عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۰
نیام تیغ عالمگیر مستی موج می باشد
خدنگ دلنشین نغمه را قندیل نی باشد
به دل غیر از خیال جلوه‌ات نقشی نمی‌یابم
به جز حیرت‌کسی در خانهٔ آیینه‌ کی باشد
ز باغ عافیت رنگ امیدی نیست عاشق را
محبت غیر خون گشتن نمی‌دانم چه شی باشد
ز الفت چشم نگشایی به رنگ و بوی این گلشن
که می‌ترسم نگاه عبرت‌آلودی ز پی باشد
گذشتن برنتابد از سر این خاکدان همت
که ننگ پاست طی کردن بساطی را که طی باشد
به بادی هم نمی‌سنجم نوای عیش امکان را
به گوشم تا شکست استخوان آواز نی باشد
ندارد از حوادث توسن فرصت عنان‌داری
نواهای شکست خویش بر امواج هی باشد
توان از یک تغافل صد دهان هرزه‌گو بستن
چه لازم رغبت طبعت به طشت‌ پر ز قی باشد
جنون‌جوش است امشب مجلس‌کیفیت مستان
مبادا چشم مستی در قفای جام می باشد
ز شور عجز، ما گردنکشان را لرزه می‌گیرد
هجوم خاروخس بر روی آتش فصل دی باشد
قفس‌فرسوده این تنگنایم ای هوس خون شو
که می‌داند زمان رخصت پرواز کی باشد
نیابی جز امل شیرازهٔ سختی‌کشان بیدل
مدار ستخوان در بندبند خلق پی باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۳
قیامت خنده‌ریزی بر مزار من‌ گل ‌افشان شد
ز شور آرزو هر ذرّهٔ خاکم نمکدان شد
به شغل سجدهٔ او گر چنین فرسوده می‌گردد
جبین درکسوت نقش قدم خواهد نمایان شد
ندانم در شکست طرهٔ مشکین چه پردازد
که گر دامن شکست آیینه‌دار کج کلاهان شد
چه امکانست از نیرنگ تمثالش نشان دادن
اگر سر تا قدم حیرت شوی آیینه نتوان شد
حیا سرمایگیها نیست بی‌سامان مستوری
نگه در هر کجا بی‌پرده شد محتاج مژگان شد
تحّیر معنیی دارد که لفظ آنجا نمی‌گنجد
چو من ‌آیینه‌ گشتم هرچه صورت بود پنهان شد
بهاری در نظر دارم که شوخیهای نیرنگش
مرا در پردهٔ اندیشه خون ‌کرد وگلستان شد
عدم‌پیمایی موج و حباب ما چه می‌پرسی
همان‌چین‌شکست‌این شیشه‌ها را طاق نسیان شد
دو عالم داشت بر مجنون ما بازار دلتنگی
دماغ وقت سودا خوش‌ که آشفت و بیابان شد
چو شبنم ساغر دردم به آسانی نشد حاصل
سراپایم ز هم بگداخت تا یک چشم‌گریان شد
سراغ شعلهٔ دیگر ندارد مجمر امکان
تو دل‌ در پرده روشن‌ کن برون خواهد چراغان شد
طلسم ناز معشوقست سر تا پای من بیدل
غبارم‌ گر ز جا برخاست زلف او پریشان شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۵
از دلم‌بگذشت و خون‌در چشم حیرت‌ساز ماند
گرد رنگی یادگارم زان بهار ناز ماند
پیش از ایجاد توهم جوهر جان داشت جسم
تا پری در شوخی آمد شیشه از پرواز ماند
کاروان ما و من یکسر شرر دنباله است
امتیازی دامن وحشت‌گرفت و باز ماند
شمع یک‌رنگی ز فانوس خموشی روشن است
نیست جز تار نفس چون ناله از آواز ماند
امتیاز گوشه‌گیری دام راه کس مباد
صید ما از آشیان در چنگل شهباز ماند
حلقهٔ سرگشتگی دارد به‌ گوش گردباد
نقش‌پایی‌هم‌گر از مجنون به‌صحرا باز ماند
کیست در راهت دلیل ‌کاروان شوق نیست
ناله بال افشاند هرجا طاقت پرواز ماند
داغ نیرنگ وفا را چاره نتوان یافتن
جلوه خلوت‌پرور و نظاره بیرون‌تاز ماند
تا به بیرنگیست‌سیر پرفشانیهای رنگ
یافت انجام آنکه سر در دامن آغاز ماند
صیقل تدبیر برآیینهٔ ما زنگ ریخت
شعلهٔ این تیغ آخر در دهان‌گاز ماند
یاد عمر رفته بیدل خجلت بیحاصلی‌ست
باز پیوستن ندارد آنچه از ما باز ماند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - د‌ر مدح مهد کبری و ستر عظمی و تخلص در مدح شاهنشاه غازی ناصرالدین شاه خلدلله ملکه
شنیده بودم بیمار را نگیرد خواب
همی بپیچد بر گرد خویش از تب و تاب
گزافه بود و دروغ این سخن‌ که می‌گفتند
دروغ نزد حکیمان بتا ندارد آب
از آنکه چشم تو بیمار هست و در خوابست
به جای او همه زلف تراست پیچِشُ و تاب
دگر شنیدم در چین ز مشک ناید بوی
مشام عقلم از اینهم نیافت بوی صواب
از آنکه زلف تو مشکست و بارها دیدم
که هست او را در چین شمیم عنبر ناب
دگر شنیدم‌کتان ز ماه می‌کاهد
ازین‌گزافه هم ای ماهروی روی بتاب
از آنکه‌کاهد سیمین تنت ز پیراهن
مگر نه پیراهن استت کتان و تن مهتاب
دگر شنیدم سیماب هست عاشق زر
هم این فسانهٔ محضست ای اولوالالباب
که زرد چهرهٔ من بر سپید عارض تو
عیان نمود که زر عاشق است بر سیماب
دگر شنیدم با آب دشمنست آتش
قسم به جان تو این هم نداشت رونق و آب
ز من نداری باور یکی در آینه‌بین
که چهرهٔ تو به یکجا هم آتشست و هم آب
دگر شنیدم عناب می نشاند خون
به هر که گوید این حرف لازم است عتاب
از آنکه دیدم‌کز دیدگان خونبارم
بخاست لجهٔ خون تا مزیدمت عناب
دگر شنیدم جای عذاب نیست بهشت
اگر چه نص حدیثست و دیده‌ام به ‌کتاب
ولی جمال تو خرم بهشت را ماند
وزان بهشت به جانم رسد هزار عذاب
دگر شنیدم در ری کسی به قاآنی
نداده جایزه وین‌گفته هم نبود مصاب
از آنکه دیدم زان پیشتر که ‌گوید مدح
بسی جوایز و تشریف یافت از نواب
خجسته مام ولیعهد آن‌که قدرت او
سپهر اخضر سازد همی ز برگ سُداب
کفایت‌ کرمش سنگ را کند گوهر
حلاوت سخنش زهر را کند جُلاّب
بدان رسید که از خویش هم شود پنهان
ز بس که عصمت او بسته‌ بر رخش جلباب‌
بهشت وکوثر و طوبی به مهر اوگروند
زهی سعادت‌طوبی لَهم وِ حسنَ مآ‌ب‌
ز یمن معدلت آبادکرد عالم را
از آن سپس‌که ز غوغای حس‌کرد خراب
کفش ببخشد هرچ آن زکان‌کند تاراج
هلا ندانم وهّاب هست یا نهّاب
مگر ولادت او در شب اتفاق افتاد
که آفتاب چو شب شد رود به زیر حجاب
اگر چکد عرقی از رخش به بحر محیط
ز آبش آید تا روز حشر بوی گلاب
خلوص شاه جهان جای روح و خون شب و روز
دوان همی رودش در عروق و در اعصاب
شه ار سوالی از وی‌ کند ز غایت شوق
یکان یکان همه اعضای او دهند جواب
به باده میل ندارد شه ار نه از سر مهر
ز پارهٔ جگر خویش ساختیش‌کباب
ز بس‌که دل‌کشدش سوی شاه ینداری
فکنده شاه جهان در عروق او قلاب
زهی ز لطف تو در آب مستی باده
خهی‌ ز قهر تو در سنگ لرزهٔ سیماب
رسول دید چو هر نطفه و جنینی را
که تا به حشر در ارحام هست یا اصلاب
شعاع روی ترا دید در مشیّت حق
چه گفت گفت الا ان هذه لعجاب
یقین نمود که بی‌پرده ‌گر تو جلوه ‌کنی
ز شرم تیره شود آفتاب عالمتاب
خلل‌به‌روز وشب افتدسپس فروض و سنن
نکرده ماند و مهمل شود ثواب و عقاب
ز حرمت تو پس آنگه به حکم مطلق گفت
که تا زنان همه در چهره افکنند نقاب
وگر به حکم پیمبر نمی‌شدی مستور
رخ تو قبلهٔ دین بود و ابرویت محراب
تو نیز چون ز رسول این‌ چنین عطا دیدی
نثارکردی جان را بر آن خجسته جناب
ترا محبت زهرا چنان‌کشد سوی خویش
که ‌گوییت رگ جان و به ‌گردنست طناب
همت به مهر ولیعهد دل‌کشد چندان
که در بیابان ظهر تموز تشنه به آب
خجسته ناصر دین آنکه از سیاست او
چنان بلرزدگردون چوگوی در طبطاب
عقاب بر همه مرغان از آن بود غالب
که روز رزم بود پر تیر او ز عقاب
غراب از آن به شآمت مثل شد از مرغان
که تیره‌روی چو اعدای جاه اوست غراب
خدای یک صفت خود به جود او بخشید
از آن بود کف جودش مسبب ‌الاسباب
اگر مجسم‌ گشتی محیط همت او
سپهر و انجم بودی برآن محیط حباب
ز تیغ‌گیهان سوزش بسی عجب دارم
که چون نسوزد کیمخت را به روی قراب
به روز محشر هر چیز در حساب آید
به غیر همت او کان برون بود ز حساب
به مدح او نرسی لب به بند قاآنی
که تیر با همه تندی نمی‌رسد به شهاب
مدار چرخ رونده است تا به‌گرد زمین
همی به شکل رحا و حمایل و دولاب
شه جهان و و‌لیعهد و مام او را باد
خدا معین و ملک ناصر و فلک بواب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - د‌ر ستایش کهف الادا‌نی‌والاقاصی‌جناب‌حاج‌میرزا آقاسی رحمه ا‌لله فرماید
ازین‌سان کابر نیسانی دمادم گوهر افشاند
اگر ترک ادب نبود به دست خواجه می‌ماند
درختان را چه شد کامروز می‌رقصند از شادی
مگر بر شاخ‌گل بلبل مدیح خواجه می‌خواند
جناب حاجی‌ آقاسی که‌ریزد طرح‌صد گردون
اگر شخص جلالش گردی از دامن برافشاند
اگر باد عتاب او زند یک لطمه بر هستی
چه جای هفت‌گردون کافرینش‌ را بجنباند
وگر برق خلاف اوکشد یک شعله درگیتی
چه جای خار صحرا کاب دریا را بسوزاند
خداوندا بدان ذات خداوندی‌ که‌ گر خواهد
به قدرت چرخ را در دیدهٔ موری بگنجاند
به قهاری‌که قهرش پشه‌یی راگر دهد فرمان
به زخم نیش او خرطوم پیلان را بپیچاند
که تا امروز جز مدحت زبانم حرفی ارگفته
مر آن را چون زبان لاله ایزد لال‌ گرداند
بلای بد بود حاسد به جان هر که در عالم
دعاکن‌کاین بلا را ایزد از عالم بگرداند
حریف‌خویش چون‌پرمایه بیند خصم بی‌مایه
به بهتانی ازو طبع بزرگان را برنجاند
چوصبح‌ار صادقم ‌در این‌سخن ‌روزم‌ بود روشن
وگر چون گل دورویم باد غم برگم بریزاند
کسان‌ گویند ببریدست مرسوم مرا خواجه
بهٔزدان‌کاین‌سخن‌راگوش من افسانه می‌داند
برین دعوی دلیلی ‌گویمت از روز روشنتر
تو خورشیدی و قطع فیض‌ خود خورشید نتواند
چو مرسم مرا ز اول تو خود دادی یقین دارم
که شخصیت با همه ‌حکمت چنین حکمی نمی‌راند
خدا تاندگرفتن آنچه بخشد از ازل لیکن
نگیرد آنچه داد اول نمی‌گویم نمی‌تاند
خدا تاند که رنگ از لاله ‌گیرد بوی از عنبر
ولی از فرط رحمت دادهٔ خود بازنستاند
چو بر حکم‌ مجدد می‌رود تعلیق این مطلب
مگر تعلیقهٔ نو جان من زین بند برهاند
چه باشد ابرکلکت‌گر همی‌گرید به حال من
وزان یک گریه‌ام تا حشر همچون گل بخنداند
ز فیض تست اینهم‌کز طریق عجز می‌نالم
که یزدان هم ز بهر شیر کودک را بگریاند
کدامین‌یک بود زیبنده از جود تو می‌پرسم
که بر چرخم رساند یا به خاک تیره بنشاند
خدا هرچند قهارست لیکن از پی روزی
عنان فیض خود از مومن و کافر نتاباند
تو مهری مهر نور خود به نیک و بد بیندازد
تو ابری ابر فیض‌ خو‌د بخار و گل بباراند
ازان بخت ترا بیدار دارد سال و مه یزدان
که خلق خویش را در مهد آسایش بخواباند
روا نبود که مداح تو با این منطق شیرین
نیارد چون مگس لختی ز سختی سر بخاراند
الا تا سال و مه آید الا تا عمر فرساید
بپایی تا فلک پاید بمانی تا جهان ماند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده قهرمان میرزا حکمران آذربایجان طاب‌ثراه فرماید
هر کرا ایزد اختیار کند
در دوگیتیش‌ بختیارکند
وانکه را کردگار کرد عزیز
نتواند زمانه خوارکند
بس نماید مدار چرخ‌کهن
تا یکی را جهان مدار کند
صه‌ چون شاه خاوران ملک
که بدو ملک افتخار کند
قهرمان میرزاکه از سخطش
ملک الموت زینهارکند
آنکه چون پا به ‌کارزار نهد
بر بداندیش کارزار کند
خنگش از گرد در بسیط زمین
هرچه دشت‌است کوهسار کند
تبرش از سهم در دیار عدو
هرچه چشمست‌اشکبار کند
تیغش ار نیست نو بهار چرا
دامن خاک لاله‌زارکند
باش‌ تا بوم روم را ز غبار
تیره چون اهل زنگبارکند
باش تا عزم مملکت‌گیرش
فتح‌ کشمیر و قندهار کند
باش تا موکب جهانگردش
عزم فرغانه و حصارکند
جیشش از مور تیغ و مار سنان
پهنه را پر ز مور و مار کند
قتل و تاراج و اخذ مال و منال
به یکی حمله هر چهارکند
در مذاق عدو مهابت او
شهد را زهر ناگوارکند
دشمن از ملک او برون نرود
مگر از این جهان فرارکند
نفس باد عنبرین ‌گردد
چون به خاک درش گذار کند
با تن دشمنان‌ ک‌ند قهرش
آنچه با پرنیان شرارکند
با دل دوستان ‌کند مهرش
آنچه با بوستان بهارکند
کس نیارد که تا به روز شمار
جود یک‌روزه‌اش شمارکند
آ‌فتابیست بر فراز سپهر
جا چو بر خنگ راهوار کند
ای امیری‌که یک پیادهٔ تو
کار یکم مملکت سوارکند
در جهان هیچ راز پنهان نیست
کش نه رای تو آشکارکند
نبرد جان عدو ز سطوت تو
گر ز پولاد صد حصار کند
فلک سفله را قضا نه عجب
گر به کاخ تو پرده‌دار کند
لاجرم عنکبوت پرده زند
چون نبی جایگاه به غار کند
بس ‌عجب نیست‌ کز رعایت تو
پشه سیمرغ را شکار کند
در صف کینه خنجرت کاری
با تن خصم نابکار کند
کافریدون به خیره سر ضحاک
همی ازگرزگاو سارکند
گوش آفاق را مشاطهٔ صنع
از عطای تو گوشوار کند
شهریارا سزدکه دولت تو
فخر از صدر روزگار کند
دولت تست چرخ و او اختر
چرخ از اختر افتخارکند
آن امیری‌که‌کوه را سخطش
همچو سیماب بی‌قرارکند
آنکه در چشم فتنه انصافش
اثر برگ کوکنار کند
خرد پیر راکیاست او
سخرهٔ طفل شیرخوار کند
بحر عمان‌کهین عطیهٔ اوست
که به هنگام اضطرار کند
ورنه‌در یک نفس دو عالم را
خود به یک سایلی نثارکند
حزم او آبگینه را به مثل
همچو البرز استوار کند
نکند تکیه برکسی الاک
تکیه بر عون‌کردگارکند
به دو انگشت نی سرانگشتش
کار صد تیغ آبدارکند
هست یک‌تن ولی به‌جودت رای
روز کین کار صدهزار کند
ابر دستش به دشت اگر بارد
دشت را بحر بی‌کنار کند
خسروا به‌که در محامد تو
فکر قاآنی اختصارکند
تا همی خاک را عبیرآگین
نفس باد نوبهارکند
ابر اردیبهشت بستان را
مخزن در شاهوار کند
دولتت را چو حزم آصف عهد
ملک العرش پایدارکند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۴ - در ستایش نواب فریدون میراز طاب ثراه‌ گوید
دوشینه‌ کاین نیلی صدف‌ گشت ازکواکب پر درر
در زد یکی گفتم کیی گفتا منم بگشای در
جستم ز جا رفتم دوان آسیمه‌سر دل‌دل‌کنان
تا جویم از نامش نشان تا گیرم از حالش خبر
پرسیدم آخر کیستی دزدی گدایی چیستی
بی‌موجبی را نیستی همچون غریبان دربدر
رین پاسخ آ‌مد در غضب برزد صداکای بی‌ادب
رهزن نیم‌کاین نیمه‌شب آرم به هرکویی‌گذر
بگشای در تا دانیم جان بر قدم افشانیم
بر چشم و سر بنشانیم سازی حکایت مختصر
از آن صدای آشنا در موج خون‌ کردم شنا
جانم ز خجلت در عنا هوشم ز حیرت در فکر
ناگه به خود لرزیدما وانگه به سر لغزیدما
مانا خطا ورزیدما کز آن خطا دیدم خطر
آسیمه‌سار و سرنگون او از برون من از درون
او غرق خوی من غرق خون او منتظر من محتضر
القصه با صد پیچ و تاب از جای جستم باشتاب
از خجلتم جان در عتاب از حسرتم خون در جگر
در باز کردم بر رخش دیدم جمال فرخش
وز شرم شیرین پاسخش افتاده در بوک و مگر
ترکی درآمد خوی زده یک ساتکینی می زده
خوی بر جمال وی زده چون بر گل سوری مطر
خویش چو آتش توسنا، رویش به خوبی سوسنا
کالریم غنجاً اذرنا و البدر حسناً ان سفر
غنجش‌ فزون نازش فره جعدش‌ همه بند و گره
گیسو فتاده چون زره از طرف دوشش‌ تا کمر
روشن‌رخ و تاریک‌مو شیرین‌زبان و تلخ‌گو
دشمن نهاد و دوست‌رو نیکوجمال و بدسیر
گیسو زره قامت‌سنان مژگان‌خدنگ ابروکمان
دل آهن و تن‌پرنیان خط‌جوشن و صورت‌ سپر
فربه‌سرین لاغرمیان اندک‌سخن بسیاردان
خورشید رو ذره‌دهان فولاددل سیماب‌بر
باری چو آمد در سرا دید آنچنان پژمان مرا
گفتاکه بی‌موجب چرا از وصل من جستی حذر
من ماهم و در تیره‌شب از من رمیدی بی‌سبب
در تیره‌شب ماه‌ای عجب نیکوتر آید در نظر
گفتم خطا کردم خطا ایدون عطا باید عطا
ای رویت آرزم ختا ای مویت آشوب تتر
گفتا بهل این های و هو عذر گنه چندین مجو
برخیز و سنگین‌کن سبو زان بادهٔ پر شور و شر
زان باده‌ کز وی خار خشک آرد دو صد من بید مشک
از رنگ‌و بو چون ‌لعل ‌و مشک ‌از زیب‌ و فر چون ماه و خور
دفع کرب رفع تَرَح کان طرب جان فرح
ریحان دل روح قدح نیرام غم نور بصر
بویش به عنبر ماندا رنگش به ‌گوهر ماندا
بیجادهٔ‌تر ماندا لؤلؤی خشک مستقر
هم عقل را پیوند ازو هم جان و دل خرسند از او
هم اهرمن در بند ازو هم زو معاصی مغتفر
از بسکه صافست و روان هم ظاهرست و هم نهان
همچون مضامین در بیان همچون معانی در صور
بق زان خورد پیلی شود در جو چکد نیلی شود
وز آن ابابیلی شود خجلت‌ده طاووس نر
نادان از آن‌ گر نوشدا از تنگ ظرفی جوشدا
تا روز حشر ار کو شدا در گل فروماند چو خر
حالی ز جا برخاستم خاطر ز غم پیراستم
بزم نشاط آراستم ترتیب دادم ماحضر
آماده کردم بهر وی تار و رباب و چنگ و نی
نقل و کباب و جام و می اسباب عشرت سربه‌سر
بگشودمش بند قباگفتم زهی شیرین‌لبا
اهلا و سهلا مرحبا اشرب فقد حان السحر
زینسان که آرام دلی زینسان که شمع محفلی
عیش جهان را حاصلی نبود ز وصلت خوبتر
بیگانگی از سر بنه بیگانگی جستن نه به
بنشین بخور بستان بده شادی بیاور غم ببر
هم بذله بشنو هم بگو هم دل بجو هم‌ گل ببو
هم ساتکین کش هم سبو هم انگبین خور هم شکر
خواهد گذشتن چون جهان زان رخش غم بیرون جهان
کز نقش پیدا و نهان باقی نمی‌ماند اثر
شادی خوشست و خرمی‌ کز نقش بیشی و کمی
جز عیش‌ جان آدمی نخل بقا ندهد ثمر
اینست نقد حال ما کز اوست فرخ فال ما
قسمت ز ماه و سال ما جز آن نباشد ای پسر
امشب من از وصلت خوشم فردا ز غم در آتشم
زیرا که فردا می‌کشم رخت عزیمت بر سفر
نام سفر چون برده شد آن شوخ‌چشم آزرده شد
وز غم چنان افسرده شد کاندر خزان شاخ شجر
زالماس مرجان‌سای شد از جزع مرجان‌زای شد
از دست رفت از پای شد هی زد برو.هی زد به سر
هی ‌گریه ‌کرد و هی جزع هی ناله ‌کرد و هی فزع
هی‌گفت اسکت یا لکع عذبت طرفی بالسهر
خیری نمود از ارغوان چنبر نمود از خیزران
افشاند برگل ضیمران آزرد یاقوت ازگهر
پرتاب کرد از سر کله از ده هلال آزرد مه
صد خنجرش در هر نگه صد ناچخش در هر نظر
هی ریخت برگل‌گوهرا هی بیخت بر مه عنبرا
هی بر سمن از عبهرا بارید مروارید تر
جوشیدش از تنور دل آبی که طوفان زو خجل
چون نوح هردم متصل‌گویان‌که ربی لاتذر
گفتم چرا گشتی چنین گفتا برو خامش نشین
چندم ز خود سازی غمین چندم ز بد گویی بتر
می‌بینمت چون بوالهوس مشتاق چیزی هر نفس
چون غافلان از پیش و پس‌ آشفته‌حال آسیمه‌سر
گه پیشه‌یی را مخترع‌ گه شیوه‌یی را متبع
فاخش الاله سوء فلعلک و احذرن کل الحذر
نه عارفی نه متقی نه باده‌خواری نه شقی
نه پاک‌دامن نه نقی نه پیش‌بین نه پس‌نگر
این آرزو باری بهل‌کز من نخواهی شد بحل
دانم خجل گردی خجل گر رخت بندی از حضر
حالی سفر کردن چرا رنج سفر بردن چرا
جان و دل آزردن چرا از بهر مشتی سیم و زر
چند از پی خیل و رمه این های و هوی وین دمدمه
دنیا نماند این همه‌گیتی نیرزد اینقدر
گیرم سفرکامت دهد خورشیدسان نامت دهد
یک صبح تا شامت دهد از خاوران تا باختر
چندان نیرزد این عناکز حضرتی ‌گردی جدا
کاو را ظفر بخشد خدا بر خسروان نامور
شاه آفریدون‌کز سمک بررفته صیتش تا فلک
با خلق و کردار ملک با خلق و دیدار بشر
فرخنده شاه راستین‌کش‌کان بود در آستین
با قدر او گردون زمین با جود او دریا شمر
مغلوب حکمش‌ چار حد منکوب قهرش دیو و دد
هم حکمران بر نیک و بد هم قهرمان بر خیر و شر
بر عالم و آدم‌کیا کاخش مطاف ازکیا
جنت ز خلقش یک‌گیا دوزخ ز قهرش یک شرر
عین زمین عون زمان شاه جهان ماه مهان
غیث‌کرم غوث امان فصل ادب اصل هنر
کان بهی بحر بها هم با دَها هم با نُها
خورشید با رایش سها یاقوت با جودش‌ مدر
مذبوح از تیغش سمک مجروح از رمحش فلک
مرجوح با خلقش ملک مطروح با نطقش شکر
خشمش چو دوزخ جانگزا قهرش چو جنت جانفزا
هم تابع حکمش قضا هم پیرو امرش قدر
عالم ز عدل او حرم رایج به عهد اوکرم
بابی ز خلق او ارم تابی ز تیغ او سقر
ای چون شعاع مهر و مه تیغت گشوده خشک و تر
وی چون فروغ صبحگه صیتت‌ گرفته بحر و بر
خنگت صبا تیغت وبا از این وبا وز آن صبا
خاک بداندیشان هبا خون ستم‌کیشان هدر
بر هر بلیدی قهر ران بر هر بلادی قهرمان
بر هر امینی مهربان در هر زمینی مشتهر
روزی که از تیغ گوان از خاک روید ارغوان
وز نوک ناوک خون روان گردد چو پشت نیشتر
از گرد و خون خاک زمین ماند به جامهٔ اهل چین
کز اطلس استش آستین وز قندز استش آستر
از بس سنان و تیغ و شل بارد به تنها متصل
وز بس خدنگ جان‌گسل‌گردد به دلهاکارگر
گویی خدای آسمان می‌نافرید اندر جهان
جز خنجر و تیغ و سنان جز ناچخ و تیر و تبر
وز بسکه جان اهل کین با خاک ره گردد عجین
گویی همه خاک زمین جان داردی چون جانور
چون از کمین آیی برون جاری کنی جیحون خون
از نیش تیغ آبگون وز نوک تیغ جان شکر
رمحت بدرد تا فلک تیغت ببرد تا سمک
نقش بقا سازند حک این از نشیب آن از زبر
گوید عدویت دمبدم از خوف جان در هر قدم
یا حبذا دارالعدم یا مرحبا دارالسقر
گوید ز بس خوف قصاص آین المفر آین المناص
اَین النجاهٔ اَین الخلاص اَین المقام اَین المقر
شاها مرا یک ملتمس باقیست بشنو یک نفس
کافکنده چرخم در قفس چون طایر بی‌بال و پر
سالیست افزون تا مرا زاقران نمودی برترا
هم سیم داد هم زرا هم‌ گنج دادی هم‌ گهر
بس زر و سیم و خواسته بخشیدیم ناخواسته
واکنون ز جا برخاسته عزمم به آهنگ سفر
نه اسب دارم نه رهی وز سیم و زر جیبم تهی
هم در سرم فکر مهی هم در دلم عزم خطر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵ - در ستایش پادشاه اسلام پناه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه گوید
به عزم ری چو نهادم به رخش‌ زین خدنگ
شدم به ‌کوههٔ آن چون به تیغ‌ کوه پلنگ
چو رود نیل سبک‌رخش من به راه افتاد
نشسته من ز بر او چو یک محیط نهنگ
بسان‌ کشتی‌کش موج سوی اوج برد
به‌کوه و شخ شده از شهر قرب یک فرسنگ
که ناگهان مَهَم از پی رسید مویه‌کُنان
دو ذوذؤابه‌اش از طرف‌گرد ماه آونگ
به سرو کاشمری بسته عاریت ‌گویی
نگارخانهٔ چین و بهارخانهٔ‌گنگ
دو‌یسویتث هم‌ه ت‌ا حلقه چون‌کمند قباد
دو ابرویش‌همه برگوشه‌چون‌کمان پشنگ
چو یال شیر دوگیسو فکنده از بر دوش
ولی‌چو نافهٔ چین‌مشک‌سای‌و غالیه‌رنگ
به پیش دانهٔ خالش در آن ترازوی زلف
هزار خرمن دین را عیار یک‌جوسنگ
کله شکسته‌ کمر بسته موی پر آشوب
شراب‌خورده عرق‌کرده روی پر آژنگ
رسید همچو یکی سرخ شیر خشم‌آلود
ز هر دو زلف دو افعی‌گرفته بر سر چنگ
خطش معنبر و مشکین چو نافهای ختن
رخش منقش و رنگین چو دیبهای فرنگ
معلق از خم برگشته‌ گیسویش دل من
چو مرغ‌سوخته‌بالی‌که‌برکشند به‌چنگ
چه دید؟ دید مرا برنشسته برکوهی
که‌ کرد پیکر او جا به آفرینش تنگ
چو مار گرزه یکی تازیانه اندر مشت
چو شیر شرزهٔکی‌باره زیر زین خدنگ
چه گفت‌؟‌ گفت سفر سنگ را بفرساید
تو سوده‌می‌نشوی‌‌ گر شوی‌ دوصد فرسنگ
بحار را سم اسب تو سوده موج به موج
جبال را پی رخش تو کفته سنگ به سنگ
ز بسکه درکه وشخ سنگ راکند پرتاب
‌گمان بری‌ که سم رخش تست قلماسنگ
مگر نه دی شد و آمد بهار و در کهسار
ز بسکه لاله چرد لعل روید از سم رنگ
روان به زمزمه آید ز نالهٔ بلبل
به مغز عطسه درافتد ز نکهت شبرنگ
نسیم مشک دهد بوی سبزه و سنبل
صلای عیش زند صوت صلصل و سارنگ
از آن ز حنجر بلبل صدای زنگ آید
که‌گل‌دمید زگلبن به‌شکل طاسک زنگ
سفر کنی به چنین فصل ‌کز ختا و ختن
کنند عارف و عامی بدین دیار آهنگ
حکیم خوانی خود را تفو بر این حکمت
که‌کاش بودی عیار و شوخ و رهزن و شنگ
بگفت این و به خورشید ریخت سیاره
بدان دو عقرب جرّاره سخت برزد چنگ
دو مژه‌اش ‌شده‌همچون دو خوشه مرواربد
ز هر دو جزع گهر ریخت‌بسکه‌آن‌بت شنگ
چو تار چنگ پریشید تارها بر روی
خمیده از پس آن تارها ستاد چو چنگ
ز بسکه موی همی‌کند و ریخت بر رخسار
به روم چیره شد از هر کران قبایل زنگ
بگفتم ای مدد روح و ای ذخیرهٔ عمر
ز دلربایی بر فوج دلبران سرهنگ
مگر ندانی‌کامسال شهریار جوان
به فرخی و سعادت نشست بر اورنگ
بهار من رخ شاهست‌گو مباش بهار
برِ بهشت چه ارزد بهارخانهٔ تنگ
بشارتم رسد از بام و در که قاآنی
ه پای‌بوس ملک رو مگا به فارس درنگ
بر آن سرم‌ که به عزم رکاب‌بوسی شاه
زکهکشان به شکم رخش را ببندم تنگ
چو این شنید طرب‌کرد و رقص‌کرد و نشاط
چنان ‌که گفتی‌ از می شدست‌ مست و ملنگ
معلقی دو سه از ذوق زد کبوتروار
چنان‌که صیحه‌زنان اوفتاد واله و دنگ
گهر ز جزع یمانی چکاند بارابار
شکر ز لعل بدخشی فشاند تنگانگ
به عشوه گفت مرا هم ببر به همره خویش
مهل به‌ پارس بمانم اسیر محنت‌ و رنگ
بگفتمش هنری بایدت‌که بپذیرد
ترا به بندگی خویش شاه بافرهنگ
بگفت‌گیسو چوگان‌کنم زنخدان‌گوی
چو شه به بازی چوگان وگوکند آهنگ
وگر خدنگ وکمان بایدش ز بهر شکار
ز ابروانش‌کمان آورم ز مژه خدنگ
ورش هواست‌که تورنگ وکبک صیدکند
نه من به قهقهه‌ کبکم به جلوه چون تورنگ
چو درع خواهدها زلفکان منش زره
چو تیر خواهدها مژّگان منش خدنگ
همش ز حلقهٔ چشمان رکابدار شوم
که با مَجرّه عنان در عنان نمایم تنگ
وگرکمند وکمان بایدش ز ابرو و زلف
کمان مشکین توزم‌ کمند غالیه‌ رنگ
اگر به نظم دری خاطرش نماید میل
نوای مدحت او سرکنم بدین آهنگ
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۶ - د‌ر ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمد شاه غازی طاب ثراه گوید
شب دوشین دو پاسی رفته از شام
درآمد از درم ترکی دلارام
پریشان بر مهش مویی‌که از او
نموده تیرگی مشک ختن وام
تو گفتی‌ گشت طالع آفتابی
که شد از طلعتش روشن در و بام
به خودگفتم شگفتی را ندیدم
بتابد آفتاب اندر دل شام
خلاف رسم معهودست و عادت
طلوع مهر پیش از خندهٔ بام
دو زلفش تاکمرگاه از سر دوش
همه چین و شکنج و حلقه و دام
نه هرگز چون رخش فردوس خرم
نه هرگز چون قدش شمشاد پدرام
قد موزونش یک بستان صنوبر
صنوبر بار اگر آورد بادام
دهانش غنچه را ماند ولیکن
نباشد چون دهانش غنچه بسام
لبش یک هند، شکر بود و این فرق
که از شکر نزاید تلخ دشنام
میان مژگان چشمش توگفتی
غزالی خفته در چنگال ضرغام
نگه دلدوزتر از تیر رستم
مژه برگشته‌تر از خنجر سام
به زلفش هرچه در گیتیست چنبر
به چشمش هرچه در آفاق اسقام
در آن یک شهر زنده‌دل به زندان
وزین یک ملک تقوی‌کار بدنام
کشد هندو به چهره لام زلفش
بود هندو ولی بر صورت لام
دمیده خط مشکین‌گرد رویش
چو در پیرامن آمرزش آثام
سهی‌سرویش زیر خرمن ماه
سیه‌سنگیش زیر نقرهٔ خام
ندیدم ماه را از سروگردن
ندیدم سرو را از سیم اندام
غمش در خانهٔ دل‌کرده منزل
ولی ویران‌کن منزل چو ظلام
مژه در خستن تن بسته همت
نگه در بردن جان‌کرده اقدام
ندانم چه ازین آیدم پایان
ندانم چه ازین زایدم فرجام
درآمد از درم القصه چونان
که در آغازگم کردم سرانجام
به شوخی روی زی من‌کرد وگفتا
که ای هشیار رند دردی‌آشام
به چشم منت اگر هست اقتدایی
به مستی باید بگذاشت ایام
حکیمان هستی از مستی شناسند
حکیما سر مکش از حکمت عام
نگار ارغوان رخ‌ گرت باید
شراب ارغوانی ریز در جام
زمام از می خرد را بر سر افکن
خرد پرداز یارت تا شود رام
بطی می از پی آرامش یار
به از یک شهر زر یک دهر ابرام
می و معشوق و خلوتگاه ایمن
میسر می‌نگردد هیچ هنگام
چو در دستست چوگان می‌بزن گوی
چو نزدیکست صبدت برمچین دام
چو فرصت داری ایدر راحتی جوی
که گردد آرزوی پخته‌ات خام
چو این بشنیدم از آن ترک سرمست
سبک جستم ز جا در جستن ‌کام
به تعجیلش مئی در پیش بردم
که ماهی بیست در خم داشت آرام
مئی‌کز عکس آن پنهان نماندی
همی تصویر فکرت اندر اجسام
مئی‌ کز بوی آن چون ذره از مهر
جنینها رقص‌کردندی در ارحام
مئی صافی درون ساغر زر
به بوی ضیمران و رنگ بسام
خردپرداز و مستی‌بخش و دیرین
صفاپرورد و عنربوی و گلفام
قدح پر کرد و دوری چند بگسارد
پیاپی زان‌کهن می آن مه تام
اثر چون در عروقش کرد باده
فرو بارید شکّر از لب و کام
که بی می زیستن ‌کفرست خاصه
به عهد داور دین شاه اسلام
محمد شاه غازی آنکه تیرش
برد از مرگ سوی خصم پیغام
بوقعه پهن خوانی تا قیامت
کشیده تیغش از بهر دد و دام
فلک او را به منّت برده تعظیم
ملک او را به رغبت ‌کرده اکرام
بوند اَعدام‌ گویی حاسد او
که نپذیرند هستی هیچ اعدام
چو گیرد خنجر کین روز ناورد
گریزد رستم از چنگش چو رهام
به‌ گیتی بسکه ماند از نیزه‌اش رسم
به‌گیهان بسکه رفت از سطوتش نام
منالش آورند از هند و از چین
خراجش دردهند از مصر و از شام
جهان بخشست چون بگرفت ساغر
جهانسوزست چون برداشت صمصام
به میدان چیببت برقا از بسکه‌کوشغث‌
به ایوان‌کیست ابر از بسکه انعام
ز بیم تیغ خونریزش ‌گه‌ کین
ضیاغم نغنوندی اندر آجام
سرایش‌ کعبهٔ جودست و مردم
طوافش را ز هر سو بسته احرام
به روز عرض رایش مهر رخشان
نتابد چون به نور مهر اجرام
ز بس بخشش توگویی رزق عالم
به دست او حوالت ‌کرده قسّام
قضا فرمان برد او را در امثال
قدر گردن نهد او را در احکام
میسر نیست شبهش بر به‌ گیتی
مصور نیست مثلش اندر اوهام
وجود بخشش و کوشش به دوران
ز سعی او پذیرفتند اتمام
گرفت او دوستان را در زر و سیم
ببست او دشمنان را در خم خام
نه‌گر اوصاف او روزی نگارد
چه خاصیت بود در خلق اقلام
پی ثبت مدیح اوست ورنه
نکردی واضع خط وضع ارقام
هماره تا نماید قطب ساکن
ز رفتن تا نگیرد چرخ آرام
ملک‌ کشورگشا بادا و هر روز
به دیگر ملک دارد نصب اَعلام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۱ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه
دلی مباد گرفتار عشق چون دل من
که هر دمش به سماک از سمک رود شیون
هر آنکه هست بدو دوستی کند دل او
خلاف من که به من دشمنی کند دل من
دلست این نه معاذالله آفتیست بزرگ
چو روزگار به صد رنج و محنت آبستن
دلست این نه علی‌الله مصیبتی است عظیم
کلید انده و باب بلا و فال فتن
دلست این نه عناییست‌ کم بتافت عنان
دلست این نه بلاییست کم بکاست بدن
من و چنین دل دیوانه‌یی معاذالله
تفو به سیرت شیطان و خوی اهریمن
به هیچ عهد چنین دل نیافریده خدای
به هیچ قرن چنین دل نپروریده زمن
مهی نمانده که او را دلم نکرده سجود
بتی نبوده که او را دلم نگشته شمن
به هرکجا لب لعلی در اوگرفته قرار
به هرکجا سر زلفی در او گرفته وطن
گهی به بوی خطی ‌گفته وصف سیسنبر
گهی به یاد رخی ‌کرده مدح نسترون
کرا دلیست چنین‌گو بیا به من بنما
دلی که دیدنش اینست بایدش دیدن
دلی ندیده‌ام از هرچه در جهان بیزار
بجز شمایل سنگین‌دلان عهدشکن
دلی ندیده‌ام از صبح تا به شام دوان
چو سایه از پی خورشید چهرگان ختن
دل منست ‌که ‌گویی درم خریدهٔ اوست
هر آنچه در همه آفاق‌ کلفتست و محن
دل منست‌ که از بسکه صا‌برست و حمول
هنوز در عجبم ‌کاو دلست یا آهن
دل منست ‌که در شهر هرکجا قمریست
چو هاله حلقه‌زنان آیدش به پیرامن
دل منست‌ که همچو شتر به رقص آید
به هرکجا که رود از حدیث عشق سخن
دل منست ‌که بعد از هزار سال دگر
به بوی عشق بتان سر برآورد زکفن
دل منست‌ که از خار خار عشق بتان
چو مرغ در قفس افتاده می‌طپد به بدن
دل منست ‌که نشناسمش ز زلف بتان
ز بسکه در رخ او هست پیچ و تاب و شکن
دل منست ‌که مانند غنچه تنگدلست
ز شوق طلعت گلچهرگان غنچه‌دهن
ندانما چه‌کنم با چنین دلی ‌که مراست
که هم مقرب مرگست و هم معذب تن
مرا مشاورتی باید اندرین معنی
به رای مصلحتی را ز دوستان ‌کهن
چه سخت‌کار کز مشورت شود آسان
چه سست رایا کز مصلحت شود متقن
نخست پرسم از دوستان که دلتان را
چه حالتست و چه ‌حیلت چه ‌فطرتست و چه فن
به راه عشق و هوس هیچ می‌گذارد پای
به خط مهر بتان هیچ می‌نهد گردن
ز زلف لاله‌رخان هیچ می‌چرد سنبل
ز روی سروقدان هیچ می‌چند سوسن
اگر دل همه ماند بدین دلی‌که مراست
که دیدن رخ خوبانشان بود دیدن
عبث عبث دل مسکین خود نیازارم
به جرم آنکه به‌کوی بتان‌کند مسکن
عزیز دارمش آنسان که دیگران دارند
که منع عادت فطری بود خلاف فطن
به هر کجا که رود او شتابمش ز قفا
اگر به ساحت سقسین و گر به ملک دکن
به هر کجا که خرامد متابعت کنمش
اگر به خطهٔ خوارزم اگر به صُقع یمن
گرفتم آنکه بلاییست عشق روی بتان
بلا چو عام بود دلکش‌ست و مستحسن
دل تمام جهان چون رخ نکو خواهد
دل منست ‌که مایل شده به وجه حسن
وگر دل دگران را طبیعتی است دگر
پی نصیحت دل بر کمر زنم دامن
چه مایه پندکه از بند سودمندترست
که پند قاسر روحست و بند قابض تن
دل ار شنید نصیحت ز من چه بهتر ازین
که احتیاج نیفتد به قید و بند و شکن
وگر نصیحت نشنید و خیرگی آورد
کشان‌کشان برمش تا به بند شاه زمن
جهانگشای محمد شه آفتاب ملوک
که نور چهره او گشت سایه ذوالمن
به جود عالم‌بخش و به تیغ عالم‌گیر
به‌ گرز سندان‌ کوب و به برز خاره‌شکن
اگر به طرف چمن باد همتش بوزد
به جای لاله و گل لعل دردمد ز چمن
وگر فتد به دمن عکس روی دشمن او
به جای لاله همه کهربا دمد ز دمن
ز تیر جان‌شکرش بدسگال جان نبرد
گر از ستاره زره سازد از سپهر مجن
چو ابرگریه‌کند از سخای او دریا
چو رعد ناله‌ کشد از عطای او معدن
به ساعد ملک از نعل خنگ او یاره
به تارک فلک از گرد جیش او گرزن
لهیب خنجر سوزان او به روز وغا
جهان به چشم عدوکرده چشمهٔ سوزن
ظفر به‌گیسوی مفتول پر چمش مفتون
فلک ز حلقهٔ فتراک پر خمش آون
ز جود او که ازو ملک باغ بهرامج
ز تیغ او که ازو دشت ‌کان بهرامن
به باد داده قضاگنج‌نامهٔ قارون
به آب شسته قدر بارنامهٔ قارن
گهی بگرید کلکش چو ابر در آذار
گهی بخندد تیغش چو برق در بهمن
همی بخندد ازان ‌گریه جان اقلیدس
همی بگیرد ازین خنده روح رویین‌تن
ایا ز خوی تو ایام رشک باغ بهشت
ایا ز خلق تو آفاق داغ راغ ختن
اگر همال تو خواهد زمانهٔ جادو
وگر نظر تو جوید ستارهٔ ریمن
به مکر می‌نتوان بست باد در چنبر
به زرق می‌نتوان سود آب در هاون
هرآن زمین‌که تو روزی درو نبرد کنی
نروید از گل او تا به حشر جز روین
هنر به عهد تو رایج‌ترست از دینار
گهر ز جود تو ارزانترست از ارزن
سقر ز خلق نضیرت نظیر جنت عدن
شَبَه ز نطق نزیهت شبیه درّ عدن
به خدعه تا نتوان برد گرمی از آتش
به حیله تا نتوان برد چربی از روغن
همیشه دیدهٔ حاسد ز رشک تو دریا
هماره دامن سایل ز جود تو مخزن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۴ - د‌ر مدح خاتم انبیا محمد مصطفی و امام عصر عجل الله فرجه و ستایش محمدشاه غا‌زی و جناب حاجی میرزا آقاسی گوید
بود این نکته در حکمت‌سر‌ای غیب برهانی
که در جانان‌رسی آنگه‌ که‌ از جان عیب برهانی
خرد شیدست ‌و دانش ‌کید و هستی ‌قید جهدی کن
که‌ رخش جان ز جوی شید و کید و قید بجهانی
کمال نفس اگر جوی بیفکن عجب دانای
حیات‌روح‌اگر مواهی‌رها کن‌خوی‌حیوانی
معذب تا نداری تن مهذب می‌نگردد جان
که تا برگش نپرّانی نبالد سرو بستانی
بسان خواجه از روحانیان هم ‌گام بیرون زن
که‌ فخری‌نیست وارستن ز قید جسم جسمانی
به ترک خمرگوی و درک امر طاعت حق‌ کن
که‌قرب روح و ریحان به ز شرب راح ریحانی
اگر شوخ جوانستی وگر شیخ نوانستی
ترا طاعت به ‌کار آید نه تسویلات شیطانی
به آب بی‌نیازی چهرهٔ جان آن زمان شویی
که‌همچون‌خواجه گردهستی‌از دامن‌برافشانی
ازین مطمورهٔ تن جای در معمورهٔ جان‌ کن
که در مقصوره ی عزلت عروسانند روحانی
طریق ‌خواجه گیر ار همتی ‌داری ‌که روز و شب
به خود زحمت نهد تا خلق را باشد تن‌آسانی
برو در مکتب تجرید درس عشق از بر کُن
که دست آویز دونانست حکمتهای لقمانی
اثر از مهر و کین خواجه دان در کار نفع و ضر
نه در تثلیث برجیسی نه در تربیع‌ کیوانی
چه‌گوی راوی قمی چه‌گفت از شارع امّی
درایت پیش‌ گیر آخر روایت را چه می‌خوانی
لغت در معرفت لغوست گو رو هر چه خواهی گو
چو مقصود سخن دانی ‌چه‌ عبرانی چه‌سریانی
از آن مرد خدا از دیدهٔ ‌امّی بود پنهان
که عارف داغ بر دل دارد و زاهد به پیشانی
به‌دست آر ار توانی‌ دل به‌ دستار از چه‌یی مایل
که دستارت نبخشد سود اگر از اهل دستانی
گر از دستار سنگین‌چهر جان رنگین شدی بودی
زیارتگاه جانها گنبد قابوس جرجانی
اگر در مجلس خواجه به صدق و درد بنشینی
لهیب هفت دوزخ را به آهی سرد بنشانی
برو با دوست اندر خلوت جان راز دل سین
که از بیرون نبخشد سود سالوسات لامانی
سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل ازسر
که در خورشید تابستان بتن بارست بارانی
اگر عزم فنا داری بسوز از دل‌که عاشق را
به خوان فقر بریانی به‌کار آید نه بورانی
غمی‌کاو جاودان‌ماند به‌ازعیشی‌که طیش آرد
که‌عاق را در الیک غم دومد وجدس وجدانی
بیا تسلیم را تعلیم‌گیر از همت خواجه
کزین تدبیر ناقص پنجه با تقدیر نتوانی
تو آخر ذره‌یی با چشمهٔ بیضا چه می‌تابی
تو آخر قطره‌یی با لجه ی دریا چه می‌مانی
بهل تا دفتر دانش به خون دل فروشویم
که من امروز دانستم‌که دانایست نادانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سر تا پا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
چه‌پوشم جامه‌یی در تن‌که‌گه درّم‌گهی دوزم
من آخر آفتابم خوشترم در وقت عریانی
من ار عورم ولی عوران محنت را دهم جامه
که روحم نسبتی دارد به خورشد زمستانی
به رشتهٔ آه چون غم را ز دل بیرون‌کشم‌گویی
که بیژن را برون آرد ز چَه ‌گُرد سجستانی
تنم چون حلقهٔ در شد دو تو از غم به نومیدی
که ‌وقتی خواجه از رحمت نماید حلقه‌جنبانی
حیات روح و امن دل من اندر نیستی دیدم
بمیرم‌ کاش این هستی به هستی باد ارزانی
اگر پیرایهٔ هستی نبودی ذات پیغمبر
به یک ارزن نیرزیدی جهان باقی و فانی
محمّد خواجهٔ عالم چرغ دودهٔ آدم
که سرّ آفرینش را وجودش‌کرده برهانی
کمال نور هستی از جمال او بود ورنه
حقایق را بدی همچون شقایق داغ نقصانی
زهی ماهی که انوارش بود اسرار لاهوتی
خهی شاهی‌که رایاتش بود آیات قرآنی
به امر او برآمد ناقه از خارا و رمزست این
که در خیل وی از صالح نیاید جز شتربانی
به تایید ولای او عزیز مصر شد یوسف
و گر نه پوست کردی بر تنش تا حشر زندانی
بود دارالشفای لطف او را این دو خاصیت
که در وی غم پرستاری نماید درد درمانی
شی اندر سرای ام‌ّهانی بود در طاعت
که ناگه جبرییل آمد فرود از عرش ربانی
که‌ای فهرست هستی ای مهین دیباچهٔ فطرت
به سوی عرش نورانی ‌گرای از فرش ظلمانی
نبی شد بر براق و رفت با جبریل تا سدره
ز پریدن فروماند آن همایون‌پیک ربانی
نبی‌گف ای مهین‌پیک خدا از ره چرا ماندی
چنین‌کاهسته می‌رانی به پیک خسته می‌مانی
به‌ پاسخ ‌گفتش ای‌مهتر مرا بگذار و خود بگذر
که‌گر من بادم از جنبش تو برقی در سبکرانی
مرا جا سدره‌است امّا نوگر صدره چمی برتر
هنوزت‌ رخش‌ همت‌ در تکست از گرم‌ جولانی
نرود آی از براق عقل‌کاو وامانده همچون من
برآ بر رفرف عشق و بران تا هر کجا رانی
پیمبر گشت بر رفرف سوار و شد به او ادنی
شنید اسرار ما اوحی و دید آثار سبحانی
به جایی رفت‌کانجا جا نمی‌گنجد ز بی‌جایی
بدین جان و تن امّا تن‌ تنی ننمود و جان جانی
نهادندش به بر از خوان غیبی نزل لاریبی
پبمبر کرد از جان نزل آن خوان را ثناخوانی
پس آنگه ساز خوردن کرد ناگه از پس پرده
برآمد ز آستین دستی چو قرص ماه نورانی
پیمبر شکر یزدان کرد و گفت ای دست دست تو
مرا این‌دست‌برد از دست‌و درماندم‌ز حیرانی
گشودی ‌دستی ‌از غیب و نمودی دستگاه خود
بلی در دستگاهت دستیارانند پنهانی
به شخصم دستگیری کن که تا این دست بشناسم
که اندر دست خود افتم ‌گرم زین دست نرهانی
چون ‌دستوری ز یزدان ‌جست و ‌در آن ‌دست ‌شد خیره
بگفت ای پنجهٔ شهباز دست‌آموز یزدانی
همه‌نوری همه زوری به جانت هرچه می‌بینم
بدان خیبرگثبا دست یداللهی همی مانی
هنوز آن حلقهٔ در بود در جنبش‌ که بازآمد
مرآن‌حلقهٔ‌هستی‌به‌فرش‌از عرش رحمانی
نه‌خود را برد همره ‌بلکه بیخود رفت و بازآمد
که در مقصورهٔ وحدت نگنجد اوِّل و ثانی
زهی پیغمبری ‌کز محکمی احکام شرع او
به‌ کاخ آسمان ماند که ننهد رو به ویرانی
ولی نا رفته از دنیا خلل افتاد در دینش
که قومی سخت‌دل‌کردند عزم سست‌پیمانی
بدینسان سالها بگذشت‌کاین دین بود آشفته
که اندر مرز گیهان می‌نبد یک مرد ایمانی
پیمبر خواست در دنیاکند مبعوث شاهی را
که از عدلش نظامی تازه‌گیرد دین دیانی
گزید از جملهٔ شاهان سمیّ خود محمّد را
که در دین تازه فرماید رسوم معدلت‌رانی
س شاهان محمدشه ‌که تأییدات حکم او
برون برد از ضمیر خلق تسویلات نفسانی
شهنشاهی‌که نام نامیش برنامهٔ هستی
بماند از شرف چون بای بسم‌الله عنوانی
اگر پیراهنی دوزد قضا اندر خور بختش
فضای عالم هستی ‌کند آن را گریبانی
به غواصی چه حاجت نام جود او به دریا بر
که تا هر قطرهٔ آبش شود لولوی عمانی
بدخشان ‌از چه‌باید رفت ‌کلکش بر به نارستان
که تا هر دانهٔ نارش شود لعل بدخشانی
نه‌تنها آدمی را دستش از بخشش‌کند دعوت
که تیغش دیو و دد را هم کند در رزم مهمانی
دو مژهٔ او دو پنجهٔ شیر را ماند که از هیبت
زند بر جان ناپاکان دین زوبین ماکانی
ز بس وجد و فرح دارد سراپا عید را ماند
به عیدی اینچنین باید دل و جان‌کرد قربانی
اگرگردون‌ گشاده‌روی بودی نه چنین بدخو
گمان دارم که شاهش حکم فرمودی به دربانی
فراز مسند شاهی چو بنشیند خرد گوید
جهانی بر یکی مسند تبارک صنع یزدانی
معاذالله اگر با آسمان روزی به خشم آید
نماید چین ابرویش به جسم چرخ سوهانی
بلا تخمست و تنهاکشت و روزکینه تابستان
روانها خوشه شه‌دهقان‌و تیغش داس دهقانی
ندیدم تا ندیدم خنجر الماس فعل او
که از زمرد چکد مرجان وز آهن لعل رمّانی
ز خون خصم در هیجا چو گردد لعل پیکانش
بخرد جوهری او را به جای لعل پیکانی
سرگیسو گرفته حور در کف بو که بنماید
به جای شهپر طاووس از خوانش مگس‌ رانی
بپاید کودک بختش به مهد امن تا مهدی
نماید از حجاب غیب مهر چهر نورانی
امامی‌ کز وجود او جهان برپا بود ورنه
صورها بازگشتی جانب نفس هیولانی
همامی‌کز ولای او اگر حرزی به خود بندد
به محشر وارهد ابلیس از آن آلوده‌ دامانی
تبارک یا ولی‌الله آخر پرده یک‌ سو نه
که تا از چهر میمونت ‌کند گیتی‌ گلستانی
چو بودی از نظر غایب نبودی شاه را نایب
رسولش حکم داد اول تو امضا دادیش ثانی
بلی چون حاجی آقاسی امینی در میان باید
که تا شه را رساند از تو توقیعات پنهانی
تو مانا ایزدی او جبرئیل و شاه پیغمبر
که شه را آرد از سوی تو تنزیلات فرقانی
نبودی گر چنین ‌کردن نیارست اینهمه معجز
که از درکش بود قاصر عقول قاصی و دانی
هزاران در هزاران توپ سازد اژدها پیکر
که هریک جانشین دوزخند از آتش‌افشانی
بسیج قورخانهٔ شه بری ‌گر در بیابانها
نپوید در بیابانها نسیم از تنگ‌میدانی
دبیران سپه دفتر فروشویند یکباره
کز آنسوی شمار افتاده جیشش از فراوانی
مرا از کار شاهنشه همی بالله شگفت آید
که هرکاری‌کندگوبی‌که الهامیست ربانی
به‌نظم‌جیش و امن ملک و طی‌ کفر و نشر دین
هزاران معجزات آرد فزون از فهم انسانی
تنی‌ سرباز را زان ‌سان‌ که سلمان زی مدابن شد
کند از روی معجز والی ملک سلیمانی
به‌ فضل‌ خویش صاحب اختیار ملک جم سازد
ز بهر رجم دیوانش سپارد حکم دیوانی
مر آنهم بی‌سه آمد به لک فارس در وفتی
که بودند اندر آن‌کشورگروهی خائن و خانی
همه اندر خدا طاغی همه با پادشه یاغی
همه‌فاجر همه‌باغی همه فاسق همه زانی
زیاد از بسکه شد ظلم یزیدی اندر آن‌ کشور
بسا مسلم‌ که بر دار فنا جان داد چون هانی
به‌بخت‌شاه‌و عون خواجه اندر پارس حکم او
روان‌شد بی‌سپه‌چون در مداین حکم سلمانی
بدانسان‌فاربن‌ایمن شدکه خوبان هم ز بیم او
به هم بستندگیسو از پی دفع پریشانی
بجز دیگ سخای اوکه سال و ماه می‌جوشد
خم می هم ز جوش افتاد در دکان نصرانی
ز یک تن در همه‌کشور خروشی بر نمی‌خیزد
بجز در صبح‌ و شام‌ ازنای ‌و کوس‌ جیش ‌سلطانی
چنان‌شد راست کار ملک‌ازوکاندر دبستان‌هم
نگردد از پی تعلیم خم طفل دبستانی
کمانگر تیر می‌سازد ز بیم آنکه می‌داند
به کیش شاه هر کژ کار را فرضست قربانی
ز بن برکند هر نرگس‌که بد اندر گلستانها
به جرم آنکه نرگس نسبتی دارد به فتانی
ز بس پهلوی مظلومان قوی‌کردست عدل او
سزد گر صعوه شاهینی نماید بره سرحانی
بساتین را چنان‌کرد از درختان تازه و خرم
که‌آب اندر دهان آرد ز حسرت حور رضوانی
حصاری ‌کز دل اعدای خسرو بود ویران‌تر
به‌ یک‌ مه‌ همچو رویین‌ دز نمود از سخت‌ بنیانی
ده و دو آسیاسنگ آب را زی دار ملک جم
ز قصر الدّشت جاری‌ کرد چون اشعار قاآنی
ز سنگ سخت بی‌ضرب عصا و دعوی معجز
ده و دو چشمه آب آورد چون موسی عمرانی
به سی‌فرسنگی شیراز رودی هست پهناور
که عمقش وهم اگر سنجد فروماند ز حیرانی
گران رودی‌که نتوانی ز پهنای شگرف آن
سمند عقل ‌و خنگ وهم و رخش فکر بجهانی
شکم بر خاک می‌مالد چو مار گرزه در چنبر
به وقت باد می‌نالد چو رعد ابر آبانی
بود چون ‌حکم ‌او جاری ‌مر آن ‌رود از یکی‌ چشمه
که نامش مختلف ‌گویند دانایان ز نادانی
یکی‌شش ‌بئر می‌داند یکی‌شش پیر می‌خواند
که‌شش ‌چَه بوده یا شش پیر آنجا کرده رهبانی
میان خطهٔ شیراز و آن رود روان در ره
بودکوهی به‌غایت سخت چون اشعار قاآنی
سرش شبری دو بیرون ‌جسته‌است ‌ازچنبر هستی
پیش آنسوتَرک زآنجاکه دنیا می‌شود فانی
بباید کوه را سفتن‌ کزین سو رود یابد ره
که اینسو ره ندارد رود اگرکه را نسنبانی
وزین‌ سوتر یکی ‌درّه ‌است ‌هول‌انگیز کاندر وی
ز بس ژرفی توانی هفت دریا را بگنجانی
چنان ژرفست‌ کز قعرش ببینی‌ گاو و ماهی را
اگر با دوربین لختی نظر در وی بگردانی
بباید دره را انباشت با سدی ‌گران ‌کز بن
تواند می‌برآید آب تا گردد بیابانی
ز دوران‌ کیومرث اولین شه تا محمّدشه
که ختم پادشاهان جهانست از جهانبانی
تنی آن دره را انباشت نتوانست از شاهان
کسی‌ نارست‌ آن‌ که‌ را شکست‌ از انسی و جانی
چه هوشنگ‌گران‌فرهنگ و چه تهمورس‌دانا
چه‌جمشید سپهراورنگ‌و چه ضحاک علوانی
چه‌افریدون‌و چه‌ایرج چه‌مینوچهر و چه نوذر
چه زاب دو ذراع آن شهره در فرخنده فرمانی
چه‌ گرشاسب‌ که بد خاتم ملوک پیشدادی را
چه فرخ‌کیقباد آن رسم عدل و داد را بانی
چه‌کاووس و چه‌کیخسرو چه‌گشتاب چه لهراس
چه روشن رای بهمن چه همایون دخترش خانی
چه‌داراب و چه‌دارا و چه اسکندر از رومی
سپاه آورد و غالب شد بر ایران و بر ایرانی
بر این نسبت یکایک برشمر ایران خدایان را
چه ‌اشکانی چه سا‌سانی چه ‌سلجوقی چه سامانی
بویژه جم ‌که بیحد گنج داد و رنج برد امّا
سر‌اسر ژاژ او بیهوده شد چون ژاژ طیانی
و دیگر شاه‌عباس آن‌شهی‌کز شوکت و فرّش
شوی آگه‌کتاب عالم‌آرا را چو برخوانی
به سالار مهین بارگه الله‌وردی‌خان
که بدهم در سر‌افشانی سمر هم در زرافشانی
بکرد این‌حکم‌ را وان‌رفت‌ و نتوانست و بازآمد
سه ساله رنج او ناورد باری جز پشیمانی
کریم آن پادشاه زند با آن قوت و قدرت
که در هرکار بودش خاصه در تعمیر ویرانی
به سالی اندمالی چند از موج بحار افزون
به کار افکند و آخر خلق گفتندش که نتوانی
ولی آخر به بخت شهریار و باطن خواجه
که هستی نزد او خجلت برد از تنگ‌سامانی
کهین سربازی از خسرو حسین‌اسمی حسن ‌رسمی
کم از شش مه نمود این کار مشکل را به آسانی
نخستین ‌روز گفتندش مکن این‌کار و زو بگذر
که نتوانی اگر صدگنج سیم و زر برافشانی
نیی یزدان‌ که تا کوه‌ گران از پیش برداری
گرفتیمت به نیرو گردن شیران بپیچانی
نه برقی تا شکافی صخرهٔ صما ز یکدیگر
نه زلزالی ‌که یاری‌ کوه خارا را بجنبانی
وگر این کارکردی بازمان باور نمی‌افتد
همی‌گوییم یا پیغمبری یا سحر می‌دانی
بگفت از فر بخت شهریار و باطن خواجه
نه از زور تن و عزم دل و نیروی نفسانی
من این‌کوه‌ گران از پیش بردارم بدان آیین
که خاقان را ز پشت پیل‌گرد زابلستانی
بگفت‌این‌را و از ایوان‌به‌هامون رفت ‌و من حیران
که‌از ایوان به‌هامون چون خرامد سرو بستانی
مهندسهای‌اقلیدس مهارت خواست از هرسو
که یارند آزمودن طول و عرض ملک امکانی
نخستین خود به‌ عون بخت ‌شاه‌ و باطن خواجه
بر آن‌که تیشه زد وان‌کوه حرفی‌گفت پنهانی
تو گویی‌رب‌سهل‌گفت‌و از دل‌گفت‌کآن‌دعوت
همان دم مستجاب افتاد در درگاه سبحانی
ز نوک آهنین تیشه شد آن‌که آهنین ریشه
وز آن دهشت پر اندیشه دل شیر نیستانی
توگفتی‌کوه آبستن بودکز هر کرا در وی
جنین‌سان رفته نقابی و نقش‌کرده زهدانی
میان‌کوه را بشکافت همچون دره‌یی از هم
دهان بگشادگفتی‌کوه شه را در ثنا خوانی
تو گویی نام تیغ شه به‌ گوش‌ کوه ‌گفت ارنه
ز هم نشکافتی تا حشر با آن سخت ارکانی
وزین‌سو دره‌را سدی گران‌بربست‌همچون که
که‌گویی سد اسکندر بود در سخت‌بنیانی
مر آن سد را سه ده‌ گز هست بالا و درازایش
به نسبت کرده از مقدار بالایش سه‌چندانی
تو گویی دره را کُه ‌کرد و که را دره یا کُه را
ز جا برکند و در آن دره بنهاد از هنردانی
چه‌شش‌مه‌رفت جاری گشت دریایی خروشنده
که از طغیان هر موجش شدی نه چرخ طوفانی
مر آن را نهر سلطانی لقب بنهاد و می‌زیبد
کزین نام نکو موجش زند بر چرخ پیشانی
چو آن نهر از ره شش پیر آمد به‌که تاریخش
بگویم‌کز ره شش پیر آید نهر سلطانی
و یا چون‌ آبروی شهری از وی شد فزون‌ گویم
بیفزود آبروی شهری آب نهر سلطانی
به‌سدّ باغ‌ شه ‌چون‌ دست ‌خسرو ساخت‌ دریایی
که‌ گر بینی سراب ‌فیض ‌و بحر رحمتش خوانی
تو گوبی‌طبع‌خسرو بانی‌است آن ژرف‌دریا را
وگرنه ‌کیست جز یزدان ‌که دریا را شود بانی
دمادم از حباب آن آب برکف‌کاسه‌یی دارد
که نزد همت خسرو نمایدکاسه‌گردانی
به شب عکس مه و پروین عیان گردد ز آب او
چو از دیر سکوپا شعلهٔ قندیل رهبانی
نهان‌از شب‌آن‌دریا چه نهری چند و از هرس
سوی شهر و قرا جاری چنان‌کاحکام دیوانی
خیابانی بنا فرمود گرداگرد دریاچه
که می‌رقصد درختانش ز سیرابی و ریّانی
ولی‌مشکل بروید زان خیابان سرو کز خجلت
نبالد پیش قد دلکشش سرو خیابانی
الف‌سان از میان جان ‌کمر بربست و در یکدم
مهان شهر را کرد از نعیم شاه مهمانی
به یکدم خاک را بر آسمان‌کرد از چه از خیمه
یک انسان وینهمه قدرت تعالی شان انسانی
بزرگان مقدّم رنج خدمت را کمر بسته
مقدم آری از خدمت توان شد نز تن‌آسانی
پر از ضحاک ماران شد زمین‌کز نیش هر نیزه
نمود ازکتف هر سرباز خسرو نیش ثعبانی
ز بانگ‌ توپ‌ کر شد چرخ‌ و دودش‌ رفت‌ تا جایی
که‌ شد خورشید کافوری‌ سلب‌ را جامه قطرانی
همیشه بانگ رعد از چرخ آید بر زمین وینک
غو رعد از زمین بر آسمان شد اینت حیرانی
ز بهر آنکه آب آورد و آبی‌روی‌کار آورد
ز بهر آب جشنی کرد به از جشن آبانی
چراغان‌ کرد شیراز و بساتین را بدان آیین
که‌گفتی صبح نورانی دمید از شام ظلمانی
به جنبش ز اهتزاز باد هرسو شعلهٔ شمعی
چو از باد سحر برگ شقایقهای نعمانی
به‌هردروازه‌طرحی‌تازه‌افکندست‌کز شرحش
فرومانم چو باقل‌ با همه تقریر سحبانی
به‌هریک‌طرح‌چل‌بستان‌سرا افکنده ‌کز گردون
ز فرط شوق کیوان آمدست اینک به دهقانی
به هر بستانسرا قصری که گیتی با همه وسعت
نیاردکردن اندر قصر هر بستان شبستانی
مرتب ‌باب‌ هر قصرش چو صنعتهای ‌جمشیدی
مهذّب خاک هر باغش چو حکمتهای لقمانی
تو پنداری دو صف خوبان نشستشند رویارو
که‌ با هم طعن همچشمی زنند و لاف همشانی
بود جنات عقبی هشت و اینک زاهتمام او
برونست از شمر جنات شیراز از فراوانی
حدیث خلد با شیرازیان اکنون بدان ماند
که مشت زیره زی ‌کرمان برند از بهر کرمانی
زلیخاوش عروسی هست اکنون دار ملک جم
که بر خاکش سجود آرد جمال ماه‌ کنعانی
به هر راغش بود باغی به هر باغش دوصد گلبن
به‌هر گل‌بلبلی‌همچون‌نکیسا در خوش‌الحانی
به هر راهش د‌وصدباره‌ست و در هر غرفه صد طرفه
به‌ هر کویش دوصد جویست ‌و در هر خانه صدخانی
سزد گر شه بدین ‌کشور قدم را رنجه فرماید
که شه جانست و کشور تن نپاید تن به بی‌جا‌نی
سراسر ملک‌ بستان شد ملک را تا که می‌گوید
به چم لختی درین بستان ‌که داد عیش بستانی
شه ار آید سوی شیراز هر خشت دیار او
برآرد بایزیدآسا ز شادی بانگ سبحانی‌
بغیر از نهر سلطانی ‌که دور از شاه می‌سوزد
ندیدم نهرکانونی نماید آب نیرانی
شها با دست چون دریا سوی این نهر گامی زن
که تا آبش بیفزاید چو سیل از ابر نیسانی
به‌ هر جا هست نهری ‌سوی‌ بحر آید عجب نبود
که بحری بوی نهر آید ز تقدیرات یزدانی
گر آید حکم‌فرمای عجم زی دار ملک جم
گل شیرازگردد غیرت کحل سپاهانی
شهنشاها گر از سر‌چشمهٔ جودت مدد یابم
به دریای ضمیر من‌کند هر قطره قطرانی
ور این مدحت قبول پادشه افتد عجب نبود
که بر خوان کمال من کند هر لقمه لقمانی
چو خود بودی‌محمد مرمرا حسان‌ لقب دادی
عجب نی گر محمد را خوش آید مدح حسانی
اگر در عهد شه بودی و قدر شاعران دیدی
نراندی طعنه بر شاعر اثیرالدین اومانی
قوافی شد چو انعامت مکرر پس همان بهتر
که عمرت نیز همچون ‌گفتهٔ من باد طولانی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱
امید عیش کجا و دل خراب کجا
هوای باغ کجا، طایر کباب کجا
به می نشاط جوانی به دست نتوان کرد
سرور باده کجا، نشأ شباب کجا
به ذوق کلبه ی رندان کجاست خلوت شیخ
حریم کعبه ی خلوت کجا، شراب کجا
بلای دیده و دل را ز پی شتابانم
کسی نگویدم ای خان و مان خراب کجا
بلند همتی ذره داع می کندم
وگر نه ذره کجا، مهر آفتاب کجا
نوای عشق ابد می سرود عرفی دوش
کجاست مطرب و آهنگ این رباب کجا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۲
ای دل حدیث صبر شنیدن ز بهر چیست
زهر است در پیاله، چشیدن ز بهر چیست
ای عیش غم که مرهم آسایش منی
در زخم سینه نرم خلیدن ز بهر چیست
کشت وفا عزیز تر است ای نسیم وصل
چندین به شوره زار وزیدن ز بهر چیست
این دشت را سموم نسیم است و شعله آب
این سبزه را امید دمیدن ز بهر چیست
عرفی خمار عشق عذابی است بس الیم
جامی بکش، عذاب کشیدن ز بهر چیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۰
آن فتنه ای که مرا از تو التماس نیست
تا هست او به ملک دلم روشناس نیست
گر خلق پاسبان متاع سلامت اند
محنت متاع ماست که محتاج پاس نیست
با گفته در مساز که گفتار پرده است
هر نکته ای که گفته شود بی لیاس نیست
شیر آیدم به راه و بر او بر غلط کنم
ور نه به راه عشق مگس بی هراس نیست
منزل شناس عشق گرامی بود ولی
منزل چو نیست قیمت منزل شناس نیست
عرفی به شکر نعمت غم کوتهی مکن
کز دوست دشمنان بتر از ناسپاس نیست
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
حیف که اوقات ما تمام هبا شد
عمر گرانمایه صرف چون و چرا شد
ما حصلی خود نداشت غیر ندامت
حیف ز عمری که صرف مهر و وفا شد
آنکه جمٰال تو دید بی دل و دین گشت
و آنکه وصال تو یافت بی سر و پا شد
یار شد اغیار و روزگار دگر شد
روزی کافر مبٰاد آنچه به ما شد
دین و دلی داشتیم و خاطر جمعی
زلف پریشان و چشم مست بلا شد
غیر نکرد آنچه ما ز خویش کشیدیم
هجر نکرد آنچه روز وصل بما شد
دربدر افتاد و اختیار نماندش
از درت آنکو به اختیار جدا شد
مرگ رضی موجب ملال تو گردید
زنده بلا بس نبود مرده بلا شد
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
ای که در ره عرفان مستمند برهانی
ترسمت چو خر در گل عاقبت فرو مانی
سبحه زهد و سالوسی، خرقه زرق و شیادی
آه ازین خدا ترسی، داد از این مسلمانی
مشکل ار بکف آری، بعد از این بدشواری
آنچه داده‌ای از کف پیش از ین بآسانی
این ضیا ندارد مه این صفا ندارد گل
کس بتو نمیمٰاند تو بکس نمیمانی
روشنی طور است این یا فروغ آن چهره
موج بحر نور است این یا ریاض پیشانی
ای هلاک چشمت من تا بچند مخموری
ای اسیر زلفت دل تا به کی پریشانی
کرده از دل و جانت، ای جهان زیبائی
آسمٰان زمین بوسی، آفتاب دربانی
نیستم چو نامردان در لباس رعنائی
سرکش و سرافرازم شعله سان به عریانی
کار من رضی از زهد چونکه بر نمی‌آید
میروم تلافی را بعد ازین به رهبانی
رضی‌الدین آرتیمانی : قصاید
قصیده
شد از فروغ شاه صفی گلستان جهان
خورشید گو متاب دگر بر جهانیان
کف کار ابر کرده و رخسار کار مهر
دیگر چه منت است زمین را به آسمان
زین کو چرا روند حریفان به سیر خلد
زین رو چرا روند به گلگشت گلستان
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
یک یک در او نمایان احوال انس و جان
شرح غم فقیران از رنگ چهره خواه
درد دل اسیران از نور چهره خوان
ای زیر دست کرده زبر دست هر که هست
وی پایمٰال کرده سر جمله سروران
جد بر جد و پدر به پدر پیر و پادشاه
هم پادشاه افکن و هم پادشه نشان
لله هر که هر چه تمنا کند دهی
داد تو را چه حاجت امداد این و ‌آن
بخشیده هر چه باید و شاید تو را خدا
تونیز بخشی هر چه بهر کس که میتوان
خواهی که دمبدم ز خدایت مدد رسد
امداد ناتوانای فرمان تا توان
کار شکستگان جهان را درست کن
کارت درست ساخت خداوند مهربان
ممنون لطف و مهر تو هر کس بهر طریق
مشغول شکر و حمد تو هر کس بهر زبان
شاه و گدا دعای تو گویند دمبدم
ملک و ملک ثنای تو خوانند هر زمان
ای عهد پادشاهی تو عهد هر فقیر
دوران کامرانی تو کام ناتوان
دوران چو رام توست بران بر مراد خویش
میدان بگام توست ببر گوی از میان
بی زخم تازیانه و بی‌زحمت کمند
گردیده رام توسن گردونت را از آن
میدان توست مشرق و مغرب خوش آنگهی
هر ناخوشی که هست تو برداری از میان
هر گه که عزم بازی چوگان کنی ز شوق
دلها جهد چو گوی بمیدان جهان جهان
ای نیک و بد اسیر کمند و کمان تو
حیران این کمندم و قربان آن کمان
هر سو که رو نهی پی تسخیر مملکت
فتح و ظفر به پیش دوان همچو ساحران
بی‌زحمت کشاکش تیر و کمٰان و تیغ
تسخیر کرده‌ای همه عالم بگو چسان
آنجا که حسن خلق و کرم دلبری کنند
عاقل چرا کند سر خود بر سر سنان
تیغت هنوز نامده بیرون از نیام
برداشته خدای عدوی تو از میان
از خشم جانستانی و در لطف جانفرا
تو زهر دشمنانی و پا زهر دوستان
مردی ز دوستان تو در خصم لشگری
یک از سپاه تو جمعی ز دشمنان
تعمیر کرده‌ای چو سکندر تو بر و بحر
تسخیر کرده‌ای چو سلیمان تو انس و جان
ای آستان دولت تو قبلهٔ ملوک
وی طاق آستان تو محراب ابروان
پیش تو خسروان جهان را چه اعتبار
کی پیش آفتاب جلوه نمایند اختران
در آستان حشمت و جاه وجلال تو
جمشید یا قباد کیند و کیان کیان
گلشن به سم مرکب تو عرصه زمین
روشن ز خاک مردم تو دیدهٔ جهان
ای آسمٰان مناز به بخت بلند خویش
گردی همیشه گرد سر او چو عاشقان
خلق جهٰان ز دولت او در فراقتند
یا رب امان ده او را تا آخر زمان
از دولت حمایت عدل تو بعد ازین
بر گله غیر گرگ نگیرد کسی شبان
نگشوده در زمان توکس لب به الحذر
نشینده در اوان تو کس نام الامان
گاه سؤال عاجز مسکین بینوا
حرف نه هرگز نگذشتست بر زبان
چشم کج حسود بود کور از آنکه هست
قائم بر آستان تو پاکان و راستان
خواهی که دست شاه نجف ار کرم کند
پامال لشگرت سر سردار رومیان
واجب ثنای حمد تو بر کوچک و بزرگ
لازم ادای شکر تو بر پیر و بر جوان
یا رب که دین و دولت و عمرش دراز باد
هر سال و ماه و هفته و هر روز و هر زمان
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸۱
ای تخت تجمل تو بر علیین
افتاده ز جای آنچنان، جای چنین
نه راه پس و نه راه پیشت باشد
بگذار ز خجلت و فرو شو بزمین
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۷
داند آنکس که ز دیدار تو بر خوردار است
که خرابات و حرم غیر در و دیوار است
عمر اگر خوش گذرد زندگی خضر کم است
ور به تلخی گذرد نیم نفس بسیار است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۹
عزت گیتی اگر صحبت یوسف باشد
نپذیری مگرت میل تاسف باشد
حسدت بر سر امروز به آن می ماند
که یکی ز اهل نظر دشمن یوسف باشد
عالم شهره به علم آفت دین شد، چه بلاست
غلط اندیش که طبعش به تصرف باشد
این همه عالم و آدم که ز معنی عشق است
گر به عاشق نهد این نام ، تکلف باشد
نکته ای چند بگویم ز حقیقت ، عرفی
لیک وقتی که تو را ذوق تصوف باشد