عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰ - بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد
کشتن آن مرد بر دست حکیم
نه پی اومید بود و نه ز بیم
او نکشتش از برای طبع شاه
تا نیامد امر و الهام اله
آن پسر را کش خضر ببرید حلق
سر آن را در نیابد عام خلق
آن که از حق یابد او وحی و جواب
هرچه فرماید، بود عین صواب
آن که جان بخشد، اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
همچو اسماعیل پیشش سر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده
تا بماند جانت خندان تا ابد
همچو جان پاک احمد با احد
عاشقان آن گه شراب جان کشند
که به دست خویش خوبانشان کشند
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد
تو گمان بردی که کرد آلودگی
در صفا غش کی هلد پالودگی؟
بهر آن است این ریاضت، وین جفا
تا برآرد کوره از نقره جفا
بهر آن است امتحان نیک و بد
تا بجوشد، بر سر آرد زر زبد
گر نبودی کارش الهام اله
او سگی بودی دراننده، نه شاه
پاک بود از شهوت و حرص و هوا
نیک کرد او، لیک نیک بد نما
گر خضر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست
وهم موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوب، تو بی‌پر مپر
آن گل سرخ است، تو خونش مخوان
مست عقل است او، تو مجنونش مخوان
گر بدی خون مسلمان کام او
کافرم گر بردمی من نام او
می‌بلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی
شاه بود و شاه بس آگاه بود
خاص بود و خاصۀ الله بود
آن کسی را کش چنین شاهی کشد
سوی بخت و بهترین جاهی کشد
گر ندیدی سود او در قهر او
کی شدی آن لطف مطلق قهرجو؟
بچه می‌لرزد از آن نیش حجام
مادر مشفق در آن دم شادکام
نیم جان بستاند و صد جان دهد
آن چه در وهمت نیاید، آن دهد
تو قیاس از خویش می‌گیری، ولیک
دور دور افتاده‌یی، بنگر تو نیک
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶ - متابعت نصاری وزیر را
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام؟
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش می‌پنداشتند
او به سر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین
صد هزاران دام و دانه‌ست ای خدا
ما چو مرغان حریص بی‌نوا
دم به دم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
می‌رهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی می‌رویم ای بی‌نیاز
ما درین انبار گندم می‌کنیم
گندم جمع آمده گم می‌کنیم
می‌نیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زده‌ست
وز فنش انبار ما ویران شده‌ست
اول ای جان دفع شر موش کن
وان گهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
ریزه‌ریزه صدق هر روزه چرا
جمع می‌ناید درین انبار ما؟
بس ستاره‌ی آتش از آهن جهید
وان دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
می‌نهد انگشت بر استارگان
می‌کشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی ازان دزد لئیم؟
هر شبی از دام تن ارواح را
می‌رهانی، می‌کنی الواح را
می‌رهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان، نه حاکم و محکوم کس
شب ز زندان بی‌خبر زندانیان
شب ز دولت بی‌خبر سلطانیان
نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیال این فلان و آن فلان
حال عارف این بود بی‌خواب هم
گفت ایزد هم رقود زین مرم
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب
آن که او پنجه نبیند در رقم
فعل پندارد به جنبش از قلم
شمه‌یی زین حال عارف وانمود
عقل را هم خواب حسی درربود
رفته در صحرای بی‌چون جانشان
روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفیری باز دام اندر کشی
جمله را در داد و در داور کشی
چون که نور صبح‌دم سر بر زند
کرکس زرین گردون پر زند
فالق الاصباح اسرافیل‌وار
جمله را در صورت آرد زان دیار
روح‌های منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند
اسپ جان‌ها را کند عاری ز زین
سر النوم اخو الموت است این
لیک بهر آن که روز آیند باز
بر نهد بر پایشان بند دراز
تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار
کاش چون اصحاب کهف این روح را
حفظ کردی یا چو کشتی نوح را
تا ازین طوفان بیداری و هوش
وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش
ای بسی اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان
یار با او غار با او در سرود
مهر بر چشم است و بر گوشت، چه سود؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۲ - تخلیط وزیر در احکام انجیل
ساخت طوماری به نام هر یکی
نقش هر طومار دیگر مسلکی
حکم‌های هر یکی نوعی دگر
این خلاف آن ز پایان تا به سر
در یکی راه ریاضت را و جوع
رکن توبه کرده و شرط رجوع
در یکی گفته ریاضت سود نیست
اندرین ره مخلصی جز جود نیست
در یکی گفته که جوع و جود تو
شرک باشد از تو با معبود تو
جز توکل، جز که تسلیم تمام
در غم و راحت، همه مکر است و دام
در یکی گفته که واجب خدمت است
ورنه اندیشه‌ی توکل تهمت است
در یکی گفته که امر و نهی‌هاست
بهر کردن نیست، شرح عجز ماست
تا که عجز خود ببینیم اندر آن
قدرت او را بدانیم آن زمان
در یکی گفته که عجز خود مبین
کفر نعمت کردن است آن عجز هین
قدرت خود بین که این قدرت ازوست
قدرت تو نعمت او دان که هوست
در یکی گفته کزین دو بر گذر
بت بود هرچه بگنجد در نظر
در یکی گفته مکش این شمع را
کین نظر چون شمع آمد جمع را
از نظر چون بگذری و از خیال
کشته باشی نیم شب شمع وصال
در یکی گفته بکش، باکی مدار
تا عوض بینی نظر را صد هزار
که ز کشتن شمع جان افزون شود
لیلی‌ات از صبر تو مجنون شود
ترک دنیا هرکه کرد از زهد خویش
بیش آید پیش او دنیا و بیش
در یکی گفته که آن چت داد حق
بر تو شیرین کرد در ایجاد حق
بر تو آسان کرد و خوش آن را بگیر
خویشتن را در میفکن در زحیر
در یکی گفته که بگذار آن خود
کان قبول طبع تو رد است و بد
راه‌های مختلف آسان شده‌ست
هر یکی را ملتی چون جان شده‌ست
گر میسر کردن حق ره بدی
هر جهود و گبر ازو آگه بدی
در یکی گفته میسر آن بود
که حیات دل، غذای جان بود
هرچه ذوق طبع باشد چون گذشت
بر نه آرد، همچو شوره، ریع و کشت
جز پشیمانی نباشد ریع او
جز خسارت پیش نارد بیع او
آن میسر نبود اندر عاقبت
نام او باشد معسر عاقبت
تو معسر از میسر باز دان
عاقبت بنگر جمال این و آن
در یکی گفته که استادی طلب
عاقبت‌بینی نیابی در حسب
عاقبت دیدند هرگون ملتی
لاجرم گشتند اسیر زلتی
عاقبت دیدن نباشد دست‌باف
ورنه کی بودی ز دین‌ها اختلاف؟
در یکی گفته که استا هم تویی
زان که استا را شناسا هم تویی
مرد باش و سخرهٔ مردان مشو
رو سر خود گیر و سرگردان مشو
در یکی گفته که این جمله یکی‌ست
هرکه او دو بیند احول مردکی‌ست
در یکی گفته که صد یک چون بود؟
این که اندیشد؟ مگر مجنون بود
هر یکی قولی‌ست ضد همدگر
چون یکی باشد؟ یکی زهر و شکر؟
تا ز زهر و از شکر در نگذری
کی تو از گلزار وحدت بو بری؟
این نمط وین نوع ده طومار و دو
بر نوشت آن دین عیسی را عدو
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۴ - بیان خسارت وزیر درین مکر
همچو شه نادان و غافل بد وزیر
پنجه می‌زد با قدیم ناگزیر
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چون که چشمت را به خود بینا کند
گر جهان پیشت بزرگ و بی‌بنی‌ست
پیش قدرت ذره‌یی می‌دان که نیست
این جهان خود حبس جان‌های شماست
هین، روید آن سو که صحرای شماست
این جهان محدود و آن خود بی‌حد است
نقش و صورت پیش آن معنی سد است
صدهزاران نیزۀ فرعون را
درشکست از موسی‌یی با یک عصا
صدهزاران طب جالینوس بود
پیش عیسی و دمش افسوس بود
صدهزاران دفتر اشعار بود
پیش حرف امی‌یی ‌آن عار بود
با چنین غالب خداوندی کسی
چون نمیرد گر نباشد او خسی؟
بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او
فهم و خاطر تیز کردن نیست راه
جز شکسته می‌نگیرد فضل شاه
ای بسا گنج آگنان کنجکاو
کان خیال ‌اندیش را شد ریش گاو
گاو که بود تا تو ریش او شوی؟
خاک چه بود تا حشیش او شوی؟
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خدا و زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن نه مسخ است ای عنود؟
روح می‌بردت سوی چرخ برین
سوی آب و گل شدی در اسفلین
خویشتن را مسخ کردی زین سفول
زان وجودی که بد آن رشک عقول
پس ببین کین مسخ کردن چون بود؟
پیش آن مسخ این به غایت دون بود
اسب همت سوی اختر تاختی
آدم مسجود را نشناختی
آخر آدم‌زاده‌‌یی ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف؟
چند گویی من بگیرم عالمی
این جهان را پر کنم از خود همی؟
گر جهان پر برف گردد سر به سر
تاب خور بگدازدش با یک نظر
وزر او و صد وزیر و صدهزار
نیست گرداند خدا از یک شرار
عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهرآب را شربت کند
آن گمان ‌انگیز را سازد یقین
مهرها رویاند از اسباب کین
پرورد در آتش ابراهیم را
ایمنی روح سازد بیم را
از سبب سوزیش من سودایی‌ام
در خیالاتش چو سوفسطایی‌ام
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۶ - دفع گفتن وزیر مریدان را
گفت هان ای سخرگان گفت و گو
وعظ و گفتار زبان و گوش جو
پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید
پنبۀ آن گوش سر گوش سر است
تا نگردد این کر، آن باطن کر است
بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید
تا به گفت و گوی بیداری دری
تو ز گفت خواب، بویی کی بری؟
سیر بیرونی‌ست قول و فعل ما
سیر باطن هست بالای سما
حس خشکی دید کز خشکی بزاد
عیسی جان پای بر دریا نهاد
سیر جسم خشک بر خشکی فتاد
سیر جان پا در دل دریا نهاد
چون که عمر اندر ره خشکی گذشت
گاه کوه و گاه دریا، گاه دشت
آب حیوان از کجا خواهی تو یافت؟
موج دریا را کجا خواهی شکافت؟
موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست
موج آبی محو و سکر است و فناست
تا درین سکری، از آن سکری تو دور
تا ازین مستی، از آن جامی نفور
گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن، هوش‌دار
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۷ - آتش کردن پادشاه جهود و بت نهادن پهلوی آتش کی هر که این بت را سجود کند از آتش برست
آن جهود سگ ببین چه رای کرد
پهلوی آتش بتی برپای کرد
کان که این بت را سجود آرد، برست
ور نیارد، در دل آتش نشست
چون سزای این بت نفس او نداد
از بت نفسش بتی دیگر بزاد
مادر بت‌ها، بت نفس شماست
زان‌که آن بت مار و این بت اژدهاست
آهن و سنگ است نفس و بت شرار
آن شرار از آب می‌گیرد قرار
سنگ و آهن زآب کی ساکن شود؟
آدمی با این دو کی ایمن بود؟
بت سیاهابه‌ست در کوزه نهان
نفس مر آب سیه را چشمه دان
آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس بتگر چشمه‌‌یی بر آب راه
صد سبو را بشکند یک پاره سنگ
وآب چشمه می‌زهاند بی‌درنگ
بت شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را، جهل‌ست جهل
صورت نفس ار بجویی ای پسر
قصۀ دوزخ بخوان با هفت در
هر نفس مکری و در هر مکر زان
غرقه صد فرعون با فرعونیان
در خدای موسی و موسیٰ گریز
آب ایمان را ز فرعونی مریز
دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر واره از بوجهل تن
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۸ - به سخن آمدن طفل درمیان آتش و تحریض کردن خلق را در افتادن بتش
یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت، وآتش اندر شعله بود
طفل ازو بستد، در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند
خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل انی لم امت
اندرآ ای مادر این جا من خوشم
گرچه در صورت میان آتشم
چشم‌بند است آتش از بهر حجاب
رحمت است این، سر برآورده ز جیب
اندرآ مادر ببین برهان حق
تا ببینی عشرت خاصان حق
اندرآ و آب بین، آتش ‌مثال
از جهانی کآتش است آبش مثال
اندرآ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش یافت سرو و یاسمین
مرگ می‌دیدم گه زادن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو
چون بزادم، رستم از زندان تنگ
در جهان خوش‌هوای خوب‌رنگ
من جهان را چون رحم دیدم کنون
چون درین آتش بدیدم این سکون
اندرین آتش بدیدم عالمی
ذره ذره اندرو عیسی‌دمی
نک جهان نیست ‌شکل هست ‌ذات
وان جهان هست شکل بی‌ثبات
اندرآ مادر به حق مادری
بین که این آذر ندارد آذری
اندرآ مادر که اقبال آمده‌ست
اندرآ مادر مده دولت ز دست
قدرت آن سگ بدیدی، اندر آ
تا ببینی قدرت و لطف خدا
من ز رحمت می‌کشانم پای تو
کز طرب خود نیستم پروای تو
اندرآ و دیگران را هم بخوان
کندر آتش شاه بنهاده‌ست خوان
اندر آیید ای مسلمانان همه
غیر عذب دین عذاب است آن همه
اندر آیید ای همه پروانه‌وار
اندرین بهره که دارد صد بهار
بانگ می‌زد در میان آن گروه
پر همی‌شد جان خلقان از شکوه
خلق خود را بعد ازان بی‌خویشتن
می‌فکندند اندر آتش، مرد و زن
بی‌موکل، بی‌کشش، از عشق دوست
زان که شیرین کردن هر تلخ ازوست
تا چنان شد کان عوانان خلق را
منع می‌کردند، کآتش درمیا
آن یهودی شد سیه‌رو و خجل
شد پشیمان، زین سبب بیماردل
کندر ایمان خلق عاشق‌تر شدند
در فنای جسم صادق‌تر شدند
مکر شیطان هم درو پیچید، شکر
دیو هم خود را سیه‌رو دید، شکر
آنچه می‌مالید در روی کسان
جمع شد در چهرۀ آن ناکس آن
آن که می‌درید جامه‌ی خلق چست
شد دریده آن او، ایشان درست
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۶ - ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر اجتهاد
قوم گفتندش که کسب از ضعف خلق
لقمۀ تزویر دان بر قدر حلق
نیست کسبی از توکل خوب‌تر
چیست از تسلیم خود محبوب‌تر؟
بس گریزند از بلا سوی بلا
بس جهند از مار سوی اژدها
حیله کرد انسان و حیله‌ش دام بود
آن که جان پنداشت، خون‌آشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیلۀ فرعون زین افسانه بود
صد هزاران طفل کشت آن کینه‌کش
وان که او می‌جست اندر خانه‌اش
دیدۀ ما چون بسی علت در اوست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز گردن بابا نبود
چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در کور و کبود
جان‌های خلق پیش از دست و پا
می‌پریدند از وفا اندر صفا
چون به امر اهبطوا بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
ما عیال حضرتیم و شیرخواه
گفت الخلق عیال للاله
آن که او از آسمان باران دهد
هم تواند کو ز رحمت نان دهد
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۷ - ترجیح نهادن شیر جهد را بر توکل
گفت شیر آری، ولی رب العباد
نردبانی پیش پای ما نهاد
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن این‌جا طمع خام
پای داری، چون کنی خود را تو لنگ؟
دست داری، چون کنی پنهان تو چنگ؟
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی‌زبان معلوم شد او را مراد
دست همچون بیل، اشارت‌های اوست
آخراندیشی، عبارت‌های اوست
چون اشارت‌هاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی
پس اشارت‌های اسرارت دهد
بار بردارد ز تو، کارت دهد
حاملی، محمول گرداند تو را
قابلی، مقبول گرداند تو را
قابل امر ویی، قایل شوی
وصل جویی، بعد ازان واصل شوی
سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکار آن نعمت بود
شکر قدرت، قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند
جبر تو خفتن بود در ره، مخسب
تا نبینی آن در و درگه مخسب
هان مخسب ای کاهل بی‌اعتبار
جز به زیر آن درخت میوه‌دار
تا که شاخ‌افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد
جبر و خفتن درمیان ره‌زنان
مرغ بی‌هنگام کی یابد امان؟
ور اشارت‌هاش را بینی‌زنی
مرد پنداری و چون بینی، زنی
این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود
زان‌که بی‌شکری بود شوم و شنار
می‌برد بی‌شکر را در قعر نار
گر توکل می‌کنی، در کار کن
کشت کن، پس تکیه بر جبار کن
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۸ - باز ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر جهد
جمله با وی بانگ‌ها برداشتند
کان حریصان که سبب‌ها کاشتند
صد هزار اندر هزار از مرد و زن
پس چرا محروم ماندند از زمن؟
صد هزاران قرن زآغاز جهان
همچو اژدرها گشاده صد دهان
مکرها کردند آن دانا گروه
که ز بن برکنده شد زان مکر کوه
کرد وصف مکرهاشان ذوالجلال
لتزول منه اقلال الجبال
جز که آن قسمت که رفت اندر ازل
روی ننمود از شکار و از عمل
جمله افتادند از تدبیر و کار
ماند کار و حکم‌های کردگار
کسب جز نامی مدان، ای نامدار
جهد جز وهمی مپندار ای عیار
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۵ - جواب خرگوش نخچیران را
گفت ای یاران حقم الهام داد
مر ضعیفی را قوی رایی فتاد
آنچه حق آموخت مر زنبور را
آن نباشد شیر را و گور را
خانه‌ها سازد پر از حلوای تر
حق برو آن علم را بگشاد در
آنچه حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آن گون حیله را؟
آدم خاکی ز حق آموخت علم
تا به هفتم آسمان افروخت علم
نام و ناموس ملک را در شکست
کوری آن کس که در حق درشک است
زاهد ششصد هزاران ساله را
پوزبندی ساخت آن گوساله را
تا نتاند شیر علم دین کشید
تا نگردد گرد آن قصر مشید
علم‌های اهل حس شد پوزبند
تا نگیرد شیر از آن علم بلند
قطرهٔ دل را یکی گوهر فتاد
کان به دریاها و گردون‌ها نداد
چند صورت آخر ای صورت‌پرست؟
جان بی‌معنیت از صورت نرست؟
گر به صورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بدی
نقش بر دیوار مثل آدم است
بنگر از صورت چه چیز او کم است؟
جان کم است آن صورت با تاب را
رو، بجو آن گوهر کم‌یاب را
شد سر شیران عالم جمله پست
چون سگ اصحاب را دادند دست
چه زیانستش از آن نقش نفور
چون که جانش غرق شد در بحر نور؟
وصف و صورت نیست اندر خامه‌ها
عالم و عادل بود در نامه‌ها
عالم و عادل همه معنی‌ست بس
کش نیابی در مکان و پیش و پس
می‌زند بر تن ز سوی لامکان
می‌نگنجد در فلک خورشید جان
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۲ - هم در بیان مکر خرگوش
 در شدن خرگوش بس تأخیر کرد
مکر را با خویشتن تقریر کرد
در ره آمد بعد تأخیر دراز
تا به گوش شیر گوید یک دو راز
تا چه عالم‌هاست در سودای عقل
تا چه با پهناست این دریای عقل
صورت ما اندرین بحر عذاب
می‌دود چون کاسه‌ها بر روی آب
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چون که پر شد طشت در وی غرق گشت
عقل پنهان است و ظاهر عالمی
صورت ما موج یا از وی نمی
هرچه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش
تا نبیند دل دهنده‌ی راز را
تا نبیند تیر دورانداز را
اسب خود را یاوه داند وز ستیز
می‌دواند اسب خود در راه تیز
اسب خود را یاوه داند آن جواد
واسب خود او را کشان کرده چو باد
در فغان و جست و جو آن خیره‌سر
هر طرف پرسان و جویان در به در
کان که دزدید اسب ما را، کو و کیست؟
این که زیر ران توست، ای خواجه چیست؟
آری، این اسب است، لیک این اسب کو؟
با خود آی ای شهسوار اسب ‌جو
جان ز پیدایی و نزدیکی‌ست گم
چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم
کی ببینی سرخ و سبز و فور را
تا نبینی پیش ازین سه نور را
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور آن رنگ‌ها روپوش تو
چون که شب آن رنگ‌ها مستور بود
پس بدیدی دید رنگ از نور بود
نیست دید رنگ بی‌نور برون
هم چنین رنگ خیال اندرون
این برون از آفتاب و از سها
وندرون از عکس انوار علا
نور نور چشم خود نور دل است
نور چشم از نور دل‌ها حاصل است
باز نور نور دل نور خداست
کو ز نور عقل و حس پاک و جداست
شب نبد نور و ندیدی رنگ را
پس به ضد نور پیدا شد تو را
دیدن نور است، آن‌گه دید رنگ
وین به ضد نور دانی بی‌درنگ
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوش‌دلی آید پدید
پس نهانی‌ها به ضد پیدا شود
چون که حق را نیست ضد، پنهان بود
که نظر بر نور بود، آن‌گه به رنگ
ضد به ضد پیدا بود، چون روم و زنگ
پس به ضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را می‌نماید در صدور
نور حق را نیست ضدی در وجود
تا به ضد او را توان پیدا نمود
لاجرم ابصار ما لا تدرکه
وهو یدرک، بین تو از موسی و که
صورت از معنی چو شیر از بیشه دان
یا چو آواز و سخن زاندیشه دان
این سخن وآواز از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت
از سخن وآواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بی‌صورتی آمد برون
باز شد کانا الیه راجعون
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی‌ست
مصطفی فرمود دنیا ساعتی‌ست
فکر ما تیری‌ست از هو در هوا
در هوا کی پاید؟ آید تا خدا
هر نفس نو می‌شود دنیا و ما
بی‌خبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نو نو می‌رسد
مستمری می‌نماید در جسد
آن ز تیزی مستمر شکل آمده‌ست
چون شرر کش تیز جنبانی به دست
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز
این درازی مدت از تیزی صنع
می‌نماید سرعت‌انگیزی صنع
طالب این سر اگر علامه‌یی‌ست
نک حسام‌الدین که سامی نامه‌یی‌ست
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۵ - پند دادن خرگوش نخچیران را کی بدین شاد مشوید
هین به ملک نوبتی شادی مکن
ای تو بسته‌ی نوبت، آزادی مکن
آن که ملکش برتر از نوبت تنند
برتر از هفت انجمش نوبت زنند
برتر از نوبت، ملوک باقی‌اند
دور دایم روح‌ها با ساقی‌اند
ترک این شرب ار بگویی یک دو روز
در کنی اندر شراب خلد پوز
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۹ - سوال کردن رسول روم از امیرالمؤمنین عمر رضی‌الله عنه
مرد گفتش کی امیرالمؤمنین
جان ز بالا چون درآمد در زمین؟
مرغ بی‌اندازه چون شد در قفص؟
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
بر عدم‌ها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید به جوش
از فسون او عدم‌ها زود زود
خوش معلق می‌زند سوی وجود
باز بر موجود افسونی چو خواند
زو دو اسبه در عدم موجود راند
گفت در گوش گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نکته‌ی مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند؟
کو چو مشک از دیدۀ خود اشک راند
تا به گوش خاک حق چه خوانده است؟
کو مراقب گشت و خامش مانده است
در تردد هرکه او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است
تا کند محبوسش اندر دو گمان
کان کنم کو گفت یا خود ضد آن؟
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زان دو یک را برگزیند زان کنف
گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را
پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چه بود؟ گفتنی از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
لفظ جبرم عشق را بی‌صبر کرد
وان که عاشق نیست، حبس جبر کرد
این معیت با حق است و جبر نیست
این تجلی مه است، این ابر نیست
ور بود این جبر، جبر عامه نیست
جبر آن امارۀ خودکامه نیست
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بر ایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگر است
قطره‌ها اندر صدف‌ها گوهر است
هست بیرون قطره‌یی خرد و بزرگ
در صدف آن در خرد است و سترگ
طبع ناف آهو است آن قوم را
از برون خون و درونشان مشک ها
تو مگو کین مایه بیرون خون بود
چون رود در ناف مشکی چون شود؟
تو مگو کین مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گیرد گهر؟
اختیار و جبر در تو بد خیال
چون دریشان رفت، شد نور جلال
نان چو در سفره‌ست، باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مستحیل
مستحیلش جان کند از سلسبیل
قوت جان است این ای راست‌خوان
تا چه باشد قوت آن جان جان
گوشت پاره‌ی آدمی با زور جان
می‌شکافد کوه را با بحر و کان
زور جان کوه کن شق حجر
زور جان جان در انشق القمر
گر گشاید دل سر انبان راز
جان به سوی عرش سازد ترک‌تاز
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۷ - تفسیر قول فریدالدین عطار قدس الله روحه تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می‌خور که صاحب‌دل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
صاحب دل را ندارد آن زیان
گر خورد او زهر قاتل را عیان
زان که صحت یافت و از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب در است
گفت پیغامبر که ای طالب جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری
در تو نمرودی‌ست، آتش در، مرو
رفت خواهی؟ اول ابراهیم شو
چون نه‌‌یی سباح و نه دریایی‌یی
در میفکن خویش از خودرایی‌یی
او ز آتش ورد احمر آورد
از زیان‌ها سود بر سر آورد
کاملی گر خاک گیرد، زر شود
ناقص ار زر برد، خاکستر شود
چون قبول حق بود آن مرد راست
دست او در کارها دست خداست
دست ناقص دست شیطان است و دیو
زان که اندر دام تکلیف است و ریو
جهل آید پیش او دانش شود
جهل شد علمی که در ناقص رود
هرچه گیرد علتی، علت شود
کفر گیرد کاملی، ملت شود
ای مری کرده پیاده با سوار
سر نخواهی برد، اکنون پای دار
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۹ - باز گفتن بازرگان با طوطی آنچ دید از طوطیان هندوستان
 کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل دوست کام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی ارمغان بنده کو؟
آنچه دیدی، وانچه گفتی بازگو
گفت نه، من خود پشیمانم ازان
دست خود خایان و انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بی‌دانشی و از نشاف؟
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست؟
چیست آن کین خشم و غم را مقتضی‌ست؟
گفت گفتم آن شکایت‌های تو
با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهره‌اش بدرید و لرزید و بمرد
من پشیمان گشتم، این گفتن چه بود؟
لیک چون گفتم، پشیمانی چه سود؟
نکته‌یی کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که جست آن از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر، جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند، نبود شگفت
فعل را در غیب اثرها زادنی‌ست
وان موالیدش به حکم خلق نیست
بی‌شریکی جمله مخلوق خداست
آن موالید، ارچه نسبتشان به ماست
زید پرانید تیری سوی عمر
عمر را بگرفت تیرش همچو نمر
مدت سالی همی‌زایید درد
دردها را آفریند حق، نه مرد
زید رامی آن دم ار مرد از وجل
دردها می‌زاید آن‌جا تا اجل
زان موالید وجع چون مرد او
زید را زاول سبب قتال گو
آن وجع‌ها را بدو منسوب دار
گرچه هست آن جمله صنع کردگار
هم‌چنین کشت و دم و دام و جماع
آن موالید است حق را مستطاع
اولیا را هست قدرت از اله
تیر جسته باز آرندش ز راه
بسته درهای موالید از سبب
چون پشیمان شد ولی زان، دست رب
گفته ناگفته کند از فتح باب
تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب
از همه دل‌ها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید
گرت برهان باید و حجت مها
بازخوان من آیة او ننسها
آیت انسوکم ذکری بخوان
قدرت نسیان نهادنشان بدان
چون به تذکیر و به نسیان قادرند
بر همه دل‌های خلقان قاهرند
چون به نسیان بست او راه نظر
کار نتوان کرد، ور باشد هنر
خلتم سخریة اهل السمو
از نبی خوانید تا انسوکم
صاحب ده پادشاه جسم هاست
صاحب دل شاه دل‌های شماست
فرع دید آمد عمل بی‌هیچ شک
پس نباشد مردم الا مردمک
من تمام این نیارم گفت، ازان
منع می‌آید ز صاحب مرکزان
چون فراموشی خلق و یادشان
با وی است و او رسد فریادشان
صد هزاران نیک و بد را آن بهی
می‌کند هر شب ز دل‌هاشان تهی
روز دل‌ها را از آن پر می‌کند
آن صدف‌ها را پر از در می‌کند
آن همه اندیشۀ پیشانه‌ها
می‌شناسند از هدایت خانه‌ها
پیشه و فرهنگ تو آید به تو
تا در اسباب بگشاید به تو
پیشۀ زرگر به آهنگر نشد
خوی آن خوش‌خو به آن منکر نشد
پیشه‌ها و خلق‌ها همچون جهاز
سوی خصم آیند روز رستخیز
پیشه‌ها و خلق‌ها از بعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب
پیشه‌ها واندیشه‌ها در وقت صبح
هم بدان جا شد که بود آن حسن و قبح
چون کبوترهای پیک از شهرها
سوی شهر خویش آرد بهرها
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۴ - وداع کردن طوطی خواجه را و پریدن
یک دو پندش داد طوطی پرمذاق
بعد ازان گفتش سلام الفراق
خواجه گفتش فی امان الله برو
مر مرا اکنون نمودی راه نو
خواجه با خود گفت کین پند من است
راه او گیرم که این ره روشن است
جان من کمتر ز طوطی کی بود؟
جان چنین باید که نیکوپی بود
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۶ - تفسیر ما شاء الله کان
این همه گفتیم، لیک اندر بسیج
 بی‌عنایات خدا هیچیم هیچ
بی‌عنایات حق و خاصان حق
گر ملک باشد، سیاهستش ورق
ای خدا، ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا
این قدر ارشاد تو بخشیده‌‌یی
تا بدین بس عیب ما پوشیده‌یی
قطرۀ دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش
قطره‌یی علم است اندر جان من
وارهانش از هوا، وز خاک تن
پیش ازان کین خاک‌ها خسفش کنند
پیش از آن کین بادها نشفش کنند
گر چه چون نشفش کند تو قادری
کش از ایشان واستانی، واخری
قطره‌یی کو در هوا شد یا که ریخت
از خزینه‌ی قدرت تو کی گریخت؟
گر درآید در عدم یا صد عدم
چون بخوانیش، او کند از سر قدم
صد هزاران ضد ضد را می‌کشد
بازشان حکم تو بیرون می‌کشد
از عدم‌ها سوی هستی هر زمان
هست یا رب، کاروان در کاروان
خاصه هر شب جمله افکار و عقول
نیست گردد، غرق در بحر نغول
باز وقت صبح آن اللهیان
برزنند از بحر سر چون ماهیان
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
از هزیمت رفته در دریای مرگ
زاغ پوشیده سیه چون نوحه‌گر
در گلستان نوحه کرده بر خضر
باز فرمان آید از سالار ده
مر عدم را کانچه خوردی باز ده
آنچه خوردی واده ای مرگ سیاه
از نبات و دارو و برگ و گیاه
ای برادر عقل یک دم با خود آر
دم به دم در تو خزان است و بهار
باغ دل را سبز و تر و تازه بین
پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین
زانبهی برگ پنهان گشته شاخ
زانبهی گل نهان صحرا و کاخ
این سخن‌هایی که از عقل کل است
بوی آن گلزار و سرو و سنبل است
بوی گل دیدی که آن‌جا گل نبود؟
جوش مل دیدی که آن‌جا مل نبود؟
بو قلاووز است و رهبر مر تو را
می‌برد تا خلد و کوثر مر تو را
بو دوای چشم باشد نورساز
شد زبویی دیدۀ یعقوب باز
بوی بد مر دیده را تاری کند
بوی یوسف دیده را یاری کند
تو که یوسف نیستی، یعقوب باش
همچو او با گریه و آشوب باش
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری، گرد بدخویی مگرد
زشت باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد
پیش یوسف نازش و خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
معنی مردن ز طوطی بد نیاز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز
تا دم عیسی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و نازنده کند
از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟
خاک شو، تا گل برویی رنگ رنگ
سال‌ها تو سنگ بودی، دل‌خراش
آزمون را یک زمانی خاک باش
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۸ - گردانیدن عمر رضی الله عنه نظر او را از مقام گریه کی هستیست بمقام استغراق
پس عمر گفتش که این زاری تو
هست هم آثار هشیاری تو
راه فانی گشته، راهی دیگر است
زان که هشیاری گناهی دیگر است
هست هشیاری ز یاد ما مضی
ماضی و مستقبلت پرده‌ی خدا
آتش اندر زن به هر دو، تا به کی
پر گره باشی ازین هر دو چو نی؟
تا گره با نی بود، هم‌راز نیست
هم‌نشین آن لب و آواز نیست
چون به طوفی خود به طوفی مرتدی
چون به خانه آمدی هم با خودی
ای خبرهات از خبرده بی‌خبر
توبۀ تو از گناه تو بتر
ای تو از حال گذشته توبه‌جو
کی کنی توبه ازین توبه، بگو؟
گاه بانگ زیر را قبله کنی
گاه گریه‌ی زار را قبله زنی
چون که فاروق آینه‌ی اسرار شد
جان پیر از اندرون بیدار شد
همچو جان بی‌گریه و بی‌خنده شد
جانش رفت و جان دیگر زنده شد
حیرتی آمد درونش آن زمان
که برون شد از زمین و آسمان
جست و جویی از ورای جست و جو
من نمی‌دانم، تو می‌دانی بگو
حال و قالی از ورای حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال
غرقه‌یی نه که خلاصی باشدش
یا به جز دریا کسی بشناسدش
عقل جزو از کل گویا نیستی
گر تقاضا بر تقاضا نیستی
چون تقاضا بر تقاضا می‌رسد
موج آن دریا بدین جا می‌رسد
چون که قصه‌ی حال پیر این‌جا رسید
پیر و حالش روی در پرده کشید
پیر دامن را ز گفت و گو فشاند
نیم گفته در دهان ما بماند
از پی این عیش و عشرت ساختن
صد هزاران جان بشاید باختن
در شکار بیشۀ جان باز باش
همچو خورشید جهان جان‌باز باش
جان‌فشان افتاد خورشید بلند
هر دمی تی می‌شود پر می‌کنند
جان فشان ای آفتاب معنوی
مر جهان کهنه را بنما نوی
در وجود آدمی جان و روان
می‌رسد از غیب چون آب روان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۹ - تفسیر دعای آن دو فرشته کی هر روز بر سر هر بازاری منادی می‌کنند کی اللهم اعط کل منفق خلفا اللهم اعط کل ممسک تلفا و بیان کردن کی آن منفق مجاهد راه حقست نی مسرف راه هوا
گفت پیغامبر که دایم بهر پند
دو فرشته خوش منادی می‌کنند
کی خدایا، منفقان را سیر دار
هر درمشان را عوض ده صد هزار
ای خدایا، ممسکان را در جهان
تو مده الا زیان اندر زیان
ای بسا امساک کز انفاق به
مال حق را جز به امر حق مده
تا عوض بینی تو گنج بی‌کران
تا نباشی از عداد کافران
کاشتران قربان همی‌کردند تا
چیره گردد تیغشان بر مصطفی
امر حق را بازجو از واصلی
امر حق را در نیابد هر دلی
چون غلام یاغی‌یی کو عدل کرد
مال شه بر یاغیان او بذل کرد
در نبی انذار اهل غفلت است
کان همه انفاق‌هاشان حسرت است
عدل این یاغی و دادش نزد شاه
چه فزاید؟ دوری و روی سیاه
سروران مکه در حرب رسول
بودشان قربان به اومید قبول
بهر این مؤمن همی‌گوید ز بیم
در نماز اهد الصراط المستقیم
آن درم دادن سخی را لایق است
جان سپردن خود سخای عاشق است
نان دهی از بهر حق، نانت دهند
جان دهی از بهر حق، جانت دهند
گر بریزد برگ‌های این چنار
برگ بی‌برگیش بخشد کردگار
گر نماند از جود در دست تو مال
کی کند فضل الهت پای‌مال؟
هرکه کارد، گردد انبارش تهی
لیکش اندر مزرعه باشد بهی
وان که در انبار ماند و صرفه کرد
اشپش و موش حوادث پاک خورد
این جهان نفی است، در اثبات جو
صورتت صفر است، در معنیت جو
جان شور تلخ، پیش تیغ بر
جان چون دریای شیرین را بخر
ور نمی‌دانی شدن زین آستان
باری از من گوش کن این داستان