عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - این شعر را حکیم سنایی در پاسخ یکی از شعرا گفته
چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند
هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند
دلبرا اکنون هر کجا رنگیست رخت آنجا برد
عاشق اکنون هر کجا بوییست آه آنجا زند
بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل
حجله از دینار بندد کله از دیبا زند
هودج متواریان را نقشبند نوبهار
قبه از بیجاده سازد پایه از مینا زند
بر سر دو راه جان از رنگ و بوی گل همی
باد گویی کاروان خلخ و یغما زند
از تعجب هر زمان گوید بنفشه کی عجب
هر که زلف یار دارد چنگ چون در ما زند
عاشقی کو تاکنون بیزحمت لب هر زمان
بوسها بر پای این گویای ناگویا زند
از برای عاشقان مفلس اکنون بیطمع
بلبل خوش نغمه گه شهر و دو گه عنقا زند
گاه آن آمد که این معشوقه بدمست از نخست
پای در صفرا نهند پس دست در حمرا زند
دی گذشت امروز خوش زی زان که دست روزگار
زخمه بر سندان عشرت خانهٔ فردا زند
گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک
هر کجا گل شه بود نوبت هزار آوا زند
عاشقی باید کنون کز رنگ گل گوید سخن
کی شود در دل چو لاف از رنگ نابینا زند
ساقیا ما را به یک ساغر یکی کن زان که یار
گرد جفتان کم تند او تا زند بر تا زند
در ده آن حمرا که رنگش همچو آه عاشقان
آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زند
بادهای مان ده که از درگاه «حرمنا» ی نفس
شعله اندر صدر آمنا و صدقنا زند
ساقیا منگر بدان کاین می همی از بد دلی
سنگ بر قندیل عقل بد دل رعنا زند
می چنان ده مر سنایی را که بستانیش ازو
تا سنایی بی سنایی بو که دستی وا زند
هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند
دلبرا اکنون هر کجا رنگیست رخت آنجا برد
عاشق اکنون هر کجا بوییست آه آنجا زند
بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل
حجله از دینار بندد کله از دیبا زند
هودج متواریان را نقشبند نوبهار
قبه از بیجاده سازد پایه از مینا زند
بر سر دو راه جان از رنگ و بوی گل همی
باد گویی کاروان خلخ و یغما زند
از تعجب هر زمان گوید بنفشه کی عجب
هر که زلف یار دارد چنگ چون در ما زند
عاشقی کو تاکنون بیزحمت لب هر زمان
بوسها بر پای این گویای ناگویا زند
از برای عاشقان مفلس اکنون بیطمع
بلبل خوش نغمه گه شهر و دو گه عنقا زند
گاه آن آمد که این معشوقه بدمست از نخست
پای در صفرا نهند پس دست در حمرا زند
دی گذشت امروز خوش زی زان که دست روزگار
زخمه بر سندان عشرت خانهٔ فردا زند
گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک
هر کجا گل شه بود نوبت هزار آوا زند
عاشقی باید کنون کز رنگ گل گوید سخن
کی شود در دل چو لاف از رنگ نابینا زند
ساقیا ما را به یک ساغر یکی کن زان که یار
گرد جفتان کم تند او تا زند بر تا زند
در ده آن حمرا که رنگش همچو آه عاشقان
آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زند
بادهای مان ده که از درگاه «حرمنا» ی نفس
شعله اندر صدر آمنا و صدقنا زند
ساقیا منگر بدان کاین می همی از بد دلی
سنگ بر قندیل عقل بد دل رعنا زند
می چنان ده مر سنایی را که بستانیش ازو
تا سنایی بی سنایی بو که دستی وا زند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در مدح خواجه ابو نصر منصور سعید
تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار
از لاله بست دامن کهپایهها ازار
چونان نمود کل اثیری اثر به کوه
کاجزای او گرفت همه طرف جویبار
از اعتدال و تقویت طبع او ز خاک
صد برگ گل بزاد ز یک نوک تیز خار
اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا
شاخی که بد چو هیکل افعی تهی ز بار
زان میکفد ز دیدن او دیدههای شاخ
کز خاصیت کفد ز زمرد دو چشم مار
از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت
با وصل گل برو چکند نالههای زار
زاید همی هوا به لطافت ز سعی چرخ
آن قوتی که داد عناصر به کوهسار
با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم
بیواسطه اگر چه نپاید بر آب نار
گر به سما بهشت نهانست تا به حشر
بی حشر چونکه کرد زمینش پس آشکار
بر دشت و باغ چیست پس از یاسمین و گل
گردون پر ستاره و دریای پر شرار
گلزار بین سبزه پر از آب نارگون
کهسار بین ز لاله پر از نار آبدار
بر شبه چنگ باز سر غنچههای گل
بر شکل پای شیر شده پنجهٔ چنار
گر دشت خرمست چرا گرید از فراز
این پردهٔ کثیف لطیف اصل تند بار
زینجا نفیر ریزد ز آنجا نوای نای
زینجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط یار
خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف
طبعی تهی ز غم ز درختان پر ز بار
آن لاله فام بادهخوران زیر شاخ گل
و آن گلرخان نشاط کنان گرد لالهزار
بیخ زمین چو افسر شاهان پر از گهر
شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار
بر هر طرف بهشتی در هر بهشت حور
بر هر چمن کناری و در هر کنار یار
مرغی بهر درخت و چراغی بهر چمن
شاهی بهر طریق و عروسی بهر کنار
گر چه ز هر درخت خوشی دید هر دماغ
ور چه درین بهار بها یافت هر دیار
لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع
چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار
منصوربن سعیدبن احمد که از کرم
چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار
آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او
بر نه فلک چهار گهر میکند نثار
آن خواجهای که گشت ز تعجیل جود خویش
چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار
یک فکر تند از پی مدحش همه سخن
یک منزلند از تک جودش همه قفار
کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک
در کامهای خلق زبانهای افتخار
چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح
آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار
گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب
در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار
ای دایرهٔ نجات ز جود تو مستدیر
وی مرکز حیات ز عون تو مستدار
رویی که یافت گرد ستانهٔ درت ز لطف
هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار
خاکی که یافت سایهٔ حزم تو زان سپس
از باد کوه کن نبرد در هوا غبار
آبی که یافت آتش عزمت کند چو وهم
در نیم لحظه چنبر افلاک را گذار
هرگز سپاه مرگ نیابد بدو ظفر
آن کس که دارد از علم و علم تو حصار
مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش
شکرست باز عمر ترا روز شب شکار
شد فرش پای قدر تو گردون مستقیم
شد غرق بحر دست تو کشتی انتظار
گویی که هست بر بشره نزد خاطرت
آنها که در عروق مفاصل بود نثار
زنده شود به علم و به احسانت هر زمان
آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار
آخر گشاد تیر علوم تو از علاج
بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار
از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل
وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار
پرمایهای چو گوهر و پر سایهای چو ماه
پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار
نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست
هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار
ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین
وی خلق را به جود یسارت همه یسار
هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست
هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار
از جور این زمان و زمانه نهاد من
یک لحظه مینیابد همچون زمین قرار
از جهل عار باشد حظم ازوست فخر
وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار
هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز
از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار
تا پنجگانهایم دهند از دویست شعر
روزی هزار بار دو چشمم شود چهار
چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه
زیرا که چون شبست برو روزگار تار
هستی سخن چه سود کسی را که نیستی
از سر همی برآرد هر ساعتی دمار
شوخیست مایهٔ طمع اشعار خوش چه سود
کامروز فرق کس نکند افسر از فسار
آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار
گر کارها چنانکه بباید چنان بدی
در پستی آب کی بدی و در هوا بخار
شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی
مداح را به جود و به انصاف دستیار
مجبور بخت بد بدم از روی چاکری
زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار
نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک
نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار
تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر
در بوستان عمر خود از حکمتم به کار
در زینهار خویش نگهدارم از بلا
ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار
بودم صبور تا برسیدم به صدر تو
گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار
آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار
تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود
مر خلق را ز حکمت باری همی نگار
بادی چو آب و آتش و بادی چو باد و خاک
در صفوت و بلندی و در لطف و در وقار
بادت ز سعی بخت همیشه تهی و پر
از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار
از لاله بست دامن کهپایهها ازار
چونان نمود کل اثیری اثر به کوه
کاجزای او گرفت همه طرف جویبار
از اعتدال و تقویت طبع او ز خاک
صد برگ گل بزاد ز یک نوک تیز خار
اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا
شاخی که بد چو هیکل افعی تهی ز بار
زان میکفد ز دیدن او دیدههای شاخ
کز خاصیت کفد ز زمرد دو چشم مار
از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت
با وصل گل برو چکند نالههای زار
زاید همی هوا به لطافت ز سعی چرخ
آن قوتی که داد عناصر به کوهسار
با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم
بیواسطه اگر چه نپاید بر آب نار
گر به سما بهشت نهانست تا به حشر
بی حشر چونکه کرد زمینش پس آشکار
بر دشت و باغ چیست پس از یاسمین و گل
گردون پر ستاره و دریای پر شرار
گلزار بین سبزه پر از آب نارگون
کهسار بین ز لاله پر از نار آبدار
بر شبه چنگ باز سر غنچههای گل
بر شکل پای شیر شده پنجهٔ چنار
گر دشت خرمست چرا گرید از فراز
این پردهٔ کثیف لطیف اصل تند بار
زینجا نفیر ریزد ز آنجا نوای نای
زینجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط یار
خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف
طبعی تهی ز غم ز درختان پر ز بار
آن لاله فام بادهخوران زیر شاخ گل
و آن گلرخان نشاط کنان گرد لالهزار
بیخ زمین چو افسر شاهان پر از گهر
شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار
بر هر طرف بهشتی در هر بهشت حور
بر هر چمن کناری و در هر کنار یار
مرغی بهر درخت و چراغی بهر چمن
شاهی بهر طریق و عروسی بهر کنار
گر چه ز هر درخت خوشی دید هر دماغ
ور چه درین بهار بها یافت هر دیار
لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع
چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار
منصوربن سعیدبن احمد که از کرم
چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار
آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او
بر نه فلک چهار گهر میکند نثار
آن خواجهای که گشت ز تعجیل جود خویش
چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار
یک فکر تند از پی مدحش همه سخن
یک منزلند از تک جودش همه قفار
کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک
در کامهای خلق زبانهای افتخار
چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح
آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار
گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب
در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار
ای دایرهٔ نجات ز جود تو مستدیر
وی مرکز حیات ز عون تو مستدار
رویی که یافت گرد ستانهٔ درت ز لطف
هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار
خاکی که یافت سایهٔ حزم تو زان سپس
از باد کوه کن نبرد در هوا غبار
آبی که یافت آتش عزمت کند چو وهم
در نیم لحظه چنبر افلاک را گذار
هرگز سپاه مرگ نیابد بدو ظفر
آن کس که دارد از علم و علم تو حصار
مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش
شکرست باز عمر ترا روز شب شکار
شد فرش پای قدر تو گردون مستقیم
شد غرق بحر دست تو کشتی انتظار
گویی که هست بر بشره نزد خاطرت
آنها که در عروق مفاصل بود نثار
زنده شود به علم و به احسانت هر زمان
آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار
آخر گشاد تیر علوم تو از علاج
بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار
از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل
وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار
پرمایهای چو گوهر و پر سایهای چو ماه
پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار
نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست
هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار
ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین
وی خلق را به جود یسارت همه یسار
هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست
هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار
از جور این زمان و زمانه نهاد من
یک لحظه مینیابد همچون زمین قرار
از جهل عار باشد حظم ازوست فخر
وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار
هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز
از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار
تا پنجگانهایم دهند از دویست شعر
روزی هزار بار دو چشمم شود چهار
چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه
زیرا که چون شبست برو روزگار تار
هستی سخن چه سود کسی را که نیستی
از سر همی برآرد هر ساعتی دمار
شوخیست مایهٔ طمع اشعار خوش چه سود
کامروز فرق کس نکند افسر از فسار
آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار
گر کارها چنانکه بباید چنان بدی
در پستی آب کی بدی و در هوا بخار
شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی
مداح را به جود و به انصاف دستیار
مجبور بخت بد بدم از روی چاکری
زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار
نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک
نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار
تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر
در بوستان عمر خود از حکمتم به کار
در زینهار خویش نگهدارم از بلا
ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار
بودم صبور تا برسیدم به صدر تو
گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار
آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار
تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود
مر خلق را ز حکمت باری همی نگار
بادی چو آب و آتش و بادی چو باد و خاک
در صفوت و بلندی و در لطف و در وقار
بادت ز سعی بخت همیشه تهی و پر
از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - در باره علی بن محمد طبیب غزنوی
ای حل شده از علم تو صد گونه مسائل
وی به شده از دست تو صد علت هایل
ای خواجهٔ فرزانه علی بن محمد
وی نایب عیسی به دو صد گونه دلایل
عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل
جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل
فرزانهٔ خلقت شده از کین تو شیدا
دیوانهٔ اصلی شده از مهر تو عاقل
شخصی که بدو شمت خلق تو رسیدست
از خلق تو گل گردد کل گهر و گل
چون شمت شاهسپرم از باد شمالی
شامل شده از خلق تو هر جای شمایل
بیغم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس
یاران به تو کوشنده و نازان به تو محفل
تا عقل تو در عالم جان رخت فرو کرد
برداشت از آنجا سپه عارضه محمل
جرم قمر از فر تو در دادن دارو
چون مجتمع النوریست در کل منازل
یک مسهل تو راست چو بیجاده کهی را
می جذب کند خلط بد از بیست انامل
گر مشعلها شمت داروی تو یابند
زان پس نتواند که کشد باد مشاعل
این ذهن و حذاقت که تو داری به طبیبی
هرگز نرسد کشتی عمر تو به ساحل
ای خاک درت سجده گه حاسد و ناصح
وی آب رخت قبله گه شاعر و سائل
از بیم سوال تو عدوی تو چنانست
گویی که برو زحمت آورد تب سل
در دین محمد چو عمر صلبی اگر چند
بر طرف زبان داری احکام اوایل
بر فایدهٔ خلقی ز دو گونه سخن تو
چون معنی زجاج و چو تفسیر مقاتل
حقا که روا باشد کز چون تو طبیبی
بر چرخ مباهات کند خسرو عادل
بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی
بودم ز خدوری چو دل مردم غافل
خود حال دگر خلط چگویم که ز سودا
بودم چو کسی کو خورد افیون و هلاهل
در گوش من از ضعف دلم وقت شنودن
چون صور پسین آمدی آواز جلاجل
بنمود مرا شعبدههایی که بننمود
از صد یک آن شعبده هاروت به بابل
زان فکرت بیهوده که در خاطر من بود
یک ساعته ره بود ز من تا به سلاسل
بر شاخ حیات از قبل ضعف بهر وقت
نالید ز بس رنج و عنا دل چو عنادل
من در حد غزنین و مرا فکرت فاسد
گه در حد چین بردی و گه در حد موصل
المنةالله که بر من همه سودا
شد سهل به فر تو ازین خوردن مسهل
ترکیب من افگانه شد از زایش علت
زان پس که بد از علت و از عارضه حامل
مقصود من ار عمر ابد بود به عالم
شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصل
بر کند همه قاعدهٔ علت از آنجا
جان ابدی کرد بدان قاعده منزل
شد ذهن من و خاطر من تیز و منور
چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل
پاکند به عرض و به صیانت همه خویشانت
از حرمتت ای خواجه نزد نابخلائل
تا باطنم از شربت تو نقص نپذرفت
حقا که نشد ظاهرم از فایده کامل
شد معتدل این طبع بر آنگونه که در طبع
من باز ندانم متضاد از متشاکل
بر که شمرم خلق تو ای مهتر مکرم
پیش که کنم شکر تو ای خواجه مفضل
تا آتش و آب و ز می و باد مرکب
هر چار خدایند به نزدیک معطل
هر چار گهر دایم بدخواه ترا باد
بر تارک و بر دولت و بر دیده و بر دل
اعدای تو کم چون مثل «استو قد نارا»
عمر تو فزون چون مثل سبع سنابل
وی به شده از دست تو صد علت هایل
ای خواجهٔ فرزانه علی بن محمد
وی نایب عیسی به دو صد گونه دلایل
عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل
جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل
فرزانهٔ خلقت شده از کین تو شیدا
دیوانهٔ اصلی شده از مهر تو عاقل
شخصی که بدو شمت خلق تو رسیدست
از خلق تو گل گردد کل گهر و گل
چون شمت شاهسپرم از باد شمالی
شامل شده از خلق تو هر جای شمایل
بیغم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس
یاران به تو کوشنده و نازان به تو محفل
تا عقل تو در عالم جان رخت فرو کرد
برداشت از آنجا سپه عارضه محمل
جرم قمر از فر تو در دادن دارو
چون مجتمع النوریست در کل منازل
یک مسهل تو راست چو بیجاده کهی را
می جذب کند خلط بد از بیست انامل
گر مشعلها شمت داروی تو یابند
زان پس نتواند که کشد باد مشاعل
این ذهن و حذاقت که تو داری به طبیبی
هرگز نرسد کشتی عمر تو به ساحل
ای خاک درت سجده گه حاسد و ناصح
وی آب رخت قبله گه شاعر و سائل
از بیم سوال تو عدوی تو چنانست
گویی که برو زحمت آورد تب سل
در دین محمد چو عمر صلبی اگر چند
بر طرف زبان داری احکام اوایل
بر فایدهٔ خلقی ز دو گونه سخن تو
چون معنی زجاج و چو تفسیر مقاتل
حقا که روا باشد کز چون تو طبیبی
بر چرخ مباهات کند خسرو عادل
بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی
بودم ز خدوری چو دل مردم غافل
خود حال دگر خلط چگویم که ز سودا
بودم چو کسی کو خورد افیون و هلاهل
در گوش من از ضعف دلم وقت شنودن
چون صور پسین آمدی آواز جلاجل
بنمود مرا شعبدههایی که بننمود
از صد یک آن شعبده هاروت به بابل
زان فکرت بیهوده که در خاطر من بود
یک ساعته ره بود ز من تا به سلاسل
بر شاخ حیات از قبل ضعف بهر وقت
نالید ز بس رنج و عنا دل چو عنادل
من در حد غزنین و مرا فکرت فاسد
گه در حد چین بردی و گه در حد موصل
المنةالله که بر من همه سودا
شد سهل به فر تو ازین خوردن مسهل
ترکیب من افگانه شد از زایش علت
زان پس که بد از علت و از عارضه حامل
مقصود من ار عمر ابد بود به عالم
شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصل
بر کند همه قاعدهٔ علت از آنجا
جان ابدی کرد بدان قاعده منزل
شد ذهن من و خاطر من تیز و منور
چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل
پاکند به عرض و به صیانت همه خویشانت
از حرمتت ای خواجه نزد نابخلائل
تا باطنم از شربت تو نقص نپذرفت
حقا که نشد ظاهرم از فایده کامل
شد معتدل این طبع بر آنگونه که در طبع
من باز ندانم متضاد از متشاکل
بر که شمرم خلق تو ای مهتر مکرم
پیش که کنم شکر تو ای خواجه مفضل
تا آتش و آب و ز می و باد مرکب
هر چار خدایند به نزدیک معطل
هر چار گهر دایم بدخواه ترا باد
بر تارک و بر دولت و بر دیده و بر دل
اعدای تو کم چون مثل «استو قد نارا»
عمر تو فزون چون مثل سبع سنابل
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح امام زکیالدین بن حمزهٔ بلخی و نکوهش خواجه اسعد هروی
دوش چون صبح بر کشید علم
شد جهان از نسیم او خرم
روشنی آمد از عدم به وجود
تیرگی از وجود شد به عدم
شب دیجور شد ز روز جدا
زان که بد صبح در میانه حکم
چو دو خصم قوی که در پیکار
صلحجویان جدا شوند از هم
باد صبح آمد از سواد عراق
عالمی را سپرده زیر قدم
گفتم: ای سایق سفینهٔ نوح
گفتم: ای قاید طلیعهٔ جم
چه خبر داری از امام رییس
چه اثر داری از امام حرم
گفت: «ارجو» که زود بینی زود
که ملک جل ذکره به کرم
هر دو را با مراد دولت و عز
هر دو را با سپاه و خیل و حشم
برساند به بلخ و حضرت بلخ
گردد از فرشان چو باغ ارم
لهو بینی گرفته جان حزن
داد بینی شکسته پشت ستم
نارسیده به کام خویش عدو
برسیده به کام خویش امم
کار دنیا و دین امام رییس
به قلم راست کرده همچو قلم
معتمد خواجهٔ زکی حمزه
کرده بدخواه را ز گیتی کم
علم کین انتقام ورا
نصرت و فتح بر طراز علم
دست عدل خدای عزوجل
زده بر ظالمان به عجز رقم
همه سر کوفته چو مار وز بیم
زیر خسها خزان به شکم
خزبر اندامشان چو خار و خسک
نوش در کامشان چو حنظل و سم
شب بدخواه و بدسگالش را
نزند نیز صبح صادق دم
آتش زرق بیش نفروزد
که ز دریا کشید سوخته نم
آنکه پوشیده بود پیش از وقف
دق مصر و عمامهٔ معلم
خورد اکنون دوال زجر و نکال
پوشد اکنون لباس حسرت و غم
گرگ پیر آمده به دام و به روی
تیغ کین آخته شبان غنم
بود چو ترک و دیلم اندر ظلم
بر همه خلق مبرم و مبرم
از پی مال وقف کردهٔ ملک
ترک به روی موکل و دیلم
از پی هر درم که برد از وقف
یا ستد از کسان به بیع سلم
بر سر گل خورد یکی خایسک
چون به هنگام مهر میخ درم
کیست از جملهٔ صغار و کبار
از همه گوهر بنی آدم
که ندیده ازو سعایت و غمز
یا نخوردست ازو عنا و الم
گر نداری تو این سخن باور
باز گوید ترا محمد جم
پسران را ز غمز او پوشید
صاحبی و دبیقی و ملحم
صورت غمز شد سعایت او
زد به هر خانهای یکی ماتم
تن اشرف ازو هین بلا
دل سادات ازو حزین و دژم
آن کسان را که مدح گفت خدا
او همی گوید آشکارا ذم
بیشتر زین چه کرد با سادات
شمر یا هند زاده یا ملجم
دل و بازو و تیغش ار بودی
برشدستی به برترین سلم
هر کسی را به موجبی باری
می نشاند به گوشهای مغتم
من یکی شاعر و دخیل و غریب
راه عزلت گزیده در عالم
نه مرا غمخواری چو جد و پدر
نه مرا مونسی چو خال و چو عم
نه ازو نز حسین و اسعد و زید
گردن من به زیر بار نعم
کرد بر من به قول مشتی رند
روز رخشنده چون شب مظلم
راندم از بلخ تا براندم من
زین تحسر ز دیده وادی یم
آن گنه را جز این ندانم جرم
چون چنان گشت بند من محکم
که یکی روز من نشسته بدم
متفکر به گوشه ای ملزم
رندی آمد ز اسعدش بر من
بود آن رند مرد را ز خدم
که امام اسعدت همی خواند
چند باشی معطل و مبهم
رفت او پیش و من شدم ز پسش
در یکی کوچهٔ خم اندر خم
دیدم آنجا نشسته اسعد را
بامی و بانگ زیر و نالهٔ بم
بود با او نشسته قصابی
کودکی چون یکی بدیع صنم
هر دو مست از نبید سوسن بوی
برو عارض چو سوسن و چو پرم
هر دو کردند عرضه بر من می
گفتم از شرم هر دو را که نعم
یک دو سیکی ز شرم خوردم و خفت
به یکی گوشهای ندیم ندم
هر دو خفتند مست و در راندند
پیش من مستوار خر بکرم
ژرف کردم نگه که زیرین کیست
دست و انگشت کیست با خاتم
دیدم آن ... کودک قصاب
بر زبر همچو قبهٔ اعظم
یا یکی خیمهای ز دیبهٔ سرخ
... قصاب چون ستون خیم
گاه بیرون کشید همچو زریر
گاه اندر سپوخت چون عندم
گفتم: احسنت ای امام که نیست
چون تو اندر همه دیار عجم
گفت: مفزای ای سنایی هیچ
که تو هستی به نزد ما محرم
غزلی گوی حسب ما که بود
این دل ریش هر دو را مرهم
غزلی حسب حالشان گفتم
صلتی یافتم نه بس معظم
خویشتن را جز این ندانم جرم
ور جز اینست باد ما ابکم
بارکی چند نیز شیخک را
دیدهام من به کنجها برکم
گاه گنگی درشت از پس پشت
گاه با سادهای نشسته بهم
گر بپرسند این ز من روزی
بخورم صدهزار بار قسم
خواجه اوحد زمان ز کی حمزه
ای بلند اختر و بلند همم
حال من شرح ده چو قصهٔ خویش
پیش آن صدر مکرم مکرم
سید عالم و امام رییس
آن بهین طلعت و بزرگ شیم
نبوی جوهری که عرض ورا
کس نداند به جز خدای قیم
عاجز اندر فصاحت و خطش
روز دیدار شاعر مفخم
خاک غزنین و بلخ و نیشابور
وز در روم تا حد جیلم
به قلم چند گونه سحر حلال
مینماید چو در ادب اسلم
نکتهٔ اصمعی و جاحظ و قیس
هست در پیش لفظ او اخرم
بوالمعالی که همت عالیش
برگذشت از حدوث همچو قدم
قابل فیض و لطف و فضل الاه
وز همه فاضلان هم او اعلم
خاک صدرش نظیف چون کعبه
آب قدرش لطیف چون زمزم
حکم و فرمانش چون صباح و مسا
روز و شب را دهد ضیاء و ظلم
خیل خیر از خیال طلعت اوست
چون سخن را گذر ز حقهٔ فم
باز گردم کنون به قصهٔ خویش
چند باشد ز مضمر و مدغم
ای به بخشش هزار چون حاتم
ای به کوشش هزار چون رستم
مپسند اینکه آن لعین خبیث
بجهاند کمیت چون ادهم
تو پسندی فسان خاطر من
زو شو چون فسانهٔ شولم
بر سر من گماشت رندی چند
همچو او ناکس و ذمیم شیم
نشنودند هر چه من گفتم
علم نحو و عروض و شعر و حکم
از همه مال و منصب دنیا
بر تن و من نه رنگ بود نه شم
زان که از جامهٔ کسان بودم
مانده چون حرف معرب و معجم
جامهها بستدند و گفتندم
نیز ستار کن برین سر ضم
گر تو هستی به پاکی عیسی
نیست دستار ریشهٔ مریم
من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس
با بلا و عنا و حسرت و هم
که گنهکار یونسبن متی
به سوی نینوا به ساحل یم
تا فزونست باز از صعوه
تا پدیدست روبه از ضیغم
باد عاجز چو صعوه و روباه
آن خبیث از شباب تا بهرم
آنکه بدخواه او همیشه براو
چیره چون باز باد و شیر اجم
دوستانش حریق در دوزخ
نیکخواهش غریق در قلزم
... خر در ... زن پدرش
گرچه زینهم نباید او را غم
شد جهان از نسیم او خرم
روشنی آمد از عدم به وجود
تیرگی از وجود شد به عدم
شب دیجور شد ز روز جدا
زان که بد صبح در میانه حکم
چو دو خصم قوی که در پیکار
صلحجویان جدا شوند از هم
باد صبح آمد از سواد عراق
عالمی را سپرده زیر قدم
گفتم: ای سایق سفینهٔ نوح
گفتم: ای قاید طلیعهٔ جم
چه خبر داری از امام رییس
چه اثر داری از امام حرم
گفت: «ارجو» که زود بینی زود
که ملک جل ذکره به کرم
هر دو را با مراد دولت و عز
هر دو را با سپاه و خیل و حشم
برساند به بلخ و حضرت بلخ
گردد از فرشان چو باغ ارم
لهو بینی گرفته جان حزن
داد بینی شکسته پشت ستم
نارسیده به کام خویش عدو
برسیده به کام خویش امم
کار دنیا و دین امام رییس
به قلم راست کرده همچو قلم
معتمد خواجهٔ زکی حمزه
کرده بدخواه را ز گیتی کم
علم کین انتقام ورا
نصرت و فتح بر طراز علم
دست عدل خدای عزوجل
زده بر ظالمان به عجز رقم
همه سر کوفته چو مار وز بیم
زیر خسها خزان به شکم
خزبر اندامشان چو خار و خسک
نوش در کامشان چو حنظل و سم
شب بدخواه و بدسگالش را
نزند نیز صبح صادق دم
آتش زرق بیش نفروزد
که ز دریا کشید سوخته نم
آنکه پوشیده بود پیش از وقف
دق مصر و عمامهٔ معلم
خورد اکنون دوال زجر و نکال
پوشد اکنون لباس حسرت و غم
گرگ پیر آمده به دام و به روی
تیغ کین آخته شبان غنم
بود چو ترک و دیلم اندر ظلم
بر همه خلق مبرم و مبرم
از پی مال وقف کردهٔ ملک
ترک به روی موکل و دیلم
از پی هر درم که برد از وقف
یا ستد از کسان به بیع سلم
بر سر گل خورد یکی خایسک
چون به هنگام مهر میخ درم
کیست از جملهٔ صغار و کبار
از همه گوهر بنی آدم
که ندیده ازو سعایت و غمز
یا نخوردست ازو عنا و الم
گر نداری تو این سخن باور
باز گوید ترا محمد جم
پسران را ز غمز او پوشید
صاحبی و دبیقی و ملحم
صورت غمز شد سعایت او
زد به هر خانهای یکی ماتم
تن اشرف ازو هین بلا
دل سادات ازو حزین و دژم
آن کسان را که مدح گفت خدا
او همی گوید آشکارا ذم
بیشتر زین چه کرد با سادات
شمر یا هند زاده یا ملجم
دل و بازو و تیغش ار بودی
برشدستی به برترین سلم
هر کسی را به موجبی باری
می نشاند به گوشهای مغتم
من یکی شاعر و دخیل و غریب
راه عزلت گزیده در عالم
نه مرا غمخواری چو جد و پدر
نه مرا مونسی چو خال و چو عم
نه ازو نز حسین و اسعد و زید
گردن من به زیر بار نعم
کرد بر من به قول مشتی رند
روز رخشنده چون شب مظلم
راندم از بلخ تا براندم من
زین تحسر ز دیده وادی یم
آن گنه را جز این ندانم جرم
چون چنان گشت بند من محکم
که یکی روز من نشسته بدم
متفکر به گوشه ای ملزم
رندی آمد ز اسعدش بر من
بود آن رند مرد را ز خدم
که امام اسعدت همی خواند
چند باشی معطل و مبهم
رفت او پیش و من شدم ز پسش
در یکی کوچهٔ خم اندر خم
دیدم آنجا نشسته اسعد را
بامی و بانگ زیر و نالهٔ بم
بود با او نشسته قصابی
کودکی چون یکی بدیع صنم
هر دو مست از نبید سوسن بوی
برو عارض چو سوسن و چو پرم
هر دو کردند عرضه بر من می
گفتم از شرم هر دو را که نعم
یک دو سیکی ز شرم خوردم و خفت
به یکی گوشهای ندیم ندم
هر دو خفتند مست و در راندند
پیش من مستوار خر بکرم
ژرف کردم نگه که زیرین کیست
دست و انگشت کیست با خاتم
دیدم آن ... کودک قصاب
بر زبر همچو قبهٔ اعظم
یا یکی خیمهای ز دیبهٔ سرخ
... قصاب چون ستون خیم
گاه بیرون کشید همچو زریر
گاه اندر سپوخت چون عندم
گفتم: احسنت ای امام که نیست
چون تو اندر همه دیار عجم
گفت: مفزای ای سنایی هیچ
که تو هستی به نزد ما محرم
غزلی گوی حسب ما که بود
این دل ریش هر دو را مرهم
غزلی حسب حالشان گفتم
صلتی یافتم نه بس معظم
خویشتن را جز این ندانم جرم
ور جز اینست باد ما ابکم
بارکی چند نیز شیخک را
دیدهام من به کنجها برکم
گاه گنگی درشت از پس پشت
گاه با سادهای نشسته بهم
گر بپرسند این ز من روزی
بخورم صدهزار بار قسم
خواجه اوحد زمان ز کی حمزه
ای بلند اختر و بلند همم
حال من شرح ده چو قصهٔ خویش
پیش آن صدر مکرم مکرم
سید عالم و امام رییس
آن بهین طلعت و بزرگ شیم
نبوی جوهری که عرض ورا
کس نداند به جز خدای قیم
عاجز اندر فصاحت و خطش
روز دیدار شاعر مفخم
خاک غزنین و بلخ و نیشابور
وز در روم تا حد جیلم
به قلم چند گونه سحر حلال
مینماید چو در ادب اسلم
نکتهٔ اصمعی و جاحظ و قیس
هست در پیش لفظ او اخرم
بوالمعالی که همت عالیش
برگذشت از حدوث همچو قدم
قابل فیض و لطف و فضل الاه
وز همه فاضلان هم او اعلم
خاک صدرش نظیف چون کعبه
آب قدرش لطیف چون زمزم
حکم و فرمانش چون صباح و مسا
روز و شب را دهد ضیاء و ظلم
خیل خیر از خیال طلعت اوست
چون سخن را گذر ز حقهٔ فم
باز گردم کنون به قصهٔ خویش
چند باشد ز مضمر و مدغم
ای به بخشش هزار چون حاتم
ای به کوشش هزار چون رستم
مپسند اینکه آن لعین خبیث
بجهاند کمیت چون ادهم
تو پسندی فسان خاطر من
زو شو چون فسانهٔ شولم
بر سر من گماشت رندی چند
همچو او ناکس و ذمیم شیم
نشنودند هر چه من گفتم
علم نحو و عروض و شعر و حکم
از همه مال و منصب دنیا
بر تن و من نه رنگ بود نه شم
زان که از جامهٔ کسان بودم
مانده چون حرف معرب و معجم
جامهها بستدند و گفتندم
نیز ستار کن برین سر ضم
گر تو هستی به پاکی عیسی
نیست دستار ریشهٔ مریم
من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس
با بلا و عنا و حسرت و هم
که گنهکار یونسبن متی
به سوی نینوا به ساحل یم
تا فزونست باز از صعوه
تا پدیدست روبه از ضیغم
باد عاجز چو صعوه و روباه
آن خبیث از شباب تا بهرم
آنکه بدخواه او همیشه براو
چیره چون باز باد و شیر اجم
دوستانش حریق در دوزخ
نیکخواهش غریق در قلزم
... خر در ... زن پدرش
گرچه زینهم نباید او را غم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹
نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم
گرفته دامن شادی شکسته گردن غم
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست
گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر
ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم
نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ
نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط
گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم
بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر
همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات
بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن
برین صفت رود آری مه چهارده هم
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش
چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی
درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش
همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی
هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی
تفاخریست مسلم چو نصرت آدم
گرفته دامن شادی شکسته گردن غم
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست
گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر
ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم
نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ
نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط
گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم
بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر
همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات
بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن
برین صفت رود آری مه چهارده هم
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش
چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی
درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش
همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی
هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی
تفاخریست مسلم چو نصرت آدم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح قاضی نجمالدین حسن غزنوی
دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن
یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن
بی طرب خوشدل طیور و بیطلب جنبان صبا
بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن
سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن
نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن
چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا
فوطهٔ کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن
بسته همچون گردن و گوش عروس جلوهگر
شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن
بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز
نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن
من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین:
کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن
باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی
بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن
مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین
تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من
رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل
دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن
سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند
نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن
راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف
پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون
نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین
جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان»
شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون
هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن
چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب
نعرههای «طرقوا» برخیزد از جان در بدن
ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم»
برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن»
من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این
کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن
نجم را باغ این ثنا میگفت وز شاخ چنار
فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن
شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو
خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن
چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان
چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن
ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم
وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن
انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی
پردهٔ خلقان تویی چون روی بنماید محن
این بتان کامروز بینی از سر دون همتی
بندهٔ یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن
اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید
کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن
سوسن آزاده را بینی که بیتایید اصل
گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن
شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان
در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی
گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن
اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی
زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن
زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش
زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن
روضهٔ شرع معینالدین ز بهر عز دین
از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن
هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود
سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن
نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین
همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بیجمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد
رفتهای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من
از برای انتظار مجلست را روز و شب
گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن
شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی
مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن
گر تن ما جامهٔ عیدی ندارد گو مدار
چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن
جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش
با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن
افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید
میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن
تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر
کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن
مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا
بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن
باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال
باد جسم و جان تو تا روز محشر بیوسن
شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر
نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من
تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ
تا نگردد شیر غرنده شکار پیرهزن
تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار
تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن
فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید
ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن
کام دین داران تو جوی و نام دینداران تو بر
شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن
یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن
بی طرب خوشدل طیور و بیطلب جنبان صبا
بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن
سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن
نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن
چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا
فوطهٔ کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن
بسته همچون گردن و گوش عروس جلوهگر
شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن
بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز
نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن
من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین:
کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن
باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی
بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن
مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین
تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من
رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل
دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن
سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند
نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن
راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف
پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون
نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین
جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان»
شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون
هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن
چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب
نعرههای «طرقوا» برخیزد از جان در بدن
ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم»
برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن»
من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این
کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن
نجم را باغ این ثنا میگفت وز شاخ چنار
فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن
شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو
خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن
چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان
چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن
ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم
وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن
انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی
پردهٔ خلقان تویی چون روی بنماید محن
این بتان کامروز بینی از سر دون همتی
بندهٔ یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن
اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید
کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن
سوسن آزاده را بینی که بیتایید اصل
گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن
شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان
در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی
گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن
اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی
زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن
زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش
زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن
روضهٔ شرع معینالدین ز بهر عز دین
از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن
هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود
سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن
نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین
همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بیجمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد
رفتهای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من
از برای انتظار مجلست را روز و شب
گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن
شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی
مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن
گر تن ما جامهٔ عیدی ندارد گو مدار
چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن
جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش
با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن
افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید
میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن
تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر
کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن
مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا
بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن
باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال
باد جسم و جان تو تا روز محشر بیوسن
شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر
نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من
تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ
تا نگردد شیر غرنده شکار پیرهزن
تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار
تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن
فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید
ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن
کام دین داران تو جوی و نام دینداران تو بر
شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳ - در ستایش خواجه اسعد هروی
کرد نوروز چو بتخانه چمن
از جمال بت و بالای شمن
شد چو روی صنمان لالهٔ لعل
شد چو پشت شمنان شاخ سمن
آفتاب حمل آن گه بنمود
ثور کردار به ما نجم پرن
از گریبان شکوفه بادام
پر ستارهست جهان را دامن
هم کنون غنچهٔ پیکان کردار
کند از سحر ز بیجاده مجن
باغ شد چون رخ شاهان ز کمال
شاخ چون زلف عروسان ز شکن
مرغ نالید به گلبن ز فنون
باد بیزاست درختان ز فنن
ابر چون خامهٔ خواجه به سخا
چون دل خواجه بیاراست چمن
خواجه اسعد که عطای ملکش
داد خلق حسن و خلق حسن
آنکه تا سیرت او شامل شد
خصلت سیئه بگذاشت وطن
آنکه تا بخشش او جای گرفت
رخت برداشت ز دل رنج و حزن
پیش یک نکتهٔ آن دریا دل
شد چو خرمهره همه در عدن
علمها دارد سرمایهٔ جان
کارها داند پیرایهٔ تن
نکتهٔ رایش اگر شمع شود
بودش دایرهٔ شمس لگن
ذرهٔ خلقش اگر نشر شود
یاد نارد کسی از مشک ختن
گر رسد مادهٔ عونش به عروق
روح محروم نشیند ز شجن
ور وزد شمت هرمش به دماغ
دیده معزول بماند ز وسن
شادباش ای سخن از دو لب تو
همچو در عدن از لعل یمن
به سخن چونت ستایم بر آنک
مدح تو بیشتر آمد ز سخن
گردن عالمی از بخشش زر
کردی آراسته تو از شکر و منن
خاصه از جود تو دارد پدرم
طوقی از منت اندر گردن
همه مهر تو نگارد به روان
همه مدح تو سراید به دهن
از بسی شکر که گفتی ز تو او
عاشق خاک درت بودم من
لیکن از دیده بنامیزد باز
بیش از آنست که بردم به تو ظن
من چو جانیام نزدیک پدر
جان او باز مرا همچو بدن
پدرم تا که رضای تو خرد
جانی آورد به نزد تو ثمن
بنگر ای جان که اوصاف توتا
چه درافشانده ز دریای فطن
تا نگویی تو مها کین پسرک
دردی آورد هم از اول دن
کاین چراغی که برافروختهاند
گر ز سعی تو بیابد روغن
تو ببینی که به یک ماه چو ماه
کند از مهر تو عالم روشن
پسری داری هم نام رهی
از تو می خدمت او جویم من
زان که نیکو کند از همنامی
خدمت خواجه حسن بنده حسن
تا بود کندی خنجر ز سنان
تا بود تیزی خنجر ز فسن
باد بنیاد ولی تو جنان
باد بنگاه عدوی تو دمن
شاخ سعد از طرف بخت برآر
بیخ نحس از چمن عمر بکن
رایت ناصح چون تیغ بدار
گردن دشمن چون شمع بزن
از جمال بت و بالای شمن
شد چو روی صنمان لالهٔ لعل
شد چو پشت شمنان شاخ سمن
آفتاب حمل آن گه بنمود
ثور کردار به ما نجم پرن
از گریبان شکوفه بادام
پر ستارهست جهان را دامن
هم کنون غنچهٔ پیکان کردار
کند از سحر ز بیجاده مجن
باغ شد چون رخ شاهان ز کمال
شاخ چون زلف عروسان ز شکن
مرغ نالید به گلبن ز فنون
باد بیزاست درختان ز فنن
ابر چون خامهٔ خواجه به سخا
چون دل خواجه بیاراست چمن
خواجه اسعد که عطای ملکش
داد خلق حسن و خلق حسن
آنکه تا سیرت او شامل شد
خصلت سیئه بگذاشت وطن
آنکه تا بخشش او جای گرفت
رخت برداشت ز دل رنج و حزن
پیش یک نکتهٔ آن دریا دل
شد چو خرمهره همه در عدن
علمها دارد سرمایهٔ جان
کارها داند پیرایهٔ تن
نکتهٔ رایش اگر شمع شود
بودش دایرهٔ شمس لگن
ذرهٔ خلقش اگر نشر شود
یاد نارد کسی از مشک ختن
گر رسد مادهٔ عونش به عروق
روح محروم نشیند ز شجن
ور وزد شمت هرمش به دماغ
دیده معزول بماند ز وسن
شادباش ای سخن از دو لب تو
همچو در عدن از لعل یمن
به سخن چونت ستایم بر آنک
مدح تو بیشتر آمد ز سخن
گردن عالمی از بخشش زر
کردی آراسته تو از شکر و منن
خاصه از جود تو دارد پدرم
طوقی از منت اندر گردن
همه مهر تو نگارد به روان
همه مدح تو سراید به دهن
از بسی شکر که گفتی ز تو او
عاشق خاک درت بودم من
لیکن از دیده بنامیزد باز
بیش از آنست که بردم به تو ظن
من چو جانیام نزدیک پدر
جان او باز مرا همچو بدن
پدرم تا که رضای تو خرد
جانی آورد به نزد تو ثمن
بنگر ای جان که اوصاف توتا
چه درافشانده ز دریای فطن
تا نگویی تو مها کین پسرک
دردی آورد هم از اول دن
کاین چراغی که برافروختهاند
گر ز سعی تو بیابد روغن
تو ببینی که به یک ماه چو ماه
کند از مهر تو عالم روشن
پسری داری هم نام رهی
از تو می خدمت او جویم من
زان که نیکو کند از همنامی
خدمت خواجه حسن بنده حسن
تا بود کندی خنجر ز سنان
تا بود تیزی خنجر ز فسن
باد بنیاد ولی تو جنان
باد بنگاه عدوی تو دمن
شاخ سعد از طرف بخت برآر
بیخ نحس از چمن عمر بکن
رایت ناصح چون تیغ بدار
گردن دشمن چون شمع بزن
سنایی غزنوی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - ترکیب بند در مدح ایرانشاه
گر چه شاخ میوه دار آرایش بستان شود
هم دی اصل چشم زخم ملک تابستان شود
از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را
زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود
شاخها از میوهها گر گشت چون بی زه کمان
غم مخور ماهی دگر چون تیر بیپیکان شود
چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل
بیم آن باشد که شیر و خوشه زو بریان شود
دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک
سخته بخشد نار و نور آنگه که در میزان شود
دشتها عریان همی گردند ز اسباب بهشت
تا همی شمع روان زی خوشهٔ گردان شود
گر به سوی خوشه آدم وار خورشید آمدست
از چه معنی شاخ چون آدم همی عریان شود
تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست
چون همی هنگام آن آمد که بیسامان شود
از برای آنکه تا پردهش ندرد باد مهر
هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود
شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر
تا چو ایرانشه مگر آرایش بستان شود
تا در ایران خواجه باید خواجه ایران شاه باد
حکم او چون آسمان بر اهل ایران شاه باد
گاه آن آمد که باد مهرگان لشکر کشد
دست او پیراهن اشجار از سر برکشد
باغها را داغهای عبریان بر بر زند
شاخها را چادر نسطوریان بر سر کشد
زان که سیسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم
هر دو بدخو را همی در زر و در زیور کشد
افسر زرین همی بر تارک نرگس نهد
گوشوار زمردین در گوش سیسنبر کشد
باز نیلوفر که زاهد روی و صوفی کسوتست
چون دل او سوی شاه و شمع هفت اختر کشد
از پی آن تا ببیند چهرهٔ شاهد درو
چادر سیمابگون در روی نیلوفر کشد
سخت نیک آمد که پیش از کینه توزی باد مهر
گل بسان خار پشت از بیم روی اندر کشد
سوی میزان شد برای سختن زر آفتاب
زان که روی باغ را گردون به میزان در کشد
با فراوان سیم و زر خورشید هنگام سخا
یا به دلوی سیم بخشد یا به میزان زر کشد
خواجه را بین کز کمال رادمردی زر و سیم
نه بپیماید به کیل و نز ترازو بر کشد
از برای بخشش آموزی چو اقبال و خرد
آفتاب از اوج خود شاگرد این درگاه باد
آنکه تا چون دست موسا طبع را پر نور کرد
ملک ایران را چو هنگام تجلی طور کرد
یک جهان ایدر بسان جذر کر بودند و کور
چشمشان را خاطرش چون ذات جان پر نور کرد
جود کاندر طبع چون خورشید او مختار بود
از دوام عادتش چون آسمان مجبور کرد
گرچه نا ممکن بود لیکن به خاطر در حساب
نیمهٔ پنجش صحیح بیست را مکسور کرد
عین جوهر را ندید اندر جهان یک فلسفی
وهمش از روی گهر پردهٔ عرض را دور کرد
در هوای ربع مسکون شیمت انصاف او
باز را هنگام کوشش دایهٔ عصفور کرد
همچو پردهٔ عالم علوی برآسود از فساد
عالمی کان را سخا و جود او معمور کرد
دلبران را مهر او از دلستانی توبه داد
جانبران را کین او از جان بری معذور کرد
هر که بر فتراک امرش یک زمان خود را ببست
خویشتن را در دو گیتی چون خرد مشهور کرد
شاعران گنجور و مدحش دست و مالش گنج او
گنج خود را پای رنج دست هر گنجور کرد
پس چو چونینست بهر نام نیکش خلق را
مدح او چون مدح روح و عقل در افواه باد
میل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند
تیر گردون را به صنعت عاجز و حیران کند
از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتی
طول و عرض و سمت آن از نقطهای برهان کند
جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی
حل کند در یک زمان گر طبع او جولان کند
گر چه دشوارست برهان کردن هیئت ولیک
هیئت چرخ ار مثلث افتدی آسان کند
مشکل صد کسر را در یک مجنس حل کند
مرتبه «یعطی ولا» در یک نظر یکسان کند
لیک با چندین کفایت هم در آخر عاجزست
در حساب آن که روزی با کسی احسان کند
ویحک او را بر عطای خویش چندین عشق چیست
کو بدین برهان چنویی را همی حیران کند
غفلتی دارد به گاه لقمه دادن چون کرام
گرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان کند
همتش را نقطهٔ وهمی اگر صورت کند
قطری از گردون به زیر ناخنی پنهان کند
عقل و جان گر روز و شب در تحت فرمان ویند
پس عجب نبود که چاکر خواجه را فرمان کند
هر که خاک درگهش را گاه سازد هفتهای
همچو کیوان آسمان هفتمینش گاه باد
دوستانش در فنای دهر دورند از فنا
دشمنانش در رجای خوف پاکند از رجا
گر چه اصل کیمیا ترکیب خاص آمد ولیک
هر که او را بود مفرد یافت اصل کیمیا
هر کجا تمکینش آمد، پشت بنماید زوال
وان کجا تحسینش آمد، روی بنماید بقا
علم و اشکال حساب اندر پناه حفظ او
ایمن و روشن بماند از بند نسیان و خطا
در حساب او آن تفحص کرد کز روی وقوف
نیست با معلوم رایش جمع و تفریق هبا
از برای بغض «لا» و مهر «یعطی» را همی
جذر بستاند برای خانهٔ «یعطی» ز «لا»
مادر ایام اگر چه از فنا آبستنست
چرخ بهر عمر اوش افگانه کردست از فنا
گاه مردی و سخا یک تن قفای او ندید
خود ندیدست آفتاب آسمان را کس قفا
عاقل از غافل جدا کردن ندانست ایچ کس
تا نیامد در میان کلکش چو خط استوا
گر شمال خشم او بر دایرهٔ گردون زند
پر شکن گردد سپهر آبگون چون بوریا
ور نسیم فعل او بر مرکز خاکی وزد
زیر پای خلق سرگردان شود چون آسیا
از بخار معده بر سر آب نارد چشم آنک
دیده را سازد ز گرد خاکپایش توتیا
چون ز کلک و تیغ می باشد تن و جان را نظام
روز رزم و بزم دیوان با کفت همراه باد
ای که از همت ورای چرخ اعظم گاه تست
کیمیای خواجگی در بندگی درگاه تست
آفتاب اندر فلک شاگرد ذهن و رای تست
مشتری در حسرت رخسارهٔ چون ماه تست
مشتری در طالعت با زهره دایم همبرست
زان که او در حال سعد و خرمی همراه تست
هیچ حقی نیست یک مخلوق را در حق تو
کانچه داری در دل و جان خلقت الله تست
منت سعیی ندارد بر تو چرخ از بهر آنک
خود قوام چرخ پیر از دولت برناه تست
جاه و مقدار تو در رتبت بدان موضع رسید
کاسمان عقل و جان در تحت قدر و جاه تست
چون تو بر صحرای جان از علم لشگرگه زدی
عقل کلی خاکروب گرد لشکرگاه تست
روی پاداشی نبیند هرگز از اعمال نیک
هر که روزی یا شبی در بند باد افراه تست
گام در میدان کام خویش زن مردانهوار
خوش خور و مندیش چون اقبال نیکوخواه تست
هر کسی بر حسب خودکامی براند اندر جهان
نوبت ایشان گذشت اکنون تو ران چون گاه تست
همچنین و بعد ازین تا در جهان گردد زمان
دولتت را حکم باد و عشترتت را گاه باد
با نفاذ حکم خود چون نامه در عنبر زنی
گرد تقدیر فنا صد سد اسکندر زنی
در مه آذر ز آذر گل برآری ساعتی
قطرهای آب ار ز روی لطف بر آذر زنی
اختران را نیست آبی با تو کاندر زیرکی
گر بخواهی خاک در چشم هزار اختر زنی
چون نفاذ حکم ایزد روز کوشش مردوار
با طبایع پای داری با کواکب سر زنی
بی سخن گردد زبانها در دهنها چون بروز
آتش اندر گوهر تیغ زبان آور زنی
تیرت از جرم ثریا رشتهٔ گوهر شود
بر دم گاو سپهر ار تیر ناگه بر زنی
بر دم ماهی بدوزی در زمان شاخ بره
گر سنایی روز کین بر چرخ پهناور زنی
صورت اقبال را مانی که از نیروی فعل
بر جهانی بر زنی گر در جهانی بر زنی
باز در ایوان چو گیری کلک زرین در بنان
نار و نور بیم و طمع اندر دل لشکر زنی
لیک روی عالم آنگه برفروزد چون نبید
گر همه خود را بدزدی چنگ در ساغر زنی
اندر آن فرخنده مجلس مطربت ناهید چرخ
آفتابت باده، جام باده جرم ماه باد
چون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگ
چون به نزد بد دلان بهتر بود از نام ننگ
از قوی دستی اجل گردد امل را پای سست
وز سبکباری قضا گردد قدر را تیز چنگ
چون ثریا پشت در پشت آورند از روی مهر
چون دو پیکر روی در روی آورند از بهر جنگ
در دو صف آتش ز طبع و آبروی یکدگر
می برند از خنجر آتش مزاج آب رنگ
گه به هر سر عقل را سایه کند تیغ یمان
گه بهر دل در غم سفته کند تیر خدنگ
گه به تف تیغ پر دل سنگ گردد همچو موم
گه ز آه سرد بد دل موم گردد همچو سنگ
بی مزاج گرمی و سردی شود چون باد و خاک
جان بی شخص از شتاب و شخص بی جان از درنگ
گر کلنگ آنجا بپرد گردد از سهم و نهیب
گرد سم باد پایان بر هوا دام کلنگ
ناگهان تنها برون تازی چو بر چرخ آفتاب
بر فراز کوه رنگی همچو اندر کوه رنگ
آن زمانت گر در آن هیئت فلک بیند، شود
نجم بر روی فلک چون نقطه بر پشت پلنگ
تا کهن گردد ز ماه نو بقای آدمی
عمر تو چون ماه نو بالنده و دلخواه باد
بگذر و بگذار گیتی را بدین سیرت مدام
گاه در میدان به تیغ و گاه در مجلس به جام
تات گاهی چرخ چون ناهید بیند در طرب
تات گاهی دهر چون بهرام بیند با حسام
گه به میدان زیر رانت بارهای کز گرد نعل
روی خورشید درخشان را کند بس تیره وام
گه به دیوان همچو تیر اندر بنانت کلک تیز
خامهای کو پخت کاری را که ماند از بخت خام
آن ولی را گاه بخشش همچو دولت دستیار
و آن عدو را گاه کوشش همچو محنت پایدام
زرد گشت از قوت اندیشه و نبود عجب
گر کسی زاندیشهٔ بسیار گردد زرد فام
شخص و فرقش دارد از صفرا و از سودا اثر
زان بود چون هر دو گوهر گاه تند و گاه رام
او میان بربسته و چون او به پیشت چرخ و دهر
او زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عام
خاصه این بنده کز آب نظم مدحت ناگهان
شد چو دریای محیط از در مدحت با نظام
کز سرشت مدحت از قوت نروید زین سپس
جز حروف مدح تو بر جای هر موی از مسام
چون ترا دیدم نگردم گرد این و آن از آنک
چون به دست آید معانی کس نگردد گرد نام
چون تو در بخشش به هفت اقلیم عالم در کجاست
چون تو ممدوحی سزای معنوی شعرم کدام
جاه و مقدار تو از زینت بدان موضع رسید
کاسمان عقل و جان در تحت چونین جاه باد
ای از آن کم عمرتر بد گویت از روی نهاد
از چراغ بی حجاب اندر بیابان روز باد
هر که از اطراف عالم بار کرد امیدوار
چون بدین حضرت رسید آن بار خویش اینجا گشاد
در زمان مکرمت چون تو کجا باشد کریم
در جهان مردمی هرگز نباشد چون تو راد
هر چه در گیتی حکیمی بود یک یک سوی تو
آمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شاد
گر سوی صدرت چو ایشان آمدم نشگفت از آنک
هم نشیند گه گهی بر آشیانهٔ باز خاد
مدحتی گفتم ترا چونان که کس، کس را نگفت
خلعتی ده مر مرا چونان که کس ، کس را نداد
من ثناگوی توام زیرا نژادم نیست بد
خود نکو گوی تو نبود هر که باشد بد نژاد
از سبک روحی که هستی دانم اندیشی به دل
کاین گران قواد ناگه سوی ما چون اوفتاد
این کریمی کی فرامش گرددم کز روی لطف
بارها ز آزادمردی کردی از من بنده یاد
از فعال شاعران خر تمیز بی ادب
وز خصال خواجگان گاوریش بدنهاد
دولتی بود از تو کان آزاد و فارغ بودیم
از محالات فلان شاگرد و بهمان اوستاد
خویشتن را در تو مهتر چون بپیوستم ز بیم
رحمتی کن بر چو من شاعر که رحمت بر تو باد
در زمان بادت به نیکو سیرتی عمر دراز
در ازای عمر تو دست زمان کوتاه باد
از برای خدمتت را صف زده همچون خدم
تیغ داران با وشاح و با کمر همچون قلم
خاصه بهر خلعت ذات ترا بود آنکه زد
علم تقدیر ازل در عالم صورت علم
از برای خدمتت بود آنکه آمد در وجود
از برای رتبتت بود آنکه رفت اندر عدم
تختهٔ خاکی بدین گیتی و گردون هندسی
مردمان همچون رقمهای کسور اندر قدم
در شگفتی مانده بودم کین تبه کردن چراست
این رقمهای چنین شایسته را از باد دم
تاکنون معلوم من شد حکمت ایزد که بود
از برای چون تو جمعی محو این چندین رقم
هر که ناقص بود لابد کرد نامش نقص پاک
چون تو جمعی زنده ماندی تا قیامت لاجرم
آب را گر چه سوی بالا برد ابر از نشیب
هم سوی دریا گراید از هوا دایم دیم
تا زبانهٔ صبح نارد چشمها را جز ضیا
تا دهانهٔ شام نارد دیدهها را جز ظلم
تا ز آب و باد و خاک و آتش از بهر صلاح
گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم
صبح احباب ترا هرگز مبادا شامگاه
شام اعدای ترا هرگز مبادا صبحدم
عز تو جاوید باد و دولتت پیوسته باد
بخت تو بر تخت عز و ناز شاهنشاه باد
هم دی اصل چشم زخم ملک تابستان شود
از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را
زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود
شاخها از میوهها گر گشت چون بی زه کمان
غم مخور ماهی دگر چون تیر بیپیکان شود
چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل
بیم آن باشد که شیر و خوشه زو بریان شود
دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک
سخته بخشد نار و نور آنگه که در میزان شود
دشتها عریان همی گردند ز اسباب بهشت
تا همی شمع روان زی خوشهٔ گردان شود
گر به سوی خوشه آدم وار خورشید آمدست
از چه معنی شاخ چون آدم همی عریان شود
تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست
چون همی هنگام آن آمد که بیسامان شود
از برای آنکه تا پردهش ندرد باد مهر
هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود
شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر
تا چو ایرانشه مگر آرایش بستان شود
تا در ایران خواجه باید خواجه ایران شاه باد
حکم او چون آسمان بر اهل ایران شاه باد
گاه آن آمد که باد مهرگان لشکر کشد
دست او پیراهن اشجار از سر برکشد
باغها را داغهای عبریان بر بر زند
شاخها را چادر نسطوریان بر سر کشد
زان که سیسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم
هر دو بدخو را همی در زر و در زیور کشد
افسر زرین همی بر تارک نرگس نهد
گوشوار زمردین در گوش سیسنبر کشد
باز نیلوفر که زاهد روی و صوفی کسوتست
چون دل او سوی شاه و شمع هفت اختر کشد
از پی آن تا ببیند چهرهٔ شاهد درو
چادر سیمابگون در روی نیلوفر کشد
سخت نیک آمد که پیش از کینه توزی باد مهر
گل بسان خار پشت از بیم روی اندر کشد
سوی میزان شد برای سختن زر آفتاب
زان که روی باغ را گردون به میزان در کشد
با فراوان سیم و زر خورشید هنگام سخا
یا به دلوی سیم بخشد یا به میزان زر کشد
خواجه را بین کز کمال رادمردی زر و سیم
نه بپیماید به کیل و نز ترازو بر کشد
از برای بخشش آموزی چو اقبال و خرد
آفتاب از اوج خود شاگرد این درگاه باد
آنکه تا چون دست موسا طبع را پر نور کرد
ملک ایران را چو هنگام تجلی طور کرد
یک جهان ایدر بسان جذر کر بودند و کور
چشمشان را خاطرش چون ذات جان پر نور کرد
جود کاندر طبع چون خورشید او مختار بود
از دوام عادتش چون آسمان مجبور کرد
گرچه نا ممکن بود لیکن به خاطر در حساب
نیمهٔ پنجش صحیح بیست را مکسور کرد
عین جوهر را ندید اندر جهان یک فلسفی
وهمش از روی گهر پردهٔ عرض را دور کرد
در هوای ربع مسکون شیمت انصاف او
باز را هنگام کوشش دایهٔ عصفور کرد
همچو پردهٔ عالم علوی برآسود از فساد
عالمی کان را سخا و جود او معمور کرد
دلبران را مهر او از دلستانی توبه داد
جانبران را کین او از جان بری معذور کرد
هر که بر فتراک امرش یک زمان خود را ببست
خویشتن را در دو گیتی چون خرد مشهور کرد
شاعران گنجور و مدحش دست و مالش گنج او
گنج خود را پای رنج دست هر گنجور کرد
پس چو چونینست بهر نام نیکش خلق را
مدح او چون مدح روح و عقل در افواه باد
میل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند
تیر گردون را به صنعت عاجز و حیران کند
از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتی
طول و عرض و سمت آن از نقطهای برهان کند
جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی
حل کند در یک زمان گر طبع او جولان کند
گر چه دشوارست برهان کردن هیئت ولیک
هیئت چرخ ار مثلث افتدی آسان کند
مشکل صد کسر را در یک مجنس حل کند
مرتبه «یعطی ولا» در یک نظر یکسان کند
لیک با چندین کفایت هم در آخر عاجزست
در حساب آن که روزی با کسی احسان کند
ویحک او را بر عطای خویش چندین عشق چیست
کو بدین برهان چنویی را همی حیران کند
غفلتی دارد به گاه لقمه دادن چون کرام
گرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان کند
همتش را نقطهٔ وهمی اگر صورت کند
قطری از گردون به زیر ناخنی پنهان کند
عقل و جان گر روز و شب در تحت فرمان ویند
پس عجب نبود که چاکر خواجه را فرمان کند
هر که خاک درگهش را گاه سازد هفتهای
همچو کیوان آسمان هفتمینش گاه باد
دوستانش در فنای دهر دورند از فنا
دشمنانش در رجای خوف پاکند از رجا
گر چه اصل کیمیا ترکیب خاص آمد ولیک
هر که او را بود مفرد یافت اصل کیمیا
هر کجا تمکینش آمد، پشت بنماید زوال
وان کجا تحسینش آمد، روی بنماید بقا
علم و اشکال حساب اندر پناه حفظ او
ایمن و روشن بماند از بند نسیان و خطا
در حساب او آن تفحص کرد کز روی وقوف
نیست با معلوم رایش جمع و تفریق هبا
از برای بغض «لا» و مهر «یعطی» را همی
جذر بستاند برای خانهٔ «یعطی» ز «لا»
مادر ایام اگر چه از فنا آبستنست
چرخ بهر عمر اوش افگانه کردست از فنا
گاه مردی و سخا یک تن قفای او ندید
خود ندیدست آفتاب آسمان را کس قفا
عاقل از غافل جدا کردن ندانست ایچ کس
تا نیامد در میان کلکش چو خط استوا
گر شمال خشم او بر دایرهٔ گردون زند
پر شکن گردد سپهر آبگون چون بوریا
ور نسیم فعل او بر مرکز خاکی وزد
زیر پای خلق سرگردان شود چون آسیا
از بخار معده بر سر آب نارد چشم آنک
دیده را سازد ز گرد خاکپایش توتیا
چون ز کلک و تیغ می باشد تن و جان را نظام
روز رزم و بزم دیوان با کفت همراه باد
ای که از همت ورای چرخ اعظم گاه تست
کیمیای خواجگی در بندگی درگاه تست
آفتاب اندر فلک شاگرد ذهن و رای تست
مشتری در حسرت رخسارهٔ چون ماه تست
مشتری در طالعت با زهره دایم همبرست
زان که او در حال سعد و خرمی همراه تست
هیچ حقی نیست یک مخلوق را در حق تو
کانچه داری در دل و جان خلقت الله تست
منت سعیی ندارد بر تو چرخ از بهر آنک
خود قوام چرخ پیر از دولت برناه تست
جاه و مقدار تو در رتبت بدان موضع رسید
کاسمان عقل و جان در تحت قدر و جاه تست
چون تو بر صحرای جان از علم لشگرگه زدی
عقل کلی خاکروب گرد لشکرگاه تست
روی پاداشی نبیند هرگز از اعمال نیک
هر که روزی یا شبی در بند باد افراه تست
گام در میدان کام خویش زن مردانهوار
خوش خور و مندیش چون اقبال نیکوخواه تست
هر کسی بر حسب خودکامی براند اندر جهان
نوبت ایشان گذشت اکنون تو ران چون گاه تست
همچنین و بعد ازین تا در جهان گردد زمان
دولتت را حکم باد و عشترتت را گاه باد
با نفاذ حکم خود چون نامه در عنبر زنی
گرد تقدیر فنا صد سد اسکندر زنی
در مه آذر ز آذر گل برآری ساعتی
قطرهای آب ار ز روی لطف بر آذر زنی
اختران را نیست آبی با تو کاندر زیرکی
گر بخواهی خاک در چشم هزار اختر زنی
چون نفاذ حکم ایزد روز کوشش مردوار
با طبایع پای داری با کواکب سر زنی
بی سخن گردد زبانها در دهنها چون بروز
آتش اندر گوهر تیغ زبان آور زنی
تیرت از جرم ثریا رشتهٔ گوهر شود
بر دم گاو سپهر ار تیر ناگه بر زنی
بر دم ماهی بدوزی در زمان شاخ بره
گر سنایی روز کین بر چرخ پهناور زنی
صورت اقبال را مانی که از نیروی فعل
بر جهانی بر زنی گر در جهانی بر زنی
باز در ایوان چو گیری کلک زرین در بنان
نار و نور بیم و طمع اندر دل لشکر زنی
لیک روی عالم آنگه برفروزد چون نبید
گر همه خود را بدزدی چنگ در ساغر زنی
اندر آن فرخنده مجلس مطربت ناهید چرخ
آفتابت باده، جام باده جرم ماه باد
چون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگ
چون به نزد بد دلان بهتر بود از نام ننگ
از قوی دستی اجل گردد امل را پای سست
وز سبکباری قضا گردد قدر را تیز چنگ
چون ثریا پشت در پشت آورند از روی مهر
چون دو پیکر روی در روی آورند از بهر جنگ
در دو صف آتش ز طبع و آبروی یکدگر
می برند از خنجر آتش مزاج آب رنگ
گه به هر سر عقل را سایه کند تیغ یمان
گه بهر دل در غم سفته کند تیر خدنگ
گه به تف تیغ پر دل سنگ گردد همچو موم
گه ز آه سرد بد دل موم گردد همچو سنگ
بی مزاج گرمی و سردی شود چون باد و خاک
جان بی شخص از شتاب و شخص بی جان از درنگ
گر کلنگ آنجا بپرد گردد از سهم و نهیب
گرد سم باد پایان بر هوا دام کلنگ
ناگهان تنها برون تازی چو بر چرخ آفتاب
بر فراز کوه رنگی همچو اندر کوه رنگ
آن زمانت گر در آن هیئت فلک بیند، شود
نجم بر روی فلک چون نقطه بر پشت پلنگ
تا کهن گردد ز ماه نو بقای آدمی
عمر تو چون ماه نو بالنده و دلخواه باد
بگذر و بگذار گیتی را بدین سیرت مدام
گاه در میدان به تیغ و گاه در مجلس به جام
تات گاهی چرخ چون ناهید بیند در طرب
تات گاهی دهر چون بهرام بیند با حسام
گه به میدان زیر رانت بارهای کز گرد نعل
روی خورشید درخشان را کند بس تیره وام
گه به دیوان همچو تیر اندر بنانت کلک تیز
خامهای کو پخت کاری را که ماند از بخت خام
آن ولی را گاه بخشش همچو دولت دستیار
و آن عدو را گاه کوشش همچو محنت پایدام
زرد گشت از قوت اندیشه و نبود عجب
گر کسی زاندیشهٔ بسیار گردد زرد فام
شخص و فرقش دارد از صفرا و از سودا اثر
زان بود چون هر دو گوهر گاه تند و گاه رام
او میان بربسته و چون او به پیشت چرخ و دهر
او زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عام
خاصه این بنده کز آب نظم مدحت ناگهان
شد چو دریای محیط از در مدحت با نظام
کز سرشت مدحت از قوت نروید زین سپس
جز حروف مدح تو بر جای هر موی از مسام
چون ترا دیدم نگردم گرد این و آن از آنک
چون به دست آید معانی کس نگردد گرد نام
چون تو در بخشش به هفت اقلیم عالم در کجاست
چون تو ممدوحی سزای معنوی شعرم کدام
جاه و مقدار تو از زینت بدان موضع رسید
کاسمان عقل و جان در تحت چونین جاه باد
ای از آن کم عمرتر بد گویت از روی نهاد
از چراغ بی حجاب اندر بیابان روز باد
هر که از اطراف عالم بار کرد امیدوار
چون بدین حضرت رسید آن بار خویش اینجا گشاد
در زمان مکرمت چون تو کجا باشد کریم
در جهان مردمی هرگز نباشد چون تو راد
هر چه در گیتی حکیمی بود یک یک سوی تو
آمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شاد
گر سوی صدرت چو ایشان آمدم نشگفت از آنک
هم نشیند گه گهی بر آشیانهٔ باز خاد
مدحتی گفتم ترا چونان که کس، کس را نگفت
خلعتی ده مر مرا چونان که کس ، کس را نداد
من ثناگوی توام زیرا نژادم نیست بد
خود نکو گوی تو نبود هر که باشد بد نژاد
از سبک روحی که هستی دانم اندیشی به دل
کاین گران قواد ناگه سوی ما چون اوفتاد
این کریمی کی فرامش گرددم کز روی لطف
بارها ز آزادمردی کردی از من بنده یاد
از فعال شاعران خر تمیز بی ادب
وز خصال خواجگان گاوریش بدنهاد
دولتی بود از تو کان آزاد و فارغ بودیم
از محالات فلان شاگرد و بهمان اوستاد
خویشتن را در تو مهتر چون بپیوستم ز بیم
رحمتی کن بر چو من شاعر که رحمت بر تو باد
در زمان بادت به نیکو سیرتی عمر دراز
در ازای عمر تو دست زمان کوتاه باد
از برای خدمتت را صف زده همچون خدم
تیغ داران با وشاح و با کمر همچون قلم
خاصه بهر خلعت ذات ترا بود آنکه زد
علم تقدیر ازل در عالم صورت علم
از برای خدمتت بود آنکه آمد در وجود
از برای رتبتت بود آنکه رفت اندر عدم
تختهٔ خاکی بدین گیتی و گردون هندسی
مردمان همچون رقمهای کسور اندر قدم
در شگفتی مانده بودم کین تبه کردن چراست
این رقمهای چنین شایسته را از باد دم
تاکنون معلوم من شد حکمت ایزد که بود
از برای چون تو جمعی محو این چندین رقم
هر که ناقص بود لابد کرد نامش نقص پاک
چون تو جمعی زنده ماندی تا قیامت لاجرم
آب را گر چه سوی بالا برد ابر از نشیب
هم سوی دریا گراید از هوا دایم دیم
تا زبانهٔ صبح نارد چشمها را جز ضیا
تا دهانهٔ شام نارد دیدهها را جز ظلم
تا ز آب و باد و خاک و آتش از بهر صلاح
گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم
صبح احباب ترا هرگز مبادا شامگاه
شام اعدای ترا هرگز مبادا صبحدم
عز تو جاوید باد و دولتت پیوسته باد
بخت تو بر تخت عز و ناز شاهنشاه باد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۳
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۹
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۴
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۰
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۶
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۷