عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۵
آنجا که قضا رهزن حال تو شود
گر خانه حصار است وبال تو شود
چون رحمت حق شامل حال تو شود
صحرای گشاده حصن مال تو شود
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۹
ای صاحب رای کامل و بخت بلند
سعی تو برای مال دنیا تا چند
فردا که رود جان تو از تن بیرون
اعدا همه آن مال به عشرت بخورند
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱
دانی ز چه یک نام حق آمد غفار
یعنی که به مجرمان عاصی رحم آر
گر جاهلی از جهل نکردی گنهی
پس عفو همیشه می‌نشستی بیکار
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۹
گر هیچ به بندگیت درخور باشم
در شهر تو سال و مه مجاور باشم
شروان ز پی تو کعبه شد جان مرا
گر برگردم ز کعبه کافر باشم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۹
گاهی که کنی عهد و وفا با یاران
زنهار وفای عهد خود واجب دان
بی‌شکر خدا مباش هرگز نفسی
تا بر تو شود ابر کرم‌ها باران
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۸
ای روی تو محراب دل غمناکان
وی دست تو سرمایه بر سر خاکان
روزی که روند سوی جنت پاکان
جز تو که کند شفاعت بی‌باکان
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۲
دیدم به ره آن مه خود و عید سپاه
بر بسته نقاب و نو چنین باشد ماه
در روزه مرا بیست و ششم بود از ماه
دیدم رخ او روزه گشودم در راه
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۱
چون مجلس عیش سازی استاد علی
جان تو و قطرهٔ می قطربلی
چون باز به طاعت آئی از پاک دلی
یحیی‌بن معاذی و معاذ جبلی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۳
از شهر تو رفت خواهم ای شهرآرای
جان را به وداع کوتهی روی بنمای
از جور تو در سفر بیفشردم پای
دل را به تو و تو را سپردم به خدای
خاقانی : قصاید و قطعات عربی
در مدح خلیفه المهتدی بالله
غض الزمان و غض عین کماله
به کمال بسطته عن المستنجد
ختم الخلائف فی‌الخلائق حسبة
به خلیفة الله المطاع المهتدی
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۵ - نه مسلمانی و نه برهمنی
ای خروس ایچ ندانم چه کنی
نه نکو فعلی و نه پاک تنی
سخت شوریده طریقی است ترا
نه مسلمانی و نه برهمنی
طیلسان داری و در بانگ نماز
به همه وقتی پیوسته کنی
مادر و دختر و خواهر که تراست
زن شماری به همه چنگ زنی
طیلسان دار مؤذن نکند
مادر و خواهر و دختر به زنی
دین زردشتی داری تو مگر؟
گشتی از دین رسول مدنی؟
با چنین مذهب و آیین که تراست
ازدر کشتنی و بابزنی!
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
طاقت عشق تو زین بیشم نماند
بیش از این بی‌تو سر خویشم نماند
راست می‌خواهی نخواهم بی‌تو عمر
برگ گفتار کمابیشم نماند
شد توانگر جانم از تیمار و غم
زان دل بی‌صبر درویشم نماند
تا گرفتم آشنایی با غمت
در جهان بیگانه و خویشم نماند
چون کنم تدبیر کارت چون کنم
چون دل تدبیراندیشم نماند
انوری تا کی از این کافربچه
کاعتقاد مذهب و کیشم نماند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
عالمی در ره تو حیرانند
پیش و پس هیچ ره نمی‌دانند
عقل و فهم ارچه هر دو تیزروند
چون به کارت رسند درمانند
جان و دل گرچه عزتی دارند
بر در تو غلام و دربانند
دوستان را اگرچه درد ز تست
مرهم درد خود ترا دانند
ورچه فریادخوان شوند از تو
هم به فریاد خود ترا خوانند
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در وصف عمارت ممدوح
این همایون مقصد دنیا و دین معمور باد
جاودان چون هست معمور از حوادث دور باد
در حریم او خواص کعبه هست از ایمنی
در اساس استوار او ثابت طور باد
از سر جاروب فراشان او هر بامداد
سقف گردون پر غبار بیضهٔ کافور باد
وز نوای پاسبان نوبتش هر نیم شب
در دماغ آسمان از نغمت خوش سور باد
آفتاب ار بی‌اجازت بگذرد بر بام او
روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد
فضله‌ای کز خاک دیوارش به باران حل شود
در خواص منفعت چون فضلهٔ زنبور باد
استناد کنگره‌ش را ماه بادام نیم دست
واندرو پیوسته عالی مسند دستور باد
چار دیوارش که از هر چار ارکان برترند
از جمالش جاودان این نه فلک مسرور باد
حظ موفور است الحق این عمارت را ز حسن
حظ برخوداری صاحب ازو موفور باد
ای سلیمان دوم را آصفی آصف اثر
تخت و بالش تا ابد بر هردوتان مقصور باد
هرکه چون دیو سلیمان بر شما عاصی شود
در سرای دیو محنت دایما مزدور باد
نظم و ترتیب وجود از رایت و رای شماست
سال و مه این رای و رایت صایب و منصور باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - تقاضای تشریف از مخدوم
ای خداوندی که هرکه از طاعتت سربرکشد
روزگارش خط خذلان تا ابد بر سر کشد
گر سموم قعر تو بر موج دریا بگذرد
جاودان از قهر دریا باد خاکستر کشد
ور نسیم لطف تو بر شعلهٔ دوزخ وزد
دلو چرخ از دوزخ آب زمزم و کوثر کشد
رونق عالم تصرفهای کلکت می‌دهد
ورنه تاثیر حوادث خط به عالم درکشد
بر مسیر کلک تو ترتیب عالم واجبست
تا به استحقاقش اندر سلک نفع و ضر کشد
تیر گردون کیست باری در همه روی زمین
کو به دیوان قدر یک حرف بر دفتر کشد
گر ز بهر تیر شه گلبن کند پیکان رواست
بید باری کیست کاندر باغ شه خنجر کشد
صاحبا گر بنده را تشریف خاصت آرزوست
تا بدان دامن ز جیب آسمان برتر کشد
کیست آخر کو نخواهد کز پی تشریف تو
ذیل تاریخ شرف در عرصهٔ محشر کشد
آسمان را گر نوید جامهٔ سگبان دهی
در زمان ذراعهٔ پیروزه از سر برکشد
تا عروس بوستان را دست انصاف بهار
از ره مشاطگی در حیله و زیور کشد
رونق بستان عمرت باد تا این شعر هست
کابر آذاری همی در بوستان لشکر کشد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳ - در مدح اکفی الکفات امیر ضیاء الدین احمد عصمی
خدای جل جلاله ز من چنین داند
که هرکه نام خداوند بر زبان راند
چو از دریچهٔ گوش اندر آیدم به دماغ
دلم به دست نیاز از دماغ بستاند
حواس ظاهر و باطن که منهیان دلند
یکی ز جملهٔ هر دو گروه نتواند
که پیش خدمت او از دو پای بنشیند
چو دل درآرد و بر جای جانش بنشاند
زهی بنای عقیدت که روزگار ازو
به منجنیق اجل خاک هم نریزاند
مگر هوای تو اصل حیات شد که قضا
برات عمر به توقیع او همی راند
خصایصی که هوای تراست در اقبال
خرد درو به تحیر همی فرو ماند
به خواجگیم رسانید بخت و موجبش این
که روزگار مرا بندهٔ تو می‌خواند
کجا بماند که اقبال تو به دست قبول
طرایف سخنم را همی نگرداند
چو مدحت تو برانگیزد اسب فکرت من
ز جوی قوت ادراک عقل بجهاند
چو پای من بود اندر رکاب خدمت تو
عنان مدت من چرخ برنگرداند
به نعمت تو که گر در مصاف‌گاه اجل
قضا به زور تمامم ز زین بجنباند
مرااگر هنری نیست این دو خاصیت است
که هر کرا بود از مردمانش گرداند
نه در مناصب اقران حسد بیازارد
نه در صدور بزرگان طمع برنجاند
فلک چو کان گهر دید خاطرم پرسید
که این که دادت و جز راستیت نرهاند
چو نام دولت اکفی الکفات بردم گفت
به کار دولت اکفی الکفات می‌ماند
تویی که ابر ز تاثیر فتح باب کفت
تواند ار همه آب حیات باراند
به سیم نام نکو می‌خری زیان نکنی
برین بمان که ز مردم همین همی‌ماند
عنان به ابلق ایام ده که رایض او
سعادتیست که در موکب تو می‌راند
غبار موکب میمونت از بسیط زمین
سوی محیط فلک چون عنان بپیچاند
ز بهر تکیهٔ او گرنه عزم فسخ کند
سپهر گوشهٔ مسند ز ماه بفشاند
تو تا مدبر ملکی شکوه تدبیرت
ز بام گیتی تقدیر بد همی راند
جهان به آب وفا روی عهد می‌شوید
فلک به دست ظفر جعد ملک می‌شاند
زمانه مهرهٔ تشویر بازچید چو دید
که فتنه با تو همی بازد و همی ماند
تو در زمانه بسی از زمانه افزونی
اگر زمانه نداند خدای می‌داند
همیشه تا که ز تاثیر چرخ و گریهٔ ابر
دهان غنچهٔ گل را صبا بخنداند
لب نشاط تو از خنده هیچ بسته مباد
که خصم را به سزا خندهٔ تو گریاند
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶ - در مدح شمس‌الدین اغل بیک
دوش در هجر آن بت عیار
تا به روزم نبود خواب و قرار
همه با ماه و زهره بودم انس
همه با آه و ناله بودم کار
نه کسی یک زمان مرا مونس
نه کسی یک نفس مرا غمخوار
همه بستر ز اشک من رنگین
همه کشور ز آه من بیدار
رخم از خون چو لالهٔ خودرنگ
اشکم از غم چو لؤلؤ شهوار
بر و رویم ز زخم دست کبود
دل و جانم به تیر هجر فکار
رخم از رنج زرد همچو ترنج
دلم از درد پاره همچو انار
نفسم سرد و سینه آتشگاه
دهنم خشک و دیده طوفان‌بار
گاه چون شمع قوت آتش تیز
گاه چون زیر جفت نالهٔ زار
دست بر سر زنان همی گفتم
کای فلک دست از این ضعیف بدار
تن بفرسود چند ازین محنت
جان بپالود چند از این آزار
تا کی این جور کردن پیوست
چند از این نحس بودن هموار
برگذر از ره جفا و مرا
روزکی چند بی‌غمی بگذار
طاقتم نیست از خدای بترس
بیش ازینم به دست غم مسپار
این همی گفتم و همی کردم
خاک بر سر ز گنبد دوار
یار چون نالهای من بشنید
گفت با من به سر در آن شب تار
مکن ای انوری خروش و جزع
که شدت بخت جفت و دولت یار
بار انده مکش که بار دگر
برهانیدت ایزد از غم و بار
بند بگشود چرخ، تنگ مباش
راه بنمود بخت، باک مدار
به تو آورد سعد گردون روی
روی زی درگه خداوند آر
شمس دین پهلوان لشکر شاه
پشت اسلام و قبلهٔ احرار
خاص سلطان اغلبک آنکه کفش
در سخا هست همچو ابر بهار
موی بر سایلان زبان خواهد
طبعش از بهر بخشش دینار
نظر لطف او بر آنکه فتاد
باز رست از زمانهٔ غدار
زیر پر همای دولت او
چه یکی تن چه صدهزار هزار
روز هیجا بر اسب که‌پیکر
چو برون آید از پی پیکار
مرکب زهره طبع مه نعلش
که تن باد پای خوش رفتار
گه زمین را کند ز پویه هوا
گه هوا را زمین کند ز غبار
برباید شهاب ناوک او
انجم از چرخ و نقش از دیوار
پیش او مار و مرغ در صف جنگ
تحفه و هدیه از برای نثار
مهر آرد گرفته در دندان
دیده آرد گرفته در منقار
سایهٔ رمح و عکس شمشیرش
بگر بیفتد بر جبال و بحار
سنگ این خاک گردد از انده
آب آن قیر گردد از تیمار
ای به ملکت چو وارث داود
ای به مردی چو حیدر کرار
ای چو چرخت هزار مدحت‌گوی
وی چو دهرت هزار خدمتگار
تا چو تیرست کار دولت تو
بی‌زبانست خصم چون سوفار
تو بشادی نشین که گشت فلک
خود برآرد ز دشمن تو دمار
بس ترا پشت نصرت یزدان
بس ترا یار دولت دادار
آنکه در دیدهٔ تو دارد قدر
وانکه بر درگه تو یابد بار
رفعت این را همی دهد تشریف
دولت آنرا همی نهد مقدار
بنده نیز ار به حکم اومیدی
مدحتی گفت ازو عجب مشمار
عالمی را چو از تو شاکر دید
گشت در دام خدمت تو شکار
ور ز اقبال قربتی یابد
پیش تخت تو چون صغار و کبار
جست از جور عالم جافی
رست از مکر گیتی مکار
کرد در منزل قبول نزول
گشت بر مرکب مراد سوار
تا نباشد به رنگ روز چو شب
تا نباشد به فعل نور چو نار
شب اعدات را مباد کران
روز شادیت را مباد کنار
پای بدگوی حاسدت در بند
سر بدخواه و دشمنت بر دار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح شمس‌الدین بهروز
ای بر اعدا و اولیا پیروز
در مکافات این و آن‌شب و روز
بر یکی جود فایضت غالب
وز دگر جاه قاهرت کین‌توز
بذل نزدیک همت تو چو وام
کرمت وام تو ز شکر اندوز
داده بی‌میل و کرده بی‌کینه
دور این مایه‌ساز صورت‌سوز
قالب دوستانت را دل شیر
حال دشمنانت را سگ و یوز
ای بحق هر دو تصرف تو
مالک هر دوی بدر و بدفوز
زانکه اقبال خویش را دیدم
با رخ دلگشای جان‌افروز
گفتمش هان چگونه داری حال
زیراین ورطه تاب حادثه‌سوز
گفت ویحک خبر نداری تو
که بگو بازگشت آخر گوز
حدثان کرد رای پای‌افزار
آسمان گشت مرغ دست‌آموز
شب محنت به آخر آمد و شد
شب من روز و روز من نوروز
روزم از روز بهترست اکنون
از مراعات شمس دین بهروز
باد عمرش چو جاه روز افزون
عمر اعداش عمر روز سپوز
حاسدانش همیشه سرگردان
غم بر ایشان ز بخت بد فیروز
وقت بر آبریز سبلتشان
آنکه گویند صوفیانش گوز
جاودان از فلک خطابش این
کای بر اعداد و اولیا پیروز
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح ناصرالدین طاهربن مظفر
زهی دست تو بر سر آفرینش
وجود تو سر دفتر آفرینش
فضا خطبه‌ها کرده در ملک و ملت
به نام تو بر منبر آفرینش
چهل سال مشاطه کون کرده
رسوم ترا زیور آفرینش
طرازی نه چون طاهربن مظفر
به عهد تو در ششتر آفرینش
اگر فضلهٔ گوهر تو نبودی
حقیر آمدی گوهر آفرینش
گشاد نفاذ تو گردون فطرت
بپردازد از دفتر آفرینش
وگر اختر تو نبودی نگشتی
سعادت‌رسان اختر آفرینش
به باد عدم بردهد گر بخواهد
خلاف تو خاکستر آفرینش
فنا بارها کرد عزم مصمم
که تا بشکند چنبر آفرینش
شکوه تو دریافت آن کار اگرنه
بکردی فنا در خور آفرینش
به دیوان جاهت گذارند انجم
خراج نهم کشور آفرینش
وز اقطاع جودت رسانند ارکان
وجوب همه لشکر آفرینش
تو ای سرور آفرینش نبینی
که هر دم قضا مادر آفرینش
به زجر تمام از طبیعت بپرسد
که هم به نشد سرور آفرینش
ترا کردگار از برای تحفظ
موکل کند بر سر آفرینش
تکسر چه باشد که با چون تو شحنه
بگردد به گرد در آفرینش
حوادث چرا بستری گستردکان
به معنی بود بستر آفرینش
گوا می‌کنم بر تو هان ای طبیعت
درین داوری داور آفرینش
که تا گرم و سردی برویش نیاری
که این است خشک و تر آفرینش
الا تا مزاج عناصر به نسبت
زیادت کند پیکر آفرینش
تو بادی که جز با تو نیکو نیاید
قبای بقا در بر آفرینش
دوام ترا بیخ در آب و خاکی
کزو رست برگ و بر آفرینش
بقای تو چندان که در طول و عرضش
نشاید به جز محور آفرینش
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۱ - در مناجات باری تعالی
مقدری نه به آلت به قدرت مطلق
کند ز شکل بخاری چو گنبد ازرق
نه خشت و رشتهٔ معمار را درو بازار
نه چوب و تیشهٔ نجار را درو رونق
به حکمتی که خلل اندرو نیابد راه
ز مهر و ماه گشاده در آن مکان بیرق
حصار برشده بی‌آب و گل ولیک به صنع
به گرد او زده از بحر بی‌کران خندق
نه منجنیق به سقفش رسد نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق
نه از فراز توان کرد حیلت مرکوب
نه از نشیب توان دید جایگاه نفق
درو به حکم روان کرده هفت سیاره
ز لطف داده وطنشان دوازده جوسق
میان گنبد فیروزه رانده بحر محیط
میان آب چنین خاک تودهٔ معلق
بدانکه مبدع ابداع اوست بی‌آلت
گواه بس بود ای شوربخت خام خلق
چو ظن بری که به خود برشد آسمان بلند
گهی ز گردش او روشنی و گاه غسق
نه بی‌نمایش خلاق شد مهیا خلق
نه بی‌کفایت وراق شد نگار ورق
جز او به صنع که آرد چو عیسیی ازدم
جز او به لطف که سازد چو موسیی ز علق
که برفرازد هر بامداد مطلع صبح
که برگشاد هر شب به ضد صبح شفق
که بارد از دهن ابر بر صدف لؤلؤ
که پوشد از اثر صنع در سمن قرطق
تبارک‌الله از آن قادری که قدرت او
دهان و دیده نماید ز عبهر و فستق
گهی ز آب کند تازه چهرهٔ گلزار
گهی ز باد کند باز لاله را یلمق
گهی ذلیل کند قوم فیل را از طبر
گهی هلاکت نمرود را گمارد بق
تراست ملک و تویی ملک‌دار و ملک‌بخش
ترا سزای خدایی به هر زمان الحق
ز دست باد تو بخشی به بوستان سندس
ز چشم ابر تو باری به دشت استبرق
به حکم ماردمان را برآری از سوراخ
ز بهر طعمهٔ راسو و لقمهٔ لقلق
به دفع زهر به دانا نموده‌ای تریاق
به نفع طبع به بیمار داده‌ای سرمق
به باغ بلبل بر یاد تو گشاده زبان
به شاخ فاخته از ذوق تو گرفته سبق
دوات در طلب آب لطف تو دلخون
قلم ز هیبت نام بزرگ تو سرشق
نه در کنام چرد بی‌امان تو آهو
نه در هوای پرده بی‌رضای تو عقعق
ز مار مهره تو آری، ز ابر مروارید
ز گاو عنبرسارا، ز یاسمین زنبق
تو نام سید سادات بگذرانیدی
ز هفت کشور و هفت آسمان و هفت طبق
به هر پیام که آورد کرده‌ام تصدیق
به هرچه از تو رسیدست گفته‌ام صدق
نه در پیام تو لا گفته‌ام به هیچ طریق
نه در رسالت او منکرم به هیچ نسق
نه در خلافت بوبکر دم زنم به خلاف
نه در امامت فاروق در مجال نطق
نه در نشستن عثمان چو رافضی بدگوی
نه در شجاعت حیدر چو خارجی احمق
سر خوارج خواهم شکافته چو انار
دل روافض خواهم کفیده چون جوزق
ز زخم خنجر صمصام فعل آینه‌گون
ز تیر ناوک زهر آب داده خسته حدق
مهیمنا چو به توحید تو گشادم لب
شداز هدایت فضل تو گفته‌ام مغلق
سواد نظم مرا گر بود ز آب گذر
کنند فخر رشیدی و صابر و عمعق
اگرچه عادت دق نیست انوری را لیک
به درگه تو کند یارب ار نشاید دق
چو در مدیح امیر و وزیر عمر گذشت
چه سود خواندن اخبار بلغه و منطق
منم سوار سخن گرچه نیستم در زین
ز درگه ملکان خنگ و ابرش و ابلق
یکی جریدهٔ اعمال خود نکردم کشف
هزار کس را کردم به مدح مستغرق
کنون که عذر گناهان خویشتن خواهم
ز دیده خون بچکد بر بدن به جای عرق