عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۰
خدایگانا تا دیده ام در این کشور
یکی چنانکه توئی راد و نیکخواه نبود
درین زمانه بمقصد کسی نبردی راه
اگر عنایت و فضلت رفیق راه نبود
درین تزلزل اگر همتت نهشتی گام
بهیچ تن سر و در هیچ سر کلاه نبود
نشان صدق و صفا از زمانه محو شدی
اگر مساعدت پیر خانقاه نبود
ور آب لطف تو خامش نکردی این آتش
درین بساط بهم خورده غیر آه نبود
یکی نگر که بلا زآسمان فرو بارید
که جز در تو از آسیب آن پناه نبود
سه ماه رفت به گیتی چو صد هزار آنسال
درین سه ماه فروغی به مهر و ماه نبود
گیاه را سر جنبیدن از نسیم نماند
نسیم را دل بوئیدن گیاه نبود
مقام یونس دل شد درون کام نهنگ
قرار یوسف جان جز بقعر چاه نبود
خیال خلق همه سوی حفظ خویش بدی
ولی خیال تو جز پیش پادشاه نبود
شگفتم آید از آن دل که بدبشه مشغول
چنانکه بیخبر از کشور و سپاه نبود
تو در سحرگه بیدار بوده ای همه شب
ستاره گاهی بیدار بود و گاه نبود
گمان و شبهه و تردید از تو دورستند
که فکرت تو سزاوار اشتباه نبود
بآستان تو دور از ریا سخن گویم
که در شریعت من غیر ازین گناه نبود
من آنکسم که دلم با وجود مرحمتت
به هیچگونه طلبکار مال و جاه نبود
نگاه دار امیدم بفضل و رحمت خویش
که آرزوی دلم جز یکی نگاه نبود
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۳ - نکوهش بیطرفی ایران
در مجانی الادب شماره نخست
این چنین خواندم آشکار و درست
که امیری بشاه یاغی شد
نعمت افزوده دید و طاغی شد
پادشه لشکری فراز آورد
نامزد بهر گوشمالش کرد
بود در آن سپه یکی سره مرد
که هماوردش آسمان ناورد
پهلوانی مبارز و خونخوار
مایل جنگ و عاشق پیکار
هر زمان می سرود با دل تنگ
که مرا نیست آرزو جز جنگ
ای خوشا پهنه مصاف و نبرد
که در آنجا شود شناخته مرد
ای خوشا جنگ را پذیره شدن
روز روشن به ابر تیره شدن
زین قبل می سرود و میزد گام
مرگ را گوش هشته بر پیغام
چون رسیدند سوی بنگه خصم
تنگ شد از هجومشان ره خصم
تیره کردند روز بر دشمن
بسته شد باب صلح و راه سخن
پهلوان در طلیعه لشگر
پای می کوفت هم چو رامشگر
ناگهان تیری از کمان عدو
گشت پران نشست بر سر او
پهلوان را هنر برفت از یاد
ناله ای زد و بر زمین افتاد
یاورانش گرفته بر سر دست
می کشیدند همچو مردم مست
تا به بیمار خانه بردندنش
به پزشکان همی سپردندش
آمد از در پزشک دانشمند
بر نشاندش بجایگاه بلند
زخم را با گلاب و دارو شست
واندران ژرف بنگریست درست
تیغ و مسبار و میل و نشتر خواست
عرض و طولش بدید از چپ و راست
امتحان ها همه بکار آورد
آنچه پنهان شد آشکار آورد
پس بدو گفت کاری آمده پیش
که گرفتار حیرتم زین ریش
در دماغ تو تیر را شده نوک
واندر آنجا خلیده هم چون شوک
گر کشم مغز را برون آرد
زانکه پیکان به مغز جا دارد
اندکی مغز اگر برون آید
دل نهادن بمرگ می باید
می ندانم چکار باید کرد؟
چه علاج اختیار باید کرد؟
پهلوان چون شنید این ترتیب
خاست از جای و کرد رو به طبیب
گفت مشغول کار باش و ملغز
که در این کله نیست یکجو مغز
مغز اگر در کدوی من بودی
کی تنم راه جنگ پیمودی
سر بی مغز ساز جنگ کند
عاقل اندر غزا درنگ کند
جنگ ننگ است در شریعت من
جز پی پاس دین و حفظ وطن
درد دین و وطن چو نیست ترا
صلح کل شو مدار چون و چرا
جنگ باشد طریق عمروالعاص
صلح از بوهریوه مصلح خاص
آن شنیدم که در صف صفین
چو علی خواست از معاویه کین
بوهریره ز یاوران نبی
که بر او مخلصند شیخ وصبی
درگه نیم روز و شام و سحر
بود اندر نماز با حیدر
لیک در موقع شراب و طعام
جستی از سفره معاویه کام
تهی از فکر و خالی از نیرنگ
با همه صلح بود در صف جنگ
آن یکی گفتش ای رفیق کهن
در شگفتم بسی ز کار تو من
که بگاه نماز و طاعت و ورد
مرتضی را همی شوی شاگرد
چون ز کار نماز پردازی
بر سماط معاویه تازی
دل در آنجا صفاپذیر کنی
شکم اینجا ز لقمه سیر کنی
با همه صلحی و بعرضه جنگ
نکنی سوی هیچ یک آهنگ
گفت آن را که در نماز آید
اقتدا بر علی همی باید
کیست غیر از علی اما وری؟
اوست بیت العتیق و ام قری
کلم طیب از طریق شهود
بر در او کند عروج و صعود
زو گسستن بغیر پیوستن
باشد از وجه حق نظر بستن
با علی هر که ایستد به نماز
با خدای یگانه گوید راز
لیک در سفره علی بطعام
نتوان شد که نیست خیز و ادام
از لباس پلاس و نان سبوس
که کند جز علی طعام و لبوس؟
لوت چرب و غذای عنبر بو
از در مطبخ معاویه جو
ور طعام علی بشوی دو دست
گر چه قوتش ز مطبخ احداست
لقمه در سفره معاویه زن
که شکر آب گشته در روغن
دل بمهر علی بنه محکم
وز معاویه ساز کار شکم
باز گفتی چرا بعرصه رزم
سوی کین توختن نداری عزم
زانکه این جان بکالبد جفت است
مایه روح و جسم هنگفت است
نیست بیمی بجنگ ناکردن
که جدائی کند سر از گردن
لیک در جنگ بس خطر باشد
بیم تفریق تن ز سر باشد
عاقل اندر خطر قوم نزند
مرد دانا ز جنگ دم نزند
مرمرا با نبرد کاری نیست
در صف جنگیان شماری نیست
با معاویه و علی دائم
بسته ام عقد آشتی قائم
تا بود نان گرم و لقمه چرب
نکنم حرب با نبیره حرب
تا دلم شد بذکر حق پابست
سوی دست خدا نیازم دست
بر علی جنگ نیست صعب و مهم
و یدالله فوق ایدیهم
مسلک من طریق بیطرفی است
بر همه آشکار و بر تو خفیست
ای پسر بوهریره را میدان
پیشوا و امام بی طرفان
بی طرف را کس نیارد خست
مگر آنکو اساس عهد شکست
اعتمادی بیار عهد شکن
نکند هیچ کس چو مرد و چو زن
ما که خواهان عزت و شرفیم
لله الحمد جمله بیطرفیم
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۵ - دیباچه
چو دانا ز گنجینه در باز کرد
بنام خدا نامه آغاز کرد
خدائیکه در مغز هوش آفرید
بتن آدمی با سروش آفرید
روان را بدانش ستایش نمود
سخن را ترازوی دانش نمود
سپس خامه را با زبان جفت کرد
نی گنگ را داور گفت کرد
از او یافت و خشور یزدان پرست
کلید در گنج دانش بدست
محمد چراغ خرد گستران
خداوند و سالار پیغمبران
که با نامه آسمانی بخاک
فرود آمد از نزد یزدان پاک
در آن نامه از راز هر تر و خشک
بپا کند ناف جهان را بمشک
ایا خواجه از داور هست و بود
بجان تو و خاندانت درود
بر آن پیشکار جوان مرد تو
بر آن دختر نازپرور تو
بر آن پیشوایان با فرو داد
که دارند از شیر یزدان نژاد
همه وارث تاج و تخت تواند
همه میوه های درخت تواند
بویژه علی بن موسی که هست
مرا دامن مهرش اندر بدست
برد آسمان بر زمینش نیاز
کند کعبه در آستانش نماز
بفروی این نامه را ساختم
بامیدش این نکته پرداختم
که او در جهان پادشاه من است
ز نیرنگ اختر پناه من است
چو کردم ز خاکش پر از نافه مغز
همه کار من گشت ستوار و نغز
بریدم بسی بندهای شگرف
برون آمدم از بن چاه ژرف
بنام تو ای شاه گردن فراز
نمودم من این پارسی نامه ساز
پی آنکه بنیاد آیین و کیش
در او زنده سازم بنیروی خویش
کنم تازه آیین شرع کهن
براندازم از مشرکان بیخ و بن
چنان خواهم از همت راد تو
وز آن داد و بخش خدا دادتو
که تا هست گردنده گردون بپای
ز من ماند این نامه اندر بجای
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۶
بنام خداوند هر بود و هست
نگارنده نقش بالا و پست
فروزنده گوهر آفتاب
طرازنده پیکر خاک و آب
خدائی که بخشید تن را خرد
روان را همی با خرد پرورد
ز ما باد پیغمبرش را درود
که شد ایزدی نامه بر وی فرود
ابوالقاسم ص آن احمد مصطفی ص
خداوند دیهیم و تخت صفا
جهان روشن از پرتو دین او
زمین خرم از آب و آیین او
گر او تن بدی ما سوی پیرهن
ور او جان بدی انبیا جمله تن
مرا ای خداوند دیهیم و گاه
چنان دان که هستم کم از خاک راه
بفرسا تنم با پی پاک خویش
بیاویز جانم ز فتراک خویش
بمهر علی جانم آکنده دار
غمانم ز خاطر برآمنده دار
ز مهرویم سینه پر نور کن
دلم روشن از نخله طور کن
جزاک الله ای شیر پروردگار
از آن دست و بازو که خستی بکار
وز آن پنجهائیکه با نره دیو
زدی در بر تخت کیهان خدیو
به تیمار دین سخت بستی کمر
بماندی بسی دیر بیخواب و خور
درود خدا باد بر جان تو
بر آن رشته درو مرجان تو
بر آن همسر نازپرورد تو
که مهرش بدی داروی درد تو
بر آن یازده سرو بالا فراخ
که توحیدشان برگ و تقوی است شاخ
توئی آن همه شاخ را بیخ و بن
ز گفت تو رانند یکسر سخن
بویژه علی بن موسی الرضا
امیر قدر حکمران قضا
که این بنده سالی است در کوی او
چو مستسقیم بر لب جوی او
زلال خضر نوشم از همتش
سکندر نشان باشم از دولتش
بنیروی آن شاه والا رهی
نوشتم یکی نامه با فرهی
در آن نامه در حضرت کبریا
قوی کردم آیین فرخ نیا
چو سالی ازین نامه بر شد فراز
کهن گشت و نو کردم اینک طراز
هم ایدون برانم در این سال نیز
که آرم عروس سخن را جهیز
به نیروی این چارده نور پاک
ازین نامه روشن کنم روی خاک
هنرهای مردانه آرم بکار
ز من کوشش و یاری از کردگار
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۷
بنام پدید آور هست و بود
که این جامه را بافت بی تار و پود
بگسترد بر آب فرشی زمی
بر آن آب زد خیمه آدمی
ز خاک آدمی کرد و از نار دیو
جدا کرد دانش ز نیرنگ و ریو
خرد یار کرد آدمیزاده را
که خم گلین پرورد باده را
نخستین گهر کافریدش خدای
خرد بود کامد بحق رهنمای
در انبان دانای گوهر فروش
ندیده است کس گوهری چون سروش
که روشن دلان را برد در بهشت
بدوزخ کند روی پتیاره زشت
شریعت ازین گنج سرمایه یافت
طریقت ازین عقد پیرایه یافت
مه و مهر از این آسمان سایه ایست
سپهر اندرین نردبان پایه ایست
بدانش سرانجام ده کار خویش
که هر کس بیرزد بکردار خویش
ز یزدان بر آن خواجه بادا درود
که در کار دین شد ز بالا فرود
فرو شد بفرمان یزدان پاک
ز افلاک دامن کشان سوی خاک
برافروخت در شام یلدا چراغ
صف باغ پرداخت از بوم و زاغ
یکی نامه آسمانی بدست
نبشة در او راز بالا و پست
همه رازها در دل یکدیگر
نهفته چو شیرینی اندر شکر
سر رازها بسته با آن طلسم
که جان را گشاید ز زندان جسم
کلید در این فروزنده گنج
سپرده نهان در کف هفت و پنج
که هستند فرمان گذاران وی
همه از صفا راز داران وی
نخستین پسر عم والا گهرش
که خاک رهش بود دیهیم عرش
علی آنکه فرزند بوطالب است
بدیوان و اهریمنان غالب است
نبیند ستاره چنو روشنی
ندارد چنو چرخ شیر اوژنی
شگفت آیدم کان مه تابناک
چسان پرتو افکند بر تیره خاک
چسان جا درین قصر پیروزه کرد
که نتوان کسی بحر در کوزه کرد
چسان با دد و دیو و پتیاره زیست
چسان رنجها برد و خون ها گریست
ای آن شهریاری که دیهیم و تخت
ندیده چو تو شاه پیروز بخت
بدین گیتی اندر توئی کدخدای
توئی نیز داور به دیگر سرای
درود خدا بر سرشت تو باد
بر آن باغ و بستان و کشت تو باد
بر آن لاله و سوسن و شنبلید
بر آن سرو و شمشاد و ناژ و بید
به بهرام و کیوان و خورشید تو
مه و تیر و برجیس و ناهید تو
بر آن جفت پاکیزه مقبلت
بر آن شکرین میوهای دلت
بر آن نه چراغی که از چهار سوی
نمودند روشن درو بام و کوی
بویژه خداوند اقلیم دین
شه هشتمین قبله هفتمین
علی بن موسی بن جعفر که مهر
نتابد چو رخسار او در سپهر
سمن برگی از گلشن کوی او
ختن بوئی از ناف آهوی او
بهشت از مقامات او گوشه ای
بهار از کرامات او توشه ای
ایا شاه بخشنده داد ده
که بند هوا را گشودی گره
دو سال است کاین بنده در خاک تو
زند بوسه بر تربت پاک تو
تنش خفته در سایه بید تو
دلش شاد و خرم بامید تو
کنون سال سوم فراز آمده است
که بر درگهت با نیاز آمده است
ندارد بکف تحفه غیر از درود
نیابد سرش جز بخاکت فرود
درین هر دو سال ای همایون درخت
که گستردم اندر پناه تو رخت
ز زندان غم بود جانم رها
برستم ز دندان نر اژدها
ندیدم یکی روز تاریک زشت
همه فرودین بود و اردی بهشت
دو نامه بیاراستم چون بهار
پر از رنگ و نیرنگ و بوی و نگار
بدین نامها کار دین ساختم
هم از خامه ارژنگ چین ساختم
گسستم ز دیوان سرشته را
رهاندم ز اهریمن افرشته را
بتصدیق آیین پیغمبران
گرفتم جهان از کران تا کران
کنون سومین نامه آغاز شد
لبم با سیاست هم آواز شد
تو باب المرادی و کهف الرجا
من آورده ام بر درت التجا
مرانم که جز تو پناهیم نیست
بیار کسی جز تو راهیم نیست
در این کعبه زنهار جوی آمدم
پی سبزه و برطرف جوی آمدم
پناهی، که دشمن برآهیخت تیغ
چراغی، که ماهم فروشد بمیغ
ز آسیب اهریمن تیره بخت
نگهدار جانم در این روز سخت
تو دانی که باغ مرا سایه نیست
بکنجم جز امید سرمایه نیست
لب بسته را جفت گفتار کن
دل خسته را عافیت یار کن
بر این کشته از فضل باران فرست
بر این گل شمیم بهاران فرست
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - برای شاهزاده خانم عیال عمادالملک طبسی نگاشته شده
ای طرازنده اساس خرد
که خرد رنگ هستی از تو برد
جامه دلکشت کلید ادب
بسته بر درگهت امید ادب
ادب از دانش تو ترکیبی
خرد از بینش تو تقریبی
عقل از آسمان تو قمری
فضل از بوستان تو ثمری
ارم از قصر رفعتت کاخی
طوبی از شاخ دولتت شاخی
مشک بوئی ز خاک مشکویت
آب حیوان زلالی از جویت
کوثر از ابر همت توئمی
لوح محفوظ از خطت رقمی
ای حجاب تو عقل و حاجب شرم
پاس تو هوش و پاسبان آزرم
گر فلک روح پرورد فلکی
ور ملک عقل گسترد ملکی
فلکی بر سرت کلاه قمر
ملکی بر تنت لباس بشر
بوجودت فلک نیاز برد
بسجودت ملک نماز برد
ای سراپرده تو خلوت دل
پای گل از لطافت تو بگل
چند در پرده می سرائی راز
ای ز شور تو در جهان آواز
پرده بردار تا شود معلوم
حال زنگی زنگ و رومی روم
تا بدانی که جز تو نیست کسی
نه متاعی نه دزد و نه عسسی
پاسبان متاع و دزد توئی
ماه و خورشید و اور مزد توئی
جز تو کس نیست اندرین خانه
چند ترسی ز چشم بیگانه
ای دمت کرده در سحرخیزی
سخنت داده از دلاویزی
حرز عیسی ز روزه مریم
روح حوا ز عطسه آدم
حرمت را چو در فرو بستند
پای جبریل و هم بشکستند
کلک این بنده کی تواند راند
فرس آنجا که جبرئیل بماند
من و ذات تو را ثنا گفتن
قصه اعمی است و در سفتن
بهتر آنکو بکو تهی تازم
از ثنا سوی قصه پردازم
چون به تقریبی اندران حضرت
بنده را زالف و لیله شد صحبت
گفتمت الف لیله منظوم
در کتابی است مرمرا مرقوم
گر اجازت دهی بقلب سلیم
همچو جان بر درت کنم تسلیم
هان فرستادم آن کتاب شگرف
که بود بحری از معانی ژرف
یعنی آن قصه مرتب را
داستان هزار و یک شب را
بوستانی ز طبع دهقانش
کشته و گشته بوستان بانش
تا از آن شاخ تازه بریانی
میوه های لطیف و تریابی
مریم آسا بری ز نخله خشک
رطبی چون شکر سرشته بمشک
تا که از این هزار و یک دستان
نغمه سنجد هزار این بستان
بانوی ما که بخت شد رامش
باد حافظ هزار و یک نامش
عصمت مریمی قرینش باد
دم عیسی در آستینش باد
سدره شاخی ز سرو باغش باد
مهر یک شعله از چراغش باد
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - طلیعه روزنامه نیم رسمی آفتاب
خداوندان دانش را بشارت
که از گردون بخاک آمد اشارت
ز نور آفتاب بامدادی
گشایش یافت اینک باب شادی
جریده آفتاب از مطلع نور
فشاند مشک تر به لوح کافور
رهی کز خادمان شرع پاکم
ز احمد شه نژاد تابناکم
سلیل فرخ قائم مقامم
محمد صادق است از صدق نامم
ز کلک تیره و گفتار روشن
ادیبم خوانده استادان این فن
لسان الصدقم اندر صحت ابرار
نشان از راستی دارد به گفتار
پی ترویج دین و دانش و داد
همی خواهم کنون داد سخن داد
ز یاران وطن دارم تمنی
که بی ضنت بعون الله تعالی
ز این اوراق روشن بهره گیرند
قصوری گر شود عذرم پذیرند
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۸ - در ستایش آب شلف معدنی تنکابن
آفریننده شفا و مرض
آنکه او جوهر آفرید و عرض
آدمی را ز خاک پیدا کرد
خاک را محو و مات و شیدا کرد
خاک از آب و آب از آتش ساخت
بستر خاک را بر آب انداخت
کودکان را چو گاهواره نهاد
بر دل آب و مغز خاره نهاد
کرد پرخوابه شان ز در و گهر
بالش از سیم و خوابگاه از زر
از شرف تخت و از کرامت تاج
از هوا پوشش وز نوا دواج
ابرشان دایه قهرشان لالا
تا فرازند در چمن بالا
دینشان پیشوا و عقل پزشک
داده جلابشان ز عنبر و مشک
دردشان را دوا پدید آورد
قفل شان را هنر کلید آورد
فضلش آنجا که آبیاری کرد
از دل آب چشمه جاری کرد
نحل را در شکم نهاد دو بهر
در یکی زهر و در یکی پادزهر
صدف و در کشیده از دریا
خزف و لعل کرده از خارا
از یکی خاک زر و آهن کرد
وز یکی گوهر و خماهن کرد
در یکی شاخ خار و خرما ساخت
وز یکی غوره کرد و حلوا ساخت
در یکی چشمه ریخت شربت مرگ
وز یکی سبز و خرم آمد برگ
هر که ز آب شلف کفی نوشد
گفته من درست بنیوشد
که خداوند قادر بیچون
گوهر از سنگ چون کشد بیرون
سالها در سرای پیروزه
تشنه ماندیم و آب در کوزه
شکرلله که باز شاهد بخت
کرد در پیکر از جوانی رخت
ماه مشکو به کوی ما آمد
آب دولت به جوی ما آمد
چشمه روشنی که خواست خضر
زنده از وی روان اسکندر
گر سکندر بشام تیره نیافت
در دل ما بروز روشن تافت
سوی آب حیات بردم پی
و من الماء کل شی حی
خضر را ره بسلسبیل آمد
جام آب بقا سبیل آمد
الصبوع الصبوح یا احباب
المدام المدام یا اصحاب
تنکابن مگر بهشتستی
که گلشن عنبرین سرشتستی
آبش از سلسبیل برده گرو
لاله اش بر مه افکند پرتو
باده آنجا چه آبرو دارد
کابرو را چو آب جو دارد
زین روان بخش آب روح افزا
عرق آرد بچهره آب بقا
گر جم از دور بنگرد جامش
جام گیتی نما نهد نامش
هر که از سؤ هضم دارد رنج
یا بنالد ز هیضه و قولنج
یا ز سنگی که در مثانه وی
بشکند استخوان شانه وی
یا پیچد ز درد گره و پشت
آنچنان کش تو گوئی اینک کشت
یا گدازد ز صدمه نقرس
زر هستیش چون در آتش مس
چون ازین باده جرعه نوش آمد
کز خم ایزدی بجوش آمد
بنگرد فاش داروی همه درد
سرخ سازد ازین قدح رخ زرد
ور بشوید درون وی سر و تن
نو شود روزگار مرد کهن
رنج پیسی و جوشش پریون
رود از تن چو چربی از صابون
پوست نرم آید و بدن فربه
کار هر عضو یک ز دیگر به
برده اند این متاع نغز نفیس
از پی امتحان سوی پاریس
تا حکیمش بتجزیت پرداخت
جمله املاح آن بنام شناخت
هر یکی را گرفت وزن و قیاس
چوالومین، سیلیس و سود و پطاس
با تباشیر و آهن و آهک
کلر و سوفر گفتمت یکیک
الغرض ز این زلال هستی بخش
که بود رشگ اختران بدرخش
تا شود باده مایه رادی
تا بود آب بیخ آبادی
باده عیش در سبوها باد
آب شادی روان به جوها باد
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۰
بنام ایزدان امشاسپندان
کز ایشان دیو و اهریمن به زندان
نخست افروزه اهورمزدا
خدای زنده دادار توانا
خجسته و همن و اندیشه نیک
که آموزیم از وی پیشه نیک
ستوده ایزد اردی بهشتی
که باشد رسته از هر گونه زشتی
چو شهریور چو اسفندار مینا
چو خرداد و چو مرداد توانا
بروز اورمزد از فرودین ماه
که زیور جسته دیهیم از سر شاه
نماز آرم به شادروان جمشید
که باشد برتر از ایوان خورشید
شهنشاها کنون کز باد نوروز
زمین پیروزه گون شد تخت پیروز
درخت سرو پوشد زمردین رخت
نشیند گل چو شاهان بر سر تخت
به پیش گل ستد بر پایه لاله
یکی چون می یکی هم چون پیاله
رده بسته به بستان سرو و ناژو
شده دستان سرا مرغ سخنگو
بنازد افسر زرین از این سر
چنان کز افسر زرینه گوهر
جهان داور ترا دیهیم بخشید
نگین و تخت هفت اقلیم بخشید
سپیده دم فروغ بامدادی
به پیشین و پسین خورشید دادی
گل سوری درودت فاش گوید
بدیهیم از سرت شاباش گوید
کمینه یادگارت جشن نوروز
که از دریا درآوردی درین روز
تو بستی یوغ و گاوآهن بورزو
زمین شیار کردی با سم گاو
تو اندر ساغر افکندی می از تاک
ز آب آباد کردی گلشن خاک
تو آوردی ز کاریز آب در جوی
کنار جوی کشتی سرو دلجوی
کجا خوی تو آنجا نوبهار است
که در پیش تو گل پژمان و خوار است
ز شاهان هخامنش و مه آباد
گرفت این تخت و ایزد مر ترا داد
جهان از شادی جشن تو نازد
ستاره از رخ و بشن تو نازد
بهشت از گلشن مهر تو خاکی است
جهان از باغ امید تو شاخی است
رهی کز پرتو شه آذر خشم
نماینده ز سوی چار بخشم
بپای تخت شه چون خاک راهم
ازیرا سوده بر کیوان کلاهم
بدربارت گروه چارگانه
مرا بگزیده اند اندر میانه
نخست از کاخ هورستار موبد
نگهبان جهان از دیده بد
دوم از بار تورستار آنان
که گوئی چترمندان پهلوانان
سوم از باس و سورستار این مرز
که خوانیشان کدیور یا کشاورز
چهارم سودوزورستار سودین
پرستاران خرگاه فرودین
همایون بادت ای شاهنشه این جشن
درختت باد سبز و خرم و گشن
همه در درگهت فرمان گذاریم
همه در خاک راهت جان سپاریم
گر ایزد یار باشد بخت همراه
که این فرمان بر این در درگه شاه
بکار لشگر و کشور بکوشیم
می از خون بداندیشان بنوشیم
همه هم دست و هم آواز باشیم
درون انجمن همراز باشیم
ز گله گرگ رانیم از چمن بوم
چنان تازیم بر یونان و بر روم
که از بیم سپهداران ایران
نماند بوم جز در کاخ ویران
سران ترک و سرداران تازی
نیارند اندرین سو ترکتازی
اگر کار جهانرا راست کردیم
بزرگی بهر خود درخواست کردیم
تموز و دی بباغ ما بهار است
شب ما روز و زندان لاله زار است
وگرنه از بهار و باغ و گلگشت
چه سود آنرا که دور از خانمان گشت
چه سود از لاله چون دل داغدار است
چه سود از گل که تن پژمان و زار است
درودت گویم و کوته کنم گفت
بمان شاها بشادی جاودان جفت
زبان ما زبون است از سپاست
بجان و دل همی داریم پاست
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۹ - نگارش عهدنامه
سپس بهر تاراج این تاج و تخت
نشستند و پیمان به بستند سخت
که در خاک ایران سپارند راه
به روز سپید و به شام سیاه
دلیرانش را خوار و خیره کنند
چراغ شبش تار و تیره کنند
به هر جا پرستش گه ایزدی
بکوبند یکسر ز نابخردی
نمانند از رازداران دین
تن زنده بر جا در آن سرزمین
بدان سان که اندر سمرقند و سغد
سپردند جای هزاران بجغد
چنان چون بفرغانه و دشت چاچ
مساجد شده پر ز ناقوس و خاج
به ایران زمین نیز غوغا کنند
مساجد بدل بر کلیسا کنند
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۳۰ - اولتیماتوم روس به ایران و تجاوزات او در سرحدات ایران
چو همراز شد روس با انگلیس
همانند خالیگر و کاسه لیس
به بستند پیمان مهر استوار
که با هم نباشند زنهار خوار
نخست از در کینه روس دژم
به پیمان ایرانیان زد قلم
بسی کار نستوده فهرست کرد
به دربار ایران پروتست کرد
وز آن پیش کز رازداران تخت
بر او پاسخ آید گفتار سخت
بدریا فرستاد فوجی گران
به گیلان و گرگان و مازندران
که شیران آن بیشه را از کنام
برانند وزیشان نمانند نام
دلیران آن بوم را بی گناه
رود سر به دار و شود تن به چاه
سپاه دگر شد ز راه ارس
به گلزار تبریز چون خار و خس
که باغ از ریاحین بپرداختند
چمن را ز مرغان تهی ساختند
شکستند درهم قد سرو بن
نهال نو و شاخسار کهن
بزرگان دین را در آن گیر و دار
کشیدند بر دار و کشتند زار
دگر ره چگویم که بیداد روس
چها کرد از کینه در مرز طوس
همانا زبان گنگ شد خامه لال
ندارم دل گفت و تاب مقال
که شد تیره از توپ دشمن فضا
به بار علی بن موسی الرضا
در آن باغ بارید باران مرگ
ز تنها فرو ریخت سر چون تگرگ
بنالید چرخ و بلرزید عرش
زمین را بهم در نوردید فرش
به مینو خبر برد روح الامین
رسول خدا زین خبر شد غمین
پیمبر بسر زد علی ناله کرد
ز خون چشم زهرا س زمین لاله کرد
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۲۶
چادر چه عطا کرد به من دلبر من
افکند ز مهر سایه اندر سر من
زین پس سزد ار دست تولا بزند
خورشید فلک به ریشه چادر من
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۷۹
ای غمزه تو چو گرگ و چشم تو چو میش
میشت نکند ز چنگ گرگان تشویش
این بره چو گوسفند اسمعیل است
کامد به خلیل فدیه کودک خویش
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۸۶ - تسبیح یسر
چون تحفه ناقابل ما یسر بود
مفهوم الانسان لفی خسر بود
یسر آوردم برت پس از عسر فراق
در قول خدا یسر پس از عسر بود
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱ - گفتار میرزا صادق خان امیری - ادیب الممالک فراهانی
آن بت شوخ چشم مه سیما
نظم فرهنگ فرس جست از ما
فاعلاتن مفاعلن فعلن
شو به بحر خفیف چامه سرا
پاک یزدان و ایزد است خدا
هده حق زنده حی عیان پیدا
دان نبی را پیمبر و خشور
خاندان اهل بیت و جامه کسا
شرع آیین نظام دهناد است
حکم پرمان روش بود یاسا
گر زمان عرش و زیرگه کرسی
هست کرفه و بزه ثواب و خطا
تار دوزخ صراط چینود است
باغ مینو بهشت روح افزا
کار به نافله چنب سنت
ناروا منع شد حلال روا
سحر فرهست و معجزه فرجود
نیز فرجاد فاضل دانا
کعبه آباد خوان نوی فرقان
گنگ دژهوخت مسجدالاقصی
شه ملک پیره دان ولیعهدش
تیرم آن بانویست کش بسرا
شسن نامی و شسته دان محسوس
دیم رخساره بشن دان بالا
منشی مردم طبیعی دان
نیر نودی است مردم مشا
نحو بربست و صرف بخش آمد
علم منطق شمار بازگشا
خطه و نقطه چو ذره دان و محیط
کشک و نیل و پنده و پیچا
کره گوی است و دائره برهون
مرکزش وند سار و پن اما
هج عمودی و کج بود مایل
قطب باشد نشین و ارض کنا
برش دید دان تو قطع نظر
هست برگست معنی حاشا
پای خوان پچوه م پاچمی تورند
شرح وستی کانه گویا
غر چه نامرد و قلتبان کردنگ
قحبه لولی مخنث است بغا
هست سربار برد و سو تملیت
لیک اندر میانه بکیاسا
کلمه واژه دان و نوله کلام
نطق کرویز شد نمار ایما
وات لفظ آرش است و چم معنی
هم لقب پاچنامه صوت آوا
فلک ادراک و فهم نیوند است
قسوه نیرو و بیخرد شیدا
منشی آمد دبیر و نیز پناغ
کلک و خامه قلم نکو شیوا
جزو فرشیم و سیمناد سور
آیه چمراسو سیمراخ دعا
شد غزل گوی باد رنگین باف
رمز گوی است مرد پیچه سرا
هجو جرشفت و شعر سرو اداست
سجع سرواده ساختن انشا
هم پساوند قافیت باشد
وزن سنجه حدیث دان سروا
بخت و تاخیره طالع است و نصیب
فال بد مرغوا و خوش مروا
ارتجک برق دان و تندر رعد
باز ینوار جو پناد هوا
هست سوراک آب موج و حباب
همچو گوراب دشت آب نما
لجه گرداب دان جزیره اداک
شاخ آبه، خلیج و یم دریا
حصن و قلعه و حصار، انبا خون
باز دژ دان و همچنین او را
منزل اسب باره بند بود
خانه گوسپند انگژ وا
هست او در عمو و کاکو خال
اب و جد را پدر شمار و نیا
ریش والانه و یقین واخ است
پور واد است و آش باشد وا
آنج زعرورو شفترنک شلیل
به و سیب است آبی و توپا
افد و افتد شگفت و مدح شگفت
افتدستا شمار و افدستا
شهروا زر و سیم ناسره دان
سره و ویژه هست شهر روا
لیت ای کاشکی لعل شاید
ان و ان انما مانا
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۸ - هفت اندام مردم نمازی
ترا باید که هفت اندام هنگام نماز اندر
فروسائی بخاک تیره در کیش مسلمانی
وگر از نام هفت اندام پرسی گویمت اینک
دو شست پای و دو زانو و دو پنجه دست و پیشانی
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۹ - نام هفت آتشکده پارسیان
زان هفت اختر بداندر فرس هفت آتشکده
کاندران آذر پرستیدند از خرد و درشت
از دم احمد بپژمرد آن همه شمع و چراغ
راستی گوئی هزاران شعله را یک باد کشت
نام آنها سربسر گرد است در یک بیت من
گر نیوشی بی شک از دانش کلید آری به مشت
«آذرمهر» «آذر نوش » «آذر بهرام » دان
آذر آیین، آذر خرداد، و برزین، زردهشت
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۰ - فرجودهای پنجگانه اشوزرتشت
پنج «فرجود» پدید آمده ازشت زرتشت
که به پیغمبریش راست بود پنج گواه
آتش «آذربرزین » که همی سوخت بحود
«چوبدستی » که بدان کور برفتی در راه
«سرو کشمر» که چو بیخش بدل خاک نشاند
شد بسی کشن و تنومند پس از یک دو سه ماه
«بیست و یک در ز اوستا» که از آنان هر یک
هفت «پرگرد» بود روشن و نغز و دلخواه
«سدره و کشتی » کز بندگی و بهدینی
جامه ای بود نشانی بر مرد آگاه
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۱ - یشتهای اوستا
نام نه یشتی که زرتشت اشوی پاک زاد
در اوستا برنهاد از دانش و فرهنگ و داد
اورمزد، آبان و خورشید است و مهر و فرودین
پس «ورهرام » است و دین آنگاه «ارد» و زامیاد
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۴ - نامهای امشاسپندان که ایزدی فروغند
در اوستا نام هفت امشاسپندان خدای
شد «اهوره مزده » آنگهه وهمن و اردیبهشت
از پس شهریور اسپندارمد خرداد دان
پس امرداد است کش بی مرگی آمد سرنوشت
«اولین » یعنی که یزدان زنده دانا بود
دومین اندیشه اش نیکوست بی پندار زشت
سومین نظم مقدس دان چهارم قدرت است
پنجمین از مهر خود ما را برد اندر بهشت
از ششم دان تندرستی هفتمین بی مرگی است
خاص آن دهقان که ما را اندرین گلزار کشت