عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
خوشاب بزمی که سرخوش از شراب صحبت جانان
برقص آیم چو مستان دست‌کوبان پای‌افشانان
بیک جام میم کافر شناسد زاهد و داند
مسلمان خویش را و میخورد خون مسلمانان
ز بیقدری کشم از آسمان نازی درین محفل
که دارد میزبان سفله بر ناخوانده مهمانان
دلم خون شد ز شوق نارپستان بتان تا کی
خورم حسرت ز نخل قامت این نارپستانان
ننالم از جفای گلرخان اما گذشت از حد
برین مسکین گدایان جور این مغرور سلطانان
من و میخانه کانجا دامن رندان دردی کش
زند صد طعنه بر دامان پاک پاکدامانان
مده زلف پریشان اینقدر بر باد اگر آگه
شوند از سستی پیمان‌خویش این سست‌پیمانان
چه از مشکین خطان و عنبرین زلفان جز این دیدم
که روزم تیره شد زینان و شامم تارتر زآنان
معاذالله بصد خواری کشم پا از درت اما
گذشت از حد جفای پاسبانان جور دربانان
بر او کیستم مشتاق پیش حضرت شاهی
ستاده بنده ای از جان دعاگویان ثناخوانان
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
ناکرده عمل ایکه طلبکار بهشتی
خواهی چه ثمر خورد ز تخمی که نگشتی
صوفی همه تزویر بود کار تو فریاد
زآندم که کنی خرقه از این پشم که رشتی
نازم بسر کوی خرابات که آنجا
نه صومعه‌ای سنگ رهست و نه کنشتی
گشت آنکه فنادر تو شد آسوده که آنجا
نه بیم جهیمی است نه پروای بهشتی
من سنگ سیاهم نکند تربیتم لعل
ای پرتو خورشید بجو پاک سرشتی
هرگز سرخم نیست مرا آه که نبود
در کوی خرابات مرا طالع خشتی
گرد سرت این خامه مشتاق که هرگز
حرفی نه ز اسرار حقیقت ننوشتی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
خوشا مستی و عشق نازنینی
نه آئینی نه کیشی و نه دینی
حذر کن ای زبردست از ضعیفان
که دستی هست در هر آستینی
ره ما تیره و هر گام صد چاه
نه راه پس نه چشم پیش‌بینی
چه آسوده است آن کز خلق گیتی
نه مهری در دلش باشد نه کینی
مکن از دیدنت منعم چه باشد
زیان خرمنی از خوشه چینی
نمیگردد شراب انگور صدسال
اگر در خم نماند اربعینی
وفا تخمیست در آب و گل ما
نروید این گیاه از هر زمینی
بیاساقی که مستی کیش عشق است
برو زاهد چه دنیائی چه دینی
شود تا نقش بروی اسم اعظم
کجا شایسته باشد هر نگینی
نه راهی در درون پرده مشتاق
نه کس را از برون علم‌الیقینی
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵
کیستم حسرت کشی در محفل چرخ کهن
باز از خمیازه‌ام چون ساغر خالی دهن
بر کفم در کارگاه چرخ تار و پود سعی
وز برای خود چو کرم پیله میبافم کفن
بر سرم هرگز نشد مرغی زند بال و پری
خارتر از گلبن بی‌برک باشم در چمن
اشک خون‌آلوده‌ام بنگر که با این آب و رنگ
نیست لعلی در بدخشان و عقیقی در یمن
ژنده‌پوشی کو چو من کز هر طرف گل کرده است
پنبها از پیکرم مانند چتر نسترن
جز کشاکش نیست حاصل از کند کوششم
دلو خالی میکشم از چاه دایم زین رسن
نبود از سرگشتگی هرگز درین بحرم قرار
همچو اشک عاشقان پیوسته باشم قطره زن
گر کنم دایم بناخن سینه را منعم مکن
سینه‌ام کو هست و ناخن تیشه و من کوهکن
بسکه میریزم بدامن اشک و از بس میکشم
دست بر چشم تر از جوش سرشک خویشتن
پر بود از پارها دل غوطه‌ور باشد بخون
دامنم مانند گلچین پنجه‌ام چون خارکن
خارخار غربتم خون کرد دل کز بخت خشک
خوارتر از خوار باشم در گلستان وطن
هرکه اندازد ز پیکر گو بیندازش که هست
شمعسان از بهر تیغ این سر که من دارم بتن
بهر تحصیل کمال و از پی کسب هنر
بیش ازین چون رشته کاهم خوش را بهر چه من
کز ریاضیت بهره‌ام نبود بجز بخت سیاه
خون خود را مشک سازم گر چو آهوی ختن
عقل و هوشم برده یوسف طلعتی از سر که هست
دایم از وارونه‌کاریهای چرخ حیله فن
خانه غیر از نشاط وصل او دارالسرور
کلبه من از ملال هجر او بیت‌الحزن
من نکشتم کشته‌اش تنها که در روز جزا
چاک چاک از زخم همچون لاله سرتاپای من
ازپی خونخواهی خود زآن بت گلگون قبا
سر ز خاک آرد برون صد کشته خونین کفن
همنشین تنها نه بروز سیاهم همچو شمع
خندد و گرید که باشد بر من و بر تخت من
قاه قاه خنده کبک دری در کوهسار
های های گریه مینای من در انجمن
هر کجا باشم نیم آسوده از سرگشتگی
همچو با دم در بیابان همچو آبم در چمن
وقت شد افتم ز پا زین کوشش بیجامگر
دست من از لطف گیرد حضرت سیدحسن
آنکه آب از جویبار لطفش ار نوشد کند
بیشتر سرسبزی از نخل جوان نخل کهن
آنکه رشک نگهت خلقش حصاری کرده است
مشک را در حقه ناف غزالان ختن
مرحمت کیشی که خصم آید اگر عریان برش
غنچه‌شان بر روی هم پوشاندش صد پیرهن
نکته‌پردازی که چون گردد ز لب گوهرفشان
سنک خخلت بشکند دندان صدف را در دهن
هرکجا شمع هدایت رأیش افروزد شود
بتکده مسجد کلیسا کعبه بتگر بت‌شکن
بر بد و نیک جهان فیضش بود ابر و کزو
خارتن در دشت سیرابست و گلبن در چمن
هرکجا تیغ از غلاف آرد برون پنهان کند
تیغ را زیر سپر از بیم مهر تیغ زن
بر کف آرد چون سنان اژدها پیکر فلک
چون کشف از بیم سرد زدد بجیب خویشتن
چون کنم وصف کمندش کز کمر چون واشود
سرچو تار سبحه از سرها برآورد این رسن
اینقدر خوبی اخلاق اینقدر حسن صفات
کز کرم بخشیده است او را خدای ذوالمنن
من که و مدحش که در خیل سخن سنجان دهر
چون دهان یار کردد تنگ میدان سخن
جز طریق خیر اگر هرگز نپوید حاسدش
کی تواند لاف با او در جوانمردی زدن
رسم و راه او و رسم راه خصمش را بود
حسن اخلاق ملک قبح صفات اهرمن
گر کند چون باغبان دست از برای تربیت
زاستین بیرون عجب نبود درین باغ کهن
گل کند گر شوره بوم و سبز گردد سنگ‌لاخ
آورد حاصل اگر بید و دهد بر نارون
از عطای خاص و لطف عام او نبود عجب
زینکه باشد برکنار جوی و برطرف چمن
تا ابد سرسبز و خندان سرفراز و تازه‌روی
از سحاب فیض او شمشاد و گل سروسمن
چون شود با خصم سرگرم جدل گویم چه وصف
از عمود و نیزه آن پهلوان صف‌شکن
آن یکی چون گرز رستم در مصاف اشکبوس
این یکی همچون سنان‌گیو در جنگ پشن
هرکه روی التجا بر آستانش آورد
از جفای چرخ حیلت پیشه پر مکروفن
در زمان او چو صید کشته آزاد از کمند
جست از قید بلا یارست از دام محن
گرچه هرگز چون زبانم آتشین شمعی نبود
چرخ را در محفل و آفاق را در انجمن
عاجزم از وصف آب و تاب بزم او که هست
باده و شمعش بلورین ساغر و زرین لگن
ساحت کویش نباشد کمتر از باغ بهشت
شب در او چون محفل آراید برای می زدن
کز شگر خند بتان و ماهتاب از هر طرف
هست جوئی زانگبین جاری و نهری از لبن
شاهدان محفلش را کز صفای گوهرند
رشک لعل خاوری و غیرت در عدن
آفریده بر سپهر دلبری حسن آفرین
همچو مهر و ماه زرین پیکر و سیمین بدن
نه همین دارند دایم بر فلک خیل ملک
صد زبان چون غنچه از بهر ثنایش در دهن
کز برای ذکر خیر او بدست چرخ پیر
تا ابد چون سبحه در گردش بود عقد پرن
محفلش کز سازوبرگ خرمی دایم پر است
هست فردوسی ز جوش گلرخان سیمتن
کز نهال قامت هر یک در او بارآمده
نار پستان و ترنج غبغب و سیب ذقن
کیست کز خوان عطایش بهره‌ور نبود که هست
روز و شب در ساحت این دشت و صحن این چمن
خوشه‌چین خرمنش برنا و پیر شهر و ده
ریزه‌خوار نعمتش خورد و بزرگ و مرد و زن
طایر دولت‌رسان بخت او کز سایه‌اش
هر گدا گردد شهنشاه زمان میر ز من
فر دولت چون همایابند ازو هریک اگر
افکند ظل همایون بر سر زاغ و زغن
وقت عرض مدعا مشتاق آمد خویش را
در حضور اورسان از غیب و سرکن سخن
ای سحاب فیض از باران فیضت کی رواست
پر ز گوهر چون صدف هر دست و خالی دست من
نیست فلسی بر کفم اما ز جور این محیط
بیشتر از فلس‌های ذاغ دارم در بدن
گر کنم رو در حرم گرداند از من روی شیخ
ور روم در سومنات از من گریزد برهمن
مدتی شد کز فشار آرزوی کربلا
پیکرم چون قرعه گردیده است سرتا پا شکن
ازپی تحصیل سازوبرگ ره چون گردباد
آسمان دارد مرا سرگشته در خاک وطن
زادراهی از تو میخواهم که آرم بی‌درنگ
رو بسوی مرقد پاک شهنشاه ز من
از خدا خواهم بزیر قبه آن شهریار
کانچه خواهی بخشدت از لطف عام خویشتن
دردسر دادن ترا نبود ز طول مدعا
بیش از این شرط ادب هنگام آن آمد که من
بردعای نیک‌خواهانت گشایم لب نخست
پس بنفرین بداندیشان کنم ختم سخن
ساغر سیمین مه پیمانه زرین مهر
تا کند گردش نریزد ساقی چرخ کهن
دوستان و دشمنانت را ز لطف و قهر خویش
در گلو جز صاف جام و در سبو جز لای‌دن
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
لطفی بکس ای رشک پری نیست ترا
جز رسم و ره ستمگری نیست ترا
ماهی و سر مهر نداری بکسی
خورشیدی و ذره‌پروری نیست ترا
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
فریاد ز طبع جرم زاینده ما
وز نفس به بد راه نماینده ما
رفت آنچه ز عمر ما به بدکاری رفت
آه ار گذرد چو رفته آینده ما
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ای آنکه ترا خون شهیدان باده است
کی خونخواری چون ز تو مادر زاده است
در طفلیت ای سست وفاپنداری
ما در همه شیر بی‌وفائی داده است
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
آنرا که زر انباشته صد انبان است
از رفتن ده درم کجا نقصانست
کم مایه رود بر سر اندک ضرری
در خانه مور شبنمی طوفانست
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
آخر ثمر مهر تو کین بود ایدوست
سودای تو خصم دل و دین بود ایدوست
نه قاعده محبت این بود ایدوست
نه شیوه دوستی چنین بود ایدوست
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
بر لب نه شکایتم ز فردی برسد
از من به فلک نه آه سردی برسد
بیدرد نیم گر نکنم شکوه ز درد
کو صاحب دردی که بدردی نرسد
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
غم نیست که خلق بت‌پرستم دانند
یا کافر و میخواره و مستم دانند
با کی نبود از آن و این هیچ مرا
ای وای اگر چنانچه هستم دانند
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
از قتل من خسته روانی بگذر
از خون اسیری چو جوانی بگذر
شکرانه بازوی توانا صیاد
از کشتن صید ناتوانی بگذر
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
آن در مسجد که جسته‌ام حق ز نماز
وین گوشه‌نشین که گشته‌ام محرم راز
اینها همه دام و مکر و تزویر بود
جز می مخور و بغیر معشوق مباز
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
در راه بتان که صلحشان باشد جنگ
تا چند خروشم چو جرس از دل تنگ
لب بندم ازین بس که بسی سختتر است
سنگ دل این سنگدلان از دل سنگ
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
رندی به بغل صراحی و در کف جام
با واعظ شهر گفت کای شیخ انام
چون هر دو بود زآب عنبر و سرکه و می
آن بهر چه شد حلال و این گشت حرام
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
زاهد که بخون خوردن خلقست مدام
باکش نبود نه از هلال و نه حرام
این طرفه که باشد او مسلمان تمام
ما سوختنی کشتنی از یک دو سه جام
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۱
پیوسته ذلیل آشنا و خویشم
بیوفر نموده چرخ بیش از پیشم
در دیده هیچ‌کس نیایم آخر
نه عیب غنی نه هنر درویشم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
با فقر ز دنیا نه عبث ساخته‌ایم
وز کشور دولتش برون تاخته‌ایم
کین سنگ غلط کرده ز گوهر در خاک
برداشته‌ایم و باز انداخته‌ایم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۰
شوخی که رهم در طلبش گمگشته
بیگانه ز من ز طعن مردم گشته
فریاد که بیشتر ستم میکندش
آنرا که سزاوار ترحم گشته
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۷
ای با همه آشنا ز ما بیگانه
از رسم و ره و مهر و وفا بیگانه
تا چند به ما رسی و از ما گذری
همچون نگه خود آشنا بیگانه