عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۳ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین خان نظامالدوله فرماید
دوش اندر خواب دیدم بر قد سروی جوان
سایه گستر گشت خورشید از فراز آسمان
با معبّر صبح چون گفتم بگفت از ملک ری
شه فرستد خلعتی از بهر سالار زمان
آسمان ملک ریست و آفتابش پادشاه
سایه تشریف ملک سرو جوان صدر جهان
ما درین صحبت که ناگه از در آمد ماه من
با لبی همرنگ خون و با تنی همسنگ جان
گلشن چهرش شکفته فرودین در فرودین
سبزهٔ خطش دمیده بوستان در بوستان
جستم و بگرفتم و تنگش کشیدم در بغل
بر شمار چین زلفش بوسه دادم بر دهان
لاجرم چون چین زلفش بوسهام شد بیشمار
آری آری چین زلفش را شمردن کی توان
شد ز عکس چهرهٔ او چشم من پر آفتاب
شد ز بوی طرهٔ او مغز من پر ضیمران
در سرای من ز قدش رست گفتی نارون
وز دو چشم من ز لعلش ریخت گفتی ناردان
زلف او بوییدم و هی عطسه کردم بیشمار
لعل او بوسیدم و هی نکته گفتم دلستان
گشت در موی میانش عقل من باریکبین
عقل و من مانند مویی هر دو رفتیم از میان
بوسه دادن بر دهانش غصه را زایل کند
آری آریکردهام این نکته را من امتحان
راستی را حیرت آوردم چو دیدم قد او
زانکه بر سرو روان هرگز ندیدم گلستان
یا ندیدم بردمد از شاخ طوبایی بهشت
یا ندیدم بشکفد بر شاخ شمشاد ارغوان
در دندان در دهان او چو در عمان گهر
زلف تاری بر رخان او چو بر آتش دخان
گفت قاآنی ترا گر مژدهیی نیکو دهم
مژدگانی را چه خواهی داد گفتم نقد جان
گفت فردا بهر صاحباختیار ملک جم
خلعتی فرخنده آید از خدیو کامران
خلعتی چون زیور انجم بر اندام سپهر
خلعتی چون جامهٔ هستی به بالای جهان
خلعتی همچون لباس آفرینش بیقصور
خلعتی همچون بساط آسمان گوهر نشان
خلعتی در روشنی چون پرتو نور ازل
خلعتی از نیکویی چون طلعت حور جنان
شمسهٔ الماس آن چون بنگری گویی همی
شمس خود را تعبیه کردست در وی آسمان
گفتم آن خلعت مبارک باد بر میر عجم
بدر دین صدر هدی غیث زمین غوث زمان
آسمان رفعت و شوکت حسین خان آنکه هست
تیغ او جوهرنشان و دست اوگوهرفشان
آن فلک قدر و ملک صدری که با یکران اوست
بخت و دولت همرکاب و فتح و نصرت همعنان
راستی را دوست دارد آنقدر کاندر وغا
با سنانو تیر جنگ آرد نه با تیغ وکمان
فتنهیی گر هست در عهدش منم در شاعری
با دو چشم دوست کان هم هست درخواب گران
جزکتاب نثر منکانرا پریشانست نام
در به عهد او نماندست از پریشانی نشان
رزق و مرگ عالم از تیغ و قدح در دست اوست
روز رزم و بزم وین راکردهام بس امتحان
زانکه چون تیغ و قدح بگرفت گاه رزم و بزم
آید از اینرزقمردم زاید از آنمرک جان
سرورا صدرا بزرگا داورا فرماندها
ایکه از آن برتریکاو صافت آید در گمان
تا چه کردستی که هر روزت برافرازد خدای
بسی نیاید کت بساید سر به فرق فرقدان
خواس یزدان کت کند در صورت و معنی بلند
زان به قد سرو روانی وز شرف روح روان
گاه تعریفت نماید شهریار بیقرین
گاه تشریفت فرستد خسرو صاحبقران
آصف عهدت گهی مهر سلیمانی دهد
تا شوی زان مهر در ملک سلیمانکامران
مهر او شد از شرف مَهر عروس بخت تو
وه چه مهری وه چه مَهری مِهرها در وی نهان
تاکه از سیار و ثابت هست در آفاق نام
باد در آفاق عمرت ثابت و امرت روان
هم بنالد بدسگالت هم ببالد چاکرت
تا بنالد ارغنون و تا ببالد ارغوان
جاودان تا جلوهٔ هستی بماند برقرار
در جهان چون جلوهٔ هستی بمانی جاودان
سایه گستر گشت خورشید از فراز آسمان
با معبّر صبح چون گفتم بگفت از ملک ری
شه فرستد خلعتی از بهر سالار زمان
آسمان ملک ریست و آفتابش پادشاه
سایه تشریف ملک سرو جوان صدر جهان
ما درین صحبت که ناگه از در آمد ماه من
با لبی همرنگ خون و با تنی همسنگ جان
گلشن چهرش شکفته فرودین در فرودین
سبزهٔ خطش دمیده بوستان در بوستان
جستم و بگرفتم و تنگش کشیدم در بغل
بر شمار چین زلفش بوسه دادم بر دهان
لاجرم چون چین زلفش بوسهام شد بیشمار
آری آری چین زلفش را شمردن کی توان
شد ز عکس چهرهٔ او چشم من پر آفتاب
شد ز بوی طرهٔ او مغز من پر ضیمران
در سرای من ز قدش رست گفتی نارون
وز دو چشم من ز لعلش ریخت گفتی ناردان
زلف او بوییدم و هی عطسه کردم بیشمار
لعل او بوسیدم و هی نکته گفتم دلستان
گشت در موی میانش عقل من باریکبین
عقل و من مانند مویی هر دو رفتیم از میان
بوسه دادن بر دهانش غصه را زایل کند
آری آریکردهام این نکته را من امتحان
راستی را حیرت آوردم چو دیدم قد او
زانکه بر سرو روان هرگز ندیدم گلستان
یا ندیدم بردمد از شاخ طوبایی بهشت
یا ندیدم بشکفد بر شاخ شمشاد ارغوان
در دندان در دهان او چو در عمان گهر
زلف تاری بر رخان او چو بر آتش دخان
گفت قاآنی ترا گر مژدهیی نیکو دهم
مژدگانی را چه خواهی داد گفتم نقد جان
گفت فردا بهر صاحباختیار ملک جم
خلعتی فرخنده آید از خدیو کامران
خلعتی چون زیور انجم بر اندام سپهر
خلعتی چون جامهٔ هستی به بالای جهان
خلعتی همچون لباس آفرینش بیقصور
خلعتی همچون بساط آسمان گوهر نشان
خلعتی در روشنی چون پرتو نور ازل
خلعتی از نیکویی چون طلعت حور جنان
شمسهٔ الماس آن چون بنگری گویی همی
شمس خود را تعبیه کردست در وی آسمان
گفتم آن خلعت مبارک باد بر میر عجم
بدر دین صدر هدی غیث زمین غوث زمان
آسمان رفعت و شوکت حسین خان آنکه هست
تیغ او جوهرنشان و دست اوگوهرفشان
آن فلک قدر و ملک صدری که با یکران اوست
بخت و دولت همرکاب و فتح و نصرت همعنان
راستی را دوست دارد آنقدر کاندر وغا
با سنانو تیر جنگ آرد نه با تیغ وکمان
فتنهیی گر هست در عهدش منم در شاعری
با دو چشم دوست کان هم هست درخواب گران
جزکتاب نثر منکانرا پریشانست نام
در به عهد او نماندست از پریشانی نشان
رزق و مرگ عالم از تیغ و قدح در دست اوست
روز رزم و بزم وین راکردهام بس امتحان
زانکه چون تیغ و قدح بگرفت گاه رزم و بزم
آید از اینرزقمردم زاید از آنمرک جان
سرورا صدرا بزرگا داورا فرماندها
ایکه از آن برتریکاو صافت آید در گمان
تا چه کردستی که هر روزت برافرازد خدای
بسی نیاید کت بساید سر به فرق فرقدان
خواس یزدان کت کند در صورت و معنی بلند
زان به قد سرو روانی وز شرف روح روان
گاه تعریفت نماید شهریار بیقرین
گاه تشریفت فرستد خسرو صاحبقران
آصف عهدت گهی مهر سلیمانی دهد
تا شوی زان مهر در ملک سلیمانکامران
مهر او شد از شرف مَهر عروس بخت تو
وه چه مهری وه چه مَهری مِهرها در وی نهان
تاکه از سیار و ثابت هست در آفاق نام
باد در آفاق عمرت ثابت و امرت روان
هم بنالد بدسگالت هم ببالد چاکرت
تا بنالد ارغنون و تا ببالد ارغوان
جاودان تا جلوهٔ هستی بماند برقرار
در جهان چون جلوهٔ هستی بمانی جاودان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۴ - فیالمدیحه ایضاً
دوش چون شد رشتهٔ پروین عیان از آسمان
دیدهام پروینفشان شد دامنم پرویننشان
بر زمین از بس هجوم آورد اشکم چون نجوم
مینیارستم زمین را فرق کرد از آسمان
برق آهم مشعلی افروخت درگیتیکهگشت
از برون جامه راز خاطر مردم عیان
بسکه گرداگرد من صفصف هجوم آورد غم
جهد میکردمکه خود را بازجویم از میان
گاهی از بس زردی رخساره بودم بیم آنک
سایدم بر جبهه هندویی به جانی زعفران
الغرض بودم درین حالتکه ناگه دررسید
بر سرم آن سرو بالا چون بلای ناگهان
نی خطا گفتم بلایی به ز عیش مستدام
نی غلط گفتم فنایی به ز عمر جاودان
زلف یک خروار سنبل چهره یک گلزار گل
لعل یک انبار ملگیسوش یک مِضمار جان
فتنهٔ یک خانقه تقوی ز چشم دلفریب
دشمن یک صومعه طاعت ز خال دلسنان
آفت یک روم ترسا از دو پرچین سلسله
غارت یک دیر راهب از دو مشکین طیلسان
زلف چون شام محرم چهره همچون صبح عید
صبح عیدش را شده شام محرم سایبان
در دهان او سخن چونان وجودی در عدم
بر میان او کمر چونان یقینی بر گمان
روی سیمینش سپر گیسوی مشکینش کمند
زلف پرچینش زره مژگان خونریزش سنان
بر قدش گیسو چو ماری بر فراز نارون
در لبش دندان چو دری در میان ناردان
هم رخش در زیر زلف و هم خطش بر گرد لب
غاتفر در زنگبار و نوبه در هندوستان
از فسون چشم بربستم زبان آری به سحر
ساحر از بادام مردم را کند عقد اللسان
رویش اندر طرّهٔ مشکین قمر در سنبله
خالش اندر چهرهٔ سیمین زحل بر فرقدان
عشق دارد مار بر سرو روان گر منکری
زلف چون مارش ببین بر قد چون سرو روان
با دو لعل نوشخندش میننوشم نیشکر
با دو زلف درعپوشش مینبویم ضیمران
غیر زلف چون دخانش بر رخان آتشین
میندیدم کز هوا سوی زمین یازد دخان
زلف او بر روی سیمین عقربی در ماهتاب
جعد او بر چهر رنگین سنبلی بر ارغوان
زلف بر دوشش عزازیلی به دوش جبرئیل
دل در آغوشش دماوندی میان پرنیان
عشقاو را هفت وادی بود و من در هر یکش
زحمتی دیدمکه دید اسفندیار از هفتخان
آتشین رویش چو دیدم جستم از جا چون سپند
وز سپندش عقل را آتش زدم در دودمان
گفتمش ای ترک غارتگر که در اقلیم حسن
نیکوان را شهریاری دلبران را قهرمان
کوه را دزدی و پوشی در قصب کاینم سرین
موی را آری و بندی درکمر کاینم میان
تاکی از دردت بمیرمگفت بخبخ گو بمیر
تاکی از هجرت نمانم گفت هیهی گو ممان
گفتمش یارم که باشد در غمت گفتا اجل
گفتمش کارم چه باشد بیرخت گفتا فغان
گفتمش شب بیتو ناید خواب اندر چشم من
گفت آری خواب میناید به چشم پاسبان
گفتم از وصل دهانت تا به کی جویم اثر
گفت تا آن گه که جویی از دهان من نشان
گفتم آخر بر رخ من از چه خندی شرم دار
گفت هیهی میندانی خنده آرد زعفران
گفتم ایگلچهره چون من باغبانی بایدت
گفت رو رو من نیم آن گل که خواهد باغبان
گفتمش ای ترک چون من ترجمانی شایدت
گفت بخبخ من نه آن ترکم که جوید ترجمان
گفتم آخر چند ماند راز جورت سر به مهر
مهر بردار از ضمیر و قفل بگشا از زبان
گفت ای ابله ندانی اینقدرکز وصل تو
من همان بینمکه بیندگلشن از باد خزان
بینشانی چون تو را چون من نشاید همنشین
میزبانی چون ترا چون من نباید میهمان
طرهام ماری نه کش چنگتو باشد مارگیر
غبغبمگویی نه کش دست تو باشد صولجان
تو ب هقامت چون کمانی من به قامت همچو تیر
تیر پران بگذرد چون جفت گردد باکمان
با چنین رخسار منکر با چنین اندام زشت
اینقدر حجت مجوی و اینقدر طیبت مران
منظر زیبا نداری یار زیبارو مخواه
منطق شیرین نداری شوخ شیرینلب مخوان
روی زشت خود ندیدستی مگر در آینه
تا بهجهد از خود گریزی قیروان تا قیروان
صورت زشت ترا صورتگری گر برکشد
کلکش از تأثیر آن صورت بخوشد در بنان
بر رخ زردت ز هر جانب نشان آبله
پشهٔ خاکیست مانان بر برازی پرفشان
بینیت چون ناودان و آب ازو جاری چنانک
روز بارانش نشاید فرق کرد از ناودان
روی زشتت گر شود در صورت بت جلوهگر
کافرم گر هیچ کافر بت پرستد در جهان
ورکسی نامتکند بر درهم و دینار نقش
درهم و دینار راکس مینگیرد رایگان
گر نمایی روی من با روی زشت خود قیاس
آزمون آیینه را برگیر و در شبهت ممان
مار را نسبتگنه باشد به طاووس ارم
خار را شبهت خطا باشد به گلزار جنان
ور توگویی وصلمن بس دلکشست و دلپذیر
یک نفس با چون خودی بنشین ز روی امتحان
تا چه کردستم گنه تا با تو باشم همنشین
یا چه کردستم خطا تا با تو باشم در غمان
مر ترا طاعت چه باشد تا خدایت در جزا
از وصال چون منی بخشد حیات جاودان
یا مرا عصیان چه باشد تا بهکیفر کردگار
از جمال چون توییگوید به دوزخ کن مکان
گاه خوانی سستمهرم هستم آری اینچنین
گاه خوانی سخت رویم هستم آری آن چنان
سخترویستمولیبا ونتو یاری سستطبع
سست مهرستم ولی با چون تو خاری سخت جان
راستی را در شگفتستم ز اطوار سپهر
راستی را در شگرفستم ز ادوار جهان
کز چه هرجا غرچهیی دنگی دبنگی دیورنگ
ابلهی گولی فضولی ناقبولی قلتبان
الکنی کوری کری لنگی شلی زشتی کلی
بدسرشتی احولی زشتی نحیفی ناتوان
سادهیی گیرد صبیحو دلبریخواهد ملیح
همسری خواهد جمیل و شاهدی جوید جوان
کوبکو تازانکه گردد با نگاری همنشین
دربدر یازان که گردد با ظریفی رایگان
گر تجنب بیند از یاری بگرید ابروار
ور تقرب بیند از شوخی بخندد برقسان
گاه با معشوق گوید اینت جور بیحساب
گاه با منظور گوید اینت ظلم بیکران
دلبر مظلوم از خجلت بنسراید سخن
شاهد محجوباز حسرت بنگشاید زبان
خود نماید جور و از معشوق نالد هر نفس
خود اید ظلم و از محبوب موید هر زمان
جور آن این ببن که گردد با نگاری مقترن
ظلم آن این بسکه جوید با جوانی اقتران
آن ازین جفت نشاط و این ازان یار محن
این ازان اندر جحیم و آن ازین اندر جنان
راستی را دلبری دیوانه باید همچو من
تا مگر با زشترویی چون تو گردد توأمان
چشم خیره خشم چیره روی تیره خوی زشت
رخگره نخوت فره صورت زره قامتکمان
بخت لاغر رنج فربه مغز خالی جهل پر
غم فراوان دلنوان دانش سبک خاطرگران
آه سرد و اشک گرم و روح زار و تن نزار
رویسخت و طبعسست و جاننژند و دلنوان
قامت پست تو بینم یا رخ پر آبله
هیکل زفت تو بینم یا دل نامهربان
تو چه بینی از من آن بینی که راغ از فرودین
من چه یابم از تو آن یابم که باغ از مهرگان
تو مرا باب ملالی من ترا آب زلال
تو مرا رنج روانی من ترا گنج روان
من ترا دار نعیمم تو مرا نار جحیم
من ترا باغ جنانم تو مرا داغ جنان
تو مرای دشمن جان من مرایی همنشین
من ترایم راحت تن چون ترایم همعنان
من چه بینم از تو آن بینم که از صرصر چراغ
تو چه بینی از من آن بینی که از راح روان
تو مرا آنزحمتیکش وصف بیرون از حدیث
من ترا آن رحمتمکش مدح بیرون از بیان
نه ترا یزدان فرستد رحمتی برتر ازین
نه مراگیهان پسندد زحمتی برتر از آن
وصل تو مرگست و مرگ از عمر نگذارد اثر
روی تو رنجست و رنج از شخص برباید توان
عشقبازی چون تو زشت و شاهدی زیبا چو من
فیالمثل دانی چه باشد آسمان و ریسمان
این بود انصاف یارب کز وصال چون تویی
من بباشم ناامید و من بباشم ناتوان
وین روا باشد خدا را کز وصال چون منی
تو بپایی شادکام و تو بمانی شادمان
با تو چون باشم نباشد هیچم از شادی اثر
با تو چون مانم نماند هیچم از عشرت نشان
رنج بیند پادشا چون با گدا گردد قرین
نحس گردد مشتری چون با زحل جوید قران
خوشدلی را مایهیی باید مرا بسرای هین
نیکویی را آیتی شاید مرا بنمای هان
ایدریغاکاکی سمای خود دیدی به چشم
تا به پای خویشتن از خویشتن جستی کران
تو اگر بوسی مرا بوسیدهیی مه را جبین
من اگر بوسم ترا بوسیدهام خر را فلان
گر مرا خواهی دعایی کرد باری کن چنین
کز وصال چون تویی دارد خدایم در امان
گفتم ای سرو قباپوش اینهمه توسن متاز
گفتم ای ماه کلهدار اینقدر مرکب مران
غمزهای دلبران را رمزها باشد نهفت
نازهای نیکوان را رازها باشد نهان
حسن بامیهستعالینردبانثن چیست عشق
هیچکس بر بام مینتوان شدن بینردبان
عشق خسرو کرد شکر را به شیرینی مثل
ورنه شکر نام بسیارستی اندر اصفهان
هم عرب را بوده چون لیلی هزاران دلفریب
هم عجم را بوده چون شیرین هزاران دلستان
شور مجنونی مر او راکرد معروف زمن
شوق فرهادی مر این را ساخت مشهور زمان
از زلیخا یوسف اندر خوبرویی شد مثل
ازکثیر عزها عزت یافت در ملک جهان
گر نبودی وامق از عذرا که پرسیدی اثر
ور نبودیعروه از عفراکه دانستی نشان
هندویی خورشید رخشان را ستایش مینکرد
تا نه زاول حیرت حربا فکندش درگمان
شمع از جانبازی پروانه آمد سرفراز
ویس از دل بردن رامین مثل شد در جهان
سروکی بالد به بستانگر ننالد فاخته
گُلکجا خندد به گلزار ار نزارد زندخوان
گر نبودی داستان توبه و لیلی مثل
از حد اوهام نامی مینبودی در میان
ور جمیل از دل نبودی طالب حسن جمال
کافرم گر هیچ راندی از بُثینه داستان
شاعر ماهر چو فردوسی ببایستی همی
تا به دهر اندر خبر ماندی زگرد سیستان
مفلقی دانا چو خاقانی بشایستی همی
تا به دوران داستانگویدکس از شاه اخستان
لاجرم باید چو قاآنی ادیبی هوشمند
تا به گیتی داستان ماند ز شاه راستان
دیدهام پروینفشان شد دامنم پرویننشان
بر زمین از بس هجوم آورد اشکم چون نجوم
مینیارستم زمین را فرق کرد از آسمان
برق آهم مشعلی افروخت درگیتیکهگشت
از برون جامه راز خاطر مردم عیان
بسکه گرداگرد من صفصف هجوم آورد غم
جهد میکردمکه خود را بازجویم از میان
گاهی از بس زردی رخساره بودم بیم آنک
سایدم بر جبهه هندویی به جانی زعفران
الغرض بودم درین حالتکه ناگه دررسید
بر سرم آن سرو بالا چون بلای ناگهان
نی خطا گفتم بلایی به ز عیش مستدام
نی غلط گفتم فنایی به ز عمر جاودان
زلف یک خروار سنبل چهره یک گلزار گل
لعل یک انبار ملگیسوش یک مِضمار جان
فتنهٔ یک خانقه تقوی ز چشم دلفریب
دشمن یک صومعه طاعت ز خال دلسنان
آفت یک روم ترسا از دو پرچین سلسله
غارت یک دیر راهب از دو مشکین طیلسان
زلف چون شام محرم چهره همچون صبح عید
صبح عیدش را شده شام محرم سایبان
در دهان او سخن چونان وجودی در عدم
بر میان او کمر چونان یقینی بر گمان
روی سیمینش سپر گیسوی مشکینش کمند
زلف پرچینش زره مژگان خونریزش سنان
بر قدش گیسو چو ماری بر فراز نارون
در لبش دندان چو دری در میان ناردان
هم رخش در زیر زلف و هم خطش بر گرد لب
غاتفر در زنگبار و نوبه در هندوستان
از فسون چشم بربستم زبان آری به سحر
ساحر از بادام مردم را کند عقد اللسان
رویش اندر طرّهٔ مشکین قمر در سنبله
خالش اندر چهرهٔ سیمین زحل بر فرقدان
عشق دارد مار بر سرو روان گر منکری
زلف چون مارش ببین بر قد چون سرو روان
با دو لعل نوشخندش میننوشم نیشکر
با دو زلف درعپوشش مینبویم ضیمران
غیر زلف چون دخانش بر رخان آتشین
میندیدم کز هوا سوی زمین یازد دخان
زلف او بر روی سیمین عقربی در ماهتاب
جعد او بر چهر رنگین سنبلی بر ارغوان
زلف بر دوشش عزازیلی به دوش جبرئیل
دل در آغوشش دماوندی میان پرنیان
عشقاو را هفت وادی بود و من در هر یکش
زحمتی دیدمکه دید اسفندیار از هفتخان
آتشین رویش چو دیدم جستم از جا چون سپند
وز سپندش عقل را آتش زدم در دودمان
گفتمش ای ترک غارتگر که در اقلیم حسن
نیکوان را شهریاری دلبران را قهرمان
کوه را دزدی و پوشی در قصب کاینم سرین
موی را آری و بندی درکمر کاینم میان
تاکی از دردت بمیرمگفت بخبخ گو بمیر
تاکی از هجرت نمانم گفت هیهی گو ممان
گفتمش یارم که باشد در غمت گفتا اجل
گفتمش کارم چه باشد بیرخت گفتا فغان
گفتمش شب بیتو ناید خواب اندر چشم من
گفت آری خواب میناید به چشم پاسبان
گفتم از وصل دهانت تا به کی جویم اثر
گفت تا آن گه که جویی از دهان من نشان
گفتم آخر بر رخ من از چه خندی شرم دار
گفت هیهی میندانی خنده آرد زعفران
گفتم ایگلچهره چون من باغبانی بایدت
گفت رو رو من نیم آن گل که خواهد باغبان
گفتمش ای ترک چون من ترجمانی شایدت
گفت بخبخ من نه آن ترکم که جوید ترجمان
گفتم آخر چند ماند راز جورت سر به مهر
مهر بردار از ضمیر و قفل بگشا از زبان
گفت ای ابله ندانی اینقدرکز وصل تو
من همان بینمکه بیندگلشن از باد خزان
بینشانی چون تو را چون من نشاید همنشین
میزبانی چون ترا چون من نباید میهمان
طرهام ماری نه کش چنگتو باشد مارگیر
غبغبمگویی نه کش دست تو باشد صولجان
تو ب هقامت چون کمانی من به قامت همچو تیر
تیر پران بگذرد چون جفت گردد باکمان
با چنین رخسار منکر با چنین اندام زشت
اینقدر حجت مجوی و اینقدر طیبت مران
منظر زیبا نداری یار زیبارو مخواه
منطق شیرین نداری شوخ شیرینلب مخوان
روی زشت خود ندیدستی مگر در آینه
تا بهجهد از خود گریزی قیروان تا قیروان
صورت زشت ترا صورتگری گر برکشد
کلکش از تأثیر آن صورت بخوشد در بنان
بر رخ زردت ز هر جانب نشان آبله
پشهٔ خاکیست مانان بر برازی پرفشان
بینیت چون ناودان و آب ازو جاری چنانک
روز بارانش نشاید فرق کرد از ناودان
روی زشتت گر شود در صورت بت جلوهگر
کافرم گر هیچ کافر بت پرستد در جهان
ورکسی نامتکند بر درهم و دینار نقش
درهم و دینار راکس مینگیرد رایگان
گر نمایی روی من با روی زشت خود قیاس
آزمون آیینه را برگیر و در شبهت ممان
مار را نسبتگنه باشد به طاووس ارم
خار را شبهت خطا باشد به گلزار جنان
ور توگویی وصلمن بس دلکشست و دلپذیر
یک نفس با چون خودی بنشین ز روی امتحان
تا چه کردستم گنه تا با تو باشم همنشین
یا چه کردستم خطا تا با تو باشم در غمان
مر ترا طاعت چه باشد تا خدایت در جزا
از وصال چون منی بخشد حیات جاودان
یا مرا عصیان چه باشد تا بهکیفر کردگار
از جمال چون توییگوید به دوزخ کن مکان
گاه خوانی سستمهرم هستم آری اینچنین
گاه خوانی سخت رویم هستم آری آن چنان
سخترویستمولیبا ونتو یاری سستطبع
سست مهرستم ولی با چون تو خاری سخت جان
راستی را در شگفتستم ز اطوار سپهر
راستی را در شگرفستم ز ادوار جهان
کز چه هرجا غرچهیی دنگی دبنگی دیورنگ
ابلهی گولی فضولی ناقبولی قلتبان
الکنی کوری کری لنگی شلی زشتی کلی
بدسرشتی احولی زشتی نحیفی ناتوان
سادهیی گیرد صبیحو دلبریخواهد ملیح
همسری خواهد جمیل و شاهدی جوید جوان
کوبکو تازانکه گردد با نگاری همنشین
دربدر یازان که گردد با ظریفی رایگان
گر تجنب بیند از یاری بگرید ابروار
ور تقرب بیند از شوخی بخندد برقسان
گاه با معشوق گوید اینت جور بیحساب
گاه با منظور گوید اینت ظلم بیکران
دلبر مظلوم از خجلت بنسراید سخن
شاهد محجوباز حسرت بنگشاید زبان
خود نماید جور و از معشوق نالد هر نفس
خود اید ظلم و از محبوب موید هر زمان
جور آن این ببن که گردد با نگاری مقترن
ظلم آن این بسکه جوید با جوانی اقتران
آن ازین جفت نشاط و این ازان یار محن
این ازان اندر جحیم و آن ازین اندر جنان
راستی را دلبری دیوانه باید همچو من
تا مگر با زشترویی چون تو گردد توأمان
چشم خیره خشم چیره روی تیره خوی زشت
رخگره نخوت فره صورت زره قامتکمان
بخت لاغر رنج فربه مغز خالی جهل پر
غم فراوان دلنوان دانش سبک خاطرگران
آه سرد و اشک گرم و روح زار و تن نزار
رویسخت و طبعسست و جاننژند و دلنوان
قامت پست تو بینم یا رخ پر آبله
هیکل زفت تو بینم یا دل نامهربان
تو چه بینی از من آن بینی که راغ از فرودین
من چه یابم از تو آن یابم که باغ از مهرگان
تو مرا باب ملالی من ترا آب زلال
تو مرا رنج روانی من ترا گنج روان
من ترا دار نعیمم تو مرا نار جحیم
من ترا باغ جنانم تو مرا داغ جنان
تو مرای دشمن جان من مرایی همنشین
من ترایم راحت تن چون ترایم همعنان
من چه بینم از تو آن بینم که از صرصر چراغ
تو چه بینی از من آن بینی که از راح روان
تو مرا آنزحمتیکش وصف بیرون از حدیث
من ترا آن رحمتمکش مدح بیرون از بیان
نه ترا یزدان فرستد رحمتی برتر ازین
نه مراگیهان پسندد زحمتی برتر از آن
وصل تو مرگست و مرگ از عمر نگذارد اثر
روی تو رنجست و رنج از شخص برباید توان
عشقبازی چون تو زشت و شاهدی زیبا چو من
فیالمثل دانی چه باشد آسمان و ریسمان
این بود انصاف یارب کز وصال چون تویی
من بباشم ناامید و من بباشم ناتوان
وین روا باشد خدا را کز وصال چون منی
تو بپایی شادکام و تو بمانی شادمان
با تو چون باشم نباشد هیچم از شادی اثر
با تو چون مانم نماند هیچم از عشرت نشان
رنج بیند پادشا چون با گدا گردد قرین
نحس گردد مشتری چون با زحل جوید قران
خوشدلی را مایهیی باید مرا بسرای هین
نیکویی را آیتی شاید مرا بنمای هان
ایدریغاکاکی سمای خود دیدی به چشم
تا به پای خویشتن از خویشتن جستی کران
تو اگر بوسی مرا بوسیدهیی مه را جبین
من اگر بوسم ترا بوسیدهام خر را فلان
گر مرا خواهی دعایی کرد باری کن چنین
کز وصال چون تویی دارد خدایم در امان
گفتم ای سرو قباپوش اینهمه توسن متاز
گفتم ای ماه کلهدار اینقدر مرکب مران
غمزهای دلبران را رمزها باشد نهفت
نازهای نیکوان را رازها باشد نهان
حسن بامیهستعالینردبانثن چیست عشق
هیچکس بر بام مینتوان شدن بینردبان
عشق خسرو کرد شکر را به شیرینی مثل
ورنه شکر نام بسیارستی اندر اصفهان
هم عرب را بوده چون لیلی هزاران دلفریب
هم عجم را بوده چون شیرین هزاران دلستان
شور مجنونی مر او راکرد معروف زمن
شوق فرهادی مر این را ساخت مشهور زمان
از زلیخا یوسف اندر خوبرویی شد مثل
ازکثیر عزها عزت یافت در ملک جهان
گر نبودی وامق از عذرا که پرسیدی اثر
ور نبودیعروه از عفراکه دانستی نشان
هندویی خورشید رخشان را ستایش مینکرد
تا نه زاول حیرت حربا فکندش درگمان
شمع از جانبازی پروانه آمد سرفراز
ویس از دل بردن رامین مثل شد در جهان
سروکی بالد به بستانگر ننالد فاخته
گُلکجا خندد به گلزار ار نزارد زندخوان
گر نبودی داستان توبه و لیلی مثل
از حد اوهام نامی مینبودی در میان
ور جمیل از دل نبودی طالب حسن جمال
کافرم گر هیچ راندی از بُثینه داستان
شاعر ماهر چو فردوسی ببایستی همی
تا به دهر اندر خبر ماندی زگرد سیستان
مفلقی دانا چو خاقانی بشایستی همی
تا به دوران داستانگویدکس از شاه اخستان
لاجرم باید چو قاآنی ادیبی هوشمند
تا به گیتی داستان ماند ز شاه راستان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۶ - در ستایش مرحوم مبرور شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طابالله ثراه میفرماید
ساقی در این هوای سرد زمستان
ساغر می را مکن دریغ ز مستان
سردی دی را نظارهکن که به مجمر
همچو یخ افسردهگشته آتش سوزان
شعلهٔ آتش جدا نگشته ز آتش
طعنه زند از تری به قطرهٔ باران
خون بهعروق آنچنان فسرده که گویی
شاخ بقم رسته است از رگ شریان
توشهٔ صد ساله یافت خاک مطبق
بسکه بر او آرد ریخت ابر ز انبان
آتش از افسردگی بهکورهٔ حداد
طعنه زند بر به پتک و خنده به سندان
کوه پر از برف زیر ابر قویدست
دیو سفیدست زیر رستم دستان
مغز به ستخوان چنان فسردهکه گویی
تعبیه کردند سنگ خاره به ستخوان
رفته فلک با زمین به خشم که گویی
بر بدنش از تگرگ بارد پیکان
رحم به خورشید آیدم که درین فصل
تابد هر بامداد با تن عریان
بسکه بهم در هوا ز شدت سرما
یافته پیوند قطره قطرهٔ باران
گویی زنجیر عدل داودستی
کامده آون همی ز گنبد گردان
خلق خلیلالله ار نیند پس از چه
بر همه سوزنده آتشست گلستان
باد سبکسر ز ابرهای گرانسنگ
میکند اکنون هزار عرش سلیمان
دانی این برد را جه باشد چاره
دانی این درد را چه باشد درمان
داروی این درد و برد آتش سردست
آتش سردی به گرمی آتش سوزان
آتش سردی که از فروغ شعاعش
مور به تاریک شب نماند پنهان
آتش سردی که گر بنوشد حبلی
مهر درخشان شودش بچه به زهدان
آتش سردی که گر به هامون تابد
خاکش گوهر شود گیاهش مرجان
یا نیگویی درونمعدن الماس
تعبیهکردست کان لعل بدخشان
وه چه خوش آید مرا به ویژه در این فصل
با دلی آسوده از مکاره دوران
مجلسکی خاص و یارکی دوسه همدم
نقل و می و عود و رود و تار خوشالحان
شاهدی شوخ و شنگ و چاردهساله
چارده ماهش غلام طلعت تابان
فربه و سیمین و سرخروی و سیهموی
رند و ادافهم و بذلهگوی و غزلخوان
عالم عالم پری ز حسن پریوش
دنیا دنیا ملک ز روی ملک سان
کابلکابل سماع و وجد و ترنم
بابل بابل فسون و حیله و دستان
آفت یک شهر دل ز طرهٔ جادو
فتنهٔ یک ملک جان ز نرگس فتّان
هر نفس از ناز قامتش متمایل
راست چو سرو سهی ز باد بهاران
لوح سرینش چو گوی عاج مدور
لیکن گویی نخورده صدمهٔ چوگان
او قدح و شیشه در دو دست بلورین
نزد من استاده همو سرو خرامان
من ز سر خدعه در لباس تصوّف
سبحه به دست اندرون و سر به گریبان
گر ز تغیر به رسم زهدفروشی
گویم صد لعنت خدای به شیطان
گاه چو وسواسیان به شیوهٔ پرخاش
گویم ای سادهلوح امرد نادان
دور شو از من که از ترشح جامت
جامهٔ وسواس من نشوید عمّان
دامن خود به آستین خرقه کنم جمع
تا به می آلودهام نگردد دامان
گاه سرایم که گر ز من نکنی شرم
شرم کن از حق مباش پیرو خذلان
گاه درو خیره خیره بینم و گویم
رو تو با اینگنه نیابی غفران
این سخنم بر زبان و لیک وجودم
محو تماشای او چو نقش بر ایوان
او ز پی تردماغی خود و احباب
در صت زهد خشک م شده حیران
گاه به غبغب زند ز بهر قسم دست
کاینهمه گر زهر مار باشد بستان
گاه به آیین دلبران پی سوگند
دستگذارد به تار زلف پریشان
گاهیگویدکزین عبوس مجسم
یارب ما را به فضل و رحمت برهان
گاه به ایما به میر مجلس گوید
کاین سر خر را که راه داد به بستان
گاه به نجوی به اهل بزم سراید
خلقت منکر ببین و جامهٔ خلقان
گاهکند رو به آسمان که الهی
امشب ازین جمع این بلیه بگردان
دل شده یک قطره خونکه آخر تاکی
از جا برخیز و درکنارش بنشان
عقلمگوید دلا مگر نشندی
منع چو بیند حریصتر شود انسان
جان بر جانان ولی ز بهر تجاهل
گاه نگاهم به سقف و گاه بر ایوان
گویم برگو دلیل خوبی صهبا
گوید عشرت دلیل و شادی برهان
گوید چبود دلیل حرمت باده
گویم اینک حدیث و اینک قرآن
گویم حاشا نمیخورمکه حرامست
گوید کلا چه تهمتست و چه بهان
گوید بستان بخور به جان فلانی
گویم نی نی فلانکه باشد و بهمان
عاقبت الامر گوید ار بخوری می
میدهمت یک دو بوسه از لب خندان
من ز پی امتحان شوخیش از جدّ
چاک درون را درافکنم به گریبان
آنگه از سوز دل به رسم تباکی
ز آب دهان تر کنم حوالی مژگان
خرخرهٔ گریه درگلوی فکنده
هر نفس از روی خدعه برکشم افغان
گویمش ای طفل ساده رخ که هنوزت
گرد بهی نیست گرد سیب زنخدان
چند کنی ریشخند آنکه گذشتست
سبلتش از گوش و موی ریش ز پستان
مر نشنیدستی ای نگار سیهموی
شرم ز ریش سفید دارد یزدان
ای بتکافور روی مشکین طرّه
کت بالا تیرست و شکل ابرو کیوان
تیرم کیوان شدست و مشکم کافور
از اثر کید تیر و گردش کیوان
من به ره گور پیسپار و تو آری
از بر گوران کباب بر ز بر خوان
خندی بر من بترس از آنگه بگرید
چشم امل بر تو از تواتر عصیان
گوهر یکدانهٔ دلم را مشکن
یا چو شکستی ز لعلش آور تاوان
او چو مرا دلشکسته بیند ترسد
روز جزا را از بیم آتش نیران
ساعد سیمن بهگردنمکنند آونگ
پاک کند اشکم از دو دیدهٔ گریان
از دل و جان تن دهد به بو سه و از عجز
ژاله فشاند همی به لالهء نعمان
من دو سه خمیازه زیر خرقه نهانی
برکشم از ذوق بوسهٔ لب جانان
در بتنم لرزه از طرب که فضولی
بانگ بر او برزند که ها چکنی هان
ایکه تو بینی به زیر خرقه خزیدست
کهنه حریفی ست شمع جمع ظریفان
هرچه جز ابن خرقهاش که بینی بر تن
دوش به یک جرعه باده کرده گروگان
درد شرابی که این به خاک فشاند
گردد از آن مست فرش و مسند و ایوان
گوید اگر اینچنین بودکه تو گویی
کش به جز این خرقه نی سراست و نه ساامان
از چه نشیند به صدر مجلس و راند
با چو منی اینقدر لطیفه و هذیان
پاسخش آرد که گر به عیب تمامست
ایا هنرش بس که هست مادح سلطان
شاه شجاع آنکه شرزه شر دژ آهنگ
نغنود از بیم نیزهاش به نیستان
ای ملک ای آفتاب ملککه جز تو
کس نشنیدست آفتاب سخندان
پیلی اما ز دشنه داری خرطوم
شیری اما ز دهره داری دندان
شیر ندارد به سر بسان تو مغفر
پیل ندارد به تن بسان تو خفتان
کوههٔ رخش تو پیش کوه بلاون
همچو بلاون که است پیش بیابان
از زره و خود گو جمال تو بیند
آنکو یوسف ندیده است به زندان
دوش چو برگفتم این قصیده سرودم
به که به کرمان فرستمش ز خراسان
عقل برآشفت و گفت زیرکی الحق
دُر سوی عمّان بریّ و زیره به کرمان
مدح فرستی به سوی شاه و ندانی
مدح نبی کرد مینیارد حسان
ساغر می را مکن دریغ ز مستان
سردی دی را نظارهکن که به مجمر
همچو یخ افسردهگشته آتش سوزان
شعلهٔ آتش جدا نگشته ز آتش
طعنه زند از تری به قطرهٔ باران
خون بهعروق آنچنان فسرده که گویی
شاخ بقم رسته است از رگ شریان
توشهٔ صد ساله یافت خاک مطبق
بسکه بر او آرد ریخت ابر ز انبان
آتش از افسردگی بهکورهٔ حداد
طعنه زند بر به پتک و خنده به سندان
کوه پر از برف زیر ابر قویدست
دیو سفیدست زیر رستم دستان
مغز به ستخوان چنان فسردهکه گویی
تعبیه کردند سنگ خاره به ستخوان
رفته فلک با زمین به خشم که گویی
بر بدنش از تگرگ بارد پیکان
رحم به خورشید آیدم که درین فصل
تابد هر بامداد با تن عریان
بسکه بهم در هوا ز شدت سرما
یافته پیوند قطره قطرهٔ باران
گویی زنجیر عدل داودستی
کامده آون همی ز گنبد گردان
خلق خلیلالله ار نیند پس از چه
بر همه سوزنده آتشست گلستان
باد سبکسر ز ابرهای گرانسنگ
میکند اکنون هزار عرش سلیمان
دانی این برد را جه باشد چاره
دانی این درد را چه باشد درمان
داروی این درد و برد آتش سردست
آتش سردی به گرمی آتش سوزان
آتش سردی که از فروغ شعاعش
مور به تاریک شب نماند پنهان
آتش سردی که گر بنوشد حبلی
مهر درخشان شودش بچه به زهدان
آتش سردی که گر به هامون تابد
خاکش گوهر شود گیاهش مرجان
یا نیگویی درونمعدن الماس
تعبیهکردست کان لعل بدخشان
وه چه خوش آید مرا به ویژه در این فصل
با دلی آسوده از مکاره دوران
مجلسکی خاص و یارکی دوسه همدم
نقل و می و عود و رود و تار خوشالحان
شاهدی شوخ و شنگ و چاردهساله
چارده ماهش غلام طلعت تابان
فربه و سیمین و سرخروی و سیهموی
رند و ادافهم و بذلهگوی و غزلخوان
عالم عالم پری ز حسن پریوش
دنیا دنیا ملک ز روی ملک سان
کابلکابل سماع و وجد و ترنم
بابل بابل فسون و حیله و دستان
آفت یک شهر دل ز طرهٔ جادو
فتنهٔ یک ملک جان ز نرگس فتّان
هر نفس از ناز قامتش متمایل
راست چو سرو سهی ز باد بهاران
لوح سرینش چو گوی عاج مدور
لیکن گویی نخورده صدمهٔ چوگان
او قدح و شیشه در دو دست بلورین
نزد من استاده همو سرو خرامان
من ز سر خدعه در لباس تصوّف
سبحه به دست اندرون و سر به گریبان
گر ز تغیر به رسم زهدفروشی
گویم صد لعنت خدای به شیطان
گاه چو وسواسیان به شیوهٔ پرخاش
گویم ای سادهلوح امرد نادان
دور شو از من که از ترشح جامت
جامهٔ وسواس من نشوید عمّان
دامن خود به آستین خرقه کنم جمع
تا به می آلودهام نگردد دامان
گاه سرایم که گر ز من نکنی شرم
شرم کن از حق مباش پیرو خذلان
گاه درو خیره خیره بینم و گویم
رو تو با اینگنه نیابی غفران
این سخنم بر زبان و لیک وجودم
محو تماشای او چو نقش بر ایوان
او ز پی تردماغی خود و احباب
در صت زهد خشک م شده حیران
گاه به غبغب زند ز بهر قسم دست
کاینهمه گر زهر مار باشد بستان
گاه به آیین دلبران پی سوگند
دستگذارد به تار زلف پریشان
گاهیگویدکزین عبوس مجسم
یارب ما را به فضل و رحمت برهان
گاه به ایما به میر مجلس گوید
کاین سر خر را که راه داد به بستان
گاه به نجوی به اهل بزم سراید
خلقت منکر ببین و جامهٔ خلقان
گاهکند رو به آسمان که الهی
امشب ازین جمع این بلیه بگردان
دل شده یک قطره خونکه آخر تاکی
از جا برخیز و درکنارش بنشان
عقلمگوید دلا مگر نشندی
منع چو بیند حریصتر شود انسان
جان بر جانان ولی ز بهر تجاهل
گاه نگاهم به سقف و گاه بر ایوان
گویم برگو دلیل خوبی صهبا
گوید عشرت دلیل و شادی برهان
گوید چبود دلیل حرمت باده
گویم اینک حدیث و اینک قرآن
گویم حاشا نمیخورمکه حرامست
گوید کلا چه تهمتست و چه بهان
گوید بستان بخور به جان فلانی
گویم نی نی فلانکه باشد و بهمان
عاقبت الامر گوید ار بخوری می
میدهمت یک دو بوسه از لب خندان
من ز پی امتحان شوخیش از جدّ
چاک درون را درافکنم به گریبان
آنگه از سوز دل به رسم تباکی
ز آب دهان تر کنم حوالی مژگان
خرخرهٔ گریه درگلوی فکنده
هر نفس از روی خدعه برکشم افغان
گویمش ای طفل ساده رخ که هنوزت
گرد بهی نیست گرد سیب زنخدان
چند کنی ریشخند آنکه گذشتست
سبلتش از گوش و موی ریش ز پستان
مر نشنیدستی ای نگار سیهموی
شرم ز ریش سفید دارد یزدان
ای بتکافور روی مشکین طرّه
کت بالا تیرست و شکل ابرو کیوان
تیرم کیوان شدست و مشکم کافور
از اثر کید تیر و گردش کیوان
من به ره گور پیسپار و تو آری
از بر گوران کباب بر ز بر خوان
خندی بر من بترس از آنگه بگرید
چشم امل بر تو از تواتر عصیان
گوهر یکدانهٔ دلم را مشکن
یا چو شکستی ز لعلش آور تاوان
او چو مرا دلشکسته بیند ترسد
روز جزا را از بیم آتش نیران
ساعد سیمن بهگردنمکنند آونگ
پاک کند اشکم از دو دیدهٔ گریان
از دل و جان تن دهد به بو سه و از عجز
ژاله فشاند همی به لالهء نعمان
من دو سه خمیازه زیر خرقه نهانی
برکشم از ذوق بوسهٔ لب جانان
در بتنم لرزه از طرب که فضولی
بانگ بر او برزند که ها چکنی هان
ایکه تو بینی به زیر خرقه خزیدست
کهنه حریفی ست شمع جمع ظریفان
هرچه جز ابن خرقهاش که بینی بر تن
دوش به یک جرعه باده کرده گروگان
درد شرابی که این به خاک فشاند
گردد از آن مست فرش و مسند و ایوان
گوید اگر اینچنین بودکه تو گویی
کش به جز این خرقه نی سراست و نه ساامان
از چه نشیند به صدر مجلس و راند
با چو منی اینقدر لطیفه و هذیان
پاسخش آرد که گر به عیب تمامست
ایا هنرش بس که هست مادح سلطان
شاه شجاع آنکه شرزه شر دژ آهنگ
نغنود از بیم نیزهاش به نیستان
ای ملک ای آفتاب ملککه جز تو
کس نشنیدست آفتاب سخندان
پیلی اما ز دشنه داری خرطوم
شیری اما ز دهره داری دندان
شیر ندارد به سر بسان تو مغفر
پیل ندارد به تن بسان تو خفتان
کوههٔ رخش تو پیش کوه بلاون
همچو بلاون که است پیش بیابان
از زره و خود گو جمال تو بیند
آنکو یوسف ندیده است به زندان
دوش چو برگفتم این قصیده سرودم
به که به کرمان فرستمش ز خراسان
عقل برآشفت و گفت زیرکی الحق
دُر سوی عمّان بریّ و زیره به کرمان
مدح فرستی به سوی شاه و ندانی
مدح نبی کرد مینیارد حسان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۹ - بر سبیل تغزل و ترکیببند گوید
گر خضر دهد آب بقایت به زمستان
مستان بستان جام می از ساقی مستان
بستان به شبستان قدح از دست نگارین
کز روی دلارا شکند رونق بستان
ترکیکه به خوناب جگر دارد معجون
در هر نظری اشک تر زهدپرستان
لعل لب دلدار گز و خون رزان مز
در خرقهٔ سنجاب خز و کنج شبستان
درکش می چون خون سیاووش به بهمن
کز نیرویش از دست رود رستم دستان
خمر عنبی خواهم و بستانی کاو را
نارنج غیب سیب زنخ نار دو پستان
اینست علاج دل بیمار طبیبا
سودم ندهد شیرهٔ عناب و سپستان
چون بادهٔ گلگون بودت گو نبود گل
فرخنده بهارست به میخواره زمستان
خستی دلم ای دوست به دستگان نگارین
دستان تو ای بسکه بگویند به دستان
بیرحمی و یک ذره وفا در دل تو نیست
تخمیست مروت که در آب و گل تو نیست
مستان بستان جام می از ساقی مستان
بستان به شبستان قدح از دست نگارین
کز روی دلارا شکند رونق بستان
ترکیکه به خوناب جگر دارد معجون
در هر نظری اشک تر زهدپرستان
لعل لب دلدار گز و خون رزان مز
در خرقهٔ سنجاب خز و کنج شبستان
درکش می چون خون سیاووش به بهمن
کز نیرویش از دست رود رستم دستان
خمر عنبی خواهم و بستانی کاو را
نارنج غیب سیب زنخ نار دو پستان
اینست علاج دل بیمار طبیبا
سودم ندهد شیرهٔ عناب و سپستان
چون بادهٔ گلگون بودت گو نبود گل
فرخنده بهارست به میخواره زمستان
خستی دلم ای دوست به دستگان نگارین
دستان تو ای بسکه بگویند به دستان
بیرحمی و یک ذره وفا در دل تو نیست
تخمیست مروت که در آب و گل تو نیست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۶ - در ستایش شاهزادهٔ آزاد شجاع السلطنه مرحوم حسنعلی میرزا طاب لله ثراه فرماید
آوخ آوخکه شد پسرعم من
مایهٔ رنج و محنت و غم من
من شده شادی مجرّد او
او شده غصهٔ مجسم من
هم ز من عشرت پیاپی او
هم از و غصهٔ دمادم من
هرچه از من به دیگرن بخشد
شده از خرجکیسه حاتم من
من چو سهرابم اوفتادهٔ او
گشته او چیره دست رستم من
او ستمکار و من ستمکش او
من عزادار و او محرم من
پای من ایستاده تا هرجا
گر بسورست اگر به ماتم من
شیوهٔ من خلاف شیوهٔ او
عالم او ورای عالم من
هر دم از باد او پریشانست
یک جهان خاطر فراهم من
لیک با این هه عزیزترست
از دل و دیدهٔ مکرم من
دست ازو برنمیتوانم داشت
کاو بهر حال هست محرم من
خجلم زانکه خدمتی نشدست
به وی از عزم نامصمّم من
چشم دارم که خوانمش سگ خویش
شاه دوران خدیو اعظم من
شیر اوژن حسن شه آنکه ازوست
درفشان نطق عیسوی دم من
آنکه گوید قضا نموده مدام
فتح ونصرت قرین پرچم من
شاه سیاره در خوی خجلت
از چه از شرم رای محکم من
عقل موسی و ذات من هرون
جود عیسی و طبع مریم من
گردن گردنان هفت اقلیم
بستهٔ خم خام پرخم من
چون سلیمان تمام روی زمین
زیر خضرا نگین خاتم من
آسمان زی حریم من پوید
کعبه درگاه و لطف زمزم من
نی خدایم ولی خداوندم
ملک دوران فضای عالم من
نفخهٔ لطف من بهشت برین
شعلهٔ قهر من جهنم من
قدرم حکم محکمست ولی
تیغ هندی قضای مبرم من
خسروا ایدر از ستایش تو
قاصر آمد بیان ابکم من
به که باشد دعای دولت تو
شیوهٔ خاطر مسلم من
باد یار تو تا به روز قیام
لطف پروردگار اعلم من
مایهٔ رنج و محنت و غم من
من شده شادی مجرّد او
او شده غصهٔ مجسم من
هم ز من عشرت پیاپی او
هم از و غصهٔ دمادم من
هرچه از من به دیگرن بخشد
شده از خرجکیسه حاتم من
من چو سهرابم اوفتادهٔ او
گشته او چیره دست رستم من
او ستمکار و من ستمکش او
من عزادار و او محرم من
پای من ایستاده تا هرجا
گر بسورست اگر به ماتم من
شیوهٔ من خلاف شیوهٔ او
عالم او ورای عالم من
هر دم از باد او پریشانست
یک جهان خاطر فراهم من
لیک با این هه عزیزترست
از دل و دیدهٔ مکرم من
دست ازو برنمیتوانم داشت
کاو بهر حال هست محرم من
خجلم زانکه خدمتی نشدست
به وی از عزم نامصمّم من
چشم دارم که خوانمش سگ خویش
شاه دوران خدیو اعظم من
شیر اوژن حسن شه آنکه ازوست
درفشان نطق عیسوی دم من
آنکه گوید قضا نموده مدام
فتح ونصرت قرین پرچم من
شاه سیاره در خوی خجلت
از چه از شرم رای محکم من
عقل موسی و ذات من هرون
جود عیسی و طبع مریم من
گردن گردنان هفت اقلیم
بستهٔ خم خام پرخم من
چون سلیمان تمام روی زمین
زیر خضرا نگین خاتم من
آسمان زی حریم من پوید
کعبه درگاه و لطف زمزم من
نی خدایم ولی خداوندم
ملک دوران فضای عالم من
نفخهٔ لطف من بهشت برین
شعلهٔ قهر من جهنم من
قدرم حکم محکمست ولی
تیغ هندی قضای مبرم من
خسروا ایدر از ستایش تو
قاصر آمد بیان ابکم من
به که باشد دعای دولت تو
شیوهٔ خاطر مسلم من
باد یار تو تا به روز قیام
لطف پروردگار اعلم من
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۹ - در ستایش پادشاه خلد آشیان محمدشاه غازی طابالله ثراه فرماید
ای ترک من ای عید تو چون روی تو میمون
بر طرهٔ مفتول تو دلها همه مفتون
عقل تو کهن بخت تو نو وقت تو خرم
سال تو نکو حال تو خوش فال تو میمون
زانگونه که بر خلق همایون گذرد عید
بر ما بگذر تا گذرد عید همایون
چون بوسه بود توشهٔ جان خاصه به نوروز
ای ترک بیاتات ببوسم لب میگون
هی بویمت آن لب که به طعمست طبرزد
هی بوسمت آن رخ که بهرنگست طبرخون
معجون حیاتست لب لعل تو ایراک
مرجان لطیفیست به مرجان شده معجون
تو جلوه دهی سروی چون طبع من آزاد
من عرضهکنم شعری چون قد تو موزون
ای طرفه سر از غرفه برون آر و برون آی
کآمد مه نیسان و بشد نوبت کانون
قانون نشاطی که به کانون شدت از دست
نو کن به می سرختر از آتش کانون
لختی بخروشیم و بجوشیم و بنوشیم
زان می که بر او رشک برد رای فلاطون
زان می که ازو لعل بود نعل در آتش
خود قوت دل ما دل یاقوت ازو خون
بنشین و بخور باده مگو باده خورم چند
برخیز و بده بوسه مگو بوسه دهم چون
آن قدر بده بوسه که بیخود شوم ایدر
آن قدر به خور باده که از خود روی ایدون
قانون چکنی بوسه و می هردو فزون ده
عدل ملکست آنچه برونست ز قانون
شاهنشه آفاق محمد شه غازی
کش تخت سلیمان بود و بخت فریدون
برجی است جهان بخت شهش کوکب رخشا
درجیست زمین تختکیش لولو مکنون
ایکیسهٔکانها زکف جود تو خالی
ویکاسهٔ جانها ز می مهر تو مشحون
جز شبه و قرین چیست که یزدانت نداده
تا من به دعا خواهمش از خالق بیچون
فوجی بود از لشکر جرار تو انجم
موجی بود از لجهٔ افضال تو گردون
غیبی نبود از نظر حزم تو غایب
جایی نبود از جهت جاه تو بیرون
زان سان که همی علم به تکرار فزاید
فر تو ز تکرار و اعادت شود افزون
نادم نبود خادم بخت تو به گیتی
ایمن نشود طاعت تخت تو ز طاعون
اقدام تو از یاد برد وقعهٔ قارن
انعام تو بر باد دهد مخزن قارون
بر طرهٔ مفتول تو دلها همه مفتون
عقل تو کهن بخت تو نو وقت تو خرم
سال تو نکو حال تو خوش فال تو میمون
زانگونه که بر خلق همایون گذرد عید
بر ما بگذر تا گذرد عید همایون
چون بوسه بود توشهٔ جان خاصه به نوروز
ای ترک بیاتات ببوسم لب میگون
هی بویمت آن لب که به طعمست طبرزد
هی بوسمت آن رخ که بهرنگست طبرخون
معجون حیاتست لب لعل تو ایراک
مرجان لطیفیست به مرجان شده معجون
تو جلوه دهی سروی چون طبع من آزاد
من عرضهکنم شعری چون قد تو موزون
ای طرفه سر از غرفه برون آر و برون آی
کآمد مه نیسان و بشد نوبت کانون
قانون نشاطی که به کانون شدت از دست
نو کن به می سرختر از آتش کانون
لختی بخروشیم و بجوشیم و بنوشیم
زان می که بر او رشک برد رای فلاطون
زان می که ازو لعل بود نعل در آتش
خود قوت دل ما دل یاقوت ازو خون
بنشین و بخور باده مگو باده خورم چند
برخیز و بده بوسه مگو بوسه دهم چون
آن قدر بده بوسه که بیخود شوم ایدر
آن قدر به خور باده که از خود روی ایدون
قانون چکنی بوسه و می هردو فزون ده
عدل ملکست آنچه برونست ز قانون
شاهنشه آفاق محمد شه غازی
کش تخت سلیمان بود و بخت فریدون
برجی است جهان بخت شهش کوکب رخشا
درجیست زمین تختکیش لولو مکنون
ایکیسهٔکانها زکف جود تو خالی
ویکاسهٔ جانها ز می مهر تو مشحون
جز شبه و قرین چیست که یزدانت نداده
تا من به دعا خواهمش از خالق بیچون
فوجی بود از لشکر جرار تو انجم
موجی بود از لجهٔ افضال تو گردون
غیبی نبود از نظر حزم تو غایب
جایی نبود از جهت جاه تو بیرون
زان سان که همی علم به تکرار فزاید
فر تو ز تکرار و اعادت شود افزون
نادم نبود خادم بخت تو به گیتی
ایمن نشود طاعت تخت تو ز طاعون
اقدام تو از یاد برد وقعهٔ قارن
انعام تو بر باد دهد مخزن قارون
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۱ - در هزل و مطایبه گوید
یازده ساله کودکی هست به کاخم اندرون
سست وفا وسخت دل خردقضیب وگردکون
چون به رخ افکنم گره کای پسر و بیا بده
هبچ نگویدم که چه هیچ نپرسدم که چون
کیرش خرد و مختصر کونش و ز پاچه تاکمر
آن یک چون خیار تر این یککوه بیستون
سر چو به خاک برنهد تن به هلاک در دهد
از چپ و راست برجهد همچو تکاور حرون
هرگه در سپوزمش ناف و شکم بدوزمش
شمعی بر فروزمش در غرفات اندرون
چونکه در او کنم فرو نالهٔ آخ آخ او
ساز شود ز چارسو چون بم و زیر ارغنون
بود دو سال بیشتر تا که کشیدمش ببر
حمدان سودمش بدر هر شب بهر آزمون
ساده بباید این چنین خرد ذکر ران سربء
تات ز خاطر حزین انده غم برد برون
ساده سزد نزارکی کیرش چون خبارکی
نه چو یکی منارکی رفته به چرخ نیلگون
گنده و زفت و پرشبق از خر نر برد سبق
کونش چون یکی طبق کیرش چون یکی ستون
ساده گر این چنین بود زیر تو هیچ نغنود
همدم لوطیان شود در سرش اوفتد جنون
هردم با قلندران نوشد ساغر گران
تا دل عشقپروران دارد غرق موج خون
ور به عتاب خیزیش تا به خطا ستیزیش
پنجهٔ تند و تیزیش افکندت بسرنگون
چون شمنت اگر صنم باید زی بتی بچم
کت نکند ز بار غم سینه فکار و دل زبون
پند مرا به جان شنو دل بنه بر نهال نو
تن به بلا شود گرو در سر عشق یار دون
زن به ره بتی قدم تازه چو روضهٔ ارم
عربدهاش زیادکم آشتیش بسی فزون
ببش ز مه جمال او کم به شماره سال او
تا بهگه وصال او چیره تو باشی او جبون
بیرم و طمه و لگد خم کنیش چو دال قد
زان سپسش به جزر و مد راست کنی الف به نون
سست وفا وسخت دل خردقضیب وگردکون
چون به رخ افکنم گره کای پسر و بیا بده
هبچ نگویدم که چه هیچ نپرسدم که چون
کیرش خرد و مختصر کونش و ز پاچه تاکمر
آن یک چون خیار تر این یککوه بیستون
سر چو به خاک برنهد تن به هلاک در دهد
از چپ و راست برجهد همچو تکاور حرون
هرگه در سپوزمش ناف و شکم بدوزمش
شمعی بر فروزمش در غرفات اندرون
چونکه در او کنم فرو نالهٔ آخ آخ او
ساز شود ز چارسو چون بم و زیر ارغنون
بود دو سال بیشتر تا که کشیدمش ببر
حمدان سودمش بدر هر شب بهر آزمون
ساده بباید این چنین خرد ذکر ران سربء
تات ز خاطر حزین انده غم برد برون
ساده سزد نزارکی کیرش چون خبارکی
نه چو یکی منارکی رفته به چرخ نیلگون
گنده و زفت و پرشبق از خر نر برد سبق
کونش چون یکی طبق کیرش چون یکی ستون
ساده گر این چنین بود زیر تو هیچ نغنود
همدم لوطیان شود در سرش اوفتد جنون
هردم با قلندران نوشد ساغر گران
تا دل عشقپروران دارد غرق موج خون
ور به عتاب خیزیش تا به خطا ستیزیش
پنجهٔ تند و تیزیش افکندت بسرنگون
چون شمنت اگر صنم باید زی بتی بچم
کت نکند ز بار غم سینه فکار و دل زبون
پند مرا به جان شنو دل بنه بر نهال نو
تن به بلا شود گرو در سر عشق یار دون
زن به ره بتی قدم تازه چو روضهٔ ارم
عربدهاش زیادکم آشتیش بسی فزون
ببش ز مه جمال او کم به شماره سال او
تا بهگه وصال او چیره تو باشی او جبون
بیرم و طمه و لگد خم کنیش چو دال قد
زان سپسش به جزر و مد راست کنی الف به نون
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۳ - در ستایش حاج میرزا آقاسی رحمهلله فرماید
از بوی بهار و فر فروردین
شد باغ بهشت و باد مشکآگین
بر لاله چو بگذری خوری سوگند
کز خلد برون چمیده حورالعین
بر سبزه چو بنگری دهی انصاف
کاورده نسیم بوی مشک از چین
از شاخ شکوفه باغ پنداری
دزدیده ز چرخ خوشه پروین
در سایهٔ بید بیدلان بینی
سر خوش ز خمار بادهٔ نوشین
بر نطع چمن به پادگان یابی
کز می چپ و راست رفته چون فرزین
چون چشمهٔ طبع من روان شد باز
آبیکه هسرده بود در تشرین
از ابر مگر ستاره میبارد
کز خاک ستاره میدمد چندین
ای غالیه موی ای بهشتی روی
ای فتنهٔ دانش ای بلای دین
ای مشک ترا ز ارغوان بستر
وی ماه ترا ز ضیمران بالین
یاقوت تو قوت خاطر مشتاق
مرجان تو جان عاشق غمگین
مشکین سر زلف عنبرافشانت
تسکین ملال خاطر مسکین
در طره نهفته چنگل شهباز
در مژهگرفته پنجهٔ شاهین
درهر نگه تو طعن صد خنجر
در هر مژهٔ تو زخم صد زوبین
زان روی شکفته گرد غم بنشان
چون ماه دو هفته پبش ما بنشین
دانی که روان ما نیاساید
بی بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین
این قرعه به نام ما بر آور هان
این جرعه بهکام ما در آور هین
از خانه یکی به سوی صحرا رو
از غرفه یکی به سوی بستان بین
کز سنبل راغ گشته پر زیور
وز نسرین باغ گشته پر آیین
لختی بگشای طره بر سنبل
برخی بنمای چهره بر نسرین
تا برندمد به بوی زلفت آن
تا دم نزند ز رنگ رویت این
وان شاخ شکوفه را کمر بشکن
تا بر نزند بدان رخ سیمین
وان زلف بنفشه را ز بن برکن
مگذار ز زلفکانت دزدد چین
با چهر چو گل اگر چمی در باغ
نرمک نرمک حذرکن ازگلچین
ترسم که ز صورتت بچیند گل
وز رشک به چهر من درافتد چین
ای ترک به شکر آنکه بخت امروز
با ما چو مخالفان نورزد کین
از بوسه و باده فرض تر کاری
امروز شدست مرمرا تعیین
خواهم چو چنار پنجه بگشایم
تا دشمن خواجه را کنم نفرین
سالار زمانه حاجی آقاسی
کاورا ز می و زمان کند تحسین
آن خواجه که همت بلندش را
ادراک نکرده و هم کوتهبین
ابرار به اعتضاد مهر او
یابند همی مکان بعلیّین
فجار به انتقام قهر او
گیرند همی قرار در سجین
دوزخ ز نسیم لطف او فردوس
کوثر ز سموم خشم او غسلین
چنگال ز بیم او کند ضیغم
منقار ز سهم او برد شاهین
بر فرق فلک نهاده قدرش پای
بر رخش قضا فکنده حکمش زین
لفظی که نه در مدیح او باشد
بر سر کشدش قضا خط ترقین
از نکهت مشک خوی او سازد
هرسال بهار خاک را مشکین
از آینهٔ ضمیر او بندد
هر شام ستاره چرخ را آیین
میزان زمانه را ز حلم او
نزدیک بود که بگسلد شاهین
جودش به مثابهیی که کلک او
بینقطه نیاورد نوشتن سین
چونان که عدوی او همی از بخل
بی هر سه نقط همی نگارد شین
مدحش سبب نجات و غفرانست
چون در شب جمعه سورهٔ یاسین
ای دست تو کرده جود را مشهور
ای عدل تو داده ملک را تزیین
بامهر تو نار میکند ترطیب
با قهر تو آب میکند تسخین
هرمایهکه بود آفرینش را
در ذات تو گشته از ازل تضمین
هر نکته که بود حکمرانی را
بر قدر تو کرده آسمان تلقین
آن راکه ثنای حضرتت گوید
جبریل در آسمان کند تحسین
وانجا که دعای دولتت خوانند
روحالقدس از فلک کند آمین
چندان که تو عاشقی به بخشیدن
پرویز نبود مایل شیرین
نه جاه ترا یقین دهد تشخیص
نه جود ترا گمان کند تخمین
بحری که به خشم بنگری در وی
زو شعله برآر آذر برزین
در رحمت آبی از تواضع خاک
زیراکه مخمّری ز آب و طین
ای فخر زمانه بهر من گردون
هر لحظه عقوبتی کند تکوین
در طالع من نشان آزادی
معدوم بود چو باه در عنن
غلطان غلطان مرا برد ادبار
زان سان که جُعَل همی برد سرگین
در جرگهٔ شاعران چنان خوارم
کاندر خیل دلاوران گرگین
چونانکه خدایت از جهان بگزید
از جملهٔ مادحان مرا بگزین
وین بکر سخن که نوعروس تست
از رحمت خویشتن دهشکاببن
تا مهر چو آسیا همی گردد
بر گرد افق هبه ساحت تسعین
سکان بلاد بد سگالت را
هر مژه به چشم باد چون سکّین
شد باغ بهشت و باد مشکآگین
بر لاله چو بگذری خوری سوگند
کز خلد برون چمیده حورالعین
بر سبزه چو بنگری دهی انصاف
کاورده نسیم بوی مشک از چین
از شاخ شکوفه باغ پنداری
دزدیده ز چرخ خوشه پروین
در سایهٔ بید بیدلان بینی
سر خوش ز خمار بادهٔ نوشین
بر نطع چمن به پادگان یابی
کز می چپ و راست رفته چون فرزین
چون چشمهٔ طبع من روان شد باز
آبیکه هسرده بود در تشرین
از ابر مگر ستاره میبارد
کز خاک ستاره میدمد چندین
ای غالیه موی ای بهشتی روی
ای فتنهٔ دانش ای بلای دین
ای مشک ترا ز ارغوان بستر
وی ماه ترا ز ضیمران بالین
یاقوت تو قوت خاطر مشتاق
مرجان تو جان عاشق غمگین
مشکین سر زلف عنبرافشانت
تسکین ملال خاطر مسکین
در طره نهفته چنگل شهباز
در مژهگرفته پنجهٔ شاهین
درهر نگه تو طعن صد خنجر
در هر مژهٔ تو زخم صد زوبین
زان روی شکفته گرد غم بنشان
چون ماه دو هفته پبش ما بنشین
دانی که روان ما نیاساید
بی بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین
این قرعه به نام ما بر آور هان
این جرعه بهکام ما در آور هین
از خانه یکی به سوی صحرا رو
از غرفه یکی به سوی بستان بین
کز سنبل راغ گشته پر زیور
وز نسرین باغ گشته پر آیین
لختی بگشای طره بر سنبل
برخی بنمای چهره بر نسرین
تا برندمد به بوی زلفت آن
تا دم نزند ز رنگ رویت این
وان شاخ شکوفه را کمر بشکن
تا بر نزند بدان رخ سیمین
وان زلف بنفشه را ز بن برکن
مگذار ز زلفکانت دزدد چین
با چهر چو گل اگر چمی در باغ
نرمک نرمک حذرکن ازگلچین
ترسم که ز صورتت بچیند گل
وز رشک به چهر من درافتد چین
ای ترک به شکر آنکه بخت امروز
با ما چو مخالفان نورزد کین
از بوسه و باده فرض تر کاری
امروز شدست مرمرا تعیین
خواهم چو چنار پنجه بگشایم
تا دشمن خواجه را کنم نفرین
سالار زمانه حاجی آقاسی
کاورا ز می و زمان کند تحسین
آن خواجه که همت بلندش را
ادراک نکرده و هم کوتهبین
ابرار به اعتضاد مهر او
یابند همی مکان بعلیّین
فجار به انتقام قهر او
گیرند همی قرار در سجین
دوزخ ز نسیم لطف او فردوس
کوثر ز سموم خشم او غسلین
چنگال ز بیم او کند ضیغم
منقار ز سهم او برد شاهین
بر فرق فلک نهاده قدرش پای
بر رخش قضا فکنده حکمش زین
لفظی که نه در مدیح او باشد
بر سر کشدش قضا خط ترقین
از نکهت مشک خوی او سازد
هرسال بهار خاک را مشکین
از آینهٔ ضمیر او بندد
هر شام ستاره چرخ را آیین
میزان زمانه را ز حلم او
نزدیک بود که بگسلد شاهین
جودش به مثابهیی که کلک او
بینقطه نیاورد نوشتن سین
چونان که عدوی او همی از بخل
بی هر سه نقط همی نگارد شین
مدحش سبب نجات و غفرانست
چون در شب جمعه سورهٔ یاسین
ای دست تو کرده جود را مشهور
ای عدل تو داده ملک را تزیین
بامهر تو نار میکند ترطیب
با قهر تو آب میکند تسخین
هرمایهکه بود آفرینش را
در ذات تو گشته از ازل تضمین
هر نکته که بود حکمرانی را
بر قدر تو کرده آسمان تلقین
آن راکه ثنای حضرتت گوید
جبریل در آسمان کند تحسین
وانجا که دعای دولتت خوانند
روحالقدس از فلک کند آمین
چندان که تو عاشقی به بخشیدن
پرویز نبود مایل شیرین
نه جاه ترا یقین دهد تشخیص
نه جود ترا گمان کند تخمین
بحری که به خشم بنگری در وی
زو شعله برآر آذر برزین
در رحمت آبی از تواضع خاک
زیراکه مخمّری ز آب و طین
ای فخر زمانه بهر من گردون
هر لحظه عقوبتی کند تکوین
در طالع من نشان آزادی
معدوم بود چو باه در عنن
غلطان غلطان مرا برد ادبار
زان سان که جُعَل همی برد سرگین
در جرگهٔ شاعران چنان خوارم
کاندر خیل دلاوران گرگین
چونانکه خدایت از جهان بگزید
از جملهٔ مادحان مرا بگزین
وین بکر سخن که نوعروس تست
از رحمت خویشتن دهشکاببن
تا مهر چو آسیا همی گردد
بر گرد افق هبه ساحت تسعین
سکان بلاد بد سگالت را
هر مژه به چشم باد چون سکّین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۵ - در ستایش صدراعظم دام اجلاله فرماید
به راغ و باغ گذرکرد ابر فروردین
شراره ریخت بر آن و ستاره ریخت براین
از آن شراره همه راغ گشت پر لاله
وزین ستاره همه باغگشت پر نسرین
چمن از آن شده پرنور وادی ایمن
دمن ازین شده پر نار آذر برزین
مگر چمن زگل آتش گرفت کز باران
زند بر آتش آن آب ابر فروردین
درین بهار مرا شیر گیر آهو کی است
گوزن چشم و پلنگینه خشم وگور سرین
میان عقل و جنون داده عشق او پدید
میان چشم و نظرکرده حسن او تفتین
دو طٌرهاش چو دو برگشته چنگل شهباز
دو مژهاش چو دوگیرنده پنجهٔ شاهین
قدش به قاعده موزون نه کوته و نه بلند
تنش به حد متناسب نه لاغر و نه سمین
دوچشم زیر دوابرو و دوخال زیر دوچشم
گمان بری که همی در نگارخانهٔ چین
دو ترک خفته و در زیر سر نهان کمان
دو بچه هندو ی بیدار هردو را به کمین
شب گذشته کز آیینه پارهای نجوم
سیه عماری شب را سپهر بست آیین
رسید بی خبر از راه و من ز رنج رمد
به چهره بسنه نقابی چو زلف او مشکین
دو عبهرم شده از خون دو لالهٔ نعمان
دمیده از بر هر لاله یک چمن نسرین
شده دو جزع یمانی دو لعل و از هریک
چکیده ز اشک روان خوشهخوشه درّ ثمین
ندیده طلعت او دیدم از جوارح من
ز هرکرانه همی خاست نالهای حزین
مژه به چشمم همی خار زد که ها بنگر
جنون به مغزم هی بانگ زد که ها منشین
ز جای جستم و با صد تعب گشودم چشم
رخی معاینه دیدم به از بهشت برین
شعاع نور جبینش ز سطح خاک نژند
رسیده تا فلک زهره همچو ظلّ زمین
به کف بطی ز میش لعل رنگ و مشکین بوی
بسان آتش موسی به آب خضر عجین
از آن شراب که با نور او توان دیدن
نزاده در شکم مادر آرزوی جنین
چه دید دید مرا همچو باز دوخته چشم
دو لاله گشته عیان از دو نرگس مسکین
چه گفت گفت که ای آسمان فضل و هنر
ز فرقدین تو چندین چرا چکد پروین
چه سوزی این همه نارت که ریخت بر بستر
چه پیچی این همه مارت که هشت بر بالین
مگر خیال سر زلف من نمودی دوش
کهبر تنت همهتابست و بر رخت همه چین
بگفتمش به شبی کابر پیلگون از برف
همی فشاند ز خرطوم پنبهٔ سیمین
ز بس که سودهٔ کافور بر زمانه فشاند
زمین ز حمل سترون شد آسمان عنین
به چشم من دو سه الماس سوده ریخت ز برف
سحرگهان که ز مشرق وزید باد بزین
ز درد چشم چنانمکنونکه پنداری
به چشم من مژه از خشم میزند زوبین
چو این شنید ز جا جست و نام خواجه دمید
بهر دو چشمم و پذرفت درد من تسکین
فروغ چشم معالی نظام ملت و ملک
جمال چهر مکارم قوام دولت و دین
خدایگان امم صدراعظم ابر کرم
که صدر بدر نشانست و بدر صدر نشین
به یک نفس همه انفاس خلق را شمرد
ز صبح روز ازل تا به شام بازپسین
به یک نظر همه اسرار دهر را نگرد
ز اولین دم ایجاد تا به یومالدین
زهی ز یمن یمینت زمانه برده یسار
خهی به یسر یسارت ستاره خورده یمین
مداد خامهٔ تو خال چهر روحالقدس
سواد نامهٔ توکحل چشم حورالعین
ز بهر پاس ممالک به عون عزم قوی
برای امن مسالک به یمن رای رزین
ز بال پشّه نهی پیش باد سد سدید
ز نار تفتهکشیگرد آب حصن حصین
ستاره با همه رفعت ترا برد سجده
زمانه با همه قدرت تراکند تمکین
از آن زمانکه مکان و مکین شدند ایجاد
ندید هیچ مکان چون تو در زمانه مکین
تو جزو عالمی و به ز عالمی چون آن
که جزو خاتم و هم به زخاتمست نگین
به نور رای تو ناگشته نطفه خون به رحم
توان نمود معین بنات را ز بنین
پی فزونی عمر تو دهر باز آرد
هرآنچه رفته ازین پیش از شهور و سنین
ز بیم عدل تو نقاش را بلرزد دست
کشد چو نقشکبوتر به پنجهٔ شاهین
در آفرینش عالم تو ز آن عزیزتری
که در میان بیابان تموز ماء مین
وجود را نبد ار ذات چون تویی زیور
هزار مرتبه کردی عدم بر او نفرین
زمین به قوت حکم تو حکمران سپهر
گمان بیاری رای تو اوستاد یقین
خزانگلشن تو نوبهار باغ بهشت
زمین درگه تو آسمان چرخ برین
گرت هزار ملامت کند حسود عنود
بدو نگیری خشم و بدو نورزیکین
از آنکه پایهٔ سیمرغ از آن رفیعتر است
که التفات کند گر کشد ذباب طنین
به کفهٔ کرمت چرخ و خاک همسنگند
اگر چه آن یک بالا فتاده این پایین
بلند و پستی دو کفه را مکن مقیاس
بدان نگرکه همی راست ایستد شاهین
شنیده بودم مارستکاژدهاگردد
چو چند قرن بگردد بر او سپهر برین
ز خامهٔ تو شد این حرف مر مرا باور
از آنکه خامهٔ تو مار بود شد تنین
بهحکم آنکه چوثعبان موسوی نگذاشت
به هیچ رو اثر از سحر ساحران لعین
برون ز ربقهٔ حکم تونیست خشک و تری
درست شدکه تویی معنیکتاب مبین
همیشه تا نشود جهل با خرد همسر
هماره تا نبود زهر چون شکر شیرین
خرد به روی تو مجنون چو قیس از لیلی
هنر ز شور تو شیدا چو خسرو از شیرین
کف گشاده روانت ستوده جان بیغم
دلت شکفته تنت بیگزنده و بخت سیمین
شراره ریخت بر آن و ستاره ریخت براین
از آن شراره همه راغ گشت پر لاله
وزین ستاره همه باغگشت پر نسرین
چمن از آن شده پرنور وادی ایمن
دمن ازین شده پر نار آذر برزین
مگر چمن زگل آتش گرفت کز باران
زند بر آتش آن آب ابر فروردین
درین بهار مرا شیر گیر آهو کی است
گوزن چشم و پلنگینه خشم وگور سرین
میان عقل و جنون داده عشق او پدید
میان چشم و نظرکرده حسن او تفتین
دو طٌرهاش چو دو برگشته چنگل شهباز
دو مژهاش چو دوگیرنده پنجهٔ شاهین
قدش به قاعده موزون نه کوته و نه بلند
تنش به حد متناسب نه لاغر و نه سمین
دوچشم زیر دوابرو و دوخال زیر دوچشم
گمان بری که همی در نگارخانهٔ چین
دو ترک خفته و در زیر سر نهان کمان
دو بچه هندو ی بیدار هردو را به کمین
شب گذشته کز آیینه پارهای نجوم
سیه عماری شب را سپهر بست آیین
رسید بی خبر از راه و من ز رنج رمد
به چهره بسنه نقابی چو زلف او مشکین
دو عبهرم شده از خون دو لالهٔ نعمان
دمیده از بر هر لاله یک چمن نسرین
شده دو جزع یمانی دو لعل و از هریک
چکیده ز اشک روان خوشهخوشه درّ ثمین
ندیده طلعت او دیدم از جوارح من
ز هرکرانه همی خاست نالهای حزین
مژه به چشمم همی خار زد که ها بنگر
جنون به مغزم هی بانگ زد که ها منشین
ز جای جستم و با صد تعب گشودم چشم
رخی معاینه دیدم به از بهشت برین
شعاع نور جبینش ز سطح خاک نژند
رسیده تا فلک زهره همچو ظلّ زمین
به کف بطی ز میش لعل رنگ و مشکین بوی
بسان آتش موسی به آب خضر عجین
از آن شراب که با نور او توان دیدن
نزاده در شکم مادر آرزوی جنین
چه دید دید مرا همچو باز دوخته چشم
دو لاله گشته عیان از دو نرگس مسکین
چه گفت گفت که ای آسمان فضل و هنر
ز فرقدین تو چندین چرا چکد پروین
چه سوزی این همه نارت که ریخت بر بستر
چه پیچی این همه مارت که هشت بر بالین
مگر خیال سر زلف من نمودی دوش
کهبر تنت همهتابست و بر رخت همه چین
بگفتمش به شبی کابر پیلگون از برف
همی فشاند ز خرطوم پنبهٔ سیمین
ز بس که سودهٔ کافور بر زمانه فشاند
زمین ز حمل سترون شد آسمان عنین
به چشم من دو سه الماس سوده ریخت ز برف
سحرگهان که ز مشرق وزید باد بزین
ز درد چشم چنانمکنونکه پنداری
به چشم من مژه از خشم میزند زوبین
چو این شنید ز جا جست و نام خواجه دمید
بهر دو چشمم و پذرفت درد من تسکین
فروغ چشم معالی نظام ملت و ملک
جمال چهر مکارم قوام دولت و دین
خدایگان امم صدراعظم ابر کرم
که صدر بدر نشانست و بدر صدر نشین
به یک نفس همه انفاس خلق را شمرد
ز صبح روز ازل تا به شام بازپسین
به یک نظر همه اسرار دهر را نگرد
ز اولین دم ایجاد تا به یومالدین
زهی ز یمن یمینت زمانه برده یسار
خهی به یسر یسارت ستاره خورده یمین
مداد خامهٔ تو خال چهر روحالقدس
سواد نامهٔ توکحل چشم حورالعین
ز بهر پاس ممالک به عون عزم قوی
برای امن مسالک به یمن رای رزین
ز بال پشّه نهی پیش باد سد سدید
ز نار تفتهکشیگرد آب حصن حصین
ستاره با همه رفعت ترا برد سجده
زمانه با همه قدرت تراکند تمکین
از آن زمانکه مکان و مکین شدند ایجاد
ندید هیچ مکان چون تو در زمانه مکین
تو جزو عالمی و به ز عالمی چون آن
که جزو خاتم و هم به زخاتمست نگین
به نور رای تو ناگشته نطفه خون به رحم
توان نمود معین بنات را ز بنین
پی فزونی عمر تو دهر باز آرد
هرآنچه رفته ازین پیش از شهور و سنین
ز بیم عدل تو نقاش را بلرزد دست
کشد چو نقشکبوتر به پنجهٔ شاهین
در آفرینش عالم تو ز آن عزیزتری
که در میان بیابان تموز ماء مین
وجود را نبد ار ذات چون تویی زیور
هزار مرتبه کردی عدم بر او نفرین
زمین به قوت حکم تو حکمران سپهر
گمان بیاری رای تو اوستاد یقین
خزانگلشن تو نوبهار باغ بهشت
زمین درگه تو آسمان چرخ برین
گرت هزار ملامت کند حسود عنود
بدو نگیری خشم و بدو نورزیکین
از آنکه پایهٔ سیمرغ از آن رفیعتر است
که التفات کند گر کشد ذباب طنین
به کفهٔ کرمت چرخ و خاک همسنگند
اگر چه آن یک بالا فتاده این پایین
بلند و پستی دو کفه را مکن مقیاس
بدان نگرکه همی راست ایستد شاهین
شنیده بودم مارستکاژدهاگردد
چو چند قرن بگردد بر او سپهر برین
ز خامهٔ تو شد این حرف مر مرا باور
از آنکه خامهٔ تو مار بود شد تنین
بهحکم آنکه چوثعبان موسوی نگذاشت
به هیچ رو اثر از سحر ساحران لعین
برون ز ربقهٔ حکم تونیست خشک و تری
درست شدکه تویی معنیکتاب مبین
همیشه تا نشود جهل با خرد همسر
هماره تا نبود زهر چون شکر شیرین
خرد به روی تو مجنون چو قیس از لیلی
هنر ز شور تو شیدا چو خسرو از شیرین
کف گشاده روانت ستوده جان بیغم
دلت شکفته تنت بیگزنده و بخت سیمین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۷
خوش بود خاصه فصل فروردین
بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین
بوسهٔ گرم کز حلاوت آن
یک طبق انگبین چکد به زمین
بادهٔ تلخکز حرارت او
مور گیرد مزاج شیر عرین
گر تو گویی کدام ازین دو بهست
گویمت هر دو به همان و همین
آن یک از دست گلرخی زیبا
وین یک از لعل شاهدی نوشین
خاصه چون ترک پاکدامن من
مهوشی دلکشی درست آیین
سیم خد سرو قد فرشته همال
مشک مو ماهرو ستاره جبین
بدل سرمه در دو چشمش ناز
عوض شانه در دو زلفش چین
باد در زلفکانش حلقه شمار
ناز در چشمکانش گوشهنشین
سنبلش را ز ارغوان بستر
سوسنش را ز ضیمران بالین
بسته بر مژه چنگل شهباز
هشته در طره پنجهٔ شاهین
رشتهیی را لقب نهاده میان
پشتهیی را صفت نهاده سرین
علم جرالثقیل داند از آنک
بسته کوهی چنان به موی چنین
ساق او ماهی سقنقورست
که تقاضا کند بدو عنین
از جبینش اگر سوال کنی
علم الله یک طبق نسرین
صبح هنگام آنکه باد سحر
غم زداید ز سینهای حزین
ترکم از ره رسید خنداخند
با تنی پای تا به سر تمکین
گفت چونستی السلام علیک
ای ترا عون کردگار معین
جستم از جای و گفتمش به جواب
و علیکالسلام فخرالدین
گفت قاآنیا به گیسوی من
شعر بافی مکن بهل تضمین
باده پیش آر از آنکه درگذرد
عیش نوروز و جشن فروردین
یکی از حجره سوی باغ بچم
یکی از غرقه سوی راغ ببین
عوض سبزه بر چمن گویی
زلف و گیسو گشاده حورالعین
زان میم ده که کور اگر نوشد
بیند از ری حصار قسطنطین
بادهای کز نسیم او تا حشر
کوه و صحرا شود عبیر آگین
ور به آبستنی بنوشانی
می برقصد به بچه دانش جنین
قصه کوتاه از آن میش دادم
که برد روح را به علیّین
خورد چندانکه پیکرش ز نشاط
متمایل شد از یسار و یمین
نازهایی که شرم پنهان داشت
جنبشی کرد کم کمک ز کمین
ناگه از جای جست و بیرون ریخت
از کله زلف و کاکل مشکین
وان گران کوه را که میدانی
گاه بالا فکند و گه پایین
متفاوت نمود گردش او
چون در آفاق سیر چرخ برین
آسیاوار گه نمودی سیر
چون فلک در اراضی تسعین
گفتئیگردشش چوگردش چرخ
نگسلد تا به روز بازپسین
من به نظاره تا سرینش را
به قیاس نظر کنم تخمین
عقل آهسته گفت در گوشم
نقب بیجا مبر به حصن حصین
گفتم ای ترک رقص تاکی و چند
بوسهیی باگلاب و قند عجین
بوسهیی ده که از دهان به گلو
عذب و آسان رود چو ماء معین
بوسهیی ده که شهد ازو بچکد
کام را چون شکر کند شیرین
به شکرخنده گفت قاآنی
در بهار اینقدر مکن تسخین
گفتم ای ترک وقت طیبت نیست
با کم و کیف بوسه کن تعیین
چند بوسم دهی بفرما هان
بچه نسبت دهی بیاور هین
رخ ترش کرد کاین دلیری تو
هان و هان از کجاست ای مسکین
گفتمش زانکه مادح ملکم
روز و شب سال و ماه صبح و پسین
غبغب خویش راگرفت به مشت
شرمگین گفت کای خجسته قرین
به زنخدان من بخور سوگند
که نگویی به ترک من پس ازین
تا ز بهر دوام دولت شاه
تو نمایی دعا و من آمین
شاهگیتی ستان محمدشاه
که جهانش بود به زیر نگین
خصم او همچو تیغ اوست نزار
گرز او همچو بخت اوست سیمین
عدل او عرق ظلم را نشتر
خشم او چشم خصم را زوبین
عهد او چون اساس شرع قویم
عدل او چون قیاس عقل متین
سایهٔ دستش ار بهکوه افتد
سنگگیرد بهای در ثمین
نفخهٔ خلقش ار به دشت وزد
خاک یابد نسیم نافهٔ چین
رایت قدر او چو چرخ بلند
آیت جاه او چو مهر مبین
عقل در گوش او گشاید راز
که ازو خوبتر ندید امین
جان به بازوی او خورد سوگند
که ازین سختتر نیافت یمین
ناصر ملتست و کاسر کفر
ماحی بدعتست و حامی دین
فتح در ره ستاده دست بکش
تا که او بر جهد به خانهٔ زین
مرگ در ره نشسته گوشبهحکم
تا کی او در شود به عرصهٔ کین
زهره جو دهرهاش ز قلب قباد
تشنه لب دشنهاش به کین تکین
شعلهیی کز حسام او خیزد
ندهد آب قلزمش تسکین
شبهتی کز خلاف او زاید
نکند عقل کاملش تبیین
علم در عهد او بود رایج
چون شب جمعه سورهٔ یاسین
خبر عسدل او چنان مشهور
که در آفاق غزوهٔ صفین
خسروا ایکه بر مخالف تو
وحش و طیر جهان کند نفرین
بشکفد خاطر از عنایت تو
چون ضمیر سخنور از تحسین
بسفرد پیکر از مهابت تو
چون روان منافق از تهجین
بارهیی چون حصار دولت تو
در دو گیتی نیافتند رزین
بقعهیی چون بنای شوکت تو
در دو گیهان نساختند متین
رخنه افتد به کوه از سخطت
چون ز نوک قلم به مدّهٔ سین
بشکفد تا شکوفه در نیسان
بفسرد تا بنفشه در تشرین
باد مقصور مدت تو شهور
باد محصور دولت تو سنین
بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین
بوسهٔ گرم کز حلاوت آن
یک طبق انگبین چکد به زمین
بادهٔ تلخکز حرارت او
مور گیرد مزاج شیر عرین
گر تو گویی کدام ازین دو بهست
گویمت هر دو به همان و همین
آن یک از دست گلرخی زیبا
وین یک از لعل شاهدی نوشین
خاصه چون ترک پاکدامن من
مهوشی دلکشی درست آیین
سیم خد سرو قد فرشته همال
مشک مو ماهرو ستاره جبین
بدل سرمه در دو چشمش ناز
عوض شانه در دو زلفش چین
باد در زلفکانش حلقه شمار
ناز در چشمکانش گوشهنشین
سنبلش را ز ارغوان بستر
سوسنش را ز ضیمران بالین
بسته بر مژه چنگل شهباز
هشته در طره پنجهٔ شاهین
رشتهیی را لقب نهاده میان
پشتهیی را صفت نهاده سرین
علم جرالثقیل داند از آنک
بسته کوهی چنان به موی چنین
ساق او ماهی سقنقورست
که تقاضا کند بدو عنین
از جبینش اگر سوال کنی
علم الله یک طبق نسرین
صبح هنگام آنکه باد سحر
غم زداید ز سینهای حزین
ترکم از ره رسید خنداخند
با تنی پای تا به سر تمکین
گفت چونستی السلام علیک
ای ترا عون کردگار معین
جستم از جای و گفتمش به جواب
و علیکالسلام فخرالدین
گفت قاآنیا به گیسوی من
شعر بافی مکن بهل تضمین
باده پیش آر از آنکه درگذرد
عیش نوروز و جشن فروردین
یکی از حجره سوی باغ بچم
یکی از غرقه سوی راغ ببین
عوض سبزه بر چمن گویی
زلف و گیسو گشاده حورالعین
زان میم ده که کور اگر نوشد
بیند از ری حصار قسطنطین
بادهای کز نسیم او تا حشر
کوه و صحرا شود عبیر آگین
ور به آبستنی بنوشانی
می برقصد به بچه دانش جنین
قصه کوتاه از آن میش دادم
که برد روح را به علیّین
خورد چندانکه پیکرش ز نشاط
متمایل شد از یسار و یمین
نازهایی که شرم پنهان داشت
جنبشی کرد کم کمک ز کمین
ناگه از جای جست و بیرون ریخت
از کله زلف و کاکل مشکین
وان گران کوه را که میدانی
گاه بالا فکند و گه پایین
متفاوت نمود گردش او
چون در آفاق سیر چرخ برین
آسیاوار گه نمودی سیر
چون فلک در اراضی تسعین
گفتئیگردشش چوگردش چرخ
نگسلد تا به روز بازپسین
من به نظاره تا سرینش را
به قیاس نظر کنم تخمین
عقل آهسته گفت در گوشم
نقب بیجا مبر به حصن حصین
گفتم ای ترک رقص تاکی و چند
بوسهیی باگلاب و قند عجین
بوسهیی ده که از دهان به گلو
عذب و آسان رود چو ماء معین
بوسهیی ده که شهد ازو بچکد
کام را چون شکر کند شیرین
به شکرخنده گفت قاآنی
در بهار اینقدر مکن تسخین
گفتم ای ترک وقت طیبت نیست
با کم و کیف بوسه کن تعیین
چند بوسم دهی بفرما هان
بچه نسبت دهی بیاور هین
رخ ترش کرد کاین دلیری تو
هان و هان از کجاست ای مسکین
گفتمش زانکه مادح ملکم
روز و شب سال و ماه صبح و پسین
غبغب خویش راگرفت به مشت
شرمگین گفت کای خجسته قرین
به زنخدان من بخور سوگند
که نگویی به ترک من پس ازین
تا ز بهر دوام دولت شاه
تو نمایی دعا و من آمین
شاهگیتی ستان محمدشاه
که جهانش بود به زیر نگین
خصم او همچو تیغ اوست نزار
گرز او همچو بخت اوست سیمین
عدل او عرق ظلم را نشتر
خشم او چشم خصم را زوبین
عهد او چون اساس شرع قویم
عدل او چون قیاس عقل متین
سایهٔ دستش ار بهکوه افتد
سنگگیرد بهای در ثمین
نفخهٔ خلقش ار به دشت وزد
خاک یابد نسیم نافهٔ چین
رایت قدر او چو چرخ بلند
آیت جاه او چو مهر مبین
عقل در گوش او گشاید راز
که ازو خوبتر ندید امین
جان به بازوی او خورد سوگند
که ازین سختتر نیافت یمین
ناصر ملتست و کاسر کفر
ماحی بدعتست و حامی دین
فتح در ره ستاده دست بکش
تا که او بر جهد به خانهٔ زین
مرگ در ره نشسته گوشبهحکم
تا کی او در شود به عرصهٔ کین
زهره جو دهرهاش ز قلب قباد
تشنه لب دشنهاش به کین تکین
شعلهیی کز حسام او خیزد
ندهد آب قلزمش تسکین
شبهتی کز خلاف او زاید
نکند عقل کاملش تبیین
علم در عهد او بود رایج
چون شب جمعه سورهٔ یاسین
خبر عسدل او چنان مشهور
که در آفاق غزوهٔ صفین
خسروا ایکه بر مخالف تو
وحش و طیر جهان کند نفرین
بشکفد خاطر از عنایت تو
چون ضمیر سخنور از تحسین
بسفرد پیکر از مهابت تو
چون روان منافق از تهجین
بارهیی چون حصار دولت تو
در دو گیتی نیافتند رزین
بقعهیی چون بنای شوکت تو
در دو گیهان نساختند متین
رخنه افتد به کوه از سخطت
چون ز نوک قلم به مدّهٔ سین
بشکفد تا شکوفه در نیسان
بفسرد تا بنفشه در تشرین
باد مقصور مدت تو شهور
باد محصور دولت تو سنین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۸ - در ستایش محمدشاه غازی طاب الله ثراه فرماید
در ملک جم ز شوق شهنشاه راستین
از جزع خویش پر زگهر کردم آستین
چون خواستم به عزم زمین بوس شه ز جای
برخاست از جوارح من بانگ آفرین
گفتم به خادمک هله تاکی ستادهای
بشتاب همچو برق و بکش رخش زیر زین
خادم دوید و سوی من آورد توسنی
کز آفتاب داغ ملک داشت بر سرین
چون عزم دیر جنبش و چون جزم دیر خسب
چو خشم زود حمله و چون وهم دوربین
فر عقاب در تن طیار او نهان
پر غراب در سم سیار او ضمین
عنبر فشانده از دم و سیماب از دهان
فولاد بسته بر سم و خورشید بر جبین
خور ذره شد ز بسکه دم افشاند بر سهر
کُه دره شد ز بس که سم افشرد بر زمین
پوشیده چشم شیر فلک ز انتشار آن
پاشیده مغز گاو زمین از فشار این
کوهگران ز زخم سمش آسمانگرای
مرغ کمان به نعل پیش آشیان گزین
زان اوج چرخ گشته مقوس به شکل دال
زین تیغ کوه گشته مضرّس بسان سین
من در بسیج راهکه آمد نگار من
سر تا قدم چو شیر دژاگه ز کبر و کین
بر رخ ستاره بسته و بر جبهه آفتاب
بر گل بنفشه هشته و بر لاله مشک چین
پروینگرفته در شکر لعل نوشخند
شعری نهفته در شکن شعر عنبرین
بر روی مه کشیده دو ابروی او کمان
بر شر نرگشاده دو آهوی او کمین
زلفش به چهره چون شب یلدا بر آفتاب
یا عکس پر زاع بر اوراق یاسمین
آثار دلبری ز سر زلف او پدید
چون نقش نصرت از علم پور آتبین
رویش ستارهای که ز عنبر کند حصار
لعلش شرارهای که به شکر شود عجین
زلفش سپهر و جسته در او مشتری قرار
لعلش سهیل و گشته ثریا در او مکین
رویش به زیر مویش گفتی که تعبیه است
روحالقدس به دامت پتیارهٔ لعین
باری زره نیامده بر در ستاد و گفت
بگشای چشم و آیینهٔ چهر من ببین
روی من آینه است از آن پیش دارمت
تا بختت این سفر به سعادت شود قرین
کاین قاعده است کانکه به جاییکند سفر
دارند پیشش آینه یاران همنشین
گفتم به شکر این سخن اکنون خوریم می
تا بو که شادمانه شود خاطر غمین
خادم شنید و رفت و می آورد و دادمان
پر کرده داشت گفتی از می دو ساتکین
زان می که بود مایهٔ یک خانمان نشاط
زان می که بود داروی یک دودمان حزین
زان میکهگرذباب خورد قطرهیی از آن
در طاس چرخ ولوله اندازد از طنین
هی بادهخورد وهر زرخش رستارغوان
هی بوسه داد و هی ز لبم ریخت انگبین
گفتا چه شد که بیخبر ایدون ز ملک جم
بیرون چمی چو شیر دژاگاه از عرین
گر خود براین سری که روی جانب بهشت
هاچهر من به نقد بهشی بود برین
از چین زلف من به ریاحین و گل هنوز
مشک ختن نثار کند باد فرودین
چندان نگشته سرد زمستان حسن من
کز خط سبز حاجتش افتد به پوستین
صورتگران فارس ز تمثال من هنوز
سرمشق میدهند به صورتگران چین
در طینتم هنوز حکیمان به حیرتند
کز جانو دل سرشته بود یا ز ماء و طین
یاد آیدت شبی که گرفتی مرا ببر
گشتی به خرمنگلم از بوسه خوشه چین
تو لب فرازکرده چو یک بیشه اهرمن
من چهره باز کرده چو یک روضه حور عین
میگفتمت به ساق سپیدم میار دست
می گفتیم که صبحدم روز واپسین
گر روز واپسین نشد امروز پس چرا
جویی همی مفارقت از یار نازنین
این گفت و روی کند و پریشید گیسوان
کرد ازگلاب اشک همه خاک ره عجین
سیاره راند بر قمر از چشم پر سرشک
جراره ریخت بر سمن از زلفپر ز چین
گفتم جزع بس است الا یا سمنبرا
از جزع بر سمن مفشان گوهر ثمین
زیبق به سیم و ژاله به زیبق مپاش هان
سوسن به مشک و لاله به عنبر مپوش هین
مندیش از جدایی و مپریش گیسوان
مخراش ماه چهره و مخروش این چنین
دیری بود که دور شدستم ز ملک ری
وز روی چاکران شهم سخت شرمگین
مپسندیش ازین که ز حرمان بزم شاه
حنّانه وار برکشم از دل همی حنین
گفت این زمان که هست ترا رای ملک ری
بنما به فضل خویش روان مرا رهین
یک حلقه موی از خم گیسوی من بکن
یک دسته سنبل از سر زلفین من بچین
تا چون به ری رسی عوض موی پرچمش
آویزی از بر علم شاه راستین
شاه جهانگشای محمد شه آنکه هست
جاهش بر ازگمان و جلالش بر از یقین
شاهیکه برگ و بار درختان به زیر خاک
گویند شکر جودش نارسته از زمین
گربیقرین بودعجبی نیستزانکه هست
او سایهٔ خدا و خدا هست بیقرین
اطوار دهر داند از رای پس نگر
ادوار چرخ بیند از حزم پیشبین
ای نور آفتاب ز رای تو مستعار
وی شخص روزگار به ذات تو مستعین
جز خنجرت که دیده جمادی که جان خورد
یا لاغری که کشوری از وی شود سمین
هرگهکنم ثنای تو آید بهگوش من
ز اجزای آفرینش آوای آفرین
تا حشر در امان بود از ترکتاز مرگ
گرگرد عمر حزم تو حصنی کشد حصین
از شوق طاعت تو سزد گر چو فاخته
با طوق زاید از شکم مادران جنین
آنات روز عمر تو همشیرهٔ شهور
ساعات ماه بخت تو همسالهٔ سنین
قسمت برند از نَعَمت در رحم بنات
روزی خورند ازکرمت در شکم بنین
قدر تو خرگهی که زمانش بود طناب
حکم تو خاتمی که سپهرش سزد نگین
گر آیتی ز حزم تو بر بادبان دمند
هنگام باد عاد چو لنگر شود متین
نام تو تا به دفتر هستی نشد رقم
هستی نیافت رتبه بر هستی آفرین
خلق تو از کمال چو موسی ملک نشان
قدر تو از جلال چو عیسی فلک نشین
ای مستجار ملت وای مستعان ملک
ایّاک نستجیر و ایّاک نستعین
فضلی که از فراق زمین بوس خدمتت
هردم عنان طاقتم ازکف برد انین
تا از برای طی دعاوی به حکم شرع
بر مدعیست بینه بر منکران یمین
فضل خدای در همه حالی ترا پناه
سیر سپهر در همه کاری ترا معین
اقبال پیش رویت و اجلال در قفا
فیروزی از یسارت و بهروزی از یمین
از جزع خویش پر زگهر کردم آستین
چون خواستم به عزم زمین بوس شه ز جای
برخاست از جوارح من بانگ آفرین
گفتم به خادمک هله تاکی ستادهای
بشتاب همچو برق و بکش رخش زیر زین
خادم دوید و سوی من آورد توسنی
کز آفتاب داغ ملک داشت بر سرین
چون عزم دیر جنبش و چون جزم دیر خسب
چو خشم زود حمله و چون وهم دوربین
فر عقاب در تن طیار او نهان
پر غراب در سم سیار او ضمین
عنبر فشانده از دم و سیماب از دهان
فولاد بسته بر سم و خورشید بر جبین
خور ذره شد ز بسکه دم افشاند بر سهر
کُه دره شد ز بس که سم افشرد بر زمین
پوشیده چشم شیر فلک ز انتشار آن
پاشیده مغز گاو زمین از فشار این
کوهگران ز زخم سمش آسمانگرای
مرغ کمان به نعل پیش آشیان گزین
زان اوج چرخ گشته مقوس به شکل دال
زین تیغ کوه گشته مضرّس بسان سین
من در بسیج راهکه آمد نگار من
سر تا قدم چو شیر دژاگه ز کبر و کین
بر رخ ستاره بسته و بر جبهه آفتاب
بر گل بنفشه هشته و بر لاله مشک چین
پروینگرفته در شکر لعل نوشخند
شعری نهفته در شکن شعر عنبرین
بر روی مه کشیده دو ابروی او کمان
بر شر نرگشاده دو آهوی او کمین
زلفش به چهره چون شب یلدا بر آفتاب
یا عکس پر زاع بر اوراق یاسمین
آثار دلبری ز سر زلف او پدید
چون نقش نصرت از علم پور آتبین
رویش ستارهای که ز عنبر کند حصار
لعلش شرارهای که به شکر شود عجین
زلفش سپهر و جسته در او مشتری قرار
لعلش سهیل و گشته ثریا در او مکین
رویش به زیر مویش گفتی که تعبیه است
روحالقدس به دامت پتیارهٔ لعین
باری زره نیامده بر در ستاد و گفت
بگشای چشم و آیینهٔ چهر من ببین
روی من آینه است از آن پیش دارمت
تا بختت این سفر به سعادت شود قرین
کاین قاعده است کانکه به جاییکند سفر
دارند پیشش آینه یاران همنشین
گفتم به شکر این سخن اکنون خوریم می
تا بو که شادمانه شود خاطر غمین
خادم شنید و رفت و می آورد و دادمان
پر کرده داشت گفتی از می دو ساتکین
زان می که بود مایهٔ یک خانمان نشاط
زان می که بود داروی یک دودمان حزین
زان میکهگرذباب خورد قطرهیی از آن
در طاس چرخ ولوله اندازد از طنین
هی بادهخورد وهر زرخش رستارغوان
هی بوسه داد و هی ز لبم ریخت انگبین
گفتا چه شد که بیخبر ایدون ز ملک جم
بیرون چمی چو شیر دژاگاه از عرین
گر خود براین سری که روی جانب بهشت
هاچهر من به نقد بهشی بود برین
از چین زلف من به ریاحین و گل هنوز
مشک ختن نثار کند باد فرودین
چندان نگشته سرد زمستان حسن من
کز خط سبز حاجتش افتد به پوستین
صورتگران فارس ز تمثال من هنوز
سرمشق میدهند به صورتگران چین
در طینتم هنوز حکیمان به حیرتند
کز جانو دل سرشته بود یا ز ماء و طین
یاد آیدت شبی که گرفتی مرا ببر
گشتی به خرمنگلم از بوسه خوشه چین
تو لب فرازکرده چو یک بیشه اهرمن
من چهره باز کرده چو یک روضه حور عین
میگفتمت به ساق سپیدم میار دست
می گفتیم که صبحدم روز واپسین
گر روز واپسین نشد امروز پس چرا
جویی همی مفارقت از یار نازنین
این گفت و روی کند و پریشید گیسوان
کرد ازگلاب اشک همه خاک ره عجین
سیاره راند بر قمر از چشم پر سرشک
جراره ریخت بر سمن از زلفپر ز چین
گفتم جزع بس است الا یا سمنبرا
از جزع بر سمن مفشان گوهر ثمین
زیبق به سیم و ژاله به زیبق مپاش هان
سوسن به مشک و لاله به عنبر مپوش هین
مندیش از جدایی و مپریش گیسوان
مخراش ماه چهره و مخروش این چنین
دیری بود که دور شدستم ز ملک ری
وز روی چاکران شهم سخت شرمگین
مپسندیش ازین که ز حرمان بزم شاه
حنّانه وار برکشم از دل همی حنین
گفت این زمان که هست ترا رای ملک ری
بنما به فضل خویش روان مرا رهین
یک حلقه موی از خم گیسوی من بکن
یک دسته سنبل از سر زلفین من بچین
تا چون به ری رسی عوض موی پرچمش
آویزی از بر علم شاه راستین
شاه جهانگشای محمد شه آنکه هست
جاهش بر ازگمان و جلالش بر از یقین
شاهیکه برگ و بار درختان به زیر خاک
گویند شکر جودش نارسته از زمین
گربیقرین بودعجبی نیستزانکه هست
او سایهٔ خدا و خدا هست بیقرین
اطوار دهر داند از رای پس نگر
ادوار چرخ بیند از حزم پیشبین
ای نور آفتاب ز رای تو مستعار
وی شخص روزگار به ذات تو مستعین
جز خنجرت که دیده جمادی که جان خورد
یا لاغری که کشوری از وی شود سمین
هرگهکنم ثنای تو آید بهگوش من
ز اجزای آفرینش آوای آفرین
تا حشر در امان بود از ترکتاز مرگ
گرگرد عمر حزم تو حصنی کشد حصین
از شوق طاعت تو سزد گر چو فاخته
با طوق زاید از شکم مادران جنین
آنات روز عمر تو همشیرهٔ شهور
ساعات ماه بخت تو همسالهٔ سنین
قسمت برند از نَعَمت در رحم بنات
روزی خورند ازکرمت در شکم بنین
قدر تو خرگهی که زمانش بود طناب
حکم تو خاتمی که سپهرش سزد نگین
گر آیتی ز حزم تو بر بادبان دمند
هنگام باد عاد چو لنگر شود متین
نام تو تا به دفتر هستی نشد رقم
هستی نیافت رتبه بر هستی آفرین
خلق تو از کمال چو موسی ملک نشان
قدر تو از جلال چو عیسی فلک نشین
ای مستجار ملت وای مستعان ملک
ایّاک نستجیر و ایّاک نستعین
فضلی که از فراق زمین بوس خدمتت
هردم عنان طاقتم ازکف برد انین
تا از برای طی دعاوی به حکم شرع
بر مدعیست بینه بر منکران یمین
فضل خدای در همه حالی ترا پناه
سیر سپهر در همه کاری ترا معین
اقبال پیش رویت و اجلال در قفا
فیروزی از یسارت و بهروزی از یمین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۰ - وله ایضاً
دوش که شاه اختران والی چرخ چارمین
کرد ز اوج آسمان میل به مرکز زمین
من ز پس ادای فرض اندر خانهٔ خدا
بر نهجی که واردست از در شرع و ره دین
کردم زی سرای خود میل و زدم قدم برون
گشنه چمان به کوی و درگه به یسار و گه یمین
چشم به پای و پا به ره نرم گرا و کند رو
دل ز خیال گه بگه تفته و درهم و غمین
گاه هوای فال و فرگه به خیال سم و زر
گاه اندیشهٔ خطر گاهی فکرت دفین
نفس به فکر عزّ و شان تن به هوای آب و نان
دل به وصال دلستان لب به خیال ساتکین
زمزمه هردمم به لب از پی جام پر ز می
وسوسه بیحدم بدل از غم یار نازنین
کآیا آن فرشتهخو در چه مکانش گفتگو
ایدر با که همنفس ایدون با که همنشین
من دل در برم کنون زین غم گشته بحر خون
تا که ببوسدش غبب یا که بمالدش سرین
یابد چون پس ازخورش ساده ز باده پرورش
تاکه برد بدو یورش یا که کند براو کمین
سرکشی او چو سر کند میل به شور و شر کند
از پی رام کردنش یاد کند دو صد یمین
مانا با چه دوزخی رام شد آن بهشترو
کز لب کوثر آیتش نوش نماید انگبین
حالی ازدو چهر او و آندو کمند خمبهخم
چیند شاخ ضیمران بوید برگ یاسمین
پاس دگر چو بگذرد بستر خواب گسترد
تا به فراش خوابگه تن دهد آن بلای دین
پس ز در ملاعبت آید وگیردش ببر
سخت فشاردش بدنگرم ببوسدش جبین
این همه سهل بشمرم گرنه به تخت عاج او
دیو هوس نمایدش از اثر شبق مکین
زیرا چون به تخت جم دست بیابد اهرمن
بیشک برسپوزد انگشت به حلقهٔ نگین
یابد چون به تخت سیم آری ناکسی ظفر
دست ستم کند دراز ار همه خود بود تکین
آنگاه از غضب مرا هرسر مو شود به تن
همچو سنانگستهم راست به زیر پوستین
غیرت عصمتم بدان دارد تا کشم به خون
لاشهٔ خود ز تیر غم پیکر او به تیغ کین
باریبسخیالها بگذشت اندرم به دل
تا بگذشت ساعتی ز اول شب به هان و هین
طیره هنوز من در آن اول شب که ناگهم
گشت ز خمکوچهیی طالع صبح دومین
در شب تیرهای عجب بنمود آفتابرو
گرچه بر آفتاب نی کژدم هیچگه قرین
ماند چو من دو چشم من خیره ز فرط روشنی
کاین شب نی کلیم چونبیضاش اندرآستین
چون سوی او پس از وله نیکو بنگریستم
دیدم یار میرسد با دو رخان آتشین
چشمش یک تتار فن چهرش یکبهارگل
جعدش یک جهان شکن زلفش یک سپهر چین
قدش یک چمن نهال امّا بر سرش ارم
لعلش یک یمن عقیق امّا با شکر عجین
نازک چون خیال من نقش میانش در کمر
زیر کمرش کوه سان شکل سرین ز بس سمین
آیت حسن و دلبری از خم طرهاش عیان
راست چو نقش نصرت از رایت پور آتبین
بس که مهیب و جان شکر چشمش درگه نگه
گفتی در دو چشم او شیر ژیان بود مکین
هرچه شکنج و پیچ و خم بود به زلف او نهان
هرچه فریب و رنگ و فن بود به چشم او ضمین
چشمم بر جمال او روشن گشت و گفتمش
لعل تو چیستگفت هی شادی یکجهان حزین
گفتمش ای بدیع رخ اهلا مرحبا بیا
کت به روان ز جان من باد هزار آفرین
زان سپسش ز رهگذر بردم تا وثاق در
تنگ کشیدمش به بر راست چو خازن امین
زان پس ای بسا فسون خواندم تا که رام شد
همچو تکاوری حرون کآوریش به زیر زین
هرچه غلط گمان مرا رفت به جای دیگران
بعد کنار و بوس شد آن همه با ویم یقین
وایدون خیره ماندهام تا چه دهم جواب اگر
شرحی زین حکایتم پرسد خسرو گزین
آنکه بر آستان او بوسه همی دهد ینال
آنکه به خاک راه او سجده همی برد تکین
کرد ز اوج آسمان میل به مرکز زمین
من ز پس ادای فرض اندر خانهٔ خدا
بر نهجی که واردست از در شرع و ره دین
کردم زی سرای خود میل و زدم قدم برون
گشنه چمان به کوی و درگه به یسار و گه یمین
چشم به پای و پا به ره نرم گرا و کند رو
دل ز خیال گه بگه تفته و درهم و غمین
گاه هوای فال و فرگه به خیال سم و زر
گاه اندیشهٔ خطر گاهی فکرت دفین
نفس به فکر عزّ و شان تن به هوای آب و نان
دل به وصال دلستان لب به خیال ساتکین
زمزمه هردمم به لب از پی جام پر ز می
وسوسه بیحدم بدل از غم یار نازنین
کآیا آن فرشتهخو در چه مکانش گفتگو
ایدر با که همنفس ایدون با که همنشین
من دل در برم کنون زین غم گشته بحر خون
تا که ببوسدش غبب یا که بمالدش سرین
یابد چون پس ازخورش ساده ز باده پرورش
تاکه برد بدو یورش یا که کند براو کمین
سرکشی او چو سر کند میل به شور و شر کند
از پی رام کردنش یاد کند دو صد یمین
مانا با چه دوزخی رام شد آن بهشترو
کز لب کوثر آیتش نوش نماید انگبین
حالی ازدو چهر او و آندو کمند خمبهخم
چیند شاخ ضیمران بوید برگ یاسمین
پاس دگر چو بگذرد بستر خواب گسترد
تا به فراش خوابگه تن دهد آن بلای دین
پس ز در ملاعبت آید وگیردش ببر
سخت فشاردش بدنگرم ببوسدش جبین
این همه سهل بشمرم گرنه به تخت عاج او
دیو هوس نمایدش از اثر شبق مکین
زیرا چون به تخت جم دست بیابد اهرمن
بیشک برسپوزد انگشت به حلقهٔ نگین
یابد چون به تخت سیم آری ناکسی ظفر
دست ستم کند دراز ار همه خود بود تکین
آنگاه از غضب مرا هرسر مو شود به تن
همچو سنانگستهم راست به زیر پوستین
غیرت عصمتم بدان دارد تا کشم به خون
لاشهٔ خود ز تیر غم پیکر او به تیغ کین
باریبسخیالها بگذشت اندرم به دل
تا بگذشت ساعتی ز اول شب به هان و هین
طیره هنوز من در آن اول شب که ناگهم
گشت ز خمکوچهیی طالع صبح دومین
در شب تیرهای عجب بنمود آفتابرو
گرچه بر آفتاب نی کژدم هیچگه قرین
ماند چو من دو چشم من خیره ز فرط روشنی
کاین شب نی کلیم چونبیضاش اندرآستین
چون سوی او پس از وله نیکو بنگریستم
دیدم یار میرسد با دو رخان آتشین
چشمش یک تتار فن چهرش یکبهارگل
جعدش یک جهان شکن زلفش یک سپهر چین
قدش یک چمن نهال امّا بر سرش ارم
لعلش یک یمن عقیق امّا با شکر عجین
نازک چون خیال من نقش میانش در کمر
زیر کمرش کوه سان شکل سرین ز بس سمین
آیت حسن و دلبری از خم طرهاش عیان
راست چو نقش نصرت از رایت پور آتبین
بس که مهیب و جان شکر چشمش درگه نگه
گفتی در دو چشم او شیر ژیان بود مکین
هرچه شکنج و پیچ و خم بود به زلف او نهان
هرچه فریب و رنگ و فن بود به چشم او ضمین
چشمم بر جمال او روشن گشت و گفتمش
لعل تو چیستگفت هی شادی یکجهان حزین
گفتمش ای بدیع رخ اهلا مرحبا بیا
کت به روان ز جان من باد هزار آفرین
زان سپسش ز رهگذر بردم تا وثاق در
تنگ کشیدمش به بر راست چو خازن امین
زان پس ای بسا فسون خواندم تا که رام شد
همچو تکاوری حرون کآوریش به زیر زین
هرچه غلط گمان مرا رفت به جای دیگران
بعد کنار و بوس شد آن همه با ویم یقین
وایدون خیره ماندهام تا چه دهم جواب اگر
شرحی زین حکایتم پرسد خسرو گزین
آنکه بر آستان او بوسه همی دهد ینال
آنکه به خاک راه او سجده همی برد تکین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۲ - در مدح محمد شاه غازی انارالله برهانه گوید
ماه دو هفت سال من آن یار نازنین
هر هفت کرده آمد یک هفته پیش ازین
پی خسته دم گسسته کمر بسته بیقرار
می خورده ره سپرده عرق کرده خشمگین
برجستم و دویدم و پرسیدمش خبر
بنشتم و نشاندم و بوسیدمش جبین
کاخر چگونهیی چهشدت سرگذشت چیست
چونی چه روی داده چرایی دژم چنین
گفت این زمان مجال سخن نیست رو بهل
مینای می به جبب و بکش رخش زیر زین
رفتم به جیب شیشه نهفتم وز آن سپس
زین برزدم بهکوههٔ آن رخش بیقرین
بگرفتمش رکاب و به زین برنشست و گفت
ایدون ردیف من شو و بر اسب برنشین
بیمنت رکاب ز پی برنشستمش
چون از پس فریشته پتیارهٔ لعین
بیرون شدیم هردو ز دروازه سوی دشت
دشتی درو کشیده سراپرده فرودین
بلبل فکنده غلغله ز آواز دلنواز
قمری گشوده زمزمه ز آوای دلنشین
در مغز عقل لخلخه از بوی ضیمران
بردست روح آینه از برگ یاسمین
گفتی به سحر تعبیه کردست نوبهار
در چنگ مرغ زمزمهٔ چنگ رامتین
صحرا سپهر و لاله درو قرص آفتاب
بستان بهشت و برکه درو جوی انگبین
خیری به مرغزار پراکنده زر ناب
سنبل به جویبار پریشیده مشک چین
رفتیم تا کنارهٔ کشتی که سنبلش
دیباچه مینوشت زگیسوی حور عین
گفتم بتا هوای که داری کجا روی
بنگر براین چمنکه بهشی بود برین
خندید و وجد کرد و طرب کرد و رقص کرد
زد دست وز دو زلف مسلسل گشود چین
هی خنده زد چوکبک خرامان به کوهسار
هی نعره زد چو شیر دژ آگاه در عرین
خواندم وان یکاد و دمیدم بهگرد او
بیم آمدم که دیو زدش راه عقل و دین
گفتم چه حالتست الا یا پری رخا
مانا ترا نهفته پری بود در کمین
با رقص و وجد و قهقهه بازم جواب داد
کایدون کجاست باده بده یک دو ساتکین
ناخورده میی به جان تو گر پاسخ آورم
می دهکه هرچه بختگمانکرد شد یقین
مینا و جام را بهدر آوردم از بغل
هیهی چه باده داروی یک خانمان حزین
خوردیم از آن میی که جز او نیست یادگار
ما را ز روزگار نیاگان آتبین
زان می که گر برابر آبستنی نهند
پاکوبد از نشاط به زهدان او جنین
ناگاه سر به عشوه فراگوش من نهاد
کاید زری به فارس شهنشاه راستین
این گفت و اسب راند و من از وجد این خبر
گاه از یسار او متمایل گه از یمین
گه بر هوا فکندم از شوق طیلسان
گه در بدن دریدم از وجد پوستین
گاه از در ملاعبه بوسیدمش ذقن
گاه از در مداعبه بربودمش ز زین
گاهاز سماعو رقصچو طفلانبههای و هوی
گاه از نشاط و وجد چو مستان به هان و هین
گاهی خمیروار به مالیدمش بغل
گاهی فطیروار بیفشردمش سرین
دیوانهوارگه زدمش لطمه بر قفا
شوریدهوار گه زدمش بوسه بر جبین
بوسیدمش گهی ز قفا روی سیمگون
بوییدمشگهی ز وفا موی عنبرین
در برکشیده پیکر آن ترک سیمتن
درکف گرفته غبغب آن شوخ ساتگین
گاهش زنخ گرفتم و بوییدمش غبب
و او نعره زد که دور شو ای دزد خوشهچین
گه دادمی به حقهٔ سیمین او فشار
کای سیمتن خموش که خازن بود امین
او گه به عشوه گفت که ای شاعرک بس است
تاکی ملاعبه با یار نازنین
شوخی مکن که شوخی دل را کند نژند
طیبت مکنکه طیبت جان راکند غمین
عقلت مگر شمید که مجنون شدی چنان
هوش مگر رمید که بیخود شدی چنین
ما هر دو در ملاعبه وان رخش رهنورد
گفتی مگر به جنبش بادی بود به زین
چالاکتر ز برق و مشمّرتر از خیال
آماده تر زوهم و مهیاتر از یقین
از بس دونده باد به یال اندرش نهان
از بس جننده برق به نعل اندرش مکین
کف از لبش چکیده چو آویزهای در
کوه از سمش کفیده چو دندانهای سین
گاهش ز خوی بدن شده پرلولو عدن
گاهش زکف دهن شده پرگوهر ثمن
گه شد به بیشهایکه زمین پیش او فلک
گه شد به پشتهیی که فلک پبش او زمبن
بس رودها نبشت به پهنای روزگار
لیکن بسی شگرفتر از وهم دوربین
وز تیغهاگذشت به باریکی صراط
لیکن بسی درازتر از روز واپسین
ناگه برآمد ابری و بارید آنچنانک
گفتی ذخیره دارد دریا در آستین
این طرفه تر که شب شد و ظلمات نیستی
گفتی به گرد هستی حصنی کشد حصین
گفتم بتا بیا که بمانیم و صبحگاه
رانیم تا که باز برآید شب از کمین
گفتا تبارکالله از این رای و این خرد
وین کار و این کفایت و این یار و این آب معین
بالله که تیر بارد اگر بر سرم ز چرخ
بالله که تیغ روید اگر در رهم ز طین
نه نان خورم نه آب نه راحت کنم نه خواب
رانم به کوه و جوی و جرو رود و پارگین
روزی دو بسپرم ره و آنگاه بسترم
رنج سفر ز درگه دارای جم نگین
شاهنشه زمانه محمّد شه آنکه هست
آثار فرخش همه درخورد آفرین
عفوش نپرسد ار ز کسی بنگرد خلاف
شاهین نترسد ار مگسی برکشد طنین
در چشم می نیاید خصمش ز بس نزار
در هم مینگنجد بختش ز بس سمین
پروانهایست قدرتش از قدرت خدای
دیباچهایست هستیش از هستی آفرین
رایش به چرخ بینش مهری بود منیر
شخصش در آفرینش رکنی بود رکین
آثار او مهذب و اخلاق او نکو
رایات او مظفر و آیات او مبین
بر تار عنکبوت کند حزمش ار نظر
از یمن او چه سد سکندر شود متین
بر آب شور بحر کند جودش ار گذر
از فیض او چو چشمهٔ کوثر شود معین
از سیر صبح و شام بود عزم او بدل
از نور مهر و ماه بود رای او عجین
ای چاکری ز فوج نظامت فراسیاب
وی کهتری ز خیل سپاهت سبکتکین
طوقیست نعل رخش تو برگردن ینال
تاجیست خاک راه تو بر تارک تکین
موهوب تست هرچه به جانها بود هنر
منهوب تست هرچه بهکانها بود دفین
رای تو حل و عقد زمین را بود ضمان
حکم تو نشر و طیّ زمان را بود ضمین
آبستنند مهر ترا در رحم بنات
آمادهاند حکم ترا در شکم بنین
رمح ترا برزم لقب کاشف القلوب
تیغ ترا به جنگ صف قاطعالوتین
خندد امل چو کلک تو گرید به گاه مهر
گرید اجل چو تیغ تو خندد به روز کین
آنی ز روز بخت تو در بایهٔ شهور
روزی ز ماه عمر تو سرمایهٔ سنین
هرجا که آفتیست به خصم تو میرسد
چون در عبارت عربی برحروف لین
هون عدو شمیده ز شمشیرت آنچنانک
در گوش او علامت شین است حرف شین
شباها سه ساله دوریم از آستان تو
سودی نداشت جز دو جهان ناله و انین
حنانهوار شد تنم از ناله همچو نال
وز دوری دو تن من و حنانه در حنین
آن از محمد عرب آن ماه راستان
من از محمد عجم آن شاه راستین
حنانه را نواخت به الطاف خود رسول
تا در بهشت تازه نهالی شود رزین
من نیز سبزکردهٔ شاه ار شوم رواست
در آستان شه که بهشتیست دلنشین
قاآنیا سخن به درازا کشید سخت
ترسمکزین ملول شود خسرو گزین
تا از زمان اثر بود و از مکان خبر
شاه زمین به تخت خلافت بود مکین
هر هفت کرده آمد یک هفته پیش ازین
پی خسته دم گسسته کمر بسته بیقرار
می خورده ره سپرده عرق کرده خشمگین
برجستم و دویدم و پرسیدمش خبر
بنشتم و نشاندم و بوسیدمش جبین
کاخر چگونهیی چهشدت سرگذشت چیست
چونی چه روی داده چرایی دژم چنین
گفت این زمان مجال سخن نیست رو بهل
مینای می به جبب و بکش رخش زیر زین
رفتم به جیب شیشه نهفتم وز آن سپس
زین برزدم بهکوههٔ آن رخش بیقرین
بگرفتمش رکاب و به زین برنشست و گفت
ایدون ردیف من شو و بر اسب برنشین
بیمنت رکاب ز پی برنشستمش
چون از پس فریشته پتیارهٔ لعین
بیرون شدیم هردو ز دروازه سوی دشت
دشتی درو کشیده سراپرده فرودین
بلبل فکنده غلغله ز آواز دلنواز
قمری گشوده زمزمه ز آوای دلنشین
در مغز عقل لخلخه از بوی ضیمران
بردست روح آینه از برگ یاسمین
گفتی به سحر تعبیه کردست نوبهار
در چنگ مرغ زمزمهٔ چنگ رامتین
صحرا سپهر و لاله درو قرص آفتاب
بستان بهشت و برکه درو جوی انگبین
خیری به مرغزار پراکنده زر ناب
سنبل به جویبار پریشیده مشک چین
رفتیم تا کنارهٔ کشتی که سنبلش
دیباچه مینوشت زگیسوی حور عین
گفتم بتا هوای که داری کجا روی
بنگر براین چمنکه بهشی بود برین
خندید و وجد کرد و طرب کرد و رقص کرد
زد دست وز دو زلف مسلسل گشود چین
هی خنده زد چوکبک خرامان به کوهسار
هی نعره زد چو شیر دژ آگاه در عرین
خواندم وان یکاد و دمیدم بهگرد او
بیم آمدم که دیو زدش راه عقل و دین
گفتم چه حالتست الا یا پری رخا
مانا ترا نهفته پری بود در کمین
با رقص و وجد و قهقهه بازم جواب داد
کایدون کجاست باده بده یک دو ساتکین
ناخورده میی به جان تو گر پاسخ آورم
می دهکه هرچه بختگمانکرد شد یقین
مینا و جام را بهدر آوردم از بغل
هیهی چه باده داروی یک خانمان حزین
خوردیم از آن میی که جز او نیست یادگار
ما را ز روزگار نیاگان آتبین
زان می که گر برابر آبستنی نهند
پاکوبد از نشاط به زهدان او جنین
ناگاه سر به عشوه فراگوش من نهاد
کاید زری به فارس شهنشاه راستین
این گفت و اسب راند و من از وجد این خبر
گاه از یسار او متمایل گه از یمین
گه بر هوا فکندم از شوق طیلسان
گه در بدن دریدم از وجد پوستین
گاه از در ملاعبه بوسیدمش ذقن
گاه از در مداعبه بربودمش ز زین
گاهاز سماعو رقصچو طفلانبههای و هوی
گاه از نشاط و وجد چو مستان به هان و هین
گاهی خمیروار به مالیدمش بغل
گاهی فطیروار بیفشردمش سرین
دیوانهوارگه زدمش لطمه بر قفا
شوریدهوار گه زدمش بوسه بر جبین
بوسیدمش گهی ز قفا روی سیمگون
بوییدمشگهی ز وفا موی عنبرین
در برکشیده پیکر آن ترک سیمتن
درکف گرفته غبغب آن شوخ ساتگین
گاهش زنخ گرفتم و بوییدمش غبب
و او نعره زد که دور شو ای دزد خوشهچین
گه دادمی به حقهٔ سیمین او فشار
کای سیمتن خموش که خازن بود امین
او گه به عشوه گفت که ای شاعرک بس است
تاکی ملاعبه با یار نازنین
شوخی مکن که شوخی دل را کند نژند
طیبت مکنکه طیبت جان راکند غمین
عقلت مگر شمید که مجنون شدی چنان
هوش مگر رمید که بیخود شدی چنین
ما هر دو در ملاعبه وان رخش رهنورد
گفتی مگر به جنبش بادی بود به زین
چالاکتر ز برق و مشمّرتر از خیال
آماده تر زوهم و مهیاتر از یقین
از بس دونده باد به یال اندرش نهان
از بس جننده برق به نعل اندرش مکین
کف از لبش چکیده چو آویزهای در
کوه از سمش کفیده چو دندانهای سین
گاهش ز خوی بدن شده پرلولو عدن
گاهش زکف دهن شده پرگوهر ثمن
گه شد به بیشهایکه زمین پیش او فلک
گه شد به پشتهیی که فلک پبش او زمبن
بس رودها نبشت به پهنای روزگار
لیکن بسی شگرفتر از وهم دوربین
وز تیغهاگذشت به باریکی صراط
لیکن بسی درازتر از روز واپسین
ناگه برآمد ابری و بارید آنچنانک
گفتی ذخیره دارد دریا در آستین
این طرفه تر که شب شد و ظلمات نیستی
گفتی به گرد هستی حصنی کشد حصین
گفتم بتا بیا که بمانیم و صبحگاه
رانیم تا که باز برآید شب از کمین
گفتا تبارکالله از این رای و این خرد
وین کار و این کفایت و این یار و این آب معین
بالله که تیر بارد اگر بر سرم ز چرخ
بالله که تیغ روید اگر در رهم ز طین
نه نان خورم نه آب نه راحت کنم نه خواب
رانم به کوه و جوی و جرو رود و پارگین
روزی دو بسپرم ره و آنگاه بسترم
رنج سفر ز درگه دارای جم نگین
شاهنشه زمانه محمّد شه آنکه هست
آثار فرخش همه درخورد آفرین
عفوش نپرسد ار ز کسی بنگرد خلاف
شاهین نترسد ار مگسی برکشد طنین
در چشم می نیاید خصمش ز بس نزار
در هم مینگنجد بختش ز بس سمین
پروانهایست قدرتش از قدرت خدای
دیباچهایست هستیش از هستی آفرین
رایش به چرخ بینش مهری بود منیر
شخصش در آفرینش رکنی بود رکین
آثار او مهذب و اخلاق او نکو
رایات او مظفر و آیات او مبین
بر تار عنکبوت کند حزمش ار نظر
از یمن او چه سد سکندر شود متین
بر آب شور بحر کند جودش ار گذر
از فیض او چو چشمهٔ کوثر شود معین
از سیر صبح و شام بود عزم او بدل
از نور مهر و ماه بود رای او عجین
ای چاکری ز فوج نظامت فراسیاب
وی کهتری ز خیل سپاهت سبکتکین
طوقیست نعل رخش تو برگردن ینال
تاجیست خاک راه تو بر تارک تکین
موهوب تست هرچه به جانها بود هنر
منهوب تست هرچه بهکانها بود دفین
رای تو حل و عقد زمین را بود ضمان
حکم تو نشر و طیّ زمان را بود ضمین
آبستنند مهر ترا در رحم بنات
آمادهاند حکم ترا در شکم بنین
رمح ترا برزم لقب کاشف القلوب
تیغ ترا به جنگ صف قاطعالوتین
خندد امل چو کلک تو گرید به گاه مهر
گرید اجل چو تیغ تو خندد به روز کین
آنی ز روز بخت تو در بایهٔ شهور
روزی ز ماه عمر تو سرمایهٔ سنین
هرجا که آفتیست به خصم تو میرسد
چون در عبارت عربی برحروف لین
هون عدو شمیده ز شمشیرت آنچنانک
در گوش او علامت شین است حرف شین
شباها سه ساله دوریم از آستان تو
سودی نداشت جز دو جهان ناله و انین
حنانهوار شد تنم از ناله همچو نال
وز دوری دو تن من و حنانه در حنین
آن از محمد عرب آن ماه راستان
من از محمد عجم آن شاه راستین
حنانه را نواخت به الطاف خود رسول
تا در بهشت تازه نهالی شود رزین
من نیز سبزکردهٔ شاه ار شوم رواست
در آستان شه که بهشتیست دلنشین
قاآنیا سخن به درازا کشید سخت
ترسمکزین ملول شود خسرو گزین
تا از زمان اثر بود و از مکان خبر
شاه زمین به تخت خلافت بود مکین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۳ - در مطایبه گوید
ماه من دارد ز سیم ساده یک خرمن سرین
من به گرد خرمنش همچون گدایان خوشه چین
یک طبق بلور را ماندکه بشکافد ز هم
نیمی افتد بر یسار و نیمی افتد بر یمین
درشب تاریک چون مه خانه را روشن کند
کس نمیپرسد تو آخر قرص ماهی یا سرین
خسرو پرویز اگر خود زرّ دستافشار داشت
سیم دست افشار دارد آن نگار نازنین
گنج باد آورد گنجی بود کش آورد باد
گنج بادآور شنیدی گنج بادآور ببین
در شب مهتاب از شلوار چون افتد برون
یک بغل برف از هوا باریده گفتی بر زمین
هیچ جفتی را نشاید بیقرین خواندن به دهر
جز سرین او که جفتست و به خوبی بیقرین
گنج سیمست آن سرین دزددل و دل دزد او
گنج چون خود دزد باشد دزدکی گردد امین
چرب و شیرینست چندانی که چون نامش برم
از زبان من گهی روغن چکد گه انگبین
آن سرین کاو چون پری پنهان بود از چشم خلق
چون من از هر سو دو صد دیوانه دارد در کمین
ای دریغا کاش افسون پری دانستمی
تا پری را دیدمی بیگاه و گه صبح و پسین
آن پری را نیست افسونی به غیر از سیم و من
ماندهام بیسیم از آن با من نگردد همنشین
نی که او سیمست و من همچون گدا در پیش او
بهر سیم آرم برون دست طمع از آستین
ناماو شعر مرا ماندکه چون آری به لب
آبت آید در دهن بیخود نمایی آفرین
آن سرین کان ماه دارد من اگر میداشتم
دادمی کز من نباشد هیچ کس اندوهگین
وقف رندان قلندر کردمی چون خانقاه
تا شوند آنجا پی دفع منی عزلت گزین
دی به من گفتا کسی وصف سرین کردن به دست
گفتم آری بد بود مبرود را سرکنگبین
گر ز لفظ زشت افتد معنی زیبا به دست
ننگگوهر نیست گر جوید کسی از پارگین
قهوه بس تلخست کش نوشند مردم صبح و شام
لیک بس شیرین شود چون گشت با شکر عجین
از سرین گفتن مرا در دل مرادی دیگرست
فهم معنی گر توانی حجتی دارم متین
چیست دانی خواهش دل خواهش دل کیست عشق
عش چبود شور حق حق کیست ربالعالمین
آدمی را میل هست و شهوتی اندر نهاد
کافریدست از ازل در جان او جانآفرین
گرچه زان شهوت مراد ابن شهوت مشهور نیست
لیک ازین خواهش بدان خواهش ترا گردد معین
زانکه لفظ شهوتانگیز آورد دل را بشور
تاکند گم کردهٔ خود را سراغ از آن و این
تشنگی باید که خیزد تشنه در تحصل آب
تا سراب از آب بشناسد سداب از یاسمین
مقصد و مقصود جانها رنگ و تاب آب هست
پس در اول حال عطشان آب میداند یقین
در شراب ار آب نبود رنگ و تاب آب هست
پس در اول حال عطشان آب میداند یقین
مرد بخرد را به دل سودا ز جای دیگرست
کش گهی از خال جوید گه ز خط گه از جبین
راستی عشاق را سوز و نوای دیگرست
گه ز چنگ عندلبب و گه ز چنگ رامتین
بوی پیراهن چنان یعقوب را بینا کند
بوی یوسف فرق کن از بوی یوسف آفرین
گر به تنها طیب چشم کور را کردی بصر
هیچ نابینا نبودی در تمام ملک چین
تین و زیتونی که یزدان خورده در قرآن قسم
فهم آن زاوّل که قصدش چیست زین زیتون و تین
در همین زیتون و تین خواهد یقین شد آنکه هست
طعم آن شیرینی مطلق بهر چیزی ضمین
مقصد حق شور عشق تست و شرح حسن خویش
از حدیث حور و غلمان و جمال حور عین
شرب مطلق نیست مقصودش که قرب مطلقست
اینکه فرماید به قرآن لذهٔ للشاربین
باری ار هزلی فتد گاهی بنادر در سخن
حکمتی دارد که داند نکته یاب دوربین
هزل و طیبت طینت افسرده را آرد به وجد
آنچنان کز تلخ می خوش خوش به وجد آید حزین
همچو ملح اندر طعامست این مزاح اندر کلام
این سخن فرمود آنکو بد نبی را جانشین
گفت روزی مصطفی ناید عجوز اندر بهشت
یک عجوزک بود حاضر شد ز گفت شه غمین
مادح شاهست قاآنی به هرجایی که هست
گر ز اصحاب شمال و گر ز اصحاب یمین
من به گرد خرمنش همچون گدایان خوشه چین
یک طبق بلور را ماندکه بشکافد ز هم
نیمی افتد بر یسار و نیمی افتد بر یمین
درشب تاریک چون مه خانه را روشن کند
کس نمیپرسد تو آخر قرص ماهی یا سرین
خسرو پرویز اگر خود زرّ دستافشار داشت
سیم دست افشار دارد آن نگار نازنین
گنج باد آورد گنجی بود کش آورد باد
گنج بادآور شنیدی گنج بادآور ببین
در شب مهتاب از شلوار چون افتد برون
یک بغل برف از هوا باریده گفتی بر زمین
هیچ جفتی را نشاید بیقرین خواندن به دهر
جز سرین او که جفتست و به خوبی بیقرین
گنج سیمست آن سرین دزددل و دل دزد او
گنج چون خود دزد باشد دزدکی گردد امین
چرب و شیرینست چندانی که چون نامش برم
از زبان من گهی روغن چکد گه انگبین
آن سرین کاو چون پری پنهان بود از چشم خلق
چون من از هر سو دو صد دیوانه دارد در کمین
ای دریغا کاش افسون پری دانستمی
تا پری را دیدمی بیگاه و گه صبح و پسین
آن پری را نیست افسونی به غیر از سیم و من
ماندهام بیسیم از آن با من نگردد همنشین
نی که او سیمست و من همچون گدا در پیش او
بهر سیم آرم برون دست طمع از آستین
ناماو شعر مرا ماندکه چون آری به لب
آبت آید در دهن بیخود نمایی آفرین
آن سرین کان ماه دارد من اگر میداشتم
دادمی کز من نباشد هیچ کس اندوهگین
وقف رندان قلندر کردمی چون خانقاه
تا شوند آنجا پی دفع منی عزلت گزین
دی به من گفتا کسی وصف سرین کردن به دست
گفتم آری بد بود مبرود را سرکنگبین
گر ز لفظ زشت افتد معنی زیبا به دست
ننگگوهر نیست گر جوید کسی از پارگین
قهوه بس تلخست کش نوشند مردم صبح و شام
لیک بس شیرین شود چون گشت با شکر عجین
از سرین گفتن مرا در دل مرادی دیگرست
فهم معنی گر توانی حجتی دارم متین
چیست دانی خواهش دل خواهش دل کیست عشق
عش چبود شور حق حق کیست ربالعالمین
آدمی را میل هست و شهوتی اندر نهاد
کافریدست از ازل در جان او جانآفرین
گرچه زان شهوت مراد ابن شهوت مشهور نیست
لیک ازین خواهش بدان خواهش ترا گردد معین
زانکه لفظ شهوتانگیز آورد دل را بشور
تاکند گم کردهٔ خود را سراغ از آن و این
تشنگی باید که خیزد تشنه در تحصل آب
تا سراب از آب بشناسد سداب از یاسمین
مقصد و مقصود جانها رنگ و تاب آب هست
پس در اول حال عطشان آب میداند یقین
در شراب ار آب نبود رنگ و تاب آب هست
پس در اول حال عطشان آب میداند یقین
مرد بخرد را به دل سودا ز جای دیگرست
کش گهی از خال جوید گه ز خط گه از جبین
راستی عشاق را سوز و نوای دیگرست
گه ز چنگ عندلبب و گه ز چنگ رامتین
بوی پیراهن چنان یعقوب را بینا کند
بوی یوسف فرق کن از بوی یوسف آفرین
گر به تنها طیب چشم کور را کردی بصر
هیچ نابینا نبودی در تمام ملک چین
تین و زیتونی که یزدان خورده در قرآن قسم
فهم آن زاوّل که قصدش چیست زین زیتون و تین
در همین زیتون و تین خواهد یقین شد آنکه هست
طعم آن شیرینی مطلق بهر چیزی ضمین
مقصد حق شور عشق تست و شرح حسن خویش
از حدیث حور و غلمان و جمال حور عین
شرب مطلق نیست مقصودش که قرب مطلقست
اینکه فرماید به قرآن لذهٔ للشاربین
باری ار هزلی فتد گاهی بنادر در سخن
حکمتی دارد که داند نکته یاب دوربین
هزل و طیبت طینت افسرده را آرد به وجد
آنچنان کز تلخ می خوش خوش به وجد آید حزین
همچو ملح اندر طعامست این مزاح اندر کلام
این سخن فرمود آنکو بد نبی را جانشین
گفت روزی مصطفی ناید عجوز اندر بهشت
یک عجوزک بود حاضر شد ز گفت شه غمین
مادح شاهست قاآنی به هرجایی که هست
گر ز اصحاب شمال و گر ز اصحاب یمین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۴ - در مدح هلاکو خان بن شجاع السلطنه مرحوم فرماید
آن خال سیه از بر آن نرگس جادو
چون نافهٔ مشکست جدا گشته ز آهو
چونکلب معلِّمکه دود از پی آهو
دل از پی دلدار دوانست بهر سو
ترکیست دل آزار که در هر سر بازار
من از پی دل میدوم و دل ز پی او
با پنجه ی سیمن بتان پنجه محالست
تا زر به ترازو نبود زور به بازو
گو زهدفروشان همه دانند که ما را
باگردش مینا نبود خواهش مینو
از دوست جفابردن و خون خوردن و مردن
آنست مرا سیرت و اینست مرا خو
از حسرت نادیدن آن لعبت خوارزم
دامان و کنارم بود از خون دل آمو
چون حلقه تهی شد دلم از فکر دو عالم
تا چنگ زدم در خم آن حلقهٔگیسو
در چشم ترم اشک رخ زرد فتاده
زانگونهکه در چشمه دمد لالهٔ خودرو
در حلقهٔ زهادم و زان حلقه برونم
چون رشته که درحلقه ز حلقهاس برونسو
بر خویش همی پیچم چون مارگزیده
زانمویکه میپیچد چون مار بدان رو
بسوی تو مارست و خطت مور و من از غم
بیمار تو چون مورم و بیمور تو چون مو
درکوی تو رسوای جهانیم اگرچه
هرگز ننهادیم برون گامی از آن کو
در زیر خط و زلف تو رخسار تو ماهست
نیمیش به عقرب در و نیمی به ترازو
بر قامت زیبای تو زلفین تو گویی
از تازه نهالی شده آونگ دو هندو
نه مجمره افروزم و نه عنبر سوزم
کز زلف تو امروزم مشکین شده مشکو
زلفت به صفت شام سیاهست ولیکن
شامیست که بر صبح فروزان زده پهلو
زلف تو برد سجده به رخسار تو گرچه
خورشید پرستی نبود شان پرستو
یک نقطه بود لعلتو یارب بهچه اعجاز
کردی به یکی نقطه نهان سی و دو لولو
بوی سر زلف تو بود مشک مجسّم
با آنکه به صد رنگ مجسم نشود بو
در باغ سراغ از قد موزون تو گیرند
زانست که بر سرو زند فاخته کوکو
شیرین نشود شعر مگر زان لب شیرین
نیکو نشود وصف مگر زان رخ نیکو
مژگان تو با دوستکند آنچه به دشمن
در رزمکند خنجر شهزاده هلاکو
شهزادهٔ آزاده که شخصش بسر ملک
با رای فلاطون بود و حزم ارسطو
در پاش تر اندرگه ایثار ز دریا
خونخوارتر اندر صف پیکار ز برزو
در روی زمین تالی چرخست به قدرت
در روز وغا ثانی دهرست به نیرو
سوزندهتر از برق پرندش به زد و خورد
پرّندهتر از مرغ سمندش به تکاپو
تا چابکیگرد شجاعست ز باره
تا محکمی حصن حصینست ز بارو
آرایش امصار ز من باد به فرمان
آسایش اقطار جهان باد به یرغو
چون نافهٔ مشکست جدا گشته ز آهو
چونکلب معلِّمکه دود از پی آهو
دل از پی دلدار دوانست بهر سو
ترکیست دل آزار که در هر سر بازار
من از پی دل میدوم و دل ز پی او
با پنجه ی سیمن بتان پنجه محالست
تا زر به ترازو نبود زور به بازو
گو زهدفروشان همه دانند که ما را
باگردش مینا نبود خواهش مینو
از دوست جفابردن و خون خوردن و مردن
آنست مرا سیرت و اینست مرا خو
از حسرت نادیدن آن لعبت خوارزم
دامان و کنارم بود از خون دل آمو
چون حلقه تهی شد دلم از فکر دو عالم
تا چنگ زدم در خم آن حلقهٔگیسو
در چشم ترم اشک رخ زرد فتاده
زانگونهکه در چشمه دمد لالهٔ خودرو
در حلقهٔ زهادم و زان حلقه برونم
چون رشته که درحلقه ز حلقهاس برونسو
بر خویش همی پیچم چون مارگزیده
زانمویکه میپیچد چون مار بدان رو
بسوی تو مارست و خطت مور و من از غم
بیمار تو چون مورم و بیمور تو چون مو
درکوی تو رسوای جهانیم اگرچه
هرگز ننهادیم برون گامی از آن کو
در زیر خط و زلف تو رخسار تو ماهست
نیمیش به عقرب در و نیمی به ترازو
بر قامت زیبای تو زلفین تو گویی
از تازه نهالی شده آونگ دو هندو
نه مجمره افروزم و نه عنبر سوزم
کز زلف تو امروزم مشکین شده مشکو
زلفت به صفت شام سیاهست ولیکن
شامیست که بر صبح فروزان زده پهلو
زلف تو برد سجده به رخسار تو گرچه
خورشید پرستی نبود شان پرستو
یک نقطه بود لعلتو یارب بهچه اعجاز
کردی به یکی نقطه نهان سی و دو لولو
بوی سر زلف تو بود مشک مجسّم
با آنکه به صد رنگ مجسم نشود بو
در باغ سراغ از قد موزون تو گیرند
زانست که بر سرو زند فاخته کوکو
شیرین نشود شعر مگر زان لب شیرین
نیکو نشود وصف مگر زان رخ نیکو
مژگان تو با دوستکند آنچه به دشمن
در رزمکند خنجر شهزاده هلاکو
شهزادهٔ آزاده که شخصش بسر ملک
با رای فلاطون بود و حزم ارسطو
در پاش تر اندرگه ایثار ز دریا
خونخوارتر اندر صف پیکار ز برزو
در روی زمین تالی چرخست به قدرت
در روز وغا ثانی دهرست به نیرو
سوزندهتر از برق پرندش به زد و خورد
پرّندهتر از مرغ سمندش به تکاپو
تا چابکیگرد شجاعست ز باره
تا محکمی حصن حصینست ز بارو
آرایش امصار ز من باد به فرمان
آسایش اقطار جهان باد به یرغو
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۷ - در ستایش شاهزاده مبرور فریدون میرزای فرمانفرما فرماید
دوش چو بنهفت نوعروس ختن رو
شاهد زنگی گره گشاد ز ابرو
ترک من آمد ز ره چو شعلهٔ آتش
گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو
چون سر زلف دو صد شکنج به عارض
چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو
خم خم و چین چین گره گره سر زلفش
از بر دوش اوفتاده تا سر زانو
تاب به مویش چنانکه بوی به عنبر
تاب به رویش چنانکه رنگ به لولو
زلف پریشیده بر عذارش چو نانک
بال گشاید در آفتاب پرستو
چهرهٔ رخشنده از میان دو زلفش
تافت بدانسان که گرد مه ز ترازو
یا نه تو گفتی به نزد خواجهٔ رومی
زایمن و ایسرستادهاند دو هندو
جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم
گرد رهش به آستین ز طلعت نیکو
مانا نگذشت یکدو لمحه که بگذشت
آهش از آسمان و اشک ز مشکو
چهرش بغدادگشت و مژگان دجله
رویش خوارزم گشت و دیده قراسو
در عوض مویه چشمه راند ز هر چشم
بر صفت دیده مویهکرد ز هر مو
گشت بدانگونه موی موی که گفتی
در بن هر مویکرده تعبیه آمو
چهر سپیدش ز اشک چشم سیاهش
یاد ز خوارزم کرد و آب قراسو
گفتمش ای مه به جان من ز چه مویی
گفت ز بیداد شهریار جفا جو
گفتمش ای ترک ترک هذیان میکن
خیز و صداعم مده وداعم میگو
مهلا مهلا سخن مگو به درشتی
کت خرده خرده دان ندارد معفو
نام ستم بر شهی منهکه به عهدش
بازگریزد زکبک و شیر ز راسو
طعن جفا بر شهی مزنکه بهدورش
بیضه نهد درکنام شاهین تیهو
گفت زمانی زمام منع فروکش
دست ز تقلید ناصواب فروشو
ظلم فراتر ازینکه شاه جهانم
ساخته رسوا به هر دیار و به هرکو
جور ازین بینکاو ز درگه خویشم
نیک به چوگان قهر راند چون گو
سرو بود برکنار جوی و من اینک
سروم و جاریست درکنار مراجو
گرچه به شه مایلم ازو بهراسم
اینت شگبفتی اخاف منه و ارجو
گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم
اینت عجبکز وی استغیث وادنو
شه ز چه هر مه برون رود پی نخجیر
آهو اگر باید دو چشم من آهو
گو نچمد از قفایگور به هر دشت
گو ندود در هوای کبک به هر سو
بهرگوزنان به دشت وکه نبرد راه
بهر تذروان به راغ و کو ننهد رو
کبک و تذروش منم به خنده و رفتار
رنج کمان گو مخواه و زحمت بازو
گور وگوزنش منم به دیده و دیدار
گو منما در فراز و شیب تکاپو
گورکمند افکنمگوزنکمانکش
کبک قدح خوارهام تذر و سخنگو
گفتمش ای ترک حق به سوی تو بینم
چون تو بسی شاکیاند از ستم او
سیمکند ناله زر نماید فریاد
بحر کند نوحه کان نماید آهو
لیک ز روی ادب به شاه جهاندار
مرد خردمند مینگیرد آهو
ظلم چنین خوشتر از هزاران انصاف
درد چنین بهتر از هزاران دارو
شاه فریدون خدایگان جهانست
اوست که قدرش بر آسمان زده پهلو
گنج نبالد چو او به تخت دلافروز
ملک ببالد چو او به رخش جهانپو
حزمش مبرمتر از هزاران باره
رایش محکمتر از هزاران بارو
بر در قصرش هزار بنده چو ارغون
در بر بارش هزار برده چو منکو
صولت چنگیزخان شکسته به یاسا
پردهٔ تیمور شه دریده به یرغو
تیغ تو هنگام وقعهکرد به دشمن
تیر تو در وقت کینه کرد به بدگو
آنچه فرامرز یل نمود به سرخه
آنچه نریمانگو نمود بهکاکو
ایکه بنالد ز زخمگرز تو رستم
ویکه به موید ز بیم بر ز تو برزو
خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ
مهر تو از برگ ضیمران ببرد بو
رنگینگردد ز تاب روی تو محفل
مشکین گردد ز بوی خلق تو مشکو
بس که به مدحت رقم زدند دفاتر
قیمت عنبر گرفت دوده و مازو
برق حسامت به هر دمن که بتابد
روید از آن تا به حشر لالهٔ خودرو
ابر عطایت به هر چمنکه ببارد
خوشهٔ خرما دمد ز شاخهٔ ناژو
نقش توانی زدن بر آب به قدرت
کوه توانی ز جای کند به نیرو
چرخ بود همچو بزم عیش تو هیهات
راغ و چمن دیر وکعبهگلخن و مینو
یا چو ضمیرت بود ستاره علیالله
مهر و سها لعل و خاره شکر و مینو
شاخی گوهر دهد چو کلک تو نه کی
حاشا کلّا چسان چگوهه کجا کو
عزم تو بر آب ریخت آب سکندر
حزم تو بر باد داد خاک ارسطو
گو نفرازد عدو به بزم تو رایت
گو نکند خصم در بر تو هیاهو
مرغ نییکت بود هراس زمحندار
طفل نیی کت بود نهیب ز لولو
پیکر گردون شود ز تیر تو غربال
سینهٔ گردان شود ز تیر تو ماشو
دادگر تا مراست مدح تو آیین
بس که کنم سخره بر امامی و خواجو
خواجهٔ خواجویم و امام امامی
شاعر سحارم و سخنور و جادو
نیست شگفتیکه همچو صیت نوالت
صیتکمالم فتد به طارم نه تو
بس کن قاآنیا چه هرزه درایی
رو که به درگاه شه کم از همهیی تو
مدحت خسرو چه گویی ای همه گستاخ
چرخ نیاید به ذرع و بحر به مشکو
اهل جهان را به گوش تا عجب آید
واقعهٔ اندروساا و قصهٔ هارو
خصم ز بأس تو بیند آنچه همی دید
دولت مستعصم از نهیب هلاکو
شاهد زنگی گره گشاد ز ابرو
ترک من آمد ز ره چو شعلهٔ آتش
گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو
چون سر زلف دو صد شکنج به عارض
چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو
خم خم و چین چین گره گره سر زلفش
از بر دوش اوفتاده تا سر زانو
تاب به مویش چنانکه بوی به عنبر
تاب به رویش چنانکه رنگ به لولو
زلف پریشیده بر عذارش چو نانک
بال گشاید در آفتاب پرستو
چهرهٔ رخشنده از میان دو زلفش
تافت بدانسان که گرد مه ز ترازو
یا نه تو گفتی به نزد خواجهٔ رومی
زایمن و ایسرستادهاند دو هندو
جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم
گرد رهش به آستین ز طلعت نیکو
مانا نگذشت یکدو لمحه که بگذشت
آهش از آسمان و اشک ز مشکو
چهرش بغدادگشت و مژگان دجله
رویش خوارزم گشت و دیده قراسو
در عوض مویه چشمه راند ز هر چشم
بر صفت دیده مویهکرد ز هر مو
گشت بدانگونه موی موی که گفتی
در بن هر مویکرده تعبیه آمو
چهر سپیدش ز اشک چشم سیاهش
یاد ز خوارزم کرد و آب قراسو
گفتمش ای مه به جان من ز چه مویی
گفت ز بیداد شهریار جفا جو
گفتمش ای ترک ترک هذیان میکن
خیز و صداعم مده وداعم میگو
مهلا مهلا سخن مگو به درشتی
کت خرده خرده دان ندارد معفو
نام ستم بر شهی منهکه به عهدش
بازگریزد زکبک و شیر ز راسو
طعن جفا بر شهی مزنکه بهدورش
بیضه نهد درکنام شاهین تیهو
گفت زمانی زمام منع فروکش
دست ز تقلید ناصواب فروشو
ظلم فراتر ازینکه شاه جهانم
ساخته رسوا به هر دیار و به هرکو
جور ازین بینکاو ز درگه خویشم
نیک به چوگان قهر راند چون گو
سرو بود برکنار جوی و من اینک
سروم و جاریست درکنار مراجو
گرچه به شه مایلم ازو بهراسم
اینت شگبفتی اخاف منه و ارجو
گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم
اینت عجبکز وی استغیث وادنو
شه ز چه هر مه برون رود پی نخجیر
آهو اگر باید دو چشم من آهو
گو نچمد از قفایگور به هر دشت
گو ندود در هوای کبک به هر سو
بهرگوزنان به دشت وکه نبرد راه
بهر تذروان به راغ و کو ننهد رو
کبک و تذروش منم به خنده و رفتار
رنج کمان گو مخواه و زحمت بازو
گور وگوزنش منم به دیده و دیدار
گو منما در فراز و شیب تکاپو
گورکمند افکنمگوزنکمانکش
کبک قدح خوارهام تذر و سخنگو
گفتمش ای ترک حق به سوی تو بینم
چون تو بسی شاکیاند از ستم او
سیمکند ناله زر نماید فریاد
بحر کند نوحه کان نماید آهو
لیک ز روی ادب به شاه جهاندار
مرد خردمند مینگیرد آهو
ظلم چنین خوشتر از هزاران انصاف
درد چنین بهتر از هزاران دارو
شاه فریدون خدایگان جهانست
اوست که قدرش بر آسمان زده پهلو
گنج نبالد چو او به تخت دلافروز
ملک ببالد چو او به رخش جهانپو
حزمش مبرمتر از هزاران باره
رایش محکمتر از هزاران بارو
بر در قصرش هزار بنده چو ارغون
در بر بارش هزار برده چو منکو
صولت چنگیزخان شکسته به یاسا
پردهٔ تیمور شه دریده به یرغو
تیغ تو هنگام وقعهکرد به دشمن
تیر تو در وقت کینه کرد به بدگو
آنچه فرامرز یل نمود به سرخه
آنچه نریمانگو نمود بهکاکو
ایکه بنالد ز زخمگرز تو رستم
ویکه به موید ز بیم بر ز تو برزو
خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ
مهر تو از برگ ضیمران ببرد بو
رنگینگردد ز تاب روی تو محفل
مشکین گردد ز بوی خلق تو مشکو
بس که به مدحت رقم زدند دفاتر
قیمت عنبر گرفت دوده و مازو
برق حسامت به هر دمن که بتابد
روید از آن تا به حشر لالهٔ خودرو
ابر عطایت به هر چمنکه ببارد
خوشهٔ خرما دمد ز شاخهٔ ناژو
نقش توانی زدن بر آب به قدرت
کوه توانی ز جای کند به نیرو
چرخ بود همچو بزم عیش تو هیهات
راغ و چمن دیر وکعبهگلخن و مینو
یا چو ضمیرت بود ستاره علیالله
مهر و سها لعل و خاره شکر و مینو
شاخی گوهر دهد چو کلک تو نه کی
حاشا کلّا چسان چگوهه کجا کو
عزم تو بر آب ریخت آب سکندر
حزم تو بر باد داد خاک ارسطو
گو نفرازد عدو به بزم تو رایت
گو نکند خصم در بر تو هیاهو
مرغ نییکت بود هراس زمحندار
طفل نیی کت بود نهیب ز لولو
پیکر گردون شود ز تیر تو غربال
سینهٔ گردان شود ز تیر تو ماشو
دادگر تا مراست مدح تو آیین
بس که کنم سخره بر امامی و خواجو
خواجهٔ خواجویم و امام امامی
شاعر سحارم و سخنور و جادو
نیست شگفتیکه همچو صیت نوالت
صیتکمالم فتد به طارم نه تو
بس کن قاآنیا چه هرزه درایی
رو که به درگاه شه کم از همهیی تو
مدحت خسرو چه گویی ای همه گستاخ
چرخ نیاید به ذرع و بحر به مشکو
اهل جهان را به گوش تا عجب آید
واقعهٔ اندروساا و قصهٔ هارو
خصم ز بأس تو بیند آنچه همی دید
دولت مستعصم از نهیب هلاکو
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۰ - در مدح شهنشاه ماضی محمدشاه غازی طاب ثراه گوید
روز آدینه شدم بر در خلوتگه شاه
نامهٔ مدح بهکف چشم ادب بر درگاه
خواستم بار یکی رفت و بشه گفت وز شه
رخصت آورد و برفتیم بهم تا بر شاه
خاک بومیدم و استادم و برخواندم مدح
صلهام داد و ثنا گفت و بیفزودم جاه
محرم خاص ملک کان ادب اسمعیل
که به شوخی بر شه منفردست از اشباه
شاه را خواست به وجد آرد و خرسند کند
گفت کای خسرو گردون فرسیاره سپاه
مر مرا بود کهن ساله زنی دایهٔ چرخ
پیل خرطوم و زرافه تن و بوزینه نگاه
چانه برجسته و سر مرتعش و تن مفلوج
لبفروهشته و بینی خشن و پشت دوتاه
آه سردش به لب آنقدر که در یخدان یخ
موی زردش بهتن آنقدرکه درکهدانکاه
چین به رخسارش از آن بیش که در دریا موج
مایل شهوت از آن بیش که شیطان به گناه
چانهاش جستهتر از دنبهٔ میش و سرگرگ
بینیش گندهتر از لفج غلام و لب داه
خواندی از فرط شبق گاه به گاهم بر خویش
تا همی آب بر آتش زنمش خواه مخواه
روزی از بهر تسلی بهکنارش خفتم
تا در آن لجهٔ معروف درافتم به شناه
بر شرع هوسم شرطهٔ شهوت نوزید
که برم کشتی خود را به لب لنگرگاه
زورق نفس بهیمی نشدش راست ستون
همچو لنگر به زمین دوخت سر از سستی باه
میل شهوت به چهرو آری از جا جنبد
با چنان ناخوش رویی که بود شهوت کاه
تار و پود هوسم پاره شد از بس که به جهد
دست و پا میزدم از بهر شبق چون جولاه
چون نجست آب ز فوارهام از عجز عجوز
لگدی زد که بجستم چو ز فواره میاه
آبرویم همه برخاک سیه ریخت چو دید
دلو من خشک لب افتاده نگون بر لب چاه
کاری از پیش من آن روز نرفت اما رفت
موی ریشم هم بر باد پی بادافراه
حرکت رفت ز پبش و برکت رفت ز پس
حرکت بیبرکت رو ندهد اینت گواه
بر خش ثوب پلاسینه فرو نتوان کرد
سوزنی را که ببایست زدن بر دیباه
خود از آن گونه که می بردمد از دام جوی
راست در دریا هرگز نشود شاخ گیاه
لاجرم بر در آن لجهٔ بس ژرف و عمیق
میل من خفت و مرا دست هوس شد کوتاه
زال حسرت زده از پیش و من آزرده ز پس
من همیگفتم واریشاه او واپیشاه
تنگدل او ز عمل من شده از کرده خجل
من نفس بسته و او هر نفسی میزد آه
چه دهم شرح ز جا جستم و بیرون رفتم
از قضا دخترکی نادر دیدم در راه
موی شیطان صفت او دلم از راه ببرد
آری ابلیس کند آدمیان را گمراه
رویش از تازگی و طرهاش از نیکویی
گفتی این صبح نشابورست آن شام هراه
مگر از زلف و رخش چشم خلای شده خلق
که یکی نیمه سپیدست و یکی نیمه سیاه
زیر مه بسته چهی ژرف و جهانی دل و دین
کرده ز آن زلف نگونسار نگونسار به چاه
غره غرار تر از صورت خوبان فرنگ
طرّه طرارتر از طینت افغان فراه
رخ به قامت چو به شمشاد ز سوری خرمن
مو به عارض چو بهگلزار زا کسون خرگاه
قد موزونش چون نخل امانی خرم
روی میمونش چون روز جوانی غمکاه
بدنش صاف بدانگونه که هرکش بیند
ظن برد کآب حیاتست و بنوشد ناگاه
بخ بخ از ماه رخش متعنی الله به
هی هی از سرخ لبش صیرنی الله فداه
عقرب زلف کجش بر جگرم نیشی زد
که چو افعی زده از سینه برآوردم آه
چشم از بس که ز سیل مژگان ریخت سرشک
خردم گفت که بس کن بلغالسیل ذُباه
بر وجودم غم عشقش بشد آنسان چیره
که یکی شیر ژیان گاه جدل بر روباه
گشت نابود چنان در غم او هستی من
که روان درگذر صرصر می جثهٔ کاه
شور عشقش دل ویرانهٔ من کرد خراب
که خرابست به هر ملک که بگذشت سپاه
رفتمش پیش و به صد لابه سرودم غم خویش
گفت بیهودهمکن ریش و سخن کن کوتاه
جوزهر وار کمربسته و من میترسم
که در این جوزهر آخر به خسوف افتد ماه
هنرت چیست جز این ریش که گویی به مثل
شب یلدا بود از بس که درازست و سیاه
گفتم این ریش مرا هست محاسن بیحد
بشمرم برخی از آن بو که شوی خوب آگاه
اولاً مایه همین شوکت ریشست که شه
از دو صد خلوتیم داده فزون منصب و جاه
حامل و ناقل قلیان سلامم گه بار
که ملک آید و چون ماه نشیند برگاه
شوکت ریش من آن لحظه شود بیش که من
کوردین پوشم و دستار نهم جای کلاه
یا در آن وقت که پوشم زره و بنشینم
از برباره چو رویین تن بر اسب سیاه
بر کفلگاه تکاور فکنم چرم پلنگ
چو پلنگان دژم حمله برم بر بدخواه
وز بر سینه حمایل کنم این ریش سیه
زیر این ریش سیه تنگ کشم بند قباه
خاصه آن وقت که باد آید و از جنبش باد
دستی از نخوت بر ریش کشم گاه به گاه
نیمی از ریش به چپ درفکنم نیم به راست
وز چپ و راست به ظارهٔ من شاه و سپاه
ریش من هر که در آن حالت بیند گوید
ریش و این شوکت و فر به به ماشاءالله
همه بگذار بدانگه که سوی فارس شدم
بختیاری به سرم ریخت فزون از پنجاه
من و یاران مرا رعشه درافتاد به تن
که ندانستم چون برهم از آن معرکهگاه
علت آن بود که آن سال ز امنیت ملک
چیزی از اسلحهٔ ملک نبردم همراه
ناگه افتاد به یادم که مرا ریشی هست
که زهر نیک و بدم بود به وقت پناه
گفتم ای ریش کنون روز بدت پیش آمد
شوکت خود مشکن منقصت خویش مخواه
آخر ای رب دل شیر تو داری چه شدت
که درین عرصه کنی پشت به مشتی روباه
قاطعان طرق ایدر که به کین خاستهاند
وقت آنست که بدهی همه را باد افراه
تو عقابی به صلابت اگر اینان عصفور
شاید ار پیش پرند تو نپاید دیباه
قصهکوته بهدهان ریش فرو بردم و چشم
بر دریدم چو هژبری که کند تیز نگاه
هیات ریش من از دور چو دزدان دیدند
زود گشتند گریزان همه با حال تباه
آن بدین گفت که اینست عمودی ز آهن
که فرامرزکشیدی بهکتف گاه بهگاه
این بدان گفت نه دیویست سیه کز سر خشم
پی بلعیدن ما پشت نمودست دوتاه
آن دگر گفت که اهریمن آدمخوارست
خویش را باید ازین مهلکه می داشت نگاه
درگذر زین همه ای شوخ کزین موی سیه
کنمت بستر از اکسون و دواج از دیباه
خسبم از زیر تو وان ریش بود بستر تو
ور به بالا فتمت هست دواج ای دلخواه
دختر از ریش من این طرفه محاسن چو شنید
گفت لا حول و لا قوهٔ الا بالله
این چه ریشستکه مهر من از آنگشت فزون
یعلماللهکه ریشست این یا مهرگیاه
پس مرا گفت که هر حاجت کم در دل بود
زین محاسن همه کردی تو قضا بیاکراه
لازم آمد که روا دارم هرچت کامست
که مرا کردی از ریش خود ایدون آگاه
لیکنت زان هنری هست نکوتر گفتم
آری آری سمت بندگی شاهنشاه
خسرو راد محمد شه کز بهر شرف
بر سُم توسن او شاهان سایند جباه
بهر آن یافت ز فیض ازلی قوت نطق
تا همی مدحت او را بسرایند افواه
تا گسسته نشود روز ز شب شام از صبح
مگسلاد از وی توفیق حق و عون اله
باد هر ماهه قویتر سپهش روز به روز
باد هر ساله فزونتر حشمش ماه به ماه
نامهٔ مدح بهکف چشم ادب بر درگاه
خواستم بار یکی رفت و بشه گفت وز شه
رخصت آورد و برفتیم بهم تا بر شاه
خاک بومیدم و استادم و برخواندم مدح
صلهام داد و ثنا گفت و بیفزودم جاه
محرم خاص ملک کان ادب اسمعیل
که به شوخی بر شه منفردست از اشباه
شاه را خواست به وجد آرد و خرسند کند
گفت کای خسرو گردون فرسیاره سپاه
مر مرا بود کهن ساله زنی دایهٔ چرخ
پیل خرطوم و زرافه تن و بوزینه نگاه
چانه برجسته و سر مرتعش و تن مفلوج
لبفروهشته و بینی خشن و پشت دوتاه
آه سردش به لب آنقدر که در یخدان یخ
موی زردش بهتن آنقدرکه درکهدانکاه
چین به رخسارش از آن بیش که در دریا موج
مایل شهوت از آن بیش که شیطان به گناه
چانهاش جستهتر از دنبهٔ میش و سرگرگ
بینیش گندهتر از لفج غلام و لب داه
خواندی از فرط شبق گاه به گاهم بر خویش
تا همی آب بر آتش زنمش خواه مخواه
روزی از بهر تسلی بهکنارش خفتم
تا در آن لجهٔ معروف درافتم به شناه
بر شرع هوسم شرطهٔ شهوت نوزید
که برم کشتی خود را به لب لنگرگاه
زورق نفس بهیمی نشدش راست ستون
همچو لنگر به زمین دوخت سر از سستی باه
میل شهوت به چهرو آری از جا جنبد
با چنان ناخوش رویی که بود شهوت کاه
تار و پود هوسم پاره شد از بس که به جهد
دست و پا میزدم از بهر شبق چون جولاه
چون نجست آب ز فوارهام از عجز عجوز
لگدی زد که بجستم چو ز فواره میاه
آبرویم همه برخاک سیه ریخت چو دید
دلو من خشک لب افتاده نگون بر لب چاه
کاری از پیش من آن روز نرفت اما رفت
موی ریشم هم بر باد پی بادافراه
حرکت رفت ز پبش و برکت رفت ز پس
حرکت بیبرکت رو ندهد اینت گواه
بر خش ثوب پلاسینه فرو نتوان کرد
سوزنی را که ببایست زدن بر دیباه
خود از آن گونه که می بردمد از دام جوی
راست در دریا هرگز نشود شاخ گیاه
لاجرم بر در آن لجهٔ بس ژرف و عمیق
میل من خفت و مرا دست هوس شد کوتاه
زال حسرت زده از پیش و من آزرده ز پس
من همیگفتم واریشاه او واپیشاه
تنگدل او ز عمل من شده از کرده خجل
من نفس بسته و او هر نفسی میزد آه
چه دهم شرح ز جا جستم و بیرون رفتم
از قضا دخترکی نادر دیدم در راه
موی شیطان صفت او دلم از راه ببرد
آری ابلیس کند آدمیان را گمراه
رویش از تازگی و طرهاش از نیکویی
گفتی این صبح نشابورست آن شام هراه
مگر از زلف و رخش چشم خلای شده خلق
که یکی نیمه سپیدست و یکی نیمه سیاه
زیر مه بسته چهی ژرف و جهانی دل و دین
کرده ز آن زلف نگونسار نگونسار به چاه
غره غرار تر از صورت خوبان فرنگ
طرّه طرارتر از طینت افغان فراه
رخ به قامت چو به شمشاد ز سوری خرمن
مو به عارض چو بهگلزار زا کسون خرگاه
قد موزونش چون نخل امانی خرم
روی میمونش چون روز جوانی غمکاه
بدنش صاف بدانگونه که هرکش بیند
ظن برد کآب حیاتست و بنوشد ناگاه
بخ بخ از ماه رخش متعنی الله به
هی هی از سرخ لبش صیرنی الله فداه
عقرب زلف کجش بر جگرم نیشی زد
که چو افعی زده از سینه برآوردم آه
چشم از بس که ز سیل مژگان ریخت سرشک
خردم گفت که بس کن بلغالسیل ذُباه
بر وجودم غم عشقش بشد آنسان چیره
که یکی شیر ژیان گاه جدل بر روباه
گشت نابود چنان در غم او هستی من
که روان درگذر صرصر می جثهٔ کاه
شور عشقش دل ویرانهٔ من کرد خراب
که خرابست به هر ملک که بگذشت سپاه
رفتمش پیش و به صد لابه سرودم غم خویش
گفت بیهودهمکن ریش و سخن کن کوتاه
جوزهر وار کمربسته و من میترسم
که در این جوزهر آخر به خسوف افتد ماه
هنرت چیست جز این ریش که گویی به مثل
شب یلدا بود از بس که درازست و سیاه
گفتم این ریش مرا هست محاسن بیحد
بشمرم برخی از آن بو که شوی خوب آگاه
اولاً مایه همین شوکت ریشست که شه
از دو صد خلوتیم داده فزون منصب و جاه
حامل و ناقل قلیان سلامم گه بار
که ملک آید و چون ماه نشیند برگاه
شوکت ریش من آن لحظه شود بیش که من
کوردین پوشم و دستار نهم جای کلاه
یا در آن وقت که پوشم زره و بنشینم
از برباره چو رویین تن بر اسب سیاه
بر کفلگاه تکاور فکنم چرم پلنگ
چو پلنگان دژم حمله برم بر بدخواه
وز بر سینه حمایل کنم این ریش سیه
زیر این ریش سیه تنگ کشم بند قباه
خاصه آن وقت که باد آید و از جنبش باد
دستی از نخوت بر ریش کشم گاه به گاه
نیمی از ریش به چپ درفکنم نیم به راست
وز چپ و راست به ظارهٔ من شاه و سپاه
ریش من هر که در آن حالت بیند گوید
ریش و این شوکت و فر به به ماشاءالله
همه بگذار بدانگه که سوی فارس شدم
بختیاری به سرم ریخت فزون از پنجاه
من و یاران مرا رعشه درافتاد به تن
که ندانستم چون برهم از آن معرکهگاه
علت آن بود که آن سال ز امنیت ملک
چیزی از اسلحهٔ ملک نبردم همراه
ناگه افتاد به یادم که مرا ریشی هست
که زهر نیک و بدم بود به وقت پناه
گفتم ای ریش کنون روز بدت پیش آمد
شوکت خود مشکن منقصت خویش مخواه
آخر ای رب دل شیر تو داری چه شدت
که درین عرصه کنی پشت به مشتی روباه
قاطعان طرق ایدر که به کین خاستهاند
وقت آنست که بدهی همه را باد افراه
تو عقابی به صلابت اگر اینان عصفور
شاید ار پیش پرند تو نپاید دیباه
قصهکوته بهدهان ریش فرو بردم و چشم
بر دریدم چو هژبری که کند تیز نگاه
هیات ریش من از دور چو دزدان دیدند
زود گشتند گریزان همه با حال تباه
آن بدین گفت که اینست عمودی ز آهن
که فرامرزکشیدی بهکتف گاه بهگاه
این بدان گفت نه دیویست سیه کز سر خشم
پی بلعیدن ما پشت نمودست دوتاه
آن دگر گفت که اهریمن آدمخوارست
خویش را باید ازین مهلکه می داشت نگاه
درگذر زین همه ای شوخ کزین موی سیه
کنمت بستر از اکسون و دواج از دیباه
خسبم از زیر تو وان ریش بود بستر تو
ور به بالا فتمت هست دواج ای دلخواه
دختر از ریش من این طرفه محاسن چو شنید
گفت لا حول و لا قوهٔ الا بالله
این چه ریشستکه مهر من از آنگشت فزون
یعلماللهکه ریشست این یا مهرگیاه
پس مرا گفت که هر حاجت کم در دل بود
زین محاسن همه کردی تو قضا بیاکراه
لازم آمد که روا دارم هرچت کامست
که مرا کردی از ریش خود ایدون آگاه
لیکنت زان هنری هست نکوتر گفتم
آری آری سمت بندگی شاهنشاه
خسرو راد محمد شه کز بهر شرف
بر سُم توسن او شاهان سایند جباه
بهر آن یافت ز فیض ازلی قوت نطق
تا همی مدحت او را بسرایند افواه
تا گسسته نشود روز ز شب شام از صبح
مگسلاد از وی توفیق حق و عون اله
باد هر ماهه قویتر سپهش روز به روز
باد هر ساله فزونتر حشمش ماه به ماه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۲ - در مدح شاهنشاه ماضی محمدشاه غازی طابالله ثراه گوید
شد عید و مه روزه سفرکرد به اکراه
نیکو سفری کرد خدا بادش همراه
ای خادمک آن حجره بیارای و به مجلس
میزن عوض آب به رغم دل بدخواه
این سبحه و سیپاره بهل باز به صندوق
وان خرقه و سجاده به برباز به بنگاه
مسجد همه کاسد شد و منبر همه فاسد
واعظ همه حیران شد و زاهد همه درواه
یک ماهه نکردی ادا سنت شادی
یک روزهکنیم آنچه نکردیم بهٔک ماه
هم باده و هم بوسه درین ماه حلالست
میگویم و پروا زکسم نیست علیالله
مینوشد و شاهد برد و بوسه ستاند
هر بنده که از رحمت یزدان بود آگاه
با من سبقت رحمته پس ز چه خوانی
هرصبح و پسین و شب و روز وگه وبیگاه
سودای خدا با تو به فضلست و به رحمت
با رحمت و فضلش چه خوری غم چه کنی آه
قاآنی تاکی سخن از سر خدایی
در رهگذر باد چرا غره شود کاه
از شعر مزن لاف و برو شعر همیباف
کس گفت که شاعر مشو ای شاعر گمراه
بنشین و بط باده ستان از بت ساده
زان پیش که برگت ببرد مرگ به ناگاه
این ماه مکرم لقب از یزدان دارد
با شوکت شاهانه از آن میرسد از راه
گر شوکت شاهانه ندارد سپس از چیست
این نای و نفیر و علم و کوس به درگاه
آن ماه همه شیخ نوان بود به مجلس
این ماه همه شوخ جوانست به خرگاه
آن ماه ندیدیم تنی راکه ننالد
چون چنگ که مطرب به رهاوی زندش راه
ساقی چه نشستشی برخیز و بده می
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن راه
ای سرو من ای بر همه خوبان جهان سر
ای ماه من ای بر همه ترکان ختن شاه
سروی نه عفاکاللهکی باده خورد سرو
ماهی نه جزاک الله کی بوسه دهد ماه
چاهی به زنخ داری و این طرفه که مردم
از چاه برند آب و تو آبم بری از چاه
چندین چهکنی ناز الا ای بت طناز
این ناز بهل تا نکشدکار به اکراه
برجه چو وشاقان و به من بوسه همی ده
بنشن چو امیران و ز من باده همی خواه
من باده دهم تو چهکنی؟ شکر خداوند
تو بوسه دهی من چکنم؟ مدح شهنشاه
فرماندهٔ آفاق محمد شه غازی
کز فر و شرف در دو جهان آمده یکتاه
حورشید و مهش را نتوان خواندن امثال
جمشید و کیش را نتوان گفتن اشباه
هرجا سخن از رزمش شیران همه خرگوش
هرجا صفت از بزمش میران همه برماه
ننگ آیدش از دولت جاوید ازیراک
زشتست براندام سهی جامهٔ کوتاه
بر چهرهٔ اقبالش دولت شده شیدا
بر ساحت اجلالش گردون شده درواه
زانسوی مکان قدرش انداخته مسند
بیرون ز جهت جاهش افراخته خرگاه
ای با شرف قدر تو شاهان همه بنده
وی با فزع قهر تو شیران همه روباه
تمکین تو جاییست که شاهان همه آیند
هر روزه به درگاه تو با ناله و درخواه
آن فدیه و این هدیه و آن گوهر و این گنج
آنباره و اینباره و آن افسر و اینگاه
گیری گهی از روم و گه از چین و گه از هند
اورنگ ز قیصرکمر از خانکله از راه
هر نطفهکزو رایحهٔکین تو آید
از بیم شود خون به رحم نامده از باه
خاص از پی آنستکه مدح تو سراید
ورنه چه بود خاصیت نطق در افواه
مانا رقم هندسه جود تو نهادست
گر نه نبود فرق نه از پنج به پنجاه
چون نار جهنم لقب تیغ تو جانسوز
چون صیت قیامت صفت قهر تو جانکاه
شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ
با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه
تا هیچ به حمام سواره نرود مرد
تا هیچ به شطرنج پیاده نبود شاه
دهرت به دبستان بقا باد یکی طفل
چرخت به شبستان علاباد یکی ماه
نیکو سفری کرد خدا بادش همراه
ای خادمک آن حجره بیارای و به مجلس
میزن عوض آب به رغم دل بدخواه
این سبحه و سیپاره بهل باز به صندوق
وان خرقه و سجاده به برباز به بنگاه
مسجد همه کاسد شد و منبر همه فاسد
واعظ همه حیران شد و زاهد همه درواه
یک ماهه نکردی ادا سنت شادی
یک روزهکنیم آنچه نکردیم بهٔک ماه
هم باده و هم بوسه درین ماه حلالست
میگویم و پروا زکسم نیست علیالله
مینوشد و شاهد برد و بوسه ستاند
هر بنده که از رحمت یزدان بود آگاه
با من سبقت رحمته پس ز چه خوانی
هرصبح و پسین و شب و روز وگه وبیگاه
سودای خدا با تو به فضلست و به رحمت
با رحمت و فضلش چه خوری غم چه کنی آه
قاآنی تاکی سخن از سر خدایی
در رهگذر باد چرا غره شود کاه
از شعر مزن لاف و برو شعر همیباف
کس گفت که شاعر مشو ای شاعر گمراه
بنشین و بط باده ستان از بت ساده
زان پیش که برگت ببرد مرگ به ناگاه
این ماه مکرم لقب از یزدان دارد
با شوکت شاهانه از آن میرسد از راه
گر شوکت شاهانه ندارد سپس از چیست
این نای و نفیر و علم و کوس به درگاه
آن ماه همه شیخ نوان بود به مجلس
این ماه همه شوخ جوانست به خرگاه
آن ماه ندیدیم تنی راکه ننالد
چون چنگ که مطرب به رهاوی زندش راه
ساقی چه نشستشی برخیز و بده می
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن راه
ای سرو من ای بر همه خوبان جهان سر
ای ماه من ای بر همه ترکان ختن شاه
سروی نه عفاکاللهکی باده خورد سرو
ماهی نه جزاک الله کی بوسه دهد ماه
چاهی به زنخ داری و این طرفه که مردم
از چاه برند آب و تو آبم بری از چاه
چندین چهکنی ناز الا ای بت طناز
این ناز بهل تا نکشدکار به اکراه
برجه چو وشاقان و به من بوسه همی ده
بنشن چو امیران و ز من باده همی خواه
من باده دهم تو چهکنی؟ شکر خداوند
تو بوسه دهی من چکنم؟ مدح شهنشاه
فرماندهٔ آفاق محمد شه غازی
کز فر و شرف در دو جهان آمده یکتاه
حورشید و مهش را نتوان خواندن امثال
جمشید و کیش را نتوان گفتن اشباه
هرجا سخن از رزمش شیران همه خرگوش
هرجا صفت از بزمش میران همه برماه
ننگ آیدش از دولت جاوید ازیراک
زشتست براندام سهی جامهٔ کوتاه
بر چهرهٔ اقبالش دولت شده شیدا
بر ساحت اجلالش گردون شده درواه
زانسوی مکان قدرش انداخته مسند
بیرون ز جهت جاهش افراخته خرگاه
ای با شرف قدر تو شاهان همه بنده
وی با فزع قهر تو شیران همه روباه
تمکین تو جاییست که شاهان همه آیند
هر روزه به درگاه تو با ناله و درخواه
آن فدیه و این هدیه و آن گوهر و این گنج
آنباره و اینباره و آن افسر و اینگاه
گیری گهی از روم و گه از چین و گه از هند
اورنگ ز قیصرکمر از خانکله از راه
هر نطفهکزو رایحهٔکین تو آید
از بیم شود خون به رحم نامده از باه
خاص از پی آنستکه مدح تو سراید
ورنه چه بود خاصیت نطق در افواه
مانا رقم هندسه جود تو نهادست
گر نه نبود فرق نه از پنج به پنجاه
چون نار جهنم لقب تیغ تو جانسوز
چون صیت قیامت صفت قهر تو جانکاه
شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ
با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه
تا هیچ به حمام سواره نرود مرد
تا هیچ به شطرنج پیاده نبود شاه
دهرت به دبستان بقا باد یکی طفل
چرخت به شبستان علاباد یکی ماه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۴ - در ستایش وزیر بی نظیر میرزا ابواقاسم قائم مقام فرماید
مگوگناه بود بر رخ نگار نگاه
که بر شمایل غلمان نگاه نیستگناه
سرشک ریز دم از دیده هر زمان که کنم
در آفتاب جمال تو خیره خیره نگاه
رخت زداید گرد رخم چو آب روان
خطت فزاید مهر دلم چو مهر گیاه
چو چهرهٔ تو بود چهر من ز اشک سفید
چو طرهٔ تو بود روز من ز آه سیاه
ز عشق روی منیر تو روز من تاریک
ز فکر زلف دراز تو عمر منکوتاه
ترا شکنج بهگیسو مرا شکنجه به جان
مراکلال به خاطر تراکلاله به ماه
تراست چشمکحیل و مراست جسم علیل
تراست خال سیاه و مراست حال تباه
اگر نه چشم تو افراسیاب تُرک چرا
به گردش از مژه صف بسته از دو روی سپاه
شدست حاجب سلطان چهره ابرویت
که بی اشارهٔ این کس بدو نجویند راه
مرا ز هجر تو جیحونشدستدیده ز اشک
مرا ز عشق تو کانون شدست سینه ز آه
ز تیر زلف دلم را مخوان به سوی زنخ
مباد آنکه درافتد شبان تیره به چاه
و یا نقاب درافکن ز چهره تا بیند
شبان تیره به ره چاه را ز تابش ماه
گشاده رویت ای مه به تاب میماند
به دشت همت دستور آسمان درگاه
سپهر فضل و هنر میرزا ابوالقاسم
که فضل او زده بر اوج آسمان خرگاه
خدایگان وزیرانکه خور ز رشگ رخش
به چرخ مات شود چون ز فر فرزین شاه
دلیل دعوی یکتاییش بس اینکه سپهر
کند ز بحر سجودش هماره پشت دوتاه
به دعوت نعمش هرکه در زمانه مزیل
به دعویکرمش هرچه در جهان آگاه
به جود دست و دلش فقر کان و بحر دلیل
به نور رای و رخش خسف ماه و مهر گواه
زهی گذشته ترا از کمال عز و شرف
ز جبهه نور جبین وز طرفه طرف کلاه
به جنب جاه تو هیچست آسمان بلند
ولی عجب نه گر او مر ترا فزاید جاه
چنانکه صفر بود هیچ بر سبیل مثل
چو پیش پنج نهی پنج ازو شود پنجاه
که مثل تستکه تاگویمت بر از امثال
که شبه تستکه تا دانمت به از اشباه
ز دیده بسکه ببارند حاسدان تو خون
ز سینه بسکه برآرند دشمنان تو آه
شفاهشان شده از دود آن به رنگ جفون
جفونشان شده از رنگ این به لون شفاه
چو شهد عهد تو در کام دوستان شیرین
چو زهر قهر تو در جان دشمنان جانکاه
ز حسرت دل و دست تو بحر و کان شب و روز
به مهر و ماه رسانند بانگ و اغوثاه
روان به مهر تو پیوند جسته با اجسام
زبان به مدح تو میثاق بسته با افواه
پی نظارهٔ تو خلقکردهاند عیون
ز بهر سجدهٔ تو آفریدهاند جباه
قلم به دست تو هنگام جود در جنبش
بدان مثابهکه ماهیکند به بحر شناه
اگر به چشم تعنت کنی به کوه نظر
اگر به عین عنایتکنی بهکاه نگاه
شود ز خشم تو چون جسم بدسگال تو کوه
شود ز مهر تو چون بخت نیکخواه تو کاه
بزرگوارا هستم من از تو سخت دژم
ولی چه سود که قادر نیم به باد افراه
نه بحر و کانم تا همچو بحر و کان بشوم
ز جود دست و دلت خوار و زار بیگه و گاه
نه بحرم آبروی من ز جود خویش مبر
نه کانم ازکرمت خاک من به باد مخواه
نه روزگارم تا همچو روزگار کنی
ز ذیل قدرت خود دست جور من کوتاه
نه آفتاب حرورم نه آسمان غرور
که رای و قدر تو بنشاندم به خاک سیاه
نه دهرم از غضبت جان من چو دهر مسوز
نهکوهم از سخطت جسم من چوکاه مخواه
نه بخلم از چه ز من خاطر ترا اعراض
نه ظلمم از چه ز من طینت ترا اکراه
بخوان بخوان نوالم که کم نخواهد شد
زکاسهلیسی درویش خوان نعمت شاه
الا به گیتی تا در طبیعت محرور
هم فزایدکافور بر به قوهٔ باه
به دهر امر تو قاهر چو باز بر تیهو
به چرخ حکم تو غالب چو شیر بر روباه
سزد که مدح کنم این مدیح دلکش را
به مدح خاتم پیغمبران جعلت فداه
کمال مطلق فیض بسیط عقل نخست
محیط امکان مصداقکان حبیبالله
وجود آگهش از سر هر وجود خبیر
ضمیر روشنش از فکر هر ضمیر آگاه
به خاک بندگی او مزینست خدود
به داغ پیرهری از موسَمست جباه
ولای او بود از هر بلا وقایهٔ تن
ز بیم آنکه اجل تاختن کند ناگاه
کمند وهم به بام جلال او نرسد
زهی کمال شرف لا اله الا الله
که بر شمایل غلمان نگاه نیستگناه
سرشک ریز دم از دیده هر زمان که کنم
در آفتاب جمال تو خیره خیره نگاه
رخت زداید گرد رخم چو آب روان
خطت فزاید مهر دلم چو مهر گیاه
چو چهرهٔ تو بود چهر من ز اشک سفید
چو طرهٔ تو بود روز من ز آه سیاه
ز عشق روی منیر تو روز من تاریک
ز فکر زلف دراز تو عمر منکوتاه
ترا شکنج بهگیسو مرا شکنجه به جان
مراکلال به خاطر تراکلاله به ماه
تراست چشمکحیل و مراست جسم علیل
تراست خال سیاه و مراست حال تباه
اگر نه چشم تو افراسیاب تُرک چرا
به گردش از مژه صف بسته از دو روی سپاه
شدست حاجب سلطان چهره ابرویت
که بی اشارهٔ این کس بدو نجویند راه
مرا ز هجر تو جیحونشدستدیده ز اشک
مرا ز عشق تو کانون شدست سینه ز آه
ز تیر زلف دلم را مخوان به سوی زنخ
مباد آنکه درافتد شبان تیره به چاه
و یا نقاب درافکن ز چهره تا بیند
شبان تیره به ره چاه را ز تابش ماه
گشاده رویت ای مه به تاب میماند
به دشت همت دستور آسمان درگاه
سپهر فضل و هنر میرزا ابوالقاسم
که فضل او زده بر اوج آسمان خرگاه
خدایگان وزیرانکه خور ز رشگ رخش
به چرخ مات شود چون ز فر فرزین شاه
دلیل دعوی یکتاییش بس اینکه سپهر
کند ز بحر سجودش هماره پشت دوتاه
به دعوت نعمش هرکه در زمانه مزیل
به دعویکرمش هرچه در جهان آگاه
به جود دست و دلش فقر کان و بحر دلیل
به نور رای و رخش خسف ماه و مهر گواه
زهی گذشته ترا از کمال عز و شرف
ز جبهه نور جبین وز طرفه طرف کلاه
به جنب جاه تو هیچست آسمان بلند
ولی عجب نه گر او مر ترا فزاید جاه
چنانکه صفر بود هیچ بر سبیل مثل
چو پیش پنج نهی پنج ازو شود پنجاه
که مثل تستکه تاگویمت بر از امثال
که شبه تستکه تا دانمت به از اشباه
ز دیده بسکه ببارند حاسدان تو خون
ز سینه بسکه برآرند دشمنان تو آه
شفاهشان شده از دود آن به رنگ جفون
جفونشان شده از رنگ این به لون شفاه
چو شهد عهد تو در کام دوستان شیرین
چو زهر قهر تو در جان دشمنان جانکاه
ز حسرت دل و دست تو بحر و کان شب و روز
به مهر و ماه رسانند بانگ و اغوثاه
روان به مهر تو پیوند جسته با اجسام
زبان به مدح تو میثاق بسته با افواه
پی نظارهٔ تو خلقکردهاند عیون
ز بهر سجدهٔ تو آفریدهاند جباه
قلم به دست تو هنگام جود در جنبش
بدان مثابهکه ماهیکند به بحر شناه
اگر به چشم تعنت کنی به کوه نظر
اگر به عین عنایتکنی بهکاه نگاه
شود ز خشم تو چون جسم بدسگال تو کوه
شود ز مهر تو چون بخت نیکخواه تو کاه
بزرگوارا هستم من از تو سخت دژم
ولی چه سود که قادر نیم به باد افراه
نه بحر و کانم تا همچو بحر و کان بشوم
ز جود دست و دلت خوار و زار بیگه و گاه
نه بحرم آبروی من ز جود خویش مبر
نه کانم ازکرمت خاک من به باد مخواه
نه روزگارم تا همچو روزگار کنی
ز ذیل قدرت خود دست جور من کوتاه
نه آفتاب حرورم نه آسمان غرور
که رای و قدر تو بنشاندم به خاک سیاه
نه دهرم از غضبت جان من چو دهر مسوز
نهکوهم از سخطت جسم من چوکاه مخواه
نه بخلم از چه ز من خاطر ترا اعراض
نه ظلمم از چه ز من طینت ترا اکراه
بخوان بخوان نوالم که کم نخواهد شد
زکاسهلیسی درویش خوان نعمت شاه
الا به گیتی تا در طبیعت محرور
هم فزایدکافور بر به قوهٔ باه
به دهر امر تو قاهر چو باز بر تیهو
به چرخ حکم تو غالب چو شیر بر روباه
سزد که مدح کنم این مدیح دلکش را
به مدح خاتم پیغمبران جعلت فداه
کمال مطلق فیض بسیط عقل نخست
محیط امکان مصداقکان حبیبالله
وجود آگهش از سر هر وجود خبیر
ضمیر روشنش از فکر هر ضمیر آگاه
به خاک بندگی او مزینست خدود
به داغ پیرهری از موسَمست جباه
ولای او بود از هر بلا وقایهٔ تن
ز بیم آنکه اجل تاختن کند ناگاه
کمند وهم به بام جلال او نرسد
زهی کمال شرف لا اله الا الله
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۶ - در مدح معتمدالدوله منوچهرخان گوید
ماه من در جمع تا چون شمع چهر افروخته
یک جهان بروانه را از سوز غیرت سوخته
سوزن مژگان او با رشتهٔ مشکین زلف
دیدهٔ ما را به روی او ز حیرت دوخته
چند از اینخامان دلا جویی علاج سوز عشق
چارهٔ این آتش سوزان بجو از سوخته
در دل من سوز عشق و برزخ من داغ مهر
او چو شمع و لاله دارد رخ چرا افروخته
آب آتش را کند خاموش اینک آب چشم
در دل من آتشی از عشق یار افروخته
غمزهٔ او بیسبب خونخواره و دلدوز نیست
غالباً این شیوه از تیر امیر آموخته
معتمد آن اعتماد دولت شهکآسمان
خاک راهش را به صد ملک جهان نفروخته
آصف دیوان ملک جمکه مور تیغ او
روز هیجا با هزاران اهرمن کین توخته
عالمی در دولت او سیم و زر اندوختند
غیر قاآنی که گنج و شکر و صبر اندوخته
یک جهان بروانه را از سوز غیرت سوخته
سوزن مژگان او با رشتهٔ مشکین زلف
دیدهٔ ما را به روی او ز حیرت دوخته
چند از اینخامان دلا جویی علاج سوز عشق
چارهٔ این آتش سوزان بجو از سوخته
در دل من سوز عشق و برزخ من داغ مهر
او چو شمع و لاله دارد رخ چرا افروخته
آب آتش را کند خاموش اینک آب چشم
در دل من آتشی از عشق یار افروخته
غمزهٔ او بیسبب خونخواره و دلدوز نیست
غالباً این شیوه از تیر امیر آموخته
معتمد آن اعتماد دولت شهکآسمان
خاک راهش را به صد ملک جهان نفروخته
آصف دیوان ملک جمکه مور تیغ او
روز هیجا با هزاران اهرمن کین توخته
عالمی در دولت او سیم و زر اندوختند
غیر قاآنی که گنج و شکر و صبر اندوخته