عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل -اموری که طالب صبر باید مراعات نماید
هر که طالب تحصیل مرتبه صبر باشد باید مراعات چند امر نماید:
اول آنکه بسیار ملاحظه نماید اخبار و احادیثی را که در فضیلت ابتلای در دنیا رسیده است و بداند که به ازای هر مصیبتی، محو گناهی یا رفع درجه ای است و یقین داند که خیری نیست در کسی که به بلایی گرفتار نشود.
مردی به حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم عرض کرد که «مال من برطرف شده است، و بیماری به من رو آورده است حضرت فرمود: هیچ خیری نیست در بنده ای که مال او نرود، و جسم او بیمار نگردد به درستی که خدا چون بنده ای را دوست دارد او را مبتلا می سازد» و نیز آن حضرت فرمود که «گاه است خدا می خواهد بنده را به درجه ای رساند که با عمل هرگز به آن نمی رسد تا جسم او به بلایی مبتلا نشود، پس خدا او را مبتلا می گرداند تا به آن مرتبه برسد» و هم آن جناب فرمود که «هرگاه خدای تعالی به بنده ای اراده خیر داشته باشد و بخواهد او را صاف و پاک گرداند بلا را بر او فرو می ریزد، فرو ریختنی بسیار پس چون آن بنده خدا را بخواند ملائکه عرض نمایند که صدای آشنایی می شنویم و چون یا رب گوید خداوند عزیز فرماید: «لبیک و سعدیک» ای بنده من هیچ چیز از من نمی خواهی مگر اینکه یا آن را به تو می دهم یا از برای تو در نزد خود بهتر از آن ذخیره می سازم.
پس چون روز قیامت شود اهل عبادت را بیاورند و اعمال ایشان را به میزان بسنجند.
بعد از آن، اهل بلا را آورند و از برای ایشان میزان نصب نمایند و نامه اعمال ایشان را بگشایند بلکه ایشان را ثواب و مزد ریزند همچنان که در دنیا بر ایشان بلا ریخته می شد.
پس اهل نعمت و عافیت از دنیا آرزو کنند که کاش در دنیا بدنهای ایشان را خود با مقراض پاره پاره می کردند تا ثواب ایشان مثل ثواب اهل بلا می بود» و از این حدیث مستفاد می شود که بلا و مصیبت، آدمی را در مرتبه عبودیت، صاف و پاک می گرداند و خدای تعالی به جهت تکمیل ایشان، آنها را مبتلا می سازد و غرض از خرابی ایشان، آباد کردن است.
کرد ویران خانه بهر گنج زر
ساختش زان گنج زر معمورتر
پوست را بشکافد و پیکان کشد
پوستی نو بعد از آتش بر دمد
قلعه ویران کرد و ازکافر ستد
بعد از آن ساختش صد برج و سد
گندمی را زیرخاک انداختند
پس ز خاکش خوشه ها برساختند
از حضرت نبوی صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «چون مردی را ببیند که هر چه می خواهد خدا به او می دهد و او مشغول معصیت خدا است بدانید که او «مستدرج» است و خدا او را واگذارده است بعد از آن این آیه را خواند که «فلما نسوا ما ذکروا به فتحنا علیهم ابواب کل شییء حتی اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم بغته» یعنی «چون فراموش کردند و ترک نمودند آنچه را به آن مأمور بودند، درهای خیرات را بر ایشان گشودیم که تا چون شاد و فرحناک گشتند به آنچه به ایشان داده شده بود، ناگاه بی خبر ایشان را گرفتیم».
مروی است که «یکی از پیغمبران به پروردگار شکایت کرد که خداوندا بنده مومن، طاعت تو را می کند و از معصیت تو اجتناب می کند دنیا را بر او تنگ می کنی و او را در معرض بلاها درمی آوری و بنده کافری تو را اطاعت نمی کند و بر معاصی تو جرأت می نماید بلا را از او دفع می کنی و دنیا را بر او وسیع می گردانی وحی الهی رسید که بلا از من است و بندگان از من و همه به تسبیح و حمد من مشغول اند و بنده مومن، گاه است گناهانی دارد پس دنیا را از او می گیرم و بلا را بر او می گمارم تا کفاره گناهان او شود، تا چون روزی به ملاقات من فایز گردد هیچ گناهی نداشته باشد و جزای حسنات او را به وی دهم و گاه است کافری حسنات چند دارد پس روزی او را وسیع می گردانم و بلا را از او دفع می کنم که در دنیا به جزای اعمال حسنه خود برسد و در روز قیامت جزای اعمال سیئه را به او دهند» حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم گفت که «خدای تعالی به جبرئیل فرمود: چیست جزای کسی که من نور چشم را از او بگیرم و او را به کوری مبتلا گردانم؟ عرض کرد که «سبحانک لاعلم لنا الا ما علمتنا» یعنی ما نمی دانیم چیزی را مگر آنچه تو تعلیم نمایی» خدای تعالی فرمود: جزای او این است که در خانه کرامت من مخلد باشد و نظر به جمال من نماید».
دوم: از اموری که باعث آسانی صبر می شود آن است که ملاحظه کند احادیثی را که در فضیلت صبر و حسن عاقبت آن در دنیا و آخرت وارد شده، چنانکه شمه ای از آن گذشت.
و بداند که آنچه به واسطه صبر به او می رسد بسیار بیشتر است از آنچه به سبب بلا از او فوت شده و چیزی که زیاده از چند روزی با او نمی بود از دست او رفته و عوض آن چیزی به او داده شده که أبد الآباد باقی خواهد بود.
سوم آنکه متذکر شود که زمان مصیبت و بلا اندک، و وقت آن کوتاه است و عن قریب از آن مستخلص شده به خانه راحت و استراحت می رود و حالی از حالات دنیا را بقایی نه و آدمی را حیاتی معلوم نیست و تا چشم برهم زده زمان محنت سرآمده و وقت رحلت رسیده و مصائب فراموش گشته است.
غم و شادمانی به سر می رود
به مرگ این دو از سر به در می رود
غم از گردش روزگاران مدار
که بی ما بسی بگذرد روزگار
چهارم آنکه تأمل کند که بی صبری و جزع چه فایده می بخشد، زیرا هر چه که مقدر است می شود و جزع و فزع و داد و فریاد سودی نمی دهد بلکه جزع، ثواب آدمی را ضایع، و وقار او را ساقط می گرداند و شک نیست که هر که در مصیبتی جزع کند و بعد از چندی جزع و بی تابی را ترک نماید اجر او ضایع نگردد.
منقول است که «پسر یکی از اعاظم، وفات کرد، شخصی به تعزیه داری وی آمد و گفت: سزاوار عاقل آن است که امروز چنان کند که جاهل بعد از پنج روز دیگر خواهد کرد یعنی امروز ترک بی تابی را کند» حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود که «اگر صبر کنی، آنچه مقدر الهی است خواهد شد و تو ثواب خوای داشت و اگر جزع نمایی مقدر الهی باز خواهد شد و از برای تو و زر و وبال خواهد بود».
پنجم آنکه هر معصیتی که به او رسید بداند هر روزی که می گذرد اندکی از آن گذشته است و تا نگاه می کند همه آن رفته است و او غافل است.
ششم آنکه ملاحظه احوال کسانی را کند که به بلای عظیم تر از بلای او گرفتار شدند و مصیبت شدیدتر به ایشان روی داد پس شکر الهی را به جای آورد.
هفتم آنکه بداند مصیبت و ابتلای او دلیل فضل و سعادت اوست و رنج و محنت او علامت قرب و عزت او.
هر که درین بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند
هشتم آنکه بداند آدمی به واسطه ریاضت و مصائب و زحمت بلایا از برای تکمیل و استقامت حاصل می شود و از جهت او اطمینان و سکون هم می رسد و دل او قوی می گردد.
نهم آنکه متذکر این گردد که به تجربه رسیده است و از اخبار و آثار ثابت شده که بعد از هر غمی شادی، و در عقب هر محنتی راحتی است و هر رنجی را گنجی در پی، و هر خاری را گلی همراه است.
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سفید است
دهم آنکه به یاد آورد که این محنت از پروردگار خالق او است که دوست ترین هر چیز نسبت به او، و بجز خیر و صلاح او را نمی خواهد و عقل بنده را ادراک عواقب امور قاصر است.
هر نیک و بدی که در شمار است
چون در نگری صلاح کار است
یازدهم آنکه بداند بنده مقبل آن است که آنچه مولا نسبت به او به جا آورد راضی و خوشنود باشد و از شرایط محبت آن است که هر چه محبوب بر او پسندد از آن دلشاد گردد و به رضای دوست خود تن دردهد و اگر شمشیر بر او کشد گره بر جبین نیفکند و گوید:
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
و زمانی گوید:
در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم
رأی آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
بلی:
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که سلطان گفت
دوازدهم آنکه تتبع نماید در احوال مقربان و باریافتگان درگاه ربوبیت، از أنبیا و أولیا و زمره سعدا و ابتلای ایشان و صبر و توانایی آنها را ملاحظه کند که بسیار ملاحظه آنها باعث رغبت به صبر، و استعداد نفس از برای آن می شود.
بلی: دوستان خدا ضربت بلا را چون شربت عطا به جان خریدند، و بار الم و محنت را کشیدند، هزار جام مصیبت، و قدح محنت نوشیدند، و هرگز ذره ای نخروشیدند.
از یکی از بزرگان پرسیدند که «هرگز در دنیا لذتی یافته ای؟ گفت: بلی روزی در مسجد جامع شام بودم و چنان بیماری و فقر به من روی آورده بود که شرح آن نمی توانم کرد عاقبت به مرض اسهال مبتلا شدم و از تعفن من احدی پیرامون من نمی گشت، تا روزی خادم مسجد آمد و سرپایی به من زد و از بسیاری شپش و عفونت من نتوانست مرا بردارد، ریسمانی به پای من بست و کشان کشان به بیرون مسجد آورد مرا بینداخت و رفت در آن وقت چنان لذتی در خود یافتم که ما فوق آن متصور نیست».
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱ - به نام خدا
الهی بنده را در کار خود کن
حضوری بخش و توفیقم مدد کن
که بعد از هشتصد و من بعد هشتاد
بگویم قصه ی شیرین و فرهاد
دگر بار از نو این شیرین و خسرو
زن از مهر قبولش سکه ی نو
چو شیرین چشم بد زو دور گردان
چو نام خسروش مشهور گردان
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۲ - نمودن شاپور صورت خسرو به شیرین بار سوم
دگر چون روز سر برزد ز کهسار
ز مردم دیو شب شد ناپدیدار
پری رویان مریم روی از سیر
همه گشتند پنهان جمله در دیر
نشستند آن ندیمان گرد شیرین
همه با چنگ و عود و جام زرین
از آن صورت حکایت بازگفتند
ز دل گرد پریشانی برفتند
همی دادند هر یک زان نشانها
که ناگه نازنینی زان میانها
بدو گفتا سوی دیر پری سوز
ببر نذری و قندیلی برافروز
به شیرین آن پری رویان رقاص
شدند الحمد خوان یکسر به اخلاص
به صدق دل همه یکروی گشتند
کشیشان را زیارت جوی گشتند
شدند از صدق در آن دیر مینو
که باشد صدق هر کس رهبر او
کرم را جمله دستی برفشاندند
به نذر آنجا به بالا زر فشاندند
وز آنجا همچو مرغان، باز پرواز
گرفتند و شدند از جانبی باز
همه چون سرو هریک ناز در سر
به جایی در شدند از هر دو بهتر
زمینی کاندرو باد بهاری
نمودی جعد گل را شانه کاری
بنفشه، زلف سنبل تاب دادی
هوا از ژاله گل را آب دادی
درختان در درختان سرکشیده
در آن آواز مرغان برکشیده
در آن صحرا که چون خلد برین بود
بنفشه همچو زلف عنبرین بود
هر آن گل کز صبا چهره گشادی
شقایق سینه را داغی نهادی
درون بلبل از گلها پریشان
به روی لاله سنبلها پریشان
به نقاشی دگر شاپور سرمست
که از مانی به خوبی برده بد دست
در آن صحرا که رشک نقش چین بود
دگر با آن حریفان نقش بنمود
زصنعت مشک بر کافور آمیخت
زنو بار دگر نقشی برانگیخت
که گردون کاو هزاران نقش سازد
یکی نابرده دیگر یک طرازد
ببیند هر که عقلش برقرار است
که عالم سربسر نقش نگار است
به صورت چشم مردان کی گشاید
که صورت مر زنان را...
به صورت کس قدم در راه ننهاد
که این ره هر که رفت از راه افتاد
زمن بشنو مرو در راه صورت
که مرد آنجا کند ره گم ضرورت
چو شیرین باز آن صورت نگه کرد
ز آه دل جهان بر خود سیه کرد
زخون دل که بر مژگان فروهشت
تو گفتی لاله ها بر زعفران کشت
چو دیدند آن پری رویان چنینش
دلش جستند و کردند آفرینش
مخور غم ما بکوشیم از برایت
که بادا جان ما یکسر فدایت
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۴ - رفتن شیرین پیش مهین بانو و اجازت خواستن به نخجیر و رفتن به مداین
سحر کاشک زلیخا جمله پالود
ز خاور خسرو خور چهره بنمود
نه حیلت را مجالی ماند نه ریو
پریها گم شدند از صحبت دیو
به صد عشوه پری روی پری زاد
بر تخت مهین بانو بایستاد
به رخ ماهی ز مه صد بار بهتر
به قد سروی هزارش ناز در سر
دو زلفش کرد رخ چون مار بر گنج
به هر یک غمزه ای یک ناز و صد غنج
سمن را از بنفشه تاب داده
کله چه بسته و ابرو گشاده
به بانو گفت کای چشم از تو روشن
چه لطفت از نکویی نیست بر من
چه غم کان از برای من نخوردی
چه نیکویی ست کان با من نکردی
درین موسم که عالم گلستانست
زمین در سایه سنبل نهانست،
هوس دارم که روی آرم به نخجیر
به دست خود زنم بر آهویان تیر
ولی خواهم که بانو زاستواری
دهد شبدیزم از بهر سواری
مهین بانوش گفت ای مهربانم
به دیدار تو روشن جسم(و)جانم
تویی از مردمی چشم مرا نور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
به نخجیر ار هوس داری برو تیز
ولی ترسم نباشی مرد شبدیز
که آن دیو آتشی آمد هوایی
پری را نیست با دیو آشنایی
پری هرگز نگشت از دیو خرسند
همان بهتر که باشد دیو در بند
نشد از دیو هرگز آدمی شاد
چه نسبت دیو را با آدمی زاد
پری رو گفتش ای بانو مخور غم
که در چستی ز مردان نیستم کم
اگر تو تاب میدانش نداری
دهش با من که هنگام سواری،
چنانش سخت در این بوم تازم
که از نرمیش همچون موم سازم
پس آنگه گفت بانویش تو دانی
سواری کن برو چون می توانی
به بانو چون صواب افتاد رایش
بشد چون باد و بگرفت از هوایش
چو بر شبدیز قایم شد پری زاد
تو گفتی برگ گل را می برد باد
زهر سویش شدند آن دلبران هم
یکی بر پشت اشهب یک، بر ادهم
در آن صحرا یکایک در تک و تاز
نماندند از وی و از اسپ وی باز
هزار آهو به هر مژگان گرفته
کمند مویشان شیران گرفته
بدان صحرا همان سگهای تازی
فتاده جمله در روباه بازی
در آن نخجیرکآهو نافه انداخت
کسی کس را ز باد و گرد نشناخت
چنان شیرین سوی صیدی به تک شد
که جای گرد عنبر بر فلک شد
در آن صحرا پی او تاخت چندان
که گشت از چشم اهل صید پنهان
پس آنگه دختران آن پری زاد
شدند اندر رهش تازنده چون باد
دگر پیکان قدمها برکشیدند
دویدند از پی و گردش ندیدند
نه شبدیزش ز ره چون تیر می برد
کزان بوم و برش تقدیر می برد
جهان دشتی ست در وی آدمی صید
بدو هر یک به نوعی مانده در قید
که دراین دشت از برنا و از پیر
یکی بیرون نرفت از حکم تقدیر
کجا بردیش از ره، آن سواری
اگر نی کردی اش تقدیر یاری
هر آنکس را که چیزی سرنوشت است
رسد پیشش اگر خوب است و زشت است
بدین اسرار واقف هر کسی نیست
که این سر رشته در دست کسی نیست
به راهی هر کسی خوش می زند گام
چه می داند که چون باشد سرانجام
چه خوش زد این مثل آن پیر گستاخ
که بی تقدیر برگی نفتد از شاخ
چو تدبیر تو با تقدیر شد هیچ
مشو با رشته تقدیر در پیچ
پس از رفتن رفیقان بازگشتند
همه با خون دل دمساز گشتند
شدند از کار شیرین جمله غمگین
خبر بردند بانو را که شیرین
اگر چه صید آهو بی عدد کرد
رسید آهویی او را صید خود کرد
مهین بانو ازین غم جامه زد چاک
به صد زاری ز تخت افتاد بر خاک
زمانی نوحه و فریادش آمد
ولی از خواب دیده یادش آمد
که یک شب پیش از آن در خواب دیدی
که بازی ناگه از دستش پریدی
پس از روزی دو با صیدی جهانگیر
به دستش آمدی از امر تقدیر
چو با یاد آمدش آن خواب دیده
از آن اندوه و غم گشت آرمیده
به دل گفتا که بی صبری نشاید
که در کار آدمی را صبر باید
شوم در صابری راضی و خشنود
که صبر آمد کلید گنج مقصود
مهین بانو بدی زان غم شب و روز
به دل صابر ولی در آتش و سوز
گهی کز روی خویش یاد کردی
زمانی نوحه و فریاد کردی
دگر چون باز، در آن خواب دیدی
شدی خاموش و یکدم آرمیدی
بدی دایم ز خود بیگانه گشته
پری رویانش هم دیوانه گشته
ز بعد آنکه افتاد این تباهی
پس از فرمان و تقدیر الهی
چو از این سو دل احباب خون شد
از آن سو حال شیرین بین که چون (شد)
شب و روز آن پری چون باد می رفت
دمی غمگین زمانی شاد می رفت
سرو کارش گذشت از شادی و غم
نمی خفت و نمی آسود یک دم
جگر پر خون پریشان گشته اوقات
همه ره بود با حق در مناجات
گهی گفتی که یارب چیست تدبیر
که سرگردانم اندر دست تقدیر
درین حالت چو تقدیر من از توست
به حالم بین که تدبیر من از توست
چه خواهی کرد تدبیری برایم
به غیر از آنکه باشی رهنمایم
همی نالید و بی تدبیر می ساخت
ز خود می رفت و با تقدیر می ساخت
گهی گفتی خداوندا تو دانی
که بر من تلخ گشت این زندگانی
بهاری ده، دی ام نوروز گردان
به فضل خود شبم را روزگردان
مسوزم بیش، از داغ جدایی
وزین تاریکی ام ده روشنایی
به لطف خویش حل کن مشکلم را
بمردم طاقتی بخش این دلم را
پس از آن زاری و آن بی قراری
در آن بیچارگی و سوگواری
همی شد راه اندر تاب و در تب
به روزش تا بر آمد چارده شب
سپیده دم که خور سر زد ز کهسار
شد از عالم سیاهی ناپدیدار
ز گشت شب، دل مهتاب شد سست
سوار روز، روی از گرد شب شست
گهی شادان به صد دل، گاه غمگین
سوار تیزتک یعنی که شیرین
به جایی دلکش(و) خرم فرو راند
که در زیبایی او عقل درماند
چه جایی، جنتی، جنت چه باشد
در آنجا چشمه کوثر چه باشد
حیاتی اندرو زان سان که دانی
و زو در خجلت آب زندگانی
چو دید آن چشمه آن ماه جهانتاب
رخ خود دید چون مهتاب در آب
بدان چشمه ز هر سو چشم بگشاد
ندید از هیچ سویی آدمی زاد
فرود آمد ز اسپ آن شوخ سرمست
درختی جست و پس شبدیز را بست
پس آنگه یک پرند از بقچه بگشود
به خود بربست و در آن آب شد زود
چه گویم نام آن چشمه از آن گاه
که او در آب شد، شد چشمه ماه
عجب دارم که از مه تابه ماهی
تواند گفت کس وصفش کماهی
بسا کس چشمه ماهی شنیده ست
به عالم چشمه مه کس ندیده ست
دگر خورشید شب راهی که پوید
شود چون روز رو زان چشمه شوید
شب تیره مهی روشن نمودی
درو گر دانه خشخاش بودی
پری رو غوطه ای خورد اندر آن آب
چنان کافتد میان آب مهتاب
به هر باری که سر از آب برزد
تو گفتی آفتاب از آب سرزد
ز چشمه نور بر مهتاب می شد
فلک را چشمها پر آب می شد
رخش در آب با آن جعد سنبل
میان آب رسته سبزه و گل
در آن چشمه چو بر تن آب می ریخت
به روی سیم، مروارید می بیخت
هر آبی کو از آن چشمه به سر کرد
سراسر پر ز مروارید تر کرد
قد او در میان چشمه یکسر
نشان می داد از طوبی و کوثر
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۳ - غزل گفتن باربد از زبان خسرو
چو کرد آخر نکیسا این عمل را
دگر ره باربد، خواند این غزل را
ز سر بنهاد دوران حشمت و ناز
زمان چشم نظر دارد به من باز
فلک کو مدتی نامهربان بود
چه یاریها دگر کز مهر ننمود
ز نو خورشید اقبالم برآمد
سعادت از در و بامم در آمد
دلم از بخت من فیروز گردید
شب تاریک بر من روز گردید
صبا، گردی که بود از راه من رفت
گل وصلم ز خار هجر بشکفت
سوی من، بخت من دیگر گدر کرد
به من باز از سر یاری نظر کرد
به من زین سان که عزت کرد یاری
نخواهم دید آخر روی خواری
منال ای دل دگر از درد هجران
که خواهد کرد حیرت وصل جانان
به هجران بختت ار چه سعیها کرد
منال آخرکه دردت را دوا کرد
هر آن دردی که صحت یافت زان مرد
نمی باید شکایت هیچ از آن کرد
شکایت کفر باشد کردن از یار
که می آرد شکایت کافری بار
نباید بردن از نقصان ندامت
که باشد مرد را سر بر سلامت
کسی کز نیک و بد خشنود باشد
زیان گر پیشش آید سود باشد
اگر چه دیدم از هجرت زیانها
برون کردم به وصلت از دل آنها
چه محنتها ز بخت بد کشیدم
که تا آخر بدین دولت رسیدم
بیا ای دل که وقت شادی آمد
ز جانانت، خط آزادی آمد
مباش از کار خود دیگر پریشان
که خواهد گشت مشکلهات آسان
اگر غم جانت از هجران بفرسود
بحمدالله که بگدشت آنچه بد بود
به جانت گر چه از غم جز ستم نیست
مخور انده، که اکنون هیچ غم نیست
سخن، چون باربد آنجا رها کرد
نکیسا این غزل دیگر ادا کرد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۶ - در نصیحت فرزند خود شمس الدین محمد طال عمره گفته شده
ببین ای از ازل گشته موید
دو چشمم خواجه شمس الدین محمد
به دانش در جهان بگزیده من
به بینش نور هر دو دیده من
ز بخت خود، دل خرسند دارم
که در عالم چو تو فرزند دارم
خدایا تا بود دور و زمانت
خدا دارد به نیکی در امانت
دم از دم روز و شب به خواهدت بود
که تا هستی تو، هستم از تو خشنود
درین سی سال تا هستی به مردی
ز خدمت هیچ تقصیری نکردی
چو تا غایت نکردی هیچ تقصیر
نخواهی کرد تا خواهی شدن پیر
مبادت چشم زخم از چرخ ریمن
که هست امید من اینکه پس از من،
به نیکویی بمانی جاودانه
شوی در شعر، مشهور زمانه
که در دوران، به از اقران خویشی
چه اقران، بلکه از صد ساله بیشی
نشاط انگیز و غم کاه و دل افروز
درین دوران بحمدالله که امروز
ندارد کس چو من فرزانه فرزند
گران قدر و سبک روح و خردمند
یقینم ای مرا چون عمر در خور
که از پندم نخواهی تافتن سر
نخست آنکه از خودی خود جدا باش
به هر حالی که باشی با خدا باش
چنان از ما قبولی کن تحاشی
که مقبول خدا و خلق باشی
مکن آزار موری تا توانی
که این آمد مراد زندگانی
چو جباران به نخوت سر میفراز
تواضع را شعار خویشتن ساز
چو آتش سرمکش، چون آب شو پاک
که آخر خاک می باید شدن خاک
رها کن هر چه نابایست باشد
مکن چیزی که ناشایست باشد
جوانی را مکن ضایع به غفلت
که ما کردیم و پر دیدیم از آن لت
اگر خواهی که ننشینی جگر خون
منه پا از طریق شرع بیرون
تحمل کن به هر چیز و مشو گیج
که نبود بی تحمل مرد را هیچ
تحمل کن ز اعلا و ز ادنا
که خوش گفت این سخن آن مرد دانا
به چشم کم مبین در هیچ ذره
که او را هم ز خورشید است بهره
مکش پا واپس، افتادی چو در پیش
مکش پا از گلیم خویش هم بیش
بود تفریط در هر حالتی شوم
مکن افراط کان هم هست مذموم
تو اول خویش را از غم بری کن
پس آنگه دیگری را غمخوری(کن)
مکن انفاق چون خود بی نوایی
که گر خود را نه ای کس را نشایی
چراغی کان ز بهر خانه باید
مثل باشد که مسجد را نشاید
مده از دست حزم و پیش بینی
وگر نه پر به روز غم نشینی
مکن در رنج بردن هیچ تقصیر
که هستم این نصیحت یاد از پیر
چو از رنج تو گنج آید پدیدار
ببر رنج ای جوان و گنج بردار
تو شو مشغول کار و باش حاضر
که هر کاریش مزدی هست آخر
متاب از رنج در کار و مجو هیچ
که ضایع نیست در درگاه او هیچ
چو نوشی، لقمه گرد سر مگردان
که راهی نیست از لب تا به دندان
اگر خواهی که در محنت نمیری
بکن روز جوانی فکر پیری
چو مشکلهای دوران غم فزاید
چنان زی کانت آسانتر برآید
به گیتی گر حضور ار عمر خواهی
مگرد از هیچ رو گرد مناهی
برای روز بد چیزی بنه زر
که باشد احتیاج از مرگ بدتر
چو حیوان درمیفت اندر علفزار
که دایم خوار باشد مرد پرخوار
ازین بهتر نباشد سرفرازی
که نفس خود زبون خویش سازی
مگو تا جهد داری با زنان راز
که زن رازت بگوید سر به سرباز
به احمق در سخن گفتن نکوشی
جواب احمقان باشد خموشی
اگر خواهی که باشی با سعادت
سعادت نیست غیر از ترک عادت
مکن هر چیز کان خیزد ز دستت
که بیراهی کند چون خاک، پستت
مکن گر داری ای جان پدر هوش
خدا را در همه کاری فراموش
ز صحبتهای بد بگریز چون تیر
کزان بدتر نباشد هیچ تقصیر
دمی غم جمله عالم نیرزد
همه عالم به یک دم غم نیرزد
چرا باید نهادن بر جهان دل
چو آخر بایدت کندن از آن دل
مکن بد تا توانی و مخور غم
فراغت جوی از کل دو عالم
مکن خود را به زندان جهان بند
جهان بگذار و بر ریش جهان خند
مکش سختی و می کن درجهان زیست
به هر نوعی که آسان بر توان زیست
مرو تا می توانی از پی دل
که جز ناکامی از وی نیست حاصل
مکن ویران سرای دهر آباد
که آن را جز خرابی نیست بنیاد
چو گنج و ملک را رو در تباهی ست
گدا بودن درین ره پادشاهی ست
نبینی یک سر مو آن زمان بد
که بینی هر بدی را بهتر از خود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
باز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس
شاهد آئینه دل داند که جز تقلید نیست
عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست
هر که شادی می کند از دوده جمشید نیست
سر بزیر پر از آن دارم که دیگر این زمان
با من آن مرغ غزلخوانی که می نالید نیست
بیگناهی گر به زندان مرد با حال تباه
ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
هر چه عریانتر شدم گردید با من گرمتر
هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
صحبت عفو عمومی راست باشد یا دروغ
هر چه باشد از حوادث فرخی نومید نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
روزگاریست که در دشت جنون خانه ی ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
آنکه خود سازد و جان بازد و پروا نکند
در بر شمع جهانسوز تو پروانه ی ماست
هست جانانه ی ما شاهد آزادی و بس
جان ما در همه جا برخی جانانه ی ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
راست گر هست از این بار گران شانه ی ماست
از درستی چو به پیمان شکنی تن ندهیم
جای می، خون دل از دیده به پیمانه ی ماست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
با ادب در پیش قانون هر که زانو می زند
چرخ نوبت را به نام نامی او می زند
وانکه شد تسلیم عدل و پیش قانون سر نهاد
پایه ی قدرش به کاخ مهر پهلو می زند
تا بود سرمایه بهر درهمی سرمایه دار
خویشتن را از طمع زین سو بدان سو می زند
گر ندیدی حمله ی مالک به دهقان ضعیف
گرگ را بنگر، چسان خود را به آهو می زند
شه اگر مستعصم و ایران اگر بغداد نیست
دشمن اینجا پس چرا بانگ هلاکو می زند
در غزل گفتن غزال فکر بکر فرخی
طعنه بر گفتار سعد و شعر خواجو می زند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
گر از دو روز عمر مرا یک نفس بماند
در انتظار ناجی فریاد رس بماند
هر کس ببرد گوی ز میدان افتخار
جز فارس را که فارس همت فرس بماند
دل می طپد به سینه تنگم ز سوز عشق
چون مرغ بی پری که به کنج قفس بماند
در انتظار یار سفر کرده سالهاست
چشمم به راه و گوش به بانگ جرس بماند
مفتی شراب خورد و صراحی شکست و رفت
مطرب غنا نخواند و به چنگ عسس بماند
هر گل شکفت و رفت بباد از جفای چرخ
اما برای خستن دل، خار و خس بماند
در شاهراه علم که اصل سعادت است
هر کس نرفت پیش ز مقصود پس بماند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
فدای سوز دل مطربی که گفت بساز
در این خرابه چو منزل کنی بسوز و بساز
چنان ز سنگ حوادث شکست بال و پرم
که عمرها به دلم ماند حسرت پرواز
کنم بزیر پر خویش سر به صد اندوه
چو مرغ صبح ز شادی برآورد آواز
گره گشا نبود فکر این وکیل و وزیر
مگر تو چاره کنی ای خدای بنده نواز
به پایتخت کیان ای خدا شود روزی؟
که چشم خلق نبیند گدای دست دراز
در این خرابه بهر جا که پای بگذاری
غم است و ناله و فریاد و داد و سوز و گداز
گهر فشانی طوفان گواه طبع من است
که در فنون غزل فرخی کند اعجاز
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گر چه ما از دستبرد دشمنان افتاده ایم
ما ز بهر جنگ از سرتابه پا آماده ایم
در طریق بندگی، روزی که بنهادیم پای
بر خلاف نوع خواهی یک قدم ننهاده ایم
افترائی گر به ما بستند ارباب ریا
پیش وجدان راستی با جبهه بگشاده ایم
قلب ما تسخیر شد از مهر جمعی خودپرست
آه از این بتها که ما در قلب خود جا داده ایم
پیشه ما راستی، وین نادرستان حسود
در پی تنقید ما کاندر سیاست ساده ایم
این اسیری تا به کی، ای ملت بی دست و پای
گر برای حفظ آزادی ز مادر زاده ایم
فرخی چندیست ما هم در پی صید عوام
روز تا شب در خیال سبحه و سجاده ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
هر چند که با فکر جوانیم که بودیم
در پیروی پیر مغانیم که بودیم
گر هستی ما را ببرد باد مخالف
خاک قدم باده کشانیم که بودیم
با آنکه بهار آمد و بشکفت گل سرخ
ما زرد رخ از باد خزانیم که بودیم
عمریست که از سوز فراق تو من و شمع
شب تا به سحر اشک فشانیم که بودیم
هنگام زبونی نشود حربه ما کند
چون دشنه همان تند زبانیم که بودیم
مستند حریفان سبک مغز به یک جام
ما جرعه کش رطل گرانیم که بودیم
در سادگی و عیب و هنر گفتن در رو
چون آینه مشهور جهانیم که بودیم
از باد حوادث متزلزل همه چون کاه
مائیم که چون کوه همانیم که بودیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
از پی دیوانگی تا آستین بالا زدیم
همچو مجنون خیمه را در دامن صحرا زدیم
زندگانی بهر ما چون غیر دردسر نداشت
بر حیات خود به دست مرگ پشت پا زدیم
تا به مژگان تو دل بستیم در میدان عشق
خویش را بر یک سپاهی با تن تنها زدیم
بی نیازی بین که با این مفلسی از فر فقر
طعنه بر جاه جم و دارائی دارا زدیم
تا قیامت وعده کوثر خمارم می گذاشت
باده را در محفل آن حور با هورا زدیم
کیست این ماه مبارک کانچه را ما داشتیم
در قمار عشق او شب تا سحر یکجا زدیم
گر خطرها داشت در پای سیاست فرخی
حالیا ما با توکل، دل بر این دریا زدیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲
تن یافت برهنگی ز بی رختی ما
دل تن به قضا داد ز جان سختی ما
چون دید غم و محنت ما را شب عید
بگرفت عزای روز بدبختی ما
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵
ای آنکه تو را به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
خوش باش که گر خبر به طوفان ندهند
هر روز بگیرد خبر از مخبر غیب
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
قانون که اصول واجب التعظیم است
ما را به اطاعتش سر تسلیم است
گوید که بنای زندگانی بشر
بر روی قواعد امید و بیم است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
ای جعبه که سرنوشت ما در ید توست
مقصود عموم تابع مقصد توست
امروز که بیطرف شوی با بد و خوب
فرداست که خوب و بد ز خوب و بد توست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶
آن کیست که پرده خطا چاک کند
آسوده و شاد جان غمناک کند
با حربه برنده قانون امروز
از عدلیه قطع دست ناپاک کند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۵
اول بخطا پیشه مماشات کنید
قانع چو نشد خطایش اثبات کنید
اثبات چو شد خطا بحکم قانون
بر کیفر آن خطا مجازات کنید