عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۱ - تاریخ
شیخ اسمعیل تاج الواعظین آنکسکه بود
بلبل آسا نغمه زن یکعمر در بستان دوست
عشق بی پایان اوبا دوست محکم بود و شد
شامل او در دو عالم لطف بی‌پایان دوست
نازم آن ثابت قدم عاشق که تیغ مرگ هم
دست او نتوان کند کوتاه از دامان دوست
ارجعی از دوست بشنید و بسوی او شتافت
دوست لذت میبرد از بردن فرمان دوست
بهر تاریخ وفاتش زد رقم کلک صغیر
کرد اسمعیل جان از جلوهٔی قربان دوست
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۳ - تاریخ
باقر کامل وفا آنکه به عشق علی
قلب منور نمود آینه سان صیقلی
رحمت حق شاملش چون بهمه عمر بود
گاه به ذکر خفی گاه بذکر جلی
عادت نفسش ورع ورد زبانش خدا
راحت روحش نبی مونس جانش ولی
بود معطر علی به فقر او را لقب
وین لقبش داده بود پیر ز روشن دلی
چو‌ آمدش ارجعی ز دوست بر گوش جان
گشت به نور حضور روان او منجلی
جست بشمسی صغیر رحلت او از خرد
تا شودش رهنمون به مقصد از کاملی
یکی درآمد به جمع گفت بتاریخ او
مزار باقر به لطف کرد معطر علی
۱۳۲۶
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۶ - تاریخ
سید عالی نسب آن حامد محمود نام
کز عبادت گشت نائل رحمت معبود را
رفت مسعود آنچنان کامد سعید از بطن‌ام
اختر فیروز بین و طالع مسعود را
هفدهم روز از ربیع و عید مولود نبی
کز همه ذرات صلوات آن بهین مولود را
ارجعی بشنید و کرد از اینجهان نقل مکان
نزد جد خود مکین شد جنت موعود را
شد صغیر اندریم فکرت شناور کاورد
بهر تاریخش بکف این لؤلؤ منضود را
ناگهان‌ آمد یکی از جمع بیرون و بگفت
عاقبت محمود شد از بندگی محمود را
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۷ - تاریخ
سیه چرده حاجی بشیر آنکه بود
دلش از ریاضت سفید و منیر
نه جز ذکر محبوبش اندر زبان
نه جز یاد مولایش اندر ضمیر
همش خوی نیک و همش خلق خوش
همش موی مشگ و همش بوعبیر
عرض رفت چون ناگهان زین سرای
بدان سو که هرکس رود ناگزیر
به تعیین تاریخ فوتش همی
ز یک جمع مستفسر‌ آمد صغیر
بشیری سر آورد بیرون و گفت
که جا در جنان یافت حاجی بشیر
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۱ - تاریخ فوت شاعر شیرین سخن مرحوم رنجی
رفت از کفم مصاحب با جان برابری
دانا دلی لطیفه سرائی سخنوری
میگیریم از فشار غم اندوز عقده‌ئی
میسوزم از شرار جگر سوز آذری
مستغرق است زورق صبرم ببحر غم
چون کشتی شکستهٔ بگسسته لنگری
حال مرا بمرگ تو ای رنجی عزیز
داند کسی که رفته ز دستش برادری
گویند دل بمهر رفیق دگر به بند
در من دلی نمانده که بندم بدیگری
با این همه چه چاره توانم که بنده را
تدبیر نیست در بر ‌امر مقدری
صد حیف از آن وجود سراپا ادب که بود
فضل مجسمی و کمال مصوری
او را بگاه نطق و بیان هرکه دید گفت
از صائب و کلیم عیان گشته مظهری
مدح کسی نگفت ز روی طمع که بود
قانع بدسترنجی و رزق مقرری
پیموده راه حق و بمقصد رسید و گشت
واصل بحق که همچو علی داشت رهبری
زو ماند شعر نغز فراوان و هریکی
رخشان در آسمان ادب همچو اختری
رفت و صغیر از پی تاریخ وی سرود
رنجی چو رفت مانده ز او گنج گوهری
۱۳۸۰
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۵ - تاریخ پل آهنین که در قصبهٔ ریز روی رودخانه زاینده رود ساختند
به عهد پهلوی ثانی آن شاه
که شاد از لطف دلهای غمین ساخت
جناب شهردار ریز در ریز
پلی بهر رفاه عابرین ساخت
مهندس نازم و آهنگرش را
که آن دستور فنی داد و این ساخت
پلی سی در سه روی رودخانه
ز آهن بس ظریف و بس متین ساخت
مرا بود این سخن با خود که شاید
پل اهواز را نتوان قرین ساخت
کنون بینم که شخصی بی‌وسایل
ز فکر بکر و عقل دوربین ساخت
مرا خود گفته کاندر نظم گویم
باستمداد اربابان دین ساخت
علی را با علی باشد سروکار
به یاری‌امیرالمومنین ساخت
صغیر از اصفهان بهر تماشا
در آنجا رفت و تاریخش چنین ساخت
که پا بر روی پل بنهاد و گفتا
پلی زیبا ز عزمی آهنین ساخت
۱۳۷۶
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۹ - بمناسبت مراجعت جناب آقای‌ام یرعباس نعمت‌اللهی
باد این بوی خوش از دشت ختا آورده است
نی ختا گفتم از آن زلف دوتا آورده است
چشم ما را سرمه‌ئی آورده از خاک درش
راستی شرط محبت را بجا آورده است
درد و رنج و محنت و غم از بر ما بسته رخت
دولت و اقبال و عزت روبما آورده است
جان نمی‌گنجد بتن از شادمانی گوئیا
مژده رحمت پیمبر از خدا آورده است
باب شادی شد بدل مفتوح گوئی جبرئیل
آیهٔ انا فتحنا از سما آورده است
فاشگویم یک جهان فضل و شرف در اصفهان
میرعباس از در شاه رضا آورده است
نور چشم حضرت نعمت علی شه کز جمال
چشم ما را یک فلک نور و ضیا آورده است
دیده اهل صفا روشن که آن روشن روان
یک بهشت جاودان با خود صفا آورده است
این گل گلزار زهرا سروبستان علی است
کس نگوید اینصفا را از کجا آورده است
چون صغیر بینوا را تحفه‌ئی لایق نبود
چند شعری هدیهٔ آن خاک پا آورده است
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - قطعه
دریغ کان هنر اوستاد ما شیدا
که در فضائل او عقل مات و حیرانست
جدا شد آن گل باغ ادب ز ما و رواست
چو زلف سنبل اگر حال ما پریشانست
به صورت ار چه ز ما رخ نهفت در معنی
خطا بود که بگویم زدیده پنهانست
هزار آینه ز اوراق نظم و نثر از او
بماند و طلعتش از هریکی نمایانست
نجوم راست افول و از این سپهر ادب
ستاره‌های سخن تا ابد درخشانست
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ای نام تو جان بخش‌تر از آب حیات
محتاج تو خلقی به حیات و به ممات
از بعثت انبیا و ارسال رسل
مقصود تو بودی به محمد (ص) صلوات
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
در کعبه و در کنشت موجود علی است
عالم همه طالبند و مقصود علیست
نیک ار نگری حقیقت اشیا را
ز آئینهٔ کاینات مشهود علیست
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
در مخزن لایموت دردانه علی است
در کون و مکان‌ امیر فرزانه علیست
در کعبه ظهور کرد تا بر همه کس
معلوم شود که صاحب‌خانه علیست
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
ای میر حجازی ای شه خطهٔ طوس
ای روی تو در سپهر دین شمس شموس
خواهم که ز راه لطف دستم گیری
یعنی ز کرم بخوانیم بر پا بوس
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
ای کرده به درگه تو جبریل نزول
وی بر همه ما خلق ز خالق تو رسول
تو عقل کلی و مهر گردون صلاح
اجزاء تواند و ذره‌های تو عقول
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
امروز به فرمان خدای علام
بنشست علی به مسند خیرانام
اتممت بود شاهد قولم ز علی
بر خلق جهان نعمت حق گشته تمام
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
ای خسرو طوس ای‌امام مسموم
ای همچو قضا قدر بحکمت محکوم
خواهم ز تو آنچه خویشتن میدانی
ای شاه مکن گدای خود را محروم
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
شاها به توما دیده احسان داریم
مهر تو سرشته در دل و جان داریم
غیر از تو نداریم به کس روی نیاز
موریم و نظر سوی سلیمان داریم
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ای زائر قبر شاه بی خیل و سپاه
اندر دو جهان تور ا بس این رتبه و جاه
تو زائر آنکسی که با معرفتش
من زار مزاره کمن زار الله
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح ابراهیم میرزای صفوی
به سینه تیری ازان غمزه خورده‌ام کاری
که برنیایدم از دل مگر به دشواری
ز بس که غمزهٔ او خوار و زار می‌کشدم
به عجز می‌طلبم هر دم از اجل یاری
اجل که شیوهٔ او بی‌گنه کشی‌ست، کند
به پشتگرمی آن غمزه این ستمکاری
به عشوه‌ها که ازو بوی خون همی‌ آید
مبر دلم، که نمی‌آید از تو دلداری
مگر سرایت خون دل شهیدان است
که گرمخون شده‌ای با وجود خونخواری
ز بیم آن مژه شادم به قید طرّه، که صید
به زیر تیغ ندارد غم گرفتاری
به یک کرشمه توانی جهان جهان بکشی
که از اجل نکشی منّت مددکاری
دلا نگفتم ازان بی‌وفا فریب مخور؟
کنون به آنچه ازو می‌کشی سزاواری
فغان که از تو پر آزار شد چنان دلها
که نیست خوی ترا قدرت دل‌آزاری
ز بیخودی شده‌ام گرم شکوه، می‌خواهم
که هرچه می‌شنوی، ناشنیده انگاری
ز رفتن تو دلم را کجا دهد تسکین
بهانه‌ای که پذیرفته‌ام به ناچاری
ز بس ترا دل بیگانه‌خو حجاب آموخت
ز آشنا چه،‌ که از خویش شرم می‌داری
بر آستان شهنشه مگر نهادی روی
که سر ز ناز به گردون فرو نمی‌آری
جهان پناه فلک دستگاه، ابراهیم
که انسب است به او منصب جهانداری
شهی که بر سر گنجینهٔ سخاوت او
کند به جای شرر، اژدها گهرباری
توان ز گرد ره کبریای او، افراشت
فراز تارک خورشید، چتر جبّاری
کسی ز ننگ، حیات ابد نمی‌طلبد
ز بس که بسته سخایش در طلبکاری
ز خنده، از فرح عهد او، نبندد لب
اگر به سوده‌نمک زخم را بینباری
دمد گلی که نباشد به آب حاجتمند
به یاد لطفش اگر دانه از شرر کاری
زهی ز حلم تو گیتی به زیر بار، چنان
که کوه را نشمارد مگر به سرباری
کنی ز قدر چو عیسی بر آسمان منزل
اگر ز حلم، قدم بر زمین نیفشاری
به خلق اگر نفست مژده حیات دهد
اجل کند پس ازین خسته را پرستاری
درو به چشم تصرّف کجا تواند دید
اگر به دزد اجل نقد عمر بسپاری
به بحر حلم تو گر کوه را دراندازند
چو کاه بر سر آب آید از سبکباری
عقاب عزم تو گر پر دهد به بال خدنگ
کند چو مرغ هوایی به خویش طیّاری
خیال پاس تو گر دیده را به خواب آید
سزد که خواب شود پاسبان بیداری
به هر زمین که وقار تو سایه اندازد
شود کبود تن خاک از گرانباری
به دور حفظ تو چون مهر، عکس بنماید
به روی آتش اگر آب را کنی جاری
توان به عهد تو دیدن ز پرتو توفیق
جمال توبه در آیینهٔ گنهکاری
چه آتشی‌ست سمندت که گر برانگیزی
دهد به صاعقه تعلیم گرم رفتاری
به جنب سرعت او، چرخ دایم‌الحرکت
همان به گام نخستین، چو گاو عصّاری
به گاه پویه ازو قطرهٔ عرق که چکد
علی‌الدّوام کند چون ستاره، سیّاری
چو برق در پی جستن به اضطراب آید
اگر عنانش به دست نسیم بسپاری
به دست برق سپاری عنان سرعت او
دمی ز رفتن اگر خواهی‌اش نگه‌داری
جهان پناها! اگر می‌روم ازین درگاه
خدای را ز قصور وفا نپنداری
گمان مبر که به آسانی از تو می‌گذرم
که پای ذوق ز پی می‌کشم به دشواری
نه از شه است تغافل، نه از رهی تقصیر
گرم ز خیل غلامان خویش نشماری
به مجمع تو که جمعند اهل فضل و هنر
کیم من و چو منی را چرا نگه‌داری
سفر گزیدم اگر، عاری از هنر بودم
که آستان تو باشد ز بی‌هنر عاری
به هر کجا که روم، بندهٔ تو خواهم بود
کنند اگر دگرانم به جان خریداری
ببند بهر دعا میلی از فسانه زبان
که بیش ازین نتوان کرد هرزه گفتاری
همیشه دست قضا تا به دستیاری حسن
کند عمارت این کهنه چاردیواری
به اتّفاق دعاهای مستجاب، کند
بنای عمر ترا روزگار، معماری
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابراهیم میرزا
عید آمد و صلای می خوشگوار داد
نوروز هم رسید و نوید بهار داد
عیدی چنان خجسته که از بس مبارکی
نوروز را به یمن قدوم اعتبار داد
نوروزی آن‌چنان به سعادت که عید را
تشریف اعتبار ز قرب جوار داد
آن از اشارت خم ابروی ماه نو
مشتاق را بشارت بوس و کنار داد
این از لطافت نفس عیسی بهار
جان را به تازگی به تن روزگار داد
آنم ز دل کدورت ایّام روزه برد
اینم به خاطر این غزل آبدار داد
هرچند بی‌تو دل به صبوری قرار داد
باز آمدیّ و رفت ز دل آن قرار داد
بخت زبون که ساخت مرا از تو ناامید
بس انفعالم از دل امّیدوار داد
افغان که صد سوال مرا داد یک جواب
آن هم ز بیم غیر، سراسیمه‌وار داد
از بس که دل در آتش عشق تو در گرفت
خونابهٔ سرشک، نشان از شرار داد
شهباز جان شکار خدنگ تو تا رسید
بس مژده‌ها که مرگ به جان شکار داد
از سوز اهل عشق، همانا خبر نداشت
بیم آنکه از عقوبت روز شمار داد
خطّش که مضمر است درو آب زندگی
یاد از غبار رهگذر شهریار داد
یعنی سمیّ بانی بیت‌اللّه، آنکه او
مه را ز نعل، مرکب او گوشوار داد
در روزگار همّت او، حسن پر فریب
در وعدهٔ وصال،‌ که را انتظار داد؟
شیری که در وقت حمله بحری که گاه جود
صد را یکی شمرد و یکی را هزار داد
ترغیب سایل است مرادش، نه اشتهار
زر همچو آفتاب اگر آشکار داد
دندانهٔ کلید بقا چرگه کلک اوست
هنگام کین، نتیجه دندان مار داد
دلخستهٔ مخالفتش را دم مسیح
آثار زهر مار و دم ذوالفقار داد
خورشید همّتش به تهیدست داد زر
زان بیش کآفتاب به دست چنار داد
چون رفع تیرگی کند از پرتو ضمیر
عینک توان به چشم سفید، از غبار داد
ای آنکه همّت تو به ابنای روزگار
چون آفتاب، فایده بی‌اختیار داد
ز آسایش زمان تو چشم نحفته را
خوناب عشق، خاصیت کوکنار داد
از تیغ آفتاب نتابید رو، مگر
عهد تو سایه را قدم استوار داد؟
صد ره به دستیاری حفظ تو دست عدل
از آب همچو بیضه به آتش حصار داد
هر قالبی که مایه ز خاک در تو یافت
جان را به صد مضایقه تشریف بار داد
از تندباد حکم تو البرز کوه را
بتوان ز روی آب چو کشتی گذار داد
با استواری قدم عهد تو، توان
در رهگذر سیل، قرار غبار داد
از بی‌دریغ بخشی تو کست کرده بود
آن زر که آفتاب به دست چنار داد
غیر از شراب قهر تو، هرگز کدام می
میخواره را در اوّل مستی خمار داد؟
در عرصه‌ای که رخش تو گردید بی‌قرار
خود را فلک به غاشیه‌داری قرار داد
زان آتش جهنده که چون برقع لامع است
هر قطره خوی که جست، نشان شرار داد
توفان آتشی‌ست که بر وی نمی‌توان
از باد، تاریانه به دست سوار داد
بینا چنان، که سوی منازل ز راه دور
سیّاره را سراغ به شبهای تار داد
آگه به غایتی که پی پای او به شب
یاد از سواد دیدهٔ شب زنده‌دار داد
راکب ازو ندیده عذابی به غیر ازین
کز بهر همرهانش مدام انتظار داد
گاه گهرفشانی او، رشحهٔ سحاب
یاد از ترشّح عرق شرمسار داد
شاها، به همّت تو مرا فکرت بلند
چون آفتاب در همه جا اشتهار داد
نظمی دگر، کجا شکند گفتهٔ مرا؟
خرمهره، کی شکست در شاهوار داد؟
از طبع دیگران مطلب نظم آبدار
کی آب چشمه‌سار، گهر چون بحار داد؟
اندک توجّه تو، که یارب زیاده باد!
در روزگار، این قدرم اشتهار داد
گو بیشتر شود در نظمم که تا به حشر
گوش زمانه را بتوان گوشوار داد
میلی صد آفرین به تو کایّام را به نو
کلک تو باز نظم خوش آبدار داد
تا از رسوم و قاعده، نوروز و عید را
ایّام در شهور و سنین اعتبار داد
تا آن زمان که دهر نکویان عهد را
بیم از گزند چشم بد روزگار داد
بادا بد از تو دور، که نتوان به صد زبان
شرح نکویی تو یکی از هزار داد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح حضرت علی(ع)
صیدافکن بلا چو هوای شکار کرد
اوّل به صیدگاه محبّت گذار کرد
کاری به من نکرد به غیر از ستمگری
یارب به پیش او چه مرا شرمسار کرد
شبهای تار، فکر سیه مار کاکلش
اندیشه را چو زلف بتان تار و مار کرد
فرمانبریّ غمزهٔ او بین که در کشش
حکمی کزو شنید، یکی را هزار کرد
گر کاینات را به کمند آوری، هنوز
با حسن این‌چنین نتوان اختصار کرد
با مرغ عشق، دانهٔ درد تو می‌کند
کاری که با مزاج سمندر، شرار کرد
دل را اگرچه از تو جهان تا جهان بلاست
عشق ترا ز هر دو جهان اختیار کرد
دامان من گرفت چو در گفتم اشک را
ابر سخای خسروش از بس که خوار کرد
شیر خدا، علیّ ولی، شاه ذوالفقار
کآب خَضِر به خاک درش افتخار کرد
گر باد حفظ او به نباتات بگذرد
بتوان لباس جنگ ز برگ چنار کرد
روی عدو در آینهٔ رایتش ندید
هرگه ظفر مشاهدهٔ کارزار کرد
شاها!نسیم لطف تو بر دوزخ ار گذشت
کار هزار قطرهٔ باران، شرار کرد
شد چون سواد دیده و مژگان، شعاع مهر
بر چرخ چون سموم عتابت گذار کرد
هم حفظ توست حامی اطفال در رحم
تا در زمانه حلم تو حمل وقار کرد
شبنم به باغ دهر تواند ز حفظ تو
همچون ستاره، پای ثبات استوار کرد
در انگبین نفوذ اگر کرد قهر تو
مانند موم در دهنش ناگوار کرد
بنشست تا کمر به زمین با تن کبود
چون سایه ابر حلم تو بر کوهسار کرد
در زیر آب رفت حباب از گران تنی
چون تکیه شخص حلم تو بر روزگار کرد
شد پرتو نجوم، گهر در میان آب
چون ابر همّت تو ای هوای بحار کرد
در زیر نخل عدل تو، مانند دست سرو
ایّام، پای امن و امان را نگار کرد
بر چرخ، هیبت تو تواند به یک نگاه
هر سو هزار شکل اسد آشکار کرد
در سایهٔ وقار تو، گردون غبار را
بر ابرش هوا نتواند سوار کرد
پستان مهر، صبح نهد بر لب سپهر
گویاش طفل با خردت اعتبار کرد
بنمود مهر چون درم قلب در میان
رای تو زر چو بر سر قَدرت نثار کرد
دریادلا! سحاب بلند خیال را
میلی به باغ مدح شما قطره بار کرد
آن رایض است خامهٔ من کز کمند لفظ
در دست و پای اشهب معنی جدار کرد
دارم تعجّبی که به این فکرت بلند
پستیّ طالعم ز چه بی‌اعتبار کرد
بر من، ستمگر فلک از بی‌ترحّمی
یک سرنوشت را صد و صد را هزار کرد
از انفعال رو ننمایم به هیچ‌کس
از بس که روزگار مرا خوار و زار کرد
تا کی امید این دهدم دل که عاقبت
خواهد عنایت توام امّیدوار کرد