عبارات مورد جستجو در ۸۹۲ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
بی خاطر جمع، نکته دان نتوان شد
بی مایه، چو ابر درفشان نتوان شد
با فکر معاش، فکر معنی سخن است
گویا بسخن، بی لب نان نتوان شد
واعظ قزوینی : اضافات
در آفرین شاه سلیمان صفوی
باد نوروزی، صلا برخوان عشرت میزند؟
یا جهان از دلگشایی، دم ز جنت میزند؟!
سبزه، دل را صیقل از زنگ کدورت میزند!
بر رخ جانها، هوا آب از طراوات میزند!!
ابر، دامن بر کمر از بهر خدمت میزند
گستراند تا بساط خرمی در گلستان
کرده گلریزان صبا صحن چمن را از طرب
میکند نرگس بچشم اهل بصیرت را طلب
سبزه را انگشت بر دندان شبنم از عجب
نکهت گل میدود هر سوز ز شوخی روز و شب
سبزه گردیده است اکنون جویها را پشت لب
این جهان پیر گردیده است باز از نو جوان
بختیان ابر، از دنبال یکدیگر قطار
هر یکی را، جنبش موج هوا گشته مهار
رعدها هر سو حدی خوان از یمین و از یسار
جملگی، از آب و نان رزق خواران زیر بار
هر قدمشان از گرانباری عرق ریزیست کار
ز آن بشکر از سبزه تر شد چمن رطب اللسان
هر طرف موج هوا، بر آتش گل دامن است
از ترقی خارتر، هم رشته و هم سوزن است
هرکجا مد نظر پا میگذارد گلشن است
بر جهان دلگشایی هر گلی یک روزن است
بر سر هم فیض در هر گوشه چون گل خرمن است
جمله تن چون شاخ گل دامن شوید ای دوستان!
در چنین فصلی، که تنگ از رنگ و بو شد جای گل
گشته از تنگی سر و دستارها مأوای گل
فیض بر بالای فیض افتاده، گل بالای گل
آب ده چون ژاله، چشمی از رخ زیبای گل
عمر چون آبست، باری بگذرد در پای گل
خیزکز کف میرود فرصت، چو گل دامن کشان!
صحن باغ، از لاله و گل جنت المأوی شده
عالم از سرو و صنوبر، عالم بالاشده
سبزه از موج طراوات، چهره با دریا شده
شاخ گل، جاروب گرد خانه دلها شده
غنچه یی، در هر طرف، با عندلیبی واشده
خوش تماشاییست یکسر دیده شو چون گلستان!
ابر نوروزیست گردیده است بزم آرای باغ؟
یا فتاده عندلیبان را بسر سودای باغ
یا شده دودی بلند از آتش گلهای باغ
یا پریشان کرده کاکل شوخ گل سیمای باغ
یاکه بسته چتر طاوس نشاط افزای باغ
یا زمین خرمی را پر کواکب آسمان
نوگلی بر نیله خنگ شاخ تر هر سو سوار
از قماش رنگ و بو، هر غنچه بسته عدل بار
سروها گشته روان وز آبها رفته قرار
در عرق افتاده از تعجیل فصل نوبهار
این همه تعجیل، ازبهر چه دارد روزگار؟
بهر ادارک زمان پادشاه کامران!
آنکه ز آب عدل او، باغ جهان گل گل شکفت
باد قهرش، گر ظلم از ساحت ایام رفت
یاد پیکانش دل بد گوهران در سینه سفت
بخت گیتی شد از و بیدار، و چشم فتنه خفت
از جلالش، بی تأمل دم نزد نطق و نگفت
جز دعای دولت آن خسرو کشورستان
تاز پابوس سریرش، کرد اوج بر تری
میکند هر قطره باران، تلاش گوهری!
پیشه مهر است، در بازار جودش زرگری
دشمنانش را کند بر تن نفسها خنجری
کرده جا زیر نگینش کشور دین پروری
تا بود دائم ز دست انداز بدعت در امان
باید آموزد سکندر، رسم دارایی ازو
یاد گیرد مهر تابان، عالم آرایی ازو
بحر همتها، فرا گیرند دریایی ازو
کوه رفعتها، همه یابند والایی ازو
عقلها گیرند تعیلم نکورایی ازو
زآنکه در آیین شاهی اوست سرمشق جهان
اوست ظل الله، ظل الله بر سر افسرش
او«سلیمان » دیده بیدار بخت انگشترش
کامها او را رعیت، چون دعاها لشکرش
همتش ابر و، بود باران عطای بیمرش
دم زدن از حرف حاجت، باد باران آورش
گرچه جودش را نباشد حاجت اظهار آن
بگذراند گر بخاطر، آب تیغش را پلنگ
اره خواهد گشت تیغ کوه، چون پشت نهنگ
از خروش سیل آمد آمدش، در روز جنگ
بر گریز دشمن او، عالم هستی است تنگ
نیست زآن جز در جهان نیستی او را درنگ
گشته پاک از دشمن ناپاک او عالم از آن!
بسکه سرعت خصم را، وقت گریز از تیغ اوست
افتدش بیرون ز جوشن جسم، چون افعی ز پوست!
دشمن جانیست با خود، هر که بااو نیست دوست
از گل رعنا عجب دارم، که در بزمش دوروست!
ای خوش آن مقبل، که با اخلاص از بخت نکوست
در ره او، یک جهت، یکرنگ، یکدل، یک زبان!
میجهد کهسار از جا، چون پلنگ از تیغ او
میخزد در خویش دریا، چون نهنگ از تیغ او
میرمد گیرایی شیران، ز چنگ از تیغ او
میرود خون عدو، بیرون زرنگ از تیغ او
میدود بیرون زتن رگ، چون خدنگ از تیغ او
گشته ز آن تیغش کلید کشور امن و امان
در ممالک، ز احتساب عدل آن داراشیم
سیم نستاند گدا، از ننگ تصحیف ستم!
بسکه کوتاهست دست خلق، از آزار هم
زور نتواند فگند انگشت کاتب بر قلم!
نیست بیجا، گر ز غم پشت کمان گردیده خم!
ترسد از جورش بنالد، پیش عدل او نشان!!
بسته تا معمار عدلش، در گل تعمیر، آب
نیست در گیتی، بغیر از خانه ظالم خراب
کس ندیده در جهان، غیر از عطایش بیحساب
پای بی تکلیف ننهد در سرای دیده خواب
در بیابان، نیست رهزن را وجودی چون سراب
شد زمان خوشوقت ازو، بی او مبادا یکزمان
زآنکه ذیل جودش، از دست طلب گیراتر است
دیده احسانش، از چشم طمع بیناترست
آستان بارگاهش، ز آسمان والاتر است
رتبه مدح و ثنایش، از سخن بالاتر است
در مدیح او، زبان حالها گویا تراست
دست بردار از سخن بهر دعایش ای زبان!
تاکند مه، نور از خورشید تابان اقتباس
تا زنور صبح، بندد اشهب گردون قطاس
تا جهان، از مخمل پر خواب شب پوشد لباس
تا بود، نه گنبد سبز فلک محکم اساس
تا بود نخل دعا، عرش اجابت را مماس
این شهنشاه سلیمان حشمت جمشید شان
یارب از حفظ خدا، پیوسته جوشن پوش باد
خسروان را، حلقه فرمان او در گوش باد
رای و خاقان در رکابش غاشیه بردوش باد
خانه ملک از بساط عدل او، مفروش باد
شاهد هر مطلبش، پیوسته در آغوش باد
هست واعظ را دعا این، از دل و جان هر زمان!
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۴۴ - فریضه روزه
بدان که شش چیز واجب است:
یکی آن که اول ماه رمضان طلبد تا بر وی معلوم شود که بر بیست و نه است یا بر سی و بر قول یکی گواه عدل اعتماد روا بود و در عید دو گواه کم نشاید و هرکه از معتمدی بشنید که نزدیک او راستگوی بود، روزه بر او واجب شد، اگرچه قاضی به قول او حکم نکند، و اگر شهری دیگر دیده باشند که به شانزده فرسنگ دورتر بود، بر این قوم واجب نبود و اگر کمتر بود واجب شود.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۴۵ - فریضه دوم
نیت است و هر شبی باید نیت کند و با یاد آورد که این روزه رمضان است و فریضه است و اداست و هر مسلمان که با این یاد آورد، خود دل او از نیت خالی نبود و شب شک اگر گوید که نیت کردم که فردا روزه دارم اگر اول ماه رمضان باشد، آن نیت درست نبود تا آنگاه که شک برخیزد به قول معتمدی و در شب بازپسین روا بود، اگرچه در شک بود که اصل آن است که رمضان هنوز نگذشته است.
و کسی را که در جای تاریک بازداشته باشند، به اندیشه و جهاد وقت به جای آورد و بر آن اعتماد کند، درست بود و اگر به شب نیت کند بدانکه چیزی بخورد، نیت باطل نشود، بلکه اگرداند که حیض منقطع خواهد شد، نیت کند و حیض منقطع شود، روزه درست بود.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۴۶ - فریضه سوم
آن که هیچ چیز به باطن خود نرساند به عمد و به قصد و حجامت کردن و سرمه کشیدن و میل در گوش کردن و پنبه در احلیل کردن هیچ زیان ندارد که باطن آن بود که قرارگاه چیزی باشد، چون دماغ و شکم و معده و مثانه و اگر بی قصد او چیزی به باطن رسد، چون مگسی که بپرد، یا غبار راه یا آب مضمضه که با کام جهد، زیان ندارد، مگر که در مضمضه مبالغت کند و آب باکام برد و اگر به فراموشی چیزی بخورد زیان ندارد، اما اگر بامداد یا شبانگاه بر گمان چیزی خورد، آنگاه بداند که پس از صبح بوده است یا پیش از شام، روزه قضا باید کرد.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۴۷ - فریضه چهارم
آن که مباشرت نکند با اهل، اگر چندان نزدیکی کند که غسل واجب آید روزه باطل شود و اگر روزه فراموش کرده باشد باطل نشود و اگر به شب صحبت کند و غسل پس از صبح کند روا بود.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۴۸ - فریضه پنجم
آن که به هیچ طریق قصد نکند که منی از او جدا شود و اگر به اهل خویش نزدیکی کند نه به صحبت و برنا بود و در خطر انزال باشد، چون انزال افتد روزه باطل شود.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۴۹ - فریضه ششم
آن که به قصد قی نکند و اگر بی اختیار وی اوفتد، باطل نشود و اگر به سبب زکام یا به سببی دیگر آبی منعقد از حلق بیرون آورد و بیندازد، زیان ندارد که از این حذر کردن دشوار بود، مگر که چون به دهان رسد، آنگاه به گلو فرو برد این روزه را باطل کند.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۵۰ - سنتهای روزه نیز شش است
تاخیر سخور و تعجیل افطار به خرما یا به آب، و مسواک دست به داشتن پس از زوال و سخاوت کردن به صدقه و طعام دادن و قرآن بسیار خواندن و اعتکاف گرفتن خاصه در دهه بازپسین که شب قدر در اوست و رسول (ص) در این ده روزه جامه خواب درنوشتی و ازاز بر بستی عبادت را و از اهل بیت او هیچ نیاسودندی از عبادت، و شب قدر، یا بیست و یکم است یا بیست و سه یا بیست و پنج یا بیست و هفت و این ممکن تر است و اولیتر آن بود که اعتکاف در این ده روز پیوسته دارد و اگر نذر کرده است که پیوسته دارد، لازم بود که جز به قضای حاجت بیرون نیاید، و آن قدر که وضو کند در خانه بیش نایستد، اگر به نماز جنازه یا به عیادت بیماری یا به گواهی یا به تجدید طهارتی بیرون آید، اعتکاف بریده شود و از دست شستن و نان خوردن و خفتن در مسجد باکی نباشد و هرگه که باز آید از قضای حجت، باید که نیت تازه کند.
حقیقت و سر روزه
بدان که روزه بر سه درجه است: روزه دوام و روزه خواص و روزه خاص الخاص.
اما روزه عوام آن است که گفته آمد و غایت آن نگاهداشتن فرج و بطن است و این کمترین درجات است.
و اما روزه خاص الخواص بلندترین درجات است و آن آن است که دل خود را از اندیشه هرچه جز خدای است نگاه دارد و همگی خود بدو دهد و از هر چه جز اوست به ظاهر و باطن روزه دارد و به هرچه اندیشه کند جز احدیت حق و آنچه بدو تعلق دارد، این روزه گشاده شود و اگر در غرض دنیا اندیشد، اگر چه مباح بود، این روزه باطل شود، مگر دنیایی که یاور وی باشد در راه دین که آن از دنیا نبود تا گفته اند که اگر به روز تدبیر آن کند که روزه به چه گشاید، خطایی بر او نویسند که این دلیل آن بود که به رزقی که او وعده کرده که بدو خواهد دادن واثق نیست و این درجه اولیا و صدیقان است و هرکسی بر بالای این نرسد.
اما روزه خواص آن بود که جوارح خود را از ناشایست نگاه دارد و بر بطن و فرج اقتصار نکند و تمامی این روزه به شش چیز بود:
یکی آن که چشم نگاه دارد از هرچه او را از خدای مشغول کند، خاصه از چیزی که از آن شهوت خیزد که رسول (ص) می گوید، «نظر چشم پیکانی است از پیکانهای ابلیس به زهر آب داده، هرکه از بیم خدای از آن حذر کند، او را خلعت ایمان دهند که حلاوت آن در دل خود بیابد» و انس روایت کند که رسول (ص) گفت که «پنج چیز روزه را بگشاید: دروغ و غیبت و سخن چینی، سوگند به ناحق و نظر به شهوت».
دوم آن که زبان نگاه دارد از بیهوده و هرچه از آن مستغنی باشد یا خاموش می بود یا به قرآن خواندن مشغول شود و مناظره و لجاج از جمله بیهوده های زیانکار بود اما غیبت و دروغ به مذهب بعضی از علما روزه عوام را نیز باطل کند.
و در خبر است که دو زن روزه داشتند چنان شدند از تشنگی که بیم هلاک بود دستوری خواستند از رسول (ص) تا روزه بگشایند قدحی به ایشان فرستاد تا در آنجا قی کنند از حلق هر یکی پاره ای خون سیاه برافتاد مردمان تعجب بماندند رسول گفت، «این دو زن از آنچه خدای تعالی حلال کرده بود روزه فرا گرفتند، بدانچه حرام کرده بود بگشادند و به غیبت مشغول شدند و این چه از حلق ایشان برآمد گوشت مردمان است که خورده اند.»
سیم آن که گوش نگاه دارد که هرچه گفتن نشاید، شنیدن هم نشاید و شنوده شریک گوینده بود و در معصیت و دروغ و غیبت و غیر آن.
چهارم آن که دست و پای و همه جوارح نگاه دارد از ناشایست و هرکه روزه دارد و چنین کارها کند، مثال او چون بیماری بود که از روزه حذر کند و زهر خورد که معصیت زهر است و طعام غذاست که بسیار خوردن او زیان دارد، اما اصل او زیانکار نیست و برای این گفت رسول (ص) که بسیار روزه دار بود که او را از روزه جز گرسنگی و تشنگی نصیب نیست.
پنجم آن که به وقت افطار حرام و شبهت نخورد و از حلال خالص نیز بسیار نخورد که هرکه به شب آنچه به روز فوت شده باشد تدارک کند، چه مقصود حاصل آید که مقصود از روزه ضعیف کردن شهوات است و طعام دوبار به یک بار خوردن شهوت را زیادت کند، خاصه که الوان طعام جمع کنند تا معده خالی نباشد، دل صافی کی گردد؛ بلکه سنت آن بود که به روز بسیار نخسبد تا اثر ضعف گرسنگی در خود بیابد و چون شب اندک نخورد، زود در خواب شود و نماز شب نتواند کرد و برای این گفت رسول (ص) «هیچ وعا که پر کنند نزد خدای تعالی دشمن تر از معده نیست.»
ششم آن که پس از افطار دل او میان بیم و امید معلق بود که نداند که روزه مقبول خواهد بود یا نه.
حسن بصری، رحمه الله، روز عید به قومی بگذشت که می خندیدند و بازی می کردند گفت، «خدای تعالی ماه رمضان را میدانی ساخته است تا بندگان او در طاعت وی بیشی و پیشی جویند گروهی سبقت گرفتند و گروهی باز پس ماندند عجب از کسانی که می خندند و حقیقت حال خود نمی دانند به خدایی خدای که اگر پرده از روی کار برگیرند، مقبولان به شادی خود مشغول شوند و مردودان به اندوه خود ماتم گیرند، و هیچ کس به خنده و بازی نپردازد.»
پس، از این جمله بشناسی که هر که از روزه به ناخوردن طعام و شراب اقتصار کند روزه او صورتی بی روح باشد و حقیقت روزه آن است که خود را به ملایکه مانند کنی، که ایشان را شهوت نیست اصلا و بهایم را شهوت غالب است و از ایشان دورند بدین سبب و هر آدمی که شهوت او غالب بود در درجه بهایم بود، و چون شهوت او ضعیف شد، شبهتی گرفت به ملایکه و به این سبب به ایشان نزدیک شد، نزدیکی به صفت، نه به مکان و ملایکه نزدیکند به حق تعالی، پس او نیز نزدیک گشت و چون تیمار شام تدارک کند و شهوت را تمام مدد دهد از آنچه می خواهد، شهوت قوی گردد، نه ضعیف و آنچه روح روزه است حاصل نیاید.
لوازم افطار
بدان که قضا و کفارت و فدیه و امساک واجب آید به افطار در ماه رمضان، ولیکن هر یکی به جای خود.
اما قضا واجب آید بر هر مسلمان ملکف که روزه بگشاید به عذری یا بی عذری یا بر حایض و مسافر و بیمار و آبستن و بر مرتد نیز هم واجب آید، اما بر دیوانه و کودک واجب نیاید.
و اما کفارت جز به مباشرت یا به بیرون آوردن منی بر اختیار واجب نیاید و کفارت آن بود که بنده ای آزاد کند و اگر ندارد دو ماه پیوسته روزه دارد و اگر نتواند به سبب ضعف و بیماری، شصت مد طعام به شصت مسکین دهد و هر مدی منی باشد کم سه یکی.
اما امساک بر کسی واجب بود که بی عذری روزه بگشاید و بر حایض واجب نیاید، اگرچه در میان روز پاک شود و بر مسافر، اگر چه مقیم گردد و بر بیمار اگرچه بهتر شود واجب نیاید و چون روز شک یک تن گواهی دهد که ماه دیده است، هرکه نان خورده بود واجب بود که باقی روز همچون روزه دران امساک کند و هرکه در میان روز سفر ابتدا کند، نشاید که روزه بگشاید و اگر روزه گشاده در میان روز به شهر شود، نشاید که بگشاید و مسافر را روزه اولیتر از افطار، مگر که نتواند.
اما فدیه مدی از طعام باشد که به مسکینی رساند و بر حامل و مرضع واجب بود با قضا به هم، چون روزه از بیم فرزند گشاده باشد، نه چون بیمار که از بیم خود گشاده باشد و بر پیری که بغایت ضعیف ود و روزه نتواند داشت همین قدر واجب آید بدل قضا و هرکه قضای رمضان تاخیر کند تا رمضان دیگر، به هر روز قضا مدی طعام آید.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷۷ - دعوات پراکنده
بدان که دعاهای ماثوره بسیار است که رسول (ص) گفته و فرموده است و سنت است خواندن آن بامداد و شبانگاه و پس از نمازها و در اوقات مختلف و بسیاری از آن جمع کرده ایم در کتاب احیا و دعایی چند نیکوتر در کتاب بدایه الهدایه آورده ایم. اگر کسی خواهد از آنجا یاد گیرد که نبشتن آن در این کتاب دراز شود و تفسیر آن معروف باشد و هرکسی از آن چیزی یاد گرفته باشد.
و ما دعاهایی چند که در میان حوادث که افتد و کارهایی که کرده آید سنت است و آن کمتر یاد دارند، بیاریم تا یاد گیرند و معنی آن بشناسند و هر یکی به وقت خویش می گویند که در هیچ وقت نباید که بنده از حق تعالی غافل باشد و از تضرع و دعا خالی بود:
چون از خانه بیرون آمد بگوید، «بسم الله، رب اعوذبک ان اضل او اظلم اواظلم او اجهل او یجهل علی بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول ولا قوه الا بالله، التکلان علی الله.» چون در مسجد شود بگوید، «اللهم صل علی محمد و آله و سلم. اللهم اغفرلی ذنوبی و افتح لی ابواب رحمتک» و پای راست پیش دارد. و چون در مجلس نشیند که سخنهای پراکنده رود، کفارت آن بود که بگوید، «سبحانک اللهم و بحمدک. اشهد ان الاله الاانت، استغفرک و اتوب الیک، عملت سوء و ظلمت نفسی فاغفرلی: انه لایغفر الذنوب الا انت.» و چون در بازار شود بگوید، «لا اله الاالله وحده لا شریک له: له الملک و له الحمد یحیی و یمیت، و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شی قدیر». و چون جامه نو درپوشد گوید، «اللهم کسوتنی هذاالثوب فلک الحمد. اسالک من خیره و خیر ماصنع له، و اعوذبک من شره و شر ماصنع له» و چون ماه نو بیند گوید، «اللهم اهله علینا بالامن و الایمان و السلامه و الاسلام. ربی و ربک الله». و چون باد جهد بگوید، «اللهم انی اسالک خیر هذاالریح و خیر مافیها و خیر ماارسلت به. و نعوذبک من شرها و شر ما فیها و شر ما ارسلت به.» و چون خبر مرگ کسی شنود گوید، « سبحان الحی الذی لایموت: انالله و اناالیه راجعون». و چون صدقه دهد گوید، «ربنا تقبل منا، انک انت السمیع العلیم.» و چون زیانی افتد، بگوید، «عسی ربنا ان یناخیرا منها انا الی ربنا راغبون». چون ابتدای کاری خواهد کردن بگوید، «ربنا آتنا من لدنک رحمه و هییء لنا امرنا رشدا». و چون در آسمان نگرد گوید، «ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار. تبارک الذی جعل فی السماء بروجا و جعل فیها سرجا و قمرا منیرا». و چون آواز رعد شنود گوید، «اللهم لا تفتلنا بغضبک و لا نهلکنا بعذابک و عافنا قبل ذلک». و به وقت باران گوید، «اللهم اجعله سقیاهنیا و صبا نافعا واجعله سبب رحمه و لا تجعله سبب عذاب». در وقت خشم گوید، «اللهم اغفرلی ذنبی واذهب غیظ قلبی من الشیطان الرجیم.» در وقت ترس و بیم گوید، «اللهم انا نجعلک فی نحورهم و نعوذبک من شرورهم» چون جایی درد کند، دست بر وی نهد و سه بار بگوید، «بسم الله» و هفت بار بگوید، «اعوذبالله و قدرته من شر ما اجدوا حاذر». و چون اندوهی رسد بگوید، «لااله الاالعلی الحکیم، لااله الالله رب العرش العظیم الااله الاالله رب السموات و الارض و رب العرش الکریم». چون به کاری درماند بگوید، «اللهم انی عبدک وابن عبدک وابن امتک. ناصیتی بیدک ماض فی حکمک عدل فی قضاوک، اسالک بکل اسم سمیت به نفسک او انزلته فی کتابک او اعطیته احدا من خلقک اواستاثرت به فی علم الغیب عندک: ان تجعل القرآن ربیع قلبی و نور صدری و جلاد غمی و ذهاب حزنی و همی.» و چون در آینه نگرد بگوید، «الحمدلله الذی خلقنی فاحسن خلقی، و صورنی فاحسن صورتی». و چون بنده ای خرد، موی پیشانی وی بگیرد و بگوید، « اللهم انی اسالک خیره و خیر ما جبل علیه و اعوذبک من شره شر ما جبل علیه.» و چون بخسبد بگوید، «رب! باسمک وضعت جنبی و باسمک ارفعه: هذه نفسی انت تتوفاها لک مماتها و محیاها ان امسکتها فاغفرلها. و ان ارسلتها فاحفظها بما تحفظ به عبادک الصالحین.» و چون بیدار شود بگوید، «الحمدلله الذی احیانا بعد ما اماتنا و الیه النشور اصبحنا و اصبح الملک و العظمه و السلطان لله. و العزه و القدره الله اصبحنا علی فطره الاسلام و کلمه الاخلاص و علی دین نبینا محمد علیه السلام و علی مله ابراهیم حنیفا و ما کان من المشرکین».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶۵ - باب دوم
بر وی واجب بود که علم رخصت سفر بیاموزد که اگر چه عزم دارد که کار به رخصت نکند، باشد که به ضرورت بدان محتاج بود و علم قبله و وقت نماز بباید آموخت.
و سفر را در طهارت دو رخصت است: یکی مسح موزه و دیگر تیمم. و در نماز دو: قصر و جمیع، و در سنت بود: بر ستور گزاردن و در رفتن گزاردن و در روزه یکی و آن فطر است و این هفت رخصت است:
رخصت اول
مسح موزه: هرکه بر طهارتی تمام موزه پوشید، آنگاه حدث کرد، وی را شاید که بر موزه مسح کشد تا آنگاه که از وقت حدث سه شبانه روز بگذرد. و اگر مقیم باشد یک شبانروز، به پنج شرط.
یکی آن که طهارت تمام کند آنگاه موزه پوشد. اگر یک پای بشوید و در موزه کند پیش از آن که دیگر پای بشوید، نزدیک شافعی این نشاید، پس چون دیگر پای بشوید و در موزه کند، باید که اول پای از موزه بیرون کند و باز درپوشد.
دوم آن که موزه چنان بود که بر وی عادت بود اندکی رفتن، اگر چرم ندارد روا نبود.
سوم آن که تا کعب موزه درست بود، اگر در مقابله محل فرض چیزی پیدا شود یا سوراخ دارد، نشاید نزدیک شافعی و نزدیک مالک آن است که اگرچه دریده بود، چون بر وی بتوان رفتن روا بود. و این قولی قدیم است شافعی را، و نزدیک ما این اولیتر است که موزه در راه بسیار بدرد و دوختن آن به هر وقتی ممکن نباشد.
چهارم آن که موزه از پای بیرون نکند اگر مسح کرد و اگر بیرون کند، اولیتر آن بود که طهارت از سر گیرد و اگر به پای شستن اقتصار کند، ظاهر آن است که روا باشد.
پنجم آن که مسح بر ساق نکند، بلکه در مقابله قدم کند بر پشت پای و اگر به یک انگشت مسح کند کفایت بود و به سه انگشت اولیتر بود و یک بار بیش مسح نکند و چون پیش از آن که بیرون شود مسح کشد بر یک شبانه روز اقتصار کند. و سنت آن است که هرکه موزه در پای خواهد کرد، نخست نگوسار کند، یک روز رسول (ص) موزه در پای کرد. کلاغی آن دیگر موزه در ربود از وی و بیفشاند. ماری از درون موزه بیرون افتاد، رسول (ص) گفت، «هرکه به خدای تعالی و به قیامت ایمان دارد، گو موزه در پای مکن تا آنگاه که بیفشاند».
رخصت دوم
تیمم است و تفصیل این در طهارت گفته ایم.
رخصت سیم
آن است که هر فریضه ای که چهار رکعت است دو رکعت کند، لیکن به چهار شرط.
یکی آن که در وقت گزارد. اگر قضا شود، درست آن است که قصر نشاید.
دوم آن که نیت قصر کند و اگر نیت تمام کند یا در شک افتد که نیت تمام کرد یا نه، لازم آید که تمام کند.
سیم آن که به کسی اقتدا نکند که وی تمام می کند. اگر بکند وی را نیز لازم آید که تمام کند، بلکه اگر گمان برد که امام مقیم است و تمام خواهد کرد و او در شک بود وی را تمام کردن لازم است که مسافر را باز توان دانست، اما چون دانست که مسافر است، اگر در شک بود که امام قصر خواهد کرد، وی را روا بود که قصر کند، اگر چه امام قصر نکند که نیت پوشیده بود و دانستن آن شرط نتوان کرد.
چهارم آن که سفر دراز بود و مباح و سفر کسی که به راه زدن رود یا به طلب ادرار حرام شود، یا بی دستوری مادر و پدر شود، حرام بود و رخصت در وی روا نبود. و همچنین کسی که از وام خواه بگریزد و دارد که بدهد. و در جمله سفر برای غرضی بود، چون آن غرض که باعث وی است حرام بود.
و سفر دراز آن باشد که شانزده فرسنگ بود و در کم از این قصر نشاید و هر فرسنگی دوازده هزار گام بود و اول سفر آن بود که از عمارت شهر بیرون شود، اگرچه از خرابه ها و بستانها بیرون نشده باشد و آخر سفر آن بود که به عمارت وطن رسد یا در شهر دیگر عزم اقامت کند سه روز یا زیادت بیرون از روز درشدن و بیرون آمدن. و اگر عزم نکند، ولیکن در بند گزاردن کارها بود و نداند که کی گزارده شود و هر روزی چشم می دارد تا گزارده شود و زیادت از سه روز تاخیر رود، بر یک قول که به قیاس نزدیکتر است، روا بود که قصر می کند که او همچون مسافر است که به دل قرار نگرفته است و عزم قرار ندارد.
رخصت چهارم
جمع است و روا بود در سفر دراز مباح که نماز پیشین تاخیر کند تا با نماز دیگر به هم کند و نماز دیگر تقدیم کند و یا پیشین به هم بگزارد و نماز شام و خفتن همچنین. و چون نماز دیگر با پیشین به هم کند، باید که اول نماز پیشین کند، آنگاه نماز دیگر. و اولیتر آن بود که سنتها به جای آرد تا فضیلت آن فوت نشود که فایده سفر بدان برنیاید. ولیکن اگر خواهد، سنتها بر پشت ستور می کند یا در میان رفتن. و ترتیب آن بود که اول چهار رکعت که سنت نماز پیشین است بکند و آنگاه آن چهار رکعت که سنت است پیش از عصر بگزارد، آنگاه بانگ نماز و قامت کند و فریضه پیشین بگزارد، آنگاه قامت کند و اگر تیمم می کند اعادت می کند و فریضه نماز دیگر بکند و میان هردو نماز پیش از تیمم و قامت روزگار نبرد. آنگاه آن دو رکعت سنت که پس از نماز پیشین است پس از نماز دیگر بکند. و چون ظهر تاخیر کند تا عصر، همچنین کند و اگر بکرد و پیش از فرو شدن آفتاب به شهر رسید عصر باز نکند. و حکم نماز شام و خفتن همچنین است و بر یک قول جمع در سفر کوتاه نیز روا بود.
رخصت پنجم
آن که سنت بر پشت ستور روا بود و واجب نبود که روی به قبله دارد، بلکه راه به دل قبله است، اگر به قصد آن راه بگرداند در میان نماز و نه به سوی قبله گرداند – نماز باطل شود. و اگر به سهو بود یا ستور حرونی کند، زیان ندارند و رکوع و سجود به اشارت می کند و پشت خم می کند و در سجود خم زیادت دهد و چندان شرط نیست که در خطر باشد که بیفتد. و اگر در مرقد بود، رکوع و سجود تمام بکند.
رخصت ششم
آن که می رود و نماز سنت می کند و در ابتدای تکبیر روی به قبله کند که بر وی آسان بود و بر کسی که راکب بود دشوار بود و رکوع و سجود به اشارت می کند و در وقت تشهد می رود و التحیات می خواند و نگاه دارد تا پای بر نجاست ننهد، و بر وی واجب نیست نجاسات که در راه بود از راه بگردد و بر خویشتن راه دشوار کند. و هرکه از دشمن بگریزد یا در صف قتال بود یا از گرگ می گریزد، وی را روا بود که فریضه کند در رفتن یا بر پشت ستور، همچنین که در سنت گفتیم و قضا واجب نیاید.
رخصت هفتم
روزه گشادن است. و مسافر که نیت روزه کرده باشد، اگر بگشاید روا بود و اگر پس از صبح از شهر بیرون آید روا نباشد که بگشاید و اگر بگشاید پس به شهر رسد، روا باشد که در شهر برود نان خورد، و اگر نگشاده بود که به شهر رسد، روا نبود که بگشاید، و قصر کردن فاضلتر از تمام کردن تا از شبهت خلاف بیرون آید که نزدیک ابوحنیفه اتمام روا نبود، اما روزه داشتن فاضلتر از افطار تا در خطر قضا نیفتد، مگر که بر خویشتن ترسد و طاقت ندارد، آنگاه گشادن فاضلتر.
و از این هفت رخصت، سه در سفر دراز روا بود: قصر و فطر و مسح و سه در سفر کوتاه نیز روا بود: سنت کردن بر پشت ستور در رفتن و جمعه ناکردن و تیمم کردن بی قضای نماز، اما در جمع میان دو نماز خلاف است و ظاهر آن است که در سفر کوتاه نشاید. این علمها لابد بود مسافر را آموختن پیش از سفر، چون در سفر کسی نخواهد بود که از وی بیاموزد به وقت حاجت و علم و دلایل قبله و دلیل وقت نمازها نیز بباید آموخت چون در راه دیه ها نباشد که محراب پوشیده نماند. و این مقدار باید بداند که به وقت نماز پیشین آفتاب به کجا باشد و چون روی به قبله کنی و به وقت فرو شدن و برآمدن چگونه باشد و قلب و قطب چگونه افتد و چون در راه کوهی باشد بداند که بر دست راست قبله بود یا بر دست چب. از این مقدار چاره نبود که بداند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۹ - پیدا کردن شهوت فرج
بدان که شهوت صحبت بر آدمی مسلط کرده اند تا متقاضی باشد که تخم بپراکند تا نسل منقطع نشود و تا نموداری بود از لذت بهشت و آفت این شهوت عظیم است. ابلیس فرا موسی (ع) گفت، «با هیچ زن به خلوت منشین که هیچ مرد با زنی خلوت نکند که نه من ملازم وی باشم تا وی را فتنه گردانم». سعید بن مسیب می گوید که هیچ پیغمبر بفرستاد حق تعالی که نه ابلیس به سبب زنان از وی نومید نبود و من بر خویشتن از هیچ چیز چنان نترسم که از این، و بدین سبب جز اندر خانه خویش و خانه دختر خویش نشوم.
و بدان که اندر این شهوت نیز افراط است و تفریط و میانه. افراط آن بود که چنان شود که از فواحش شرم ندارد و همگی خویش بدان دهد و چون چنین بود واجب بود شکستن آن به روزه. و اگر شکسته نشود نکاح کند. و تفریط آن بود که وی را هیچ شهوت نباشد و آن نیز نقصان بود و اعتدال آن بود که شهوت بود و زیر دست بود. و کس بود که چیزها خورد تا شهوت وی زیادت شود و این از جهل بود. و مثل وی چون کسی بود که آشیان زنبور بشوراند تا اندر وی افتند مگر کسی که نکاح کرده بود و مقصود وی نگاهداشتن جانب زنان بود که حصن ایشان مردانند.
و اندر غرایب اخبار است که رسول (ص) گفت که اندر خود ضعف شهوتی دیدم. جبرئیل (ع) مرا هریسه ای فرمود و سبب آن بود که وی نه زن داشت و ایشان بر همه عالم حرام شده بودند و امید ایشان از همه گسسته بود.
و یکی از آفات این شهوت عشق است و آن سبب معصیتهای بسیار است و اگر اندر ابتدای آن احتیاط نکند از دست اندر گذرد و احتیاط آن نگاهداشتن چشم است که اگر به اتفاق چشم بیفتد، نگاهداشتن آن دیگر بار آسان بود، اما اگر فرا گذارد بازگرفتن دشوار بود و مثل نفس اندر آن چون ستوری است که ابتدا قصد جائی کند، عنان وی بر تافتن آسان بود. و چون درشد دنبال گرفتن و بیرون کشیدن دشوار بود، پس اصل نگاه داشتن چشم بود.
سعید بن مبیر گوید که فتنه داوود (ع) از چشم بود و داوود با پسر خویش گفت، «روا باشد که پس شیر و اژدرها فرا شوی، ولیکن باید که از پی زنان فرا نشوی». و یحیی بن زکریا (ع) را پرسیدند که ابتدای زنان از کجا خیزد؟» گفت، «از چشم و شهوت». و رسول (ص) می گوید که نگریستن تیری است از تیرهای ابلیس به زهر آب داده و هرکه از بیم حق تعالی چشم نگاه دارد وی را ایمانی دهند که حلاوت آن در دل بیابد. و رسول (ص) گفت که پس از وفات خویش هیچ فتنه نگذاشتم امت خویش را چون زنان. و گفت، «چشم زنا کند همچنان که فرج و زنای چشم نگریستن است». پس هرکه چشم نگاه نتواند داشت بر وی واجب بود که شهوت را ریاضت دهد و علاج این شهوت روزه داشتن است، اگر نتواند نکاح کردن و اگر چشم از کودکان نیکو روی نگاه نتواند داشت این آفت عظیم تر که این خود حلال نتوان کرد.
و هرکه اندر وی شهوتی حرکت کند و اندر امردی نگرد و از آن راحتی یابد، نگریستن بر وی حرام است، مگر راحت از آن جنس بود که از آب و سبزه و شکوفه و نقشهای نیکو یابد که آن زیان ندارد. و نشان آن بود که اندر وی تقاضای نزدیکی نباشد که شکوفه و گل اگرچه نیکو بود تقاضای بوسه دادن و برماسیدن آن نباشد. و چون این تقاضا پدیدار آمد نشان شهوت است و اول قدم لواطه است. و یکی از مشایخ همی گوید که بر مرید از شیری خشمگین که به وی افتد چنان نترسم که از غلامی امرد.
و یکی از مریدان گفت که شهوت چنان غالب شد که طاقت آن نداشتم. زاری و دعا کردم بسیار. پس شبی شخصی را به خواب دیدم که مرا گفت، «تو را چه بوده است؟» با وی گفتم. او دست به سینه من فرود آورد. چون بیدار شدم کفایت افتاده بود. چون یک سال برآمد، باز پدیدار آمد. همان شخص را به خواب دیدم که گفت، «خواهی این از تو بشود؟» گفتم، «خواهم». گفت، «گردن فرا پیش دار». گردن فرا پیش داشتم. شمشیری بیاورد و گردن من بزد. چون بیدار شدم کفایت شده بود و چون یک سال بگذشت باز پدیدار آمد. زاری کردم تا همان شخص را به خواب دیدم که با من گفت، «تا کی خواهی از حق تعالی دفع آن چیزی که وی دوست ندارد؟» پس زن کردم تا از آن خلاص یافتم.
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴
گیرم به ناله کردم آواره پاسبان را
کو جراتی که بوسم آن خاک آستان را
ای نوجوان مرانم از در به جرم پیری
پیش سگانت افکن این مشت استخوان را
بر هیچ دل نجنبد مهرش ز کینه جوئی
خوی تو کرده تعلیم بی رحمی آسمان را
پیوسته دارد امروز زاهد نظر به محراب
مانا که دیده باشد آن طاق ابروان را
از آشیان سوی دام بینم چنانکه بینند
مرغان نو گرفتار از دام آشیان را
با آنکه خاک کردیم سر در ره بتان نیست
حقی به گردن ما جز تیغ امتحان را
از بیم آنکه در دل رحم آیدش ز فریاد
ز آه و فغان خموشی آموختم زبان را
از ضعف بر غباری حسرت برم که دارد
نیروی رفتن از پی، گامی دو کاروان را
روی من و ازین پس خاک در خرابات
تا چند قبله سازم محراب آسمان را
یغما ز سبحه و جام طرفی نبستم ای کاش
هم بگسلند این را، هم بشکنند آن را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹
گفتی از بیداد روزی در فغان آرم ترا
هان مکن کاری که از افغان بجان آرم ترا
گاه دست غیر بوسم گاه پای پاسبان
تا به تقریبی سری به آستان آرم ترا
نیستی ذلت خطا خجلت گنه شرمندگی
رفتم ای رحمت که چندین ارمغان آرم ترا
عاقبت ای ناله آن کردی که مایل شد به مهر
لال گردم بعد ازین گر بر زبان آرم ترا
آن کنم کز مدعی نی نام ماند نی نشان
گر توانم در مقام امتحان آرم ترا
کافرم ای دل بجرم ترک عشق ارنی به حشر
با مسلمانان عنان اندر عنان آرم ترا
دیده ای یعقوب بر در نه که از خاک دری
می روم کز بوی پیراهن نشان آرم ترا
بستگی ها را گشایش جز در میخانه نیست
ای کف حاجت چه سوی آسمان آرم ترا
شرم کن شرم از رخ اسلام یغما از حرم
چند بگریزی و از دیر مغان آرم ترا
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
شبان تیره که از تاب زلف یار بنالم
به خویش پیچم و همچون گزیده مار بنالم
نه آن گلی که به چشم و دلم ز مهر ببخشی
اگر سحاب بگریم اگر هزار بنالم
شبی سیاه و در او ساز رعد بینی و باران
به روز خویش چو با چشم اشک بار بنالم
به پاس حرمت پیری به یاد آن بر و دامان
رضا مباش که چون طفل شیرخوار بنالم
همی چو برق بخندی چو ابروار بگریم
همی چو باغ ببالی چو رعد سار بنالم
ز روزگار بنالیدمی به مردم از این پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
ز سنگ سبزه بروید اگر خریف بگریم
ز شاخ شعله بر آید اگر بهار بنالم
ز صد سوار ننالند غازیان مجاهد
خلاف من که ز یک طفل نی سوار بنالم
به کوه سیل بر آید اگر به دشت بگریم
ز دشت برق جهد گر به کوهسار بنالم
دو گیتی ار همه دشمن مرا از آن همه یغما
امان مباد به جان گر به زینهار بنالم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
روزها شب ها به دوران تو شد طی آسمان
یک سحر شام مرا کی بود در پی آسمان
گفته ای از مهر می خواهی ز کینت بگذرم
گر بدینسان بگذری نی آسمان نی آسمان
چت گشاید زاینکه هر کو با من بیچاره بست
عهد کین از مهر بستی عهد با وی آسمان
تا زکارم یک گره نگشاید از سر پنجه ای
هر کرا دستی به ناخن کرده ای نی آسمان
تا به کی افراسیابی با چو من افتاده ای
نز نتاج رستمم نز دوده کی آسمان
عاقبت کردی به کام دشمنانم زیر دست
پشت دستی الامان ای آسمان ای آسمان
گفته ای بر کام یغما کرده ام شب ها به روز
کذب بهتان افترا تهمت کجا کی آسمان
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۶ - به میرزا عبدالوهاب پسر محمدحسین خان کاشی نگاشته
چون آفتاب سلیقه ام از تصریفات دوران بر لب بام است و صبح خط و ربطم از تقالیب روزگار سفله پرور مودی به شام. هر اوقات نگارش جواب رقیمه سرکارم به خیال گذشت دست تشویر چنگ در گریبان انفعال زده که خزف به رسته جوهریان بردن و گرگ به معرض جمال یوسف آوردن از انصاف و کاردانی دور است. لاجرم به دفع الوقت گذرانیده مگر حواسی و دماغی دست داده نوعی که خاطر خواه دل است و ضمیر آن مطاع بدان سیاق مایل، سطری دو متضمن شطری... مرسول خدمت دارم، مصرع: بسوختیم در این آرزوی خام و نشد، اندیشه کردم که اگر ذریعه نگاری را معلق به فراغ و حصول دماغ نمایم، عمر به پایان خواهد رسید و نامه عنوان نخواهد شد نپسندیدم زیاده بر این شیوه تقاعد مسلوک و عرض حالی که غایت آمال است در آن حضرت متروک ماند، کام ناکام پائی بسته و دستی گشاده به این خط خام و ربط ناتمام، تصدی این مخالصت نامچه نمودم، الی آخره.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۳
مدت غذای مستمره مطبخ صاحب اختیار طولی دارد، در خانه ما هم ما حضری از الوان نعمت جز خون دل و لخت جگر نیست، ولی الحمدلله در دولت منزل سرکار خربزه و ماست که همان مصلحت شما و ماست هست مرا مرخص کن بیایم و لقمه ای دو خورده شکر نعمت کرده به جهنم واصل شوم، یعنی، فرد:
زخانه توکشم رخت سوی خانه خویش
نهم رخی به رخ دلبر یگانه خویش
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - امام عوالم
تعجب از آن روی چون مهر انور
شگفتی از آن موی چون مشک اذفر
از آن موی صبحم چو شام است تیره
وز آن روی شامم چو صبح است انور
ندارد شب ما مگر صبح از پی
و یا صبح هجر است شامی مکرر
ز بس بر وجودم رسد رنجی از تو
ز بس بر عقودم فتد عقدی از سر
بنالند بر من ضعیف و توانا
بمویند بر من فقیر و توانگر
چنان گشتم از فتنه دهر عاجز
چنان ماندم از باری چرخ مضطر
که درمان دردم بود سم قاتل
که مرهم به زخمم بود نیش خنجر
نه چشمم به ساقی، نه گوشم به مطرب
نه ذوقم به صهبا، نه شوقم به ساغر
که شد ساقی و مطربم محنت جان
که شد ساغر و باده ام زحمت سر
من و رنج، با هم چو جانیم و قالب
من و درد با هم چو روحیم و پیکر
همی یاد دارم که در بوستانی
نشاندیم شمشاد و سرو و صنوبر
به نیروی بیداد و منشار کینه
فتادند از پا نهالان دلبر
خوشا عهد دیرین که در بزم و باهم
ستادیم خرم، نشستیم خوش تر
به حسرت بما چشم بیدار گردون
بغیرت بما دیده باز اختر
برافروخت رخ یار، چون ماه نخشب
برافراخت قد دوست چون سرو کشمر
دلی دارم امروز بختی و وقتی
چو شام غریبان و چون صبح محشر
سرم را ز حسرت نه جز خشت بالین
تنم را ز محنت نه جز خاک بستر
به نیران رنجم چو عاصی مخلد
به عمّان دردم چو ماهی شناور
به گلشن روم گرنه با یار گلرخ
به صحرا روم گرنه با شوخ دلبر
بود لاله در سینه ام نار سوزان
بود سبزه در دیده ام نوک نشتر
اگر نالم از زخم دیرینه دل
زند دست دوران به دل زخم دیگر
گریزم به دربار دارای دوران
کشد دهر از من گر این گونه کیفر
خداوند گیرنده عدل پیشه
شهنشاه بخشنده دادگستر
امام عوالم ملقب به کاظم
که آمد مسمی به موسی بن جعفر
زهی ای که آید ز حکمت مبدل
ز یک لمحه کمتر قضای مقدر
تعالی الله از آسمان جلالت
که مهر آفرین بی حدش باشد اختر
نمی خواند اگر نام پاک تو موسی
نمی دید اگر نور تو پور آذر
بیک لمحه مغروق می گشت در یم
بیک لحظه محروق می شد در آذر
خیال است خس، وصف جاه تو قلزم
عقولند اعراض و ذات تو جوهر
خطا قلزمت گفتمی ز آنکه جوهر
ز ابرت یک از قطره های مقطر
غلط جوهرت سفتمی ز آنکه جوهر
ز جود تو هر دم ستد فیض دیگر
سخا راست دست عطای تو موجد
لقا راست شخص ولای تو مصدر
به آب ولای تو ای موجد کل
گل آدم آمد عجین و مخمر
تو آنی که با صد هزاران تنزل
عقول آمد از نام پاکت معبر
بجز صورتت سجده بر هرچه آرم
شود بی گمان لات و عزّی مصور
مشام عقول از شمیمت مروّح
دماغ وجود از سجودت معفّر
بگفتن سخن مفرد آری، تو آری
شدت کثرت خصم جمع مکسر
به عدلت سزاوار باشد که آهو
گزیند مکان در کنام غضنفر
گدای تو را تکیه زن چار بالش
غلام تو خال رخ هفت کشور
یکی پلّه از بارگاه جلالت
بسی برتر از کاخ نه طاق اخضر
ز خاک درت کسب نور ار نکردی
چو جرم قمر قرص خور شد مکدر
مزن دم تو افسر ز مدح شه دین
که او را خداوند شد مدح گستر
بود تا تن خاکیم خانه جان
من و مهر احمد من و حُبّ حیدر
الا تا ز آهوی تاتار آید
معنبر چو زلف بتان نافه تر
محب ترا بخت چون مهر تابان
به دنیا معزّز به عقبی مظفر
عدوی تو را روز و شب شام ادهم
عنای موّفا، بلای موّفر
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
عیبم مکن امروز که دستار ندارم
فرداست که خرقه گرو باده گذارم
ای آن که به حنجر کشیم خنجر بیداد
تا لب به لب من ننهی جان نسپارم
با قامت شمشاد تو هم بانگ تذورم
با عارض بستان تو هم صوت هزارم
جز ما نتوان گفت که خورشید ببیند
تا دیده مرا هست به روی تو گمارم
خون در غم عشق تو،‌ بدان مرتبه خوردم
کز مردمک دیده بجز خون نفشارم
مانند دل گمشده خویشتن ای دوست
در زلف تو عمری است که من طعمه مارم
نتوان کنم از خون جگر، شرح غم هجر
هر نامه که من سوی تو، با گریه نگارم
جان در کفم از بهر نثار است و دریغا
افسر، نبود لایق دلدار نثارم