عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۳ - نعت پیامبر
درودی معطر چو زلفین یار
سلامی مفرح چو باد بهار
زصبح ازل تا به عصر شمار
ز ما باد بر خاک احمد نثار
ز بحر شرق گوهر پاک او
مطاف فلک توده خاک او
بدو نازش آفرینش مدام
بدو دفتر آفرینش تمام
دویم چهره جلوه گاه وجود
خوش آینده تمثال لوح شهود
امینی که گنجور کنز قدم
همه نقد اسرار از بیش و کم
به گنجینه دار ضمیرش سپرد
وکیل مهمات خویشش شمرد
تعالی الله این شوکت و پایه چیست
جز آن ذات والابدین مایه کیست
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۰ - خطاب زمین بوس به سید قنبر
الا ای صبا پیک هر نامراد
زیغما بدان گرد رستم نژاد
گذر کن ولی بر طریق ادب
سخن گو ولی پاس دار از دو لب
که ای از تو سادات را افتخار
به عهد تو اکراد را اعتبار
تو پیغمبر و نطق تنزیل تو
تنت روضه عمامه قندیل تو
کمال از وجود تو شیرازه یافت
جلال از تو آوازه تازه یافت
به دوران تو سام را نام نیست
تهمتن توئی رستم و سام کیست
قوی پشت غارت به نیروی تو
فلک خسته زور بازوی تو
مجزا ز تو دفتر باستان
ز وصف تو شهنامه یک داستان
چرا گفته ای رستمم گفته ای
از این گفته مانا که آشفته ای
به اندیشه در سخن سفته ام
تو دانی به برهان سخن گفته ام
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۵
سرو و مه اگر نیست رخ و قامت اکبر
از بهر چه آمد سر بی تن تن بی سر
خورشید توان خواندن و گردونش اگر بود
گردون به زمین خفته و خورشید به خون در
بالاش توان گفت صنوبر به مثل راست
گر خنجر و شمشیر بود بار صنوبر
آن پیکر والای تو بر خاک نه حاشاک
با فرش زمین عرش برین است برابر
نسبت به فغان و تن صد پاره او داشت
از لجه خون رستی اگر شعله آذر
جز شخص تو در تیغ و سنان خود نشنیدم
بازی همه تن بال و همائی همه جان پر
جز آن تن و زخم نی و تیغ و شل و پیکان
خورشید که دیده است سراپا همه اختر
گر چرخ زره پوشد و گر ماه نهد خود
چرخی است زره پوش و مهی برزده مغفر
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷۲
پا منه بر طاق این فیروزه منظر آفتاب
آفتاب باز کش سر آفتاب
شرم کن از آفتاب روز محشر آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
تا نگردد از هلاک خسرو گردون مقام
شادکام داور اقلیم شام
موکب خود بازمان در سمت خاور آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
از پی خون ریز ماه برج خورشید نجف
بسته صف خیل ظلم از هر طرف
بر میاور از نیام امروز خنجر آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
جام سرمستان صهبای عطش با صد فسون
دهردون کرد خواهد پر زخون
هوشیاری کن مزن بر سنگ ساغر آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
زورق زرین مکش زین لجه زنهار خوار
بر کنار تا نگردد حوت وار
ناخدای بحر دین در خون شناور آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
گر نخواهی جامه آل پیمبر همچو شام
نیل فام بر مکش از روی بام
تا قیامت پرده از شام معنبر آفتاب
آفتاب بازکش سرآفتاب
گیرمت دل می نسوزد بر شهنشاه عرب
ای عجب گردهد جان تشنه لب
رحم کن بر نامرادی های اکبر آفتاب
آفتاب بازکش سرآفتاب
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱
به جز ارواح مکرم که ز دیوان ازل
به خداوندیشان خط غلامی دادم
خاک تن باد روان آب بقا آتش جان
بی تکلف به فدای ره ایشان بادم
آشکارا و نهان گاه به زرگاه به زور
به همان شیوه که در فن سپوز استادم
به نعوظ شتر و ایر خر و ضربه گاو
مرده و زنده هفتاد و دو ملت گادم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ماه نو تا همعنان آفتاب آورده ای
آفتاب و ماه در زیر رکاب آورده ای
بر فزودت نیکوئی از خط جهان را رستخیز
راست شد کز سمت مغرب آفتاب آورده ای
شطم از مژگان بپالائی بدان... زلف
نیل بآذرکش که از نیلوفر آب آورده ای
بوسه بخشی بی دهان های مژده های های مژده های
تنگدستان را که بی خرمن نصاب آورده ای
دستبرد از ابروان... خط خونریز را
آنچه از شمشیر ناید از قراب آورده ای
پرده در بستی و از هرپرده بر کردی جمال
خود که ای تا صد حضور از یک غیاب آورده ای
کاستی بفزود از آن... گیسو مر مرا
گرنه دستان است چون موی از طناب آورده ای
جان و تن در سنگ و سندان پیش آن رخسار و خوی
موم در آذر کتان در ماهتاب آورده ای
سوخت آن...چهرم رحمت آمد از عذاب
تو بهشتی چهر از رحمت عذاب آورده ای
زاشک خود و آن گوهرین دندان همی نارم شگفت
تا چسان دریا ز لولوی خوشاب آورده ای
آب حیوان کردی از یاقوت جان پرورروان
معجز است این کآب حیوان از سراب آورده ای
کی رهی سردار از دستان این...زال
ور خود از میدان سرافراسیاب آورده ای
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
سردار که بی نظام و سرهنگ و جدال
در بست بهم سپه وران را دم ویال
با آن همه یال بندیش رم کرده است
زان توپ نگاه و تیپ زلف و خط و خال
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹ - به یکی از دوستان نوشته
نامه کوتاه جامه که خامه بلند هنگامه سرکارش بدان پای و پر پرداخته بود و بر آن زیب و فربر ساخته، چراغ افروز جان و دل گشت و سرسبزی افزای آب و گل. خرمن تیمار را آتش دوزخ دمار افروخت و گلشن رامش را بارشی بهشت بهار افشاند. از در اندام و پیکر اخت و انباز نگارش های خوش ریخت و شایان هنر بود و به گوهر و چم در دل افروزی و جان بخشی با چهر یوسف و روان عیسی روی در روی و دم اندر دم، اگر خواندن و آموختن و فراگرفتن و اندوختن نیز هم براین آب و رنگ است و با این ساز و سنگ به خواست پاک یزدان و کام نام پسندان دیر یا زود پیشدان هنر گستران خواهی گشت و پیشوای روان پروران.
آری هر کرا گوهر دید و دانست داده اند و بازوی تاب و توانست گشاده، و آنکه دانش آموزی روشن رای و پرستای بینش افزای چون سرکار آخوندش نیز چراغ بینائی فرا راه دارد، و از رنج لانه بی برگی به گنج خانه بی نیازی بار بخشد، اگر خودکاهی هیچ سنگستی گوهر شکن کوه بدخشان خواهد شد، و یا کرمکی شب تاب شکار خورشید درخشان، همچنان چیر هوس و شاد خواست کام اندیشم که فرخ روش و فرخنده منش های سرکار ایشان هر بامدادت بی سپاس گردون و اختر فزایشی تازه زاید و آرایشی چرخ اندازه فزاید.
کهن دودمان نیاکان به فر و فروغی گیتی افروز روشن و نوسازی و به رنگ و آبی نگار آرای و بهار افزای تاب گونه شیرین و آب دیده خسرو بری، برومند بیخی شاخ گستر گردی و سرافراز شاخی میوه پرور، زبردست هر بالا و پست آئی و نمازگاه هر خودستای و خداپرست، شعر:
کار نه این گنبد گردان کند
هر چه کند همت مردان کند
هر کس به کام و جائی رسیده و بهره نام و نوائی دیده به داد روان پروران است و خواست هنرگستران. سنگ از تابش خورشید گوهر رخشان گردد و خاک از فروغ ماه آزرم کان بدخشان. به دو دستش چنگ در دامن زن و بهر چه فرمان دهد گردن نه. هر که دامن نیک بختی از دست هلد و به سخت روئی و سست رگی پیمان نیک بختان در پای برد همه هستی سختی و خواری بیند و پستی و خاکساری. زنهار بر این پند خرد پسند سخت پی پای افشار و مردانه کار بند آی. اگر نه پشیمانی بری و پریشانی بینی.
امید گاهی آخوند را از من ستایشی مهر افزای و درودی نیازآویز بر گوی و جداگان نامه را لابه ساز و پوزش اندیش شو، اگر آن پیشینه نگارش را که از تو سفارش رفت، پاسخی گزارش می کرد آرایش نام و آسایش کام ما به سامان بود و خاک گران پای و چرخ سبک پوی را به امدادی دو از ستمکاری و دل آزاری دست در آستین و پای در دامان.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵ - به یکی از دوستان نگاشته
کار من بنده پس از بدرود سر کاری که از هردیده رودها خون راند و از هردودمان دود مرگ انگیخت دو شب در کاخ بلند بنیاد بندگان والا و سه روز و یک شب بالا در بزم یار دیرینه و مهر اندیش بی کینه نواب اصفهانی که هنجار یکتائی ما را خود از همه بهتر دانی، دور از آن روی زیبا و گفتار شیوا بر جای باده گلرنگ و آوای چنگ خون دل به ساغر و ناله جان گسل از سینه بر اختر همی تاخت، شعر:
به کف پیاله به گلشن روم چسان بی تو
چه خون چه باده چه گلخن چه گلستان بی تو
آدینه آن هفته فروغ دیده بختیاری، چراغ دوده شهریاری، پیروزی اختر و بخت پیرایه افسر و تخت، ناصرالدین فرکشور پشت لشکر شاه نو از سم سمند ستاره ستام نخجیرگاه لار و آن سامان را به ماه نو آراست من بنده بدان پندار که مهین زاده شهریاران و بهین آزاده سخن گذران نیز سرکارش را انباز بیابان و دشتند و دمساز تماشا و گشت کام ناکام به باغ تجریش اندر نواب را با داغ دوری جفت درنگ و شتاب آمدم و انباز بیداری و خواب دل از بویه هر روئی دیده فرا دوخت و تن از پویه هر کوئی پای فروبست، شعر:
پای مجنون گر نپوید کوی لیلی، لنگ زیبا
چشم یعقوب ار نبیند روی یوسف، کور خوشتر
شب ها بر پایه کاخ سر در آسایش دل را در ستایش و سپاس سر کار شاهزاده و حکیم روزگذار بودیم، و روزها در سایه شاخ بی بر پایان کار شکار و بازگشت آن دو بزرگوار را هفته شمار. دیروز که ندانم از هفته کدام است و ماه آنرا چه نام، ازین درنگ دیر انجام دل به تنگ آمد و مینای توانم از این شکیب رنج فرجام به سنگ. از نشیمن ساز پرواز کردم و آشیان در بنگاه پیش رو راستان و رونده راستین حاجی نیاز از هر در گفتگویی رفت و از هر کس جستجوئی خاست. انجام انجمن نی نی که آغاز سخن همه داستان ها بر کران زیست و افسانه نخجیر و گشت درنگ گران سنگ آن دره و دشت در میان افتاد، جان تنگ تاب درد دوری ماه شهریاران و شاه سخن گزاران و رنج تنهائی و شکنج ناشکیبائی خود را دست از دهان برداشت و فریاد جانکاه از بنگاه ماهی بر خرگاه ماه کشید.
شاگرد درویش این افغان اخگر توز و ویله اخترتاز را در پی آهنگ گرستن دید و گرستن آسکون زای طوفان خیز را به دریا دریا پرگاله دل و لخت جگر آبستن، به نرمی دلم باز جست و به گرمی اشکم در کاست که از این سگالش هوش پرداز و اندیشه نوش او بار بازآی، که سر کار شاهزاده آزاده والا نژاده با بخت بلند و تخت افراشته و شکوه خسروانی و سامان فره و ساز فراوان و فر فریدونی و رامش جمشیدی و هر مایه برگ و ساز و نای و نوش که شاهزادگان را باید و آزادگان را شاید، زیب افزای باغ و کشت حصارک و بزم آرای راغ و دشت جماران است و هر بامداد از پس آستان بوس فرگاه کیوان درگاه ایران خدای که مهرش ماهچه اختر باد و بهرامش شرباشرن لشکر تاد و پاس از شام گذشته با گروهی دانشوران و انبوهی روان پروران روزگذار.
خداوند سخن استاد کهن قاآنی نیز با مهربان میزبان خویش امیر آخور که یک تاز پهنه مردی و مردمی است، و فرخ سروشی در جامه آدمی، و جوانان، ساده رو و بیجاده لب مشک مو، و سیمین غبغب رامش افزا، رنج کاه دشمن افکن، دوست خواه بزم آرا، جام بخش جام پیما، کام بخش رادگوهر، نیک خو پاکدل پاکیزه رو نرم بر نازک بدن خوش زبان شیرین سخن شرمگین آزرم توز، مهر پرور کینه سوز، چرخ زن پیمانه باز، رودگر تنبک نواز که هر یک گردون خورشیدی را هفت آسمان ماهند و اورنگ جمشیدی را هفتاد کشور شاه، ویژه مهدی و اسمعیل که گوئی نوای داودی در نای این هشته اند و خاک یوسف از گل آن سرشته آزاده از بند بدکیش و پند نیک اندیش آسوده روزگاری دارد و فرخنده کارو باری، شعر:
آن دو کاشفته بود مهر در این ماه در آن
باشدش دلنگران گاه در این گاه در آن
نه به زاری و زر و زورکش از بخت افتاد
بر به کام دل و جان بار در این راه در آن
هر کجا هر که و هرچش همه گر خود لب و چشم
خشک و تر در سپرد خواه در این خواه در آن
سرکار والا بامدادان پگاه وی و بستگاه را آنچه باید و خواهد اسب سواری و استر باری فرستاده اند، و آرزوهای دل را به دیدار جان پرورش گزارشی آرام سوز و شتاب آویز داده، بی سخن پاس فرمان و بویه بزم بهشت آذین شاهزاده را از آن گسترش های نغز و رنگین و خورش های چرب و شیرین، لاله های سپهر پیکر و شماله های ستاره گوهر، ساده های فرشتی روی و باده های بهشتی جوی، رودهای سرود آویز و سرودهای درودانگیز، و دیگر خواسته ها و آراسته ها که سراینده را از گفتن گرفت آید و نیوشنده را از شنفتن شگفت فزاید، بی هیچ فروگذاشت خواهد گذشت. اینک بدرود یار و یاران و کاشانه و کالا وانداز حصارک و جماران و نماز فرگاه والا را کفش از کلاه نداند و شناخت چاه از راه نتواند. مصرع: پای تا سر دیده گرد آماده دیدار باش.
اندوه گران خیز از این نوید سرا پا امید تا ز رمیدن گرفت و جان پراکنده روز از پریشانی ها ساز آرمیدن. دل از آسیمه سری ها فراهم شست؟ و گلگون سرشک از دو اسبه دویدن ها لگام تکاپوی در چید رنگ ریزی راغ ها لاله بی داغ رست و روی خون پالود باغ ها سوری سیراب دمید. چهر نیازم آستان ستایش سودن آورد و پای امیدم به نیروی این مژده بی دستیاری دستواره سنگلاخ فراخ پهنای جماران پیمودن، راهی که رهی را به پایمردی راه انجام به ماهی دست سپردن نبود و بی سه چهار درنگ دیر آهنگ پای بیابان بردن پیاده با این پای گسسته پی بیکی چشم زد سپری شد و اگر راه صد چندان نیز بودی ناتوان تن همی بریاد دیدار دوست نوشتن و گذشتن همچنان یاوری می کرد، نظم:
بر سر خار به یاد تو چنان خوش بروم
که کسی خوش نرود بر سر دیبا و پرند
باری راه پویان و شاه جویان پیشگاه همایون بزم سرکار والا را نیازمندانه نماز بردم نوازش های خدیوانه سرکارش خاکساران را با همه پستی سپهر آسا سرافرازی داد فرگاه آفتاب آذین بهشت آئین را از یاران بار ویژه دو راد روان پرور و دو استاد سخن گستر ذوقی و محرم پس از نیایش شاهزاده به ستایش سرکار آراسته دیدم، و به گفت زیبا و گزارش شیوا از بالای دستوانه تا پایان ماچان همایون بهشتی پر از خواسته من بنده از پس و پیش دلنگران و دیده چزان که آنکه مرا آرزوست کی به کوری بدخواه و کام دوست از راه خواهد رسید و بر دستوری که بارها دیدیم و بود به دیدار فرخنده و گفتار در خور آرایش افزای خرگاه خواهد شد.
محمدرضا که سرکار را پیوسته سایه آسا در پی بود و دل را همه جا و هر هنگام در پرسش کار و پژوهش روزگار گرامی شمار گفت و شنود، با وی از در درآمد جویائی را با او بر آمدم. گفت امروز و فردا را نیز همچنان رامش آرای شهر است و درآمیزش و پیوند آنان که خود دیده و در بیدستان درویش نیز شنیده کام اندیش و شادبهر، دویم باره سرکار والا فرمانی درنگ سوز نگاشته اند و سواری شتاب انگیز گماشته که بی هیچ بهانه و پوزش روانه شود و از آن کاخ و کاشانه بال گشای این شاخ و آشیانه، تو نیز اگر سرکارش را نگارشی آری و بدان گزارش های نیازآمیز که پذیرش را بهین دست آویز است، سفارشی خیزد. فردا نوبت شامت به چهر مهر افروزش شب تیره روز روشن خواهد گشت و گلخن خاکستر خیزت به دیدار بهار پروردش شرم فروردین و داغ گلشن. گفت گهر سفتش پیرایه گوش افتاد و سرمایه هوش آمد با دلی از تیمار آشفته و دستی از کار رفته در پس زانوی نگارش نشست آوردم و خامه گزارش در شست، ولی از رنج جدائی و شکنج تنهائی ندانم چه باید نگاشت و درد روان او بار دوری را به کدام راه و روش باز یارستن گذاشت.
اگر رازهای نهفته و نهفته های بازنگفته را بهر هنجاری که هست نگاشتن خواهم، آغازی بی انجام خواهد بود و داستانی اندوه فرجام. چون نوبت دیدار نزدیک است و بزم گفت و گذار آسوده از غوغای ترک و تازیک، خوشتر آن باشد که پیش آمد و روی داد را بدین سرکوی و این لب جوی بازمانده، بازگشت سرکاری را به شتابی بی درنگ و خرامی باد آهنگ باز جویم و جز این نگویم که بهانه مگیر، کرانه مجوی، جام منوش، جامه مپوش، گوشه بمان، توشه مخواه، باره بران، خاره ببر و پیش از آنکه هنگامه چشمداشت دراز افتد و دل ها را به نامه و چاپار دیگر نیاز خیزد، همه را به خجسته دیدار خود زندگی بخش و این بنده که پیش مهر و پیش خرام پرستندگان است پایه بندگی افراز.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۴ - به یکی از بزرگان نگارش رفته
پس از نمازی سراپا نیاز، بوسه اندیش بزم بهشت انباز می گردد که همان هنگام بدرود فرخ فرگاه سرکاری کاخ مینوفر بها را پی سپار آمدم، و فرمایش های والا را که آراسته راستی بود و پیراسته کاستی پیغام گزار. چون آن گناه نرفته و گزاف نگفته یاوه شاخچه بندان بود نه زاده دل و جان نیک پسندان، بی آنکه گزارش بارها گفتن خواهد و راز پیام به پایان نرفته از سر گرفتن، به گوش اندر آویزه سارش جای گیر افتاد، و چون نوشداروی خوش گوارش دل پذیر آمد. باد نیک پنداری، خاشاک بدگمانی از سامان نهادش پاکیزه فرو رفت، و پاک بپرداخت و رامش ساخت و سازش رخت تیمار از دل بیمار ده مرده بر در افکند و چار اسبه بر خر بست. آب یکتائی خاک توئی و مائی بر باد داد و مهر بر رسته کین بر بسته از بیخ و بنیاد کند. مغز از پوست پرداخته شد و دشمن از دوست شناخته، شعر:
شکفتن پنجه پژمردگی تافت
و زان تیمار و تب آسودگی یافت
بار خدا این پیمان سخت پیوند را شکستن نخواهد و این پیوند درست پیمان را گسستن . دانای کهن دارای سخن فیلسوف راستین امیدگاه راستان اسحق انجمن همانا به فرمان پیمان که در پیشگاه والابست، و به سوگند استوار افکند، نیاز نامه این بی زبان هیچ ندان را که پارسی از پارسا نداند و فرهنگ دری از آهنگ درا نشناسد، بر همان هنجار که اندیشه گماشته بود و پیشه گذاشته پاسخ نگاری کرد و نوید گذشت و نواخت والا را بر این کمینه لالا راز شماری فرمود. در خواست آنکه بی رنج فرو گذاشت و شکنج چشمداشتم به چهره گشائی و چهرسائی آن سرافراز سازند که مر آن پروانه پهلوی پیکر و بارنامه خسروی اختر رهی را نامی تر از جامه و جام خسرو و جمشید است و گرامی تر از نشان شیر و خورشید. سال گذشته همان روزها که سرکار سیف الدوله را کیوان مشکوی والا بنگاه و نشیمن بود و نیز از در انبازی و رای دم سازی مرا رامشگاه دل و آرامش جای تن، شبی نوبت بامدادان میانه بیداری و خوابم این سنجیده گفت و سخته سخن همی پیرامن دل و روان گشت و بی خواست و انگیز من از جان بر زبان رفت، شعر:
بندگی را گر نه هندو بر در ایران خداست
آسمان بر این نشان شیر و خورشید از کجاست
چون رهی را در آئین و آهنگ ستایش گری دل و دستی نیست و بازوی گشاد و بستی، اگر استاد انجمن، آفتاب شهریاران و شهریار کلاهداران گردون خورشید افسر، فریدون جمشید اختر، را بر این آغاز ساز ستایش می ساخت و به انجام می برد، ترک جوشی بی نمک از ننگ خامی می رست و زرد گیاهی همه خار و خسک انباز بسته لاله و دم ساز دسته گل می شد، شعر:
بر از چرخ برین باد آستانت
به خاک در زمین آباد آسمانت
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۲
جناب خلت نصاب استاد نادعلی نعلبند را اوتاد زرین کواکب میخ پرداخته و حلقه سیمین هلال نعل ساخته باد. دیری است که به سم تراش الماس کمیت ملماس را قیار نکرده و به گازانبر بنان و چکش خامه بیان میخ ماده گاو از سم ستور مجاری احوال بر نیاورده. مگرت سمند دوستی به تنگ افتاد و کمیت محبت لنگ آمد که به کلی عنان از ساحت مهرورزی تافتی. باری تا گاه به نعل می زنم و گاهی به میخ، سندان دلی را موقوف داشته که کار به حرف های چکشی خواهد رسید.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۱ - از قول نواب سیف الله میرزا به نواب اسدالله میرزا نگاشته
سواره رفتی و سودم جبین به راه تو چندان
که شد نشان سم اسب و ماند نقش جبینم
ندانم مزایای مهر و مزایای مهر و فواضل ارادت را به کدام منطق شرحی سرایم و طرحی فزایم، اگر راستی دل ها را به دل ها راهی است و جان ها از سر جان ها آگاه، پاک ضمیر حضرت که جامی جهان نماست، مکنونات ضمایر و مخزونات سرایر مهجوران را حکایت خواهد کرد، مصرع: که هر چه هست در آئینه روی بنماید. پاک یزدانت بر این ایالت جاوید حوالت پاینده خواهد وذکر جمیلت چون روزگار عزیز فزاینده. آقا محمد چندان فضل توجه وبذل انصاف حضرت والا را نگارش کرد و گزارش پرداخت، که صد ره از خجلت و شعف مردم و زنده شدم، و به اندیشه سپاس و فقدان پاداش بارها مجموع و پراکنده، فرد:
گفتم که این نخست خداوندی تو نیست
ای انوریت بنده و چون انوری هزار
املاک خرمن عامل ضابط خانه عیال، من هر چه دارم هر که دارم، خط طوع و تملیک سرکارش بر جبین است و نقش ملکیت حضرتش بر نگین، فرد:
خواه آباد کند ملک دلم خواه خراب
پادشاه است و بما نیست غم کشور او
زهی فرخ ایالت والا که فراعطافش از اندیشه نظم و ربط امور خویشم بیش از آنچه دل می خواست آسوده داشت، و دامان استغنا را به توسط این و آن و تفقد آن و این آلوده نکرد، مصرع: چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار. آقا محمد را به رحمت والا که ولیعهد حفظ خداست سپردم، فرد:
گر به تشریف قبولش بنوازی ملک است
ور به تازانه قهرش بزنی شیطان است
همه روزه صدور دستخط و ظهور مکارم را که سر خط آزادی است و قوت آبادی، دیده در راهم و پویه اندیش گذرگاه. رجوع خدمت لطفی دگرگون است و جودی از حد ستایش فزون.
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۲
بر در شاه راستان کیست رهی بر آستین
بنده سر بر آستان چاکر جان در آستین
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - آیینه پاک
دی آمد و کالای چمن برد به یغما
یغمایی دی گشت همه گلشن و صحرا
هر سبزه که دست چمن اندوخت به سالی
بیداد خزان برد به غارت به یک ایما
رعبی که نهان در دل اشجار بد از وی
گردیده کنونشان همی از چهره هویدا
این طرفه که دی نامده، بهمن ز پس وی
شد با سپهیش از پی امداد مهیا
از دبدبه موکب وی، خیل بهاری
گشتند به یک ره، همه آسیمه و دروا
نرّاد فلک باز در افکند به ششدر
بس مهره چون سیم، از این تخته مینا
چون گوهریان ابر ز سر پنجه فرو ریخت
بر دامن این خاک بسی گوهر رخشا
از قطره باران که پذیرفت تواتر
نقشی همه بر خاک شد این توده غبرا
وز فرط برودت که اثر کرد به گیتی
نزدیک به آن گشت که فاسد شود اشیا
بحر از اثر بَرْدْ چنان منجمد آمد
کز وی به دل آب برآمد همه خارا
یا نی کف معمار قضا از در صنعت،
بنهاد بر او قنطره، از صخره صمّا
چون کلبه استاد صناعت رخ گیتی
پر زیبق محلول شد و سیم مصفا
گفتی ز ره سوک و عزا، زال زمانه
افشاد همی موی چو کافور به سیما
گیتی مگرش رنج کبد هست که اینسان،
جوید همی از قرص تباشیر مداوا
یا علت سوداست مر او را که به هر سال،
ماهی دو به تبرید کند چاره سودا
از بس متراکم به زمین برف گران سنگ
گوییش که خواهد که بپاشد ز هم اجزا
از تیرگی ابر، هوا معدن انگشت
وز روشنی برف، زمین چشمه بیضا
آن تیره و تاری همه چون گونه زنگی
و آن روشن و صافی همه چون طلعت حورا
این طعنه زند هی، به که، بر طالع مجنون
آن سخره کند هی، به چه، بر عارض لیلا
ای راستی از ابر مرا بس عجب آید
کاندر وسط ره ز چه او را شده مأوا
چون زورق آکنده، که استد به دو لنگر
استاده، نه اش میل به پایین و نه بالا
از جرّ ثقیلش، مگرا آگهی استی،
کایدون به چنین تعبیه کرده است تقاضا
از عقد لسانی که بود در نفس دی
خیزد سخن از لب به دو صد زحمت و ایذا
آری عجبی نیست که از سردی این فصل
در قاف ببندد به درون بیضه عنقا
زاهد که به فردوس نبودش سر تمکین
حالی گه آن شد به دوزخ بنهد پا
مفتی که ز بشنیدن اوضاع جهنم
زین پیش فتادیش دو صد رعشه بر اعضا
امروز بر آن است که تا رحل اقامت
در ساحت دوزخ برد از حدت سرما
من نیز بگویم که خدایش بدهد اجر
گر نفکند این زحمت امروز به فردا
باری چه دهم شرح که از آمدن دی
در دهر چه واقع شد و از دهر چه برما
دی نیست همانا که بلای دل خلقی است
کز بیمش کران جسته خلایق به زوایا
مانا، ز ازل از پی اتلاف خلایق
با مرگ به هم داده همی دست مواخا
یکچند از این پیش از انبوه ریاحین
بد سطح زمین سبزتر از طارم خضرا
بستان بدی از نغمه مرغان نواسنج
پر زمزمه بار بد و لحن نکیسا
هامون بدی از خلخله سوسن و سوری
پر غالیه سوده و پر عنبر سارا
گلشن بدی از رنگ گل و شکل شقایق
چون خامه ارژنگی و چون صفحه مانا
امروز چه رخ داده، ندانم که به گیتی
آن فرّ و بها نیست که زین پیش بدی ها
یاد آیدم آن عهد که با خوب جوانان
هر سو بچمیدیم پی سیر و تماشا
یاد آیدم آن روز که با طرفه غزالان
رفتیم خرامان سوی هر مرتع و مرعی
آن روز گر از لاله چمن بود عقیقین،
امروز هم از ژاله دمن هست گهرزا
آن روز به بستان همه گل بودی و سنبل
امروز به هامون همه خار استی و خارا
آن روز، نه جز نغمه مرغان بدی آهنگ
امروز نه جز ناله زاغان بود آوا
یک چند دگر باش که تا خسرو اُردی،
لشکر بکشد باز سوی گلشن و صحرا
بر بام بساتین بزند نوبت شاهی
و آواز جلادت فکند در همه اقصا
یکباره گشاید پی تاراج خزان دست
کیفر کشد از خصم به بازوی توانا
تازد پی بدخواه، به هر مأمن و مکمن
پوید عقب خصم، به هر مسکن و مأوا
راند همه جا خیل، چه معمور و چه ویران
تازد همه سو رخش، چه ماهور و چه بیدا
ترتیب دهد جیشی از انواع ریاحین
چالاک و سبک، جمله همه از پی هیجا
آماده کند موکبی از خیل بهاری
هر یک به گه معرکه، خونریز و فتن زا
با آن سپه پیل مصاف از پی یرغو
چار اسبه برانگیزد، در معرکه یرغا
با لشکر دشمن کند آن گونه نبردی
کز صد نگذارد یک از آن قوم ابرجا
بر جیش مخالف دهد آن نوع شکستی
کش یکتن از آن ورطه سلامت نکشد پا
زلزال در اندازد در هستی دشمن
ولوال بیاغازد در مرکب اعدا
و آنگاه به بستان کند اورنگ شهی نصب
زآن سان که شهان راست مر آن سیرت و یاسا
اکلیل خلافت بنهد باز به تارک
منجوق ریاست بفرازد به ثریا
بر مصطبه ملک دگر باره نشیند
مانند سکندر که ابر مسند دارا
وآن مخزن گنجی که خزان برد به غارت
باز آرد و بر قوم کند بذل و مواسا
زاشکوفه فرستد سوی هر شهر خطیبان
تا خطبه در آن شهر بنامش کند انشا
وز سبزه گمارد بر هر قوم رسولان
تا دعوت خود را به خلایق کند القا
یرلیغ نگارد بر هر عارف و عامی
منشور فرستد سوی هر جاهل و دانا
وز باد به هر سوی سفیران سبک پی
سازد پی آمد شد هر ملک مهیا
آنقدر ز سر پنجه فشاند دُر و گوهر
کانباشته سازد کف مسکین و توانا
اطفال چمن را همه در گوش نماید
چون نظم من آویزه ای از لؤلوی لالا
اغصان شجر را همه پیرایه ببندد
سر تا به قدم جمله ز استبرق و دیبا
بر هر یک از اوراق ریاحین بنگارد
توصیف بهین آمر دین داور یکتا
داماد پیمبر ولی قادر بیچون
بن عم محمد علی عالی اعلا
ای آیینه پاک، که یکتایی یزدان
گردیده ز آیینه رخسار تو پیدا
کاخ تو ز اندیشه اوهام منزه
قدر تو ز آلایش ادراک مبرا
از هر چه به کف آید، شخص تو مهذب
وز هر چه به وصف آید، ذات تو مزکا
بر دست قضا و قدر، از تیغ و سنانت
نبود به سراپرده غیب ای شه والا،
مر امر قضا را، ندهد هیچ تنی تن،
مر حکم قدر را، نکند هیچ کس امضا
روزی که ز آشیهه شبرنگ و غو کوس
در طارم پیروزه گردون فتد آوا
نعرنک هژبران و خروشیدن گردان
آغوش فلک را کند آموده ز غوغا
از خون دلیران دمد از خاک بیابان
تا دغدغه حشر، همی لاله حمرا
آن روز شود تیغ تو بر هر که شرر خیز
آن روز شود تیغ تو بر هر که شررزا
بر خرمنش اندازد آن گونه شراری
کافتد به جهنم تنش از پهنه هیجا
خصم تو معما و سنان تو شکافد
در پهنه ناورد به هر لحظه معما
ای راد امیری، که نباشد به قیامت
بیم سقر آن را که بود با تو تولاّ
ای شاه فلک قدر، که در شاعری تو،
همواره همی سایدم اکلیل به شعرا
امید من آن است که در دغدغه حشر
از من نکند لطف عمیم تو تبرّا
بر افسر درمانده، خدا را به تلطف،
لختی نظری، کوست فرو مانده و دروا
گر خلق جهان راست، تمنا ز تو جنت
ما از تو نداریم به غیر از تو تمنا
ای مانده به وصف تو زبان قاصر و ابکم
ای گشته به ذات تو خرد واله و شیدا
هی هی کیم آخر من، آن بنده مسکین
کز جور زمان کوی تو را ساخته مأوا
مانا خبرت هست که در ساحت این ملک
بر من چه جفا می رود از کینه اعدا
انصاف در این عهد همانا بود اکسیر
یا فهم در این شهر بود قصه عنقا
خر مهره نداند کسی از گوهر رخشان
قطران نشناسد کسی از عنبر سارا
امید که انصاف توام داد ستاند
ز آنان که نمایند جفاها به من عمدا
من مادح آل علی و شیعه اویم
نهراسم از اندیشه خصمان فتن زا
دایم به بهاران که چمن از گل و لاله
چون دیده مجنون شود و گونه لیلا
خصمان تو را چهره به خونابه منقش
یاران تو را خانه چو خمخانه مصفّا
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - آیینه یزدان
خجسته زمانی است بس بهجت افزا
همایون اوانی است بیحد طرب زا
که خلق جهان ز آن به عیشند یکسر
که اهل زمان زاین به وجدند یکجا
پدید است بر خلق عیشی موّفر
عیان است در ملک وجدی موّفا
بت من، زهی ماهرو ترک ساده
مه من، خهی تندخو، شوخ خود را
به زیور بیارای نک پای تا سر
به آیین بپیرای، هان فرق تا پا
به یغما ببر، هر چه فرهنگ و دانش
به تاراج ده، هرچه صبر و شکیبا
نبینی که خلقی به عیشند و عشرت
نواخوان و شادان به هر سوی و هرجا
نبینی که ملکی به وجدند و شادی
گرفته ره دشت و هامون هم آوا
همه کف زنان و همه پای کوبان،
روان و دوان هر طرف بی محابا
خرامان به هر سو، بتی ماه منظر
نواخوان به هر جا مهی سرو بالا
تو گویی که ابنای گیتی سراسر
پی شادی و عیش گشته مهیا
به عیش اندر از هر طرف خُرد و معظم
به وجد اندر از هر کنف، پیر و برنا
به عیش و شعف از فقیر و توانگر
به وجد و طرب از ضعیف و توانا
به شکرانه کامد، پس از سالی از ره
مهین روز پیروز، عید دلارا
چه عیدی، کز آن خانه چون کوی مینو
چه عیدی، کز آن حجره، چون کاخ مانا
چه عید، از شمیمش صبا عنبر آگین
چه عید، از نسیمش هوا نافه آسا
چه عیدی، کز او شهر آیین خلخ
چه عیدی، کز او بوم آزرم یغما
در این عید دانی چه بهتر بود، هان
که رانم به لب مدحت میر والا
مهین داور خلق دارای اعظم
بهین آمر دین خداوند یکتا
علی آن که قائم به امر وی آمد
سراسر همه نقش پایین و بالا
علی، آن که از حزم او یافت نزهت
ز آلایش کفر، دامان غبرا
علی، آن که از نیروی شرع احمد
بپرداخت تیغ وی از جور دنیا
شها، ای که ز آیینه چهر پاکت
بود چهر یزدان همی آشکارا
نبودی اگر تیغ و رمح تو در کف
قضا و قدر را به هر سوی و هرجا
تنی، امر این را ندادی دگر تن
کسی‌، حکم آن را نه بنمودی امضا
هم از قهر و عنف تو ای میر غازی
هم از مهر و لطف تو ای شاه والا
به قعر زمین رخت بر بسته قارون
بر اوج فلک تخت بنهاده عیسی
به دریا فتد گر شراری ز تیغت
همی تا ابد دود خیزد ز دریا
همه خامه گردد، گر اشجار گیتی
همه صفحه گردد گر اقطاع دنیا
یکی شمه وصفت نیارند کردن
نه این خاکیان، بل مقیمان بالا
ز پیمودن پهن بیدای وصفت
دگر ادهم خامه را نیست یارا
زبان با ثنایت همی لال و ابکم
خرد با خصالت همی محو و دروا
ز اندیشه وهم ذاتت مهذّب
ز آلایش وصف، نامت مزکّا
کنون گاه عید است و هنگام شادی
زمین و زمان پر ز آیین و آوا
به نقد اندرم، در چنین عید باشد
ز لطف عمیم تو، عیدی تمنا
سرافراز گردم بر امثال و اقران
نه یک پایه، بل از ثری تا ثریا
در این گوشه کس را همی نیست باور
یکی سوی من بیند از چشم بینا
که رنگ رخم، شاهدی هست حاکی
که سوز دلم، آیتی هست پیدا
همی تا نماید مه از خاوران رخ
همی تا کند مهر در باختر جا
همی تا سخن باشد از کفر و ایمان
همی تا اثر ماند از نور و ظلما
به کام عدویت سرشک مذلت
به جام احبّات، شهد مصفّا
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مُنجی دور زمان
ماه من، ای کز رخت دایم بتاب است آفتاب
نور را از رویت اندر اکتساب است آفتاب
می خرامی بر زمین از ناز و خود گویا ز رشک
هر نفس یا لیتنی کنت تراب است آفتاب
ای ظهور نور حق و ای منجی دور زمان
از فروغ بارگاهت نوریاب است آفتاب
لوحش الله کز فروغ شمع ایوانت نهان
هر شب از خجلت در این نیلی ثیات است آفتاب
رشحه ای از خامه صنعت به چارم آسمان
نقطه ای بر صفحه نیلی کتاب است آفتاب
هم ز موج بحر اجلالت حباب است آسمان
هم ز تاب تابش کاخت بتاب است آفتاب
بر سر دیوار گردون رخت،‌ بگشاده چشم
همچو حربا، کو به سیر آفتاب است آفتاب
رفعت کاخ جلالت را چه گویم کاندر آن
بیضه ای در سایه پرّ غراب است آفتاب
با رخت مه را چه نسبت، ای که با خاک درت
بر بساط چرخ چون نقشی بر آب است آفتاب
گرنه آسیبش رسید از تیغ تو،‌ پس از چه روی
پیکرش دایم به خون اندر خضاب است آفتاب
تا کند برگرد کویت پاسبانی روز و شب
لرز لرزان دایم اندر اضطراب است آفتاب
تا ز خامی پخته سازد منکرانت را به دهر
از افق هر صبحدم در التهاب است آفتاب
تا کند سوی تو باز ای مبدأ کل بازگشت
دایم اندر گرد کویت در شتاب است آفتاب
بهر امید ظهورت ای شه آخر زمان
بر کمیت آسمان پا در رکاب است آفتاب
خویش را بنهاده تا در بوته عشقت به مهر
در کف صراف گردون زرّ ناب است آفتاب
درجهان قدرتت باشد کنامی نه سپهر
جاگزین در بیشه اش چون شیر غاب است آفتاب
زآن میی کز جام تو نوشید در بزم ازل
تا ابد سرگشته و مست و خراب است آفتاب
آسمان بر خوان یغمای تو سیمین کاسه ای است
وز یم جودت در آن یک قطره آب است آفتاب
گرنه از طبع منیرت کرد افسر کسب نور
چون ز شعر روشنش در اکتساب است آفتاب
تا بگرد مرکز غبرا به سیر است آسمان
تا به بیداری سپهر اندر ذهاب است آفتاب
باد خصمت زآتش قهر خدا در تاب و تب
بر فراز چرخ تا دایم بتاب است آفتاب
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - فرش و عرش
وصفت ای شاه برون از حد درک بشر است
عرش، کی، مسکن هر خاکی بی پا و سر است
شاخه چند عقولند و ثنایت برشان
ای که در خانه اجلال تو اصل شجر است
عرض جسم تو و جوهر عقل صافی
بحقیقت مثل جوهر محض و حجر است
عکس را عزم کنی گر به هیولی و صور
صورت آنگه چو هیولی و هیولی صور است
چون مشرّف ز قدوم تو زمین شد آری
چرخ ساید به زمین سر، سخنی معتبر است
نکند کسب ضیا گر ز سهایت همه دم
پر کلف عارض خورشید چو جرم قمر است
هفت غبرا بیک ایمای تو چون نه خضرا
همچو گوی دم چوگان همه زیر و زبر است
ماسوی می ننگارند مدیحت به قلم
لوح در دفترت ای شه ورقی مستتر است
سرکه بی شور تو شد پایه گاه نقمت
دل که بی مهر تو شد مایه خوف و خطر است
گرنه سودای رخت بر سر افسر باشد
گر برد نفع دو عالم، به مذاقش ضرر است
به که شرمنده ز مدح تو خموش آیم از آنک
طایر عقل در این مرحله بی بال و پر است
باد احباب تو را صورت و معنی پرنور
آنچنان کت به تر و خشک اعادی شرر است
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - صبح سرمد
زهی، ای که دل‌ها به هجر تو آمد
چو عاصی به نیران دوزخ مخلّد
غمت گرچه تلخ است لیکن به کامم
شرنگ غمت به ز مغز تبرزد
درآیی اگر مرمرا یک شب از در
شود طالع از مشرقم صبح سرمد
منه دام بر گردنم از سلاسل
که در قید زنجیر زلفم مقید
بنازم به شیاد جزعت که خفته
چو دزدان به تاراج دل ها بمرصد
به عشقت بریدم سر خودپرستی
که دیر مغان نیست مانند معبد
به فردا مده وعده قتلم ای مه
بیا و بینگار امروز را غد
بهشت برین شد عیان از قیامت
چو افروختی خد، چو افراختی قد
زهی شیخ اسلام و کهف خلایق
خهی پشت ایمان چو اجداد امجد
زهی تاجداری که بر فرق خوبان
غبار رهت شرم تاج زبرجد
خهی هوشمندی که پیر فراست
گرفت از ولید تو تعلیم ابجد
بساط علوّ را ز اقصای رفعت
بگسترده فرّاش جاه تو مسند
چو کانون پر آتش ز رشک است دریا
چو بر گنج گوهر ببخشش نهی ید
ببخشی اگر ور نبخشی که ما را
ثنای تو شد مستحب مؤکد
دو قوم ار چه دارند دعوی ایمان
یکی عبد شیطان، یکی رقّ احمد
نبی گفته آن قوم مطرود را ذم
خدا کرده آن فوج مردود را رد
به عالم چو این قوم، نی پاک آیین
وز این قوم نی چون تو نزدیک مقصد
چه باک است اگر منکران پیمبر
تو را منکر علم و فضلند بی حدّ
که برخی به شبل علی بوده مشرک
که جمعی به سبط نبی گشته مرتد
الا ای که آمد ز فرط بلندی
ثنای تو از درک افسر مُبعّد
که بی چند و چون است ذات معرّا
که بی کم و کیف است عقل مجرد
ز توصیف هر هوشیاری مبرّا
بتأیید پروردگاری مؤید
ز کلکم به تحسین عطا را که هرگز
نگویند افلاکیان خوب را بد
الا تا که امواب پوسیده پیکر
نهانند چون خشت در خاک مرقد
تو را جان بدخواه در گور قالب
دچار فراوان عذاب مؤبد
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - عیش مُخَلَّدْ
دی قاصد دلبر ز در حجره درآمد
وآورد مرا مژده، که آن نو سفر آمد
هی گفت، چه گفتا، بده زین مژده مراجان
کاین مژده دو صد بار ز جان خوبتر آمد
هی گفت، چه گفتا، بفشان بر قدمم سیم
بر شادی این مژده که آن سیمبر آمد
هی گفت، چه گفتا،‌ زهی اکنون به طرب کوش
که اقبال تو را بر در و دولت به سر آمد
هی گفت، چه گفتا، به غم ایدون چه نشینی،
برخیز، کت آن عیش مخلّد ببر آمد
آن ماه که پیوسته همی جستی اش از بام
هان دیده گشا، نیک، که او خود ز درآمد
آن یار که آشفته اویی به همه حال
با طرّه ای از حال تو آشفته تر آمد
آن شوخ که در خرمن عمرت شرر از اوست
نک با رخی افروخته تر از شرر آمد
آن ترک که پا تا به سرت سوخت در آتش
حالی به دو صد جلوه ز پا تا به سر آمد
القصه سخن راند از این گونه که ناگه
درحجره بهم خورد و خود آن شوخ درآمد
گل بوی و شفق روی و شررخوی و سیه موی
مویی که فریبنده مشک تتر آمد
بزمم همه از ماه رخش سطح فلک شد
کاخم همه از سرو قدش کاشمر آمد
رویش همه ویران کن فرهنگ و ذکا گشت
مویش همه یغماگر هوش و فکر آمد
من جستم و چون جان ببرش تنگ گرفتم
و او نیز مرا تنگ تر از جان ببر آمد
گفتم هله، ای ترک که مشکین سر زلفت،
چون نافه به آفاق همی مشتهر آمد
آشفته سر زلف تو نازم که در این شهر،
آشوب دل مردم صاحب نظر آمد
ماهی دو فزون رفت که رفتی و مرا نیز،
دایم ز غمت همدم بوک و مگر آمد
نه نامه فرستادی و نه پیک و نه پیغام
آه از دل سختت که چو لختی حجر آمد
از نیش حوادث دلکی بود مرا ریش
وز نیشتر دوری تو ریش تر آمد
یاران همه از یار به عیشند و مرا نیز،
از یاری تو این همه خواری به سر آمد
بر آنچه قضا رفته، الا نیز رضا ده
کم جان به لب از شوق بسی منتظر آمد
آشف و بچهر اندر من دید زمانی
و آنگه ز شکر خنده لبش پر شکر آمد
خندید و همی گفت زهی شاعر ساحر
کت سحر زبان فتنه هر بوم و بر آمد
افسانه مخوان، قصه بهل، غصه میفزای
کز گفت تو عیشم همه زیر و زبر آمد
رو، رو، بنکن شکوه، بکن شکر خداوند
کت باز به من دیده حسرت نگر آمد
آخر نه من اینک ز سفر تازه رسیدم
شکرانه این، کت چو منی جان ببر آمد
سروی به چنین جلوه کجا خاست ز بستان
ماهی به چنین چهر، کی از باختر آمد
گر مدح و ثنایی است مرا هست سزاوار
کی نظم دری لایق هر گاو و خر آمد
باری بده انصاف که اندر همه گیتی،
این گونه پسر خود ز کدامین پدر آمد
ای راد امیری که ز رشح کف جودت
غرق عرق غم رشحات سطر آمد
عدل تو چنان فرق ستم کوفت که دیگر
او را نه در این ملک مکان و مقر آمد
امروز تو قدر هنر و فضل شناسی
کت شخص خرد جامع فضل و هنر آمد
گویند حکیمیان که ز آزادی سرو است
کاو از همه اشجار چمن بی ثمر آمد
این طرفه که با این همه آزادی و خوبی
سرو تو ز علم و ادبش برگ و بر آمد
هان دادگرا، ای که کف جود تو در بزم
چون نظم من آموده همی از گهر آمد
شمشیر تو، سرمایه هر فتح و ظفر شد
تدبیر تو، پیرایه هر بوم و بر آمد
لطف تو که عام است ندانم که در این ملک
از حال دل ما ز چه رو بی خبر آمد
یک درد هنوزم نرسیده ست به درمان
کز حادثه ام بر دل، دردی دگر آمد
بر چشم و دلم سبزه و گل گاه تماشا
گویی همه این ناچخ و آن نیشتر آمد
با این همه نخروشم و نخراشم بالله
تا فضل تو در شش جهتم راهبر آمد
از بحرم و برّم نبود هیچ تمتع
تا طبع و کفت این دو مرا بحر و بر آمد
بحری است کفت کاینجا غوّاص امل را
همواره همی جیب و بغل پر درر آمد
جاوید بمانی تو بدین پایه که دایم
از عون توام شاخ امل بارور آمد
باد اختر جاهت همه در باختر ملک
تا نام و نشان ز اختر و از باختر آمد
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - سجده گاه عاشقان
طوطی طبعم دگر آغاز شیوایی کند
مدح موعود امم، با این خوش آوائی کند
ای شهنشاهی که فرمانبر تو را آمد قضا
هم قدر از قدرتت کسب توانائی کند
ای خداوندی که در ملک مکان و لا مکان
جز تو نبود هیچکس، کو با تو همتائی کند
بر سر کوی تو یک دم گر زند خفاش پر
زیبد ار در ملک هستی کار عنقائی کند
نور گستر تا شود در بزم احبابت چو شمع
بر درت هر صبحدم بیضا جبین سائی کند
بس زلیخا طلعتان را سازد از غم بی قرار
یوسف حسن تو یک ره، گر خودآرائی کند
دیده ای کز شش جهت رویت نبیند آشکار
خود شگفت آید مرا کان دیده بینائی کند
جلوه روی تو بیند بلبل از رخسار گل
ورنه کی با جور خار اینسان شکیبائی کند
گر به مهر و ذره بینی یک نفس از قهر و لطف
مهر کم از ذره گردد،‌ ذره بیضائی کند
مرکز پرگار هستی گر نباشد کوی تو،
طوف کویت از چه ور این چرخ مینائی کند
می سزد گر بنده ای از بندگان حضرتت
بهر این فرعونیان اعجاز موسائی کند
طالب رویت نخواهد رفت از کویت به خلد
گر هزاران جلوه جنت در خودآرائی کند
سجده گاه عاشقان خاک درت ما را و بس
بوالهوس رو جانب معشوق هرجائی کند
هرکه او کالای مهرت را خریدار است نیز
باید او جا در سر بازار شیدائی کند
لیلی حسنت اگر از پرده بنماید جمال
عالمی را سر بسر مجنون و صحرائی کند
طی یک منزل ز اوصاف تو نتواند نمود
سال ها گر خنک فکرت دشت فرسائی کند
تا ابد سرمست می گردند هشیاران دهر
گر بدینسان چشم مستت باده پیمائی کند
از عدم بهر تماشای رخت بستیم رخت
کیست آن کو، از رخت منع تماشائی کند