عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۴ - تاریخ انجام سفینه یی
این طرفه «سفینه »یی که در وی
کشتی کشتی قماش معنیست
گیرند بکف، چو اهل فضلش
چون کشتی نوح و، کوه جودیست
هر سوی ز اهل قال، بحثی
هر گوشه ز اهل حال، بزمیست
هر صفحه، ز قوت روح، خوانی
کزوی صد عمر میتوان زیست
هر سطر ز معنی روانبخش
جویی، از آب زندگانیست
الفاظ ز نکته های سیراب
هر یک صدفی پر از لآلیست
در پوست، چو گل نگنجد از شوق
پر بسکه زرنگ و معنیست
خود یک گل و، باغ و بوستانها
در هر ورقش، ولیک مخفیست
هر صفحه، ز شوخی معانی
چون پرده چشم مست لیلیست
تاریخ ملوک ملک فضل است
یا نسخه جمع و خرج گیتیست
گفتم تاریخ این سفینه:
«هی هی چه سفینه؟ بحر معنی است »!
کشتی کشتی قماش معنیست
گیرند بکف، چو اهل فضلش
چون کشتی نوح و، کوه جودیست
هر سوی ز اهل قال، بحثی
هر گوشه ز اهل حال، بزمیست
هر صفحه، ز قوت روح، خوانی
کزوی صد عمر میتوان زیست
هر سطر ز معنی روانبخش
جویی، از آب زندگانیست
الفاظ ز نکته های سیراب
هر یک صدفی پر از لآلیست
در پوست، چو گل نگنجد از شوق
پر بسکه زرنگ و معنیست
خود یک گل و، باغ و بوستانها
در هر ورقش، ولیک مخفیست
هر صفحه، ز شوخی معانی
چون پرده چشم مست لیلیست
تاریخ ملوک ملک فضل است
یا نسخه جمع و خرج گیتیست
گفتم تاریخ این سفینه:
«هی هی چه سفینه؟ بحر معنی است »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۵ - تاریخ انجام ساختمان خانه یی
نگردد یارب این فرخنده منزل، خالی از مهمان
ز روی چون گل یاران بود پیوسته گلریزان
نباشد بر در و دیوار آن، آیینه ها هر سو
که هر یک هست چشم انتظاری بر ره مهمان
ز بس افتاده است ایوان این زیبا بنا، دلکش
بچشم دلبران ماند، که باشد طره اش مژگان
از آن چون خانه آیینه لبریز صفا باشد
که روشن شد چراغش از صفای مقدم یاران
در آن از باد دست افشانی رقص نشاط دل
عجب نبود، فتاده موج اگر بر شیشه الوان
بروی یکدگر غلتید در باغش گل و سنبل
تو گویی این چمن خورده است، آب گوهر غلتان
عزیزان چون ز من جستند تاریخ بنای آن
بگفتم:«باد این زیبا عمارت مجمع نیکان »!
ز روی چون گل یاران بود پیوسته گلریزان
نباشد بر در و دیوار آن، آیینه ها هر سو
که هر یک هست چشم انتظاری بر ره مهمان
ز بس افتاده است ایوان این زیبا بنا، دلکش
بچشم دلبران ماند، که باشد طره اش مژگان
از آن چون خانه آیینه لبریز صفا باشد
که روشن شد چراغش از صفای مقدم یاران
در آن از باد دست افشانی رقص نشاط دل
عجب نبود، فتاده موج اگر بر شیشه الوان
بروی یکدگر غلتید در باغش گل و سنبل
تو گویی این چمن خورده است، آب گوهر غلتان
عزیزان چون ز من جستند تاریخ بنای آن
بگفتم:«باد این زیبا عمارت مجمع نیکان »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۴ - تاریخ مرگ تایب
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۶
چه درگاه؟ درگاه شاه گزین!
امام هدی، قبله هشتمین!
چه درگاه؟ درگاه شمع هدی!
شه دین علی بن موسی الرضا
امامی که از یاد قدرش زمین
شد انگشتر آسمان را نگین
از آن است پیر خرد تازه رو
که رخ شسته از چشمه رای او
ز رایش نظر یافت مرآت علم
ز قدرش گران شد ترازوی علم
کرم دستگیری از او یافته
شجاعت دلیری از او یافته
رخ ذلت از خاک او پر صفا
سر طاعت از مهر او عرش سا
اگر نه غبار درش توتیاست
بگو دیده روز، روشن چراست؟!
کی این آب و رنگ است در گوهرش
نساید اگر مهر، رخ بردرش؟!
بود ریزش رحمت بیحساب
گل سجده درگهش را گلاب
ز شرح کمالش، زبان یک ورق
ز در ثنایش، دهان یک طبق
سخن در مدیحش بود زآن فزون
که از عهده اش گفتن آید برون
زبان را ببازار او نیست دست
ز وصفش سخن ورنه بر می شکست
دل معنی از فکر مدحش فگار
زر لفظ از نام او سکه دار
ندارد سخن مدحتی در خورش
از این پس سر فکر و خاک درش
چه در قبله آرزوی ملک
چه در سجده گاه شکوه فلک
ز گلریزی سجده از فرق ها
ازو تا به جنت بسی فرق ها
ز فیض اجابت در آن آستان
شکفت از دعا غنچه های دهان
در آن روضه از اشک اخلاص ها
شده بر فلک نخل های دعا
در و رسته از اشک چشم ملک
گل آفتاب از سفال فلک
ز بس جذبه با خاک آن منزل است
از آن روضه بیرون شدن مشکل است
ندانم در آن روضه پرصفا
چه سان میرود کوری از دیده ها؟!
چراغان آن روضه دانی ز چیست؟
بصد شمع جویای هر حاجتی است
بر نور آن بارگاه از ادب
سیه شد نفس بس که دزدید شب
برش تا دم نور زد بی حجاب
لب صبح تبخاله زد ز آفتاب
مگو گنبذ است، آفتابی است آن
ز دریای رحمت حبابی است آن
گریزان از او تیرگی با شتاب
چو دود شب از مجمر آفتاب
بود آسمان پیش آن بارگاه
چو نقش کلف بر رخ قرص ماه
چنان است پیشش سپهر بلند
که از مجمری جسته باشد پسند
از آن رشک افلاک گردیده است
که برگرد آن خاک گردیده است
خطوط شعاعی از آن بارگاه
کشد میل در دیده مهر و ماه
مگر سجده کرده است صبحش ز دور
که از مهر دارد بسر تاج نور؟!
ز بس نور قندیل آن بارگاه
نماند او نامه کس، سیاه
ز بس نور آن صحن قدسی مکان
چو شمعی است جاروب آن آستان
بود صحن آن روضه عرش سای
حصار امانی ز قهر خدای
حصارش از آن گنبذ چون سپهر
درخشنده چون هاله ماه و مهر
بر گنبذش آسمان در نظر
نمایان چو فیروزه از تاج زر
امام هدی، قبله هشتمین!
چه درگاه؟ درگاه شمع هدی!
شه دین علی بن موسی الرضا
امامی که از یاد قدرش زمین
شد انگشتر آسمان را نگین
از آن است پیر خرد تازه رو
که رخ شسته از چشمه رای او
ز رایش نظر یافت مرآت علم
ز قدرش گران شد ترازوی علم
کرم دستگیری از او یافته
شجاعت دلیری از او یافته
رخ ذلت از خاک او پر صفا
سر طاعت از مهر او عرش سا
اگر نه غبار درش توتیاست
بگو دیده روز، روشن چراست؟!
کی این آب و رنگ است در گوهرش
نساید اگر مهر، رخ بردرش؟!
بود ریزش رحمت بیحساب
گل سجده درگهش را گلاب
ز شرح کمالش، زبان یک ورق
ز در ثنایش، دهان یک طبق
سخن در مدیحش بود زآن فزون
که از عهده اش گفتن آید برون
زبان را ببازار او نیست دست
ز وصفش سخن ورنه بر می شکست
دل معنی از فکر مدحش فگار
زر لفظ از نام او سکه دار
ندارد سخن مدحتی در خورش
از این پس سر فکر و خاک درش
چه در قبله آرزوی ملک
چه در سجده گاه شکوه فلک
ز گلریزی سجده از فرق ها
ازو تا به جنت بسی فرق ها
ز فیض اجابت در آن آستان
شکفت از دعا غنچه های دهان
در آن روضه از اشک اخلاص ها
شده بر فلک نخل های دعا
در و رسته از اشک چشم ملک
گل آفتاب از سفال فلک
ز بس جذبه با خاک آن منزل است
از آن روضه بیرون شدن مشکل است
ندانم در آن روضه پرصفا
چه سان میرود کوری از دیده ها؟!
چراغان آن روضه دانی ز چیست؟
بصد شمع جویای هر حاجتی است
بر نور آن بارگاه از ادب
سیه شد نفس بس که دزدید شب
برش تا دم نور زد بی حجاب
لب صبح تبخاله زد ز آفتاب
مگو گنبذ است، آفتابی است آن
ز دریای رحمت حبابی است آن
گریزان از او تیرگی با شتاب
چو دود شب از مجمر آفتاب
بود آسمان پیش آن بارگاه
چو نقش کلف بر رخ قرص ماه
چنان است پیشش سپهر بلند
که از مجمری جسته باشد پسند
از آن رشک افلاک گردیده است
که برگرد آن خاک گردیده است
خطوط شعاعی از آن بارگاه
کشد میل در دیده مهر و ماه
مگر سجده کرده است صبحش ز دور
که از مهر دارد بسر تاج نور؟!
ز بس نور قندیل آن بارگاه
نماند او نامه کس، سیاه
ز بس نور آن صحن قدسی مکان
چو شمعی است جاروب آن آستان
بود صحن آن روضه عرش سای
حصار امانی ز قهر خدای
حصارش از آن گنبذ چون سپهر
درخشنده چون هاله ماه و مهر
بر گنبذش آسمان در نظر
نمایان چو فیروزه از تاج زر
واعظ قزوینی : اضافات
در آفرین شاه سلیمان صفوی
باد نوروزی، صلا برخوان عشرت میزند؟
یا جهان از دلگشایی، دم ز جنت میزند؟!
سبزه، دل را صیقل از زنگ کدورت میزند!
بر رخ جانها، هوا آب از طراوات میزند!!
ابر، دامن بر کمر از بهر خدمت میزند
گستراند تا بساط خرمی در گلستان
کرده گلریزان صبا صحن چمن را از طرب
میکند نرگس بچشم اهل بصیرت را طلب
سبزه را انگشت بر دندان شبنم از عجب
نکهت گل میدود هر سوز ز شوخی روز و شب
سبزه گردیده است اکنون جویها را پشت لب
این جهان پیر گردیده است باز از نو جوان
بختیان ابر، از دنبال یکدیگر قطار
هر یکی را، جنبش موج هوا گشته مهار
رعدها هر سو حدی خوان از یمین و از یسار
جملگی، از آب و نان رزق خواران زیر بار
هر قدمشان از گرانباری عرق ریزیست کار
ز آن بشکر از سبزه تر شد چمن رطب اللسان
هر طرف موج هوا، بر آتش گل دامن است
از ترقی خارتر، هم رشته و هم سوزن است
هرکجا مد نظر پا میگذارد گلشن است
بر جهان دلگشایی هر گلی یک روزن است
بر سر هم فیض در هر گوشه چون گل خرمن است
جمله تن چون شاخ گل دامن شوید ای دوستان!
در چنین فصلی، که تنگ از رنگ و بو شد جای گل
گشته از تنگی سر و دستارها مأوای گل
فیض بر بالای فیض افتاده، گل بالای گل
آب ده چون ژاله، چشمی از رخ زیبای گل
عمر چون آبست، باری بگذرد در پای گل
خیزکز کف میرود فرصت، چو گل دامن کشان!
صحن باغ، از لاله و گل جنت المأوی شده
عالم از سرو و صنوبر، عالم بالاشده
سبزه از موج طراوات، چهره با دریا شده
شاخ گل، جاروب گرد خانه دلها شده
غنچه یی، در هر طرف، با عندلیبی واشده
خوش تماشاییست یکسر دیده شو چون گلستان!
ابر نوروزیست گردیده است بزم آرای باغ؟
یا فتاده عندلیبان را بسر سودای باغ
یا شده دودی بلند از آتش گلهای باغ
یا پریشان کرده کاکل شوخ گل سیمای باغ
یاکه بسته چتر طاوس نشاط افزای باغ
یا زمین خرمی را پر کواکب آسمان
نوگلی بر نیله خنگ شاخ تر هر سو سوار
از قماش رنگ و بو، هر غنچه بسته عدل بار
سروها گشته روان وز آبها رفته قرار
در عرق افتاده از تعجیل فصل نوبهار
این همه تعجیل، ازبهر چه دارد روزگار؟
بهر ادارک زمان پادشاه کامران!
آنکه ز آب عدل او، باغ جهان گل گل شکفت
باد قهرش، گر ظلم از ساحت ایام رفت
یاد پیکانش دل بد گوهران در سینه سفت
بخت گیتی شد از و بیدار، و چشم فتنه خفت
از جلالش، بی تأمل دم نزد نطق و نگفت
جز دعای دولت آن خسرو کشورستان
تاز پابوس سریرش، کرد اوج بر تری
میکند هر قطره باران، تلاش گوهری!
پیشه مهر است، در بازار جودش زرگری
دشمنانش را کند بر تن نفسها خنجری
کرده جا زیر نگینش کشور دین پروری
تا بود دائم ز دست انداز بدعت در امان
باید آموزد سکندر، رسم دارایی ازو
یاد گیرد مهر تابان، عالم آرایی ازو
بحر همتها، فرا گیرند دریایی ازو
کوه رفعتها، همه یابند والایی ازو
عقلها گیرند تعیلم نکورایی ازو
زآنکه در آیین شاهی اوست سرمشق جهان
اوست ظل الله، ظل الله بر سر افسرش
او«سلیمان » دیده بیدار بخت انگشترش
کامها او را رعیت، چون دعاها لشکرش
همتش ابر و، بود باران عطای بیمرش
دم زدن از حرف حاجت، باد باران آورش
گرچه جودش را نباشد حاجت اظهار آن
بگذراند گر بخاطر، آب تیغش را پلنگ
اره خواهد گشت تیغ کوه، چون پشت نهنگ
از خروش سیل آمد آمدش، در روز جنگ
بر گریز دشمن او، عالم هستی است تنگ
نیست زآن جز در جهان نیستی او را درنگ
گشته پاک از دشمن ناپاک او عالم از آن!
بسکه سرعت خصم را، وقت گریز از تیغ اوست
افتدش بیرون ز جوشن جسم، چون افعی ز پوست!
دشمن جانیست با خود، هر که بااو نیست دوست
از گل رعنا عجب دارم، که در بزمش دوروست!
ای خوش آن مقبل، که با اخلاص از بخت نکوست
در ره او، یک جهت، یکرنگ، یکدل، یک زبان!
میجهد کهسار از جا، چون پلنگ از تیغ او
میخزد در خویش دریا، چون نهنگ از تیغ او
میرمد گیرایی شیران، ز چنگ از تیغ او
میرود خون عدو، بیرون زرنگ از تیغ او
میدود بیرون زتن رگ، چون خدنگ از تیغ او
گشته ز آن تیغش کلید کشور امن و امان
در ممالک، ز احتساب عدل آن داراشیم
سیم نستاند گدا، از ننگ تصحیف ستم!
بسکه کوتاهست دست خلق، از آزار هم
زور نتواند فگند انگشت کاتب بر قلم!
نیست بیجا، گر ز غم پشت کمان گردیده خم!
ترسد از جورش بنالد، پیش عدل او نشان!!
بسته تا معمار عدلش، در گل تعمیر، آب
نیست در گیتی، بغیر از خانه ظالم خراب
کس ندیده در جهان، غیر از عطایش بیحساب
پای بی تکلیف ننهد در سرای دیده خواب
در بیابان، نیست رهزن را وجودی چون سراب
شد زمان خوشوقت ازو، بی او مبادا یکزمان
زآنکه ذیل جودش، از دست طلب گیراتر است
دیده احسانش، از چشم طمع بیناترست
آستان بارگاهش، ز آسمان والاتر است
رتبه مدح و ثنایش، از سخن بالاتر است
در مدیح او، زبان حالها گویا تراست
دست بردار از سخن بهر دعایش ای زبان!
تاکند مه، نور از خورشید تابان اقتباس
تا زنور صبح، بندد اشهب گردون قطاس
تا جهان، از مخمل پر خواب شب پوشد لباس
تا بود، نه گنبد سبز فلک محکم اساس
تا بود نخل دعا، عرش اجابت را مماس
این شهنشاه سلیمان حشمت جمشید شان
یارب از حفظ خدا، پیوسته جوشن پوش باد
خسروان را، حلقه فرمان او در گوش باد
رای و خاقان در رکابش غاشیه بردوش باد
خانه ملک از بساط عدل او، مفروش باد
شاهد هر مطلبش، پیوسته در آغوش باد
هست واعظ را دعا این، از دل و جان هر زمان!
یا جهان از دلگشایی، دم ز جنت میزند؟!
سبزه، دل را صیقل از زنگ کدورت میزند!
بر رخ جانها، هوا آب از طراوات میزند!!
ابر، دامن بر کمر از بهر خدمت میزند
گستراند تا بساط خرمی در گلستان
کرده گلریزان صبا صحن چمن را از طرب
میکند نرگس بچشم اهل بصیرت را طلب
سبزه را انگشت بر دندان شبنم از عجب
نکهت گل میدود هر سوز ز شوخی روز و شب
سبزه گردیده است اکنون جویها را پشت لب
این جهان پیر گردیده است باز از نو جوان
بختیان ابر، از دنبال یکدیگر قطار
هر یکی را، جنبش موج هوا گشته مهار
رعدها هر سو حدی خوان از یمین و از یسار
جملگی، از آب و نان رزق خواران زیر بار
هر قدمشان از گرانباری عرق ریزیست کار
ز آن بشکر از سبزه تر شد چمن رطب اللسان
هر طرف موج هوا، بر آتش گل دامن است
از ترقی خارتر، هم رشته و هم سوزن است
هرکجا مد نظر پا میگذارد گلشن است
بر جهان دلگشایی هر گلی یک روزن است
بر سر هم فیض در هر گوشه چون گل خرمن است
جمله تن چون شاخ گل دامن شوید ای دوستان!
در چنین فصلی، که تنگ از رنگ و بو شد جای گل
گشته از تنگی سر و دستارها مأوای گل
فیض بر بالای فیض افتاده، گل بالای گل
آب ده چون ژاله، چشمی از رخ زیبای گل
عمر چون آبست، باری بگذرد در پای گل
خیزکز کف میرود فرصت، چو گل دامن کشان!
صحن باغ، از لاله و گل جنت المأوی شده
عالم از سرو و صنوبر، عالم بالاشده
سبزه از موج طراوات، چهره با دریا شده
شاخ گل، جاروب گرد خانه دلها شده
غنچه یی، در هر طرف، با عندلیبی واشده
خوش تماشاییست یکسر دیده شو چون گلستان!
ابر نوروزیست گردیده است بزم آرای باغ؟
یا فتاده عندلیبان را بسر سودای باغ
یا شده دودی بلند از آتش گلهای باغ
یا پریشان کرده کاکل شوخ گل سیمای باغ
یاکه بسته چتر طاوس نشاط افزای باغ
یا زمین خرمی را پر کواکب آسمان
نوگلی بر نیله خنگ شاخ تر هر سو سوار
از قماش رنگ و بو، هر غنچه بسته عدل بار
سروها گشته روان وز آبها رفته قرار
در عرق افتاده از تعجیل فصل نوبهار
این همه تعجیل، ازبهر چه دارد روزگار؟
بهر ادارک زمان پادشاه کامران!
آنکه ز آب عدل او، باغ جهان گل گل شکفت
باد قهرش، گر ظلم از ساحت ایام رفت
یاد پیکانش دل بد گوهران در سینه سفت
بخت گیتی شد از و بیدار، و چشم فتنه خفت
از جلالش، بی تأمل دم نزد نطق و نگفت
جز دعای دولت آن خسرو کشورستان
تاز پابوس سریرش، کرد اوج بر تری
میکند هر قطره باران، تلاش گوهری!
پیشه مهر است، در بازار جودش زرگری
دشمنانش را کند بر تن نفسها خنجری
کرده جا زیر نگینش کشور دین پروری
تا بود دائم ز دست انداز بدعت در امان
باید آموزد سکندر، رسم دارایی ازو
یاد گیرد مهر تابان، عالم آرایی ازو
بحر همتها، فرا گیرند دریایی ازو
کوه رفعتها، همه یابند والایی ازو
عقلها گیرند تعیلم نکورایی ازو
زآنکه در آیین شاهی اوست سرمشق جهان
اوست ظل الله، ظل الله بر سر افسرش
او«سلیمان » دیده بیدار بخت انگشترش
کامها او را رعیت، چون دعاها لشکرش
همتش ابر و، بود باران عطای بیمرش
دم زدن از حرف حاجت، باد باران آورش
گرچه جودش را نباشد حاجت اظهار آن
بگذراند گر بخاطر، آب تیغش را پلنگ
اره خواهد گشت تیغ کوه، چون پشت نهنگ
از خروش سیل آمد آمدش، در روز جنگ
بر گریز دشمن او، عالم هستی است تنگ
نیست زآن جز در جهان نیستی او را درنگ
گشته پاک از دشمن ناپاک او عالم از آن!
بسکه سرعت خصم را، وقت گریز از تیغ اوست
افتدش بیرون ز جوشن جسم، چون افعی ز پوست!
دشمن جانیست با خود، هر که بااو نیست دوست
از گل رعنا عجب دارم، که در بزمش دوروست!
ای خوش آن مقبل، که با اخلاص از بخت نکوست
در ره او، یک جهت، یکرنگ، یکدل، یک زبان!
میجهد کهسار از جا، چون پلنگ از تیغ او
میخزد در خویش دریا، چون نهنگ از تیغ او
میرمد گیرایی شیران، ز چنگ از تیغ او
میرود خون عدو، بیرون زرنگ از تیغ او
میدود بیرون زتن رگ، چون خدنگ از تیغ او
گشته ز آن تیغش کلید کشور امن و امان
در ممالک، ز احتساب عدل آن داراشیم
سیم نستاند گدا، از ننگ تصحیف ستم!
بسکه کوتاهست دست خلق، از آزار هم
زور نتواند فگند انگشت کاتب بر قلم!
نیست بیجا، گر ز غم پشت کمان گردیده خم!
ترسد از جورش بنالد، پیش عدل او نشان!!
بسته تا معمار عدلش، در گل تعمیر، آب
نیست در گیتی، بغیر از خانه ظالم خراب
کس ندیده در جهان، غیر از عطایش بیحساب
پای بی تکلیف ننهد در سرای دیده خواب
در بیابان، نیست رهزن را وجودی چون سراب
شد زمان خوشوقت ازو، بی او مبادا یکزمان
زآنکه ذیل جودش، از دست طلب گیراتر است
دیده احسانش، از چشم طمع بیناترست
آستان بارگاهش، ز آسمان والاتر است
رتبه مدح و ثنایش، از سخن بالاتر است
در مدیح او، زبان حالها گویا تراست
دست بردار از سخن بهر دعایش ای زبان!
تاکند مه، نور از خورشید تابان اقتباس
تا زنور صبح، بندد اشهب گردون قطاس
تا جهان، از مخمل پر خواب شب پوشد لباس
تا بود، نه گنبد سبز فلک محکم اساس
تا بود نخل دعا، عرش اجابت را مماس
این شهنشاه سلیمان حشمت جمشید شان
یارب از حفظ خدا، پیوسته جوشن پوش باد
خسروان را، حلقه فرمان او در گوش باد
رای و خاقان در رکابش غاشیه بردوش باد
خانه ملک از بساط عدل او، مفروش باد
شاهد هر مطلبش، پیوسته در آغوش باد
هست واعظ را دعا این، از دل و جان هر زمان!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۸
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۰
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۸
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰۴
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۱
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴۵
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶۶
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷۱
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۳۱
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۶۲