عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱ - فی البدیهه
عروس گل چو به طرف چمن درآمد باز
ز عشق بلبل شوریده برکشید آواز
به روی خرم گل بلبلان ادا کردند
میان باغ به نوروز نغمه های حجاز
نگار و باده ی لعلی گرت به دست آید
چو لاله فرش زمرد به پیش پای انداز
دلا! چو راز نهان آشکار خواهی کرد
خیال یار پری چهره ساز محرم راز
بمیر پیش مسافر چو بوسعید از ملک
بنه ز عشق چو محمود سر به پای ایاز
ز پا درآمدم از تاب مهر عالم سوز
ز دست رفته ام از دست یار دستان ساز
چو باز کرد شکار از برم کبوتر دل
چه باشد ار نفسی دربر من آید باز؟
چه شد که ملک دل عاشقان مشمر شد
مگر ز چشم تو برخاست فتنه در شیراز
ربوده ای دل صاحب دلان به حیله و مکر
فزوده ای هوس عاشقان به شیوه و ناز
دلم چو کعبه ی کوی تو دید، کرد طواف
تنم چو قبله ی روی تو دید، برد نماز
به مجمع تو بود عود و شمع در خور سوز
به مجلس تو بود رود و چنگ در خور ساز
به گرد کوی تو حیدر چو بگذرد، گوید
مگس به منزل سیمرغ می کند پرواز
ز عشق بلبل شوریده برکشید آواز
به روی خرم گل بلبلان ادا کردند
میان باغ به نوروز نغمه های حجاز
نگار و باده ی لعلی گرت به دست آید
چو لاله فرش زمرد به پیش پای انداز
دلا! چو راز نهان آشکار خواهی کرد
خیال یار پری چهره ساز محرم راز
بمیر پیش مسافر چو بوسعید از ملک
بنه ز عشق چو محمود سر به پای ایاز
ز پا درآمدم از تاب مهر عالم سوز
ز دست رفته ام از دست یار دستان ساز
چو باز کرد شکار از برم کبوتر دل
چه باشد ار نفسی دربر من آید باز؟
چه شد که ملک دل عاشقان مشمر شد
مگر ز چشم تو برخاست فتنه در شیراز
ربوده ای دل صاحب دلان به حیله و مکر
فزوده ای هوس عاشقان به شیوه و ناز
دلم چو کعبه ی کوی تو دید، کرد طواف
تنم چو قبله ی روی تو دید، برد نماز
به مجمع تو بود عود و شمع در خور سوز
به مجلس تو بود رود و چنگ در خور ساز
به گرد کوی تو حیدر چو بگذرد، گوید
مگس به منزل سیمرغ می کند پرواز
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - مدح شیراز
دلم ز خطه ی شیراز و قوم او شادست
که به ز خطه ی مصر و دمشق و بغدادست
به هر طرف که روم دلبری شکردهن است
به هر کجا نگرم لعبتی پری زادست
طواف خطه ی شیراز می کنم شب و روز
که همچو کعبه عزیز و لطیف بنیادست
چو یار حوروشم با شراب دست دهد
به لاله زار خرامم که جنت آباد است
درآ به باغ ملک، بند غم ز دل بگشا
ببین که لاله عذارم چو سرو آزادست
بیا که جنت و کوثر مصلی و رکنی است
ببین که باغ ارم باغ جعفرآبادست
مگر که خسرو شیرین دهن نمی داند
که شور شکر شیرین ز سوز فرهادست؟
در آب و آتش عشقش چگونه خاک شوم
که خاکساری من در هوای او بادست
نمی خورد غم دنیا و آخرت حیدر
دلش به شادی وصل تو در جهان شادست
که به ز خطه ی مصر و دمشق و بغدادست
به هر طرف که روم دلبری شکردهن است
به هر کجا نگرم لعبتی پری زادست
طواف خطه ی شیراز می کنم شب و روز
که همچو کعبه عزیز و لطیف بنیادست
چو یار حوروشم با شراب دست دهد
به لاله زار خرامم که جنت آباد است
درآ به باغ ملک، بند غم ز دل بگشا
ببین که لاله عذارم چو سرو آزادست
بیا که جنت و کوثر مصلی و رکنی است
ببین که باغ ارم باغ جعفرآبادست
مگر که خسرو شیرین دهن نمی داند
که شور شکر شیرین ز سوز فرهادست؟
در آب و آتش عشقش چگونه خاک شوم
که خاکساری من در هوای او بادست
نمی خورد غم دنیا و آخرت حیدر
دلش به شادی وصل تو در جهان شادست
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷ - و له ایضا
روزی است عید کز همه ایام خوشترست
وز روز عید، روی دلارام خوشترست
گل خرم و خوش است، ولی در میان گل
دربر گرفته یار گل اندام خوشترست
ای ناتمام! نسبت رویش به مه مکن
زآن رو که روی او ز مه تام خوشترست
جانا! ز زلف خویش دلم را رها مکن
کین مرغ پای بسته درین دام خوشترست
بیمار گشت حیدر و بر یاد لعل تو
هر دم که باده می خورد از جام، خوشترست
وز روز عید، روی دلارام خوشترست
گل خرم و خوش است، ولی در میان گل
دربر گرفته یار گل اندام خوشترست
ای ناتمام! نسبت رویش به مه مکن
زآن رو که روی او ز مه تام خوشترست
جانا! ز زلف خویش دلم را رها مکن
کین مرغ پای بسته درین دام خوشترست
بیمار گشت حیدر و بر یاد لعل تو
هر دم که باده می خورد از جام، خوشترست
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲ - و له ایضا
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷ - و له ایضا
الا ای سرو نسرین بر! که سنبل بر سمن داری
خطا در طره ی پرچین، حبش گرد ختن داری
ز برگ گل به رنج آیی چرا گل در سمن پوشی
ازین به جامه دربر کن که بس نازک بدن داری
می از لعل تو می نوشم که در مستی شکر بخشی
دل از زلف تو می جویم که در گیسو شکن داری
تویی لیلی که چون مجنون هزاران خسته دل کشتی
تویی خسرو که چون شیرین هزاران کوهکن داری
مگر در زلف شبرنگش گذر کردی که مشکینی
الا ای باد نوروزی که بوی یار من داری
قمر در شام و خور در دام و شب بر بام و لب می فام
شکر در کام و می در جام و گل در پیرهن داری
شکر شیرین، قمر رنگین، گهر پروین، نظر جان بین
سپر پرچین، خطا در چین، حبش گرد ختن داری
شب پیچان، رخ جانان، در و مرجان، حیات جان
خط ریحان، گل خندان، بهار و نسترن داری
شکر می پوش و گل در جوش و لب خاموش و من مدهوش
روان در نوش و دُر در گوش و گوهر در دهن داری
میانت کس نمی بیند کمر گردش چه می بندی؟
دهانت هست ناپیدا، کجا جای سخن داری؟
چو در گلزار رخسارت غبار خط محقق شد
به ریحان نسخ کن عنبر که سنبل بر سمن داری
در اصفاهان حسینی وار با عشاق در نوروز
دل حیدر به چنگ آور که خود وجه حسن داری
خطا در طره ی پرچین، حبش گرد ختن داری
ز برگ گل به رنج آیی چرا گل در سمن پوشی
ازین به جامه دربر کن که بس نازک بدن داری
می از لعل تو می نوشم که در مستی شکر بخشی
دل از زلف تو می جویم که در گیسو شکن داری
تویی لیلی که چون مجنون هزاران خسته دل کشتی
تویی خسرو که چون شیرین هزاران کوهکن داری
مگر در زلف شبرنگش گذر کردی که مشکینی
الا ای باد نوروزی که بوی یار من داری
قمر در شام و خور در دام و شب بر بام و لب می فام
شکر در کام و می در جام و گل در پیرهن داری
شکر شیرین، قمر رنگین، گهر پروین، نظر جان بین
سپر پرچین، خطا در چین، حبش گرد ختن داری
شب پیچان، رخ جانان، در و مرجان، حیات جان
خط ریحان، گل خندان، بهار و نسترن داری
شکر می پوش و گل در جوش و لب خاموش و من مدهوش
روان در نوش و دُر در گوش و گوهر در دهن داری
میانت کس نمی بیند کمر گردش چه می بندی؟
دهانت هست ناپیدا، کجا جای سخن داری؟
چو در گلزار رخسارت غبار خط محقق شد
به ریحان نسخ کن عنبر که سنبل بر سمن داری
در اصفاهان حسینی وار با عشاق در نوروز
دل حیدر به چنگ آور که خود وجه حسن داری
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۴ - بیان نکوهش دنیا و مذمت اهل دنیا
سوی دنیا بنگر و احوال آن
وان غم و اندوه مالامال آن
هم فلک پیوسته در رنج دوار
هم زمین دایم ذلیل و خاکسار
آتشش پیوسته در سوز و گداز
باد آن در اضطراب و در حماز
آب را تا خود چه باشد اینچنین
نالد و دایم زند سر بر زمین
ابر گریان برق سوزان صبح و شام
رعد در افغان و فریاد مدام
آفتابش را کسوف است و زوال
کوکبش گه در هبوط و گه وبال
آسمان گر پرستاره روشن است
هر ستاره دشمن تیرافکن است
ماه آن را رنج خسف است و محاق
اختورانش را بلای احتوراق
روزهایش را ز پی شبهای تار
شادیش را در عقب ماتم هزار
دوستانش جمله با هم در نفاق
هم زنان با شوهران اندر شقاق
گل در آن پژمرده لاله داغدار
غنچه دلتنگ و بنفشه سوگوار
عطرهایش مایه ی رنج و زکام
شهدهایش را صداع از پس مدام
شمع آن سوزان و گریان تا سحر
سوخته پروانه را هم بال و پر
روز آن هنگام رنج و محنت است
شب در آن هنگام بیم و وحشت است
آفت و محنت در آنجا قهرمان
مرگ سلطان و مرضها پاسبان
کینه و ظلم و ستم آنجا شعار
فتنه و یغما و غارت آشکار
باغ و بستانش پر از زاغ و زغن
در میان جمله دیو و اهرمن
کوههایش مسکن گرگ و پلنگ
بیشه ها پر شیر و دریا پر نهنگ
اهل آبادی همه عیار و دزد
یا ستمگر یا دورو یا زن بمزد
چون تبرخون اشک را دان اندران
جمله ترخانی شده ترخونیان
بازی آن چشم بازان دوخته
کرکسان مردارها اندوخته
شیرمردان اندر آن در سلسله
قحبگان اندر نشاط و چلچله
ساکنانش را دمی آرام نی
هیچ گامی بر مراد و کام نی
ساعتی خالی نه از اندوه و غم
گاه در تشویش و گاهی در ندم
گه ملول از کرده ی بیزار خود
گه ملالت از جفای یار خود
من چرا کردم چنان گفتم چنین
می نبود آن کاش و بودی کاش این
روز و شب را سر برد در کاش کاش
کاش کاش روز و شب هرگز مباش
هرکه را بینی گرفتار غمی است
روز در اندوه و شب در ماتمی است
آن یکی در فکر کشور داشتن
مملکت بگرفتن و بگذاشتن
وان غم و اندوه مالامال آن
هم فلک پیوسته در رنج دوار
هم زمین دایم ذلیل و خاکسار
آتشش پیوسته در سوز و گداز
باد آن در اضطراب و در حماز
آب را تا خود چه باشد اینچنین
نالد و دایم زند سر بر زمین
ابر گریان برق سوزان صبح و شام
رعد در افغان و فریاد مدام
آفتابش را کسوف است و زوال
کوکبش گه در هبوط و گه وبال
آسمان گر پرستاره روشن است
هر ستاره دشمن تیرافکن است
ماه آن را رنج خسف است و محاق
اختورانش را بلای احتوراق
روزهایش را ز پی شبهای تار
شادیش را در عقب ماتم هزار
دوستانش جمله با هم در نفاق
هم زنان با شوهران اندر شقاق
گل در آن پژمرده لاله داغدار
غنچه دلتنگ و بنفشه سوگوار
عطرهایش مایه ی رنج و زکام
شهدهایش را صداع از پس مدام
شمع آن سوزان و گریان تا سحر
سوخته پروانه را هم بال و پر
روز آن هنگام رنج و محنت است
شب در آن هنگام بیم و وحشت است
آفت و محنت در آنجا قهرمان
مرگ سلطان و مرضها پاسبان
کینه و ظلم و ستم آنجا شعار
فتنه و یغما و غارت آشکار
باغ و بستانش پر از زاغ و زغن
در میان جمله دیو و اهرمن
کوههایش مسکن گرگ و پلنگ
بیشه ها پر شیر و دریا پر نهنگ
اهل آبادی همه عیار و دزد
یا ستمگر یا دورو یا زن بمزد
چون تبرخون اشک را دان اندران
جمله ترخانی شده ترخونیان
بازی آن چشم بازان دوخته
کرکسان مردارها اندوخته
شیرمردان اندر آن در سلسله
قحبگان اندر نشاط و چلچله
ساکنانش را دمی آرام نی
هیچ گامی بر مراد و کام نی
ساعتی خالی نه از اندوه و غم
گاه در تشویش و گاهی در ندم
گه ملول از کرده ی بیزار خود
گه ملالت از جفای یار خود
من چرا کردم چنان گفتم چنین
می نبود آن کاش و بودی کاش این
روز و شب را سر برد در کاش کاش
کاش کاش روز و شب هرگز مباش
هرکه را بینی گرفتار غمی است
روز در اندوه و شب در ماتمی است
آن یکی در فکر کشور داشتن
مملکت بگرفتن و بگذاشتن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۱ - حکایت آدم آبی و سیاحت او در روی زمین
بالله ار بشناسی ایشان را درست
صد بیابان می گریزی جلدوچست
آن یکی در ساحلی دامی نهاد
آدم آبی به دامش اوفتاد
پس گرفت او را و آوردش به ده
آفرینش اهل ده کردند و زه
چند روزی با دلی از غصه چاک
همنشینی کرد با سکان خاک
عاقبت صیاد او را شاد کرد
سوی دریا بردش و آزاد کرد
اهل دریا گرد آن گشتند جمع
جمله چون پروانه اندر گرد شمع
زو بپرسیدند حال خاکیان
آن شگفتیها که دید آنجا عیان
گفت دیدم بس عجایب در زمین
گشته زانها دل به صد حسرت قرین
لیک دیدم من سه چیز بوالعجب
در شگفتم من از اینها روز و شب
اول آن باشد که بر لوحی سپید
از سیاهی نقشها آرند پدید
همچو آن نقشی که می گردد رقم
در دل مؤمن ز عصیان و ظلم
آری آری دل ز نور آمد پدید
زان سبب در فطرت آمد آن سپید
چون ز علم و از عمل یابد جلا
آن سپیدی می شود نور و ضیا
در تبه کاری و عصیان و گناه
می شود پیدا در آن خال سیاه
چون گناه دیگر آمد در وجود
نقطه ی دیگر بر آن نقطه فزود
همچنین تا چون گنه بسیار شد
لوح دل پر نقطهای تار شد
منبسط گردد از آن پس آن نقط
صفحه یکسر تار گردد زین نمط
در تمام لوح دل آن نقطها
جمع گردد ز ابتدا تا انتها
گشت پیدا چون نقط را اجتماع
خواه ختمش گو و خواهی انطباع
زان سپس امید خیر از دل مدار
ناله ی واخیبتاه از دل برآر
پس فرستند آن نقوش بیزبان
از خطا و تته سوی قیروان
مرد قیری می شناسد بی کلام
قصد تتی و خطایی را تمام
در یمینش آنکه مشتی خشت و گل
سست تر از عهد خوبان چگل
چیده بر بالای هم تیغال وار
کرده نامش کاخ و لاخ و شاه وار
دل به آن بندند و خوانندش وطن
وندران خسبند با آرام تن
نه از خرابی بیم و نی باک از هدر
نی گریز از کسر و نه از هدمش حذر
یا وجود آنکه هرکس بی خبر
صد هزاران زان فرود آید بسر
ای بسا سرها نهان در خاک ازین
ای بسا تن طعمه ی دژگان ازین
روز دیگر باز سازندش ز نو
برکشند از شه همی برغو و غو
کای طرب کین خانه را پرداختیم
بهر بویحیی حصاری ساختیم
نی در اول بیمشان کاینست سست
نی در آخر پندشان کان را بکشت
آری آری جزو کل را تابع است
وین نسق در جزو از کل شایع است
سستی بنیاد دهر بیمدار
غفلت و مستی اهل روزگار
آن یکی ساریست در هر مسکنی
وین یکی هم جاری اندر هرتنی
خوی گل از جزء آن پیداستی
طبع جزء از طبع کل برپاستی
خوی زشت دهر در اجزای آن
گشته ساری ای رفیق مهربان
پستی و سستی و کسر و انهدام
بیوفایی و سقوط و انفصام
جمله اینها خوی دهر است ای قرین
گشته در اجرای آن جاری چنین
برسری گر روزگار افسر نهاد
بر گلویش از قفا خنجر نهاد
کوس نوبت زد بهر در بامگاه
طبل رحلت کوفتش در شامگاه
کاخ هرکس را برافرازد صباح
شمع گورش برفروزد در رواح
در بهاران گر گلستان را خشود
هم در آن در برزخ گلچین گشود
گر کشاند ابر سوی بوستان
صرصر از دنبال آن سازد روان
آنکه را شبگیر شبگویان به بام
دیدمش مشغول شبگویی به شام
گر پرند دشت بخشد تخت و تاج
سازدت امروز محتاج بلاج
گر در آغوش از سر مهرت کشند
خواهد از دندان کین مهرت گزند
آردت گر خوان نعمت رنگ رنگ
هست در هر رنگی از آن صد شرنگ
قامتی تشریف آن را درنیافت
تا که نساجش کفن از پی نبافت
آجری بهر سرای کس نداد
تا به قالب خشت قبرش را نهاد
جمله اینها خوی دهر است ای پسر
دیده بگشا خوی ابنایش نگر
خوی ایشان دیده پوشی از صواب
دیده را نادیده آوردن حساب
خانه را دیدن که می آید فرود
پا نهادن در درون خانه زود
شیون همسایه بشنیدن بلند
از تغافل کردن آن را ریشخند
دیدن تابوت حمالان به راه
هم به تابوتش نکردن یک نگاه
زین تغافلها خدایا داد داد
این تغافل خاک ما بر باد داد
ای خدا خواهم دلی اندرز گیر
دیده ی حق بین و جانی حق پذیر
پرده های غفلت افزون از شمار
گستریده پیش چشم اعتبار
دیده ای خواهم خدایا پرده در
تا شکافد پرده ها را سربسر
دیده ای درید و امر انجام بین
دیده ای هم دانه بین هم دام بین
صد بیابان می گریزی جلدوچست
آن یکی در ساحلی دامی نهاد
آدم آبی به دامش اوفتاد
پس گرفت او را و آوردش به ده
آفرینش اهل ده کردند و زه
چند روزی با دلی از غصه چاک
همنشینی کرد با سکان خاک
عاقبت صیاد او را شاد کرد
سوی دریا بردش و آزاد کرد
اهل دریا گرد آن گشتند جمع
جمله چون پروانه اندر گرد شمع
زو بپرسیدند حال خاکیان
آن شگفتیها که دید آنجا عیان
گفت دیدم بس عجایب در زمین
گشته زانها دل به صد حسرت قرین
لیک دیدم من سه چیز بوالعجب
در شگفتم من از اینها روز و شب
اول آن باشد که بر لوحی سپید
از سیاهی نقشها آرند پدید
همچو آن نقشی که می گردد رقم
در دل مؤمن ز عصیان و ظلم
آری آری دل ز نور آمد پدید
زان سبب در فطرت آمد آن سپید
چون ز علم و از عمل یابد جلا
آن سپیدی می شود نور و ضیا
در تبه کاری و عصیان و گناه
می شود پیدا در آن خال سیاه
چون گناه دیگر آمد در وجود
نقطه ی دیگر بر آن نقطه فزود
همچنین تا چون گنه بسیار شد
لوح دل پر نقطهای تار شد
منبسط گردد از آن پس آن نقط
صفحه یکسر تار گردد زین نمط
در تمام لوح دل آن نقطها
جمع گردد ز ابتدا تا انتها
گشت پیدا چون نقط را اجتماع
خواه ختمش گو و خواهی انطباع
زان سپس امید خیر از دل مدار
ناله ی واخیبتاه از دل برآر
پس فرستند آن نقوش بیزبان
از خطا و تته سوی قیروان
مرد قیری می شناسد بی کلام
قصد تتی و خطایی را تمام
در یمینش آنکه مشتی خشت و گل
سست تر از عهد خوبان چگل
چیده بر بالای هم تیغال وار
کرده نامش کاخ و لاخ و شاه وار
دل به آن بندند و خوانندش وطن
وندران خسبند با آرام تن
نه از خرابی بیم و نی باک از هدر
نی گریز از کسر و نه از هدمش حذر
یا وجود آنکه هرکس بی خبر
صد هزاران زان فرود آید بسر
ای بسا سرها نهان در خاک ازین
ای بسا تن طعمه ی دژگان ازین
روز دیگر باز سازندش ز نو
برکشند از شه همی برغو و غو
کای طرب کین خانه را پرداختیم
بهر بویحیی حصاری ساختیم
نی در اول بیمشان کاینست سست
نی در آخر پندشان کان را بکشت
آری آری جزو کل را تابع است
وین نسق در جزو از کل شایع است
سستی بنیاد دهر بیمدار
غفلت و مستی اهل روزگار
آن یکی ساریست در هر مسکنی
وین یکی هم جاری اندر هرتنی
خوی گل از جزء آن پیداستی
طبع جزء از طبع کل برپاستی
خوی زشت دهر در اجزای آن
گشته ساری ای رفیق مهربان
پستی و سستی و کسر و انهدام
بیوفایی و سقوط و انفصام
جمله اینها خوی دهر است ای قرین
گشته در اجرای آن جاری چنین
برسری گر روزگار افسر نهاد
بر گلویش از قفا خنجر نهاد
کوس نوبت زد بهر در بامگاه
طبل رحلت کوفتش در شامگاه
کاخ هرکس را برافرازد صباح
شمع گورش برفروزد در رواح
در بهاران گر گلستان را خشود
هم در آن در برزخ گلچین گشود
گر کشاند ابر سوی بوستان
صرصر از دنبال آن سازد روان
آنکه را شبگیر شبگویان به بام
دیدمش مشغول شبگویی به شام
گر پرند دشت بخشد تخت و تاج
سازدت امروز محتاج بلاج
گر در آغوش از سر مهرت کشند
خواهد از دندان کین مهرت گزند
آردت گر خوان نعمت رنگ رنگ
هست در هر رنگی از آن صد شرنگ
قامتی تشریف آن را درنیافت
تا که نساجش کفن از پی نبافت
آجری بهر سرای کس نداد
تا به قالب خشت قبرش را نهاد
جمله اینها خوی دهر است ای پسر
دیده بگشا خوی ابنایش نگر
خوی ایشان دیده پوشی از صواب
دیده را نادیده آوردن حساب
خانه را دیدن که می آید فرود
پا نهادن در درون خانه زود
شیون همسایه بشنیدن بلند
از تغافل کردن آن را ریشخند
دیدن تابوت حمالان به راه
هم به تابوتش نکردن یک نگاه
زین تغافلها خدایا داد داد
این تغافل خاک ما بر باد داد
ای خدا خواهم دلی اندرز گیر
دیده ی حق بین و جانی حق پذیر
پرده های غفلت افزون از شمار
گستریده پیش چشم اعتبار
دیده ای خواهم خدایا پرده در
تا شکافد پرده ها را سربسر
دیده ای درید و امر انجام بین
دیده ای هم دانه بین هم دام بین
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۴ - حکایت ماه که دنباله خورشید را گرفته
آن یکی با ماه آمد در جدال
کی تو شمع بزم گردون ماه و سال
ای سپه سالار بزم اختوران
ای تمام اختورانت چاکران
ای چراغ خلوت اهل یقین
ای زمان را مشعل افروز زمین
از تو شبها یکجهانی روشنست
صفحه ی خضرا و غبرا گلشن است
از تو امر خلق عالم منتظم
از تو باشد مبتدا و مختتم
از چه در دنبال خور افتاده ای
چون کمان سر بر خطش بنهاده ای
از چه افتادستی او را در عقب
میر روز است او تویی سلطان شب
آن اگر در روز نورافشان بود
عالم از نور تو شب رخشان بود
از چه چون عباس دوسی نزدودی
گاه از پیشش روی گاهی ز پی
پیش او گه در خمی گه راستی
در فزونی گاه گه در کاستی
از چه گشتی پیش او کمتر رهی
آق سنقر گه قراسنقر گهی
داد پاسخ مه به آن اندرزگو
باد بر سلطانی من صد تفو
گر نباشد فیض خورشید علا
طعنه بر من می زدی نور سها
گر نیفکندی به من او سایه ای
غیر تاریکی نبودم پایه ای
نظم عالم از نظام نور اوست
چشم خفاشان ولیکن کور اوست
گر شبی با او مقابل خواستم
روزگاری از خجالت کاستم
گر نه این پرتو به من انداختی
کس مرا در آسمان نشناختی
من چه دارم جز سیه رویی دگر
رو خدا را ناصح از من درگذر
کی تو شمع بزم گردون ماه و سال
ای سپه سالار بزم اختوران
ای تمام اختورانت چاکران
ای چراغ خلوت اهل یقین
ای زمان را مشعل افروز زمین
از تو شبها یکجهانی روشنست
صفحه ی خضرا و غبرا گلشن است
از تو امر خلق عالم منتظم
از تو باشد مبتدا و مختتم
از چه در دنبال خور افتاده ای
چون کمان سر بر خطش بنهاده ای
از چه افتادستی او را در عقب
میر روز است او تویی سلطان شب
آن اگر در روز نورافشان بود
عالم از نور تو شب رخشان بود
از چه چون عباس دوسی نزدودی
گاه از پیشش روی گاهی ز پی
پیش او گه در خمی گه راستی
در فزونی گاه گه در کاستی
از چه گشتی پیش او کمتر رهی
آق سنقر گه قراسنقر گهی
داد پاسخ مه به آن اندرزگو
باد بر سلطانی من صد تفو
گر نباشد فیض خورشید علا
طعنه بر من می زدی نور سها
گر نیفکندی به من او سایه ای
غیر تاریکی نبودم پایه ای
نظم عالم از نظام نور اوست
چشم خفاشان ولیکن کور اوست
گر شبی با او مقابل خواستم
روزگاری از خجالت کاستم
گر نه این پرتو به من انداختی
کس مرا در آسمان نشناختی
من چه دارم جز سیه رویی دگر
رو خدا را ناصح از من درگذر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۱ - حکایت مرغی با جفت خود
مرغکی با جفت در پرواز بود
بر زمین و آسمانش ناز بود
در هوا می کرد در هر سو نگاه
خنده ها می زد به سیر مهر و ماه
ناگهان در رهگذاری در نظر
آمدش لختی گیاه سبز و تر
دانه ی گندم در آنجا ریخته
عقد پروین بر فلک بگسیخته
پشت سنگی مرد کی اندر کمین
دیده ی او بر یسار و بر یمین
گفت با او ای انیس دیرگاه
بنگر این دانه به روی این گیاه
گفت می بینم تو هم بنگر نهان
زیر آنجا دام بهر صید جان
گفت اینک دانه پیدا دام کو
اندرین جوع البقر آرام کو
چینه دان خالی و چینه سر به دشت
کی بپنداری از آن بتوان گذشت
گفت جفتش دام اگر باشد گمان
پیش تو باشد به چشم من عیان
گرچه چشم حس تو بیناستی
دیده ی داناییت اعماستی
دیدهای عقل دارد صد علل
حرصش آمد موج بر شهرت سبل
چشم عقل از حرص شهوت کور شد
سینه ظلمت خانه دل بی نور شد
گفت مرغ ای جفت هم پرواز من
ای انیس و مونس و دمساز من
از کجا دیدی عیان این دام را
از کجا گفتی یقین اوهام را
یا بگو حجت بر این سر آشکار
یا مرا و دانه را با هم گذار
گفت حجت روشن و پیدا بود
صد زبان بر صدق من گویا بود
دیده ای خواهد ولیکن تیزبین
گوش اما فارغ از رنج طنین
تا ببیند زیر دانه دام را
از قفای روز بیند شام را
بشنود تا از زبان سبزه فاش
هان و مان از مکرو کید ایمن مباش
اندرین بیدای ژول ریگزار
نه در آنجا جاده ای نه رهگذار
نی در آنجا آب و سبزه نی گیاه
نی نشان آدمی آنجا نه راه
یک دومشت سبزه آنجا ریخته
دانه ی گندم بر آن آمیخته
عقل می داند که این بی چیز نیست
هیچ جای بازی و آویز نیست
کار صیادی شگرف است ای عزیز
هین بیا تا رو نهیم اندر گریز
گفت شاید کاروانی در طلب
کرده باشد راه مقصد گم به شب
راهشان افتاده باشد از قضا
مانده زایشان سبزه و گندم بجا
داد پاسخ کو نشان پایشان
آتش افسرده شان و جایشان
بعره کو گر رفته از اینجا بعیر
کو نشان پا اگر بودی مسیر
گفت می شاید که باد مهرگان
کرده باشد محو آثار و نشان
ای بسا ربع دومن را باد برد
نامشان را روزگار از یاد برد
ای بسا بالا و زیر آن حصار
یاد دارد پیره زال روزگار
رفته بر باد ای بسی گلزارها
رسته اندر جای گلها خارها
اندرین صحرا وزیده بادها
کنده از این سروها شمشادها
سیلها بگذشته از این بوم و بر
شهرها کرده بسی زیر و زبر
اندرین دریا شده توفانها
غرق گشته خانه ها و مانها
برفها افتاده در این کشت زار
سوخته خرمن هزار اندر هزار
دست دوران ای بسا تیغ آخته
ای بسا سرها ز تن انداخته
گفت اگر اینجا وزیدی تند باد
این گیاه سبزه هم رفتی به باد
گفت شاید باد تا اینجا بخست
این گیاه از دست برد آن برست
گفت سلمنا بگو این مرد کیست
پشت سنگی در کمین از بهر چیست
گفت شاید خسته ای باشد فکار
لحظه ای بنشسته اینجا در کنار
گفت برگیرد چرا هردم کلاه
بنگرد دزدیده اندر این گیاه
گفت می شاید کله گیرد مگر
بر ندارد باد دستارش ز سر
بنگرد هرسو که تا یابد رفیق
تا بپیمایند با هم این طریق
گفت سلمنا بگو این بند و میخ
چیست بر این سبزه ای مفتون بیخ
گفت من هم حیرتی دارم از این
تا ز بهر چیست میخ آهنین
آن یکی آمد به باغ خود سحر
دید مردی با جوال پرگزر
گرز بالا برد گفت ایزن بمزد
می کنی اینجا چه ای کرای دزد
پیکرت این لحظه غرق خون کنم
از سرت دزدی کنون بیرون کنم
گفت الله الله ای آزاده مرد
من نه دزدم گرد آزارم مگرد
گفت دزد ای بیحیا گر نیستی
در درون باغ من از چیستی
گفت زینجا می گذشتم بیخبر
باد در باغم فکند از رهگذر
گفت باد از کوچه ات اینجا فکند
کی گزرها را بگو از ریشه کند
گفت یک یک را گرفتم من بدست
تا نیارد باد پشتم را شکست
می گرفتم تا شوم ایمن زباد
باد صرصرشان فکند از بیخ ولاد
گفت اینها هم قبول ای ریشمال
گو گزرها را که کردت در جوال
گفت منهم چون تو ای یار گزین
مانده ام حیران و سرگردان این
گفت من حیران نیم ای راهزن
هین بگیر این گزر را از دست من
پای آن بربست و دست خود گشاد
خنجر فولاد بر حلقش نهاد
بر زمین و آسمانش ناز بود
در هوا می کرد در هر سو نگاه
خنده ها می زد به سیر مهر و ماه
ناگهان در رهگذاری در نظر
آمدش لختی گیاه سبز و تر
دانه ی گندم در آنجا ریخته
عقد پروین بر فلک بگسیخته
پشت سنگی مرد کی اندر کمین
دیده ی او بر یسار و بر یمین
گفت با او ای انیس دیرگاه
بنگر این دانه به روی این گیاه
گفت می بینم تو هم بنگر نهان
زیر آنجا دام بهر صید جان
گفت اینک دانه پیدا دام کو
اندرین جوع البقر آرام کو
چینه دان خالی و چینه سر به دشت
کی بپنداری از آن بتوان گذشت
گفت جفتش دام اگر باشد گمان
پیش تو باشد به چشم من عیان
گرچه چشم حس تو بیناستی
دیده ی داناییت اعماستی
دیدهای عقل دارد صد علل
حرصش آمد موج بر شهرت سبل
چشم عقل از حرص شهوت کور شد
سینه ظلمت خانه دل بی نور شد
گفت مرغ ای جفت هم پرواز من
ای انیس و مونس و دمساز من
از کجا دیدی عیان این دام را
از کجا گفتی یقین اوهام را
یا بگو حجت بر این سر آشکار
یا مرا و دانه را با هم گذار
گفت حجت روشن و پیدا بود
صد زبان بر صدق من گویا بود
دیده ای خواهد ولیکن تیزبین
گوش اما فارغ از رنج طنین
تا ببیند زیر دانه دام را
از قفای روز بیند شام را
بشنود تا از زبان سبزه فاش
هان و مان از مکرو کید ایمن مباش
اندرین بیدای ژول ریگزار
نه در آنجا جاده ای نه رهگذار
نی در آنجا آب و سبزه نی گیاه
نی نشان آدمی آنجا نه راه
یک دومشت سبزه آنجا ریخته
دانه ی گندم بر آن آمیخته
عقل می داند که این بی چیز نیست
هیچ جای بازی و آویز نیست
کار صیادی شگرف است ای عزیز
هین بیا تا رو نهیم اندر گریز
گفت شاید کاروانی در طلب
کرده باشد راه مقصد گم به شب
راهشان افتاده باشد از قضا
مانده زایشان سبزه و گندم بجا
داد پاسخ کو نشان پایشان
آتش افسرده شان و جایشان
بعره کو گر رفته از اینجا بعیر
کو نشان پا اگر بودی مسیر
گفت می شاید که باد مهرگان
کرده باشد محو آثار و نشان
ای بسا ربع دومن را باد برد
نامشان را روزگار از یاد برد
ای بسا بالا و زیر آن حصار
یاد دارد پیره زال روزگار
رفته بر باد ای بسی گلزارها
رسته اندر جای گلها خارها
اندرین صحرا وزیده بادها
کنده از این سروها شمشادها
سیلها بگذشته از این بوم و بر
شهرها کرده بسی زیر و زبر
اندرین دریا شده توفانها
غرق گشته خانه ها و مانها
برفها افتاده در این کشت زار
سوخته خرمن هزار اندر هزار
دست دوران ای بسا تیغ آخته
ای بسا سرها ز تن انداخته
گفت اگر اینجا وزیدی تند باد
این گیاه سبزه هم رفتی به باد
گفت شاید باد تا اینجا بخست
این گیاه از دست برد آن برست
گفت سلمنا بگو این مرد کیست
پشت سنگی در کمین از بهر چیست
گفت شاید خسته ای باشد فکار
لحظه ای بنشسته اینجا در کنار
گفت برگیرد چرا هردم کلاه
بنگرد دزدیده اندر این گیاه
گفت می شاید کله گیرد مگر
بر ندارد باد دستارش ز سر
بنگرد هرسو که تا یابد رفیق
تا بپیمایند با هم این طریق
گفت سلمنا بگو این بند و میخ
چیست بر این سبزه ای مفتون بیخ
گفت من هم حیرتی دارم از این
تا ز بهر چیست میخ آهنین
آن یکی آمد به باغ خود سحر
دید مردی با جوال پرگزر
گرز بالا برد گفت ایزن بمزد
می کنی اینجا چه ای کرای دزد
پیکرت این لحظه غرق خون کنم
از سرت دزدی کنون بیرون کنم
گفت الله الله ای آزاده مرد
من نه دزدم گرد آزارم مگرد
گفت دزد ای بیحیا گر نیستی
در درون باغ من از چیستی
گفت زینجا می گذشتم بیخبر
باد در باغم فکند از رهگذر
گفت باد از کوچه ات اینجا فکند
کی گزرها را بگو از ریشه کند
گفت یک یک را گرفتم من بدست
تا نیارد باد پشتم را شکست
می گرفتم تا شوم ایمن زباد
باد صرصرشان فکند از بیخ ولاد
گفت اینها هم قبول ای ریشمال
گو گزرها را که کردت در جوال
گفت منهم چون تو ای یار گزین
مانده ام حیران و سرگردان این
گفت من حیران نیم ای راهزن
هین بگیر این گزر را از دست من
پای آن بربست و دست خود گشاد
خنجر فولاد بر حلقش نهاد
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۳۱
راست گویم من اگر خود مرد دهقان بودمی
هر درختی غیر تاک از باغها بدرودمی
پس به جای هر درختی تا ککی بنشاندمی
نیز صد تاک دگر بالله بر آن افزودمی
بهر هر تاکی پس از میخانه چون ببریدمی
وانگهی از خم بهر جو چشمه ای بگشودمی
تا نگه دارم من از چشم بدان پاکان تاک
نی به روز و نی به شب یک لحظه ای نغنودمی
چونکه آنها را به کام دل به بار آوردمی
دانه ی انگور آنها را به کس ننمودمی
چیدمی انگور آن بر دوش خود بگرفتمی
پس ره میخانه با بار گران پیمودمی
پس به دست خود همه انگورها افشردمی
کردمی در خم سر آن را به گل اندودمی
وانگهی هم روز و هم شب پای خم بنشستمی
از شعف گاهی به پای خم سر خود سودمی
چون رسیدی باده اول سجده ی حق کردمی
نی همین سجده، نمازی هم بر آن افزودمی
از نشاط و شوق آنگه دوره ای رقصیدمی
بوسه بر خم دادمی آنگه سرش بگشودمی
پس از آن می یک دو کف بر خویشتن افشاندمی
خرقه و سجاده خود را به می آلودمی
پس لب خود بر لب خم با ادب بنهادمی
آنچه بودی من در آن پیمانه سان پیمودمی
در ته آن ای «صفایی» چیزی ار ماندی به جای
حسبة لله تورا هم جرعه ای بخشودمی
هر درختی غیر تاک از باغها بدرودمی
پس به جای هر درختی تا ککی بنشاندمی
نیز صد تاک دگر بالله بر آن افزودمی
بهر هر تاکی پس از میخانه چون ببریدمی
وانگهی از خم بهر جو چشمه ای بگشودمی
تا نگه دارم من از چشم بدان پاکان تاک
نی به روز و نی به شب یک لحظه ای نغنودمی
چونکه آنها را به کام دل به بار آوردمی
دانه ی انگور آنها را به کس ننمودمی
چیدمی انگور آن بر دوش خود بگرفتمی
پس ره میخانه با بار گران پیمودمی
پس به دست خود همه انگورها افشردمی
کردمی در خم سر آن را به گل اندودمی
وانگهی هم روز و هم شب پای خم بنشستمی
از شعف گاهی به پای خم سر خود سودمی
چون رسیدی باده اول سجده ی حق کردمی
نی همین سجده، نمازی هم بر آن افزودمی
از نشاط و شوق آنگه دوره ای رقصیدمی
بوسه بر خم دادمی آنگه سرش بگشودمی
پس از آن می یک دو کف بر خویشتن افشاندمی
خرقه و سجاده خود را به می آلودمی
پس لب خود بر لب خم با ادب بنهادمی
آنچه بودی من در آن پیمانه سان پیمودمی
در ته آن ای «صفایی» چیزی ار ماندی به جای
حسبة لله تورا هم جرعه ای بخشودمی
ملا احمد نراقی : باب چهارم
تدبر در آفرینش و صنع پروردگار
و چون فضیلت تفکر در آیات عالم آفاق و انفس را دانستی، بدان که از تفکر در هر موجودی از موجودات مشاهده عجائب صنع پروردگار می توان نمود و از تدبر در هر مخلوقی از مخلوقات ملاحظه غرایب قدرت آفریدگار می توان کرد، زیرا که آنچه در اقلیم وجود بجز ذات پاک آفریدگار یافت می شود رشحه ای از رشحات وجود او و قطره ای از دریای بی منتهای فیض وجود او است و از اوج عالم مجردات تا حضیض منزل مادیات را اگر سیر کنی بجز صنع او نبینی، و از کشور افلاک تا خطه خاک را اگر تفحص کنی به غیر از آثار قدرت او نیابی مجردات و مادیات از صنایع عجیبه او و «جواهر» و اعراض فلکیات و عنصریات و بسائط و مرکبات از بدایع غریبه او.
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
زیر نشین علمت کاینات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
مبدأ هر چشمه که جودیش هست
مخترع هر چه وجودیش هست
گر سر چرخ است پر از طوق اوست
ور دل خاک است پر از شوق اوست
لوالدی قدس سره:
ای ز وجود تو وجود همه
پرتوی از بود تو بود همه
نیست کن و هست کن هست و نیست
غیر تو و صنع تو موجود نیست
صفحه خضرا ز تو آراسته
عرصه غبرا ز تو پیراسته
غیب ازل نور شهود از تو یافت
لوح عدم نقش وجود از تو یافت
روشنی لعل بدخشان ز تو
پرتو خورشید درخشان ز تو
نورده ظلمتیان عدم
ربط ده خیل حدوث و قدم
جنبشی از بحر وجودت، سپهر
پرتوی از عکس رخت، ماه و مهر
نقطه ای از دفتر صنعت فلک
شحنه ای از عسکر ملکت ملک
و هیچ ذره از ذرات عالم نیست مگر اینکه از انواع عجایب حکمت و غرایب صنعت پروردگار این قدر در آن یافت می شود که اگر جمیع عقلای عالم و حکمای بنی آدم از بدو آفرینش تا قیام قیامت دامن همت بر میان بندند که ادراک آن را کنند به عشری از اعشار و اندکی از بسیار آن نتوانند رسید، چه جای این که آثار قدرت کامله را در جمیع موجودات توانند فهمید
و مخفی نماند که موجوداتی که از کتم عدم به فضای وجود آمده اند بسیاری از آنها را ما نمی شناسیم، نه مجمل آنها را می دانیم نه مفصل، نه نامی از آنها شنیده ایم و نه نشانی و دست تصرف اوهام ما از آنها کوتاه، و قدم اندیشه ما را در نزد آنها راه نیست.
پس از برای ما تفکر در آنها و ادراک عجایب و غرایب آنها ممکن نیست، بلکه تفکر و تدبر ما منحصر است به آنچه مجملا وجود آنها را دانسته ایم و اصل آنها را شناخته و آنها بر دو قسم اند:
یکی آنچه دیده نمی شود و به حس در نمی آید و آن را «عالم ملکوت» گویند، مانند عالم عقول و نفوس مجرده و ملائکه و جن و شیاطین و از برای آنها انواع و طبقات بسیاری که بجز خالق آنها احاطه به آنها نتواند کرد.
و دیگری آنچه محسوس میشود و مشاهده میگردد و از برای آنها سه طبقه است:
یکی آنکه از عالم افلاک مشاهده میشود از ثوابت و سیارات و گردش آنها در لیل و نهار.
دوم: خطه خاک محسوس با آنچه در آن هست از بلندی و پستی و کوه و دریا و بیابان و صحرا و شطوط و انهار و معادن و اشجار و نباتات و حیوانات و جمادات.
سیم: عالم هوا با آنچه در آن مشاهده میشود از رعد و برق و برف و باران و ابر و صاعقه و امثال اینها و هر یک از این طبقات را انواع متکثره و هر نوعی را اقسام و اصناف غیر متناهیه است که هر یکی را صنعتی و هیئتی و اثر و خاصیتی و ظاهری و باطنی و حرکت و سکونی و حکمت و مصلحتی است که بجز خداوند دانا نتواند ادراک نمود.
و هر یک از اینها را که دست زنی محل تفکر و عبرت، و باعث بصیرت و معرفت می گردد، زیرا که همگی آنها گواهان عدل و شهود صدق اند بر وحدانیت خالق آنها و حکمت او کمال او قدرت و عظمت او.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار
پس هر که دیده بصیرت بگشاید و به قدم حقیقت گرد سراپای عالم وجود برآید و مملکت خداوند و دود را سیر کند در هر ذره از ذرات مخلوقات، عجایب حکمت و آثار قدرت، این قدر مشاهده می کند که فهم او حیران و عقل او واله و سرگردان می گردد.
و شبهه ای نیست در اینکه طبقات عوالم پروردگار در شرافت و وسعت متفاوت اند و هر عالم پستی را نسبت به ما فوق آن قدر محسوسی نیست پس عالم خاک را که پست ترین عالم خداوند پاک است قدری نیست در نزد عالم هوا، همچنان که عالم هوا را مقداری نیست به قیاس عالم سموات، و عالم سموات را نسبت به عالم مثال، و عالم مثال را نظر به عالم ملکوت، و عالم ملکوت را نظر به عالم جبروت، و تمام اینها را نسبت به آنچه ما را راهی به ادراک آن نیست از عوالم الهیه و آنچه از مخلوقات را که بر روی پست ترین همه این عوالم است که زمین باشد از حیوانات و نباتات و جمادات قدر محسوسی نسبت به اهل زمین نیست و از برای هر یکی از این اجناس ثلاثه انواع و اقسام و اصناف و افراد بی نهایت است و هر یک از این عوالم مشتمل است بر عجایب بسیار و غرایب بی شمار که تعداد آنها از حد و حصر متجاوز و بنان و بیان از ترقیم آن ابکم و عاجز است.
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
زیر نشین علمت کاینات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
مبدأ هر چشمه که جودیش هست
مخترع هر چه وجودیش هست
گر سر چرخ است پر از طوق اوست
ور دل خاک است پر از شوق اوست
لوالدی قدس سره:
ای ز وجود تو وجود همه
پرتوی از بود تو بود همه
نیست کن و هست کن هست و نیست
غیر تو و صنع تو موجود نیست
صفحه خضرا ز تو آراسته
عرصه غبرا ز تو پیراسته
غیب ازل نور شهود از تو یافت
لوح عدم نقش وجود از تو یافت
روشنی لعل بدخشان ز تو
پرتو خورشید درخشان ز تو
نورده ظلمتیان عدم
ربط ده خیل حدوث و قدم
جنبشی از بحر وجودت، سپهر
پرتوی از عکس رخت، ماه و مهر
نقطه ای از دفتر صنعت فلک
شحنه ای از عسکر ملکت ملک
و هیچ ذره از ذرات عالم نیست مگر اینکه از انواع عجایب حکمت و غرایب صنعت پروردگار این قدر در آن یافت می شود که اگر جمیع عقلای عالم و حکمای بنی آدم از بدو آفرینش تا قیام قیامت دامن همت بر میان بندند که ادراک آن را کنند به عشری از اعشار و اندکی از بسیار آن نتوانند رسید، چه جای این که آثار قدرت کامله را در جمیع موجودات توانند فهمید
و مخفی نماند که موجوداتی که از کتم عدم به فضای وجود آمده اند بسیاری از آنها را ما نمی شناسیم، نه مجمل آنها را می دانیم نه مفصل، نه نامی از آنها شنیده ایم و نه نشانی و دست تصرف اوهام ما از آنها کوتاه، و قدم اندیشه ما را در نزد آنها راه نیست.
پس از برای ما تفکر در آنها و ادراک عجایب و غرایب آنها ممکن نیست، بلکه تفکر و تدبر ما منحصر است به آنچه مجملا وجود آنها را دانسته ایم و اصل آنها را شناخته و آنها بر دو قسم اند:
یکی آنچه دیده نمی شود و به حس در نمی آید و آن را «عالم ملکوت» گویند، مانند عالم عقول و نفوس مجرده و ملائکه و جن و شیاطین و از برای آنها انواع و طبقات بسیاری که بجز خالق آنها احاطه به آنها نتواند کرد.
و دیگری آنچه محسوس میشود و مشاهده میگردد و از برای آنها سه طبقه است:
یکی آنکه از عالم افلاک مشاهده میشود از ثوابت و سیارات و گردش آنها در لیل و نهار.
دوم: خطه خاک محسوس با آنچه در آن هست از بلندی و پستی و کوه و دریا و بیابان و صحرا و شطوط و انهار و معادن و اشجار و نباتات و حیوانات و جمادات.
سیم: عالم هوا با آنچه در آن مشاهده میشود از رعد و برق و برف و باران و ابر و صاعقه و امثال اینها و هر یک از این طبقات را انواع متکثره و هر نوعی را اقسام و اصناف غیر متناهیه است که هر یکی را صنعتی و هیئتی و اثر و خاصیتی و ظاهری و باطنی و حرکت و سکونی و حکمت و مصلحتی است که بجز خداوند دانا نتواند ادراک نمود.
و هر یک از اینها را که دست زنی محل تفکر و عبرت، و باعث بصیرت و معرفت می گردد، زیرا که همگی آنها گواهان عدل و شهود صدق اند بر وحدانیت خالق آنها و حکمت او کمال او قدرت و عظمت او.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار
پس هر که دیده بصیرت بگشاید و به قدم حقیقت گرد سراپای عالم وجود برآید و مملکت خداوند و دود را سیر کند در هر ذره از ذرات مخلوقات، عجایب حکمت و آثار قدرت، این قدر مشاهده می کند که فهم او حیران و عقل او واله و سرگردان می گردد.
و شبهه ای نیست در اینکه طبقات عوالم پروردگار در شرافت و وسعت متفاوت اند و هر عالم پستی را نسبت به ما فوق آن قدر محسوسی نیست پس عالم خاک را که پست ترین عالم خداوند پاک است قدری نیست در نزد عالم هوا، همچنان که عالم هوا را مقداری نیست به قیاس عالم سموات، و عالم سموات را نسبت به عالم مثال، و عالم مثال را نظر به عالم ملکوت، و عالم ملکوت را نظر به عالم جبروت، و تمام اینها را نسبت به آنچه ما را راهی به ادراک آن نیست از عوالم الهیه و آنچه از مخلوقات را که بر روی پست ترین همه این عوالم است که زمین باشد از حیوانات و نباتات و جمادات قدر محسوسی نسبت به اهل زمین نیست و از برای هر یکی از این اجناس ثلاثه انواع و اقسام و اصناف و افراد بی نهایت است و هر یک از این عوالم مشتمل است بر عجایب بسیار و غرایب بی شمار که تعداد آنها از حد و حصر متجاوز و بنان و بیان از ترقیم آن ابکم و عاجز است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
نگاهی به چگونگی خلقت دستها و انگشتان
پس نظری گشای و دو دست آدمی را بنگر که چگونه خالق حکیم آنها را کشیده تا به هر مطلبی که آدم خواهد دراز کند، و کف آن را پهن نمود و پنج انگشت نصب فرمود و هر انگشتی را بر سه قسم کرد و ابهام را در یک طرف قرار داد و چهار انگشت دیگر را در طرف دیگر، به نوعی که ابهام بر آنها محیط می شد و اگر اولین و آخرین جمع شوند که در وضع انگشتان و درازی و کوتاهی آنها نوعی دیگر فکرکنند که بهتر از این نوع از جهت زینت و مصلحت باشد یا مثل آن، نمی توانند، زیرا که به این ترتیب قابل گرفتن و دادن و سایر مصالح است، اگر آن را پهن کنی طبقی است نمایان و اگر جمع کنی گرزی است گران و از جمع آنها بعد از پهن کردن هر چه خواهی می گیری و از پهن نمودن بعد از جمع هر چه اراده کنی می دهی، اگر کفچه خواهی از آن سازی و اگر صندوقچه اراده کنی از آن پردازی اگر ابهام را بر سبابه نهی هر چه خواهی به آن پاره کنی و اگر سبابه را راست بداری به آنچه خواهی اشاره کنی اگر عددی را ضبط خواهی از آن توانی و اگر مکانی را خواهی بروبی میسرت گردد به آسانی و غیر اینها از منافع محسوسه.
و سر انگشتان را زینت داد به ناخن تا حافظ آنها باشد و چیزهای خرد را که سر انگشت نمی تواند برچیند از آن بردارد و بدن خود را با آن بخارد و دلالت نمود دست بی شعور را به مکانی که می خارد، به نوعی که بی فحص و تجسس، خود را به آنجا می رساند، اگر چه در خواب یا حالت غفلت باشد، و اگر خواهی آن مکان را به ذی شعوری نشان دهی به آن برنمی خورد.
و سر انگشتان را زینت داد به ناخن تا حافظ آنها باشد و چیزهای خرد را که سر انگشت نمی تواند برچیند از آن بردارد و بدن خود را با آن بخارد و دلالت نمود دست بی شعور را به مکانی که می خارد، به نوعی که بی فحص و تجسس، خود را به آنجا می رساند، اگر چه در خواب یا حالت غفلت باشد، و اگر خواهی آن مکان را به ذی شعوری نشان دهی به آن برنمی خورد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
تمهیدات الهی جهت ورود انسان به دنیا
و این شمه ای بود از حکمتهای و عجایبی که در نطفه در ظلمتکده رحم به ظهور رسید و چون جثه او بزرگتر و جای او در رحم تنگ شد نظر کن که چون آن را راه نمود تا سرنگون شده قدم از تنگنای رحم به فضای دنیا نهاد و چون بعد از بیرون آمدن محتاج به غذائی بود و بدن او نرم و سست و تحمل غذای ثقیل را نداشت خون حیض را گازری کرده رنگ سیاه آن را سفید و ممر آن را که از اسافل اعضا بود مسدود و آن را از راه پستان به جهت غذای طفل روانه فرمود، و پستان را سری آفرید مطابق دهان طفل شیرخوار، و چون طفل را توانایی بلع شیر بسیار در یک دفعه نبود در آن سوراخهای بسیار کوچک قرار داد تا شیر به تدریج از آنها به مکیدن برآید و بنگر که چگونه آن طفل را راهنمائی به پستان و مکیدن آن نمود و بیرون آمدن دندان را به تأخیر افکند تا از آن، پستان مادر را المی نرسد و چون به سبب شیر، رطوبت بسیار در دماغ او مجتمع می شد گریه را بر آن گماشت تا به سبب آن، رطوبت دفع شود و نزول به چشم و عضو دیگر نکند و آن را فاسد کند و چون چندی از آن گذشت و گوشت او محکم و طاقت غذاهای غلیظ را به هم رسانید از برای او دندان رویانید بدون آنکه در وقت آن تقدیمی یا تأخیری واقع شود.
و تا خود آن طفل متکفل تربیت خود نمی توانست شد پدر و مادر را بر او مهربان گردانید تا آرام و خواب را برخود حرام کرده به پرستاری او قیام نمایند و بعد از آن به تدریج او را ادراک و فهم و توانائی و عقل کرامت فرمود و در قوای باطنیه و نفس مجرده او اسراری چند مخزون ساخت که عقول در آن حیران و فهوم واله و سرگردان اند.
و تا خود آن طفل متکفل تربیت خود نمی توانست شد پدر و مادر را بر او مهربان گردانید تا آرام و خواب را برخود حرام کرده به پرستاری او قیام نمایند و بعد از آن به تدریج او را ادراک و فهم و توانائی و عقل کرامت فرمود و در قوای باطنیه و نفس مجرده او اسراری چند مخزون ساخت که عقول در آن حیران و فهوم واله و سرگردان اند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
آیات آفاقی، مشاهده قدرت پروردگار
و چون اندکی از عجایب نفس و بدن را دانستی قیاس کن بر آن عجایب زمینی را که مسکن و مأوای توست از بلندیهای آن و پستیها و کوهها و صحراها و رودها و دریاها و معموره ها و بیابانها و چمنها و بستانها و شهرهای عظیمه و جزیره های کثیره، و معادن و جمادات و نباتات و حیوانات و اگر دیده بصیرت بینا باشد در هر جزوی از اجزای آن از عجایب قدرت و بدایع حکمت، آن قدر مشاهده کنی که واله و حیران شوی و یقین به عظمت و جلال خالق آن نمائی.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
عجایب کوهها
آنگاه نظری به کوهسار افکن و ملاحظه کن که چگونه خالق بی چون آنها را بر پای داشته و اطراف زمین را به آنها استحکام داده و از زیر سنگهای تیره آن چشمه های آب گوارای صاف بر روی زمین روان کرده و بسی جواهر قیمتی که مقومان عالم از قیمت آن عاجز می گردند در آنها مخزون نموده و چقدر معادن در آنها خلق کرده که اگر یکی از آنها نبودی نظام معیشت انسان تمام نشدی و در هر جا که قابل آبادی و اجتماع مردم بود نزدیکی آن را از این معادن خالی نگذاشتی تا امر ایشان مختل نگردد.
و هر کدام که احتیاج به آن بیشتر بود چون نمک و مانند آن را نزدیکتر و وافرتر آفرید.
و هر کدام که احتیاج به آن بیشتر بود چون نمک و مانند آن را نزدیکتر و وافرتر آفرید.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
انواع گیاهان و فوائد آنها
و زمانی تأمل کن در انواع گیاهها که از حد و حصر افزون و از حساب و شماره بیرون است، هر یک را شکلی و رنگی و طعمی و بوئی و منفعتی و خاصیتی، یکی غذای بدن می شود، دیگری قوت تن، آن یک زهر جانگزا و این یک تریاق فرح افزا، آن جان می ستاند و این روح می بخشد یکی خواب می آورد و یکی خواب را از دیده می برد، یکی مفرح جان و یکی باعث اندوه بی پایان، این سرد است و آن گرم، این خشک است و آن تر، با آنکه همه از یک زمین روئیده و از یک چشمه آن نوشیده زنهار تا دیو تو را وسوسه نکند که این اختلاف تخم آنها است در استخوان خرمایی نخل بلند با خوشه های خرما، کی بود؟ و در دانه گندمی، چندین خوشه و در هر خوشه زیاده از صد دانه کی دیده.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
درختان و شکوفایی آنها
و ساعتی بنگر در درختان که چون آب به ایشان رسد چگونه جمیع اجزای آنها تازه و خرم و سبز و با طراوت می گردد، و آب به یک نسبت به جمیع ریشه و ساقه و برگ و شکوفه و میوه آن می رسد و بالسویه میان آنها قسمت می گردد و از آن پی ببر به قسمت کننده آن و بخند بر ادراک احمقانی چند که این حکمتهای ظاهره و مصالح بینه را نسبت می دهند به چیزی که نه از وجود خبر دارد و نه از ذات خود، نه افعال خود را می شناسد و نه صفاتش را.
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸ - حکایت کردن شاپور در پیش خسرو
چو بشنید این سخن از شاه، شاپور
بدان خدمت زمین بوسید از دور
که شاها تا فلک را زندگانی
بود، بادی به تختت کامرانی
فلک را سایه چتر تو جا باد
هزارت سال در شاهی بقا باد
مبادا دور هرگز تاجت از سر
همه کام و مردات باد در بر
پس از تحمید گفت ای دیده را نور
غلام کمترت یعنی که شاپور
بسی گردید گرد عالم گل
بپیمود این جهان منزل به منزل
عجایبهای عالم را بسی دید
عجبتر هیچ زین نه دید و نشنید
که این ره کامدم جایی رسیدم
که مثلش در همه عالم ندیدم
جهان آباد، جایی خوشتر از جان
زمینی خوبتر از باغ رضوان
به هر صحرای او صد گونه از ورد
هوایی معتدل نه گرم و نه سرد
همه صحرای او چون باغ و بستان
فلک نامش نهاده ارمنستان
به هر وادی ازو صد چشمه جاری
به هر چشمه عماری در عماری
در آنجا عمر، مانا جاودانست
تو گویی آبش آب زندگانست
زنی از تخمه جم دیرگاه است
که بر مرد و زن آنجا پادشاه است
به هر رزمی که او می آرد آهنگ
زن است اما که صد مرد است در جنگ
به شب بهرام از رزمش شده روز
ز بزمش نیز زهره عشرت آموز
کند در وصف او اندیشه ره گم
مهین بانوش می خوانند مردم
ز گنج و مال چیزی نیستش کم
برادرزاده ای دارد به عالم
پری پیکر تنی، خورشید رویی
سمنبر کافری، زنار مویی
دلارامی ز دل آرام برده
مسیحا پیش او صد بار مرده
از آن لبها که گفتن زان بود عیب
دهانش نکته ها می گوید از غیب
خضر، زودیده عمر جاودانی
خجل زو مانده آب زندگانی
بگویم وصف سر تا پاش یک چند
قدش سرو (و) رخش ماه و لبش قند
دو چشمش جادوان را خواب برده
لبش از آب حیوان آب برده
رخ و زلفش که آن مشک است و آن گل
دلیل اند آن دو، بر دور و تسلسل
دگر سرو سهی هر جا ستاده
به پیش قامتش از قدفتاده
ندیدم کس به زیباییش والله
فرشته نه پری نه حور نه ماه
هر آن نقشی کز آن گیسو کشیدم
نه در چین بلکه در ماچین ندیدم
شده از سحر او هاروت از ره
به چاه غبغبش افتاده در چه
کمان ابروان او ز مژگان
به مردم کرده هر سو، تیر باران
شکر از قند لعلش چاشنی گیر
دل خلقی ز گیسویش به زنجیر
ز تیر او دل اهل نظر خوش
دماغ عقل، از زلفش مشوش
بود شیرینش نام و در کلامش
دهان صدبار شیرین تر زنامش
برآورده لبش بیجاده بر هیچ
به زلفش جادوان افتاده در پیچ
زنخدانش که گوی از ماه بربود
نمی خوانم ترنجش زانکه به بود
برش خور گر چه خط بندگی برد
در آخر از رخش شرمندگی برد
خدنگ غمزه هایش بی ترحم
شده هر یک بلای جان مردم
چو قبله هر کس آورده برو رو
جهانی در تکاپویش زهر سو
ز شفتالوی آن لب خسته بسیار
ز پستان در زده در سینه ها نار
ز جادویی آن چشمان فتان
نهاده آهویان رو در بیابان
چه گویم شرح حسن بی نظیرش
مگر آرد خیال اندر ضمیرش
چه نقش است آن به عمر خویش ای کاش
توانستی کشیدش کلک نقاش
لبش برده گرو از ساغر مل
تنش همچون حریر آغنده از گل
چه گویم وصف او را نیست غایت
که چون زلفش دراز است این حکایت
مهین بانو به رویش می کشد جام
ندارد بی رخ او خواب و آرام
دگر در خدمتش هفتاد دختر
کمرها بسته پیشش جمله یکسر
ز چشم و لب چو می در جام ریزند
به مجلس شکر و بادام ریزند
همه صیاد، وز آن ناگزیرند
هزاران صید از یک غمزه گیرند
همه تنشان مگر از دل سرشتند
نیند از گل که حوران بهشتند
به رخ هر یک همی از ماه بهتر
به قد سروی سراسر ماه بر سر
دو گیسوشان سراسر پیچ در پیچ
دهانشان چون میانشان هیچ در هیچ
خراب غمزه هاشان باده نوشان
غلام لعل شان شکر فروشان
در آن جا و آنچنان مستان مستور
به چشم خویش دیدم جنت و حور
به کوه و دشت در بالا و پستی
خرامان تر ز کبکان، گاه مستی
به گاه صیدشان دل گشته بی خویش
هزار آهو شکار چشم شان بیش
ز گرد آن هیونان چو پولاد
عبیر و مشک، هر سو می برد باد؟
تو گویی گاه جولان کردن و تاخت
هزار آهو به صحرا نافه انداخت
همه با همدگر همواره یارند
همه تیرافکن و خنجر گذارند
چو آتش گاه حمله برفروزند
به ناوک دیده های مور دوزند
یقین زادراک ایشان هست در شک
تعالی الله چه گویم وصف یک یک
خرد داند که هنگام نظاره
بود شیرین مه و ایشان ستاره
مهین بانو که عمری می گدارد
به او دارد هر آن فخری که دارد
دگر دارد هیونی باد رفتار
که نتوان کرد نقشش را به دیوار
بود در سیر، گردون را تک آموز
مهی پیش افتد از دور شبان روز
بنفشه پرچم است و خیزران، دم
بود پولاد نعل و آهنین سم
رود هنگام سرعت راست بی شک
ز مشرق جانب مغرب به یک تک
ز بس کز شبروی چون مه بود تیز
زمانه نام او کرده ست شبدیز
ندیدم همچو شیرین دلربایی
نه چون شبدیز هم یک بادپایی
چو برخواند این سخن شاپور با شاه
برآمد از دل خون گشته اش آه
چنان شد زآتش سودای او گرم
کز آن گرمیش نعل اسب شد نرم
چو زلف دلبران افتاد در تاب
نه روز آرام بودش نی به شب خواب
به خود پیچید و غم در دل فرو خورد
ز دل آهی برآورد از سر درد
که از غربت ندیدم هیچ بدتر
دگر رنج و بلای عشق بر سر
تنی باید دلم را سخت چون کوه
که برتابد به غربت بار اندوه
پس آنگه کرد خلوت شاه و شاپور
به خلوت خواند و گفت ای دیده را نور
تویی چشم و دلم را روشنایی
که دیدم از تو رنگ آشنایی
ز پا منشین و بیرون رو هم امروز
بیار آبی که می سوزم ازین سوز
برو با سوی ارمن چاره ای کن
علاج چاره بیچاره ای کن
که من هم جانب ارمن روانم
بود دولت دهد از تو نشانم
چو بر دست تو این دولت برآید
به روی من سعادت در گشاید
اگر دیدیم هم را اندرین راه
وگر نه بشنو ای شاپور و آن ماه
سوی شهر مداین جاش کن جا
که آمد وعده ما و تو آنجا
بدان خدمت زمین بوسید از دور
که شاها تا فلک را زندگانی
بود، بادی به تختت کامرانی
فلک را سایه چتر تو جا باد
هزارت سال در شاهی بقا باد
مبادا دور هرگز تاجت از سر
همه کام و مردات باد در بر
پس از تحمید گفت ای دیده را نور
غلام کمترت یعنی که شاپور
بسی گردید گرد عالم گل
بپیمود این جهان منزل به منزل
عجایبهای عالم را بسی دید
عجبتر هیچ زین نه دید و نشنید
که این ره کامدم جایی رسیدم
که مثلش در همه عالم ندیدم
جهان آباد، جایی خوشتر از جان
زمینی خوبتر از باغ رضوان
به هر صحرای او صد گونه از ورد
هوایی معتدل نه گرم و نه سرد
همه صحرای او چون باغ و بستان
فلک نامش نهاده ارمنستان
به هر وادی ازو صد چشمه جاری
به هر چشمه عماری در عماری
در آنجا عمر، مانا جاودانست
تو گویی آبش آب زندگانست
زنی از تخمه جم دیرگاه است
که بر مرد و زن آنجا پادشاه است
به هر رزمی که او می آرد آهنگ
زن است اما که صد مرد است در جنگ
به شب بهرام از رزمش شده روز
ز بزمش نیز زهره عشرت آموز
کند در وصف او اندیشه ره گم
مهین بانوش می خوانند مردم
ز گنج و مال چیزی نیستش کم
برادرزاده ای دارد به عالم
پری پیکر تنی، خورشید رویی
سمنبر کافری، زنار مویی
دلارامی ز دل آرام برده
مسیحا پیش او صد بار مرده
از آن لبها که گفتن زان بود عیب
دهانش نکته ها می گوید از غیب
خضر، زودیده عمر جاودانی
خجل زو مانده آب زندگانی
بگویم وصف سر تا پاش یک چند
قدش سرو (و) رخش ماه و لبش قند
دو چشمش جادوان را خواب برده
لبش از آب حیوان آب برده
رخ و زلفش که آن مشک است و آن گل
دلیل اند آن دو، بر دور و تسلسل
دگر سرو سهی هر جا ستاده
به پیش قامتش از قدفتاده
ندیدم کس به زیباییش والله
فرشته نه پری نه حور نه ماه
هر آن نقشی کز آن گیسو کشیدم
نه در چین بلکه در ماچین ندیدم
شده از سحر او هاروت از ره
به چاه غبغبش افتاده در چه
کمان ابروان او ز مژگان
به مردم کرده هر سو، تیر باران
شکر از قند لعلش چاشنی گیر
دل خلقی ز گیسویش به زنجیر
ز تیر او دل اهل نظر خوش
دماغ عقل، از زلفش مشوش
بود شیرینش نام و در کلامش
دهان صدبار شیرین تر زنامش
برآورده لبش بیجاده بر هیچ
به زلفش جادوان افتاده در پیچ
زنخدانش که گوی از ماه بربود
نمی خوانم ترنجش زانکه به بود
برش خور گر چه خط بندگی برد
در آخر از رخش شرمندگی برد
خدنگ غمزه هایش بی ترحم
شده هر یک بلای جان مردم
چو قبله هر کس آورده برو رو
جهانی در تکاپویش زهر سو
ز شفتالوی آن لب خسته بسیار
ز پستان در زده در سینه ها نار
ز جادویی آن چشمان فتان
نهاده آهویان رو در بیابان
چه گویم شرح حسن بی نظیرش
مگر آرد خیال اندر ضمیرش
چه نقش است آن به عمر خویش ای کاش
توانستی کشیدش کلک نقاش
لبش برده گرو از ساغر مل
تنش همچون حریر آغنده از گل
چه گویم وصف او را نیست غایت
که چون زلفش دراز است این حکایت
مهین بانو به رویش می کشد جام
ندارد بی رخ او خواب و آرام
دگر در خدمتش هفتاد دختر
کمرها بسته پیشش جمله یکسر
ز چشم و لب چو می در جام ریزند
به مجلس شکر و بادام ریزند
همه صیاد، وز آن ناگزیرند
هزاران صید از یک غمزه گیرند
همه تنشان مگر از دل سرشتند
نیند از گل که حوران بهشتند
به رخ هر یک همی از ماه بهتر
به قد سروی سراسر ماه بر سر
دو گیسوشان سراسر پیچ در پیچ
دهانشان چون میانشان هیچ در هیچ
خراب غمزه هاشان باده نوشان
غلام لعل شان شکر فروشان
در آن جا و آنچنان مستان مستور
به چشم خویش دیدم جنت و حور
به کوه و دشت در بالا و پستی
خرامان تر ز کبکان، گاه مستی
به گاه صیدشان دل گشته بی خویش
هزار آهو شکار چشم شان بیش
ز گرد آن هیونان چو پولاد
عبیر و مشک، هر سو می برد باد؟
تو گویی گاه جولان کردن و تاخت
هزار آهو به صحرا نافه انداخت
همه با همدگر همواره یارند
همه تیرافکن و خنجر گذارند
چو آتش گاه حمله برفروزند
به ناوک دیده های مور دوزند
یقین زادراک ایشان هست در شک
تعالی الله چه گویم وصف یک یک
خرد داند که هنگام نظاره
بود شیرین مه و ایشان ستاره
مهین بانو که عمری می گدارد
به او دارد هر آن فخری که دارد
دگر دارد هیونی باد رفتار
که نتوان کرد نقشش را به دیوار
بود در سیر، گردون را تک آموز
مهی پیش افتد از دور شبان روز
بنفشه پرچم است و خیزران، دم
بود پولاد نعل و آهنین سم
رود هنگام سرعت راست بی شک
ز مشرق جانب مغرب به یک تک
ز بس کز شبروی چون مه بود تیز
زمانه نام او کرده ست شبدیز
ندیدم همچو شیرین دلربایی
نه چون شبدیز هم یک بادپایی
چو برخواند این سخن شاپور با شاه
برآمد از دل خون گشته اش آه
چنان شد زآتش سودای او گرم
کز آن گرمیش نعل اسب شد نرم
چو زلف دلبران افتاد در تاب
نه روز آرام بودش نی به شب خواب
به خود پیچید و غم در دل فرو خورد
ز دل آهی برآورد از سر درد
که از غربت ندیدم هیچ بدتر
دگر رنج و بلای عشق بر سر
تنی باید دلم را سخت چون کوه
که برتابد به غربت بار اندوه
پس آنگه کرد خلوت شاه و شاپور
به خلوت خواند و گفت ای دیده را نور
تویی چشم و دلم را روشنایی
که دیدم از تو رنگ آشنایی
ز پا منشین و بیرون رو هم امروز
بیار آبی که می سوزم ازین سوز
برو با سوی ارمن چاره ای کن
علاج چاره بیچاره ای کن
که من هم جانب ارمن روانم
بود دولت دهد از تو نشانم
چو بر دست تو این دولت برآید
به روی من سعادت در گشاید
اگر دیدیم هم را اندرین راه
وگر نه بشنو ای شاپور و آن ماه
سوی شهر مداین جاش کن جا
که آمد وعده ما و تو آنجا
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۰ - رسیدن شاپور به دیر و احوال شیرین پرسیدن
چو زلف شب پریشان گشت بر روز
ز تب شمع فلک افتاد در سوز
ز زردی کرد روی اندر تباهی
همه گم شد سفیدی در سیاهی
فلک هر بیضه کز خون جگر کرد
غراب شب همه در زیر پر کرد
مسیحا شد درون دیر بنشست
حواری سر به سر گشتند سرمست
در آن دیر از فراغ بال شاپور
فرو افتاد و آسود از ره دور
دگر چون مرغ شب بر خود بلرزید
خروس صبح یکسر دانه برچید
شه شرق از افق بنمود رخسار
هزیمت شد سپاه شب به یکبار
درآمد ماه ساقی باز در سیر
مسیحا سر برون کرد از در دیر
روان بر جست شاپور جهانگرد
فرو خواند آیتی چند از سر درد
زبور عشق چون داوود بر خواند
مسیحاوار دست از جان برافشاند
به پای خم به کنج دیر جا کرد
به پیش پیر ترسا سجده ها کرد
چو گشتش سر نا مفهوم، مفهوم
تماشاگاه ایشان کرد معلوم
ز پیش از سیر ایشان از در دیر
روان شد سوی عشرتگاه، در سیر
کشید آن صورت و برچشمه ساری
بچسبانید مانند نگاری
چو بر این دست بردن یافت او دست
پس آنگه گوشه ای بگرفت و بنشست
پری رویان شیرین همچو شکر
سوی آن چشمه رو کردند یکسر
از آنجا تا بدان منزل، سواران
گل اندر گل بهار اندر بهاران
همه چون سرو در رفتار مایل
به رخها لاله شان عاشق به صد دل
ز رشک خال آن خوبان در آن باغ
شقایق را همه بر سینه ها داغ
ز عنبرها بر آن گلهای ناری
بنفشه سر به پیش از شرمساری
برای مقدم استاره و ماه
بمانده هر کس آنجا چشم بر راه
به مدح روی آن گلهای خودروی
هزاران بلبل از هر سو غزل گوی
گل و لاله سراسر جام بر کف
زده یکسر همه روحانیان صف
چو سوی چشمه آن خوبان رسیدند
همه آواز چون قد برکشیدند
غزل خوان و عمل گوی و طرب ساز
درافکندند با هم جمله آواز
نشستند و یکایک جام خوردند
به هم هر یک طریقی پیش بردند
چو شیرین بر کنار چشمه بنشست
دو سه جام لبالب خورد و شد مست
دلش غافل زدست و کار شاپور
فتادش چشم بر آن صورت از دور
چنان آن صورتش ره زد به تمثیل
که بر مریم به بکری نقش جبریل
هزارش خار غم زان در جگر شد
پری دیوانه بد دیوانه تر شد
پری رویان چو دیدند آنچنان حال
که شیرین را زبان از نطق شد لال
ببردند از برش آن نقش را زود
به هم گفتند کاین کار پری بود
پری کرده ست این بازیچه بنیاد
که ناید هرگز اینجا آدمی زاد
برآشفتند و یکسر رخت بستند
همه بر باد پایان برنشستند
از آن منزل همه دل برگرفتند
پی یک منزل دیگر گرفتند
کشیدند اسب و او را بر نشاندند
سپندی چند بر آتش فشاندند
ز تب شمع فلک افتاد در سوز
ز زردی کرد روی اندر تباهی
همه گم شد سفیدی در سیاهی
فلک هر بیضه کز خون جگر کرد
غراب شب همه در زیر پر کرد
مسیحا شد درون دیر بنشست
حواری سر به سر گشتند سرمست
در آن دیر از فراغ بال شاپور
فرو افتاد و آسود از ره دور
دگر چون مرغ شب بر خود بلرزید
خروس صبح یکسر دانه برچید
شه شرق از افق بنمود رخسار
هزیمت شد سپاه شب به یکبار
درآمد ماه ساقی باز در سیر
مسیحا سر برون کرد از در دیر
روان بر جست شاپور جهانگرد
فرو خواند آیتی چند از سر درد
زبور عشق چون داوود بر خواند
مسیحاوار دست از جان برافشاند
به پای خم به کنج دیر جا کرد
به پیش پیر ترسا سجده ها کرد
چو گشتش سر نا مفهوم، مفهوم
تماشاگاه ایشان کرد معلوم
ز پیش از سیر ایشان از در دیر
روان شد سوی عشرتگاه، در سیر
کشید آن صورت و برچشمه ساری
بچسبانید مانند نگاری
چو بر این دست بردن یافت او دست
پس آنگه گوشه ای بگرفت و بنشست
پری رویان شیرین همچو شکر
سوی آن چشمه رو کردند یکسر
از آنجا تا بدان منزل، سواران
گل اندر گل بهار اندر بهاران
همه چون سرو در رفتار مایل
به رخها لاله شان عاشق به صد دل
ز رشک خال آن خوبان در آن باغ
شقایق را همه بر سینه ها داغ
ز عنبرها بر آن گلهای ناری
بنفشه سر به پیش از شرمساری
برای مقدم استاره و ماه
بمانده هر کس آنجا چشم بر راه
به مدح روی آن گلهای خودروی
هزاران بلبل از هر سو غزل گوی
گل و لاله سراسر جام بر کف
زده یکسر همه روحانیان صف
چو سوی چشمه آن خوبان رسیدند
همه آواز چون قد برکشیدند
غزل خوان و عمل گوی و طرب ساز
درافکندند با هم جمله آواز
نشستند و یکایک جام خوردند
به هم هر یک طریقی پیش بردند
چو شیرین بر کنار چشمه بنشست
دو سه جام لبالب خورد و شد مست
دلش غافل زدست و کار شاپور
فتادش چشم بر آن صورت از دور
چنان آن صورتش ره زد به تمثیل
که بر مریم به بکری نقش جبریل
هزارش خار غم زان در جگر شد
پری دیوانه بد دیوانه تر شد
پری رویان چو دیدند آنچنان حال
که شیرین را زبان از نطق شد لال
ببردند از برش آن نقش را زود
به هم گفتند کاین کار پری بود
پری کرده ست این بازیچه بنیاد
که ناید هرگز اینجا آدمی زاد
برآشفتند و یکسر رخت بستند
همه بر باد پایان برنشستند
از آن منزل همه دل برگرفتند
پی یک منزل دیگر گرفتند
کشیدند اسب و او را بر نشاندند
سپندی چند بر آتش فشاندند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۲ - نمودن شاپور صورت خسرو به شیرین بار سوم
دگر چون روز سر برزد ز کهسار
ز مردم دیو شب شد ناپدیدار
پری رویان مریم روی از سیر
همه گشتند پنهان جمله در دیر
نشستند آن ندیمان گرد شیرین
همه با چنگ و عود و جام زرین
از آن صورت حکایت بازگفتند
ز دل گرد پریشانی برفتند
همی دادند هر یک زان نشانها
که ناگه نازنینی زان میانها
بدو گفتا سوی دیر پری سوز
ببر نذری و قندیلی برافروز
به شیرین آن پری رویان رقاص
شدند الحمد خوان یکسر به اخلاص
به صدق دل همه یکروی گشتند
کشیشان را زیارت جوی گشتند
شدند از صدق در آن دیر مینو
که باشد صدق هر کس رهبر او
کرم را جمله دستی برفشاندند
به نذر آنجا به بالا زر فشاندند
وز آنجا همچو مرغان، باز پرواز
گرفتند و شدند از جانبی باز
همه چون سرو هریک ناز در سر
به جایی در شدند از هر دو بهتر
زمینی کاندرو باد بهاری
نمودی جعد گل را شانه کاری
بنفشه، زلف سنبل تاب دادی
هوا از ژاله گل را آب دادی
درختان در درختان سرکشیده
در آن آواز مرغان برکشیده
در آن صحرا که چون خلد برین بود
بنفشه همچو زلف عنبرین بود
هر آن گل کز صبا چهره گشادی
شقایق سینه را داغی نهادی
درون بلبل از گلها پریشان
به روی لاله سنبلها پریشان
به نقاشی دگر شاپور سرمست
که از مانی به خوبی برده بد دست
در آن صحرا که رشک نقش چین بود
دگر با آن حریفان نقش بنمود
زصنعت مشک بر کافور آمیخت
زنو بار دگر نقشی برانگیخت
که گردون کاو هزاران نقش سازد
یکی نابرده دیگر یک طرازد
ببیند هر که عقلش برقرار است
که عالم سربسر نقش نگار است
به صورت چشم مردان کی گشاید
که صورت مر زنان را...
به صورت کس قدم در راه ننهاد
که این ره هر که رفت از راه افتاد
زمن بشنو مرو در راه صورت
که مرد آنجا کند ره گم ضرورت
چو شیرین باز آن صورت نگه کرد
ز آه دل جهان بر خود سیه کرد
زخون دل که بر مژگان فروهشت
تو گفتی لاله ها بر زعفران کشت
چو دیدند آن پری رویان چنینش
دلش جستند و کردند آفرینش
مخور غم ما بکوشیم از برایت
که بادا جان ما یکسر فدایت
ز مردم دیو شب شد ناپدیدار
پری رویان مریم روی از سیر
همه گشتند پنهان جمله در دیر
نشستند آن ندیمان گرد شیرین
همه با چنگ و عود و جام زرین
از آن صورت حکایت بازگفتند
ز دل گرد پریشانی برفتند
همی دادند هر یک زان نشانها
که ناگه نازنینی زان میانها
بدو گفتا سوی دیر پری سوز
ببر نذری و قندیلی برافروز
به شیرین آن پری رویان رقاص
شدند الحمد خوان یکسر به اخلاص
به صدق دل همه یکروی گشتند
کشیشان را زیارت جوی گشتند
شدند از صدق در آن دیر مینو
که باشد صدق هر کس رهبر او
کرم را جمله دستی برفشاندند
به نذر آنجا به بالا زر فشاندند
وز آنجا همچو مرغان، باز پرواز
گرفتند و شدند از جانبی باز
همه چون سرو هریک ناز در سر
به جایی در شدند از هر دو بهتر
زمینی کاندرو باد بهاری
نمودی جعد گل را شانه کاری
بنفشه، زلف سنبل تاب دادی
هوا از ژاله گل را آب دادی
درختان در درختان سرکشیده
در آن آواز مرغان برکشیده
در آن صحرا که چون خلد برین بود
بنفشه همچو زلف عنبرین بود
هر آن گل کز صبا چهره گشادی
شقایق سینه را داغی نهادی
درون بلبل از گلها پریشان
به روی لاله سنبلها پریشان
به نقاشی دگر شاپور سرمست
که از مانی به خوبی برده بد دست
در آن صحرا که رشک نقش چین بود
دگر با آن حریفان نقش بنمود
زصنعت مشک بر کافور آمیخت
زنو بار دگر نقشی برانگیخت
که گردون کاو هزاران نقش سازد
یکی نابرده دیگر یک طرازد
ببیند هر که عقلش برقرار است
که عالم سربسر نقش نگار است
به صورت چشم مردان کی گشاید
که صورت مر زنان را...
به صورت کس قدم در راه ننهاد
که این ره هر که رفت از راه افتاد
زمن بشنو مرو در راه صورت
که مرد آنجا کند ره گم ضرورت
چو شیرین باز آن صورت نگه کرد
ز آه دل جهان بر خود سیه کرد
زخون دل که بر مژگان فروهشت
تو گفتی لاله ها بر زعفران کشت
چو دیدند آن پری رویان چنینش
دلش جستند و کردند آفرینش
مخور غم ما بکوشیم از برایت
که بادا جان ما یکسر فدایت