عبارات مورد جستجو در ۶۹۴ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
بی گل عارض تو مرغ چمن
غنچه را مشت خار می داند
از هنرهای دیده تر ما
بحر، یک چشمه کار می داند
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
گفتگوی گلشن رویش دهان را تازه کرد
حرف سنبلزار گیسویش زبان را تازه کرد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
گر بلغزد بر کنار جوی هستی پای سرو
سایه ات را می نشاند باغبان در جای سرو
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
در سمن زار تنت جلوه کند نیلوفر
نخورد بند قبایت اگر آهسته گره
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
آتشین رخسار ما شمعی ست بزم حسن را
لیک شمعی کز سرش گل کرده تا پا روشنی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
نخواهی داشت رنگ از سوختن هم، ای خس گلشن
اگر در آتش بی طالعیها همچو من باشی
ز بوی دلکشت مستی فزاید عندلیبان را
به گل حاجت ندارد باغبان، تا در چمن باشی
گل از شوخی هزاران خنده بر گفتار بلبل زد
لبی بگشا تو هم ای غنچه، تا کی بی دهن باشی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
سرکشی در صورت افتادگی زیبنده نیست
زلف را بایست یا افتادگی، یا سرکشی
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۳۰
به شاخ گل تواند بلبل ما آشیان بستن
اگر چون دسته گل، دست گلچین را توان بستن
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
داریم بتی که در بنی‌‌آدم نیست
از عالم حسن است ازین عالم نیست
طوری‌‌ست ز پرتو رخش گازرگاه
اما طوری که موسیش محرم نیست
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶
رتبه حسن بلندست چه حاجت به نقاب
بهر منع نگهی کز مژه کوتاهتر است
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۷
شاید که به آفرینش خود نازد
ایزد که تماشای جمال تو کند
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۰
این پرده‌های حسن نظر تیره می‌کند
یک پرده بر جمال خود از آفتاب پوش
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۲
ای مایه زیب زندگانی چو هنر
وی دوران را چو شادمانی در خور
صیت تو چو اقبال شهان عالمگیر
عهدت چو بهار زندگانی پرور
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۴
آئینه به کف حسن پرستی دیدم
چون روی ستاره پشت دستی دیدم
چشم سیهش ز باده گلگون شده بود
آهوی حنا بسته مستی دیدم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
روی تو آتش است و برو خال چون سپند
زآن رو، ز چشم بد نرسد مر ترا گزند
دیگر نبات را به جهان قیمتی نماند
زآن دم که کرد حقه لعل تو نیمخند
چون نیشکر ز قد تو لاف دروغ زد
قناد در دکانش از آن ساخت بند بند
در حقه های زلف تو دل ماند مبتلا
آهو کجا رود چو در افتاد در کمند
ای زاهدان چه منع من از عشق می کنید
بادست چون نصیحت مجنون مستمند
ما عاشقیم و هر دو جهان زیر پای ماست
آری به یمن دولت عشقیم سربلند
تلخ است صبر بر دل صوفی ولی چه باک
بیمار را چو داروی تلخ است سودمند
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰
رخ تو آیت حسن و دهان دروست چو میم
مثال خال تو و زلف همچو نقطه جیم
در جواب او
مرا به کاسه بغرا محبتی است قدیم
گواه، صحنک ماهیچه است و آش حلیم
زهمدمی چغندر شدست آش ترش
به روزگار چنین تیره و سیاه گلیم
کشیده صف نخود آب و برنج و نان عسل
منم شجاع و نترسم ازین چهار غنیم
دلم به صحنک حلوا و نان بود مشغول
چو من به قابض ارواح جان کنم تسلیم
بنوش خربزه چندان که جای جان نبود
که سیر چون بود انسان ورا ز مرگ چه بیم
اگر بود ته نان در سقر روان زان پیش
من شکسته چو دونان روم به قعر جحیم
شود به سفره چو نانها تمام و ناشده سیر
به پیش صوفی مسکین زهی عذاب الیم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۵۹ - باد صبا
خوش والدی که چون تویی او را ولد بود
بر والدی چنین، همه کس را حسد بود
هر والدی که می نگری هست با ولد
بر هر ولد، نه خوبی این خط و خد بود
چون تو ولد به خانهٔ هر والدی که هست
او را ز میوه های بهشتی رسد بود
رخ ماه آسمان و، قدت سرو بوستان
بوی سیاه موی تو خوشتر زند بود
بر ماه آسمان، نه چنین لطف و دلبری ست
بر سرو بوستان، نه چنین حسن قد بود
حسن تو را به حسن نکویان، چه نسبت است
بسیار فرق ها ز صنم تا صمد بود
دامان و حبیب باد صبا پر ز عنبر است
او را مگر به زلف تو داد و ستد بود
هر کس که نیست در سر او شور عشق تو
انسان ندانمش که کم از دیو و دد بود
بنیاد سد، ز جای کند سیل اشک من
گر در رهش ز آهن و پولاد سد بود
روزی برای تجربه از من به خواه، جان
تا بنگری محبت من، تا چه حد بود
دوری نمودن تو ز«ترکی» پری رخا!
مانا حدیث دوری جان، از جسد بود
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گر، رعیت را، به ظاهر لطفِ شه می‌پرورد
خود، رعیت پادشه را با سپه می‌پرورد
پرورد خورشید مه را، نزد دانا روشن است
حسن روی یار من خورشید و مه می‌پرورد
موی تو شام ابد روی تو چون صبح ازل
صبح روشن از چه رو، شام سیه می‌پرورد؟
خط و خالت را سواد است از شعاع عارضت
آری آری برق در، دریا شبه می‌پرورد
خاکساری بین که غیر از مادر آگاه خویش
کس ندیدم گوهری در خاک ره می‌پرورد
گر ترحم می‌کنی درویش را منت منه
کاین ثواب بی‌ریا چندین گنه می‌پرورد
نیست پروا، مرد را «حاجب» ز دهر بی‌ثبات
دهر بی‌پروا، تباه است و تبه می‌پرورد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
آنکه در نثر، به دعوی ید بیضا می‌کرد
کاش بر صفحه نظم تو تماشا می‌کرد
نظم و نثر تو یقین آب حیات ابد است
که سکندر، دمی از خضر تمنا می‌کرد
طوطی از خامه تو شکر انشا می‌خورد
بلبل از نامه تو خواهش املا می‌کرد
در پی رسم تقاضات علی الرسم لبم
بعد مدح از دهنت بوسه تقاضا می‌کرد
شاه از پیل پیاده کند، از اسب وزیر
آنکه عالم همه مات رخ زیبا می‌کرد
فیض روح‌القدس اندر قلم قدرت اوست
زان که گاه سخن اعجاز مسیحا می‌کرد
دل صدف‌وار، پر از معنی گوهر، بد از آن
سینه صافی ما صنعت دریا می‌کرد
سوختم از شرر آتش غیرت «حاجب»
مدعی گر هوس سوختن ما می‌کرد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۵
سودی نرسد بجز زیانش
سودای تو هر کرا بسر نیست
عشاق ترا ز موی و رویت
پروای شب و غم سحر نیست
هر سو که زنی خدنگ غمزه
آماج بجز دل و جگر نیست
خنجر چو کشی و تیغ از ناز
جز سینه بیدلان سپر نیست
رنگ چو زرو سرشگ سیمین
چون هست چه غم که سیم و زر نیست
سیراب چو نظم دلکش نور
هرگز بجهان دگر گهر نیست