عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۹
زهی شهریاری که خورشید چرخ
بود پیش رای تو چون شب پره
قضا در مهمات ملک جهان
ز رای تو خواهد همی مشوره
هر آن قلب کاندر تو آورد روی
بدیهه شود میمنه ش میسره
ز تیغت که بر دشمنان بگذرد
شود روی هامون چو که پر دره
بهار آمد و پیک شادی رسید
در این روز شادی بود می سره
سپهر از پی بارگاه تو ساخت
به ترتیب نوروزی نادره
نثار درت کرد سیاره را
ازین هفت در قصر بی کنگره
سحرگاه خورشید را با حمل
برآورد ازین برشده منظره
به رسم خدم پیش خدمت کشید
غلامی ختائی و یک سر بره
زبزم تو خالی مباد این چهار
ندیم و می و مطرب و مسخره
بود پیش رای تو چون شب پره
قضا در مهمات ملک جهان
ز رای تو خواهد همی مشوره
هر آن قلب کاندر تو آورد روی
بدیهه شود میمنه ش میسره
ز تیغت که بر دشمنان بگذرد
شود روی هامون چو که پر دره
بهار آمد و پیک شادی رسید
در این روز شادی بود می سره
سپهر از پی بارگاه تو ساخت
به ترتیب نوروزی نادره
نثار درت کرد سیاره را
ازین هفت در قصر بی کنگره
سحرگاه خورشید را با حمل
برآورد ازین برشده منظره
به رسم خدم پیش خدمت کشید
غلامی ختائی و یک سر بره
زبزم تو خالی مباد این چهار
ندیم و می و مطرب و مسخره
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۴
حیات بخشا چرخم ز غبن خواهد کشت
به تیغ کین من از چرخ کینه خواه بخواه
سیه دلی دل شه بر رهی گران کرده ست
بیان جرم من از خصم دل سیاه بخواه
به صد دلیل شود روشنت که بی جرمم
ز من دلیل بجو یا ازو گواه بخواه
حوالت گنه ار برمن است هم سهل است
شفیع بنده توئی عذر آن گناه بخواه
همه مراد تو جوید شه جهان ز خدا
تو از برای خدا بنده را ز شاه بخواه
به تیغ کین من از چرخ کینه خواه بخواه
سیه دلی دل شه بر رهی گران کرده ست
بیان جرم من از خصم دل سیاه بخواه
به صد دلیل شود روشنت که بی جرمم
ز من دلیل بجو یا ازو گواه بخواه
حوالت گنه ار برمن است هم سهل است
شفیع بنده توئی عذر آن گناه بخواه
همه مراد تو جوید شه جهان ز خدا
تو از برای خدا بنده را ز شاه بخواه
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
خدایگان وزیران شرق عزالدین
یگانه دو جهان قطب عالم معنی
کمال گیتی طاهر که در وجود چو نام
بریست از همه نقصی چو علت اولی
نظام کشور چارم که صدر چرخ ششم
ز عطف دامن جاهش برد طراز روی
دعا و بندگی و آفرین ز من چاکر
بخواند و کند از نفس پاکش استفتی
چگوید از قبل چاکری به جان مشتاق
که سالها بود از صدق عاشق مولی
گهی ز یاد خراسان روان کند تازه
گهی به یاد خراسان دهد ز جان بشری
گهی به نامش مشکین کند سر خامه
گهی به نامه درش آفرین کند املی
شنیده باشدکآن خواجه از سر لطف
به بنده میل کند همچو مشتری به شری
چو در ولایت او نیست منصب آصف
چو از ممالک او رفت رونق کسری
ز شغل آصف در کف نیافت جز بادی
ز نسل کسری در دل ندید جز کسری
پس از تبدل احوال و روزگار دراز
از اتفاق جدا ماند آنکس از ماوی
به روزه با تن نافه به روزگار تموز
چو ناقه راه بیابان برد به رنج و اذی
به مقصد آید و مایوس گردد از مقصود
به جنت آید و محروم گردد از طوبی
به تربت آید و گریان زکربت غربت
به سوی تو به گرایان به تو به چون ویلی
نکرده عزم فرو می ز قلت قوت
نکرده دست فرا می ز غایت تقوی
به تاختن ز قهستان و تون بتازد تیر
که عید فطر رسد سوی حضرت اعلی
ز عید فطر چهل روز رفت و از ره دور
به بارگاهت سی اسبه می رسد اضحی
اگر به ملک سلیمان گذر کند موری
سزد که یاد کند در زمان از آن انهی
اگر چه آصف ثانی به ملک مشتغل است
بود تفقد هدهد به هر طریق اولی
ز خانه رفتن و نادیده روی خانه خدای
حدیث کعبه و حاجی ست در صفا و منی
مراد وی ز خراسان توئی وگرنه خدای
به لطف دادش از هفت کشور استغنی
ز شهر توس کسی پرسشی نکرد ورا
نه در زمان سقام و نه در اوان شفی
به جز مولف شهنامه کز دریچه روح
ورا جواب رسانید مژده بشری
ز حال صاحب احیا حیا همی دارد
کز اهل توس شکایت کند در این معنی
غریب نیست عجایب ز هر غریب ولیک
رهی غریب بصیر است و اهل شهر اعمی
کنون چه چاره کند همت قبله مشتبه است
در این چه حکم کند رای خواجه دینی
مقام توس کند اختیار یا مشهد
گذر کند به نشابور یا سفر به هری
به دین و دانش مفتی شرع مکرمت اوست
جواب بنده چه فرماید اندرین فتوی
یگانه دو جهان قطب عالم معنی
کمال گیتی طاهر که در وجود چو نام
بریست از همه نقصی چو علت اولی
نظام کشور چارم که صدر چرخ ششم
ز عطف دامن جاهش برد طراز روی
دعا و بندگی و آفرین ز من چاکر
بخواند و کند از نفس پاکش استفتی
چگوید از قبل چاکری به جان مشتاق
که سالها بود از صدق عاشق مولی
گهی ز یاد خراسان روان کند تازه
گهی به یاد خراسان دهد ز جان بشری
گهی به نامش مشکین کند سر خامه
گهی به نامه درش آفرین کند املی
شنیده باشدکآن خواجه از سر لطف
به بنده میل کند همچو مشتری به شری
چو در ولایت او نیست منصب آصف
چو از ممالک او رفت رونق کسری
ز شغل آصف در کف نیافت جز بادی
ز نسل کسری در دل ندید جز کسری
پس از تبدل احوال و روزگار دراز
از اتفاق جدا ماند آنکس از ماوی
به روزه با تن نافه به روزگار تموز
چو ناقه راه بیابان برد به رنج و اذی
به مقصد آید و مایوس گردد از مقصود
به جنت آید و محروم گردد از طوبی
به تربت آید و گریان زکربت غربت
به سوی تو به گرایان به تو به چون ویلی
نکرده عزم فرو می ز قلت قوت
نکرده دست فرا می ز غایت تقوی
به تاختن ز قهستان و تون بتازد تیر
که عید فطر رسد سوی حضرت اعلی
ز عید فطر چهل روز رفت و از ره دور
به بارگاهت سی اسبه می رسد اضحی
اگر به ملک سلیمان گذر کند موری
سزد که یاد کند در زمان از آن انهی
اگر چه آصف ثانی به ملک مشتغل است
بود تفقد هدهد به هر طریق اولی
ز خانه رفتن و نادیده روی خانه خدای
حدیث کعبه و حاجی ست در صفا و منی
مراد وی ز خراسان توئی وگرنه خدای
به لطف دادش از هفت کشور استغنی
ز شهر توس کسی پرسشی نکرد ورا
نه در زمان سقام و نه در اوان شفی
به جز مولف شهنامه کز دریچه روح
ورا جواب رسانید مژده بشری
ز حال صاحب احیا حیا همی دارد
کز اهل توس شکایت کند در این معنی
غریب نیست عجایب ز هر غریب ولیک
رهی غریب بصیر است و اهل شهر اعمی
کنون چه چاره کند همت قبله مشتبه است
در این چه حکم کند رای خواجه دینی
مقام توس کند اختیار یا مشهد
گذر کند به نشابور یا سفر به هری
به دین و دانش مفتی شرع مکرمت اوست
جواب بنده چه فرماید اندرین فتوی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۷
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۱
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۹ - عشق و جنون
یاران عبث نصیحت بی حاصلم کنید
دیوانه ام من عقل ندارم ولم کنید
ممنون این نصایحم اما من آن چنان
دیوانه ای نیم که شما عاقلم کنید
مجنونم آنچنان که مجانین ز من رمند
وای ار به مجلس عقلا داخلم کنید
من مطلع نیم که چه با من نموده عشق؟
خوبست این قضیه، سئوال از دلم کنید
یک ذره غیر عشق و جنون، ننگرید هیچ
در من اگر که تجزیه آب و گلم کنید
کم طعنه ام زنید که غرقی ببحر بهت؟
مردید اگر؟ هدایت بر ساحلم کنید!
دیوانه ام من عقل ندارم ولم کنید
ممنون این نصایحم اما من آن چنان
دیوانه ای نیم که شما عاقلم کنید
مجنونم آنچنان که مجانین ز من رمند
وای ار به مجلس عقلا داخلم کنید
من مطلع نیم که چه با من نموده عشق؟
خوبست این قضیه، سئوال از دلم کنید
یک ذره غیر عشق و جنون، ننگرید هیچ
در من اگر که تجزیه آب و گلم کنید
کم طعنه ام زنید که غرقی ببحر بهت؟
مردید اگر؟ هدایت بر ساحلم کنید!
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - آرزوی دل
مرا گر به جاوید؟ عمری دهند
سپس بر سرم، تاج شاهی نهند
همانا شود، ز آن من کشوری
در آید به فرمان من لشکری
یکی تخت زر، زیر پایم نهند
به نیکوترین قصر، جایم دهند
دو صد دختر مهوش گلعذار
بگردند دائم مرا در کنار
به عشرت گذارند، ایام من
بنوشند بس باده بر نام من
همین گونه ام با همین دستگاه
گذارند و بس بگذرد سال و ماه
همه مردم صاحب بخت و جاه
به حسرت نمایند بر من نگاه
کسی گر بگوید، در آن گیر و دار
به من: کای بهین طالع بخت یار؟!
تو کانقدر عیش و خوشی دیده ای
سزد گر جهان را پسندیده ای
بدو گویم ایدر خوشی چیست؟ هیچ
خوشی چیست جز ناخوشی، نیست هیچ
همین این همه برگ و ساز و طرب
که بوده مرا دائما روز و شب
همین بارگاه و همین اقتدار
همین وضع پاینده استوار
همین کامیابی هر روز و شب
همین روز و شب، بانگ عیش و طرب
نیرزد به آن دم، که دل آرزو
به چیزی نمود و نشد، زآن او!
سپس بر سرم، تاج شاهی نهند
همانا شود، ز آن من کشوری
در آید به فرمان من لشکری
یکی تخت زر، زیر پایم نهند
به نیکوترین قصر، جایم دهند
دو صد دختر مهوش گلعذار
بگردند دائم مرا در کنار
به عشرت گذارند، ایام من
بنوشند بس باده بر نام من
همین گونه ام با همین دستگاه
گذارند و بس بگذرد سال و ماه
همه مردم صاحب بخت و جاه
به حسرت نمایند بر من نگاه
کسی گر بگوید، در آن گیر و دار
به من: کای بهین طالع بخت یار؟!
تو کانقدر عیش و خوشی دیده ای
سزد گر جهان را پسندیده ای
بدو گویم ایدر خوشی چیست؟ هیچ
خوشی چیست جز ناخوشی، نیست هیچ
همین این همه برگ و ساز و طرب
که بوده مرا دائما روز و شب
همین بارگاه و همین اقتدار
همین وضع پاینده استوار
همین کامیابی هر روز و شب
همین روز و شب، بانگ عیش و طرب
نیرزد به آن دم، که دل آرزو
به چیزی نمود و نشد، زآن او!
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۲ - سینمایی از تاریخ گذشته
آنچه در پرده بد از پرده بدر می دیدم
پرده یی کز سلف آید به نظر می دیدم
واندر آن پرده، بسی نقش و صور می دیدم
بارگه های پر از زیور و زر می دیدم
یک به یک پادشهان را به مقر می دیدم
همه بر تخت و همه، تاج به سر می دیدم
همه با صولت و با شوکت و فر می دیدم
صف به صف لشکر با فتح و ظفر می دیدم
وز سعادت همه سو، ثبت اثر می دیدم
و آن اثرها، ثمر علم و هنر می دیدم
جمله را باز، چو دوران بگذر می دیدم
هر شهی را ز پس شاه دگر می دیدم
چونکه ناگاه به بستان، سر خر می دیدم
یزدگرد، آخر آن پرده پکر می دیدم
شاه و کشور همه، در چنگ خطر می دیدم
زآن میان نقش، از آن پس ز عمر می دیدم
سپس آن پرده دگر زیر و زبر می دیدم
نه ز کسری خبری، نی طاقی
وآن خرابه به خرابی باقی
این همه واهمه، چون رخنه در اندیشه نمود
اندر اندیشه من بیخ جنون ریشه نمود
وآن جنونی که ز فرهاد، طلب تیشه نمود
سر پر شور مرا نیز، جنون پیشه نمود
آخر از خانه، مرا رهسپر بیشه نمود
بگرفتم ره صحرا و روان
شدم از خانه سوی قبرستان
پرده یی کز سلف آید به نظر می دیدم
واندر آن پرده، بسی نقش و صور می دیدم
بارگه های پر از زیور و زر می دیدم
یک به یک پادشهان را به مقر می دیدم
همه بر تخت و همه، تاج به سر می دیدم
همه با صولت و با شوکت و فر می دیدم
صف به صف لشکر با فتح و ظفر می دیدم
وز سعادت همه سو، ثبت اثر می دیدم
و آن اثرها، ثمر علم و هنر می دیدم
جمله را باز، چو دوران بگذر می دیدم
هر شهی را ز پس شاه دگر می دیدم
چونکه ناگاه به بستان، سر خر می دیدم
یزدگرد، آخر آن پرده پکر می دیدم
شاه و کشور همه، در چنگ خطر می دیدم
زآن میان نقش، از آن پس ز عمر می دیدم
سپس آن پرده دگر زیر و زبر می دیدم
نه ز کسری خبری، نی طاقی
وآن خرابه به خرابی باقی
این همه واهمه، چون رخنه در اندیشه نمود
اندر اندیشه من بیخ جنون ریشه نمود
وآن جنونی که ز فرهاد، طلب تیشه نمود
سر پر شور مرا نیز، جنون پیشه نمود
آخر از خانه، مرا رهسپر بیشه نمود
بگرفتم ره صحرا و روان
شدم از خانه سوی قبرستان
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۲ - مدح (موسم نوروزی و اثرات مصفای آن در عالم، خاصه در استانبول و تعریف منظره زیبای سحرگاهی مدا)
چو فردا روز نوروز است و نوروز جهان آید
رود این سال فرتوت و یکی سال جوان آید
از این خوابم چنین یابم که سالی خوش روان آید
که آن نامهربان یارم، بخوابم مهربان آید
اگر چه من حکیمم این سخن لغوم گمان آید
به نزد من زمان یکرنگ و یکسان است هر روزی
ولی امروز هست، آن روز تاریخی و دستانی
که عالم برکند، این رخت چرکین زمستانی
بجای آن بخود پوشد، حریر سبز بستانی
به ویژه ای خوشا نوروز و این شهر کهستانی
صفای منظر دریا، ز وضع جنگلستانی
سخن این بد که شب فارغ شد، از رخت سیه دوزی
سحر باز آفتاب آمد، به روز آورد دنیا را
مطلا ساخت کهسار و تلالؤ داد دریا را
زرافشان کرد دامان قبای سبز صحرا را
تو هم چون آفتاب آخر، برون آ، لحظه یی یارا
که با این آفتاب، عالم بتر از شب بود ما را
سزد تو آفتاب آئی و روز ما بیفروزی
رود این سال فرتوت و یکی سال جوان آید
از این خوابم چنین یابم که سالی خوش روان آید
که آن نامهربان یارم، بخوابم مهربان آید
اگر چه من حکیمم این سخن لغوم گمان آید
به نزد من زمان یکرنگ و یکسان است هر روزی
ولی امروز هست، آن روز تاریخی و دستانی
که عالم برکند، این رخت چرکین زمستانی
بجای آن بخود پوشد، حریر سبز بستانی
به ویژه ای خوشا نوروز و این شهر کهستانی
صفای منظر دریا، ز وضع جنگلستانی
سخن این بد که شب فارغ شد، از رخت سیه دوزی
سحر باز آفتاب آمد، به روز آورد دنیا را
مطلا ساخت کهسار و تلالؤ داد دریا را
زرافشان کرد دامان قبای سبز صحرا را
تو هم چون آفتاب آخر، برون آ، لحظه یی یارا
که با این آفتاب، عالم بتر از شب بود ما را
سزد تو آفتاب آئی و روز ما بیفروزی
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۳ - تعریف منظره زیبای سحرگاهی مدا
بیا ای صبح نوروزی، نظر کن منظر ما را
ز دامان «مدا» بنگر فضائی بس مصفا را
ز نور تازه خورشید، فرش سرخ دریا را
عمارت «قزل طورپاق » از این پرتو مطلا را
همه باغات تازه سبز در اطراف آنجا را
«قز» و آن تل در آب شگفت آر معما را
درختان را شکوفه، زیورین کرده سراپا را
کشیده زان میان سروی، به هر سو راست بالا را
که ما را می دهد یادی، ز اندام تو دلدارا
نسیمی می وزد میان سروی، به هر سو راست بالا را
که ما را می دهد یادی، ز اندام تو دلدارا
نسیمی می وزد خوش، تازه سازد، روح دنیا را
بهارانه دهد بر ما، نوید مرگ سرما را
چسان تشریح سازم، انبساط حال حالا را
بهشت است این فضا گوئی، ندیدم ار چه آنجا را
طلوع شمس، به به! بین چه حالت داده دنیا را؟
مشعشع کرده هر جسم لطیف صیقل آسا را!
به دست نور خود بنهاده زرین تاج تل ها را:
درخشان کرده دریا را، زرافشان کرده صحرا را
طبیعت گوئیا خندد: چون بیند وضع حالا را
فرابگرفته بانگ قهقهش، این دشت زیبا را
نگارینا! بیا بشمر غنیمت، این تماشا را
که عالم را چنین خرم نمی بینی بهر روزی
ز دامان «مدا» بنگر فضائی بس مصفا را
ز نور تازه خورشید، فرش سرخ دریا را
عمارت «قزل طورپاق » از این پرتو مطلا را
همه باغات تازه سبز در اطراف آنجا را
«قز» و آن تل در آب شگفت آر معما را
درختان را شکوفه، زیورین کرده سراپا را
کشیده زان میان سروی، به هر سو راست بالا را
که ما را می دهد یادی، ز اندام تو دلدارا
نسیمی می وزد میان سروی، به هر سو راست بالا را
که ما را می دهد یادی، ز اندام تو دلدارا
نسیمی می وزد خوش، تازه سازد، روح دنیا را
بهارانه دهد بر ما، نوید مرگ سرما را
چسان تشریح سازم، انبساط حال حالا را
بهشت است این فضا گوئی، ندیدم ار چه آنجا را
طلوع شمس، به به! بین چه حالت داده دنیا را؟
مشعشع کرده هر جسم لطیف صیقل آسا را!
به دست نور خود بنهاده زرین تاج تل ها را:
درخشان کرده دریا را، زرافشان کرده صحرا را
طبیعت گوئیا خندد: چون بیند وضع حالا را
فرابگرفته بانگ قهقهش، این دشت زیبا را
نگارینا! بیا بشمر غنیمت، این تماشا را
که عالم را چنین خرم نمی بینی بهر روزی
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۵ - تبریک عید متضمن ستایش اعلی حضرتان پادشاه عثمانی و ایران خلدالله ملکها و مدح نظام السلطنه مافی
تو گر آئی و گر نائی، روم من خود به کار خود
به حکم رسم نوروزی و مرسوم دیار خود
صراحی را نشانی، چون رفیقی در کنار خود
وزو دستور خواهم در قرار عشق یار خود
بدو این سال نو سازم، محول کار و بار خود
که خوش دارد مرا، این عشق با پاکی و پیروزی
نگارا! اولین گامی که بردارم، بهر راهم:
ترا گویم، ترا پویم، ترا جویم، ترا خواهم
همین امروز هم مدح تو می بایست و آنگاهم
ثنا شاهان ملک خویش و تو، در یک سخن با هم
یکی گو مدح من گوید که مداح دو در گاهم
غلام این دو در گه باد، دائم فتح و فیروزی
خوشا امروز روز ما که خوش شد، روزگار ما
چنین روز خوشی بنگر، چگونه کرد، کار ما
زهر حیثی خوش اندر خوش، نموده کار و بار ما
تو در این شهر یار ما و این دو شهریار ما
خوشا بر شهریار ما و در این شهر یار ما
خوشا نوروزشان و روزشان خوش، در چنین روزی
نظام السلطنه، سر خط از این دو پادشه دارد
که اینسان مرد و، مردانه سر از بهر کله دارد
خداوند این نگهدارنده ما را نگهدارد
گذشت آنگه که می گفتند: می خوردن گنه دارد
بزن جامی به جام من چه خوش ضوئی قدح دارد
که بر ایران و ایرانی، مبارک عید نوروزی
به حکم رسم نوروزی و مرسوم دیار خود
صراحی را نشانی، چون رفیقی در کنار خود
وزو دستور خواهم در قرار عشق یار خود
بدو این سال نو سازم، محول کار و بار خود
که خوش دارد مرا، این عشق با پاکی و پیروزی
نگارا! اولین گامی که بردارم، بهر راهم:
ترا گویم، ترا پویم، ترا جویم، ترا خواهم
همین امروز هم مدح تو می بایست و آنگاهم
ثنا شاهان ملک خویش و تو، در یک سخن با هم
یکی گو مدح من گوید که مداح دو در گاهم
غلام این دو در گه باد، دائم فتح و فیروزی
خوشا امروز روز ما که خوش شد، روزگار ما
چنین روز خوشی بنگر، چگونه کرد، کار ما
زهر حیثی خوش اندر خوش، نموده کار و بار ما
تو در این شهر یار ما و این دو شهریار ما
خوشا بر شهریار ما و در این شهر یار ما
خوشا نوروزشان و روزشان خوش، در چنین روزی
نظام السلطنه، سر خط از این دو پادشه دارد
که اینسان مرد و، مردانه سر از بهر کله دارد
خداوند این نگهدارنده ما را نگهدارد
گذشت آنگه که می گفتند: می خوردن گنه دارد
بزن جامی به جام من چه خوش ضوئی قدح دارد
که بر ایران و ایرانی، مبارک عید نوروزی
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۶ - سخن در اتحاد و یگانگی ایرانیان و ترکان و پیروزی این دو ملت در سایه اتحاد و یگانگی
نگارینا! من آن خواهم که با توفیق یزدانی
همان مهری که ما بین من و تو هست میدانی
شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی
همان روز است می بینم، تبه این شاه ظلمانی
ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی
همان گونه که تو با طلعت خود، عالم افروزی
میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد
دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد
«چه خوش یادی هنوز ایران ز شاه غزنوی دارد»
به ویژه هان که الفتمان، ز نو طرح نوی دارد
بتا بس سود این الفت، ز من ار بشنوی دارد
اگر چه تو زبان من، ندانی و نیاموزی!
چسان بدخواهمان، آخر به هم زد آن بنائی را:
که در ما مثنوی بنهاد حیف آن صورت نائی را!!
«پی بیگانگان از دست دادیم آشنائی را»
افول آن بنا آوردمان، این تنگنائی را
کنون ظلمت به ما فهماند، قدر روشنائی را
سزد اکنون تو شمع مرده را، از نو بیفروزی
ز یک ره می رویم، ار ما سوی بیت الحجر با هم
ازین رو اندرین ره، همرهیم و همسفر با هم
چرا زین رو نیامیزیم، چون شهد و شکر با هم
قرین یکدگر روز خوش و گاه خطر با هم
فرا گیریم باز از سر، جهان را سر به سر با هم
به توفیق خداوندی و با اقبال و فیروزی
همان مهری که ما بین من و تو هست میدانی
شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی
همان روز است می بینم، تبه این شاه ظلمانی
ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی
همان گونه که تو با طلعت خود، عالم افروزی
میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد
دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد
«چه خوش یادی هنوز ایران ز شاه غزنوی دارد»
به ویژه هان که الفتمان، ز نو طرح نوی دارد
بتا بس سود این الفت، ز من ار بشنوی دارد
اگر چه تو زبان من، ندانی و نیاموزی!
چسان بدخواهمان، آخر به هم زد آن بنائی را:
که در ما مثنوی بنهاد حیف آن صورت نائی را!!
«پی بیگانگان از دست دادیم آشنائی را»
افول آن بنا آوردمان، این تنگنائی را
کنون ظلمت به ما فهماند، قدر روشنائی را
سزد اکنون تو شمع مرده را، از نو بیفروزی
ز یک ره می رویم، ار ما سوی بیت الحجر با هم
ازین رو اندرین ره، همرهیم و همسفر با هم
چرا زین رو نیامیزیم، چون شهد و شکر با هم
قرین یکدگر روز خوش و گاه خطر با هم
فرا گیریم باز از سر، جهان را سر به سر با هم
به توفیق خداوندی و با اقبال و فیروزی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
به مرغی داده گردون از ازل فرخنده بالی را
که بنشیند گهی برطرف بام آن قصر عالی را
دل صیاد درخون میطپد از ناله زارم
که دارد از اسیران قفس این عجز نالی را
دلم از خون تهی گشته است و بر چشمم چنان بیند
که مخموری به حسرت بنگرد مینای خالی را
جز آن مه کز خط و خالش سیه باشد شب و روزم
که از مشکین غزالان دارد این خوش خط و خالی را
کجا حال دلپر خون ما داند سیه مستی
که نشناسد ز هم جام پر و مینای خالی را
دهد صاف میم از جام زر ساقی چه لطفست این
نیرزم منکه درد باده و جام سفالی را
از آن آتش طبیعت چون رهم سالم سپند آسا
که از حد بردهخوی تند او بیاعتدالی را
ز خود مشتاق شهد افشان چو طوطی نیست منقارم
کز آن آئینه رو دارم من این شیرین مقالی را
که بنشیند گهی برطرف بام آن قصر عالی را
دل صیاد درخون میطپد از ناله زارم
که دارد از اسیران قفس این عجز نالی را
دلم از خون تهی گشته است و بر چشمم چنان بیند
که مخموری به حسرت بنگرد مینای خالی را
جز آن مه کز خط و خالش سیه باشد شب و روزم
که از مشکین غزالان دارد این خوش خط و خالی را
کجا حال دلپر خون ما داند سیه مستی
که نشناسد ز هم جام پر و مینای خالی را
دهد صاف میم از جام زر ساقی چه لطفست این
نیرزم منکه درد باده و جام سفالی را
از آن آتش طبیعت چون رهم سالم سپند آسا
که از حد بردهخوی تند او بیاعتدالی را
ز خود مشتاق شهد افشان چو طوطی نیست منقارم
کز آن آئینه رو دارم من این شیرین مقالی را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
با غیر چو می کشی می ناب
خون شد جگرم زرشک دریاب
هیهات رهش فتد به منزل
شد قافله و پیاده در خواب
در بادیه تشنه لب چه سازد
گر جان ندهد ز حسرت آب
رفتیم و کسی ز ما نپرسید
این بود وفای عهد احباب
از کوی مغان کجا رود دل
یک کشتی و صد هزار گرداب
مقصود ز سجده ی بتان اوست
چشمی بگشا ببین و دریاب
گرنه خم ابروی تو دیده است
بر قبله چراست پشت محراب
از شوق محیط می خروشد
نالان نبود ز کوه سیلاب
خیزد چه ز باد شرطه مشتاق
افتاد چه کشتیم به گرداب
خون شد جگرم زرشک دریاب
هیهات رهش فتد به منزل
شد قافله و پیاده در خواب
در بادیه تشنه لب چه سازد
گر جان ندهد ز حسرت آب
رفتیم و کسی ز ما نپرسید
این بود وفای عهد احباب
از کوی مغان کجا رود دل
یک کشتی و صد هزار گرداب
مقصود ز سجده ی بتان اوست
چشمی بگشا ببین و دریاب
گرنه خم ابروی تو دیده است
بر قبله چراست پشت محراب
از شوق محیط می خروشد
نالان نبود ز کوه سیلاب
خیزد چه ز باد شرطه مشتاق
افتاد چه کشتیم به گرداب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
دور از توام بجز غم و رنج و ملال چیست
باشم بحال مرگ مپرسم که حال چیست
گفتم خیال وصل تو دارم بخشم گفت
من کیستم که ای تو ترا در خیال چیست
در دم بود کشنده دگر از دوا مگو
بس کن طبیب درد سر این قیل و قال چیست
فریادرس ندیده درین دشت هیچ کس
این آه و ناله جرس هرزه نال چیست
بر باد رفت خاک من از جورت وز من
درد ترا هنوز غبار ملال چیست
نگذشته بطرف چمن گر تو صبحگاه
گل را ز شبنم این عرق انفعال چیست
مشتاق بسکه تشنه لب آب تیغ تست
نشناسد اینکه خون چه و آب زلال چیست
باشم بحال مرگ مپرسم که حال چیست
گفتم خیال وصل تو دارم بخشم گفت
من کیستم که ای تو ترا در خیال چیست
در دم بود کشنده دگر از دوا مگو
بس کن طبیب درد سر این قیل و قال چیست
فریادرس ندیده درین دشت هیچ کس
این آه و ناله جرس هرزه نال چیست
بر باد رفت خاک من از جورت وز من
درد ترا هنوز غبار ملال چیست
نگذشته بطرف چمن گر تو صبحگاه
گل را ز شبنم این عرق انفعال چیست
مشتاق بسکه تشنه لب آب تیغ تست
نشناسد اینکه خون چه و آب زلال چیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
زد قدم هر کس بگیتی پیشه دیگر گرفت
وقت رندی خوش که در دیر آمد و ساغر گرفت
در هوای گلشن آن مرغ بخاک افتادهام
کاتشم از گرم پروازی به بال و پر گرفت
جور کمتر کن مبین کوتاه دستم را که هست
عاجز اما میتواند دامن داور گرفت
نیست در عالم جوانمردی چو پیر میفروش
کو بر من می ز زاهد خرقه و دفتر گرفت
در خرابات مغان کی زیردست غم شویم
تا ز دستی میتواند دست ما ساغر گرفت
هیچکس لب تا دم مردن نبست از حرف عشق
این حکایت را بپایان چون رساند از سر گرفت
شعلهگر از ازل از آه گرمی برنخاست
آسمان بهر چه یارب رنگ خاکستر گرفت
آه گرمی بر لب مشتاق دوش از دل رسید
رفت تا در خود کشد دم پای تا سر درگرفت
وقت رندی خوش که در دیر آمد و ساغر گرفت
در هوای گلشن آن مرغ بخاک افتادهام
کاتشم از گرم پروازی به بال و پر گرفت
جور کمتر کن مبین کوتاه دستم را که هست
عاجز اما میتواند دامن داور گرفت
نیست در عالم جوانمردی چو پیر میفروش
کو بر من می ز زاهد خرقه و دفتر گرفت
در خرابات مغان کی زیردست غم شویم
تا ز دستی میتواند دست ما ساغر گرفت
هیچکس لب تا دم مردن نبست از حرف عشق
این حکایت را بپایان چون رساند از سر گرفت
شعلهگر از ازل از آه گرمی برنخاست
آسمان بهر چه یارب رنگ خاکستر گرفت
آه گرمی بر لب مشتاق دوش از دل رسید
رفت تا در خود کشد دم پای تا سر درگرفت