عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۸ - در مدح امینالدین فرماید
شهسواری که عرصهٔ گردون
بست حکمش به حلقهٔ فتراک
کامکاری که فارس قدرش
از سمک رخش راند تا به سماک
آصف دهر کش سلیمان وار
خاتم حکم داد ایزد پاک
خلف المصطفی امینالدین
زیب ذریت شه لولاک
آن که نسبت به اوج رفعت او
کوتهی کرده پایهٔ ادراک
وانکه نامد نظیر او بوجود
از وجود عناصر و افلاک
در زمانی که غیر فتنه نبود
مقتضای زمانه بیباک
به گمان خطای ناشدهای
گشت از من نهفته کلفت ناک
دی به ارسال جعبهای نارم
کرد یک باره ز انفعال هلاک
من حیران متهم به گنه
که ز ضعفم زبونتر از خاشاک
گرچه زان نار سوختم لیکن
زان گناه نکرده گشتم پاک
بست حکمش به حلقهٔ فتراک
کامکاری که فارس قدرش
از سمک رخش راند تا به سماک
آصف دهر کش سلیمان وار
خاتم حکم داد ایزد پاک
خلف المصطفی امینالدین
زیب ذریت شه لولاک
آن که نسبت به اوج رفعت او
کوتهی کرده پایهٔ ادراک
وانکه نامد نظیر او بوجود
از وجود عناصر و افلاک
در زمانی که غیر فتنه نبود
مقتضای زمانه بیباک
به گمان خطای ناشدهای
گشت از من نهفته کلفت ناک
دی به ارسال جعبهای نارم
کرد یک باره ز انفعال هلاک
من حیران متهم به گنه
که ز ضعفم زبونتر از خاشاک
گرچه زان نار سوختم لیکن
زان گناه نکرده گشتم پاک
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۹ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۰ - وله ایضا
دلا بنگر این بیمحابا فلک را
که شد تا چه غایت به بیداد مایل
ز روی زمین گردی انگیخت آسان
که کار زمین و زمان ساخت مشکل
چنان بست آن سنگ دل دست ما را
که خورشید را رو بینداید از گل
اجل شد دلیر این چنین هم که ریزد
به کام مسیح زمان زهر قاتل
انیس سلاطین جلیس خواقین
سپهر معارف جهان فضائل
سمی نبی نور دین ماه ملت
محمد ملک ذات قدسی خصائل
حکیمی که سد متین علاجش
میان حیات او اجل بود حایل
مسیحا دمی کز دمش روح رفته
شدی باز در پیکر مرغ بسمل
افاضل پناهی که در سایهٔ او
شدی کمترین ذرهٔ خورشید کامل
چو شهباز مرغ بلند آشیانش
ز همت فکند از جهان بر جنان ظل
نمودند از بهر تاریخ فوتش
به دیباچهٔ خاطر و صفحهٔ دل
حکیمان رقم سرور اهل حکمت
افاضل پناهان پناه افاضل
که شد تا چه غایت به بیداد مایل
ز روی زمین گردی انگیخت آسان
که کار زمین و زمان ساخت مشکل
چنان بست آن سنگ دل دست ما را
که خورشید را رو بینداید از گل
اجل شد دلیر این چنین هم که ریزد
به کام مسیح زمان زهر قاتل
انیس سلاطین جلیس خواقین
سپهر معارف جهان فضائل
سمی نبی نور دین ماه ملت
محمد ملک ذات قدسی خصائل
حکیمی که سد متین علاجش
میان حیات او اجل بود حایل
مسیحا دمی کز دمش روح رفته
شدی باز در پیکر مرغ بسمل
افاضل پناهی که در سایهٔ او
شدی کمترین ذرهٔ خورشید کامل
چو شهباز مرغ بلند آشیانش
ز همت فکند از جهان بر جنان ظل
نمودند از بهر تاریخ فوتش
به دیباچهٔ خاطر و صفحهٔ دل
حکیمان رقم سرور اهل حکمت
افاضل پناهان پناه افاضل
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۲ - ایضا در مرثیه
قاضی آن عالم اسرار قدر
که خرد خواندیش استاد عقول
یعنی آن مفتی احکام نبی
کز ره صدق نمیکرد عدول
آن که کلک دو زبانش بودی
کتب آرار ز فروع و ز اصول
وانکه تاج سر معقولات است
هرچه هست از سخنانش منقول
هم سما رفعت و سامی رتبت
هم سمی شه دین زوج بتول
بی ملالی چو شد از عالم کرد
عالمی را ز غم خویش ملول
بهر او کرد دو تاریخ ادا
زین دو مصراع روان طبع فضول
آه از آن عالم اسرار قدر
وای ازان مفتی احکام رسول
که خرد خواندیش استاد عقول
یعنی آن مفتی احکام نبی
کز ره صدق نمیکرد عدول
آن که کلک دو زبانش بودی
کتب آرار ز فروع و ز اصول
وانکه تاج سر معقولات است
هرچه هست از سخنانش منقول
هم سما رفعت و سامی رتبت
هم سمی شه دین زوج بتول
بی ملالی چو شد از عالم کرد
عالمی را ز غم خویش ملول
بهر او کرد دو تاریخ ادا
زین دو مصراع روان طبع فضول
آه از آن عالم اسرار قدر
وای ازان مفتی احکام رسول
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۴ - در رثاء
دلا چو ابر بهاری به نوحه و زاری
به بار اشگ جگر گون ز دیده پرنم
که بهر تعزیه خواجه شاه منصور است
لباس چرخ کبود از مصیبت و ماتم
فغان که زود همای وجود او فرمود
ز باغ دهر توجه به آشیان عدم
کسی ز اهل کرم چون نبود بهتر ازو
درین زمانه به لطف خصال و حسن شیم
به لوح تربت وی از برای تاریخش
نوشت کلک قضا بهترین اهل کرم
به بار اشگ جگر گون ز دیده پرنم
که بهر تعزیه خواجه شاه منصور است
لباس چرخ کبود از مصیبت و ماتم
فغان که زود همای وجود او فرمود
ز باغ دهر توجه به آشیان عدم
کسی ز اهل کرم چون نبود بهتر ازو
درین زمانه به لطف خصال و حسن شیم
به لوح تربت وی از برای تاریخش
نوشت کلک قضا بهترین اهل کرم
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۶ - وله ایضا
بر روی فرش اغبری مستدیر سقف
در زیر چرخ چنبری لاجورد فام
از محتشم ز سر کشی چرخ یک مهم
افتاد با سر آمد ارباب احتشام
با آن که لطف بیبدل او به این محب
ز الطاف خاص بود نه از لطفهای عام
با آن که در کفایت آن سعیها نمود
نواب آفتاب لقای فلک مقام
با آن که دوستان مدبر در آن مهم
دادند داد کوشش و امداد و اهتمام
جوهرشناسی آخر از ایشان که در سخن
اعجاز مینمود بگیرائی کلام
انکار را به همت دستور نامدار
کرد آنچنان که شرط حمایت بود تمام
آن آصفی که میکندش دهر انقیاد
وان آصفی که میکندش چرخ احترام
بر خلق واجبست که در مدح او کنند
منعم به سیدالوزرا اشرفالانام
ظلش که ظل سایهٔ خلق خداست باد
بر مملکت مخلد و مبسوط و مستدام
در زیر چرخ چنبری لاجورد فام
از محتشم ز سر کشی چرخ یک مهم
افتاد با سر آمد ارباب احتشام
با آن که لطف بیبدل او به این محب
ز الطاف خاص بود نه از لطفهای عام
با آن که در کفایت آن سعیها نمود
نواب آفتاب لقای فلک مقام
با آن که دوستان مدبر در آن مهم
دادند داد کوشش و امداد و اهتمام
جوهرشناسی آخر از ایشان که در سخن
اعجاز مینمود بگیرائی کلام
انکار را به همت دستور نامدار
کرد آنچنان که شرط حمایت بود تمام
آن آصفی که میکندش دهر انقیاد
وان آصفی که میکندش چرخ احترام
بر خلق واجبست که در مدح او کنند
منعم به سیدالوزرا اشرفالانام
ظلش که ظل سایهٔ خلق خداست باد
بر مملکت مخلد و مبسوط و مستدام
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۷ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۸ - وله ایضا
فارس میدان معنی حامدی بینظیر
آن که بود از بدو فطرت از سخندانان تمام
طبعش از شوخی چو میلی داشت از اندازه بیش
با رخ گلفام و چشم شوخ و قد خوش خرام
شد مریض عشق و دردش بس که بی درمان فتاد
میکشیدش خوش از کف توسن مستی لگام
در قیام این قیامت دل گمانی برد و گفت
دور گوئی شد بهی زان شاعر شیرین کلام
چون یقین گشت این گمان از گفتهٔ موزون دل
بهر تاریخ او برون آمد دو تاریخ تمام
آن که بود از بدو فطرت از سخندانان تمام
طبعش از شوخی چو میلی داشت از اندازه بیش
با رخ گلفام و چشم شوخ و قد خوش خرام
شد مریض عشق و دردش بس که بی درمان فتاد
میکشیدش خوش از کف توسن مستی لگام
در قیام این قیامت دل گمانی برد و گفت
دور گوئی شد بهی زان شاعر شیرین کلام
چون یقین گشت این گمان از گفتهٔ موزون دل
بهر تاریخ او برون آمد دو تاریخ تمام
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۴ - وله ایضا
صاحبا من که بهر پیشکشت
از سخن صد خزانه میخواهم
جز به آن در نمیفرستم مدح
گنج در گنج خانه میخواهم
از خدا بهر کحل بینائی
خاک آن آستانه میخواهم
ارتفاع اساس جاه تو را
نه به حرف و افسانه میخواهم
به عبادات روز میطلبم
به دعای شبانه میخواهم
لطف ادنی ملازمانت را
به ز لطف زمانه میخواهم
از کمال بلند پروازی
بر سپهر آشیانه میخواهم
بلبل بوستان مدح توام
نه همین آب و دانه میخواهم
دادهام داد خسروی در شعر
خلعتی خسروانه میخواهم
از سخن صد خزانه میخواهم
جز به آن در نمیفرستم مدح
گنج در گنج خانه میخواهم
از خدا بهر کحل بینائی
خاک آن آستانه میخواهم
ارتفاع اساس جاه تو را
نه به حرف و افسانه میخواهم
به عبادات روز میطلبم
به دعای شبانه میخواهم
لطف ادنی ملازمانت را
به ز لطف زمانه میخواهم
از کمال بلند پروازی
بر سپهر آشیانه میخواهم
بلبل بوستان مدح توام
نه همین آب و دانه میخواهم
دادهام داد خسروی در شعر
خلعتی خسروانه میخواهم
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۸ - رباعیات
ازین شش رباعی که کلکم نگاشت
برای جلوس خدیو جهان
هزار و صد بیست تاریخ از او
قدم زد برون هشت افزون بران
بدین سان که از هر دو مصرع زنند
بهم خالداران دم از اقتران
دگر سادگان پس گروه نخست
ثباتی و بر عکس آن همچنان
چه شد زین چهار اقتران در عدد
هزار و صد و چار مطلب عیان
ز هر مصرعی نیز به روی فزود
یکی از تواریخ معجز بیان
برای جلوس خدیو جهان
هزار و صد بیست تاریخ از او
قدم زد برون هشت افزون بران
بدین سان که از هر دو مصرع زنند
بهم خالداران دم از اقتران
دگر سادگان پس گروه نخست
ثباتی و بر عکس آن همچنان
چه شد زین چهار اقتران در عدد
هزار و صد و چار مطلب عیان
ز هر مصرعی نیز به روی فزود
یکی از تواریخ معجز بیان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸۶ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۲ - وله ایضا
ای شهریار ذیشان کز غایت بزرگی
شان تو بینیاز است از مدح خوانی من
گرد بنای حسنت هست آهنین حصاری
از پاس دعوت خلق چون پاسبانی من
این پاسبانی اما چون دولت تو باقیست
جان نیز اگر برآید از جسم فانی من
دوش از عطیهٔ تو ای نوبهار دولت
از شرم زردتر شد رنگ خزانی من
با آن که بر وجودت از دعوت و تحیت
دایم گوهر فشانیست شغل نهانی من
بر عادت زمانهای داور یگانه
موقوف سیم و زر نیست گوهرفشانی من
شان تو بینیاز است از مدح خوانی من
گرد بنای حسنت هست آهنین حصاری
از پاس دعوت خلق چون پاسبانی من
این پاسبانی اما چون دولت تو باقیست
جان نیز اگر برآید از جسم فانی من
دوش از عطیهٔ تو ای نوبهار دولت
از شرم زردتر شد رنگ خزانی من
با آن که بر وجودت از دعوت و تحیت
دایم گوهر فشانیست شغل نهانی من
بر عادت زمانهای داور یگانه
موقوف سیم و زر نیست گوهرفشانی من
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۴ - در تاریخ پدر خود گوید
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۵ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۹ - وله ایضا
شکر کز فیض کرد بار دگر
جنبشی بحر لطف ربانی
گوهری از محیط نسل نهاد
رو به ساحل چو نجم نورانی
مهی از برج سلطنت گردید
نور بخش جهان ظلمانی
نازنین صورتی که تصویرش
نیست یارای خامه مانی
معتدل پیکری که تعدیلش
عقل را داده سر به حیرانی
میر سلطان مراد خان که ازوست
در بقا روی عالم فانی
نایب آب سمی جد که قضا است
ابجد آموزش از ادب دانی
لایق داوری و دارائی
قابل خسروی و خاقانی
خلف میرزا محمد خان
صورت لطف و قهر سبحانی
خان نوعهد نوجوانکه باو
میکند فخر مسند خانی
در سرور است تا قیام قیام
از جلوسش سریر سلطانی
آن جهان بان که داده از رایش
بانی این جهان جهان به اینی
وان جوان دل که هست تا ابدش
زیر ران توسن طرب رانی
آن که ایزد نگین ملک باو
داشت با آن گرانی ارزانی
وانکه از رشک خاتمش لب خویش
می گزد خاتم سلیمانی
مدتی کان یگانه بود ز تو
خانهٔ ازدواج را بانی
بود او در محیط نسلش طاق
چون در شاهوار عمانی
گوهر فرد میر شاهی خان
کش معین بادعون یزدانی
چند روزی چو رفت و باز آمد
ابر صلبش به گوهر افشانی
گشت شهزاده دوم پیدا
کاولش کردم آن ثنا خوانی
محتشم این زمان قلم بردار
وز خیالات طبع سبحانی
بهر سال ولادتش بنگار
مه نو شاهزادهٔ ثانی
لیک بر مدت اندرین مصراع
هست چیزی زیاده نادانی
گر شود شاه زاده شهزاده
میشود رفع آن به آسانی
جنبشی بحر لطف ربانی
گوهری از محیط نسل نهاد
رو به ساحل چو نجم نورانی
مهی از برج سلطنت گردید
نور بخش جهان ظلمانی
نازنین صورتی که تصویرش
نیست یارای خامه مانی
معتدل پیکری که تعدیلش
عقل را داده سر به حیرانی
میر سلطان مراد خان که ازوست
در بقا روی عالم فانی
نایب آب سمی جد که قضا است
ابجد آموزش از ادب دانی
لایق داوری و دارائی
قابل خسروی و خاقانی
خلف میرزا محمد خان
صورت لطف و قهر سبحانی
خان نوعهد نوجوانکه باو
میکند فخر مسند خانی
در سرور است تا قیام قیام
از جلوسش سریر سلطانی
آن جهان بان که داده از رایش
بانی این جهان جهان به اینی
وان جوان دل که هست تا ابدش
زیر ران توسن طرب رانی
آن که ایزد نگین ملک باو
داشت با آن گرانی ارزانی
وانکه از رشک خاتمش لب خویش
می گزد خاتم سلیمانی
مدتی کان یگانه بود ز تو
خانهٔ ازدواج را بانی
بود او در محیط نسلش طاق
چون در شاهوار عمانی
گوهر فرد میر شاهی خان
کش معین بادعون یزدانی
چند روزی چو رفت و باز آمد
ابر صلبش به گوهر افشانی
گشت شهزاده دوم پیدا
کاولش کردم آن ثنا خوانی
محتشم این زمان قلم بردار
وز خیالات طبع سبحانی
بهر سال ولادتش بنگار
مه نو شاهزادهٔ ثانی
لیک بر مدت اندرین مصراع
هست چیزی زیاده نادانی
گر شود شاه زاده شهزاده
میشود رفع آن به آسانی
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۷ - در مرثیه یکی از خواتین فرماید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۸ - در مدح
ضمانش کرد به صد سال عمر و مهر نهاد
قبالهدار ازل نامهٔ ضمانش را
به حکم هدیهٔ نوروزی آسمان هر سال
تبرک از شرف آوردی آستانش را
مگر که هرچه شرف داد پای پیش کشید
کنون بقای ابد هدیه داد جانش را
امام و سرور هر دو جهان که مفتی عقل
ز لوح محفوظ املا کند لسانش را
به سوزیان معانی کنی خرید و فروخت
که راس مال کمال است سوزیانش را
خرد به استفادهٔ او برگماشت وقت تمام
به انتجاع رود گوش من بیانش را
به چند وجه مرا هم پناه و هم پدر است
که حق پناه کند از فنا زمانش را
اگرچه پیشهٔ من نیست زیر تیشه شدن
به زیر تیشه شدم خامه و بنانش را
سپهر قدرا هرکس که بر کشیدهٔ توست
سپهر درنکشد خط خط امانش را
پس از چه بود که در من کمان کشید فلک
نرفته هیچ خدنگی خطا کمانش را
بدان قرابهٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش ریسمانش را
اگر به غصهٔ خصمان فرو شود دل من
روا بود که نکاهد محل روانش را
که قدر مرد کم از پیل نیست کو چو بمرد
همان بها بود آن لحظه استخوانش را
سخن برای زبان در غلاف کام کنند
کجا برات نویسند نام و نانش را
حصار شهر به دست مخالفان بینی
چو تو رقاده نهی چشم پاسبانش را
اگرچه اسب سخن زیر ران خاقانی است
هنوز داغ به نام تو است رانش را
سر سعادت او عمر جاودانی باد
که سر جریده توئی نام جاودانش را
قبالهدار ازل نامهٔ ضمانش را
به حکم هدیهٔ نوروزی آسمان هر سال
تبرک از شرف آوردی آستانش را
مگر که هرچه شرف داد پای پیش کشید
کنون بقای ابد هدیه داد جانش را
امام و سرور هر دو جهان که مفتی عقل
ز لوح محفوظ املا کند لسانش را
به سوزیان معانی کنی خرید و فروخت
که راس مال کمال است سوزیانش را
خرد به استفادهٔ او برگماشت وقت تمام
به انتجاع رود گوش من بیانش را
به چند وجه مرا هم پناه و هم پدر است
که حق پناه کند از فنا زمانش را
اگرچه پیشهٔ من نیست زیر تیشه شدن
به زیر تیشه شدم خامه و بنانش را
سپهر قدرا هرکس که بر کشیدهٔ توست
سپهر درنکشد خط خط امانش را
پس از چه بود که در من کمان کشید فلک
نرفته هیچ خدنگی خطا کمانش را
بدان قرابهٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش ریسمانش را
اگر به غصهٔ خصمان فرو شود دل من
روا بود که نکاهد محل روانش را
که قدر مرد کم از پیل نیست کو چو بمرد
همان بها بود آن لحظه استخوانش را
سخن برای زبان در غلاف کام کنند
کجا برات نویسند نام و نانش را
حصار شهر به دست مخالفان بینی
چو تو رقاده نهی چشم پاسبانش را
اگرچه اسب سخن زیر ران خاقانی است
هنوز داغ به نام تو است رانش را
سر سعادت او عمر جاودانی باد
که سر جریده توئی نام جاودانش را
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
شروان به باغ خلد برین ماند از نعیم
کز باغ خلد نوبر نعما رسد مرا
دارای دار ملکت او شاه مشرق است
کانواع نعمت از در دارا رسد مرا
دریاست شاه و من چو گیا تشنهٔ امید
کز دست شاه تحفهٔ دریا رسد مرا
شروان به فر اوست شرفوان و خیروان
من شکر گوی خیر و شرف تا رسد مرا
امسال پنجم است کز آنجا بیامدم
هر روز روزی نو از آنجا رسد مرا
کز باغ خلد نوبر نعما رسد مرا
دارای دار ملکت او شاه مشرق است
کانواع نعمت از در دارا رسد مرا
دریاست شاه و من چو گیا تشنهٔ امید
کز دست شاه تحفهٔ دریا رسد مرا
شروان به فر اوست شرفوان و خیروان
من شکر گوی خیر و شرف تا رسد مرا
امسال پنجم است کز آنجا بیامدم
هر روز روزی نو از آنجا رسد مرا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - در مدح منوچهر شروان شاه برای بستن سد باقلانی
قطب سپهر رفعت یعنی رکاب شاه
در اوجدار ملک رسید از کران آب
زان پس که تاخت رخش به هرا چو نوبهار
چون باد دی ببست رکاب و عنان آب
وز آرزوی سکهٔ او هم به فر او
زر درست شد درم ماهیان اب
دریاست شاه و زیر رکاب آتشین نهنگ
صافی نهنگ و جای جواهر بسان آب
شمشیر اوست اینهٔ آسمان نمای
آن آینه که هست به رویش نشان آب
هرگز که آب دید مصور در آینه
یا آینه که دید مصفا میان آب
هرگز در آینه نتوان دید افتاب
این افتاب و آینه بین در مکان آب
خرقه شد از حسام ملمع نمای شاه
گاهی نسیج آتش و گه پرنیان اب
الحق چو صوفیی است مجرد حسام او
کز خون وضو کند نکند امتحان آب
مانا که خسف خاک بدل بود آب را
شاه اطلاع یافت مگر بر نهان آب
ز آب محیط دید کمر بر میان خاک
از جرم خاک بست کمر بر میان آب
انباشت شاه معدهٔ آب روان به خاک
تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب
از بس که خاک در جگر آب سده بست
مستسقی حسام ملک گشت جان آب
چندان برآمد از جگر آب نالهها
کافاق گشت زهره شکاف از فغان آب
شه رای کرد چون که علی الله آب دید
کارد بهم دهان علی الله خوان آب
شد آب پیش شاه و شفیع آورید خضر
خضر آمد الغیاث کنان از زبان آب
گفت ای به بسته عین کمال از کمال تو
این یک دو مه گشاده رها کن دهان آب
شاه از برای حرمت خضر از طریق لطف
الیاس را بداد برات امان آب
ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد
تا بر بساط خاک سراید زمان آب
خاقانی است پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب
در اوجدار ملک رسید از کران آب
زان پس که تاخت رخش به هرا چو نوبهار
چون باد دی ببست رکاب و عنان آب
وز آرزوی سکهٔ او هم به فر او
زر درست شد درم ماهیان اب
دریاست شاه و زیر رکاب آتشین نهنگ
صافی نهنگ و جای جواهر بسان آب
شمشیر اوست اینهٔ آسمان نمای
آن آینه که هست به رویش نشان آب
هرگز که آب دید مصور در آینه
یا آینه که دید مصفا میان آب
هرگز در آینه نتوان دید افتاب
این افتاب و آینه بین در مکان آب
خرقه شد از حسام ملمع نمای شاه
گاهی نسیج آتش و گه پرنیان اب
الحق چو صوفیی است مجرد حسام او
کز خون وضو کند نکند امتحان آب
مانا که خسف خاک بدل بود آب را
شاه اطلاع یافت مگر بر نهان آب
ز آب محیط دید کمر بر میان خاک
از جرم خاک بست کمر بر میان آب
انباشت شاه معدهٔ آب روان به خاک
تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب
از بس که خاک در جگر آب سده بست
مستسقی حسام ملک گشت جان آب
چندان برآمد از جگر آب نالهها
کافاق گشت زهره شکاف از فغان آب
شه رای کرد چون که علی الله آب دید
کارد بهم دهان علی الله خوان آب
شد آب پیش شاه و شفیع آورید خضر
خضر آمد الغیاث کنان از زبان آب
گفت ای به بسته عین کمال از کمال تو
این یک دو مه گشاده رها کن دهان آب
شاه از برای حرمت خضر از طریق لطف
الیاس را بداد برات امان آب
ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد
تا بر بساط خاک سراید زمان آب
خاقانی است پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
خاقانیا چه مژده دهی کز سواد ملک
یک باره فتنهٔ دو هوائی فرو نشست
آن را که کردگار برآورد، شد بلند
و آن را که روزگار فرود برد گشت پست
گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد
زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست
من کاین سخن شنیدم کردم هزار شکر
واندر برم ز گریهٔ شادی نفس ببست
من خاک آن، عطارد پران چار پر
کو بال آن ستارهٔ راجع فرو شکست
نحسی که داشت چون مه نخشب مزوری
از لاف آفتاب او خلق باز رست
یک باره فتنهٔ دو هوائی فرو نشست
آن را که کردگار برآورد، شد بلند
و آن را که روزگار فرود برد گشت پست
گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد
زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست
من کاین سخن شنیدم کردم هزار شکر
واندر برم ز گریهٔ شادی نفس ببست
من خاک آن، عطارد پران چار پر
کو بال آن ستارهٔ راجع فرو شکست
نحسی که داشت چون مه نخشب مزوری
از لاف آفتاب او خلق باز رست