عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۹
بس که گلگون سرشکم جلوه رنگین می کند
گریه من دشت را دامان گلچین می کند
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۰
گاهی از نگه به رخم خنده می کند
چندانکه بیش می کشدم زنده می کند
نام خدا به خویش ببالید باغها
او را قبای گل چه برازنده می کند
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۶
لب بگشا به گفتگو تا دل ما روا شود
گرد مرا به باد ده تا نمک هوا شود
اشک چو می گدازدم گریه به باغ سرکنم
رنگ بهار در دمن با گلی آشنا شود
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸۴
چند منعم ز کوی یار کنید
حیرتم را یکی هزار کنید
دست مستانه را برافشانید
آستین دامن بهار کنید
گریه تخم شرار می کارد
دیده ها وقف لاله زار کنید
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۱
مگریز ای گل رعنا مگریز
نشدم سیر تماشا مگریز
سرو از سایه گریزان نشود
گر پری نیستی از ما مگریز
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۲
خیال لعل لبش عیش تنگدستان بس
گل پیاله نمکدان می پرستان بس
نیم نسیم که درد سر بهار دهم
چو شعله ام گل خاری از این گلستان بس
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۶
که دید از غم شناسان خاطر شادی که من دیدم
سراسر مهربانی بودم بیدادی که من دیدم
سوادش خواب حیرانی غبارش آب ویرانی
نبیند چشم محشر حیرت آبادی که من دیدم
گهی با سایه در شوخی گهی با جلوه در مستی
چها در سر ندارد سرو آزادی که من دیدم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۶
چه رنگ و بو ز خزان و بهار می چینم
که خار از گل و گل را زخار می چینم
طراز گوشه دستار نوبهار کند
گلی که از چمن انتظار می چینم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۰
از گلشن زمانه چه گلدسته بسته ای
رام که می شوی ز خیال که جسته ای
گل بی تکلفانه به سر می توان زدن
انگار کن که طرف کلاهی شکسته ای
رعناتر از بهاری و رنگین تر از گلی
نقشی برای چشم و دل ما نشسته ای
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۱
سرو بر خویش ببالد که تو رعنا شده ای
گل بنازد که تو گلزار تماشا شده ای
تا ز بیرحمی تنها ندهی داد ستم
گاه بیگانه گهی رام دل ما شده ای
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۳
نازکی سیر بناگوشی کسی
تازگی سیر برو دوش کسی
خرمن نازک تنی بالیده تر
گل نمی گنجد در آغوش کسی
کشتی شمشاد و سرو افتادگی
مرحبا سرو قباپوش کسی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۴
ساقی سحر است شبچراغی
تعمیر خرابه دماغی
یادش چقدر بها دارد
هر ناله ما کلید باغی
حیدر شیرازی : قصاید السبعه
فی حمد باری تعالی جل جلاله و عم نواله
خالق اشیا که این دریای اخضر آفرید
در کنار و دامنش، یاقوت و گوهر آفرید
طاق ازرق بست و این فرش مطبق گسترید
مهر انور ساخت و این ماه منور آفرید
در خم چوگان ماه نو به صنع خویشتن
آسمان ماننده ی گوی مدور آفرید
طشت زرین، طاس سیمین، در و گوهر، جزع و لعل
این همه قدرت درین دریای اخضر آفرید
صانع بیچون که این سطح مسطح راست کرد
قامت گردون کژرو همچو چنبر آفرید
از برای آنکه تا طباخی اشیا کند
آتشی از مهر در خورشید خاور آفرید
تا موالید ثلاثه پرورند از امر «کن»‏
چار طبع و نه سپهر و هفت اختر آفرید
ماهیان را در میان آب دریا جای داد
در کنار آتش سوزان، سمندر آفرید
زانجم رخشنده و رنگ شفق، هنگام شام
در کنار آسمان یاقوت و گوهر آفرید
کرد ابراهیم آزر بت شکن از امر خویش
از برای بت تراشی گرچه آزر آفرید
آدمی از چار طبع و پنج حس و شش جهت
در زمان کاف و نون الله اکبر آفرید
تا دماغ جان مشتاقان خود مشکین کند
مشک از آهوی چین، وز گاو عنبر آفرید
از شکوفه چون درختان را کله بر سر نهاد
از ورقهاشان، قبای سبز دربر آفرید
از لطافت، رنگ رخسار سمن چون آب بست
وز نظافت، لاله را همرنگ آذر آفرید
غنچه ی رعنا که می پوشد قبای فستقی
بر مثال دختری در زیر چادر آفرید
سوسن اندر طرف بستان ده زبانی می کند
از برای آنکه یزدانش سخنور آفرید
از بهار و ارغوان و لاله و نسرین و گل
در میان بوستان، دیبای ششتر آفرید
چون گل صد برگ را جام شراب ناب داد
مستی و شوخی همه در چشم عبهر آفرید
از شکوفه در میان بوستان گوهر نمود
وز شقایق در کنار باغ اخگر آفرید
نرگس صاحب نظر، چون دیده ی خود باز کرد
از دم ابر بهاری دیده اش تر آفرید
فصل نیسان، قدرت او از بهار هفت رنگ
بر سر دوشیزگان باغ، معجر آفرید
چون درخت گل بخندید و رخ خود سرخ کرد
بر کف او جامی از یاقوت احمر آفرید
بر کف لاله- که مخمورست- جام می نهاد
بر کف نرگس- که سرمست است- ساغر آفرید
در کنار باغ، چون گل را سپر داد از هوا
در میان بوستان، با بید خنجر آفرید
نی چون کف بگشود و در خدمت میان ده جا ببست
در نهاد او ز صنع خویش شکر آفرید
نرگس رعنا چو بر تخت زمرد جای داد
تاج بر فرق سرش از سیم و از زر آفرید
زیر دامان درختان چمن، فصل ربیع
لاله های آتشین مانند مجمر آفرید
در میان نوجوانان چمن، فصل بهار
یاسمین ماننده ی پیر موقر آفرید
بوستانها از لطافت همچو جنت راست کرد
جویهای آب شیرین همچو کوثر آفرید
گوهری از امر خود بنهاد در درج عقیق
چون از آن نه ماه شد، ماهی منور آفرید
قدرت و صنعش تماشا کن که از یک قطره آب
صورتی محبوب گل روی سمن بر آفرید
سرکشان نازنین گل رخ نسرین بدن
مه وشان دلکش خورشید پیکر آفرید
از برای «کنت کنزا» این همه اسرار صنع
در خط و خال و لب و رخسار دلبر آفرید
قادر بیچون که این دنیا و عقبا راست کرد
بهترین دنیی و عقبی پیمبر آفرید
مصطفا و مجتبا و ابطحی و هاشمی
بر همه پیغمبرانش شاه و سرور آفرید
چون به دست صنع خود گیسوی احمد برفشاند
عالم از گیسوی مشکینش معنبر آفرید
چون به معراج یقین می رفت با فر و شکوه
جبرییلش در ره تعظیم، چاکر آفرید
روز محشر امتان یکسر بدو بخشد خدا
از برای آنکه او سالار محشر آفرید
در میان شاعران سالک توحید گوی
تا نپنداری که کس مانند حیدر آفرید
گرچه تلخی می کشد از شوربختی در جهان
شعر شیرین خوشش از شهد خوشتر آفرید
حیدر شیرازی : قصاید السبعه
فی قدرة الله تعالی و صفاته
قادری کز قدرت این عالم پدیدار آورد
خلق عالم را به عشق خویش در کار آورد
نافه از آهو و نور از نار و لعل از خاره سنگ
گوهر از بحر و زر از کان و گل از خار آورد
حکم او از رعد غران کوس سلطانی زند
امر او از ابر گریان در شهوار آورد
خار تیز از قدرت او بوستان پر گل کند
چوب خشک از حکمت او میوه ها بار آورد
نوبهار صنع بفرستد، بروید گل ز خار
بلبلان را مست و لایعقل به گلزار آورد
فصل نیسان چون بگرید ابر و خندد روی دشت
لاله ها در باغ از قدرت نمودار آورد
ضیمران تار و بنفشه کوژ و لاله شرمسار
ارغوان خونین و گل شوخ و سمن زار آورد
پیشتر از آنکه در پوشد گل رعنا قبا
نرگس سرمست در بستان کله دار آورد
فصل تابستان به قدرت در میان بوستان
صد هزاران صنع گوناگون ز اشجار آورد
میوه های خوب شفتالود و امرود و ترنج
سیب و زردآلود و نارنج و به و نار آورد
از هوای شام، نفح عنبر سارا دهد
وز نسیم صبح، بوی مشک تاتار آورد
پادشاه پادشاهان روز محشر در بهشت
عاشقان مست را با خویش در کار آورد
در بر ایشان به دست قدرت خود از کرم
دم به دم از حوض کوثر جام اسرار آورد
گه به قدرت مهر رخشان را به شب پنهان کند
گه به حکمت روز روشن از شب تار آورد
در سحر چون وانشاند شمع ماه از باد صبح
مشعل خورشید در عالم پدیدار آورد
تا درین مرکز فراوان نقش قدرت برکشد
مهر همچون نقطه و گردون چو پرگار آورد
هر شب اندر مجلس گردون ز بهر روشنی
از مه و انجم چراغ و شمع بسیار آورد
مهر و ماه و مشتری و زهره و بهرام و تیر
با زحل هر هفت در گردون به رفتار آورد
هست اقرارم که گبر و کافرست و دوزخی
هر که او در قدرتش یک ذره انکار آورد
شکر از نی، گندم ازگل، میوه ها از چوب خشک
از برای بنده ی بیچاره ی زار آورد
وآنگهی بر دست قدرت از میان باغ صنع
میوه ی الوان گوناگون به بازار آورد
بنده ام از جان خدایی را که بهر بندگان
این همه قدرت درین اطوار و ادوار آورد
گاه یوسف را به ده درهم فروشد در جهان
گاه در مصرش جهانی را خریدار آورد
امر او هنگام قدرت در جهان معجزات
عیسی یک روزه را ناگه به گفتار آورد
خود کند تقدیر و منصور از انا الحق دم زند
و آنگهش از غیرت خود بر سر دار آورد
گاه زهر جان ستان از زخم مار آرد پدید
گاه دفع رنج آن از مهره ی مار آورد
گرچه نمرود دنس لاف الوهیت زند
پشه ای بفرستد و او را نگونسار آورد
ورچه فرعون لعین آن دعوی باطل کند
همچو خس در رود نیل او را گرفتار آورد
گر به دست امر بردارد حجاب از روی کار
از هدایت کافر صد ساله اقرار آورد
حیدر توحید گوی از غایت صدق و صفا
روی دل پیوسته بر درگاه دادار آورد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲ - فی مدحه خلد الله سلطانه
خسرو خاور چو پنهان شد ز شاه زنگبار
پادشاه شام شد بر توسن گردون سوار
زورق زرین چو پنهان گشت در بحر محیط
کشتی سیمین روان گردید در دریای قار
پیر ازرق پوش را دامن پر از در و گهر
لیکن از رنگ شفق یاقوت بودش در کنار
چون نگه کردم کنار چرخ دیدم پر درم
همچو بر فرش زمرد ریخته برگ بهار
قرص زرین فلک تا در دل شب شد نهان
در فلک دیدم هزاران لعبت سیمین عذار
عقل کل انگشت حیرت برده در دندان فکر
از تعجب کین عجب قصری است پرنقش و نگار
او چنان بیدار و حیران بود و من در خواب خوش
دیدم ایوانی بخوبی خوشتر از دارالقرار
از سرافرازی فتاده عرش در پایش حقیر
وز بلندی گشته پیشش سدره پست و شرمسار
پرگل و ریحان و سنبل همچو بستان ارم
روشن و دلجوی و خرم همچو روی غمگسار
بر در و دیوار و سقفش جمله صورتهای خوش
دست مانی برده معنیها در آن صورت به کار
بادگیرش از بلندی برتر از هفت آسمان
و اندرو باد بهاری عطربیز و مشکبار
گرد ایوان بوستانی خوشتر از باغ ارم
پربهار و ارغوان و یاسمین و لاله زار
زآنکه تا عشاق را برگ نوا حاصل شود
بر سر هر گلبنی می خواند موسیقی هزار
تا به رقص آرد درخت بید و ساج و کاج و سرو
در میان بوستان دست طرب می زد چنار
بر مثال سلسبیل و کوثر از هر سو روان
جویهای سرد شیرین همچو نوش خوشگوار
دست قدرت از درختانش به صنع آویخته
سیب و زردآلو و امرود و به و نارنج و نار
حوض کوثر بر لبش دو تخت سلطانی زده
پایه شان بر رفته تر از نه سپهر باوقار
کوتوال چرخ هفتم آنکه کیوان نام اوست
بر در ایوان به دربانی نشسته روز بار
مشتری در وعظ و مریخ ایمن و خور بی خبر
زهره با چنگ و عطارد نی زن و مه پرده دار
مطربان در های و هوی و دلبران در گفت و گوی
صد هزاران شمع می افروخت از دست نگار
دف به قانون چون فغان می کرد از زخم قفا
چنگ و نای و عود و بربط ناله می کردند زار
مسکنی میمون و اجلاسی خوش و قومی شریف
ساعتی سعد و زمانی خوب و وقتی اختیار
همچو من کروبیان نه سپهر از خرمی
رقص می کردند و بودند از محبت بی قرار
حوریان هشت جنت جمله بیرون آمدند
و اندر آن مجلس باستادند از بهر نظار
بس که شب می ریخت مشک از آستین و جیب خویش
از زمین تا آسمان پر بود از مشک تتار
تاج دولت بر سر و بنشسته با بلقیس عهد
بر سر تخت سلیمان پادشاه کامکار
نصرت دنیا و دین، گردن فراز شرق و غرب
شاه یحیای مظفر، سایه ی پروردگار
بر سپهر لاجوردی قدسیان از خرمی
گوهر سیاره می کردند بر فرقش نثار
در جنان جاه و جلالت آنچنان صاحب قران
چون سزا دیدم بر او کردم دعای بی شمار
کردگارا! بر سر ما این چنین صاحب قران
در چنین جاه و جلالت تا ابد پاینده دار
همرهش بادا سعادت، همدمش بادا ظفر
همنشینش دولت و، نصرت قرین و، بخت یار
شاه چون نوشین روان آمد به گاه عدل و داد
وین وزیر زیرکش، بوزرجمهر روزگار
ملک یزد از دولتت همچون بهشت آراستند
و اندرو شادی کنانند از صغار و کبار
چشم زخم از ملک و از سلطان صفدر دور باد
زآنکه هستی عادل فرخنده و فرخ تبار
حاتم طایی که باشد پیش بذلت گاه جود؟
رستم دستان چه کوشد پیش حزمت وقت کار؟
در بر سلطان محمد پهلوان شرق و غرب
بر در تبریز بشکستی اخی در کارزار
چون چنین نام آوری کردی به هنگام نبرد
سنجق نام آوری دادت خدیو نامدار
تا به سلطانی نشینی بر سر تخت پدر
آمدی و یزد بگرفتی به عزم استوار
ملک می گیری به تیغ و ملک می بخشی به عدل
مثل تو هرگز ندیدم ملک گیر ملک دار
نعلهای مرکب فرخ پی ات، یعنی هلال
می شود هر ماه در گوش فلک چون گوشوار
تیر پیر چرخ اگر چه می زند دایم قلم
آورد کاغذ به پیشت بهر حاجت چند بار
در میان ز عدلت کس ننالد جز که نی
زهره از شادی ازین رو چنگ دارد در کنار
از هوای مجلس جان پرورت هر صبحدم
پیر ازرق پوش گردون می کند مهر آشکار
ترک خون ریز فلک، مریخ، در روز نبرد
می کند رمحش درون دیده ی خصمت گذار
قاضی گردون گردان، آنکه نامش مشتری است
آورد کاغذ به پیشت بهر حاجت چند بار
پیر پر دستان باهیبت که کیوان نام اوست
پاسبان بام ایوان تو باشد بنده وار
تا ببیند پادشاهی چون تو بر تخت مراد
سالها تا دیده ی گردون همی کرد انتظار
زآسمانها دست قدرت بهر پای مرکبت
نه طبق پر کرده است از دانه های شاهوار
مردم شیرازت از جان دوستدار حضرتند
وز ارادت در دعا کوشند در لیل و نهار
همچو حیدر از محبت روز و شب از جان و دل
عمر و جاه دولتت خواهند از پروردگار
من به القاب همایونت دو دفتر ساختم
تا به اقبالت بماند در زمانه یادگار
تا بخوانند و بدانند و بگویندت دعا
برده ام در وی سخنهای تر شیرین به کار
من به خاک راهت افتادم ز بهر بندگی
خوش بود کز خاک برگیری تن این خاکسار
تا یمین است و یسارست و جنوب است و شمال
دولتت باد از جنوب و نصرتت باد از یسار
روز عید فرخ و دامادی فرخنده ات
بر تو میمون و مبارک باد تا روز شمار
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳ - فی البدیهه و مدح خلد الله سلطانه
علی الصباح که سلطان طارم ازرق
فراز گنبد فیروزه گون بزد سنجق
ز بیم خنجر خورشید، لشکر انجم
ز روی چرخ گریزان شدند چون زیبق
ز خواب صبح چون ملاح روز سر برداشت
روانه کرد درین بحر نیلگون زورق
ز روی صدق، به صابون مهر، گازر روز
سحر ز دامن گردون بشست روی شفق
چو آفتاب برآمد، درآمد از در من
بتی که از رخ او ماه را بود رونق
شکسته سنبل او نرخ عنبر سارا
گرفته عارض او بر گل و ریاحین دق
فراز سرو قدش یاسمین و سنبل و گل
درون پیرهنش برگ لاله و زنبق
کشیده از سر زلف آفتاب در زنجیر
فکنده بر مه تابان ز مشک ناب وهق
ز عکس آتش رخسار چون بهار، گلش
گلاب گشته و افتاده در میان عرق
نشاط در دل و در دست جام لعل مذاب
شراب در دست و در پاکشان کشان یلمق
به عشوه ترک کمان دار ناوک اندازش
نشانده در دل من تیغ غمزه نا بر حق
به شکر شکر شیرین دوست، طوطی نطق
دهان به چرب زبانی گشاده چون فستق
بگفتم: ای بت ساقی، بیار جام شراب
کنون که مطربم انگشت می زند بر رق
نهاد بر کف من جام باده، گفتا: نوش! ‏
چون نوش کردم از دست او می راوق
ز عشق نرگس سرمست و نوبهار رخش
بسان غنچه دریدم ز عاشقی قرطق
ز بهر آنکه شوم سرفراز همچو کلاه
به خاک پاش فتادم چون موزه و بشمق
چه گفت؟ گفت که حیدر برو به خدمت شاه
بخوان به حضرت أعلی قصیده ای مغلق
دراز همچو سعادت به پادشاهی رو
که پادشاهی و دولت بدو بود ملحق
هر آن کسی که سر از خط او بگرداند
به زخم تیغ زبان چون قلم کنندش شق
به گرد سور سرایش که به ز فردوس است
بود ز روی زمین تا به عرش یک خندق
گهی که شاه رخ آرد بر اسب در عرصه
هزار پیل چو فرزین برد به یک بیدق
به پایگاه جلالش همی کشند به دست
ز بهر پیشکش، این تند سرکش ابلق
مطهرست به عالم چو یحیی معصوم
از آنکه نام وی از نام او بود مشتق
یگانه نصرت دین یحیی ستوده خصال
دلیر و صفدر آفاق، پادشاه بحق
به پادشاهی و بخشندگی و شرم و ادب
تویی که برده ای از خسروان عهد سبق
شهان دور که مشهور عالمند امروز
به مجلس تو چو طفلان گرفته اند سبق
ترا به معرفت حق به حق شناخته ام
تو اهل معرفتی در جهان جان الحق
به معرفت دو جهان را گرفتی از مردی
چه حاجت است ترا در جهان به تیغ و درق
بدین دلیری و گردافکنی و شیردلی
هر آن کسی که ترا دید می زند صدق
حروف انجم و نه دفتر سپهر امروز
بود ز دفتر قدر تو کم ز نیم ورق
ز خدمتت نگریزد فلک به هیچ طریق
رخ از در تو نتابد ملک به هیچ نسق
به قاف قرب ز سیمرغ پیشتر باشد
اگر دمی به هوای تو پر زند عقعق
سپهر پیر که اقرار بندگی تو کرد
به پیش خلق جهان باز می دهد لاحق
به هیچ روی نباشد عزیز در بر خلق
کسی که با تو دورویی کند بسان هبق
هر آن کسی که علم شد به دوستداری تو
به پیش خلق بود سرافراز چون بیرق
عدوی ناکس بی آبرو- که بادا خاک!- ‏
در آتش حسد و حرص می شود محرق
به خالقی که بگسترد هفت فرش زمین
به قادری که برافراخت نه فلک معلق
به صانعی که شب از بهر روشنایی خلق
فروخت مشعله ی ماه در میان غسق
به مصطفی که خدا در ازل به کن فیکون
بیافرید جهان را به عشق او مطلق
به یاوران و به اولاد پاک زاهر او
که جز به دوستی حق نمی زنند نطق
به ان یکاد که از بهر چشم زخم دمند
به قل أعوذ که باشد کلام رب فلق
به چار طبع و سه روح و سه نفس و سه مولد
به شش جهان و به هفت اختر به نه جوسق
به رهروان طریقت، به عاشقان خدای
که از ریاضت در چشمشان نماند رمق
به آفتاب که هر صبحدم ز غایت مهر
فراز طارم نیلوفری زند سنجق
به مطبخ شب و گاو سپهر و بره ی چرخ
به قرص ماه و به نه گرد خوان و هفت طبق
که در میانه ی شاهان به شرم و حلم و ادب
نظیر تو نبود زیر گنبد ازرق
شها! اگر چه که گنج سخن بپاشیدم
نخواستم ز کسی در زمانه یک دانق
خسیس را نخرم من به هیچ در عالم
اگر چه در بر او سندس است و استبرق
به شهر یزد شب و روز مبرز الشعرا
هنوز می زند از روی جاهلی بق بق
شده ست خوار و خلق در میان خلق جهان
مباد هیچ کسی در زمانه خوار و خلق
چو شاهباز حقیقت کجا پرد عصفور
به صوت و نغمه ی بلبل کجا رسد لق لق
کنیم شکر خدای جهان که هست امروز
کسی که بازشناسد همای را از بق
همان به است که کوته کنم حدیث دراز
ز بهر آنکه درازی به غایت است احمق
همیشه تا به گه شام زورق خورشید
شود درین بن دریای قار مستغرق
زبهر آنکه تو دایم به حق همی کوشی
نگاهدار وجود تو باد دایم حق!‏
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - فی مدح سلطان حسین شیرازی
روز نوروز و هوای چمن و فصل بهار
خوش بود جام می و بوی گل و روی نگار
از گل و نسترن و یاسمن و سرو و سمن
باغ پرنقش و نگارست، زهی نقش و نگار!‏
بر لب ساغر گل، عکس می شورانگیز
بر کف دست شقایق، قدح نوشگوار
گسترانند در اطراف چمن دیبه سبز
یا مگر خاک چمن نقش کنند از ژنگار
بلبل از حسرت گل نغمه کند در نوروز
قمری از سرو سهی دم زند از موسیقار
تا شود فاش که گل جامه دریده ست سحر
عندلیب است و مطوق که بگویند اسرار
چون من از حسرت معشوقه غزلخوان شده اند
طوطی و فاخته و کبک در و قمری و سار
بلبل از شاخ گل تازه فغان درگیرد
کز چه در طرف چمن غنچه نشیند با خار
همچو بلبل بسرا و گل بستان افروز
درد و تیمار رها کن که کشد بوتیمار
گر زند دست چنار از پی شادی چه عجب
زآنکه برخاست دگر بوی گل و بانگ هزار
بس که مرغ سحر از عشق غزل می خواند
در چمن سرو سهی رقص کند صوفی وار
گر زنی لاله صفت خیمه ی عشرت در کوه
بشنوی قهقهه ی کبک دری از کهسار
مطربا! سوز بود کار دلم، پرده بساز
ساقیا! باد بود شغل جهان، باده بیار
در چنین وقت که شیراز بود چون جنت
در چنین روز که گلزار شود چون فرخار
عاشق رند بود هر که درآید سرمست
زاهد خشک بود هر که نشیند هشیار
خویش باز آر ز بازار، به گلشن بنشین
که نمی خواهم از آن گل که بود در بازار
بوی معشوقه ی من هست ز نسرین ظاهر
رنگ رخساره ی من گشت ز خیری اظهار
زعفران عکس رخ زرد مرا دید به خواب
لاجرم چهره ی او زرد بود چون دینار
با وجود رخ معشوقه و جام می ناب
هستم از جام جم و ملک سلیمان بیزار
در خمارم چه کنم؟ جام می ام می باید
ساقیا! لطف کن و دفع خمارم ز خُم آر
هر کسی را که دلی هست در این موسم گل
در میان چمنی باده خورد با دلدار
چون مدار طرب از باده ی لعلی باشد
باده نوش از کف معشوقه و اندیشه مدار
چون بجز باد هوا هیچ ندارد در دست
می ندانم که چرا پنجه گشوده ست چنار
می کند ابر بهاری چو من از حسرت دوست
بر سر فرش زمرد، گهر از دیده نثار
در گل زرد و گل سرخ نگر در بستان
کین بسان رخ من باشد و آن چون رخ یار
بس که مانند شقایق دل من می سوزد
آتش افتاد ز سوز دل من در گلنار
نی که از خاک برون آمد و گویا گردید
ده زبانی کند امروز چو سوسن در کار
غنچه از پرده برون آمد و گل خندان شد
وز دل بلبل شوریده بشد صبر و قرار
گر بنفشه سر خود کرد گران معذورست
زآنکه در خواب چنان شد که نگردد بیدار
بر سر گل ز هوا بید عجب لرزان است
که مبادا که گل امسال بریزد چون پار
از ریاحین گل صد برگ برآرد بستان
وز شکوفه ید بیضا بنماید اشجار
ارغوان خرم و گلشن خوش و سوسن دلکش
لاله در آتش و گل در تب و نرگس بیمار
ضیمران تازه و خطمی تر و نیلوفر غرق
خوش نظر خرم و ریحان کش و عبهر عیار
غنچه در پوست نمی گنجد و خوش می خندد
ابر سرگشته همی گردد و می گرید زار
چشم بادام اگر تر شود از گریه ی ابر
دهن پسته بدو خنده کند دیگر بار
عکسی از چهره ی زرد خودم آید در چشم
چون ترنج از ورق سبز نماید دیدار
سوسن و سرو چو رخسار و قد دلکش دوست
نار و سیب است چون پستان و زنخدان نگار
عالم پیر دگر زندگی از سر گیرد
روز نوروز چو صنعش بنماید آثار
در خزان بین که ز صنعش عنب رنگارنگ
خوشه ی گوهر و لعل است که باشد پربار
مبدع صنع، نگارنده ی نه قصر سپهر
داور دهر، برآرنده ی روز از شب تار
یک نظر کرد و دو گیتی به دمی پیدا شد
خالق خلق، نگارنده ی هفت و نه و چار
این بزرگی و غرور از چه بود در سر ما
شاید از دور کنیم از سر خویش این پندار
آفتابی که دو صد ره ز جهان افزون است
هست یک نقطه درین گردش همچون پرگار
من که باشم؟ چه کنم؟ خود به چه خوانند مرا؟
عاشق سوخته ی گشته ز هجران افگار
تا کند سرو و گل از قامت و رخسار خجل
در چمن سرو گل اندام من آمد به گذار
گفتم: از سیب زنخ گر بدهی شفتالود
به شوم حالی و در پوست نگنجم چو انار
گفت: اگر زرد شوی از غم من چون نارنج
باشی از سیب و ترنج و به من برخوردار
گرچه شمشاد و صنوبر قد رعنا دارند
قد چون نارون او به ازیشان صد بار
گفتم: ای پسته دهان چون شده ام فرهادت
کام من زآن لب شیرین شکر خنده برآر
گفت: چون خسرو اگر شکر شیرین خواهی
همچو فرهاد در افتی ز کمر عاشق و زار
زلف او سنبل تر بود و رخش برگ سمن
نی غلط رفت که بد زلف و رخش لیل و نهار
بی زنخدان چو سیبش که به از نارنج است
کس نداند که مرا در دل زارست چه نار
دیدمش روی چو ایمان و مسلمان گشتم
بازش از کفر سر زلف ببستم زنار
گفتم: از وصف تو حیدر غزلی خواهد گفت
شاید ار گوش کنی از صنم سیم عذار:‏
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - و له ایضا
روز نوروز و می و مطرب و معشوق و بهار
مستی و عشرت و آغوش و بر و بوس و کنار
سمن و نسترن و یاسمن و سرو چمن
سوسن و برگ گل و جام می و روی نگار
کام و آرام و نشاط و طرب و عیش و خوشی
سرو و شمشاد و گل و سنبل و سیب و به و نار
مستی نرگس و رنگ چمن و سایه ی بید
غلغل بلبل و بوی گل و آواز هزار
شیوه و ناز و عتاب صنم سیم اندام
شاهد و شمع و شراب و بت شیرین گفتار
باغ و صحرا و لب جوی و قد سرو سهی
عنبر و عود و عبیر و سمن و مشک تتار
چشم در شاهد و گل در بر و ساغر در دست
گوش بر مطرب و می در سر و لب بر لب یار
یار در مجلس و مه در خور و حیدر با دوست
باده در ساغر و جان در بر و دل با دلدار
خوش بود این همه گر دست دهد وقت صبوح
خوش بود این همه گر جمع شود فصل بهار
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸ - بهاریات
ساقی! بده آن باده که هنگام بهارست
صحن چمن از سنبل و گل چون رخ یارست
نرگس که بود بر کف او ساغر زرین
چون نرگس مخمور تو در عین خمارست
وقت گل اگر دست دهد یار گل اندام
می نوش که هنگام می و بوس و کنارست
در سینه ی عشاق ز آسیب هوایی
ای سیب زنخدان، تو چه دانی که چه نارست
رخساره ی دلجوی تو یا باغ بهشت است
بوی شکن زلف تو یا باد بهارست؟
روی چمن امروز ز مشاطه ی نوروز
چون روی نگارین تو پرنقش و نگارست
از باده ملولیم که در ساغر عام است
وز گل ببریدیم که همصحبت خارست
بلبل! نه تویی عاشق و دیوانه به تنها
بر چهره ی گل عاشق و دیوانه هزارست
حیدر ز هوای سر زلف تو به عالم
چون باد صبا دل سبک و شیفته کارست
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰ - بهاریات
بهار و باده و روی نگار خوش باشد
نوای بلبل و بانگ هزار خوش باشد
نگار موی میان در کنار، وقت صبوح
کنار سبزه، میان بهار خوش باشد
شراب در سر و مطرب حریف و ساقی مست
نگار در بر و گل در کنار خوش باشد
بهار خرم و جام شراب و نغمه ی چنگ
چگونه بی رخ آن غمگسار خوش باشد
هر آن کسی که چو من بلبل گلی گردد
اگر خورد ز غمش زخم خار خوش باشد
ز مشک بر ورق روی همچو برگ گلش
محقق است که خط غبار خوش باشد
میان مجلس اغیار و گفتگوی رقیب
اگر کرشمه کند چشم یار خوش باشد
به مجلسی که کشم جام زهر چون حیدر
ز دست او چو می خوشگوار خوش باشد
جفا و جور کش ای ناتوان که بر بنده
جفا و جور خداوندگار خوش باشد