روا دارد وبال یار اینجا
مر اینها جمله نازاده درین راه
چو طفلانند نادان در بر شاه
چه فرق از آدمی تا عین حیوان
کسی باید که خورده آب حیوان
در این ظلمات، خضر رهروانم
بسوی آب حیوان راه دانم
در این ظلمات خضرم راه برده
ره خود را بسوی شاه برده
مرا چون آب حیوانست در جان
چه غم دارم درین زندان غولان
چو دنیا سجن مؤمن گفت احمد
حقیقت هست منصور و مؤید
از این زندان بیرون رفت خواهد
میان خاک در خون خفته خواهد
درون خاک منزلگاه یار است
ز من بشنو که این سر درچه کار است
درون خاک جان عاشقان است
در اینجا گه لقای جاودان است
درون خاک آمد جوهر یار
درون خاک شد هم ناپدیدار
درون خاک جای انبیایست
حقیقت هم مکان اولیایست
درون خاک بسیار است اسرار
که میداند به جز دانای دادار
درون خاک در خود بنگر ای شیخ
ز دید دوست اینجا برخورای شیخ
ترا رجعت بآخر در سوی خاک
بود زین شیب تانه طشت افلاک
درون خاک خلوتگاه عشق است
حقیقت مسکن و مأوای عشق است
تو تا با او رسی بسیار راهست
ولیکن در درون دیدار شاه است
تو تا با او رسی در محو فی الله
بباید کردنت در خود بسی راه
تو این دم در دم نقاش بینی
در آنگاهی که کل اوباش بینی
همه در سیر هستی بت پرستند
حقیقت بت پرست و خود پرستند
اگر مرد رهی ره کن درونت
که دل کرده در اینجا رهنمونت
ز دل پرس آنچه پرسی شیخ هشیار
که در دل حاضر است اینجای دلدار
دمی بیدل مباش و دل همی بین
ز دل مقصود خود حاصل همی بین
ز دل مقصود حاصل گردد اینجا
ز دل مر خویش واصل گردد اینجا
بدل واصل شو و دیدار او بین
حقیقت جملگی اسرار او بین
همه اسرارها در دل عیانست
ولی از غافل و منکر نهانست
گهی اسرار دل بیند در آنجا
که جز از عشق نگزیند در اینجا
بجز عشق اندر اینجا هیچ مگزین
زسرّ عشق خود معشوق میبین
ز سرّ عشق او دانای او شو
ز نور ذات او بینای او شو
درت از عشق بگشاید حقیقت
نماید باز جان در دید دیدت
ز عشق اینجا تو بر خورشیخ عالم
که عشق آمدت غمخور شیخ عالم
تو میخور غم دمادم از وصالش
امیدی دار و مگریز از وبالش
دمادم عاشقان را دل کند خون
دگرشان مینماید بیچه و چون
همه با یار در اندوه و ماتم
دگر شادی رسیده گشته خرم
همه با یار اینجا آشنایند
ولی مانند اسب بادپایند
کسی را نیست زهره اندرین سر
که یابد نیز بهره اندر این سر
کسی را نیست تاب اصل اینجا
که بنمایدش ناگاه اصل اینجا
کسی را نیست تاب هجر محنت
کز آن محنت بیابد عشق حرمت
کسی را نیست تاب وصل بیشک
که تا یابد نمود خویش بیشک
کسی را نیست تاب وصل دلدار
بماندستند دل مجروح وافکار
حقیقت شیخ بازاری چنین است
تماشاگاه مرد راه بین است
عجب شوری گرفته گرد عالم
نماید راز در شورم دمادم
ز حیرت خون دلها سوخت اینجا
که باید دیدهها بر دوخت اینجا
دل عاشق در اینجا کرده بریان
نباشد هیچکس را زهرهٔ آن
که تا آهی زند از درد دلدار
کسی باشد که باشد مرد دلدار
اگر دردی ترا اینجاست بنگر
از آن درمان تو پیداست بنگر
اگرداری تو درد دل در اینجا
بدرمانی رسی ای واصل اینجا
چو شیخ از عشق جانان شیخ کامل
شوی ناگاهی اندر درد واصل
اگر میبگذری از عشق خامی
بنزدیک امینان پس تمامی
اگر میبگذری از عشق اینجا
درون دل کجا بینی مصفا
اگر میبگذری از عشق بیچون
تو مانی دایماً در خاک و در خون
ببوی عشق دایم باش زنده
حقیقت باش هم سلطان و بنده
بسی وصف است اندر عشق عشاق
کسی باید که باشد درجهان طاق
رموز عشق از من باز داند
ز سر عشق آنگه راز داند
رموز عشق اینجانیست بازی
بسوزی اندروگر شاهبازی
رموز عشق بشناس و یکی شو
حقیقت عین جان بیشکی شو
رموز عشق اینجا دان و بشتاب
بسوی جزو و کل دلدار دریاب
رموز عشق بشناس و یکی بین
درون خویش را تو پیش بین بین
درون تست تیر و چرخ وانجم
حقیقت چرخ وانجم اندرو گم
حقیقت قوّت روح و روانست
درون تست پیر رهروانست
درون تست تیر چرخ دریاب
حقیقت اصل او در وصل دریاب
ز پیرخویش شو ای پیر آگاه
که پیر تست بیشک صاحب راه
اگرداری تودرد دل در اینجا
بیابی صاحب دردی در اینجا
ز پیر خود حقیقت شرع بسپر
ز نور شرع در دنیا تو برخور
ترا با پیرت اینجا آشنائیست
که پیرت بیشکی عین خدائیست
بشرعست این بیان از دید منصور
که پیر عشق شد توحید منصور
یقین منصور از پیر است بردار
ز دید پیر خود اینجا خبردار
چه بازی میکند این پیر عاشق
گهی فاسق گهی در کعبه صادق
نداند سرّ پیر عشق جز من
ازو شد بر من این اسرار روشن
ازو شد روشن اینجا جان منصور
یکی شد ظاهر و پنهان منصور
همه پیر است اینجا پیر ما بین
دمادم شیخ این تدبیر ما بین
که العبد یدبّر مرتضا گفت
درون مرتضی بیشک خدا گفت
که العبد یدبّر نیست تدبیر
حقیقت مر خدا را هست تقدیر
چگونه این نباشد آنچه خواهد
کند تقدیر و آن هرگز نشاید
قلم راند ونوشت و مینماید
دمادم عشق اینجا میفزاید
هر آن تقدیر کو سازد بباشد
اگر خواهد کشد خواهد نوازد
کسی را نیست زهره آنچه او کرد
که گوید چونکه او جمله نکو کرد
نکو کرده نکو خواهد حقیقت
یقین ای شیخ دین بهر شریعت
ز من بشنو که این شرعست بیچون
یکی باش و مشو اینجا دگرگون
صفات خود منزه دار اینجا
که تا باشی تو برخوردار اینجا
صفات خود ز آلایش بپرهیز
بنور عشق ذات خود برآمیز
درونت با برون جز ذات منگر
خدا را بین و تو در ذات منگر
درونت با برون منگر به جز دوست
یقین میدان که سر تا پای تو اوست
درونت با برون دیدار ذات است
از آن مر نحن اقرب در صفات است
ز نحن اقربت میگویم این سر
که تا دیدار خود یابی بظاهر
ز نحن اقرب ار میگویم اسرار
ز نوعی دیگرت شیخا خبردار
ز نحن اقرب اینجا مینگر شاه
اگر هستی ز سرّ عشق آگاه
خدا با تست نزدیک ار بدانی
تو اوئی او تو در اینجا نهانی
خدا با تست نزدیک ار ببینی
توئی ای شیخ اگر صاحب یقینی
خدا پیوسته با تست و تو با او
حقیقت اوست اندرگفت و درگو
خدا با تست شیخ آگاه میباش
چو من در جزو و کل تو شاه میباش
سرا پایت همه اوست ار بدانی
که گفتارم چه توحید است و خوانی
سرا پایت به جز او نیست اینجا
ابی شک ذات او یکیست اینجا
سرا پایت به جز جانان ندارد
دل و جان تو دیدن آن ندارد
چرا کاینجا بصورت بازماندی
از آن از دید دیدش بازماندی
اگر هستی چو من اینجا خبردار
حقیقت این بود اینجا خبردار
ز سر تا پای تو چه مغز و چه پوست
یقین در عالم توحید کل اوست
ز چشم دل یقین بنگر عیان او
حقیقت جملهٔ کون و مکان او
ز چشم دل یقین بین ذات اینجا
جهان و جمله ذرات اینجا
بچشم دل یقین بین آنچه پیداست
تو اوئی و تو اندر شور وغوغاست
ز چشم دل نظر کن دید جانان
تو اوئی این بود توحید جانان
ز چشم دل بسی دیدند رویش
بمردند آنگهی در آرزویش
ز چشم دل اگر سالک حقیقت
رباید گوی روحانی حقیقت
شود کانجا جمال بینشانست
از آن عاشق در اینجا مست آنست
کمال سالک اینجا گاه اینست
که خود او بیند این عین الیقین است
کمال سالک اینجا جان فشانی است
پس آنگه دیدن راز نهانی است
نهان شو شیخ تا پیدا نمائی
دوئی بگذار تا یکتا نمائی
نهان شو شیخ پیدا گرد در دین
چو من در عشق رسوا گرددر دین
نهان شو شیخ تا وصلت نمائیم
من اندر لاهمه وصلت نمائیم
نهان شو شیخ بیرون آی از دل
که تا جزء تو گردد در عیان کل
نهان شو شیخ بیرون آی از تن
که تا گردد ترا توحید روشن
نهان شو شیخ بیرون آی از جان
که وصل یار خود یابی تو اعیان
نهان شو شیخ تا در بینشانی
همه اسرار منصورت بدانی
نهان شو شیخ تا گردی به کل ذات
حقیقت ذات گردد جمله ذرات
نهان شو شیخ اندر جزو و کل تو
که تا آیی برون از عین دل تو
نهان شو شیخ اندر اصل بنگر
توئی اصل حقیقت وصل بنگر
نهان شو شیخ اندر عالم عشق
مزن دم هیچ شیخا همدم عشق
دم عشق ازل زن همچو ماتو
حقیقت چون شوی از خود فنا تو
دم عشق ازل زن همچو منصور
یکی بین و یکی دان شیخ مشهور
دم از عشق ازل زن همچو مردان
ز دید خود گذر از دید جانان
دم عشق ازل زن بر سر دار
اگر مرد رهی ای شیخ دیندار
دمی در عشق آید آنست دیدار
تو آن دم شو بجان و دل خریدار
دمی کز عشق آمد زندگانیست
در آن دم جملگی راز نهانیست
دمی کز عشق آید در وجودت
از آن دم کن نظر دیدار بودت
سخن کز عشق آید آن یقین است
که بیشک ذات رب العالمین است
دمی کز عشق آمد هست آن ذات
کند مر محو اینجا جمله ذرات
دمی کز عشق آمد مغز جانست
در آن دم جمله اسرار نهانست
دم از این زن که منصور است این دم
در این دم زد در اینجا اودمادم
چه به زیندم که سالک اندرین راه
شود دمدم ز بود خویش آگاه
چه به زیندم که جانان بازیابی
از این دم این دم آنجا بازیابی
چه به زیندم که اینجا در زنی باز
وز آن دم بازبین انجام و آغاز
از این دم به چه باشد تا بیابی
که بود خویشتن یکتا بیابی
ندیدم شیخ چیزی بهتر از عشق
نباشد هیچ چیزی برتر از عشق
ندیدم به ز عشق اینجا حقیقت
که در عشق است پیدا دید دیدت
ز عشق اینجا شناسا شو چو منصور
ز پنهانی تو پیدا شو چو منصور
حقیقت شیخ واصل شو درین سر
که میگردانمت اسرار ظاهر
ز نور عشق اینجا بود خودبین
درونت بنگر و معبود خودبین
بنور عشق آنجا یاب جانان
درون خویش پنهان یاب جانان
بنور عشق ظاهر هرچه بینی
همه او بین اگر صاحب یقینی
بنور عشق اینجا آفرینش
همه گردان نگر در عین بینش
بنور عشق در خود سیر کن باز
درون خود به بین ما را سرافراز
همه در تو عیان و تو نه بینی
تو از عالم جهان بنگر چه بینی
تو معبودی بصورت آمدی پوست
حقیقت کن نظر درکسوت دوست
بعشق این راز اینجاگه کنی فاش
اگر یک ره بیابی دید نقاش
بعشق این سر توانی یافت اینجا
وگرنه باش در نایافت اینجا
بعشق اینجا نظر در خویشتن کن
یکی بین بود جانان بی سر و بن
همه از عشق میگویند اینجا
همه در عشق میپویند اینجا
بعشق خویش آوردت پدیدار
تو از اوئی و او از تو پدیدار
چگویم سر عشق لایزالی
که در وصلی چو با او در وصالی
چگویم سر عشق اینجا ز تحقیق
مگر بنمایدت اینجا ز توفیق
کمال عشق بیشک عشق داند
بجز منصور سرّ او نداند
اگر از عشق بوئی یافتی تو
درون جزو و کل بشتافتی تو
اگر در عشق واصل گردی ای شیخ
همی اندر دو عالم فردی ای شیخ
نداند سر عشق اینجای خودبین
کجاهرگز بداند مرد بدبین
هر آنکو شد ز سر عشق آگاه
نه بیند هیچ اینجا جز رخ شاه
اگر آگه شوی در عشق اینجا
بمانی تا ابد در جمله یکتا
اگر آگه شوی از عشق بیشک
نماید جزو و کل نزدیک تو یک
اگر آگه شوی از دیدن شاه
تو باشی عشق و معشوق اندرین راه
اگر آگه شوی از نور عشقش
زیان یابی در اینجا بود عشقش
ز بود عشق اینجا بینشانم
بجز دیدار عشق اینجا ندانم
ز بود عشق اینجا باز بینم
جمال شاه یکتا باز بینم
ز بود عشق واصل گشتم از یار
دگر از عشق او من گشتهام یار
ز بود عشق اینجا ذات دیدم
عیان در جمله ذرات دیدم
ز بود عشق اینجا دم ز دستم
چسود اکنون که بیرون شد ز دستم
سر رشتهٔ دمادم باز بینم
همی انجام و هم آغاز بینم
بجز دیدار عشق اینجا چه چیز است
که بیشک عشق دیدار عزیز است
حقیقت عشق اسرار است جانان
کسی کو یافت دیدار است جانان
دمی در عشق شو گر عاشقی تو
بجز جانان مبین گر صادقی تو
دمی در عشق شو تا در فنایت
نماید در یکی عین بقایت
دمی در عشق شو تا آنچه جوئی
تو خود بینی که اندر گفت و گوئی
ز سر عشق واصل گرد در یار
که پیداگرددت اسرار بسیار
تو میبین او ولیکن خود مبین تو
اگر خواهی یقین عین الیقین تو
ز عشق اینجا به بین عین الیقینست
حقیقت اولین و آخرینست
همه عشق است و اندر تو نهانست
ز عشقت ظاهر صورت عیانست
همه عشق است در صورت پدیدار
ولیکن عشق باشد ناپدیدار
همه عشق است عشق اندر تمامت
کند هر لحظه صد شور و قیامت
همه عشق است اگردانی در اینجا
حقیقت سر ربانی در اینجا
ز عشق آمد پدیدار آنکسی کو
همه بیند ز ذات عشق نیکو
خبر از عشق یاب و آشنا شو
بنور عشق گم گرد و خدا شو
کسی کز سرّ عشق است آمده راه
همه شاهش همی بیند همه شاه
همان بهتر که یابی بهره از عشق
که منصور است کلی زهره ازعشق
حقیقت تا دل و زهره نباشد
ترا از عشق کل بهره نباشد
دلی پر زهره میباید در اینجا
که بگشاید مراورا در دراینجا
شب و روزی در اینجاگاه جویان
بسر در راه عشق افتاده پویان
شب و روزی عجب در ره فتاده
گهی درگور و گه درچه فتاده
شب و روزی تو در این منزل برد
که تا یابد شعاعی جانت از درد
کجا یابی دوا اینجا تو از یار
که بیهوده همی گوئی تو بسیار
کجا یابی دوای درد جانان
که در این ره نهٔ تو مرد جانان
کجا یابی دوا چون اندرین راه
نهٔ از سرّ او موئی تو آگاه
کجا یابی دوا ای غافل اینجا
که تا بیشک نگردی واصل اینجا
اگر واصل شوی اینجا دوایت
نماید دوست اندر جان لقایت
همه درد تو در اینجا ز قلب است
حقیقت آنکت اینجا نقد قلب است
همه درد تو اینجا هست صورت
نمیبینی دمی اینجا ضرورت
همه درد تو از جانست اینجا
وگرنه یار اعیانست اینجا
عجایب ماندهٔ چون حلقه بر در
که بگشاید ترا این حلقهٔ در؟
تو خود بگشای در اینجا در خویش
حقیقت پرده را بردار از پیش
تو خود بگشای در تا یار بینی
درون شو تا حقیقت یار بینی
تو خود بگشای در تا اتصالت
شود پیدا و هم عین وصالت
تو خود بگشای در گر کاردانی
که وصلت حاصلست اندر معانی
تو خود بگشای در ای سالک راه
از آن پس تا نگردی هالک راه
تو خود بگشای در این دم که هستی
چرا پیوسته اینجا گاه مستی
تو خود بگشای در اینجا که در خود
درون شو تا بهبینی رهبر خود
تو خود بگشای در تا در عیانت
شود پیدا همه راز نهانت
تو خود بگشا اگر چه در گشاد است
که بیشک بستگی آخر گشاد است
چو بگشادی در خود درحقیقت
روی در اندرون دید دیدت
چو بگشائی حقیقت بینی اینجا
نمود خویشتن در جمله پیدا
درون جان جانت یار خودبین
حقیقت بیشکی دلدار خودبین
ترا کی عاشقی خوانم درین راه
کزین معنی نگردی هیچ آگاه
ترا کی عاشقی خوانم درین سر
که اینجا می نه بینی یار ظاهر
ترا کی عاشقی خوانند مردان
که اینجا گه نیابی ذات جانان
ترا کی عاشقی خوانم ز دیدار
که از صورت نگردی ناپدیدار
توئی اینجا حقیقت تا بدانی
همه اسرار و انوار معانی
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نموداری جان در اعیان فرماید
بتو پیداست جان ای غافل اینجا
گشاده او ترا از خود دل اینجا
بتو پیداست جانان مینبینی
از آن مرد درد را درمان نبینی
بتو پیداست جانان اندر اینجا
گشاده او ترا در از خود اینجا
ترا کی عاشقی خوانم که جانت
بیابد همچو من راز نهانت
ترا کی عاشقی خوانم که جان را
ببازی در بر جان و جهان را
اگر مردی دمی از خود برون آی
در این معنی که گفتم در تو بگشای
بمعنی این در جان بازکن تو
همه ذرات را دمساز کن تو
درون گنج شو تا گنج یابی
حقیقت گنج خود بیرنج یابی
درون گنج شو بشکن طلسمت
در افکن پردهٔ صورت ز اسمت
درون از گنج شو بیشک حقیقت
یقین مر اژدهای این طبیعت
تو تا این اژدهای نفس مردار
نگردانی در اینجا ناپدیدار
کجا یابی خبر از گنج معنی
اگرچه برکشیدی رنج معنی
در این گنجت اگر راهست بنگر
درون گنج شو و از گنج برخور
درون گنج شو چون سالکان تو
حقیقت گنج بستان رایگان تو
از این گنج بقاکان واصلان راست
ز هر صورت پرست بیدل آن راست
بخور برگر توانی خورد ای شیخ
نه بتوانخورد این بیدرد ای شیخ
بر این گنج من خوردم حقیقت
که بیشک صاحب دردم حقیقت
بر این گنج من خوردم در اینجا
که بیشک صاحب دردم در اینجا
بر این گنج من خوردم دگربار
که اینجا میکنم مر عشق تکرار
بر این گنج من خوردم که یارم
از آن گنجست اینجا آشکارم
بر این گنج من خوردم در این سود
ک دیدستم حقیقت دید معبود
بر این گنج من خوردم که اویم
درون گنج باشد گفتگویم
بر این گنج من خوردم در این راز
که کردستم در این گنج را باز
بر این گنج خوردستم یقین من
که از من شد همه اسرار روشن
بر این گنج من خوردم دمادم
از آنم میزند الله این دم
منم گنج و طلسم از هم شکسته
حقیقت اژدها از هم گسسته
منم گنج و گشاده مر در گنج
منم بیشک حقیقت رهبر گنج
منم گنج پر از گوهر ز اسرار
ترا این گنجها آید پدیدار
اگر بیسر شوی گنج تو پیداست
بیابی آن زمان بیشک معماست
تو با گنجی ولیکن کی دهد دست
که بیسر گردی زین سر آنگهی هست
اگر مردرهی از خود برون آی
درون جان و دل دیدار بگشای
تو با گنجی بمانده در میان گم
از آن بی بهرهٔ اندر جهان کم
تو با گنجی و آگاهی نداری
از آن این گوهر شاهی نداری
تو گنجی و بمانده خوار اینجا
کجا گردی تو برخوردار اینجا
تو با گنجی و واصل یافته گنج
ولیکن بر کشیده زحمت و رنج
تو با گنجی و گنج خود ندیده
کنون اینست میبگشای دیده
بگنج خود نظر کن تا بیابی
حقیقت گنج را پیدا بیابی
تو گنج خود نظر کن هان و بنگر
که گنجی داری اینجا پر ز گوهر
ترا گنجست پر اسرار معنی
از آن شد دوست برخوردار معنی
ترا گنجست پیدا در بن چاه
چه گویم چون نهٔ از گنج آگاه
اگر آگاه گنجی در جهان تو
به هر جانب مباش اینجا جهان تو
اگر آگاه گنجی در بر دوست
حقیقت دان که گنجی اوست از دوست
ترا گنجست داده شاه و بنگر
ولیکن در دل آگاه بنگر
بصد نوعت بگفتم شرح این گنج
نظر کن از سر عین الیقین گنج
کسی داند که در کل پیش بین است
که این گنج الیقین عین الیقین است
ترا تا در حقیقت اول کار
نباشد در یکی آئی پدیدار
دم عشق است کاینجا میدهد دوست
عیان جملگی این دم همه اوست
دم عشقست ای شیخ گزین تو
درین دم آن دمت درخود ببین تو
زهی اسرار ما اسراردان کو
حقیقت واصلی اندر جهان کو
کزیندم او خبردارست اینجا
مگر عاشق که بردار است اینجا
خبردارست از آن دم این دم الحق
یقین منصور میگوید اناالحق
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در اعیان جان و در اعیان آن فرماید
حقیقت شیخ واصل یار این است
دم خودبین که اصل یار این است
در اینجا اصل اینست ار بدانی
حقیت وصل اینست ار بدانی
دم حق زد کسی این دم عیان یافت
حقیقت دید این اندر جهان یافت
دم حق زد کسی کز خود برون شد
حقیقت این دم او را رهنمون شد
دم من زد کسی کز خویش بگذشت
حقیقت کل شد و اینجا یکی گشت
همه شیخست اینجا سرّ اسرار
که میگویم در این دم از دم یار
همه از شرع میگویم در این دم
ز دستم هر دم از عین الیقین دم
اگر عین الیقین اینجا نبودی
نمود این دمم پیدا نبودی
اگر عین الیقین خواهی حقیقت
دم خود را نظر کن بی حقیقت
از این دم آنچه گم کردی بجوئی
که بیشک تو ازین درگفت و گوئی
اگر در صورت این دم دم نباشد
حقیقت بیشکی عالم نباشد
هر آنکو وصل میخواهد که یابد
دمادم در سوی این دم شتابد
از این دم گرنیابی راز اینجا
کجا آیی دگر تو باز اینجا
ازین دم گر نیابی راز بیچون
بمانی و کجا آئی تو بیرون
از این دم گر نیابی گنج اسرار
ترا هرگز کجا آید پدیدار
ازین دم عاشقان اندر فنایند
در آن عین فنا اندر بقایند
از این دم عاشقان ره باز دیدند
فنا گشتند چون این راز دیدند
ازین دم جوی بیشک جان جانت
کزین یابی حقیقت مر عیانت
عیان اینست اگر داری خبر تو
همه این دم نگر اندر نظر تو
همه زین دم در اینجا زنده بنگر
چو خورشید است دم تابنده بنگر
که صورت بیشکی نقش فنای است
بمعنی و عیان ذات خدایست
همه ذاتست در عین صفت او
نماید نقشها از هر صفت او
همه جویان این جان حقیقت
ولی او نیست در بند طبیعت
طبیعت زنده زو اینجا دو روزی
فتاده اندرو سازی و سوزی
طبیعت شیخ هم اینست در اصل
ولیکن این زمان زو یافته وصل
طبیعت تا نیندازی در اینجا
که خواهد شد فنای محض اینجا
بوقتی کین طبیعت محو شد دوست
نماند نقش بیشک نی درین پوست
شود درخاک محو لانماید
در آن محو آنگهی پیدا نماید
شود این دم که میبینی تو در راز
بیابد اصل خود در محو خود باز
ولیکن می نداند سرّ اسرار
بجز منصور وین نکته نگهدار
همه جانست اینجا کاه و تن نیست
بمعنی جملگی در اصل یکی است
از آن سرّ شریعت با کمال است
که عقل از دیدن این در وبالست
بعشق این میتوان آنجایگه دید
نه از عقل فضول و قول و تقلید
بعشق این سرّ توانی یافت ای شیخ
مر این سرّ نهانی یافت ای شیخ
دل و جان تا نگردد محو الله
کجا یابد عیان قل هوالله
دل و جان تا نگردد بیشک ای دوست
کجا آیند بیرون زین رگ و پوست
دل و جان تا نگردند اندر اینجا
حقیقت گم کجا گردند پیدا
دل اینجا شیخ آئینه است بنگر
که دیدارش در آیینه است بنگر
نیاساید تن اینجا تا فنایش
نیابد آنگهی عین بقایش
فنا باشد چو شد محو فنا او
شود درمحو فی الله او بقا او
حقیقت گفت ما ازگنج آمد
از آن جسم اندر اینجا رنج آمد
زهی گنج الهی گشته پیدا
نمییابد کسی او را در اینجا
تو برخوردار گنجی این زمان تو
حقیقت گوش کن شیخ جهان تو
بریدی دست من اینجایگه زار
نمودم سرّ خود گشتی خبردار
بدادم بوسهٔ بر دست و بر سر
نهادم بر سر از اسرار افسر
بریدی دست من اینجا بزاری
بدان کردیم شیخا پایداری
حقیقت می فنا خواهم من اکنون
که تا رسته شوم از خاک و از خون
حقیقت می فنا خواهم دگر بار
که گنج ما شده اینجا گهربار
چو گنج ما پدیدار آید ای شیخ
دل از گنجم خبردار آید ای شیخ
کنون ما گنج خود کلی فشانیم
که در عین الیقین گنج عیانیم
مرا مقصود از هر سر در اینجا
که کردم شیخ بر تو ظاهر اینجا
حقیقت مقصد و مقصود مابین
اناالحق بود وین معبود مابین
که بردار است نقش ما حقیقت
خبردار است از حکم شریعت
مرا مقصود این بد در فنایش
که روشن گردد اینجا گه لقایش
لقای خویش دیده راز برگفت
حقیقت او به پیر راهبر گفت
لقای خویش دید و صورت خویش
حقیقت محو این بردار از پیش
تو شیخا گرچه مرد راه بینی
کجا هرگز تو کلی شاه بینی
مگر آندم که چون من بر سر دار
برآئی و شوی زین سر خبردار
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در کشف اسرار حق عزو جل
هر آن نقشی که بنموده است جانان
یقین میدان که آن بوده است جانان
نمود بود او بسیار پیداست
ولی اصلش کنون بردار پیداست
نباشد پخته آنکو جان نبازد
بجان و جسم اندر عشق نازد
وصال عاشقان در قیل گشته است
از آن منصور از سر برنگشته است
چو مکشوفست او را ذات اعیان
دمادم میکند تقریر و برهان
چو با گنجست این دم در حقیقت
طلسم بود بشکست و طبیعت
طبیعت هر زمانم پایدار است
اگرچه در حقیقت بیقرار است
ولیکن شیخ یک چیز است از اسرار
که میگویم دمادم من ز گفتار
حقیقت شیخ منصور است آن گنج
تو او را دان درینجا گاه بیرنج
به معنی لیک صورت آنچه بینی
چنین آمد که مرد راز بینی
چو جانان روی در پرده نموده است
دگر این پرده از رخ برگشوده است
گشوده این زمان پرده ز رخسار
جمال خویشتن را کرده اظهار
جمالش با جلال اینجا نموده است
دگر این پرده از رخ برگشوده است
جمالش با جلال اینجا نموده است
مر او را جزو و کلی در سجود است
بت خود اول اینجا دوست میداشت
به آخر از میانه باز برداشت
بت خود خورد کرد اینجا بزاری
که در اسلام دارد پایداری
چو دین عاشقان شد ظاهر او
که میداند در اینجا که سر او
درین ره هر که او صاحب قدم نیست
حقیقت لایق شاه و حرم نیست
دلی کز ملک معنی باخبر شد
نمودار حقیقت یکنظر شد
دلی کاینجا خبر از جان جان یافت
اناالحق اندر هر زبان یافت
دلی کز عشق برخوردار آمد
که دید او حقیقت یار آمد
دلی باید که این خرقه بسوزد
دگر هر خرقهٔ از نو بدوزد
بعقل این سر کجا داند که چونست
از آن کین سر ز عقل کل برونست
هزاران جان درین حیرت برآمد
که تامر و اصلی زین ره برآمد
بزرگی باید اینجا گاه بردار
چو من تا از عیان گردد خبردار
تغافل غافل این معنی نداند
حقیقت اندرین معنی بماند
مگر آنکس که واصل شددرین راه
ازین یک نکته آنگه گشت آگاه
حقیقت صورت اینجا خرقهٔ دان
که عقل آن دوخت بهر کسوت جان
ز بهر جان مرین خرقه که کرده است
کسی ره سوی این پرده نبرده است
اگر بیشک خداوندش تودانی
نماید مر ترا سرّ نهانی
بخواهد سوخت این خرقه بر آتش
حقیقت اندر اینجا یار سرکش
حقیقت شیخ اینجا خرقه خونست
که اینجا گه حقیقت پر ز خونست
بخون آلوده کردم خرقه اینجا
خداوند است خرقه کرد پیدا
بخون آلوده کردم خرقهٔ خویش
جهانی دور کردم از بر خویش
بخون آلوده کردم تا به بینی
درین عین الیقینم گر به بینی
به اول شیخ این خرقه بسوزم
در آخر خرقهٔ دیگر بدوزم
بسوزم خرقهٔ دیگر ز اسرار
چو گردم اندر اینجا ناپدیدار
گمان اینجا مبر ای شیخ عالم
که ما اسرار خود دانیم دمدم
گمان گر مسپری در پردهٔ راز
چو ما زین خرقه اندر عشق درباز
در اینجا خرقهٔ عاشق عیان است
ولی این سر در اینجا گه عیانست
چو من زین خرقه گل آیم به بیرون
بپوشم خرقهٔ زینهفت گردون
مرا این هفت گردون خرقه باشد
ازین رازم عیان گه گاه باشد
که همچون من شود در آخر کار
حقیقت خرقه بیند هفت پرگار
بدان قانع مباش ای سالک اینجا
چو گردی عاقبت مر هالک اینجا
نمودی باشد این گه میبدانی
که در یکی بمانی در نهانی
همه یکی شود آن لحظه در دید
بپوشی خرقهٔ در عین توحید
همه یکی شود اندر بر یار
تو باشی در همه اشیا پدیدار
وصال آن لحظه باشد در حقیقت
که یکسان گردد این دید طبیعت
حقیقت بیشکی آخر چنین است
محقق را یقین ظاهر چنین است
که جان و جسم اندر راه جانان
یکی خواهد به آخر بی چه وسان
که خواهد شد در اینجا جسم اینجا
عیان بوده حقیقت اسم اینجا
میامرزاد یزدانش بعقبی
که گوید فلسفی این شیوه معنی
ز جای دیگر است این شیوه اسرار
ندارد فلسفی با این سخن کار
حقیقت فلسفی ای شیخ عالم
نیارد زد ار این معنی دمادم
حقیقت فلسفی ای شیخ اینجا
حقیقت مینداند نیست بینا
دل او اندر این معنی نباشد
ورا دائم به جز دعوی نباشد
هر آن دعوی که بیمعنی بود آن
کجا پیدا نماید سر جانان
حقیقت علم هر چیزی که دانم
ترا اینجا حقیقت میشمارم
من اندر فلسفه در آخر کار
بمانم مدتی در وی گرفتار
حقیقت صورتی بر هیچ بد آن
چو دیدم من در آخر هیچ بُد آن
حقیقت دین زردشتی ندارم
از آن در دین احمد پایدارم
حقیقت دین زردشتست این سر
که بیمعنی است این کرده بظاهر
همه در حکمت صورت عیان است
نمیداند که چیزی میندانست
بمعنی و بصورت سرّ قرآن
حقیقت غالب است اینجا تو میدان
هر آن چیزی که بنیادی ندارد
مخوان آن را که آن یادی ندارد
چو قرآن رهبر آمد اندرین راه
ز قرآن گشتم اینجا شیخ آگاه
چو قرآن رهبر آمد رهنمودم
ز دید خویش دید شه نمودم
چو قرآن رهبر آمد تا بمنزل
رسانیدم شدم ای شیخ واصل
چو قرآن رهبر است اینجا حقیقت
یقین قرآن بخوان بین دید دیدت
چو قرآنست گفتار الهی
مرو اندر پی لهو و مناهی
چو قرآنست اسرار دو عالم
یقین زو مینگر سرّ دمادم
چو قرآنست یکی ذات اینجا
تو جانان بین ز هر آیات اینجا
چو قرآنست اینجا بیچه و چون
نموده ذات خود از هفت گردون
بجز قرآن مدان شیخا تو رهبر
بدان اسرار قرآن را تو برخور
بجز قرآن مدان تو پیشوایت
که بنماید ترا اینجا لقایت
بجز قرآن مدان ذات خداوند
بخوان تا دل برون آید ازین بند
بجز قرآن نداند هیچ منصور
که مکشوفست ازو نور علی نور
نداند سرّ قرآن غافل اینجا
مگر اسرار دان واصل اینجا
حقیقت هست قرآن ذات الله
بخوان گرمرد راهی قل هوالله
دو عالم ذات قرآنست بیشک
در او دیدار جانانست بیشک
زقرآن گر شوی اینجا خبردار
ترا آن ذات کل آید پدیدار
ز قرآن گر شود آگاه اینجا
تو جانان بین زهر آیات اینجا
حقیقت هست قرآن ذات الله
بخوان گر مرد راهی قل هوالله
ز قرآن گر شوی آگاه اینجا
تو جانان بین ز هر آیات اینجا
چو قرآنست اینجا بیچه و چون
نمود ذات خود از هفت گردون
ز قرآن گر شوی آگاه تحقیق
ترا قرآن نماید راه توفیق
ز قرآن گرد واصل تا بدانی
که قرآنست اسرار نهانی
ز قرآن جان و دل تابنده گردان
تن پژمرده خود زنده گردان
ز قرآن وصل جو ای سالک اینجا
که تا بیشک نگردی هالک اینجا
ز قرآن وصل جو ای شاه دلدار
که از قرآن بیابی عین دلدار
عیان در سرّ قرآنست تحقیق
همه مردان ره کردند تصدیق
عیان در سرّ قرآنست دریاب
خبرها میدهد از وی خبریاب
ز نور سرّ قرآن آفرینش
پر از خورشید و بر در عین بینش
ولا رطب ولایابس که خوانی
ازاین معنی بگو شیخا چه دانی
ولا رطب ولایابس عیانست
مر این اسرارها باواصلانست
زهی قرآن که همتائی ندارد
حقیقت بود جز یکتا ندارد
زهی قرآن که دانی در حقیقت
نموده راز جانان در شریعت
حقیقت ذات قرآن کس ندانست
که سر او زنامحرم نهان است
نموده ذات جانانست قرآن
ابی صوت و ابی حرفست قرآن
ابی صوت و ابی حرفست دیدار
در او بیند حقیقت صاحب اسرار
حقیقت شیخ قرآن ذات الله
صفات پاک او در قل هوالله
بخوان گر صاحب راز الستی
حقیقت راز هشیاری و مستی
اگر ره بردهٔ در ذات اینجا
هوالله دان تو در آیات اینجا
حقیقت در هوالله هو ببین باز
گرفته نفحه در انجام و آغاز
هوالله است اینجادید عشاق
اناالحق بعد از آن توحید عشاق
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در ذات و صفات و عین الیقین فرماید
کجائی تو که دربود و جودی
تمامت را در اینجا بود بودی
حقیقت من رآنی گفتهٔ تو
مرا این جوهر کل سفتهٔ تو
تو جانی از همه اینجا مبرا
حقیقت درنهان و جمله پیدا
خدائی در حقیقت تا بدانند
همه اهل شریعت تا بدانند
تو درجان من اینجا کدخدائی
حقیقت مر خدائی مینمائی
توی اینجا اناالحق گوی جانا
نمودستی بمن راز نهان را
توی الله لیکن کس نداند
بجز منصور اینجا کس نداند
توی الله در دیدار منصور
که اورا کردهٔ درخویش مشهور
توی الله ای ذات همه تو
حقیقت عین ذرات همه تو
نخواهم گفت بیش از این چگویم
توی با من کنون دیگر چه جویم
حقیقت شیخ احمد مینگر نور
کنون اندر درون جان منصور
حقیقت مدح گو تا زنده گردی
چو خورشید یقین تابنده گردی
چنینش مدح گو تا ره بری تو
که در دیدار کل پیغمبری تو
چنانش مدح کردی در دو عالم
که تا بنمایمت دیدار مردم
چنینش مدح گو تا رخ نماید
ترامانند من پاسخ نماید
چنینش مدح گو تا شاه عشاق
ترا اینجا کند دلخواه عشاق
چنینش مدح گو گر سالکی تو
که بنماید ترا صدهالکی تو
چنینش مدح گو چون من درین دار
که گرداند ترا از خود خبردار
چنینش مدح گو تا با او اینجا
ترا در جان درینجا گاه پیدا
اباتست این زمان ای شیخ احمد
ترا بنمود منصور و مؤید
اباتست این زمان در کوی عالم
رسانیده ترا در سوی عالم
اباتست این زمان گر تو به بینی
ورا مانند من صاحب یقینی
اباتست این زمان گر یار خواهی
نظر کن رویش ار دلدار خواهی
بجز رویش مبین در عالم خاک
که تا باشی تو در هر دو جهان پاک
بجز رویش مبین اینجا تو در تن
که گرداند ترا چون ماه روشن
بجز رویش مبین اینجا تو درجان
که دیدارت کند اینجای اعیان
بجز رویش مبین اینجای در دید
که بنماید عیانت سرّ توحید
بجز رویش مبین اینجا ز ذرات
که گرداند ترا در جملگی ذات
بجز رویش مبین تا در عیانت
نماید بیشکی جان و جهانت
بجز رویش مبین گر کاردانی
تو میباید که او را یار دانی
تو او را بازدان چون یار کل اوست
حقیقت در همه دیدار کل اوست
تو او را باز بین اینجا حقیقت
مرو بیرون تو از سرّ شریعت
ترا یکسان کند در وصل اینجا
نماید دید خود در اصل اینجا
ز دیدش برخور اینجا همچو مردان
رخ از آثار شرع او مگردان
ز دیدش هر که در اینجا یقین شد
چو منصور اندر اینجا پیش بین شد
از آن من پیش بین واصلانم
که جز او در اناالحق میندانم
از آن من در یقین دیدار دارم
که چون او مونس و غمخوار دارم
مرا با شرع او اینجاست اسرار
ز شرع او مرا کردست بردار
مرا با شرع او جان در میانست
ابا دیدش چه جای دید جانست
مرا با شرع او بسیار راز است
که شرع او مرا کل کارساز است
حقیقت شیخ من بسیار گفتم
تو یاری من همه با یار گفتم
حقیقت چون تو یاری پس چه جویم
تو درجان منی پس باز گویم
یقین بشناس احمد در شریعت
که آخر بازدانی از حقیقت
یقین بشناس احمد را ز تقوی
که احمد آمده دیدار مولا
بجز او نیست اینجا تا بدانی
ورا میزیبد این صاحبقرانی
بجز او نیست اندر هر دو عالم
که دمدم میدمد از جان ودل من
وصال او خدا میدان تو ای شیخ
که جز حق نیست اندر جسم و جان شیخ
ز هر سری که میگوئی ازو گوی
درون جزء و کل دیدار او جوی
هر آن سالک که اینجا او عیان دید
ازو دید ار ذات جان جان دید
هر آن سالک که خاک درگهش شد
به آخر ار نمودی آگهش شد
هر آن سالک که بیند جمله احمد
شود در عشق منصور و مؤید
در او زن اگر مرد رهی تو
اگر از دیدش اینجا آگهی تو
محمد حق شناس ای سالک اینجا
که تا بینی مر او را هالک اینجا
چو منصور است دیدار محمد
ز عشقش رفته بردار محمد
تو گر شیخا دم بسیار گوئی
در این منزل تو دید یارجوئی
بجز احمد در کس را مزن باز
ز احمد گرد اینجاگه سرافراز
سرافرازت کند گر در ره او
چو من باشی حقیقت آگه او
ازو آگاه شو گر یار خواهی
ورا میبین اگر دیدار خواهی
همه دیدار پاک مصطفایست
از آن عالم پر از نور و ضیایست
دو عالم پر ز نور اوست امروز
مرا در جان و دل او هست امروز
درون دل چو خورشید منیر است
مرا در پایداری دستگیر است
درون دل نموده عین دیدار
مرا آورده اینجاگه بگفتار
ویم گفتار در عین زبانست
ویم اسرار در شرح و بیانست
زنم بیخود درینجاگه اناالحق
ازو گفتم بر تو سر مطلق
حقیقت مصطفی دانم خدا را
درون خویش بیچون و چرا را
دلم در واصلی بهره ازو یافت
ز دیدش هرچه دیداینجا نکو یافت
دلم در واصلی او نهان شد
در او گم گشت و آنجاجان جان شد
دلم در واصلی یکتای اویست
از آن در جزء و کلی جای اویست
همه جائیست اینجا حاضر ماه
ز سرّ جملگی او هست آگاه
درون جمله اشیا نگر تو
حقیقت نور او بین سر بسر تو
سراسر نور اودارد جهان بین
درون جان و دل بگشا جهان بین
بچشم دل ببین نی چشم صورت
که نور اوست جان اندر حضورت
بچشم دل ببین دیدارش اینجا
حقیقت جملگی اسرارش اینجا
بچشم دل نظر کن ذات پاکش
عیان گشته در این اسرار خاکش
بچشم دل ببین و کن نظر باز
که بنموده ترا انجام و آغاز
خبر کردت ندانستی تو او را
از آن افتادهٔ در گفت و گو را
تمامت واصلان در وصل اینجا
محمد یافتندش اصل اینجا
وصال مصطفی اینجا بدیدند
از آن پنهانیش پیدا بدیدند
وصال احمد ایشان را خبر کرد
شدند اندر ره شرعش همه فرد
اگر مرد رهی با درد اوباش
در اینجا از دل و جان مرد اوباش
اگر با درد او آئی دوائی
در آنجا دم زنی اندر خدایی
ترا تا درد او نبود حقیقت
نه بسیاری درو راه شریعت
کجا این سر میسر گردد ای یار
کاناالحق گوی از عین الیقین یار
ترا آن لحظه آن آید میسر
که آیی از نمود خویش بر در
فنائی در بقائی باز بینی
یقین انجام با آغاز بینی
از اول پاکی راهست تقوی
ز بعد دید تقوی عین مولا
درین ره پاکبازان پاکبازند
برو جان را درین ره پاک بازند
درین ره پاکبازان گوی بردند
که از بود وجود خود بمردند
درین ره پاکبازان راه دیدند
حقیقت خویشتن بردار دیدند
درین ره پاکبازان محرمانند
که جز جانان ز عالم میندانند
درین ره پاکبازان ذات گشتند
بری از جمله ذرات گشتند
درین ره پاکبازان دید دیدند
که در پاکی سوی منزل رسیدند
درین ره پاکبازی کرد منصور
چنین کاری نه بازی کرد منصور
درین ره پاکبازی کرد و جانداد
ز جانان داد تا درد ار جان داد
درین ره پاکبازی زاد راهست
پس آنگه در میان دیدار شاهست
درین ره پاکبازی کن که رستی
درون پردهٔ جانان نشستی
درین ره پاکبازی کن که ذاتی
گمان کم کن که در عین حیاتی
چو کردی پاکبازی در بر شاه
کند ز اسرار کل آن جات آگاه
براه پاکبازان زن قدم تو
که ناگه خود به بینی درحرم تو
براه پاکبازارن رو که توفیق
ترا باشد وز آن بینی تو توفیق
اگر تو پاکباز آئی درین راه
چو ما بیشک رسی نزدیک آن شاه
اگر در پاکبازی سر ببازی
مثال انبیا سر برفرازی
از آن در پاکبازی سرفرازم
که از کون و مکان من بینیازم
دم پاکان زدم در آشنائی
در اینجا یافتم دید خدائی
دم پاکان زدم تا کل شدم من
حقیقت در حقیقت کل بدم من
از آنم کل که اندر پاکبازی
برفتم بر سر عشق مجازی
مرا در عشق کل شرح و بیانست
به هر لحظه هزاران داستان است
مرا در عشقبازی پاکبازیست
از آن ذاتم حقیقت بینیازیست
چو ساقی ازل با ماست امروز
درین جام دلم پیداست امروز
چو ساقی ازل دادست این جام
ازین مستی همی بینم سرانجام
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در گوهر عقل و عشق گوید
دو جوهر دان تو عقل وعشق در خود
ولیکن عقل بیند نیک یابد
ازین هر دو اگر آگاه گردی
یقین دانم که تو در راه مردی
دو جوهر دان و مر این هر دو بشناس
پس آنگه تو ز نیک و بد بمهراس
دو جوهر دان تو اندر کام بیچون
که بنمودند رخ در کاف و در نون
حقیقت عقل ترسان است در خویش
در اینجا پردهها آورده در پیش
چنان ترسانست اینجا عقل بدفعل
نیاساید دمی از قال و از قل
جهان ترسان بود از بود خود او
ندیده در عیان معبود خود او
شب و روز است او از خوف مانده
دمادم میشود از عشق رانده
نیارد راه بردن در سوی شاه
نباشد همچو عشق از یار آگاه
ندارد آگهی از ذات بیچون
که او از خویش افتادست بیرون
اگرچه صد هزاران راز داند
نمود خود کجا او باز داند
بمانده قید در عقل است اینجا
همیشه مانده در نقل است اینجا
چنان در نقل و تقلید است مانده
بسی رو کرده اندر ره بمانده
درین دار فنا خوش مست وناخوش
دمادم میشود در عشق سرکش
دمادم معرفت میگوید از یار
که خود را در میان آرد پدیدار
دو پای او یقین درچه بمانده
بسی رو کرده اندر ره بمانده
اگرچه اول خلق آفریده است
ولیکن ذات جانانش ندیدهست
ز وصلش گاهگاهی بهره بخشد
دمادم مرد را هم زهره بخشد
که در عرفان چنان دم میزند او
همیخواهند که عشقش بشکند او
سخن از دید آرد در میانه
دمادم آورد در کل بهانه
نیارد کرد شرمی کان عیان است
اگرچه دایماً اندر بیان است
ولکین او زقرآن وز اخبار
بسی گوید حقیقت سر اسرار
چو از قرآن حقیقت راز گوید
ز سر دوست اینجا باز گوید
بقدر فهم در قرآن نظاره
کند آخر ندارد هیچ چاره
بکنه ذات قرآن کی رسد او
ولیکن آیت آیت بنگرد او
طلبکار است میجوید حقیقت
بمانده باز عقل اندر شریعت
اگر بگشایدش در آخر کار
ورا از عشق راز آید پدیدار
ز قرآن گر برد ره عقل در کل
برون آید یقین از رنج و از ذل
ز قرآن گر برد ره سوی جانان
یکی بیند همه در کوی جانان
ز قرآن گر برد ره در عیانش
یکی باشد همه شرح و بیانش
ز قرآن ره برد گر سوی آن دوست
برون آید ز مغز ای دوست در پوست
ز قرآن گر برد ره در خدائی
ابا عشقش بود کل آشنائی
ز شرح عقل گفتستیم بسیار
مرا مقصود باشد دیدن یار
ز شرح عشق هر دم باز گویم
نه از یک نوع صد گون راز گویم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نموداری عشق به هر انواع گوید
اگرچه سالک خوب ظریف است
دمادم در همه کاری لطیف است
نظام عالم از عقلست تحقیق
کسی کز عقل اینجا یافت توفیق
هدایت یابد اندر آخر کار
درو اسرار جان آید پدیدار
ممان در عقل گر تو مرد راهی
وگرنه اندرین منزل بکاهی
ممان در عقل خود با عشق میباش
که در اینجا نماید عشق نقاش
حقیقت عشق اینجا گه سفر کرد
چو باز آمد همه زیر و زبر کرد
حقیقت خانهٔ عقل اندر اینجا
نگیرد لیک او با نقل اینجا
چوباز آمد خرابی کرد آخر
که شد اسرارش اینجاگاه ظاهر
اگرچه خانه بردار است در عشق
کند در نقل در پیوستگی عشق
چو عشق خانه آمد در خرابی
ز بیت او بتابد آفتابی
شود روشن بنور عشق اینجا
ابا عشق آید اندر وصل یکتا
یکی گردد بنور عشق جانان
شود در عشق اینجا گاه پنهان
چو روشن گردد او دلدار گردد
ز دید و بود خود بیزار گردد
حقیقت وصلش اندر پاکبازیست
چنین اسرارها اینجا نه بازیست
تو اندر عشق شو محو هوالله
دمی زن هر زمان در ما سوی الله
چه کردی جام وحدت نوش بیعقل
مکن زنهار از تقلید ما نقل
زمانی بیعیان اینجا چه باشی
ابی عین العیان اینجا چه باشی
در ایمان کوش اندر جام مستی
چو بشکستی ز خویشت باز رستی
تو تا با خویش باشی حق نیابی
شود مطلق که حق مطلق نیابی
تو تا با خویش باشی در میانه
کجا بینی خدائی جاودانه
برون از تست هم با تست بنگر
درین اسرار فهمی آر و بنگر
برون ذات هم با تست جانان
یقین دیدار او بنگر ز پنهان
برون از تست هم با تست دلدار
همو کرد آمدت از خود خبردار
برون از تست هم با تست معشوق
ترا از خود بباید جست معشوق
برون از تست هم با تست الحق
خداوندت زند در خود اناالحق
برون هستیی خود را نظر کن
همه ذرات ازین هستی خبر کن
ازین هستی که باشی رواز اینجا
چو اندر عین کل داری خور اینجا
ازین هستی که داری برخور ای دوست
که هستی برتر از ماه و خور ای دوست
ازین مستی که داری شاد میباش
ز جزو و کل به کل آزاد میباش
ازین مستی که داری روی او بین
همه از روی او اینجا نکو بین
تو هستی این زمان در جسم و جانت
نظر کن هستی کون و مکانت
تو مستی این زمان بنگر رخ یار
حقیقت عمر خود ضایع بمگذار
مکن ضایع تو اینجا زندگانی
که تا قدر خود اینجا گه بدانی
بدان قدر خود اینجا همچو مردان
رخ از عشق کل اینجا برمگردان
بدان قدر خود اینجا گه چو عشاق
که هستی جوهری در جزو و کل طاق
چوداری اندر اینجا قربت یار
اگر ای جان توهستی سر هر کار
بدان قدر خود اینجا همچو منصور
تو نزدیک شهی چه میروی دور
تو از نزدیکیان شاه هستی
حقیقت از یقین آگاه هستی
از آگاهی در اینجا گاه برخور
تو محبوب شهی از شاه برخور
تو برخور این زمان از شاه اینجا
که گرداند ترا آگاه اینجا
تو برخور این زمان از وصل امروز
که بیشک داری اینجا اصل امروز
چو در خمخانهٔ عشقی فتاده
بماندستی عیانی هست باده
بمستی راست ناید دیدن دوست
که خوانندت همه اهل دلان پوست
دمی مستی خوش است ای شیخ عالم
وگرنه مستی اینجا گه دمادم
بنزد عارفان و پاکبازان
ابی مغزی بود اینجا یقین دان
دمادم سرّ عشق آید پدیدار
دمی مستی تو و یک لحظه هشیار
کسانی کاندرین ره مست اویند
از آن در مستی کل هست اویند
که قدر خویش میدانند اینجا
همه از پیش میدانند اینجا
حقیقت پیش بینی واصلی است
ورنه بیجنون بیحاصلی است
دمی در بیش بینی راهبر تو
مرو از بود خود اینجا بدر تو
چو بیرون و درون دیدار جانست
ترا اندر درون عین عیانست
چو میخوردی ز خود بیرون مشو تو
مر این اسرار کل نیکو شنو تو
درونت با برون هر دو یکی کن
نمود خویش اعیان بیشکی کن
که با عشقت در اینجا راز باشد
کسی باید که او دمساز باشد
که سرّ عشق اینجا گه بداند
یقین پنهانی از پیدا بداند
اگر مرد رهی او را چنین بین
تو عقل و عشق اینجا پیش بین بین
دو جوهر با یکی ذاتست در تو
عیان در عین ذراتست در تو
دو جوهر با تو اینجا هم جلیساند
بمانده اندرین نفس خسیساند
دو جوهر با تو اینجا در حقیقت
یکی با ذات دیگر در طبیعت
بر ایشانست سر کار گاهت
حقیقت در عیان دیدار شاهت
چو هر دو با تو همراهند اینجا
حقیقت هر دو دل خواهند اینجا
نکو گفتیم شرحی و شنیدی
یکی دیگر بکلی آن بدیدی
ز سر عقل دانی نیز چندی
ز عشقت میدهم ای شیخ پندی
حقیقت عشق ورزاندر مکانت
که عشق اینجا بماند جاودانت
نباشد جوهری زیباتر از عشق
مبین اینجا حقیقت برتر از عشق
حقیقت عشق مغز بود بوده است
که بهر عاشقان اندر نمود است
حقیقت عشق دان دیدار الله
که او از کنه ذات اوست آگاه
بود اینجا به جز جانان نهبیند
کسی مر عشق را اعیان نه بیند
از آن گوئی نشانست اندر اینجا
حقیقت جان جانست اندر اینجا
حقیقت متصل با ذات باشد
عیان جملهٔ ذرات باشد
گهی بر صورت حیوان نماید
گهی بیصورت کل جان نماید
گهی باشد حقیقت روشنائی
گهی در ظلمت و عین سیاهی
گهی در خویش واحد مینماید
گهی مر خویش زاهد مینماید
گهی در ظلمت است و گاه در نور
گهی پنهان بود او گاه مشهور
بود کارش همه رندی و مستی
گهی در ظلمت و گه بت پرستی
گهی در کعبه باشد در مناجات
گهی مستانه و گه در خرابات
ز هر نوعی که میخواهد دگرگون
برون او یقین بیچه و چون
درین نیرنگها یکرنگ باشد
همه اینجا ورا درجنگ باشد
که داند سرّ عشق اینجا تمامی
گهی درپختگی و گاه خامی
کمال عشق آن دم بازبینی
که در یکی تو او را راز بینی
دوئی را اندر اینجا منگر اینجا
زدید او حقیقت برخور اینجا
یکی دان سرّ عشق از مخرج ذات
ازو بگشای اینجا گه معمّات
حقیقت واصلی پاکیزه ناید
که تا مراین معمّا بر گشاید
نه چندانست وصف عشقبازی
که برگیری مر او را تو ببازی
نه چندانست وصف عشق کردن
که بتوانی بگلشن راه بردن
نه چندانست وصف عشق اینجا
که گردد بر تو اینجا گاه پیدا
نه چندانست وصف او حقیقت
که بتوان یافت در عین طبیعت
توانی یافت عشق اینجا به تحقیق
گرت معشوق بخشد عین توفق
توانی یافت عشق آنجا با عیان
اگر میبگذری از کسوت جان
توانی یافت عشق اینجا بدیدار
ار از خویش گردی ناپدیدار
توانی یافت عشق اینجا یقین تو
اگر از عشق باشی پیش بین تو
حقیقت عشق منصوری طلب کن
چو کاری کرد خواهی با ادب کن
بود عشق آنکه روی دوست بینی
همه یکی چو مغز و پوست بینی
همه یکی نگر اینجایگه دوست
حقیقت بود او چه مغز و چه پوست
همه یکی نگر در حضرت ذات
چه خورشیدت یکی چه عین ذرات
همه یکی نگر از بود بیچون
در این حضرت در آنجایی چه و چون
همه یکی نگر گر کاردانی
بجز یکی در این حضرت ندانی
همه یکی است اینجا در حقیقت
ولی نادان و وی بیند طبیعت
همه اینجاست یکی در دم یار
در اینجا آمده از وی پدیدار
پدیدار است این جمله ز جانان
همه در حضرت خورشید تابان
پدیدار است این جمله ز بودی
در اینجا جملگی کرده سجودش
پدیدار است این جمله ز الله
همه ذرات او اینجای آگاه
یکی ذاتست بنگر لا بالا
همه ذرات در خورشید پیدا
چنان منصور در عشق است سرمست
که خود شد نیست میبیند بکل هست
چنان در عشق موصوفست منصور
که میبیند وجود خود همه نور
چنان در عشق منصور است واصل
که عالم جملگی جسم است و او دل
چنان از عشق شاها ناپدیدم
که با جانان درین گفت وشنیدم
چنان در عشق شاها زار و مستم
که جام پر می اینجاگه شکستم
چنان در عشق شیخا عین ذاتم
که جز او نیست در دید صفاتم
چنان در عشق شیخا بود گشتم
که در عین العیان معبود گشتم
چنان در عشق شیخا بردبارم
که محکوم اندر اینجا نزد یارم
چنان در عشق شاها مست ماندم
که در عشقش یقین بیدست ماندم
چنان شیخا سخن ازوصل گویم
که جز اصلش حقیقت مینجویم
چنین شیخا فتادستم چنین ز او
بخاک پایت اینجا سرنگونسار
که آتش بینم و منصور درهم
حقیقت سوز او در من دمادم
دمادم هستم و یک ذره در نیست
بر من هست اندر نیست یکیست
وصال احمدم در جانست پیدا
مرا آن ماه و خور تابانست اینجا
محمد رهنمای من در این سر
بود کو کرد سرّم جمله ظاهر
سراپایم از او در غرق نور است
دلم از نور او عین حضور است
حضور و نور من از مصطفایست
مرا او در درون جان صفای است
کمالم از محمد در یقین است
محمد در درون من یقین است
اگر وصلم نه ازوی باشد ای شیخ
یقین کارم نه نیکو باشد ای شیخ
چنان در مهر او مجروح ماندم
که جسمم رفت کلی روح ماندم
اناالحق گفتم و جان رفت دیگر
همه ذرات من شد در یقین خور
منم خورشید ذرات دو عالم
نهاده روی سوی من دمادم
منم خورشید و ذره پای کوبان
وصال ما در اینجاگاه جویان
چنان شد مست منصور اندرین راه
که میبیند عیان در خویشتن شاه
دمی بیجسم یک دم در وجودم
دمی جانم دمی اسرار بودم
دمی دردی کشم اندر خرابات
دمی صافی خورم اندر دم ذات
دمی بودم بود پیدا در این راه
زمانی محو گشته در بر شاه
بچشم من به جز جانان نیاید
که جمله نزد من جانان نماید
بچشم من به جز جانان پدیدار
نمیآید در اینجا بر سر دار
منم اسرار لاهوتی در این سر
که اندر قاف قربت گشت ظاهر
در این حضرت همه جویای مااند
حقیقت جملگی جویای ما اند
در این حضرت منم گم کردهٔ خویش
بغربت در پس این پردهٔ خویش
که داند راز من جز من حقیقت
که کردم راز خودروشن حقیقت
که داند راز من من خویش دانم
که بود خویشتن از پیش دانم
ندانم راز من جز من ندانند
کسانی کاندرین روی جهانند
جمال ما ندیدند اندر اینجا
که بگشاید در ایشان را در اینجا
در خود ما گشادستیم به تحقیق
دهیم آن را که ما خواهیم توفیق
در ما را نه بسته است در حقیقت
ولی نتوان درون آمد طبیعت
طبیعت تا نگردد همچو ما پاک
که بالایش بیابد اندر این خاک
کجا آید بسوی ما روانه
وگرنه گفتنش باشد بهانه
کجا یارد زد ازما عقل کل دم
که در ما مینگنجد عقل آدم
که اوره کرده گم در پردهٔ ماست
بمانده در سر او پرده ماست
حقیقت شیخ توحید است این سر
یقین میدان ز تقلیدست این سر
ره تحقیق اینجا این چنین یاب
چو ما زین دم زن و عین یقین یاب
ازین عین یقین ما توبردار
که هستی راه بین ما تو بردار
جمال ماست پیدا در همه کل
فرستادیم در تو دمدمه کل
تو از ما زندهٔ در جسم و در جان
منم اینجا ترا دیدار جانان
تو از ما زندهٔ در عین صورت
ترا بخشیدهایم اینجا حضورت
تو از ما زندهٔ در حضرت ما
زمانی باش اندر قربت ما
ز ما مگذر که ما ذاتیم اینجا
ترا اعیان ذراتیم اینجا
نمود بود ما در تست موجود
از آن اینجا ترا هستیم معبود
منزه بین مرا در جسم و جانت
که بنمایم همه راز نهانت
ترا این عز و دولت هم ز ما هست
که جسم وجان تو در ما بقاهست
نمیری گر بما تو هست گردی
بذات ما یقین پیوست گردی
نمیری گر تو از ما زنده باشی
ولی باید که از جان بنده باشی
اگر در بندگی اینجا حقیقت
نمایم اندر اینجادید دیدت
اگر در بندگی ما را بخواهی
رسانیمت بعز و پادشاهی
اگر در بندگی ما را بدانی
ترا بخشیم ما صاحب زمانی
اگر در بندگی آری سجودم
بمعنی در درونت بود بودم
ز ما بگذر که پیدائیم در تو
جمال خویش بنمائیم در تو
اگر در بندگی فرمان بری تو
برفعت از همه کل بگذری تو
اگر در بندگی بینی لقایم
لقایم مر ترا اینجا نمایم
چو آیی در خراباتم حقیقت
نظر کن در سوی ذاتم حقیقت
چو آیی در خراباتم ز هستی
چو نوشی جرعهٔ از خود برستی
چو آیی در خراباتم یقین تو
بجز من هیچ اینجا گه مبین تو
چو آیی در خراباتم فنا گرد
که گردانم ترا اندر فنا فرد
چو آیی در خراباتم چو مردان
یکی باش و رخ از هر سو مگردان
چو آیی در خراباتم مرا بین
درون خویش بیچون و چرابین
چو من جامی وهم از دست من نوش
دو عالم کن بیک جامم فراموش
منم ساقی ایا شیخ جهان بین
مرا ساقی جمله عاشقان بین
منم ساقی تو جام از دست من خور
که تا گردم بکل بودم تو بنگر
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در معنی وسقاهم ربهم شراباً طهورا فرماید
چو جام ما خوری اندر خرابات
ترا من محو گردانم سوی ذات
چو جام ماخوری در عز و در ناز
نقاب هستی از پیشت برانداز
چو جام ما خوری و مست گردی
تو گردی نیست و آنگه هست گردی
مکن هستی و در عین ادب باش
مکن اسرار ما ای شیخ دین فاش
مکن اسرار ما فاش اندر اینجا
وگرنه این چنین باش اندر اینجا
بسی مردان ره اینجام خوردند
هم اندر جایگاه خویش مردند
تو گر اینجا خوری از خود بمیری
ولی در ذات من هرگز نمیری
چنین دان شیخ اندر جام هستی
ز آغازت به بین انجام هستی
شریعت گفتم آنگاهی حقیقت
نمودم جملگی دید دیدت
ادب داران ما در عز و در ناز
شدند اینجا زدید ما سرافراز
ادب داران ما در عین تقوی
مرا دیدند اندر عین دنیا
ادب داران ما در خود رسیدند
جمال ما در این معنی بدیدند
ادب داران ما واقف نبودند
یقین در عشق ما واصف نبودند
ادب داران ما در عین ذاتند
اگرچه بیشکی اندر صفاتند
که با ایشان یقین گفت و شنیدم
صفات و ذات ایشانست دیدم
صفات ذات ایشان جمله مائیم
که در ایشان جمال خود نمائیم
نبیند ذات ما جز مرد واصل
چو مقصودش بود اینجای حاصل
کسی کز ما در اینجا گاه دم زد
حقیقت کام دید از ما چو بستد
مراد خویش از ما اندر اینجا
حجابش برگرفت از پیش اینجا
منم در جمله پیدا و نهانی
چه در صورت چه در عین معانی
خداوند نهان و آشکارم
که درهر جایگه بی گفت یارم
احد خوانندم از جان ذات بینان
یکی دانند مر صاحب یقینان
ازل را با ابد پیوند دادم
نه زن نی یار و نی فرزند دارم
کنون از عشق خود اندر سردار
همی گویم دمادم سرّ اسرار
همه اسراربینان بیچه و چون
نمایم از عیانم ذات بیچون
کرا بنمایم اینجا گاه دیدار
که باشد با من اینجا صاحب اسرار
یکی داند مرا بی یار و پیوند
منزه از زن و از خویش و فرزند
یکی داند مرا در بینیازی
کنم او را حقیقت کارسازی
یکی داند مرا در بود جمله
یکی بیند مرا معبود جمله
یکی داند مرا در جمله پیدا
من او را باشم اینجا گاه پیدا
یکی داند مرا در پادشاهی
ورا بخشم من او را دستگاهی
یکی داند مرا جان بخش مطلق
حیات جاودانی بخشم الحق
یکی داند مرا بیجسم اینجا
حقیقت بینمود اسم اینجا
چنان دانم که من هستم دگر نیست
بجز من نفع و خیر و خیر و شر نیست
منزه ذاتم ومن بیچه و چون
مرا دارندهٔ این هفت گردون
منزه داندم از عین دیدار
مرا درجمله او داند پدیدار
حقیقت شیخ اینم راز بنگر
مرا بییار و بی انباز بنگر
حقیقت این شناس از من توواصل
که تا گردد ترا مقصود حاصل
چو مقصود تو اینجاگه عیانست
چنین اینجا درین شرح و بیانست
چو مقصود تو اندر اصل مائیم
که بود خویش در کل مینمائیم
بباید گفت تا تو هم بیابی
تو ریشی ریش را مرهم بیابی
منت مرهم نهم اندر دل ریش
من اکنون بیشکت بردارم از پیش
حجابت دور گردانم در اینجا
که من درد تو و درمانم اینجا
دوای درد تو عطار آمد
حقیقت مرد این اسرار آمد
دوای درد تو اینجا منم دان
دوای درد تو اینجا کنم هان
دوای درد عشاق جهانم
ازیرا من طبیب غمگنانم
دوای درد را درمان کنم من
ترا این درد عشق اسان کنم من
دوای درد تو خواهیم کردن
یقین فرمان تو خواهیم کردن
یقین ای شیخ دیندار خدائی
تو اینجا گاه هم درد و دوائی
ز معنی کن دوای درد اینجا
که تا آیی حقیقت فرد اینجا
ز معنی کن دوای خویش اینجا
که تا آیی حقیقت پیش اینجا
ز معنی کن دوای خویش ای شیخ
به بین اینجا خدای خویش ای شیخ
دواباتست و درد اینجای با تست
دواباتست و فرد اینجای با تست
دوا با تست اگر بینی حقیقت
دوای تو بود دید شریعت
دوای تو بود آن ماه رخسار
نماید اندر اینجا گاه دیدار
ترا دیدار بنمودست یارت
در اینجا گاه گشته آشکارت
ترا دیدار بنموده است آن ماه
دمادم میکند از خویش آگاه
ترا دیدار بنموده است جانان
درت اینجای بگشوده است جانان
ترا دیدار بنمود و تو دانی
ز هستی اندرین پرده نهانی
دوا کن در دو بنگر در درونت
که بنموده است یار رهنمونت
دوا کن درد و بنگر در رخ یار
که درمانت شود کلی پدیدار
دوا کن درد شیخاهم در اینجا
که جانانست در دید تو پیدا
دوا کن دردو اینجا روی او بین
ز روی او تو هر چیزی نکو بین
تو تا واصل نگردی در بر یار
دوای درد کی آید پدیدار
دوای درد تو دیدار یار است
که درجان و دل تو آشکاراست
دوای درد تو جان جهان است
کی اینجا گه ترا عین العیان است
دوای درد تو اویست بنگر
که در تو هست اینجا یار ناظر
دوای درد تو اویست الحق
که اینجا میزند در تو اناالحق
به از این دم دم دیگر دهد دست
که در دیدار تو یار است سرمست
دم بهتر از این دم مینیابی
که او با تست تو عین خدائی
به از این دم که جانانست با تو
یقین در پردهٔ اعیانست با تو
تو اینجا نقد داری شیخ دلدار
چرا یکدم نگردی شیخ بیدار
بنقد امروز داری روی جانان
ستادستی تو اندر سوی جانان
تو با یاری و یار اینجاست پیدا
ترادر جان نموده روی زیبا
از آن در دردیاری باز مانده
که بی او میشوی در آز مانده
از آن دردردیاری زار و مجروح
که نی دل بینی اینجا گاه و نه روح
دوایت آن زمان باشد به آفاق
که چون منصور گردی از همه طاق
دوایت آن زمان باشد حقیقت
که گردانی تو محو اینجا طبیعت
دوایت آن زمان آید ز توحید
که در یکی شوی از عین تقلید
دوایت آن زمان باشد ز اسرار
که گردی از وجودت ناپدیدار
دوایت آن زمان باشد که در ذات
حقیقت محو آری جمله ذرات
یکی بینی تو اندر جزو و در کل
برون آئی بیکباره ازین ذل
چنین کن شیخ این جا بادواگرد
چو من در بود کل کلی خدا گرد
در او گم شو دراینجا در عیان باز
که تا گرداندت از خود سرافراز
تو دراو گم شو آنگه پرده برگیر
پس آنگه یار را بیچون ببر گیر
تو در او گم شو و محو هوالله
حقیقت گرد و آنگه باش الله
تو در او گم شو و دیدار بنگر
درآ در خویشتن اسرار بنگر
تو در او گم شو و صورت رها کن
بجز او صورت اینجا گه فداکن
تو در او گم شوی نابود گردی
حقیقت درخدائی فرد گردی
دوائی این چنین است گر بدانی
یقین این از یقین است گر بدانی
فنا شو شیخ تا بینی دوایت
که این عین دوا آمد شفایت
فنا خواهی شد ای شیخ جهان تو
نمودم این زمانت جان جان تو
چو او با تست و تو با او چه جوئی
بگو عطار کآخر چند گوئی
بسی گفتیم و دل آرام نگرفت
ز ساقی دمبدم جز جام نگرفت
دوای درد ما یار است ای شیخ
که اندر ما پدیدار است ای شیخ
دوای درد ما دیدار اویست
که او درجان ما در گفت و گویست
دوای درد ما او بود دیدم
بسی در جان یقین گفت و شنیدم
دوای درد ما او بود اینجا
دوا کرد و رخم بنمود اینجا
دوا کردم در این دست بریده
بسی اسرارها زویم شنیده
دوا کردم در اینجا یار عشاق
حقیقت شیخ اندر دار عشاق
دوای درد مااکنون رخ اوست
قرار جانم اینجا پاسخ اوست
دوای درد ما اکنون پدیدار
شد ای شیخ جهان اندر سر دار
دوائی کردم از دست بریده
دل و جانم شد اینجا آرمیده
دل و جانم ازو اندر قراراست
که دیدارم در اینجا آشکار است
قراری یافت دل از روی جانان
یکی میبیند از هر سوی جانان
قراری یافت دل در نزد عشاق
که شد درجان جان امروز کلی طاق
قراری یافت دل از گفتگویش
که دید آن رخ که بددرآرزویش
قراری یافت دل در قربت او
که این دم واصفست از حضرت او
قراری یافت دل از دید دیدش
که در اینجا عیان جانان بدیدش
قراری یافت دل در سرّ بیچون
که جانان یافت اینجا بی چه و چون
قراری یافت دل تا واصل آمد
که جانانش همین جا حاصل آمد
قراری یافت دل از ذات پاکش
که بیرون رفت او از آب و خاکش
قرار دل ز دیدار است دیدیم
بسی اسرار از جانان شنیدیم
قرار جان یقین خواهد بدن زود
که گردد محو کل در ذات معبود
قرار جان بود اندر سوی ذات
چو فارغ گردد از دیدار ذرات
قرار جان بود محو هوالله
که گردد در یکی او بیشکی شاه
قرار جان بود آن دم ز دیدار
که منصورش بسوزد در تف نار
حقیقت ذات جمله بیقرارند
اگرچه جمله در دیدار یارند
زمین و آسمان هم بیقرار است
همه در گردش ناپایدار است
همه چیزی که بینی شیخ بیچون
ز دید خویش خواهد شد دگرگون
ز اول هرچه بینی هست آخر
ز اوّل جملهشان دلدار ظاهر
ز اول جمله در اینجاست بیشک
در آخرجان جان پیداست بیشک
زوالی گر نباشد آخر کار
کجا جانان شود اینجا پدیدار
زوالی گر نباشد در حقیقت
بماند جاودان عین طبیعت
محال است اینکه صورت بازماند
چو گردی محو آنگه راز داند
حقیقت محو خواهد گشت جمله
در اینجا تا چه خواهد گشت جمله
هر آن تخمی که کارند آن برآرد
ولی در عاقبت پائی ندارد
فنا به از چنین صورت نماندن
بجان باید در این حضرت بماندن
فنا به در ره مردان هوشیار
که یار اندر فنا آید پدیدار
فنا به در ره مردان رهبر
فنا بوده است اندر بود بنگر
فنا به هان فناشو آخر کار
نمود خود از این پرده برون آر
نخواهد بود چیزی تا ابد هان
حقیقت خوب و زشت و نیک و بدهان
دو روزی صبر کن در گردش دور
که آنگاهی رسی در جملهٔ غور
دو روزی صبر کن در بود و نابود
که در آخر بیابی جمله مقصود
دو روزی صبر کن در هجر جانان
که دیدارت دهد در آخر آن
دو روزی صبر کن در تنگدستی
که چون گردی فنا از غم برستی
دو روزی صبر کن تا جان برآید
ترا هر محنت و اندوه سرآید
دو روزی صبر کن تا نیست گردی
ز هستی جزو و کل اندر نوردی
دو روزی صبر کن کت بودنی نیست
در آخر چون به بینی جمله یکیست
دو روزی صبر کن در محنت یار
که در آخر بیابی قربت یار
دو روزی کاندرین روی جهانی
بکن صبری ز عشقش تا توانی
دو روزی کاندرین روی زمینی
قناعت کن اگر صاحب یقینی
قناعت کن در این دار فنا تو
که خواهی رفت در دار بقا تو
قناعت کن تو چون مردان عالم
میان غم در آن غم باش تو خرم
قناعت کن که تا گردی مصفا
چرا باشی تو در اسم و مسما
قناعت کن چو یارت در کنار است
مخور غم جان که جانان آشکار است
قناعت کن چو یارت هست در بر
تو با اوئی و او اندر برابر
قناعت کن بدین چیزی که داری
که این را نیست جانا پایداری
همه روی جهان در عین ماتم
همی بینم در اینجا گه دمادم
نه من در غم بماندستم گرفتار
نه هم در بند خود مانده است دلدار
نه من بردارم اینجا در حقیقت
که بردار غمند اهل طریقت
همه کار جهان بادرد و سوزاست
غم و اندوه نه یک دم نه دو روز است
غم و اندوه جاویدان نماند
نمود نیک و بد یکسان نماند
چرا غم میخوری ای شیخ در دهر
تو لطف یار بین وبگذر از قهر
ترا لطفست اینجا گه نموده
تو در قهری و در جهلی چه بوده
نه آخر علم به از جهل باشد
کسی داند که آنکس اهل باشد
خدابین باش ای شیخ جهان تو
مخور غم اندر این دور زمان تو
چو دردت با دوا آمد مخور غم
که ناچیز است این دوران عالم
حقیقت رو تو در عین شریعت
تو دنیا سر بسر میدان طبیعت
طبیعت دان همه دنیای غدار
که ماندند انبیا در وی گرفتار
طبیعت دان تو هر چیزی که بینی
بجز حق هیچ اگر صاحب یقینی
طبیعت مرد از حق دور دارد
کسی داند که عین نور دارد
که اینجا گاه هست اندر کمین تو
طبیعت دان عزازیل لعین تو
بدو مگرو که او مردودراهست
بمانده دور از نزدیک شاه است
ازو دوری گزین چون انبیا تو
که گرداند ز ناگه مبتلا تو
ازو دوری گزین مانند مردان
رخ از او تو بقول حق بگردان
ازو دوری کن و او را رها کن
رخ از دنیای دون سوی خدا کن
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در کشف حجاب و وصول دوست
اگر خود پرده برگیردزرویش
تو خودبینی و او در گفت وگویش
اگر خود پرده بردارد ز رخسار
وجود خود به بینی بیشکی یار
اگر خود پرده برگیرد تمامت
مر این معنی ابا خاص است و عامت
همه دیدار جانانست در کل
که وی در پرده پنهانست در کل
چو او در پرده باشد خود که بینی
تو او را بین اگر صاحب یقینی
چو او در پرده باشد پس که باشد
بجز او در نظر شاها که باشد
همه دلها ز عشق او پر از خون
که تا کی آید او از پرده بیرون
همه دلها از این حسرت کبابست
کسی کاین یافت اندر بحر بابست
هر آنکو روی جانان دید امروز
یقین شد بیشکی در دید پیروز
سخن از مغز جان میگویم ای شیخ
همه ازجان جان میگویم ای شیخ
اگر این باز دانستی چومائی
من و تو چون یکیم اندر خدائی
جدائی نیست اما فرق اینست
که منصور این زمان مر شاه بین است
بکل شد شاه منصور اندرین راز
بمعنی پرده از رخسار شد باز
زوصلش آنچنان پیداست جانان
که اصل صورت او گشت پنهان
چو اصل صورت او از خدا بُد
هم اندر خود اناالحق گو خدا بُد
همان بودی که اول بود از یار
هم از آن بود شد کلّی پدیدار
هم از آن بود کلی گشت نابود
چو شد آن بود کلی گشت معبود
مرا معبود میبایست دیدم
به معنی حقیقی در رسیدم
مرا معبود میبایست در دید
بدیدم در درون از عین توحید
ز توحیدم چو معبودم عیان است
ز معبودم همه شرح و بیانست
حقیقت هر که چون من یار بیند
یکی اندر یکی اسرار بیند
یقین من کنون عین الیقین است
نمود عشق جانان این چنین است
درین توحید کل شیخانظر کن
همه ذرات خود زیر و زبر کن
ازین وعظی که گفتت ذات منصور
از آن مر فهم کن آیات منصور
درین آیاتها کز لامکانست
نظر میکن که شرح جان جانست
درین آیاتها اینجا خبر یاب
حقیقت جملگی اندر نظر یاب
درین آیاتها بنگر نهانی
ز هر آیاتها شرح و بیانی
فروخوان و بگو با مرد دیندار
که تاگردد چو ما او صاحب اسرار
نهان و آشکارا دیدهام من
نهان از بود کل بگزیدهام من
نهان بگزیدهام اینجا حقیقت
که پیدائی بُدم عین طبیعت
نهان بیشک خدا بود اندر اینجا
که در پیدا رخ او بنمود اینجا
نهان بیشک خدا بُد کس ندانست
نمود بود خود را او بدانست
نمودن بانمود اینجا حقیقت
بدین صورت نهان پیدا حقیقت
نه منصورست او ذاتست بنگر
اناالحق گوی ذراتست بنگر
کنون اینجا حقیقت شد تمامی
کنون پخته شد شیخا ز خامی
ز خامی پخته شو شیخا کنون تو
حقیقت پخته باش و رهنمون تو
ز خامی پختهٔ در کل اسرار
کنون شیخا یکی بینی ز اسرار
ز خامی پختهٔ و نور ذاتی
چه غم داری چو با منصور ذاتی
ز یکرنگی ترا مقصود باشد
ز یک ذاتی ترا معبود باشد
ز یکرنگی رسی در مسکن خویش
ببینی جملگی را بیشکی بیش
ز یکرنگی همه مردان رسیدند
بمنزلگاه و روی یار دیدند
ز یکرنگی زدند اینجایگه دم
نمود جان جان دیدند دمدم
ز یکرنگی رخ جانان خود را
شدند و گم شدند اندر احد را
ز یکرنگی در اینجاگاه جانند
درون بود کل ذات عیانند
ز یکرنگی در اینجا راز بین تو
همان یکرنگی خود بازبین تو
ز یکرنگی خود اندر نشانند
که تا باشد حقائق را ندانند
ز یکرنگی خود داری خبر تو
در آن یکرنگی خود کن نظر تو
ز یکرنگی خود آگاه شو باز
چو اوّل اندر اینجا شاه شو باز
ز یکرنگی بسی اسرار گویند
در این معنی حقیقت یار جویند
ز یکرنگی بسی اینجا زدم دم
ولی کی باز بیند بیشک آن دم
که در لاقربت الّا به بیند
پس آنگه حضرت والا به بیند
اگر یکرنگ خواهی شد درین راه
در آخر شاه خواهی بُد در این راه
اگر یکرنگ خواهی شد چو مردان
بجز لامنگر و اسرار لادان
اگر یکرنگ خواهی شد به لاتو
ز اول بایدت شد کل فنا تو
اگر یکرنگ خواهی شد چو منصور
مبین ظلمت حقیقت این همه نور
اگر یکرنگ خواهی شد تو در ذات
حقیقت محو گردان در یکی ذات
اگر یکرنگ گردی ذات بینی
که کل ذاتی و آنگه راز بینی
اگر یکرنگ گردی بیچه و چون
برت موئی نماید هفت گردون
اگر یکرنگ گردی ذات باشی
تو جان جملهٔ ذرات باشی
دو بینی تو هم اینجا نموده است
نمیدانی کت اینجاگه چه بوده است
دو بینی میکنی زان در بلائی
کجاهرگز رسی در روشنائی
دو بینی میکنی ز آن ماندهٔ باز
خدائی کردهٔ ز انجام و آغاز
دو بینی میکنی اندر بلایت
دمادم مینماید او لقایت
ز تو یک لحظه جانان نیست خالی
ولیکن این چنین افتاده خالی
ز تو یک لحظه جانان نیست فارغ
چه گویم چون نهٔ اینجای بالغ
ز تو یک لحظه جانان نیست بی دید
نمیبینی تو او در عین توحید
گناه آفتاب اینجایگه نیست
ولیکن کور را دیدار ره نیست
رهی بس ناخوش است و منزلی خوش
ولیکن راه بر کور است ناخوش
چو نفس کور اینجا ره نبیند
بمنزل کی رسد کو شه ببیند
چو نفس کور اینجا شد گرفتار
بمنزل کی ببیند او رخ یار
چونفس کور اینجا بازمانده است
یقین در حرص و اندر آزماندست
چو نفس کور را بینا کند شاه
بیابد او بمنزل چون کند راه
همه مقصود ما نفس است اینجا
کزین کوری شود اینجای بینا
همه مقصود ما نفس است غدار
که تا گردد زخواب جهل بیدار
همه مقصود ما نفس است بیشک
کزین عین دوئی بیند همه یک
همه مقصود ما اینست ای شیخ
که جان اینجای یک بین است ای شیخ
اگر شد نفس بینا اندرین سر
نمود باطن او را هست ظاهر
اگر شد نفس بینا سالک آید
پس آنگه هر دو وصل او گشاید
اگر شد نفس بینا در شریعت
بیابد بیشکی پیر حقیقت
اگر شد نفس بینا همچو عشاق
اباجان گردد او اینجایگه طاق
اگر شد نفس بینا در یکی است
بداند گر خداهم بیشکی است
اگر شد نفس بینا گشت واصل
شود مقصود او کلی بحاصل
اگر شد نفس بینا در لقایش
یکی بیند نمود جان بجایش
اگر شد نفس بینا ذات گردد
حقیقت ذات اوذرات گردد
حقیقت ره کند در منزل خویش
به بیند ذات بیشک واصل خویش
اگرچه او بمنزلگه رسیده است
همین جا کو جمال شاه دیده است
هنوز از سرّ کل او نیست آگه
عیانی صورتی دیده است نی شه
بوقتی سر کل باید چو من باز
که گردد محو در انجام و آغاز
بوقتی سرّ کل بیند درونش
که مر منصور آید رهنمونش
بوقتی سر کل بیند حقیقت
که خود را پاک آرد در شریعت
ز بهر صورت اینجا گفتگوی است
که صورت این چنین در جست و جویست
ز بهر صورت اینجا جمله درشور
بوند و میرود یک یک سوی نور
گرفتاری جان در صورت افتاد
مر این معنی ابا منصورت افتاد
چو منصور است شیخا اصل دیده
درین صورت ز جانان وصل دیده
بیان ما همه در صورت و جانست
همی آید دمادم راز پنهانست
نه چندان گفت خواهم تا بآخر
شود جانان ترا اینجای ظاهر
نچندان گفت خواهم من در اسرار
که تا گردد ترا جانان پدیدار
بگویم دمبدم تا رهبری تو
تو پردهٔ راه جانان بنگری تو
جمال او درین پرده حقیقت
که اینجا است گم کرده حقیقت
حقیقت شیخ بینا کن دل و جان
که جان و دل درین نفس است پنهان
مدان ذاتی که جز جان دید در دل
کجا بیجان و دل گردند واصل
اگر بیجان و دل واصل نگردی
ترا هرگز نباشد دید مردی
اگر بیجان و دل اینجا نباشی
یکی اندر یکی یکتا نباشی
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نموداری یقین میان جان ودل و فرق در میان اینها
بجان و دل قدم زن اندرین راز
بجان و دل نگر انجام و آغاز
بجان و دل درین ره بازبین تو
ز جان و دل تمامت راز بین تو
چو جانت واصل عهد الست است
از آن فارغ درین صورت نشسته است
چوجان تست اصل ذات جانان
نموده رخ درین ذرات جانان
چو جان تست اصل ذات بیچون
چرا گوئی که این چونست و آن چون
همه در چون و چه افتادهٔ تو
از آن در چون و چه آزادهٔ تو
ز چون و چند در آخر چه دیدی
بگو با من که در آخر چه دیدی
همه اندر چه و درچند وچونند
از آن در نفس کافر سرنگونند
ترا چون نفس سگ گور است اینجا
از آن جایش یقین گور است اینجا
ترا چون نفس سگ کردست صیدت
از آن بستست اندر بند قیدت
ترا تا نفس باشد با تو همراه
نخواهی یافت اینجا رؤیت شاه
ترا تا نفس باشد هم جلیست
نیاری دید دیدار نفیست
تو نفس سگ برون گردان در اینجا
که بی نفس آئی اینجا گاه یکتا
بماندی ره نمیدانی چه گویم
حقیقت دیده نتوانی چه گویم
بماندی همچو یوسف در بُن چاه
بکن صبری که در آخر شوی شاه
بماندی همچو یوسف زار و مسکین
که تا برتخت بنشینی به تمکین
بماندی همچو یوسف مبتلا تو
برون خواهی شد از چاه بلا تو
در آخر میندانی اول خویش
که از نفست حجابی آمده پیش
حجاب یار جاویدان نماند
چنین بیچارگی یکسان نماند
خلاصی هست عاشق را از این چاه
چو شاهش افکند از چاه درچاه
خلاصی هست عاشق را بآخر
که شاه جانش گردد دید ظاهر
خلاصی هست عاشق را ز زندان
چو بیرونش کند از حبس جانان
درین ره چون خلاصت گشت پیدا
نمانی آن زمان از دید یکتا
خلاص عاشقان اندر بلایست
فنا دیدن یقین عین بقایست
خلاصی هر چه میبینی همین است
کسی کین دید در عین الیقینست
تو تا با صورتی نبود خلاصت
همی گویم در اینجا گه خلاصت
تو گر خواهی خلاص خویش اینجا
بباید مردنت از پیش اینجا
ز دید خود بمیر و جان جان شو
ازین تاریکی آنگاهی عیان شو
ز دید خود بمیر وزنده دل گرد
که باشد زنده دل در عشق کل فرد
ز دید خود بمیر و گرد باقی
که تا مانی حقیقت فرد و باقی
ز دید خود بمیر و پرده بگسل
که بی این پرده خواهی گشت واصل
ز دید خود بمیر و آشنا شو
توئی از دید صورت کل خدا شو
ز دید خود بمیر ارکاردانی
که چون مردی پس آنگه بازدانی
ز دید خود بیمر ای عاشق مست
که در مردن یقین آبت دهد دست
ز دید خود بمیر و گرد جاوید
که خواهی بود در آخر تو خورشید
ز دید خود بمیر و جان جان شو
چو خورشید جهان در کل عیان شو
ز دید خود بمیر و جمله ذرات
که درلاگردی آن گاهی بکل ذات
چو مردی زندهٔ جاوید گشتی
بنورت بیشکی خورشید گشتی
چو مردی زنده مانی جاودان تو
که باشی باشی آنگه جان جان تو
چو مردی زنده مانی تا ابد دوست
بمانی فارغ از نیک و بد دوست
چو مردی زنده مانی در بر یار
ترا آن یار هر دم هست دلدار
چو مردی باش تا یابی تو خود هان
حقیقت بود بود از دید جانان
چو مردی زنده مانی در خداوند
شوی فارغ ز چون و آنگاه از چند
ز بود خود اگر داری خبر تو
بمیرد باز ره از نیک و بد تو
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
قال النبی صلی الله علیه و آله موتواقبل ان تموتوا
ز موتوا قبل اگر آگاه کشتی
بمیر از خود که بیشک شاه گشتی
ز موتوا قبل اگر آگاه عشقی
بمیر از خود که بیشک شاه عشقی
ز موتوا قبل اگر میدانی این راز
بمیر آنگه به بین انجام و آغاز
ز موتوا قبل اگر دانی حقیقت
بباید مرد اینجا از طبیعت
ز موتوا قبل اگر از خود بمیری
توبه از بدروخورشیدی منیری
بمیر ای شیخ و بی او زندگانی
مکن در صورت و در این معانی
بمیرای شیخ بیش از آنکه میری
اگر مرد رهی از جان بمیری
بمیر ای شیخ پیش از مردن خویش
حجاب زندگی بردار از پیش
بمیر ای شیخ چون منصور حلاج
که بینی بیگمان بر فرق جان تاج
بمیر ای شیخ کین عین الیقین است
که این عین الیقین راه بین است
همه از مرگ ترسانند اینجا
که سرّ آن نمیدانند اینجا
همه از مرگ ترسانند از خویش
که سیری این چنین دارند از پیش
همه از مرگ ترسانند مانده
ولیکن مررموز آن نخوانده
همه از مرگ ترسانند چون بید
که کی ذره رسد در سوی خورشید
اگر آگه شوند اینجا یقین باز
ازین مرگست آخر عزت و ناز
اگر آگه شدی اینجا بدانند
که از سرش سر موئی بدانند
ازین مرگست آخر زندگانی
بقای صرف و ذوق جاودانی
ازین مرگست اینجادیدن ذات
نمیدانند از آن مانند ذرات
ازین مرگست بیماری عقبی
توخوان و دان یقین اسرار مولا
ازین مرگست آخر دید جانان
یکی بیند آنگه عین اعیان
نه مرگست اینکه عین زندگانی است
فراقی نیست عین شادمانیست
نه مرگست اینکه او را مرگ خوانند
که این مر عاشقانرا برگ خوانند
نه مرگست اینکه برگ عاشقانست
هر آنکو مرگ خواهد عاشق آنست
نه مرگست اینکه تجرید است عشاق
نه اندر مرگ توحید است عشاق
نه مرگست اینکه دیدار خدایست
که اندر مرگ اسرار بقایست
نه مرگست این حقیقت شیخ عالم
که سالک میرسد دربود آن دم
هر آن کو مرگ اینجا گاه بشناخت
بمرد از خویش وانگه سربرافراخت
هر آنکو مرگ اینجا دید اعیان
بماند تا ابد در عشق پنهان
هر آنکو مرگ اینجا دید تحقیق
بمرد از خویش و آنگه یافت توفیق
هر آنکو مرگ اینجا جاودان دید
عیان مرگ دید و جان جان دید
هر آنکو مرگ اینجا دید راحت
رسید از عشق در عین سعادت
هر آنکو مرگ اینجا آرزویست
زپیش اندیشی اندر گفت و گوی است
حیات طیبه در مرگ دریاب
بکن بود خود اینجا ترک دریاب
حیات طیبه مرگست اینجا
شوی بیشک خبردار اندر اینجا
حیات طیبه یابی در آن دم
که گردد محو اینجا گاه آندم
حیات طیبه داری چو مردی
ز مردان بیشکی تو گوی بردی
ز مردن میرسی سوی حیاتت
در آنباقی بود عین نجاتت
ز مردن زندگی جاوید حاصل
نداند این معانی جز که واصل
ز مردن آخر کار اندر اینجا
شوی بیشک خبردار اندر اینجا
خبر در مرگ یابی آخر کار
که بیصورت شود جانان پدیدار
خبر در مرگ یابی واصل کل
حقیقت مرگ را بین حاصل کل
خبر از مرگ دار و جان برافشان
که از مرگ آنگهی گردی تو جانان
خبر از مرگ دار ار مرد رازی
چه باشد جان و سر کاینجا نبازی
خبر از مرگ داری شیخ آگاه
بمردم تا بدیدم من رخ شاه
بمردم پیش از آن کاینجا بمیرم
از آن فارغ من از شاه و امیرم
بمردم تا بماندم زندهٔ دوست
بمرد از جسم و از جان بندهٔ دوست
بمردم تا بماندم جاودان من
شدم در جاودانی جان جان من
بمردم تا بماندم ذات باقی
حیاتی دیدم اندر ذات باقی
بمردم تا شدم از خود خبردار
از آن اسرار کل گفتم در این دار
بماندم تا شدم هستم بقا من
نمودم حق عیانم از لقا من
بمردم تا خبر دارم ز هر چیز
نه بینم اندر اینجا جز یکی نیز
بمردم تا شدم ذات خداوند
برون جستم بیکباره ازین بند
بمردم تا شدم خورشید تابان
بماندم تا ابد جاوید جانان
بمردم تا شدم دیدار بیچون
بگفتم با تو این اسرار بیچون
بمردم تا شدم اعیان در اینجا
نمودم خویش را جانان در اینجا
بمردم تا شدم عین بقا من
ز مرگ اینجا عیان دیدم بقامن
بمردم زنده اندر مردگی شیخ
نباشم اندرین افسردگی شیخ
فسرده دان کسی کز خود نمیرد
حقیقت دوست اندر برنگیرد
فسرده آنکسی باشد درین راه
که نبود او زسرّ مرگ آگاه
فسرده آنکسی باشد بمعنی
که از خود مینمیرد سوی دنیی
چرا دل بستهٔ در درد و در رنج
نتازی هیچ اندر سوی این گنج
چرا دل بستهٔ در عین خواری
از آن پرگار سیرت برقراری
چرا دل بستهٔ در محنت و غم
از آن افتادهٔ در انده و غم
چرا دل بستهٔ اندر بلا تو
از آنی دایم اینجا مبتلا تو
چرا دل بستهٔخوار و شکسته
در اینجا کمتر از نشخوار کشته
چرا دل بسته در عین زندان
دمادم میبری جور فراوان
چرا اندوه تست از شادمانی
که در دنیا کنی آخر ندانی
که از دنبال هر شادی غمی هست
پس این شادی رها کن جان تو از دست
از آن شادی که دارد عین دنیا
چه بریابی تو اندر عین عقبی
اگر میدانی این معنی تو ره بر
مکن شادی درین بار آدمی سر
میان خاک شادی کرده آغاز
خبر نایافته ز انجام و آغاز
ترا آخر ز شادی چیست آخر
که در دنیا نخواهی زیست آخر
اگر صد سال مانی رفت باید
میان خاک و خونت خفت باید
اگر صد سال مانی میروی تو
زمانی گوش کن تا بشنوی تو
اگر صد سال مانی مُرد خواهی
اگر هستی گدا ور پادشاهی
اگر صد سال مانی درجهانت
بباید رفتن از اینجا جهانت
اگر صد سال مانی در حقیقت
حقیقت محو خواهد شد طبیعت
اگر صد سال خواهی در یقینت
بباید رفت در زیر زمینت
اگر صد سال مانی نیز و پنجاه
بباید مردنت اینجای ناگاه
بباید مرد ازین صورت یقین شیخ
تو باش از مرگ در عین الیقین شیخ
یقین ازمرگ اینجا گاه دریاب
تو از مردان یقین اینجا خبریاب
یقی از مرگ تو آگاه گردی
بمرگ اینجا به کلی شاه گردی
یقین مرگ بین و زنده دل باش
که چون مردی بخواهی دید نقاش
بمیر و زنده شو اینست معنی
بمردن بین تودلدارت بعقبی
بمیرد زنده شو اینست روحت
ابی صورت یقین عین فتوحت
بمیر و زنده شو بیمنتها تو
که تا رسته شوی شیخ از بلا تو
بمیر و زنده شو بیصورت اینجا
نظر کن بعد از این منصورت اینجا
بمیرو زنده شو از ذات بیچون
چو خور تا بنده شو از ذات بیچون
اگر میری نمیری نیز شاهی
خدائی بینی ازدید الهی
الهی یافتی اینجا بگو هان
زنی دم از وصول سرّ قرآن
حقیقت کل شوی خواننده دوست
وزو هر نکته داننده دوست
حقیقت کل شوی اینجا یقین دان
که خواهی گشت محو ذات جانان
همه ذرات خواهانند فی الله
در آخر جمله از محو هوالله
همه ذرات ما اندر نمودار
فنا دیدند راز و هست دیدار
از آن از مرگ بیشک زندگانیست
که این غمها به آخر شادمانیست
در آخر راحتست از ذات تحقیق
یکی خواهد شدن ذرات تحقیق
در آخر رستگاری سوی ذاتست
یقین میدان که دنیا کوی ذاتست
در آخر رستگاری دید خواهی
چنان خواهم که کل توحید خواهی
مگردان رخ ز توحید آخر کار
یکی میدان یکی دید آخر کار
یکی دید است آخر چون بمردی
اگر از دید دیدی گوی بردی
یکی دید است آخر گر به بینی
یکی دید است گر ظاهر به بینی
یکی دید است از آن شو در عیان گم
که درآن میشود جان و جهان گم
یکی دید است از اعلی به اسفل
از آن دیدار بین اسرار اول
یکی دید است اندر وی فنا گرد
کز آن دیدی از آنجا گاه شو فرد
یکی دید است بیچون گر بدانی
درین دید صور بیشک توانی
یکی دید است بیچون راست بنگر
که اندر جزو وکل یکتاست بنگر
یکی دید است اندر وی دوئی نیست
درو دیدار مائی و توئی نیست
یکی دید است توحید است نامش
از این معنی عیان دید است نامش
یکی دید است از آن معبود گویند
باسم اینجا همان معبود جویند
که آن معبود اینجا باز یابی
ز بود خویشتن این راز یابی
ز بود خود مشو بیرون و بنگر
که اندر تست آن بی چون و بنگر
ز بود خود مشو بیرون در اینجا
در اینجا بازبین بیچون در اینجا
تو از بود فنا معبودمی بین
وزینجا گه زیان و سود می بین
زیانت نفس دان و سود جانت
حقیقت راهبر معبود جانت
در اینجا گر بجان پیوند جوئی
همه با تست اینجا پس چه جوئی
حقیقت شیخ گفتم سرّ اسرار
ز مرگت کردم اینجا گه خبردار
ز بازیچه است اینجا گاه مر مرگ
بباید کرد اینجا جسم و جان ترک
چو کردی ترک جسم و جان زبودت
یکی باشد حقیقت در نمودت
چو کردی ترک جسم و جان در اینجا
شوی چون اولین یکسان در اینجا
چو کردی ترک جسم و جان حقیقت
حقیقت حق بود بیشک طبیعت
چو کردی ترک جسم و جان بدانی
حقیقت هم بدان راز نهانی
چو کردی ترک جسم و جان به آفاق
تو چون عشاق باشی در جهان طاق
چو کردی ترک جسم و جان بدانی
به بینی آنگهان دیدار مولی
نه آگاهند شیخا در یقین هان
که مرگ آمد نمود جان جانان
نه آگاهند از این جان حقیقت
که این آمد سرانجام حقیقت
سرانجام همه مرگست آخر
که جمله این جهان ترکست آخر
ازین شک آخرت مقصود چبود
زیانت سودتست و سود چبود
که بی صورت تو جان خویش بینی
ز پیدائی نهان خویش بینی
نهانخویش بشناس از عیانت
عیان خواهد بُد آخر مر نهانت
نهان خویش بشناس و یقین بین
گذر کن از صور عین الیقین بین
نهان خویش بشناس از خدائی
مکن یک لحظه ازمعنی جدائی
همی گویم بمیر و زنده دل شو
وگرنه هم در اینجا عینکل شو
بزرگانی کز اینجا گوی بردند
از آن دیدند کز دید ار بردند
چو میدیدند کین دنیای غدّار
نخواهد بودنِ ای شیخ هشیار
دو روزی نزد ایشان چون سرابی
حقیقت مینمود اینجای خوابی
شدند ایشان از اینجا گاه تحقیق
حقیقت خواستند از شاه توفیق
چو توفیق عیانت باز دیدند
ز دید شاه هم شهباز دیدند
حقیقت جبرئیل آمد بر ایشان
ز حق عین دلیل آمد بر ایشان
کنون باید که دل بیدار داری
دل از دنیا به کل بیزار داری
بمیری این زمان از دید دنیا
نه بینی این زمان جز دید مولی
بمیر از خویش و ازدنیا حقیقت
که باید شد سوی مولا حقیقت
جهان هیچست جز مولی نجویند
سخن خود هیچ از دنیا نگویند
تمامت انبیا زین سرّ اسرار
حقیقت از خدا گشتند خبردار
همه از جبرئیل آن پیک حضرت
رسیدند در نمود عزّ و قربت
ز جبریل امین بیدار گشتند
ز بود نفس کل بیزار گشتند
نمود حق بدیدند از یقین باز
در اینجا گه رسیدند از یقین باز
تو بشناس اندر اینجا جبرئیلت
که همراه تو است اینجا دلیلت
دلیلت با تو است و می ندانی
چنین اینجایگه می باز مانی
دلیلت با تو اندر راه معنی
ویست از خیر و شر آگاه معنی
دلیلت با تو اینجا ره برده
ره خود را بسوی شاه برده
دلیلت با تو اینجا در میانست
درین پیدا ترا در جان نهان است
دلیلت با تو و تو بیخبر زو
چنین افتادهٔ در گفت و درگو
دلیلت با تو تو آگاه کرده
همه ذرات تو در راه کرده
تو زوغافل چنین اینجا بمانده
برسوائی درین غوغا بمانده
تو زوغافل چنین مانده در اینجا
فتاده در میان شور و غوغا
تو زو غافل دریغا کو ندیدی
اگرچه وصف او بیحد شنیدی
اگر وصفش کنم چون دانی اینجا
به بیرون راه مینتوانی اینجا
مشو غافل که این معنی یقین است
که او در اندرونت پیش بین است
ترا این جبرئیل اینجا بیاید
که این درهای معنی برگشاید
دمادم میدهد پیغام جانان
همی گوید دمادم نام جانان
تو از پیغام او حرفی ندیده
یقین حرفی تو از وی ناشنیده
همه گفتار ما از اوست امروز
از آن معنی ما نیکوست امروز
همه گفتار ما از او پدید است
حقیقت جمله او گفت و شنیداست
همه گفتار ما از وی عیانست
دمادم از درین شرح و بیانست
اگر از گفت او راهی بری تو
نمود او در اینجابنگری تو
دمادم اندر اینجا اوبگفتار
همی گوید درونم سرّ اسرار
ز گفتارش یقین اینجا جنیدم
بدام او بمانده خار و قیدم
که داند تا مر اینجا گه بنمود
حقیقت چون بدیدم ذات کل بود
حقیقت سالکان در دید او یار
شدند اینجا ز جسم و جان سرافراز
هر آنکو دید او بشناخت اینجا
ز دیدش جان ودل دریافت اینجا
گروهی آدمش گویند تحقیق
ز ذات او دمش جویند توفیق
گروهی علت اولاش گویند
گروهی آدم معناش گویند
گروهی گفتهاند اینجاش اعلام
که اینجا میرساند وحی و پیغام
گروهی جبرئیلش گفته ازناز
که بیشک دیده است انجام و آغاز
همه انوار و اسراری که بوده است
حقیقت مرد را اعیان نموده است
تمامت انبیای راز دیده
یقین در حضرت ایشان رسیده
بگفته راز جانان پیش ایشان
ز دید جان بیش اندیش ایشان
خبردار است و چیزی مینداند
بجز حق او ز خود چیزی نخواند
هر آن اسرار کاینجا گفته از یار
کند عشاق را اینجا خبردار
از آنش عقل کل خوانده است منصور
که او از کل نباشد یک زمان دور
از آنش عقل کل گویند از راز
که دیده است از عیان انجام و آغاز
از آنش عقل کل خوانند در دید
که کلی حق نمیبیند ز توحید
از آنش عقل کل خوانند در ذات
که کل میبیند اینجا جمله ذرات
نمود او ز دیدار است جانان
حقیقت صاحب اسرار است جانان
نمود او نداند کس به جز من
کزو شد شیخ مر اسرار روشن
نمود او مرا اینجا یقین است
که اینجا عقل کلم پیش بین است
حقیقت عقل کل بوده است بنگر
یقین الهام معبود است بنگر
از آن حضرت خبردار است اینجا
از آن بیشک پدیدار است اینجا
از آن حضرت خبر او میدهد باز
تو واقف گرد گر میدانی این راز
از آن حضرت ابی چون راز دارد
دمادم مر ترا پاسخ گذارد
خبردارت کند از نیک و از بد
تو اینجا بیخبر مانندهٔ دد
دمادم میخوری در غفلت خویش
جدا مانده چنین از قربت خویش
دمی بااو در اینجا آشنا گرد
که او گرداندت اندر خدا فرد
دمی را او در اینجا باش یکتا
که بنماید ترا نقاش اینجا
تو از الهام بیچون درحقیقت
زمانی گوش میکن بیطبیعت
که تا او می چو میگوید همان کن
بروز اینجایگه مرگوش جان کن
بگوش جان ازو بشنو در اینجا
ازو کن رازها باور در اینجا
دریغا با که میگویم من این راز
که داند تا بداند این یقین باز
کسی درخواب رفته او چه داند
که او در خواب بود خود بداند
مگر از خواب او بیدار گردد
در اینجا صاحب اسرار گردد
چو در خوابی کجا یابی تو معنی
دریغاره نبردی سوی مولی
اگر از عقل کل هستی خبردار
چو ما از عین این هستی خبردار
ابا ما جبرئیل اندر میانست
حقیقت شیخ در شرح و بیانست
ابا ما جبرئیل اینجاست پیدا
یقین اندر عیان ماست پیدا
ابا ما جبرئیل آمد سخنگوی
ره معنی ببرده در سخن گوی
ابا ما جبرئیل اسرار گفته است
حقیقت جمله از دیدار گفته است
همه از یار گفت اسرار با ما
حقیقت بر سر این دار با ما
همه از یار گفت اینجا حقیقت
نمود اینجا گه اسرار حقیقت
همه از یار گفت اینجای با ما
از آن گشتیم از دیدار یکتا
که داند جبرئیلم تا کدامست
که کار از جبرئیل ماتمام است
که داند جبرئیل ما در اینجا
که خواهد مر دلیل ما در اینجا
که داند جبرئیلم شیخ بیچون
بگویم با تو این اسرار اکنون
حقیقت جبرئیلم مصطفایست
که او کل رازدار پادشاه است
حقیقت جبرئیل ماست اینجا
زهر معنی دلیل ماست اینجا
حقیقت جبرئیلش عقل کل بود
از آن پیوسته اندر نقل کل بود
مرا او عین کل اینجاست بیشک
از آنم دیده از دیدار او یک
مرا پیغام او داد از خدائی
مرا بخشید اینجا روشنائی
مرا پیغام او داد از نمودم
در اینجا بود او کرده در سجودم
مرا پیغام او داد از حقیقت
که بیرون آمدم کل از طبیعت
مرا پیغام اوداد از عنایت
رسانید اندرین عین عیانت
مرا پیغام او داد از یکی باز
که تادیدم یکی را بیشکی باز
مرا پیغام او داد از عیانش
که واصل هستم از شرح و بیانش
مرا پیغام اوداده است از دید
که یکی گردد اندر عین توحید
مرا پیغام او داده است اینجا
درم از بود بگشاده است اینجا
مرا پیغام او داده است الحق
که چون حقی ز حق میگو اناالحق
اناالحق من ز قول او ز دستم
یقین در قول وفعل او بدستم
مرا جبریل کلی ذات اویست
از آن اینجا مرادر گفتگویست
مرا بیواسطه اینجا یقین اوست
از آن ای شیخ دین در گفت و گویست
چو او جبریل راه ماست اینجا
یقین جبریل شاه ماست اینجا
زهی جبریل ما به ز آن دیگر
زهی اعیان ما اعیان دیگر
چه میگویم بگو ای شیخ دیندار
که باشد این سخن ما را خریدار
بمگذر این زمان از عقل کل تو
دمادم گوش میکن نقل کل تو
که نقل من همه از مصطفایست
که او جبریل جمله انبیایست
بمعنی و بصورت رهنما اوست
ز عقل کل حقیقت پیشوا اوست
زهی مهتر که منصور است رازست
در اینجا بازبین اعتراز و نازست
زهی مهتر که هستی رهنما تو
گزین انبیا و اولیا تو
حقیقت هرچه بینی مصطفا بین
محمد در همه نور خدا بین
تو منگر هیچ بی احمد در اینجا
ز احمد بنگر اندرهر در اینجا
حقیقت شیخ اندر مجلس ما
حقیقت زر شده از وی مس ما
که بیشک آمد آن را کیمیایست
که او از کیمیای آن بقایست
تو اندر کیمیاگر راه داری
کنی مس را بزرگرهوشیاری
ز دید کیمیای شرع بگذر
که گردد ناگهانت مس چون زر
مس تو از شریعت زر شود هان
ازین سرور مست بازد شود هان
از آن سو مگذر و بنگر درین راز
که گرداند ترا از خود سرافراز
ازین سروردمی بگذر یقین تو
کزو گردی حقیقت راه بین تو
ازین سرور که منصور است برادر
یقین منصور از او آمد خبردار
ازین سرور منم پیروز امروز
بنور عشق او گشته دل افروز
ازین هر دو منم امروز دیندار
اناالحق میزنم از وی درین دار
ازین سرور منم جانان شده کل
ز دید بود خود پنهان شده کل
ازین سرور منم بیشک خداوند
خداوندم چنین کردست در بند
ازین سرور منم واصل در اینجا
ز وصل او گشاده در در اینجا
ازین سرور منم امروز سرور
ز عشقش بازم این جاجان و هم سر
سر و جانم بمهر او ببازم
که جز او نیست اینجا سرفرازم
جمالش در درون جان نهانست
جمالش در همه چیزی عیان است
جمالش در دل و در جان واصل
نمیبینی تو او را شیخ حاصل
ببین تا چند بارت گفتم این راز
نمییابی تو این معنی کل باز
به بین تا چند بارت باز گفتم
در اسرار هر نوعی بسفتم
جنید اینجا ز دید مصطفایست
که اینجا شیخ و پیرو پیشوایست
نه این هر سه یکی باشد ز اعیان
تو دید مصطفی دان دید جانان
جنیدا بهترین دینست احمد
درون دیده ره بین است احمد
هر آنکو مصطفی در خود عیان دید
ز دید مصطفی بس دید جان دید
هر آنکو مصطفا را یافت بیشک
بسوی مصطفا بشتافت بیشک
هر آن کو مصطفی دیده است اینجا
حقیقت عین توحید است اینجا
ز دید احمد مرسل یقین دان
ازو هر مشکلی حل این، یقین دان
اگر اینجا به بینی مصطفایت
همین جاگه به بینی مربقایت
اگر اینجا رخ او باز بینی
درون ذرهها زو راز بینی
اگر اینجا رخ او یافتی باز
بمعنی و بصورت شو سرافراز
الا ای شیخ چونست این معانی
ز من بشنو که چونست این معانی
حقیقت نور ذات آمد محمد
از آن عین صفات آمد محمد
ازو بشناس اینجا قربت دوست
کزو اینجا رسی در حضرت دوست
بدان احمد که احمد یافت در خویش
حجاب عشق را برداشت از پیش
بنورش تا ابد اینجا بقا دید
ز نور عرش اینجا با صفا دید
بنورش راه کرد او سوی منزل
بمنزل در رسید و گشت کامل
بنورش راه شرع حق عیان یافت
بمنزل در رسید و جان جان یافت
بنورش گر در اینجا راز بینی
مر او را هم ز خود می باز بینی
بنورش هرچه دیدم راز دیدم
که او را در حقیقت باز دیدم
ازو من ساختم اینجا اناالحق
مرا برگفت هان برگوی الحق
مرا او گفت چندین بار گفتم
اناالحق شیخ اندر دار گفتم
هر آنچه سرور ما گفت ما را
یقین مانیز آن گفتیم اینجا
ازو گفتیم و از وی باز گوئیم
ازو هر لحظه این سر باز گوئیم
ازو گفتیم ما اینجا حقیقت
مر این سر نهان پیدا حقیقت
ازو گفتیم ما اینجا هوالله
اناالحق ما زدیم از ما سوی الله
کجامردی که اینجا بشنود راز
حقیقت اندر اینجا بنگرد باز
بدین ما که آن دین خدائیست
حقیقت عشق آیین خدائیست
بدین ما اگر ره میبری تو
ز هفتم آسمانها بگذری تو
بدین ما در اینجا سر فرود آر
که از دینم به بینی تو رخ یار
بدین ما هر آنکو رغبت آرد
دمی در دین ما او پای دارد
ز دین ما شود اینجا یقین او
خدا خود میشود اندر یقین او
حقیقت مستی اندردین ماهست
در آخر نیستی آئین ما هست
اگر از نیستی ره باز بینی
تو هم در نیستی این راز بینی
ره عشاق اندر نیستی بود
ز عین نیستی دیدند معبود
ره عشاق اندر نیستی خاست
که اندر نیستی هستیش پیداست
ز هستی گر رسی در نیستی باز
تو اندر نیستی گردی سرافراز
ز هستی گر رسی در قربت دوست
حقیقت نیست بینی حضرت دوست
دمی بی نیستی اینجا مزن دم
حقیقت نیستی بنگر دریندم
بود این هستی اشیا پدیدار
که عین نیستی بد ناپدیدار
مرین معنی ندانم با که گویم
ویا زین سر درین معنی چه جویم
ز اول چون ندانی آخرت چون
شود بیشک بظاهر معنیت چون
چواول می ندانی آخر کار
چگونه آید اینجاگه پدیدار
چواول می ندانی رازت اینجا
کجا بوده است و چون آغازت اینجا
چو اول می ندانی وحدت کل
چگونه رهبری در حضرت کل
چو اول می ندانی اولینت
چگونه بازی بینی آخرینت
چو اول می ندانی ماندهٔ تو
اگرچه صد معانی خواندهٔ تو
چو اول می ندانی ذات اینجا
کجادانی عیان آیات اینجا
ز اول شو خبردار حقیقت
از اول دان مر اسرار حقیقت
از اول شو خبردار یقین تو
در آخر اول اینجا گه ببین تو
از اول گرم آخر راه داری
از این معنی دل آگاه داری
دلی باید که او نبود مبدل
که اینجا باز بیند سرّ اول
دلی باید در اینجا صاحب اسرار
که از اول بود شیخا خبردار
دلی باید از اول بینشان او
که آخر باز بیند جان جان او
از اول شیخ میباید خبر داشت
پس آنگاهی به آخر پرده برداشت
از اول گر شوی اینجا خبردار
چو منصورت کند از عشق بردار
مرا مقصود ای شیخم چه چیز است
نخواهم جسم و جان جانان عزیز است
مرا مقصود اول ذات جانان
کنون اعیان در این ذرات جانان
مرا مقصود از اول یار بوده است
کنون اینجا در این گفتار بوده است
دراول نیستت بود این زمان هست
کجا او را هلم او را من از دست
برین دست بریده گوش دارم
ورا کزوی در این سر هوش دارم
در آخر اولم شیخا ببین باز
چه میخواهی ز اول راز آغاز
در آخر اولم اینجا نظر کن
ز اول بود جانت را خبر کن
در آخر اولیم شیخا عیانست
نمیبینی که در شرح و بیانست
در آخر اولم شیخا پدید است
اباتو اندرین گفت و شنید است
ابا دید تو شیخا ساخت امروز
زهی معنی ترا پرداخت امروز
یقین میگویمت شیخا که مائیم
که دید خود دمادم مینمائیم
در این حق الیقین راه بینان
ترا تقریر کردم هان یقین دان
حقیقت شیخ این از خود شنو باز
ز خود یک ذره بیرون هان مشو باز
مشو بیرون زخود یک ذرّه اینجا
که تا در حق نباشی غره اینجا
سخنهایم همه باتست در دید
نه با دیگر بصورت عین تقلید
ز توحید عیان خواهم نمودن
ترا من جان جان خواهم نمودن
عیان بنمایمت روشن چو خورشید
چنان کان را همی بینی تو جاوید
عیان بنمایمت اینجایگه من
درونت با برون دیدار شه من
عیان بنمایمت در دید بیچون
یکی گردانمت من بیچه و چون
مرو بیرون ز خود شیخا زمانی
ز معنی می شنو هر دم بیانی
مرو بیرون زخود در لاوالا
که تا در عشق گردانمت یکتا
مرو بیرون ز خود شیخا دمادم
که اینجا گه رسانم اندر آن دم
مرو بیرون زخود شیخا در اسرار
که تا آرم ترا قربت پدیدار
ابا خود آشنا باشد یقین او
ابا خود او بود در گفت و در گو
ابا خود آشنای لامکان است
مکان را جملگی دیدار جانست
کنون او در مکان ز آن راز دارد
ولی در لامکان اعزاز دارد
کنون اندر مکان دید دیدت
نه با من با همه گفت و شنیدت
یکی بیچون شناسم در خدائی
ورا کو نیستش هرگز جدائی
دوئی نبود که بیچونست جانان
حقیقت هفت گردونست جانان
چو جانان آفتاب و ماهتاب است
که خورشید و مهش در تک و تابست
ورای ذات او چیز دگر نیست
بجز منصور کس را زوخبر نیست
حقیقت از یکی اعیانست پیدا
اگر نه در دوئی جانست پیدا
ز یکی گر شوی بیرون ندانی
میان خاک و خون بیشک نمانی
یکی بین و مرو بیرون زخویشت
که بنهاده است او اعیان پیشت
ز اعیان یاب دیدار الهی
کز اعیانست اسرار الهی
گر از اعیان خبرداری تو مائی
ابا اعیان من کن آشنائی
گر از اعیان خبرداری حقیقت
ز باغ ما تو برداری حقیقت
گر از اعیان خبرداری فنا باش
که رویت چون نمود اینجای نقاش
چو در اعیان خود راهی نبردی
نه صافت خوانم این جا و نه دُردی
چنین پیدا جمال یار پنهان
بهرزه میدهند اینجایگه جان
چنین پیدا جمال یار اینجا
ازو منصور برخوردار اینجا
چنین پیدا جمال بینشانی
دمادم گفته او راز نهانی
چنین پیدا جمال بیچه و چون
فکنده نور خود برهفت گردون
چنین پیدا جمال شاه عالم
نماید وصل خود اینجا دمادم
چنین پیدا جمال ذات اینجا
یقین درجمله ذرات اینجا
چنین پیداست شیخا بیچه و چون
توئی اکنون که گفتی بیچه و چون
همه اینجا توئی اندر جمالت
نمودار است اعیان وصالت
همه اینجا توئی چیزی دگر نیست
که بیند مر ترا چون راهبر نیست
همه اینجاتوئی و رهبر خود
یقین اندر عیان خیر و شر خود
همه اینجاتوئی جمله نکوئی
حقیقت خود تواندر گفتگوئی
همه آنجا تو و اینجا تو هم نیز
که میگویندش اینجا از عدم نیز
همه اینجاتوئی ای ذات بیچون
که میخوانی همه آیات بیچون
همه اینجا توئی بیشک حقیقت
که پیدائی یکی در یک حقیقت
ز پیدائی خود هستی یگانه
تو خواهی بود با خود در میانه
توخواهی بود شیخ و کس نباشد
بجز تو در جهان بس نباشد
در این اسرار شیخا در یقینی
بجز حق هیچ در عالم نبینی
حقیقت آنکه در حق هست باقی
بماند جاودان اویست باقی
حقیقت آنکه شد هست هوالله
بماند جاودان هست هوالله
درین اسرار شیخا در یقینی
بجز جبار در عالم چه بینی
اگر مردی ز خود دایم بمانی
بذات جاودان قایم بمانی
اگر مردی زخود جاوید گشتی
ز نور ذات حق خورشید گشتی
همه مردان ز دید خود بمردند
از آن در راه معنی گوی بردند
همه مردان بمردند از صور هان
برستند آن زمان از خیر و شر هان
چنین بین شیخ دمدم میر از خود
درین دنیا تو عبرت گیر از خود
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در هدایت یافتن در شریعت فرماید
ره مردان طلب کن تا بدانی
حقیقت جاودان یکتا بمانی
ره مردان طلب تا دید یابی
عیان ذات در توحید یابی
ره مردان طلب تا جاودان تو
بمانی تا جهان جان جان تو
ره مردان طلب در نامرادی
اگر تو بی مرادی یامرادی
ره مردان طلب در خلوت دل
عیان یار بین در خلوت دل
ره مردان طلب مانندمنصور
که ماند نام تو نانفخهٔ صور
ره مردان طلب در دید جانان
دمی بنگر تو در توحید جانان
ره مردان طلب تا شاد گردی
ز اندوه و بلا آزاد گردی
ره مردان طلب تا در نمودت
نمایند از حقیقت بود بودت
ره مردان طلب در شادکامی
چرا اندر پی ننگی و نامی
ره مردان طلب تا راز یابی
حقیقت ذات اعیان باز یابی
ره مردان طلب تا راه ایشان
بیابی و شوی آگاه ایشان
ره مردان یقین منصور کل یافت
یقین در راه ایشان رنج و دل یافت
ره مردان یقین منصور دیده است
از آن در راه کل در نوردیده است
ره مردان منم کل باز دیده
یقین در راه ایشان راز دیده
ره مردان منم کرده در این سر
دریده بیشکی پرده در این سر
ره مردان منم کرده در آفاق
شده در راه مردان بیشکی طاق
ره مردان منم کرده حقیقت
زده دم از طریقت در شریعت
ره مردان منم کرده شده کل
از اول آخرم کرده شده کل
بمنزل در رسیده این زمانم
رخ شه دیده در عین العیانم
بمنزل در رسیدم ناگهانی
بدیدم من جمال بینشانی
بمنزل در رسیدم در حقیقت
رخ جانان بدیدم در حقیقت
رسیدم تا بمنزگاه عشاق
بمنزل در رسیدم شاه عشاق
رسیدم تا بمنزل یار دیدم
خود اندر عشق برخوردار دیدم
رسیدم تا بمنزل در یکی من
حقیقت سیر کردم بیشکی من
رسیدم تا بمنزل در نمودار
ندیدم هیچ چیزی جز رخ یار
رسیدم تا بمنزل حق پرستم
حقیقت دید من عهد الستم
رسیدم تا الست خویش دیدم
نمود ذات کل در پیش دیدم
رسیدم آنچه میایستم اینجا
بدیدم در درونم شیخ یکتا
ره سیر وفنا کردم بآخر
جمال یار میبینم بظاهر
ره سیر و فنا کردم بتحقیق
در آخر شیخ بازم داد توفیق
ره سیر و فنا کن اندرین راه
که تا تو هم رسی در حضرت شاه
اگر ره میکنی راهت نمایم
بمنزل آدم شاهت نمایم
اگر ره میکنی اینست راهت
که اینجا مینمایم دید شاهت
ره خودبین در اینجا در حقیقت
ره تو چیست در راه شریعت
ره شرع است شیخا جاودانی
اگر این ره کنی بیشک بدانی
ره شرعست منزل جان جانان
ازین سر وصل ده ذرات جانان
ره شرعست دیگر من ندانم
بجز این ره روی روشن ندانم
ره شرعست اندر شرع شو دوست
بشودرخلوت و هر سومرودوست
ره شرع است اندر شرع شو شیخ
نشین درخلوت و هر سو مرو شیخ
ره شرع است اگر میدانی اسرار
درین ره عمر خود ضایع بمگذار
ره شرعست راهت بانشان است
در آخر یار بیشک بینشان است
ره شرعست این را هست تحقیق
درین ره عاشقان یابند توفیق
ره شرعست ازو اینجا مرادت
بیاب ای شیخ با عین سعادت
ره شرعست طاعت کن درین راه
که در طاعت بیابی مر رخ شاه
رهت شرعست هر طاعت کن اینجا
که از طاعت شوی درجان مصفا
براه شرع هر کو یافت مقصود
حقیقت یافت در دیدار معبود
براه شرع هر کو رفت او دید
ز دید او پس آنگه کل نکو دید
براه شرع هر که رفت جان شد
چو جان در جملهٔ عالم عیان شد
براه شرع هر کو رفت حق یافت
ز ذات جان جان آنکه سبق یافت
براه شرع آنکو دید جانان
شدش او تا ابد در جمله پنهان
براه شرع هر کوشد چو منصور
اناالحق میزند تا نفخهٔ صور
براه شرع هر کو گشت جانباز
در اینجا یافت این راز نهان باز
براه شرع هر کو جانفشان شد
حقیقت در شریعت جان جان شد
براه شرع هر کو دید حق دید
حقیقت گم شد از اسرار توحید
براه شرع هر کو در فنا شد
ز بعد آن فنا ذات خدا شد
براه شرع هر کو دید دیدار
یکی گردد عیان ولیس فی الدار
براه شرع شیخا رفتهام من
سخن در شرع جمله گفتهام من
براه شرع احمد در عیانم
کنون بنگر نشان بینشانم
براه شرع احمد یافتم راز
شدم از شرع احمد من سرافراز
براه شرع احمد راز دیدم
حق الحق در یکی صدر از دیدم
چو راه شرع احمد بسپری تو
ز دید یار آخر برخوری تو
چو راه شرع احمد را سپردی
چو من ای شیخ بیشک گوی بردی
چو راه شرع احمد دیدی ای دوست
کنون برخورچواندر دیدی ای دوست
چو راه شرع احمد ره نباشد
دل زندیق ازو آگه نباشد
دل صدّیق میباید درین راه
که از جانان شود در آخر آگاه
دل صدّیق میباید در این سر
که بیند در درون اوست ظاهر
دل صدّیق میباید حقیقت
که حق بیند درین راه شریعت
دل صدّیق میباید که جانان
به بیند او در اینجا گاه اعیان
دل صدّیق دایم پر ز خونست
که میداند که سرّ کار چونست
دل صدیق دایم در فنایست
دلش اندر فنادیدن لقایست
دل صدیق دایم در یکی یار
همی خواهم درون خود پدیدار
دل صدیق میبیند حقیقت
که راهی نیست جز راه شریعت
دل صدیق جز جانان نه بیند
عیان بیند وی و پنهان نه بیند
دل صدیق با یار است دایم
از آن در عشق در کار است دایم
دل صدیق دایم غرق توحید
بود پیوسته اندر دیده و دید
دل صدیق دایم درنمود است
از آنش عرش دایم در سجود است
دل صدیق ذاتست ار بدانی
شده در عین ذرات نهانی
دلی باید که یابد نور صادق
بود از نور خود در عشق صادق
دلی باید که این معنی بداند
پس آنگه جان خود در کل فشاند
دلی باید که برخوردار آید
چو ما اینجایگه بردار آید
دلی باید که باشد همچو من گم
که بیند گوهر اندر عین قلزم
دلی چون من نکوهرگز که یابد
چو من دلدار هرگز کس نیابد
چو بادل میکنم دلدار دارم
دل از دیدار او بردار دارم
چو با دل میکنم دلدار اویست
که با من در یقین در گفت و گوی است
چو با دل میکنم دلدار دیدم
خود اندر عشق برخوردار دیدم
چو بادل میکنم من اندرین راه
حقیقت می نه بینم جز که دلخواه
چه با دل میکنم چون دل فنا شد
بدلدارم رسید و کل فنا شد
چه با دل میکنم این لحظه جانست
حقیقت جان و هم عین عیانست
چه با دل میکنم این لحظه ذاتست
برون از این مکان عین صفاتست
چه با دل میکنم این لحظه دلدار
مراکرده است ذات خود نمودار
که با من این زمان عین عیان است
فکنده پرده از رخ نی نهانست
که با من در نهان جانست واصف
منم از ذات جان پیوسته واحد
که با من این زمان در گفت و گویست
ز بهر ما چنین درجست و جویست
که با من این زمان یار است پیدا
ولی در لیس فی الدار است پیدا
که با من هر زمانی راز گوید
دگر منصور با تو باز گوید
که با من این زمان عین العیانست
دمادم با تو در شرح و بیانست
که با من این زمان اندر حقیقت
نمودار است در راه شریعت
که با من این چنین کرده است یاری
که کردستم ز عشقش پایداری
که با من اینچنین کرده است جانان
نخواهم کردنم در عشق پنهان
در این ره شیخ بسیار است اسرار
ولی ذاتست اینجا گه پدیدار
در این اعیان منصور است رفته
سخن چین چنین در عشق گفته
که گوید شیخ دیگر این چنین راز
مگر آنکو شود عین الیقین باز
دلش خود آنگهی اعیان به بیند
حقیقت رنگ یکرنگی به بیند
شود یکرنگ همچون ما درین راه
اگر دارد شود پیدا درین راه
شود یکرنگ همچون نور خورشید
بتابد در همه ذرات جاوید
شود یک رنگ همچون ما درین راه
اگر دارد شود پیدا درین راه
شود یکرنگ همچون نور خورشید
بتابد در همه ذرات جاوید
شود یک رنگ و یکرنگی ببیند
حقیقت رنگ یکرنگی به بیند
شود یکرنگ اندر بینشانی
بماند تا ابد در عشق فانی
شود یکرنگ در بحر حقیقت
سراسر محو گرداند شریعت
شود یکرنگ در بازار معنی
بگوید دمبدم اسرار معنی
شود یکرنگ بر مانند جوهر
نمود نور عشق او سراسر
شود یکرنگ در رنگ حقیقت
به بیند عشق نیرنگ حقیقت
شود یکرنگ در اسرار اینجا
شود از عشق برخوردار اینجا
شود یکرنگ اینجا همچو جانان
بگوید همچو ما او را زمردان
شود یکرنگ اینجا گه حقیقت
ز یکرنگی رسد اندر طریقت
شود یکرنگ اینجا در یقین او
بود در عشق جانان پیش بین او
شود یکرنگ آنگه در اناالحق
بگوید همچو ما اسرار مطلق
شود یکرنگ همچون ما یگانه
بماند تا ابد او جاودانه
شود یکرنگ همچون ما حقیقت
نماید راز خود پیدا حقیقت
درین ره عاشقی باید که در کار
که یکرنگی گزیند همچو پرگار
کند پرگار و اندرجا بماند
ولیکن نقش ناپیدا نماند
دل اندر نقش بستی ای یگانه
نماند تا ابد او جاودانه
دل اندر نقش بستی همچو او باش
کجا هرگز ببینی روی نقاش
دل اندر نقش بستستی حقیقت
نخواهد ماند این نقش طبیعت
دل اندر نقش بستی جاودان تو
نخواهی دید بیشک جان جان تو
دل اندر نقشی بستی آنگه ای دوست
که ازنقش خود بی آگهی دوست
دل اندر نقش بستی مرد خواهی
تو مراین نقش آخر بردخواهی
دل اندر نقش بستی با زمانی
کجانقاش را آخر بدانی
دل اندر نقش بستی در حقیقت
کجا نقاش کل آید پدیدت
نخواهد ماند نقشت جز که نقاش
از این معنی که گفتم باخبر باش
نخواهد ماند نقشت جاودانی
سزد گر بود نقاشت بدانی
نخواهد ماند نقشت آخر کار
نخواهد گشت گم در عین پرگار
نخواهد ماند نقشت غم مخور تو
یقین اینجا لقا را مینگر تو
تو مر نقاش را بشناسی تحقیق
که نقاشت دهد پیوسته توفیق
تو گر نقاش بشناسی برستی
ابا نقاش جاویدان نشستی
تو گر نقاش بشناسی تو اوئی
که با نقاش اندر گفت و گوئی
تو گر نقاش بشناسی درین راز
کند از روی خود مرپرده را باز
دگر نقاش بشناسی حقیقت
نماید در عیان نقش حقیقت
بدان نقاش و ایمن باش از خود
که باشی رسته تو از نیک و از بد
بدان نقاش اگر صاحب یقینی
که جز نقاش خود چیزی نه بینی
بدان نقاش و با اوباش دایم
که گرداند ترا در ذات قایم
بدان نقاش و اندر وی فنا گرد
که مانی اندرین عین فنا فرد
بدان نقاش را امروز ای شیخ
که تا گردی بکل پیروز ای شیخ
بدان نقاش و با او آشنا باش
ز دیدارش همیشه در بقا باش
بدان نقاش در بود وجودت
که نقش ذات خود اینجا نمودت
بدان نقاش بیچون در حقیقت
که چون کرده است این نقش طبیعت
بدان نقاش خود ای شیخ بیچون
که چون نقش تو بسته بیچه و چون
بدان نقاش خود ای شیخ زنهار
که نقش تو زخود کرده است اظهار
بدان نقاش خود ای شیخ عالم
که روی خویش بنموده است این دم
بدان نقاش تا بینی تو در خویش
که اعیان کرده در تو جوهر خویش
بدان نقاش سرّ لایزالی
که با نقاش در عین وصالی
تو بانقاش و نقاش است با تو
یکی در جملگی فاش است با تو
تو با نقاش خویش اندر جهانی
چو امر صانع خود را ندانی
تو با نقاش خویش و آشنا اوست
تو هستی بیوفا و با وفا اوست
تو نقاشی کنون ای شیخ در دید
یکی بنگر تو در اسرار توحید
تو با نقاش اینجا آشنا شو
چو او در بود جانها با فنا شو
تو با نقاش اینجا نقش بسته
در آخر میکند نقشت شکسته
چو نقشت بنگرد اینجا حقیقت
نماید دید خود او ناپدیدت
روی ز اینجا و در حسرت بمانی
خوری آنگه دریغ جاودانی
دریغ آن لحظه مر سودی ندارد
که هرگز درد بهبودی ندارد
در اینجا کار دارد دیدن یار
که ناگاهت کند او ناپدیدار
در اینجا کار دارد دیدن دوست
حقیقت گفتن و بشنیدن دوست
در اینجا کاردارد گربیابی
وگر تو فتنهٔ تو در نیابی
ترا درخواب نقشت مینماید
زناگه نقش خود اندر رباید
ترا در خواب نقشی کرده اظهار
در اینجا گاه اندرپنج و در چار
ترا در خواب کرده مینماید
درون هفت پرده مینماید
که چون این پرده برگیرد ز رخسار
ترا آنگه کند از خواب بیدار
توجه ز آن کین صورنا بود گردد
زیانت جملگی با سود گردد
تو سود خویش کن دیدار جانان
در اینجا صاحب اسرار جانان
تو مر نقاش خود در نقش بشناس
ز مرگ اینجایگه ای دوست مهراس
چه نقاش است بینائی چه باکست
که نقاش از حقیقت نور پاکست
چو نقاش است بینائی درین راه
چونقاش عجب داری تو همراه
چو نقاش است بینائی بآخر
ترا اظهار بودن کرده ظاهر
ازو برخور تواندر نقش بنگر
ز دید نقش اینجا گاه بگذر
ازو برخور اگر تو راز دانی
دو روزی کاندرین بود جهانی
ازو برخور که ناگه میرود او
بمانی صورتی بی گفت و بی گو
ازو برخور که تا جاوید مانی
بنورش بیصفت خورشید مانی
ازو برخور که آمد آشکاره
بباید کردنت جانان نظاره
اگر امروز از وی برخوری تو
هم امروزش حقیقت بنگری تو
اگر امروز بینی روی جانان
بمانی تاابد در کوی جانان
اگر امروز اینجا یار بینی
تو بیشک جاودان دیدار بینی
اگر امروز این اسرار ما را
حقیقت بشنوی گفتار ما را
ترا فردا بکار آید حقیقت
که باید رفت از دار طبیعت
بشیب خاک ناچیزی بمانده
بمانده عاقبت خاکی فشانده
وصالی بخش جانت را درین راه
که تا بیند در اینجا گه رخ شاه
وصالی بخش جانت را درین دید
که تا می بشنود اسرار توحید
وصالی بخش جان مانده در غم
که تا اینجا به بیند یار همدم
وصالی بخش جان از دید جانان
که بینددر یقین توحید جانان
وصالی بخش جان نازنین را
که تا یابد به کل عین الیقین را
وصالی بخش تا جان راز بیند
همی نقاش در خود باز بیند
وصالی بخش جانت در سوی دل
که تا با دل شوی از یار واصل
وصالی بخش جان را در وفایت
که تا می بنگرد دید لقایت
وصالی بخش جان ای دوست اینجا
که تا بیرون شوی از پوست اینجا
وصالی بخش جان ای شیخ از نور
که تا بیند به کل دیدارمنصور
حقیقت وصل جانان آشکار است
ولی زندیق باوصلش چه کار است
سخن با صادقان و واصلانست
دگر با عاشقان و صادقانست
سخن با واصلان گفتم حقیقت
در اسرار بر سفتم حقیقت
وصال یار دارد جان منصور
نمیبیند کسی جانان منصور
وصال یار دارد در اناالحق
که اینجا میزند در یارالحق
که داند تا چه صورت نداری
بجز دیدار منصورت نداری
که داند تا تو خود اندر کجائی
اگر خواهی نه گر خواهی نمائی
که داند سر ذات پاکت ای جان
که هم جانی و هم عشقی و جانان
که داند سر بیچون تو اینجا
بسرگردانست گردون تو اینجا
که داند جز تواندر ذات هر کس
تو دانائی درون جملگی بس
که داند جز تو غیب و غیب دانی
که راز جمله میدانی نهانی
که داند جز تو تا فردا چه باشد
بجز ذات تو پس جانا چه باشد
تمامت در تو حیرانند اینجا
تو دانا جمله نادانند اینجا
تمامت از تو و پیدا و تو از خویش
حجابی از جمال آورده در پیش
تمامت از تو پیدا و ندانند
که کلی خود توئی چندانکه خوانند
همه الکن شده در وصف ذاتت
فرو مانده بدریای صفاتت
که یارد تازند دم جز تو دردم
که بنموده است اندر نقش آدم
جمال خویش پنهانی حقیقت
که داند آنچه میدانی حقیقت
جمالت عاشقان دیدند اینجا
وصالت جمله بخریدند اینجا
چنان در جستجویت عقل مانده
که دست از جان و از دل برفشانده
رخی بنمای آخر دوستانت
گلیشان بخش هان از بوستانت
رخی بنمای و جان بنما بشادی
که جانرا در دلم دادی بدادی
رخی بنمای تا جان برفشانم
که جز این نیست درعین روانم
رخی بنمای تا خود را بسوزم
که از دیدارت اینجا نیکروزم
رخی بنمای و جان بستان زدرویش
که جز این نیست چیزی دیگرش پیش
رخی بنمای تا پنهان شوم من
نمائی ذات تا اعیان شوم من
منم حیران کوی دوست اینجا
بریده دست خود از پوست اینجا
منم حیران ز دیدار جمالت
بمانده بیخود اینجا کنگ و لالت
منم حیران ز دیدار تو جانا
که چون میگویم اسرار تو اینجا
منم حیران ز دیدت باز مانده
ز دید دوست صاحب راز مانده
منم حیران شده ای دوست درتو
که چون بگشادهٔ ای دوست درتو
منم حیران شده در روی خویت
یقین جان میدهم در آرزویت
چه شور است اینکه در عالم فکندی
خروشی در دل آدم فکندی
چو شور است اینکه در بازار عشق است
نگر منصور بین بردار عشق است
چه شور است اینکه در جان جهان است
مگر منصور بین عین العیان است
چه شور است این بگو با من خبرباز
که ناید کس که میگوید خبرباز
چه شور است این مگر صاحب فرانست
که درگفتار کل عین العیانست
چه شور است این بگو تا من بدانم
زشور و گفت در روی جهانم
چه شور است اینکه در دریای عشق است
مگر منصور ناپروای عشق است
چه شور است اینکه ما را دست داده است
که جان را دیداینجا دست دادست
چه شور است اینکه ما را در نهادست
که شوری در نهاد ما نهاده است
زند بحرم عجب شوری در اینجا
بگفت اسرار کل درروی دریا
بگفت اسرار و اندردار کردش
ز شاخ عشق برخوردار کردش
بکل اسرار گفت و جان جان شد
از آن اینجا نمودار عیان شد
توئی ای ذات بیچون و چگونه
درون بگرفته و اندر برون نه
توئی ای ذات بیچون تمامت
که اینجا میکنی شور و قیامت
توئی ای ذات بیچون در عیانم
که شور آورده در شرح و بیانم
توئی ای ذات بیچون در یقین تو
یقین میبینم ازعین الیقن تو
توئی ای ذات بیچون آشکاره
بروی دار خود برخود نظاره
توی منصور که بود اندرین راه
اناالحق میزنی اینجا تو ای شاه
توئی منصور ورنه او که باشد
بجز تو در جهان جز او که باشد
توئی منصور در دیدار اینجا
نمودار از تو پرده دار اینجا
توئی منصور شوری درفکنده
ورا آزاد کرده جمله بنده
توئی منصور در بازار معنی
حقیقت گفتهٔ اسرار معنی
توئی منصور در عین العیانی
نموده کل ز خود راز نهانی
توئی منصور اندر قربت لا
یکی بنمود او را لا بالّا
توئی منصور در دید خلایق
که میدانی تو اسرار خلایق
توئی منصور اندر گفت و گوئی
توی منصور و خود منصور جوئی
نبودم بی توام من یک دم ای دوست
کنون میبینمت چون مغز و در پوست
ترا از دست اکنون چون گذارم
تو خواهی بود جانان پایدارم
ترا ازدست چون بگذارم ای یار
که خواهی کردن اینجا ناپدیدار
ترا من جان شیرین دانم ای دل
که مقصود منی در هر دو حاصل
برویت زندهام اندر سردار
ببویت زندهام و از جان خبردار
خریدار تو مائیم و دگر نیست
بجز من از وصالت کس خبر نیست
خریدار تو مائیم اندرین راه
وگرنه نیست کس از راز آگاه
خریدار تو مائیم از دل و جان
که در راهت ببازم دیده و جان
خریدار تو مائیم و تو دانی
که ما را با تو این راز نهانی
خریدار تو مائیم از حقیقت
که بیشک آگهیم از دید دیدت
خریدار تو مائیم اندر اینجا
تو میدانی که هستی شاه دانا
دلی پر خون و جانی سوگواریم
بجز این چیز دیگر مینداریم
ازان تست این هم در حقیقت
سخن کی باز گویم از طبیعت
طبیعت شد خجل در راهت ای جان
چه ماند در یقین آگاهت ای جان
طبیعت محو شد چون سوگواری
که همچون تو به بیند باز یاری
طبیعت شد خجل در گفتگویت
از آن میمیرم اندر آرزویت
طبیعت شد خجل با خود چه چیزی
کسی کز دید تودارد عزیزی
حقیقت جان خجل دل بازمانده
عجایب جسم و جان در راز مانده
بباید کاملی مانند منصور
که اینجا گه کند ذات تو منصور
بباید کاملی ماننده من
که اسرارت کند ای دوست روشن
بباید کاملی چون من بگفتار
که بنماید عیانت بر سردار
بباید کاملی پاکیزه گوهر
که گوید راز تو در بحر و در بر
منم راز تو گفته سوی دریا
رسیده ماهیانت تا بر شاه
منم راز تو گفته در سوی کوه
فتاده او ز پا از فکر و اندوه
منم راز تو گفته با زمینت
زمین دیده زمین عین الیقینت
منم راز توگفته باز آتش
از آن آتش همی سوزد عجب خوش
منم راز تو گفته در سوی باد
جهانت کرد یاد آر عشق آباد
منم راز تو گفته در سوی آب
دوان از عشق رویت شد به اشتاب
منم راز تو گفته سوی خورشید
بسی گردان شده در عشق جاوید
منم راز تو گفته در سوی کوه
فکنده زلزله در بار اندوه
منم راز تو گفته در سوی ماه
گذاران گشت هر مه سوی خرگاه
منم راز تو گفته با تمامت
حقیقت نیز با اهل قیامت
وصالت درهمه بیشک بدیدم
ازان بیشک بدید تو رسیدم
وصالت در همه پیداست امروز
چنین شور از وصالت خاست امروز
وصالت جان من اینجا ربوده
ز تو گفته یقین از تو شنوده
وصالت در دلم آتش فکنده
عجب شوری در او بس خوش فکنده
وصالت سوخت سر تا پای منصور
ترا دیدم ترا یکتای منصور
وصالت سوخت جانم تا بدانی
توی پنهانم و دیگر تو دانی
عجب حالیست جانا اندر اینجا
که بگشادم من تنها در اینجا
درم بگشادهٔ در گفت و در گوی
بگو اکنون دگر درجست و درجوی
اگر جانم رود من سر برآرم
نمود عشق را اندر سرآرم
چه باشد شور دنیا شور عقبی
ترا بنمایم این در جمله مولی
چه باشد گر تو خود بنمائی اینجا
که اندر ذات خود یکتائی اینجا
دو عالم بیشکی بر هم زنم من
اگر بنمایم اینجا جان روشن
چو من اینجاترا بینم عیان باز
نمائی این زمانم بر سر دار
عیان بینم اگرچه بینشانی
کنون در من ز خود توحید خوانی
عیان میبینمت اندر خلایق
کجاآیم بنزدیک تولایق
عیان میبینمت اما نهانی
همی گویم ترا رازم تودانی
منم دیوانهٔ عشق تو گشته
منم تخم محبت جمله کشته
منم دیوانهٔ سودایت ای جان
یقین میبینم از هر جانبی جان
منم دیوانهٔ سودای دردت
شده بی دینم اندر عشق فردت
منم دیوانه در سودای رازت
که اینجا دیدهام دیدار بازت
منم دیوانهٔ عین الیقینت
که دیدم ذات پاک اوّلینت
منم دیوانه از دیدارت ای جان
دمادم گفتهام اسرارت ای جان
دلم بربودهٔ در قصد جانی
دل و جان میبری اینجا نهانی
دلم بربودهٔ در عشق هجران
از آن اینجا بماندم بیخبر ز آن
دلم بربودهٔ در عشق بازی
ندانم تا چه دیگر عشق بازی
دلم بربودهٔ ای جان جمله
ز من تنها ربودی ز آن جمله
دلم بر بودهٔ زانم درین راه
ترا دلدار کرده بیشکی شاه
حقیقت هم دل و هم جان توداری
درین پیدائیت پنهان توداری
نظر اینجا مگردان آخر کار
اناالحق گوی ای دلدار با یار
نظر آخر مگردان تا به بینند
کسانی کاندرین صاحب یقینند
نظر آخر مگردان اندر این راز
اناالحق گوی بی نقش صورباز
نظر آخر مگردان از دل من
اناالحق گوی بی نقش گل من
نظر آخرمگردان این جهان بین
حقیقت ازدمت راز نهان بین
نظر داری تو با ما راز آنیم
که اینجا گاه غوغای جهانیم
نظر داری تو با ما از دل و جان
که میگوئیم رازت از دل و جان
نظر داری تو با ما در حقیقت
کاناالحق میزند خون طبیعت
نظر داری تو با ما آخر کار
که بنمائی جمال خویش اظهار
نظر داری تو با ما از عنایت
نظر کرده ببخشیده هدایت
نظر داری تو با ما بیش از آنی
که اینجا دادیم راز نهانی
نظر داری توبا ما ای خداوند
که تا بیرون کنی مسکین از این بند
نظر داری تو با ماراست اینست
مرا از ذات خود در خواب اینست
چنان کاول نمودی آخرم آن
نمائی تا بود ذات تو یکسان
چنان کاول نمودی آخر کار
همان لذت ز ذات خود پدیدار
چنان کاول نمودی راز بیچون
همان بنمای اینجا بیچه و چون
چنان کاول نمودی جان جانم
همان بنمای در آخر عیانم
چنان کاول نمودی بود بودم
همان بنمای آخر در نمودم
همان کاول نمودی بازم اینجا
نما تا جسم وجان در بازم اینجا
حقیقت من کیم اعیان توئی دوست
درون جان ودل پنهان توئی دوست
به پنهانی دلم بردی و جانم
عیان بر تا همه خلق جهانم
کنند اقرار بر منصور اعیان
که سر میبازد از عشق دل و جان
دریغا از نمودت چون کنم من
که خواهد ماند این اسرار روشن
دلم خونست اندر قربت تو
نخواهددید جز از حضرت تو
دلم خونست در راهت فتاده
دمادم خون ازو اینجاگشاده
دلم خونست اندر پاکبازی
حقیقت یافت از تو بینیازی
دلم خونست در خاک و طپانست
بامید تو اینجا او عیانست
دلم خونست از سودای عشقت
بمانده درجهان رسوای عشقت
دلم خونست وجانم غرقه در خون
فتاده راز تو از پرده بیرون
ز سودای تو در خونم چنین راز
نظر کن در دل مسکین افکار
ز سودای تو درخونم بمانده
بیک ره دست از خود برفشانده
جمال خویش بنمودی مرا تو
فکنده مر مرا اندر فنا تو
دل مسکین من خاک ره تست
میان خاک و خون او آگه تست
نبایستت از اول رخنمودن
ز ما جان و دل اینجا گه ربودن
چو بنمودی و بربودی چه گویم
توئی اندر درون اکنون چگویم
توئی جانا کنون منصور گم شد
از اول تا بآخر در فنا بد
کنون گم شد دل منصوراینجا
توی درجسم و جان کل نور اینجا
منزه دانمت درعین توحید
یکی دیدم یکی دیدم یکی دید
یکی دیدم ز تو در بینشانی
از آن کردم در اینجا جان فشانی
یکی دیدم ز تو اعیان ذرات
از آن من وصف تو میخوانم از ذات
یکی دیدم ترا اینجا دوئی نیست
منم محو و در اینجا جز دوئی نیست
یکی دیدم ترا اندر لقایت
از آن خواهم شد اینجا گه فدایت
فنایت را بقائی بخش ما را
در آخر کل بقائی بخش ما را
فنایت خوشتر آمد در نمودم
که در اول فنای محض بودم
فنایت خوشتر آمد در عیانم
ازآن گشتم فنا زیرا که دانم
که در عین فنا بینم ترا من
فنا دانم یقین اسرار روشن
عیانت کردهٔ با ما دمادم
از آنم در فنای عشق خرم
نماندم عقل و جان و دل بیکبار
همی گویم که اینجا پرده بردار
از این پرده که در کون و مکانست
هزاران شور اینجا و فغان است
عجایب پردهٔ جان بستهٔ تو
نمود خود بدان پیوستهٔ تو
حقیقت پردهٔ ذات تو بستست
از آنم پرده اینجا گه گسسته است
چنانت عاشقم در عشقبازی
که اندر پرده کردی برده بازی
چنانت عاشقم اینجا در اسرار
که کلّی پرده کردم باز ای یار
دریدی پردهٔ منصور مسکین
ز شوق مهر خود نی از سرکین
دریدی پردهٔ ما را بیکبار
نه بس بود این که کردستیم بردار
دریدی پردهٔ ما در جهان تو
پس آنگه کردیم شور و فغان تو
دریدی پردهٔ ما در حقیقت
که تا دیدیم یک دیدار دیدت
دریدی پردهٔ ما تا بدانند
ولیکن دوست این یکتا بدانند
جمالت از پس پرده عیان است
از آن شور اناالحق درجهانست
از آن شور اناالحق خاست اینجا
که وصل تو به کل پیداست اینجا
از آن شور اناالحق درنمود است
که رخسار تو دیدارم نمود است
از آن شوراناالحق خاست در دل
که دیدار عیانم هست حاصل
از آن شور اناالحق خاست در جان
که پیداگشت این اسرار پنهان
جهان جان توئی و سر مطلق
که میگوئی ز ذات خود اناالحق
اناالحق خود زدی در ذات منصور
بگفتی تا شدی در عشق مشهور
زبانم لال شد از گفتن دوست
که میبینم یقین مغز تو از پوست
ابا تو این زمان راز است فاشم
ندانم من کیم ذات تو باشم
ابا تو جان و سر اندر میانست
اناالحق گوی ذاتت عین جانست
چه چیزی جملهٔ در جملگی گم
همه قطره توئی اعیان قلزم
از آنت دمبدم من بحر خوانم
که در بحر تو من غواص زانم
مرا از بحر تو دیدار بوده است
که از بحر توام جوهر نموده است
مرا بخشیدهٔ یک جوهر ای یار
که آن میبینم اندر جمله دیدار
مرا از جوهر عشقت حقیقت
نمودار است ازدیدار دیدت
تو فانی باشی و هر دو توئی دوست
حقیقت دانمت هم مغز و هم پوست
توجانی و تنی و بود بودی
درین تن بود بود خود نمودی
چنان منصور با تو درجهانست
که بیشک با تودر شرح و بیانست
چنان منصور باتو در نمود است
که کلی با تو درگفت و شنود است
بکش منصور جانا هم دراینجا
که بگشادی ورا کلی در اینجا
تو میدانی حقیقت راز منصور
توئی انجام و هم آغاز منصور
اگر صد سال باشم بر سر دار
تراگویم حقیقت وصف دلدار
حقیقت حبّهٔ نبود درین راه
توئی از وصف ذات خویش آگاه
توی از وصف خود آگاه و کس نه
بجز تو درجهان فریادرس نه
توئی در وصف خود پیوسته گویا
توئی مر ذات خود پیوسته جویا
توی اینجا شناسای کمالت
نمای آنگاه خود خواهی وصالت
توئی اینجا شناسای وجودت
حقیقت خویش دانی بود بودت
تو بیشک واقفی برجمله اشیا
همه اشیا ز ذات تست پیدا
تو بیشک واقفی بر درد عشاق
توئی در آخرین مرمرد عشاق
تو بیشک واقفی در عین هستی
نمود ذات خود خود میپرستی
تو بیشک واقفی بر کل اسرار
توئی ذات خود اینجاگه طلبکار
تو بیشک در درون جان حقیقت
بخود پیدا زجان پنهان حقیقت
توئی گفته اناالحق در جهانت
اناالحق کرده واقف دوستانت
توئی گفته اناالحق خود بخود تو
یقین فارغ شده از نیک و بد تو
توئی گفته اناالحق بر سر دار
همه عشاق را کرده خبردار
توئی گفته اناالحق بر زبانم
من بیچاره رسوای جهانم
توئی گفته اناالحق در جهان تو
توئی هستی همه کون و مکان تو
توئی گفته اناالحق با همه تو
فکنده بود من در دمدمه تو
تو گفتی و مرا بردار کردی
مرا از خویش برخوردار کردی
تو گفتی در میان منصور بردار
حقیقت او ز گفت تو خبردار
جهانی عاشقان در جستجویت
فتاده در پی این گفتگویت
جهانی عاشقان اینجا طلبکار
ترا و تو چنین اندر سردار
جهانی در جهان گفت و گویند
ترا اینجایگه در جستجویند
برافکن پردهٔ عزت ز دیدار
نمود خود تمامت را پدیدار
برافکن پرده از رخسار جانا
نما بر عاشقان دیدار جانا
برافکن پرده تا رویت به بینند
کسانی کاندرین سر در یقینند
برافکن پرده از دیدار هستی
که تا توبه کنند از بت پرستی
برافکن پرده و خلقی بسوزان
ولی منصور را کلی بسوزان
برافکن پرده ای جان خلایق
بکن امروز مهمان خلایق
برافکن پردهٔ عزلت درین راه
همه گردان ز فعل خویش آگاه
برافکن پرده از منصور بنیوش
لباس سرّ خود در جمله درپوش
برافکن پرده از عین تمامت
که بگرفتست این شور و قیامت
برافکن پرده از شمع حقیقت
منور کن رخ جمع حقیقت
برافکن پرده از شمع سرافراز
وجود جمله همچون شمع بگداز
برافکن پرده ای شمع جهانسوز
وجود جمله هم جان و جهانسوز
برافکن پرده ای شمع جهان تو
که تا بینندت ای جمع جهان تو
برافکن پرده چون منصور حلاج
وجود عاشقان را ساز آماج
برافکن پرده از روی همایون
که راز از پرده افتادست بیرون
برافکن پرده از عین العیانت
که تا بینند مر خلق جهانت
برافکن پرده از دیدار عشاق
که با تست این زمان اسرار عشاق
برافکن پرده ورنه من کنم باز
که خواهم گشت در راه تو جانباز
برافکن پرده ورنه من حقیقت
کنم باز و شوم روشن حقیقت
برافکن پرده و بنمای خورشید
که کشتی عاشقان از بهر امید
برافکن پرده و بنمای رویت
که کل افتند اندر خاک کویت
جمال خویش کن اظهار برخویش
مر این پرده کنون بردار از پیش
جمال خویش کن اظهار ما را
بکن در عشق برخوردار ما را
جمال خویش کن اظهار جانا
همی گویم ترا بردار اینجا
دل عشاق در ذاتت اسیر است
رخش مهر است یا بدر منیر است
دل عشاق افتاده است در خون
که تا از پرده کی آئی تو بیرون
دل عشاق در خونست جانا
که وصفت آخرت چونست جانا
نه چندانست وصلت در دل و جان
که بتوان گفت اینجا گاه آسان
نه چندانست دیدار تو دیدن
حقیقت آخر کار تو دیدن
نه آسانست با تو عشق بازی
که بتوانی که با کس عشقبازی
نه آسانست اینجا دیدن تو
بجان میبایدت بخریدن تو
نه آسانست اینجا عشقت ای یار
ولی خواهم که گردم ناپدیدار
دم وصلت نه کل بینم حقیقت
که میبینم من اینجاگه حقیقت
دمی وصلی ز کل بخشم در اینجا
که بیشک ناشده وصلم در اینجا
دمی وصلی ز کل بخشم عیانم
که کرده همچو این گفتار جانم
دمی وصلی ز کل بخشم تو جان را
که پنهان کردم اندر تو عیان را
وصال کل مرا میباید و بس
که تا کارم یقین بگشاید و بس
وصال کل مرا میباید ای یار
که این پرده براندازم بیکبار
وصال کل مرا میباید ای دوست
که یکباره بسوزانم رگ و پوست
وصال کل مرا میباید ای جان
که گرداند مرا دیدار اعیان
وصال کل دهم تا جان فشانم
حقیقت چون در این دو جان فشانم
دوعالم منتظر از بهر منصور
نظر کرده بلطف و قهر منصور
دو عالم منتظر اندر وصالم
که چون باشد بآخر عین حالم
دو عالم منتظر در عین رازم
که تا جان و جهان چون بر تو بازم
دو عالم منتظر در حضرت تو
مرا بینند اندر قربت تو
دو عالم از توحیران مانده امروز
همه درگریه و من در چنین سوز
ز سوز عشق من عالم بسوزان
وجود عالم و آدم بسوزان
ز سوز عشق تو میسوختم هان
چنین مر آتشی افروختم جان
همی گویم ترا تو راز دانی
یقین شاید که از خود بازدانی
ز وصفت ماندهام حیران در اینجا
فلک در ذات ما گردان در اینجا
ز وصفت ماندهام حیران و سرمست
اناالحق میزند در بود تو دست
ز وصفت ماندهام حیران و افکار
همی گویم عیانت بر سر دار
ز وصفت ماندهام حیران و مجروح
دمادم میدهی تو قوت روح
ز وصفت ماندهام غمگین در اینجا
که میبینم چنین تمکین در اینجا
ز وصفت ماندهام در ناتوانی
که خواهی کردنم در عشق فانی
ز وصفت ماندهام اندر بلا من
که میخواهم که بینم کل لقا من
ز وصفت ماندهام درخویش امروز
تو پرده کردهٔ در خویش امروز
ابا خورشید دارم آشنائی
توی خورشید و من در روشنائی
توئی خورشید کل بنموده رخسار
درین بود وجودم گشت اظهار
توئی خورشید در عین الیقینم
بجز روی تو درعالم نه بینم
توئی خورشید ومن عین صفاتت
دمادم میکنم من وصف ذاتت
توئی خورشید و من مانند ذرات
دمادم میکنم تقریر آیات
توئی خورشید پنهان گشته در دل
حقیقت تخم بودت کشته در دل
تو خورشیدی میان جان عشاق
یقین پیدا و هم پنهان عشاق
توئی خورشید و من خاک ره تو
حقیقت هستم ای جان آگه تو
تو خورشیدی و من ذاتم حقیقت
که میبینم در اینجا دید دیدت
تو خورشیدی و من راز نهانت
ز نورت میکنم شرح و بیانت
توخورشیدی چگویم من درین راز
تو میآئی و دیگر میشوی باز
تو خورشیدی که بودت آشکار است
عیان تو تمامت در نظار است
تو خورشیدی که درآئینه هستی
هر آیینه در آیینه تو هستی
در این آیینه منصور است نوری
در این آیت به بین عین حضوری
در این آیینه پیدائی همیشه
دگر آیینه بنمائی همیشه
در این آیینه دیده عکس رویت
هر آئینه شدم در گفت و گویت
در این آیینه دیدم من جمالت
شدم گویا من از شوق وصالت
در این آیینه دیدستم ترا من
که آیینه زنور تست روشن
در این آیینه چون شمعی فروزان
تو این آیینه اینجا گه بسوزان
در این آیینه گفتستی اناالحق
هر آئینه چو خود دیدی تو مطلق
در این آیینه هر آیینه دانی
که بنمائی همه راز نهانی
در این آیینه بنمودی جمالت
ربودی جان منصور جلالت
در این آیینه پیدائی و پنهان
نمائی هر زمان راز دگر بیان
در این آیینه ذاتی آشکاره
هر آیینه جمال خود نظاره
کنی در آینه خود را نگاهی
ندارد کس در این آیینه راهی
که پیدا جمالت را به بیند
یقین عکس جلالت را به بیند
دل پاکیزه میباید درین سر
که بیند ذاتت از آیینه ظاهر
دل پاکیزه میباید درین راز
که تا بیند رخت در آینه باز
دلی پاکیزه میباید حقیقت
که در آیینه بیند دید دیدت
دل پاکیزه باید بر سر دار
که کل ز آیینه بیند روی دلدار
هر آیینه تو در منصور نوری
حقیقت بیشکی ذوق حضوری
هر آئینه تو در منصور رازی
که با خود میکنی این عشقبازی
هر آئینه تو در منصور هستی
بت منصور در اینجا شکستی
هر آئینه تو در منصور جانی
ابا او گفتهٔ راز نهانی
هر آیینه ترا بینم در اینجا
بجز تو هیچ نگزینم در اینجا
هر آئینه بریدی دستم ای دوست
ز بوی خویش کردی مستم ای دوست
هر آینه اناالحق میزنی خویش
حجابت بر گرفته دوست از پیش
هر آیینه جلالت باز دیدم
در اینجا گه جمالت باز دیدم
هر آیینه عیانی در نمودم
درین روی جهانی در نمودم
هر آیینه جمالت بی نشان است
در آیینه چنین شرح و بیانست
هر آیینه توئی و می ندانند
فتاده در دوئی و میندانند
هر آیینه توئی ای صاحب راز
اناالحق گفته اندر آینه باز
در این آیینه گفتستی اناالحق
تو حقی گفتهٔ اسرار مطلق
از این آیینه گفتستی تو اسرار
چرا کز ذات خود هستی خبردار
از این آیینه دیدستی تو خود باز
همی گوئی یقین از نیک و بد باز
درین آیینه دیدستی سراسر
از آن در عشق پیوستی سراسر
بدو نیک تو یکسانست با تو
مرا این سان نه آسانست با تو
تو هر کس را که میخوانی بخوانی
منم بنده بکن آنچه تودانی
نه برگردد ز تو منصور حلاج
گرش اینجا کنی از تیر آماج
نه برگردد ز تو تا عین آتش
ترا بیند ترا داند همه خوش
نه برگردد ز قهر و کینه تو
که منصور است کل دیرینهٔ تو
نه برگردد ز تو ای شاه اینجا
تو کردستی ورا آگاه اینجا
چو آگاهی منصور از تو باشد
چرا اینجایگه دور از تو باشد
چو آگاهی منصور است از تو
از آن در جمله مشهور است از تو
چو آگاهی آگاهی است ما را
حقیقت از تو مر شاهی است ما را
تو شاهی من گدای درگه تو
ز عجز افتاده بر خاک ره تو
تو شاهی جملگی اینجا گدایند
ترا بینان ز دیدت آشنایند
تو شاهی و تمامت بندهٔ تو
ببوی عشق اینجا زندهٔ تو
تو شاهی جمله اینجا در گدائی
ترا خواهند و با تو آشنائی
تو شاهی در حقیقت من گدایم
که بادید تو اینجا آشنایم
تو شاهی در حقیقت بندهٔ خود
بنور خویش کن تا بندهٔ خود
تو شاهی بنده را بنواز امروز
حقیقت کن ورا امروز پیروز
تو شاهی بنده را بنواز از خود
فنا گردان ورا از نیک و از بد
تو شاهی بنده را بنواز ای شاه
تو برگیرش کنون ازخاک این راه
خبر دارم که در آیینه جانی
نمائی مر مرا راز نهانی
از اول تا بآخر من تو دیدم
تو گردان جان ز دیدم ناپدیدم
از اول تا بآخر نیست جز تو
حقیقت جمله ظاهر نیست جز تو
از اول تا بآخر ذات پاکی
نموده روی در ذرات خاکی
از اول تا بآخر تو یکیئی
از آن بودی از آن یک بیشکیئی
از اول تا بآخر دیدمت باز
ز چه از دیدنت انجام و آغاز
ز آغازت خبر اینجا که دارد؟
کسی اسرار عشقت پای دارد
ز آغازت خبر او یافت اینجا
که شد در بودت اینجاگاه یکتا
ز آغازت خبر او یافت از بود
که شد دید تو کلی گفت معبود
ز آغاز تو هستم باخبر من
یکی بوده است دارم این نظر من
ز آغاز تو و انجامت اینجا
خبردارم بخورده جامت اینجا
منم جام تو خورده تا بدانی
دریده هفت پرده تا بدانی
منم جام تو خورده در حقیقت
ز مستی دم زده اندر شریعت
منم از جام تومست جلالت
نظر دارم درین عین وصالت
منم خورده ز دست تو یقین جام
ز رویت دیدهام آغاز و انجام
منم بیهوش با هوش اوفتاده
بحکم و رأی تو گردن نهاده
اگر مستم یقین جام تو خوردم
غم عشق از سرانجام تو خوردم
اگر مستم تو هشیارم کنی باز
تمامی در درون ناز خود راز
اگر مستم مرا هشیار گردان
ز خواب مستیم بیدار گردان
اگرمستم من از دست تو مستم
حقیقت کشتهٔ عهد الستم
اگر مستم من از دیدار رویت
از آن افتادهام در گفت و گویت
اگر مستم من از دیدارت اینجا
دمادم گویمت اسرارت اینجا
اگر مستم من از دیدارت ای جان
بمستی گفتهام اسرارت ای جان
بمستی راز تو من فاش گفتم
به پیش رند و هر اوباش گفتم
بحق رازت در اینجا گفتهام من
در اسرارت اینجا سفتهام من
بمستی گفتم اسرار تو ای دوست
حقیقت بر سر دار تو ای دوست
بمستی گفتم اسرار تو با خاص
ز تو میخواهم اینجاگاه اخلاص
بمستی گفتم اسرار تو با عام
همی خواهم ز انعام تو با عام
وگرنه میکنم مستی در اینجا
حقیقت میکنم هستی در اینجا
بمستی گفتم اسرارت حقیقت
منم هم مست و هشیارت حقیقت
اگر کامم دهی اینجا بآخر
کنی در بود خود پیدا بآخر
وگرنه میکنم مستی در اینجا
حقیقت میکنم مستی در اینجا
چنان مستم ز دیدارت که دانی
مرا میبایدم کز من رهانی
ز دست عقل اینجا من اسیرم
فرو ماندم درین غوغا بمیرم
چنان ازدست عقل افتادم از پای
که از عشقم گرفتار اندر اینجای
اگر من مست و هشیارم همیشه
در اینجا گه ترا یارم همیشه
ز مستی عقل میراند دمادم
خلافم عقل میداند دمادم
خلاف عقل خواهم خورد از این می
که گردم محو کلی من زلاشیی
خلاف عقل خواهم خورد از این جام
که میبینم بقای خود سرانجام
بده ساقی دگر جامی بمنصور
که حق گوید ز حق تا نفخهٔ صور
بده جامی دگر تا مست گردم
برانم عقل و دیگر مست گردم
بده جام دگر ساقی بدرویش
مهل چیزی بده باقی بدرویش
بده ساقی دگر جامی کهمستم
بت خود را در این مستی شکستم
بده جامی دگر تا گویمت راز
بگویم رازت اینجا جمله سرباز
بده جامی دگر در دست ازصاف
که الحق ما زدیم از قاف تا قاف
بده جامی که در عین الیقینم
بجز تو هیچ در عالم نه بینم
بده جامی که خواهد سوخت جانم
نمایم راز با کل از نهانم
بده جامی که ذات لامکانی
مرا امروز کلی در عیانی
بده جامی که منصور است خسته
بجز تو دست ازعالم بشسته
بده جامی که منصور است بیچون
ترا وی بیند اینجا بیچه و چون
بده جامی که مستم ای یگانه
ترا بینم که هستی جاودانه
بده جامی دگر ساقی بمنصور
که تا کل دردمد در جملگی صور
بده جامی دگر تا جان دهم باز
بجان خویشتن منت نهم باز
بده جامی دگر کاندر فنائیم
در آن جامت دگر مستی نمائیم
درین مستی بده کامم در اینجا
برافکن صورت و نامم در اینجا
درین مستی نه بینم هیچ نبود
جهان بر چشم من جز هیچ نبود
ترا بینم در اینجا یار دلخواه
اگر خواهی تو از من جان و دل خواه
همه اینجا فدای خاک کویت
سرم گردان درین میدان چو گویت
دلم خون گشت ای ساقی اسرار
بده جامی ز مشتاقی اسرار
که درجانست از تو های و هویم
درون جانی و در آرزویم
که بنمائی جمال خود تمامت
که تا بینند این شور وقیامت
هوالله میندانم بیش از این من
هوالله گفتهام کل پیش از اینمن
حقیقت ای جنید کامران تو
بیاب اسرار ما کلی روان تو
حقیقت ای جنید پاک دیدی
مر این اسرارها کز من شنیدی
چگونه سر توحیدش نخوانم
نظرداری تو در شرح و بیانم
چنین توحید باید گفت او را
که تا باشد حقیقت مر نکو را
چنین توحید باید گفت اینجا
که مغز از پوست کردم باز زیبا
چنین توحید باید گفت مشتاق
که تاگردد حقیقت در عیان طاق
زهی توحید ما با یار بیچون
که بنمودستم از دیدار بی چون
زهی توحید ما با شاه جمله
کزو هستیم یقین آگاه جمله
زهی توحید ما با جان جانها
زهی معنی دو صد شرح و بیانها
اگر ره بردهٔ در پردهٔ راز
نقاب از صورت و معنی برانداز
برافکن این زمانت روح از رخ
که آرد لحظه لحظه عین پاسخ
چه گویم شرح این اسرار دیگر
که ما را عشق بازی بار دیگر
نمود واصل این هر دو جهانست
مرا از گفت بی نام و نشان است
چنان شادم که در دنیای غدار
نمیآیم من از شادی پدیدار
ز دامم آخر است اینجا رهائی
که دیدم کل جهان عین خدائی
کنون وقت وصال و شادمانی
که جانان دیدهام در زندگانی
مرا از زندگانی حاصل این است
که درجان و دلم عین الیقین است
رسیدم در بر حق الیقین باز
بدیدم اولین و آخرین باز
چو اول یافتم اسرار آخر
مرا آن باشد اینجا گاه ظاهر
مرا مقصود از این بد سر اسرار
که هیلاجم نمود اینجا دگر باز
کنون چون از رخ او وصل دیدم
مر او رادر میانه اصل دیدم
وصال ما کنون در گفت اویست
که بیشک اوست کاندر گفتگویست
حقیقت هر که او الله بیند
تمامت نور الاالله بیند
هر آنکو جست اینجا دید رویش
اگر باشد چو من در خاک کویش
حقیقت حق در اینست ای برادر
که آخر در یقین است ای برادر
که حق بنمود اول عشق دیدار
در آخر گشت او هم ناپدیدار
کلاه عشق جانان داد هرکس
همو قدر کله میداند و بس
کلاه فقر هر کس را که دادند
در معنی بروی او گشادند
کلاه فقر پنداری تو بازیست
کله هر کس بیابد سر ببازیست
سر و جان اندرین ره همچو عطار
کلاه آنگه ترا بخشد عیان یار
کنون وقت سر است کامد کلاهم
که میباید شدن در نزد شاهم
کله داریم اکنون از سرباز
کجا باشیم اینجا همسر راز
سر ما بهر پای جان جانست
که در این سرکشی راز نهان است
سر ما بهر خاک رهگذار است
که دنیا نزد ما چون رهگذار است
چه باشد جان و سر تا در کف دوست
کنم کین خود نباشد لایق دوست
نمود عشق جانان چون نمودم
زیان اینجایگه شد جمله سودم
الا تاچند سرگردان شوی تو
چو چرخ از هر صفت گردانشوی تو
طلبکاری دلا اینجا طلبکار
میان عاشقان صاحب اسرار
کنون وقتست تا گوهر فشانی
بجای خاک ره عنبر فشانی
فراقت رفت و وصل آمد پدیدار
چو فرعت رفت اصل آمد پدیدار
چو مقصود تو اصل است از میانه
از اینجا یاب وصل جاودانه
ترا اکنون چو در وصل است امید
چو ذرهٔ بودی و گشتی تو خورشید
چنانت عشق بنموده است دیدار
که خواهی گشت کلی ناپدیدار
فنا خواهی بدن یک دم بقابین
تو از پیش فنا عین بقا ین
ترا اصل از فنا بد تا بدانی
فنا اصل بقا بد تا بدانی
حقیقت نیست بودی هست گشتی
سوی ذرات عالم بر گذشتی
بدیدی آنچه کس نادید اینجا
شنیدی آنچه کس نشنید اینجا
فراغت جوی اکنون با قناعت
که چیزی نیست خوشتر از قناعت
بکنج خلوت ار شادان نشینی
جمال یار بیهمتا به بینی
مرا این زندگی با معنی افتاد
ابا نفسم حقیقت دعوی افتاد
چنانم نفس کافر شد مسلمان
که چیزی می نه بیند جز که جانان
چنان اینجا عیان یار دارد
که گویی او همه دیدار دارد
حقیقت در حقیقت راه برده است
ره خود را بنزد شاه برده است
بجز شه هیچکس او را ندید او
اباشه گفت و هم از شه شنید او
چو جایش داد نزد خویشتن شاه
از آن پیوسته آگاهست از شاه
نباشد هیچ خوشتر از معانی
که معین بهتر است از زندگانی
کمالش آخر آمد به ز اول
ولی آگاه میباشد معطل
بنزد شاه دارد چون کمالش
هم از شاهست دیدار وصالش
حقیقت گشت اینجا گه زبونم
من او دانم در اینجا گه که چونم
چو وقت اینست ای دل در حقیقت
که بسپردی به کل راه شریعت
مرو بیرون ز شرع اینجا زمانی
همی پرداز از وی داستانی
چوداری وصل شاه اینجا چه جوئی
چو او با تست دیگر می چه جوئی
ترا افتاد اگر افتاد کاری
که کس را از تو بر دل نیست باری
ندیدی غمخور کس در جهان تو
از آنی در همه عالم نهان تو
حقیقت غم خورت اینجای یار است
ترا با دیگران اکنون چه کار است
کنون در عین خلوت باش هشیار
مکن مستی بدل میباش هشیار
بنور شرع جان خود برافروز
ز نور عشق خوش میساز و میسوز
دمادم راز جانان گوی اینجا
که بردستی حقیقت گوی اینجا
فراقت شد وصالت آخر کار
حقیقت برده میخواهد بیکبار
فکندن با جمالش باز بینی
شوی تو از میان و راز بینی
ابی صورت تو باشی در خدائی
ازین گفتارها می با خودآئی
ترا امروز بخت و شادکامی
که از جانان توئی با شادکامی
بر آنکامت چو یارت هست در بر
ازین در گاه تو یک ذره مگذر
بروی دوست هان خرسند میباش
درین صورت ابی پیوند میباش
چنان کاول ز بیرون مرده بودی
رهی کاول بجانان برده بودی
همان ره جوی وز آن ره می مشو دور
که این راهست راه عشق منصور
ترا منصور کرد اینجا هدایت
به بخشیدت به کل عین سعادت
همه منصور داری در جهان تو
گذشته بیشک از کون و مکان تو
چو آخر این چنین خواهد بدن کار
میان اهل دل هان گام بردار
دمادم از وصالش خرمی کن
ابا ذرات عالم همدمی کن
دو روزی کاندرین دار فنائی
مکن هم از جلیسانت جدائی
همه از یار دان و غیر بگذار
پس آنگه کعبه را بادیر بگذار
وصال کعبه چون داری در اینجا
ترادادند ره در کعبه تنها
حقیقت دوستان را خوان تو در پیش
مکن دوری از ایشان و بیندیش
اگر صد قرن یابی زندگانی
یقین مر مردنت چاره ندانی
بباید مرد آخر در وجودت
که در مردن بیابی بود بودت
چو مرده زنده باشی در جهان تو
حقیقت یادگیر این رایگان تو
بمیر و زنده شو در هر دو عالم
که باشد باز گشتت سوی آن دم
چو آن ره کامدستی باز گردی
در آن دم نیز صاحب راز گردی
حقیقت این بوداکنون تو بشنو
بگفتار من ای دلدار بگرو
خوشا آنکس که این دریافت آخر
بسوی جان جان بشتافت آخر
اگر با عشق میری در بر دوست
برون آری از اینجامغز با پوست
تو مغزی لیک اندر پوست ماندی
ابی دیدار عشق دوست ماندی
برون شو یک زمان از پوست با خود
که تا فارغ شوی از نیک و از بد
سلوک اول اینست ار بدانی
که میری زین بلاد و زندگانی
ترا این صورت اینجا هیچ آمد
که صورت بیشکی پرپیچ آمد
ندارد مر بقا اینجا چه صورت
از آن دنیاست دائم پر کدورت
ز دنیا این بست گر باز دانی
که از هر نوع اینجا راز دانی
حقیقت جمله دنیا چون پل آمد
از آن پرشور و گفت و غلغل آمد
ز دنیا بهترین علم است دریاب
ز مغز علم معنی راز دریاب
چو علم آموختی دل کن برخود
در او یابی بآخر راهبر خود
چو برخوانی ز علم و حکمت و راز
که یابی رشتهٔ گم کرده را باز
مخوان جز علم چیزی هان تو زنهار
ترا کردم کنون اینجا خبردار
دم آخر بدانی آنچه گفتم
که از پیر حقیقت این شنفتم
خدا از علم ذاتی یافت اینجا
درون از علم کل میکن مصفا
چه به از علم جوئی تا بخوانی
که در علمست کل راز نهانی
چه به از علم خاصه علم تفسیر
که در یکی کنی اسرار تقریر
حقیقت علم قرآن خوان و رهبر
که قرآنست اینجا گاه رهبر
بجز قرآن نمیبینم دوایت
که قرآنست اینجا رهنمایت
بجز قرآن که بنماید ره اینجا
که قرآنست از جان آگه اینجا
ز سر جان جان معنی قرآن
بدان آنگاه میکن راه در جان
چو شد مکشوف بر تو راز او فاش
بدانی بیشکی در عشق نقاش
ز دیده ور به بینی این بدانی
که قرآنست سر لامکانی
همه مردان ز قرآن راز دیدند
ز قرآن جان جان را باز دیدند
چه به زین جوی ای نادیده اسرار
ز صورت درگذر و از ریش و دستار
طلب کن آنچه گم کردی حقیقت
ز قرآن باز بین آن در شریعت
دلا چون سر قرآن یافتستی
ز قرآن باز جانان یافتستی
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در اسرار دل و تفسیر قرآن مجید گوید
دلا قرآن نمودت جان جانان
بگفتت رازها در عین اعیان
دلا واصل ز قرآنی بمانده
بیک ره دست خود از جان فشانده
دلا واصل ز قرآنی و ذرات
که مکشوفست بر توکل آیات
دلا واصل ز قرآنی در آخر
که راز دوست میدانی در آخر
ترا معنی قرآن رخ نموده است
ترا هر لحظه صد پاسخ نموده است
یقین چون بیگمانی از رخ یار
همین میخوان که اینست پاسخ یار
چه گوئی وصف او چون میندانی
وگر قرآن چگونه وصف خوانی
تمامت کاملان راه دیده
که اینجا گاه الحق شاه دیده
چو در قرآن نظر کردند اینجا
بخواندند و خبر کردند اینجا
همه ذرّات را از سر آیات
که در آخر شما را هست در ذات
همه گفتند سر ذات با تو
که اینجا گه یقین خود اوست با تو
ترا اسرار چون حبل الورید است
در این آیینه جانانت بدیده است
در این آیینه نزدیکست دلدار
ولیکن می نهٔ اینجا خبردار
در این آیینه او باتست بنگر
درین منزل یقین راهست بنگر
ابا تو یار اینجا در میانست
ولیکن آشکارا نی نهانست
ابا تو یار تو اینجا ندیده
دمادم گویدت بگشای دیده
ابا تو یار اینجا آشنا شد
توئی بیگانه و او آشنا شد
ندیدی آنچه کام جسم و جان بود
که دلدارت در اینجا گه عیان بود
عیان بد یار ما را در نهانی
گشاد آخر در اینجا در نهانی
دمادم میگشاید بند از بند
اباتست و تو اورا خویش و پیوند
زاو تا تو رهی بسیار خود نیست
دوئی بینی وگرنه ذات یکی است
ز یکی بازدان او را تو درخویش
حجابت صورتست اینجای در پیش
وگرنه هیچ پنهان نیست در تو
یقین پیدا و کل یکیست درتو
ز قرآنی خبردار و ز معنی
ز دنیائی خبردار و زعقبی
همه با تو دلا تو هیچ داری
که این نقش صور پرپیچ داری
چه خواهی کرد با این صورت خود
که او اینجا نماید نیک یابد
از این صورت ترا کی درگشاید
ترامعشوق اینجا کی نماید
درین گرداب صورت دل نماندی
بحسرت پای اندر گل نماندی
ترا ای دل سخن بسیار مانده است
در آخر نقطه در پرگار مانده است
سخن از کشف و اسرار است ای دوست
که تا کلی برون آئی تو از پوست
مرا مقصود اینست آخر کار
که نی نقطه بمانده است ونه پرگار
بجز جانان همه اینجا هبادان
یقین خویشتن اندر فنا دان
بقا اندر فنا دیده است عطار
اگرچه در فنا آید یقین باز
فنا اندر بقا و دید جانان
ترا این درد و آنگه عین درمان
فنا دیدم بقای جاودانی
بقا اندر فنا و زندگانی
فنا جوی آخر کار و بقا یاب
در این عین فنا دید بقا یاب
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
حکایت
بزرگی گفته است این سر مرا باز
بگویم بیشکی اینجا ترا باز
چنین گفت آن بزرگ صاحب اسرار
که صورت در فنا آمد پدیدار
حقیقت اصل کل اینجا فنا بود
فنا میدان که کل دید خدا بود
اگر دید خدا خواهی که بینی
فنا میبین اگر صاحب یقینی
حقیقت بود خود دیدم فنا من
فنا دیدم رسیدم در بقا من
بقا چون آخر کار است این راز
مبین این صورت و معنی بینداز
فنا چون کل شیئی هالک آمد
فنا اینجای راه سالک آمد
اگر سالک فنای خود بداند
شود واصل بقای خود بداند
سلوک تو در اینجا گه نمود است
فنا شو زانکه اینت بود بود است
اگر ز اینجا زنی دم در فنایت
شود دم کل بمانی در بقایت
بقای تو فنای آخر اینست
خدا خواهی شدن کل آخر این است
تو خواهی شد فنا در آخر کار
تو خواهی بد خدا در آخر کار
چو این صورت رود کل از میانه
بیابی کل بقای جاودانه
خداگردی چو صورت رفت از بر
زهر وصفی که خواهم کرد رهبر
تو این دم ماندهٔ اندر صور باز
نمانده بر سر این رهگذر باز
حقیقت بود دنیا رهگذار است
ترا با صورت دنیا چه کار است
یقین صورت ز باد و آب و آتش
درین خاکست آتش مانده سرکش
ترا تا آتش کبر است در سر
نخواهی یافت این صورت تو در سر
ترا تا باد پندار است اینجا
کجا جانت خبردار است اینجا
ترا تا آب اینجا گه روانست
ترا ذوقی ز روحت در روانست
تراتا خاک باشد روشنائی
نخواهی یافت درعین خدائی
بکش این آتش طبع و هوایت
مجو از یار در اینجا بقایت
مریز اینجایگه آب رخ دوست
اگرچه خاکی آمد مغز در پوست
میان هر چهاری باز مانده
توی رازی و اندر راز مانده
چهارت دشمن اینجا در کمین است
حقیقت جان بدیشان پیش بینست
ز جان گر ره بری در سوی جانان
بمانی زنده دل در کوی جانان
ز جان گر رهبری در سوی اول
نمانی تو در اینجا گه معطل
ز جان گر رهبری در حضرت یار
ترا آن جان جان آید خریدار
ز جان گر رهبری در جزو و در کل
برون آئی تو از پندار و از دل
ولیکن چون کنم تو میندانی
وگر دانی عجب حیران بمانی
ترا این کار گه چون ساختستند
وزین هر چار چون پرداختستند
تو اندر این چهاری مانده سرمست
نمیدانی که این صورت که پیوست
ره تو دور و تو اندر سر راه
بمانده باز اینجا در بن چاه
رهت دور است و تو اینجا اسیری
که خواهد کردت اینجا دستگیری
ز من زادی تو اینجا گه بصورت
نماندستی در اینجا در کدورت
حضورت باید و اسرار دیدن
پس آنگاهی رخ دلدار دیدن
حضور ار آوری اینجا بکف تو
زنی تیر مرادی بر هدف تو
حضور اینجا طلب در عین طاعت
پس آنگه بین تو از عین عنایت
اگرچه شرح بسیارت بگویم
دوای دردت اینجا گه بجویم
اگرچه درد عشقت بی دوایست
دوایم عاقبت بیشک بقایست
دوائی جوی اینجا در فناتو
که بعد از مرگ یابی آن لقا تو
تو پیش از مرگ چوی اینجا دوا را
طلب میکن ز دیدار آن بقا را
بقا گر بیشتر داری بدانی
که جاناراضیست این زندگانی
اگر خواهی که بینی رهنمایت
حقیقت آنست اینجا گه بقایت
بقای توست جانت کز فنا نیست
ازین حبس وز زندانش رها نیست
در آخر باز بین و راز بنگر
چو شمعی سوز و میساز و بنه سر
بسوز ای همچو شمعی در فنا شو
برانداز این صور سر خداشو
چه میدانی تو ای دل تا چه چیزی
نکو بنگر که بس چیز عزیزی
همه باتست این اسرار بیچون
که اینجاماندهٔ در خاک و در خون
در آخر خاک آمد چون ترا هم
سزد گر دمبدم سازی تو ماتم
در آخرجای تو در شیب خاکست
دلامیدان که کاری صعبناک است
در آخر ازل خود بازدان تو
ز پیش از رفتن خود باز دان تو
در آخر اول است و آخر اینجاست
حقیقت باطنست و ظاهر اینجاست
نمیدانم گه این سر با که گویم
ابا که این زمان این راز گویم
که میداند صفات او تمامت
که بگرفتست غوغای قیامت
که میداند که تا خود راز چونست
همی انجام با آغاز چونست
ترا گر ره دهد دلدار اینجا
بسوی خود کند پندار اینجا
دو روزی کاندرین عالم تو باشی
بکن جهدی که با تو تو نباشی
از آن ماندی بدام خود گرفتار
که ماندی در سوی صورت به پندار
ترا تا هستی و پندار باشد
کجاجان تو برخوردار باشد
ز نور عشق تادر ظلمت تن
گرفتاری تو گوئی ما و یا من
ز ما و من نه بینی هیچ اینجا
مده دستار صورت پیچ اینجا
ببوی عشق جانت زنده گردان
چوخورشیدی دلت تابنده گردان
ترا تا عشق ننماید رخ خویش
حجاب اینجا کجا برخیزد از پیش
حجاب عقل صورت دان تو ای دل
که صورت هست و عقلت مانده غافل
ولیکن جان بود هم یار معنی
که اوست اینجای برخوردار معنی
یقین عشق است اسرار دو عالم
کزو منصور زد اینجایگه دم
حقیقت عشق را منصور زیبا است
بدو پیدا همه اسرار پیداست
ورا این سر شد اینجا آشکاره
ولی کردندش اینجا پاره پاره
بدید آنکه درینجا گه نهان بود
همه پنهان بُدند و او عیان بود
نظر کردند اینجا صاحب راز
همه درخود بدید اسرارها باز
چو در خود دید اینجا روی دلدار
ز جان بیگانه شد در کوی دلدار
چو درخود دید اینجا روی جانان
همه دیده ز خود پیدا و پنهان
حقیقت آمدن رادید رفتن
ورا واجب شد اینجا باز گفتن
چو او از آمدن اینجا خبر داشت
یکی را دید و یکی در نظر داشت
یکی را دید او اندر دوئی گم
همه چون قطره بد او عین قلزم
همه منصور دید و او خدا بود
نه از این و نه از آن او جدا بود
همه خود دید و کس اندر میان نه
نه بد او بود اصل جاودانه
همه خود دید و خود دید و خداوند
همه او بود هم ازخویش و پیوند
از اول تا بآخر ذات خود دید
سراسر نفخه آیات خود دید
چنان خود دید او را دوست اینجا
که یکی بوده مغز و پوست اینجا
همه بود خدائی دید وگرنه
بجز او در یکی و پیش و پس نه
همه اندر یکی دیده خدائی
یکی باشد که نبود زو جدائی
همه اندر فنا دید و بقا هم
خدا بود و خدا آمد خدا هم
چو اندر اصل نطره راهبر شد
یکی بد ذاتش و صاحب نظر شد
چو اصل قطرهٔ خود در فنا یافت
فنا کل دید و خود کلی فنا یافت
چو از آغاز و انجام خدائی
یکی را دید در جام خدائی
همه دنیا بر او بود ناچیز
چنانکه یافت اینجا گفت آن چیز
ولیکن شرح این بسیار آمد
ازو دیدار با عطار آمد
چه گویم شرح چون دو رودراز است
در این سرها بسی شیب و فراز است
بسی شرح است درهیلاج بنگر
مرو بیرون زخود حلاج بنگر
تو اندر عشق هیلاج جهانی
تو منصوری و حلاج جهانی
توئی منصور گر ره بردهٔ تو
چرا چندین چنین در پردهٔ تو
توی ای غافل اینجا گاه منصور
ولی از نزد او افتادهٔ دور
چرا دوری تو چون نزدیک یاری
شدی دیوانه و عقلی نداری
از آنت نیست عقل ای مانده غافل
که همچون او نمیگردی تو واصل
از آنت این همه تشویش بیش است
که چندینت غم دیدار خویش است
تو چندین غم چرا اینجا خوری تو
چه میدانی که آخر بگذری تو
ترا خواهد بدن اینجا گذرگاه
حقیقت هم توئی در خلوت شاه
ترا از بهر آن اینجا خبر کرد
که جز از من همی باید گذر کرد
ترا اینجا بسی کرد او نمودار
مگر کاینجا شوی از خواب بیدار
تو گر بیدار گردی یک زمان دوست
یکی یابی در اینجا مغز با پوست
ولیکن مغز اینجا کار دارد
که او جان تو در تیماردارد
بجان دانی تو ره اندر بریار
ولی در حضرت او نیست دیار
همه غوغا در اینجایند خاموش
شنو این و بکن این جام را نوش
از اول پوست این جا کن نگاهی
که تا پیدا کنی در عشق راهی
نظر چون کرد اینجا گاه در پوست
یقین از جان همی دان کاین همه اوست
ولی چون رفتی اینجا در سوی دل
نظر کن تاکنی مقصود حاصل
ولی چون دل بدانی بار خانت
نظر کن بین بدل راز نهانت
بدل دیدی و جان دیدی در اینجا
دوئی بگذار و بنگر ذات یکتا
چو اندر ذات یابی راز جانان
ز انجامت بدان آغاز جانان
چو اندر ذات آئی در یکی گم
شوی چون قطرهٔ در بحر قلزم
چو تو اندر یکی کردی نظاره
صفات جمله بینی پاره پاره
دوئی پیوستگی مییاب در وی
که پیوند است کل با دانش وی
چو اندر بود خود کردی نگاهت
نظر داری چه در ماهی و ماهت
تمامت آفرینش پیش بینی
که باشی چه پس و چه پیش بینی
همه اندر تو باشد تو نباشی
حقیقت در خدائی خویش باشی
تو باشی لیک این بسیار راز است
سفر کن گرچه ره دور و دراز است
چه گوید هرچه گوید خوب باشد
نماید طالب و مطلوب باشد
خطاب طالب اول یاب آخر
یکی بین اولین در سوی آخر
دوئی چون نیست اینجا آخر کار
یکی باشند چه نقطه چه پرگار
تو پنداری که خود اینجا شوی باز
تو اینجا میروی و میروی باز
تو آنجائی و آگاهی نداری
گدائی میکنی شاهی نداری
توئی شهزاده اینجا در گدائی
فتادستی و زرقی مینمائی
توئی شهزاده لیک از نسل آدم
که آدم هست اسرار دو عالم
ره خود گرچه گم هم خویش کردی
از آن جان و دلت باریش کردی
اگرچه آدم او را یافت اینجا
ولیکن در قفس او ماند تنها
حقیقت مرغ باغ لامکان بود
که معنی و صور هم جانجان بود
حقیقت بود صافی اندرین راه
از آن مقبول آمد در بر شاه
چو صافی شد مر او را صاف دادند
بهشت نقد در پیشش نهادند
از آن او را بود اینجاچنین صاف
که بیشک پاک شد در حضرت او صاف
چو او را جوهر جان وجودش
یکی شد جملگی کرده سجودش
حقیقت جوهر او بود بیچون
که اینجا صورت آمد بی چه و چون
چو اصل او ز ذات اندر مکان خاست
از آن این شورو افغان در جهان خاست
چراغی بود آدم از تجلا
فکنده پرتوی در عین دنیا
از آن پرتو که از اعلا نمودار
شد از اسفل یقین آمد پدیدار
از آن پرتو که او را بود آنجا
حقیقت یافت هم معبود هم آنجا
کرا برگویم این سر نهانی
نمیبینم یکی ای دل تو دانی
دلا باتست گفتارم در اینجا
که میدانی تو اسرارم در اینجا
دلا با تست گفتارم سراسر
همی داری یقین از من تو باور
در اینجاچون منم باتو یقین باز
ابا هم آمدستم صاحب راز
منم باتو تو با من هم جلیسی
چرا درمانده در نفس خسیسی
نه جای تست ای دل صورت اینجا
اگرچه ماندهٔ معذورت اینجا
همی دارم ولی تا آخر مرگ
چو من دنیا کن و هم آخرت ترک
حقیقت ترک خود کن گر توانی
که اندر ترک برگ خود بدانی
ترا داد ار ترکست و تو تاجیک
بمانده بر سر این راه باریک
ترا آن ترک مه رخ رخ نموده است
دمادم از خودت پاسخ نموده است
ترا چون آن مه خوبان عالم
حقیقت رازها گفته دمادم
چرا چندین تواندر بند خویشی
وز آن مجروح و دل افکار خویشی
نه چندین گفتم ای دل در جواهر
تراتا سر معنی گشت ظاهر
ترا چون کردم اینجا واصل یار
تو ماندستی حقیقت واصل یار
اگر غافل بمانی دل درین راه
چو رو به باز مانی در بن چاه
اگر غافل بمانی دل درین درد
کجاآخر بخوانی آیت فرد
اگر غافل بمانی دل درین گل
کجائی آخر اندر سوی منزل
اگر غافل بمانی وای بردل
بسی گرید ز سر تا پای این دل
اگر غافل بمانی باز مانی
چو گنجشکی بچنگ بازمانی
اگر غافل بمانی کافری تو
کجا در منزل خود رهبری تو
ترا مرگی حقیقت گور باشد
از اول گر نه چشمت کور باشد
ترامنزل چو درخاکست ای دل
درون خاک خواهی بود واصل
وصال ای دل ترا در روی خاکست
ترا هم رهگذر در سوی خاک است
وصالت ای دل آخر در فنایست
بشیب خاک ره بیمنتهایست
وصالت آخر است اندر دل خاک
که اندر خاک خواهی گشت کل پاک
دل خاک است در آخر وصالت
همین خواهد بدن در عین حالت
درین منزل تو آخر باز دانی
وگرنه سوی صورت با زمانی
فنا شو در دل خاک و عیان بین
پس آنگه شو محیط و جان جان بین
همی جوئی تو این ره اندر اینجا
دریغا نیست کس آگه در اینجا
از این منزل بسی رفتند و کس نیست
چه گویم کاندرین ره باز پس نیست
در این منزل همه مردان فنایند
اگرچه در فنا اینجا بقایند
در این منزل که آخر خاک و خونست
که میداند که سرکار چونست
در این منزل نخواهی بود بیدار
در آخر گردهان از عشق بیدار
اگر هشیاری و گرمست اویی
بآخر خاکی و هم پست اویی
ز هشیاری همی جوئی تو مستی
رها کن این خیال بت پرستی
بت صورت پرستی در میانه
نخواهد ماند این بت جاودانه
چنین است ایدل اینجا آنچه گفتم
در این راز کلی با تو سفتم
بخواهی مرد ای صورت در آخر
طلب کن بیش از آن این سر خانه
که پیش از مرگ یابی آنچه جوئی
که در دنیا تو بیشک ذات اوئی
که میداند چنین سر در چنین راز
چگونه آمده است و میرود باز
که میداند صفات او تمامت
که بگرفتست غوغای قیامت
چو اینجا آمد از آنجا حقیقت
فتاد اندر بلای این طبیعت
ز بهر آنکه دنیا کشت زاریست
گیاهی رسته اینجا برگذاریست
چودنیا دید آدم گشت زاری
که اورا بود بیشک رهگذاری
چو اینجا رهگذار آن جهان دید
از آن خود را حقیقت جان جان دید
اگرچه بود سالک اندر این راه
در اول باز دید اینجا رخ شاه
نفختُ فیه من روحی چو او بود
جمال خویشتن از عشق بنمود
دم آن دم چو آدم یافت اینجا
حقیقت باز آن دم یافت اینجا
دم آدم نفختُ فیه برخوان
اگر ره مسپری در سر جانان
نفختُ فیه من روحی چو خوانی
ز نفخ خود رسی اندر معانی
نفختُ فیه اینجا گه چه باشد
بگو معنی که این معنا چه باشد
همه اینست اگر این راز دانی
بدانی جمله اسرار معانی
همه اینست و اینجا جمله گویند
از این دم دمبدم در گفت و گویند
از این معنی بگویم شمّهٔ باز
مگر ره یابی اندر سوی او باز
ز خود جانان بتو اندر دمیده است
ابا تو راز گفته است و شنیده است
ابا او خود بخود او صورت خویش
نمود عشق را آورد در پیش
نمود عشق خود را کرد اظهار
که تا بنماید اندر پنج و درچار
نمود عشق خود اینجا نهان کرد
عیان برگفت وخود را داستان کرد
نمود عشق خود اندر دل و جان
عیان کرد و نهان پیدا نمود آن
حقیقت گفت صورت ساخت اینجا
طلسم بوالعجب پرداخت اینجا
ز بود خود نمود اینجا دم خود
نهادش نام اینجا آدم خود
ز ذات خود صفات خود نمود او
نهادش نام آدم در نمود او
چه میدانم که هم خود راز داند
خود اندر راه خود خود باز داند
چو عشق اوست اینجا آمده باز
رود در قرب خود با عزّ و اعزاز
چه عشق است اینکه این پاسخ نموده است
مگر دلدار اینجا رخ نموده است
نمیدانی تو ای عطار آخر
که اسرار است اندر عشق ظاهر
چه میگوئی که هرگز کس نگفته است
در اسرار این معنی که سفته است؟
تو میدانی که میدانی بتحقیق
ترا معشوق اینجاداد توفیق
حقیقت آنچه میگوئی یکی است
ترا این راز اینجا بیشکی است
که هر چیزی که گفتی درحقیقت
همه اسرار جانست و شریعت
عجب راز تو مشکل حالت افتاد
که آتش در پر و در بالت افتاد
در اینجا سر خود از عشق دانی
حقیقت جان جان در پیش دانی
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در صفت دل و اسرار توحید و حقایق فرماید
حقیقت ایدل اکنون چند گوئی
همی گوئی تو تا پیوند جوئی
ترا پیوند با جانست و جانان
توئی پیدا ولی در عشق پنهان
تو پیدائی و ناپیدای جانی
که میدانم تو راز خویش دانی
نمیداند کسی احوالت ای دل
تو میدانی دراینجا راز مشکل
تو میدانی که اندر عشق و هجران
چه بار غم کشیدستی ز جانان
مرا ای دل ابا تو جمله کار است
مرا با تو سخنها بیشمار است
مرا باتست اینجا گفت و گویم
که سرگردان تو مانند گویم
مرا عمریست ای دل تاتوانی
که تا من چند گفتم از معانی
ریاضت چند من از تو کشیدم
اگرچه با تو درگفت و شنیدم
بسی گفتم ترا ای دل ز جانان
که هم بنموده است اسرار پنهان
ز جوهر جوهرت دادم در اینجا
ترادر دانهها دادم در اینجا
دلا باتست هر راز نهانی
تو میگوئی دلا و هم تو خوانی
تو بینائی درون چشم مانده
کنون درجسم خود بی اسم مانده
منزه از دوعالم در وصالی
درین حضرت تجلی جمالی
درین عالم دو عالم از تو پیداست
همه شور و فغانها از تو برخاست
بسی شور از تو در روی جهان است
کسی سر تو جز تو کس ندانست
تو دانائی و جز تو کس نشاید
وگردانی کجا رازت گشاید
ز حل مشکل صدق و صفائی
تو بخشیدی جهانی را صفائی
نه در کون و مکان آیی پدیدار
که بیشک خواهی اینجا گاه دیدار
ترازآنحضرت اینجاگه خبر هست
ازین ذات تو اینجا باز پیوست
تو بیشک حضرتی و خانهٔ یار
ز دیداری توئی دیوانهٔ یار
از آن دیوانهٔ و بازمانده
که مستی دمبدم در راز مانده
ازین دیوانگی دربند ماندی
درآخر رخت در دریا فشاندی
دلا اینجا سخن بسیار و ده دور
گهی مستی ز عشق و گاه مخمور
زمانی مست عشقی در خرابات
زمانی مست شوقی در مناجات
زمانی گنج اندر پیش داری
زمانی عقل پیش اندیش داری
زمانی بر در خمّار مستی
زمانی سوی دیری بت پرستی
زمانی بر گذشته از دو عالم
زمانی شادی و دیگر تو در غم
دمی در گفتن اسرار واصل
دمی دیگر بماندستی تو غافل
دمی درکون ودیگر در مکانی
دمی در صورت و گه در نهانی
دمی در کافری زنّار بندی
دمی خود را بپای دار بندی
دمی واصل دمی عاشق درین راه
فزونی آخر از این هفت خرگاه
تو خواهی برد با خود جاودانی
که مرغ باغ عشق لامکانی
درین چندین عجایبهای اسرار
که تو دیدی کنون در عین پرگار
فزون از عقل و بیرون از ضمیر است
که جانانست و جانت دستگیر است
دلا چندانکه میگوئی ز ذاتش
کجا یابی تو اسرار صفاتش
در اینجادان که اینجا آشکار است
درون جان و دل پروردگار است
ازل را با ابد پیوند او ساخت
ترا در ذات خود از عشق بنواخت
در این صحن ز مرد رنگ افلاک
که گردانست اندر حقهٔ خاک
ازین چندین گل پر نور سوزان
که ایشانند در عالم فروزان
کمال صنع خود پرداخت از ذات
بهم پیوست اینجا دید ذرات
که داند حد آن بنگر در اینجا
تو بستی که گشاید این معما
ره اینجا هر که ره اینجاست گفتم
جمال شاه جان پیداست گفتم
جمال شاه اندر تو پدید است
همه کون ومکان در تو پدیداست
دو عالم در تو ای دل ناپدیدار
تو اینجائی و آنجاناپدیدار
زهی دل این همه گفتار از تست
حقیقت روشنی عطار از تست
مرا اینجا ابا تو سوی دنیا
خوش آمد لاجرم در عین مولا
دلا عطار باتست و نه در تست
ترا اینجا و او و مر ترا جست
بیابد چون مر اوراکشته بینی
بخون و خاک وی آغشته بینی
مرا با تو وصال و هم فراقست
بسی دیدار شوق و اشتیاقست
مرا باتو حدیث از شوق افتاد
سخن هر لحظهٔ با ذوق افتاد
رها کن زهد خشک و نام وناموس
که دنیا جملگی ملکی است افسوس
همه دنیا نیرزد پرّ کاهی
بنزد عاقلان دنیاست راهی
همه دنیا مثال حقّهٔ دان
درون حقه در خورشید تابان
همه دنیا مثال یک چراغست
فتاده بر کنارش پر ز زاغ است
نظر کن سوی دنیا دمبدم تو
دگر بشتاب در عین عدم تو
نظر کن درجهان و جان همی بین
دگر یک لحظه هر جانان همی بین
چو جانان دمبدم رخ مینماید
ز وصل خویش پاسخ مینماید
ز ماهی تا بمه در صنع بیچون
که پیدا کرد در تو بیچه و چون
نظر میکن تواندر جمله ذرات
که گویانند در تسبیح و آیات
همه در زمزمه در ذکر الله
همه اینجایگه از راز آگاه
همه با او در اینجا در مناجات
طلب دارند از دیدار حاجات
همی خواهند تا او را به بینند
همه در سر او صاحب یقینند
همه بی او و با اویند در راه
حقیقت مرد معنی زوست آگاه
زمانی گوش کن هان تابدانی
که پنهان نیست اسرار عیانی
همه عالم پر از خورشید بنگر
حقیقت سایهٔ جاوید بنگر
نظر کن بامدادان سوی خورتو
دراین معنی که گویم در نگر تو
به بین آن لحظه اندر صنع باری
که نوری میدمد در صیح تاری
عجب نوریست از آن حضرت ذات
حقیقت تابد آن بر جمله ذرات
منور میکند آن نور عالم
فزاید روشنی اینجا دمادم
دمادم روشنی آید پدیدار
برآید بعد از آن خورشید انوار
شود عالم منور از حضورش
شود روشن جهان از عکس نورش
رود تاریکی ظلمت د اینجا
نماند سایه جز نور مصفا
چنان دان اندر آن پاکی تو ای دل
که نور خورشوی زین راز مشکل
برآیی تا جهان جان منور
کنی ماندن یکبارگی خور
جهان جان دمادم روشنائی
همی ده تا یقین عین خدائی
ترا پیدا شود در آخر کار
بگوئی سر خود اینجا بیکبار
بیکباره چو دل بر این نهادی
در معنی در اینجا برگشادی
تو صبحی ای دل آشفته مانده
چرا در صبح باشی خفته مانده
بوقت صبح اینجا بین یکی راز
که اندر تست کل انجام و آغاز
ترا انجام و آغاز است اینجا
تراکل دیدهها باز است اینجا
نظر کن در نگر آغاز و انجام
بنوش از دست جانان آنگهی جام
دمادم نوش کن از جرعهٔ یار
که تا مستت کند در عین پندار
تو خورشیدی و مست راه جانی
چرا چندین بسر خود را دوانی
گهی زردی و گاهی شرح هستی
دمی در عین بالا گاه پستی
گهی اینجا ز اول آخر روز
بود در شغل و خوش میباش و میسوز
بدانی اول و تا آخر کار
شوی آخر در اینجا ناپدیدار
چووقت شام میآید پدیدار
نمیگردد نموده نانمودار
همه عالم چو شب آیند بیهوش
شوند وجام حضرت راکند نوش
همه مست جمال جان فزایند
مثال اولین حیران نمایند
شوند از خود نماند عقل در تن
برون آیند کلی از ما و از من
عدم باشد در آن دم هرچه بینند
کسانی کاندرین صاحب یقینند
یکی خوابست بیداری ایشان
ولی کی داند این مرد پریشان
هر آنجا کاشکار او نهانست
به بیداری نشین عین نشانست
همان در خواب باشد در ولایت
که ایشان راست در عین هدایت
ز بعد آن حیات و زندگانی
چو رفتی از صور بیشک بدانی
نه مرگی کوچک است اینجایگه خواب
رموزی دیگر است این نکته دریاب
مثال مردهٔ آن دم که خفتی
نه بیداری نظر کن خویش و رفتی
تو اندر خانهٔ خویشی بمانده
عجب با خویش در پیشی بمانده
توئی اما وصالت نیست حاصل
نمیدانی از آنی مانده غافل
در آن دم وصل آنکس باز بیند
که اندر خواب بیشک راز بیند
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در حقیقت سرّ منصورو دریافتن اعیان گوید
چنین فرمود سلطان حقیقت
سپهر جان و دل قطب شریعت
نمود ذات و سر لامکانی
بگویم کیست تا کلی بدانی
نهاده بر سر معنی خود تاج
نهان و آشکارا نیز حلاج
که من در خواب دیدم حق تعالی
مرا بنمود اینجاگاه دنیا
همه دنیا من اندر خواب دیدم
همه ذرات درغرقاب دیدم
بدیدم هر دو عالم در درونم
نمودم روی در جان رهنمونم
حقیقت جان جان را باز دیدم
بخواب از وی تمامت راز دیدم
همه من بودم و من بیخبر ز آن
حقیقت بود من جز جان جانان
من و او هر دو یکی گشت درخواب
مثال قطره اندر عین غرقاب
چو دیدم راز بنمودم حقیقت
یکی دیدم در این عین طبیعت
یکی بُد چونشدم بیدار و آن بود
نهانم در نهان کلی عیان بود
عیانی چون بدیدم جمله در خویش
حجابم آن زمان برخاست از پیش
بشد ظلمت چو نور آمد پدیدار
بجان و سر شدم سرش خریدار
تو در خوابی کنون درعین صورت
نمیدانی تو این یعنی ضرورت
اگر بنمایدت چون او به بینی
بیابی صورت از صاحب یقینی
حقیقت مینماید یار اینجا
دمادم میفزاید یار اینجا
تو میبینی و در خوابی بمانده
ز بیآبی و در آبی بمانده
چنان مغرور در دنیا بماندی
که در صورت ابی معنا بماندی
زمانی کاندرین خواب جهانی
چنین در حرص و غرقاب جهانی
نگاهی کن به بیداری و بنگر
که تا اینجا که میبینی تو ره بر
حقیقت مرگ هم مانند خوابست
چو برقی عمر تو اندر شتابست
چو مردی خواب مرگت میبرد باز
پس آنگاهیت با خویش آورد باز
چو با خویش آیی و بینی رخ او
دگر میبشنوی زو پاسخ او
ترا چون وقت مرگ آید بدانی
نمود سرّخود گر کاردانی
یقین خواب طبیعت خود بود خواب
ز من خواب حقیقت خود تو دریاب
حقیقت مرگ خواب آمد حقیقت
ولی خوش خفته در خواب طبیعت
چو مرگ آید شوی از خواب بیدار
برون آیی ز بیهوشی پندار
تو این دم شو ز خواب نفس بیدار
که دلدار است با تو بین رخ یار
زهی نادان گرش اینجا نیابی
کجا آنجاش بی آنجاش یابی
در اینجا راز آنجا دان و بنگر
نظر کن دل کتب برخوان و بنگر
تو با اوئی و او با تودر اینجا
ابا تو راز بگشاده در اینجا
درت بسته است و تو در بسته در خود
از آنی دایماً در بسته در خود
تو تا خودبینی او راکی به بینی
همه اویست وگر تو او به بینی
تو او میبین درون خویش زنهار
دمی بی او تو ضایع هیچ مگذار
تو با اویی چنین غافل بمانده
چو ملحد گفته لاواصل بمانده
چه دانی راه نابرده بمنزل
کجا باشی بآخر عین واصل
در این منزل که دنیا نام دارد
که را دیدی که اینجا کام دارد
نه بیند هیچکس کامی ز اسرار
که نی آخر فرو ماند گرفتار
همه دنیا چو شور و فتنه آمد
حقیقت راهروزو کام بستد
گذر کرد و به آنجا رفت او باز
برفت از فتنه دید او عز و اعزاز
خوشا آنکس که پیش از مرگ مرده است
حقیقت گوی او از پیش برده است
بمیر از خویش تا زنده بمانی
که چون مردی حقیقت جان جانی
زوالت نیست اما در زوالی
وصالت نیست اما در وصالی
ترا خورشید جان تا بنده اینجاست
هزاران مهر و مه تابنده اینجاست
تو میدانی که اینجا کیستی تو
در این پرگار بهر چیستی تو
ترا در آفرینش هست بینش
تو هستی برتر از این آفرینش
کمالت برتر از حد کمال است
ترا اینجا بجانانت وصال است
بخواهد آفتابت هم فرو شد
نهان بیشک حقیقت نور او شد
دگر از برج غیبت سر برآرد
زوال آخر حقیقت می ندارد
زوالی نیست مر خورشید بنگر
که چون رفت او دگر باز آید از در
ترا خورشید جان چون رفت اینجا
بشیب مغرب اندر عین الّا
مقام تو بالّا میشود باز
برآید صبح کل الا شود باز
شود اندر وصال حال بیچون
یکی کرده همی از شست بیرون
حقیقت آفتاب این جهانی
تو در اینجا کجا خود را بدانی
توئی خورشید اندر عالم جان
شدستی در حقیقت جان جانان
توئی خورشید اما گردعالم
همی گردی برای کل دمادم
همه ذرات عالم از تو نورند
سراسر جمله در ذوق حضورند
دل عطار با تو آشنایست
ز نور تو پر از نور و ضیایست
ضیا ونور تو کون و مکانست
کسی نور تو کلی میندانست
کجا اعمی بیابد نورت اینجا
که پیدائی گهی در عشق دردا
مزین از توذرات دوعالم
زتو اینجایگه پر نور و خرم
هر آن وصفی که خواهم کرد از جان
حقیقت برتر از آنست میدان
مرا انباز عشقم رهنمونست
دلم اینجای بیصبر و سکونست
ندارم طاقت اسرار گفتن
نه سری نیز از کس میشنفتن
ندارم طاقت درد فراقش
همی سوزم دمادم ز اشتیاقش
ندارم طاقتی در پایداری
دمی در صبر یک دم بیقراری
مرا اینجا همان پیداست اسرار
که آن حلاج را آمد پدیدار
بجز حلاج چیزی می ندانم
که باوی گفتم و ازوی بخوانم
مرا چیزی به جز او ای دل اینجا
کزو گشتی بکل تو واصل اینجا
ز منصورم کنون واصل بمانده
چو او دست از دو عالم برفشانده
همان آتش که در حلاج افتاد
مرا در جان ودل آنست فریاد
زنم هر لحظه دم ازعشق منصور
اگرچه مینماید در دلم شور
چه سریّ بود این در آخر کار
که آمد در دل و در جان عطار
چه سری بود ای جان باز گویم
ز هر نوعی که خواهم راز گویم
چو میدانم که میدانم که اینست
دگر تقلید دین عین الیقین است
یقین اینست و دیگر نیست تقلید
مرا این راز میآید ز توحید
ز اول تا بآخر ختم این راز
که تا آخر بدیدم راز سرباز
مرا تا جان بود در دیر فانی
همه گویم ازو سر معانی
مرا تا جان بود زو راز گویم
ازو هر قصه هر دم بازگویم
مرا تا جان بود جز او نه بینم
کزو پیوسته در عین الیقینم
همه منصور میبیند درونم
همه خواهد بد آخر رهنمونم
همه منصور مییابم در آفاق
که منصور است اندر جزو و کل طاق
بجز او کیست تا من بنگرم کس
همه او دانم و میبنگرم کس
حقیقت اوست این دم سر گفتار
که میگوید درون جان عطار
ز دست عقل هر دم درشکیبم
که اینجا میدهد هر دم شکیبم
ز دست عقل من درماندهام من
مثال حلقه بردر ماندهام من
ولیکن عقل اینجا هم بکار است
که او را سر معنی بیشمار است
ز نور عشق در نور و ضیایم
که میبخشد همه نور و صفایم
مرا تا عشق گوید دمبدم راز
نخواهم ماند اندر عقل ممتاز
که باشد عقل پیری بر فضولی
ولی در عشق کی باشد اصولی
حقیقت عشق به از عقل میدان
ازو چیزی که میبینی تو میخوان
مرا تا عقل اول بود در کار
حکایتها بسی گفتم ز اسرار
ز عقلم بود اول گفت تقلید
ولیکن عشق دارم سر توحید
بنور عشق جانان یافتم باز
ز جان در سوی او بشتافتم باز
چه راز از عشق جویم تا بیابم
که از عشق است چندین فتح بابم
کمال عشق اگر در جان نماید
بیک ره جسم با جان در رباید
کمال عشق هر کس را نشاید
شگرفی چابک و پاکیزه باید
حقیقت عشق مشتق دان تو از ذات
که میگویم دمادم سر آیات
مرا چون عشق درجانست و در دل
نخواهم ماند من یک لحظه غافل
دمادم سرّدیگر مینماید
مرا ازجان و ازدل میرباید
سخنهای مرا میدان و میخوان
که گفتارم به کل عشق است و جانان
گذشتم من ز عقل آنگه ز تقلید
چودیدم عشق رازم گشت توحید
دل و جان واقفند اینجا زتقلید
ولیکن بیشمار آید بتوحید
یقین شد حاصلم کل بیگمانم
که از سرّ یقین شد کل عیانم
یقین در پیش دار ای مرد سالک
که در عین یقین گیری ممالک
یقین گر باشدت اینجانمودار
مرا جان بیگمان آید پدیدار
یقین چون جان پیامی در همه تو
در اندازی بعالم دیدهٔ تو
یقین وصل است و باقی بیگمانت
مراین معنی که اینجا کس ندانست
بجز منصور کاینجابی گمان شد
گمان برداشت تاکل جان جاشد
گمان برداشت تا عین الیقین دید
در اینجا ذات کل آن پیش بین دید
گمان برداشت اینجا کل مطلق
جمال دوست دید وزد اناالحق
جمال دوست در خود جاودان یافت
نمودار حقیقت جسم و جان یافت
وصالش گشت اینجاگاه حاصل
که تا شد در جمال عشق واصل
چو واصل شد فغان از جان پردرد
که او بُد درمیانه صاحب درد
چودرد عشق اینجا دید اول
از آن شد عقل و جان اینجا مبدل
همان صورت که اول داشت اینجا
بکلی جسم را بگماشت اینجا
رها کرد آن زمان هم جسم و هم جان
یقین پیوسته شد تا دید جانان
چنان از خود برون آمد که خود دید
خودی خود زخود الانکودید
ز خود بیرون شد و در اندرون یار
اناالحق زد شد آنگه سوی دیدار
چو در چشمش کمی شد آفرینش
یکی بد در یکی عین الیقینش
از آنسرداشت وز آن سر باز گفت او
ز خود بگذشت و کلی راز گفت او
چو بخشایش کسی را داد بیچون
بگوید راز بیچون بیچه و چون
اگر محرم شوی مانند منصور
سراپایت شود نور علی نور
اگر محرم شوی در جسم و جانت
گشاید سر بسر راز نهانت
اگر محرم شوی در دار دنیا
درون دل بیابی سر مولا
اگرمحرم شوی مانند مردان
یکی بینی درون خود جانان
اگر محرم شوی مانند عطار
نمائی سر کل آنگه بگفتار
اگر محرم شوی این راز یابی
در اینجا راز ما را باز یابی
چو مردان ره درون راز جستند
در آن گم کرده کی خود باز جستند
چواول راه گم شد اندرین راه
در آخر راه بردند سوی درگاه
در معنی گشاده است ار بدانی
بود در آخرت صاحبقرانی
چو راه اینجایگه بردند سویش
بمستی دم زدند در گفت و گویش
بگفتن راست ناید راست این راز
اگر از عاشقانی جان و سرباز
دگرگوئی ابا اهل دلان گوی
نه با کون خوان وابلهان گوی
کسی راگوی کوره برده باشد
بسوی دوست ره بسپرده باشد
ابا او گوی راز ار میتوانی
که او گوید ترا درد نهانی
مگو این درد جز با صاحب درد
که او باشد چو تو در عشق کل فرد
مرا این درد دل گفتن از آنست
که درمان من از صاحبدلانست
مرا با عشق راز است و نیاز است
که عشق از هر دو عالم بی نیاز است
مرا با عشق خواهد بودن این راز
که هم در عشق خواهم گشت جان باز
یقین صاحبدلان دانند در دم
که چون ایشان من اندر عشق فردم
منم امروز اندر درد جانان
بمانده در جهان من فرد جانان
از این دردم دوا آمد پدیدار
چنین در دردماندستم گرفتار
حقیقت دردم اینجا بی دوایست
که نور عشقم اینجا رهنمایست
تمامت اهل دل با من درونند
مرا هر لحظه اینجا رهنمونند
ندیدم هیچ جز ایشان در این دل
کز ایشانست هر مقصود حاصل
تمامت انبیا و اولیایم
همی بینم درون پر صفایم
همه با من منم در ذات ایشان
همی گویم به کل آیات ایشان
منم آدم منم نوح ستوده
منم دریار کل جولان نموده
منم موسی صفت کل رفته در طور
دم ارنی زده پس غرقه در نور
منم ماننداسمعیل جانباز
که تا دید ستم اینجا جان جانباز
منم اسحق اینجا سر ببازم
چو شمعی دیگر اینجا سرفرازم
منم یعقوب دیده یوسف خویش
مرا یوسف کنون بیش است در پیش
منم جرجیس اینجا پاره پاره
حقیقت جزو و کل در من نظاره
منم بر تخت معنی همچو داود
سلیمانم رسیده سوی مقصود
منم اینجا زکریا پاره گشته
بساط جزو و کلم در نوشته
منم یحیی و سوزان در فراقش
همی نالم ز سوز اشتیاقش
منم عیسی که اندر پای دارم
حقیقت عشق جانان پایدارم
منم احمد زده دم از رآنی
کزو دارم همه سر معانی
منم حیدر که دیدارم یقینست
دل و جانم برازش پیش بین است
چو در من جمله دیدارند کرده
ازینم صاحب اسرار کرده
همه در من پدیدارند اینجا
درون من بگفتارند اینجا
چو من در این یقین باشم سرافراز
از آن خواهم شدن در عشق سرباز
محمد جان جان تست بنگر
ز نور جان تو اینجاگاه برخور
علی در دل به بین ولُو کَشَفْ یاب
اگر مرد رهی مگذر ازین باب
علی نفس محمد دان حقیقت
علی بیرونست از دار طبیعت
علی بنمایدت راز نهانی
گشاید بر تو درهای معانی
دو دست خود زد امانش تو مگذار
که تا بنمایدت اینجایگه باز
از آن خوانندش اینجاگاه حیدر
که او بگشاد در اینجای صد در
در معنی علی بگشاد اینجا
مرا این گنج کل او داد اینجا
شبی دیدم جمال جانفزایش
شده افتاده اندر خاکپایش
ازو پرسیدم احوالم سراسر
مرا برگفت اندر خواب حیدر
بگفتم رازها در خواب آن شاه
مرا از کشتن او کردست آگاه
نمودم آنچه پنهان بود بر من
که تا اسرارهایم گشت روشن
مراگفتا که ای عطار مانده
ز سر عشق برخوردار مانده
بسی گفتی ز ما اینجا حقیقت
ببردی نزد ما راه شریعت
بسی اینجا ریاضت یافتستی
که تا عین سعادت یافتستی
بسی کردی تو تحصیل معانی
که تا دادیمت این صاحبقرانی
کنون از عشق برخوردار میباش
که کردی سر ما اینجایگه فاش
بگفتی آنچه ما اینجا بگفتیم
ز تو دیدیم اسرار و شنفتیم
حقیقت آنچه اینجا گه تو گفتی
در اسرار ما اینجا تو سفتی
حقیقت بر تو این در برگشادیم
ترا گنج یقین در دل نهادیم
ترا این لحظه چون دادیم این گنج
ز ما اینجا بکش از جان جان رنج
بکش رنج این زمان چون گنج داری
ز ما در عشق هان کن پایداری
ترا خواهند کشتن آخر کار
که کردی فاش اینجا گاه اسرار
کسی کوراز ماگوید حقیقت
نه بگذاریم اور ا در طبیعت
حقیقت گفت منصور آن خود دید
در اینجا گه جفای نیک و بد دید
تو آن گفتی که آن منصور گفتست
که دیگر چون تو این مشهور گفته است
تو گفتی سرّ ما اکنون ببر سر
که تا آیی و بینی بیشک آن سر
هر آنکو کرد گستاخی درین راز
نه بگذاریم او را در جهان باز
کنونت وقت کشتن آمد ای دوست
که مغزی و برون آریمت از پوست
همه خواهیم کشتن همچو تو باز
که تا اینجا نگوید این سخن باز
کنون این گفته عطار بینوش
بشو یک ذره از اسرار خاموش
بگوی و جان خود را باز اینجا
که بگشادستمت در باز اینجا
کنون وقتست ای دل تا بدانی
که حیدر گفت این راز نهانی
مشو خاموش و خوش بنویس و برخوان
دمادم لقمهٔ میخور ازین خوان
تو برخوان ای محمد با علی راز
چو بشنودی بگفتی عاقبت باز
بخور این لقمهٔ اسرار معنی
دمادم کن ز جان تکرار معنی
حقیقت آنکه با ایشانست در کار
چو من آید حقیقت صاحب اسرار
محمد با علی تو باز بینی
چو بینی سر بریدی راز بینی
محمد اول اندر خواب دیدم
ازو بسیار فتح الباب دیدم
شترنامه ازو گفتم حقیقت
سپردم مرد را راز شریعت
حقیقت صاحب دعوت مرا اوست
که بیرون آوریدم مغز از پوست
بجز او صاحب دعوت که بینم
که او اینجاست کل عین الیقینم
که او بنمود راهم تا بر شاه
از آن هستی ز سر شاه آگاه
کسی کو احمدش کل رهنماید
درش اینجا بکلی برگشاید
بجز احمد هر آنکو جست حیدر
کجا بگشایدش اینجایگه در
در علم محمد حیدر آمد
که جمله اولیا را سرور آمد
سرو سالا جمله اولیا اوست
مشایخ را تمامت پیشوا اوست
هر آن سالک که راه مرتضی یافت
سوی احمد شد و آنگه خدا یافت
هر آن سالک که اینجا رهنماید
در آخر در برویش برگشاید
بجز حیدر مبین بشنو تو این راز
تو حیدر مصطفی دان ای سرافراز
محمد با علی هر دو یکی است
ندانم تا ترا اینجا شکی است
محمد با علی سالار دیناند
که ایشان درحقیقت پیش بیناند
محمد با علی بشناس ای دل
که تا باشی درون کون واصل
محمد با علی ذات خدایند
که دمدم راز در جان مینمایند
محمد با علی فتحو فتوحست
محمد آدم و حیدر چو نوح است
حقیقت احمد و حیدر ز ذاتند
که بیشک رهنمای این صفاتند
چو از احمد بحیدر در رسیدی
حقیقت هر دو یکی ذات دیدی
یکی دانند ایشان از نمودار
ز سر حق حقیقت صاحب اسرار
یکی ذاتند ایشان همچو خورشید
به ایشانست مر ذرات امید
محمد رحمة للعالمین است
علی بیشک صفات اندر یقین است
ایاسالک اگر تو مرد راهی
حقیقت واصلی در عشق خواهی
ره احمد گزین و سرّ حیدر
که بگشاید ز وصلت ناگهی در
مبین چیزی مجو جز ذات ایشان
نظر میکن تو در آیات ایشان
ره ایشان گزین و گرد واصل
کز ایشانست خود مقصود حاصل
از ایشان هر که خود را اصل کل یافت
چو منصور از حقیقت وصل کل یافت
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن منصور شبلی را
جوابی داد او را آن زمان دوست
که من مغزم همه شبلی توئی پوست
منم مغز و تو اینجا پوست هستی
که از بهر خود اینجا بت پرستی
کجا دانی تو این راز مرا هان
که از تقلید داری نص قرآن
تو در تقلید و من در سر توحید
کجاگنجد یقین توحید و تقلید
اگر ره بردهٔ شبلی درین سر
کجا دانی تو باطن راز ظاهر
من از اسرار جوهر مرتضی راز
بگفتستم اناالحق با همه باز
من از سرحقیقت شاه دینم
نه چون تو در گمان عین الیقینم
تو شبلی این زمان بر صورت خود
بماندستی و بینی نیک یا بد
کجا بینی یکی چون دردومستی
منم با حق تو با خود بت پرستی
من از حیدر یقین گفتم عیانم
اناالحق هست در شرح و بیانم
دگر از مصطفی بشنیدهام من
که صاحب درد و صاحب دیدهام من
ز احمد دیدهام سر معانی
بدان اسرار سرّ من رآنی
حقیقت لو کشف برخوان زحیدر
کز آن بگشایدت شبلی یقین در
من از احمد یقین این راز گفتم
اناالحق از رآنی بازگفتم
دگر از حیدر کرار این راز
بگفتم لو کشف در این یقین باز
من از این هر دو واصل گشتم از ذات
نه مانند تو من سرگشتهام مات
حقیقت دم ز احمد میزنم من
چو حیدر هر دم آخر نی زنم من
از این معنی که من دارم در اینجا
حقیقت پایدارم من در اینجا
تو این معنی کجا دانی نکوئی
که در میدان فتاده همچو گوئی
کسی داند که همچون من شود یار
برآید عاشقانه بر سر دار
کسی داند که چون من کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گردد
کسی داند که همچون من شود حق
بگوید در اناالحق راز مطلق
کسی داند که دست از جان بشوید
یقین حق یابد و کل حق بگوید
کسی داند که اندر آفرینش
یکی گوید یکی بیند ز بینش
چو من واصل شود این راز گوید
اناالحق با همه کس بازگوید
چو من واصل شود جان برفشاند
بجان اندر ره جانان نماند
چو من واصل شود اندر عیان او
اناالحق گوید و راز نهان او
چو من واصل شود شبلی درین راه
نه بیند هیچ چیزی جز رخ شاه
چو من واصل شود در جزو و کل او
کشد چون من بکلی عین ذل او
هر آنکس کو شود واصل چو من باز
بیابد در درون انجام و آغاز
منم انجام با آغاز دیدی
در اینجا روی جانان باز دیدی
منم اینجا بدیده اصل فطرت
رسیده در مکان قرب و عزت
منم اینجا یکی دیده درونم
همه ذرات از خود رهنمونم
منم اینجا تمامت عین اشیا
بنور من شده هر چیز پیدا
منم اینجا حقیقت نور خورشید
که خواهم بود تابان تا بجاوید
منم اینجا حقیقت چون قمر گم
شده خورشید را در عین قلزم
منم اینجا سما و مر ستاره
بنورم جمله ذره در نظاره
منم اینجا فلک گردان نموده
همه کوکب در او حیران نموده
منم اینجا نموده آتش یار
میان عاشقانم سرکش یار
منم اینجا نمود آباد کرده
جهان از روح خود آباد کرده
منم اینجا حقیقت آب روشن
نموده صنعها در هفت گلشن
منم اینجا نموده خاک را راز
ابا او راز دایم گفته سرباز
منم اینجا نموده کوه معنی
مرکب کرده در انبوه معنی
منم اینجا حقیقت در و دریا
نموده هر نفس صد شور و غوغا
منم اینجا حقیقت جوهر عشق
تمامت سالکان را رهبر عشق
منم اینجا یکی جوهر پدیدار
همه از من بکل شد ناپدیدار
منم اینجا همان جوهر که بودم
به هر کسوت که هستم رخ نمودم
حقیقت آنچه من دارم از اسرار
کجا دانی تو ای شبلی نگهدار
تو ای شبلی حقیقت رازداری
ستاده این زمان در پایداری
کجائی در کجائی من که باشم
اگر از وصل آیی من که باشم
محمد دان که میگوید محمد
درون جان منصورم مؤید
حقیقت من رآنی دان در این راز
حقیقت پرده همچون من برانداز
ندانی ور بدانی هم ندانی
که دانای خود و سرنهانی
توئی من من توام اینجا حقیقت
کنم خود را در اینجا با شریعت
تو گر مانند من آیی پدیدار
ز عشق رویم آیی بر سر دار
ترا گرچه من اینجا باز دیدم
چه از سر کمالت راز دیدم
منم اینجا بعشق خویش دیده
نهاده سر ز کفر و کیش دیده
چو در ذاتم یقین توحید پیداست
مرا چندین هزاران شورو غوغاست
از آنجاکامدم اینجا بدیدم
یکی بد در کمال خود رسیدم
یکی دیدم از اینجا تابدانجا
یکیام در یکی برجمله پیدا
منم امامنی من عیان است
منم من در منم اینجا بیان است
حقیقت جز که من چیز دگر نیست
از آن مانده از انجامت خبر نیست
اگر اینجا بیابی مر خبر تو
یکی بینی یکی داری نظر تو
اگر اینجا بیابی اصل جانان
چو من بردار یابی وصل جانان
اگر اینجا تو اصل کار بینی
یکی اندر یکی دلدار بینی
بجز من نیست دانائی حقیقت
که دانستم که مردم در طبیعت
ز یک اصلم توهم از اصل مائی
بیانی کن چو من گر قرب دانی
چو من واصل شوی ورازگوئی
اناالحق همچو من کل بازگوئی
من آن اصلم که اصل جمله از ماست
من اویم بشنو ای شیخ از من این راز
منم در نطق جمله گشته گویا
منم در ذات خود در جمله گویا
نشانم هست نی نام و نشانم
بود صورت در اینجاگه نشانم
فنا خواهم شدن بیصورت اینجا
منم بیشک ترا مر صورت اینجا
حقیقت وقت کار آید پدیدار
که بردار است یار آید پدیدار
همه یار است اینجا نیست جز دوست
منم این جمله میدانی که من اوست
بجز من نیست چیزی در حقیقت
نمودستم ازو راه شریعت
اگر گفتم اناالحق آشکاره
کنم اینجایگه خود پاره پاره
چو اصلم این چنین بدخواست کردم
از آن در عشق دارم راست کردم
از آنم دار جای راستانست
هر آنکو جان ببازد مرد آنست
اگر کردم در اینجا کر خود راست
که دیدم در ازل من کار خود راست
بکن شبلی چو من این پایداری
چرا اینجا تو اندر پایداری
سؤالی کردی و گفتم جوابت
گشادم بر تمامت فتح بابت
ترا گر فتح اینجا رخ نماید
چو من هر لحظه این پاسخ نماید
اناالحق گوید اینجا گاه جانان
نماید بر تو اینجا راز پنهان
اناالحق باز گوید تو بدانی
که سیّد گفت آن را من رآنی
دمی او را در اینجا رخ نمودش
از آن دم خود بخود پاسخ نمودش
از آن حالت که آن از جان من خاست
ورا پیدا شد و گفت این سخن راست
نه وقت لی مع الله را عیان بود
که او پیوسته در کون و مکان بود
مر او راذات اینجا بود پیدا
درون جان او معبود پیدا
به اول او به آخر بیشکی دید
ز ذات خود همیشه بیشکی دید
ز ذات خود خوداندر خود نظر کرد
علی را هم ز ذات خود خبر کرد
علی را لو کشف بد در معانی
محمد گفت دیگر من رآنی
از آن مر هر دو صاحب راز بودند
که ایشان بیشکی ممتاز بودند
از آن شه باز دیدند اندر اینجا
که ایشان راز دیدند اندر اینجا
از ایشان منشدم اینجا خبردار
تو نیز اینجا چو ایشان این خبر دار
بگو گر میتوانی سر من باز
که تا باشی چو من در عشق ممتاز
اگر شهباز عشقی باز جوئی
که وصلش همچو من گر باز جوئی
وصال حال را اینجا بجو تو
چو دیدی دید از آن اسرار جو تو
چو بنمودت رخ اینجاشاه جانان
بگوئی راز او در عشق پنهان
اگر دیدی یکی اینجا طبیعت
دراندازی در آخر مر طبیعت
طبیعت چیست مان بر روی داراست
ابا ما یار ما در پای دار است
ابا ما پایداری کرد اینجا
ابا ما شد حقیقت فرد اینجا
در اینجا فرد شد اندر سردار
ابا ما شد در اینجاگه نمودار
نمودار است اینجا سرّ مطلق
در اینجا میزند با ما اناالحق
ابا ما زد اناالحق آشکاره
بخواهد سوخت با ما در نظاره
بخواهد سوخت تا کل راز بیند
فنا را در بقایم باز بیند
فنا خواهد شدن صورت در اینجا
نخواهد سوخت منصورت در اینجا
در اینجا بازماند جمله منصور
حقیقت قرص خور نور علی نور
نخواهم ماند اینجا جاودانه
همی خواهم شدن من در میانه
همی خواهم شدن تا من بوم پاک
چه باد و آتش و چه آب با خاک
فنا گردانم و یابم بقا نیز
وجود خویشتن بهر فنا نیز
چو من باشم نماند هیچ جز من
چنین خواهد بدن اسرار روشن
چو روشن شد مرا خورشید تابان
از آن روشن همیگویم شتابان
حقیقت صورت است اندر نمودار
برون خواهم شدن ازپنج و از چار
برون خواهم شدن تادر درونم
شو هر ذرهٔ را رهنمونم
حققت رهنمای جمله باشم
یقین صبر و سکون جمله باشم
نمایم هر کسی را راز سرباز
بگویم راز خود با هر کسی باز
حقیقت هرچه من گویم همان هم
کجا خواهی تو آخر جان جان هم
چو جان جان مرا نقد است حاصل
از آنم بر سر این راز واصل
از آنم بر سر این دار جانان
که برداریم برخوردار از جانان
چه به زین یابم ای شاه دو عالم
که دم اینجا زدم از قرب آن دم
دم اینجا گه زدم دمدم ز خود باز
نمودم در حقیقت نیک و بد باز
دو عالم در من است اینجا دو عالم
فرو پیچم دو عالم را بیکدم
دو عالم را بیکدم در نمودم
در آخر اولم بینم که بودم
در آخر فرد خواهم شد به آخر
دو عالم در یکی بینم بظاهر
دو عالم در درون خویش دیدم
صفات خویش را در پیش دیدم
صفات خود از آن دیدم حقیقت
که ظاهر بودم اینجا گه طبیعت
طبیعت ظاهر هر دو جهان بود
درو بیشک حقیقت جانجان بود
چو جان جان زجان آمد پدیدار
اناالحق زد برآمد بر سر دار
تو اینجا شبلی از جانم تو بشناس
مرا بین راز پنهانم تو بشناس
از آن پیدا چنین پنهان نمودم
که پنهانست پیدا بود بودم
چو پنهانست جان مانند جانان
از آن صورت نشان دارد در اعیان
که صورت از صفاتم در مکانست
درو جانم حقیقت لامکانست
مکان صورتم عین صفاتست
ولی جان در حضور نور ذاتست
حضور ذات دارد جان نهانی
یقین صورت حضورش در معانی
کنون هر دو یکی پیدا شدم ذات
اناالحق میزنم در جمله ذرات
کنون هر دو یکی شد اصل اول
یقین صورت پدید از وصل اول
مرا وصلت دراینجا گاه مطلق
از آن جانم زند هر دم اناالحق
مرا وصلست اینجا زانکه اویم
از انوار ویست این گفتگویم
بچشم من نظر کن سوی دلدار
یکی را بین تو از هر سوی دلدار
همه دیدار صورت هست حیران
چو واصل شد یکی دید است جانان
یکی دیده است جانان را در اینجا
یکی پیدا و پنهان را در اینجا
چو پیدا و نهان اینجا یکی بود
چو صورت یار دیدش اندکی بود
برخورشید دائم در حقیقت
نهادم اسم او را مر طبیعت
طبیعت نامش اینجا گه نهادم
درون او دل آگه نهادم
دل خود را بدان گر یار خواهی
بجان بنگر اگر دلدار خواهی
ز دل در سوی جان اینجا قدم زن
دل و جان هر دو در عین عدم زن
عدم را نیستی دان همچو منصور
یکی در نیستی هان یاب در دور
مشو از خود اگر صاحب یقینی
که اندر نیستی کلی به بینی
اگر از نیستی یابی رخ یار
هم از وی باز گوئی پاسخ یار
ندانم جز که لا در عشق اینجا
که ازلا شد دلم بینا در اینجا
همه در لاست پیدا تا بدانی
تولا شو تا عیان الّا بدانی
ز یکتائی خود در لا نهان شو
برافکن صورت هر دو جهان شو
دو عالم صورتست اینجا برانداز
که تا در لا همه بینی یکی باز
حقیقت لاست ذات ای شیخ بنگر
صفات لابهم بنگر سراسر
اگر تو لا شوی الّا بیابی
قدم در لازنی یکتا بیابی
چرا در خود بماندستی تو مهجور
از آنی از کمال وصل او دور
تو خود بینی چو از نقش زمانه
نیابی هیچ وصل جاودانه
اگر مرد رهی خودبین تو دلدار
که جز او نیست هان بنگر تو دلدار
وصال یارنی بازیست میدان
حقیقت وصل جانبازیست میدان
وصال یار اگر خواهی تو ای دوست
ترا اینجا بباید سوخت آن پوست
اگرچه پوست اینجا دوست داری
تو بیمغزی بمانده پوست داری
دمی زین پوست بیرون آی چون من
که مغز جان جان یابی تو روشن
هر آنکو اندرین عالم یقین باز
رخ جانان بیابد شد سرافراز
سرافرازی زسربازی پدید است
ترا این سر کل بازی پدیداست
اگر جان وسرت اینجا ببازی
چو ما یابی در اینجا سرفرازی
نه جان و تن اگر سیصد هزار است
که اینجا گه نه اندر خورد یار است
اگر از عاشقانی بگذر از خود
یکی بین در حقیقت نیک یا بد
چه میخواهی چه میجویی همه اوست
درین صورت حقیقت دیدهٔ اوست
ز خود اینجا حقیقت صورتی ساخت
ز ذات خود عیانی را بپرداخت
دم خود سوی این صورت دمیده است
صور پیدا از آن دم ناپدید است
اگر آن دم شود از تو پدیدار
دو عالم بر تو گردد ناپدیدار
از آن وصل و وز آن اعیان نمائی
تو جانان گردی و بیجان نمائی
تو بیجان گردی و جانان بماند
که راز خویشتن هم خویش داند
در این اسرار هر کس ره نیابد
پیامم جز دل آگه نیاید
دلی آگه بباید راز اینجا
یکی بیند چو من سرباز اینجا
دل و جانست آگاه حقیقت
که هر دو کردهاند راه حقیقت
در اینجا وصل کل دیدند با یار
نه در صورت اگرچه زو پدیدار
یقن یار است و دایم یار باشد
ز دید خویش برخوردار باشد
هم اوداند وصال خویش در خویش
هم او بگشاید اینجا گه درخویش
درم بگشاد جانانم نموده است
رخ اینجا چون نمودم را نموداست
ز وصل یار اینجا بیقرارم
کنون آویخته بر روی دارم
اناالحق میزنم من جاودانه
که بشناسندم این خلق زمانه
اناالحق میزنم بر راز جمله
نمایم جمله را شهباز جمله
اناالحق زن شدم کم گشت پیدا
منم سروقد هر شور وغوغا
ز خود بنمودهام تا درجهان من
نمایم فاش بیشک جان جان من
نمودم فاش جانان را به هرکس
مرا این شیوه میزیبد دگر بس
مرا این شیوه زیبد تا بگویم
که در میدان خدمت همچو گویم
درین میدان زدم گوی حقیقت
منم در عشق دلجوی حقیقت
بجز من کس نداند شیوهٔ دوست
که این شیوه حقیقت شیوهٔ اوست
بجز من کس نگوید سر این راز
که دیدستم یقین انجام وآغاز
بجز من کس نمیگوید اناالحق
که دیدستم حقیقت راز مطلق
بجز من کس نداند دید نقاش
نمودم روی او با رند و اوباش
منم نقاش و از نقش زمانه
منم در جمله پیدا و یگانه
یکی دانم که در جمله نمودم
نظر کن در زمانه بود بودم
هر آنکو اندر این عالم نیاید
دم من در جهان این دم نماید
کجا اینجا بکام دل رسد باز
نماید جاودان در نیک و بد باز
اگر در صورت آن اصل دیدی
یقین در هر دو عالم وصل دیدی
اگر واصل در اینجا گردی از ذات
تو واصل گردی اندر کل ذرات
ز ذات اروصل یابی در اناالحق
شوی و بازگوئی سر مطلق
وصال یار اینست ار بدانی
بنوعی دیگر است از من رآنی
اگر از مصطفی ره برگشاید
ترا این هر دو عالم یک نماید
یکی بینی دوئی برداری از بر
طلب کن این معانی را ز رهبر
بجز احمد مدان مر رهنما را
توهم رهبر شناس و هم خدا را
بجز احمد مبین گر واصلی تو
وگرنه در زمانه غافلی تو
بجز احمد مبین در هیچ حالی
که تا هر ساعتی یابی کمالی
هر آنکو از محمد وصل دریافت
وجودخویشتن از وصل دریافت