عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح بهرامشاه
خواجه غلط کرده است در چه؟ در ابروی او
زان که نسازد همی قبلهٔ دل سوی او
قبلهٔ عقلست و نقل پیچ و خم زلف او
دایهٔ حورست و روح بوی خوش و خوی او
شیر فلک را شدست از پی کسب شرف
مسجد حاجت روا خاک سر کوی او
تاز دو عید و یکی قدر چه خیزد ترا
عید همی بین و قدر در شکن موی او
بر سر کوی دل آی تا یابد یک دمی
رحمت درمان این زحمت داروی او
جادو اگر در بهشت نبود پس در رخش
از چه بهشتی شدست نرگس جادوی او
سایهٔ گیسوش را دار غنیمت که دل
کیسه بسی دوختست در خم گیسوی او
شیر فلک شد به شرط روبه بازی از آنک
تا به کف آرد مگر چشم چو آهوی او
قبله اگر چه بسیست از پی احرام دل
چشم سنایی نساخت قبله جز ابروی او
شد ز پی دین و جاه چون سم شبدیز شاه
سجدهگه و قبلهگاه دایرهٔ روی او
سلطان بهرامشاه آنکه گه زور هست
گردن گردان زدن بازی بازوی او
از پی تشریف خویش در همه چین و ختا
بچهٔ یک ترک نیست ناشده هندوی او
زان که نسازد همی قبلهٔ دل سوی او
قبلهٔ عقلست و نقل پیچ و خم زلف او
دایهٔ حورست و روح بوی خوش و خوی او
شیر فلک را شدست از پی کسب شرف
مسجد حاجت روا خاک سر کوی او
تاز دو عید و یکی قدر چه خیزد ترا
عید همی بین و قدر در شکن موی او
بر سر کوی دل آی تا یابد یک دمی
رحمت درمان این زحمت داروی او
جادو اگر در بهشت نبود پس در رخش
از چه بهشتی شدست نرگس جادوی او
سایهٔ گیسوش را دار غنیمت که دل
کیسه بسی دوختست در خم گیسوی او
شیر فلک شد به شرط روبه بازی از آنک
تا به کف آرد مگر چشم چو آهوی او
قبله اگر چه بسیست از پی احرام دل
چشم سنایی نساخت قبله جز ابروی او
شد ز پی دین و جاه چون سم شبدیز شاه
سجدهگه و قبلهگاه دایرهٔ روی او
سلطان بهرامشاه آنکه گه زور هست
گردن گردان زدن بازی بازوی او
از پی تشریف خویش در همه چین و ختا
بچهٔ یک ترک نیست ناشده هندوی او
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۶ - در رثای ابوالمعالی احمد بن یوسف
رفت قاضی بلمعالی ای سنایی آه کو
همچو دل جانت بر آن صدر جهان همراه کو
خود گرفتم صد هزاران آه کردی لیک باز
چون مریدان جان بر آوردن به پیش آه کو
از پی آن تیز خاطر قد کمان کردی ز غم
پس چو تیر اندر کمان در وی دل یکتاه کو
آفتابی بود یوسف بلمعالی ماه او
گر فرو رفت آفتاب ای قوم باری ماه کو
بی جمال و زیب و فر و رونق و ترتیب او
آنهمه نو زیب و باخیر و فراخی گاه کو
نطع پر اسب و پیاده پیل و فرزین و رخست
کار اینها شاه دارد در میانه شاه کو
خود گرفته هر کسی جویند صدر و منبرش
هم نیابند ار بیابند آن جمال و جاه کو
پایشان چون رای او وقت صلات سخت کو
دستشان چون عمر او وقت قضا کوتاه کو
گمرهان پست همت را ز تیر «لا الاه»
رهنمای و داعی میدان «الا الاه» کو
هر زمان گویی که تخت و افسرش اینجاستی
چند گویی تخت و افسر اول این گو: شاه کو
حملهٔ شیر آزمودن سست شد در رنج تو
روبهت زندهست باری حیلهٔ روباه کو
ماند محراب و قضا را اسم مردی مرد کو
هست راه کهکشان را نام برگی کاه کو
هر سری خواهد ببوسید آستان جاه تو
لیک از بس جان پاکان پای کس را راه کو
یوسف ما بود چاهی لیک گشت از بهر چاه
هیچ یوسف را ورای چرخ هشتم جاه کو
همچو دل جانت بر آن صدر جهان همراه کو
خود گرفتم صد هزاران آه کردی لیک باز
چون مریدان جان بر آوردن به پیش آه کو
از پی آن تیز خاطر قد کمان کردی ز غم
پس چو تیر اندر کمان در وی دل یکتاه کو
آفتابی بود یوسف بلمعالی ماه او
گر فرو رفت آفتاب ای قوم باری ماه کو
بی جمال و زیب و فر و رونق و ترتیب او
آنهمه نو زیب و باخیر و فراخی گاه کو
نطع پر اسب و پیاده پیل و فرزین و رخست
کار اینها شاه دارد در میانه شاه کو
خود گرفته هر کسی جویند صدر و منبرش
هم نیابند ار بیابند آن جمال و جاه کو
پایشان چون رای او وقت صلات سخت کو
دستشان چون عمر او وقت قضا کوتاه کو
گمرهان پست همت را ز تیر «لا الاه»
رهنمای و داعی میدان «الا الاه» کو
هر زمان گویی که تخت و افسرش اینجاستی
چند گویی تخت و افسر اول این گو: شاه کو
حملهٔ شیر آزمودن سست شد در رنج تو
روبهت زندهست باری حیلهٔ روباه کو
ماند محراب و قضا را اسم مردی مرد کو
هست راه کهکشان را نام برگی کاه کو
هر سری خواهد ببوسید آستان جاه تو
لیک از بس جان پاکان پای کس را راه کو
یوسف ما بود چاهی لیک گشت از بهر چاه
هیچ یوسف را ورای چرخ هشتم جاه کو
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۰
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۲ - در رثای امیر معزی
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲
حریف غالب اولاد ساقی کوثر
که بود شیوهٔ او قسمت شراب سخا
چراغ بزم صفا شاه قاسمی که چو مهر
جهان فروزی او ذرهای نداشت خفا
خمار شیب چو امسال سر گرانش کرد
رساند ساقی دوران به او شراب صبی
زمانه تا سر سالش اگر امان دادی
وزو سه ماه دگر زیب داشتی دنیا
خرد هر آینه گفتی برای تاریخش
کشیده جام اجل شاه قاسم مولا
که بود شیوهٔ او قسمت شراب سخا
چراغ بزم صفا شاه قاسمی که چو مهر
جهان فروزی او ذرهای نداشت خفا
خمار شیب چو امسال سر گرانش کرد
رساند ساقی دوران به او شراب صبی
زمانه تا سر سالش اگر امان دادی
وزو سه ماه دگر زیب داشتی دنیا
خرد هر آینه گفتی برای تاریخش
کشیده جام اجل شاه قاسم مولا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶ - در مدح شاه طهماسب
دولت چو سر به ذروه فتح و ظفر کشید
وز رخ گشود شاهدا من و امان نقاب
بر مسندسرور مکین شاه کامران
دارای آفتاب سریر فلک جناب
تسکین دهندهٔ فتن آخر الزمان
شویندهٔ رخ ظفر از گرد انقلاب
طهماسب خان پناه جهان شاه شه نشان
پرگاردار نقطهٔ کل نقد بوتراب
از یک طرف همای همایون که کام دهر
جست از رکاب بوسی او گشت کامیاب
از جانب دگر خلف پادشاه روم
از پایبوس او سر خود سود بر سحاب
تاریخ آن قران طلبیدم ز عقل گفت
بوسید کامجوی جهان شاه را رکاب
تاریخ این مقارنه کردم سوال گفت
ماهی عجب رسید به پابوس آفتاب
وز رخ گشود شاهدا من و امان نقاب
بر مسندسرور مکین شاه کامران
دارای آفتاب سریر فلک جناب
تسکین دهندهٔ فتن آخر الزمان
شویندهٔ رخ ظفر از گرد انقلاب
طهماسب خان پناه جهان شاه شه نشان
پرگاردار نقطهٔ کل نقد بوتراب
از یک طرف همای همایون که کام دهر
جست از رکاب بوسی او گشت کامیاب
از جانب دگر خلف پادشاه روم
از پایبوس او سر خود سود بر سحاب
تاریخ آن قران طلبیدم ز عقل گفت
بوسید کامجوی جهان شاه را رکاب
تاریخ این مقارنه کردم سوال گفت
ماهی عجب رسید به پابوس آفتاب
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - در ماده تاریخ فوت فرماید
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - وله ایضا
خورشید آسمان وزارت که روی ملک
آئینهوش ز صیقل عدلش منور است
سلطان بارگاه سیادت که عهد او
پاینده دار دولت آل پیامبر است
آن داور زمانه که دارائی جهان
برقد کبریاش لباس محقر است
آن والی زمانه که کوس ولای او
یکباره هر که زد دو جهانش مسخر است
یعنی امین دین محمد که نام او
بر لوح دل نشستهتر از سکه بر زر است
بودش به من گمان خطائی که ذات من
در ارتکاب آن ز ملک بیگنهتر است
با آن که داده بود به خود مدتی قرار
کاظهار آن مخالف تمکین و لنگر است
زانجا که نکته پروری طبع شوخ اوست
زانجا که شوخ طبعی آن نکتهپرور است
صندوق نار دوش فرستاد بهر من
یعنی که مجرمی و تو را نار در خور است
آئینهوش ز صیقل عدلش منور است
سلطان بارگاه سیادت که عهد او
پاینده دار دولت آل پیامبر است
آن داور زمانه که دارائی جهان
برقد کبریاش لباس محقر است
آن والی زمانه که کوس ولای او
یکباره هر که زد دو جهانش مسخر است
یعنی امین دین محمد که نام او
بر لوح دل نشستهتر از سکه بر زر است
بودش به من گمان خطائی که ذات من
در ارتکاب آن ز ملک بیگنهتر است
با آن که داده بود به خود مدتی قرار
کاظهار آن مخالف تمکین و لنگر است
زانجا که نکته پروری طبع شوخ اوست
زانجا که شوخ طبعی آن نکتهپرور است
صندوق نار دوش فرستاد بهر من
یعنی که مجرمی و تو را نار در خور است
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - قطعه
ای فلک آستان که خاک درت
تارک آرای خلق ایام است
وی قمر پاسبان که گرد رهت
توتیا بخش چشم اجرام است
توسن سرکش سپهر بلند
رایض دولت تو را رام است
خادمان رفیع قدر تو را
تخت افلاک تحت اقدام است
یکی از خیل تیغ بندانت
که ز دور ایستاده بهرام است
بندهٔ پیرتوست کیوان لیک
زهرهات در طلایه بام است
رفعت آسمان اساس تو را
پایهٔ برتر ز حد افهام است
عصمت ممتنع قیاس تو را
امتناع از قیاس اوهام است
پایهٔ عونت آن ستوده ستون
پشت ایمان ورکن اسلام است
دین حق بس که دارد از تو رواج
کافر اندر شکست اصنام است
در صفات تو ای فرشتهٔ صفات
عاجز است این زبان که در کام است
به کدامین زبان کنم آغاز
وصف ذاتت که حیرت انجام است
حوری در لباس انسانی
ملکی و تو را پری نام است
در مثال رخت مصور را
لرزه در کلک معجز ارقام است
زان که تصویر صورتی که تو راست
کار صورت نگار ارجام است
بر درت هر کمینه خادمهای
که ز صبح ایستاده تا شام است
هست مخدومهٔ زمین و زمان
کاسمانش یکی ز خدام است
مهر پا مینهد چه در حرمت
تا به شب لرزهاش براندام است
ای شه انس و جان که جان مرا
ز التفات تو در تن آرام است
تنم از ضعف گرچه شد الفی
در سجود تو آن الف لام است
دلم آن آهوی حرم شب و روز
از طواف درت در احرام است
وز حسد خاک میکند بر سر
تن که دور از درت به ناکام است
خطه خاطر همایونت
که گذرگاه پیک و الهام است
همه سری در آن چه دارد راه
پس چه حاجت به عرض و اعلام است
منم آن مادح فدائی تو
که ز من تا نصیر یک گام است
نه از آن فرقهام که بهر طمع
مدحشان جمله دانه و دام است
یا زبان نیازشان هر دم
خواهشی با هزار ابرام است
خواهش محتشم توجه توست
که دوای جمیع آلام است
گرچه ناکامی که هست مرا
در پی آن جهان جهان کام است
ورچه انعام خاص پی در پی
از تو نسبت به حال من عام است
این که دانستهای مرا سگ خویش
بهتر از صد هزار انعام است
تارک آرای خلق ایام است
وی قمر پاسبان که گرد رهت
توتیا بخش چشم اجرام است
توسن سرکش سپهر بلند
رایض دولت تو را رام است
خادمان رفیع قدر تو را
تخت افلاک تحت اقدام است
یکی از خیل تیغ بندانت
که ز دور ایستاده بهرام است
بندهٔ پیرتوست کیوان لیک
زهرهات در طلایه بام است
رفعت آسمان اساس تو را
پایهٔ برتر ز حد افهام است
عصمت ممتنع قیاس تو را
امتناع از قیاس اوهام است
پایهٔ عونت آن ستوده ستون
پشت ایمان ورکن اسلام است
دین حق بس که دارد از تو رواج
کافر اندر شکست اصنام است
در صفات تو ای فرشتهٔ صفات
عاجز است این زبان که در کام است
به کدامین زبان کنم آغاز
وصف ذاتت که حیرت انجام است
حوری در لباس انسانی
ملکی و تو را پری نام است
در مثال رخت مصور را
لرزه در کلک معجز ارقام است
زان که تصویر صورتی که تو راست
کار صورت نگار ارجام است
بر درت هر کمینه خادمهای
که ز صبح ایستاده تا شام است
هست مخدومهٔ زمین و زمان
کاسمانش یکی ز خدام است
مهر پا مینهد چه در حرمت
تا به شب لرزهاش براندام است
ای شه انس و جان که جان مرا
ز التفات تو در تن آرام است
تنم از ضعف گرچه شد الفی
در سجود تو آن الف لام است
دلم آن آهوی حرم شب و روز
از طواف درت در احرام است
وز حسد خاک میکند بر سر
تن که دور از درت به ناکام است
خطه خاطر همایونت
که گذرگاه پیک و الهام است
همه سری در آن چه دارد راه
پس چه حاجت به عرض و اعلام است
منم آن مادح فدائی تو
که ز من تا نصیر یک گام است
نه از آن فرقهام که بهر طمع
مدحشان جمله دانه و دام است
یا زبان نیازشان هر دم
خواهشی با هزار ابرام است
خواهش محتشم توجه توست
که دوای جمیع آلام است
گرچه ناکامی که هست مرا
در پی آن جهان جهان کام است
ورچه انعام خاص پی در پی
از تو نسبت به حال من عام است
این که دانستهای مرا سگ خویش
بهتر از صد هزار انعام است
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - وله ایضا
ای فلک حشمت که در دکان نظم محتشم
به ز مدح مشتری گیر تو یک پرگاله نیست
وان عروسان را که در عقد تو میآرد به نظم
هیچ یک را احتیاج صنعت دلاله نیست
نطقش از شیرینی در ثنایت مینهد
بر سر هم آن قدر شکر که در بنگاله نیست
با دگر اشعار کز پی میرسد این قطعه هست
کاغذی باوی که کوتاهیش در دنباله نیست
آن قدر در کز ثنایت دردل ذخار اوست
بر گل صد برگ سوری صد یک آن ژاله نیست
ابر طبعش بس که حالا مستعد بارش است
هیچ ماهی بر سپهر فکرتش بیهاله نیست
او چو در جولان گه صد سالهٔ مدحت پا نهاد
وین سخن بیاصل مثل شعلهٔ جواله نیست
وجه انعامش که مرقوم است و مجری در برات
همچو احسان دگر یاران چرا هر ساله نیست
به ز مدح مشتری گیر تو یک پرگاله نیست
وان عروسان را که در عقد تو میآرد به نظم
هیچ یک را احتیاج صنعت دلاله نیست
نطقش از شیرینی در ثنایت مینهد
بر سر هم آن قدر شکر که در بنگاله نیست
با دگر اشعار کز پی میرسد این قطعه هست
کاغذی باوی که کوتاهیش در دنباله نیست
آن قدر در کز ثنایت دردل ذخار اوست
بر گل صد برگ سوری صد یک آن ژاله نیست
ابر طبعش بس که حالا مستعد بارش است
هیچ ماهی بر سپهر فکرتش بیهاله نیست
او چو در جولان گه صد سالهٔ مدحت پا نهاد
وین سخن بیاصل مثل شعلهٔ جواله نیست
وجه انعامش که مرقوم است و مجری در برات
همچو احسان دگر یاران چرا هر ساله نیست
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان مرادخان گوید
حبذا مرز و بوم دارالمرز
که به خلد از شرف مقابل شد
چه شرف این که چون ز اقبالش
لطف پروردگار شامل شد
میر سلطان مرادخان آن جا
از سپهر وجود نازل شد
خاتم ملک کرد چون در دست
حاتم او را کمینه سایل شد
در عموم رسوم معدلتش
رسم ظلم از زمانه زایل شد
قصه کوته عروس دولت را
عقد بند آن خدیو عادل شد
بعد از آن داد ایزدش خلفی
که به عهد شباب کامل شد
چو خلف آن نتیجهٔ اقبال
کز شرف قبلهٔ قبایل شد
حضرت میرزا محمد خان
که سرو سرور اماثل شد
هم طرازندهٔ مجالس گشت
هم فروزندهٔ محافل شد
چون برای بقای نسل شریف
طبع آن مه به زهره مایل شد
زان محیط جلال هم گوهری
متوجه به سوی ساحل شد
چه گوهر آن که در بهای دو کون
قیمتش صد خزانه فاضل شد
وارث ملک میرشاهی خان
که به شاهیش دهر قایل شد
حاصل آن ماه افتاب نژاد
چون به ملک وجود واصل شد
بهر سال ولادتش گفتم
ماهی از آفتاب حاصل شد
که به خلد از شرف مقابل شد
چه شرف این که چون ز اقبالش
لطف پروردگار شامل شد
میر سلطان مرادخان آن جا
از سپهر وجود نازل شد
خاتم ملک کرد چون در دست
حاتم او را کمینه سایل شد
در عموم رسوم معدلتش
رسم ظلم از زمانه زایل شد
قصه کوته عروس دولت را
عقد بند آن خدیو عادل شد
بعد از آن داد ایزدش خلفی
که به عهد شباب کامل شد
چو خلف آن نتیجهٔ اقبال
کز شرف قبلهٔ قبایل شد
حضرت میرزا محمد خان
که سرو سرور اماثل شد
هم طرازندهٔ مجالس گشت
هم فروزندهٔ محافل شد
چون برای بقای نسل شریف
طبع آن مه به زهره مایل شد
زان محیط جلال هم گوهری
متوجه به سوی ساحل شد
چه گوهر آن که در بهای دو کون
قیمتش صد خزانه فاضل شد
وارث ملک میرشاهی خان
که به شاهیش دهر قایل شد
حاصل آن ماه افتاب نژاد
چون به ملک وجود واصل شد
بهر سال ولادتش گفتم
ماهی از آفتاب حاصل شد
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - وله ایضا
خان جم جاه پادشاه منش
ملک کامکار ملک وجود
آسمان سداد و بحر و داد
نسخهٔ لطف کردگار ودود
سر گردنکشان محمدخان
که کنندش سران به طول سجود
آن که حزمش به صولجان ظفر
گوی نصرت ز کائنات ربود
وانکه از کشتزار هستی خصم
همهٔ سرها به داس تیغ درود
قبه بر روی نیلگون سپرش
آفتابست بر سپهر کبود
دست صد پیل ساز بسته به چوب
تیغ او در دو نیمه کردن خود
در هر ملک را که حادثه بست
او به مفتاح تیغ تیز گشود
گر بود پرتوی ز تربیتش
زنگ ظلمت توان ز دود زدود
به نسیم حمایتش شاید
گل دماند ز آتش نمرود
هست اگر صدهزار میر و ملک
او پناه عساکر است و جنود
حاصل آن خان کامران که سزاست
در امیری به خسرویش ستود
در زمانی که محتشم میکرد
قلم اندر ثنایش غالیه سود
زیب دیوان به نام او میداد
از ورود ثنا و مدح و درود
آمدند از سفر دو خواهنده
بر سر آن اسیر غم فرسود
در محلی که برنمیآمد
هفته هفته ز مطبخ او دود
وان قدر زر نداشت در کیسه
که گدائی شود بدان خوشنود
داشت اما قراضهای در قم
که نه معدوم بود و نه موجود
پیش شخصی که با وجود سند
راه آن کار صرف میپیمود
دیگری چون نبود کان زر را
بتواند به حکم نقد نمود
التماس وجود دادن آن
کرد از آن پادشاه کشور جود
وز زبان مبارکش با آن
مژدهٔ لطف خاص نیز شنود
پس از آن قابضان روح که هست
راه مهلت به عهد شه مسدود
به یکی وعدهٔ زرقم کرد
که وصولش ز ممکنات نبود
به یکی وعدهٔ زر نواب
که یقین میرسد نه دیر و نه زود
لیک در وجه نقد و نسیه چو هست
آن قدر فرق کز زیان تا سود
هر دو بستند دل در آن مبلغ
که خداوند وعده میفرمود
حالیا بر در سرای فقیر
که به دو دولت است قیراندود
بر سر این دو زر که در عدمند
یکی اما نهاده رو بوجود
یک دگر را عجب اگر نکشند
این دو کم صبر و پر شتاب حسود
وارثان تا ز راه دور آیند
ز پی آن دو منبع موعود
از پی کفن دفنشان باید
قرض دیگر بر آن دو قرض افزود
ملک کامکار ملک وجود
آسمان سداد و بحر و داد
نسخهٔ لطف کردگار ودود
سر گردنکشان محمدخان
که کنندش سران به طول سجود
آن که حزمش به صولجان ظفر
گوی نصرت ز کائنات ربود
وانکه از کشتزار هستی خصم
همهٔ سرها به داس تیغ درود
قبه بر روی نیلگون سپرش
آفتابست بر سپهر کبود
دست صد پیل ساز بسته به چوب
تیغ او در دو نیمه کردن خود
در هر ملک را که حادثه بست
او به مفتاح تیغ تیز گشود
گر بود پرتوی ز تربیتش
زنگ ظلمت توان ز دود زدود
به نسیم حمایتش شاید
گل دماند ز آتش نمرود
هست اگر صدهزار میر و ملک
او پناه عساکر است و جنود
حاصل آن خان کامران که سزاست
در امیری به خسرویش ستود
در زمانی که محتشم میکرد
قلم اندر ثنایش غالیه سود
زیب دیوان به نام او میداد
از ورود ثنا و مدح و درود
آمدند از سفر دو خواهنده
بر سر آن اسیر غم فرسود
در محلی که برنمیآمد
هفته هفته ز مطبخ او دود
وان قدر زر نداشت در کیسه
که گدائی شود بدان خوشنود
داشت اما قراضهای در قم
که نه معدوم بود و نه موجود
پیش شخصی که با وجود سند
راه آن کار صرف میپیمود
دیگری چون نبود کان زر را
بتواند به حکم نقد نمود
التماس وجود دادن آن
کرد از آن پادشاه کشور جود
وز زبان مبارکش با آن
مژدهٔ لطف خاص نیز شنود
پس از آن قابضان روح که هست
راه مهلت به عهد شه مسدود
به یکی وعدهٔ زرقم کرد
که وصولش ز ممکنات نبود
به یکی وعدهٔ زر نواب
که یقین میرسد نه دیر و نه زود
لیک در وجه نقد و نسیه چو هست
آن قدر فرق کز زیان تا سود
هر دو بستند دل در آن مبلغ
که خداوند وعده میفرمود
حالیا بر در سرای فقیر
که به دو دولت است قیراندود
بر سر این دو زر که در عدمند
یکی اما نهاده رو بوجود
یک دگر را عجب اگر نکشند
این دو کم صبر و پر شتاب حسود
وارثان تا ز راه دور آیند
ز پی آن دو منبع موعود
از پی کفن دفنشان باید
قرض دیگر بر آن دو قرض افزود
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - وله ایضا در رثاء
میر حیدر گوهر درج ورع
کز عدم نامد نظیرش در وجود
بس که قابل بود در آغاز عمر
از هدایت بر رخش درها گشود
گشت اکرم نزد حق کاندر رخش
نور عندالله اتقیکم نمود
زبدهٔ ساداتش ار خوانم رواست
کز همه گوی صلاحیت ربود
حجت این بس کز ندای ارجعی
مژده گلگشت جنت چون شنود
بهر تاریخش یکی از غیب گفت
میر حیدر زبدهٔ سادات بود
کز عدم نامد نظیرش در وجود
بس که قابل بود در آغاز عمر
از هدایت بر رخش درها گشود
گشت اکرم نزد حق کاندر رخش
نور عندالله اتقیکم نمود
زبدهٔ ساداتش ار خوانم رواست
کز همه گوی صلاحیت ربود
حجت این بس کز ندای ارجعی
مژده گلگشت جنت چون شنود
بهر تاریخش یکی از غیب گفت
میر حیدر زبدهٔ سادات بود
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - قطعه