عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر نکوهش شکم خواری و بسیار خوردن
اوّلین بند در رهِ آدم
بود نای گلو و طبل شکم
مهترین بند هست نای گلو
کُندت طبلِ بطن شش پهلو
طبل و نایست اصل فتنه و شر
هردو بگذار خور و خود بگذر
هرکش امروز قبله مطبخ شد
دانکه فرداش جای دوزخ شد
کادمی را درین کهن برزخ
هم ز مطبخ دریست در دوزخ
گر همی نام معده خم نکنی
کم طرق تا طریق گم نکنی
شره جانور چو کار آمد
تا نیاید مراد نار آمد
چون سگ و گربه آب شرم برد
تا ز خلق آب و نان گرم برد
کم خورش تخم شر و بطنت نیست
هرکجا بطنت است فطنت نیست
کم خورش مرد کردنی باشد
مرگ دونان ز خوردنی باشد
بهر کم خوردنست و بی‌آبی
ذهن هندو و نطق اعرابی
این بُوَد زیرک آن نباشد غمر
این نه بیمار و آن نه کوته عمر
چون خوری بیش پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو
کم خوری ذهن و فطنت و تمییز
پرخوری تخم خواب و آلت تیز
خفّت زادِ راهب اندر دَیْر
داردش در صفای خاطر خیر
هرکه بسیار خوار باشد او
دانکه بسیار خوار باشد او
باز هر عاقلی که کم خوارست
بحقیقت بدان که کم خوارست
منتجب کی شود به علم قریب
جز به بطن خفیف و قلب رقیب
فخ شده شهوت و دل تو بر او
خانه پر دزد و کور مانده در او
خور اندک فزون کند حلمت
خورِ بسیار کم کند علمت
غذی عقل عالمان حلمست
جامهٔ جان زیرکان علمست
هرکرا علم و حلم نبود یار
مر ورا در جهان به مرد مدار
که نبافند خود خردمندان
جامهٔ تن ز رشتهٔ دندان
گوشت بر گاوِ ورزه نیکوتر
زینت مرد دانشست و هنر
باش کم خوار تا بمانی دیر
که اجل گرسنه است و قوتش سیر
باش کم خوار تا شوی با برگ
بگرفتی شکم ببینی مرگ
اصل دانش بود ز کم خوردن
مرد پرخوار اصل آزردن
جانت از لقمه‌ای گِرد راحت
چون دو لقمه خوری بُوَد آفت
خورده بسیار مردم کم دان
به یکی قی بمرده چون حمدان
گنده گردد سرای و خانه ازو
معده کون گردد و بهانه ازو
گر نبایدت چهره چون گل زرد
گرد افراط اکل بیش مگرد
گر بخوردن شوی ز روح بعید
کُشتهٔ دوزخی بوی نه شهید
روی بسیارخوار بی‌نورست
کر گلوبنده خواجگی دورست
مکن از دود شمع بی‌خردان
کاسهٔ سر بسان سوخته دان
آب و نان خواستن ز سفلهٔ زشت
چون دمیده بُوَد به خاک انگِشت
لقمه‌ای گر کنی ز خوردن بیش
هیضه آرد کلید گلخن پیش
هاضمه چون بدو نپردازد
از گلو گلخنی دگر سازد
باده چون باد در جهان افگند
هیضه بیکار بر دهان افگند
مرد و زن را که حرص و کون و گلوست
نامشان کدخدا و کدبانوست
صحّت تن بودت در پرهیز
از سرِ امتلا سبک برخیز
همچو ماه دو پیکر از تک و پوی
دربه‌در هر دوان و روی‌به‌روی
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
التمثّل فی ترک الدّنیا و قصّة روح‌اللّٰه و تجریده
روح را چون ببرد روح امین
چرخِ چارم فزود ازو تزیین
داد مر جبرئیل را فرمان
خالق و کردگار هر دو جهان
که بجویید مر ورا همه جای
تا چه دارد ز نعمت دنیای
چون بجُستند سوزنی دیدند
بر زِه دلق او بپرسیدند
کز پی چیست با تو این سوزن
گفت کز بهر ستر عورت من
که به خُلقان ز زینت خَلقان
قانعم ورچه نیستم خاقان
تا بُوَد زنده ژنده پیراهن
هست محتاج رشته و سوزن
جمله گفتند خالق مایی
بر همه حالها تو دانایی
بر زِه دلق سوزنی است ورا
نیست زین بیش چیزی از دنیا
ندی آمد بدو ز ربّ رئوف
که کنیدش در آن مکان موقوف
بوی دنیی همی دمَد زین تن
چرخ چارم بُوَد ورا مسکن
گرنه این سوزنش بُدی همراه
برسیدی به زیر عرش اِله
سوزنی روح را چو مانع گشت
به مکانی شریف قانع گشت
باز ماند از مکان قرب و جلال
سوزنی گشت روح را به وبال
ای جوانمرد پند من بپذیر
دل ز دنیا و زینتش برگیر
تا مرّفه بدان سرای رسی
به سرور و عز و بهای رسی
ورنه با خاک راه گردی راست
راه عقبی ز راه هزل جداست
زهر قاتل شناس دنیی را
رَو تو پازهر ساز عقبی را
زانکه دنیی‌پرست بر خیره
هست چون بت‌پرست دل تیره
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت روح‌اللّٰه علیه‌السّلام و ترک دنیا و مکالمهٔ او با ابلیس
در اثر خوانده‌ام که روح‌اللّٰه
شد به صحرا برون شبی ناگاه
ساعتی چون برفت خواب گرفت
به سوی خوابگه شتاب گرفت
سنگی افگنده دید بالش سوخت
خواب را جفت گشت و بیش نتاخت
ساعتی خفت و زود شد بیدار
دید ابلیس را در آن هنجار
گفت ای رانده ای سگ ملعون
به چه کار آمدی برم به فسون
جایگاهی که عصمت عیسی است
مر ترا کی در آن مکان مأوی است
گفت بر من تو زحمت آوردی
در سرایم تصرّفی کردی
با من آخر تکلّف از چه کنی
در سرایم تصرّف از چه کنی
ملک دنیا همه سرای منست
جای تو نیست ملک و جای منست
ملک من به غصب چون گیری
تو به عصمت مرا زبون‌گیری
گفت بر تو چه زحمت آوردم
قصد ملکت بگو که کی کردم
گفت کین سنگ را که بالش تست
نه ز دنیاست چون گرفتی سست
عیسی آن سنگ را سبک انداخت
شخص ابلیس زان سبب بگداخت
گفت خود رستی و مرا راندی
هر دوان را ز بند برهاندی
با تو زین پس مرا نباشد کار
ملکت من تو رَو به من بگذار
تا چنین طالبی تو دنیی را
کی توانی بدید عقبی را
رَو ز دنیا طمع ببر یکسر
گهرو زرّ او تو خاک شمر
خاک بر سر هر آنکه دنیا خواست
مرد دنیاپرست باد هواست
هست بسیار خوار همچون گاو
معده چون آسیا گلو چون ناو
گردد از رای ناصواب و سخیف
خیره بسیار خوار گرد کنیف
نه فلک را فروختی به دو نان
لقمه ده سیر کم مزن بر خوان
تا ترا روزگار چون گوید
لقمه در معده‌ات برآشوبد
روزگار تو از پی پنداشت
شادی شام برد و اندُه چاشت
زان همی رایگان بمیری تو
کز پی لقمه در زحیری تو
هرکه چون عیسی از شره بجهد
از غم باد و بود خود برهد
هم‌نشین زمرهٔ ملک بیند
بام خود پنجمین فلک بیند
اندرین حال پند من بپذیر
تاج و تخت عدو ز ره برگیر
عدوی تست دنیی ملعون
عقل خود را ز دام کن بیرون
با که گویم که غافلند از کار
این شیاطین به فعل و مردم سار
چند گویم که نیست یاری نیک
در تو مسموع نیست قول ولیک
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
فی ذمِ حبّ الدّنیا و منع شرب الخمر
می همی خور کنون به بوی بهار
باش تا بردمد ز گور تو خار
ای چو فرعون شوم گردنکش
از ره آب رفته در آتش
چکنی در میان رنج خمار
کار آبی که آتش آرد بار
زان چنان خون که از لگد ریزند
پس ز تابوت خم برانگیزند
نه که زنده شوی گزنده شوی
از لگد مرده‌ای چه زنده شوی
چون چو شیران به کرد خود نچری
همچو روباه خون رز چه خوری
عشق بیرون برد ترا ز خودی
بی‌خودی را بدان ز بیخردی
با خرد میل سوی مُل چکنی
سپر خار برگ گل چکنی
آنکه دارد خرد نخواهد مُل
وانکه باشد حزین نبوید گُل
از پی هوش برمگردان میل
خاصه مستی و خانه بر ره سیل
چون براتی ندارد اندر ره
لاشه خر را به دست دزد مده
به بُوَد خواجه را در این بازار
وندرین گلشن و درین گلزار
کیسه خالی و شهر پر ماتم
شرع خصم و ندیم نامحرم
کوی پر دزد و زو بعست و پری
تو همی کوک و کو کنار خوری
حزم خود کن که دزدت از خانه است
خازنت خاینست و بیگانه است
تا کی از خویشتن کمی بودن
دلت نگرفت ز آدمی بودن
اندرین سور پر ز شور و شغب
دل پر از غم نشین و مُهر به لب
باده خوردی ولیک باهی نه
دوغ خوردی ولیک با کینه
چون شدی مست هستی ای ساده
خیک باده چو خاک افتاده
چکنی باده کاندرین فرسنگ
بار شیشه است و ره یخ و خر لنگ
خرِ لنگ ضعیف و بار گران
منزلت سنگلاخ و تو حیران
راه تاری چراغ بی‌روغن
باد صرصر تو بادخانه شکن
سر بی‌مغز و پای محکم نی
مال همدست و یار محرم نی
خوابگه ساخته ز شاخ درخت
تا نهاده قدم به جایی سخت
تا ترا اندرین سفر ز گزاف
باشد اندر خیال خانهٔ لاف
شب سر خواب و روز عزم شراب
چه کند جز که دین و ملک خراب
تو به می شاد و آدم اندر بند
اینت بد مهر و ناخلف فرزند
گرچه شادی نمای اوّل اوست
کیسهٔ گم شده معوّل اوست
کو بدین خاکدان و ویران دِه
کیسه لاغر کنست و تن فربه
داند آن کو گشاده رگ باشد
که میان بسته تیزتگ باشد
مرد فربه چو پنج گام برفت
هفت عضوش ز چار طبع نهفت
تو به چُستی حساب از او برگیر
چون بپوشند جامهٔ شبگیر
که گریبان چو دامن و تیریز
عطسه و خوی گرفت و سرفه و تیز
او سرت را گرفته زیر دو پای
تو ز جان ساخته تنش را جای
تو بدو دین و بخردی داده
او به تو دیوی و ددی داده
تو ازو آن خوری که پستی تست
و او ز تو آن بَرد که هستی تست
عمر دادی به باد از پی می
غافلی زین شمار عزّ علی
به نشاط و سماع مشغولی
وز سرای بقا تو معزولی
فارغ از مرگ و ایمن از گوری
من چه گویم ترا به دل کوری
چنگ در دنیی زبون زده‌ای
دل پاکیزه را به خون زده‌ای
حبه‌ای نزد تست کوه اُحد
سیم باید که باشدت لابد
ور نباشد خدا و دین باشد
دیو دنیی چنینت فرماید
هیچ خصمت بتر ز دنیا نیست
با که گویم که چشم بینا نیست
گل به نزد تو زان فراز آمد
که گلو را به گل نیاز آمد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر مذمّت افعال زشت که از خویهای بهیمی است ذکر المثالب للتوقّی لا للقبول والتلقی
آز را از درون خود پیوست
خاک بر سر بمان و باد به دست
آز را مار دان که در عالم
نشود جز به خاک سیر شکم
صورت طمع کآفت بشرست
کپی سگ دمست و گربه سرست
صورت بخل آنکه زر دارست
کون پر هار و تیز ناهارست
ظلم را چون سگان و دیو انگار
نجس و آبریز و آتش‌خوار
خشم در زیر خامهٔ نقاش
سگ لاشه است و دیو آتش پاش
صورت آرزو چو طاوسست
بال مسعود و پای منحوسست
هست نقش حسد سوی احرار
گرگ یوسف درو فریشته خوار
هست شکل ریا چو صورت شمع
تبش او را و تابش اندر جمع
هست در چشم کبر نقش و حشم
شکل کنّاس واکمه و ابکم
نقش اعجاب هست در سینه
قبّهٔ شش جهت در آیینه
همه در نفس ناسپاس تواند
همه در پردهٔ حواس تواند
باش تا روی بند بگشایند
باش تا با تو در حدیث آیند
تا کیان را گرفته‌ای در بر
تا کیان را نشانده‌ای بر در
تا بمیری نکشته ایشان را
کم کنی مُلک و ملک خویشان را
چون روی در جهان پاینده
با تو آیند جملگی زنده
از پی پنج روزه راهگذار
آب روی حیات خویش مبر
شیر مردان که رخ به خاک آرند
به ره‌آورد جان پاک آرند
تو ره آورد چون بخواهی مرد
دد و دیو و ستور خواهی برد
آز و کبرست و بخل و حقد و حسد
شهوت و خشمت از درون جسد
هفت در دوزخند در پرده
عاقلان نامشان چنین کرده
مرد کز هفت این سرای نجَست
کی تواند ز هفت آنجا رَست
دانکه در جانش تفت باشد تفت
هرکه یک هفت کرد از این هر هفت
بیش باید که در خرد برسی
پس بدان خطّهٔ ابد برسی
کاندر آن خطّه ز اهل نفس و نفس
مرگ میرد دگر نمیرد کس
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در ذمّ مقابح و افعال نکوهیده و منع آن
مبر این زندگی به صدرِ سعیر
هم بدینجاش واگذار و بمیر
زنده آنجایگه مبر تن خویش
آب حیوان مده به دشمن خویش
حرب قائم شده میان دو تن
چه دهی تیغ خویش زی دشمن
که چو چشم اجل فراز کند
پس از آن عقل چشم باز کند
تا ببینی نهان عالم را
تا ببینی جهان آدم را
تا ببینی یکی به چشم عیان
چیزها را چنانکه هست چنان
تو هنوز از جهان چه دیدستی
زین جهان نام او شنیدستی
غافلی از جهان و از کارش
نازموده به فعل کردارش
تو چو داماد و عقبی است عروس
سوی دنیی نگه مکن به فسوس
ترسم این غفلت از همه مقصود
باز دارد ترا گه موعود
پیش سلطان به پاسبان منگر
نظرِ شاه مر ترا بهتر
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
التمثّل فی شأن اصحاب الغفلة و نظر السّوء
آن شنیدی که در طواف زنی
گفت با آن جوان نکو سخنی
چون ورا در طواف دید آن مرد
گشت لختی ز صبر و دانش فرد
گشت عاشق به یک نظر در حال
گفت با زن ز حال خویش احوال
گفت با آن جوان زن از دانش
آن چنان زن ز مرد به دانش
کای جوان نیست مر ترا معلوم
کز که ماندی در این نظر محروم
اندرین موضع ای جوان ظریف
آن به آید که اوست مرد عفیف
ویحک از خالقت نیاید شرم
که به یکسو فگنده‌ای آزرم
خالق تو به تو شده ناظر
تو به دل ناشده برش حاضر
این نه جای تمتّع و نظرست
جای تر سست و موضع خطرست
کردگار تو مر ترا نگران
تو به شهوت متابع دگران
مرد را شرم به به هر کاری
نیست چون شرم مر ترا یاری
شرم دار از خدای خالق بار
وانگه از خلق هیچ باک مدار
هرکه از کردگار ترسنده‌ست
خلق عالم ازو هراسنده‌ست
روز بار ای تن ار تو خواهی بار
شرم دار از حرام دست بدار
دوزخی در شکم که این آزست
سگی اندر جگر که این رازست
در خرابی نشسته کین چینست
رسم گبران گرفته کین دینست
اژدهایی گرفته اندر بر
چیست این ملک و جاه و عزّ و ظفر
داده کوران مست را زوبین
چیست این جاه علم و قوّت دین
از برون پاک وز درون ناپاک
کیست این هست صوفئی چالاک
گربه بیرون سگ از درون جوال
چیست این کار کرد و کسب حلال
با سگ و دیو کرده انبازی
چیست این لشکری و آن غازی
داده در دست دزد شمع و چراغ
چیست این شمع شرع نور دماغ
چون برافگنده‌ای بر آب سپر
می نداری بسان مست خبر
زورقی بر نقاب در جیحون
کیست این دخت زادهٔ قارون
جامه‌ای هفت رنگ چون طاووس
کیست این مرد لقمه و سالوس
نعره برداشته چو کبک از کوه
کیست این هست عارفی بشکوه
به لگد بام خانه کرده خراب
کیست این مدّعی بی‌خور و خواب
پای در خود زده چو مردم مست
چیست این دست موزهٔ دل پست
خویشتن را لقب نهاده مسیح
وز دمش صد هزار سینه جریح
بر خود افسوس کرده چون دجّال
که به هنگام خرقه و گه حال
این همه خشم و جنگ و ظلم و شرور
دد و دیواند در نقاب غرور
به سرای بقا از این کشتی
مار و گزدم مبر بدین زشتی
این همه بد فعال و بی‌دینند
چه توان کرد مردمان اینند
عمر خود رای خلق را بیند
خلق بی‌رای خلق نگزیند
یا به عزلت به خوشدلی تن زن
یا بدینها بساز و جان می‌کن
عزّ طلب کردنم ز همّت و خوست
که نیم همچو سفله خواری دوست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در بیان آنکه ادب به فارسی و عربی نیست
علم خوان تات جان قبول کند
که ترا فضل بوالفضول کند
بولهب از زمین یثرب بود
لیک قد قامت الصلا نشنود
بود سلمان خود از دیار عجم
بر درِ دین همی فشرد قدم
علم کز بهر خود کنی بر دست
آب خواهد چو تشنگی پیوست
کی شود بهر پارسی مهجور
تاج منّا ز فرق سلمان دور
کرد چون اهل بیت خود را یاد
دل سلمان به لفظ منّا شاد
کی رساند به حکمت ادبت
ظنّ تخییل و حیلت و شغبت
باز بوجهل اگرچه نزدیکست
دوستی دور دست تاریکست
چون ترا جز هوا امید نکرد
دل سیه کرد و جان سپید نکرد
پس در این راه با سلاسل و غل
چارقل حرز تست بر سرِ کل
نیست جز نبوت ره نبوی
نقل نحوی و شبهت ثنوی
نسبت دین درست باید و بس
زانکه دولت شکسته شد ز هوس
دولت از روی شدت و صولت
دوِ امروز دان و فردا لت
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر خوردن شراب و خواصّ آن گوید
مر سران را چو طامع و می خوار
بهر چه دردسر دهم چو خمار
می چو با رسم در نهاد شود
آتش و خاک و آب باد شود
زان برو چار طبع دست نیافت
که سوی هیچکس به پا نشتافت
هست می در نهاد خود پیوست
در کف پای عقل و بر سر دست
شاه می بر جمال تن چیره‌ست
ماه عقل از کمال می خیره‌ست
مایهٔ سنگ گرم و سردان اوست
وز پی زر محکّ مردان اوست
از کف پُر ز معجز موسی
مرده زنده کنست چون عیسی
مرد را عقل دیده و دادست
غذی روح باده و بادست
زیرکان را درین سرای خراب
هیچ غمخواره‌ای مدان چو شراب
باده در پیش اندُه استاده است
زانکه غمخوار آدمی باده است
عقل را گر سوی تو هست شکوه
بادهٔ عقل دوست را منکوه
از تری تف نشان صفرا اوست
وز تبش نقش سوز سودا اوست
اندرین باغ خوب و راغ فلک
از پی جغد نفس و زاغ فلک
گُل چو بر دست مُل به بام دهد
تا بدو بوی خویش وام دهد
به مشام آنکه گل بینبوید
از مشامش نشاط دل روید
هست در راه فکرت عاقل
از پی کشف فطرت غافل
مدد عشرت جوان مردان
نقل حرّان و ناقد مردان
اندکی زو عزیز و تندارست
باز بسیار خوار ازو خوارست
تا تو او را خوری عزیزش دار
چون ترا او خورد بمانش خوار
دل به احکام دین سپردن به
باده خوردن ز وقف خوردن به
هر دو چون ره بگیردت به سراط
پس چه باده خوری چه وقف رباط
دیده‌ای کان ز طمع باشد پُر
کرده داند نشان پای شتر
آیت از روی برد و عقل از رای
تو سوی نان هنوز آتش پای
آنکه نان رست در دل و جانش
باده بی‌باده خورد مهمانش
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر صفت نقص دنیا
مال بر کف چو پیل بر کشتیست
مال در دل چو آب در کشتیست
مال مصلح چو آب زیر سفن
کاید از رفتنش کرامت تن
وانِ ممسک چو آب در فُلکست
که وجودش مقدم هُلکست
مرد را چون دم و درم باشد
آن نکوتر که جود هم باشد
تا به اینجاش کس جگر نخورد
تا بدانجای حسرتی نبود
ورچه در مال جز لطافت نیست
لیک بودش بی این دو آفت نیست
کز حلال از زمانه مشغولی
وز حرام از خدای معزولی
پسرِ عوف را ز بهر حلال
به بر مصطفی نبود مجال
مرد دین باش و مال را یله کن
خیز و دنیا به جملگی خله کن
نبود خود حکیم شبهت جوی
از طعام حلال دست بشوی
گرچه زو جسم را پناه بُوَد
لیکن آن هم حجاب راه بُوَد
در زر و سیم اگر کمالستی
کی قرین سگ و دوالستی
مال اگر مایل خران نشدی
حلقهٔ فرج استران نشدی
آدمی مرده در غم نانی
آن دوال رکاب چون کانی
آدمی پیش اسب بی‌درمست
آن دوال رکاب محتشم است
دنیی از دین همیشه آزرده‌ست
کاب دنیا جمال دین برده‌ست
مال سوی حکیم کی یازد
زشت با کور به فرا سازد
دور دارد شب خود از روزش
که بترسد که بشکند پوزش
هر دو آنجا که علم و فرهنگ است
در نگنجد از آنکه ره تنگست
نشود مال جز به دون مایل
جاهل از طبع بد شود سایل
دون و دنیی بوند هر دو قرین
قحبه‌ای آن و قلتبانی این
دیده‌ور پل به زیر کام کند
کور بر پشت پل مقام کند
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
التمثل فی اصحاب المغرورین
آن شنیدی که بود مردی کور
آدمی صورت و به فعل ستور
رفت روزی به سون گرمابه
ماند تنها درون گرمابه
بود تنها به گوشه‌ای بنشست
خرزه آن غرزن آوریده به دست
دل و گل کاه و کوره از تف و تب
آذر از خایه و ز پشت احدب
چون کدو خایه و چنار انگشت
خرزه در شست و خربزه بر پشت
هرزه پنداشت کور خودکامه
نکند خایه درد چون جامه
سوزنی تیز درگرفت به چنگ
کرد زی خایه‌های خود آهنگ
سوزن اندر خلید در خایه
آن چنان کور جلف بی‌مایه
چون ز سوزن به جانش درد آمد
با دل خویش در نبرد آمد
از دل آتش ز دیده باد آورد
علت جهل خویش یاد آورد
هر زمان گفتی ای خدای غفور
هستم اندر عنا و غم رنجور
مر مرا زین عنا و غم فرج آر
در چنین غم مرا نماند قرار
سوزن تیز و خایهٔ نازک
برهانم به فضل خویش سبک
کرد مردی در آن میانه نگاه
گشت از آن ابلهی کور آگاه
گفتش ای ابله کذی و کذی
ای ترا جهل سال و ماه غذی
سوزن از دست بفکن و رستی
که ازین جهل جان و دل خستی
تو ز دنیا همان چنان نالی
کان چنان کوردل ز محتالی
دست ز دنیا بدار تا برهی
خیره در کار خویش می‌ستهی
گه به پای از خودش بیندازی
گه دو دست از طمع بدو یازی
می‌نخواهی جهان ولیک به قول
ای همه قول تو نجس چون بول
ای همه قول تو نفاق و دروغ
پیش دنیا تو گردن اندر یوغ
خنک آن کز زمانه دست بداشت
حب دنیا به سوی دل نگذاشت
درد دینست داروی مؤمن
که بدو گردد از جحیم ایمن
تکیه بر لذّت جهان کردن
چیست ای خواجه خون دل خوردن
وقت لذّت بترسی از سلطان
وقت عصیان نترسی از سبحان
دل منه بر جهان بی‌معنی
که ثَباتی ندارد این دنیی
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
آن شنیدی که در ولایت شام
رفته بودند اشتران به چرام
شتر مست در بیابانی
کرد قصد هلاک نادانی
مرد نادان ز پیش اشتر جَست
از پیَش می‌دوید اشتر مست
مرد در راه خویش چاهی دید
خویشتن را در آن پناهی دید
شتر آمد به نزد چه ناگاه
مرد بفگند خویش را در چاه
دستها را به خار زد چون ورد
پایها نیز در شکافی کرد
در ته چه چو بنگرید جوان
اژدها دید باز کرده دهان
دید از بعد محنت بسیار
زیر هر پاش خفته جفتی مار
دید یک جفت موش بر سر چاه
آن سپید و دگر چو قیر سیاه
می‌بریدند بیخ خاربنان
تا درافتد به چاه مرد جوان
مرد نادان چو دید حالت بد
گفت یارب چه حالتست این خود
در دَمِ اژدها مکان سازم
یا به دندان مار بگدازم
از همه بدتر این که شد کین خواه
شتر مست نیز بر سرِ چاه
آخرالامر تن به حکم نهاد
ایزدش از کرم دری بگشاد
دید در گوشه‌های خار نحیف
اندکی زان ترنجبین لطیف
اندکی زان ترنجبین برکند
کرد پاکیزه در دهان افگند
لذّت آن بکرد مدهوشش
مگر آن خوف شد فراموشش
تویی آن مرد و چاهت این دنیی
چار طبعت بسان این افعی
آن دو موش سیه سفید دژم
که بُرد بیخ خار بُن در دم
شب و روزست آن سپید و سیاه
بیخ عمر تو می‌کنند تباه
اژدهایی که هست بر سرِ چاه
گور تنگست زان نه‌ای آگاه
بر سرِ چاه نیز اشتر مست
اجل است ای ضعیف کوته دست
خاربُن عمر تست یعنی زیست
می‌ندانی ترنجبین تو چیست
شهوتست آن ترنجبین ای مرد
که ترا از دو کَون غافل کرد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
خواست وقتی ز عجز دینداری
از یکی مالدار دیناری
آنگهی مالدار بی‌هنجار
مُهر بر لب نهاده دل مردار
یک دو بارش چو گفت سایل راد
مالدار این چنین جوابش داد
گفت اگر حق‌پرستی ای تن زن
دین و دنیی ز حق طلب نه ز من
گفت دین هست نیک و دنیا رد
نیک ازو خواهم و ز تو بد بد
که مرا گفته‌اند از پی دل
حق ز حق خواه و باطل از باطل
چون تو بر باطلی و من بر حق
از تو جویم نصیب خویش الحق
زانکه نفس ارچه گوهریست شریف
کار او باطل است و رای سخیف
دل بدو داده‌ام که حق پرورد
بازگردد به سوی حق پر درد
دین نیابی گرت غم بدنست
زانکه کابین دین طلاق تنست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
بود در روم بلبل و زاغی
هر دو را آشیانه در باغی
زاغ دایم بگرد باغ درون
می‌پریدی میان راغ درون
بلبلک شاد در گلستانها
می‌زد از راه عشق دستانها
زاغ را طعنه زد که خوش گویم
زشت‌رویی و من نکو رویم
زاغ غمگین شد و برفت از دشت
شاد بلبل به جای او بنشست
زاغ دلتنگ و بلبلک دل شاد
کودکی رفت و دامکی بنهاد
در فتادند هردوان ناکام
زاغ و بلبل به طمع دانه به دام
گفت زاغک به بلبل ای بلبل
گشتی آخر تو ساکن از غلغل
اندرین ره چه بلبل است و چه زاغ
مر فلک را چه مشعله چه چراغ
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
بود در شهر بلخ بقّالی
بی‌کران داشت در دکان مالی
ز اهل حرفت فراشته گردن
چابک اندر معاملت کردن
هم شکر داشت هم گِل خوردن
عسل و خردل و خلّ اندر دَن
ابلهی رفت تا شکر بخرد
چونکه بخرید سوی خانه بَرَد
مرد بقّال را بداد درم
گفت شکر مرا بده به کرم
برد بقّال دست زی میزان
تا دهد شکّر و برد فرمان
در ترازو ندید صدگان سنگ
گشت دلتنگ از آن و کرد آهنگ
مرد بقال در ترازوی خویش
سنگ صدگان نهاد از کم و بیش
کرد از گل ترازو را پاسنگ
تا شکر بدهدش مقابل سنگ
مرد ابله مگر که گِل خوردی
تن و جان را فدای گِل کردی
از ترازو گِلک همی دزدید
مرد بقّال نرم می‌خندید
گفت مسکین خبر نمی‌دارد
کین زیانست و سود پندارد
هرچه گل کم کند همی زین سر
شکرش کم شود سری دیگر
مردمان جهان همه زین سان
گشته از بهر سود جفت زیان
خویشتن را به باد بر داده
آن جهان را بدین جهان داده
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
آن سلیمان که در جهان قدر
بود سلطانِ وقت و پیغامبر
برنشسته بُد او به بادِ صبا
سوی مشرق شد او ز جابلسا
دید در راه ناگه آب‌خوری
کِشتزاری و پیر برزگری
کشت می‌کرد و نرم می‌تندید
گاه بگریست و گاه می‌خندید
شد سلیمان بدو سلامش کرد
پیر کان دید احترامش کرد
گفت هی کیستی که دل شادی
برنشسته به مرکبِ بادی
گفت ای پیر من سلیمانم
هر دو هستم نبیّ و سلطانم
زیر امرِ منست ملک زمین
پری و دیو بر یسار و یمین
مُلکم ای پیر مرز بی‌لافست
شرق تا شرق قاف تا قافست
پادشاهم به روم و چین و یمن
باد را بین شده مسخر من
گفت این گرچه سخت بنیادست
نه نهادش نهاده بر بادست
هرچه بد بود به باد شود
جان چگونه به باد شاد شود
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
آن شنیدی که با سکندر راد
گفت در پیش مردمان استاد
کی شده فتنه بر جهانگیری
غافل از روز مرگ وز پیری
باز عمر تو چون کند پرواز
نبود با هیچ کس دمساز
هرکسی گوشه‌ای دگر گیرد
ورچه شاهی به بنده نپذیرد
در جهان بهتر از کم آزاری
هیچ کاری تو تا نپنداری
عمر کرکس از آن بُوَد بسیار
که نبیند کسی از او آزار
تا از او جانور نیازارد
جز به مردار سر فرو نارد
باز اگر کبک را نکشتی زار
سال عمرش فزون شدی ز هزار
زانکه از کرکس او ضعیف‌ترست
طعمه و جای او لطیف‌ترست
هرکه خون ریختن کند آغاز
زود میرد بسان باشه و باز
چون نمودم در این سخن برهان
سخن آغاز کردم از نسیان
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در بیهوده خندیدن
خندهٔ هرزه کار غُمر بود
خندهٔ برق را چه عُمر بود
بیخ عمرت زمانه برکنده
چون همه ابلهان تو و خنده
آنکه را لحد و حفره کنده بُوَد
مر ورا خود چه جای خنده بُوَد
مکن ای دوست در سرای عمل
عقل را خرج در غرور امل
نه چو مُردی نماند بوی و گار
پس تو انگار مُردی آن بگذار
ماه نو پرّ و بال تو برکند
پس تو بر مه مخند بر خود خند
هر شبی کان زمانه بر تو شمرد
روز از زندگانی تو ببرد
در رخ ماه نو کسی خندد
که ازو سود مزد بربندد
پس تو باری چرا نگریی خون
کت ازو جان کمست و دام افزون
غافلان خفته زیرکان نالان
خر به نالش سزاتر از پالان
عاقلان را چو روز معلومست
که شب و روز غافلان شو مست
سال چون مرحله است و مه فرسنگ
روز و شب کام زخم و عرصهٔ تنگ
چون به منزل رسید مرد از راه
از ره رفته پس شود آگاه
باز پس خود نیاید آنچه گذشت
درج اعمار تو زمان بنوشت
با تو صد دُرج دُرّ ناسفته
خانه پر دزد و تو خوشک خفته
عمر کوته چو عمر مور و مگس
اَمَل افزون ز عمر ده کرگس
در ره دین شده قلیل عمل
بهر دنیا شده طویل اَمَل
محلی کان اجل نهد چه بُوَد
املی کان ز حل دهد چه بُوَد
که بود غافل از قضای اجل
کوته اندیشهٔ دراز امل
نخرند از برای سود و زیان
تب لرزه بنسیه کفشگران
خلقی از عمر خود شده معزول
تو بدین عمر مختصر مشغول
تو همی رنج دل به جان بخری
خشمت آید چو گویمت که خری
با قناعت کش ار کشی غم و رنج
ورنه بگذر ز عقل و عشق الفنج
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
فی طول العمر والحسرة مع ذلک
نوح را عمر جمله ده صد بود
حرص و امید او بر آن آسود
چون گذر کرد نهصد و پنجاه
در فذلک به حسره کرد نگاه
گفت آوخ که بر من این ده صد
بود بر من ز روزکی ده بد
کرد ویرا سؤال روح امین
سر ز بالا نهاده بر بالین
کای ترا عمر از انبیا افزون
چون گذر کرد بر تو دنیی دون
بر چه سان یافتی جهان را تو
چون سپاری کنون روان را تو
گفت دیدم جهان چو تیم دو در
آمدم از دری شدم ز دگر
نوز ناسوده تن ز سیرِ سبیل
کامد آواز پر نهیب رحیل
می‌دهم جان و می‌برم حسرت
شربتم ضربت و شفا شدّت
عمرش ار بُد دراز ور کوتاه
رخت بر بست زان گشاد به راه
عاقبت هم برفت و بیش نماند
آیت عزل خویشتن برخواند
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در مرگ گوید
فرش عمرت نوشته در شومی
این دو فرّاش زنگی و رومی
ای نیاموخته ادب ز ایوان
ادب آموز زین پس از ملوان
ادب آموزدت زمان پس از این
چون نیاموختی ز خلق زمین
کی کنف باشد از بلای تبت
که کفن باف تست روز و شبت
چندت اندوه پیرهن باشد
بو کِت آن پیرهن کفن باشد
تو به درزی شده به پیرهنت
گازر آن دم بکوفته کفنت
با تو این طمطراق و لاف و هوس
تا دم آخرست همره و بس
بعد از آن یار کفر و دینت بود
نیک و بد مونس و قرینت بود
نیک تو روضه‌ای شود ز نعیم
بدِ تو حفره‌ای شود ز جحیم
تو ز حرص و حسد میان سعیر
گرد تو چون سرای پرده اثیر
با خودی از اثیر چون گذری
هیزمی از سعیر چون گذری
خویشتن را وداع کن رَستی
عقد با حور بی‌گمان بستی
روح با حور فرد جفت شود
تنت در زیر گِل نهفت شود
بر گناهان همی کنی اصرار
خویشتن را ز مردگان انگار
خانه را گور ساز و دل را خصم
در و دیوار خاک و گِل را رسم
همه فعل تو از تو کرده سؤال
یافته گوشمال و خورده دوال
یک به یک کرده را جزا دیده
وز شفیعان طمع تو ببریده
ناقد فعل تو علیم و بصیر
تو ز احوال خویش گشته ضریر
برگرفته حجاب بار خدا
روز پاداش فعل و روز جزا
ای فگنده به جهل و سیرت زشت
روبه اندر رز و ملخ در کشت
آرزوی ضیاع و اسبابت
روز آبت ببرد و شب خوابت
آرزو را به زیر پای درآر
هوس و آرزو به ره بگذار
کارزو و هوس کسی جوید
کو همه راه بی‌خودی پوید
آنچه جد چون لعب همی شمری
وآنچه حق چون کذب همی شمری
لعب و بازی برای کودک راست
مرد با لاعبی نیاید راست
گر بیابی تو در اجل تأخیر
نه ترا مسکنست قعر سعیر
بسته با عُقدهٔ تمنا عقد
توبه‌ها نسیه و گناهان نقد
فارغ از مرگ و ایمن از تخویف
جرم حالی و توبه در تسویف
تو ز احوال خویش محجوبی
زان طلبکار مرد مقلوبی
وه که چون آمدی برون ز نهفت
چند واحسرتات باید گفت