عبارات مورد جستجو در ۹۰۱ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸
ای صاحبی که دست تو در معجز سخا
محسود موج قلزم و ابر بهاری است
دریا ز رشک طبع تو در ناله کردن است
ابر از جفای دست تو در اشکباری است
گردون که پرده ئیست ز زنگار روزگار
بر درگهت در آرزوی پرده داری است
در همسری رای منیر تو آفتاب
شاهی ست تیزتاز و لیکن حصاری است
بی خوردگی نگر ز سپهر درشت خوی
کو را چو کلک تو هوس خورده کاری است
پیش رکاب همت تو بر براق قدر
گردون گاوباره چو مرد سواری است
بدخواه بندگیت بسی کرد وزنفاق
آن رفت و این زمانش گه جانسپاری است
فضل تو پشت ملت و دین قریشی است
عقل تو روی حکمت شیخ بخاری است
یک صنعت از کلام صد فخررازی است
یک نکته از کلام تو صد رکن خواری است
شاه جهان ز اهل معانی ترا گزید
وین هم لطایف نظر کردگاری است
منت خدای را که به تائید بخت تو
در روزگار بوی هنر یادگاری است
فضل از سپاه حادثه در سایه ات گریخت
و امروز در حمایت تو زینهاری است
ز اقبال ذکر باقی و نام نکو طلب
کاقبال در فضای جهان رهگذاری است
ذکر کلیم تازه ز کیش یهودی است
نام مسیح زنده ز قول حواری است
در ذمت تو حق دعائیست بنده را
از بنده حق شنو که گه حقگذاری است
دانم که خود شنیده بود سمع اشرفت
حالم که از جفای زمان بر چه زاری است
رویم گرفت داغ خجالت ز قول خصم
آری خسوف ماه نه بر اختیاری است
گر صبر می کنم ز دلم ناشکیبی است
ور ناله می کنم ز خودم شرمساری است
در کنج انزوا نفسی می زنم به صبر
گر اختیاری است وگر اضطراری است
عقلم صبور می کند و طبع بردبار
آری مقام صابری و بردباری است
دل در برم شکسته زتیمار همدم است
غم با دلم نشسته ز بی غمگساری است
زین دل قرار چشم ندارم کز ابتدا
بنیاد این معامله بر بی قراری است
بر صدر روزگار مگر مشتبه شده ست
کاین بنده زین ورق شکنی روزگاری است
داند مرا سپهر و شناسد عطاردم
کز من چه کار زاید و کلکم چه کاری است
در بندگیت یارم و محتاج یاریم
ای یار یاریئی که کنون وقت یاری است
محسود موج قلزم و ابر بهاری است
دریا ز رشک طبع تو در ناله کردن است
ابر از جفای دست تو در اشکباری است
گردون که پرده ئیست ز زنگار روزگار
بر درگهت در آرزوی پرده داری است
در همسری رای منیر تو آفتاب
شاهی ست تیزتاز و لیکن حصاری است
بی خوردگی نگر ز سپهر درشت خوی
کو را چو کلک تو هوس خورده کاری است
پیش رکاب همت تو بر براق قدر
گردون گاوباره چو مرد سواری است
بدخواه بندگیت بسی کرد وزنفاق
آن رفت و این زمانش گه جانسپاری است
فضل تو پشت ملت و دین قریشی است
عقل تو روی حکمت شیخ بخاری است
یک صنعت از کلام صد فخررازی است
یک نکته از کلام تو صد رکن خواری است
شاه جهان ز اهل معانی ترا گزید
وین هم لطایف نظر کردگاری است
منت خدای را که به تائید بخت تو
در روزگار بوی هنر یادگاری است
فضل از سپاه حادثه در سایه ات گریخت
و امروز در حمایت تو زینهاری است
ز اقبال ذکر باقی و نام نکو طلب
کاقبال در فضای جهان رهگذاری است
ذکر کلیم تازه ز کیش یهودی است
نام مسیح زنده ز قول حواری است
در ذمت تو حق دعائیست بنده را
از بنده حق شنو که گه حقگذاری است
دانم که خود شنیده بود سمع اشرفت
حالم که از جفای زمان بر چه زاری است
رویم گرفت داغ خجالت ز قول خصم
آری خسوف ماه نه بر اختیاری است
گر صبر می کنم ز دلم ناشکیبی است
ور ناله می کنم ز خودم شرمساری است
در کنج انزوا نفسی می زنم به صبر
گر اختیاری است وگر اضطراری است
عقلم صبور می کند و طبع بردبار
آری مقام صابری و بردباری است
دل در برم شکسته زتیمار همدم است
غم با دلم نشسته ز بی غمگساری است
زین دل قرار چشم ندارم کز ابتدا
بنیاد این معامله بر بی قراری است
بر صدر روزگار مگر مشتبه شده ست
کاین بنده زین ورق شکنی روزگاری است
داند مرا سپهر و شناسد عطاردم
کز من چه کار زاید و کلکم چه کاری است
در بندگیت یارم و محتاج یاریم
ای یار یاریئی که کنون وقت یاری است
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۳
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۳
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۰
ای دریغا که عهد برنایی
عهد بشکست و جاودانه نماند
از زمانه غرض جوانی بود
لیکن از گردش زمانه نماند
آب معشوق را زمانه بریخت
کاتش عشق را زبانه نماند
زان همه عیش ها که ما کردیم
بهره ما به جز فسانه نماند
زان همه کامها که ما راندیم
جز وبال اندر آن میانه نماند
تا کمانی گرفت قامت ما
تیر امید را نشانه نماند
بر دل از بیم تازیانه مرگ
طمع اسب و تازیانه نماند
در سر از سهم گور خانه تنگ
هوس بوستان و خانه نماند
چون به پیری رسید نوبت عمر
نوبت توبه را بهانه نماند
چند خواهی شنید از این و از آن
که فلان رفت و آن فلانه نماند
هم یکی روز آن تو شنوند
که فلان خواجه یگانه نماند
ای بسا سرکشان که در سرشان
نعمت و ناز خسروانه نماند
خانه پر دانه های در کردند
زان همه دانه نیم دانه نماند
قصر شاهان خراب گشت همه
در و درگاه و آستانه نماند
آسمانه بر آسمان بردند
آسمان ماند و آسمانه نماند
در جهان هیچ دل مبندکه آنک
دل در او بست شادمانه نماند
عهد بشکست و جاودانه نماند
از زمانه غرض جوانی بود
لیکن از گردش زمانه نماند
آب معشوق را زمانه بریخت
کاتش عشق را زبانه نماند
زان همه عیش ها که ما کردیم
بهره ما به جز فسانه نماند
زان همه کامها که ما راندیم
جز وبال اندر آن میانه نماند
تا کمانی گرفت قامت ما
تیر امید را نشانه نماند
بر دل از بیم تازیانه مرگ
طمع اسب و تازیانه نماند
در سر از سهم گور خانه تنگ
هوس بوستان و خانه نماند
چون به پیری رسید نوبت عمر
نوبت توبه را بهانه نماند
چند خواهی شنید از این و از آن
که فلان رفت و آن فلانه نماند
هم یکی روز آن تو شنوند
که فلان خواجه یگانه نماند
ای بسا سرکشان که در سرشان
نعمت و ناز خسروانه نماند
خانه پر دانه های در کردند
زان همه دانه نیم دانه نماند
قصر شاهان خراب گشت همه
در و درگاه و آستانه نماند
آسمانه بر آسمان بردند
آسمان ماند و آسمانه نماند
در جهان هیچ دل مبندکه آنک
دل در او بست شادمانه نماند
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۷
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۳
ایا به محمدت و بر و مکرمت معروف
خط علوم و ادب را شمایل تو حروف
رشید ملک، ادیب عمید، زین الدین
چو دین به هر صفتی کز ثنا رود موصوف
محل کلک تو را رتبت زمین و زمان
بنان و نطق تو را قوت رماح و سیوف
بدین محل که تویی کم ز رتبت تو بود
اگر دوات تو را زلف حور باشد صوف
شنیده ای که چه اعجوبه ساختند از من
ستاره گاه گاه مسیر و زمانه وقت صروف
چو در صنوف معانی مرا نبود نظیر
چه در رسید مرا از بلا، صنوف صنوف
به من رسد هم جور از زمانه پنداری
که قصد او همه از بهر من بود موقوف
همیشه رنج و عنا در صفات حال من است
چنانکه در صفت ایزدی رحیم و رئوف
اگر اسیر حوادث شدم شگفت مدار
به مهر و ماه رسد نکبت خسوف و کسوف
ز خوف بی درمی چون رهم دراین ایام
که حال فضل تباه است و راه جود مخوف
بخوان دعای مرا پس بخر ثنای مرا
که نام محتشمان را ثنا کند معروف
پناه من ز صروف زمانه مجلس توست
همیشه باد مکاره ز مجلست مصروف
خط علوم و ادب را شمایل تو حروف
رشید ملک، ادیب عمید، زین الدین
چو دین به هر صفتی کز ثنا رود موصوف
محل کلک تو را رتبت زمین و زمان
بنان و نطق تو را قوت رماح و سیوف
بدین محل که تویی کم ز رتبت تو بود
اگر دوات تو را زلف حور باشد صوف
شنیده ای که چه اعجوبه ساختند از من
ستاره گاه گاه مسیر و زمانه وقت صروف
چو در صنوف معانی مرا نبود نظیر
چه در رسید مرا از بلا، صنوف صنوف
به من رسد هم جور از زمانه پنداری
که قصد او همه از بهر من بود موقوف
همیشه رنج و عنا در صفات حال من است
چنانکه در صفت ایزدی رحیم و رئوف
اگر اسیر حوادث شدم شگفت مدار
به مهر و ماه رسد نکبت خسوف و کسوف
ز خوف بی درمی چون رهم دراین ایام
که حال فضل تباه است و راه جود مخوف
بخوان دعای مرا پس بخر ثنای مرا
که نام محتشمان را ثنا کند معروف
پناه من ز صروف زمانه مجلس توست
همیشه باد مکاره ز مجلست مصروف
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۵
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۰
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸
اگر چه داد سخن در زمانه من دادم
ستاره وار زمانه نمی دهد دادم
زمانه گرچه زمن یافته است روزی داد
چرا به من ندهد آنچه من بدو دادم
رهی نماند زنظم سخن که نسپردم
دری نماند زلفظ دری که نگشادم
به شعر من همه اهل زمانه دل شادند
چه اوفتاد مرا کز زمانه ناشادم
مرا زطالع من دولتی نمی زاید
چه وقت بود زطالع که من در او زادم
در این زمانه عزیزم به فضل و عز از من
غریب گشت چو در ذل غریب افتادم
به نظم و نثر نکو در زمانه یاد من است
چه کرده ام که سعادت نمی کند یادم
ستارگان که به فریادم از نحوستشان
چرا به گوش رضا نشنوند فریادم
چو آب دیده و خاک ره ار چه خوار شدم
ببین ز روی لطافت چو آتش و بادم
اگر ز روی لباسم خراب می بینی
خراب نیستم از روی فضل آبادم
از آن گهی که قدم در جهان نهادستم
دراین جهان قدمی شادمانه ننهادم
اگر چه پیش تو استاده ام چو شاگردان
ز راه علم و هنر در زمانه استادم
ندیده هیچ مرادی ز یار شیرین لب
به بیستون جفا مانده همچو فرهادم
چو در جهانم بی بهره از نعیم جهان
چو روزگار جهان از جهان برون بادم
چو حال من ز صروف جهان خلل پذرفت
ز حال خویش خبر در جهان فرستادم
ستاره وار زمانه نمی دهد دادم
زمانه گرچه زمن یافته است روزی داد
چرا به من ندهد آنچه من بدو دادم
رهی نماند زنظم سخن که نسپردم
دری نماند زلفظ دری که نگشادم
به شعر من همه اهل زمانه دل شادند
چه اوفتاد مرا کز زمانه ناشادم
مرا زطالع من دولتی نمی زاید
چه وقت بود زطالع که من در او زادم
در این زمانه عزیزم به فضل و عز از من
غریب گشت چو در ذل غریب افتادم
به نظم و نثر نکو در زمانه یاد من است
چه کرده ام که سعادت نمی کند یادم
ستارگان که به فریادم از نحوستشان
چرا به گوش رضا نشنوند فریادم
چو آب دیده و خاک ره ار چه خوار شدم
ببین ز روی لطافت چو آتش و بادم
اگر ز روی لباسم خراب می بینی
خراب نیستم از روی فضل آبادم
از آن گهی که قدم در جهان نهادستم
دراین جهان قدمی شادمانه ننهادم
اگر چه پیش تو استاده ام چو شاگردان
ز راه علم و هنر در زمانه استادم
ندیده هیچ مرادی ز یار شیرین لب
به بیستون جفا مانده همچو فرهادم
چو در جهانم بی بهره از نعیم جهان
چو روزگار جهان از جهان برون بادم
چو حال من ز صروف جهان خلل پذرفت
ز حال خویش خبر در جهان فرستادم
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۴
او شد جوان و آه جوانی من برفت
یاقوت من زرفتن او کهربا شده است
تا در هوای عالم پیری فتاده ام
شخصم ضعیف گشت و دلم در هوا شده است
غم شد جوان چو روز جوانی من برفت
شادیم پیر گشت و نشاطم هبا شده است
آبی که روی من ز جوانی گرفته بود
در چشمم آمده ست و ز رویم جدا شده است
زین پیش عشق زلف دو تا بود در دلم
آن عشق هیچ گونه ندانم کجا شده است
پر گرد آسیاست سر من ز روزگار
این گشت روزگار مگر آسیا شده است
آن دلبری که دم نزدی بی وفای من
اکنون وفای او همه بر من جفا شده است
پیری پیام گوی من آمد که بیش از این
زلف دو تا مجوی که پشتم دو تا شده است
بر من جوانی من چون خود وفا نکرد
او نیز چون جوانی من بی وفا شده است
یاقوت من زرفتن او کهربا شده است
تا در هوای عالم پیری فتاده ام
شخصم ضعیف گشت و دلم در هوا شده است
غم شد جوان چو روز جوانی من برفت
شادیم پیر گشت و نشاطم هبا شده است
آبی که روی من ز جوانی گرفته بود
در چشمم آمده ست و ز رویم جدا شده است
زین پیش عشق زلف دو تا بود در دلم
آن عشق هیچ گونه ندانم کجا شده است
پر گرد آسیاست سر من ز روزگار
این گشت روزگار مگر آسیا شده است
آن دلبری که دم نزدی بی وفای من
اکنون وفای او همه بر من جفا شده است
پیری پیام گوی من آمد که بیش از این
زلف دو تا مجوی که پشتم دو تا شده است
بر من جوانی من چون خود وفا نکرد
او نیز چون جوانی من بی وفا شده است
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۲
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
جمال ساقی ما در ضمیر لاله گذشت
که لاله را می لعل از سر پیمانه گذشت
در آن شمایل موزون نگر که هرکس دید
به حسن و معنی صد دفتر و رساله گذشت
به قصد ضبط نگه، چین بر ابروان انداخت
ولی نشد، که کمند از سر غزاله گذشت
به طعنه از بر ما غافلان فارغ دل
چنان گذشت که بر دشت لاله ژاله گذشت
دلم ز حرص سؤال از لبش جواب نیافت
چو آن گدای سراسیمه کز نواله گذشت
سپهر هرچه کند روزیت به خشم مرو
که روی بختم از آن گشت کز حواله گذشت
دوساله دردکش دیر بوده ام عجب است
که شصت ساله توان از می دو ساله گذشت
سری ز قلقل مینا برون نیاوردم
اگرچه عمر به تحقیق این مقاله گذشت
جفا نماند ز پندار خود چو وارستم
بیا که کار «نظیری » ز آه و ناله گذشت
که لاله را می لعل از سر پیمانه گذشت
در آن شمایل موزون نگر که هرکس دید
به حسن و معنی صد دفتر و رساله گذشت
به قصد ضبط نگه، چین بر ابروان انداخت
ولی نشد، که کمند از سر غزاله گذشت
به طعنه از بر ما غافلان فارغ دل
چنان گذشت که بر دشت لاله ژاله گذشت
دلم ز حرص سؤال از لبش جواب نیافت
چو آن گدای سراسیمه کز نواله گذشت
سپهر هرچه کند روزیت به خشم مرو
که روی بختم از آن گشت کز حواله گذشت
دوساله دردکش دیر بوده ام عجب است
که شصت ساله توان از می دو ساله گذشت
سری ز قلقل مینا برون نیاوردم
اگرچه عمر به تحقیق این مقاله گذشت
جفا نماند ز پندار خود چو وارستم
بیا که کار «نظیری » ز آه و ناله گذشت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
شوریده است آب و گل قالبم هنوز
دیوانه بیم می برد از مشربم هنوز
گه چهره می خراشم و گه جامه می درم
سودا نرفته است برون از تبم هنوز
صد بار عید آمد و آدینه ها گذشت
شنبه برون نمی رود از مکتبم هنوز
صبح نشور دم زد و من دم نمی زنم
ترسم به سر نیامده باشد شبم هنوز
هر صبح در سراغم و هر شام در رهم
اندیشه پی نبرده سوی مطلبم هنوز
با هرچه احتمال قبولست می کنم
تعیین نکرده پیر مغان منصبم هنوز
با آن که دعوت دو جهان می کنم چو نوح
در خانه بی رواج بود مذهبم هنوز
صد ره مسافر همه کس از سفر رسید
پیدا نمی شود اثر از یاربم هنوز
عشقم به لهو و لعب «نظیری » ز سر نرفت
افسانه خنده تلخ کند بر لبم هنوز
دیوانه بیم می برد از مشربم هنوز
گه چهره می خراشم و گه جامه می درم
سودا نرفته است برون از تبم هنوز
صد بار عید آمد و آدینه ها گذشت
شنبه برون نمی رود از مکتبم هنوز
صبح نشور دم زد و من دم نمی زنم
ترسم به سر نیامده باشد شبم هنوز
هر صبح در سراغم و هر شام در رهم
اندیشه پی نبرده سوی مطلبم هنوز
با هرچه احتمال قبولست می کنم
تعیین نکرده پیر مغان منصبم هنوز
با آن که دعوت دو جهان می کنم چو نوح
در خانه بی رواج بود مذهبم هنوز
صد ره مسافر همه کس از سفر رسید
پیدا نمی شود اثر از یاربم هنوز
عشقم به لهو و لعب «نظیری » ز سر نرفت
افسانه خنده تلخ کند بر لبم هنوز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
بستم در تصرف گفت و شنید خویش
دادم به قبض و بسط تو قفل کلید خویش
رفتم به آه و ناله کنم ساز خلوتی
بردم ز مجلس تو نشید و نبید خویش
شب از خیال وصل تو خوابم نمی برد
چون کودکان ز خوشدلی روز عید خویش
با صد ستاره سوخته دارد قرینه ام
در منتم ز اختر بخت سعید خویش
ترسم که یا روز جزا سر به سر کند
با ذوق تیغ خویش ثواب شهید خویش
چل سال شد که مرثیه خوانم به فوت عمر
تا کی به صوت خویش سرایم نشید خویش
شد عمر و قید بندگی از گردنم نرفت
سرمایه باختم به فروش و خرید خویش
تلخ مسیح از چه چشم من که دیده ام
در نیستی خویش علاج مفید خویش
از جان غلام پیر مغانم که خلق او
کردست منکران جهان را مرید خویش
هرگز نظر دو جلوه به یک رنگ ازو ندید
هستم همیشه در غلط از سهو دید خویش
سودای چون تویی به «نظیری » کجا رسد
صد شهر مشتری و تو در من یزید خویش
دادم به قبض و بسط تو قفل کلید خویش
رفتم به آه و ناله کنم ساز خلوتی
بردم ز مجلس تو نشید و نبید خویش
شب از خیال وصل تو خوابم نمی برد
چون کودکان ز خوشدلی روز عید خویش
با صد ستاره سوخته دارد قرینه ام
در منتم ز اختر بخت سعید خویش
ترسم که یا روز جزا سر به سر کند
با ذوق تیغ خویش ثواب شهید خویش
چل سال شد که مرثیه خوانم به فوت عمر
تا کی به صوت خویش سرایم نشید خویش
شد عمر و قید بندگی از گردنم نرفت
سرمایه باختم به فروش و خرید خویش
تلخ مسیح از چه چشم من که دیده ام
در نیستی خویش علاج مفید خویش
از جان غلام پیر مغانم که خلق او
کردست منکران جهان را مرید خویش
هرگز نظر دو جلوه به یک رنگ ازو ندید
هستم همیشه در غلط از سهو دید خویش
سودای چون تویی به «نظیری » کجا رسد
صد شهر مشتری و تو در من یزید خویش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
نوروز گشت و هر رگ ابری بهار را
دست نوازشیست بسر روزگار را
از بسکه داده باد صبا برگ گل بآب
هر موج گشته شاخ گلی جویبار را
تا جای واکنند کنون بهر گل زدن
از سر نهند اهل غرور اعتبار را
سودای داغ لاله اش از بس به سر زده است
زنجیر کرده اند ز رگ کوهسار را
هر سو گل پیاده به سیلاب آب و رنگ
نبود عجب ز پای درآرد سوار را
بالیده بسکه غنچه ز فیض هوا بخود
در تن نهفته چون دم زنبور خار را
بسیار چیده اند بخود رنگ و بوی گل
کو بی حمیتی که برد نام یار را؟
نزدیک شد که واشودش دل ز نوبهار
واعظ ز دور دیده غم روزگار را
دست نوازشیست بسر روزگار را
از بسکه داده باد صبا برگ گل بآب
هر موج گشته شاخ گلی جویبار را
تا جای واکنند کنون بهر گل زدن
از سر نهند اهل غرور اعتبار را
سودای داغ لاله اش از بس به سر زده است
زنجیر کرده اند ز رگ کوهسار را
هر سو گل پیاده به سیلاب آب و رنگ
نبود عجب ز پای درآرد سوار را
بالیده بسکه غنچه ز فیض هوا بخود
در تن نهفته چون دم زنبور خار را
بسیار چیده اند بخود رنگ و بوی گل
کو بی حمیتی که برد نام یار را؟
نزدیک شد که واشودش دل ز نوبهار
واعظ ز دور دیده غم روزگار را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
تا چند ای ستمگر تاراج مال و جانها؟
برخورد بزن دو روزی ای برق خان و مانها
چون ناوک فغانم، هردم ز دل نخیزد؟
قد از کشاکش چرخ، گردید چون کمانها
باز سفید پیری اینک رسید ز آن رو
مرغان عقل و حس رم کردند از آشیانها
موی سفید نبود، ما را به سر ز پیری
بهر سفید گوییست در پند ما زمانها
ما را نماند در کام، دیگر اثر ز دندان
این سفره را فشاندیم، زین خورده استخوانها
چون پیریم شکسته است در یکدگر ببینید
چندین بخود مباشید مغرور ای جوانها
واعظ مدار صحبت، اکنون به هرزه گوییست
در عهد ما خموشی حرفیست بر زبانها
برخورد بزن دو روزی ای برق خان و مانها
چون ناوک فغانم، هردم ز دل نخیزد؟
قد از کشاکش چرخ، گردید چون کمانها
باز سفید پیری اینک رسید ز آن رو
مرغان عقل و حس رم کردند از آشیانها
موی سفید نبود، ما را به سر ز پیری
بهر سفید گوییست در پند ما زمانها
ما را نماند در کام، دیگر اثر ز دندان
این سفره را فشاندیم، زین خورده استخوانها
چون پیریم شکسته است در یکدگر ببینید
چندین بخود مباشید مغرور ای جوانها
واعظ مدار صحبت، اکنون به هرزه گوییست
در عهد ما خموشی حرفیست بر زبانها