عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 نشاط اصفهانی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باز عشق آهنگ یغما ساز کرد
                                    
باز دل آشفتگی آغاز کرد
تند بادی باز بر کاهی وزید
آتشی در خشک خاری جا گزید
باز ابری طرفه توفان زای شد
آفتابی باز نور افزای شد
گر ز خود بینی ز راهی دور گشت
ظلمتی از پای تا سر نور گشت
آتشی بر جان من افروخت عشق
خار خار هستی من سوخت عشق
پس برون آورد گل از آتشم
تا بهشتی ساخت نغز و دلکشم
بطنها باشد نبی را تو بتو
اینت بطنی ز آیت آن منکمو
آنکه نگذشتست بر نیران دوست
کی گذر دارد سوی بستان دوست
ای زنیران تو بستان نشاط
ای نشاط جان وای جان نشاط
جز بیادت عقل را هستی کجاست
جز ز جامت باده رامستی کجاست
جز بسویت پای را رفتار کو
جز برویت دیده را دیدار کو
هر کجا بینم تو آیی در نظر
جز تو در عالم نبودستی مگر
نه همین در دیده جابگزیده ای
در دلی در جانی و در دیده ای
دل چه باشد تا که گویم دردلی
یا که جان تا سازی آنجا منزلی
بحر کس دیدست گنجد در حباب
یا درون ذره هرگز آفتاب
من گرفتم پرده بردارم ز گفت
تو بپرده در چسان خواهی شنفت
خواهی ار آری درون پرده سر
سر نه اندر پای عشق پرده در
مرحبا ای عشق عالم سوز ما
حبذا ای شمع جان افروز ما
از تو برقی و ز انده خرمنی
از تو ابری و ز شادی گلشنی
اشک و آه و ناله و زاریم ده
جز ز یاد دوست بیزاریم ده
زخم میجویم ز تو بی مرهمی
هم نمیخواهم نشاط از تو غمی
تا که جان آشفته دل پر خون کنم
یاد آن زلف و لب میگون کنم
تابکی در دست خود مانم اسیر
چند حکم نفس را فرمان پذیر
بازگیر ای عشق از من داد من
بر فکن از بیخ و بن بنیاد من
لوح دل از هر چه جز وی پاک کن
پاک چبود پای تا سر خاک کن
هم ز شادی فارغم کن هم ز غم
هم ز بیشم بیش و هم کمتر ز کم
روی از رحمت بگردان سوی من
جز ز سوی خود مگردان روی من
خویش را باید کنم گم در تو من
من ترا گم کرده ام در خویشتن
آیت تو بوالی اله خوانده ایم
لیک اندر تیه شهوت مانده ایم
از تبهکاریم آگاهیم ده
آگهی زین گونه گمراهیم ده
تا خود و هر دو جهان یک سو نهم
آنگه از باطل سوی حق رونهم
کرده های خویش بشمارم بخویش
شرمی آرم شاید از کردار بیش
خواجه را بیدار باید کرد باز
وقت کوتاه است و این ره بس دراز
راحت آمد مایه ی هر غفلتی
چاره ی غفلت چه باشد صدمتی
رنجی از بی صبرو بی تابت کند
به از آن راحت که در خوابت کند
خشم کافزاید ادب مر بنده را
خوشتر است از لطف گستاخی مرا
عقل را سستی فزاید دمبدم
این غذا های امل تا منهضم
اشتهای کاذب واکلی مدام
این طمعها وین هوسها جمله خام
باز میخواهی سلامت ای مقیم
استقامت جویی از خود ای سقیم
سهل مشمر کار این فاسد مزاج
مسهلی باید که بپذیرد علاج
مسهل اندر دفع اخلاط هوس
توبه از جز حق سوی حق بود و بس
هر که او تایب نباشد ظالم است
این سخن را لفظ قرآن حاکم است
روی بر خوان تا که دانی چیست ظلم
حصر شد در هر که تایب نیست ظلم
توبه چبود بازگشت از خود بحق
شرط آن فقدان شان ما سبق
توبه ی عامه شد از افعال خویش
زان خاصان توبه از احوال خویش
توبه خاص الخاص را رسمی جداست
بازگشت از ذات خود سوی خداست
زاهدان گر توبه از مستی کنند
عاشقان را توبه از هستی کنند
تو ز دل توبه باین خوش کرده ای
کز گناهی احتراز آورده ای
زامر و نهی کردگار انس و جان
جنس انسان را چو جنس رهروان
رد حکم از هر گناهی حاصل است
زهر هر نوعی که باشد قاتل است
توبه آوردن ز یک جرم ای دغل
پس ز دیگر جرمها جستن عمل
از یکی زهر اجتناب آوردن است
باز قصد زهر دیگر کردن است
آنچه در تو اصل نافرمانی است
مایه ی گمراهی و نادانی است
چیست دانی هستی نفس است و بس
کوش تا زان توبه جویی زین سپس
هستی تو اصل هر جرم و خطا
نیست شو تا خود نماند جز خدا
آنچه بشکستی و بستی توبه نیست
ای برادر تا تو هستی توبه نیست
توبه نبود جز شکست خویشتن
توبه خواهی نشکند خود را شکن
                                                                    
                            باز دل آشفتگی آغاز کرد
تند بادی باز بر کاهی وزید
آتشی در خشک خاری جا گزید
باز ابری طرفه توفان زای شد
آفتابی باز نور افزای شد
گر ز خود بینی ز راهی دور گشت
ظلمتی از پای تا سر نور گشت
آتشی بر جان من افروخت عشق
خار خار هستی من سوخت عشق
پس برون آورد گل از آتشم
تا بهشتی ساخت نغز و دلکشم
بطنها باشد نبی را تو بتو
اینت بطنی ز آیت آن منکمو
آنکه نگذشتست بر نیران دوست
کی گذر دارد سوی بستان دوست
ای زنیران تو بستان نشاط
ای نشاط جان وای جان نشاط
جز بیادت عقل را هستی کجاست
جز ز جامت باده رامستی کجاست
جز بسویت پای را رفتار کو
جز برویت دیده را دیدار کو
هر کجا بینم تو آیی در نظر
جز تو در عالم نبودستی مگر
نه همین در دیده جابگزیده ای
در دلی در جانی و در دیده ای
دل چه باشد تا که گویم دردلی
یا که جان تا سازی آنجا منزلی
بحر کس دیدست گنجد در حباب
یا درون ذره هرگز آفتاب
من گرفتم پرده بردارم ز گفت
تو بپرده در چسان خواهی شنفت
خواهی ار آری درون پرده سر
سر نه اندر پای عشق پرده در
مرحبا ای عشق عالم سوز ما
حبذا ای شمع جان افروز ما
از تو برقی و ز انده خرمنی
از تو ابری و ز شادی گلشنی
اشک و آه و ناله و زاریم ده
جز ز یاد دوست بیزاریم ده
زخم میجویم ز تو بی مرهمی
هم نمیخواهم نشاط از تو غمی
تا که جان آشفته دل پر خون کنم
یاد آن زلف و لب میگون کنم
تابکی در دست خود مانم اسیر
چند حکم نفس را فرمان پذیر
بازگیر ای عشق از من داد من
بر فکن از بیخ و بن بنیاد من
لوح دل از هر چه جز وی پاک کن
پاک چبود پای تا سر خاک کن
هم ز شادی فارغم کن هم ز غم
هم ز بیشم بیش و هم کمتر ز کم
روی از رحمت بگردان سوی من
جز ز سوی خود مگردان روی من
خویش را باید کنم گم در تو من
من ترا گم کرده ام در خویشتن
آیت تو بوالی اله خوانده ایم
لیک اندر تیه شهوت مانده ایم
از تبهکاریم آگاهیم ده
آگهی زین گونه گمراهیم ده
تا خود و هر دو جهان یک سو نهم
آنگه از باطل سوی حق رونهم
کرده های خویش بشمارم بخویش
شرمی آرم شاید از کردار بیش
خواجه را بیدار باید کرد باز
وقت کوتاه است و این ره بس دراز
راحت آمد مایه ی هر غفلتی
چاره ی غفلت چه باشد صدمتی
رنجی از بی صبرو بی تابت کند
به از آن راحت که در خوابت کند
خشم کافزاید ادب مر بنده را
خوشتر است از لطف گستاخی مرا
عقل را سستی فزاید دمبدم
این غذا های امل تا منهضم
اشتهای کاذب واکلی مدام
این طمعها وین هوسها جمله خام
باز میخواهی سلامت ای مقیم
استقامت جویی از خود ای سقیم
سهل مشمر کار این فاسد مزاج
مسهلی باید که بپذیرد علاج
مسهل اندر دفع اخلاط هوس
توبه از جز حق سوی حق بود و بس
هر که او تایب نباشد ظالم است
این سخن را لفظ قرآن حاکم است
روی بر خوان تا که دانی چیست ظلم
حصر شد در هر که تایب نیست ظلم
توبه چبود بازگشت از خود بحق
شرط آن فقدان شان ما سبق
توبه ی عامه شد از افعال خویش
زان خاصان توبه از احوال خویش
توبه خاص الخاص را رسمی جداست
بازگشت از ذات خود سوی خداست
زاهدان گر توبه از مستی کنند
عاشقان را توبه از هستی کنند
تو ز دل توبه باین خوش کرده ای
کز گناهی احتراز آورده ای
زامر و نهی کردگار انس و جان
جنس انسان را چو جنس رهروان
رد حکم از هر گناهی حاصل است
زهر هر نوعی که باشد قاتل است
توبه آوردن ز یک جرم ای دغل
پس ز دیگر جرمها جستن عمل
از یکی زهر اجتناب آوردن است
باز قصد زهر دیگر کردن است
آنچه در تو اصل نافرمانی است
مایه ی گمراهی و نادانی است
چیست دانی هستی نفس است و بس
کوش تا زان توبه جویی زین سپس
هستی تو اصل هر جرم و خطا
نیست شو تا خود نماند جز خدا
آنچه بشکستی و بستی توبه نیست
ای برادر تا تو هستی توبه نیست
توبه نبود جز شکست خویشتن
توبه خواهی نشکند خود را شکن
                                 نشاط اصفهانی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کوکب شه تا ابد پاینده باد
                                    
موکبش را فتح و نصرت بنده باد
گردجیشش سرمه ی دیدار فتح
خون خصمش غازه ی رخسار فتح
بازرایات ظفر پرچم گشاست
باز آیات سعادت رهنماست
روز فیروزی و نصر است و ظفر
تیغ شه خصم افکن و دشمن شکر
ای دل خون گشته با نفس دغل
زیستن تا که بافسون و حیل
آتشی بگذار و ساز جنگ کن
عقل با فرهنگ را سرهنگ کن
نقدمه از فوج توبه برگزین
شاه با خیل توکل کن قرین
قلب را از صبر ده فوجی سزا
دو جناح از خیل تسلیم و رضا
تیغ عشق آنگاه بر کش از نیام
پس برانگیز اشهب ذکر از مقام
نفس را چون خصم شاهنشاه بین
قصه ی هستی وی کوتاه بین
                                                                    
                            موکبش را فتح و نصرت بنده باد
گردجیشش سرمه ی دیدار فتح
خون خصمش غازه ی رخسار فتح
بازرایات ظفر پرچم گشاست
باز آیات سعادت رهنماست
روز فیروزی و نصر است و ظفر
تیغ شه خصم افکن و دشمن شکر
ای دل خون گشته با نفس دغل
زیستن تا که بافسون و حیل
آتشی بگذار و ساز جنگ کن
عقل با فرهنگ را سرهنگ کن
نقدمه از فوج توبه برگزین
شاه با خیل توکل کن قرین
قلب را از صبر ده فوجی سزا
دو جناح از خیل تسلیم و رضا
تیغ عشق آنگاه بر کش از نیام
پس برانگیز اشهب ذکر از مقام
نفس را چون خصم شاهنشاه بین
قصه ی هستی وی کوتاه بین
                                 نشاط اصفهانی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این امام و رهنمای هشتمین
                                    
هم صراط حق و هم نور مبین
ای فروغ هفتم از نور دوم
انظرونا نقتبس من نورکم
انت قلب القلب قلاب النفوس
انت نور النوریا شمس الشموس
تو سرا پا عدلی و نوری تمام
من ز پا تا سر همه ظلم و ظلام
ظلمتی را رو بسوی نور بین
صبح پایان شب دیجور بین
از ضیا ظلمت چه جوید جز فنا
تا رود ظلمت نماند جز ضیا
چیست ظلمت نیست ظلمت جز عدم
هم تو بودی هم تو خواهد بود هم
من گرفتم رو نهادم سوی تو
با کدامین رو ببینم روی تو
سینه ی من در خور مهر تو نیست
دیده ی من لایق چهر تو نیست
نه سری دارم سزای درگهت
نه رخی شایسته ی خاک رهت
روی من شایسته ی آن خاک نیست
در خور آن پاک، این ناپاک نیست
بر سرم از لطف اگر آری گذر
افکنی از مهر اگر سویم نظر
اولم دستی بباید دادنت
تا توانم زان بگیرم دامنت
پس دلی سوزان و چشمی غرق خون
طاقتی اندک، غمی از حد فزون
پس زبانی کاشف هر گونه راز
پس بیانی سر بسر عجز و نیاز
زان سپس گوشی به قیل و قال من
جای رحم است آن زمان بر حال من
                                                                    
                            هم صراط حق و هم نور مبین
ای فروغ هفتم از نور دوم
انظرونا نقتبس من نورکم
انت قلب القلب قلاب النفوس
انت نور النوریا شمس الشموس
تو سرا پا عدلی و نوری تمام
من ز پا تا سر همه ظلم و ظلام
ظلمتی را رو بسوی نور بین
صبح پایان شب دیجور بین
از ضیا ظلمت چه جوید جز فنا
تا رود ظلمت نماند جز ضیا
چیست ظلمت نیست ظلمت جز عدم
هم تو بودی هم تو خواهد بود هم
من گرفتم رو نهادم سوی تو
با کدامین رو ببینم روی تو
سینه ی من در خور مهر تو نیست
دیده ی من لایق چهر تو نیست
نه سری دارم سزای درگهت
نه رخی شایسته ی خاک رهت
روی من شایسته ی آن خاک نیست
در خور آن پاک، این ناپاک نیست
بر سرم از لطف اگر آری گذر
افکنی از مهر اگر سویم نظر
اولم دستی بباید دادنت
تا توانم زان بگیرم دامنت
پس دلی سوزان و چشمی غرق خون
طاقتی اندک، غمی از حد فزون
پس زبانی کاشف هر گونه راز
پس بیانی سر بسر عجز و نیاز
زان سپس گوشی به قیل و قال من
جای رحم است آن زمان بر حال من
                                 نشاط اصفهانی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کشور جان مرا سلطان تویی
                                    
نه همی سلطان که جان جان تویی
ساختی دل را در آن کشور امیر
عقل و فکر این یک دبیر، آن یک وزیر
امتحان را گو امیری چون کند
این وزیری آن دبیری چون کند
در کمین بگذاشتی خیل هوس
ره گشادی سوی دل از پیش و پس
ناگهان بیرون شد آن خیل از کمین
نه اثر بگذاشت از آن نه ازین
جانشین آن امیر اماره شد
شد هوا چیره، خرد بیچاره شد
ابلهی بر صدر دانش جا گزید
دست غفلت نامه ی فکرت درید
گرنه عون تو شود شان دستگیر
تا ابد مانند مسکین و اسیر
ای خداوند د ل ای سلطان جان
این اسیران هوس را وارهان
بس دلیر است ای هوس اندر مصاف
لشگری از قاف دارد تا به قاف
میل تا میلش سپه از میلها
از خیالش خیلها در خیلها
هر در عالم گوشه ای از گاه اوست
شادی و غم توشه ای از راه اوست
در وی افسوس درنگیرد یا فنی
پهلوانی باید و خصم افکنی
قهرمانی پر دلی خونخواره ای
تا که سازد در مصافش چاره ای
آزمودم عقل را در کار نفس
نیست در وی طاقت پیکار نفس
در مصاف این دغل مردی فرست
در علاج این مرض دردی فرست
مرد را دردی بباید، دردکو
درد را مردی بباید، مرد کو
گردها دیدیم و در وی مرد نه
مردها دیدیم و در وی درد نه
عقل گرد این ره و مرد است عشق
عشق هم مرد است و هم درد است عشق
عقل دل را کی رهاند از هوس
مرد مبدان هوس عشق است و بس
                                                                    
                            نه همی سلطان که جان جان تویی
ساختی دل را در آن کشور امیر
عقل و فکر این یک دبیر، آن یک وزیر
امتحان را گو امیری چون کند
این وزیری آن دبیری چون کند
در کمین بگذاشتی خیل هوس
ره گشادی سوی دل از پیش و پس
ناگهان بیرون شد آن خیل از کمین
نه اثر بگذاشت از آن نه ازین
جانشین آن امیر اماره شد
شد هوا چیره، خرد بیچاره شد
ابلهی بر صدر دانش جا گزید
دست غفلت نامه ی فکرت درید
گرنه عون تو شود شان دستگیر
تا ابد مانند مسکین و اسیر
ای خداوند د ل ای سلطان جان
این اسیران هوس را وارهان
بس دلیر است ای هوس اندر مصاف
لشگری از قاف دارد تا به قاف
میل تا میلش سپه از میلها
از خیالش خیلها در خیلها
هر در عالم گوشه ای از گاه اوست
شادی و غم توشه ای از راه اوست
در وی افسوس درنگیرد یا فنی
پهلوانی باید و خصم افکنی
قهرمانی پر دلی خونخواره ای
تا که سازد در مصافش چاره ای
آزمودم عقل را در کار نفس
نیست در وی طاقت پیکار نفس
در مصاف این دغل مردی فرست
در علاج این مرض دردی فرست
مرد را دردی بباید، دردکو
درد را مردی بباید، مرد کو
گردها دیدیم و در وی مرد نه
مردها دیدیم و در وی درد نه
عقل گرد این ره و مرد است عشق
عشق هم مرد است و هم درد است عشق
عقل دل را کی رهاند از هوس
مرد مبدان هوس عشق است و بس
                                 نشاط اصفهانی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سوی طور آمد مگر روزی کلیم
                                    
خفته در ره بود مسکینی سقیم
ضعفش افکنده ز پا در رهگذار
بسترش از خاک و بالینش ز خار
چون کلیم الله را در راه دید
ناله ی جانسوز از دل بر کشید
کی کلیم حق چو سویش بگذری
هیچت افتد که ز من یاد آوری
باز گویی که در این ره یک غریب
از خود و از هر دو عالم بی نصیب
ناتوان و خسته و بیمار بود
بیکس و بی مونس و بی یار بود
ای تو پیغام آور رب جلیل
هم پیامی بر ازین عبد ذلیل
چون کلیم اله سوی میقات شد
گاه عرضه دادن حاجات شد
گفت بیماری غریبی بیکسی
نه پرستاری بسر نه مونسی
بر سر این ره بخواری خفته است
خود تو آگاهی هر آنچ او گفته است
با تو ای دانای سر هر سری
من چه گویم زانکه خود داناتری
نه تو داناتر که دانا حز تو نیست
ناتوان ما و توانا جز تو نیست
بلکه ما دانا و دانایی تویی
ما توانا و توانایی تویی
در جواب از پیشگاه کبریا
باعتاب آمد به موسی این ندا:
هان مگو بیمار و بی یار و غریب
آنکه را من هم حبیبم هم طبیب
کی غریب است آنکه در کوی منست
مسکن و مأوای او سوی منست
هم حبیب بیکسانم هم رقیب
هم دوای بی طبیبان هم طبیب
هر که بی یار است او یارمنست
وانکه گل میجوید او خارمنست
یار او باشم که او یاریش نیست
با بد و نیک جهان کاریش نیست
دوست با من در همه آفاق اوست
که نه دشمن دارد او کس را نه دوست
موسی آمد باز و گفتش آن سقیم
باز گو کز ما چه گفتی ای کلیم
باز گو کانجا چه گفتندت جواب
بر سر لطفند با ما یا عتاب
هر چه را بشنید باوی باز گفت
تا بانجام سخن ز آغاز گفت
یک به یک میگفت و یک یک میشنود
اندک اندک قوت جان میفزود
سر بسر چون آگهی از راز یافت
مرغ جانش قوت پرواز یافت
جا ز کاخ تن بشهر جان گرفت
شهر جان چه ملکت جانان گرفت
جان که با تن بود مغلوب تن است
ورنه کی تاووس شاد از گلخن است
روز و شب از این جهان تن را مدد
از طعامی و شرابی میرسد
چان چو تاووسی درین گلخن غریب
از غذاهای گلستان بی نصیب
قوت این کم وز آن افزون شود
کی تواند جان ز تن بیرون شود
قوت و قوت تن از آبست و نان
نان جان علم است و آبش عشق دان
بی عمل نه نان بدست آید نه آب
بی عمل سستی فزاید خورد و خواب
عشق آرد ذکر علم آرد عمل
غافل و کاهل نباشد جز دغل
این سخن بگذار و زین ره باز گرد
باز گرد قصه ی آغاز گرد
زان غریب راه طور و مردنش
جان ازین گلخن بگلشن بردنش
جان موسی گشت با حیرت قرین
تا برسم خویش سازندش دفین
بازگشت و قوم را آگاه کرد
چند تن بگزید و عزم راه کرد
تا بجایی شد که ویرا دیده بود
یافت کمتر هر چه بر جستن فزود
قوم با موسی بهر جانب دوان
تا مگر یابند ازو جایی نشان
این یکی میگفت گر گش برده است
وان دگر گفتی که شیرش خورده است
عقل حیران زان حبات وزان ممات
عشق خندان بود از این ترهات
حیرت موسی فزونتر هر زمان
جانب وادی ایمن شد روان
کای خدای من ازین کار شگفت
دست حیرت دامن جانها گرفت
آشکارا ساز این راز نهان
جمله را از بند حیرانی رهان
پس خطاب آمد به موسی کای کلیم
داشت نزد ما وطن او از قدیم
وقت آن شد کان غریب ممتحن
رخت از غربت برد سوی وطن
هم زمین جویای او بد هم فلک
هم شجر هم وحش وهم طیر و ملک
هم نعیمش طالب آمد هم جحیم
هم ز کوثر آب او هم از حمیم
نه فلک در خورد حملش نه زمین
نه ملک باوی روا بودی قرین
طالب ما بود هم مطلوب ما
هم حبیب ما و هم محبوب ما
باردادیمش مکان در کوی خود
ساختیمش مسکنی خوش سوی خود
نیست از اعجاز عشق این بس شگفت
کز تن عاشق خواص جان گرفت
عاشقان را تن اسیر جان بود
جان اسیر جذبه ی جانان بود
نه چو جان ما که از حرص و هوس
خاصیت از خوی تن بگرفت و بس
ما هوسناکان که مملوک تنیم
گر چه تاووسیم شاد از گلخنیم
کرده جان پاک را مغلوب خاک
ای دریغا ای دریغ از جان پاک
جسم پاکان را تو در این خاکدان
فارغ از آلایش این خاک دان
در مکانند و مکانشان لامکان
در زمینند و زمینشان آسمان
بیدلان با دلبران پیوسته اند
تن بجان و جان بجانان بسته اند
عاشقان در تن خواص جان نهند
کفر را خاصیت ایمان دهند
عاشقان را با تن و با جان چه کار
عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عشق نه کعبه شناسد نه کنشت
عشق نه دوزخ گذارد نه بهشت
چیست جنت خاری از گلزار عشق
وان سقر خاکستری از نار عشق
سوزد از یک شعله ار باع نعیم
شوید از یک رشحه اطباق جحیم
خلد و دوزخ لقمه ای در کام عشق
کوثر و غساق در یک جام عشق
دینی و عقبی براه او دو گام
کافر و مؤمن ببزم او دو جام
من چه گویم عشق را شرح و بیان
کانچه گویم عشق افزونست از آن
وقت شد ای عشق کز روی کرم
سوی ما بگذاری از این ره قدم
ای مبارک مقدم ای فرخنده پی
تا بکی از ما نپرسی تا بکی
ای تو هم موسی و هم سیناو طور
هم انا اللهی و هم نخلی و نور
ای تو هم پیغمبر و هم خود پیام
هم تو خود بودی کلیم و هم کلام
خسته ای دارد درین وادی مقام
ای کلیم الله من زین ره خرام
تا ببینی پای تا سر خستگی
ناتوانی بینی و اشکستگی
هم بتن بیمار و هم از دل علیل
هم بدل بی یار و هم از جان ذلیل
مانده دور از یارو مهجور از دیار
در غریبی ناتوانی خوار و زار
خود سوی خود هم ببر از خود پیام
من چه گویم خود تو میدانی تمام
بندگی سرمایه ی آزادگیست
لیک شرط بندگی افتادگیست
تا بدانی راه و رسم بندگان
از نبی یمشون هونا را بخوان
وز مرح و زکبر بیزاری طلب
گر عزیزی بایدت خواری طلب
داند آن کو در خور این ذلت است
انما العزت کدامین عزت است
بندگان خواجه ی جان جهان
خواجه ی چرخند امیر اختران
لیک با یاران شفیقند و سلیم
هم عطوف و هم رؤوف و هم حلیم
گرمرایشان راز یاران کلام
با عتاب آمد همی قالوا سلام
روز اگر در جمع یاران قاعدند
شب همه شب قائمند و ساجدند
نیست از خوف جحیم آرامشان
ربنا اصرف ذکر صبح و شامشان
روز با خلقند در نظم معاش
شب ز ذکر خالق اندر انتعاش
نه حدیث ما در این روز و شب است
کاین سخن بس معجب و مستغرب است
روز را تعبیر ظاهر کرده ایم
نام باطن را ز شب آورده ایم
بندگان در بندگی مستغرقند
ظاهر اندر خلق و باطن باحقند
بندگان آنان که نگذارند اثر
با خدا در دل ز معبودی دگر
از خود و از عزم خود ببریده اند
پس خدا بر خویشتن بگزیده اند
با خدا خواند آنکه خود را، کافر است
کین مع الله الاها آخر است
جز ز حق نبود چو در آنان اثر
جز ز حق نارند در کاری نظر
نزغضب آورده بر نفسی شکست
نه ز شهوت بر زنا بگشوده دست
ور بشهو ولهوشان نبود قیام
ور بلغو افتد گذر مرد اکرام
محتر ز ازلهو و از بیهودگی
دیده در یاد خدا آسودگی
ذکر آیات خدای مهربان
کی گذاردشان چو کوران و کران
نه همین خواهند خود را رستگار
در دعا خواهند از پروردگار
طاعت ازواج و ذریات خویش
خلق را هم پیرو طاعات خویش
هب لنا گویان از آنند و ازین
ربنا اجعلنا امام المتقین
عشق بازم سر زد از سودای یار
کتم معدومش ندارد آشکار
عشق دارد جمله از سر نهان
کز نهانش عشق میباشد عیان
از جفاهای زمانه سوخته
چشم حیرت در بر او دوخته
خاک بر فرق است و باد اندر دلش
آب در چشم است و آتش درگلش
چار عنصر را نباشد امتحان
کند باشد تیغ همت بر زبان
آب و آتش اندرون جان ماست
باد و خاکش جانب دکان ماست
کاه کوهی آتش اندر آب بود
باد و خاکش بهر استصواب بود
حسرت کاهی نباشد باد را
کهر بایش یاد داد استاد را
آب را خاکی فشان و سیل بند
آب بر آتش بزن تا چند چند
                                                                    
                            خفته در ره بود مسکینی سقیم
ضعفش افکنده ز پا در رهگذار
بسترش از خاک و بالینش ز خار
چون کلیم الله را در راه دید
ناله ی جانسوز از دل بر کشید
کی کلیم حق چو سویش بگذری
هیچت افتد که ز من یاد آوری
باز گویی که در این ره یک غریب
از خود و از هر دو عالم بی نصیب
ناتوان و خسته و بیمار بود
بیکس و بی مونس و بی یار بود
ای تو پیغام آور رب جلیل
هم پیامی بر ازین عبد ذلیل
چون کلیم اله سوی میقات شد
گاه عرضه دادن حاجات شد
گفت بیماری غریبی بیکسی
نه پرستاری بسر نه مونسی
بر سر این ره بخواری خفته است
خود تو آگاهی هر آنچ او گفته است
با تو ای دانای سر هر سری
من چه گویم زانکه خود داناتری
نه تو داناتر که دانا حز تو نیست
ناتوان ما و توانا جز تو نیست
بلکه ما دانا و دانایی تویی
ما توانا و توانایی تویی
در جواب از پیشگاه کبریا
باعتاب آمد به موسی این ندا:
هان مگو بیمار و بی یار و غریب
آنکه را من هم حبیبم هم طبیب
کی غریب است آنکه در کوی منست
مسکن و مأوای او سوی منست
هم حبیب بیکسانم هم رقیب
هم دوای بی طبیبان هم طبیب
هر که بی یار است او یارمنست
وانکه گل میجوید او خارمنست
یار او باشم که او یاریش نیست
با بد و نیک جهان کاریش نیست
دوست با من در همه آفاق اوست
که نه دشمن دارد او کس را نه دوست
موسی آمد باز و گفتش آن سقیم
باز گو کز ما چه گفتی ای کلیم
باز گو کانجا چه گفتندت جواب
بر سر لطفند با ما یا عتاب
هر چه را بشنید باوی باز گفت
تا بانجام سخن ز آغاز گفت
یک به یک میگفت و یک یک میشنود
اندک اندک قوت جان میفزود
سر بسر چون آگهی از راز یافت
مرغ جانش قوت پرواز یافت
جا ز کاخ تن بشهر جان گرفت
شهر جان چه ملکت جانان گرفت
جان که با تن بود مغلوب تن است
ورنه کی تاووس شاد از گلخن است
روز و شب از این جهان تن را مدد
از طعامی و شرابی میرسد
چان چو تاووسی درین گلخن غریب
از غذاهای گلستان بی نصیب
قوت این کم وز آن افزون شود
کی تواند جان ز تن بیرون شود
قوت و قوت تن از آبست و نان
نان جان علم است و آبش عشق دان
بی عمل نه نان بدست آید نه آب
بی عمل سستی فزاید خورد و خواب
عشق آرد ذکر علم آرد عمل
غافل و کاهل نباشد جز دغل
این سخن بگذار و زین ره باز گرد
باز گرد قصه ی آغاز گرد
زان غریب راه طور و مردنش
جان ازین گلخن بگلشن بردنش
جان موسی گشت با حیرت قرین
تا برسم خویش سازندش دفین
بازگشت و قوم را آگاه کرد
چند تن بگزید و عزم راه کرد
تا بجایی شد که ویرا دیده بود
یافت کمتر هر چه بر جستن فزود
قوم با موسی بهر جانب دوان
تا مگر یابند ازو جایی نشان
این یکی میگفت گر گش برده است
وان دگر گفتی که شیرش خورده است
عقل حیران زان حبات وزان ممات
عشق خندان بود از این ترهات
حیرت موسی فزونتر هر زمان
جانب وادی ایمن شد روان
کای خدای من ازین کار شگفت
دست حیرت دامن جانها گرفت
آشکارا ساز این راز نهان
جمله را از بند حیرانی رهان
پس خطاب آمد به موسی کای کلیم
داشت نزد ما وطن او از قدیم
وقت آن شد کان غریب ممتحن
رخت از غربت برد سوی وطن
هم زمین جویای او بد هم فلک
هم شجر هم وحش وهم طیر و ملک
هم نعیمش طالب آمد هم جحیم
هم ز کوثر آب او هم از حمیم
نه فلک در خورد حملش نه زمین
نه ملک باوی روا بودی قرین
طالب ما بود هم مطلوب ما
هم حبیب ما و هم محبوب ما
باردادیمش مکان در کوی خود
ساختیمش مسکنی خوش سوی خود
نیست از اعجاز عشق این بس شگفت
کز تن عاشق خواص جان گرفت
عاشقان را تن اسیر جان بود
جان اسیر جذبه ی جانان بود
نه چو جان ما که از حرص و هوس
خاصیت از خوی تن بگرفت و بس
ما هوسناکان که مملوک تنیم
گر چه تاووسیم شاد از گلخنیم
کرده جان پاک را مغلوب خاک
ای دریغا ای دریغ از جان پاک
جسم پاکان را تو در این خاکدان
فارغ از آلایش این خاک دان
در مکانند و مکانشان لامکان
در زمینند و زمینشان آسمان
بیدلان با دلبران پیوسته اند
تن بجان و جان بجانان بسته اند
عاشقان در تن خواص جان نهند
کفر را خاصیت ایمان دهند
عاشقان را با تن و با جان چه کار
عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عشق نه کعبه شناسد نه کنشت
عشق نه دوزخ گذارد نه بهشت
چیست جنت خاری از گلزار عشق
وان سقر خاکستری از نار عشق
سوزد از یک شعله ار باع نعیم
شوید از یک رشحه اطباق جحیم
خلد و دوزخ لقمه ای در کام عشق
کوثر و غساق در یک جام عشق
دینی و عقبی براه او دو گام
کافر و مؤمن ببزم او دو جام
من چه گویم عشق را شرح و بیان
کانچه گویم عشق افزونست از آن
وقت شد ای عشق کز روی کرم
سوی ما بگذاری از این ره قدم
ای مبارک مقدم ای فرخنده پی
تا بکی از ما نپرسی تا بکی
ای تو هم موسی و هم سیناو طور
هم انا اللهی و هم نخلی و نور
ای تو هم پیغمبر و هم خود پیام
هم تو خود بودی کلیم و هم کلام
خسته ای دارد درین وادی مقام
ای کلیم الله من زین ره خرام
تا ببینی پای تا سر خستگی
ناتوانی بینی و اشکستگی
هم بتن بیمار و هم از دل علیل
هم بدل بی یار و هم از جان ذلیل
مانده دور از یارو مهجور از دیار
در غریبی ناتوانی خوار و زار
خود سوی خود هم ببر از خود پیام
من چه گویم خود تو میدانی تمام
بندگی سرمایه ی آزادگیست
لیک شرط بندگی افتادگیست
تا بدانی راه و رسم بندگان
از نبی یمشون هونا را بخوان
وز مرح و زکبر بیزاری طلب
گر عزیزی بایدت خواری طلب
داند آن کو در خور این ذلت است
انما العزت کدامین عزت است
بندگان خواجه ی جان جهان
خواجه ی چرخند امیر اختران
لیک با یاران شفیقند و سلیم
هم عطوف و هم رؤوف و هم حلیم
گرمرایشان راز یاران کلام
با عتاب آمد همی قالوا سلام
روز اگر در جمع یاران قاعدند
شب همه شب قائمند و ساجدند
نیست از خوف جحیم آرامشان
ربنا اصرف ذکر صبح و شامشان
روز با خلقند در نظم معاش
شب ز ذکر خالق اندر انتعاش
نه حدیث ما در این روز و شب است
کاین سخن بس معجب و مستغرب است
روز را تعبیر ظاهر کرده ایم
نام باطن را ز شب آورده ایم
بندگان در بندگی مستغرقند
ظاهر اندر خلق و باطن باحقند
بندگان آنان که نگذارند اثر
با خدا در دل ز معبودی دگر
از خود و از عزم خود ببریده اند
پس خدا بر خویشتن بگزیده اند
با خدا خواند آنکه خود را، کافر است
کین مع الله الاها آخر است
جز ز حق نبود چو در آنان اثر
جز ز حق نارند در کاری نظر
نزغضب آورده بر نفسی شکست
نه ز شهوت بر زنا بگشوده دست
ور بشهو ولهوشان نبود قیام
ور بلغو افتد گذر مرد اکرام
محتر ز ازلهو و از بیهودگی
دیده در یاد خدا آسودگی
ذکر آیات خدای مهربان
کی گذاردشان چو کوران و کران
نه همین خواهند خود را رستگار
در دعا خواهند از پروردگار
طاعت ازواج و ذریات خویش
خلق را هم پیرو طاعات خویش
هب لنا گویان از آنند و ازین
ربنا اجعلنا امام المتقین
عشق بازم سر زد از سودای یار
کتم معدومش ندارد آشکار
عشق دارد جمله از سر نهان
کز نهانش عشق میباشد عیان
از جفاهای زمانه سوخته
چشم حیرت در بر او دوخته
خاک بر فرق است و باد اندر دلش
آب در چشم است و آتش درگلش
چار عنصر را نباشد امتحان
کند باشد تیغ همت بر زبان
آب و آتش اندرون جان ماست
باد و خاکش جانب دکان ماست
کاه کوهی آتش اندر آب بود
باد و خاکش بهر استصواب بود
حسرت کاهی نباشد باد را
کهر بایش یاد داد استاد را
آب را خاکی فشان و سیل بند
آب بر آتش بزن تا چند چند
                                 نشاط اصفهانی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ستایش خداوند بخشنده را
                                    
فروزنده ی جان رخشنده را
پدید آور مهر و اردی بهشت
نگارنده ی چهر زیبا و زشت
جز او آفرین بر کسی کی نکوست
که هم آفرین آفریننده اوست
خرد پرور از پیکر خاک اوست
زبان ساز دی از برتاک اوست
چه مشکل چه آسان تواناست او
چه پیدا چه پنهان چو داناست او
از او گر بلندی و گر پستی است
اگر هوشمندی و گر مستی است
جز او نیست هستی و ما نیستیم
چو هستی جز او نیست ما کیستیم
بهر ذره مهر ضیا گستر اوست
بهر قطره دریای پهناور اوست
یکی نفخه از صنع او خواسته
جهان را چو باغی بر آراسته
بباغش فلک کرده نیلوفری
خرد را در آن دعوی عبهری
زهر نقصی آرد کمالی پدید
بهر زشتیی بر جمالی پدید
پی هر خزان اندر آرد بهار
اذا عسعس اللیل کاد النهار
چو از دستبرد خزان در چمن
نماند ز نسرین نشان وز سمن
در آرد نسیم بهاران بباغ
نه از خار ماند اثر نی ز زاغ
سهی سرو را سر فرازی دهد
بقمری سر نغمه سازی دهد
نوا بلبل از پرده ی گل زند
زهر گوشه گل راه بلبل زند
خروش آورد سیل از آهنگ رود
صبا سبزه در سبزه گیرد سرود
گل از شاخ اورنگی آرد بزیر
ز کیخسروی نغمه سازد صریر
ز کاخ عدم گل بشاخ آورد
پس آنگه ز شاخش بکاخ آورد
بایوان خرامد گل از طرف شاخ
ببستان خرامند خوبان ز کاخ
ز عکس گل و سنبل و روی و موی
درو دشت گردد پر از رنگ و بوی
بهر جا یکی سبزه رست از گلی
گلی بلبلی دلبری بیدلی
دگر ره چو بیند به بستان دل
نروید بجز خار طغیان ز گل
ز سر چشمه کشت دنیا و دین
بجوشد کمال و نجوشد یقین
یکی را فراعون رحمانیش
بخود برنهد نام یزدانیش
ندانسته نیک و بد کار خویش
فرو مانده در رنج و تیمار خویش
یکی پیکری سازد از سنگ و سیم
که اینست پروردگار قدیم
فرو گیرد آفاق را ظلم و جور
بدان تا رهاند ز بیداد دور
فرستد بهر قوم پیغمبری
نشاند بهر کشوری داوری
یکی بر خدا رهنمون و دلیل
یکی بندگان را پناه و کفیل
ز پیغمبران مهتری بر گزید
وزو چون فزونتر کمالی ندید
بر او وقف کرد آیت سروری
بر او ختم آیین پیغمبری
ز کشور خدایان با عدل و داد
بدین پادشه خاتم ختم داد
که تختش مصون بادو بختش فزون
خدایش پناه و نبی رهنمون
فرو مانده ام خیره در کار او
چه گویم که باشد سزاوار او
اگر ابر گویم گهر بارد او
اگر چرخ گویم درنگ آرد او
اگر بحر پیدا نشد ساحلش
اگر کوه سنگین نیامد دلش
اگر مهر زیباتر آمد بچهر
اگر ماه از وی ضیا دید مهر
اگر شاه بر وی سزاوار نیست
وزین برترم جای گفتار نیست
ای پرتو آفتاب سرمد
سلطان جهان جان محمد
در سایه ی مهر لایزالی
اینک چه زیان اگر هلالی
خوش باش که بخت بی زوالت
سد بدر بر آرد از هلالت
چشمان تواند یا دو آهو
آورده بصید گاه شه رو
یا در دو دریچه هندوانند
بر منظر شه نگاهبانند
آهوی تو در شکار شیران
هندوی تو خواجه ی امیران
زنجیر نهاده گیسوانت
شمشیر کشیده ابروانت
خورشید و مهت جلاجل مهد
بابخت تواست بخت را عهد
این بر سر عقل و کردن رای
وان بر رخ مهر عالم آرای
مهر تو همی ضیا فزا باد
در سایه ی سایه ی خدا باد
                                                                    
                            فروزنده ی جان رخشنده را
پدید آور مهر و اردی بهشت
نگارنده ی چهر زیبا و زشت
جز او آفرین بر کسی کی نکوست
که هم آفرین آفریننده اوست
خرد پرور از پیکر خاک اوست
زبان ساز دی از برتاک اوست
چه مشکل چه آسان تواناست او
چه پیدا چه پنهان چو داناست او
از او گر بلندی و گر پستی است
اگر هوشمندی و گر مستی است
جز او نیست هستی و ما نیستیم
چو هستی جز او نیست ما کیستیم
بهر ذره مهر ضیا گستر اوست
بهر قطره دریای پهناور اوست
یکی نفخه از صنع او خواسته
جهان را چو باغی بر آراسته
بباغش فلک کرده نیلوفری
خرد را در آن دعوی عبهری
زهر نقصی آرد کمالی پدید
بهر زشتیی بر جمالی پدید
پی هر خزان اندر آرد بهار
اذا عسعس اللیل کاد النهار
چو از دستبرد خزان در چمن
نماند ز نسرین نشان وز سمن
در آرد نسیم بهاران بباغ
نه از خار ماند اثر نی ز زاغ
سهی سرو را سر فرازی دهد
بقمری سر نغمه سازی دهد
نوا بلبل از پرده ی گل زند
زهر گوشه گل راه بلبل زند
خروش آورد سیل از آهنگ رود
صبا سبزه در سبزه گیرد سرود
گل از شاخ اورنگی آرد بزیر
ز کیخسروی نغمه سازد صریر
ز کاخ عدم گل بشاخ آورد
پس آنگه ز شاخش بکاخ آورد
بایوان خرامد گل از طرف شاخ
ببستان خرامند خوبان ز کاخ
ز عکس گل و سنبل و روی و موی
درو دشت گردد پر از رنگ و بوی
بهر جا یکی سبزه رست از گلی
گلی بلبلی دلبری بیدلی
دگر ره چو بیند به بستان دل
نروید بجز خار طغیان ز گل
ز سر چشمه کشت دنیا و دین
بجوشد کمال و نجوشد یقین
یکی را فراعون رحمانیش
بخود برنهد نام یزدانیش
ندانسته نیک و بد کار خویش
فرو مانده در رنج و تیمار خویش
یکی پیکری سازد از سنگ و سیم
که اینست پروردگار قدیم
فرو گیرد آفاق را ظلم و جور
بدان تا رهاند ز بیداد دور
فرستد بهر قوم پیغمبری
نشاند بهر کشوری داوری
یکی بر خدا رهنمون و دلیل
یکی بندگان را پناه و کفیل
ز پیغمبران مهتری بر گزید
وزو چون فزونتر کمالی ندید
بر او وقف کرد آیت سروری
بر او ختم آیین پیغمبری
ز کشور خدایان با عدل و داد
بدین پادشه خاتم ختم داد
که تختش مصون بادو بختش فزون
خدایش پناه و نبی رهنمون
فرو مانده ام خیره در کار او
چه گویم که باشد سزاوار او
اگر ابر گویم گهر بارد او
اگر چرخ گویم درنگ آرد او
اگر بحر پیدا نشد ساحلش
اگر کوه سنگین نیامد دلش
اگر مهر زیباتر آمد بچهر
اگر ماه از وی ضیا دید مهر
اگر شاه بر وی سزاوار نیست
وزین برترم جای گفتار نیست
ای پرتو آفتاب سرمد
سلطان جهان جان محمد
در سایه ی مهر لایزالی
اینک چه زیان اگر هلالی
خوش باش که بخت بی زوالت
سد بدر بر آرد از هلالت
چشمان تواند یا دو آهو
آورده بصید گاه شه رو
یا در دو دریچه هندوانند
بر منظر شه نگاهبانند
آهوی تو در شکار شیران
هندوی تو خواجه ی امیران
زنجیر نهاده گیسوانت
شمشیر کشیده ابروانت
خورشید و مهت جلاجل مهد
بابخت تواست بخت را عهد
این بر سر عقل و کردن رای
وان بر رخ مهر عالم آرای
مهر تو همی ضیا فزا باد
در سایه ی سایه ی خدا باد
                                 نشاط اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶
                            
                            
                            
                        
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آنکه تسلیم سجود خاک پایش شد سر است
                                    
رهبر آئینه مطلب صفای جوهر است
طائر عشق از پر و بال هوس باشد بری
آنکه در دام تو افتد صید بی بال و پر است
دود آهم را اثر باشد سواد لعل او
دعوی عشق مرا خط غبارش محضر است
سرمه اندر کام دارد موی چینی دم به دم
هر کرا تمکین بود دانی که گوش او کر است
نیست فکر عاشقان پست و بلند اعتبار
خانه آئینه کی محتاج این بام و در است؟!
در غمت چون شمع دارم گریه از شب تا سحر
آنچه از عشق تو سامان کرده ام چشم تر است
در سواد صفحه لوح دل عشاق غم
مد آهم گه مداد و گاه تار مسطر است
نیست طغرل در ره مقصد دلیل دیگری
عشق ما را عاقبت در کوی جانان رهبر است!
                                                                    
                            رهبر آئینه مطلب صفای جوهر است
طائر عشق از پر و بال هوس باشد بری
آنکه در دام تو افتد صید بی بال و پر است
دود آهم را اثر باشد سواد لعل او
دعوی عشق مرا خط غبارش محضر است
سرمه اندر کام دارد موی چینی دم به دم
هر کرا تمکین بود دانی که گوش او کر است
نیست فکر عاشقان پست و بلند اعتبار
خانه آئینه کی محتاج این بام و در است؟!
در غمت چون شمع دارم گریه از شب تا سحر
آنچه از عشق تو سامان کرده ام چشم تر است
در سواد صفحه لوح دل عشاق غم
مد آهم گه مداد و گاه تار مسطر است
نیست طغرل در ره مقصد دلیل دیگری
عشق ما را عاقبت در کوی جانان رهبر است!
                                 طغرل احراری : مسدسات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳ - بر فرد گلشنی بخارائی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گلشن دهر که نبود گل عیشش جاوید
                                    
هیچ در غنچه او بوی وفا کس نشمید
صبح آسایش او مطلع اندوه دمید
سحر از باد صبا صرصر بیداد وزید
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
بارها در دل من بود تمنای پسر
لطف سازد به من خسته خداوند اگر
آمد آخر ز کرم نخل مرادم به ثمر
ماند حسرت به دل و کرد ازین دار سفر
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
شیوه ابن خلیل ساخته خود قربان کرد
نقد جان ساخت گرو رو به سوی جانان کرد
اشک حسرت ز غمش بر رخ ما طوفان کرد
گلشنی را ز غمش بلبل خوش الحان کرد
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
موسم عیش و نشاط است و فرح شاد همه
یکسر از کلفت و اندوه و غم آزاد همه
رسته از جبر و ستم غصه و بیداد همه
کنده کوه الم و داد چو فرهاد همه!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
یاد باد آنکه ز مینای طرب ساغر می
همچو خیام بنوشیدم ازان پی در پی
بود در محفل ما چنگ و رباب و دف و نی
کی زدم تکیه به کاوس کی و حاتم طی؟!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
دوش افتاد مرا جانب میخانه گذر
خواستم از کف ساقی بستانم ساغر
داد آغاز مرا هاتف ایام قدر
که نه وقت طرب است گلشن تو ماند ز بر!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
تا شدم دور ز شاهین معانی طغرل
ریخت در جام نشاطم بدل می حنظل
لطفی و عاصم و صهبا ز همه باد افضل
نظم هر یک بدهد نکهت عود و عنبر!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
                                                                    
                            هیچ در غنچه او بوی وفا کس نشمید
صبح آسایش او مطلع اندوه دمید
سحر از باد صبا صرصر بیداد وزید
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
بارها در دل من بود تمنای پسر
لطف سازد به من خسته خداوند اگر
آمد آخر ز کرم نخل مرادم به ثمر
ماند حسرت به دل و کرد ازین دار سفر
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
شیوه ابن خلیل ساخته خود قربان کرد
نقد جان ساخت گرو رو به سوی جانان کرد
اشک حسرت ز غمش بر رخ ما طوفان کرد
گلشنی را ز غمش بلبل خوش الحان کرد
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
موسم عیش و نشاط است و فرح شاد همه
یکسر از کلفت و اندوه و غم آزاد همه
رسته از جبر و ستم غصه و بیداد همه
کنده کوه الم و داد چو فرهاد همه!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
یاد باد آنکه ز مینای طرب ساغر می
همچو خیام بنوشیدم ازان پی در پی
بود در محفل ما چنگ و رباب و دف و نی
کی زدم تکیه به کاوس کی و حاتم طی؟!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
دوش افتاد مرا جانب میخانه گذر
خواستم از کف ساقی بستانم ساغر
داد آغاز مرا هاتف ایام قدر
که نه وقت طرب است گلشن تو ماند ز بر!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
تا شدم دور ز شاهین معانی طغرل
ریخت در جام نشاطم بدل می حنظل
لطفی و عاصم و صهبا ز همه باد افضل
نظم هر یک بدهد نکهت عود و عنبر!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۲ - ایضا له
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دم نقد است مرا کوی مغان باغ بهشت
                                    
می کوثر به کف مغبچه حور سرشت
لوح رخسار تو آمد سبقم روز ازل
کلک قدرت چو سواد خط سبز تو نوشت
باده ده زانکه ز هر خانه سوی حق راهست
اگر از گوشه مسجد و گر از کنج کنشت
گر فلک خاک مرا خشت کند نیز خوشست
شاید از دور کند جا به سر خم آن خشت
کار چون کشته درودن بود آن شد دهقان
که درین مزرعه جز دانه انصاف نکشت
زال گردون چه کند جلوه گری ز اطلس چرخ
خوب از حله و افسون نشود زاهد زشت
فانیا از دم رندان شودت دل روشن
که زغال از اثر آتش تیزست انگشت
                                                                    
                            می کوثر به کف مغبچه حور سرشت
لوح رخسار تو آمد سبقم روز ازل
کلک قدرت چو سواد خط سبز تو نوشت
باده ده زانکه ز هر خانه سوی حق راهست
اگر از گوشه مسجد و گر از کنج کنشت
گر فلک خاک مرا خشت کند نیز خوشست
شاید از دور کند جا به سر خم آن خشت
کار چون کشته درودن بود آن شد دهقان
که درین مزرعه جز دانه انصاف نکشت
زال گردون چه کند جلوه گری ز اطلس چرخ
خوب از حله و افسون نشود زاهد زشت
فانیا از دم رندان شودت دل روشن
که زغال از اثر آتش تیزست انگشت
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۶ - نعت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زهی صد پیر کنعانی مریدت
                                    
دو صد یوسف غلام زر خریدت
گلت بشکفت اندر گلشن قرب
نسیم باغ وحدت چون وزیدت
شدی افلاک رو چون مژده وصل
رسانید آسمان پیما بریدت
چه باک از رنج عالم پیکرت را
چو دل در مأمن قرب آرمیدت
ببام کعبه پایت نارسیده
لوای قدر بر گردون رسیدت
مقفل چون بود درهای رحمت
چون زلفین آمده پیچان کلیدت
دران در فانیا گویی گدایم
ز خیل آن سگان کو که دیدت؟
                                                                    
                            دو صد یوسف غلام زر خریدت
گلت بشکفت اندر گلشن قرب
نسیم باغ وحدت چون وزیدت
شدی افلاک رو چون مژده وصل
رسانید آسمان پیما بریدت
چه باک از رنج عالم پیکرت را
چو دل در مأمن قرب آرمیدت
ببام کعبه پایت نارسیده
لوای قدر بر گردون رسیدت
مقفل چون بود درهای رحمت
چون زلفین آمده پیچان کلیدت
دران در فانیا گویی گدایم
ز خیل آن سگان کو که دیدت؟
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۷ - مخترع
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساقی ما که به گردش می گلفام افکند
                                    
ای بسا فتنه که در گردش ایام افکند
هوش رندان بشد از جام می او گویا
داروی بیهوشی آمیخته در جام افکند
آتشین می که به من داشت ولی داد به غیر
آتشم در دل بی طاقت و آرام افکند
سوخت مرغ چمنم وقت صبوح از افغان
چون نظر جانب آن سرو گلندام افکند
نیست بر آب شمر موج ز تحریک نسیم
که اجل از پی مرغان طرف دام افکند
مگر آن مغبچه مست برون رفت از دیر
کین همه تفرقه در کشور اسلام افکند
شیخ شد مست به دیر و بربت مصحف سوخت
تهمتش بر من دیوانه بدنام افکند
شاید از خوبی انجام رسد ز آغازش
هر که ز آغاز نظر جانب انجام افکند
چاره ای نیست به جز دادن دین فانی را
چونکه دل در کف آن کافر خود کام افکند
                                                                    
                            ای بسا فتنه که در گردش ایام افکند
هوش رندان بشد از جام می او گویا
داروی بیهوشی آمیخته در جام افکند
آتشین می که به من داشت ولی داد به غیر
آتشم در دل بی طاقت و آرام افکند
سوخت مرغ چمنم وقت صبوح از افغان
چون نظر جانب آن سرو گلندام افکند
نیست بر آب شمر موج ز تحریک نسیم
که اجل از پی مرغان طرف دام افکند
مگر آن مغبچه مست برون رفت از دیر
کین همه تفرقه در کشور اسلام افکند
شیخ شد مست به دیر و بربت مصحف سوخت
تهمتش بر من دیوانه بدنام افکند
شاید از خوبی انجام رسد ز آغازش
هر که ز آغاز نظر جانب انجام افکند
چاره ای نیست به جز دادن دین فانی را
چونکه دل در کف آن کافر خود کام افکند
                                 امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
                            
                            
                                شمارهٔ ۱ - روح القدس
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زهی بخامه قدرت مصور اشیا
                                    
هزار نقش عجب هر زمان ازو پیدا
چه خامه ایست که در کارگاه کن فیکون
نگشته بی رقم او ز قطره تا دریا
چه قدرتیست که در بارگاه چرخ بلند
نگشته بی سبب او ز ذره تا بیضا
مطیع امر تو گر سفلی است اگر علوی
عیال جود تو گر امهات اگر آبا
قوی بلطف تو گر خود ضعیف اگر اضعف
زبون بحکم تو گر خود قوی وگر اقوا
ذلیل عشق تو مجنون ز چهره لیلی
خراب حسن تو وامق ز عارض عذرا
بنور روی تو پروانه گشته سرگردان
ولیک شمع شبستان نهاده نام او را
بنار شوق تو بلبل شده چو خاکستر
ولیک زیب گلستانش کرده وصف ادا
کسی بجاه و غنا نیست از تو مستغنی
تویی غنی و مسلم تر است استغنا
چو ساز کردی ز ترکیب جسم انسانی
ز خاک تعبیه ساختی بزیب و بها
چو از زمینش برداشتی بصد اعزاز
بمرتبه گذراندی ز طارم خضرا
بخاک جسمش باران رحمت افشاندی
کزان ملایمت آورد طینتش پیدا
بدست حکمت خود کرده طینتش تخمیر
سه ضد دیگرش افزوده از عجایبها
چهار ضد را کردی بیکدگر ترکیب
که خاک و آتش بود آنگه آب بود و هوا
ز استخوان و ز مخ و ز عروق تا اعصاب
ز لحم و خون و رباطات و معده تا امعا
دگر دماغ که آن شد مقر پنج حواس
که باطنی بلقب گفته اندشان حکما
دگر طحال و کبد باز قلب و باز ریه
دگر مثانه و غضروف و مره باز کلا
بیکدگر همه پیوست و چار طبع آمد
که خون و بلغم و صفراست بعد ازان سودا
چو گشت پیکرش آراسته بزیبایی
نخفت فیه من روحی آن بدش مبدا
حواس ظاهریش نیز چون که کردی راست
ز نور عقل بکاخ دماغ تافت ضیا
غریب کشوری آراستی ز شهر بدن
که ملک تا ملکوت آنچه هست هست آنجا
درو نشاندی دل را بتخت سلطانی
که شد برسم سلاطین خدیو ملک ارا
خرد وزارت آن شاه را معین شد
گدای شاه و وزیران کمینه بنده ترا
بس آنگهی بعلومش چو رهنمون گشتی
نخست کردی تعلیم علم الاسما
ز علم معرفتش چونکه بهره ور کردی
ملایکش بسجود آمدند عبد آسا
ز آفرینش خود آنچه کرده ای موجود
عیون و بحر و جبال و نجوم و ارض و سما
دران عجوبه نموداری از همه کردی
امانتت را هم دادیش برسم خفا
چو گشت مظهر کل بعدازان لقب دادیش
میان ما خلق الله عالم کبرا
چهار طبع نهادی بوضع گلشن دهر
یکی ربیع و دگر صیف بس خریف و شتا
وزید چون بگلستان دهر باد ربیع
نمود نکهتش اموات باغ را احیا
نسیم نامیه ز انفاس عیسوی بر کرد
سر گیاه چو یوم النشور از غبرا
که دید پیر فرو ریخته بخاک زمین
که سر براورد اطفال سان بنشو و نما
رسد ز طفلیشان تا شباب زیب و جمال
ز شیر دایه ابران همه بقوت و غذا
چو چند روز برین رفت دادی آرایش
ز شاهدان ریاحین بگلشن دنیا
فروخت گل چو جوانان لاله رخ عارض
کشید سرو چو خوبان نخل قد بالا
بنفشه بر گره طره بست مرغوله
سمن بجلوه درآورد عارض زیبا
بزلف مشکین افکند تابها سنبل
کزان سلاسل بی تاب شد دل شیدا
ز نصف پوست نارنج بهر نرگس شوخ
پیاله کردی و او مست گشت بی صهبا
ز برگ نسترن آنسان نجوم بنمودی
که شد کواکب شعری بنزد او چو سها
چمن ز قامت سرو ار نمود رعنایی
دوروی کردی او را هم از گل رعنا
ز وضع غنچه نرگس نمودی آن حقه
که بهر مرغ نظر گشت بیضه سان مأوا
مگر که قاصد گلزار شد همیشه بهار
که رنگهای زرش تعبیه است پیک آسا
رخ چمن را از خامه قضا کردی
ز لون لون ریاحین چو گونه گون دیبا
ربیع نوبت خوبی باغ چون گذراند
چو بر نخورده عروسی ز حسن و لطف صفا
فکند آتش ایام صیف در عالم
چو برق آه ز انفاس عاشق شیدا
نمود دل ز ریاحین سوی فواکه میل
چو از سراب صور سوی لجه معنا
لباس برگ چو اشجار باغ را پوشید
شد از نمایش هر یک چو گنبد مینا
شمال چون بتحرک فکندشان آمد
بچشم عقل نمودار سیرو دور سما
طیور هر یک ازان چرخ را چو انجم شد
ز شاخ بر شاخ آینده برج برج آسا
و لیک انجم ثابت شده فواکه او
ببرج شاخ ثوابت مثال پا برجا
نموده مثل شهاب آنکه او ز اوج بلند
خط طویل کشان او فتد سوی غبرا
چو از حرارت مهر او فکندی اندر دهر
بسان نار سقر شعلهای تن فرسا
پی علاج وی از میوه های بار رطب
مزاج انسانرا ساختی قرین شفا
زهی حکیم که با حکمت تو افلاطون
بود بنزد افلاطون چو بقله الحمقا
بسا کسان که ز پاشندگان تخم امل
هزار خرمن وادی ز مزرع دنیا
ولیک بستیشان حلق و بهره پیش گرفت
همی پگاه غذا خوشه چین و دانه ربا
زخوان صیف معموره جهان چو رسند
نعم بشاه و گدا لایعد و لایحصا
بدین غنایم مفرط ز تر کتاز خریف
سپاه برد رسانیدی از پی یغما
چمن ز الوان شد کارگاه رنگریزی
هزار رنگ ز هر جنس شد در او پیدا
زمین ز بستان افروز گشت خون آلود
ز تیغ کفر بدانسان که تاریک شهدا
خزان ببستان افروز قتل کرد آن نوع
که تاج از سرو سر شد همی ز جسم جدا
دورنگی گل رعنا پدید شد به خزان
چو ساختی قلقلی لاله خطایی را
دلیل آنکه دور گیست کار گلشن دهر
چه در بهار و خزان و چه در صباح و مسا
دو رنگ و ده رنگ چبود که هر ورق از برگ
نگاشته به دو صد رنگ شد ز کلک قضا
چو نخل موم شد از برگهای رنگارنگ
بساط باغ بدانسان که کارگاه خطا
رساندی از عقبش تاختاز صرصر دی
که رفت یک یک ازان حلها بباد فنا
سحاب سیم فشان پرده های سیمابی
چنان کشید ز دور افق بروی هوا
که مهر گوی هرگز نبود گر هم بود
حرارت از اثرش ذره نبود اصلا
نه بلکه بود یکی پاره یخ مدور شکل
درون ساغر بسته ز شدت سرما
ز برف شد کره ارض بیضه کافور
درو فرو شده گم گشت بیضه بیضا
شده بگلشن اشجار هر طرف عریان
چو هندوان همه از ترکتاز چین بجفا
شب از سواد و درازی چو گیسوی خوبان
بقتل عاشق کرده عین ید طولا
چنان رساندی شدت ز برد دی که بمرد
ازان فسردگی آتش چنانکه اهل وبا
شتا چنان که درو میرد آتش از شدت
چه ممکن اهل جهانرا بود نشان بقا
دگر ز باد بهاری حیاتشان دادی
که رفت روح نباتی به پیکر موتی
چنین که سلسله بستی بحلق و گردن دور
همی بدرو و تسلسل کشید این اجزا
بصنع نه فلک آراستی سریع و رفیع
درو کواکب سایر ز مهر تا بسها
مقیم منزل اول نگار سیم تنی
که زو رسد بشبستان دهر نور و صفا
گهی چو عارض خوبان مدور و رخشان
گهی چو قامت عاشق همی نحیف و دوتا
بحجره دوم اندر قلم زنی چابک
نشاندی آمده بر سر با ملی و انشا
ملایمی که براید برنگ هر که رسد
بسان آب که ظاهر شود بلون انا
بمنظل سیمین شاهد ترنم ساز
مقیم کردی و او لیک در مقام نوا
بساز کرده عیان نغمهای داودی
ولی بنطق مثال مسیح روح افزا
بملک چارمی مه پیکری فرستادی
که مه گدای ازو کرده نقد نور و ضیا
اگر بوضع چو آئینه سکندر شد
ولی بشاه و شی حکم رانده بردارا
مکان پنجمی دادی بتیغ زن کردی
که از مهابت او بست خون دل خارا
دم قتیلش گلگونه عذار اجل
جسام قاتلش آئینه جمال بلا
ششم مکانرا با پاک سیرتی دادی
بنور شمع سعادت منورش سیما
برشتهای طهارتش دانه تسبیح
ز حلهای سعادتش طیلسان و ردا
بکو توالی هفتم حصار کردی امر
بدیع پیکر قطران نهاد قیر لقا
چو شخص حلم کران جنبش آنچنانکه شده
ز برج حصنش تا دیگری بمدتها
پی فروغ شبستان هشتمین کردی
هزار لعبتی در جلوه جمله مه سیما
فراز جمله نهم قلعه چون بنا کردی
بدور قلعه فکندی بروج را مروا
چو حصن را بعدد ساختی دوازده برج
که هر یکی بدگر نوع گشت جلوه نما
ازان دوازده شد اولین چراگاهی
که از برای حمل گشت ساحتش مرعا
دگر یکی بگل و لاله مرغزار نزه
که ثور چرخ خرامد درو ز بهر چرا
چو خنگ چرخ برارستی ز بهر خرام
بزیر زینش کشیدی ز پیکر جوزا
ز بهر آنکه همی کجرویست شیوه چرخ
چو چرخ رتبه خرسنگ ساختی والا
کنام دیگری آراستی بشوکت و زیب
مقر شیر ولی منزلی ز گاو جدا
بمزرع دگر از خوشه دانه افشاندی
نجوم گشت همان دانها بر دانا
پی کشیدن او راست ساختی کفه
براستی که غلط نیست بر خدای روا
ببرج دیگر عقرب بجنبش آوردی
چو کژدمی که کند خانه در قدیم بنا
فراز برج دگر ساختی کمانخانه
که چرخ تیر بلا افکند سوی دنیا
ز سهم ناوک او جدی را رمانیدی
که چست چون بز کوهی باوج ازان پیدا
بدلو یوسف خورشید را ز چاه افق
برون کشیده نکردی دران مضیق رها
بحوت یونس مه را رسانده کردی امن
ز حادثاتش هر چند بود رنج و عنا
برون ز چرخ هزاران هزار خیل ملک
پی عبادت و تسبیح خوانده حمد و ثنا
ز عرش و کرسی و لوح و قلم عجوبه بسی
پدید کردی و بر عقل ازان نظاره عما
رسید کار بجایی که شهسوار رسل
براق تاخت بران اوج در شب اسرا
بدادی از کرمت قرب قاب قوسینش
که کوفت کوس جلالت باوج او ادنا
بوصل خویش رساندی جمال بنمودی
بدادی آنچه طلب کرد بی رهین و بها
نود هزار سخن گفته باز گرداندی
که گرم بود ز سیر چنین هنوزش جا
ظلام کفر ز روی زمین برافکندی
باو چو روشن کردی شریعت غرا
بحکمت تو شدش جمله ملل منسوخ
چه دین آدم و چه نوح و عیسی و موسی
باوج قربت خویشش چو راه بنمودی
بخلق عالم شد رهنمای دین هدی
سبب محبت او و ظهور صنعت بود
که خلق ما خلق الله ساختی افشا
چنانچه هر چه بپوشید خلعت خلقت
پدید گشت بیک امر کن که کردی ادا
بنهی کمتر ازان می توانیش که کنی
چنان نبود که نبود اثر از او پیدا
عجبتر آنکه دگر صد هزار عالم اگر
بنا کنی و توانی که سازیش حقا
وگر به نیم نفس خواهیش که نیست کنی
رود بکمتر ازان نیز سر بسر بفنا
ز بودشان نه تفاوت بکار خانه صنع
نبودشان هم یکسان جلال و قدر ترا
بزرگوار خدایا بحق تسبیحت
که ذاکرند بدان خیل عالم بالا
بذات پاکت کش مثل نبود و مانند
بفیض قدست کش شبه نبود و همتا
بحرمت نبی الله که هست چون خورشید
بفر مکرمتش خیل ذره جمله گوا
که تا مقید دار فنا بود فانی
بدار سیرت او در طریق فقر و فنا
چو مرغ روح وی از محبس بدن پرواز
کند نموده توجه بسوی ملک بقا
بروز حشر که شاه رسل برافرازد
پی شفاعت اهل خطا بعرش لوا
بلطف خویش چنان کن که ارفتد نظرش
بسوی بنده عاصی چو چشم شه بگدا
بس آنکه از وی باشد طلب ز تو بخشش
ز بنده کسب حصول مراد بینهما
ز اقتضای قضا این قصیده شد تحریر
عجب نباشد تاریخش از حساب قضا
بفکر نام چو رفتم سحرگه از هاتف
خطاب اسمش «روح القدس « شد از اسما
امید آنکه بانفاس قد سیم بختی
تکلمی که سرایم پی تو حمد و ثنا
                                                                    
                            هزار نقش عجب هر زمان ازو پیدا
چه خامه ایست که در کارگاه کن فیکون
نگشته بی رقم او ز قطره تا دریا
چه قدرتیست که در بارگاه چرخ بلند
نگشته بی سبب او ز ذره تا بیضا
مطیع امر تو گر سفلی است اگر علوی
عیال جود تو گر امهات اگر آبا
قوی بلطف تو گر خود ضعیف اگر اضعف
زبون بحکم تو گر خود قوی وگر اقوا
ذلیل عشق تو مجنون ز چهره لیلی
خراب حسن تو وامق ز عارض عذرا
بنور روی تو پروانه گشته سرگردان
ولیک شمع شبستان نهاده نام او را
بنار شوق تو بلبل شده چو خاکستر
ولیک زیب گلستانش کرده وصف ادا
کسی بجاه و غنا نیست از تو مستغنی
تویی غنی و مسلم تر است استغنا
چو ساز کردی ز ترکیب جسم انسانی
ز خاک تعبیه ساختی بزیب و بها
چو از زمینش برداشتی بصد اعزاز
بمرتبه گذراندی ز طارم خضرا
بخاک جسمش باران رحمت افشاندی
کزان ملایمت آورد طینتش پیدا
بدست حکمت خود کرده طینتش تخمیر
سه ضد دیگرش افزوده از عجایبها
چهار ضد را کردی بیکدگر ترکیب
که خاک و آتش بود آنگه آب بود و هوا
ز استخوان و ز مخ و ز عروق تا اعصاب
ز لحم و خون و رباطات و معده تا امعا
دگر دماغ که آن شد مقر پنج حواس
که باطنی بلقب گفته اندشان حکما
دگر طحال و کبد باز قلب و باز ریه
دگر مثانه و غضروف و مره باز کلا
بیکدگر همه پیوست و چار طبع آمد
که خون و بلغم و صفراست بعد ازان سودا
چو گشت پیکرش آراسته بزیبایی
نخفت فیه من روحی آن بدش مبدا
حواس ظاهریش نیز چون که کردی راست
ز نور عقل بکاخ دماغ تافت ضیا
غریب کشوری آراستی ز شهر بدن
که ملک تا ملکوت آنچه هست هست آنجا
درو نشاندی دل را بتخت سلطانی
که شد برسم سلاطین خدیو ملک ارا
خرد وزارت آن شاه را معین شد
گدای شاه و وزیران کمینه بنده ترا
بس آنگهی بعلومش چو رهنمون گشتی
نخست کردی تعلیم علم الاسما
ز علم معرفتش چونکه بهره ور کردی
ملایکش بسجود آمدند عبد آسا
ز آفرینش خود آنچه کرده ای موجود
عیون و بحر و جبال و نجوم و ارض و سما
دران عجوبه نموداری از همه کردی
امانتت را هم دادیش برسم خفا
چو گشت مظهر کل بعدازان لقب دادیش
میان ما خلق الله عالم کبرا
چهار طبع نهادی بوضع گلشن دهر
یکی ربیع و دگر صیف بس خریف و شتا
وزید چون بگلستان دهر باد ربیع
نمود نکهتش اموات باغ را احیا
نسیم نامیه ز انفاس عیسوی بر کرد
سر گیاه چو یوم النشور از غبرا
که دید پیر فرو ریخته بخاک زمین
که سر براورد اطفال سان بنشو و نما
رسد ز طفلیشان تا شباب زیب و جمال
ز شیر دایه ابران همه بقوت و غذا
چو چند روز برین رفت دادی آرایش
ز شاهدان ریاحین بگلشن دنیا
فروخت گل چو جوانان لاله رخ عارض
کشید سرو چو خوبان نخل قد بالا
بنفشه بر گره طره بست مرغوله
سمن بجلوه درآورد عارض زیبا
بزلف مشکین افکند تابها سنبل
کزان سلاسل بی تاب شد دل شیدا
ز نصف پوست نارنج بهر نرگس شوخ
پیاله کردی و او مست گشت بی صهبا
ز برگ نسترن آنسان نجوم بنمودی
که شد کواکب شعری بنزد او چو سها
چمن ز قامت سرو ار نمود رعنایی
دوروی کردی او را هم از گل رعنا
ز وضع غنچه نرگس نمودی آن حقه
که بهر مرغ نظر گشت بیضه سان مأوا
مگر که قاصد گلزار شد همیشه بهار
که رنگهای زرش تعبیه است پیک آسا
رخ چمن را از خامه قضا کردی
ز لون لون ریاحین چو گونه گون دیبا
ربیع نوبت خوبی باغ چون گذراند
چو بر نخورده عروسی ز حسن و لطف صفا
فکند آتش ایام صیف در عالم
چو برق آه ز انفاس عاشق شیدا
نمود دل ز ریاحین سوی فواکه میل
چو از سراب صور سوی لجه معنا
لباس برگ چو اشجار باغ را پوشید
شد از نمایش هر یک چو گنبد مینا
شمال چون بتحرک فکندشان آمد
بچشم عقل نمودار سیرو دور سما
طیور هر یک ازان چرخ را چو انجم شد
ز شاخ بر شاخ آینده برج برج آسا
و لیک انجم ثابت شده فواکه او
ببرج شاخ ثوابت مثال پا برجا
نموده مثل شهاب آنکه او ز اوج بلند
خط طویل کشان او فتد سوی غبرا
چو از حرارت مهر او فکندی اندر دهر
بسان نار سقر شعلهای تن فرسا
پی علاج وی از میوه های بار رطب
مزاج انسانرا ساختی قرین شفا
زهی حکیم که با حکمت تو افلاطون
بود بنزد افلاطون چو بقله الحمقا
بسا کسان که ز پاشندگان تخم امل
هزار خرمن وادی ز مزرع دنیا
ولیک بستیشان حلق و بهره پیش گرفت
همی پگاه غذا خوشه چین و دانه ربا
زخوان صیف معموره جهان چو رسند
نعم بشاه و گدا لایعد و لایحصا
بدین غنایم مفرط ز تر کتاز خریف
سپاه برد رسانیدی از پی یغما
چمن ز الوان شد کارگاه رنگریزی
هزار رنگ ز هر جنس شد در او پیدا
زمین ز بستان افروز گشت خون آلود
ز تیغ کفر بدانسان که تاریک شهدا
خزان ببستان افروز قتل کرد آن نوع
که تاج از سرو سر شد همی ز جسم جدا
دورنگی گل رعنا پدید شد به خزان
چو ساختی قلقلی لاله خطایی را
دلیل آنکه دور گیست کار گلشن دهر
چه در بهار و خزان و چه در صباح و مسا
دو رنگ و ده رنگ چبود که هر ورق از برگ
نگاشته به دو صد رنگ شد ز کلک قضا
چو نخل موم شد از برگهای رنگارنگ
بساط باغ بدانسان که کارگاه خطا
رساندی از عقبش تاختاز صرصر دی
که رفت یک یک ازان حلها بباد فنا
سحاب سیم فشان پرده های سیمابی
چنان کشید ز دور افق بروی هوا
که مهر گوی هرگز نبود گر هم بود
حرارت از اثرش ذره نبود اصلا
نه بلکه بود یکی پاره یخ مدور شکل
درون ساغر بسته ز شدت سرما
ز برف شد کره ارض بیضه کافور
درو فرو شده گم گشت بیضه بیضا
شده بگلشن اشجار هر طرف عریان
چو هندوان همه از ترکتاز چین بجفا
شب از سواد و درازی چو گیسوی خوبان
بقتل عاشق کرده عین ید طولا
چنان رساندی شدت ز برد دی که بمرد
ازان فسردگی آتش چنانکه اهل وبا
شتا چنان که درو میرد آتش از شدت
چه ممکن اهل جهانرا بود نشان بقا
دگر ز باد بهاری حیاتشان دادی
که رفت روح نباتی به پیکر موتی
چنین که سلسله بستی بحلق و گردن دور
همی بدرو و تسلسل کشید این اجزا
بصنع نه فلک آراستی سریع و رفیع
درو کواکب سایر ز مهر تا بسها
مقیم منزل اول نگار سیم تنی
که زو رسد بشبستان دهر نور و صفا
گهی چو عارض خوبان مدور و رخشان
گهی چو قامت عاشق همی نحیف و دوتا
بحجره دوم اندر قلم زنی چابک
نشاندی آمده بر سر با ملی و انشا
ملایمی که براید برنگ هر که رسد
بسان آب که ظاهر شود بلون انا
بمنظل سیمین شاهد ترنم ساز
مقیم کردی و او لیک در مقام نوا
بساز کرده عیان نغمهای داودی
ولی بنطق مثال مسیح روح افزا
بملک چارمی مه پیکری فرستادی
که مه گدای ازو کرده نقد نور و ضیا
اگر بوضع چو آئینه سکندر شد
ولی بشاه و شی حکم رانده بردارا
مکان پنجمی دادی بتیغ زن کردی
که از مهابت او بست خون دل خارا
دم قتیلش گلگونه عذار اجل
جسام قاتلش آئینه جمال بلا
ششم مکانرا با پاک سیرتی دادی
بنور شمع سعادت منورش سیما
برشتهای طهارتش دانه تسبیح
ز حلهای سعادتش طیلسان و ردا
بکو توالی هفتم حصار کردی امر
بدیع پیکر قطران نهاد قیر لقا
چو شخص حلم کران جنبش آنچنانکه شده
ز برج حصنش تا دیگری بمدتها
پی فروغ شبستان هشتمین کردی
هزار لعبتی در جلوه جمله مه سیما
فراز جمله نهم قلعه چون بنا کردی
بدور قلعه فکندی بروج را مروا
چو حصن را بعدد ساختی دوازده برج
که هر یکی بدگر نوع گشت جلوه نما
ازان دوازده شد اولین چراگاهی
که از برای حمل گشت ساحتش مرعا
دگر یکی بگل و لاله مرغزار نزه
که ثور چرخ خرامد درو ز بهر چرا
چو خنگ چرخ برارستی ز بهر خرام
بزیر زینش کشیدی ز پیکر جوزا
ز بهر آنکه همی کجرویست شیوه چرخ
چو چرخ رتبه خرسنگ ساختی والا
کنام دیگری آراستی بشوکت و زیب
مقر شیر ولی منزلی ز گاو جدا
بمزرع دگر از خوشه دانه افشاندی
نجوم گشت همان دانها بر دانا
پی کشیدن او راست ساختی کفه
براستی که غلط نیست بر خدای روا
ببرج دیگر عقرب بجنبش آوردی
چو کژدمی که کند خانه در قدیم بنا
فراز برج دگر ساختی کمانخانه
که چرخ تیر بلا افکند سوی دنیا
ز سهم ناوک او جدی را رمانیدی
که چست چون بز کوهی باوج ازان پیدا
بدلو یوسف خورشید را ز چاه افق
برون کشیده نکردی دران مضیق رها
بحوت یونس مه را رسانده کردی امن
ز حادثاتش هر چند بود رنج و عنا
برون ز چرخ هزاران هزار خیل ملک
پی عبادت و تسبیح خوانده حمد و ثنا
ز عرش و کرسی و لوح و قلم عجوبه بسی
پدید کردی و بر عقل ازان نظاره عما
رسید کار بجایی که شهسوار رسل
براق تاخت بران اوج در شب اسرا
بدادی از کرمت قرب قاب قوسینش
که کوفت کوس جلالت باوج او ادنا
بوصل خویش رساندی جمال بنمودی
بدادی آنچه طلب کرد بی رهین و بها
نود هزار سخن گفته باز گرداندی
که گرم بود ز سیر چنین هنوزش جا
ظلام کفر ز روی زمین برافکندی
باو چو روشن کردی شریعت غرا
بحکمت تو شدش جمله ملل منسوخ
چه دین آدم و چه نوح و عیسی و موسی
باوج قربت خویشش چو راه بنمودی
بخلق عالم شد رهنمای دین هدی
سبب محبت او و ظهور صنعت بود
که خلق ما خلق الله ساختی افشا
چنانچه هر چه بپوشید خلعت خلقت
پدید گشت بیک امر کن که کردی ادا
بنهی کمتر ازان می توانیش که کنی
چنان نبود که نبود اثر از او پیدا
عجبتر آنکه دگر صد هزار عالم اگر
بنا کنی و توانی که سازیش حقا
وگر به نیم نفس خواهیش که نیست کنی
رود بکمتر ازان نیز سر بسر بفنا
ز بودشان نه تفاوت بکار خانه صنع
نبودشان هم یکسان جلال و قدر ترا
بزرگوار خدایا بحق تسبیحت
که ذاکرند بدان خیل عالم بالا
بذات پاکت کش مثل نبود و مانند
بفیض قدست کش شبه نبود و همتا
بحرمت نبی الله که هست چون خورشید
بفر مکرمتش خیل ذره جمله گوا
که تا مقید دار فنا بود فانی
بدار سیرت او در طریق فقر و فنا
چو مرغ روح وی از محبس بدن پرواز
کند نموده توجه بسوی ملک بقا
بروز حشر که شاه رسل برافرازد
پی شفاعت اهل خطا بعرش لوا
بلطف خویش چنان کن که ارفتد نظرش
بسوی بنده عاصی چو چشم شه بگدا
بس آنکه از وی باشد طلب ز تو بخشش
ز بنده کسب حصول مراد بینهما
ز اقتضای قضا این قصیده شد تحریر
عجب نباشد تاریخش از حساب قضا
بفکر نام چو رفتم سحرگه از هاتف
خطاب اسمش «روح القدس « شد از اسما
امید آنکه بانفاس قد سیم بختی
تکلمی که سرایم پی تو حمد و ثنا
                                 امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
                            
                            
                                شمارهٔ ۴ - قوت القلوب
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جهان که مرحله تنگ شاهراه فناست
                                    
درو مجوی اقامت که راه شاه و گداست
کجا محل اقامت که قاطعان طریق
بنقد دین و دل اندر کمین پی یغماست
چه مرحله است که پا نانهاده بهر شدن
ز بام مرحله کوس رحیل را غوغاست
عجب رهی که نه مبداء بود درو ظاهر
غریب بادیه ای کس نه مقصدی پیداست
درو نکرده مکان مرد و زن همی گذرند
ازان زمان که گذرگاه آدم و حواست
چو کار ام و اب اینست بس بفرزندان
همی بارث رسد کان عبارت از تو و ماست
هزار سال درین کهنه دیر اگر مانی
که مدتش بیکی لمحه گر نهی نه سزاست
چرا که وقت شدن بعد طول این مدت
اگر به نیم نفس گیریش نیاید راست
درین مکان نه امید نشستن است بکس
که از تهتک او ناشسته باید خاست
عجب نگر که مکانی چنین مضیق بتست
چنان وسیع که گویی که لامکانش فضاست
عجبتر آنکه ترا با هزار رنج در او
ز چرخ صد غم و از اختران هزار جفاست
ز چرخ این رسدت دوره شبانروزی
که صبح عیش تو هر رزو ازو بشام عناست
بجام اخضر گردون اگر نکو نگری
ز بهر قتل تو دانی که پر ز زهر فناست
بدور مهرش اگر بنگری شود معلوم
که از شعاع بقصدت دو صد سنان بلاست
ز چرخ نیز بدان اختیار این گردش
که او هم اندر گردش زبون دست قضاست
چه اختیارش باشد که در هزاران قرن
که دست قدرتش افکنده در ته و بالاست
بکام خویش نیارست یک دم آسودن
چنین که چون من سر گشته حال بی سر و پاست
بقدر مهر نگویم که قدر یک ذره
ز حال خود نه فزایش گشته و نه کاست
ز سعد و نحس نجومش که در جهان اثرست
همه بامر خداوند قادر یکتاست
هر آنکه کون و فساد جهان بچرخ و نجوم
نهاده دیده حق بینش را رسیده عماست
کس ار بفسحت غبر او رفعت چرخست
که این زبونی با وی ز چرخ تا غبراست
دلش زکان شده صد پاره خون و بر سر خاک
اگر چه کوه بقدر رفیع گردون ساست
نه بیشه شیر کشنده نه موش مرده بکوی
ز جور مور ضعیفش چنان که رنج و عناست
به بین به پیل فلک هیکل قوی پیکر
که بر تن از سر خرطوم پشه اش چه بلاست
همان پلنگ که خواهد بمه زند پنجه
به پوشت باز شده پنجه اش چه سان ته پاست
بتلخکامی چینها بروش بین گر چه
که از تلاطم امواج بحر قله زداست
نهنگ اگر چه بود قهرمان کشور بحر
بکرم آبی ای از خود فزون همیشه غذاست
باژدها چه نگه میکنی به گنج به بین
که مانده هر یکی از حرص چند اژدرهاست
سخن نگوی ز عنقا که هر که قانع شد
فراز قاف قناعت بدان که او عنقاست
نگر با بر بهاری و اشک و فریادش
که چون سیاه لباس از برای خود بفزاست
دگر بصرصر بنیاد کن نگر که چه نوع
ز خاکسارئی در دشتها جهان پیماست
عقاب گرگ فکن بین که در کف صیاد
بجز دو بال و دمش خرد رو به صحراست
به بند طغرل و شاهین نگر چو کشتنیان
ببسته چشم پی قتلشان زمان دغاست
چو ز آفرینش ظالم وشان برین نهجند
طریق ظلم کشان هم بجنب این پیداست
اگر چه آهوی چین راست نافه پر مشک
چو نافه پوست کنندش بگوی کش چه خطاست
نه طوق مشکین دارد تذرو بر گردن
نشان چنگل بازش بمانده بر اعضاست
درین که قهقه زن کبک خون خورد دایم
نشان حمرت منقار و رنگ پنجه گواست
دلیل آنکه فصیحان نکته شیرین هست
زبون محبس ظاهر ز طوطی گویاست
نشان آنکه صبیحان پاک عارض شد
اسیر خاری آثارش از گل حمراست
بنعلهای مذهب مبین پر طاوس
که نعلهاش بر اعضا ز تیغ رنج و عناست
فتاده بلبل بیدار درون خاکستر
درون باغ ملاهت ز آتش سوداست
عجبتر اینکه گل دلربای آتش رنگ
بخون نشسته ز اندوه و چاک کرده قباست
اگر چه نیست ز سرگشتگی به پروانه
بغیر سوز و گدازی که واله و شیداست
بشمع سوختن و مردنش نگر که چه سان
پی عزای خودش گاه ناله گاه بکاست
ز مور اگر چه همی شرزه شیر در رنجست
چه سود چون که خودش پایمال در ته پاست
ز پشه گر چه به پیل دمان رسد آزار
ز دود یک سر گین دود سانش رو بقفاست
اگر چه جوهر علویست آتش روشن
چه لرزه ها ز تب محرقش که بر اعضاست
هوا ممد حیاتست خلق را لیکن
نگر که چون ز تعفن ازو بدهر وباست
اگر چه هست من الماء کل شی حی
غریق او را موتست ازو کجا احیاست
مگو که خاک بود منبع سکون و قرار
ز باد چرخ زنان پیکرش نگر که سباست
بهیچ شی ز اشیا جنس مخلوقات
اگر قوی و ضعیف و اگر چه شاه و گداست
بدهر کامی بی محنتی میسر نیست
بغیر قادر بیچون که خالق اشیاست
هر آنچه شد ز ازل آفریده تا بابد
زبونیش همه بر آفریدگار گواست
چو شد یقین که چنین است کار خالق خلق
بغیر آن نشود هر چه هست او را خواست
پس آنچه کرده ترا امر و نهی ما امکن
بباید از پی آن خویش را گرفتن راست
نخست هر چه ترا فرض و واجب است بشرع
نوافل و سنن آن جمله را طریق اداست
بیان معتقداتت که نام شد ایمان
که گفتنش بزبان داشتن بدل شد راست
نخست داشتن ذات پاک حق میدان
بدین طریق که باقیست بلکه عین بقاست
وجود اوست که او هست و بود و خواهد بود
بنسبت احدیت بخورد حمد و ثناست
صفات او نبود منحصر بچون و بچند
حیات و علم و ارادت بقدرت و اسماست
دگر که فاعل مختار اوست فعل ازوست
وجود گیرد نیک و بد آنچه کرده فضاست
دگر ملایکه میدان مسبحان سپهر
که ذکر هر یک تسبیح نام پاک خداست
دگر بود کتب او که هر چه آنجا هست
همه حقست و کلام مهیمن داناست
دگر بود رسل این نوع کو فرستادست
بخلق و هریکشان رهبر طریق هداست
محمد عربی پیشوای خیل رسل
اگر بخلق موخر ولی بذات اولی است
دگر بزندگی بعد مرگ یوم نشور
عقیده کردن باشد که هست آن همه راست
دگر وجود همه خیر و شر که از قدرست
بدان صفت که بتقدیر خویشتن آراست
ز بعد معتقداتت که نام شد ایمان
ز پنج رکن مر اسلام را همیشه بناست
بیان اشهد ان لا اله الا الله
محمد آنکه رسالت بذات او برپاست
صلوة خمسه دگر پنج گنج اسلامست
معاف نبود ازین گر ذکور یا که نساست
ز بیست نیم درم بعد از آن تصدق دان
که دادنش بودت فرض کان حق فقراست
دگر ز سالی سی روز روزه داشتن است
که روزی آنکه خورد داشتن دو ماه جزاست
دگر عزیمت حج شد بشرط امن طریق
ور استطاعت آن نبودش بکس نه رواست
ز بعد معتقدات این بود عباداتت
که بس شرایط بسیار هم درین اثناست
اگر چه ظاهر شان هست جسم هر یک را
نهفته روحی باشد که نام آن تقواست
بدانچه شرع نکردست امر و اهل الله
شوند مرتکبش گونه گون ریاضتهاست
ز لا اله که مذکور گشت و الا الله
بسی کسی که بدین نوع غرق این دریاست
اگر قطار فلک جمله بگسلند از هم
غریق را ز خس موج رو کجا پرواست
شهود بین که ز زخمش کشند پیکان را
که صلوة نه واقف که رفت یا برجاست
بسا مصلی کو از پی دو رکعت شب
ز بهر ختم کلام الله ایستاده به پاست
زکوة بین که چو شد چل درم یکی دیگر
گرفته فرض کند صرف کین ز عین رضاست
بصوم بین که چهل روز را بیک نیت
نموده قطع که دل فارغ از شراب و غذاست
چه طوف کعبه که احرامش از در خلوت
ز شرق مهر صفت رو بجانب بطهاست
روندگان ره حق بدین سلوک و طریق
روند و خاطرشان پاک از خطور و ریاست
تو گر گواهی وحدت دهی بذات خدا
کنی توقع مزد و برین خدای گواست
وگر سری بسجود آوری بغیر وضو
بشهرتش چو مؤذن بعالمیت نداست
وگر ز مخزن قارونیت به نیم درم
خلل رسد همه روزت گزاف و لاف سخاست
ورت بخاطر صومست روزی از سی روز
غذای شام تو از خوان بیوه زن یغماست
ورت عزیمت حج شد مراد ازان سفرت
امید ده سی و چل سود کردن سوداست
همه که ذکر شدت شیوه مسلمانیست
ز فسق ظلم تو رانم چو نیم نکته بلاست
پیاله های پراپر خوری ز نامردی
وزان بخاطر تو دم بدم خیال زناست
چو آنت گشت میسر نکرده غسل هنوز
میان خلق بد عوی مردییت غوغاست
عجبتر آنکه زنت را بمردگی چون تو
همین معامله رفتست خود همینت سزاست
ترا ز تقوی خویش و ز عفت زن هم
وقوف لیک خیالت ز مرد و زن اخفاست
جز آنت فعل نباشد چنین که قوت و قوت
همه ز گوشت خوکیست کان ز وجه رباست
بفرق صد زکریا اگر چه اره کشند
به مخلصش چو دهی یکدرم بجانت عزاست
باین لیمی و دل مردگی مه دعویت
ز عفت زکریا و عصمت یحیی است
دلت که خیل شیاطین و دیو را وطنست
وطن نه مزبله شان گشته بل ازان اولیست
ملایک ار گذرند از فراز آن کشور
که چون تویی را در وی نشیمن و مأواست
ز متن باطن شومت همه هلاک شوند
چنانکه گویی آن خیل را فتاده وباست
بدین صفات ولی پیش خویش محبوبی
چنانکه بر همه خلق جهانت استغناست
عذاب آتش دوزخ همت بود صد حیف
که شعله را ز عذاب تو مردن و اطفاست
بزرگوار خدایا بهر چه کردم شرح
منم نه بلکه فزونیم ازان ز نفس دغاست
حیات خویش که آن یکنفس اگر باشد
بیاد تو خوشتر از جهان و مافیهاست
بامرو طاعت شیطان نموده ام ضایع
کزان کنونم واحسرتا و واویلاست
نه بلکه خیل شیاطین مرا شده تابع
بدین تتبعشان دیو نیز از شرکاست
هزار فرسنگ از چون خودی چو بگریزم
بجاست لیک چو من مدبری بدهر کجاست؟
بدیو و شیطان تعلیم کرده شد نفسم
که هیچ یک نتوانست کرد آنچه او خواست
که جوانیم این نوع بود کج رویشی
بگاه پیری خود کج روی نیاید راست
هزار بار اگر خویش را کشم چه از آن
بدرد مهلک من خویشتن کشی چه دواست
ولی هزارم چندین اگر گنه باشد
به پیش رحمت عامت چو پیش چرخ سهاست
ز بحر رحمت تو قطره تواند شست
سیاه نامگی از دود معصیت که مراست
نگویم اینکه چه سانم بدارو چونم بر
بدار راضیم آخر ترا بآنچه رضاست
ز غیر خویش رهان لطف کرده فانی را
نصیب ساز طریق فنا که عین بقاست
چنان بیاد خودش محو ساز و مستغرق
که نگذرد بدلش هر چه غیر یاد خداست
شد این قصیده چو قوت قلوب اهل سلوک
ازان تعیین قوت قلوبش از اسماست
هر آنکه خواند و با این عمل کند شک نیست
که از حدیقه قلبش ثمر بهشت آساست
ازان نعیم بهشتش چو قوت قلب رسد
شکسته قلب مرا نیز ازان نعیم رجاست
چنانکه اهل طرب صاف می چو نوش کنند
ز دور ساغر شان قطره نصیب تراست
خدا بناظم و قاری و راقمش بخشد
هر آنچه مصلحت دین و دنی و عقبی است
                                                                    
                            درو مجوی اقامت که راه شاه و گداست
کجا محل اقامت که قاطعان طریق
بنقد دین و دل اندر کمین پی یغماست
چه مرحله است که پا نانهاده بهر شدن
ز بام مرحله کوس رحیل را غوغاست
عجب رهی که نه مبداء بود درو ظاهر
غریب بادیه ای کس نه مقصدی پیداست
درو نکرده مکان مرد و زن همی گذرند
ازان زمان که گذرگاه آدم و حواست
چو کار ام و اب اینست بس بفرزندان
همی بارث رسد کان عبارت از تو و ماست
هزار سال درین کهنه دیر اگر مانی
که مدتش بیکی لمحه گر نهی نه سزاست
چرا که وقت شدن بعد طول این مدت
اگر به نیم نفس گیریش نیاید راست
درین مکان نه امید نشستن است بکس
که از تهتک او ناشسته باید خاست
عجب نگر که مکانی چنین مضیق بتست
چنان وسیع که گویی که لامکانش فضاست
عجبتر آنکه ترا با هزار رنج در او
ز چرخ صد غم و از اختران هزار جفاست
ز چرخ این رسدت دوره شبانروزی
که صبح عیش تو هر رزو ازو بشام عناست
بجام اخضر گردون اگر نکو نگری
ز بهر قتل تو دانی که پر ز زهر فناست
بدور مهرش اگر بنگری شود معلوم
که از شعاع بقصدت دو صد سنان بلاست
ز چرخ نیز بدان اختیار این گردش
که او هم اندر گردش زبون دست قضاست
چه اختیارش باشد که در هزاران قرن
که دست قدرتش افکنده در ته و بالاست
بکام خویش نیارست یک دم آسودن
چنین که چون من سر گشته حال بی سر و پاست
بقدر مهر نگویم که قدر یک ذره
ز حال خود نه فزایش گشته و نه کاست
ز سعد و نحس نجومش که در جهان اثرست
همه بامر خداوند قادر یکتاست
هر آنکه کون و فساد جهان بچرخ و نجوم
نهاده دیده حق بینش را رسیده عماست
کس ار بفسحت غبر او رفعت چرخست
که این زبونی با وی ز چرخ تا غبراست
دلش زکان شده صد پاره خون و بر سر خاک
اگر چه کوه بقدر رفیع گردون ساست
نه بیشه شیر کشنده نه موش مرده بکوی
ز جور مور ضعیفش چنان که رنج و عناست
به بین به پیل فلک هیکل قوی پیکر
که بر تن از سر خرطوم پشه اش چه بلاست
همان پلنگ که خواهد بمه زند پنجه
به پوشت باز شده پنجه اش چه سان ته پاست
بتلخکامی چینها بروش بین گر چه
که از تلاطم امواج بحر قله زداست
نهنگ اگر چه بود قهرمان کشور بحر
بکرم آبی ای از خود فزون همیشه غذاست
باژدها چه نگه میکنی به گنج به بین
که مانده هر یکی از حرص چند اژدرهاست
سخن نگوی ز عنقا که هر که قانع شد
فراز قاف قناعت بدان که او عنقاست
نگر با بر بهاری و اشک و فریادش
که چون سیاه لباس از برای خود بفزاست
دگر بصرصر بنیاد کن نگر که چه نوع
ز خاکسارئی در دشتها جهان پیماست
عقاب گرگ فکن بین که در کف صیاد
بجز دو بال و دمش خرد رو به صحراست
به بند طغرل و شاهین نگر چو کشتنیان
ببسته چشم پی قتلشان زمان دغاست
چو ز آفرینش ظالم وشان برین نهجند
طریق ظلم کشان هم بجنب این پیداست
اگر چه آهوی چین راست نافه پر مشک
چو نافه پوست کنندش بگوی کش چه خطاست
نه طوق مشکین دارد تذرو بر گردن
نشان چنگل بازش بمانده بر اعضاست
درین که قهقه زن کبک خون خورد دایم
نشان حمرت منقار و رنگ پنجه گواست
دلیل آنکه فصیحان نکته شیرین هست
زبون محبس ظاهر ز طوطی گویاست
نشان آنکه صبیحان پاک عارض شد
اسیر خاری آثارش از گل حمراست
بنعلهای مذهب مبین پر طاوس
که نعلهاش بر اعضا ز تیغ رنج و عناست
فتاده بلبل بیدار درون خاکستر
درون باغ ملاهت ز آتش سوداست
عجبتر اینکه گل دلربای آتش رنگ
بخون نشسته ز اندوه و چاک کرده قباست
اگر چه نیست ز سرگشتگی به پروانه
بغیر سوز و گدازی که واله و شیداست
بشمع سوختن و مردنش نگر که چه سان
پی عزای خودش گاه ناله گاه بکاست
ز مور اگر چه همی شرزه شیر در رنجست
چه سود چون که خودش پایمال در ته پاست
ز پشه گر چه به پیل دمان رسد آزار
ز دود یک سر گین دود سانش رو بقفاست
اگر چه جوهر علویست آتش روشن
چه لرزه ها ز تب محرقش که بر اعضاست
هوا ممد حیاتست خلق را لیکن
نگر که چون ز تعفن ازو بدهر وباست
اگر چه هست من الماء کل شی حی
غریق او را موتست ازو کجا احیاست
مگو که خاک بود منبع سکون و قرار
ز باد چرخ زنان پیکرش نگر که سباست
بهیچ شی ز اشیا جنس مخلوقات
اگر قوی و ضعیف و اگر چه شاه و گداست
بدهر کامی بی محنتی میسر نیست
بغیر قادر بیچون که خالق اشیاست
هر آنچه شد ز ازل آفریده تا بابد
زبونیش همه بر آفریدگار گواست
چو شد یقین که چنین است کار خالق خلق
بغیر آن نشود هر چه هست او را خواست
پس آنچه کرده ترا امر و نهی ما امکن
بباید از پی آن خویش را گرفتن راست
نخست هر چه ترا فرض و واجب است بشرع
نوافل و سنن آن جمله را طریق اداست
بیان معتقداتت که نام شد ایمان
که گفتنش بزبان داشتن بدل شد راست
نخست داشتن ذات پاک حق میدان
بدین طریق که باقیست بلکه عین بقاست
وجود اوست که او هست و بود و خواهد بود
بنسبت احدیت بخورد حمد و ثناست
صفات او نبود منحصر بچون و بچند
حیات و علم و ارادت بقدرت و اسماست
دگر که فاعل مختار اوست فعل ازوست
وجود گیرد نیک و بد آنچه کرده فضاست
دگر ملایکه میدان مسبحان سپهر
که ذکر هر یک تسبیح نام پاک خداست
دگر بود کتب او که هر چه آنجا هست
همه حقست و کلام مهیمن داناست
دگر بود رسل این نوع کو فرستادست
بخلق و هریکشان رهبر طریق هداست
محمد عربی پیشوای خیل رسل
اگر بخلق موخر ولی بذات اولی است
دگر بزندگی بعد مرگ یوم نشور
عقیده کردن باشد که هست آن همه راست
دگر وجود همه خیر و شر که از قدرست
بدان صفت که بتقدیر خویشتن آراست
ز بعد معتقداتت که نام شد ایمان
ز پنج رکن مر اسلام را همیشه بناست
بیان اشهد ان لا اله الا الله
محمد آنکه رسالت بذات او برپاست
صلوة خمسه دگر پنج گنج اسلامست
معاف نبود ازین گر ذکور یا که نساست
ز بیست نیم درم بعد از آن تصدق دان
که دادنش بودت فرض کان حق فقراست
دگر ز سالی سی روز روزه داشتن است
که روزی آنکه خورد داشتن دو ماه جزاست
دگر عزیمت حج شد بشرط امن طریق
ور استطاعت آن نبودش بکس نه رواست
ز بعد معتقدات این بود عباداتت
که بس شرایط بسیار هم درین اثناست
اگر چه ظاهر شان هست جسم هر یک را
نهفته روحی باشد که نام آن تقواست
بدانچه شرع نکردست امر و اهل الله
شوند مرتکبش گونه گون ریاضتهاست
ز لا اله که مذکور گشت و الا الله
بسی کسی که بدین نوع غرق این دریاست
اگر قطار فلک جمله بگسلند از هم
غریق را ز خس موج رو کجا پرواست
شهود بین که ز زخمش کشند پیکان را
که صلوة نه واقف که رفت یا برجاست
بسا مصلی کو از پی دو رکعت شب
ز بهر ختم کلام الله ایستاده به پاست
زکوة بین که چو شد چل درم یکی دیگر
گرفته فرض کند صرف کین ز عین رضاست
بصوم بین که چهل روز را بیک نیت
نموده قطع که دل فارغ از شراب و غذاست
چه طوف کعبه که احرامش از در خلوت
ز شرق مهر صفت رو بجانب بطهاست
روندگان ره حق بدین سلوک و طریق
روند و خاطرشان پاک از خطور و ریاست
تو گر گواهی وحدت دهی بذات خدا
کنی توقع مزد و برین خدای گواست
وگر سری بسجود آوری بغیر وضو
بشهرتش چو مؤذن بعالمیت نداست
وگر ز مخزن قارونیت به نیم درم
خلل رسد همه روزت گزاف و لاف سخاست
ورت بخاطر صومست روزی از سی روز
غذای شام تو از خوان بیوه زن یغماست
ورت عزیمت حج شد مراد ازان سفرت
امید ده سی و چل سود کردن سوداست
همه که ذکر شدت شیوه مسلمانیست
ز فسق ظلم تو رانم چو نیم نکته بلاست
پیاله های پراپر خوری ز نامردی
وزان بخاطر تو دم بدم خیال زناست
چو آنت گشت میسر نکرده غسل هنوز
میان خلق بد عوی مردییت غوغاست
عجبتر آنکه زنت را بمردگی چون تو
همین معامله رفتست خود همینت سزاست
ترا ز تقوی خویش و ز عفت زن هم
وقوف لیک خیالت ز مرد و زن اخفاست
جز آنت فعل نباشد چنین که قوت و قوت
همه ز گوشت خوکیست کان ز وجه رباست
بفرق صد زکریا اگر چه اره کشند
به مخلصش چو دهی یکدرم بجانت عزاست
باین لیمی و دل مردگی مه دعویت
ز عفت زکریا و عصمت یحیی است
دلت که خیل شیاطین و دیو را وطنست
وطن نه مزبله شان گشته بل ازان اولیست
ملایک ار گذرند از فراز آن کشور
که چون تویی را در وی نشیمن و مأواست
ز متن باطن شومت همه هلاک شوند
چنانکه گویی آن خیل را فتاده وباست
بدین صفات ولی پیش خویش محبوبی
چنانکه بر همه خلق جهانت استغناست
عذاب آتش دوزخ همت بود صد حیف
که شعله را ز عذاب تو مردن و اطفاست
بزرگوار خدایا بهر چه کردم شرح
منم نه بلکه فزونیم ازان ز نفس دغاست
حیات خویش که آن یکنفس اگر باشد
بیاد تو خوشتر از جهان و مافیهاست
بامرو طاعت شیطان نموده ام ضایع
کزان کنونم واحسرتا و واویلاست
نه بلکه خیل شیاطین مرا شده تابع
بدین تتبعشان دیو نیز از شرکاست
هزار فرسنگ از چون خودی چو بگریزم
بجاست لیک چو من مدبری بدهر کجاست؟
بدیو و شیطان تعلیم کرده شد نفسم
که هیچ یک نتوانست کرد آنچه او خواست
که جوانیم این نوع بود کج رویشی
بگاه پیری خود کج روی نیاید راست
هزار بار اگر خویش را کشم چه از آن
بدرد مهلک من خویشتن کشی چه دواست
ولی هزارم چندین اگر گنه باشد
به پیش رحمت عامت چو پیش چرخ سهاست
ز بحر رحمت تو قطره تواند شست
سیاه نامگی از دود معصیت که مراست
نگویم اینکه چه سانم بدارو چونم بر
بدار راضیم آخر ترا بآنچه رضاست
ز غیر خویش رهان لطف کرده فانی را
نصیب ساز طریق فنا که عین بقاست
چنان بیاد خودش محو ساز و مستغرق
که نگذرد بدلش هر چه غیر یاد خداست
شد این قصیده چو قوت قلوب اهل سلوک
ازان تعیین قوت قلوبش از اسماست
هر آنکه خواند و با این عمل کند شک نیست
که از حدیقه قلبش ثمر بهشت آساست
ازان نعیم بهشتش چو قوت قلب رسد
شکسته قلب مرا نیز ازان نعیم رجاست
چنانکه اهل طرب صاف می چو نوش کنند
ز دور ساغر شان قطره نصیب تراست
خدا بناظم و قاری و راقمش بخشد
هر آنچه مصلحت دین و دنی و عقبی است
                                 امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴
                            
                            
                            
                        
                                 امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱
                            
                            
                            
                        
                                 مجد همگر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به جان بریم ترا سجده تا به سر چه رسد
                                    
نثار پای تو سرهاست تا به زرچه رسد
ترا ز نور جلالت نمی توانم دید
به چشم جان به سرت تا به چشم سر چه رسد
بر آستان تو سرهاست پایمال فنا
به جز غبار بدین فرق پی سپر چه رسد
زرشک سرو قدت شاخ سدره ازره رفت
نگر که تا به قد سروغا تفرچه رسد
ببرد هندوی زلف تو جان و دین و دلم
جز این دگر ببرد زین سپس به هر چه رسد
شمار کردم از غمزه تو بر دل و من
هزار تیر رسیده ست تا دگر چه رسد
قیاس کردم واندر حضر زوصل توام
رسید حرمان تا بازم از سفر چه رسد
دهان تنگ تو یاقوت پاره ئیست لطیف
مفرح دل ما را از آن قدر چه رسد
هزار دلشده بیمار تنگ شکرتست
به عالمی دل بیمار را از آن شکر چه رسد
مرا ز پاسخ تلخت چو هیچ روزی نیست
از آن لبان شکر بار دلشکر چه رسد
دکان لعل تو کآنجاست شور و شیرینی
به جز نمک به من سوخته جگر چه رسد
زیان رسید تنم را ز ماهتاب رخت
به رشته قصب از تابش قمر چه رسد
من و کمر به امید میانت در بندیم
از آنچه نیست نصیب من و کمر چه رسد
میان تهی ست همه وعده تو چون کمرت
مرا از این دو به جز بوک یا مگر چه رسد
ز سحر چشم تو نالم سحرگهان هیهات
به سحر چشم تو از ناله سحر چه رسد
به خنده گوئی گه گه که بهتری مگری
به گوش جان من خسته زین بتر چه رسد
عذار و خط ترا از سرشک من چه زیان
به روی لاله و سنبل خود از مطر چه رسد
از آب چشم منت نرم می نگردددل
به سنگ خاره ز سیلاب خون اثر چه رسد
ز قصه های تو بیدادگر جهان پرشد
مگر به گوش جهاندار دادگر چه رسد
به سمع صاحب دیوان رسید شرح جفات
نظاره کن کت از آسیب این خطر چه رسد
خدایگان جهان آنکه حکم او برسید
به اوج سقف فلک تابه بحر و بر چه رسد
ز عدل و مغفرتش جان را امان آمد
ز سرد و گرم جهان تابه خشک و تر چه رسد
اگر نه لطفش فریاد روزگار رسید
به روزگار معاذالله از قدر چه رسد
جهانیان را با عدل او که باقی باد
ز اقتضای قضا و قدر ضرر چه رسد
وجود رزق جماد و نبات از انعامش
به خاصیت برسد تا به جانور چه رسد
ایا به قدر رسیده به عالمی که در او
قدر نمی رسد از عجز تا مگر چه رسد
در آن مکان نپرد مرغ و هم روح قدس
ز بس تحیر تا به عقل مختصر چه رسد
رسید صولت قهرش به جان حاسد ملک
به اهل بغی خود از دره عمر چه رسد
رسید حمله رایت به قلب حیلت خصم
به جان روبه ماده ز شیر نر چه رسد
به روی دولت روئین تن جفا پیشه
ز شست رستم دستان و زال زر چه رسد
اگر چه دشمن تو سرکش است و بیخ آور
ز خشم و قهر تو ناگه بدو نگر چه رسد
از آن دو خانه که دارد دو زاغ مارشکن
به چشم جانش جز مرغ چارپر چه رسد
درخت اگر چه مغیلان و خاردار بود
تو آن نگر که بدو زاره و تبر چه رسد
رسید لطف تو در نیکخواه نیک اندیش
بعکس آن به بداندیش بدگهر چه رسد
چو نکبت تو به اعدای بی هنر برسید
به ضد آن به احبای پرهنر چه رسد
رسید نکاتر طوفان خشمت اندر خصم
به مشرکان ز مناجات لاتذر چه رسد
به بوی نفع به غیر تو نظم من نرسید
برای سود زیثرب سوی هجر چه رسد
تو در خوری به دعاء و ثنای من بنده
مدیح خود نکنم تا به هر شرر چه رسد
به خشک مغزی و تر دامنی چگونه رسد
سلام خشک ز من تا به شعر تر چه رسد
نبوسد اهل خرد در صلیب و دیر و کشیش
مسیح راسروپا تا به سم خر چه رسد
در آن زمان که فریدون بر فرازد سر
ز زیب و فر به فراساب تا جور چه رسد
اگر نخواند وگر نشنود کسی این نظم
از آن خلل به چنین سلک پرده درچه رسد
زپرتو کف موسی و نغمه داوود
به چشم کور چه آید به گوش کر چه رسد
ز جد و بحث مرا بهره از جهان چه رسید
ز جد واب به مسیحای بی پدر چه رسد
به مصر درگه تو بنده را عزیزی نیست
بدان هوس که ز کنعانیان خبر چه رسد
رهی به کلبه احزان چو پیر کنعانیست
نظر به ره که زپیراهن پسر چه رسد
همیشه تا مثل است اینکه در سفر مشرک
بدم زدن نرسد تا به خواب و خور چه رسد
نصیب حاسد جاهت در آن جهان ز خدا
به جز سقر مرساد و به جز سقر چه رسد
                                                                    
                            نثار پای تو سرهاست تا به زرچه رسد
ترا ز نور جلالت نمی توانم دید
به چشم جان به سرت تا به چشم سر چه رسد
بر آستان تو سرهاست پایمال فنا
به جز غبار بدین فرق پی سپر چه رسد
زرشک سرو قدت شاخ سدره ازره رفت
نگر که تا به قد سروغا تفرچه رسد
ببرد هندوی زلف تو جان و دین و دلم
جز این دگر ببرد زین سپس به هر چه رسد
شمار کردم از غمزه تو بر دل و من
هزار تیر رسیده ست تا دگر چه رسد
قیاس کردم واندر حضر زوصل توام
رسید حرمان تا بازم از سفر چه رسد
دهان تنگ تو یاقوت پاره ئیست لطیف
مفرح دل ما را از آن قدر چه رسد
هزار دلشده بیمار تنگ شکرتست
به عالمی دل بیمار را از آن شکر چه رسد
مرا ز پاسخ تلخت چو هیچ روزی نیست
از آن لبان شکر بار دلشکر چه رسد
دکان لعل تو کآنجاست شور و شیرینی
به جز نمک به من سوخته جگر چه رسد
زیان رسید تنم را ز ماهتاب رخت
به رشته قصب از تابش قمر چه رسد
من و کمر به امید میانت در بندیم
از آنچه نیست نصیب من و کمر چه رسد
میان تهی ست همه وعده تو چون کمرت
مرا از این دو به جز بوک یا مگر چه رسد
ز سحر چشم تو نالم سحرگهان هیهات
به سحر چشم تو از ناله سحر چه رسد
به خنده گوئی گه گه که بهتری مگری
به گوش جان من خسته زین بتر چه رسد
عذار و خط ترا از سرشک من چه زیان
به روی لاله و سنبل خود از مطر چه رسد
از آب چشم منت نرم می نگردددل
به سنگ خاره ز سیلاب خون اثر چه رسد
ز قصه های تو بیدادگر جهان پرشد
مگر به گوش جهاندار دادگر چه رسد
به سمع صاحب دیوان رسید شرح جفات
نظاره کن کت از آسیب این خطر چه رسد
خدایگان جهان آنکه حکم او برسید
به اوج سقف فلک تابه بحر و بر چه رسد
ز عدل و مغفرتش جان را امان آمد
ز سرد و گرم جهان تابه خشک و تر چه رسد
اگر نه لطفش فریاد روزگار رسید
به روزگار معاذالله از قدر چه رسد
جهانیان را با عدل او که باقی باد
ز اقتضای قضا و قدر ضرر چه رسد
وجود رزق جماد و نبات از انعامش
به خاصیت برسد تا به جانور چه رسد
ایا به قدر رسیده به عالمی که در او
قدر نمی رسد از عجز تا مگر چه رسد
در آن مکان نپرد مرغ و هم روح قدس
ز بس تحیر تا به عقل مختصر چه رسد
رسید صولت قهرش به جان حاسد ملک
به اهل بغی خود از دره عمر چه رسد
رسید حمله رایت به قلب حیلت خصم
به جان روبه ماده ز شیر نر چه رسد
به روی دولت روئین تن جفا پیشه
ز شست رستم دستان و زال زر چه رسد
اگر چه دشمن تو سرکش است و بیخ آور
ز خشم و قهر تو ناگه بدو نگر چه رسد
از آن دو خانه که دارد دو زاغ مارشکن
به چشم جانش جز مرغ چارپر چه رسد
درخت اگر چه مغیلان و خاردار بود
تو آن نگر که بدو زاره و تبر چه رسد
رسید لطف تو در نیکخواه نیک اندیش
بعکس آن به بداندیش بدگهر چه رسد
چو نکبت تو به اعدای بی هنر برسید
به ضد آن به احبای پرهنر چه رسد
رسید نکاتر طوفان خشمت اندر خصم
به مشرکان ز مناجات لاتذر چه رسد
به بوی نفع به غیر تو نظم من نرسید
برای سود زیثرب سوی هجر چه رسد
تو در خوری به دعاء و ثنای من بنده
مدیح خود نکنم تا به هر شرر چه رسد
به خشک مغزی و تر دامنی چگونه رسد
سلام خشک ز من تا به شعر تر چه رسد
نبوسد اهل خرد در صلیب و دیر و کشیش
مسیح راسروپا تا به سم خر چه رسد
در آن زمان که فریدون بر فرازد سر
ز زیب و فر به فراساب تا جور چه رسد
اگر نخواند وگر نشنود کسی این نظم
از آن خلل به چنین سلک پرده درچه رسد
زپرتو کف موسی و نغمه داوود
به چشم کور چه آید به گوش کر چه رسد
ز جد و بحث مرا بهره از جهان چه رسید
ز جد واب به مسیحای بی پدر چه رسد
به مصر درگه تو بنده را عزیزی نیست
بدان هوس که ز کنعانیان خبر چه رسد
رهی به کلبه احزان چو پیر کنعانیست
نظر به ره که زپیراهن پسر چه رسد
همیشه تا مثل است اینکه در سفر مشرک
بدم زدن نرسد تا به خواب و خور چه رسد
نصیب حاسد جاهت در آن جهان ز خدا
به جز سقر مرساد و به جز سقر چه رسد
