عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲ - در نعت پیامبر اکرم (ص)
روزگار از نکهت زلف نگارم عنبرین شد
گیتی از عکس رخش رشک نگارستان چین شد
توده ی غبرا، ملوّن از شقایق گشت و سنبل
ساحت گلشن مزیّن ز ارغوان و یاسمین شد
جویباران ز آب باران بهاری همچو کوثر
آبها شیرین و صافی هر طرف چون انگبین شد
هست از یُمن قدوم آن نگار عنبرین مو
کاین چنین روی زمین چون روضه ی خُلدبرین شد
در، بهای یکسر مویش نباشد هر دو گیتی
قیمت خاک کف پایش بهشت و حور عین شد
وصل لعل شکّرینش در زبان دارم که گویی
نظم شیرین روان بخشم چو لعل شکّرین شد
خامه ام مانا، کلیم الله را ماند که اینسان
مطلعی نو چون ید بیضا برونش ز آستین شد
از پی نعت رسولم تا بُراق طبع زین شد
طایر عقلم دلیل راه چون روح الامین شد
گر نباشد جذبه یی در کار و عشقی در سر از وی
بر مقامش کی برد، پی گرچه ز ارباب یقین شد
هست احمد با احد در هر صفت یکتا ولیکن
این دوئیت در حقیقت کامل از یک اربعین شد
قرنها پیش از وجود عالم و آدم نبی بود
او نبوّت داشت کادم در میان ماء وطین شد
اوست دست کردگار و دست دست اوست بالله
گر شنیدی خاک آدم با، ید قدرت عجین شد
گر چه آخر از همه پیغمبران آمد ولیکن
علّت ایجاد خلق اوّلین و آخرین شد
شرع او متقن بود مانند عهد لایزالی
دین و آئینش بسی محکم تر، از عرش برین شد
چون تمام رحمت حق در وجودش گشته مضمر
لاجرم شخص شریفش رحمةٌ للعالمین شد
عقل کل نفس مشیّت مبدء فیض نُخستین
مظهر حق سیّد لولاک خیرالمرسلین شد
ایزدش در بزم قُرب کبریایی برد، انسان
تا گذشت از قاب قوسین بلکه با وی همنشین شد
قصّه ی معراج را تقریر نتوانم ولیکن
طالب و مطلوب را، دانم که در یکجا قرین شد
بیم تکفیر ار نبودی اقتران این و آن را
بی تأمّل گفتمی کاین عین آن، آن عین این شد
از چه معشوق، ازل بی پرده گردید آشکارا
گرنه عشقش پرده افکن زان جمال نازنین شد
گر نبودی او نبودی حرف توحیدی به عالم
در تجلّی شاهد توحید را عشقش معین شد
لا و الاّیی نبودی گر نبودی ذات پاکش
حرف استثنایش اندر حفظ حق حصنی حصین شد
از پی نعت جلالش مطلعی از شرق طبعم
همچو خورشید جمالش آشکارا و مبین شد
گیتی از عکس رخش رشک نگارستان چین شد
توده ی غبرا، ملوّن از شقایق گشت و سنبل
ساحت گلشن مزیّن ز ارغوان و یاسمین شد
جویباران ز آب باران بهاری همچو کوثر
آبها شیرین و صافی هر طرف چون انگبین شد
هست از یُمن قدوم آن نگار عنبرین مو
کاین چنین روی زمین چون روضه ی خُلدبرین شد
در، بهای یکسر مویش نباشد هر دو گیتی
قیمت خاک کف پایش بهشت و حور عین شد
وصل لعل شکّرینش در زبان دارم که گویی
نظم شیرین روان بخشم چو لعل شکّرین شد
خامه ام مانا، کلیم الله را ماند که اینسان
مطلعی نو چون ید بیضا برونش ز آستین شد
از پی نعت رسولم تا بُراق طبع زین شد
طایر عقلم دلیل راه چون روح الامین شد
گر نباشد جذبه یی در کار و عشقی در سر از وی
بر مقامش کی برد، پی گرچه ز ارباب یقین شد
هست احمد با احد در هر صفت یکتا ولیکن
این دوئیت در حقیقت کامل از یک اربعین شد
قرنها پیش از وجود عالم و آدم نبی بود
او نبوّت داشت کادم در میان ماء وطین شد
اوست دست کردگار و دست دست اوست بالله
گر شنیدی خاک آدم با، ید قدرت عجین شد
گر چه آخر از همه پیغمبران آمد ولیکن
علّت ایجاد خلق اوّلین و آخرین شد
شرع او متقن بود مانند عهد لایزالی
دین و آئینش بسی محکم تر، از عرش برین شد
چون تمام رحمت حق در وجودش گشته مضمر
لاجرم شخص شریفش رحمةٌ للعالمین شد
عقل کل نفس مشیّت مبدء فیض نُخستین
مظهر حق سیّد لولاک خیرالمرسلین شد
ایزدش در بزم قُرب کبریایی برد، انسان
تا گذشت از قاب قوسین بلکه با وی همنشین شد
قصّه ی معراج را تقریر نتوانم ولیکن
طالب و مطلوب را، دانم که در یکجا قرین شد
بیم تکفیر ار نبودی اقتران این و آن را
بی تأمّل گفتمی کاین عین آن، آن عین این شد
از چه معشوق، ازل بی پرده گردید آشکارا
گرنه عشقش پرده افکن زان جمال نازنین شد
گر نبودی او نبودی حرف توحیدی به عالم
در تجلّی شاهد توحید را عشقش معین شد
لا و الاّیی نبودی گر نبودی ذات پاکش
حرف استثنایش اندر حفظ حق حصنی حصین شد
از پی نعت جلالش مطلعی از شرق طبعم
همچو خورشید جمالش آشکارا و مبین شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳ - تجدید مطلع
حلقه ی گیسوی آن شه عروة الوثقای دین شد
طُرّه ی نیکوی او حبل المتینی بس متین شد
این عجب نبود، که نبود سایه سرو قامتش را
زانکه خورشید و مه اندر سایه ی سروش مکین شد
ماهتاب از صیقل نعل نعالش یافت پرتو
آفتاب از پرتو روی بلالش خوشه چین شد
تا سرایم مدح آن شه از زمین و آسمانم
صد هزاران آفرین بر خامه ی سحر آفرین شد
قصّه ی شقّ القمر نبود عجب از قدرت او
قدرتش را، می سزد گفت از بلالش این چنین شد
هرکسی را، بوذرش خواهد ز آذر، می رهاند
این عجب نبود اگر آن شه شفیع المذنبین شد
یک نگاه لطف از سلمان او شد بر سلیمان
کش چنین دیو و دد و جنّ و پری زیر نگین شد
گر، بر ابراهیم بن آذر گلستان گشت آذر
بود از آن کش نور احمد آشکارا، در جبین شد
پور عمران ذرّه یی از خاک پاک آستانش
داشت بر کف کش ید بیضا برون از آستین شد
وصف قدر ذات او بالاتر است از هرچه گویم
مدحتش این بس که دامادش امیرالمؤمنین شد
آن امیرالمؤمنینی کش گروهی در خدایی
می ستایند، او محمّد را وصیّ و جانشین شد
یا اباالقاسم به حق هر دو سبط و حق زهرا
هم به حق مرتضی انکو امام راستین شد
راست گویم شد «وفایی» در معاصی قامتش خم
زیر بار معصیت از لطف عامت مستعین شد
از معاصی توبه امّا از مظالم چاره نبود
هم مگر انعام عامت باید آنها را، ضمین شد
کافری را گر، ز رحمت دست گیری می تواند
او شفاعت خواه خلق اوّلین و آخرین شد
من که مدّاح توام دیگر چه غم دارم به عالم
هرکه مدّاح تو شد دیگر، نمی باید غمین شد
جز غم فرزند دلبندت حسین آن شاه بی کس
کز سموم تشنگی در سینه آهش آتشین شد
تا قیامت داغم، از بی یاری و تنهایی او
کاندران دشت بلا، در ناله ی هل مِن معین شد
بعد قتل نوجوانان چون نبودش یار و یاور
تا شود او را معین بی تاب زین العابدین شد
نیزه بر کف همچو آه بی کسان برخاست از جا
لیکن او از ضعف بیماری نگون اندر، زمین شد
با محمّد (ص) من چگویم سرگذشت کربلا را
آنچه بر فرزند دلبندت حسین از ظلم و کین شد
در زمین کربلا، شد بر حسینت ظلم چندان
آنچنان ظلمی که شمر از کرده ی خود شرمگین شد
تشنه لب کشتند آن دریای فیض رحمت حق
آنکه خود لب تشنگان را، معنی ماء معین شد
طُرّه ی نیکوی او حبل المتینی بس متین شد
این عجب نبود، که نبود سایه سرو قامتش را
زانکه خورشید و مه اندر سایه ی سروش مکین شد
ماهتاب از صیقل نعل نعالش یافت پرتو
آفتاب از پرتو روی بلالش خوشه چین شد
تا سرایم مدح آن شه از زمین و آسمانم
صد هزاران آفرین بر خامه ی سحر آفرین شد
قصّه ی شقّ القمر نبود عجب از قدرت او
قدرتش را، می سزد گفت از بلالش این چنین شد
هرکسی را، بوذرش خواهد ز آذر، می رهاند
این عجب نبود اگر آن شه شفیع المذنبین شد
یک نگاه لطف از سلمان او شد بر سلیمان
کش چنین دیو و دد و جنّ و پری زیر نگین شد
گر، بر ابراهیم بن آذر گلستان گشت آذر
بود از آن کش نور احمد آشکارا، در جبین شد
پور عمران ذرّه یی از خاک پاک آستانش
داشت بر کف کش ید بیضا برون از آستین شد
وصف قدر ذات او بالاتر است از هرچه گویم
مدحتش این بس که دامادش امیرالمؤمنین شد
آن امیرالمؤمنینی کش گروهی در خدایی
می ستایند، او محمّد را وصیّ و جانشین شد
یا اباالقاسم به حق هر دو سبط و حق زهرا
هم به حق مرتضی انکو امام راستین شد
راست گویم شد «وفایی» در معاصی قامتش خم
زیر بار معصیت از لطف عامت مستعین شد
از معاصی توبه امّا از مظالم چاره نبود
هم مگر انعام عامت باید آنها را، ضمین شد
کافری را گر، ز رحمت دست گیری می تواند
او شفاعت خواه خلق اوّلین و آخرین شد
من که مدّاح توام دیگر چه غم دارم به عالم
هرکه مدّاح تو شد دیگر، نمی باید غمین شد
جز غم فرزند دلبندت حسین آن شاه بی کس
کز سموم تشنگی در سینه آهش آتشین شد
تا قیامت داغم، از بی یاری و تنهایی او
کاندران دشت بلا، در ناله ی هل مِن معین شد
بعد قتل نوجوانان چون نبودش یار و یاور
تا شود او را معین بی تاب زین العابدین شد
نیزه بر کف همچو آه بی کسان برخاست از جا
لیکن او از ضعف بیماری نگون اندر، زمین شد
با محمّد (ص) من چگویم سرگذشت کربلا را
آنچه بر فرزند دلبندت حسین از ظلم و کین شد
در زمین کربلا، شد بر حسینت ظلم چندان
آنچنان ظلمی که شمر از کرده ی خود شرمگین شد
تشنه لب کشتند آن دریای فیض رحمت حق
آنکه خود لب تشنگان را، معنی ماء معین شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۵ - تجدید مطلع
ای با، قدم حدوث وجود تو همسرا
وی صادر نُخست تویی اصل مصدرا
بالله پس از خدا، تو خداوند عالمی
نه غالی ام ترا و نه منکر، به داورا
در حیرتم خدا، به چه می شد شناخته
گر شخص کامل تو نبودیش مظهرا
بالله که واجب است وجود تو در جهان
ورنه چگونه گشتی واجب مصوّرا
هم دست کردگاری و هم روی کردگار
هم سرّ کردگاری و هم روی داورا
در تیغ آبدار تو هست آتشی نهان
کان را، کسی نداند جز عمرو کافرا
دارد کتاب فضل تو چندین هزار، باب
یک باب از آن بیان شده در باب خیبرا
وصف تو نیست رجعت خورشید ز آسمان
مدح تو، نی دریدن در، مهد اژدرا
با، یک اشاره شیر فلک بردری زهم
زیر و زبر کنی به هم این چرخ چنبرا
حکم قضا، به امر و رضای تو برقرار
کار قَدر، به حکم تو گردد مقدّرا
بی حکم تو نمیرد، یک نفس در جهان
بی امر تو نزاید، یک طفل مادرا
بی اذن تو نبارد، یک قطره بر زمین
بی رأی تو نیاید از بحر گوهرا
بی لطف تو نروید، یک گل ز گلستان
بی مهر تو نباشد در باغ ضیمرا
بی امر تو نریزد، یک برگ از درخت
بی حکم تو نخیزد یکمو به پیکرا
بی یاد تو نجنبد، جنبنده یی ز جا
بی قهر تو نسوزد سوزنده اخگرا
یک شمه یی ز خُلق تو هر هشت باغ خُلد
یک ذرّه یی ز مهر تو هر هفت اخترا
یا مظهرالعجایب و یا مرتضی علی
خواندن ترا، به یاری از هر چه بهترا
هستم دخیل قنبرت ای شاه لافتی
فریادرس تو ما را، فضلاً لقنبرا
شاها امیدوار چنانم که خوانی ام
از سلک چاکران غلامان این درا
گر شعر من قبول تو افتد، مرا رسد
فخر ار، کنم به اهل دو عالم سراسرا
به به چه خوش بود، که بخوانند دوستان
این شعر را، پس از من تا روز محشرا
کز، زنگ قنبر آید و هم از حَبش بلا
از روم هم مُهیب و «وفایی» ز شوشترا
دانم که این نه حدّ من است و نه جای من
لیکن اگر تو خواهی از اینم فزونترا
بعد از ثنا، به یاد من آمد حسین تو
آن تشنه لب شهید، به خون غرقه پیکرا
لب تشنه بود، بر لب آب فُرات و بود
آب فرات یکسره اش مهر مادرا
بی کس حسین، غریب حسین، بینوا حسین
نه مادرش بسر، نه پسر، نی برادرا
امّا برادرش سرو دستش ز تن جدا
عبّاس تشنه کام علمدار لشگرا
امّا پسر که بود، شبیه پیمبرا
شد پاره پاره از دم شمشیر و خنجرا
کردند تشنه لب همه اصحاب او شهید
از کوچک و بزرگ چه اکبر چه اصغرا
اموالشان تمام به تاراج کینه رفت
از گوهر و لباس و زر و زیب و زیورا
زینب کجا و مجلس آل زنا کجا
زینب کجا و بزم یزید ستمگرا
وی صادر نُخست تویی اصل مصدرا
بالله پس از خدا، تو خداوند عالمی
نه غالی ام ترا و نه منکر، به داورا
در حیرتم خدا، به چه می شد شناخته
گر شخص کامل تو نبودیش مظهرا
بالله که واجب است وجود تو در جهان
ورنه چگونه گشتی واجب مصوّرا
هم دست کردگاری و هم روی کردگار
هم سرّ کردگاری و هم روی داورا
در تیغ آبدار تو هست آتشی نهان
کان را، کسی نداند جز عمرو کافرا
دارد کتاب فضل تو چندین هزار، باب
یک باب از آن بیان شده در باب خیبرا
وصف تو نیست رجعت خورشید ز آسمان
مدح تو، نی دریدن در، مهد اژدرا
با، یک اشاره شیر فلک بردری زهم
زیر و زبر کنی به هم این چرخ چنبرا
حکم قضا، به امر و رضای تو برقرار
کار قَدر، به حکم تو گردد مقدّرا
بی حکم تو نمیرد، یک نفس در جهان
بی امر تو نزاید، یک طفل مادرا
بی اذن تو نبارد، یک قطره بر زمین
بی رأی تو نیاید از بحر گوهرا
بی لطف تو نروید، یک گل ز گلستان
بی مهر تو نباشد در باغ ضیمرا
بی امر تو نریزد، یک برگ از درخت
بی حکم تو نخیزد یکمو به پیکرا
بی یاد تو نجنبد، جنبنده یی ز جا
بی قهر تو نسوزد سوزنده اخگرا
یک شمه یی ز خُلق تو هر هشت باغ خُلد
یک ذرّه یی ز مهر تو هر هفت اخترا
یا مظهرالعجایب و یا مرتضی علی
خواندن ترا، به یاری از هر چه بهترا
هستم دخیل قنبرت ای شاه لافتی
فریادرس تو ما را، فضلاً لقنبرا
شاها امیدوار چنانم که خوانی ام
از سلک چاکران غلامان این درا
گر شعر من قبول تو افتد، مرا رسد
فخر ار، کنم به اهل دو عالم سراسرا
به به چه خوش بود، که بخوانند دوستان
این شعر را، پس از من تا روز محشرا
کز، زنگ قنبر آید و هم از حَبش بلا
از روم هم مُهیب و «وفایی» ز شوشترا
دانم که این نه حدّ من است و نه جای من
لیکن اگر تو خواهی از اینم فزونترا
بعد از ثنا، به یاد من آمد حسین تو
آن تشنه لب شهید، به خون غرقه پیکرا
لب تشنه بود، بر لب آب فُرات و بود
آب فرات یکسره اش مهر مادرا
بی کس حسین، غریب حسین، بینوا حسین
نه مادرش بسر، نه پسر، نی برادرا
امّا برادرش سرو دستش ز تن جدا
عبّاس تشنه کام علمدار لشگرا
امّا پسر که بود، شبیه پیمبرا
شد پاره پاره از دم شمشیر و خنجرا
کردند تشنه لب همه اصحاب او شهید
از کوچک و بزرگ چه اکبر چه اصغرا
اموالشان تمام به تاراج کینه رفت
از گوهر و لباس و زر و زیب و زیورا
زینب کجا و مجلس آل زنا کجا
زینب کجا و بزم یزید ستمگرا
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۷ - تجدید مطلع
علی گر، ز الاّ عَلَم بر نمی زد
به جز حرف لا از کسی سر نمی زد
یکی بودن حق نبود آشکارا
به عمرو ار، که تیغ دو پیکر نمی زد
زبان خدا بود در هر مقامی
به جز آن زبان حرف داور نمی زد
نمی بود معراج را، قدر چندان
علی حرف اگر با پیمبر نمی زد
در اسری بس اسرار پنهان نبی را
عیان کرد و از پرده سر بر نمی زد
عجب تر، که حیدر در آن شب به احمد
به جز حرف خود حرف دیگر نمی زد
پی دفع شکّ خدائیست ورنه
نبی بانگ بر، وی برادر نمی زد
به عالم نمی بود ز اسلام نامی
اگر گردن عمرو کافر نمی زد
نمی شد حصین حصن دین گر، زمردی
قدم بر در حصن خیبر نمی زد
چنان کند، در را از آن حصن سنگین
که گر، حلم او حلقه بر در نمی زد
زمین را، هم از جا بکند و فکندی
به جایی که مرغ نظر پر نمی زد
زمین بود چون فلک بی بادبانی
به رویش گر، از حلم لنگر نمی زد
گر، از بیم صمصام آن شه نبودی
بسر چرخ از مهر مغفر نمی زد
بُدی جای سلمان و بوذر، در آذر
گر او خود، به سلمان و بوذر نمی زد
اگر پشت گرم از ولایش نبودی
قدم پور آذر، در آذر نمی زد
نمی کرد اگر جای در جان ایشان
ز افلاکشان خیمه برتر نمی زد
نمی گشت همدستش ار، پور عمران
چنین دست در حلق اژدر نمی زد
گر، از شوق دیدار قنبر نبودی
بهشت اینقدر، زیب و زیور نمی زد
یقین کعبه تا حشر بتخانه بودی
قدم گر، به دوش پیمبر نمی زد
نبودی نبی را نبوّت مسلّم
به روز غدیر، ارکه منبر نمی زد
پیمبر، پیمبر نبودی اگر خود
پی نصیبش آن روز افسر نمی زد
اگر پیک یزدان نمی آمد آندم
نبی دم ز راز مستّر نمی زد
اگر فیض عشقش به هرجا نبودی
«وفایی» قدم سوی شوشتر نمی زد
اگر شور عشق تو در، نی نبودی
قلم یکقدم روی دفتر نمی زد
نمی بود اگر صبر و حلم تو ای شه
عدو آتش کینه بر در نمی زد
ز آتش عدو گر، نمی سوخت آن در
به کرب و بلا شعله اش در نمی زد
خیام حرم را، به آن آتش کین
در آن روز شمر ستمگر نمی زد
چگویم من از سرگذشت حسینش
که آن سر جدا از بلا، سر نمی زد
به حالش قضا و قدر در تعجّب
که تن از قضای مقدّر نمی زد
اگر شور شهد شهادت نبودی
حسین حنجر خود، به خنجر نمی زد
در آن روز اگر تشنه لب جان ندادی
کسی ساغر از حوض کوثر نمی زد
حسین گر قبول شفاعت نکردی
کسی سوی جنّت قدم بر نمی زد
نمی اوفتاد ار، علمدارش از پا
لوای شفاعت به محشر نمی زد
دوبیتی کنم وام از آن کس که روحش
به جز در هوای حسین پر نمی زد
«به قربان آن کشته کز روی غیرت
به خون دست و پا زیر خنجر نمی زد»
«به جز تیر پرّان در آن دشت هیجا
به دور سرش طایری پر نمی زد»
به جز حرف لا از کسی سر نمی زد
یکی بودن حق نبود آشکارا
به عمرو ار، که تیغ دو پیکر نمی زد
زبان خدا بود در هر مقامی
به جز آن زبان حرف داور نمی زد
نمی بود معراج را، قدر چندان
علی حرف اگر با پیمبر نمی زد
در اسری بس اسرار پنهان نبی را
عیان کرد و از پرده سر بر نمی زد
عجب تر، که حیدر در آن شب به احمد
به جز حرف خود حرف دیگر نمی زد
پی دفع شکّ خدائیست ورنه
نبی بانگ بر، وی برادر نمی زد
به عالم نمی بود ز اسلام نامی
اگر گردن عمرو کافر نمی زد
نمی شد حصین حصن دین گر، زمردی
قدم بر در حصن خیبر نمی زد
چنان کند، در را از آن حصن سنگین
که گر، حلم او حلقه بر در نمی زد
زمین را، هم از جا بکند و فکندی
به جایی که مرغ نظر پر نمی زد
زمین بود چون فلک بی بادبانی
به رویش گر، از حلم لنگر نمی زد
گر، از بیم صمصام آن شه نبودی
بسر چرخ از مهر مغفر نمی زد
بُدی جای سلمان و بوذر، در آذر
گر او خود، به سلمان و بوذر نمی زد
اگر پشت گرم از ولایش نبودی
قدم پور آذر، در آذر نمی زد
نمی کرد اگر جای در جان ایشان
ز افلاکشان خیمه برتر نمی زد
نمی گشت همدستش ار، پور عمران
چنین دست در حلق اژدر نمی زد
گر، از شوق دیدار قنبر نبودی
بهشت اینقدر، زیب و زیور نمی زد
یقین کعبه تا حشر بتخانه بودی
قدم گر، به دوش پیمبر نمی زد
نبودی نبی را نبوّت مسلّم
به روز غدیر، ارکه منبر نمی زد
پیمبر، پیمبر نبودی اگر خود
پی نصیبش آن روز افسر نمی زد
اگر پیک یزدان نمی آمد آندم
نبی دم ز راز مستّر نمی زد
اگر فیض عشقش به هرجا نبودی
«وفایی» قدم سوی شوشتر نمی زد
اگر شور عشق تو در، نی نبودی
قلم یکقدم روی دفتر نمی زد
نمی بود اگر صبر و حلم تو ای شه
عدو آتش کینه بر در نمی زد
ز آتش عدو گر، نمی سوخت آن در
به کرب و بلا شعله اش در نمی زد
خیام حرم را، به آن آتش کین
در آن روز شمر ستمگر نمی زد
چگویم من از سرگذشت حسینش
که آن سر جدا از بلا، سر نمی زد
به حالش قضا و قدر در تعجّب
که تن از قضای مقدّر نمی زد
اگر شور شهد شهادت نبودی
حسین حنجر خود، به خنجر نمی زد
در آن روز اگر تشنه لب جان ندادی
کسی ساغر از حوض کوثر نمی زد
حسین گر قبول شفاعت نکردی
کسی سوی جنّت قدم بر نمی زد
نمی اوفتاد ار، علمدارش از پا
لوای شفاعت به محشر نمی زد
دوبیتی کنم وام از آن کس که روحش
به جز در هوای حسین پر نمی زد
«به قربان آن کشته کز روی غیرت
به خون دست و پا زیر خنجر نمی زد»
«به جز تیر پرّان در آن دشت هیجا
به دور سرش طایری پر نمی زد»
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۸ - در مدح مولای متّقیان امیرمؤمنان (ع)
ساقی به وصف لعل تو تا، می زنیم دم
ما را، بریز باده به پیمانه دمبدم
زان باده یی که در خُم وحدت بود مدام
برجان زند شرار و ز خاطر برد الم
بر، شوره زار اگر بچکد سنبل آورد
جغد، ار، خورد همای شود، بی زیاد و کم
ضحّاک اگر خورد چو انوشیروان شود
غمناک اگر بنوشد فارغ شود ز غم
چون بولهب به پایه ی این باده پی نبرد
تبّت یداش پایه به هم ساخت منهدم
این باده را ندانم دانی که نام چیست
یا آنکه همچو زلف خود آشفته یی به هم
گر با خبر نئی به تو می سازمش بیان
تا غنچه ی لبت شود از شوق مُبتسم
هشدار جان فدای لب باده نوش تو
هشدار، دل فدایی آن زلف خم به خم
تعبیر از او به نفس ولایت نموده اند
جز این این به نامهای دیگر خوانده اند، هم
یعنی اگر نبودی این باده در میان
بودیم تا ابد همه در ظلمتِ عدم
ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ی مغانه به آواز زیر و بم
گر، می کنی عنایت و زان باده می دهی
پُر کن ز جام مصطفوی نی ز جام جم
تا جرعه یی بنوشم و در عین بیخودی
در ملک جان به خدمت جانان زنم قدم
گویم که ای وجود تو سرمایه ی وجود
ای باعث تمامی اشیا، زبیش و کم
نظم سپهر و مهر و مه و عرش و کاینات
اینها همه به حکم تو گردیده منتظم
ای مایه ی جلال که در پیش رفعتت
پُشت سپهر، از پی تعظیم گشته خم
از شرق طبع من زده سر مطلع دیگر
چون قرص آفتاب بدین نیلگون خیم
ای آنکه چون تو نامده از مکمن عدم
همسر بود حدوث وجود تو با قِدم
نابرده پی به ذات تو گفتند اینکه تو
هستی خدا، شدی به خدایی تو متّهم
گر، پی برند بر صفت ذات پاک تو
غیر از قصور خویش نبینند لاجرم
می ماند دست قدرت یزدان در آستین
گر، از عدم نمی زدی اندر جهان قدم
ای ممکن الوجود، که چون واجب الوجود
هر ممکن از وجود تو موجود و منعدم
چیزی که نیست امر تو تقدیر، گفت لا
امری که هست حکم تو گوید قضا، نعم
پیغمبران به حبل تو دارند اعتصام
کرّوبیان به ذیل تو هستند معتصم
چون کاتب ازل قلم صُنع بر گرفت
دیباچه ی وجود، به نام تو زد رقم
گر خوانمت خدا، نه خدا مظهر خدا
هستی نبی نه بلکه ورا، صهر وابن عمّ
ای شیر کردگار، که در عهد عدل تو
باز از خُمام و شیر، ز آهو نموده رم
در دشت کارزار تو از خون کشتگان
چیزی دیگر نروید جز شاخه ی بقم
زآنرو شده است هیئت تیغت به شکل لا
تا نفی شرک سازد، با پیکر دودم
کاووس کی به خرگه تو کمترین غلام
جمشید جم به درگه تو کمترین خِدم
دست من است و عروه ی حُبّ تو یا علی
روزی که عروه ها، همه گردند منفصم
شاها «وفایی» از تو نخواهد به غیر تو
چیز دیگر از آنکه تویی سابغ النّعم
مأوای دوستان تو در روضة النعیم
مثوای دشمنان تو فی النّار والظّلم
ای شیر کردگار بدین شوکت و جلال
بودی کجا که رفت بر، اولادت این ستم
آتش زدند یکسره بر خیمهایشان
مرعی نداشت هیچ کسی حُرمت حرم
آن دختران که عترت پاک پیمبرند
بر اشتر برهنه ببین با هزار غم
دستی بزن به حلقه ی دروازه ی دمشق
می کن بسان خیبرش ای شاه منهدم
ما را، بریز باده به پیمانه دمبدم
زان باده یی که در خُم وحدت بود مدام
برجان زند شرار و ز خاطر برد الم
بر، شوره زار اگر بچکد سنبل آورد
جغد، ار، خورد همای شود، بی زیاد و کم
ضحّاک اگر خورد چو انوشیروان شود
غمناک اگر بنوشد فارغ شود ز غم
چون بولهب به پایه ی این باده پی نبرد
تبّت یداش پایه به هم ساخت منهدم
این باده را ندانم دانی که نام چیست
یا آنکه همچو زلف خود آشفته یی به هم
گر با خبر نئی به تو می سازمش بیان
تا غنچه ی لبت شود از شوق مُبتسم
هشدار جان فدای لب باده نوش تو
هشدار، دل فدایی آن زلف خم به خم
تعبیر از او به نفس ولایت نموده اند
جز این این به نامهای دیگر خوانده اند، هم
یعنی اگر نبودی این باده در میان
بودیم تا ابد همه در ظلمتِ عدم
ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ی مغانه به آواز زیر و بم
گر، می کنی عنایت و زان باده می دهی
پُر کن ز جام مصطفوی نی ز جام جم
تا جرعه یی بنوشم و در عین بیخودی
در ملک جان به خدمت جانان زنم قدم
گویم که ای وجود تو سرمایه ی وجود
ای باعث تمامی اشیا، زبیش و کم
نظم سپهر و مهر و مه و عرش و کاینات
اینها همه به حکم تو گردیده منتظم
ای مایه ی جلال که در پیش رفعتت
پُشت سپهر، از پی تعظیم گشته خم
از شرق طبع من زده سر مطلع دیگر
چون قرص آفتاب بدین نیلگون خیم
ای آنکه چون تو نامده از مکمن عدم
همسر بود حدوث وجود تو با قِدم
نابرده پی به ذات تو گفتند اینکه تو
هستی خدا، شدی به خدایی تو متّهم
گر، پی برند بر صفت ذات پاک تو
غیر از قصور خویش نبینند لاجرم
می ماند دست قدرت یزدان در آستین
گر، از عدم نمی زدی اندر جهان قدم
ای ممکن الوجود، که چون واجب الوجود
هر ممکن از وجود تو موجود و منعدم
چیزی که نیست امر تو تقدیر، گفت لا
امری که هست حکم تو گوید قضا، نعم
پیغمبران به حبل تو دارند اعتصام
کرّوبیان به ذیل تو هستند معتصم
چون کاتب ازل قلم صُنع بر گرفت
دیباچه ی وجود، به نام تو زد رقم
گر خوانمت خدا، نه خدا مظهر خدا
هستی نبی نه بلکه ورا، صهر وابن عمّ
ای شیر کردگار، که در عهد عدل تو
باز از خُمام و شیر، ز آهو نموده رم
در دشت کارزار تو از خون کشتگان
چیزی دیگر نروید جز شاخه ی بقم
زآنرو شده است هیئت تیغت به شکل لا
تا نفی شرک سازد، با پیکر دودم
کاووس کی به خرگه تو کمترین غلام
جمشید جم به درگه تو کمترین خِدم
دست من است و عروه ی حُبّ تو یا علی
روزی که عروه ها، همه گردند منفصم
شاها «وفایی» از تو نخواهد به غیر تو
چیز دیگر از آنکه تویی سابغ النّعم
مأوای دوستان تو در روضة النعیم
مثوای دشمنان تو فی النّار والظّلم
ای شیر کردگار بدین شوکت و جلال
بودی کجا که رفت بر، اولادت این ستم
آتش زدند یکسره بر خیمهایشان
مرعی نداشت هیچ کسی حُرمت حرم
آن دختران که عترت پاک پیمبرند
بر اشتر برهنه ببین با هزار غم
دستی بزن به حلقه ی دروازه ی دمشق
می کن بسان خیبرش ای شاه منهدم
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۰ - در مدح ساقی کوثر امیرالمؤمنین علیه السلام
سقاک الله ای ساقی نیک منظر
بده می چه می زان می روح پرور
چه می زان مئی کاورد نور در دل
چه می زان مئی کافکند شور بر سر
از آن می که سلمان از آن شد مسلمان
از آن می که ایمان از او یافت بوذر
بکن بیخود و مستم آنسان که هرگز
نگردم خبردار، ز آشوب محشر
نماند مرا هیچ امّید و بیمی
که جا در بهشتم بود یا در آذر
ببخشای چندان تو بر یاد مستان
از آن آب سوزان وزآن آتش تر
از آن آب سوزان بشوییم عصیان
وزان آتش تر بسوزیم کیفر
لبالب بکن ساغر هستی ام را
از آن می که آرد، به دل مهر حیدر
علیّ ولی منبع فیض یزدان
ولیّ خدا، چهر پاک پیمبر
علی راکب دلدل برق جولان
علی صاحب ذوالفقار دو پیکر
علی آنکه لاهوتیان راست مرشد
علی آنکه ناسوتیان راست رهبر
علی مظهر قدرت حیّ سبحان
علی زور بازوی شرع پیمبر
به هر فعل فاعل به هر امر، آمر
بود، گرچه مشتق ولی هست مصدر
براندازه ی خلعت انّمایی
امام به حق زیب محراب و منبر
به زور یداللّهی آن شیر یزدان
چنان کند در، را ز باروی خیبر
که گر، دست خود سوی بالا فشاندی
نشاندی مر، این حصن فیروزه را، در
الا، ای امین خداوند اکبر
رسول خدا را، وصیّ و برادر
تویی بر همه خلق عالم مقدّم
قِدم با حدوث تو بوده است همسر
صفات الهی همه در تو مدغم
جلال خدایی همه در تو مضمر
تویی علّت غایی آفرینش
بود آفرینش طفیل تو یکسر
غرض ذات پاک تو از ما سوی الله
عرض ما سوی الله و ذات تو جوهر
به دریای علم خدا، ناخدایی
به نُه فلک افلاک هستی تو لنگر
تویی باب ابواب علم لدنّی
نبی شهر علم و تو آن شهر را، در
قضا و قدر بی رضایت به گیتی
نباشد مصوّر، نگردد مقدّر
تویی آنکه در، بدو ایجاد عالم
به دست تو شد خاک آدم مخمّر
ز تیغ کجت راست شد رایت دین
وزان بیرق کفر آمد نگون سر
ز بوی تو یک شمه هر هشت جنّت
به وصف تو یک آیه این چار دفتر
ز جود تو یک قطره هر هفت دریا
ز نور تو یک ذرّه این هفت اختر
نُه افلاک سرگشته بر گرد کویت
بگردند مانند گویی محقّر
به حکم تو گردند این هفت آباء
به امر تو باشند این چار مادر
ز مهر و ز قهر تو این ماه گردون
گهی هست فربه گهی هست لاغر
گر، از قصر جاه تو سنگی بغلطد
زُحل را پس از قرنها بشکند سر
به عشق و تولّای تو کوه و صحرا
یکی پای برگل یکی شور بر سر
«وفایی» سگ آستان تو خواهد
که در آستان تو باشد نه شوشتر
در آن آستانی که جبریل خادم
در آن آستانی که میکال چاکر
امیراً کبیراً علیماً خبیراً
به هرچیز هستی تو دانا و رهبر
تویی غالب کلّ غالب چرا شد
حسین تو مغلوب قوم ستمگر
خبرداری ای شاه از نور عینت
حسین آن شهید به خون غرقه پیکر
پی از قتل سلطان دین شمر بی دین
چه گویم چه کرد آن لعین بداختر
زد آتش خیام حرم را و افکند
زنان اندر آزار و طفلان در آذر
کشید از سرا پرده بیرون زنانی
که بودند ناموس پاک پیمبر
بده می چه می زان می روح پرور
چه می زان مئی کاورد نور در دل
چه می زان مئی کافکند شور بر سر
از آن می که سلمان از آن شد مسلمان
از آن می که ایمان از او یافت بوذر
بکن بیخود و مستم آنسان که هرگز
نگردم خبردار، ز آشوب محشر
نماند مرا هیچ امّید و بیمی
که جا در بهشتم بود یا در آذر
ببخشای چندان تو بر یاد مستان
از آن آب سوزان وزآن آتش تر
از آن آب سوزان بشوییم عصیان
وزان آتش تر بسوزیم کیفر
لبالب بکن ساغر هستی ام را
از آن می که آرد، به دل مهر حیدر
علیّ ولی منبع فیض یزدان
ولیّ خدا، چهر پاک پیمبر
علی راکب دلدل برق جولان
علی صاحب ذوالفقار دو پیکر
علی آنکه لاهوتیان راست مرشد
علی آنکه ناسوتیان راست رهبر
علی مظهر قدرت حیّ سبحان
علی زور بازوی شرع پیمبر
به هر فعل فاعل به هر امر، آمر
بود، گرچه مشتق ولی هست مصدر
براندازه ی خلعت انّمایی
امام به حق زیب محراب و منبر
به زور یداللّهی آن شیر یزدان
چنان کند در، را ز باروی خیبر
که گر، دست خود سوی بالا فشاندی
نشاندی مر، این حصن فیروزه را، در
الا، ای امین خداوند اکبر
رسول خدا را، وصیّ و برادر
تویی بر همه خلق عالم مقدّم
قِدم با حدوث تو بوده است همسر
صفات الهی همه در تو مدغم
جلال خدایی همه در تو مضمر
تویی علّت غایی آفرینش
بود آفرینش طفیل تو یکسر
غرض ذات پاک تو از ما سوی الله
عرض ما سوی الله و ذات تو جوهر
به دریای علم خدا، ناخدایی
به نُه فلک افلاک هستی تو لنگر
تویی باب ابواب علم لدنّی
نبی شهر علم و تو آن شهر را، در
قضا و قدر بی رضایت به گیتی
نباشد مصوّر، نگردد مقدّر
تویی آنکه در، بدو ایجاد عالم
به دست تو شد خاک آدم مخمّر
ز تیغ کجت راست شد رایت دین
وزان بیرق کفر آمد نگون سر
ز بوی تو یک شمه هر هشت جنّت
به وصف تو یک آیه این چار دفتر
ز جود تو یک قطره هر هفت دریا
ز نور تو یک ذرّه این هفت اختر
نُه افلاک سرگشته بر گرد کویت
بگردند مانند گویی محقّر
به حکم تو گردند این هفت آباء
به امر تو باشند این چار مادر
ز مهر و ز قهر تو این ماه گردون
گهی هست فربه گهی هست لاغر
گر، از قصر جاه تو سنگی بغلطد
زُحل را پس از قرنها بشکند سر
به عشق و تولّای تو کوه و صحرا
یکی پای برگل یکی شور بر سر
«وفایی» سگ آستان تو خواهد
که در آستان تو باشد نه شوشتر
در آن آستانی که جبریل خادم
در آن آستانی که میکال چاکر
امیراً کبیراً علیماً خبیراً
به هرچیز هستی تو دانا و رهبر
تویی غالب کلّ غالب چرا شد
حسین تو مغلوب قوم ستمگر
خبرداری ای شاه از نور عینت
حسین آن شهید به خون غرقه پیکر
پی از قتل سلطان دین شمر بی دین
چه گویم چه کرد آن لعین بداختر
زد آتش خیام حرم را و افکند
زنان اندر آزار و طفلان در آذر
کشید از سرا پرده بیرون زنانی
که بودند ناموس پاک پیمبر
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۱ - در مدح شاه خیبرگیر حضرت امیر (ع)
بازم آمد عشق یار، آهسته برزد حلقه بردر
تا، به رویش در گشودم بر گرفتم تنگ در بر
با وجود آشنایی خویش را بیگانه کردم
گفتمش گم کرده ای ره ای به هر راهی تو رهبر
گفت ره را، گم نکردستم تو خود کردی فرامش
عهد پیشین را و کردی خویش را حیران و مضطر
عذرها، آوردمش عذری نشد از من پذیرا
عجزها و لابه کردم می نکرد او هیچ باور
زاری و عجز و تضرّع خاکساریّ و تواضع
هرچه افزونتر، زمن شد می شدش قوّت فزونتر
هر چه گفتم من نه مرد عشقم از اهل دمشقم
گفت نی نی دانمت هستی «وفایی» زاهل شوشتر
گفتمش پیر و حزینم عشق را، باید جوانی
گفت می آرم نشاط و نوجوانی را، من از سر
هرچه کردم عجز و زاری التماس و بیقراری
کاین حزین ناتوان را این زمان بگذار و بگذر
گفت بگذار این سخنها بگذر از این مکروفن ها
تا به کی زین ما و من ها، می کنی جان را مکدّر
گفتمش من لایق و قابل نیم این موهبت را
گفت این در، جز قبول او ندارد شرط دیگر
عرصه بر من تنگ شد احوال را دانی چسان بود
او بسان شیر غرّان من چو مور لنگ لاغر
تاخت بر ملک وجودم ساخت ویران هست و بودم
بر فلک افراخت دودم بر دلم افروخت آذر
فارغم کرد از من و ما، از غم دنیا و عقبی
کرد جانم را مصفّا، ساخت قلبم را منوّر
گفتمش ای عشق والا، مرحبا اهلاً و سهلا
ای تو از هر چیز احلی وی تو از هر چیز برتر
گرچه هستی اصل ناکامی ولیکن باشد از تو
عیش ها یکجا مهیّا، کام ها یکسر میسّر
آفرین ای عشق مقبل آفت غم راحت دل
از تو آسان هرچه مشکل وز تو زیبا هرچه منکر
از تو رنگین چهره ی گل وز تو شیدا، جان بلبل
وز تو مشگین جُعد سنبل وز تو دلکش زلف ضیمر
پرتو اندازی الا، ای عشق اگر، بر شوره زاری
بردمد زان شوره زاران تا ابد نسرین و نستر
قُرب ده سال است باشد بی توام ای عشق جانان
ساغر دل خالی و پُر چشم و لب خشکیده و تر
مر مرا، در عین دلگیری نمودی دستگیر
دادی الفت اندر این پیری میان ما و دلبر
دلبر و دلدار و دلجو آن مه واللّیل گیسو
هل اتی خو والضّحی رو مظهر دادار داور
مظهرش گفتم از آن رو تا که از حرفم بری بو
کش توان گفت «انّهُ هو» با همان معنای دیگر
آهن اندر آتش، آتش نیست امّا هست آتش
امتحان را، دست برزن گر، نمی داریش باور
اوست علم و اوست عامل اوست فعل اوست فاعل
اوست امرو اوست امر، اوست صادر اوست مصدر
صد هزاران عالم و آدم سزد، مر قدرتش را
تا، زنو ایجاد گرداند اگر باشد مقدّر
بر زمان حکمش روان انسان که گر خواهد نماید
خود مؤخّر را، مقدّم یا مقدّم را مؤخّر
خیمه ی اجلال را چون بر زند قنبر به جایی
عرش اعظم را محدّب می شود آنجا مقعّر
آیه ی تطهیر آمد از پی پیرایه او را
ورنه بوده است او ز اوّل طاهر و طُهر و مطهّر
ساقی کوثر امیر مؤمنان مصباح ایمان
شیر و شمشیر خدا، میر هدی ضرغام و حیدر
من که تفسیر «سقاهم ربُّهم» یا رب ندانم
لیک می دانم علی را، صاحب و ساقی کوثر
آنکه اندر، لیل ظلما راکع و سجّاد و بکّاء
وانکه اندر، روز هیجا صف کش و صفدار و صفدر
آنکه در محراب طاعت خاضع و مسکین و خاشع
وانکه اندر، حرب مرحب شیر مغضب لیث قسور
مرحبا، مرحب کشی کز تاب تیغ آبدارش
مرحب و مرکب به خاک افتاد و از جبریل شهپر
کی حصین می گشت حصن دین و محکم باب ایمان
آن در سنگین نمی کَندی اگر، از حصن خیبر
آنچنان برکند با قهرش که گر، می خواستی او
می نشاندی بر در دروازه ی ملک عدم در
کز عدم ننهد قدم دیگر کسی در ملک هستی
تا نیاید هرگز از آن در، بدر یکنفس کافر
«لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقارش»
از احد آمد بشأن اندر اُحُد چون شد مظفّر
تا شود همرنگ با، حزبش به جنگ بدر و احزاب
آسمان پوشید ز انجم جوشن و از مهر مغفر
عمرو کافر کشتن او را نیست مدحی یا ثنایی
آنکه می باشد به امرش هست و بود عمرو کافر
تیغ لا شکلش به نفی کفر و در اثبات ایمان
کرد در عالم بلند آوازه ی الله اکبر
از ازل با تیغ خونریزش اجل همراز و همدم
تا ابد با طایر تیرش قدر، هم بال و هم پر
از گل آدم گُل رویش نه گر منظور بود
تیره خاکی را، ملایک سجده کی کردند یکسر
ساحلی از بحر جودش گر نبودی کوه جودی
تا قیامت نوح در کشتی به طوفان بودی اندر
پور آذر گر که سرگرم از ولای او نبودی
کی شدی برداً سلاماً آذرا، بر پورآذر
گر، نمی فرمود «اَقبل لاتخف» بر پور عمران
تا ابد، می بود ولی مدبراً، از بیم اژدر
پور مریم گر نمودی مرده را خود زنده از دم
بود از آندم کش دمیدی ایلیا در جیب مادر
بود او با، هر نبی در سرّ و با احمد به ظاهر
گر نبودی او نبودی هیچ یک ز ایشان پیمبر
از پی رفع خیال «لم یلد لم یولد» است این
کش نبی «کفواًله» گردید و می خواندش برادر
کشتی هستی به دریای عدم نابود گشتی
هستی او گر، در این دریا نمی افکند لنگر
گوهر تاج ولایت شاه اقلیم هدایت
کز عبودیّت شدش ملک ربوبیّت مسخّر
چون منی کی می توان مدح و ثنا کردن شهی را
کش خدا مدّاح و قرآن مدح و راوی شد پیمبر
یا امیرالمؤمنین یا ذالکرم یا شاه مردان
ای به هر دردی تو درمان وی به هر سرّی تو رهبر
صد هزارم غم به قلب بی سکون گردیده مدغم
صد هزار آذر، به جان بیقرارم گشته مضمر
دارم آذرها، به جان غم ها، به دل یکسرنهانی
نیست هرگز چاره آنها را، نه با زور و نه با زر
زور و زر، هرگز نگرداند شقاوت را سعادت
جز تو قادر بر تصرّف کیست اندر عالم زر
این شقاوت را مبدّل بر سعادت کن بزودی
حقّ احمد حقّ زهرا، حرمت شبیّر و شبّر
هر بلایم بر سر آید یکسر از لاوبلی شد
گیرم اینجا بگذرد چون بگذرد فردای محشر
یا علی این یک غمم باشد ز غمهای نهانی
هیچ یک ز آنها نباشد برتو پنهان و مستّر
دارم امّید و تمنّا از تو در دنیا و عقبی
لطف و احسان جود و اعطا، هی پیاپی هی مکرّر
تا، به رویش در گشودم بر گرفتم تنگ در بر
با وجود آشنایی خویش را بیگانه کردم
گفتمش گم کرده ای ره ای به هر راهی تو رهبر
گفت ره را، گم نکردستم تو خود کردی فرامش
عهد پیشین را و کردی خویش را حیران و مضطر
عذرها، آوردمش عذری نشد از من پذیرا
عجزها و لابه کردم می نکرد او هیچ باور
زاری و عجز و تضرّع خاکساریّ و تواضع
هرچه افزونتر، زمن شد می شدش قوّت فزونتر
هر چه گفتم من نه مرد عشقم از اهل دمشقم
گفت نی نی دانمت هستی «وفایی» زاهل شوشتر
گفتمش پیر و حزینم عشق را، باید جوانی
گفت می آرم نشاط و نوجوانی را، من از سر
هرچه کردم عجز و زاری التماس و بیقراری
کاین حزین ناتوان را این زمان بگذار و بگذر
گفت بگذار این سخنها بگذر از این مکروفن ها
تا به کی زین ما و من ها، می کنی جان را مکدّر
گفتمش من لایق و قابل نیم این موهبت را
گفت این در، جز قبول او ندارد شرط دیگر
عرصه بر من تنگ شد احوال را دانی چسان بود
او بسان شیر غرّان من چو مور لنگ لاغر
تاخت بر ملک وجودم ساخت ویران هست و بودم
بر فلک افراخت دودم بر دلم افروخت آذر
فارغم کرد از من و ما، از غم دنیا و عقبی
کرد جانم را مصفّا، ساخت قلبم را منوّر
گفتمش ای عشق والا، مرحبا اهلاً و سهلا
ای تو از هر چیز احلی وی تو از هر چیز برتر
گرچه هستی اصل ناکامی ولیکن باشد از تو
عیش ها یکجا مهیّا، کام ها یکسر میسّر
آفرین ای عشق مقبل آفت غم راحت دل
از تو آسان هرچه مشکل وز تو زیبا هرچه منکر
از تو رنگین چهره ی گل وز تو شیدا، جان بلبل
وز تو مشگین جُعد سنبل وز تو دلکش زلف ضیمر
پرتو اندازی الا، ای عشق اگر، بر شوره زاری
بردمد زان شوره زاران تا ابد نسرین و نستر
قُرب ده سال است باشد بی توام ای عشق جانان
ساغر دل خالی و پُر چشم و لب خشکیده و تر
مر مرا، در عین دلگیری نمودی دستگیر
دادی الفت اندر این پیری میان ما و دلبر
دلبر و دلدار و دلجو آن مه واللّیل گیسو
هل اتی خو والضّحی رو مظهر دادار داور
مظهرش گفتم از آن رو تا که از حرفم بری بو
کش توان گفت «انّهُ هو» با همان معنای دیگر
آهن اندر آتش، آتش نیست امّا هست آتش
امتحان را، دست برزن گر، نمی داریش باور
اوست علم و اوست عامل اوست فعل اوست فاعل
اوست امرو اوست امر، اوست صادر اوست مصدر
صد هزاران عالم و آدم سزد، مر قدرتش را
تا، زنو ایجاد گرداند اگر باشد مقدّر
بر زمان حکمش روان انسان که گر خواهد نماید
خود مؤخّر را، مقدّم یا مقدّم را مؤخّر
خیمه ی اجلال را چون بر زند قنبر به جایی
عرش اعظم را محدّب می شود آنجا مقعّر
آیه ی تطهیر آمد از پی پیرایه او را
ورنه بوده است او ز اوّل طاهر و طُهر و مطهّر
ساقی کوثر امیر مؤمنان مصباح ایمان
شیر و شمشیر خدا، میر هدی ضرغام و حیدر
من که تفسیر «سقاهم ربُّهم» یا رب ندانم
لیک می دانم علی را، صاحب و ساقی کوثر
آنکه اندر، لیل ظلما راکع و سجّاد و بکّاء
وانکه اندر، روز هیجا صف کش و صفدار و صفدر
آنکه در محراب طاعت خاضع و مسکین و خاشع
وانکه اندر، حرب مرحب شیر مغضب لیث قسور
مرحبا، مرحب کشی کز تاب تیغ آبدارش
مرحب و مرکب به خاک افتاد و از جبریل شهپر
کی حصین می گشت حصن دین و محکم باب ایمان
آن در سنگین نمی کَندی اگر، از حصن خیبر
آنچنان برکند با قهرش که گر، می خواستی او
می نشاندی بر در دروازه ی ملک عدم در
کز عدم ننهد قدم دیگر کسی در ملک هستی
تا نیاید هرگز از آن در، بدر یکنفس کافر
«لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقارش»
از احد آمد بشأن اندر اُحُد چون شد مظفّر
تا شود همرنگ با، حزبش به جنگ بدر و احزاب
آسمان پوشید ز انجم جوشن و از مهر مغفر
عمرو کافر کشتن او را نیست مدحی یا ثنایی
آنکه می باشد به امرش هست و بود عمرو کافر
تیغ لا شکلش به نفی کفر و در اثبات ایمان
کرد در عالم بلند آوازه ی الله اکبر
از ازل با تیغ خونریزش اجل همراز و همدم
تا ابد با طایر تیرش قدر، هم بال و هم پر
از گل آدم گُل رویش نه گر منظور بود
تیره خاکی را، ملایک سجده کی کردند یکسر
ساحلی از بحر جودش گر نبودی کوه جودی
تا قیامت نوح در کشتی به طوفان بودی اندر
پور آذر گر که سرگرم از ولای او نبودی
کی شدی برداً سلاماً آذرا، بر پورآذر
گر، نمی فرمود «اَقبل لاتخف» بر پور عمران
تا ابد، می بود ولی مدبراً، از بیم اژدر
پور مریم گر نمودی مرده را خود زنده از دم
بود از آندم کش دمیدی ایلیا در جیب مادر
بود او با، هر نبی در سرّ و با احمد به ظاهر
گر نبودی او نبودی هیچ یک ز ایشان پیمبر
از پی رفع خیال «لم یلد لم یولد» است این
کش نبی «کفواًله» گردید و می خواندش برادر
کشتی هستی به دریای عدم نابود گشتی
هستی او گر، در این دریا نمی افکند لنگر
گوهر تاج ولایت شاه اقلیم هدایت
کز عبودیّت شدش ملک ربوبیّت مسخّر
چون منی کی می توان مدح و ثنا کردن شهی را
کش خدا مدّاح و قرآن مدح و راوی شد پیمبر
یا امیرالمؤمنین یا ذالکرم یا شاه مردان
ای به هر دردی تو درمان وی به هر سرّی تو رهبر
صد هزارم غم به قلب بی سکون گردیده مدغم
صد هزار آذر، به جان بیقرارم گشته مضمر
دارم آذرها، به جان غم ها، به دل یکسرنهانی
نیست هرگز چاره آنها را، نه با زور و نه با زر
زور و زر، هرگز نگرداند شقاوت را سعادت
جز تو قادر بر تصرّف کیست اندر عالم زر
این شقاوت را مبدّل بر سعادت کن بزودی
حقّ احمد حقّ زهرا، حرمت شبیّر و شبّر
هر بلایم بر سر آید یکسر از لاوبلی شد
گیرم اینجا بگذرد چون بگذرد فردای محشر
یا علی این یک غمم باشد ز غمهای نهانی
هیچ یک ز آنها نباشد برتو پنهان و مستّر
دارم امّید و تمنّا از تو در دنیا و عقبی
لطف و احسان جود و اعطا، هی پیاپی هی مکرّر
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۲ - در مدح شیر کردگار حیدر کرّار علی (ع)
چون ز تأثیر حمل تر، شد دماغ روزگار
عطسه یی برزد زمین بیرون شد از مغزش بخار
باد نوروزی وزید، اندر، به کوه و باغ و راغ
فرّ فیروزی ز هر سو شد به عالم آشکار
از نهیب فوج فروردین سپهسالار دی
شد گریزان از گلستان با هزاران زینهار
از پی آرایش چهر عروسان چمن
سوی گلشن شد روان مشّاطه ی باد بهار
گسترید از سبزه در صحن چمن دیبای چین
آکنید از لاله در جیب دمن مشک تتار
باغ شد از ارغوان چون روضه ی خرّم بهشت
راغ شد از اقحوان چون طاق این نیلی حصار
چشم نرگس شد چو چشم گل عذاران دلفریب
جعد سنبل شد چو موی لاله رویان مشکبار
غنچه از هر سو نگون آویخته مینا مثال
لاله از هر جا دهان را، بر گشاده جام وار
گر نه گل حرف اناالحق بر زبان خویش راند
از چه رو گردیده چون منصور، آویزان به دار
از وفور رنگهای مختلف اندر چمن
مردم نظّاره را، مدهوش سازد کوکنار
ز انبساط مقدم گل پای کوبان گشت سرو
وز نشاط صوت بلبل دست افشان شد چنار
ناربُن را حیرت افزا، بین که آمد این شجر
اخضر از سر تا بپا وز پای تاسر، عین نار
چون نکیسا فاخته بر سرو آمد نغمه سنج
باربد، سان سارو صُلصُل در نوا، بر شاخسار
بس هوا، صیقل گری بنموده سطح آب را
عکس بوی گل توان دیدن میان آبشار
شبنم از بس می چکد از هر طرف بر روی گل
رشته ی بلّور، را ماند تو گویی نوک خار
در چنین روزی نمی باید نشستن تلخ کام
در چنین فصلی نمی بایست ماندن دل فکار
ساقیا مُل بی تأمّل ده که اندر فصل گل
از خرد بیگانه یی گر بر نشینی هوشیار
خاصه اکنون کز ورود موکب اردیبهشت
چون بهشت جاودان جان پرور آمد مرغزار
پند من بشنو گرانجانی مکن از جای خیز
سر، سبک ساز از غم دیرینه یعنی می بیار
آفت غم راحت جان مایه ی عیش و سرور
تلخ چون پند خردمندان ولیکن خوشگوار
اینکه می گویند، می آرد خِلل در کار عقل
این سخن افسانه دان گر عاقلی باور مدار
می چه می آن می که شد آرام جانهای نژند
می چه می آن می که شد درمان دلهای فکار
می چه می آن می که گر، نوشد جنین اندر رحم
دختر ار، باشد پسر گردد، پسر شیر شکار
می چه می آن می که گر ریزند در کام رضیع
گردد از تأثیر آن در شیرخواری شیرخوار
می چه می آن می که سازد، در شجاعت مور را
آنچنان کز مار بتواند در آوردن دمار
می چه می آن می که گر، یکقطره در کام نهنگ
ریزی از دریا، شتابد بیخود اندر کوهسار
می چه می آن می که گر، یکجرعه در حلق پلنگ
در، رسد از کوه سازد جانب دریا گذار
می کدامین می، می وحدت کزان می مصطفی
قرنها بوده است پیش از می گساران می گسار
مقصد و مقصوم از می چیست حُبّ مرتضی
آنکه آمد هل اتی در شأن او از کردگار
وصف قدرش را، سرایم من چسان کش حق سرود
«لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقار»
از سنان و از سه نان مُلک و مَلک تسخیر اوست
قوت و قوّت را تماشا کن که چون آرد، به کار
گر خداوند جلالش عزم خلاّقی کند
خلق سازد عالم و آدم هزار اندر هزار
گر که جبریل خیالش بال بگشاید زهم
جبرئیل از جبرئیلی کردن آید شرمسار
پرتو لطف جمیلش شد دلیل جبرئیل
ورنه کی کردی خدا او را امین و راز دار
قابض الارواح تیغش را چو عزرائیل دید
جان ستانی را گرفت از قبضه ی او مستعار
گرنه میکائیل دستش قاسم الارزاق شد
هست میکالش چرا در خوان احسان ریزه خوار
گر که اسرافیل تکبیرش دمد در صور دهر
کفر از او معدوم و ایمان یابد ازوی انتشار
آدم علمش تجلّی گر کند ابلیس را
سجده بر خاک آورد از روی عجز و انکسار
نوح لطفش گر بسازد کشتی از بهر نجات
جای آب آتش اگر باشد توان کردن گذار
آدمیّت بین که نوح و آدم اندر کوی او
در قرین قُرب حق هستند از قُرب جوار
آدم اندر خاک کویش شد قرین قُرب حق
آدمی را آدمیّت این چنین آید، به کار
گر خلیل الله تسلیمش در آذر پا نهد
دوزخ ار، باشد کند او را، سراسر لاله زار
یوسف حُسنش اگر از چهره برگیرد نقاب
صد هزاران یوسف صدیقش آید بنده وار
با کلیم الله کلام الله را نسبت خطاست
چون سخن با، هم سخن دارند فرق بیشمار
آنکه در سینا سخن می گفت با موسی علیست
منکر ار، باور ندارد این سخن باور مدار
نسبتش دادم به عیسی مرتعش شد عقل و گفت
هست عیسی بی شفای او مریض رعشه دار
احمد معراج عشقش در نگنجد در خیال
نازک است از بس سخن باید نمودن اقتصار
عشق می باید که تا یابد رموز عشق را
ای «وفایی» عقل را نبود، به کوی عشق بار
از برای مصرع اعدای او باید زنُو
یک دو مصرع آورم چون ذوالفقارش آبدار
عطسه یی برزد زمین بیرون شد از مغزش بخار
باد نوروزی وزید، اندر، به کوه و باغ و راغ
فرّ فیروزی ز هر سو شد به عالم آشکار
از نهیب فوج فروردین سپهسالار دی
شد گریزان از گلستان با هزاران زینهار
از پی آرایش چهر عروسان چمن
سوی گلشن شد روان مشّاطه ی باد بهار
گسترید از سبزه در صحن چمن دیبای چین
آکنید از لاله در جیب دمن مشک تتار
باغ شد از ارغوان چون روضه ی خرّم بهشت
راغ شد از اقحوان چون طاق این نیلی حصار
چشم نرگس شد چو چشم گل عذاران دلفریب
جعد سنبل شد چو موی لاله رویان مشکبار
غنچه از هر سو نگون آویخته مینا مثال
لاله از هر جا دهان را، بر گشاده جام وار
گر نه گل حرف اناالحق بر زبان خویش راند
از چه رو گردیده چون منصور، آویزان به دار
از وفور رنگهای مختلف اندر چمن
مردم نظّاره را، مدهوش سازد کوکنار
ز انبساط مقدم گل پای کوبان گشت سرو
وز نشاط صوت بلبل دست افشان شد چنار
ناربُن را حیرت افزا، بین که آمد این شجر
اخضر از سر تا بپا وز پای تاسر، عین نار
چون نکیسا فاخته بر سرو آمد نغمه سنج
باربد، سان سارو صُلصُل در نوا، بر شاخسار
بس هوا، صیقل گری بنموده سطح آب را
عکس بوی گل توان دیدن میان آبشار
شبنم از بس می چکد از هر طرف بر روی گل
رشته ی بلّور، را ماند تو گویی نوک خار
در چنین روزی نمی باید نشستن تلخ کام
در چنین فصلی نمی بایست ماندن دل فکار
ساقیا مُل بی تأمّل ده که اندر فصل گل
از خرد بیگانه یی گر بر نشینی هوشیار
خاصه اکنون کز ورود موکب اردیبهشت
چون بهشت جاودان جان پرور آمد مرغزار
پند من بشنو گرانجانی مکن از جای خیز
سر، سبک ساز از غم دیرینه یعنی می بیار
آفت غم راحت جان مایه ی عیش و سرور
تلخ چون پند خردمندان ولیکن خوشگوار
اینکه می گویند، می آرد خِلل در کار عقل
این سخن افسانه دان گر عاقلی باور مدار
می چه می آن می که شد آرام جانهای نژند
می چه می آن می که شد درمان دلهای فکار
می چه می آن می که گر، نوشد جنین اندر رحم
دختر ار، باشد پسر گردد، پسر شیر شکار
می چه می آن می که گر ریزند در کام رضیع
گردد از تأثیر آن در شیرخواری شیرخوار
می چه می آن می که سازد، در شجاعت مور را
آنچنان کز مار بتواند در آوردن دمار
می چه می آن می که گر، یکقطره در کام نهنگ
ریزی از دریا، شتابد بیخود اندر کوهسار
می چه می آن می که گر، یکجرعه در حلق پلنگ
در، رسد از کوه سازد جانب دریا گذار
می کدامین می، می وحدت کزان می مصطفی
قرنها بوده است پیش از می گساران می گسار
مقصد و مقصوم از می چیست حُبّ مرتضی
آنکه آمد هل اتی در شأن او از کردگار
وصف قدرش را، سرایم من چسان کش حق سرود
«لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقار»
از سنان و از سه نان مُلک و مَلک تسخیر اوست
قوت و قوّت را تماشا کن که چون آرد، به کار
گر خداوند جلالش عزم خلاّقی کند
خلق سازد عالم و آدم هزار اندر هزار
گر که جبریل خیالش بال بگشاید زهم
جبرئیل از جبرئیلی کردن آید شرمسار
پرتو لطف جمیلش شد دلیل جبرئیل
ورنه کی کردی خدا او را امین و راز دار
قابض الارواح تیغش را چو عزرائیل دید
جان ستانی را گرفت از قبضه ی او مستعار
گرنه میکائیل دستش قاسم الارزاق شد
هست میکالش چرا در خوان احسان ریزه خوار
گر که اسرافیل تکبیرش دمد در صور دهر
کفر از او معدوم و ایمان یابد ازوی انتشار
آدم علمش تجلّی گر کند ابلیس را
سجده بر خاک آورد از روی عجز و انکسار
نوح لطفش گر بسازد کشتی از بهر نجات
جای آب آتش اگر باشد توان کردن گذار
آدمیّت بین که نوح و آدم اندر کوی او
در قرین قُرب حق هستند از قُرب جوار
آدم اندر خاک کویش شد قرین قُرب حق
آدمی را آدمیّت این چنین آید، به کار
گر خلیل الله تسلیمش در آذر پا نهد
دوزخ ار، باشد کند او را، سراسر لاله زار
یوسف حُسنش اگر از چهره برگیرد نقاب
صد هزاران یوسف صدیقش آید بنده وار
با کلیم الله کلام الله را نسبت خطاست
چون سخن با، هم سخن دارند فرق بیشمار
آنکه در سینا سخن می گفت با موسی علیست
منکر ار، باور ندارد این سخن باور مدار
نسبتش دادم به عیسی مرتعش شد عقل و گفت
هست عیسی بی شفای او مریض رعشه دار
احمد معراج عشقش در نگنجد در خیال
نازک است از بس سخن باید نمودن اقتصار
عشق می باید که تا یابد رموز عشق را
ای «وفایی» عقل را نبود، به کوی عشق بار
از برای مصرع اعدای او باید زنُو
یک دو مصرع آورم چون ذوالفقارش آبدار
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۱ - تجدید مطلع
الا، نطقم نطاق شعر بست اکنون چو جوزایی
که طالع شد زشرق طبع هر شعری چو شعرایی
تویی آن کنز مخفی در ازل ای خسرو خوبان
تویی «احبت» را، معنی و بل معنای معنایی
چگویم من مگر گویم تویی آدم تویی خاتم
تویی نوح و خلیل الله تو موسایی تو عیسایی
نشد آن چیز بر، یحیی که شد بر چاکران تو
به قرآن قصّه ی یحیی مثل باشد تو یحیایی
تو هم مطلوب و هم طالب تو هم مجذوب و هم جاذب
تویی سلمی تویی سلما، تویی وامق تو عذرایی
تجلّی در ازل بوده است حُسن لایزالی را
تو هستی جلوه ی آن حُسن واصل آن تجلاّیی
نباشد در دو عالم غیر خاک آستان تو
برای انبیا و اولیا، مأوا و ملجایی
چنان کت بنده می دانم نگویم زانکه می ترسم
حسین اللهی ام خوانند یا مجنون و سودایی
تویی خون خدا، آری که هم سرّی و هم ثاری
به حق حضرت باری که در هر چیز یکتایی
لعمرک مصطفی را آمد از هر چیز بالاتر
تو جانی مصطفی را بلکه از جان نیز بالایی
شفیعان صف محشر شفاعت خواه هر مضطر
ولی دارند امّید شفاعت از تو یکجایی
پیمبر جدّ پاکت «رحمةٌ للعالمین» آمد
ولیکن مظهر رحمت تو در دنیا وعقبایی
بود خاک درت صد بار، ز آب زندگی بهتر
بود آب فراتت مر مرا خوشتر ز هر مایی
ز دردائیل و فُطرس باز پرسم قدر و مقدارت
که جز تو نیست کس فریاد رس بر درد و بر، دایی
اگر، اشک عزای تو نمی بودی نمی بودی
به سوی جنّت المأوا، کسی را جا و مأوایی
تویی آن گوهر یکتای دریای عبودیّت
چنان کت می توان گفتن که اصل اصل دریایی
«وفایی» ای شه خوبان به عشقت می سپارد جان
چه باشد کز ره احسان نظر بر، وی بفرمایی
مرا حُبّ تو بس باشد چه در دنیا چه در عقبی
بر این گر چیز دیگر، می فزایی اهل اعطایی
شها اغماض تا کی یک نگاهی گوشه ی چشمی
وگرنه کار ما خواهد کشید آخر به رسوایی
جهان چون چشم سوزن تنگ شد بر عالی و دانی
تو می دانی و می تانی گره زین رشته بگشایی
به حق تشنگی هایت که از این تشنگی ما را
رهایی ده بده بر، ابر رحمت حکم سقّایی
جز این بس درد، بی درمان به جان داریم از این گردون
بیان کردن چه حاجت چون تو دانایی تو بینایی
تو هم ای مهدی هادی مگر ما را، زکف دادی
بیا از پرده بیرون آخر از بهر تماشایی
به طور راستی گویم که یا باید برون آیی
و یا بر حال ما بیچارگان یکسر ببخشایی
مرا، یک خانه یی بایست در ارض غری ای شه
پسند طبع غرّا، زود باید لطف فرمایی
بود، هر بیت را بیتی عوض در آخرت دانم
ولی یک بیت را باید عوض با بیت دنیایی
که طالع شد زشرق طبع هر شعری چو شعرایی
تویی آن کنز مخفی در ازل ای خسرو خوبان
تویی «احبت» را، معنی و بل معنای معنایی
چگویم من مگر گویم تویی آدم تویی خاتم
تویی نوح و خلیل الله تو موسایی تو عیسایی
نشد آن چیز بر، یحیی که شد بر چاکران تو
به قرآن قصّه ی یحیی مثل باشد تو یحیایی
تو هم مطلوب و هم طالب تو هم مجذوب و هم جاذب
تویی سلمی تویی سلما، تویی وامق تو عذرایی
تجلّی در ازل بوده است حُسن لایزالی را
تو هستی جلوه ی آن حُسن واصل آن تجلاّیی
نباشد در دو عالم غیر خاک آستان تو
برای انبیا و اولیا، مأوا و ملجایی
چنان کت بنده می دانم نگویم زانکه می ترسم
حسین اللهی ام خوانند یا مجنون و سودایی
تویی خون خدا، آری که هم سرّی و هم ثاری
به حق حضرت باری که در هر چیز یکتایی
لعمرک مصطفی را آمد از هر چیز بالاتر
تو جانی مصطفی را بلکه از جان نیز بالایی
شفیعان صف محشر شفاعت خواه هر مضطر
ولی دارند امّید شفاعت از تو یکجایی
پیمبر جدّ پاکت «رحمةٌ للعالمین» آمد
ولیکن مظهر رحمت تو در دنیا وعقبایی
بود خاک درت صد بار، ز آب زندگی بهتر
بود آب فراتت مر مرا خوشتر ز هر مایی
ز دردائیل و فُطرس باز پرسم قدر و مقدارت
که جز تو نیست کس فریاد رس بر درد و بر، دایی
اگر، اشک عزای تو نمی بودی نمی بودی
به سوی جنّت المأوا، کسی را جا و مأوایی
تویی آن گوهر یکتای دریای عبودیّت
چنان کت می توان گفتن که اصل اصل دریایی
«وفایی» ای شه خوبان به عشقت می سپارد جان
چه باشد کز ره احسان نظر بر، وی بفرمایی
مرا حُبّ تو بس باشد چه در دنیا چه در عقبی
بر این گر چیز دیگر، می فزایی اهل اعطایی
شها اغماض تا کی یک نگاهی گوشه ی چشمی
وگرنه کار ما خواهد کشید آخر به رسوایی
جهان چون چشم سوزن تنگ شد بر عالی و دانی
تو می دانی و می تانی گره زین رشته بگشایی
به حق تشنگی هایت که از این تشنگی ما را
رهایی ده بده بر، ابر رحمت حکم سقّایی
جز این بس درد، بی درمان به جان داریم از این گردون
بیان کردن چه حاجت چون تو دانایی تو بینایی
تو هم ای مهدی هادی مگر ما را، زکف دادی
بیا از پرده بیرون آخر از بهر تماشایی
به طور راستی گویم که یا باید برون آیی
و یا بر حال ما بیچارگان یکسر ببخشایی
مرا، یک خانه یی بایست در ارض غری ای شه
پسند طبع غرّا، زود باید لطف فرمایی
بود، هر بیت را بیتی عوض در آخرت دانم
ولی یک بیت را باید عوض با بیت دنیایی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۷ - در منقبت حضرت رضا (ع) و اظهار اشتیاق زیارت آن بزرگوار
ای صبا سوی خراسان از نجف می کن گذار
بوسه زن بر خاک آن سامان به عجز و اِنکسار
پس برآن خاک مقدّس سجده کن با صد نیاز
نِه جبین را، بر زمین با ذلّ و ضعف و افتقار
نزد آن سلطان خوبان از «وفایی» عرضه کن
هم تحیّت هم سلام امّا هزار اندر هزار
بعد ابلاغ تحیّات و سلام آنگه بگو
ای که عشقت برده از جان و دلم صبر و قرار
جز محبّت چیست تقصیر و گناهم کاین چنین
در ایاغم خون دل باید همی جای عقار
بر، رگ جانم زند باد بهاری نیشتر
می خَلد بر چشمم از نظّاره ی گل نوک خار
من نشانیدم نهال دوستی غافل از آن
کان نهال آخر جفا و جور می آرد، به بار
از تغافل های لیلی می رود مجنون ز دست
دیگر او را صد مسیحا ناورد، بر روی کار
آنچه بر من رفته از دوری حکایت گر کنم
ز آتش دل اوفتد بر گنبد گردون شرار
تیرانداز قضا را، شد دل و جانم هدف
گشته ام آماج پیکان قدر، لیل و نهار
نیستم من کوه کاهم در طریق تند باد
برگ کاهی را چه باشد وزن و قدر و اعتبار
من نه ایّوب و نه یعقوبم که بار غم کشم
می نشاید کرد بار فیل را بر پشّه بار
آنچه من دیدم کجا یعقوب و کی ایّوب دید
ای دو صد ایّوب و یعقوب از شما امّیدوار
بیست فرزند عزیزم تاکنون از دست رفت
کز غم هر یک دلی چون لاله دارم داغدار
کشف ضرّ بنمودی از ایّوب و یعقوب از وفا
چون شود کز من نمایی کشف ضرّ، بی انتظار
گر غم من را به عالم سربسر قسمت کنند
یکدل خرّم نماند در تمام روزگار
بس دلم تنگ است تنگ از چشم سوزن تنگتر
رشته ی امید را، بر بسته ام بر زلف یار
صرف عمر خویش بنمودم به عشق و دوستی
وز پی مدح تو کردم شاعری را من شعار
نیستم دعبل ولی دعبل اگر بودی کنون
سجده می کردی مرا، بر درّ نظم شاهوار
درّ نظم آبدارم در همه ایران زمین
رونق گوهر شکست و قدر لؤلؤ کرد خار
از پی مدح و ثنای آل طاها کرده ام
شطّ و نهر و دجله بس جاری زشعر آبدار
ای امام هشتمین ای معنی ماء معین
حیف باشد تشنه ی فیض تو میرد، در قفار
این نه آیین وفاداری نه شرط دوستیست
جای خدمت های دیرین باشم اینسان سوگوار
شکوه از گردون نمایم یا ز بخت خویشتن
از وفای یار نالم یا جفای روزگار
حیف باشد یار ما باشد رضا یا نارضا
نارضامند از رضا در دوستی ننگ است و عار
دارم امّید آنکه نپسندی به من این عار و ننگ
چشم دارم آنکه بگشایی گره زین بسته کار
گر خطایی رفته باشد یا خلافی در سخن
چشم اغماز از تو دارم ای امین رازدار
چشم امّید از تو دارم اینکه بشماری مرا
در شمار دوستان خویش در روز شمار
ای که از خُلق کریمت هشت جنّت یک نسیم
وی که از قهر الیمت هفت دوزخ یک شرار
چون ندانم پایه ی قدرت از آن گویم که هست
عرش و کرسی از طفیلت تا قیامت پایدار
لا والاّ را خدا داند که شرط اعظمی
زانکه از ارکان توحیدی تو یعنی هشت و چار
آفرین ای باعث هستی که هستی آفرین
می کند از هستی ذاتت به هستی افتخار
مهر گردون قرن ها، با مهر رویت شد قرین
تا گرفت این روشنی از مهر رویت مستعار
یک اشاره از تو کرد، ایجاد شیر پرده را
تا که دیدند آشکارا، خصم را کرد آشکار
هم تو خلاّقی و هم رزّاق در این معجزه
گر چه خلّاقی و رزّاقیست کار کردگار
طوس شد از مقدمت رشک گلستان اِرم
شد خراسان از وجودت روضه ی دارالقرار
زایران کوی تو هر یک شفیع محشری
چاکران درگهت هر یک قسیم خُلد و نار
چون ندانم وصف ذاتت را، نیارم مدح کرد
لاجرم در مدح کردم اختصار و اقتصار
عرض حالی بود مقصودم نه شعر و شاعری
چند بیتی عرضه کردم در مقام اضطرار
حقّ ذات اقدست کز شاعری افتاده ام
بسکه بر من تنگ بگرفته است چرخ کجمدار
مطلبم را، گر براریّ و مرا یاری کنی
شاید از نو مرغک طبعم شود بلبل هزار
ای «وفایی» کار با یار است دیگر غم مدار
سرخ گل آید به باغ و سبز گردد نوبهار
ای که از سرّ ضمیرم به زمن هستی خبیر
آن سه مطلب را که می دانی همی خواهم برآر
بوسه زن بر خاک آن سامان به عجز و اِنکسار
پس برآن خاک مقدّس سجده کن با صد نیاز
نِه جبین را، بر زمین با ذلّ و ضعف و افتقار
نزد آن سلطان خوبان از «وفایی» عرضه کن
هم تحیّت هم سلام امّا هزار اندر هزار
بعد ابلاغ تحیّات و سلام آنگه بگو
ای که عشقت برده از جان و دلم صبر و قرار
جز محبّت چیست تقصیر و گناهم کاین چنین
در ایاغم خون دل باید همی جای عقار
بر، رگ جانم زند باد بهاری نیشتر
می خَلد بر چشمم از نظّاره ی گل نوک خار
من نشانیدم نهال دوستی غافل از آن
کان نهال آخر جفا و جور می آرد، به بار
از تغافل های لیلی می رود مجنون ز دست
دیگر او را صد مسیحا ناورد، بر روی کار
آنچه بر من رفته از دوری حکایت گر کنم
ز آتش دل اوفتد بر گنبد گردون شرار
تیرانداز قضا را، شد دل و جانم هدف
گشته ام آماج پیکان قدر، لیل و نهار
نیستم من کوه کاهم در طریق تند باد
برگ کاهی را چه باشد وزن و قدر و اعتبار
من نه ایّوب و نه یعقوبم که بار غم کشم
می نشاید کرد بار فیل را بر پشّه بار
آنچه من دیدم کجا یعقوب و کی ایّوب دید
ای دو صد ایّوب و یعقوب از شما امّیدوار
بیست فرزند عزیزم تاکنون از دست رفت
کز غم هر یک دلی چون لاله دارم داغدار
کشف ضرّ بنمودی از ایّوب و یعقوب از وفا
چون شود کز من نمایی کشف ضرّ، بی انتظار
گر غم من را به عالم سربسر قسمت کنند
یکدل خرّم نماند در تمام روزگار
بس دلم تنگ است تنگ از چشم سوزن تنگتر
رشته ی امید را، بر بسته ام بر زلف یار
صرف عمر خویش بنمودم به عشق و دوستی
وز پی مدح تو کردم شاعری را من شعار
نیستم دعبل ولی دعبل اگر بودی کنون
سجده می کردی مرا، بر درّ نظم شاهوار
درّ نظم آبدارم در همه ایران زمین
رونق گوهر شکست و قدر لؤلؤ کرد خار
از پی مدح و ثنای آل طاها کرده ام
شطّ و نهر و دجله بس جاری زشعر آبدار
ای امام هشتمین ای معنی ماء معین
حیف باشد تشنه ی فیض تو میرد، در قفار
این نه آیین وفاداری نه شرط دوستیست
جای خدمت های دیرین باشم اینسان سوگوار
شکوه از گردون نمایم یا ز بخت خویشتن
از وفای یار نالم یا جفای روزگار
حیف باشد یار ما باشد رضا یا نارضا
نارضامند از رضا در دوستی ننگ است و عار
دارم امّید آنکه نپسندی به من این عار و ننگ
چشم دارم آنکه بگشایی گره زین بسته کار
گر خطایی رفته باشد یا خلافی در سخن
چشم اغماز از تو دارم ای امین رازدار
چشم امّید از تو دارم اینکه بشماری مرا
در شمار دوستان خویش در روز شمار
ای که از خُلق کریمت هشت جنّت یک نسیم
وی که از قهر الیمت هفت دوزخ یک شرار
چون ندانم پایه ی قدرت از آن گویم که هست
عرش و کرسی از طفیلت تا قیامت پایدار
لا والاّ را خدا داند که شرط اعظمی
زانکه از ارکان توحیدی تو یعنی هشت و چار
آفرین ای باعث هستی که هستی آفرین
می کند از هستی ذاتت به هستی افتخار
مهر گردون قرن ها، با مهر رویت شد قرین
تا گرفت این روشنی از مهر رویت مستعار
یک اشاره از تو کرد، ایجاد شیر پرده را
تا که دیدند آشکارا، خصم را کرد آشکار
هم تو خلاّقی و هم رزّاق در این معجزه
گر چه خلّاقی و رزّاقیست کار کردگار
طوس شد از مقدمت رشک گلستان اِرم
شد خراسان از وجودت روضه ی دارالقرار
زایران کوی تو هر یک شفیع محشری
چاکران درگهت هر یک قسیم خُلد و نار
چون ندانم وصف ذاتت را، نیارم مدح کرد
لاجرم در مدح کردم اختصار و اقتصار
عرض حالی بود مقصودم نه شعر و شاعری
چند بیتی عرضه کردم در مقام اضطرار
حقّ ذات اقدست کز شاعری افتاده ام
بسکه بر من تنگ بگرفته است چرخ کجمدار
مطلبم را، گر براریّ و مرا یاری کنی
شاید از نو مرغک طبعم شود بلبل هزار
ای «وفایی» کار با یار است دیگر غم مدار
سرخ گل آید به باغ و سبز گردد نوبهار
ای که از سرّ ضمیرم به زمن هستی خبیر
آن سه مطلب را که می دانی همی خواهم برآر
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۹ - در مدح حضرت رضا (ع)
ای خاک طوس چشم مرا، توتیا تویی
ماییم دردمند و سراسر، دوا تویی
داری دمِ مسیح تو ای خاک مشگبو
یا نکهت بهشت که دارالشفا تویی
ای خاک طوس چون تو مقام رضا شدی
برتر هزار پایه زعرش علا تویی
ای خاک طوس درد دلم را تویی علاج
بر دردها، طبیب و به غمها دوا تویی
ای ارض طوس خاک تو گوگرد احمرست
قلب وجود ما همه را، کیمیا تویی
ای خاک طوس رتبه ات این بس که از شرف
مهد امان و مشهد شاه رضا تویی
شاهنشهی که سلسله ی انبیا تمام
گویندش ای فدای تو چون مقتدا تویی
شاها، زبان خامه به مدح تو قاصر است
لیک اینقدر بس است که دست خدا تویی
ای دست کردگار، که چون جدّ تاجدار
در کارهای مشکله مشکل گشا تویی
ای کشتی نجات ندانم ترا، صفات
دانم به بحر علم خدا، ناخدا تویی
جبریل طبع باز، زعرش خیال من
آورده مطلعی که از آن مدّعا تویی
ماییم دردمند و سراسر، دوا تویی
داری دمِ مسیح تو ای خاک مشگبو
یا نکهت بهشت که دارالشفا تویی
ای خاک طوس چون تو مقام رضا شدی
برتر هزار پایه زعرش علا تویی
ای خاک طوس درد دلم را تویی علاج
بر دردها، طبیب و به غمها دوا تویی
ای ارض طوس خاک تو گوگرد احمرست
قلب وجود ما همه را، کیمیا تویی
ای خاک طوس رتبه ات این بس که از شرف
مهد امان و مشهد شاه رضا تویی
شاهنشهی که سلسله ی انبیا تمام
گویندش ای فدای تو چون مقتدا تویی
شاها، زبان خامه به مدح تو قاصر است
لیک اینقدر بس است که دست خدا تویی
ای دست کردگار، که چون جدّ تاجدار
در کارهای مشکله مشکل گشا تویی
ای کشتی نجات ندانم ترا، صفات
دانم به بحر علم خدا، ناخدا تویی
جبریل طبع باز، زعرش خیال من
آورده مطلعی که از آن مدّعا تویی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۰ - تجدید مطلع
ای آنکه در طریق هدی رهنما تویی
بر جنّ و انس رهبر و میر هدی تویی
گر خوانمت خدا نه خدایی ولی خدا
چندان نموده در تو تجلّی که ها تویی
هم مظهر خدایی و هم مُظهر خدا
آئینه ی جلال و جمال خدا تویی
ناچار خوانمت چو بشر زانکه چون نبی
مصدوقه ی کریمه ی «قل انّما» تویی
توام بود حدوث وجود تو با قِدم
بر خلق ابتدا تو و بی منتها تویی
محکوم حکمت آمده حکم قدر مدام
کی بی رضای تست قضا چون رضا تویی
وافی به عهد خالق و کافی به امر خلق
قول الست و قابل$ قالوبلی تویی
مشکوة نور ارض و سمارا، زُجاجه ای
مصباح روشن شجر لا ولا تویی
هم سبط مصطفایی و هم شبل مرتضی
هم نور چشم حضرت خیرالنّسا تویی
بر، دوّمین آل عبا، ثالثی به نام
خامس ز بعد خامس آل عبا تویی
فریادرس به هر غم و کافی به هر الم
حصن حصین عالم و کهف الوری تویی
والشّمس آیتی بود از روی انورت
توضیحش آنکه ترجمه ی والضّحی تویی
نبود عجب به شأن تو تنزیل هل اتی
قرآن تویی کتاب تویی هل اتی تویی
بحر کرم محیط همم قائد امم
عین عطا و منبع جود و سخا تویی
شاهد به هر ضمیری و کافی به هر خطیر
وافی برای ترجمه ی قل کفی تویی
باشد طفیل هستی تو خلق ماسوی
مقصود ز آفرینش ارض و سما تویی
فخرم همین بس است که در نشأتین مرا
مولی تویی امام تویی پیشوا تویی
لطف تو شد دلیل «وفایی» به سوی تو
حقا که در طریق هدی رهنما تویی
خواهد دو چیز از تو به دنیا و آخرت
بخشا به وی که مالک هر دو سرا تویی
نعمت در این سرا و شفاعت در آن سرا
چون منعمّی و شافع روز جزا تویی
پیوسته دشمنان تو در رنج تا ابد
همواره دوستان تو در گنج تا تویی
این می کُشد مرا، که بدین شوکت و جلال
در ارض طوس بی کس و بی آشنا تویی
وین می کشد مرا، که به صد رنج و صد بلا
در دست خصم کشته ی زهر جفا تویی
هرگز کسی غریب نبوده است همچو تو
بالله غریب و بی کس و بی اقربا تویی
نه مونسی نه دادرسی وقت احتضار
در غربت اوفتاده به رنج و بلا تویی
سوزم به حال بی کسی ات یا غریبی ات
یا، بی طبیبی ات که به غم مبتلا تویی
بر جنّ و انس رهبر و میر هدی تویی
گر خوانمت خدا نه خدایی ولی خدا
چندان نموده در تو تجلّی که ها تویی
هم مظهر خدایی و هم مُظهر خدا
آئینه ی جلال و جمال خدا تویی
ناچار خوانمت چو بشر زانکه چون نبی
مصدوقه ی کریمه ی «قل انّما» تویی
توام بود حدوث وجود تو با قِدم
بر خلق ابتدا تو و بی منتها تویی
محکوم حکمت آمده حکم قدر مدام
کی بی رضای تست قضا چون رضا تویی
وافی به عهد خالق و کافی به امر خلق
قول الست و قابل$ قالوبلی تویی
مشکوة نور ارض و سمارا، زُجاجه ای
مصباح روشن شجر لا ولا تویی
هم سبط مصطفایی و هم شبل مرتضی
هم نور چشم حضرت خیرالنّسا تویی
بر، دوّمین آل عبا، ثالثی به نام
خامس ز بعد خامس آل عبا تویی
فریادرس به هر غم و کافی به هر الم
حصن حصین عالم و کهف الوری تویی
والشّمس آیتی بود از روی انورت
توضیحش آنکه ترجمه ی والضّحی تویی
نبود عجب به شأن تو تنزیل هل اتی
قرآن تویی کتاب تویی هل اتی تویی
بحر کرم محیط همم قائد امم
عین عطا و منبع جود و سخا تویی
شاهد به هر ضمیری و کافی به هر خطیر
وافی برای ترجمه ی قل کفی تویی
باشد طفیل هستی تو خلق ماسوی
مقصود ز آفرینش ارض و سما تویی
فخرم همین بس است که در نشأتین مرا
مولی تویی امام تویی پیشوا تویی
لطف تو شد دلیل «وفایی» به سوی تو
حقا که در طریق هدی رهنما تویی
خواهد دو چیز از تو به دنیا و آخرت
بخشا به وی که مالک هر دو سرا تویی
نعمت در این سرا و شفاعت در آن سرا
چون منعمّی و شافع روز جزا تویی
پیوسته دشمنان تو در رنج تا ابد
همواره دوستان تو در گنج تا تویی
این می کُشد مرا، که بدین شوکت و جلال
در ارض طوس بی کس و بی آشنا تویی
وین می کشد مرا، که به صد رنج و صد بلا
در دست خصم کشته ی زهر جفا تویی
هرگز کسی غریب نبوده است همچو تو
بالله غریب و بی کس و بی اقربا تویی
نه مونسی نه دادرسی وقت احتضار
در غربت اوفتاده به رنج و بلا تویی
سوزم به حال بی کسی ات یا غریبی ات
یا، بی طبیبی ات که به غم مبتلا تویی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۲ - تجدید مطلع
چو گشت رایت دارای روزگار عیان
سپاه ظلمت شب منهزم شد از میدان
مگر تو گفتی شد نور مهدوی ظاهر
مگر تو گفتی شد رجعت امام زمان
ولیّ حضرت داور، وصیّ پیغمبر
سلیل حیدر صفدر خلاصه ی امکان
ز انبیا همه اقدم بر اوصیا خاتم
امام اکبر و اعظم خلیفه ی رحمان
به وصف قدرش یک نسخه سربسر توراة
به مدح ذاتش یک آیه جمله ی قرآن
قصایدی که به مدحش نوشته کاتب صُنع
نخست مطلع آن «هل اتی علی الانسان»
نه واجب است و نه ممکن وجود کامل او
بود چنانکه توان گفتش هم این و هم آن
ولیّ مطلق و فیض نخست و جلوه ی حق
کمال قدرت و غیث زمین و غوث زمان
همه ملایک از بهر خدمتش چاکر
همه خلایق بر، خوان نعمتش مهمان
اگر، ز صنف ملک خوانمش زهی تهمت
اگر، ز نوع بشر دانمش زهی بهتان
تمام ریزه خور خوان نعمت اویند
ز جنّ و انس و شریف و وضیع و خورد و کلان
اگر که پرتو لطفش معین ذرّه شود
شود ز چشمه ی خورشید خشک تر، عمّان
سحاب جودش گر قطره را کند یاری
شود جهان همه دریا، کران تا به کران
اگر که صولت او روبرو شود، به جِبال
زبیم او همه گردند همچو ریگ روان
نهیب قهرش اگر در، رسد به گوش فلک
اسد، به دامن جدی و حمل شود پنهان
اگر، به ابلق لیل و نهار اشاره کند
که تا روند عنان بر عنان به یک عنوان
روند گوش به گوش از نهیب سطوت او
چنانکه تفرقه ی روز و شب ز هم نتوان
به مهر و ماه کند امر، اگر، به سرعت سیر
به نیم لحظه نمایند طیّ تمام زمان
اگر که ذرّه یی از علم او به خلق رسد
شوند خلق جهان هریکی چو صد لقمان
اگر، ز وسعت خلقش مدد به نقطه رسد
کند به دایره مرکز احاطه دایره سان
اگر، ز چهره ی عفوش نقاب بر گیرد
به هر گناه شود عذرخواه صد غفران
ز وصف قدر و جلالش زبان ناطقه لال
نمی رسد به کمالش قیاس وهم و گمان
خوش آن زمان که در آید برون زمکمن غیب
شود جهان همه از یُمن مقدمش چو جنان
ز جور و ظلم و تعدّی جهان شود خالی
به عهد عدلش گردد زمانه امن چنان
که آشیانه کبوتر، کند به چنگل باز
به گلّه گرگ شود پاسبان به جای شبان
نفاق و کفر به ایمان بدل شود، که اگر
به نی دمند برآید از آن صدای اذان
به چوب خشگ ببندد چو اوّل و ثانی
شود ز معجز او چوب خشگ سبز چنان
که سُست عهدان در اعتقاد سُست شوند
جدا شود چو شب تیره کفر از ایمان
شها، به جان تو سوگند شوق دیدارت
ز ناشکیب دلم بُرده صبر و تاب و توان
نه روز هجر سر آید نه عمر، می ماند
رسیده عمر به پایان و هجر بی پایان
به قدر صبر توام عمر نوح می باید
که تا خلاص توان شد مگر از این طوفان
به عهد هجر تو باران فتنه می بارد
مگر که جودی وصل توام رهاند از آن
جهان پیر، پُر از ظلم و جور، شد آخر
ز قسطِ و عدل بکن این جهانِ پیر جوان
بپیچ دست قضا و ببند پای قدر
گرت نه بنده ی حکمند و تابع فرمان
برآر، دست خدایی ز آستین ای شاه
بگیر، ز اهل ستم دادِ دوده ی عدنان
هر آن سری که نباشد به خطّ فرمانت
قلم صفت سرِ او را، به تیغ شق گردان
پی ثنای تو اشعار من چنان ماند
که دُر، برند، به دریا و گوهر اندر کان
چنان نماید شعرم که ابلهانه برند
شکر، به خطّه ی بنگاله زیره در کرمان
ولیک بلبل باید که در محبّت گل
به صد ترانه و دستان همی کند افغان
بود، به مدح و ثنای تو ذات من مجبور
که مام داده به عشق تو شیرم از پستان
اگرچه لایق مدح تو نیست اشعارم
ولی چه چاره جز اینم نبود در دکّان
صفات مصطفوی گر برون ز ادراک است
به قدر قوّه نموده است سعی خود حسّان
ز مدح او نشد افزون مقام مصطفوی
ولی بماند ز حسّان به روزگار نشان
منم «وفایی» کز یُمن همّتت امروز
گذشته رشته ی نظمم ز گوهر غلطان
به مدحت تو شدم نکته سنج و نغمه سرا
که دوستی را، معیار باشد و میزان
همیشه تا که کند انّما افاده ی حصر
علی مفید ضرر، تا که هست و بهر زیان
بود برای محبّ تو منحصر شادی
رسد زیان و ضرر، مر، عدوت را، بر جان
پس از ثنای امام زمان بود لازم
زبان حالی از او گردد در زمانه بیان
که در مصیبت جدّش حسین تشنه جگر
همیشه در، اسف و حُزن و ماتم است و فغان
زبان حال مقامش به این سخن گویا
که کاش بودم و بستم به خدمت تو میان
هزار حیف نبودم به کربلا آن روز
که در رکاب تو سر داده جان کنم قربان
میان ما ز قضا طول دهر فاصله شد
نشد که تا بشوم پیش مرگت از دل و جان
به جرم اینکه چنین کرد دهر دون پرور
کشم به تیغ ز پروردگان او چندان
که چهر دهر نمایم ز خونشان رنگین
که دجله دجله کنم خون به روزگار روان
به انتقام فشارم گلوی دهر ز قهر
که تا برون کنمش خون فاسد از شریان
ولی اگر همه یکباره قتل عام کنم
تلافی سرِ یک موی اصغرت نتوان
سپاه ظلمت شب منهزم شد از میدان
مگر تو گفتی شد نور مهدوی ظاهر
مگر تو گفتی شد رجعت امام زمان
ولیّ حضرت داور، وصیّ پیغمبر
سلیل حیدر صفدر خلاصه ی امکان
ز انبیا همه اقدم بر اوصیا خاتم
امام اکبر و اعظم خلیفه ی رحمان
به وصف قدرش یک نسخه سربسر توراة
به مدح ذاتش یک آیه جمله ی قرآن
قصایدی که به مدحش نوشته کاتب صُنع
نخست مطلع آن «هل اتی علی الانسان»
نه واجب است و نه ممکن وجود کامل او
بود چنانکه توان گفتش هم این و هم آن
ولیّ مطلق و فیض نخست و جلوه ی حق
کمال قدرت و غیث زمین و غوث زمان
همه ملایک از بهر خدمتش چاکر
همه خلایق بر، خوان نعمتش مهمان
اگر، ز صنف ملک خوانمش زهی تهمت
اگر، ز نوع بشر دانمش زهی بهتان
تمام ریزه خور خوان نعمت اویند
ز جنّ و انس و شریف و وضیع و خورد و کلان
اگر که پرتو لطفش معین ذرّه شود
شود ز چشمه ی خورشید خشک تر، عمّان
سحاب جودش گر قطره را کند یاری
شود جهان همه دریا، کران تا به کران
اگر که صولت او روبرو شود، به جِبال
زبیم او همه گردند همچو ریگ روان
نهیب قهرش اگر در، رسد به گوش فلک
اسد، به دامن جدی و حمل شود پنهان
اگر، به ابلق لیل و نهار اشاره کند
که تا روند عنان بر عنان به یک عنوان
روند گوش به گوش از نهیب سطوت او
چنانکه تفرقه ی روز و شب ز هم نتوان
به مهر و ماه کند امر، اگر، به سرعت سیر
به نیم لحظه نمایند طیّ تمام زمان
اگر که ذرّه یی از علم او به خلق رسد
شوند خلق جهان هریکی چو صد لقمان
اگر، ز وسعت خلقش مدد به نقطه رسد
کند به دایره مرکز احاطه دایره سان
اگر، ز چهره ی عفوش نقاب بر گیرد
به هر گناه شود عذرخواه صد غفران
ز وصف قدر و جلالش زبان ناطقه لال
نمی رسد به کمالش قیاس وهم و گمان
خوش آن زمان که در آید برون زمکمن غیب
شود جهان همه از یُمن مقدمش چو جنان
ز جور و ظلم و تعدّی جهان شود خالی
به عهد عدلش گردد زمانه امن چنان
که آشیانه کبوتر، کند به چنگل باز
به گلّه گرگ شود پاسبان به جای شبان
نفاق و کفر به ایمان بدل شود، که اگر
به نی دمند برآید از آن صدای اذان
به چوب خشگ ببندد چو اوّل و ثانی
شود ز معجز او چوب خشگ سبز چنان
که سُست عهدان در اعتقاد سُست شوند
جدا شود چو شب تیره کفر از ایمان
شها، به جان تو سوگند شوق دیدارت
ز ناشکیب دلم بُرده صبر و تاب و توان
نه روز هجر سر آید نه عمر، می ماند
رسیده عمر به پایان و هجر بی پایان
به قدر صبر توام عمر نوح می باید
که تا خلاص توان شد مگر از این طوفان
به عهد هجر تو باران فتنه می بارد
مگر که جودی وصل توام رهاند از آن
جهان پیر، پُر از ظلم و جور، شد آخر
ز قسطِ و عدل بکن این جهانِ پیر جوان
بپیچ دست قضا و ببند پای قدر
گرت نه بنده ی حکمند و تابع فرمان
برآر، دست خدایی ز آستین ای شاه
بگیر، ز اهل ستم دادِ دوده ی عدنان
هر آن سری که نباشد به خطّ فرمانت
قلم صفت سرِ او را، به تیغ شق گردان
پی ثنای تو اشعار من چنان ماند
که دُر، برند، به دریا و گوهر اندر کان
چنان نماید شعرم که ابلهانه برند
شکر، به خطّه ی بنگاله زیره در کرمان
ولیک بلبل باید که در محبّت گل
به صد ترانه و دستان همی کند افغان
بود، به مدح و ثنای تو ذات من مجبور
که مام داده به عشق تو شیرم از پستان
اگرچه لایق مدح تو نیست اشعارم
ولی چه چاره جز اینم نبود در دکّان
صفات مصطفوی گر برون ز ادراک است
به قدر قوّه نموده است سعی خود حسّان
ز مدح او نشد افزون مقام مصطفوی
ولی بماند ز حسّان به روزگار نشان
منم «وفایی» کز یُمن همّتت امروز
گذشته رشته ی نظمم ز گوهر غلطان
به مدحت تو شدم نکته سنج و نغمه سرا
که دوستی را، معیار باشد و میزان
همیشه تا که کند انّما افاده ی حصر
علی مفید ضرر، تا که هست و بهر زیان
بود برای محبّ تو منحصر شادی
رسد زیان و ضرر، مر، عدوت را، بر جان
پس از ثنای امام زمان بود لازم
زبان حالی از او گردد در زمانه بیان
که در مصیبت جدّش حسین تشنه جگر
همیشه در، اسف و حُزن و ماتم است و فغان
زبان حال مقامش به این سخن گویا
که کاش بودم و بستم به خدمت تو میان
هزار حیف نبودم به کربلا آن روز
که در رکاب تو سر داده جان کنم قربان
میان ما ز قضا طول دهر فاصله شد
نشد که تا بشوم پیش مرگت از دل و جان
به جرم اینکه چنین کرد دهر دون پرور
کشم به تیغ ز پروردگان او چندان
که چهر دهر نمایم ز خونشان رنگین
که دجله دجله کنم خون به روزگار روان
به انتقام فشارم گلوی دهر ز قهر
که تا برون کنمش خون فاسد از شریان
ولی اگر همه یکباره قتل عام کنم
تلافی سرِ یک موی اصغرت نتوان
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۳ - در مدح حضرت زینب سلام الله علیها
نمی دانم چه بر سر خامه ی عنبر فشان دارد
که خواهد سرّی از اسرار پنهانی عیان دارد
به مدح دختر زهرا مگر خواهد سخن گوید
که با نغمات منصوری اناالحق بر زبان دارد
به آهنگ حسینی مدح بانوی حجازی را
به صد شور و نوا خواهد به عالم رایگان دارد
چه بانو آنکه او را، نور حق در آستین باشد
چه بانو آنکه جبریلش سر اندر آستان دارد
حیا، بند نقاب او بود عفّت حجاب او
ز عصمت آفتاب او مکان در لامکان دارد
بیا عصمت تماشا کن که از بهر خریداری
در این بازار یوسف هم کلاف و ریسمان دارد
نبوّت شأن پیغمبر ولایت در خور حیدر
نه این دارد نه آن امّا نشان از این و آن دارد
تکلّم کردنش را هر که دیدی فاش می گفتی
لسان حیدری گویا که در طیّ لسان دارد
بود ناموس حق آن عصمت مطلق که از رفعت
کمینه چاکر او پا به فرق فرقدان دارد
بود نُه کرسی افلاک کمتر پایه ی قدرش
اگر گویم که قصر قدر و جاهش نردبان دارد
ز شرم روی او باشد که این مهر درخشان را
به دامان زمینش آسمان هر شب نهان دارد
نبیند تا که عقرب پرتوی از ماه رخسارش
فلک از قوس بهر کوری اش تیر و کمان دارد
به جرم اینکه نرگس دیده اش باز است در گلشن
ز شرمش تا قیامت رخ به رنگ زعفران دارد
نیفتد تا نظر بر سایه اش خورشید تابان را
به چشم خویش از خطّ شعاعی صد سنان دارد
نگویم من بود مریم کنیز مادرش زهرا
اگر راضی شود او مریمش منّت به جان دارد
زنی با این همه شوکت ندیده دیده ی گردون
زنی با این همه سطوت به عالم کی نشان دارد
چرا با این همه جاه و جلال و عصمتش دوران
میان کوچه و بازار در هر سو عیان دارد
خرد گفتا خموش ای بی خبر از سرّ این معنی
که هرکس قُربش افزون تر فزونتر امتحان دارد
ندارم باور ار گویند دیدش دیده ی مردم
که دود آه خویشش مخفی از نامحرمان دارد
اگر مستوره ی ایجاد چون خورشید رخشنده
نه بر سر چادر و نه ساتر و نه سایبان دارد
تجلّی کرد تا ظاهر شود حق ورنه در باطن
ز بال قدسیان هم ساتر و هم سایبان دارد
در این محفل بود زهرای اطهر حاضر و ناضر
و گرنه گفتمی زینب چه آذرها به جان دارد
سخن آهسته تر باید که شاید نشود زهرا
وگرنه سوز آهش صد خطر بر حاضران دارد
صبا، رو در نجف برگو تو با آن شیریزدانی
که زینب در دمشق و کوفه چشم خونفشان دارد
بگو از داغ مرگ نوجوانان پیر شد زینب
به زیر بار محنت سرو قدّی چون کمان دارد
خصوص از مرگ اکبر تا قیامت داغ و چون قمری
به پای سرو قدّش ز اشک خود جویی روان دارد
پس از قتل حسین با یک جهان غم چون کند زینب
کز اطفال صغیر و تشنه لب یک کاروان دارد
اگر خواهم ز غمهایش بیان یک داستان سازم
به هر یک داستان از غم هزاران داستان دارد
بود بهر شفاعت هر کسی را حجّتی بر کف
«وفایی» حجّتی قاطع از این تیغ زبان دارد
که خواهد سرّی از اسرار پنهانی عیان دارد
به مدح دختر زهرا مگر خواهد سخن گوید
که با نغمات منصوری اناالحق بر زبان دارد
به آهنگ حسینی مدح بانوی حجازی را
به صد شور و نوا خواهد به عالم رایگان دارد
چه بانو آنکه او را، نور حق در آستین باشد
چه بانو آنکه جبریلش سر اندر آستان دارد
حیا، بند نقاب او بود عفّت حجاب او
ز عصمت آفتاب او مکان در لامکان دارد
بیا عصمت تماشا کن که از بهر خریداری
در این بازار یوسف هم کلاف و ریسمان دارد
نبوّت شأن پیغمبر ولایت در خور حیدر
نه این دارد نه آن امّا نشان از این و آن دارد
تکلّم کردنش را هر که دیدی فاش می گفتی
لسان حیدری گویا که در طیّ لسان دارد
بود ناموس حق آن عصمت مطلق که از رفعت
کمینه چاکر او پا به فرق فرقدان دارد
بود نُه کرسی افلاک کمتر پایه ی قدرش
اگر گویم که قصر قدر و جاهش نردبان دارد
ز شرم روی او باشد که این مهر درخشان را
به دامان زمینش آسمان هر شب نهان دارد
نبیند تا که عقرب پرتوی از ماه رخسارش
فلک از قوس بهر کوری اش تیر و کمان دارد
به جرم اینکه نرگس دیده اش باز است در گلشن
ز شرمش تا قیامت رخ به رنگ زعفران دارد
نیفتد تا نظر بر سایه اش خورشید تابان را
به چشم خویش از خطّ شعاعی صد سنان دارد
نگویم من بود مریم کنیز مادرش زهرا
اگر راضی شود او مریمش منّت به جان دارد
زنی با این همه شوکت ندیده دیده ی گردون
زنی با این همه سطوت به عالم کی نشان دارد
چرا با این همه جاه و جلال و عصمتش دوران
میان کوچه و بازار در هر سو عیان دارد
خرد گفتا خموش ای بی خبر از سرّ این معنی
که هرکس قُربش افزون تر فزونتر امتحان دارد
ندارم باور ار گویند دیدش دیده ی مردم
که دود آه خویشش مخفی از نامحرمان دارد
اگر مستوره ی ایجاد چون خورشید رخشنده
نه بر سر چادر و نه ساتر و نه سایبان دارد
تجلّی کرد تا ظاهر شود حق ورنه در باطن
ز بال قدسیان هم ساتر و هم سایبان دارد
در این محفل بود زهرای اطهر حاضر و ناضر
و گرنه گفتمی زینب چه آذرها به جان دارد
سخن آهسته تر باید که شاید نشود زهرا
وگرنه سوز آهش صد خطر بر حاضران دارد
صبا، رو در نجف برگو تو با آن شیریزدانی
که زینب در دمشق و کوفه چشم خونفشان دارد
بگو از داغ مرگ نوجوانان پیر شد زینب
به زیر بار محنت سرو قدّی چون کمان دارد
خصوص از مرگ اکبر تا قیامت داغ و چون قمری
به پای سرو قدّش ز اشک خود جویی روان دارد
پس از قتل حسین با یک جهان غم چون کند زینب
کز اطفال صغیر و تشنه لب یک کاروان دارد
اگر خواهم ز غمهایش بیان یک داستان سازم
به هر یک داستان از غم هزاران داستان دارد
بود بهر شفاعت هر کسی را حجّتی بر کف
«وفایی» حجّتی قاطع از این تیغ زبان دارد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۵ - تجدید مطلع
شها تو ماهی و مهرت به دل گرفته قرار
به بندگیّ تو دارم من از ازل اقرار
تویی که ماه بنی هاشمت همی خوانند
در آسمان نکویی و در سپهر وقار
تو آفتاب حجازی و ماه کنعانت
کلاف جان به کف دل نهاده در بازار
شها تو یوسف حُسنی و یوسفان جهان
به پیش حُسن تو چون صورتند بر دیوار
ترا چنانکه تو هستی مدیح نتوان کرد
که عقل را به سر کوی عشق نبود بار
سفیر عقل کجا ره برد، به کشور عشق
که جای عشق بلند است و ره بسی دشوار
امیر کشور عشقی و در وفاداری
نیامده است و نیاید به عصری از اعصار
پی وفای حسین اینقدر فشردی پای
که هر دو دست برفتت ز دست و دست از کار
به آستان تو سوگند کاستانه ی تو
ز عرش برتر و بالاتر است چندین بار
اساس قصر جلال تو بسکه هست رفیع
جز ایزدش نتوان بود دیگری معمار
شها، به مدح و ثنای تو طایر طبعم
چو مرغکی است که از بحر تر کند منقار
مرا چو مدح و ثنا در خور جلال تو نیست
پس از ثنا ز ثنا، می نمایم استغفار
ولی به مدح تو چون ذات من بود مجبور
از این قبیل سخن سر از او زند ناچار
چنانکه از پی تجدید مطلعی دیگر
زبان چو شعله ی تیغ تو گشته آتشبار
به بندگیّ تو دارم من از ازل اقرار
تویی که ماه بنی هاشمت همی خوانند
در آسمان نکویی و در سپهر وقار
تو آفتاب حجازی و ماه کنعانت
کلاف جان به کف دل نهاده در بازار
شها تو یوسف حُسنی و یوسفان جهان
به پیش حُسن تو چون صورتند بر دیوار
ترا چنانکه تو هستی مدیح نتوان کرد
که عقل را به سر کوی عشق نبود بار
سفیر عقل کجا ره برد، به کشور عشق
که جای عشق بلند است و ره بسی دشوار
امیر کشور عشقی و در وفاداری
نیامده است و نیاید به عصری از اعصار
پی وفای حسین اینقدر فشردی پای
که هر دو دست برفتت ز دست و دست از کار
به آستان تو سوگند کاستانه ی تو
ز عرش برتر و بالاتر است چندین بار
اساس قصر جلال تو بسکه هست رفیع
جز ایزدش نتوان بود دیگری معمار
شها، به مدح و ثنای تو طایر طبعم
چو مرغکی است که از بحر تر کند منقار
مرا چو مدح و ثنا در خور جلال تو نیست
پس از ثنا ز ثنا، می نمایم استغفار
ولی به مدح تو چون ذات من بود مجبور
از این قبیل سخن سر از او زند ناچار
چنانکه از پی تجدید مطلعی دیگر
زبان چو شعله ی تیغ تو گشته آتشبار
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۶ - تجدید مطلع دوم
سمند کین چو بتازی به رزم حیدروار
زمین به چرخ برین برشود بسان غبار
تو مظهری اسدالله را، به عرصه ی جنگ
بسی چو مرحب و عمرت بود کمینه شکار
تو شبل شیر خدایی ز صولتت گرگان
به روز رزم چو روبه همی کنند فرار
ترا، قضا و قدر هر دو چاکران قدیم
یکی روان زیمین و یکی روان زیسار
قضا، به حکم تو هر سو کند کمانداری
قدر، زتیر به چشم عدو زند مسمار
به دشت کین چو بتازی سمند کینه زخشم
فتد ز نعل سمندت به جان خصم شرار
ز سرکشان دلاور، ز فارسان دلیر
ترا، به عرصه ی هیجا چه ده چه صد چه هزار
سخنوران جهان قصّه ی شجاعت تو
بگفته اند و نگفتند عُشری از اعشار
مرا چه حدّ که به وصف تو خود سخن رانم
که پای عقل بود لنگ اندر این مضمار
سمند طبع به مدحت چسان کند جولان
پیاده است در این عرصه صدهزار سوار
«وفایی»ام من و خواهم ز لطف بشماری
مرا، به سِلک غلامان خود به روز شمار
تو و حمایت من بالغدوّ والاصال
من و غلامی تو بالعشیّ والابکار
زمین به چرخ برین برشود بسان غبار
تو مظهری اسدالله را، به عرصه ی جنگ
بسی چو مرحب و عمرت بود کمینه شکار
تو شبل شیر خدایی ز صولتت گرگان
به روز رزم چو روبه همی کنند فرار
ترا، قضا و قدر هر دو چاکران قدیم
یکی روان زیمین و یکی روان زیسار
قضا، به حکم تو هر سو کند کمانداری
قدر، زتیر به چشم عدو زند مسمار
به دشت کین چو بتازی سمند کینه زخشم
فتد ز نعل سمندت به جان خصم شرار
ز سرکشان دلاور، ز فارسان دلیر
ترا، به عرصه ی هیجا چه ده چه صد چه هزار
سخنوران جهان قصّه ی شجاعت تو
بگفته اند و نگفتند عُشری از اعشار
مرا چه حدّ که به وصف تو خود سخن رانم
که پای عقل بود لنگ اندر این مضمار
سمند طبع به مدحت چسان کند جولان
پیاده است در این عرصه صدهزار سوار
«وفایی»ام من و خواهم ز لطف بشماری
مرا، به سِلک غلامان خود به روز شمار
تو و حمایت من بالغدوّ والاصال
من و غلامی تو بالعشیّ والابکار
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۷ - در شهادت حضرت ابوالفضل (ع)
طبعم به هر ترانه نوای دگر زند
عشّاق وار، برصف خوف و خطر زند
گاهی هوای ملک عراقش گهی حجاز
گاهی قدم به خاور وگه باختر زند
با، هر مخالف است مؤالف به راستی
مانند آفتاب که برخشک وتر زند
از کوچک و بزرگ بگیرد سراغ یار
باشد مگر که چتر سعادت به سر زند
شاید زفیض بخت همایون به نشأتین
یکی نشئه یی$ ز جام محبّت اثر زند
آری کسی که اهل نظر نیست در جهان
باید که حلقه بر دل اهل نظر زند
لاسیّما، به درگه شاهی که از کرم
چون ذرّه یی ز مهر رخش بر حجر زند
گردد بسان لعل درخشنده تابناک
وز آب و تاب طعنه به شمس و قمر زند
شاه حجاز و ماه بنی هاشمی لقب
آنکو لوای نصرت و فتح و ظفر زند
از بهر سیرِ رفعت او طایر قیاس
با شهپر خیال اگر بال و پر زند
مشکل رسد به حلقه ی دربار رفعتش
صد بار اگر، ز حلقه ی امکان به در زند
حکمش چنانکه نقشه ز نقشش قضا برد
امرش چنانکه کرده ز رویش قدر زند
در صولت و صلابت و مردیّ و مردمی
در روزگار تکیه به جای پدر زند
موسی به گفتن ارنی نیست حاجتش
گر، ذرّه یی زخاک درش بر بصر زند
زان خاک جای سوزنش ار، بود با مسیح
می بایدش قدم به سر عرش برزند
یعقوب را محبّت یوسف رود ز دل
گر بر رُخش ز منظر دل یک نظر زند
از شرق طبع روشن من مطلع دگر
چون قرص آفتاب درخشنده سر زند
عشّاق وار، برصف خوف و خطر زند
گاهی هوای ملک عراقش گهی حجاز
گاهی قدم به خاور وگه باختر زند
با، هر مخالف است مؤالف به راستی
مانند آفتاب که برخشک وتر زند
از کوچک و بزرگ بگیرد سراغ یار
باشد مگر که چتر سعادت به سر زند
شاید زفیض بخت همایون به نشأتین
یکی نشئه یی$ ز جام محبّت اثر زند
آری کسی که اهل نظر نیست در جهان
باید که حلقه بر دل اهل نظر زند
لاسیّما، به درگه شاهی که از کرم
چون ذرّه یی ز مهر رخش بر حجر زند
گردد بسان لعل درخشنده تابناک
وز آب و تاب طعنه به شمس و قمر زند
شاه حجاز و ماه بنی هاشمی لقب
آنکو لوای نصرت و فتح و ظفر زند
از بهر سیرِ رفعت او طایر قیاس
با شهپر خیال اگر بال و پر زند
مشکل رسد به حلقه ی دربار رفعتش
صد بار اگر، ز حلقه ی امکان به در زند
حکمش چنانکه نقشه ز نقشش قضا برد
امرش چنانکه کرده ز رویش قدر زند
در صولت و صلابت و مردیّ و مردمی
در روزگار تکیه به جای پدر زند
موسی به گفتن ارنی نیست حاجتش
گر، ذرّه یی زخاک درش بر بصر زند
زان خاک جای سوزنش ار، بود با مسیح
می بایدش قدم به سر عرش برزند
یعقوب را محبّت یوسف رود ز دل
گر بر رُخش ز منظر دل یک نظر زند
از شرق طبع روشن من مطلع دگر
چون قرص آفتاب درخشنده سر زند
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۸ - تجدید مطلع دوم
عبّاس اگر که دست به شمشیر بر زند
یکباره شعله بر همه ی خشک و تر زند
از تیغ آبدارش گر، یک شراره یی
گردد عیان به خرمن هستی شرر زند
از قتل خود خبر نشود تا به روز حشر
بر فرق هر که تیغ بلا، بی خبر زند
از بسکه هست چابک و چالاک و تند و تیز
شمشیر نارسیده به مغفر به سر زند
سازد دونیم پیکر او بی زیاد و کم
از خشم هرکه را که به سر یا کمر زند
پیوسته نیش بر، رگ جان مخالفان
فصّاد، تیر تیزش چون نیشتر زند
روز وغا قضا و قدر چاکران او
هرجا، اراده کرد قضا و قدر زند
خیّاط وار شخص قضا جامه ی ممات
بهر عدو بود ز فنا آستر زند
صبّاغ وار، دست قدر رخت زندگی
در خمّ نیستی زاجل پیشتر زند
گر، یک شرر، ز شعله ی تیغش رسد به خصم
تا روز حشر نعره ی هذاالسقّر زند
شاها، مرا به مدح تو لطف تو شد دلیل
ورنه چگونه مور، ز دریا گذر زند
مارا، زبان به وصف تو قاصر بود ولی
گنجشگ قدر همّت خود بال و پر زند
تا شد به مدحت تو «وفایی» سخن سرای
نطقش هزار طعنه به قند و شکر زند
سقّا ندیدم و نشنیدم به روزگار
از سوز تشنگی شررش بر جگر زند
یکباره شعله بر همه ی خشک و تر زند
از تیغ آبدارش گر، یک شراره یی
گردد عیان به خرمن هستی شرر زند
از قتل خود خبر نشود تا به روز حشر
بر فرق هر که تیغ بلا، بی خبر زند
از بسکه هست چابک و چالاک و تند و تیز
شمشیر نارسیده به مغفر به سر زند
سازد دونیم پیکر او بی زیاد و کم
از خشم هرکه را که به سر یا کمر زند
پیوسته نیش بر، رگ جان مخالفان
فصّاد، تیر تیزش چون نیشتر زند
روز وغا قضا و قدر چاکران او
هرجا، اراده کرد قضا و قدر زند
خیّاط وار شخص قضا جامه ی ممات
بهر عدو بود ز فنا آستر زند
صبّاغ وار، دست قدر رخت زندگی
در خمّ نیستی زاجل پیشتر زند
گر، یک شرر، ز شعله ی تیغش رسد به خصم
تا روز حشر نعره ی هذاالسقّر زند
شاها، مرا به مدح تو لطف تو شد دلیل
ورنه چگونه مور، ز دریا گذر زند
مارا، زبان به وصف تو قاصر بود ولی
گنجشگ قدر همّت خود بال و پر زند
تا شد به مدحت تو «وفایی» سخن سرای
نطقش هزار طعنه به قند و شکر زند
سقّا ندیدم و نشنیدم به روزگار
از سوز تشنگی شررش بر جگر زند
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۹ - در مدح و منقبت و ذکر شهادت حضرت علی اکبر (ع)
طبع شرر فشانم ار شعله ی آذر آورد
بلبل نطقم از کجا طبع سمندر آورد
بلبل آن گلم که پیوسته زبوی سنبلش
باغ بهشت را خداوند معطّر آورد
آنکه خدای اکبرش خلق نموده تا مگر
نام گرام خویش را خالق اکبر آورد
کرده خدا رسول را، مظهر خود برای آن
تا مگرش برای خود مظهر و مظهر آورد
شعشعه ی جمال او مظهر نور احمدی
طنطنه ی جلال او یاد، ز حیدر آورد
می سزد، آنکه دادگر دفتر و مصحفی دگر
در صفت جلال و جاه علی اکبر آورد
از لب روح بخش و از آینه ی جمال خود
معجزه و کرامت از خضر و سکندر آورد
بهر طلوع ماه رخساره اش از سپهرِ زین
اختر طبع آتشین مطلع دیگر آورد
بلبل نطقم از کجا طبع سمندر آورد
بلبل آن گلم که پیوسته زبوی سنبلش
باغ بهشت را خداوند معطّر آورد
آنکه خدای اکبرش خلق نموده تا مگر
نام گرام خویش را خالق اکبر آورد
کرده خدا رسول را، مظهر خود برای آن
تا مگرش برای خود مظهر و مظهر آورد
شعشعه ی جمال او مظهر نور احمدی
طنطنه ی جلال او یاد، ز حیدر آورد
می سزد، آنکه دادگر دفتر و مصحفی دگر
در صفت جلال و جاه علی اکبر آورد
از لب روح بخش و از آینه ی جمال خود
معجزه و کرامت از خضر و سکندر آورد
بهر طلوع ماه رخساره اش از سپهرِ زین
اختر طبع آتشین مطلع دیگر آورد
وفایی شوشتری : مسمطات
شمارهٔ ۳ - در مدح امیر مؤمنان علی (ع)
المنة لله که به کوی تو مقیمم
هر دم رسد از حلقه ی زلف تو نسیمم
ای خاک درت جنّت و فردوس نعیمم
در بارگهت چون سگ اصحاب رقیمم
صد شکر کز آغاز شدم نیک سرانجام
ای آنکه خدا گشته ز روی تو پدیدار
دارم به خدا، من به خداوندی ات اقرار
بستم صنما از سر زُلفین تو زُنّار
خواندم صنمت لیک برِ مردم هشیار
دست صمدی تو که شکستی همه اصنام
ای سرّ نهان، سرّ نهان از تو چه پنهان
عالم همه اندر، صفت ذات تو حیران
در شکّ و گمانند چه دانا و چه نادان
از چهره برافکن دمی این پرده ی امکان
تا رفع کنی شکّ و گمان از همه اوهام
ای آنکه قضا بنده ی حکمت ز ازل شد
وی آنکه قدر، امر ترا، ضرب مثل شد
تعبیر زحق حُبّ تو بر خیر عمل شد
من بی عمل و عمر همه صرف امل شد
ناکامم و خواهم دهی ای دوست مرا، کام
هرکس که ز میخانه ی عشق تو خورد می
مستانه ره خُلد برین را کند او طی
فیض تو چه فیضیست که لایلحقه شیئی
بُرده است مگر خضر، به سرچشمه ی آن پی
کت می رود او بنده صفت بر اثر کام
ای آنکه حدوث تو قِران با قِدم آمد
از جود تو عالم به وجود از عدم آمد
بطحا، ز طفیل حرمت تا حرم آمد
هر خار و خسی در حرمش محترم آمد
مار خار و خس این حرم و دل به تو آرام
ای دست خدا کار، به ما گشته بسی تنگ
طاعون به محبّان تو گردیده قوی چنگ
این حادثه در شهر نجف نیست خوش آهنگ
عار است به ما، در بر اغیار و بود ننگ
حامی به حمی باشد و در مهلکه اغنام
ترسم که حسودان به من این نکته بگیرند
کای آنکه امیران تو بر مرگ امیرند
گر، راست بود امر شود تا که نمیرند
دانی که حسودان، سخن حق نپذیرند
از نام گذشتیم چرا این همه بدنام
زن طعن به طاعون که از اینجا بگریزد
در کشور اعدا، رود آنجا بستیزد
با ما نستیزد، که ز ما مهر تو خیزد
ز اشجار ولای تو اگر برگ بریزد
ترسم نشود پخته ثماری که بود خام
هر چند که ما صاحب جرمیم و جنایت
امّا کرم و جود ترا نیست نهایت
از ما بدی و از تو همه لطف و عنایت
در روز جزا، باز دو صد گونه رعایت
بایست به ما، تا رسد اکرام به اتمام
ما را نبود واسطه یی غیر حسینت
سوگند عظیمیست به جان حسنینت
حق نبی و آل خصوصاً به حسینت
آن کشته ی شمشیر جفا نور دو عینت
کاین هایله را، رفع کنی با همه آلام
زین واسطه ما را نبود، برتر و بهتر
در نزد تو ای شیر خدا، میر غضنفر
ماییم و حسینی چه به اینجا چه به محشر
این واسطه گر نیست قبول درِ داور
ای خاک به فرق من و ای وای بر اسلام
آن کشته اگر چاره ی این غم ننماید
مشکل کسی این عقده ی مشکل بگشاید
ما، بد زبدان غیر بدی هیچ نیاید
او هی کند احسان و به احسان بفزاید
زانروی که وحشی به جز، احسان نشود رام
ای جان جهان، جان جهان باد فدایت
جان و دل ما بسته ی زنجیر ولایت
شد پیر «وفایی» به ره مهر و وفایت
با جرم و گنه آمده بر درب سرایت
کز لطف کشی پرده را، بر همه آثام
هر دم رسد از حلقه ی زلف تو نسیمم
ای خاک درت جنّت و فردوس نعیمم
در بارگهت چون سگ اصحاب رقیمم
صد شکر کز آغاز شدم نیک سرانجام
ای آنکه خدا گشته ز روی تو پدیدار
دارم به خدا، من به خداوندی ات اقرار
بستم صنما از سر زُلفین تو زُنّار
خواندم صنمت لیک برِ مردم هشیار
دست صمدی تو که شکستی همه اصنام
ای سرّ نهان، سرّ نهان از تو چه پنهان
عالم همه اندر، صفت ذات تو حیران
در شکّ و گمانند چه دانا و چه نادان
از چهره برافکن دمی این پرده ی امکان
تا رفع کنی شکّ و گمان از همه اوهام
ای آنکه قضا بنده ی حکمت ز ازل شد
وی آنکه قدر، امر ترا، ضرب مثل شد
تعبیر زحق حُبّ تو بر خیر عمل شد
من بی عمل و عمر همه صرف امل شد
ناکامم و خواهم دهی ای دوست مرا، کام
هرکس که ز میخانه ی عشق تو خورد می
مستانه ره خُلد برین را کند او طی
فیض تو چه فیضیست که لایلحقه شیئی
بُرده است مگر خضر، به سرچشمه ی آن پی
کت می رود او بنده صفت بر اثر کام
ای آنکه حدوث تو قِران با قِدم آمد
از جود تو عالم به وجود از عدم آمد
بطحا، ز طفیل حرمت تا حرم آمد
هر خار و خسی در حرمش محترم آمد
مار خار و خس این حرم و دل به تو آرام
ای دست خدا کار، به ما گشته بسی تنگ
طاعون به محبّان تو گردیده قوی چنگ
این حادثه در شهر نجف نیست خوش آهنگ
عار است به ما، در بر اغیار و بود ننگ
حامی به حمی باشد و در مهلکه اغنام
ترسم که حسودان به من این نکته بگیرند
کای آنکه امیران تو بر مرگ امیرند
گر، راست بود امر شود تا که نمیرند
دانی که حسودان، سخن حق نپذیرند
از نام گذشتیم چرا این همه بدنام
زن طعن به طاعون که از اینجا بگریزد
در کشور اعدا، رود آنجا بستیزد
با ما نستیزد، که ز ما مهر تو خیزد
ز اشجار ولای تو اگر برگ بریزد
ترسم نشود پخته ثماری که بود خام
هر چند که ما صاحب جرمیم و جنایت
امّا کرم و جود ترا نیست نهایت
از ما بدی و از تو همه لطف و عنایت
در روز جزا، باز دو صد گونه رعایت
بایست به ما، تا رسد اکرام به اتمام
ما را نبود واسطه یی غیر حسینت
سوگند عظیمیست به جان حسنینت
حق نبی و آل خصوصاً به حسینت
آن کشته ی شمشیر جفا نور دو عینت
کاین هایله را، رفع کنی با همه آلام
زین واسطه ما را نبود، برتر و بهتر
در نزد تو ای شیر خدا، میر غضنفر
ماییم و حسینی چه به اینجا چه به محشر
این واسطه گر نیست قبول درِ داور
ای خاک به فرق من و ای وای بر اسلام
آن کشته اگر چاره ی این غم ننماید
مشکل کسی این عقده ی مشکل بگشاید
ما، بد زبدان غیر بدی هیچ نیاید
او هی کند احسان و به احسان بفزاید
زانروی که وحشی به جز، احسان نشود رام
ای جان جهان، جان جهان باد فدایت
جان و دل ما بسته ی زنجیر ولایت
شد پیر «وفایی» به ره مهر و وفایت
با جرم و گنه آمده بر درب سرایت
کز لطف کشی پرده را، بر همه آثام