عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۰
خدایگانا آنی که شمع دولت تو
چراغ و مشعله چرخ را کند روشن
چو شمع بر تن من نعمت تو بر توست
نطاق و جبه و دستار تا به پیراهن
حکایت شب دوشین و شمع و طشت طلا
که کرد همره این تیره رای شاه زمن
ز رشک شعله نورش که بر فلک می رفت
هزار بار فزون سوخت ماه را خرمن
ز روشنائی او شد چو بزم کیخسرو
سرای بنده که بد تیره چون چه بیژن
شبم که بود چو امید دشمنت تاریک
به دولت تو چو روز و دلت بشد روشن
کنون ز حسرت آن بارگه که باقی باد
همی گدازد و می ریزد اشک در دامن
هوای گلشن و دیدار شاه می طلبد
که خوش بود رخ زیبا و شمع در گلشن
لگن نفاست جوهر نمود و کرد ابا
ز خانه ای که ز سنگ اندر او بود هاون
چو جنس خویش ندید و ز جفت ماند جدا
شکسته خواست شد از غایت عنا و حزن
ز من معاودت طشت خانه می طلبد
چنانکه میل جواهر بود سوی معدن
بماند شمعش در بنده خانه فی الجمله
ولیک باز سوی طشت خانه تاخت لگن
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۳
ز غبن هدهد میمون که شد متابع زاغ
ز رشک ملک سلیمان که شد مسخر دیو
به گوش معنی بشنو که هر دمی صد بار
شهان سلغری از خاک برکشند غریو
کجاست آصف تا نوحه گر شود بر ملک
که بر و بحرش بی کد خدای ماند و خدیو
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
دندان کژ تو راستی جانش بهاست
ای کژ دندان راست بگو چون تو کجاست
گر راستی ار کژی به دندان منی
ای کار من از کژی دندان تو راست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
وصلت که غم جراحت جاوید است
دردیست که هر طبیب ازو نومید است
داغی ست که مرهمش پر سیمرغ است
باغی ست کش آب از دهن خورشید است
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۵
خون گر ز لقب تاشی ات آگاه شود
از ننگ تو همچو سایه در چاه شود
نبود عجب از غایت کژ رفتن تو
گر سایه ز صحبت تو گمراه شود
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - سایه مرد
مر تو را ای مرد! زن خوش سایه است
لاجرم: چون سایه، اقبالت کند
هر چه دنبالش کنی، بگریزد او
هر چه بگریزی تو، دنبالت کند
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۸ - تظاهر ملکه کفن پوشان
بیم و حسرت، دگر این باره چنان آزردم
که بپاشید قوایم زهم و پژمردم
سست شد پایم و با سر به زمین برخوردم
مرده شد زنده و من زنده ز وحشت مردم
خویشتن خواب و یا مرده گمان می بردم
پس ازین هر چه به خاطر دارم
همه را خواب و گمان پندارم
گرچه آن حادثه نی خواب و نه بیداری بود
حالتی برزخ بیهوشی و هشیاری بود
نه چو در موقع عادی، نظرم کاری بود
نه جهان یکسره از منظره ام عاری بود
در همان حال مرا، در نظر این جاری بود
کان کفن تیره ز جا برجنبید
مر مرا با نظر خیره بدید
خاست از جای به پا اندک و واپس شد نیز
وانمود اینسان کو را بود از من پرهیز
با یکی ناله لرزنده وحشت انگیز
گفت ای خفته بیگانه از اینجا برخیز
چیست کار تو در این بقعه اسرارآمیز
که پر اسرار در و دیوار است
پایه خشت و گلش اسرار است
این طلسم است نه یک زمره ز آبادانی
این طلسمی است که در دهر ندارد ثانی
به طلسم است در آن روز و شب ایرانی
زین طلسم است دیار تو بدین ویرانی!
جامه من کند این دعوی من برهانی
من هیولای سعادت هستم
که بر این تیره سرا دل بستم
مر مرا هیچ گنه نیست به جز آنکه زنم
زین گناه است که تا زنده ام اندر کفنم
من سیه پوشم و تا این سیه از تن نکنم
تو سیه بختی و بدبخت چو بخت تو منم
منم آنکس که بود بخت تو اسپید کنم
من اگر گریم، گریانی تو
من اگر خندم، خندانی تو
بکنم گر ز تن این جامه، گناهست مرا!
نکنم، عمر در این جامه، تباهست مرا!
چه کنم؟ بخت از این رخت، سیاهست مرا!
حاصل عمر از این زندگی، آهست مرا!
مرگ هر شام و سحر، چشم به راه است مرا!
زحمت مردن من یک قدم است!
تا لب گور کفن در تنم است!
فقط از مردنم آئین مماتم باقیست
یعنی آن فاتحه خوانی وفاتم باقیست
اینکه بینی تو که باز این، رخ ماتم باقیست
یادگاری است، کز ایام حیاتم باقیست
گریه و ناله و آه، از حرکاتم باقیست
بهر گور است معطل ماندم
ورنه من فاتحه خود خواندم
از همان دم که در این تیره دیار آمده ام
خود کفن کرده ببر، خود به مزار آمده ام
همچو موجود جمادی، نه بکار آمده ام
جوف این کیسه سربسته، ببار آمده ام
مردم از زندگی، از بس بفشار آمده ام
تا درین تیره کفن در شده ام!
زنده نی، مرده ماتم زده ام!
تا به اکنون که هزار و صد و اندی سال است:
اندر این بقعه، درین جامه، مرا این حال است
غصب از آن، حق حیات من زشت اقبال است
(من) با تو این عمر شگفت آر تو بی امثال است
گوئی این عمر دگر مرگش نه در دنبال است
پدر و مادرت آیا که بدند؟
تو چرا زنده ای، آنها چه شدند!
بر زبانم بر او، حرف پدر چون آمد
بر رخش وضعیت حال دگرگون آمد
گوئی این حرف خراشیدش و دل خون آمد
چون ز بس آه از آن سینه محزون آمد
بوی خون، زان دل خونین شده بیرون آمد
هر چه گفتم: چه شدت؟ در پاسخ
ناله سر کرد که آوخ آوخ
«من به ویرانه ز ویران شدن ایرانم!
من ملک زاده این مملکت ویرانم!
آوخ از بخت من غمزده آوخ آوخ
دختر خسرو شاهنشه دیرین بودم
نازپرورده در دامن شیرین بودم
حالم این مقبره مسکن شده آوخ آوخ
خانه اول من، گوشه ویرانه نبود
چه حرمخانه اجداد من این خانه نبود
یاد از رفته این دهکده آوخ آوخ
دخت شاهی که زبم مملکتش تا قافست
شده ویرانه نشین ای فلک این انصافست؟
سرد شد آتش آتشکده آوخ آوخ
سپس او خیره بماند و من نیز
خیره: زین قصه اسرارآمیز
فرط آن خیرگیم حال مجانین آورد
در و دیوار به چشمم همه رنگین آورد
خشت ها در نظرم، شکل شیاطین آورد
بر دماغم، اثر لطمه سنگین آورد
نظرم خیره شد آخر به سرم این آورد
پیش کز واهمه، از خود بروم
به کزین واهمه، از خود بروم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تو را فلک بمن ایماه مهربان نگذاشت
چراغ کلبه من بودی آسمان نگذاشت
چه از بهار خود آن شاخ گل بگلشن دید
که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت
تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق
گلی میانه گلچین و باغبان نگذاشت
بتن مپرس چو مشمعم شب فراق چکرد
گداز عشق که مغزم در استخوان نگذاشت
بباغ خویش مده گور هم کنون که در آن
گلی به شاخ گلی غارت خزان نگذاشت
هزار صید بهر سو فکند و حیرانم
که صید افکن من تیر در کمان نگذاشت
منم ز خیل سگان تو و فغان که شبی
بر آستان توام جور پاسبان نگذاشت
فغان که رفت چو شمع از میان و با تو شبی
حدیث سوز تو مشتاق در میان نگذاشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
نیست بیجا ناله‌ام از تنگی جا در قفس
مرغیم کافتاده از دامان صحرا در قفس
موسم گل شد بگو صیاد آخر کی رواست
مست هر بلبل بشاخی منزل ما در قفس
تا درین بستان سرا بودم نبود آزادیم
در شکنج دام منزل داشتم یا در قفس
عندلیب ما نشد هرگز بباغی نغمه‌سنج
گاهگاهی ناله‌ای میکرد اما در قفس
کیستم بی‌همزبان خاموش آن مرغ اسیر
کز هم‌آوازان خویش افتاده تنها در قفس
از گرفتاری ننالم مرغ بی‌بال و پرم
در حصارم از بلاافتاده‌ام تا در قفس
گر اسیران را خوش آید گفتگویم دور نیست
همچو طوطی گشته‌ام مشتاق گویا در قفس
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح علی بن ابی طالب(ع)
ز بسکه مانده در آن طره‌ام ز کار انگشت
چو شانه نیست کفم را به اختیار انگشت
پی گشایش این عقده‌ها غم که مراست
بهم کنم ز برای چه دست یار انگشت
که وا نمی‌شود از صد یکی گرم باشد
هزار دست و بهر دست صدهزار انگشت
خبر ز مرگ ندارند غافلان ورند
چو رهنما که برآرد بره گذار انگشت
پی نمودن راه عدم بخلق زمین
بلند کرده ز شمع سر مزار انگشت
مرا جدا ز تو نگذارد ارچه یاد وصال
که از فراق برآرم بزینهار انگشت
کجاست لذت پستان دایه‌اش هرچند
ز شوق شیر مکد طفل شیرخوار انگشت
گشاد عقده خود جز ز گوشه‌گیر مجوی
چو شانه کرد گران راست بیشمار انگشت
گره‌گشا بمیان نیست مصلحت جایش
از آن ز بحر کف افتاده بر کنار انگشت
گذشته ماه صیام آنقدر چه میخواهی
برعشه در کف من ساقی از خمار انگشت
اشاره‌ایست پی گردش قدح که نمود
هلال عید از این نیلگون حصار انگشت
گشودن گرهی چون ز ضعف نتواند
بصد تلاش ز دست من فکار انگشت
چو نقش پنجه که جا بر زمین کند غم نیست
از اینکه خاک شود دستم و غبار انگشت
بگلشنی که خرامی تو و بلند شود
پی نمودن قدت ز هر کنار انگشت
چگونه لاف رعونت زند که این جامه
بقد سرو بود نارسا چهار انگشت
چه نقشها که برخسار من ز خون بندد
دمادم و نفتد هرگزش ز کار انگشت
بدیده‌ام مژه را زیبد از هنر لافد
از آن سبب که بدست رقم نگار انگشت
پی حساب گره‌های رشته کارم
بدست در حرکت همنشین میار انگشت
که از برای شمارش درین چمن باید
بجای برگ برآید ز شاخسار انگشت
چه‌ام ز خاتم دولت رسد مرا که بود
جدا ز حلقه آن زلف تابدار انگشت
که دمبدم گزدم آنچنان که پنداری
ز حلقه‌اش بودم در دهان مار انگشت
حساب خاری غربت اگر کنم چه عجب
که در شماره آن ماندم ز کار انگشت
کسی مباد جدا گردد از وطن که ز کف
بریده چون شود افتد ز اعتبار انگشت
بجز از اینکه رساندم به بند برقع او
برای عقده گشودن من فکار انگشت
سزای منکه بکف در گرفته چون شمعم
زتاب عارض آن آتشین عذار انگشت
بکار خویش فرو مانده و خجل باشم
چنانکه از گره سخت شرمسار انگشت
علاج عقده دل چون کنم که همچو صدف
بکف نباشدم از بخل روزگار انگشت
بود ز حیرت آرام ظاهرم هرچند
همیشه بر لب چرخ ستم شعار انگشت
ز بیم حادثه دایم بسینه من دل
بلرزه است چو در دست رعشه دار انگشت
از آن زمان که ز کف دامن تو دادم شد
چو شمعم از تف این داغ شعله بار انگشت
برنگ شاخ گل آن گل بباد داد مرا
درین حدیقه ز سر تا بپاست خار انگشت
کشد زمانه‌ام و من بزیر رایت آه
کشیده از پی اقرار عشق یار انگشت
چو مجرمی که کندگاه قتل خویش بلند
پی ادای شهادت بپای دار انگشت
چه حکمتست که بهر گشاد عقده من
ز جای خویش نجنبد بدست یار انگشت
گره بکار ضرور است ذره را ورنه
نبسته پنجه خورشید در نگار انگشت
در آن چمن که شوم قامت رسای ترا
گره‌گشا ز رگ وصف چون ز تار انگشت
پی شهادت رعنائی تو همچون سو
شود بلند ز اطراف جویبار انگشت
نخواهی از رودت سر بباد در گیتی
ز حرف خلق درین صفحه دوردار انگشت
ز زخم تیر مکافات چرخ آگه نیست
نهد بحرف کسی هر که خامه‌وار انگشت
چه شد که دست من از سیم وزرتهی است و زو
گرفته است ز ننگ همین کنار انگشت
بدیده‌ام مژه مفتاح گنج‌های در است
چنانکه در کف سلطان کامکار انگشت
محیط جود علی ولی که در کف اوست
مثابه بر لب ابر گهر نثار انگشت
شهنشهی که بگهواره ساخت در طفلی
برای کشتن اژدر چو استوار انگشت
بدست رستم دستان بزیر خاک خورد
هنوز پیچ و خم از غیرتش چو مار انگشت
شهی که در چو ز حصن حصین خیبر کند
وز آن تلاش نماندش بکف ز کار انگشت
پی نمودن فتحش بهم برآوردند
فرشتگان همه زین نیلگون حصار انگشت
دلاوری که پی رزم می‌نهاد بچشم
در آن نفس که بفرمان کردگار انگشت
بتیغ بود کجا حاجتش که می افراخت
گه جدل به کفش پنجه ذوالفقار انگشت
مبارزی که ز نیروی دست و بازویش
بلب گرفته سپهر ستیزه کار انگشت
علم بسنگ چو در روز رزم خیبر شد
فرو ز قوت سرپنجه‌اش چهار انگشت
برای بخشش خاتم که در رکوع چو موج
از آن به بحر کفش گشت بیقرار انگشت
که بود خاتم اگر خاتم سلیمانی
بدست جودش ازو بود زیر بار انگشت
همین نداشت بدست شجاعتش همه عمر
پی لوای ظفر وقت کار زار انگشت
پس از وفات برآورد دست خود ز ضریح
بقتل مره چو شمشیر آبدار انگشت
پی نگاشتن وصف جودش ار آرند
برنگ خامه بگردش سخن‌نگار انگشت
عجب مدار که ننهاده نقطه جودش
طلای ناب کف و سیم شاخدار انگشت
پی طپانچه زدن چون بروی دشمن او
فراهم آورد از قهر روزگار انگشت
عجب مدار که چون دست مالکان جحیم
فشاندش همه اخگر کف و شرار انگشت
کف گدای در او گهرفشان سازد
بهر کجا چو رگ ابر نوبهار انگشت
فتد ازو بکف هر که قطره‌ای چه عجب
گرش محیط شود دست و جویبار انگشت
چو روشن است که مهرش بحشر نگذارد
برآورد کف مجرم بزینهار انگشت
اگر محبت او دارد از ندامت جرم
کزو برای چه دیگر گناه‌کار انگشت
مرا که بسته بکف آب و رنگ مدحت او
برنگ خامه شنجرف در نگار انگشت
رسید وقت که از غیبت آیمش بحضور
بچشم اهل حسد کرد آشکار انگشت
زهی بدست تو مفتاح هر دیار انگشت
کلید فتح جهانت چو ذوالفقار انگشت
توئی که چشم‌گشائی ز کف چو در کف تو
درآید از پی ریزش بخاربخار انگشت
بدان صفت که روان کرد بهر قافله آب
محمد عربی از میان چهار انگشت
کنون نه حکم پذیرت بود زمانه چنان
که دست اهل قلم را بوقت کار انگشت
که از الست برای قبول فرمانت
نهاده چون مژه بر چشم روزگار انگشت
بکار بسته اهل جهان گره نگذاشت
ز بسکه در کفت ای مرحمت شعار انگشت
بدست عقده‌ای ار تا ابد بود چه عجب
بدست عقده‌گشایان در انتظار انگشت
برآورند بزنهار دوستانت چند
ز آتش ستم خصم شمع‌وار انگشت
برای دفع مخالف ز آستین وقتست
شود پدید ترا دست و آشکار انگشت
شها منم که بدستم ز فیض مدحت تو
چه شاخ گل همه گل آورد ببار انگشت
ز فقر عقده سختی بکار من زده چرخ
کزوست ریش مرا ناخن و فکار انگشت
تو باز کن گرهم را که نیست کارگشائی
مرا چو شانه یک انگشت از هزار انگشت
رسید وقت دعا ساز نغمه را مشتاق
از این زیاده چو مطرب مزن بتار انگشت
برآر دست بدرگاه حق که تا هر ماه
کشد هلال از این سقف زرنگار انگشت
کند گشایش کار محب شاه بود
چو شانه در کف ایام بیشمار انگشت
بگاه عقده گشائی خصم او بادا
بریده چون صدف از دست روزگار انگشت
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
ای سرو تو از سرو روان موزون‌تر
لعلت ز شراب ارغوان گلگون‌تر
تو فتنه عالم و ترا پیرو جوان
مفتون و من از پیر و جوان مفتون‌تر
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۸
از عشق بتی شور چو قلزم میکن
میکن شور و نهان ز مردم میکن
ظاهر بحرم میرو و میگردان راه
از کعبه به بتخانه و پی گم میکن
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۵
سرگشته پدید زاهد گم گشته
از بهر گزند جان مردم گشته
دیروز که رفته بود افعی بوده است
امروز که بازگشته کژدم گشته
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
زان دو لب چون عقیق یارم
از دیده همی عقیق بارم
کارست مرا عقیق باری
تا عشق عقیق اوست کارم
کردست سرشک من عقیقین
عشق لب چون عقیق یارم
تا عشق عقیق او گزیدم
چون کار عقیق شد کنارم
هر چند ز دیده با عقیقم
همتای عقیق او ندارم
گر من به یمن عقیق جویم
همچون لب او به کف نیارم
تا رغبت دل به عشق باشد
در عشق عقیق آن نگارم
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۶
فرو بارید طوفان بر سر من
چو از پیری مرا مجروح شد روح
بماندم از قدم تا فرق در غرق
کزین طوفان نه کشتی ماند نه نوح
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۵
ای مایه هر لطافت ای در خوشاب
از هر سخنی چو آتش تیز متاب
گر آتش و آب خوانمت هست صواب
پاکیزه چو آتشی و بایسته چو آب
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
روی تو به چشم آتش بی دود نمود
دل گفت که بی دود کدام آتش بود
خط تو برون دمید چون ز آتش دود
دودی که از او آتش عشقم بفزود
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
هم رنگ عقیق است لب جانانم
دیدار لطیف او فزاید جانم
از دیده به اشک اگر عقیق افشانم
آن را سبب از عشق عقیقش دانم
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
گر داد جفای روزگار ای دلخواه
بر موی سیاه من سپیدی را راه
در من به حقارت نتوان کرد نگاه
یک باز سپید به ز صد زاغ سیاه
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
جمال ساقی ما در ضمیر لاله گذشت
که لاله را می لعل از سر پیمانه گذشت
در آن شمایل موزون نگر که هرکس دید
به حسن و معنی صد دفتر و رساله گذشت
به قصد ضبط نگه، چین بر ابروان انداخت
ولی نشد، که کمند از سر غزاله گذشت
به طعنه از بر ما غافلان فارغ دل
چنان گذشت که بر دشت لاله ژاله گذشت
دلم ز حرص سؤال از لبش جواب نیافت
چو آن گدای سراسیمه کز نواله گذشت
سپهر هرچه کند روزیت به خشم مرو
که روی بختم از آن گشت کز حواله گذشت
دوساله دردکش دیر بوده ام عجب است
که شصت ساله توان از می دو ساله گذشت
سری ز قلقل مینا برون نیاوردم
اگرچه عمر به تحقیق این مقاله گذشت
جفا نماند ز پندار خود چو وارستم
بیا که کار «نظیری » ز آه و ناله گذشت