عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۰ - در زیر عکس منتظم الدوله مصطفی قلیخان فیروزکوهی نبشتم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۳
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۷ - تهنیت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۸ - در مقدمه طبع شاهنامه در وصف دربار مظفرالدین شاه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
آمد نغز و هژیر و فرخ و فیروز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۴ - در موقع دومین جشن مجلس شورای ملی گوید
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۰ - در نکوهش شاعری که یک خان بختیاری را مدح گفته بود
ای ستاده به بزم تحقیقت
پور سینا و پیر فارابی
بنده خامه و ضمیر تو شد
قلم و رای صاحب و صابی
از شمیران ترا به ری آورد
گردش آسمان دولابی
تا بر این بنده ارمغان آری
از ره لطف صحنی از آبی
چون زنخدان شاهدان و برنگ
چون رخ زاهدان محرابی
زرد چون روی عاشقی محجور
از رخ ورد و لعل عنابی
پرتو افکند بر دریچه من
آفتاب سخن ز مهتابی
خواندم از گفته ات دو بیت که بود
رشک شعر جریر و عتابی
زنده کردی در آن بیان شگرف
استخوان ادیب خندابی
زر دانش به بوته سخنت
پاک شد همچو سیم تیزابی
بز دشتی و گاو کوهی را
گذرانیدی از سگ آبی
ای برادر بر این لطیفه نغز
باش بیدار اگر نه در خوابی
شعر تازی به لر مخوان و مپوش
خرقه خز به کرد سنجابی
پیش لر هست شعر تازی چون
پیش نازی نگار صقلابی
یا چو فرقان به گوش مؤبد پارس
یا اوستا به سمع اعرابی
منتهی مدح گرگ آن باشد
که ستائی توأش به قصابی
ور به چوپانیش کنی تصدیق
زشت باشد چو نیک دریابی
تا دهد در مذاق گرسنگان
طعم جان شیردان و سیرابی
تا به دیوان خراج ملک رسد
بیشتر از منال اربابی
باش در حوض های بلور
روز و شب در شنا چو مرغابی
مطرب عشق خواندت در گوش
نغمه بوسلیک و رهابی
پور سینا و پیر فارابی
بنده خامه و ضمیر تو شد
قلم و رای صاحب و صابی
از شمیران ترا به ری آورد
گردش آسمان دولابی
تا بر این بنده ارمغان آری
از ره لطف صحنی از آبی
چون زنخدان شاهدان و برنگ
چون رخ زاهدان محرابی
زرد چون روی عاشقی محجور
از رخ ورد و لعل عنابی
پرتو افکند بر دریچه من
آفتاب سخن ز مهتابی
خواندم از گفته ات دو بیت که بود
رشک شعر جریر و عتابی
زنده کردی در آن بیان شگرف
استخوان ادیب خندابی
زر دانش به بوته سخنت
پاک شد همچو سیم تیزابی
بز دشتی و گاو کوهی را
گذرانیدی از سگ آبی
ای برادر بر این لطیفه نغز
باش بیدار اگر نه در خوابی
شعر تازی به لر مخوان و مپوش
خرقه خز به کرد سنجابی
پیش لر هست شعر تازی چون
پیش نازی نگار صقلابی
یا چو فرقان به گوش مؤبد پارس
یا اوستا به سمع اعرابی
منتهی مدح گرگ آن باشد
که ستائی توأش به قصابی
ور به چوپانیش کنی تصدیق
زشت باشد چو نیک دریابی
تا دهد در مذاق گرسنگان
طعم جان شیردان و سیرابی
تا به دیوان خراج ملک رسد
بیشتر از منال اربابی
باش در حوض های بلور
روز و شب در شنا چو مرغابی
مطرب عشق خواندت در گوش
نغمه بوسلیک و رهابی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۳
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۵
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۹
لاله رنگ رنگ ازو روید
بوستان بهار را ماند
چشم شوخی گشوده بر رخ خلق
نرگس آبدار را ماند
از تبسم همی شکر ریزد
لب لعل نگار را ماند
جز بالماس سفته می نشود
لؤلؤ شاهوار را ماند
اول و آخرش نمایان نیست
عرصه روزگار را ماند
گرزها می زنند بر بسرش
خسته روزگار را ماند
تیر رستم در او گرفته قرار
چشم اسفندیار را ماند
جای پستان همی مکد انگشت
کودک شیرخوار را ماند
محکش میزنند هر شب و روز
سیم کامل عیار را ماند
بوستان بهار را ماند
چشم شوخی گشوده بر رخ خلق
نرگس آبدار را ماند
از تبسم همی شکر ریزد
لب لعل نگار را ماند
جز بالماس سفته می نشود
لؤلؤ شاهوار را ماند
اول و آخرش نمایان نیست
عرصه روزگار را ماند
گرزها می زنند بر بسرش
خسته روزگار را ماند
تیر رستم در او گرفته قرار
چشم اسفندیار را ماند
جای پستان همی مکد انگشت
کودک شیرخوار را ماند
محکش میزنند هر شب و روز
سیم کامل عیار را ماند
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۴ - ایضا در ذم خر
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۸ - ماده تاریخ در سوگ حسین خان فرزند نظام السلطنه مافی
چو رفت برباد زدست بیداد
شعار نرگس عذار سنبل
فغان بر آمد ز سرو و شمشاد
خروس برخاست ز لاله و گل
شدند مرغان به سوگواری
ز دیده سیل سرشک جاری
فتاد در دشت خروس و زاری
برآمد از باغ نفیر و غلغل
شکست نسرین بدست یاره
شقایق افروخت به دل شراره
سمن گریبان نمود پاره
بنفشه بگشود گره ز کاکل
در این مصیبت که دید سردار
ز چرخ بی مهر ز دهر غدار
مگر نهد رخ بخاک دلدار
بدامن صبر کند توسل
اگر بر افتد ز داغ فرزند
یکی شراره به کوه الوند
همی تو گویی ز ریشه خود کند
ز بسکه افتد در او تزلزل
گرش فشانی بصخر صما
وگر چشانی به کوه خارا
نه صخر صما شود شکیبا
نه کوه خارا کند تحمل
چو ما نداریم خبر ز حکمت
صبور باشیم به هر مصیبت
که دادنش هست عطا و رحمت
گرفتنش نیز بود تفضل
متاز مرکب در این مراحل
مجو اقامت در این منازل
که ساغر غم در این صحاری
گهی بدور است و گه تسلسل
مگیر بر خویش زمانه را سخت
مباش غره به دولت و بخت
کنار این رود چه گستری رخت
تو نیز خواهی گذشتن از پل
بجا نماند در این بر و بوم
نه اختر سعد نه طالع شوم
نه مهتر چین نه قیصر روم
نه ماه خلخ نه شاه کابل
حسین تاریخ نهفت در قبر
پدر ز داغش گریست چون ابر
ولی زند دست بدامن صبر
کسیکه دارد بحق توکل
ز داغ پر دود فضای بستان
بهار شادی شده زمستان
گلی سفر کرد ازین گلستان
که در عزایش گریست بلبل
ز سوگ آن مه دودیده دریاست
بدل شراره بسینه سوداست
دل زمانه زسنگ خاراست
اگر نسوزد بلا تامل
سنین عمرش چهارده بود
به چرخ دانش دو هفته مه بود
دو تن رفیقش درون ره بود
یکی تفکر یکی تعقل
امیری آن سوگ دمی که بشنفت
دلش همی شد بسوز و غم جفت
درون گلزار به بلبلان گفت
برای تاریخ دریغ ازین گل
شعار نرگس عذار سنبل
فغان بر آمد ز سرو و شمشاد
خروس برخاست ز لاله و گل
شدند مرغان به سوگواری
ز دیده سیل سرشک جاری
فتاد در دشت خروس و زاری
برآمد از باغ نفیر و غلغل
شکست نسرین بدست یاره
شقایق افروخت به دل شراره
سمن گریبان نمود پاره
بنفشه بگشود گره ز کاکل
در این مصیبت که دید سردار
ز چرخ بی مهر ز دهر غدار
مگر نهد رخ بخاک دلدار
بدامن صبر کند توسل
اگر بر افتد ز داغ فرزند
یکی شراره به کوه الوند
همی تو گویی ز ریشه خود کند
ز بسکه افتد در او تزلزل
گرش فشانی بصخر صما
وگر چشانی به کوه خارا
نه صخر صما شود شکیبا
نه کوه خارا کند تحمل
چو ما نداریم خبر ز حکمت
صبور باشیم به هر مصیبت
که دادنش هست عطا و رحمت
گرفتنش نیز بود تفضل
متاز مرکب در این مراحل
مجو اقامت در این منازل
که ساغر غم در این صحاری
گهی بدور است و گه تسلسل
مگیر بر خویش زمانه را سخت
مباش غره به دولت و بخت
کنار این رود چه گستری رخت
تو نیز خواهی گذشتن از پل
بجا نماند در این بر و بوم
نه اختر سعد نه طالع شوم
نه مهتر چین نه قیصر روم
نه ماه خلخ نه شاه کابل
حسین تاریخ نهفت در قبر
پدر ز داغش گریست چون ابر
ولی زند دست بدامن صبر
کسیکه دارد بحق توکل
ز داغ پر دود فضای بستان
بهار شادی شده زمستان
گلی سفر کرد ازین گلستان
که در عزایش گریست بلبل
ز سوگ آن مه دودیده دریاست
بدل شراره بسینه سوداست
دل زمانه زسنگ خاراست
اگر نسوزد بلا تامل
سنین عمرش چهارده بود
به چرخ دانش دو هفته مه بود
دو تن رفیقش درون ره بود
یکی تفکر یکی تعقل
امیری آن سوگ دمی که بشنفت
دلش همی شد بسوز و غم جفت
درون گلزار به بلبلان گفت
برای تاریخ دریغ ازین گل
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱ - شادروان شاپور
شبی با گلعذاری مست و مخمور
گذر کردم بشادروان شاپور
کنار چشمه ای دیدم در آن کاخ
درختی برزده بر آسمان شاخ
به هر شاخش گلی خوشبوی و خوشرنگ
به هر گل بلبلی در ساز و آهنگ
درون چشمه عکس ماه و پروین
پراکنده گهر بر دیبه چین
همی غلطید عکس مه به هر سو
ز چوگان هوا در آب چون گو
مرا از این تماشا شد دل از دست
ز بانگ مرغ و بوی گل شدم مست
گرفتم دست یار نازنین را
ز روی عجز بوسیدم زمین را
که در این سایه لختی گسترد رخت
نشنید چون گل اندر زمردین تخت
گهی نو شد قدح، گاهی دهد می
شود او از قدح مست و من از وی
نگارم همچو گل زین گفته بشگفت
تقاضای مرا از دل پذیرفت
به روی آن چمن با هم نشستیم
بزنجیر محبت عهد بستیم
زدم جامی و دادم ساتگینی
کشیدم ناز حسن نازنینی
شده هوش از سر و رفته دل از دست
دل از دلدار یغما سر ز می مست
بناگه ناله ای آمد بگوشم
که از سر برد یکسر عقل و هوشم
تو گفتی خسته ای را دست دشمن
خلاند خار در دل تیر در تن
نظر کردم به هر سوی اندران دشت
ندیدم هیچ کس در باغ و گلگشت
ندانستم که این سوز از کجا بود
برآمد از کدامین آتش این دود
شدم آشفته و دیوانه از هول
دمیدم هر زمان بر خویش لاحول
دگر بار آمدم آن ناله در گوش
چنان کز خویشتن کردم فراموش
نگارم گفت کاین سوز از درخت است
درخت سبز مانا تیره بخت است
چو این گفت آن پری بر پا ستادم
بر آن آهنگ سوزان گوش دادم
یقینم شد از آن لحن شرربار
که آید از درخت آن ناله زار
بدو گفتم که ای شاخ برومند
مرا آه تو آتش در دل افکند
بجای آنکه همچون سرو بالی
چرا چون استن حنانه نالی
درخت بیزبان چون نخله طور
سخنگو شد بشادروان شاپور
بگفتا قصه من بس دراز است
یکی بشنو گرت سودای راز است
یقین دانم شنیدستی که شاپور
به روم آمد ز ایران از رهی دور
به روی مردم آن ملک دربست
پس تسخیر قسطنطین کمر بست
به قیصر از هجومش تنگ شد کار
که با آن شه نبودش باب پیکار
بناگه مرغ زیرک رفت دربند
قضا شاپور را در چنبر افکند
ادب را پوست از تن برکشیدند
تن شه را بچرم اندر کشیدند
درون شد شاه ما چون مغز در پوست
فرو شد تیر دشمن در دل دوست
بایران راند قیصر لشگر خویش
که از دشمن ستاند کیفر خویش
بهرجا یافت آبادی در ایران
زد آتش کند از بن کرد ویران
ز بن بر کند هر جا بد درختی
بدار آویخت هر جا شوربختی
پراکندند مسکینان ز مسکن
زدند آتش کریمان را بخرمن
ولی زانجا که در این راه باریک
بود روز ستم کوتاه و تاریک
بسی نگذشت کایزد جل شانه
ز دود از چهر ایران رنگ اندوه
برون آمد ز چرم گا و شاپور
بایران زد علم پیروز و منصور
بخاک رودبار آمد شبانگاه
و زانجا سوی ششتر شد ز بیراه
شبیخون زد به لشگرگاه قیصر
تکاور راند در خرگاه قیصر
شکارش کرد و بستش دست و بازو
ستم با کیفر آمد هم ترازو
سپس امر آمد از دربار شاپور
که معمار آوردند از روم و مزدور
ز آب روم و خاک روم گلها
طرازند از پی تعمیر دلها
درخت میوه دار از روم آرند
درون گلشن ایران بکارند
سراهای کهن از نو طرازند
همه ویرانه ها آباد سازند
چنین کردند و روزی چند نگذشت
که هامون باغ شد ویرانه گلگشت
هنوز از خاک قسطنطین در آن دشت
یکی تل است در دامان گلگشت
که خواندندش حریفان تل رومی
نباشد خاک آن چون خاک بومی
مرا رزبان شاپور اندرین بوم
بباغ شهریار آورد از روم
نهالی خرد بودم نازک و تر
که گشتم دور از پیوند مادر
در این خاک آب خوردم ریشه کردم
ز شاخ خود چمن را بیشه کردم
کنون از عمرم اندر روزگاران
گذشته سالها بیش از هزاران
بزرگان در پناهم آرمیدند
مهان در سایه قدم خمیدند
پری رویان زمینم بوسه دادند
بتان چون سایه در پایم فتادند
شهان در سایه پهن و فراخم
ز بند خیمه فرسودند شاخم
ولی اکنون دلی دارم مشوش
ز چرخ کج مدار و بخت سرکش
اگر چه زاده اندر خاک رومم
هوا پرورده این مرز و بومم
بر این خاکی که در وی ریشه دارم
ز جور آسمان اندیشه دارم
گذر کردم بشادروان شاپور
کنار چشمه ای دیدم در آن کاخ
درختی برزده بر آسمان شاخ
به هر شاخش گلی خوشبوی و خوشرنگ
به هر گل بلبلی در ساز و آهنگ
درون چشمه عکس ماه و پروین
پراکنده گهر بر دیبه چین
همی غلطید عکس مه به هر سو
ز چوگان هوا در آب چون گو
مرا از این تماشا شد دل از دست
ز بانگ مرغ و بوی گل شدم مست
گرفتم دست یار نازنین را
ز روی عجز بوسیدم زمین را
که در این سایه لختی گسترد رخت
نشنید چون گل اندر زمردین تخت
گهی نو شد قدح، گاهی دهد می
شود او از قدح مست و من از وی
نگارم همچو گل زین گفته بشگفت
تقاضای مرا از دل پذیرفت
به روی آن چمن با هم نشستیم
بزنجیر محبت عهد بستیم
زدم جامی و دادم ساتگینی
کشیدم ناز حسن نازنینی
شده هوش از سر و رفته دل از دست
دل از دلدار یغما سر ز می مست
بناگه ناله ای آمد بگوشم
که از سر برد یکسر عقل و هوشم
تو گفتی خسته ای را دست دشمن
خلاند خار در دل تیر در تن
نظر کردم به هر سوی اندران دشت
ندیدم هیچ کس در باغ و گلگشت
ندانستم که این سوز از کجا بود
برآمد از کدامین آتش این دود
شدم آشفته و دیوانه از هول
دمیدم هر زمان بر خویش لاحول
دگر بار آمدم آن ناله در گوش
چنان کز خویشتن کردم فراموش
نگارم گفت کاین سوز از درخت است
درخت سبز مانا تیره بخت است
چو این گفت آن پری بر پا ستادم
بر آن آهنگ سوزان گوش دادم
یقینم شد از آن لحن شرربار
که آید از درخت آن ناله زار
بدو گفتم که ای شاخ برومند
مرا آه تو آتش در دل افکند
بجای آنکه همچون سرو بالی
چرا چون استن حنانه نالی
درخت بیزبان چون نخله طور
سخنگو شد بشادروان شاپور
بگفتا قصه من بس دراز است
یکی بشنو گرت سودای راز است
یقین دانم شنیدستی که شاپور
به روم آمد ز ایران از رهی دور
به روی مردم آن ملک دربست
پس تسخیر قسطنطین کمر بست
به قیصر از هجومش تنگ شد کار
که با آن شه نبودش باب پیکار
بناگه مرغ زیرک رفت دربند
قضا شاپور را در چنبر افکند
ادب را پوست از تن برکشیدند
تن شه را بچرم اندر کشیدند
درون شد شاه ما چون مغز در پوست
فرو شد تیر دشمن در دل دوست
بایران راند قیصر لشگر خویش
که از دشمن ستاند کیفر خویش
بهرجا یافت آبادی در ایران
زد آتش کند از بن کرد ویران
ز بن بر کند هر جا بد درختی
بدار آویخت هر جا شوربختی
پراکندند مسکینان ز مسکن
زدند آتش کریمان را بخرمن
ولی زانجا که در این راه باریک
بود روز ستم کوتاه و تاریک
بسی نگذشت کایزد جل شانه
ز دود از چهر ایران رنگ اندوه
برون آمد ز چرم گا و شاپور
بایران زد علم پیروز و منصور
بخاک رودبار آمد شبانگاه
و زانجا سوی ششتر شد ز بیراه
شبیخون زد به لشگرگاه قیصر
تکاور راند در خرگاه قیصر
شکارش کرد و بستش دست و بازو
ستم با کیفر آمد هم ترازو
سپس امر آمد از دربار شاپور
که معمار آوردند از روم و مزدور
ز آب روم و خاک روم گلها
طرازند از پی تعمیر دلها
درخت میوه دار از روم آرند
درون گلشن ایران بکارند
سراهای کهن از نو طرازند
همه ویرانه ها آباد سازند
چنین کردند و روزی چند نگذشت
که هامون باغ شد ویرانه گلگشت
هنوز از خاک قسطنطین در آن دشت
یکی تل است در دامان گلگشت
که خواندندش حریفان تل رومی
نباشد خاک آن چون خاک بومی
مرا رزبان شاپور اندرین بوم
بباغ شهریار آورد از روم
نهالی خرد بودم نازک و تر
که گشتم دور از پیوند مادر
در این خاک آب خوردم ریشه کردم
ز شاخ خود چمن را بیشه کردم
کنون از عمرم اندر روزگاران
گذشته سالها بیش از هزاران
بزرگان در پناهم آرمیدند
مهان در سایه قدم خمیدند
پری رویان زمینم بوسه دادند
بتان چون سایه در پایم فتادند
شهان در سایه پهن و فراخم
ز بند خیمه فرسودند شاخم
ولی اکنون دلی دارم مشوش
ز چرخ کج مدار و بخت سرکش
اگر چه زاده اندر خاک رومم
هوا پرورده این مرز و بومم
بر این خاکی که در وی ریشه دارم
ز جور آسمان اندیشه دارم
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۸ - در ستایش آب شلف معدنی تنکابن
آفریننده شفا و مرض
آنکه او جوهر آفرید و عرض
آدمی را ز خاک پیدا کرد
خاک را محو و مات و شیدا کرد
خاک از آب و آب از آتش ساخت
بستر خاک را بر آب انداخت
کودکان را چو گاهواره نهاد
بر دل آب و مغز خاره نهاد
کرد پرخوابه شان ز در و گهر
بالش از سیم و خوابگاه از زر
از شرف تخت و از کرامت تاج
از هوا پوشش وز نوا دواج
ابرشان دایه قهرشان لالا
تا فرازند در چمن بالا
دینشان پیشوا و عقل پزشک
داده جلابشان ز عنبر و مشک
دردشان را دوا پدید آورد
قفل شان را هنر کلید آورد
فضلش آنجا که آبیاری کرد
از دل آب چشمه جاری کرد
نحل را در شکم نهاد دو بهر
در یکی زهر و در یکی پادزهر
صدف و در کشیده از دریا
خزف و لعل کرده از خارا
از یکی خاک زر و آهن کرد
وز یکی گوهر و خماهن کرد
در یکی شاخ خار و خرما ساخت
وز یکی غوره کرد و حلوا ساخت
در یکی چشمه ریخت شربت مرگ
وز یکی سبز و خرم آمد برگ
هر که ز آب شلف کفی نوشد
گفته من درست بنیوشد
که خداوند قادر بیچون
گوهر از سنگ چون کشد بیرون
سالها در سرای پیروزه
تشنه ماندیم و آب در کوزه
شکرلله که باز شاهد بخت
کرد در پیکر از جوانی رخت
ماه مشکو به کوی ما آمد
آب دولت به جوی ما آمد
چشمه روشنی که خواست خضر
زنده از وی روان اسکندر
گر سکندر بشام تیره نیافت
در دل ما بروز روشن تافت
سوی آب حیات بردم پی
و من الماء کل شی حی
خضر را ره بسلسبیل آمد
جام آب بقا سبیل آمد
الصبوع الصبوح یا احباب
المدام المدام یا اصحاب
تنکابن مگر بهشتستی
که گلشن عنبرین سرشتستی
آبش از سلسبیل برده گرو
لاله اش بر مه افکند پرتو
باده آنجا چه آبرو دارد
کابرو را چو آب جو دارد
زین روان بخش آب روح افزا
عرق آرد بچهره آب بقا
گر جم از دور بنگرد جامش
جام گیتی نما نهد نامش
هر که از سؤ هضم دارد رنج
یا بنالد ز هیضه و قولنج
یا ز سنگی که در مثانه وی
بشکند استخوان شانه وی
یا پیچد ز درد گره و پشت
آنچنان کش تو گوئی اینک کشت
یا گدازد ز صدمه نقرس
زر هستیش چون در آتش مس
چون ازین باده جرعه نوش آمد
کز خم ایزدی بجوش آمد
بنگرد فاش داروی همه درد
سرخ سازد ازین قدح رخ زرد
ور بشوید درون وی سر و تن
نو شود روزگار مرد کهن
رنج پیسی و جوشش پریون
رود از تن چو چربی از صابون
پوست نرم آید و بدن فربه
کار هر عضو یک ز دیگر به
برده اند این متاع نغز نفیس
از پی امتحان سوی پاریس
تا حکیمش بتجزیت پرداخت
جمله املاح آن بنام شناخت
هر یکی را گرفت وزن و قیاس
چوالومین، سیلیس و سود و پطاس
با تباشیر و آهن و آهک
کلر و سوفر گفتمت یکیک
الغرض ز این زلال هستی بخش
که بود رشگ اختران بدرخش
تا شود باده مایه رادی
تا بود آب بیخ آبادی
باده عیش در سبوها باد
آب شادی روان به جوها باد
آنکه او جوهر آفرید و عرض
آدمی را ز خاک پیدا کرد
خاک را محو و مات و شیدا کرد
خاک از آب و آب از آتش ساخت
بستر خاک را بر آب انداخت
کودکان را چو گاهواره نهاد
بر دل آب و مغز خاره نهاد
کرد پرخوابه شان ز در و گهر
بالش از سیم و خوابگاه از زر
از شرف تخت و از کرامت تاج
از هوا پوشش وز نوا دواج
ابرشان دایه قهرشان لالا
تا فرازند در چمن بالا
دینشان پیشوا و عقل پزشک
داده جلابشان ز عنبر و مشک
دردشان را دوا پدید آورد
قفل شان را هنر کلید آورد
فضلش آنجا که آبیاری کرد
از دل آب چشمه جاری کرد
نحل را در شکم نهاد دو بهر
در یکی زهر و در یکی پادزهر
صدف و در کشیده از دریا
خزف و لعل کرده از خارا
از یکی خاک زر و آهن کرد
وز یکی گوهر و خماهن کرد
در یکی شاخ خار و خرما ساخت
وز یکی غوره کرد و حلوا ساخت
در یکی چشمه ریخت شربت مرگ
وز یکی سبز و خرم آمد برگ
هر که ز آب شلف کفی نوشد
گفته من درست بنیوشد
که خداوند قادر بیچون
گوهر از سنگ چون کشد بیرون
سالها در سرای پیروزه
تشنه ماندیم و آب در کوزه
شکرلله که باز شاهد بخت
کرد در پیکر از جوانی رخت
ماه مشکو به کوی ما آمد
آب دولت به جوی ما آمد
چشمه روشنی که خواست خضر
زنده از وی روان اسکندر
گر سکندر بشام تیره نیافت
در دل ما بروز روشن تافت
سوی آب حیات بردم پی
و من الماء کل شی حی
خضر را ره بسلسبیل آمد
جام آب بقا سبیل آمد
الصبوع الصبوح یا احباب
المدام المدام یا اصحاب
تنکابن مگر بهشتستی
که گلشن عنبرین سرشتستی
آبش از سلسبیل برده گرو
لاله اش بر مه افکند پرتو
باده آنجا چه آبرو دارد
کابرو را چو آب جو دارد
زین روان بخش آب روح افزا
عرق آرد بچهره آب بقا
گر جم از دور بنگرد جامش
جام گیتی نما نهد نامش
هر که از سؤ هضم دارد رنج
یا بنالد ز هیضه و قولنج
یا ز سنگی که در مثانه وی
بشکند استخوان شانه وی
یا پیچد ز درد گره و پشت
آنچنان کش تو گوئی اینک کشت
یا گدازد ز صدمه نقرس
زر هستیش چون در آتش مس
چون ازین باده جرعه نوش آمد
کز خم ایزدی بجوش آمد
بنگرد فاش داروی همه درد
سرخ سازد ازین قدح رخ زرد
ور بشوید درون وی سر و تن
نو شود روزگار مرد کهن
رنج پیسی و جوشش پریون
رود از تن چو چربی از صابون
پوست نرم آید و بدن فربه
کار هر عضو یک ز دیگر به
برده اند این متاع نغز نفیس
از پی امتحان سوی پاریس
تا حکیمش بتجزیت پرداخت
جمله املاح آن بنام شناخت
هر یکی را گرفت وزن و قیاس
چوالومین، سیلیس و سود و پطاس
با تباشیر و آهن و آهک
کلر و سوفر گفتمت یکیک
الغرض ز این زلال هستی بخش
که بود رشگ اختران بدرخش
تا شود باده مایه رادی
تا بود آب بیخ آبادی
باده عیش در سبوها باد
آب شادی روان به جوها باد
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۱۵ - پیراهن
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۳۱ - گل
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۳۲
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۴۱
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۴۲ - نرگس
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۴۸ - لیمو