عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - شکایت از روزگار
درین مقرنس زنگار خورده ی دود اندود
مرا به کام بداندیش چند باید بود
به آه ازاین قفس آبگون برآرم گرد
به اشک از ین کره ی آتشین برآرم دود
به منجنیق بلاپشت عیش من بشکست
بداسغاله غم کشت عمر من بدرود
نماند تیری در ترکش قضا که فلک
سوی دلم به سر انگشت امتحان نگشود
چو خارپشتی گشتم زتیر آزارش
که موی برتن صبرم ز تیر او بشخود
همه بپیچم چون مار کرززخم درشت
زنیش کژدم کور از درون طاس کبود
رسید عمر به پایان و طرفة العینی
نه بخت شد بیدار و نه چشم فتنه غنود
نه پای همت من عرصه ی امید سپرد
نه دست نهمت من دامن مراد بسود
بر غم حاسد و بد خواه پیش دشمن و دوست
چو صبح چند زنم خنده های خون آلود
چو نام و ننگ فزاید عنانه ام و نه ننگ
چو زاد بود نماید جفا نه زاد و نه بود
چو نیست هیچ ممیز قصور عقل چه نقص
چو نیست هیچ سخندان وفور فضل چه سود
زبس تراکم احداث در سرای وجود
به جز به کتم عدم در نمی توان آسود
ز نور عقل مرا چشم بخت شد تیره
که جرم شمع هم از نور دل فرو پالود
به نزد من بخر شیر خوشتراست ازان
که خون آهو وسر گین گلو باید بود
به آفتاب سر من اگر فرود آید
بدین سرم که ز گردنش درربایم زود
مرا زهر چه بود مردرا زبان و دلیست
کزین دولاف بزرگی همی توان پیمود
نه وقت حرمان آن هیچ راد و ابد گفت
نه گاه بخشش این هیچ سفله را بستود
به حسن تدبیر از مه کلف توانم برد
نمیتوانم از تیغ بخت زنگ زدود
زتیغ گوهر دار ارنیام فر ساید
مرا زتیغ زبان این نیام تن فرسود
سلامتست صدف را میان غوطه ی بحر
ز بی زبانی و گوش از بلای گفت و شنود
مرا خدای تعالی عزیز عرضی داد
که جز به عز قناعت نمیشود خوشنود
همی گریزم از ینقوم چون پری زاهن
که می گریزند از من چودیو از قل اعوذ
محمد ای سره مرد آب خواه و دست بشوی
که روی فضل سیه کشت و کار جود ببود
چه بود با من اهل زمانه را که مرا
نه هیچ کس بخشید و نه هیچ کس بخشود
گهی ز دولت بی سبب شوم محروم
گهی به قبضه ی این بی گنه شوم مأخوذ
چو کرم پیله زمن اطلسی طمع دارند
اگر دهند به عمریم نیم برگی تود
به رنگ و بوی چو نرمادگان ننازم ازان
که من نهنگ دمانم پلنگ خشم آلود
به آفتاب و عطارد چه التفات کنم
گهی که تیغ و قلم کار بایدم فرمود
حسود کو شد تا فضل من بپوشد لیک
کجا تواند خورشید را بگل اندود
بدان خدای که بر خوان پادشاهی او
به نیم پشه رسد کاسه ی سر نمرود
که نزد همت من بس تفاوتی نکند
از آنچه به من داد یازمن بر بود
نه خاک نیستیم ز آتش غرور بکاست
نه آب هستی در باد نخوتم افزود
مرا تواضع طبعی عزیز آمد لیک
مذلتست تواضع به نزد سفله نمود
نه از تواضع باشد زبون دون بودن
نه حلم باشد خوردن قفاز دست جهود
اگر حکایت مسعود سعد و قلعه ی نای
شنیده که در آن بود سالها مأخوذ
بچشم عقل نظر کن ایا پسندیده
زمانه قلعه نایست و مادر آن مسعود
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
ایدوست اگر نصیحتم میشنوی
مگرای براستی که محروم شوی
همچون فرزین کج رو و در صدرنشین
در گوشه بمانی ار چو رخ راست روی
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱
برآمد یکی آرزو ملک را
که بود اندر آن آرزو سالها
که دست وزارت به صدری رسید
که گیرد سعود از رخش فالها
از این پیش بی رای او مملکت
چنان بد که بی روح تمثالها
ابوالقاسم آن کز فلک قسم اوست
چه تعظیم ها و چه اجلالها
چو دندان کند تیز مر کلک را
شود فتنه را کند چنگالها
بدو چرخ از این پس تلافی کند
اگر پیش از این کرد اخلالها
وگر داشت بیداد حال نکو
از این پس بگردد وراحالها
علی الجمله او در زبانهای خلق
نباشد جز این بیت از امثالها
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲
ای محتمشان حضرت آنید شما
کز فضل در آفاق نشانید شما
این پایه چرا همی ندانید شما
منصور سعید را نمانید شما
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
این پند نگاه دار هموار ای تن
برگرد کسی که خصم تو هست متن
عضوی ز تو گر یار شود با دشمن
دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دوزن
ابوالفرج رونی : هجویات
شمارهٔ ۲
مرا گوئی که تو خصم حقیری
تو هم مرد دبیری نه امیری
مسلمان وار پندت داد خواهم
تو خود پند مسلمان کی پذیری
فراوانت پلنگانند خصمان
مگر با موش خصمی در نگیری
که گر چنگ پلنگی در تو آید
بیاید بر تو می زد تا بمیری
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۰
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک بر نبشته
دگر آهن آب داده ی یمانی
کرا بویه ی وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی
زبانی سخنگوی و دستی گشاده
دلی همش کینه همش مهربانی
که ملکت شکاریست کور انگیرد
عقاب پرنده نه شیر ژیانی
دو چیزست کو را ببند اندر آرد
یکی تیغ هندی دگر زرّ کانی
بشمشیر باید گرفتن مر او را
بدینار بستنش پای ار توانی
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی
خرد باید آنجا وجود و شجاعت
فلک مملکت کی دهد رایگانی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
سرو من آمد به باغ ای سرو، سربازی مکن
پیش سرو قامتش دیگر سرافرازی مکن
نیست دل در سینه ای جان چند کاوی سینه را
آتشت مُرد است، با خاکسترش بازی مکن
در گلویم شوگره ای گریه تا دم درکشم
تا توانی پرده پوشی گیر و غمازی مکن
ای که می سوزی مرا با ناله زارم بساز
با تو می سازیم ما با ما تو ناسازی مکن
رستگاری در خموشی باشد ای مرغ چمن
نکته ای گفتم بفهم و نکته پردازی مکن
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
نشود شاد دل از وعده وصل تو مگر
داند این را که به این وعده وفا نتوان کرد
ترک آرایش آن طرّه مکن کاندروی
جز دل من گرهی هست که وانتوان کرد
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵
گرچه مستی می کند از قید غم فارغ تو را
چون زحد بگذشت از دیوانگی بدتر شود
مست شو اما نه چندانی که باشی بی خبر
از سر خود گر چو نرگس آتشت بر سر شود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
هیچ دولت تا ابد باقی نمی ماند بکس
دولتی کان هست باقی دولت عشقست و بس
مرغ دل تا دام زلف و دانه ی خال تو دید
طایر اندیشه ام افتاد در دام هوس
یار بی پروا و فریاد دل من بی اثر
هم ز دل فریادها دارم هم از فریاد رس
ریخت خون خلق و می سازد بجولان پایمال
قاتل ما بر اسیران تند می راند فرس
بوی گل هر جا که خواهی می رسد ای عندلیب
خواه در گشت گلستان خواه در کنج قفس
بینوایان را حضور گلشن و گلخن یکیست
دیگران در سرو و گل بینند و ما در خار و خس
بگذر از خود تا رسی ایدل بدان محمل نشین
تا بکی سرگشته می گردی باو از جرس
بسکه می نالد فغانی بیتو شبهای دراز
صبح را از ناله ی او بر نمی آید نفس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
ببستر افتم و مردن کنم بهانه ی خویش
بدین بهانه مگر آرمش بخانه ی خویش
بسی شبست که در انتظار مقدم تو
چراغ دیده نهادم بر آستانه ی خویش
بیا که هر که بدانست قیمت دم نقد
بعالمی ندهد عیش یکزمانه ی خویش
بعشوه ی می و نقلت بدام آوردم
دلت چگونه ربودم به آب و دانه ی خویش
حسود تنگ نظر گو بداغ غصه بسوز
که هست خاتم مقصود بر نشانه ی خویش
سگ عنان خودم خوان که دولتم اینست
سرم بلند کن از خط تازیانه ی خویش
کلید گنج سعادت بدست شاه وشیست
که بر فقیر نبندد در خزانه ی خویش
نه مرغ زیرکم ای دهر سنگسارم کن
چرا که برده ام از یاد آشیانه ی خویش
مرو که سوز فغانی بگیردت دامن
سحر که یاد کند مجلس شبانه ی خویش
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۵۳ - الرّضا و التّسلیم
ای دل نه همه ساله شکر باید خورد
بسیار شکر که برحذر باید خورد
ما سینه و گرد ران بسی ردّ کردیم
تا لاجرم امروز جگر باید خورد
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۰۰ - الاسرار
زنهار به گفت و گوی [منشین به] او باش
غافل منشین و گم مکن عمر به لاش
خواهی که شود بر تو همه سرّی فاش
با خود می باش و با خود البتّه مباش
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۳۹ - الخوف
تا رهبر تو طبع بدآموز بود
بخت تو مپندار که پیروز بود
تو خفته به عیش و شب عمرت کوتاه
ترسم که چو بیدار شوی روز بود
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۶۴ - الطریقة
ره پرخطر است زینهار آگه باش
با هرک ره او طلبد همره باش
تسبیح و سجاده کفر و ایمان نبود
مطلوب یکی است، راه گو پنجه باش
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۱۱۳ - الصّوم
با دیده درآی و صنع ربّانی بین
و آسایش شیخ اوحد کرمانی بین
تو طالب آب و نانی، ای بیچاره
یک روز به روزه باش و سلطانی بین
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۱۴۶ - الصّبر
دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه
یعنی که دگر به دل مدار اندیشه
کو صبر و کدام دل، چه می گویی تو
یک قطرهٔ خون است و هزار اندیشه
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۰۹
فریاد رسی نیست کسی را از کس
اندر همه آفاق به یک پای مگس
شاگرد مشو تو هیچ کس را به هوس
گر دل داری دل تو استاد تو بس
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۲۳
اسرار که سخت است سخن سست مگو
نی کم کن و آنک عقل واجُست مگو
دانستنی اش مرتبهٔ تُست بدان
ناگفتنی اش مصلحت تُست مگو