عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۴ - نوحه گری حضرت زینب (س) در قتلگاه
که هان ای شهنشاه آخر زمان
که بر تو درود آید از عرشیان
حسنیت (ع) بود این تن باژگون
دو صد پاره آغشته با خاک و خون
که ببرید از پشت دشمن سرش
ردا برد و دستار از پیکرش
ز پوشش تهی، پیکر پر زخاک
وزد باد، پوشد به وی گرد و خاک
بریده ببین ای رسول امین
گلویی که بوسیدی از تیغ کین
تنی را که آغوش تو مهد بود
ز لعل لبت شیر پر شهد بود
چو پرویزن از تیر دشمن نگر
بدین خاک گرمش نشیمن نگر
شها، دین پناها، رسولا مها
بزرگا، سرا، راد شاهنشها
همه دودمان تو عریان برند
به زنجیر بسته برهنه سرند
پناهی ندارند و فریادرس
نیارند از بیم، برزد نفس
وزان پس به مادر چنین راند زار
که ای پاک دخت رسول حجاز
بر آور سر از تربت عنبرین
یکی ناز پرورد خود را ببین
که جایی نمانده درست ازتنش
زبس زخم کاری که بوسه منش
به بند ستم دخترانش اسیر
همه خردسالان او دستگیر
ز تربت یکی مادرا در نگر
که ما را ز امت چه آمد به سر؟
بپوشیم از دیده ی آن و این
زبی معجری چهره با آستین
پیمبر شهنشاه ممتاز کو؟
علی (ع) کو؟ عقیل سرافراز کو؟
عبیده چه شد؟ پاک جعفر کجاست؟
همان حمزه شیر پیمبر کجاست؟
حسن (ع) کو؟ ابو طالب(ع) رادکو؟
همان دوده ی هاشمی زاد کو؟
که در خون ببینند صد پاره تن
پناه همه دوده ی خویشتن
سپارند این شاه را بر تراب
برهنه نمانند در آفتاب
رهانند ما را ز چنگ بلا
به یثرب رسانند از کربلا
پس آنگاه آن پرده گی آفتاب
به جسم برادر نمود این خطاب
که بادا فدای تو ای بی کفن
روان من و مادر و باب من
که در ناف هفته شدی بی سپاه
به خرگاه تو زد شرر کینه خواه
تنت باژگون خفت در خون و خاک
چوباران چکد خونت از روی پاک
فدای تو ای کشته ی دل دژم
که تا جان سپردی نرستی ز غم
فدای تو ای سبط خیرالانام
که تا وقت رفتن بدی تشنه کام
برادر نه زینگونه کردی سفر
که در راه تو چشم دارم به در
نه زانسان تنت خسته از تیغ و تیر
که باشد دگر باره مرهم پذیر
پناها، امیدا، سرا، سرورا
به خون خفته شاها بریده سرا
تو تا بودی ای مفخر انس و جان
مرا کی چنین روز بودی گمان؟
توتا زنده بودی به من مهر و ماه
به خیره نیارست کردن نگاه
کنون مو پریشان به بازو رسن
بر چشم دشمن برهنه بدن
زخرگه به میدان فراز آمدم
به بالین تو مویه ساز آمدم
چنین روز اگر دیدمی من به خواب
روانم سوی مرگ جستی شتاب
ندانم چه شد تا کنون زنده ام؟
تو را بیند اینگونه بیننده ام
از این بیشتر گر غمی داشتم
چو تو غم زدا همدمی داشتم
تو رفتی از این پس اگر بر دلم
رسد غم که آسان کند مشکلم
برادر یکی حال خواهر ببین
دمی سوی غمدیده دختر ببین
شکیب از غم و اشک و آهش بده
نگاهی زنی زاد راهش بده
سکینه همی خواهد ای غم گسل
ببوسد تنت سر کند درد دل
کند شمر دورش زجسم پدر
پیاپی زند تازیانه به بر
مرا رفت امروز از سر نیا
بشد کشته امروز شیر خدا
دراین روز زهرا (س) برفت از جهان
حسن (ع) کشته آمد به زهر نهان
غمت سوگ آن رفته گان تازه کرد
دریغ از چنین روز پر داغ و درد
وزان پس ابا کینه خواهان بگفت
بدانسان که نزدیک و دورش شنفت
که ای پیروان رسول خدا
نه ماییم آل شه انبیا
چرا چون اسیران روم و فرنگ
ببستید بر دست ما پالهنگ
برهنه سر و بر شترها سوار
زشهری به شهری برید از چه خوار
گرفتم نه ما آل پیغمبرم
به رغم شما خونی و کافریم
به کافر نکردند هرگز چنین
عرب را نه این بوده آیین و دین
سپاه سیه دل چو ابر بهار
روان گشت از چشمشان بر تراب
که بر تو درود آید از عرشیان
حسنیت (ع) بود این تن باژگون
دو صد پاره آغشته با خاک و خون
که ببرید از پشت دشمن سرش
ردا برد و دستار از پیکرش
ز پوشش تهی، پیکر پر زخاک
وزد باد، پوشد به وی گرد و خاک
بریده ببین ای رسول امین
گلویی که بوسیدی از تیغ کین
تنی را که آغوش تو مهد بود
ز لعل لبت شیر پر شهد بود
چو پرویزن از تیر دشمن نگر
بدین خاک گرمش نشیمن نگر
شها، دین پناها، رسولا مها
بزرگا، سرا، راد شاهنشها
همه دودمان تو عریان برند
به زنجیر بسته برهنه سرند
پناهی ندارند و فریادرس
نیارند از بیم، برزد نفس
وزان پس به مادر چنین راند زار
که ای پاک دخت رسول حجاز
بر آور سر از تربت عنبرین
یکی ناز پرورد خود را ببین
که جایی نمانده درست ازتنش
زبس زخم کاری که بوسه منش
به بند ستم دخترانش اسیر
همه خردسالان او دستگیر
ز تربت یکی مادرا در نگر
که ما را ز امت چه آمد به سر؟
بپوشیم از دیده ی آن و این
زبی معجری چهره با آستین
پیمبر شهنشاه ممتاز کو؟
علی (ع) کو؟ عقیل سرافراز کو؟
عبیده چه شد؟ پاک جعفر کجاست؟
همان حمزه شیر پیمبر کجاست؟
حسن (ع) کو؟ ابو طالب(ع) رادکو؟
همان دوده ی هاشمی زاد کو؟
که در خون ببینند صد پاره تن
پناه همه دوده ی خویشتن
سپارند این شاه را بر تراب
برهنه نمانند در آفتاب
رهانند ما را ز چنگ بلا
به یثرب رسانند از کربلا
پس آنگاه آن پرده گی آفتاب
به جسم برادر نمود این خطاب
که بادا فدای تو ای بی کفن
روان من و مادر و باب من
که در ناف هفته شدی بی سپاه
به خرگاه تو زد شرر کینه خواه
تنت باژگون خفت در خون و خاک
چوباران چکد خونت از روی پاک
فدای تو ای کشته ی دل دژم
که تا جان سپردی نرستی ز غم
فدای تو ای سبط خیرالانام
که تا وقت رفتن بدی تشنه کام
برادر نه زینگونه کردی سفر
که در راه تو چشم دارم به در
نه زانسان تنت خسته از تیغ و تیر
که باشد دگر باره مرهم پذیر
پناها، امیدا، سرا، سرورا
به خون خفته شاها بریده سرا
تو تا بودی ای مفخر انس و جان
مرا کی چنین روز بودی گمان؟
توتا زنده بودی به من مهر و ماه
به خیره نیارست کردن نگاه
کنون مو پریشان به بازو رسن
بر چشم دشمن برهنه بدن
زخرگه به میدان فراز آمدم
به بالین تو مویه ساز آمدم
چنین روز اگر دیدمی من به خواب
روانم سوی مرگ جستی شتاب
ندانم چه شد تا کنون زنده ام؟
تو را بیند اینگونه بیننده ام
از این بیشتر گر غمی داشتم
چو تو غم زدا همدمی داشتم
تو رفتی از این پس اگر بر دلم
رسد غم که آسان کند مشکلم
برادر یکی حال خواهر ببین
دمی سوی غمدیده دختر ببین
شکیب از غم و اشک و آهش بده
نگاهی زنی زاد راهش بده
سکینه همی خواهد ای غم گسل
ببوسد تنت سر کند درد دل
کند شمر دورش زجسم پدر
پیاپی زند تازیانه به بر
مرا رفت امروز از سر نیا
بشد کشته امروز شیر خدا
دراین روز زهرا (س) برفت از جهان
حسن (ع) کشته آمد به زهر نهان
غمت سوگ آن رفته گان تازه کرد
دریغ از چنین روز پر داغ و درد
وزان پس ابا کینه خواهان بگفت
بدانسان که نزدیک و دورش شنفت
که ای پیروان رسول خدا
نه ماییم آل شه انبیا
چرا چون اسیران روم و فرنگ
ببستید بر دست ما پالهنگ
برهنه سر و بر شترها سوار
زشهری به شهری برید از چه خوار
گرفتم نه ما آل پیغمبرم
به رغم شما خونی و کافریم
به کافر نکردند هرگز چنین
عرب را نه این بوده آیین و دین
سپاه سیه دل چو ابر بهار
روان گشت از چشمشان بر تراب
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۵ - زبان حال علیا مکرمه جناب سکینه خاتون(س)بر روی نعش پدر بزرگوارش
در این بود بانو که آمد ز راه
سکینه، گل باغ آغوش شاه
بگفتا: که ای عمه این کشته کیست؟
که از زخم، جسمش پدیدار نیست
بفرمود: کاین پیکر باب توست
که گریان براو چشم بی خواب توست
سکینه چو بر آرزو یافت دست
بیامد برش با دو زانو نشست
همان شاخ پرگل به بر درکشید
چوبلبل فغان از جگر برکشید
بگفتا: که ای باب غمخوار من
یکی بشنو این ناله ی زار من
پس از تو که دیگر پناهم دهد؟
شکیب از غم عمر کاهم دهد؟
که سوی خود از مهر خواند مرا؟
بدامان خود برنشاند مرا؟
امیدم تو بودی نهفتی چو چهر
که دیگر کشد بر سرم دست مهر؟
چو رخ تافتی ازمن ای سرجدا
که گیرد به دامان خود، سر، مرا؟
چو کردی گرامی تو خوارم مکن
به درد اسیری دچارم مکن
یکی دیده بگشا زهم ای پدر
برهنه سر دخت و خواهر نگر
کدامین ستمگر رگ گردنت
برید و، ز خون کرد رنگین تنت؟
که بر دل ز یزدان نیاورد بیم
مرا کرد در خردسالی یتیم
چو لختی چنین گفت خاموش شد
به روی تن باب بیهوش شد
زمانی چو بگذشت آمد به هوش
چو مرغان بی آشیان زد خروش
که بین نیلی از سیلی غم رخم
بسی گفتم آخر بگو پاسخم
ز بس تازیانه ز کین دشمنم
زده برسر و روی و روشن تنم
توگویی یکی نیلگون پیرهن
بپوشیدم از سوگ تو در بدن
ز افغان آن بانوی تنگدل
گرستند آن مردم سنگدل
گروهی جدا خواستندش ز شاه
نمی شد جدا بانوی بی پناه
زدندش بسی تازیانه به بر
که ناچار برداشت دست از پدر
درآن دم به بالین سالار شاه
برفت ام کلثوم با اشک و آه
ببوسید آن جسم صد پاره را
ز خونش بیالود رخساره را
همی گفت زار ای بریده دو دست
علمدار سالار روز الست
تو رفتی به میدان که آب آوری
و یا بخت خواهر به خواب آوری
تو را تا بدی دست شمشیر زن
که بردی گمان اسیری به من؟
که دست بلندت ز پیکر برید؟
که بر ما سیه کرد روز سپید
که این آسمان یلی را نگون
ز پشت هیون کرد در خاک و خون؟
چه آمد بدان دست و بازوی تو؟
همان حیدری چنگ و نیروی تو
یکی دیده بگشا در این دشت کین
سر خواهران را برهنه ببین
ز سویی دگر بانوی کاخ دین
پسر کشته لیلای اندوهگین
سکینه، گل باغ آغوش شاه
بگفتا: که ای عمه این کشته کیست؟
که از زخم، جسمش پدیدار نیست
بفرمود: کاین پیکر باب توست
که گریان براو چشم بی خواب توست
سکینه چو بر آرزو یافت دست
بیامد برش با دو زانو نشست
همان شاخ پرگل به بر درکشید
چوبلبل فغان از جگر برکشید
بگفتا: که ای باب غمخوار من
یکی بشنو این ناله ی زار من
پس از تو که دیگر پناهم دهد؟
شکیب از غم عمر کاهم دهد؟
که سوی خود از مهر خواند مرا؟
بدامان خود برنشاند مرا؟
امیدم تو بودی نهفتی چو چهر
که دیگر کشد بر سرم دست مهر؟
چو رخ تافتی ازمن ای سرجدا
که گیرد به دامان خود، سر، مرا؟
چو کردی گرامی تو خوارم مکن
به درد اسیری دچارم مکن
یکی دیده بگشا زهم ای پدر
برهنه سر دخت و خواهر نگر
کدامین ستمگر رگ گردنت
برید و، ز خون کرد رنگین تنت؟
که بر دل ز یزدان نیاورد بیم
مرا کرد در خردسالی یتیم
چو لختی چنین گفت خاموش شد
به روی تن باب بیهوش شد
زمانی چو بگذشت آمد به هوش
چو مرغان بی آشیان زد خروش
که بین نیلی از سیلی غم رخم
بسی گفتم آخر بگو پاسخم
ز بس تازیانه ز کین دشمنم
زده برسر و روی و روشن تنم
توگویی یکی نیلگون پیرهن
بپوشیدم از سوگ تو در بدن
ز افغان آن بانوی تنگدل
گرستند آن مردم سنگدل
گروهی جدا خواستندش ز شاه
نمی شد جدا بانوی بی پناه
زدندش بسی تازیانه به بر
که ناچار برداشت دست از پدر
درآن دم به بالین سالار شاه
برفت ام کلثوم با اشک و آه
ببوسید آن جسم صد پاره را
ز خونش بیالود رخساره را
همی گفت زار ای بریده دو دست
علمدار سالار روز الست
تو رفتی به میدان که آب آوری
و یا بخت خواهر به خواب آوری
تو را تا بدی دست شمشیر زن
که بردی گمان اسیری به من؟
که دست بلندت ز پیکر برید؟
که بر ما سیه کرد روز سپید
که این آسمان یلی را نگون
ز پشت هیون کرد در خاک و خون؟
چه آمد بدان دست و بازوی تو؟
همان حیدری چنگ و نیروی تو
یکی دیده بگشا در این دشت کین
سر خواهران را برهنه ببین
ز سویی دگر بانوی کاخ دین
پسر کشته لیلای اندوهگین
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۶ - زاری کردن مادر غمدیده علی اکبر(ع)برروی نعش پسر جوان گوید
بیامد به بالین پور جوان
بیفتاد بر خاک زار و نوان
هم آغوش شد سرو آزاد را
به زاری برافراخت فریاد را
بزد بوسه بر پا و دست و سرش
بدان هر دو گلبرگ از خون ترش
ببوسید لعل شکر پاسخش
ببویید آن سنبل فرخش
بمالید چون غاره خونش به روی
سپس روی بنهاده بر روی اوی
بگفتا: جوانا، سرا، سرورا
به دیدار و گفتار پیغمبرا
ز رویم چرا دیده بر بسته ای
همانا ز بس تاختن خسته ای
تن افکار گردیدی از ترکتاز
که اینگونه بر خوابت آمد نیاز
یکی سر بر آر گزین رود من
از این خواب خوش، بهر بدرود من
چه سان می سپارم من این راه چون؟
دلم پیش تو، تن به پشت هیون
خدا راجوان رحمی آخر به پیر
دراین روز تنگم تو شو دستگیر
الا ای بهار خزان دیده ام
شکیب دلم، بینش دیده ام
مرا کاش می گشت بیننده، کور
و یا خوابگاهم شدی خاک گور
نمی دیدمت خفته در خون و خاک
سرت برنی و پیکرت چاک چاک
که افکندت از اسب ای شهسوار
که مادر زمرگش شود سوگوار
که طاووس باغ مرا پر شکست؟
که بر من در شادکامی ببست
گل فاطمه را که پژمرده کرد؟
نبی را ز داغش که افسرده کرد؟
ایا یوسف من تو را گاه سور
به کابین در آمد زلیخای گور
تو را رخت دامادی آمد کفن
دریغا که آن هم نداری به تن
من از خاک خوشنودم ای کامیاب
که پوشیده دارد تنت ز آفتاب
نهاده زمین مادرانه سرت
به سینه که بر سر نبد مادرت
ز سویی نشستند با صد فسوس
به بالین داماد، مام و عروس
بیفتاد بر خاک زار و نوان
هم آغوش شد سرو آزاد را
به زاری برافراخت فریاد را
بزد بوسه بر پا و دست و سرش
بدان هر دو گلبرگ از خون ترش
ببوسید لعل شکر پاسخش
ببویید آن سنبل فرخش
بمالید چون غاره خونش به روی
سپس روی بنهاده بر روی اوی
بگفتا: جوانا، سرا، سرورا
به دیدار و گفتار پیغمبرا
ز رویم چرا دیده بر بسته ای
همانا ز بس تاختن خسته ای
تن افکار گردیدی از ترکتاز
که اینگونه بر خوابت آمد نیاز
یکی سر بر آر گزین رود من
از این خواب خوش، بهر بدرود من
چه سان می سپارم من این راه چون؟
دلم پیش تو، تن به پشت هیون
خدا راجوان رحمی آخر به پیر
دراین روز تنگم تو شو دستگیر
الا ای بهار خزان دیده ام
شکیب دلم، بینش دیده ام
مرا کاش می گشت بیننده، کور
و یا خوابگاهم شدی خاک گور
نمی دیدمت خفته در خون و خاک
سرت برنی و پیکرت چاک چاک
که افکندت از اسب ای شهسوار
که مادر زمرگش شود سوگوار
که طاووس باغ مرا پر شکست؟
که بر من در شادکامی ببست
گل فاطمه را که پژمرده کرد؟
نبی را ز داغش که افسرده کرد؟
ایا یوسف من تو را گاه سور
به کابین در آمد زلیخای گور
تو را رخت دامادی آمد کفن
دریغا که آن هم نداری به تن
من از خاک خوشنودم ای کامیاب
که پوشیده دارد تنت ز آفتاب
نهاده زمین مادرانه سرت
به سینه که بر سر نبد مادرت
ز سویی نشستند با صد فسوس
به بالین داماد، مام و عروس
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۷ - مویه گری مادرقاسم و عروسش در بالین آن شهید مظلوم
یکی گفتی ای سرو بستان من
بپرورده از شیر دامان من
که بنمود دور از کنار منت؟
که رنگین به خون کرد زاینسان تنت؟
که بر نو جوانیت رحمت نکرد؟
مرا کرد همخوابه ی داغ و دود
یکی گفتی ای از حسن (ع) یادگار
سرور دل مادر داغدار
تو رفتی که باز آیی از کارزار
نهادی مرا دیده در انتظار
کنون کامدم من به بالین تو
کشیدم به بر جسم خونین تو
چرا پیش مادر نگویی سخن؟
زبدها که دیدی ز چرخ کهن
خدا را ایا پور نادیده کام
یکی پاسخ آور به غمدیده مام
یکی دیده بگشا به روی عروس
ببین در غمت دردریغ و فسوس
دلم را از این بیش غمگین مخواه
سخن گوی با ناز پرورد شاه
یکی گفتی ای محرم راز من
در آن دم که بودی تو دمساز من
بگفتی نگیرم دل از مهر تو
نبندم دمی دیده از چهر تو
ز رویم کنون از چه بستی نگاه؟
که از سیلی شمر بینی سیاه
زمن پرس کو یاره و معجرت
چرا چاک شد گوش و عریان برت؟
به ناگاه چشم غمین دخت شاه
سکینه فتاد اندر آن جایگاه
بپرورده از شیر دامان من
که بنمود دور از کنار منت؟
که رنگین به خون کرد زاینسان تنت؟
که بر نو جوانیت رحمت نکرد؟
مرا کرد همخوابه ی داغ و دود
یکی گفتی ای از حسن (ع) یادگار
سرور دل مادر داغدار
تو رفتی که باز آیی از کارزار
نهادی مرا دیده در انتظار
کنون کامدم من به بالین تو
کشیدم به بر جسم خونین تو
چرا پیش مادر نگویی سخن؟
زبدها که دیدی ز چرخ کهن
خدا را ایا پور نادیده کام
یکی پاسخ آور به غمدیده مام
یکی دیده بگشا به روی عروس
ببین در غمت دردریغ و فسوس
دلم را از این بیش غمگین مخواه
سخن گوی با ناز پرورد شاه
یکی گفتی ای محرم راز من
در آن دم که بودی تو دمساز من
بگفتی نگیرم دل از مهر تو
نبندم دمی دیده از چهر تو
ز رویم کنون از چه بستی نگاه؟
که از سیلی شمر بینی سیاه
زمن پرس کو یاره و معجرت
چرا چاک شد گوش و عریان برت؟
به ناگاه چشم غمین دخت شاه
سکینه فتاد اندر آن جایگاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۸ - زبان حال علیا مکرمه، سکینه خاتون درماتم علی اصغر
بدان بال و پر بسته مرغ حرم
علی اصغر آماج تیر ستم
که برخاک افتاده درآفتاب
ز گوری که از بهر وی کنده باب
برون آمد آمن در یکتا زکان
مگر از پی باره ی مشرکان
دوید و چو گوهر زخاکش ربود
همی لب بر آن نای چاکش بسود
بزد بوسه بر لعل بی آب او
همان نرگس رفته در خواب او
همی گفت: کای ناز دار پدر
سپرده روان درکنار پدر
تو را بود گهواره آغوش من
تنت بود زینب برو دوش من
که از من نمودت بدین گونه دور؟
که بی تو شود جایم آغوش گور؟
الا ای نوآموز مرغ چمن
نداری نوا از چه رو همچو من؟
مگر شد گلوگاهت آماج تیر
کز اینسان خموش آمدی از صفیر؟
چه سان بر پریدی توزین آسیان؟
که بد دست تو بسته ی پرنیان؟
تو از وی به قنداقه ای بسته دست
شگفتا از این بند، دستت نخست
نداری دگر زاری از بهر شیر
مگر شیر خوردی ز پستان تیر
ز بی آبی ات نیست دیگر گله
که سیرابی از ناوک حرمله
به میدان تو نه اسب کین تاختی
نه بردشمنی تیری انداختی
چرا کشته گشتی به تیر ستم؟
بگریم از این درد تا زنده ام
دریغا از آن لعل چون غنچه تنگ
که بشکفت چون گل زباد خدنگ
دریغا از آن نرگس نیم مست
که بر وی ز باد اجل پرده بست
ز افغان آن مرغ باغ امام
برآمد فغان ز آل خیرالانام
علی اصغر آماج تیر ستم
که برخاک افتاده درآفتاب
ز گوری که از بهر وی کنده باب
برون آمد آمن در یکتا زکان
مگر از پی باره ی مشرکان
دوید و چو گوهر زخاکش ربود
همی لب بر آن نای چاکش بسود
بزد بوسه بر لعل بی آب او
همان نرگس رفته در خواب او
همی گفت: کای ناز دار پدر
سپرده روان درکنار پدر
تو را بود گهواره آغوش من
تنت بود زینب برو دوش من
که از من نمودت بدین گونه دور؟
که بی تو شود جایم آغوش گور؟
الا ای نوآموز مرغ چمن
نداری نوا از چه رو همچو من؟
مگر شد گلوگاهت آماج تیر
کز اینسان خموش آمدی از صفیر؟
چه سان بر پریدی توزین آسیان؟
که بد دست تو بسته ی پرنیان؟
تو از وی به قنداقه ای بسته دست
شگفتا از این بند، دستت نخست
نداری دگر زاری از بهر شیر
مگر شیر خوردی ز پستان تیر
ز بی آبی ات نیست دیگر گله
که سیرابی از ناوک حرمله
به میدان تو نه اسب کین تاختی
نه بردشمنی تیری انداختی
چرا کشته گشتی به تیر ستم؟
بگریم از این درد تا زنده ام
دریغا از آن لعل چون غنچه تنگ
که بشکفت چون گل زباد خدنگ
دریغا از آن نرگس نیم مست
که بر وی ز باد اجل پرده بست
ز افغان آن مرغ باغ امام
برآمد فغان ز آل خیرالانام
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۹ - تسلی دادن علیا مکرمه زینب خاتون
درآن دم نگه کرد بانوی دین
سوی شاه دین سید الساجدین
بدیدش به پشت هیون پای بند
همی لرزد اندام او بند بند
شدی خیره بر پیکر پاک باب
ز بیننده کرده روان رود آب
چنان بروی اندوه و غم گشته چیر
که گردیده رنگش بسان زریر
تو گفتی نمانده روانش به تن
چو دیدش چنان دختر بوالحسن (ع)
غم و رنج خود را فراموش کرد
لب از مویه و ناله خاموش کرد
چو مردان شکیبایی آورد پیش
سپس گفت با شاه فرخنده کیش
که ای یادگار بزرگان دین
پناه زنی چند اندوهگین
تویی حجت پاک پروردگار
ز جد و پدر در جهان یادگار
به امر تو گردد، بلند آسمان
به تو هست بر جا زمین و زمان
مگر رخنه خواهی به ایمان رسد
زمان زمانه به پایان رسد
نه ماند به پا آسمان در زمین
نه یک زنده از خلق جان آفرین
تو را بود باید به غم بردبار
که کان شکیبی و کوه وقار
شه دین چو اندرز بانو شنید
ز دل جانگزا ناله ای برکشید
بگفتا: که ای عمه ی داغدار
ز فرخنده دخت نبی یادگار
همین تن که خفته است درخاک و خون
چو گردون و زخمش زاختر فزون
نباشد مگر حجت کردگار
به جای نبی در جهان شهریار
نه زو نیستی روی هستی بدید؟
همه آفرینش شد از وی پدید
پسر کشته و دخترانش اسیر
زن و خواهران در بلا دستگیر
دل من نه سنگ است اندر برم
کز اینسان تن شاه را بنگرم
بدو مظهر عصمت کردگار
بگفتا: که ای داور روزگار
ز من راز حق را تو داناتری
به هر کار مشکل، توانا تری
ولیکن من این را ز جد و پدر
شنیدم که گفتند از این پیشتر
که چون کشته گردد شه، کربلا
خود و یاوران در زمین بلا
گروهی بیایند و او را به خاک
سپارند چون گوهر تابناک
فرازند بهرش یکی بارگاه
که از بد بود مردمان را پناه
همی تا جهان است و خلق جهان
بود درگهش سجده گاه بهان
نوازند از کار او سازها
وزان سازها خیزد آوازها
ولیکن ز بدخواه آن تاجور
به زودی نماند به گیتی اثر
ز رنجی که آرد بلندی نام
نپیچند سر، خاندان کرام
عمر، پور سعد حرامی نژاد
که ناپاک چون وی زمادر نزاد
سوی شاه دین سید الساجدین
بدیدش به پشت هیون پای بند
همی لرزد اندام او بند بند
شدی خیره بر پیکر پاک باب
ز بیننده کرده روان رود آب
چنان بروی اندوه و غم گشته چیر
که گردیده رنگش بسان زریر
تو گفتی نمانده روانش به تن
چو دیدش چنان دختر بوالحسن (ع)
غم و رنج خود را فراموش کرد
لب از مویه و ناله خاموش کرد
چو مردان شکیبایی آورد پیش
سپس گفت با شاه فرخنده کیش
که ای یادگار بزرگان دین
پناه زنی چند اندوهگین
تویی حجت پاک پروردگار
ز جد و پدر در جهان یادگار
به امر تو گردد، بلند آسمان
به تو هست بر جا زمین و زمان
مگر رخنه خواهی به ایمان رسد
زمان زمانه به پایان رسد
نه ماند به پا آسمان در زمین
نه یک زنده از خلق جان آفرین
تو را بود باید به غم بردبار
که کان شکیبی و کوه وقار
شه دین چو اندرز بانو شنید
ز دل جانگزا ناله ای برکشید
بگفتا: که ای عمه ی داغدار
ز فرخنده دخت نبی یادگار
همین تن که خفته است درخاک و خون
چو گردون و زخمش زاختر فزون
نباشد مگر حجت کردگار
به جای نبی در جهان شهریار
نه زو نیستی روی هستی بدید؟
همه آفرینش شد از وی پدید
پسر کشته و دخترانش اسیر
زن و خواهران در بلا دستگیر
دل من نه سنگ است اندر برم
کز اینسان تن شاه را بنگرم
بدو مظهر عصمت کردگار
بگفتا: که ای داور روزگار
ز من راز حق را تو داناتری
به هر کار مشکل، توانا تری
ولیکن من این را ز جد و پدر
شنیدم که گفتند از این پیشتر
که چون کشته گردد شه، کربلا
خود و یاوران در زمین بلا
گروهی بیایند و او را به خاک
سپارند چون گوهر تابناک
فرازند بهرش یکی بارگاه
که از بد بود مردمان را پناه
همی تا جهان است و خلق جهان
بود درگهش سجده گاه بهان
نوازند از کار او سازها
وزان سازها خیزد آوازها
ولیکن ز بدخواه آن تاجور
به زودی نماند به گیتی اثر
ز رنجی که آرد بلندی نام
نپیچند سر، خاندان کرام
عمر، پور سعد حرامی نژاد
که ناپاک چون وی زمادر نزاد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۰ - بریدن سرهای شهیدان
چو آن زاری از آل احمد (ص) بدید
ز رخ پرده ی شرم یکسو کشید
ز ایمان خود شست یکباره دست
همه نام اسلام را کرد پست
بفرمود تا پیش چشم زنان
برآرند تیغ ستم از میان
سر گشتگان را ببرند خوار
هم آنسان که او گفت کردند کار
سر پور فرخ به دامان مام
بریدند و آن کین نیامد تمام
شگفت آیدم کز چنان زشت کار
چرا شور محشر نگشت آشکار؟
چو سرها ز تنها همه دور گشت
شمردندشان بود هفتاد و هشت
وز آنها به هر فرقه ای بهرها
بدادند کارند زی شهرها
حرم را پس آن لشگر پر غرور
ز جسم شهیدان نمودند دور
به همراه آن شاه بیمار زار
سوی کوفه بودند اشتر سوار
چو زان کاروان خاست بانگ درای
تن بی سر داور رهنمای
سوی قبله با هر دو زانو نشست
به درگاه یزدان بیفراشت دست
بر آورد از نای بانگ اذان
به بدرود آن بینوا کاروان
ز تکبیر آن مهتر قافله
بیفتاد در کاروان غلغله
اسیران زغم درخروش آمدند
به کردار دریا به جوش آمدند
ز افغان جانسوز آن بانوان
جرس گشت خامش شتر در فغان
سر بانوان، زینب مبتلا
همی گفت زار ای زمین بلا
به خون خفته شاهی به دامان توست
عزیزش نگهدار، مهمان توست
تویی آن سپهری که چون در ناب
به تو خفته هفتاد و هشت آفتاب
ندارند بر جسم بی تن کفن
تو از گردشان ساز پو شش به تن
تویی چون تن و پیکر شاه جان
نهان دار در خویش جان جهان
تن خسته اش را به آغوش گیر
مهل تا بر او برخلد نوک تیر
بپوشانش از گرمی آفتاب
بنوشانش ار دست یابی به آب
زخون علی اصغر بی گناه
نروید زتو غیر لاله، گیاه
بکن چهره از خون داماد رنگ
چو جانش بکش اندر آغوش تنگ
ز خون علی اکبر نوجوان
به دامان خود جوی ها کن روان
تن کشتگان را همه پاس دار
فزون از همه پاس عباس دار
که دست آن دلاور ندارد به تن
کند تا پرستاری خویشتن
تویی روز و شب چون هم آغوش شاه
فرستم به سویت چومن پیک آه
خبر ده ز من دلنواز مرا
بگو با برادر تو راز مرا
بدان خون که روی تو را کرد آل
به عرش برین روز محشر ببال
بگفت این و همراه آن کاروان
به ناچار شد سوی کوفه روان
چو در باختر گشت، مهر منیر
به چنگال اهریمن شب اسیر
ز رخ پرده ی شرم یکسو کشید
ز ایمان خود شست یکباره دست
همه نام اسلام را کرد پست
بفرمود تا پیش چشم زنان
برآرند تیغ ستم از میان
سر گشتگان را ببرند خوار
هم آنسان که او گفت کردند کار
سر پور فرخ به دامان مام
بریدند و آن کین نیامد تمام
شگفت آیدم کز چنان زشت کار
چرا شور محشر نگشت آشکار؟
چو سرها ز تنها همه دور گشت
شمردندشان بود هفتاد و هشت
وز آنها به هر فرقه ای بهرها
بدادند کارند زی شهرها
حرم را پس آن لشگر پر غرور
ز جسم شهیدان نمودند دور
به همراه آن شاه بیمار زار
سوی کوفه بودند اشتر سوار
چو زان کاروان خاست بانگ درای
تن بی سر داور رهنمای
سوی قبله با هر دو زانو نشست
به درگاه یزدان بیفراشت دست
بر آورد از نای بانگ اذان
به بدرود آن بینوا کاروان
ز تکبیر آن مهتر قافله
بیفتاد در کاروان غلغله
اسیران زغم درخروش آمدند
به کردار دریا به جوش آمدند
ز افغان جانسوز آن بانوان
جرس گشت خامش شتر در فغان
سر بانوان، زینب مبتلا
همی گفت زار ای زمین بلا
به خون خفته شاهی به دامان توست
عزیزش نگهدار، مهمان توست
تویی آن سپهری که چون در ناب
به تو خفته هفتاد و هشت آفتاب
ندارند بر جسم بی تن کفن
تو از گردشان ساز پو شش به تن
تویی چون تن و پیکر شاه جان
نهان دار در خویش جان جهان
تن خسته اش را به آغوش گیر
مهل تا بر او برخلد نوک تیر
بپوشانش از گرمی آفتاب
بنوشانش ار دست یابی به آب
زخون علی اصغر بی گناه
نروید زتو غیر لاله، گیاه
بکن چهره از خون داماد رنگ
چو جانش بکش اندر آغوش تنگ
ز خون علی اکبر نوجوان
به دامان خود جوی ها کن روان
تن کشتگان را همه پاس دار
فزون از همه پاس عباس دار
که دست آن دلاور ندارد به تن
کند تا پرستاری خویشتن
تویی روز و شب چون هم آغوش شاه
فرستم به سویت چومن پیک آه
خبر ده ز من دلنواز مرا
بگو با برادر تو راز مرا
بدان خون که روی تو را کرد آل
به عرش برین روز محشر ببال
بگفت این و همراه آن کاروان
به ناچار شد سوی کوفه روان
چو در باختر گشت، مهر منیر
به چنگال اهریمن شب اسیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۱ - به خانه بردن خولی
گرفتند با آن اسیران سپاه
به نزدیکی کوفه، آرامگاه
سر شاه را خولی نابکار
گرفت و سوی کوفه شد رهسپار
بدش خانه، فرسنگی از کوفه دور
همی تاخت تا خانه ی خود ستور
دو زن داشت آن مرد کافر نژاد
یکی بد نهاد و یکی پاکزاد
که بودی به آل علی دوستدار
ز حالش بد آگاه آن نابکار
ستم گستر از بیم آن پاکجان
سوی مطبخ خانه شد در نهان
سرشاه را در تنوری نهفت
به خاکستر آیینه را کرد جفت
از آن پس بیامد به آرامگاه
بدو گفت زن کاندربین خیمه گاه
کجا بودی و پیشت آمد چه سود؟
بگفتا: بجز رنج سودی نبود
کسی سر ز فرمان دارای شام
کشید و کشیدیم ازو انتقام
زن آورد نان و خورش، خورد مرد
به بستر سپس دیده بر خواب کرد
چو رفت ازشب تیره نیمی فزون
ز مشکوی خود آمد آن زن برون
که شوید به آب روان روی و دست
ز بهر پرستش، زن حقپرست
بدو تافت نوری ز سوی تنور
چو بر موسی از سینه ی کوه طور
به چشم آمدش آن زن پارسا
همه خانه روشن ز نور خدا
به دیوار زد پشت و از پا نشست
ز حیرت بمالید بردیده دست
به مطبخ بسی مرغ موینده دید
ز خون، سرخ منقار و پرها سپید
ازآن نور و مرغان شد اندر شگفت
شتابان بدان سوی ره برگرفت
بدید انکه مطبخ چو باغ بهشت
شده پر ز حوران مینو سرشت
به نیلی حصار فلک، سبز نور
چو آتش زبانه کشد از تنور
زحیرت همی گفت حق را درود
به ناگاه آمد ز گردون فرود
یکی سبز هودج، در آن چار، زن
سیه پوش چون طره ی خویشتن
به هر سویشان حوریان، اشک ریز
ز پرویزن غم به سر، خاک بیز
از آن چار، یک زن چو دریای نور
خروشان روان گشت سوی تنور
برانگیخت آن بانوی پر فتوح
در آن خانه از اشک، طوفان نوح
شد از چشم گریان آن داغدار
زنو سر فارالتنور- آشکار
چو لختی به سر بر زده و ریخت آب
ز بیننده بروی چون آفتاب
برآورد گریان ز خاک تنور
بریده سری همچو تابنده هور
ببوسید و بر سینه بنهاد و گفت
که ای جان مادر به درد تو جفت
از آنکس که سر دور کردت ز تن
ستاند جهان آفرین داد من
سرت را که بد زیب آغوش من
همیشه بدش جای بر دوش من
چو دیدم به خاک تنور اندراست
چو آیینه محتاج خاکستر است
ندارم من از عرش دادار، دست
که تا دشمنان تو هر کس که هست
فرستد به دوزخ خداوند پاک
بسوزاند از آتش تابناک
ز افغان آن بانوی مویه گر
گرستند آن بانوان دگر
بسی مویه کردند و بگریستند
زن، اندر تحیر که خود کیستند
چو آن سوگواری ازایشان بدید
غمین گشت و از سینه آهی کشید
شنیدند چون بانگ او بانوان
نهادند سر را در آن خاکدان
ز مطبخ سوی چرخ رفتند زود
به سوی تنور آمد آن زن چو دود
برآورد آن گوهر پاک را
سترد از سرو روی او خاک را
چو زان پیشتر شاه را دیده بود
به دل مهر آنشاه بگزیده بود
چو لختی نگه کرد، وی را شناخت
زدل مهر آنشاه بگزیده بود
چو لختی نگه کرد وی راشناخت
زدل نعره ی و احسینا فراخت
چنان زد به سردست، کز هوش رفت
توگفتی که از پیکرش توش رفت
درآن بیهشی دید شیر خدا
نشسته است با سرور انبیا
به نزدیک ایشان حسین (ع) و حسن(ع)
به هم هر چهارند گرم سخن
بترسید برخود زن از کار شوی
به ناگه شهنشه برو کرد روی
بفرمود: ای زن مدار ایچ باک
زکردار شویت که یزدان پاک
نگیرد تو را بر بدی های جفت
که رازی بر او نباشد نهفت
زن از گفته ی شاه شد بی هراس
بگفتا: که ای شاه یزدان شناس
که بودند این چار زن کاین زمان
برفتند از این خانه، زی آسمان؟
بفرمود: بد مریم خوش سرشت
دگر آسیه جفت فرعون زشت
سه دیگر خدیجه (س) چهارم بتول (س)
که بد بهر فرزند فرخ ملول
پس ازگفت شه آمد آن زن به هوش
بزد همچو رعد بهاران خروش
بیاورد کافور و مشک و گلاب
یکی غالیه دان و، جامی پر آب
بداد آن سر پاک را شتشوی
سپس کرد، زان غالیه مشکبوی
زدش شانه بر موی و سودش عبیر
بپیچد بر جامه ای از حریر
بیاورد و آن را به جایی نهاد
بیامد به بالین آن بد نهاد
بگفتش چو بیدار کردش زخواب
که بادا تو را خانه ی دین خراب
سر پور پیغمبر خویشتن
کنی دور با خنجر کین زتن
به مهمانی آری و اندر تنور
دهی جای ای کافر پر غرور
یکی سوی گردون فرادار گوش
شنو از سروشان فغان و خروش
همه آفرینش پر از ماتم است
نظام جهان سر بسر درهم است
بگفت این و بنمود چادر به سر
ز خانه سوی کوچه شد رهسپر
بدو گفت خولی پر از ترس و بیم
که از زن مکن کودکانم یتیم
زن از گفت او بر خروشید زار
بگفتا: که ای مرد بد روزگار
نباشد تو را کودک تیره رای
به از کودکان رسول خدای
بگفت این و شد از برش ناپدید
درآن خانه دیگر کس او را ندید
به نزدیکی کوفه، آرامگاه
سر شاه را خولی نابکار
گرفت و سوی کوفه شد رهسپار
بدش خانه، فرسنگی از کوفه دور
همی تاخت تا خانه ی خود ستور
دو زن داشت آن مرد کافر نژاد
یکی بد نهاد و یکی پاکزاد
که بودی به آل علی دوستدار
ز حالش بد آگاه آن نابکار
ستم گستر از بیم آن پاکجان
سوی مطبخ خانه شد در نهان
سرشاه را در تنوری نهفت
به خاکستر آیینه را کرد جفت
از آن پس بیامد به آرامگاه
بدو گفت زن کاندربین خیمه گاه
کجا بودی و پیشت آمد چه سود؟
بگفتا: بجز رنج سودی نبود
کسی سر ز فرمان دارای شام
کشید و کشیدیم ازو انتقام
زن آورد نان و خورش، خورد مرد
به بستر سپس دیده بر خواب کرد
چو رفت ازشب تیره نیمی فزون
ز مشکوی خود آمد آن زن برون
که شوید به آب روان روی و دست
ز بهر پرستش، زن حقپرست
بدو تافت نوری ز سوی تنور
چو بر موسی از سینه ی کوه طور
به چشم آمدش آن زن پارسا
همه خانه روشن ز نور خدا
به دیوار زد پشت و از پا نشست
ز حیرت بمالید بردیده دست
به مطبخ بسی مرغ موینده دید
ز خون، سرخ منقار و پرها سپید
ازآن نور و مرغان شد اندر شگفت
شتابان بدان سوی ره برگرفت
بدید انکه مطبخ چو باغ بهشت
شده پر ز حوران مینو سرشت
به نیلی حصار فلک، سبز نور
چو آتش زبانه کشد از تنور
زحیرت همی گفت حق را درود
به ناگاه آمد ز گردون فرود
یکی سبز هودج، در آن چار، زن
سیه پوش چون طره ی خویشتن
به هر سویشان حوریان، اشک ریز
ز پرویزن غم به سر، خاک بیز
از آن چار، یک زن چو دریای نور
خروشان روان گشت سوی تنور
برانگیخت آن بانوی پر فتوح
در آن خانه از اشک، طوفان نوح
شد از چشم گریان آن داغدار
زنو سر فارالتنور- آشکار
چو لختی به سر بر زده و ریخت آب
ز بیننده بروی چون آفتاب
برآورد گریان ز خاک تنور
بریده سری همچو تابنده هور
ببوسید و بر سینه بنهاد و گفت
که ای جان مادر به درد تو جفت
از آنکس که سر دور کردت ز تن
ستاند جهان آفرین داد من
سرت را که بد زیب آغوش من
همیشه بدش جای بر دوش من
چو دیدم به خاک تنور اندراست
چو آیینه محتاج خاکستر است
ندارم من از عرش دادار، دست
که تا دشمنان تو هر کس که هست
فرستد به دوزخ خداوند پاک
بسوزاند از آتش تابناک
ز افغان آن بانوی مویه گر
گرستند آن بانوان دگر
بسی مویه کردند و بگریستند
زن، اندر تحیر که خود کیستند
چو آن سوگواری ازایشان بدید
غمین گشت و از سینه آهی کشید
شنیدند چون بانگ او بانوان
نهادند سر را در آن خاکدان
ز مطبخ سوی چرخ رفتند زود
به سوی تنور آمد آن زن چو دود
برآورد آن گوهر پاک را
سترد از سرو روی او خاک را
چو زان پیشتر شاه را دیده بود
به دل مهر آنشاه بگزیده بود
چو لختی نگه کرد، وی را شناخت
زدل مهر آنشاه بگزیده بود
چو لختی نگه کرد وی راشناخت
زدل نعره ی و احسینا فراخت
چنان زد به سردست، کز هوش رفت
توگفتی که از پیکرش توش رفت
درآن بیهشی دید شیر خدا
نشسته است با سرور انبیا
به نزدیک ایشان حسین (ع) و حسن(ع)
به هم هر چهارند گرم سخن
بترسید برخود زن از کار شوی
به ناگه شهنشه برو کرد روی
بفرمود: ای زن مدار ایچ باک
زکردار شویت که یزدان پاک
نگیرد تو را بر بدی های جفت
که رازی بر او نباشد نهفت
زن از گفته ی شاه شد بی هراس
بگفتا: که ای شاه یزدان شناس
که بودند این چار زن کاین زمان
برفتند از این خانه، زی آسمان؟
بفرمود: بد مریم خوش سرشت
دگر آسیه جفت فرعون زشت
سه دیگر خدیجه (س) چهارم بتول (س)
که بد بهر فرزند فرخ ملول
پس ازگفت شه آمد آن زن به هوش
بزد همچو رعد بهاران خروش
بیاورد کافور و مشک و گلاب
یکی غالیه دان و، جامی پر آب
بداد آن سر پاک را شتشوی
سپس کرد، زان غالیه مشکبوی
زدش شانه بر موی و سودش عبیر
بپیچد بر جامه ای از حریر
بیاورد و آن را به جایی نهاد
بیامد به بالین آن بد نهاد
بگفتش چو بیدار کردش زخواب
که بادا تو را خانه ی دین خراب
سر پور پیغمبر خویشتن
کنی دور با خنجر کین زتن
به مهمانی آری و اندر تنور
دهی جای ای کافر پر غرور
یکی سوی گردون فرادار گوش
شنو از سروشان فغان و خروش
همه آفرینش پر از ماتم است
نظام جهان سر بسر درهم است
بگفت این و بنمود چادر به سر
ز خانه سوی کوچه شد رهسپر
بدو گفت خولی پر از ترس و بیم
که از زن مکن کودکانم یتیم
زن از گفت او بر خروشید زار
بگفتا: که ای مرد بد روزگار
نباشد تو را کودک تیره رای
به از کودکان رسول خدای
بگفت این و شد از برش ناپدید
درآن خانه دیگر کس او را ندید
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۲ - دفن نمودن بنی اسد
وز انسو سه روز و دو شب جسم شاه
بد افتاده برخاک آوردگاه
دراین کار حق را چنین بود راز
که بر جسم شه خوانده آید نماز
نخستین خداوند بر وی درود
فرستاد و زان پس بیامد فرود
همه روح پاکان و پیغمبران
سروشان و فرخنده فر رهبران
بخواندند هر یک ز روی نیاز
بدان کشتگان پر از خون نماز
چو آمد سیم روز یزدان فرد
برانگیخت بر دفن شه، چند مرد
که بود اندر آن دشت بنگاهشان
نژاد اسد خواند آگاهشان
برفتند دل ها پراز ترس و باک
که پوشند آن کشته گان را به خاک
درآن کار سرگشته شد رایشان
که پیدا نبد کشته گان را نشان
در اندیشه آن مردم نیکنام
که مهتر کدام است و کهتر کدام
به ناگه بیامد در آن سرزمین
به نیروی حق سیدالساجدین (ع)
درآن کارشان رهنما گشت و یار
وزان پس نهان گشت آن شهریار
کنون سوی کوفه فرادار گوش
نگر کز چه شد سوی گردون خروش
بد افتاده برخاک آوردگاه
دراین کار حق را چنین بود راز
که بر جسم شه خوانده آید نماز
نخستین خداوند بر وی درود
فرستاد و زان پس بیامد فرود
همه روح پاکان و پیغمبران
سروشان و فرخنده فر رهبران
بخواندند هر یک ز روی نیاز
بدان کشتگان پر از خون نماز
چو آمد سیم روز یزدان فرد
برانگیخت بر دفن شه، چند مرد
که بود اندر آن دشت بنگاهشان
نژاد اسد خواند آگاهشان
برفتند دل ها پراز ترس و باک
که پوشند آن کشته گان را به خاک
درآن کار سرگشته شد رایشان
که پیدا نبد کشته گان را نشان
در اندیشه آن مردم نیکنام
که مهتر کدام است و کهتر کدام
به ناگه بیامد در آن سرزمین
به نیروی حق سیدالساجدین (ع)
درآن کارشان رهنما گشت و یار
وزان پس نهان گشت آن شهریار
کنون سوی کوفه فرادار گوش
نگر کز چه شد سوی گردون خروش
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۳ - بردن اهل بیت طهارت را از کربلاو چگونگی آن
همانا که فرزند آن شهریار
که بد سالیان شاه درآن دیار
دگر باره آهنگ آنجا کند
که بر تختگاه نیا، جا کند
به همراه وی بانوان حرم
که بودند درکوفه بس محترم
همه کوفیانش پذیره شوند
ابا نای و سنج و تبیره شوند
پی دیدن روی سالار نو
ز هر برزن و کوی بر پاست غو
زن و مرد کوفه به شادی درند
تماشای شه را به بام و درند
دریغا که این نوجوان شهریار
علیل است و بیمار و غمگین و زار
ز اسباب شاهی بود بی نوا
نه خرگاه دارد نه تاج و لوا
نه طوق و نه یاره نه چتر وکلاه
جهان گشته از دود آهش سیاه
حریمش برهنه سر و سوگوار
ز دنبال او بر شترها سوار
فرادار گوش ار تو راهست تاب
که درکوفه آمد چه سان آن جناب
سحرگه چو بنشست عریان بدن
به نیلی عماری عروس ختن
سر شاه را خولی خیره سر
بیاورد زی لشگر بد گهر
ز آل علی (ع) هیجده سر چو ماه
به نیزه زدند آن بد اختر سپاه
حرم را سپس بر شترها سوار
نمودند بی پوشش و بی مهار
به زنجیربسته شهنشاه دین
به گردن نهاده غل و آهنین
همه کودکان شه تاجور
به یک رشته بسته چو عقد گهر
بر هودج زینب(س) داغدار
به نیزه سر حجت کردگار
بر چشم لیلی سر نوجوان
چو خورشید بد جلوه گر بر سنان
بر محمل ام کلثوم زار
به نیزه سر ساقی نامدار
به جلوه برمحمل نو عروس
سرتازه داماد شه ای فسوس
بردیده ی دختر شهریار
به نیزه سر کودک شیرخوار
بدینسان بر هر یک از بانوان
سری جلوه گر بود اندر سنان
برهنه سر بانوان از حجاب
ز شرم آستین کرده بر رخ نقاب
به پیش اندر، آن فوج خنیاگران
پس و پشت آنها سپاه گران
زهر سوی ره، با نی و رود و دف
کشیده زنان سیه کار صف
جهان پرشد از بانگ شیپور و نای
شگفتا چه سان ماند گردون به پای
بدین ساز و سان آن بد اختر سپاه
سوی کوفه شادان سپردند راه
وزان سوی، این گفته ابن زیاد
که تا مردم کوفه ی پر فساد
یکایک به راهش گذارند روی
ببندند آیین به بازار و کوی
زن و مرد از خانه بیرون شوند
پذیره شدن را به هامون شوند
به پیمان که کس برنگیرد سلیح
که ترسم به کین باز گردد مریح
هم از بیم یاران دارای دین
ده و دو هزار از دلیران کین
فرستاد تا راه بازار و کوی
بگیرند برمردم فتنه جوی
زکوفه چنان بانگ و غوغابخاست
که گفتی مگر شور محشر به پاست
همه بام و در پرشد از مرد و زن
یکی پای کوب و یکی دست زن
زهر جا سرودی به پا خاستی
تو گفتی مگر عید ترساستی
به ناگه برآمد غو برق و کوس
بشد گرد تا گنبد آبنوس
پدیدار شد از ره کربلا
یکی کاروان بسته بار از، بلا
سرآهنگ آن کاروان بر سنان
سری نام یزدانش، ورد زبان
قلاووز سر بر افراشته
بر آن کاروان دیده بگماشته
ز دنبال او بر سنان چند سر
که از رویشان خیره گشتی نظر
چه سرها؟ که گر، دست می یافت مهر
به پای یکایک، همی سود چهر
شترها بسی بی مهار و جهاز
برآنها حریم رسول حجاز
برهنه بسی دختر مه جبین
ز آرزم هشته به رخ آستین
زبانگ دف و چنگ رامشگران
تو گفتی شود گوش گردون گران
زحال غم انگیز آن کاروان
برآمد غو ماتم از کوفیان
دل سنگ ایشان برآمد ز جای
گرستند برآن ستم، های های
چنان شد که از آن سپاه ستم
برآمد پس شادی آوای غم
بر محمل دخت شیر خدای
یکی شیون ازکوفیان شد به پای
چو ناموی پروردگار این بدید
شد آثار خشم از جبینش پدید
که بد سالیان شاه درآن دیار
دگر باره آهنگ آنجا کند
که بر تختگاه نیا، جا کند
به همراه وی بانوان حرم
که بودند درکوفه بس محترم
همه کوفیانش پذیره شوند
ابا نای و سنج و تبیره شوند
پی دیدن روی سالار نو
ز هر برزن و کوی بر پاست غو
زن و مرد کوفه به شادی درند
تماشای شه را به بام و درند
دریغا که این نوجوان شهریار
علیل است و بیمار و غمگین و زار
ز اسباب شاهی بود بی نوا
نه خرگاه دارد نه تاج و لوا
نه طوق و نه یاره نه چتر وکلاه
جهان گشته از دود آهش سیاه
حریمش برهنه سر و سوگوار
ز دنبال او بر شترها سوار
فرادار گوش ار تو راهست تاب
که درکوفه آمد چه سان آن جناب
سحرگه چو بنشست عریان بدن
به نیلی عماری عروس ختن
سر شاه را خولی خیره سر
بیاورد زی لشگر بد گهر
ز آل علی (ع) هیجده سر چو ماه
به نیزه زدند آن بد اختر سپاه
حرم را سپس بر شترها سوار
نمودند بی پوشش و بی مهار
به زنجیربسته شهنشاه دین
به گردن نهاده غل و آهنین
همه کودکان شه تاجور
به یک رشته بسته چو عقد گهر
بر هودج زینب(س) داغدار
به نیزه سر حجت کردگار
بر چشم لیلی سر نوجوان
چو خورشید بد جلوه گر بر سنان
بر محمل ام کلثوم زار
به نیزه سر ساقی نامدار
به جلوه برمحمل نو عروس
سرتازه داماد شه ای فسوس
بردیده ی دختر شهریار
به نیزه سر کودک شیرخوار
بدینسان بر هر یک از بانوان
سری جلوه گر بود اندر سنان
برهنه سر بانوان از حجاب
ز شرم آستین کرده بر رخ نقاب
به پیش اندر، آن فوج خنیاگران
پس و پشت آنها سپاه گران
زهر سوی ره، با نی و رود و دف
کشیده زنان سیه کار صف
جهان پرشد از بانگ شیپور و نای
شگفتا چه سان ماند گردون به پای
بدین ساز و سان آن بد اختر سپاه
سوی کوفه شادان سپردند راه
وزان سوی، این گفته ابن زیاد
که تا مردم کوفه ی پر فساد
یکایک به راهش گذارند روی
ببندند آیین به بازار و کوی
زن و مرد از خانه بیرون شوند
پذیره شدن را به هامون شوند
به پیمان که کس برنگیرد سلیح
که ترسم به کین باز گردد مریح
هم از بیم یاران دارای دین
ده و دو هزار از دلیران کین
فرستاد تا راه بازار و کوی
بگیرند برمردم فتنه جوی
زکوفه چنان بانگ و غوغابخاست
که گفتی مگر شور محشر به پاست
همه بام و در پرشد از مرد و زن
یکی پای کوب و یکی دست زن
زهر جا سرودی به پا خاستی
تو گفتی مگر عید ترساستی
به ناگه برآمد غو برق و کوس
بشد گرد تا گنبد آبنوس
پدیدار شد از ره کربلا
یکی کاروان بسته بار از، بلا
سرآهنگ آن کاروان بر سنان
سری نام یزدانش، ورد زبان
قلاووز سر بر افراشته
بر آن کاروان دیده بگماشته
ز دنبال او بر سنان چند سر
که از رویشان خیره گشتی نظر
چه سرها؟ که گر، دست می یافت مهر
به پای یکایک، همی سود چهر
شترها بسی بی مهار و جهاز
برآنها حریم رسول حجاز
برهنه بسی دختر مه جبین
ز آرزم هشته به رخ آستین
زبانگ دف و چنگ رامشگران
تو گفتی شود گوش گردون گران
زحال غم انگیز آن کاروان
برآمد غو ماتم از کوفیان
دل سنگ ایشان برآمد ز جای
گرستند برآن ستم، های های
چنان شد که از آن سپاه ستم
برآمد پس شادی آوای غم
بر محمل دخت شیر خدای
یکی شیون ازکوفیان شد به پای
چو ناموی پروردگار این بدید
شد آثار خشم از جبینش پدید
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۴ - خطبه خواندن حضرت زینب (س) در خارج کوفه
سر از برج محمل چو مهر از سپهر
برون کرد و گفتا پر از خشم چهر
که هان ای گروه تبه روزگار
که پیوسته تان بر کژی رفته کار
چه دارید افغان و زاری؟ خموش
ببندید دم باز دارید گوش
ز فرمان بانو، سپاه ستم
بماندند برجای خود بسته دم
گره کوس را نعره شد درگلوی
دهان بست، شیپور ازهای و هوی
زبان جرس لال شد در دمش
علم، خشک شد در هوا پرچمش
گلوگاه ها بسته شد بر نفس
فتاد از هوا بانگ پر مگس
توگفتی که آفاق، ویرانه گشت
روان ها زتن، پاک، بیگانه گشت
سپس بانوی دین سخن ساز کرد
به نام خدا خطبه آغاز کرد
تو گفتی مگر باب او حیدر است
که برپاک یزدان ستایشگر است
خداوند و باب و نیا را ستود
بدانسان که از وی سزاوار بود
سپس گفت: ای کوفیان دو رنگ
که کردار تان جمله ریو است و رنگ
برآرید از آل احمد (ص) دمار
پس آنگه برایشان بگریید زار
مبادا تهی چشمهاتان زاشک
که برچشم بی گریه آرید رشک
همه کارتان رنج و اندوه باد
به گیتی نمانید یک روز شاد
شما را چو آن زن بود داستان
که سازد همی پنبه را ریسمان
چه بدها که نفس و هوای شما
نهاده است در پیش پای شما
روا برشما گشته خشم خدای
به دوزخ شما راست پیوسته جای
مرا این ناله و گریه از بهر کیست؟
شما را به خود زار باید گریست
بخندید اندک بگریید بیش
از این ننگ کامد شما را به پیش
گر ازگریه سازید خود را هلاک
نگردید از رنگ این ننگ، پاک
سر نامتان اندر آمد به خواب
نشوید چنین ننگ را هیچ آب
که برسبط احمد کشیدند تیغ
نخوردید بر رهبر خود دریغ
که شد کشته با تیر و زوبین و خشت
سر نوجوانان خرم بهشت
دلیری نمودید با شاه خویش
پناه و نماینده ی راه خویش
به جاه بلند پیمبر، شکست
فکندید و شد نام اسلام پست
سرا پرده اش را زکین سوختید
وزآن بهر خود آتش افروختید
بدا روزگار شما، زین گناه
که شد رنجتان در ره دین تباه
همه سودتان با زیان بر، یکی است
شما را به خود زار باید گریست
برید از خدا، دست های شما
بشد خشم یزدان سزای شما
هلا کوفیان خاک غمتان به سر
که هستید ازکار خود بی خبر
یکی نیک بینید درکار خویش
چه کردند با شاه و سالار خویش
ببینید تا خود ز خیرالابشر
بریدید ازکین، کدامین جگر؟
چه کردند با پرده گی های او؟
ببردید از خود چه سان آبرو؟
چه خون ها که از وی فرو ریختند؟
چه آشوب در دین برانگیختند؟
از این کرده ی زشت نادل پسند
چه لب ها که مردم به دندان گزند
شگفتی نباشد که از این ستم
شکافد زمین، کوه، پاشد زهم
و یا آسمان خون ببارد به خاک
ز اندوه این ماتم دردناک
ولیکن بود کیفر آن جهان
بسی سخت تر، نیست بر ما نهان
که فردا ندارید فریاد رس
رسد خشم یزدان چو از پیش و پس
نباشید خوشدل بدین روز چند
که بینید کامی ز چرخ بلند
که پیش خدا از دمی کمتر است
کسی از بر داد یزدان نرست
خدا درکمین ستمکارهاست
ورا با بد اندیش دین کارهاست
چو گفتار بانو درآمد به بن
ازآن نغز گفتار و محکم سخن
هر آنکس که بشنید شد درشگفت
سرانگشت حیرت به دندان گرفت
یکی مرد پیر از میان گروه
بگریید چون ابر نیسان به کوه
به زاری بگفتا: که ای دخت شاه
سخن راست گفتی و هستم گواه
فدای شما باب و مامم که هست
مقام شما برتر از هر چه هست
جوانتان زهر نوجوان بهتر است
به هر پیر پیرانتان مهتر است
از این کار ما را یکی ننگ خاست
که آن داستان تا قیامت به جاست
بدا حال ما کوفیان، زین گناه
که شد روی ما در دو گیتی سیاه
سپس فاطمه دختر شهریار
که از خون داماد بودش نگار
برون کرد و گفتا پر از خشم چهر
که هان ای گروه تبه روزگار
که پیوسته تان بر کژی رفته کار
چه دارید افغان و زاری؟ خموش
ببندید دم باز دارید گوش
ز فرمان بانو، سپاه ستم
بماندند برجای خود بسته دم
گره کوس را نعره شد درگلوی
دهان بست، شیپور ازهای و هوی
زبان جرس لال شد در دمش
علم، خشک شد در هوا پرچمش
گلوگاه ها بسته شد بر نفس
فتاد از هوا بانگ پر مگس
توگفتی که آفاق، ویرانه گشت
روان ها زتن، پاک، بیگانه گشت
سپس بانوی دین سخن ساز کرد
به نام خدا خطبه آغاز کرد
تو گفتی مگر باب او حیدر است
که برپاک یزدان ستایشگر است
خداوند و باب و نیا را ستود
بدانسان که از وی سزاوار بود
سپس گفت: ای کوفیان دو رنگ
که کردار تان جمله ریو است و رنگ
برآرید از آل احمد (ص) دمار
پس آنگه برایشان بگریید زار
مبادا تهی چشمهاتان زاشک
که برچشم بی گریه آرید رشک
همه کارتان رنج و اندوه باد
به گیتی نمانید یک روز شاد
شما را چو آن زن بود داستان
که سازد همی پنبه را ریسمان
چه بدها که نفس و هوای شما
نهاده است در پیش پای شما
روا برشما گشته خشم خدای
به دوزخ شما راست پیوسته جای
مرا این ناله و گریه از بهر کیست؟
شما را به خود زار باید گریست
بخندید اندک بگریید بیش
از این ننگ کامد شما را به پیش
گر ازگریه سازید خود را هلاک
نگردید از رنگ این ننگ، پاک
سر نامتان اندر آمد به خواب
نشوید چنین ننگ را هیچ آب
که برسبط احمد کشیدند تیغ
نخوردید بر رهبر خود دریغ
که شد کشته با تیر و زوبین و خشت
سر نوجوانان خرم بهشت
دلیری نمودید با شاه خویش
پناه و نماینده ی راه خویش
به جاه بلند پیمبر، شکست
فکندید و شد نام اسلام پست
سرا پرده اش را زکین سوختید
وزآن بهر خود آتش افروختید
بدا روزگار شما، زین گناه
که شد رنجتان در ره دین تباه
همه سودتان با زیان بر، یکی است
شما را به خود زار باید گریست
برید از خدا، دست های شما
بشد خشم یزدان سزای شما
هلا کوفیان خاک غمتان به سر
که هستید ازکار خود بی خبر
یکی نیک بینید درکار خویش
چه کردند با شاه و سالار خویش
ببینید تا خود ز خیرالابشر
بریدید ازکین، کدامین جگر؟
چه کردند با پرده گی های او؟
ببردید از خود چه سان آبرو؟
چه خون ها که از وی فرو ریختند؟
چه آشوب در دین برانگیختند؟
از این کرده ی زشت نادل پسند
چه لب ها که مردم به دندان گزند
شگفتی نباشد که از این ستم
شکافد زمین، کوه، پاشد زهم
و یا آسمان خون ببارد به خاک
ز اندوه این ماتم دردناک
ولیکن بود کیفر آن جهان
بسی سخت تر، نیست بر ما نهان
که فردا ندارید فریاد رس
رسد خشم یزدان چو از پیش و پس
نباشید خوشدل بدین روز چند
که بینید کامی ز چرخ بلند
که پیش خدا از دمی کمتر است
کسی از بر داد یزدان نرست
خدا درکمین ستمکارهاست
ورا با بد اندیش دین کارهاست
چو گفتار بانو درآمد به بن
ازآن نغز گفتار و محکم سخن
هر آنکس که بشنید شد درشگفت
سرانگشت حیرت به دندان گرفت
یکی مرد پیر از میان گروه
بگریید چون ابر نیسان به کوه
به زاری بگفتا: که ای دخت شاه
سخن راست گفتی و هستم گواه
فدای شما باب و مامم که هست
مقام شما برتر از هر چه هست
جوانتان زهر نوجوان بهتر است
به هر پیر پیرانتان مهتر است
از این کار ما را یکی ننگ خاست
که آن داستان تا قیامت به جاست
بدا حال ما کوفیان، زین گناه
که شد روی ما در دو گیتی سیاه
سپس فاطمه دختر شهریار
که از خون داماد بودش نگار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۵ - خطبه ی حضرت فاطمه علیه السلام در بیرون شهر کوفه
خدا و نبی را به پاکی سرود
یکی خطبه چونان که باید سرود
بسی مدح گفت از نیا و پدر
سپس گفت: ای مردم بد گهر
خداوند دانای راز نهان
پی آزمون آفرید این جهان
شما را به ما آزمایش نمود
برست آنکه ما را نیایش نمود
دگر آزمون خواست ما را که داد
به کف رشته ی کار آیین و داد
چو ما را پسندید در آزمون
به ما نیکویی کرد از حد فزون
همه دانش خویش ما را بداد
همه بینش خویش در ما نهاد
به آیین و دین ساخت ما را امین
بفرمود حجت به روی زمین
زحکمت به ما داد گنجی نهان
زبان های ما شد از آن ترجمان
به پیوند پیغمبر سرفراز
زخلق جهان دادمان امتیاز
نبد چون شما را ز ایمان فروغ
بخواندید احکام ما را دروغ
وز آن پس به ناورد ما تاختید
بکشتید ما را و نشناختید
گرفتید خون های ما را حلال
نمودند تن های ما پایمال
به تاراج بردید اموال ما
نبخشید یک تن بر احوال ما
نمودند ما را چو ترکان اسیر
کشیدید زی شهرها دستگیر
و ز این پیشتر نیز با مرتضی (ع)
که آیین او بود حسن القضا
درکین دیرینه کردید باز
بکشتید او را به وقت نماز
هنوز از دم تیغ های شما
چکد بر زمین خون مردان ما
از آن این ستم ها روا داشتید
که دردل زما کینه ها داشتید
کنون شادمانید و آسوده تن
که از ما کشیدید کین کهن
مباشید خرم نگردید شاد
که دادید دین خدا را به باد
به ما آگهی داده بد کردگار
که درپیش ما آید این سخت کار
برفتیم دانسته درکربلا
که بد جانمان تشنه بهر بلا
به جان شما مرگ گیرد شتاب
نشینید آماده بهر عذاب
که آید به سوی شما دم به دم
بپرسد خدا زین گنه بیش و کم
دراینجا خود از خود برآرید گرد
به دیگر سرا داغ یابید و درد
بلی، چون که دل ها یتان از گناه
بدی سخت و تیره چو سنگ سیاه
شما را زحق بسته شد چشم و گوش
بیامد هوس برخرد روی پوش
بیاراست اهریمن بد سرشت
به چشم شما اینچنین کار زشت
ز اولاد پیغمبر رهنما
چه خون ها که شد پایگیر شما
نخست از برادرش خون ریختند
وز آن پس به اولادش آویختند
نژاد رسول و بزرگان دین
سراسر برانداختند از زمین
درآن دم یکی زان بد اختر سپاه
که بودش دل از کین حیدر سیاه
یکی خطبه چونان که باید سرود
بسی مدح گفت از نیا و پدر
سپس گفت: ای مردم بد گهر
خداوند دانای راز نهان
پی آزمون آفرید این جهان
شما را به ما آزمایش نمود
برست آنکه ما را نیایش نمود
دگر آزمون خواست ما را که داد
به کف رشته ی کار آیین و داد
چو ما را پسندید در آزمون
به ما نیکویی کرد از حد فزون
همه دانش خویش ما را بداد
همه بینش خویش در ما نهاد
به آیین و دین ساخت ما را امین
بفرمود حجت به روی زمین
زحکمت به ما داد گنجی نهان
زبان های ما شد از آن ترجمان
به پیوند پیغمبر سرفراز
زخلق جهان دادمان امتیاز
نبد چون شما را ز ایمان فروغ
بخواندید احکام ما را دروغ
وز آن پس به ناورد ما تاختید
بکشتید ما را و نشناختید
گرفتید خون های ما را حلال
نمودند تن های ما پایمال
به تاراج بردید اموال ما
نبخشید یک تن بر احوال ما
نمودند ما را چو ترکان اسیر
کشیدید زی شهرها دستگیر
و ز این پیشتر نیز با مرتضی (ع)
که آیین او بود حسن القضا
درکین دیرینه کردید باز
بکشتید او را به وقت نماز
هنوز از دم تیغ های شما
چکد بر زمین خون مردان ما
از آن این ستم ها روا داشتید
که دردل زما کینه ها داشتید
کنون شادمانید و آسوده تن
که از ما کشیدید کین کهن
مباشید خرم نگردید شاد
که دادید دین خدا را به باد
به ما آگهی داده بد کردگار
که درپیش ما آید این سخت کار
برفتیم دانسته درکربلا
که بد جانمان تشنه بهر بلا
به جان شما مرگ گیرد شتاب
نشینید آماده بهر عذاب
که آید به سوی شما دم به دم
بپرسد خدا زین گنه بیش و کم
دراینجا خود از خود برآرید گرد
به دیگر سرا داغ یابید و درد
بلی، چون که دل ها یتان از گناه
بدی سخت و تیره چو سنگ سیاه
شما را زحق بسته شد چشم و گوش
بیامد هوس برخرد روی پوش
بیاراست اهریمن بد سرشت
به چشم شما اینچنین کار زشت
ز اولاد پیغمبر رهنما
چه خون ها که شد پایگیر شما
نخست از برادرش خون ریختند
وز آن پس به اولادش آویختند
نژاد رسول و بزرگان دین
سراسر برانداختند از زمین
درآن دم یکی زان بد اختر سپاه
که بودش دل از کین حیدر سیاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۶ - مفاخرت یکی از کوفیان و پاسخ حضرت فاطمه اورا
پی خود ستایی زبان برگشود
دو بیتی به تازی زبان بر سرود
که از تیغ ما کشته شد بوتراب
سر زاده گانش در آمد به خواب
ببستیم چون مردم ترک و زنج
زنان و را دست دادیم رنج
خروشید بانو به وی گفت: هان
چه گفتی که سنگت رسد بردهان
بنازی زقتل گروهی که کرد
ز هر عیبشان پاک یزدان فرد
زبان بند و بر زشتی خود مبال
که باشد بدی کیفر بد سگال
از آنتان به ما رشک آمد پدید
که یزدانمان از شما برگزید
نباشد چو دریا به جوش از سراب
نگیرد گنه کس به دریای آب
به هرکس خدا داد آن را که خواست
کسی را نه یارای چون و چراست
زگفتار بانو چو ابر بهار
گرستند مرد و زن کوفه زار
خروش زن و مرد ازکوی و بام
گذشت از برگنبد نیلفام
بگفتند: کای دختر شهریار
از این بیش ما را مکن شرمسار
چو خاموش شد فاطمه از خروش
ز غم زد دل ام کلثوم، جوش
دو بیتی به تازی زبان بر سرود
که از تیغ ما کشته شد بوتراب
سر زاده گانش در آمد به خواب
ببستیم چون مردم ترک و زنج
زنان و را دست دادیم رنج
خروشید بانو به وی گفت: هان
چه گفتی که سنگت رسد بردهان
بنازی زقتل گروهی که کرد
ز هر عیبشان پاک یزدان فرد
زبان بند و بر زشتی خود مبال
که باشد بدی کیفر بد سگال
از آنتان به ما رشک آمد پدید
که یزدانمان از شما برگزید
نباشد چو دریا به جوش از سراب
نگیرد گنه کس به دریای آب
به هرکس خدا داد آن را که خواست
کسی را نه یارای چون و چراست
زگفتار بانو چو ابر بهار
گرستند مرد و زن کوفه زار
خروش زن و مرد ازکوی و بام
گذشت از برگنبد نیلفام
بگفتند: کای دختر شهریار
از این بیش ما را مکن شرمسار
چو خاموش شد فاطمه از خروش
ز غم زد دل ام کلثوم، جوش
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۷ - خطبه ی حضرت ام کلثوم علیه السلام و مخاطبه اش با کوفیان
بمویید یک لخت و آنگاه گفت
که ای کوفیان مرگتان باد جفت
حسین علی (ع) رانمودید خوار
خود و یاورانش بکشتید زار
بریدید سراز تنش تشنه کام
به غارت ببردید مالش تمام
نمودید اهل حریمش اسیر
همان کودکان و را دستگیر
رسد برشما پستی و نیستی
کز این ننگتان هیچ غم نیستی
الا هیچ دانید ای قوم زشت
که بهر شما دست هاتان چه کشت؟
چه بار بزرگ از گنه بسته اید
چه زشتی که بر خویش پیوسته اید
فکندید از کین چه تن ها به خاک
چه دل ها که شد از شما دردناک
چو اطفال با ناز پرورده گان
که شد ازشما خوار چون برده گان
شهی را که از مردم روزگار
بدی مه پس از شاه رفرف سوار
بکشتید و بر وی نبخشید کس
تو گفتی که دل ها ز سنگ است و بس
بدانید ای مردم نابکار
که باشند خیل خدا رستگار
کسانی که شیطان بود شاهشان
به سوی زیان می رود راهشان
حسین (ع) را بکشتید ای مردمان
به سنگ و به تیر و به تیغ و سنان
در این کارتان طعن بر مادر است
همان آتش پر شرر کیفر است
به خون گروهی گشودید دست
که بر دوستی شان خدا عهد بست
شما را کنم آگه ای قوم دون
کز آتش نیایید هرگز برون
زگفتار بانو سراسر به درد
گرستند و هرکس به خود مویه کرد
گشودند از هم زنان موی ها
شخودند از درد و غم روی ها
به سرها همی خاک غم ریختند
به گردون فغان ها برانگیختند
وزآن پس علی (ع) شاه اهل سجود
بفرمود با کوفیان عنود
که ای کوفیان مرگتان باد جفت
حسین علی (ع) رانمودید خوار
خود و یاورانش بکشتید زار
بریدید سراز تنش تشنه کام
به غارت ببردید مالش تمام
نمودید اهل حریمش اسیر
همان کودکان و را دستگیر
رسد برشما پستی و نیستی
کز این ننگتان هیچ غم نیستی
الا هیچ دانید ای قوم زشت
که بهر شما دست هاتان چه کشت؟
چه بار بزرگ از گنه بسته اید
چه زشتی که بر خویش پیوسته اید
فکندید از کین چه تن ها به خاک
چه دل ها که شد از شما دردناک
چو اطفال با ناز پرورده گان
که شد ازشما خوار چون برده گان
شهی را که از مردم روزگار
بدی مه پس از شاه رفرف سوار
بکشتید و بر وی نبخشید کس
تو گفتی که دل ها ز سنگ است و بس
بدانید ای مردم نابکار
که باشند خیل خدا رستگار
کسانی که شیطان بود شاهشان
به سوی زیان می رود راهشان
حسین (ع) را بکشتید ای مردمان
به سنگ و به تیر و به تیغ و سنان
در این کارتان طعن بر مادر است
همان آتش پر شرر کیفر است
به خون گروهی گشودید دست
که بر دوستی شان خدا عهد بست
شما را کنم آگه ای قوم دون
کز آتش نیایید هرگز برون
زگفتار بانو سراسر به درد
گرستند و هرکس به خود مویه کرد
گشودند از هم زنان موی ها
شخودند از درد و غم روی ها
به سرها همی خاک غم ریختند
به گردون فغان ها برانگیختند
وزآن پس علی (ع) شاه اهل سجود
بفرمود با کوفیان عنود
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۸ - خطبه ی حضرت سیدالساجدین دربیرون شهر کوفه
که هان ای گروه ستمگر خموش
یکی سوی من باز دارید گوش
بشد بسته دم ها ز فرمان اوی
فتادند یکسر از آن های و هوی
شهنشاه دین خطبه ای خواند نغز
ز توحید یزدان سخن راند نغز
به پیغمبر پاک گفتا درود
بدانسان که از وی سزاوار بود
سپس گفت هر کس شناسد مرا
شناسد که هست از که ام گوهرا
هر آنکس که نشناسدم، گو شناس
منم پور آن پیشوایان ناس
خداوند دین را منم نور عین
منم پور سبط پیمبر، حسین (ع)
منم پور آن شه که نزد فرات
لب تشنه از اسب افتاد مات
همان شه که اموال او را به باد
بدادند و از حق نکردند یاد
منم پور آنکس که دشوار و سخت
بشد کشته زادش ببردند و رخت
همان شه که آن کشته گشتن براو
بیفزود بر عزت و آبرو
شمایش بدین سوی با صد نیاز
بخواندید در نامه های دراز
چو آمد شکستید پیمان خویش
گذشتید از رسم و ایمان و کیش
ندانم چه سان بررخ مصطفی (ص)
ببینید ای مردم بی حیا
در آن دم که درخون اولاد خویش
شما را به خواری براند ز پیش
نباشد شگفت ار بکشتید زار
حسین (ع) را، کزو حیدر نامدار
فزون بود در رتبه و ز تیغ کین
بکشتید او را در این سرزمین
ز گفتار آن خسرو ناتوان
به زاری گرستند پیر و جوان
بگفتند: کای شهریار زمن
بفرما که سازیم ما انجمن
برآریم شمشیرها از نیام
کشیم از بد اندیش تو انتقام
ز روی تو ای شاه شرمنده ایم
از این پس به فرمان تو بنده ایم
شه ناتوان همچو ابر بهار
ز گفتار ایشان بگریید زار
بفرمود: ای مردم کینه ور
که برفتنه دارید بسته کمر
شما با علی (ع)، شیر جان آفرین
ببستید پیمان و آنگه زکین
سرش را به شمشیر زهر آبدار
بریدید تشنه بر رود بار
پس آنگاه پورش حسن (ع) رابه ران
زدید از ره کینه زخمی گران
به یغما ببردید اموال او
بگفتید پس ناسزا روبرو
پس ازوی در حیله کردید باز
نمودید با باب من،کینه، ساز
بدین سو به مهمانی اش خواندید
چو آمد، بدوتیغ کین را ندید
بکشتید فرزند و لشگرش را
به نیزه نمودید پس سرش را
کنون گاه من گوییا شد فراز
که نیرنگ با من نمایید ساز
تفو برشما باد و پیمانتان
درآتش بسوزد تن و جانتان
چو این گفته شد با دلی پر زخون
ببردند شه را به شهر اندرون
یکی مرد گچکار، مسلم به نام
که بد پیرو آل خیرالانام
چنین گفت: کان روز من بی خبر
به کاخ امارت بدم کارگر
یکی سوی من باز دارید گوش
بشد بسته دم ها ز فرمان اوی
فتادند یکسر از آن های و هوی
شهنشاه دین خطبه ای خواند نغز
ز توحید یزدان سخن راند نغز
به پیغمبر پاک گفتا درود
بدانسان که از وی سزاوار بود
سپس گفت هر کس شناسد مرا
شناسد که هست از که ام گوهرا
هر آنکس که نشناسدم، گو شناس
منم پور آن پیشوایان ناس
خداوند دین را منم نور عین
منم پور سبط پیمبر، حسین (ع)
منم پور آن شه که نزد فرات
لب تشنه از اسب افتاد مات
همان شه که اموال او را به باد
بدادند و از حق نکردند یاد
منم پور آنکس که دشوار و سخت
بشد کشته زادش ببردند و رخت
همان شه که آن کشته گشتن براو
بیفزود بر عزت و آبرو
شمایش بدین سوی با صد نیاز
بخواندید در نامه های دراز
چو آمد شکستید پیمان خویش
گذشتید از رسم و ایمان و کیش
ندانم چه سان بررخ مصطفی (ص)
ببینید ای مردم بی حیا
در آن دم که درخون اولاد خویش
شما را به خواری براند ز پیش
نباشد شگفت ار بکشتید زار
حسین (ع) را، کزو حیدر نامدار
فزون بود در رتبه و ز تیغ کین
بکشتید او را در این سرزمین
ز گفتار آن خسرو ناتوان
به زاری گرستند پیر و جوان
بگفتند: کای شهریار زمن
بفرما که سازیم ما انجمن
برآریم شمشیرها از نیام
کشیم از بد اندیش تو انتقام
ز روی تو ای شاه شرمنده ایم
از این پس به فرمان تو بنده ایم
شه ناتوان همچو ابر بهار
ز گفتار ایشان بگریید زار
بفرمود: ای مردم کینه ور
که برفتنه دارید بسته کمر
شما با علی (ع)، شیر جان آفرین
ببستید پیمان و آنگه زکین
سرش را به شمشیر زهر آبدار
بریدید تشنه بر رود بار
پس آنگاه پورش حسن (ع) رابه ران
زدید از ره کینه زخمی گران
به یغما ببردید اموال او
بگفتید پس ناسزا روبرو
پس ازوی در حیله کردید باز
نمودید با باب من،کینه، ساز
بدین سو به مهمانی اش خواندید
چو آمد، بدوتیغ کین را ندید
بکشتید فرزند و لشگرش را
به نیزه نمودید پس سرش را
کنون گاه من گوییا شد فراز
که نیرنگ با من نمایید ساز
تفو برشما باد و پیمانتان
درآتش بسوزد تن و جانتان
چو این گفته شد با دلی پر زخون
ببردند شه را به شهر اندرون
یکی مرد گچکار، مسلم به نام
که بد پیرو آل خیرالانام
چنین گفت: کان روز من بی خبر
به کاخ امارت بدم کارگر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۹ - درکیفیت ورود اسیران کربلا به شهر کوفه به روایت مسلم گچکار رحمه الله
به ناگه برآمد زکوفه خروش
نوای دف و چنگم آمد به گوش
ز بانگ نی و کوس و مرد و سمند
تو گفتی بتوفید چرخ بلند
پرستنده زان پور ابن زیاد
بدانجا ستاده دهلی پرعناد
بپرسیدمش کاین هیاهوی چیست؟
خود امروز عیدی دراین شهر نیست
بگفتا: یکی بر خلاف امیر
برانگیخت غوغا و شد دستگیر
سرش را کنون با سر یار چند
بیارند و خلقش پذیره شوند
بگفتم: چه بد نام وی ای غلام؟
بگفتا حسین علی (ع) داشت نام
چو گفت این دلم گشت از غم دونیم
نیارستم اما زدن دم، زبیم
چو او رفت بررخ زدم هر دو، دست
به سختی که درچشمم آتش بجست
بشستم ز گچ، دست و با آه و درد
شدم سوی دروازه بس رهنورد
بدیدم درآنجا شده انجمن
ز بهر تماشا بسی مرد و زن
به ناگه اسیران آل رسول (ص)
همان پرده گی دختران بتول (س)
رسیدند یکسر زغم در خروش
به محمل همه لیک، بی روی پوش
به پیش اندران سیدالساجدین
نهاده به گردن غل آهنین
دو پایش به زیر شتر بسته سخت
روان خونش از ساق ها، لخت، لخت
به ناگاه برخاست بانگی دگر
که شد گوش گردون از آن بانگ، کر
بدیدم چو نزدیک تر شد سپاه
به نوک سنان هیجده سر چو ماه
سری برسنان درجلو جلوه گر
که مانند بودی به خیرالبشر
ز نورش خجل چهره ی آفتاب
ز ریشش پدیدار رنگ خضاب
از آن سر که بودی چو بدر تمام
پر از نور شد برزن و کوی و بام
به ناگاه (س) برآورد سر
فتادش برآن ریش پر خون، نظر
شکیبایی ازکف ربودش عنان
بزد سر بر آن چوب محمل چنان
که از زیر هودج روان گشت خون
بدانسان که شد خاک از آن لعلگون
سپس گفت: کای ماه برج جلال
غروب آمدت زود بعد از کمال
دراندیشه نگذشت هرگز مرا
که بینم چنین دورت از تن، سرا
بگفته است زید ابن ارقم که من
بدم خفته در غرفه ی خویشتن
که بگذشت بر نیزه ها جلوه گر
از آنجا بسی سر چو قرص قمر
به نیزه سر خسرو ارجمند
همی خواند قرآن به بانگ بلند
که کردار اصحاب کهف و رقیم
شگفت است ز آیات حی قدیم
بگفتم: که کار تو ای شهریار
عجب تر نماید ز یاران غار
بریده سر و ایزدی نامه خوان
که دیده است؟ تا بوده دور زمان
کنون بشنو از من که پور زیاد
چه بد کرد با آل خیرالعباد
سپیده دمان سر برهنه چو مهر
خرامید در بارگاه سپهر
نوای دف و چنگم آمد به گوش
ز بانگ نی و کوس و مرد و سمند
تو گفتی بتوفید چرخ بلند
پرستنده زان پور ابن زیاد
بدانجا ستاده دهلی پرعناد
بپرسیدمش کاین هیاهوی چیست؟
خود امروز عیدی دراین شهر نیست
بگفتا: یکی بر خلاف امیر
برانگیخت غوغا و شد دستگیر
سرش را کنون با سر یار چند
بیارند و خلقش پذیره شوند
بگفتم: چه بد نام وی ای غلام؟
بگفتا حسین علی (ع) داشت نام
چو گفت این دلم گشت از غم دونیم
نیارستم اما زدن دم، زبیم
چو او رفت بررخ زدم هر دو، دست
به سختی که درچشمم آتش بجست
بشستم ز گچ، دست و با آه و درد
شدم سوی دروازه بس رهنورد
بدیدم درآنجا شده انجمن
ز بهر تماشا بسی مرد و زن
به ناگه اسیران آل رسول (ص)
همان پرده گی دختران بتول (س)
رسیدند یکسر زغم در خروش
به محمل همه لیک، بی روی پوش
به پیش اندران سیدالساجدین
نهاده به گردن غل آهنین
دو پایش به زیر شتر بسته سخت
روان خونش از ساق ها، لخت، لخت
به ناگاه برخاست بانگی دگر
که شد گوش گردون از آن بانگ، کر
بدیدم چو نزدیک تر شد سپاه
به نوک سنان هیجده سر چو ماه
سری برسنان درجلو جلوه گر
که مانند بودی به خیرالبشر
ز نورش خجل چهره ی آفتاب
ز ریشش پدیدار رنگ خضاب
از آن سر که بودی چو بدر تمام
پر از نور شد برزن و کوی و بام
به ناگاه (س) برآورد سر
فتادش برآن ریش پر خون، نظر
شکیبایی ازکف ربودش عنان
بزد سر بر آن چوب محمل چنان
که از زیر هودج روان گشت خون
بدانسان که شد خاک از آن لعلگون
سپس گفت: کای ماه برج جلال
غروب آمدت زود بعد از کمال
دراندیشه نگذشت هرگز مرا
که بینم چنین دورت از تن، سرا
بگفته است زید ابن ارقم که من
بدم خفته در غرفه ی خویشتن
که بگذشت بر نیزه ها جلوه گر
از آنجا بسی سر چو قرص قمر
به نیزه سر خسرو ارجمند
همی خواند قرآن به بانگ بلند
که کردار اصحاب کهف و رقیم
شگفت است ز آیات حی قدیم
بگفتم: که کار تو ای شهریار
عجب تر نماید ز یاران غار
بریده سر و ایزدی نامه خوان
که دیده است؟ تا بوده دور زمان
کنون بشنو از من که پور زیاد
چه بد کرد با آل خیرالعباد
سپیده دمان سر برهنه چو مهر
خرامید در بارگاه سپهر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۰ - حاضر نمودن ابن زیاد بد بنیاد اهل بیت پیغمبر
نشست از بر تخت آن زشت کیش
سران را زهر دوده بنشاند پیش
ز هر دسته ای نیز قومی فزون
ستاده به پا از درون و برون
سرشاه را دریکی طشت زر
نهادند در پیش آن بد گهر
چو آن انجمن گشت زانگونه راست
اسیران آل علی (ع) را بخواست
ببستند شان در یکی پالهنگ
ببردند چون برده گان فرنگ
چو دید آنچنان بانوی راستین
بپوشید رخساره با آستین
میان کنیزان به کنجی نشست
بدیدش ولی مرد شیطان پرست
بگفتا: که این پر منش زن که بود؟
که بر ما نیاورد رای درود
چو نامش بگفتند و او را شناخت
پی سرزنش، زشت آوا فراخت
بگفتا: بدان پاک یزدان درود
که از کارتان پرده برداشت، زود
همه هیچ شد ریو و رنگ شما
برستند مردم ز ننگ شما
دل بانو از گفتش آمد به جوش
ز جای اندر آمد بگفتا: خموش
ستایش بدان پاک داور رواست
که بر پاکی ما، کلامش گواست
نیای مرا داد پیغمبری
ز بد داشت اولاد او را بری
گنهکار رسوا شود در جهان
دروغ است سرمایه ی گمرهان
تویی آن، نه ماییم ای بد گهر
که از خشم یزدان نداری خبر
دگر باره گفتش بد اندیش مرد
که دیدی خدا با شما خود چه کرد؟
برادرت و یاران او را به سر
چه آمد زپاداش از دادگر؟
بفرمود بانو که ازکردگار
ندیدم به جز نیکویی هیچ کار
خدا از نخست اینچنین داشت خواست
که ما کشته گردیم بر راه راست
حسین (ع) رانیا داده بود آگهی
کز این کشتن او را رسد فرهی
برادرم دانسته بهر بلا
بیامد بزد خیمه درکربلا
سر و مال و فرزند و خویش و تبار
فدا کرده در راه پروردگار
تو را نیز این راه باشد و به پیش
به زودی روی سوی بنگاه خویش
چو یزدان به پیش آورد داوری
بیندیش، تا خود چه عذر آوری
برآشفت چون گفت بانو شنفت
شدش خشم، باکین دیرینه جفت
به دژخیم گفتا: که با تیغ تیز
نشان برسر نطع و خونش بریز
چو دیدند این، خردسالان شاه
هم آوا کشیدند، افغان و آه
گرفتند با مویه پیرامنش
زهر سوی چسبیده بر دامنش
ازایشان چو عمر و حریث این بدید
دل سنگش از غم ز جا بر دمید
بگفتا: کسی بر زنان ای امیر
نگیرد به ویژه زنان اسیر
تو دانی که این را چه آمد به سر
ز مرگ برادر ز داغ پسر
بپذیرفت ازو گمره پر ستیز
به دژخیم گفتا که خونش مریز
دگر باره بی شرمی آغاز کرد
به آزار بانو سخن، ساز کرد
بگفتا: خداوند یزدان پاک
چو بنمود پور علی (ع) را هلاک
چنان دان که شد کام هایم روا
همه درد دیرینه ام شد دوا
رها گشتم از بیم آشوب او
که شاهی طلب بود و آشوب جو
دگرباره آن بانوی سرفراز
به پاسخ بدو گفت: کمتر بناز
که کشتی شهی را که پیغمبرش
چو جان داشتی روز و شب دربرش
دراین کارت ار بود داروی درد
بدا روزگار تو ناپاک مرد
یکی درد از این کار اندوختی
کز آن خویش را تا ابد سوختی
بد اختر بپیچید از گفت اوی
ز بانو پر از خشم برتافت روی
نگه کرد بر پور شاه انام
بگفتا: که این ناتوان را چه نام؟
بگفتند: پور شه کربلاست
علی(ع) نامش و پایمال بلاست
بگفتا: که در کربلا آن پسر
شنیدم که شد کشته پیش پدر
بگفتند: او خود علی اکبر است
که درروی و خو همچو پیغمبر است
برآورد سر، گفت شاه زمن
که آری بدان شاه مهتر زمن
به یزدان که فردا ز بدخواه او
خداوند دین است پیکار جو
چو بشنید گفتار زین العباد
دلش پر ز خشم آمد ابن زیاد
بگفتا: که باشد هنوزت به تن
توانی که گویی بدینسان سخن
هنوز این سخن ها نشد باورت
هوای برگی است خود در سرت
به دژخیم پس گفت آن بدگهر
که بردار از این جسم بیمار، سر
چو گفتار او بانوی دین شنید
تن ناتوانش به بر در کشید
بگفتا: مگر نیست سیری تو را
ز خونریزی آل پیغمبرا
بسی ناروا خون آل رسول
روان کردی و نیست جانت ملول
بخواهی اگر ریختن خون او
نبخشی براین جان محزون او
زنان را بکش پیش از این ناتوان
که محرم نداریم جز این جوان
بشد نرم از زاری اش سنگدل
گذشت ازسر خون آن تنگدل
یکی چوب بودش به دست آن پلید
جز این چاره ی خشم خود را ندید
که برزد به دندان و لب شاه را
بیازرد دل های آگاه را
سران را زهر دوده بنشاند پیش
ز هر دسته ای نیز قومی فزون
ستاده به پا از درون و برون
سرشاه را دریکی طشت زر
نهادند در پیش آن بد گهر
چو آن انجمن گشت زانگونه راست
اسیران آل علی (ع) را بخواست
ببستند شان در یکی پالهنگ
ببردند چون برده گان فرنگ
چو دید آنچنان بانوی راستین
بپوشید رخساره با آستین
میان کنیزان به کنجی نشست
بدیدش ولی مرد شیطان پرست
بگفتا: که این پر منش زن که بود؟
که بر ما نیاورد رای درود
چو نامش بگفتند و او را شناخت
پی سرزنش، زشت آوا فراخت
بگفتا: بدان پاک یزدان درود
که از کارتان پرده برداشت، زود
همه هیچ شد ریو و رنگ شما
برستند مردم ز ننگ شما
دل بانو از گفتش آمد به جوش
ز جای اندر آمد بگفتا: خموش
ستایش بدان پاک داور رواست
که بر پاکی ما، کلامش گواست
نیای مرا داد پیغمبری
ز بد داشت اولاد او را بری
گنهکار رسوا شود در جهان
دروغ است سرمایه ی گمرهان
تویی آن، نه ماییم ای بد گهر
که از خشم یزدان نداری خبر
دگر باره گفتش بد اندیش مرد
که دیدی خدا با شما خود چه کرد؟
برادرت و یاران او را به سر
چه آمد زپاداش از دادگر؟
بفرمود بانو که ازکردگار
ندیدم به جز نیکویی هیچ کار
خدا از نخست اینچنین داشت خواست
که ما کشته گردیم بر راه راست
حسین (ع) رانیا داده بود آگهی
کز این کشتن او را رسد فرهی
برادرم دانسته بهر بلا
بیامد بزد خیمه درکربلا
سر و مال و فرزند و خویش و تبار
فدا کرده در راه پروردگار
تو را نیز این راه باشد و به پیش
به زودی روی سوی بنگاه خویش
چو یزدان به پیش آورد داوری
بیندیش، تا خود چه عذر آوری
برآشفت چون گفت بانو شنفت
شدش خشم، باکین دیرینه جفت
به دژخیم گفتا: که با تیغ تیز
نشان برسر نطع و خونش بریز
چو دیدند این، خردسالان شاه
هم آوا کشیدند، افغان و آه
گرفتند با مویه پیرامنش
زهر سوی چسبیده بر دامنش
ازایشان چو عمر و حریث این بدید
دل سنگش از غم ز جا بر دمید
بگفتا: کسی بر زنان ای امیر
نگیرد به ویژه زنان اسیر
تو دانی که این را چه آمد به سر
ز مرگ برادر ز داغ پسر
بپذیرفت ازو گمره پر ستیز
به دژخیم گفتا که خونش مریز
دگر باره بی شرمی آغاز کرد
به آزار بانو سخن، ساز کرد
بگفتا: خداوند یزدان پاک
چو بنمود پور علی (ع) را هلاک
چنان دان که شد کام هایم روا
همه درد دیرینه ام شد دوا
رها گشتم از بیم آشوب او
که شاهی طلب بود و آشوب جو
دگرباره آن بانوی سرفراز
به پاسخ بدو گفت: کمتر بناز
که کشتی شهی را که پیغمبرش
چو جان داشتی روز و شب دربرش
دراین کارت ار بود داروی درد
بدا روزگار تو ناپاک مرد
یکی درد از این کار اندوختی
کز آن خویش را تا ابد سوختی
بد اختر بپیچید از گفت اوی
ز بانو پر از خشم برتافت روی
نگه کرد بر پور شاه انام
بگفتا: که این ناتوان را چه نام؟
بگفتند: پور شه کربلاست
علی(ع) نامش و پایمال بلاست
بگفتا: که در کربلا آن پسر
شنیدم که شد کشته پیش پدر
بگفتند: او خود علی اکبر است
که درروی و خو همچو پیغمبر است
برآورد سر، گفت شاه زمن
که آری بدان شاه مهتر زمن
به یزدان که فردا ز بدخواه او
خداوند دین است پیکار جو
چو بشنید گفتار زین العباد
دلش پر ز خشم آمد ابن زیاد
بگفتا: که باشد هنوزت به تن
توانی که گویی بدینسان سخن
هنوز این سخن ها نشد باورت
هوای برگی است خود در سرت
به دژخیم پس گفت آن بدگهر
که بردار از این جسم بیمار، سر
چو گفتار او بانوی دین شنید
تن ناتوانش به بر در کشید
بگفتا: مگر نیست سیری تو را
ز خونریزی آل پیغمبرا
بسی ناروا خون آل رسول
روان کردی و نیست جانت ملول
بخواهی اگر ریختن خون او
نبخشی براین جان محزون او
زنان را بکش پیش از این ناتوان
که محرم نداریم جز این جوان
بشد نرم از زاری اش سنگدل
گذشت ازسر خون آن تنگدل
یکی چوب بودش به دست آن پلید
جز این چاره ی خشم خود را ندید
که برزد به دندان و لب شاه را
بیازرد دل های آگاه را
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۱ - بی ادبی نمودن ابن زیاد بد
چه دندان و لب؟ آنکه خیرالبشر
بدان بوسه می داد شام و سحر
چه لب ها؟ که بوسید روح الامین
ز روی نیازش به عرش برین
یکی پیر بود اندر آن انجمن
ز یاران پیغمبر موتمن
که او بود زید ابن ارقم به نام
بسی برده سر، با رسول انام
چو دید از بد اندیش آن کار زشت
بشد خشمگین، بیمش ازدل بهشت
خروشید و گفتا به بیدادگر
که آخر بکن شرمی از دادگر
مزن چوب بر لب، چنین شاه را
زماهی مکن تیره تا ماه را
که من خود بدیدم ز حد بیشتر
همی زد بدان بوسه، خیرالبشر
لبی کان زیان نبی را مکید
کجا می توان زیر چوب تو دید
بگفت این و بگریست پس زار زار
غو گریه برخاست از هر کنار
بداختر بدو گفت: ای بی خرد
چرا می زنی بهر ما فال بد؟
چو درشادی ما نباشی توشاد
تو را چشم، بی گریه هرگز مباد
چو پیری رسد راست قد، خم شود
خرد مرد آگاه را کم شود
همان سستی رای و موی سپید
زشمشیر خشم منت بر خرید
وگرنه بفرمودی تا سرت
بگیرند از این بی خرد پیکرت
بدو پیر گفتا: که ای نابکار
بداندیش پیغمبر و کردگار
تو را گر بد آمد زگفتار من
به جانت زنم آتش از این سخن
بدیدم همی شاه لولاک را
حسن (ع) راواین کشته ی پاک را
به زانو نشاند از یمین و یسار
بگفتا: که ای پاک پروردگار
من این هر دو نوباوه ی خویش را
که هستند مرهم دل ریش را
سپردم به تو از بد بدکنشت
همی تا در آیند اندر بهشت
همی خواهشم هست اسلامیان
کز این دو بدارند دست زبان
کس آزارد ار زاده گان مرا
چنان دادن که آزرده جان مرا
تو اکنون چنان دان که با چوب کین
زنی بر لب سیدالمرسلین (ص)
بگفت این و برخاست مردکهن
برون رفت گریان از آن انجمن
همی گفت: کای کوفیان پلید
چه بد برشما از پیمبر رسید؟
که کشتید فرزانه فرزند او
همه دوده و خویش و پیوند او
به جایش گزیدید بیگانه را
همان پور ناپاک مرجانه را
که گیرد روان از روان شما
شویدش چو بنده بدان شما
پس از رفتن زید، پور زیاد
سر شاه را برگرفت از عناد
زمانی بدان روی و مو، خیره شد
یکی هول از آن بردلش چیره شد
نماند ایچ نیرو در آن بد نهاد
سر پاک شه را به زانو نهاد
چکید از سر شه یکی قطره خون
به رانش، وزآنسوی آمد برون
فرو رفت برخاک آن خون پاک
همی تاکه بد زنده، بد درد ناک
وز آن بوی بد آمدی بر مشام
نهادی برآن مشک هر صبح و شام
ولی بوی گندش همی شد فزون
چو گندی که آمد ز زخم هیون
بد اختر بشد تیره زان، دستبرد
به دست اندرش بود یک تیغ خرد
نگویم بدان تیغ با شه چه کرد؟
دل مصطفی (ص) را نیارم به درد
حرم را سپس گفت آن بد گمان
برد، جا به زندان دهد روزبان
به نزدیک مسجد یکی خانه بود
بسی سال بود آن که ویرانه بود
درآن خانه آل علی (ع) را مقام
بدادند چون شد جهان، نیلفام
به کاشانه ی چرخ برگرد ماه
گرفتند چو اختران جایگاه
گزیدند برگرد دخت بتول (س)
به ویرانه، جا کودکان رسول
هم آغوششان یاد جان های پاک
خورش، خون دل بو و بستر، زخاک
سرشک سوان بود برجای آب
نه درجسم، تاب و نه درچشم، خواب
دلا خویش را خوش به گیتی مساز
که او بد نواز است و نیکوگذار
گمان بهی، بر زمانه مبر
که او بد نواز است و نیکو گداز
گمان بهی، بر زمانه مبر
که این باغ را نیست جز رنج، بر
شنیدی که با آل حیدر چه کرد
مراین چرخ پر فتنه ی گرد گرد
به ویرانه جا داد آن را کز اوی
شد اینگونه گردنده و تیز پوی
چو با داور خود چنین کرد، کار
تو امید آسایش از وی مدار
یکی گوش بگشا بر این داستان
که گیتی چه ها کرد با راستان
ز زندان مغرب چو کرد آفتاب
سوی کوی و بازار مشرق شتاب
بدان بوسه می داد شام و سحر
چه لب ها؟ که بوسید روح الامین
ز روی نیازش به عرش برین
یکی پیر بود اندر آن انجمن
ز یاران پیغمبر موتمن
که او بود زید ابن ارقم به نام
بسی برده سر، با رسول انام
چو دید از بد اندیش آن کار زشت
بشد خشمگین، بیمش ازدل بهشت
خروشید و گفتا به بیدادگر
که آخر بکن شرمی از دادگر
مزن چوب بر لب، چنین شاه را
زماهی مکن تیره تا ماه را
که من خود بدیدم ز حد بیشتر
همی زد بدان بوسه، خیرالبشر
لبی کان زیان نبی را مکید
کجا می توان زیر چوب تو دید
بگفت این و بگریست پس زار زار
غو گریه برخاست از هر کنار
بداختر بدو گفت: ای بی خرد
چرا می زنی بهر ما فال بد؟
چو درشادی ما نباشی توشاد
تو را چشم، بی گریه هرگز مباد
چو پیری رسد راست قد، خم شود
خرد مرد آگاه را کم شود
همان سستی رای و موی سپید
زشمشیر خشم منت بر خرید
وگرنه بفرمودی تا سرت
بگیرند از این بی خرد پیکرت
بدو پیر گفتا: که ای نابکار
بداندیش پیغمبر و کردگار
تو را گر بد آمد زگفتار من
به جانت زنم آتش از این سخن
بدیدم همی شاه لولاک را
حسن (ع) راواین کشته ی پاک را
به زانو نشاند از یمین و یسار
بگفتا: که ای پاک پروردگار
من این هر دو نوباوه ی خویش را
که هستند مرهم دل ریش را
سپردم به تو از بد بدکنشت
همی تا در آیند اندر بهشت
همی خواهشم هست اسلامیان
کز این دو بدارند دست زبان
کس آزارد ار زاده گان مرا
چنان دادن که آزرده جان مرا
تو اکنون چنان دان که با چوب کین
زنی بر لب سیدالمرسلین (ص)
بگفت این و برخاست مردکهن
برون رفت گریان از آن انجمن
همی گفت: کای کوفیان پلید
چه بد برشما از پیمبر رسید؟
که کشتید فرزانه فرزند او
همه دوده و خویش و پیوند او
به جایش گزیدید بیگانه را
همان پور ناپاک مرجانه را
که گیرد روان از روان شما
شویدش چو بنده بدان شما
پس از رفتن زید، پور زیاد
سر شاه را برگرفت از عناد
زمانی بدان روی و مو، خیره شد
یکی هول از آن بردلش چیره شد
نماند ایچ نیرو در آن بد نهاد
سر پاک شه را به زانو نهاد
چکید از سر شه یکی قطره خون
به رانش، وزآنسوی آمد برون
فرو رفت برخاک آن خون پاک
همی تاکه بد زنده، بد درد ناک
وز آن بوی بد آمدی بر مشام
نهادی برآن مشک هر صبح و شام
ولی بوی گندش همی شد فزون
چو گندی که آمد ز زخم هیون
بد اختر بشد تیره زان، دستبرد
به دست اندرش بود یک تیغ خرد
نگویم بدان تیغ با شه چه کرد؟
دل مصطفی (ص) را نیارم به درد
حرم را سپس گفت آن بد گمان
برد، جا به زندان دهد روزبان
به نزدیک مسجد یکی خانه بود
بسی سال بود آن که ویرانه بود
درآن خانه آل علی (ع) را مقام
بدادند چون شد جهان، نیلفام
به کاشانه ی چرخ برگرد ماه
گرفتند چو اختران جایگاه
گزیدند برگرد دخت بتول (س)
به ویرانه، جا کودکان رسول
هم آغوششان یاد جان های پاک
خورش، خون دل بو و بستر، زخاک
سرشک سوان بود برجای آب
نه درجسم، تاب و نه درچشم، خواب
دلا خویش را خوش به گیتی مساز
که او بد نواز است و نیکوگذار
گمان بهی، بر زمانه مبر
که او بد نواز است و نیکو گداز
گمان بهی، بر زمانه مبر
که این باغ را نیست جز رنج، بر
شنیدی که با آل حیدر چه کرد
مراین چرخ پر فتنه ی گرد گرد
به ویرانه جا داد آن را کز اوی
شد اینگونه گردنده و تیز پوی
چو با داور خود چنین کرد، کار
تو امید آسایش از وی مدار
یکی گوش بگشا بر این داستان
که گیتی چه ها کرد با راستان
ز زندان مغرب چو کرد آفتاب
سوی کوی و بازار مشرق شتاب
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۲ - زدن سر پر نورامام شهید (ع) را درکوفه برنیزه
سرشاه را گفت آن نابکار
نمایند بر نیزه ای استوار
برآرند برگرد بازار وکوی
که دانند این مردم فتنه جوی
کز آل علی (ع) پاک شد روزگار
به پور معاویه شد راست کار
چو لختی بدادند درکوفه سیر
سر پاک آن قدوه ی اهل خیر
جهان را به سر خاک غم بیختند
به شاخ درختیش آویختند
بر آن نخل بن، آن سر سرفراز
همی خواند قرآن به صوت حجاز
چو آن دید حارث از آن پاک سر
که آن مرد را بد وکیده پدر
به خود گفت: چون می سراید سخن
سری چند گه دور مانده ز تن؟
همانا جهان بین من تیره شد
و یا دیو بر هوش من چیره شد
بدو گفت شه، دور شو زین گمان
مخوان مرده آن را که بخشد روان
نمیریم هرگز، که ما زنده ایم
به نزد خداوند، پاینده ایم
لقای خداوندمان روز نیست
به جان بداندیش فیروز نیست
اگر عشق بر نیزه دارد سرم
نمردم که با یار همبسترم
چو این وکیده زشه این شنفت
شگفتیش افزوده شد بر شگفت
بدانست کان نغمه ها از کجا ست
تن و جان مردان ز مردم، جداست
بگریید یک لخت و با خویش گفت:
که امروزم این راز باید نهفت
مگر چون شب آید ببندم کمر
بچینم ز نخل ولایت ثمر
بدزدم از این مردم تیره بخت
من این میوه ی عشق را زین درخت
که دیگر نکوشند برخواری اش
نسازند اینگونه بازاری اش
به ناگه لب شاه چون گل شکفت
بدو پاسخ از راز پوشیده گفت
که بگذر از این کام ای نیکخواه
بهل تا که این مردم دین تباه
کنند آنچه خواهند با من زکین
که زود است دادار جان آفرین
از ایشان کشد انتقام مرا
به جایی رساند مقام مرا
که کس را نباشد بدان دسترس
خدا داند و من، دگر هیچکس
دلا مگذر از میوه ی این نهال
همی تا ببالد، بزار و بنال
درخت جهان را نمود آشکار
خدا تا چنین میوه آرد به بار
از آن باغ کون و مکان آفرید
که این میوه ی نغز آید پدید
پیمبر (ص) از آن کام، شیرین کند
زخونش علی (ع)، چهره رنگین کند
چنین میوه را چون کند آشکار
جهان داور پاک روز شمار
نهد در طبق داغ فاطمه (س)
بگیرد سبک، عرش را قائمه
بگوید که ای پاک جان آفرین
به این میوه ی باغ خلد برین
ببخشا گنه دوستان مرا
ز دشمن بکش انتقام ورا
بدو بخشد ایزد گناه همه
که جز او نباشد پناه همه
ایا داغدل مادر شهریار
سرافراز بانوی روز شمار
به آن میوه ی نورس باغ تو
که شد تازه از مرگ او داغ تو
که خواهی ز یزدان گناه مرا
کنی سرخ، روی سیاه مرا
چو روز دگر تافت از چرخ هور
ز روی هوا تیرگی گشت دور
به مسجد روان گشت پور زیاد
پی رفع بد نامی آن فساد
نمایند بر نیزه ای استوار
برآرند برگرد بازار وکوی
که دانند این مردم فتنه جوی
کز آل علی (ع) پاک شد روزگار
به پور معاویه شد راست کار
چو لختی بدادند درکوفه سیر
سر پاک آن قدوه ی اهل خیر
جهان را به سر خاک غم بیختند
به شاخ درختیش آویختند
بر آن نخل بن، آن سر سرفراز
همی خواند قرآن به صوت حجاز
چو آن دید حارث از آن پاک سر
که آن مرد را بد وکیده پدر
به خود گفت: چون می سراید سخن
سری چند گه دور مانده ز تن؟
همانا جهان بین من تیره شد
و یا دیو بر هوش من چیره شد
بدو گفت شه، دور شو زین گمان
مخوان مرده آن را که بخشد روان
نمیریم هرگز، که ما زنده ایم
به نزد خداوند، پاینده ایم
لقای خداوندمان روز نیست
به جان بداندیش فیروز نیست
اگر عشق بر نیزه دارد سرم
نمردم که با یار همبسترم
چو این وکیده زشه این شنفت
شگفتیش افزوده شد بر شگفت
بدانست کان نغمه ها از کجا ست
تن و جان مردان ز مردم، جداست
بگریید یک لخت و با خویش گفت:
که امروزم این راز باید نهفت
مگر چون شب آید ببندم کمر
بچینم ز نخل ولایت ثمر
بدزدم از این مردم تیره بخت
من این میوه ی عشق را زین درخت
که دیگر نکوشند برخواری اش
نسازند اینگونه بازاری اش
به ناگه لب شاه چون گل شکفت
بدو پاسخ از راز پوشیده گفت
که بگذر از این کام ای نیکخواه
بهل تا که این مردم دین تباه
کنند آنچه خواهند با من زکین
که زود است دادار جان آفرین
از ایشان کشد انتقام مرا
به جایی رساند مقام مرا
که کس را نباشد بدان دسترس
خدا داند و من، دگر هیچکس
دلا مگذر از میوه ی این نهال
همی تا ببالد، بزار و بنال
درخت جهان را نمود آشکار
خدا تا چنین میوه آرد به بار
از آن باغ کون و مکان آفرید
که این میوه ی نغز آید پدید
پیمبر (ص) از آن کام، شیرین کند
زخونش علی (ع)، چهره رنگین کند
چنین میوه را چون کند آشکار
جهان داور پاک روز شمار
نهد در طبق داغ فاطمه (س)
بگیرد سبک، عرش را قائمه
بگوید که ای پاک جان آفرین
به این میوه ی باغ خلد برین
ببخشا گنه دوستان مرا
ز دشمن بکش انتقام ورا
بدو بخشد ایزد گناه همه
که جز او نباشد پناه همه
ایا داغدل مادر شهریار
سرافراز بانوی روز شمار
به آن میوه ی نورس باغ تو
که شد تازه از مرگ او داغ تو
که خواهی ز یزدان گناه مرا
کنی سرخ، روی سیاه مرا
چو روز دگر تافت از چرخ هور
ز روی هوا تیرگی گشت دور
به مسجد روان گشت پور زیاد
پی رفع بد نامی آن فساد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۳ - گفتگوی عبدالله بن عفیف علیه الرحمه در مسجد کوفه
چو ابلیس دون جا به منبر نمود
خدا و پیمبرش را بر ستود
وزان پس بگفتا: خدا را سپاس
که اسلام را داشت از فتنه پاس
یزید آن شهنشاه آیین وکیش
بشد کامران بربداندیش خویش
چراغ علی(ع)، شاه اهل دروغ
شد از کشتن پور او بی فروغ
در آنجای بد پیر مرید ضعیف
ورا نام، عبدالله ابن عفیف
به صفین و جنگ جمل، نیک رای
دو بیننده داده به راه خدای
به مسجد شب و روز بد جای او
به درگاه یزدان همی سود رو
چو بشنید گفتار ناپاک مرد
دل حق پرستش در آمد به درد
به پا خاست در آن بزرگ انجمن
بگفتا: که ای پور بدکاره زن
تو و آنکه برخود پدر دانی اش
دگر آنکه دارای دین خوانی اش
دروغ است آیین و کار شما
بود اهرمن شهریار شما
نشینی ابا دشمن کردگار
براین جای پیغمبر تاجدار
بگویی به اولاد او ناسزا
خدا چون بدین کار باشد رضا
بر آوردی از خاندانی تو دود
که جان آفرینشان به پاکی ستود
هنوزت دراسلام باشد امید
کسی اینچنین خیره رویی ندید
کشی پور و آنگاه چشم بهی
بداری زبابش، زهی ابلهی
مجو از پسر کشتگان آشتی
شکر کی خوری، حنظل ار کاشتی
دریغا کجایند شیران نر؟
ز اولاد و یاران خیرالبشر
که جویند از تو زنازاده کین
نمانند، مانی به روی زمین
بد اختر ز گفتار آن را مرد
دلش گشت از خشم، لبریز درد
بگفتا: که این بی خرد مرد کیست؟
که از ما، و را دردل آزرم نیست
بگیرید و بندید او را که هم
سزای و را در کنارش نهم
غلامان گرفتند پیرامنش
که بندند بازوی شیر افکنش
ازو گوهران را بجوشید خون
ببردند او را ز مسجد برون
نهشتند تا بروی آید گزند
که بد در ازل مهتری ارجمند
به ایوان زمسجد چو شد بد نهاد
دلی پر ز خشم و سری پر زیاد
سپاهی بیاراست ز آل مضر
همه کینه جویان پرخاشخور
به سالاری پور اشعث که بود
زکین علی (ع) سینه اش پر ز دود
بکوشید گفتا که این مرد پیر
بیارید نزد منش دستگیر
برفتند آن مردم دیو سار
سوی جان عبدالله نامدار
ازو گوهران آگاهی بافتند
به رزم بد اندیش بشتافتند
گروهی هم از مردمان یمن
برایشان پیوست دشمن شکن
به نزدیک کاشانه ی پیرمرد
به هم باز خوردند و برخاست گرد
به گردون بر آمد غو گیر و دار
بکردند مردان یکی کارزار
که گفتی فلک تیغ بارد همی
هوا بر زمین نیزه کارد همی
چو شد از دو سو کشته بسیار مرد
دگرگونه گردون یکی کار کرد
ازو رای زد لشگر کفرکیش
که بودند از ایشان از اندازه بیش
چو شد پر ازو بسته دست ستیز
گرفتند در پیش راه گریز
در خانه ی پیر را با تبر
شکستند کند آوران مضر
یکی دخترش بود چون آن بدید
خروشید کای باب، دشمن رسید
هم ایدون شوی کشته یا دستگیر
دریغا که من نیز گردم اسیر
مرا کاشکی بود نیروی جنگ
که بر دشمنت کردمی کار تنگ
بدوگفت عبدالله سرفراز
که تو خویش را جای انده مساز
بنه دسته ی تیغ در چنگ من
سپس دیده بگشای بر جنگ من
زهر سو که تازد به من کینه خواه
تو بیننده ام باش و بنمای راه
بدو داد شمشیر و از چپ و راست
همی گفت دختش که دشمن کجاست
زمانی چنین گرم پیکار شد
بسی کشت و آخر گرفتار شد
چو دختش چنین دید و بگریست زار
بگفتا: فسوسا که گشتیم خوار
کسی نیست تا جویم از وی پناه
که بستند باب مرا بی گناه
بسی گفت از اینسان و برزد خروش
ندادند بر زاری اش هیچ گوش
ببردند آن پیر را بسته دست
بر پور مرجانه ی خود پرست
بدو گفت مرد سیه روزگار
که ازمن ستایش به پروردگار
که اینسان تو را نزد من خوار کرد
ز من دور اندوه و تیمار کرد
بگفتا: دریغا که این روزگار
دراین پیری و کوری ام شد دچار
گرم بود بیننده ی روشنا
نبودی تو را چیره گی بر منا
دگر باره گفتا بر او نابکار
که برکوری ای دشمن کردگار
که درحال عثمان تو را چیست رای؟
به مینو و یا دوزخ او راست جای
به پاسخ بدو گفت داننده مرد
چه پرسی زمن تاکه عثمان چه کرد؟
گروهی بر او تیغ کین تاختند
ز روی جهانش برانداختند
کند چون عیان داوری، دادگر
دهد کیفر مرد بیدادگر
تو از باب و از مادر خویشتن
بپرس ازمن اکنون که گویم سخن
تو را مادری بود نستوده کار
پدر نیز، اما برون از شمار
هم ار خواهی از باب و مام یزید
نمایم کهن داستان را جدید
بگفتا بدو بد گهر با تو من
نگویم دگر جز زکشتن سخن
بخندید وگفتا بدو پیر پاک
نباشد زکشتن مرا بیم و باک
مرا سالیان بود این آرزوی
که یابم شهادت شوم سرخ روی
چو درچشم من تیرگی شد پدید
شدم از چنین دولتی ناامید
به یزدان سپاسم که پایان کار
بداد آنچه از وی بدم خواستار
ز گفتار او شد بداختر به خشم
بگفتا: نرفت از تو بیهوده چشم
هر آنکو چو تو مرد استیزه جوست
دوچشمان او بهر گویی نکوست
سپس گفت تا خون او ریختند
تنش را ز داری برآویختند
بدان پیر بخشایش کردگار
که در راه دیدن کرد مردانه کار
از آن پس نویسنده را پیش خواند
سخن ها که بایست با وی براند
یکی نامه بنوشت سوی یزید
از آن کینه جستن ز شاه شهید
خدا و پیمبرش را بر ستود
وزان پس بگفتا: خدا را سپاس
که اسلام را داشت از فتنه پاس
یزید آن شهنشاه آیین وکیش
بشد کامران بربداندیش خویش
چراغ علی(ع)، شاه اهل دروغ
شد از کشتن پور او بی فروغ
در آنجای بد پیر مرید ضعیف
ورا نام، عبدالله ابن عفیف
به صفین و جنگ جمل، نیک رای
دو بیننده داده به راه خدای
به مسجد شب و روز بد جای او
به درگاه یزدان همی سود رو
چو بشنید گفتار ناپاک مرد
دل حق پرستش در آمد به درد
به پا خاست در آن بزرگ انجمن
بگفتا: که ای پور بدکاره زن
تو و آنکه برخود پدر دانی اش
دگر آنکه دارای دین خوانی اش
دروغ است آیین و کار شما
بود اهرمن شهریار شما
نشینی ابا دشمن کردگار
براین جای پیغمبر تاجدار
بگویی به اولاد او ناسزا
خدا چون بدین کار باشد رضا
بر آوردی از خاندانی تو دود
که جان آفرینشان به پاکی ستود
هنوزت دراسلام باشد امید
کسی اینچنین خیره رویی ندید
کشی پور و آنگاه چشم بهی
بداری زبابش، زهی ابلهی
مجو از پسر کشتگان آشتی
شکر کی خوری، حنظل ار کاشتی
دریغا کجایند شیران نر؟
ز اولاد و یاران خیرالبشر
که جویند از تو زنازاده کین
نمانند، مانی به روی زمین
بد اختر ز گفتار آن را مرد
دلش گشت از خشم، لبریز درد
بگفتا: که این بی خرد مرد کیست؟
که از ما، و را دردل آزرم نیست
بگیرید و بندید او را که هم
سزای و را در کنارش نهم
غلامان گرفتند پیرامنش
که بندند بازوی شیر افکنش
ازو گوهران را بجوشید خون
ببردند او را ز مسجد برون
نهشتند تا بروی آید گزند
که بد در ازل مهتری ارجمند
به ایوان زمسجد چو شد بد نهاد
دلی پر ز خشم و سری پر زیاد
سپاهی بیاراست ز آل مضر
همه کینه جویان پرخاشخور
به سالاری پور اشعث که بود
زکین علی (ع) سینه اش پر ز دود
بکوشید گفتا که این مرد پیر
بیارید نزد منش دستگیر
برفتند آن مردم دیو سار
سوی جان عبدالله نامدار
ازو گوهران آگاهی بافتند
به رزم بد اندیش بشتافتند
گروهی هم از مردمان یمن
برایشان پیوست دشمن شکن
به نزدیک کاشانه ی پیرمرد
به هم باز خوردند و برخاست گرد
به گردون بر آمد غو گیر و دار
بکردند مردان یکی کارزار
که گفتی فلک تیغ بارد همی
هوا بر زمین نیزه کارد همی
چو شد از دو سو کشته بسیار مرد
دگرگونه گردون یکی کار کرد
ازو رای زد لشگر کفرکیش
که بودند از ایشان از اندازه بیش
چو شد پر ازو بسته دست ستیز
گرفتند در پیش راه گریز
در خانه ی پیر را با تبر
شکستند کند آوران مضر
یکی دخترش بود چون آن بدید
خروشید کای باب، دشمن رسید
هم ایدون شوی کشته یا دستگیر
دریغا که من نیز گردم اسیر
مرا کاشکی بود نیروی جنگ
که بر دشمنت کردمی کار تنگ
بدوگفت عبدالله سرفراز
که تو خویش را جای انده مساز
بنه دسته ی تیغ در چنگ من
سپس دیده بگشای بر جنگ من
زهر سو که تازد به من کینه خواه
تو بیننده ام باش و بنمای راه
بدو داد شمشیر و از چپ و راست
همی گفت دختش که دشمن کجاست
زمانی چنین گرم پیکار شد
بسی کشت و آخر گرفتار شد
چو دختش چنین دید و بگریست زار
بگفتا: فسوسا که گشتیم خوار
کسی نیست تا جویم از وی پناه
که بستند باب مرا بی گناه
بسی گفت از اینسان و برزد خروش
ندادند بر زاری اش هیچ گوش
ببردند آن پیر را بسته دست
بر پور مرجانه ی خود پرست
بدو گفت مرد سیه روزگار
که ازمن ستایش به پروردگار
که اینسان تو را نزد من خوار کرد
ز من دور اندوه و تیمار کرد
بگفتا: دریغا که این روزگار
دراین پیری و کوری ام شد دچار
گرم بود بیننده ی روشنا
نبودی تو را چیره گی بر منا
دگر باره گفتا بر او نابکار
که برکوری ای دشمن کردگار
که درحال عثمان تو را چیست رای؟
به مینو و یا دوزخ او راست جای
به پاسخ بدو گفت داننده مرد
چه پرسی زمن تاکه عثمان چه کرد؟
گروهی بر او تیغ کین تاختند
ز روی جهانش برانداختند
کند چون عیان داوری، دادگر
دهد کیفر مرد بیدادگر
تو از باب و از مادر خویشتن
بپرس ازمن اکنون که گویم سخن
تو را مادری بود نستوده کار
پدر نیز، اما برون از شمار
هم ار خواهی از باب و مام یزید
نمایم کهن داستان را جدید
بگفتا بدو بد گهر با تو من
نگویم دگر جز زکشتن سخن
بخندید وگفتا بدو پیر پاک
نباشد زکشتن مرا بیم و باک
مرا سالیان بود این آرزوی
که یابم شهادت شوم سرخ روی
چو درچشم من تیرگی شد پدید
شدم از چنین دولتی ناامید
به یزدان سپاسم که پایان کار
بداد آنچه از وی بدم خواستار
ز گفتار او شد بداختر به خشم
بگفتا: نرفت از تو بیهوده چشم
هر آنکو چو تو مرد استیزه جوست
دوچشمان او بهر گویی نکوست
سپس گفت تا خون او ریختند
تنش را ز داری برآویختند
بدان پیر بخشایش کردگار
که در راه دیدن کرد مردانه کار
از آن پس نویسنده را پیش خواند
سخن ها که بایست با وی براند
یکی نامه بنوشت سوی یزید
از آن کینه جستن ز شاه شهید