عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح حسن احمد گوید
ای مبارک بنا چه خوش جائی
که همی سر به آسمان سائی
چشم را بس بلند بارگهی
طبع را برگشاده صحرائی
در خورد بوستان سرای ترا
زهره و مشتری تماشائی
جام گیتی نمای رامانی
که همی هر چه هست بنمائی
تا نبیند ترا کجا داند
مردم دیده قدر بینائی
اوج خورشید ملک منظر تست
نه بنائی که برج جوزائی
جای صاحب تو مانیا تا حشر
ای نظر گشته از تو هر جائی
نیک دلخواهی و چنین که توئی
خاص سلطان شرع را شائی
حسن احمد آنکه یک جودش
طی کند نام حاتم طائی
آنکه در باغ جود چون گل بخت
نه دو روئی کند نه رعنائی
صورت دولتش بدید چه گفت
گفت رو ماتوئیم و تو مائی
روزگارش باوج گردون برد
ای مخالف چرا نیاسائی
شرم بادت چو کلک و نی تاکی
آب سائی و باد پیمائی
ایکه چون ماه از میان نجوم
از بزرگان ملک پیدائی
زرچه بخشی اگر نه خورشیدی
در چه پاشی اگر نه دریائی
با بقای تو چرخ رهگذری
پیش رای تو عقل سودائی
بس رویها کند فلک تا شب
هر کرا بامداد پیش آئی
بولی و عدو عطا و خطا
هم ببخشی و هم ببخشائی
سرو آزاد را توان پیراست
سرو آزادگی تو پیرائی
تا پذیرد بنای خانه جان
استواری بگاه برنائی
باد چندان بقای دولت تو
که چنین صد بنا بفرمائی
زره آبگیر باز کنی
گره روزگار بگشائی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در مدح خاقان محمود خان گوید
طلع الشمس علی الندمان
فاشرب الراح علی الریحان
شاید ار داد ز گل بستانی
که به رخ رشک گل بستانی
افرغ القهوة فی الکاس لکی
یفرغ القلب من الاشجان
باده از دست غمت بستاند
چون تو از دست منش بستانی
ضحک الورد بلافم کما
بکت السحب بلا اجفان
من چو ابر از غم تو گریانم
تو چو گل با همه کس خندانی
جارفی الود فاشکوه الی
ملک المشرق بغراخان
خسرو عادل خاقان محمود
آن چو محمود به ملک ارزانی
غررالورد علی الاغصان
لمعت من طرف الریحان
رفت بر تخت گل زندانی
همچو یوسف ز چه کنعانی
مسمعات انطرفی بدویه؟
بلشادبن الذی الحان؟
به بلبلان در چمنش پنداری
مطربانند ز پر دستانی
هاتها تسکرنا هات فقد
حرم الحزن علی السکران
در ده آن مایه شادی در ده
تا که مان از کف غم بستانی
فرص اللهو نعیم عجب
وبوحش فتن الازمان؟
سست عهدی فلک می بینی
بی وفائی جهان می دانی
اتری ملکک یبقی ابدا
لست بالمالک به غراخان
طمع دولت جاوید مدار
نه شهنشاه جهان خاقانی
قرة فی حدق الدولة بل
فلذة من کبد السلطان
شاه شاهان جهان محمود آن
که ندارد چو محمد ثانی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴
یارب در آن کلاله چرا عقل گمره است
کان صد هزار حلقه ی شب رنگ بر مه است
هم در کنار سایه ی شمشاد اوست باغ
هم بر کران چشمه خورشید او چه است
نقش بهشت چیست از آن باغ یک گل است
آب حیات چیست از آن چاه یک زه است
امید را ز دامن آن سرو جویبار
گر صد هزار دست بود جمله کوته است
هست آن چنان کشیده سرزلف او که صبح
هرگه که دم زند خجلی گویدش که است
دوش ار زباد سر دم لب خنده زد چمن
چهره گشای غنچه نسیم سحرگه است
چشم حسن چه داند قدر خیال او
آیینه خود ز صورت خوبان چه آگه است
او گر ز کرده باز نگردد مگر دکو
اندیک باز گردد به عدل شهنشه است
بهرام شه که یک نظر از شمع رای او
چون تیغ آفتاب به صد سو موجه است
شاهی خجسته صورت و فرخنده مرتبت
کز خاک بارگاهش برآسمان ره است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۹
قمری اندر بهار یار من است
مونس ناله های زار من است
فاخته طوق عشق برگردن
در غم دوست غمگسار من است
بلبل از شاخ گل گشاده زبان
نایب حال روزگار من است
ساقیا بی قرارم از می عشق
دو سه می داروی قرار من است
می خورم در بهار با رخ تو
کان بهار تو این بهار من است
گر نباشد بهار و نی ابری
ابر او چشم آبدار من است
گل سوری شکفته اندر باغ
راست گویی رخ نگار من است
لاله بر سبزه زار پنداری
روی معشوق بر کنار من است
گویی از دور نرگس مخمور
چشم دلبر در انتظار من است
در بنفشه نگه کنم گویم
زلف او یا تن نزار من است
هر شبی زان به مه نظاره کنم
کو ز معشوق یادگار من است
در چنین وقت بی می و معشوق
بیهده زیستن نه کار من است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
آخر دلم به آرزوی خویشتن رسید
و آنچه از خدای خواسته بودم به من رسید
آن مه که کرد طوفی سوی شرف شتافت
وآن گل که رفت سالی چمن رسید
دل رفته بود و جان شده منت خدای را
کان دل به سینه آمد و آن جان به تن رسید
خوش خوش گشاده بلبل مژده چو گل دهن
کان طوطی شکر لب شیرین سخن رسید
شاهی که از نهاد کمند زره درش
با تیغ آفتاب شکن در شکن رسید
نقاش صنع چهره خوبش همی کشید
بیکار شد چو کار به شکل دهن رسید
در بوستان حسنش بنگر که چون بوقت
نوباوه شکوفه ز برگ سمن رسید
گفتم ز لعلدان لبش باده چنم
چون برسمن بنفشه توبه شکن رسید
برشادی رسیدن شاهی که بر دلش
از جان ندای اذهب عنی الحزن رسید
بهرامشاه شاه که در ملک دولتش
آنها کزو به بنده مخلص حسن رسید
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
سرو را ساکن به تخت آباد باش
همچنین باقی بمانی شاد باش
دست تنگ دشمنان درخاک باد
پای مرد دوستان چون باد باش
چون به طالع با کرم همشیره ای
در طبیعت با وفا همزاد باش
در سحرگاهی هم اکنون بر دمد
صبح اقبالت که افزون باد باش
ای جهانی بنده خلقت چو گل
همچو سوسن از جهان آزاد باش
با رخ خوبان سفلی کامران
بر دل پاکان علوی یاد باش
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ای بهار جان و دل بخرام یکره در چمن
غمزه خون خوار را یک باره بر آتش بزن
آتش رخساره بنمای و دل لاله به سوز
تا چمن از عشقت از خود فارغ آید همچو من
گر رخ خوب تو دارد رنگ شاخ ارغوان
ور خط سبز تو دارد بوی و رنگ نسترن
پای در گل ماند از رشک رخ تو لاله را
دست بر سر گیرد از تیمار قدت نارون
هم تو دانی کز نسیم شعله زلف و رخت
خاک پاشی بر بنفشه آب رانی بر سمن
طوطی شیرین سخن خاید شکر بر یاد تو
همچو من در مدحت صدر اجل مؤتمن
روی اقبال و پناه دولت و پشت هدی
پیشگاه دین و دولت صاحب گیتی حسن
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
خاک را چاک زد ای دوست گیاه
عمر برباد مده باده بخواه
بی نظر چشم شکوفه است سفید
بی گناه دل لاله است سیاه
در چمن عود همی سوزد باد
وز فلک رنگ همی ریزد ماه
شود آیینه گردون تاریک
هر زمانی که کند در ما آه
نیک و بد می کند آن روز به روز
تا بیفتد ز طرب گاه به گاه
می بدست آر چه خیزد ز خرد
گل شفیع است چه ترسی ز گناه
همه پر صورت دیده نرگس
همه پر شکل زبان است گیاه
تا ببینند بدان صنع خدای
تا بگویند بدین مدحت شاه
شاه بهرام که گیرد عالم
همه تا یک دو مه انشاء الله
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ای چشمه آب زندگانی
وی شعله آتش جوانی
ای تابش حسنت آفتابی
وز گردش طاق آسمانی
گر خر گه مه شود منقش
از قوس قزح تو عکس آنی
روی تو چو گلستان بخندد
زیرا که تو نو بهار جانی
جان با سبکی زتو نیاید
آرد برتو همی گرانی
چون طبع حسن ز آب و آتش
سرمایه راحت جهانی
زین روی چو روز کرده خوش
خوش باش که تا ابد بمانی
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱
حضرت سلطان فلک پندار و رویش آفتاب؟
هر که را او بر کشد از خاک دانی چیست آب
پس اگر بر آب برتابد برانگیزد بخار
ور نظر در بحر فرمایند برانگیزد سحاب
این بخار از بس عفونت می ستاند جان پاک
وین سحاب از بس لطافت می فشاند درناب
این چو دانستی که ظلمی میرود نسبت مکن
جرم آب تیره سوی جرم پاک آفتاب
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۵
گشت روشن مرا که ایزد فرد
بهر شاه این جهان پدید آورد
از برای شراب و شربت او
هر بهار این سپهر دائره گرد
جام یاقوت سازد از لاله
قحف زرین نماید از گل زرد
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۲ - در مدح امام برهان الدین گفته در بغداد
امام عالم و برهان دین لسان الحق
توئی که خامه ز مدح تو مشکبار شود
گمان مبر که ز صدر تو خادم داعی
همی به جای دگر جز باضطرار شود
بدان خدای که در کارگاه قدرت او
خزان کهنه به تدریج نوبهار شود
فتاده خون به رحم یار دلستان گردد
فکنده آب صدف در شاهوار شود
که روزگار باغراضم از تو دور انداخت
و گر بگویم ترسم که روزگار شود
عزیز دولت و دین باد تا مگر دانی
که هر چه هست چو بسیار گشت خوار شود
ز بس اقامت خورشید زرد روی رود
قیاس چون سفری کرد لعل کار شود؟
سپید پوش شود ماه وقت استقبال
در اجتماع ز زحمت سیاه سار شود
چرا عزیز و گرامی بود به اول ماه
از آنکه آخر مه یک دو شب شکار شود
نهال تا که بود بر درخت شاخ بود
چو شد جدا ز درختان میوه دار شود
در آفتاب اگر بیشتر نگاه کنند
روا بود که نظر بر دو دیده بار شود
چو بحر علمی و غواص چون شود به تو بحر
برای چونین درهای آبدار شود
چو در نیافت اگر بیشتر مقام کند
چو اهل دریا باشد که زرد و زار شود
تو آفتابی و سیاره محترق گردد
چو پیش خدمت آن شاه تاجدار شود
دل از جدائی در حال وصل می ترسد
به وصل گاه جدائی امیدوار شود
اگر خدای بخواهد عروس دولت تو
زطبع جلوه گرم خوب چون نگار شود
منم که باز همایون آشیان توام
وفای باز به پرواز آشکار شود
همیشه تا که به بستان درخت شاخ زند
چو شاخهاش گران گشت بردبار شود
درخت عمر تو سر سبز باد چندانی
که چار شاخش در عاقبت هزار شود
پناه خلق به خلق فراخ دست تو باد
که همچو خلق همی خلق تنگ بار شود
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۹ - در صفت خیمه گوید
ای قبه معلق چرخ دگر شدی
زان تا به اوج چشمه خورشید بر شدی
قائم به محوری نه عجب گر طنابهات
آمد شهاب وار که چرخ دگر شدی
دردم که جمله چو آتش بود سموم
گوئی گریز گاه نسیم سحر شدی
مانی با بر روز مطر از طنابها
بندی بسی طویله لؤلؤ چو بر شدی
هستی سیه سپید بسان همای از آنک
تا سایه گسترانی و گسترده تر شدی
هر روز اگر برآئی از منزلی سزد
زیرا که تو بدوز ضیا چون قمر شدی
با لون و شکل کوه بلوری از این سبب
چون کوه پیش خاص ملک با کمر شدی
تا ساخت از تو مرکز خویش آفتاب ملک
الحق بسی ز خرگه مه خوبتر شدی
هستی تو ایستاده به یک پای پیش او
زان بر سرای پرده سیاره بر شدی
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در مدح قوام الملک احمد عمر گفت به تهنیت خازنی وی
بیار باده که لبیک عشق یار زدیم
سرای پرده دل سوی آن نگار زدیم
به پادشاهی در دل چو مهر او بنشست
ز رخ بنامش زرهای کم عیار زدیم
بهار باز سر زلف او چو در سر کرد
به دیده خود را چون ابر نوبهار زدیم
شکسته شد بره دل چو دیده رفت شکار
چه روز بود که بی اسب بر شکار زدیم
اگر چه چوگان سر گشته ایم نیست عجب
از آنکه تکیه بر این گوی بی قرار زدیم
ز روزگار سخنهای پشت و روی بگوی
که پشت پای براین روی روزگار زدیم
سزد که نوبت سلطان عشق پنج کنیم
چو کوس خازنی خاص شهریار زدیم
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
به بوسه یار من از پسته شکر اندازد
به بذله از صدف لعل گوهر اندازد
سوی زمین چو ز مشرق فرو رود خورشید
شفق بهانه از رشک خون بر اندازد
ز مهر روی چو ماهش قیامتی آمد
که خویش را ز فلک مهر و مه در اندازد
دلم ربود و نگاهش نداشت این کشدم
که دل رباید وبا جای دیگر اندازد
رسد چو سایه سرزلف پر دلش بر پای
بر آفتاب به آن دل همی سر اندازد
زد از رخم زر و شادم که خواجه خازن
به زیر پایش باری از این زر اندازد
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
می از لب تو صفا یادگار می خواهد
گل از رخ تو به جان زینهار می خواهد
ز مه نیافت همانا گل پیاده مدد
کز آفتاب رخت هم سوار می خواهد
سزد که بسته دلم چون شکر در آب گداخت
که آب از آن شکر آبدار می خواهد
چو حلقه بر در از آن است در خم زلفت
که بار از آن دهن تنگ بار می خواهد
بکشت مردمک چشم جادوی تو مرا
بهانه اینکه پری خون نار می خواهد
عیار مهد مکن کم که خازن سلطان
ز نقد نقد خزانه عیار می خواهد
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
قوی دلی که به خلق و به خلق گل شکر است
ز خلق و خلقش چون گل شکر در آب تر است
ثبات دولت او جان صورت امل است
شعاع خنجر او نور دیده ظفر است
همای همت او ظل مردمی گسترد
که چون فریشته با صد هزار بال و پر است
بروز صخره صما بپرس تا گوید
که جان ملک و دل دولت احمد عمر است
مخوانش خازن زر و گهر که خاک درش
عزیزتر ز زر و قیمتی تر از گهر است
بدانش گوهر کز نوبت همایونش
ذخیرهای خزانه ز نوبت دگر است
ببوی کز شب مشک وز روز کافور است
ببین که از مه سیم و ز آفتاب زر است
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
زهی زمانه ناساز هم نکو گویت
فتاده روز و شب از دیده در تکاپویت
نگارخانه حکمت ضمیر جان بخشت
گشاد نامه حاجت ضمیر دل جویت
بهار دیده منقش ز عکس گلرنگت
هوای روح معطر ز خلق خوشبویت
ترا خبر نه و مهر تو رسته در هر دل
مگر در آب فتاده است مهر خود رویت
چنان فکندی گوی قبول در میدان
که بیش در نرسد خنگ چرخ در پویت
قیامت است ز عشاق بر درت دائم
که هست شور قیامت همیشه در کویت
شگفته دار به عدلی مرا که خوش نبود
نهال دولت تو خشک و آب در جویت
یکی شده است ترو خشک هرچه می گوید
بصد هزار زبان دولت و ثناگویت
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
زمانه خواست که افسانه بود می و نه ام
از این سعادت بیگانه بود می و نه ام
فدای شمع جلال ترا اگر ایام
حسد نکردی پروانه بود می و نه ام
یخ آن زمانه که در سلک کهتران دلیر
حریف ورند ندیمانه بودمی و نه ام
دهم مده که همانا که گر چنان بودی
صلات خود را پروانه بودمی و نه ام
چو نسیم برتو کاشکی قضا کردی
خدای عزوجل تا نه بودمی و نه ام
چو بار دادی خورشید وار شایستی
که ذره وار میان خانه بودمی و نه ام
وگرنه چون شبه دفع گزند نام ترا
رقیب این در یکدانه بودمی و نه ام
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
در این خجسته سفر بخت هم عنان تو باد
رونده خنک جهان هم به زیر ران تو باد
بهر مراد که چون آفتاب روی نهی
ز ذره گرچه فزون تر بود از آن تو باد
زبان تیغ چو در هم شود ز بیم اجل
خروش موکب حق گوی ترجمان تو باد
گل امل بدو انگشت چون چراغ افروخت
نو ای بلبل شکرش به بوستان تو باد
چو عقد گوهر سحر حلال کردم نظم
گره گشای و زبان بند چون بنان تو باد
ره دو دیده امید تنگ بسته شده است
گشاد نامه پروانگی زبان تو باد
هزار جان گرامی نخست جان حسن
اگر چه نیست گرامی فدای جان تو باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۱ - در مدح حسین حسن گوید
ماهش از شب نقاب می بندد
ابر بر آفتاب می بندد
هم گنه پیش توبه می آرد
هم خطا بر ثواب می بندد
خوبی بی وفا و بد عهدش
رخت سبزه بر آب می بندد
رخ و عارض مگر که پنداری
نقش گل ماهتاب می بندد
چشم بندی ببین که خوش خفته
چشم جادوش خواب می بندد
جان ز دستان نمی ستاند باز
چون به بوسه جناب می بندد
خط او همچو خامه صاحب
شبه در درناب می بندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
یارم از دل سرای نپسندد
دیده را تکیه جای نپسندد
نقش خود را که آینه طلب است
جام گیتی نمای نپسندد
گوشمالم دهد چو بربط لیک
گر بنالم چو نای نپسندد
بنده آزارد و نیندیشد
کین چنینها خدای نپسندد
دل ازو غم پسند شد دل کیست
که زطاوس پای نپسندد
آنچنان روی خوب و سیرت زشت
صدر فرخنده رای نپسندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
آنکه سیمرغ در جهان آرد
به مثل روی اگر بدان آرد
گر بخواهد زآنچه پیش من است
و هم جاسوس او نشان آرد
زرو گوهر برای بخشش او
کمر کوه در میان آرد
جان چگوید ثنای سیمبرش
دل چو شمشیر برزبان آرد
تیر او چون کند نوید روی
فتح درخانه کمان آرد
زان کمند هلال خم نگرد
خم دیگر در آسمان آرد
مهر او ورز زانکه کینه او
هر کرا دی دمد به جان آرد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
ای ز لشکر کشی چو ماه شده
عزم تو رهبر سپاه شده
پیش تخت سکندر آیینت
سد یاجوج شاهراه شده
از سپیده دم سعادت تو
روز خصمان چو شب سیاه شده
آب شمشیر آتش افروزت
خوش خوش آتش ظفر گیاه شده
دولت خواجه را که باد جوان
بخت برنای تو پناه شده
باز گشته ز تاختن منصور
بس نکو نام پیش شاه شده
داد و دولت چو پرده داد آواز
وان صلاصیت بارگاه شده
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
ای که از رأی عالمی داری
وی که چون بخت محرمی داری
ملک در زیر مهر مهر تو شد
که ز اقبال خاتمی داری
در غمت باد اگر دلی دارم
بر دلم باد اگر غمی داری
سخن من مگوی با گردون
که بر آن آینه دمی داری
به خدا ار ز بیم عین کمال
دل خود را چو درهمی داری
دفع چشم بدان تمام است این
که حسن را نکو همی داری
چو به میدان روی فلک گوید
کای زمانه چه رستمی داری
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
پیش تو زهره درکشاکش باد
قبضه مشتری کمان کش باد
آفتاب شراب مجلس تو
بر کف ساقیان مهوش باد
مردم دیده مسافر من
زیر پایت مقیم مفرش باد
آفتابا ز لفظ رنگینت
پرده گوش دل منقش باد
گر به تیغت عدو نشد قربان
نوک تیر ترا چو ترکش باد
آتش خاطرت چو آب آمد
آب شمشیر تو چو آتش باد
روز تیغ از کفت مبارک شد
شب کلک از کف تو هم خوش باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۴ - در مدح بهرام شاه گوید
ای داده عارض چو گلت رنگ لاله را
با گل فتاده از غم تو جنگ لاله را
همچون قدح پر آب شده ز آتش هوس
از آرزوی آن دهن تنگ لاله را
تا آینه جمال تو در روی لاله داشت
در دل زرشک می نخورد رنگ لاله را
بیداد بین که دور شب و روز می کند
با لعل تنگ بار تو هم تنگ لاله را
در ده گلاب لعل که عودیست مشکفام
اندر میان مجمر گل رنگ لاله را
آورد ترک و دیلم گردون ز روم رنگ
تا داد رومی رومی دل رنگ لاله را
خود لاله را چه سنگ ولیکن شکفته باد
بختی که برد ماند از سنگ لاله را
آن بخت کیست بخت خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
خیز ای ربوده مهر تو آرام یا سمین
تا عشرتی کنیم به هنگام یاسمین
گلها چنیم از رخ گلرنگ بوستان
میها خوریم از لب می فام یاسمین
الحق غنیمتی بود ار کام خوش کنیم
این یک دو هفته بر خوشی کام یاسمین
دام چهار شاخ نهاد است و زین طلسم
یک مرغ دل نمی جهد از دام یاسمین
چون گفت یاسمین که منم لاله را قمع
لاله به عذر گفت منم جام یاسمین
از آب تر و تازه برآمد عجب مدار
گر بر کبود می زند اندام یاسمین
در خاطرم گذشت که ناگه بدین صفت
بزمی شود خرم که برد نام یاسمین
آن بزم کیست بزم خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای چهره منقش ما ماهتاب گل
درسایه تو خیمه زده آفتاب گل
برداشت پرده دار طبیعت حجاب باغ
بگشاد نقشبند ریاحین نقاب گل
برجست گل چو باد فسونگر به سحر گفت
بستم به نام نرگس بیدار خواب گل
درد دلست چون به حقیقت نگه کنی
چندان درنگ نی بر چندان شتاب گل
آباد آن دلی که به بستان کنون بود
چندان درنگ نی بر چندان شتاب گل
آتش به آب گرچه نپیوندد ای نگار
پیوسته دار آتش می را به آب گل
جوری که بر گل از رخ خود می کنی مکن
کاخر ز تو بخواهد عدلی جواب گل
آن عدل کیست عدل خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای جاه تو به ماه تو پیوسته تاج را
از نور مهر سلسله بسته تاج را
بر آسمان نهاد چو مه پایه تخت را
برآفتاب داد به حق دسته تاج را
تختی بود ثبات تو همواره تخت را
تاجی بود حیات تو پیوسته تاج را
هر شب که چرخ بندد عقد ستارگان
خدمت کند به روی تو یک رسته تاج را
تاج سپهر تا کمر بندگی زند
هم در سرای خوب تو بشکسته تاج را
میران چو باد ملک سلیمان که هر که هست
چون هدهد است یکسره بگسسته تاج را
از تو بلند قدری برفته ملک را
وز تو بزرگ نامی بشکسته تاج را
آن نام کیست نام خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای لفظ درفشان تو پیرایه دار تخت
از روز تو خجسته شده روزگار تخت
هم پای مرد ملکی و هم دستیار دین
هم پادشاه تاجی و هم شهریار تخت
رای چو آفتاب تو از روی چون مهت
آورد تحفه گل و بخت از بهار تخت
هر ساعتی که بار دهی اختران چرخ
آرند نور دیده زرین نثار تخت
تخت زرت چو مشرق و ظل خدای گشت
بگذاشت تاج چرخ ز تخت غبار تخت
بود آرزوی تخت جمال مبارکت
ایزد نهاد آرزو اندر کنار تخت
تابنده باد تا که ز جودت گشاده شد
دستی که هست تا به ابد دستیار تخت
آن دست کیست دست خداوند و تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای جفت آسمان ز جلال تو طاق چتر
نگذشت و مگذراد ز تو اتفاق چتر
مطرح شعاع سعد ز رویت جهان ملک؟
بستان سرای بخت ز رویت رواق چتر
هم مشتری ز صورت تو همنشین تخت
هم زهره از وثاق سعادت وثاق چتر
چون رنگ چتر تو شب معراج دولت است
جز نقره خنگ چرخ نزیبد براق چتر
ای رای تو نموده شب و روز ملک دین
گاه از هلال رایت و گاه از محاق چتر
جوزا ز شرم منطقه بگشاد چون بدید
نام ترا نبشته به زیر نطاق چتر
منت خدای را که به فرت متوجست
فرقی که ایمن است ز بیم فراق چتر
آن فرق کیست فرق خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
شاها ز صفه فلکت بارگاه باد
افزون ترت ز ذره و انجم سپاه باد
شمشیر تو حسود ترا بدسگال بس
اقبال تو مطیع ترا نیکخواه باد
گر حاسدت چو چشمه خورشید مطلع است
چون سایه تنگ بند به زندان چاه باد
از میل صبح دیده سعدش سپید گشت
از نیل شام چهره بختش سیاه باد
ای مطرب تو زهره و ساقیت مشتری
جام تو آفتاب و حریف تو ماه باد
هر در که طبع بنده برآرد ز بحر غیب
پیرایه عروس ثنای تو شاه باد
بر دعویی که نیست چو من در همه جهان
هر بیت از این قصیده به حجت گواه باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۸ - در مدح خواجه قوام الدین ابونصر محمد گوید
امروز یکی خوش سخنی نزد من آمد
کز آمدنش جان دگر در بدن آمد
شیرین سخنی بود چنان چست که گوئی
خایید چو طوطی شکر و در سخن آمد
چشم بد از آن دور که چون آن سخن او
در گوش من شیفته ممتحن آمد
چون گل بشکفتم ز طرب گرچه از این بیش
چون لاله همی خون دلم در دهن آمد
گفتم که ازاین پس من و مدح تو ازیراک
بلبل بسراید چو گل اندر چمن آمد
اول سخن این بود که این یار دل آرام
بس تاخته و باخته از تاختن آمد
گر خواهم معشوق خود اینجاست دل آرام
ور جویم ممدوح خداوند من آمد
ممدوح و خداوند من و آن همه خلق
کز دیدن او گشت خرم جان همه خلق
ای بر صفت یوسفیت حسن گواهی
ماننده یوسف شده در غربت شاهی
حسن تو ترا بی بخبری برده به تختی
مهر تو مرا بی گنهی کرده به چاهی
از لعل تو یک خنده و از عقل جهانی
از جزع تو یک ناوک و از صبر سپاهی
دل را ز خط عارض تو آب و گیائی
زان در خم زلف تو گرفت است پناهی
عیبش نتوان کرد که ناید بر من هیچ
آنجا نکند خیره نه آبی و گیاهی
گوباش همانجا و برش بیش نیاید
از بندگی صدر اجل ماند به جاهی
من خود کیم از هستی و ز نیستی دل
دل داند و زلف تو و من دانم و آهی
رادی که چنو گنبد دوار ندارد
یاری که در این عالم خود یار ندارد
امسال ز هجران تو ای خوش پسر من
یارب چه عنا بود که آمد به سر من
خونم چو جگر بسته شد از درد و عجب آنک
از دیده تو بگشادی خون جگر من
گر زین سفرت دیرتر آوردی گردون
بودی که ز گردون بگذشتی سفر من
در کار دلم زهره همانا نظری کرد
کافتاد برآن روی چو زهره نظر من
می گفت ترا خیز که نزد تو رسد یار
المنة لله که عیان شد خبر من
دیدی که بر انداخت بر فرقت تو آب
از غایت سوز جگر این چشم تر من
خود بود دلم روشن از بهر خداوند
کاندر شب غم وصل تو باشد سحر من
ای دهر تو دانی که چنین صدر نداری
وی چرخ تو دانی که چنو بدر نداری
امروز اگرم همچو فلک دیده هزار است
پیش رخ چون ماه تو ای دوست بکار است
کز خرمی و تازگی تو دل و جانم
با خرمی و تازگی باغ و بهار است
از مشک خطت وقتم چو عنبر سارا است
وز سیم برت کارم چون زر عیار است
با من سخن تو همه از لابه و ریو است
باتو سخن من همه از بوس و کنار است
باری رخ زرینم اشکسته چو سیم است
باری دل پر خونم خندان چو انار است
می خواست که باطل کندم هجر به بیداد
از عدل قوام الدین حقا که نیارست
قطب فلک دولت ابو نصر محمد
آن بخت بدو بوده موافق چه دو فرقد
صدری که چنان هرگز یک راد نباشد
شادیش مبادا که بدو شاد نباشد
فرعی ندهد عمر کزو مایه نگیرد
اصلی نکند تیغ چو پولاد نباشد
فریاد رس خلق جهان است و ز جودش
یک گنج نبینی که به فریاد نباشد
برفرق اجل بأسش جز خاک نباشد
در دست امل بی او جز یاد نباشد
از نرگس زر دار و زبان آور سوسن
در دست و دلش جز به مثل باد نباشد
بی نعمت او نرگس تر چشم نگردد
بی خدمت او سوسن آزاد نباشد
انصاف بده کوکن کو تهمتن روز نبرد او است
مدح ارنه چنین گویم از داد نباشد
آب کف او خاک برآورد زهر کان
لطف دم او آتش بنشاند ز ارکان
ای ذات تو مر ذات خرد را ز روان به
نزد تو یکی راحت خلق از دو جهان به
از باد نهیبت چو دل خصم سبک شد
از باده جودت سر امید گران به
از خامه چون تیرت خصمت چو کمان شد
هر کس که گنه دارد در دل چو کمان به
زان تا همه درد خود از اقبال تو بیند
همواره بداندیش تو با زحمت جان به
دیوی که سر آتش فتنه همه او دید
از پیش تو بیرون چه در ملک جهان به
در سنگ نهان شد ز تو چون آتش الحق
هر کس که بود خصم تو در سنگ نهان به
گر کوه یکی بد گهر از شرم نهان کرد
آورد به تو صد گهر دیگر از آن به
هر روز چو ماه نو جاه تو فزون باد
از چرخ کهن خصم تو چون چرخ نگون باد
آنی که به تو دیده دولت نگران است
ذات تو پسندیده سلطان جهان است
هستی تو جهان را به کفایت چو عطارد
شاید که ترا مرکز معمور نشان است
کز سنبله مخصوص شرف گشت عطارد
چون به نگری او را خود خانه همان است
ای آنکه به تو صورت اقبال یقین است
وز جود تو در هستی خود کان به گمان است
می خواست رهی تا که هواداری خود را
تقریر کند خود یکی از صد نتوان است
با این همه بنگاشت در این شعر چو دیبا
دیباجه آن مهر که در دست نهان است
بر صفحه ملک از تو و رای تو نشان باد
بر روی مه چارده چندان که نشان است
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
از رنگ رخ تو لاله پرتاب شده است
نرگس ز پی چشم تو بی خواب شده است
از رشک خطت بنفشه در تاب شده است
وز آتش رخسار تو گل آب شده است
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
مشکین خط دوست را ز سنبل ننگ است
پیش سخنش نو ای بلبل چنگ است
فام لب می از آن لب می فام است؟
رنگ رخ لاله زان رخ گل رنگ است
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
در ده پسرا می که چمن را تاب است
آن می که گل نشاط را مهتاب است
بشتاب که آتش جوانی آب است
بر خیز که بیداری دولت خواب است