عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۰ - بیرون آمدن امیر مختار (ع) از بهر امارت
که آیند یاران ما بهر جنگ
و گرنه ز دشمن شود کار تنگ
پسندید مختار گفتار مرد
بفرمود تا پی توانی چو کرد
برآیند بر بام، گردنکشان
فروزند آتش زبهر نشان
چو بر زد زبانه ز آتش شرار
زهر سو بدیدند مردان کار
به تن راست کردند ساز نبرد
درفش آمد افراشته سرخ و زرد
شتابان ابا برگ و ساز آمدند
سوی کاخ آن سرفراز آمدند
ز درگاه سالار نو بانگ کوس
بشد تا بر گنبد آبنوس
غو نای پیچید درشهر و دشت
سر فتنه ی، خفته، بیدار گشت
سر نیزه در دست نام آوران
در آن شب همی تافت چون اختران
به فیروزی داور بی نیاز
همی آن زمان نو آمد فراز
که مختار با تیغ دشمن شکار
کشد کیفر خون پروردگار
بر آمد ز بنگاه کوشنده شیر
ز لشگر به پاخاست بس بانگ تیر
براهیم زبنگاه کوشنده شیر
ز لشگر به پاخاست بس بانگ تیر
براهیم مالک ورا پیشرو
سوی دیر هند آمد آن میرنو
به راه اندرون ار نگهبان کوی
ز یاران عبداله زشتخوی
کجا دیده آمد برو تاختند
همه راه از ایشان بپرداختند
در آن دیر آن شب امیر و سپاه
بماندند آسوده تا صبحگاه
چو در تخت این آبنوسی سپهر
به سر چتر مختاری افراشت مهر
به میر توانا رسید آگهی
که فرمانده ی کوفه از گمرهی
فرستاده لشگر به پیکار تو
که یکرویه از کین کند کار تو
هزاری دو بیور سپاه آمده است
که گردشان تیره ماه آمده است
سپهدارشان نیست و نورایاس
که را شد بود نام آن ناسپاس
دگر عبد رحمن ابا عکرمه
که باشند ایشان شبان رمه
چو بشنید مختار بگزید نیز
سه تن از دلیران برای ستیز
از آنان براهیم مالک یکی
که پیشش بدی زال زر کودکی
سپهدار دیگر نعیم هبیر
که بد تیر او چون اجل گرم سیر
یزیدانش بد سومین پیشرو
که بر نامدی با وی از شرغو
به همراه آن سه جنگی سوار
دلیران فزونتر ز سیصد هزار
ز دو رویه چون راه گردید تنگ
بشد در میان، گرم بازار جنگ
یلان از دو سو همچو ابرسیاه
تکاور فکندند در رزمگاه
به هم بر زدند آن دو جنگی گروه
بجنبید گفتی ز آهن دوکوه
نمود اندر آن رزمگه بیدریغ
اشارت به خونریزی ابروی تیغ
زبان سنان شد هم آواز مرگ
به هر گوش گفتی همی راز مرگ
به سر بر سپر سخت رویی نمود
بلا، رگ درآن رخنه جویی نمود
سر نیزه بگسست شیران به تن
زره را ابر پر دلان شد کفن
سرازتن جدا گشت و تن جست گور
ستور از تک افتاد و مرد از ستور
خزیمه یکی بد ز مختاریان
به نیروی بازو چو شیر ژیان
درآن رزم به راشد آمد دچار
نمودش به یک ضرب با اسب چار
چو راشد به خاک اندرافتاد پست
درآمد به کوفی کردند ز آنجا شتاب
دلیران دین از پس آن سپاه
دمان چون اجل برگرفتند راه
چو عبداله آگاه شد زان شکست
به کاخ امارت شد و در ببست
گرفتند گردش سپاه دلیر
براهیم مالک برایشان امیر
به بازار مختار رایت فراشت
زهر سوی دژ پاسبان برگماشت
سه روز و سه شب کار زینگونه بود
که بخت بد اندیش وارونه بود
توان نبرد آزمایی نداشت
به ناچار خاطر به رفتن گماشت
به سر چون زنان چادری درکشید
به جایی در آن شهر شد ناپدید
چو میر زبیری زنیرو فتاد
امیر حسینی علم برگشاد
بدان کاخ شد میر و سالار نو
جهان را پدیدار شد کار نو
ز دل های ترسنده برداشت بیم
به مردم همی زر پراکند و سیم
چو مردم بدیدند کردار او
زهر سو به خدمت نهادند رو
مراو را پذیرای فرمان شدند
همه بسته ی بند پیمان شدند
امیرش به گاه محل خواندند
درودش به فرماندهی راندند
و گرنه ز دشمن شود کار تنگ
پسندید مختار گفتار مرد
بفرمود تا پی توانی چو کرد
برآیند بر بام، گردنکشان
فروزند آتش زبهر نشان
چو بر زد زبانه ز آتش شرار
زهر سو بدیدند مردان کار
به تن راست کردند ساز نبرد
درفش آمد افراشته سرخ و زرد
شتابان ابا برگ و ساز آمدند
سوی کاخ آن سرفراز آمدند
ز درگاه سالار نو بانگ کوس
بشد تا بر گنبد آبنوس
غو نای پیچید درشهر و دشت
سر فتنه ی، خفته، بیدار گشت
سر نیزه در دست نام آوران
در آن شب همی تافت چون اختران
به فیروزی داور بی نیاز
همی آن زمان نو آمد فراز
که مختار با تیغ دشمن شکار
کشد کیفر خون پروردگار
بر آمد ز بنگاه کوشنده شیر
ز لشگر به پاخاست بس بانگ تیر
براهیم زبنگاه کوشنده شیر
ز لشگر به پاخاست بس بانگ تیر
براهیم مالک ورا پیشرو
سوی دیر هند آمد آن میرنو
به راه اندرون ار نگهبان کوی
ز یاران عبداله زشتخوی
کجا دیده آمد برو تاختند
همه راه از ایشان بپرداختند
در آن دیر آن شب امیر و سپاه
بماندند آسوده تا صبحگاه
چو در تخت این آبنوسی سپهر
به سر چتر مختاری افراشت مهر
به میر توانا رسید آگهی
که فرمانده ی کوفه از گمرهی
فرستاده لشگر به پیکار تو
که یکرویه از کین کند کار تو
هزاری دو بیور سپاه آمده است
که گردشان تیره ماه آمده است
سپهدارشان نیست و نورایاس
که را شد بود نام آن ناسپاس
دگر عبد رحمن ابا عکرمه
که باشند ایشان شبان رمه
چو بشنید مختار بگزید نیز
سه تن از دلیران برای ستیز
از آنان براهیم مالک یکی
که پیشش بدی زال زر کودکی
سپهدار دیگر نعیم هبیر
که بد تیر او چون اجل گرم سیر
یزیدانش بد سومین پیشرو
که بر نامدی با وی از شرغو
به همراه آن سه جنگی سوار
دلیران فزونتر ز سیصد هزار
ز دو رویه چون راه گردید تنگ
بشد در میان، گرم بازار جنگ
یلان از دو سو همچو ابرسیاه
تکاور فکندند در رزمگاه
به هم بر زدند آن دو جنگی گروه
بجنبید گفتی ز آهن دوکوه
نمود اندر آن رزمگه بیدریغ
اشارت به خونریزی ابروی تیغ
زبان سنان شد هم آواز مرگ
به هر گوش گفتی همی راز مرگ
به سر بر سپر سخت رویی نمود
بلا، رگ درآن رخنه جویی نمود
سر نیزه بگسست شیران به تن
زره را ابر پر دلان شد کفن
سرازتن جدا گشت و تن جست گور
ستور از تک افتاد و مرد از ستور
خزیمه یکی بد ز مختاریان
به نیروی بازو چو شیر ژیان
درآن رزم به راشد آمد دچار
نمودش به یک ضرب با اسب چار
چو راشد به خاک اندرافتاد پست
درآمد به کوفی کردند ز آنجا شتاب
دلیران دین از پس آن سپاه
دمان چون اجل برگرفتند راه
چو عبداله آگاه شد زان شکست
به کاخ امارت شد و در ببست
گرفتند گردش سپاه دلیر
براهیم مالک برایشان امیر
به بازار مختار رایت فراشت
زهر سوی دژ پاسبان برگماشت
سه روز و سه شب کار زینگونه بود
که بخت بد اندیش وارونه بود
توان نبرد آزمایی نداشت
به ناچار خاطر به رفتن گماشت
به سر چون زنان چادری درکشید
به جایی در آن شهر شد ناپدید
چو میر زبیری زنیرو فتاد
امیر حسینی علم برگشاد
بدان کاخ شد میر و سالار نو
جهان را پدیدار شد کار نو
ز دل های ترسنده برداشت بیم
به مردم همی زر پراکند و سیم
چو مردم بدیدند کردار او
زهر سو به خدمت نهادند رو
مراو را پذیرای فرمان شدند
همه بسته ی بند پیمان شدند
امیرش به گاه محل خواندند
درودش به فرماندهی راندند
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۴ - رفتن ابراهیم به دیر راهب
خروشید راهب که خانه خدای
منم اندر این بر کشیده سرای
بگفتند: ما را به توکار نیست
ولیکن ندانیم کاین مرد کیست
بگفتا: که این راهب نامور
مرا هست پور برادر پدر
بگفتند: بی اذن سالار راد
نیاریم کس را به دژ راه داد
بمانید لختی بر پاسبان
که خواهیم دستوری از مرزبان
بماندند ناچار بر جای خویش
در اندیشه دل تا چه آید به پیش
چو رفتند و گفتند با بدسیر
به بر خواندشان تا که جوید خبر
براهیم را چونکه با وی بدید
همی خیره بر چهر او بنگرید
براهیم دردل همی با نیاز
بگفتا: که ای داور چاره ساز
مرا زین بد اندیش پوشیده دار
یکی پرده اش در بر دیده دار
بدان شه که در راه تو داد جان
زکشتن مرا بخش چندان امان
که خواهم ز بدخواه خون امام
چو این بگذرد دیگرم نیست کام
دلش گرم راز و زبان بد خموش
که الهامش آمد ز فرخ سروش
بگفتش میاورد به دل هیچ باک
که آمد گشایش ز یزدان پاک
زشادی براهیم را رخ شکفت
پس آنگه بداختر به راهب بگفت:
که برگوی دشمن کجا و دو چند
چه دارند اندیشه این هوشمند؟
بگفتا به نزدیک این جایگاه
تن آسان نشسته است کوفی سپاه
طلایه برون کرده از چار سوی
به دشمن ببسته ره جستجوی
ره آگهی بیش از اینم نبود
دژم گشت چون گشت او را شنود
بگفتا به یاران خود با هراس
که نیکو بدارید یک لحظه پاس
مگر من دمی سر به بستر نهم
زکین براهیم اشتر رهم
گذارید کاین راهب و خویش او
سوی حجره ی خود گذارند رو
بگفت این و خوابید، زان پس کشیش
سوس خوابگه برد مهمان خویش
یکی سفره گسترد و در وی گذاشت
برمیهمان آنچه در خانه داشت
چو نان خورده شد رفت و آورد می
چنان کان بدی رسم و آیین وی
براهیم را گفت: ترکن دماغ
که درظلمت غم بود، می چراغ
براهیم گفتا که در کیش ما
می و خوک خوردن نباشد روا
چو بشنید این راهب حق پرست
بیفکند مینا و ساغر ز دست
ببرد آب و دست و دهان را بشست
شد اسلام وی نزد مهتر درست
بدو گفت: آهسته بیرون خرام
پژوهش کن از حال آن مرد خام
ببینش اگرچشم رفته به خواب
به دوزخ روان سازمش با شتاب
برفت و بدید و بیامد بگفت:
که چشم بداختر چو بختش بخفت
سپهبد چو بشنید بر جست تفت
سوی خوابگاه بداختر برفت
به ناگه برآمد ز درگه خروش
زیاران عبداله تیره هوش
بگفتند: میرا برون آ زدیر
که آمد به یاریت پور زبیر
زبصره کنون مصعب و لشگرش
بیامد، پذیره بشو در برش
از آن مژده عبداله از جای خواب
به پا خاست شادان دل و باشتاب
ز بهر پذیره برون شد ز دیر
ز مرگش رهانید پور زبیر
چو شاگرد شیر خدا این بدید
ز حیرت همی لب به دندان گزید
به ناچار از دیر شد رهسپار
ابا آن سپه جانب رودبار
به راه اندر آن با یکی زان سپاه
نهانی بگفت آن یل رزمخواه
که دارم یکی بدره از سیم و زر
ببخشم مر آن را بدان راهبر
که دیدار مصعب نماید مرا
چو بشنید آن مرد نام زرا
بگفتا: من اینک تو را بنده ام
سوی مصعبت رهنماینده ام
چو یک لخت گشتند دور از سپاه
بدو گفت سالار ناورد خواه
که ای مرد در دل تو را مهر کیست؟
شکفته رخ و نیت از چهر کیست؟
اگر خواهی از تیغ من ایمنی
بگوبا علی (ع) دوست یا دشمنی؟
بگفتا: که از تیغ تو ایمنم
از آن رو که با مرتضی دشمنم
مرا پیشوا نیست از اهل خیر
به دین غیر عبداله بن زبیر
بگفت: ار چنین است پس پیشوای
زمن هدیه گی این زر، ای نیکرای
بد اندیش دست طمع برگشاد
بزد تیغ بر گردنش مردراد
بدانسان که از تن جدا شد سرش
بدل شد به یاقوت، سیم و زرش
ز خون پلید آن دلاور به خاک
دم تیغ الماس گون کرد پاک
وزان جایگه همچو شیر یله
خرامید غران به سوی گله
چو آمد زهامون به نزدیک رود
به مردانگی داد رودش درود
بسی دید کشتی چو ماهی درآب
و یا چون به دریای گردون سحاب
به هر زورقی لشگری نابکار
همه درع پوش و همه ترک دار
درخشان دم تیغ فولاد ناب
چنان سینه ی ماهیان اندر آب
فروزان سر نیزه ی آبرنگ
به کشتی چو در کوه چشم پلنگ
چو لشگر زدریا به هامون رسید
سپهبد یکی کشتی از دور دید
که در آب بودی چو آتش به دود
درازیش پر کرده پهنای رود
فروزان در آن بود چندین چراغ
چو در تیره شب لاله در صحن باغ
تو گفتی زبس بود افروخته
نیستان به دریای چین سوخته
چو زیبا عروسی خوش آراسته
به پیروزه و گوهر و خواسته
چو کشتی زدریا به خشکی رسید
دمان مصعب از وی به هامون کشید
به سر بستی عمامه ی زرنگار
ابر باره ی برق پویش سوار
بزرگان گرفتند پیرامنش
غلامان دوان در بر توسنش
ابر باره گی دوش بر دوش او
روان بود عبداله کینه جو
سپهبد چو شیری که بیند به خشم
بدان هر دو تیره روان، دوخت چشم
چو مصعب گذشت از برسرفراز
نیاورد پیشش چو مردم نماز
بگفتا به عبداله: این مرد کیست؟
از این لشگر ما و را نام چیست؟
که برما نیاورد اصلا درود
نگه کردنش سوی ما خیره بود
بزد بانگ عبداله نابکار
به پروده ی حیدر تاجدار
که ای مرد چون شد به پیش امیر
نکردی کمان قامت همچو تیر؟
به پوزش زمین، زین اسبش ببوس
وگرنه بکوبم سرت از چو کوس
دلاور بدو هیچ پاسخ نداد
سر مصعب از وی بدش پر زباد
رخ از خشم چو نیل گشتش کبود
به عبداله آهسته اینسان سرود:
که این بی گمان نیست از این سپاه
فرستاده ای باشد از کینه خواه
بباید پژوهش نمودن درست
وزان پس به خونش دم تیغ شست
پس آنگاه گفتا به یاران خویش
که این بی ادب را بیارید پیش
غلامان دویدند سوی جوان
چو این دید سالار روشن روان
چو کوهی ز آهن به جای ایستاد
ز دانش نیاورد از خشم یاد
غلامان بگفتند ش: ای بی ادب
تو را خواسته پادشاه عرب
به پوزشگری نزد مهتر بپوی
زروی ادب پاسخ او را بگوی
دلاور نگفت ایچ و زان جای تفت
به همراهشان سوی مصعب برفت
بدو گفت مصعب: که ای سرفراز
چه بودت که ما را نبردی نماز؟
گمانم همانا نه زین لشگری
نوند براهیم بن اشتری
و یا از بزرگان تازی نژاد
یلی هستی و مهتری پاکزاد
که از حشمت ما نبودت نهیب
به ما دیدی از دور همچون رقیب
بگفت آن سرفراز با مرد شوم
که هستم ز اعراب این مرز و بوم
نه سرلشگرم نی پیام آورم
شما را من از جان و دل یاورم
رسوم ادب را ندانم درست
ره مردمی از عرب کس نجست
شنید این چو از وی زبیری نژاد
به بند و زندانش فرمان بداد
هم اندر زمان روز بانش، کشان
ببرد و ببستش به بند گران
یک شیرشد بسته در سلسله
کزو داشتی آسمان زلزله
به ایوان درآمد چو پور زبیر
یکی تخت بنهاد در پیش دیر
سپس گفت با مرد: کای بد گهر
که عامر بدش نام و مره پدر
کز ایدر برو سوی زندان دمان
بگو آرد این بسته را روزبان
منم اندر این بر کشیده سرای
بگفتند: ما را به توکار نیست
ولیکن ندانیم کاین مرد کیست
بگفتا: که این راهب نامور
مرا هست پور برادر پدر
بگفتند: بی اذن سالار راد
نیاریم کس را به دژ راه داد
بمانید لختی بر پاسبان
که خواهیم دستوری از مرزبان
بماندند ناچار بر جای خویش
در اندیشه دل تا چه آید به پیش
چو رفتند و گفتند با بدسیر
به بر خواندشان تا که جوید خبر
براهیم را چونکه با وی بدید
همی خیره بر چهر او بنگرید
براهیم دردل همی با نیاز
بگفتا: که ای داور چاره ساز
مرا زین بد اندیش پوشیده دار
یکی پرده اش در بر دیده دار
بدان شه که در راه تو داد جان
زکشتن مرا بخش چندان امان
که خواهم ز بدخواه خون امام
چو این بگذرد دیگرم نیست کام
دلش گرم راز و زبان بد خموش
که الهامش آمد ز فرخ سروش
بگفتش میاورد به دل هیچ باک
که آمد گشایش ز یزدان پاک
زشادی براهیم را رخ شکفت
پس آنگه بداختر به راهب بگفت:
که برگوی دشمن کجا و دو چند
چه دارند اندیشه این هوشمند؟
بگفتا به نزدیک این جایگاه
تن آسان نشسته است کوفی سپاه
طلایه برون کرده از چار سوی
به دشمن ببسته ره جستجوی
ره آگهی بیش از اینم نبود
دژم گشت چون گشت او را شنود
بگفتا به یاران خود با هراس
که نیکو بدارید یک لحظه پاس
مگر من دمی سر به بستر نهم
زکین براهیم اشتر رهم
گذارید کاین راهب و خویش او
سوی حجره ی خود گذارند رو
بگفت این و خوابید، زان پس کشیش
سوس خوابگه برد مهمان خویش
یکی سفره گسترد و در وی گذاشت
برمیهمان آنچه در خانه داشت
چو نان خورده شد رفت و آورد می
چنان کان بدی رسم و آیین وی
براهیم را گفت: ترکن دماغ
که درظلمت غم بود، می چراغ
براهیم گفتا که در کیش ما
می و خوک خوردن نباشد روا
چو بشنید این راهب حق پرست
بیفکند مینا و ساغر ز دست
ببرد آب و دست و دهان را بشست
شد اسلام وی نزد مهتر درست
بدو گفت: آهسته بیرون خرام
پژوهش کن از حال آن مرد خام
ببینش اگرچشم رفته به خواب
به دوزخ روان سازمش با شتاب
برفت و بدید و بیامد بگفت:
که چشم بداختر چو بختش بخفت
سپهبد چو بشنید بر جست تفت
سوی خوابگاه بداختر برفت
به ناگه برآمد ز درگه خروش
زیاران عبداله تیره هوش
بگفتند: میرا برون آ زدیر
که آمد به یاریت پور زبیر
زبصره کنون مصعب و لشگرش
بیامد، پذیره بشو در برش
از آن مژده عبداله از جای خواب
به پا خاست شادان دل و باشتاب
ز بهر پذیره برون شد ز دیر
ز مرگش رهانید پور زبیر
چو شاگرد شیر خدا این بدید
ز حیرت همی لب به دندان گزید
به ناچار از دیر شد رهسپار
ابا آن سپه جانب رودبار
به راه اندر آن با یکی زان سپاه
نهانی بگفت آن یل رزمخواه
که دارم یکی بدره از سیم و زر
ببخشم مر آن را بدان راهبر
که دیدار مصعب نماید مرا
چو بشنید آن مرد نام زرا
بگفتا: من اینک تو را بنده ام
سوی مصعبت رهنماینده ام
چو یک لخت گشتند دور از سپاه
بدو گفت سالار ناورد خواه
که ای مرد در دل تو را مهر کیست؟
شکفته رخ و نیت از چهر کیست؟
اگر خواهی از تیغ من ایمنی
بگوبا علی (ع) دوست یا دشمنی؟
بگفتا: که از تیغ تو ایمنم
از آن رو که با مرتضی دشمنم
مرا پیشوا نیست از اهل خیر
به دین غیر عبداله بن زبیر
بگفت: ار چنین است پس پیشوای
زمن هدیه گی این زر، ای نیکرای
بد اندیش دست طمع برگشاد
بزد تیغ بر گردنش مردراد
بدانسان که از تن جدا شد سرش
بدل شد به یاقوت، سیم و زرش
ز خون پلید آن دلاور به خاک
دم تیغ الماس گون کرد پاک
وزان جایگه همچو شیر یله
خرامید غران به سوی گله
چو آمد زهامون به نزدیک رود
به مردانگی داد رودش درود
بسی دید کشتی چو ماهی درآب
و یا چون به دریای گردون سحاب
به هر زورقی لشگری نابکار
همه درع پوش و همه ترک دار
درخشان دم تیغ فولاد ناب
چنان سینه ی ماهیان اندر آب
فروزان سر نیزه ی آبرنگ
به کشتی چو در کوه چشم پلنگ
چو لشگر زدریا به هامون رسید
سپهبد یکی کشتی از دور دید
که در آب بودی چو آتش به دود
درازیش پر کرده پهنای رود
فروزان در آن بود چندین چراغ
چو در تیره شب لاله در صحن باغ
تو گفتی زبس بود افروخته
نیستان به دریای چین سوخته
چو زیبا عروسی خوش آراسته
به پیروزه و گوهر و خواسته
چو کشتی زدریا به خشکی رسید
دمان مصعب از وی به هامون کشید
به سر بستی عمامه ی زرنگار
ابر باره ی برق پویش سوار
بزرگان گرفتند پیرامنش
غلامان دوان در بر توسنش
ابر باره گی دوش بر دوش او
روان بود عبداله کینه جو
سپهبد چو شیری که بیند به خشم
بدان هر دو تیره روان، دوخت چشم
چو مصعب گذشت از برسرفراز
نیاورد پیشش چو مردم نماز
بگفتا به عبداله: این مرد کیست؟
از این لشگر ما و را نام چیست؟
که برما نیاورد اصلا درود
نگه کردنش سوی ما خیره بود
بزد بانگ عبداله نابکار
به پروده ی حیدر تاجدار
که ای مرد چون شد به پیش امیر
نکردی کمان قامت همچو تیر؟
به پوزش زمین، زین اسبش ببوس
وگرنه بکوبم سرت از چو کوس
دلاور بدو هیچ پاسخ نداد
سر مصعب از وی بدش پر زباد
رخ از خشم چو نیل گشتش کبود
به عبداله آهسته اینسان سرود:
که این بی گمان نیست از این سپاه
فرستاده ای باشد از کینه خواه
بباید پژوهش نمودن درست
وزان پس به خونش دم تیغ شست
پس آنگاه گفتا به یاران خویش
که این بی ادب را بیارید پیش
غلامان دویدند سوی جوان
چو این دید سالار روشن روان
چو کوهی ز آهن به جای ایستاد
ز دانش نیاورد از خشم یاد
غلامان بگفتند ش: ای بی ادب
تو را خواسته پادشاه عرب
به پوزشگری نزد مهتر بپوی
زروی ادب پاسخ او را بگوی
دلاور نگفت ایچ و زان جای تفت
به همراهشان سوی مصعب برفت
بدو گفت مصعب: که ای سرفراز
چه بودت که ما را نبردی نماز؟
گمانم همانا نه زین لشگری
نوند براهیم بن اشتری
و یا از بزرگان تازی نژاد
یلی هستی و مهتری پاکزاد
که از حشمت ما نبودت نهیب
به ما دیدی از دور همچون رقیب
بگفت آن سرفراز با مرد شوم
که هستم ز اعراب این مرز و بوم
نه سرلشگرم نی پیام آورم
شما را من از جان و دل یاورم
رسوم ادب را ندانم درست
ره مردمی از عرب کس نجست
شنید این چو از وی زبیری نژاد
به بند و زندانش فرمان بداد
هم اندر زمان روز بانش، کشان
ببرد و ببستش به بند گران
یک شیرشد بسته در سلسله
کزو داشتی آسمان زلزله
به ایوان درآمد چو پور زبیر
یکی تخت بنهاد در پیش دیر
سپس گفت با مرد: کای بد گهر
که عامر بدش نام و مره پدر
کز ایدر برو سوی زندان دمان
بگو آرد این بسته را روزبان
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۵ - پاره کردن سپهدار ابراهیم بند و زنجیر را و بازگشتن او به لشگرگاه خود
که تابینمش دوست یا دشمن است
سروش است یا زشت اهریمن است
چو بشنید این عامر از پیشگاه
سوی بندخانه در آمد ز راه
به زندان مر آن شیر بربسته بال
همی گفت: کای داور ذوالجلال
تو برادر بندگران از تنم
مده دست برکوشش دشمنم
بگردان تو ای دادگستر قضا
از این خادم دوده ی مرتضی
که خواهم ازین مردمان خون شاه
کنم دشمنان علی (ع) را تباه
همی بود سالار گرم نیاز
که عامر به بالینش آمد فراز
به شمشیر، شیر جهان آفرین
همی ناسزا گفتی این زشت دین
چو بانگش به گوش سپهبد رسید
به خشم اندر آمد دلش بردمید
برآمد زغیرت به روشن تنش
سر موی از حلقه ی جوشنش
به زانو نشست و بغرید سخت
ببرید آن بند را لخت لخت
بجست و به یک زخم تیغ از برش
جدا کرد آن پر زکینه سرش
غلامان عامر چو دیدند این
گرفتند گرد یل بیقرین
سرافراز با تیغ الماس گون
از آن بد سگالان روان کرد خون
به یکدم از ایشان بپرداخت جای
وزان پس به بنگاه خود کرد رای
خرامید شادان و روشن روان
سوی لشگر خویش مرد جوان
به ناگاه در راه مردی بدید
که از دل همی زار آوا کشید
چو دیدش در افغان، چنان رادمرد
بپرسید: کای مرد هامون نورد
تو را زاری از دست بیداد کیست؟
چنین زاری اندر خور مرد نیست
بگفتا: ز بیداد این لشگر است
که با اهل دین کینه شان بر سراست
سرافراز پرسید: کای بینوا
که را دانی از بهر خود پیشوا؟
که خود را همی زاهل دین دانیا
مراین قوم را اهل کین خوانیا
بگفت: ار چه نشناسمت کیستی
چه ره داری و بر چه و چیستی
ولی من ره خود ندارم نهان
که آیین همینم بود در جهان
منم بنده ی آستان علی (ع)
نکوخواه با دوستان علی (ع)
ابا دشمن مرتضی دشمنم
به یزدان قرینم، نه اهریمنم
مرا غیر شیر خدا شاه نیست
به جز راه او در جهان راه نیست
سپهبد چو گفتار او را شنید
چو جان گرامیش در برکشید
ببوسید رخسار و پیشانی اش
بشد خرم از چهر نورانی اش
بپرسید کز این گروه پلید
بگو تا چه بیداد بر تو رسید؟
بگفتا: مرا مادری ناتوان
بود اندر این شهر زار و نوان
بدو بردمی خوردنی چیز چند
که با آن خورش، وارهد از گزند
گرفتند این لشگر آن ها زمن
خجل ماندم از روی آن پیرزن
ندیدم دراین دشت چون یار کس
غم خویش گفتم به فریاد رس
بدو گفت اسپهبد نامدار:
که گشتی به امید خودکامکار
منم از غلامان سلطان دین
خداوندم افکند در این زمین
که برهانم از غم روان تو را
همان مادر ناتوان تو را
بگفت این و آنگاه آن نامور
گشود از میان گوهر آگین کمر
بدو داد گفتا: مرا هم بدان
منم آن کهین بنده ی خاندان
براهیم مالک شنیدی؟ منم
که با دشمن مرتضی دشمنم
بدوگفت مرد: ای امیر دلیر
که از بیم تو نغنود بره شیر
فلک را به تن زخم پیکان توست
بداندیش دین، دشمن جان توست
بگسترده هر سوی بهر تو دام
به جز کشتن تو نجویند کام
زبیمت بداندیش را خواب نیست
گوارنده درکام او آب نیست
چرا یکتنه آمدی سوی دشت؟
چرا رایگان باید از جان گذشت؟
بدوگفت: از بهر نخجیر را
برون آمدم دوش شبگیر را
جدا ماندم از همرهان و سپاه
کنون می روم سوی آرامگاه
بگفت این و با مرد، بدرود کرد
سوی لشگر خویش شد رهنورد
چو خروشید رخشان زگردون دمید
سپهبد به لشگرگه خود رسید
تو گفتی که او موسی طور بود
دورخساره اش مظهر نور بود
چو لشگر بدیدند او را ز دور
چو هندو که بیند درخشنده هور
به پاس شکوهش همه با نیاز
ببردند از شوق پیشش نماز
بگفتند: میرا نکو آمدی
بزی شاد با فره ی ایزدی
بگو تا چه پیش آمدت زین سفر؟
چه کردی ابا دشمن بد گهر؟
زبختت چنانیم امیدوار
که برگردن خشم باشی سوار
کران تا کران گر شود پر سپاه
تو فیروز باز آیی از رزمگاه
تویی خیمه ی پر دلی را ستون
مباد این ستون دلیری، نگون
زهفتم زمین بیش سنگ تو باد
سرخصم در پالهنگ تو باد
به یزدان نمودند یکسر سپاس
که او را زدست ددان داشت پاس
چو از باد شب مرد شمع سپهر
بیفروخت ماه فروزنده چهر
بزرگان غنودند اندر فراش
طلایه برآورد بیدار باش
همه شب دل کوس پر ناله بود
لب نای زن پر ز تبخاله بود
چو شد شاهد روز آغوش شب
نمایان چو از نخل شیرین رطب
به فرمان فرزند مالک دبیر
یکی نامه بنوشت اندر صریر
سروش است یا زشت اهریمن است
چو بشنید این عامر از پیشگاه
سوی بندخانه در آمد ز راه
به زندان مر آن شیر بربسته بال
همی گفت: کای داور ذوالجلال
تو برادر بندگران از تنم
مده دست برکوشش دشمنم
بگردان تو ای دادگستر قضا
از این خادم دوده ی مرتضی
که خواهم ازین مردمان خون شاه
کنم دشمنان علی (ع) را تباه
همی بود سالار گرم نیاز
که عامر به بالینش آمد فراز
به شمشیر، شیر جهان آفرین
همی ناسزا گفتی این زشت دین
چو بانگش به گوش سپهبد رسید
به خشم اندر آمد دلش بردمید
برآمد زغیرت به روشن تنش
سر موی از حلقه ی جوشنش
به زانو نشست و بغرید سخت
ببرید آن بند را لخت لخت
بجست و به یک زخم تیغ از برش
جدا کرد آن پر زکینه سرش
غلامان عامر چو دیدند این
گرفتند گرد یل بیقرین
سرافراز با تیغ الماس گون
از آن بد سگالان روان کرد خون
به یکدم از ایشان بپرداخت جای
وزان پس به بنگاه خود کرد رای
خرامید شادان و روشن روان
سوی لشگر خویش مرد جوان
به ناگاه در راه مردی بدید
که از دل همی زار آوا کشید
چو دیدش در افغان، چنان رادمرد
بپرسید: کای مرد هامون نورد
تو را زاری از دست بیداد کیست؟
چنین زاری اندر خور مرد نیست
بگفتا: ز بیداد این لشگر است
که با اهل دین کینه شان بر سراست
سرافراز پرسید: کای بینوا
که را دانی از بهر خود پیشوا؟
که خود را همی زاهل دین دانیا
مراین قوم را اهل کین خوانیا
بگفت: ار چه نشناسمت کیستی
چه ره داری و بر چه و چیستی
ولی من ره خود ندارم نهان
که آیین همینم بود در جهان
منم بنده ی آستان علی (ع)
نکوخواه با دوستان علی (ع)
ابا دشمن مرتضی دشمنم
به یزدان قرینم، نه اهریمنم
مرا غیر شیر خدا شاه نیست
به جز راه او در جهان راه نیست
سپهبد چو گفتار او را شنید
چو جان گرامیش در برکشید
ببوسید رخسار و پیشانی اش
بشد خرم از چهر نورانی اش
بپرسید کز این گروه پلید
بگو تا چه بیداد بر تو رسید؟
بگفتا: مرا مادری ناتوان
بود اندر این شهر زار و نوان
بدو بردمی خوردنی چیز چند
که با آن خورش، وارهد از گزند
گرفتند این لشگر آن ها زمن
خجل ماندم از روی آن پیرزن
ندیدم دراین دشت چون یار کس
غم خویش گفتم به فریاد رس
بدو گفت اسپهبد نامدار:
که گشتی به امید خودکامکار
منم از غلامان سلطان دین
خداوندم افکند در این زمین
که برهانم از غم روان تو را
همان مادر ناتوان تو را
بگفت این و آنگاه آن نامور
گشود از میان گوهر آگین کمر
بدو داد گفتا: مرا هم بدان
منم آن کهین بنده ی خاندان
براهیم مالک شنیدی؟ منم
که با دشمن مرتضی دشمنم
بدوگفت مرد: ای امیر دلیر
که از بیم تو نغنود بره شیر
فلک را به تن زخم پیکان توست
بداندیش دین، دشمن جان توست
بگسترده هر سوی بهر تو دام
به جز کشتن تو نجویند کام
زبیمت بداندیش را خواب نیست
گوارنده درکام او آب نیست
چرا یکتنه آمدی سوی دشت؟
چرا رایگان باید از جان گذشت؟
بدوگفت: از بهر نخجیر را
برون آمدم دوش شبگیر را
جدا ماندم از همرهان و سپاه
کنون می روم سوی آرامگاه
بگفت این و با مرد، بدرود کرد
سوی لشگر خویش شد رهنورد
چو خروشید رخشان زگردون دمید
سپهبد به لشگرگه خود رسید
تو گفتی که او موسی طور بود
دورخساره اش مظهر نور بود
چو لشگر بدیدند او را ز دور
چو هندو که بیند درخشنده هور
به پاس شکوهش همه با نیاز
ببردند از شوق پیشش نماز
بگفتند: میرا نکو آمدی
بزی شاد با فره ی ایزدی
بگو تا چه پیش آمدت زین سفر؟
چه کردی ابا دشمن بد گهر؟
زبختت چنانیم امیدوار
که برگردن خشم باشی سوار
کران تا کران گر شود پر سپاه
تو فیروز باز آیی از رزمگاه
تویی خیمه ی پر دلی را ستون
مباد این ستون دلیری، نگون
زهفتم زمین بیش سنگ تو باد
سرخصم در پالهنگ تو باد
به یزدان نمودند یکسر سپاس
که او را زدست ددان داشت پاس
چو از باد شب مرد شمع سپهر
بیفروخت ماه فروزنده چهر
بزرگان غنودند اندر فراش
طلایه برآورد بیدار باش
همه شب دل کوس پر ناله بود
لب نای زن پر ز تبخاله بود
چو شد شاهد روز آغوش شب
نمایان چو از نخل شیرین رطب
به فرمان فرزند مالک دبیر
یکی نامه بنوشت اندر صریر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۶ - نامه نوشتن ابراهیم به مصعب
سرنامه را حمد یزدان نوشت
خدای دوکیهان و خرم بهشت
سپس نعت پیغمبر و آل او
هم آن یاوران نکو فال او
پس آنگه نوشت ای سلیل زبیر
که داری به دل کینه ی اهل خیر
شب دوش من درکنار فرات
به ظلمت درون همچو آب حیات
نهادم کمین تا بریزمت خون
نبد دست چون بود زورت فزون
فتادم به دام تو شوریده بخت
نهادی به کوپال من بند سخت
زبند تو تا من نبینم گزند
رهانید شیر خدایم زبند
بکشتم بسی از سپاهت به تیغ
تو خود جستی از چنگ من ای دریغ
نکردم من این ها به نیروی خویش
ننازم به شمشیر و بازوی خویش
خداوند کیهان مرا گشت یار
که بگسستم آن بند آهن چو، تار
جهان آفرین بس بود یار من
تو دیدی که چونست کردار من
اگر خواهی از تیغ من جای بری
نباید که باشی زایمان، بری
سوی مرز خود رو، مبر عرض خویش
بران دشمنان علی را ز پیش
وگرنه چو انگیخت گرد نبرد
پدید آید از مرد در جنگ، مرد
نمایم جهان برتو زانسان سیاه
که دیگر نیابی سوی بصره راه
برون آورم با پرند آورت
هوای امیری ز، خیره سرت
به عبداله آنگونه رانم سنان
که دیگر نیابد دو دستش عنان
به افزونی لشگر خود مناز
که با من چو گنجشک باشند و باز
چو آمد به بن نامه ی پر زداد
بپیچید و بر سرش خاتم نهاد
به دست فرستاده ی هوشمند
فرستاد زی مصعب خود پسند
چو آمد به وی نامه ی سرفراز
بخواند و ز پاسخ فروماند باز
از ان نامور نامه شد پر هراس
برآورد سر پس چو گاو خراس
فرستاده را گفت: نام تو چیست؟
به دین پیشوا و امام تو کیست؟
که را دانی اندر جهان شاه خود؟
که را دشمن دین و بد خواه خود؟
بگفتا: که حارث مرا هست نام
علی باشدم راهنما و امام
سپهبد براهیم را دوستم
ترا دشمنم گر کنی پوستم
بگفتا بدو مصعب بد گمان:
که گر خواهی از مرگ یابی امان
براهیم و مختار را بد شمار
که بخشم تو را خاتم زینهار
وگرنه به کوپال زانسان سرت
بکوبم که گرید به تو همسرت
فرستاده گفتا: بگو با سپاه
بیایند یکسر در این پیشگاه
که تا من برآیم به جایی بلند
بگویم همان را که داری پسند
به لشگر بداندیش فرمان بداد
سپاه آمد و جابه جا ایستاد
جوانمرد جا بربلندی گرفت
بلندی ازو سربلندی گرفت
زبان را به حمد جهان آفرین
گشود و نبی را بخواهد آفرین
به شیر خدا گفت آنگه درود
دو نوباوه اش را به پاکی سرود
به نیکی براهیم و مختار را
ستود و دگر کرد گفتار را
بگفتا: که نفرین به پور زبیر
کز او نامد اندر جهان هیچ خیر
پلید است و بی دین و بیدادگر
برادر چو وی چون دو پورش، پدر
شنید این چو مصعب زبگزیده مرد
بپیچید برخویش ازخشم و درد
برآورد تیغ جفا از نیام
بزد چاک بر پهلوی نیکنام
شد آن بی گنه از بلندی نگون
تن پاکش از خون همه لعلگون
روان را به شاه شهیدان سپرد
زگیتی همی نام نیکو ببرد
به جز مصعب ازکین به زخم درشت
فرستاده را در جهان کس نکشت
براهیم را این چو آمد به گوش
بگریید از درد و برزد خروش
بگفتا: بکویید کوس نبرد
برانید لشگر ز جا همچو گرد
بغرید کوس و سپه فوج فوج
چو دریای قلزم درآمد به موج
گروهی چو کوه اندر آمد ز جای
همه غرق آهن زسر تا به پای
شد از ناله پر، هفتمین آسمان
بپیچید برخود زمین و زمان
تو گفتی که خون شهیدان پاک
بجوشید از تربت تابناک
زره پوش کند آوران خیل خیل
برفتند چون از برکوه، سیل
چو بر زین برآمد سوار سپهر
سپاه ستاره، بپوشید چهر
زنیزه، هوا بیشه ی شیر شد
جهان سربه سر پر ز شمشیر شد
بغرید چون رعد رویینه خم
زمین در پی بادپا گشت کم
چو مصعب سرترک لشگر بدید
سراسیمه لشگر به هامون کشید
نکرده سپه را به صف استوار
که برلشگرش زد یکی نامدار
چو تندر خروشان و چون پیل مست
به زیرش یکی باد و برقی به دست
صف میمنه راند بر میسره
چو شد میمنه و میسره یکسره
به قلب سپه تاخت چون برق و باد
زمرد افکنی، داد مردی بداد
چو انگیخت محشر در آن رزمگاه
فرو ریخت بسیار خون، زان سپاه
بیامد سوی لشگر خویشتن
بر او آفرین خوان، همه انجمن
چو مصعب زوی آن دلیری بدید
رخش گشت از بیم چون شنبلید
همی گفت: کاین لجه ی نیل بود
و یا شیرکوشنده یا پیل بود
اگر بار دیگر نبرد آورد
سر این سپه زیر گرد آورد
که بود این دلاور که چون تند باد
به ما تاخت وین داغ بر مانهاد؟
بگفتند: کاین شیر بی ترس و بیم
که تیغش بود همچو مار کیلم
سپهبد براهیم نامش بود
که جنگ فلک در نگاهش بود
سپس گفت مصعب به یاران خویش
که ما را رهی صعب آمد به پیش
شما گر بدینگونه جنگ آورید
همه نام نیکو به ننگ آورید
ندیدید با ما چه کرد این سوار؟
زوی باید آموختن کارزار
گروهی ابا تیغ و گرز و کمند
گروهی ابا نیزه های بلند
گروهی به قاروره، قومی به تیر
درآیید در پهنه ی داروگیر
بکوشید با این یل کینه جو
مگر آب رفته در آید به جو
زگفتار او لشگر آمد به جوش
کشیدند از نای رزمی خروش
هزاری شش از آن سپاه گران
پیاده گرفتند تیر و کمان
ز مردان کاری هزاری چهار
گرفتند زوبین پی کارزار
هزاری دو قاروره ده و دو هزار
زره پوش و بر باد پایان سوار
دو بیور هزار از سپه تیغ زن
به پیکارشان زال زر همچو زن
گروهی سپردار و خنجر گزار
که بودند اندر شمر، ده هزار
به یک ره به میدان نهادند روی
به قلب اندرون، مصعب کینه جوی
چو این دید اشتر نژاد دلیر
که شد پهنه زان پر دلان غاب شیر
خروشید:کای یاوران رسول (ص)
که هستید خونخواه آل بتول (ع)
یک امروز خود را کنید آزمون
به مردی ابا این سپاه فزون
اگر کشته گشتید خرم بهشت
شما را بود از خدا، سرنوشت
وگر زنده ماندید دور ازگزند
شود نامتان چون فلک سربلند
ازین به چه باشد که در راه دین؟
سپاریم ما جان به جان آفرین
بخوانند ما را به روز جزا
ز یاران نوباوه ی مرتضا
به نیرو اگر چون شما شیر نیست
زعباس به دست و شمشیر نیست
نباشد بهتر به روی و به موی
ز شبه پیغمبر، شه ماهروی
به یاد آورید آن ستم ها زشت
که کردند با شاه اهل بهشت
وزان دختران رسول انام
که بردند بی پرده تا شهر شام
بجویید آن خون که پروردگار
بود خونبهایش به روز شمار
بکوشید در یاری بوتراب
که ما را ظفر وعده داد آن جناب
بگفت این و غرید آن کامگار
چو شیر گرسنه که بیند شکار
سوی رزم دشمن برانگیخت اسب
پرندی به دستش چو آذرگشست
پس و پشت او لشگری همگروه
چو جوشنده دریا و چون سخت کوه
سنان راست کردند و تیغ آختند
به دشمن شکاری هیون تاختند
به ترغیب مردان خروشید کوس
زمین بر رخ آسمان داد بوس
شد از دود قارو ره، گیتی سیاه
بپوشید گرد زمین روی ماه
چو ماران، سنان مغز مردان بخورد
تکاور به نعل، استخوان کرد خرد
شد از باده ی خون سرخاک، مست
خدنگ ابرسنان برهوا کله بست
چو دریای چین گشت میدان جنگ
براهیم یل اندر آن، چون نهنگ
چپ و راست درتاختی همچو برق
به خون ساختی کشتی عمر، غرق
زبس کشته افکند بر روی هم
اجل گشت از یاری وی دژم
تن کشته گان سپاه غرور
به یاران دین بست راه عبور
همی تا نهان گشت شمشیر مهر
به مشگین نیام سوار سپهر
دولشگر به هم تیغ کین راندند
همی خون به خاک اندر افشاندند
چو شب گشت و رفتند هر دو سپاه
از آوردگه سوی آرامگاه
همی چشم مردان با یال و سفت
زاندیشه ی روز دیگر نخفت
برآمد چو از خیمه ی آبنوس
سوار فلک، نعره برداشت کوس
سپه از دو رویه به دشت نبرد
رده برکشیدند و برخاست کرد
دولشگر چو در پهنه کردند جای
براهیم با نیزه ی جانگزای
خدای دوکیهان و خرم بهشت
سپس نعت پیغمبر و آل او
هم آن یاوران نکو فال او
پس آنگه نوشت ای سلیل زبیر
که داری به دل کینه ی اهل خیر
شب دوش من درکنار فرات
به ظلمت درون همچو آب حیات
نهادم کمین تا بریزمت خون
نبد دست چون بود زورت فزون
فتادم به دام تو شوریده بخت
نهادی به کوپال من بند سخت
زبند تو تا من نبینم گزند
رهانید شیر خدایم زبند
بکشتم بسی از سپاهت به تیغ
تو خود جستی از چنگ من ای دریغ
نکردم من این ها به نیروی خویش
ننازم به شمشیر و بازوی خویش
خداوند کیهان مرا گشت یار
که بگسستم آن بند آهن چو، تار
جهان آفرین بس بود یار من
تو دیدی که چونست کردار من
اگر خواهی از تیغ من جای بری
نباید که باشی زایمان، بری
سوی مرز خود رو، مبر عرض خویش
بران دشمنان علی را ز پیش
وگرنه چو انگیخت گرد نبرد
پدید آید از مرد در جنگ، مرد
نمایم جهان برتو زانسان سیاه
که دیگر نیابی سوی بصره راه
برون آورم با پرند آورت
هوای امیری ز، خیره سرت
به عبداله آنگونه رانم سنان
که دیگر نیابد دو دستش عنان
به افزونی لشگر خود مناز
که با من چو گنجشک باشند و باز
چو آمد به بن نامه ی پر زداد
بپیچید و بر سرش خاتم نهاد
به دست فرستاده ی هوشمند
فرستاد زی مصعب خود پسند
چو آمد به وی نامه ی سرفراز
بخواند و ز پاسخ فروماند باز
از ان نامور نامه شد پر هراس
برآورد سر پس چو گاو خراس
فرستاده را گفت: نام تو چیست؟
به دین پیشوا و امام تو کیست؟
که را دانی اندر جهان شاه خود؟
که را دشمن دین و بد خواه خود؟
بگفتا: که حارث مرا هست نام
علی باشدم راهنما و امام
سپهبد براهیم را دوستم
ترا دشمنم گر کنی پوستم
بگفتا بدو مصعب بد گمان:
که گر خواهی از مرگ یابی امان
براهیم و مختار را بد شمار
که بخشم تو را خاتم زینهار
وگرنه به کوپال زانسان سرت
بکوبم که گرید به تو همسرت
فرستاده گفتا: بگو با سپاه
بیایند یکسر در این پیشگاه
که تا من برآیم به جایی بلند
بگویم همان را که داری پسند
به لشگر بداندیش فرمان بداد
سپاه آمد و جابه جا ایستاد
جوانمرد جا بربلندی گرفت
بلندی ازو سربلندی گرفت
زبان را به حمد جهان آفرین
گشود و نبی را بخواهد آفرین
به شیر خدا گفت آنگه درود
دو نوباوه اش را به پاکی سرود
به نیکی براهیم و مختار را
ستود و دگر کرد گفتار را
بگفتا: که نفرین به پور زبیر
کز او نامد اندر جهان هیچ خیر
پلید است و بی دین و بیدادگر
برادر چو وی چون دو پورش، پدر
شنید این چو مصعب زبگزیده مرد
بپیچید برخویش ازخشم و درد
برآورد تیغ جفا از نیام
بزد چاک بر پهلوی نیکنام
شد آن بی گنه از بلندی نگون
تن پاکش از خون همه لعلگون
روان را به شاه شهیدان سپرد
زگیتی همی نام نیکو ببرد
به جز مصعب ازکین به زخم درشت
فرستاده را در جهان کس نکشت
براهیم را این چو آمد به گوش
بگریید از درد و برزد خروش
بگفتا: بکویید کوس نبرد
برانید لشگر ز جا همچو گرد
بغرید کوس و سپه فوج فوج
چو دریای قلزم درآمد به موج
گروهی چو کوه اندر آمد ز جای
همه غرق آهن زسر تا به پای
شد از ناله پر، هفتمین آسمان
بپیچید برخود زمین و زمان
تو گفتی که خون شهیدان پاک
بجوشید از تربت تابناک
زره پوش کند آوران خیل خیل
برفتند چون از برکوه، سیل
چو بر زین برآمد سوار سپهر
سپاه ستاره، بپوشید چهر
زنیزه، هوا بیشه ی شیر شد
جهان سربه سر پر ز شمشیر شد
بغرید چون رعد رویینه خم
زمین در پی بادپا گشت کم
چو مصعب سرترک لشگر بدید
سراسیمه لشگر به هامون کشید
نکرده سپه را به صف استوار
که برلشگرش زد یکی نامدار
چو تندر خروشان و چون پیل مست
به زیرش یکی باد و برقی به دست
صف میمنه راند بر میسره
چو شد میمنه و میسره یکسره
به قلب سپه تاخت چون برق و باد
زمرد افکنی، داد مردی بداد
چو انگیخت محشر در آن رزمگاه
فرو ریخت بسیار خون، زان سپاه
بیامد سوی لشگر خویشتن
بر او آفرین خوان، همه انجمن
چو مصعب زوی آن دلیری بدید
رخش گشت از بیم چون شنبلید
همی گفت: کاین لجه ی نیل بود
و یا شیرکوشنده یا پیل بود
اگر بار دیگر نبرد آورد
سر این سپه زیر گرد آورد
که بود این دلاور که چون تند باد
به ما تاخت وین داغ بر مانهاد؟
بگفتند: کاین شیر بی ترس و بیم
که تیغش بود همچو مار کیلم
سپهبد براهیم نامش بود
که جنگ فلک در نگاهش بود
سپس گفت مصعب به یاران خویش
که ما را رهی صعب آمد به پیش
شما گر بدینگونه جنگ آورید
همه نام نیکو به ننگ آورید
ندیدید با ما چه کرد این سوار؟
زوی باید آموختن کارزار
گروهی ابا تیغ و گرز و کمند
گروهی ابا نیزه های بلند
گروهی به قاروره، قومی به تیر
درآیید در پهنه ی داروگیر
بکوشید با این یل کینه جو
مگر آب رفته در آید به جو
زگفتار او لشگر آمد به جوش
کشیدند از نای رزمی خروش
هزاری شش از آن سپاه گران
پیاده گرفتند تیر و کمان
ز مردان کاری هزاری چهار
گرفتند زوبین پی کارزار
هزاری دو قاروره ده و دو هزار
زره پوش و بر باد پایان سوار
دو بیور هزار از سپه تیغ زن
به پیکارشان زال زر همچو زن
گروهی سپردار و خنجر گزار
که بودند اندر شمر، ده هزار
به یک ره به میدان نهادند روی
به قلب اندرون، مصعب کینه جوی
چو این دید اشتر نژاد دلیر
که شد پهنه زان پر دلان غاب شیر
خروشید:کای یاوران رسول (ص)
که هستید خونخواه آل بتول (ع)
یک امروز خود را کنید آزمون
به مردی ابا این سپاه فزون
اگر کشته گشتید خرم بهشت
شما را بود از خدا، سرنوشت
وگر زنده ماندید دور ازگزند
شود نامتان چون فلک سربلند
ازین به چه باشد که در راه دین؟
سپاریم ما جان به جان آفرین
بخوانند ما را به روز جزا
ز یاران نوباوه ی مرتضا
به نیرو اگر چون شما شیر نیست
زعباس به دست و شمشیر نیست
نباشد بهتر به روی و به موی
ز شبه پیغمبر، شه ماهروی
به یاد آورید آن ستم ها زشت
که کردند با شاه اهل بهشت
وزان دختران رسول انام
که بردند بی پرده تا شهر شام
بجویید آن خون که پروردگار
بود خونبهایش به روز شمار
بکوشید در یاری بوتراب
که ما را ظفر وعده داد آن جناب
بگفت این و غرید آن کامگار
چو شیر گرسنه که بیند شکار
سوی رزم دشمن برانگیخت اسب
پرندی به دستش چو آذرگشست
پس و پشت او لشگری همگروه
چو جوشنده دریا و چون سخت کوه
سنان راست کردند و تیغ آختند
به دشمن شکاری هیون تاختند
به ترغیب مردان خروشید کوس
زمین بر رخ آسمان داد بوس
شد از دود قارو ره، گیتی سیاه
بپوشید گرد زمین روی ماه
چو ماران، سنان مغز مردان بخورد
تکاور به نعل، استخوان کرد خرد
شد از باده ی خون سرخاک، مست
خدنگ ابرسنان برهوا کله بست
چو دریای چین گشت میدان جنگ
براهیم یل اندر آن، چون نهنگ
چپ و راست درتاختی همچو برق
به خون ساختی کشتی عمر، غرق
زبس کشته افکند بر روی هم
اجل گشت از یاری وی دژم
تن کشته گان سپاه غرور
به یاران دین بست راه عبور
همی تا نهان گشت شمشیر مهر
به مشگین نیام سوار سپهر
دولشگر به هم تیغ کین راندند
همی خون به خاک اندر افشاندند
چو شب گشت و رفتند هر دو سپاه
از آوردگه سوی آرامگاه
همی چشم مردان با یال و سفت
زاندیشه ی روز دیگر نخفت
برآمد چو از خیمه ی آبنوس
سوار فلک، نعره برداشت کوس
سپه از دو رویه به دشت نبرد
رده برکشیدند و برخاست کرد
دولشگر چو در پهنه کردند جای
براهیم با نیزه ی جانگزای
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۸ - غنیمت گرفت ابراهیم اموال سپاه مصعب را
شنیدند این چون از آن حق پرست
سراسر به یغما گشودند دست
همه خیمه و خرگه نابکار
به پشت هیونان نمودند بار
ببستند دست اسیران به بند
سوی کوفه رفتند دور از گزند
چو بشنید مختار یل با سپاه
بیامد پذیره به یک میل راه
براهیم چون روی او را بدید
زشادی رخش همچو گل بشکفید
فرود آمد از اسب و بردش نماز
خجل شد زکردار او سر فراز
به زیر آمد از باره ی رهنورد
دو دستش حمایل برآغوش کرد
بدو گفت مردا، سوارا، سرا
هژبرا، دلیرا، یلا، مهترا
ندانم چسانت ثنا گسترم
بر این رنج چونت سپاس آورم
تویی جان و هم هوش و آرام من
زچهرت روا گشته آرام من
مرا از تویی شیر خورشید فر
بود پرچم سروری جلوه گر
دراین کینه جویی تو بخت منی
سرو لشگر و یار تخت منی
به مردی شده چرخ پابوس تو
بود فتح در نعره ی کوس تو
چو تو مرد مردانه پاینده باد
وزو نام ایمان فزاینده باد
بدو گفت سالار شمشیرزن
که ای پادشه برتن و جان من
اگر آسمانم، زمین توام
وگر از مهانم، کهین توام
تو فرمانروایی و من بنده ات
زجان و دل استم پرستنده ات
به خونخواهی خون پروردگار
تو را برگزیده جهان کردگار
مرا در چنین کار یار تو کرد
زهر بد به گیتی حصار تو کرد
من و مثل من هر که هست ازمهان
به راه تو باید ببازیم جان
بدین کار، یزدان پناه تو باد
ظفر پیشرو برسیاه تو باد
چون تو شاه را باد افسر زمهر
سپه زانجم و بارگاه از سپهر
بدوگفت شادان و خندان امیر
که ای چرخ اندر کمندت اسیر
بگو تا چه کردی و چون رفت کار؟
چه پیش آمدت اندرین کارزار؟
سراسر بگفت آنچه کرد و بدید
پس آن بستگان را به پیشش کشید
بدو آفرین خواند فرخ امیر
رها کرد پس آن گروه اسیر
به آزادی هر که فرمان بداد
به پیشانی اندرش داغی نهاد
نبشته که مختارش آزاد کرد
ازین کار،گیتی پر از داد کرد
وزان پس یکی حلقه فولاد ناب
به گوش اندرونشان نمود آن جناب
به هریک بداد آنچه بایست داد
وز آنجا سوی کوفه پرچم گشاد
کنون باز گردم بدان داستان
که بنوشته دانشور راستان
که چون مصعب از پور مالک گریخت
همه آب مردی ابرخاک ریخت
بیا سود دربصره چندی زرنج
یکی گشته از غم برش مارو گنج
چو یک چند بگذشت گفتا دبیر
بیاورد و بنهاد مشک و حریر
سراسر به یغما گشودند دست
همه خیمه و خرگه نابکار
به پشت هیونان نمودند بار
ببستند دست اسیران به بند
سوی کوفه رفتند دور از گزند
چو بشنید مختار یل با سپاه
بیامد پذیره به یک میل راه
براهیم چون روی او را بدید
زشادی رخش همچو گل بشکفید
فرود آمد از اسب و بردش نماز
خجل شد زکردار او سر فراز
به زیر آمد از باره ی رهنورد
دو دستش حمایل برآغوش کرد
بدو گفت مردا، سوارا، سرا
هژبرا، دلیرا، یلا، مهترا
ندانم چسانت ثنا گسترم
بر این رنج چونت سپاس آورم
تویی جان و هم هوش و آرام من
زچهرت روا گشته آرام من
مرا از تویی شیر خورشید فر
بود پرچم سروری جلوه گر
دراین کینه جویی تو بخت منی
سرو لشگر و یار تخت منی
به مردی شده چرخ پابوس تو
بود فتح در نعره ی کوس تو
چو تو مرد مردانه پاینده باد
وزو نام ایمان فزاینده باد
بدو گفت سالار شمشیرزن
که ای پادشه برتن و جان من
اگر آسمانم، زمین توام
وگر از مهانم، کهین توام
تو فرمانروایی و من بنده ات
زجان و دل استم پرستنده ات
به خونخواهی خون پروردگار
تو را برگزیده جهان کردگار
مرا در چنین کار یار تو کرد
زهر بد به گیتی حصار تو کرد
من و مثل من هر که هست ازمهان
به راه تو باید ببازیم جان
بدین کار، یزدان پناه تو باد
ظفر پیشرو برسیاه تو باد
چون تو شاه را باد افسر زمهر
سپه زانجم و بارگاه از سپهر
بدوگفت شادان و خندان امیر
که ای چرخ اندر کمندت اسیر
بگو تا چه کردی و چون رفت کار؟
چه پیش آمدت اندرین کارزار؟
سراسر بگفت آنچه کرد و بدید
پس آن بستگان را به پیشش کشید
بدو آفرین خواند فرخ امیر
رها کرد پس آن گروه اسیر
به آزادی هر که فرمان بداد
به پیشانی اندرش داغی نهاد
نبشته که مختارش آزاد کرد
ازین کار،گیتی پر از داد کرد
وزان پس یکی حلقه فولاد ناب
به گوش اندرونشان نمود آن جناب
به هریک بداد آنچه بایست داد
وز آنجا سوی کوفه پرچم گشاد
کنون باز گردم بدان داستان
که بنوشته دانشور راستان
که چون مصعب از پور مالک گریخت
همه آب مردی ابرخاک ریخت
بیا سود دربصره چندی زرنج
یکی گشته از غم برش مارو گنج
چو یک چند بگذشت گفتا دبیر
بیاورد و بنهاد مشک و حریر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۹ - نامه نوشتن مصعب به عبدالله ابن زبیر برادرش
یکی نامه بنوشت پنهان ز غیر
به سوی برادرش پور زبیر
که برما جهان راه شادی ببست
بخوردم زمختاریان من شکست
همه لشگر کشته یا خسته اند
گروهی برکوفیان بسته اند
دراین سخت هنگامه ام یاد کن
وزین بند تنگم دل آزاد کن
به مرد و به مرکب بکن یاوری
مگر آب رفته به جوی آوری
فرستاده آن نامه را همچو باد
به بطحا به عبداله آورد و داد
بخواند و دژم گشت و از دست هشت
سپس پاسخ او را بدینسان نوشت
که من نیز همچون تو بیچاره ام
کند یاد دشمن به بیغاره ام
سپاهی ز طایف به پیکار من
به پاخاسته دیگری از یمن
تو با دشمن ار می توانی بکوش
وگرنه هم آنجای بنشین خموش
زمن چشم یاری تو ایدون مدار
که خود چون تو هستم به سختی دچار
چو پاسخ به مصعب رسید و بخواند
دژم گشت و درکار خود خیره ماند
ز بیچاره گی نامه ای بد سرشت
سوی شام نزدیک مروان نوشت
مر او را به پوزش بسی برستود
در چاپلوسی به رویش گشود
زکردار خویش و براهیم راد
درآن نامه با بد گهر کرد یاد
از آن پس نوشتش که گر یاوری
نمایی مرا در چنین داوری
به کوفه کشم زار مختار را
کنم یکسره بهر تو کار را
به نام تو بر منبر ای ارجمند
یکی خطبه خوانم به بانگ بلند
ز بهر تو پیمان ز اهل عراق
بگیرم شوم یاورت بی نقاق
چو آن نامه راخواند مروان تمام
نوشتش چنین پاسخ آن زشت نام
که ما را به رنج تو نبود نیاز
به تدبیر این کار از دیر باز
گذشته است کار عراق از مریح
سپه دارم و گنج و اسب و سلیح
بسی باشدم مرد فرمانپذیر
سپهدار و نام آور و شیر گیر
فرستم یکی نامور با سپاه
که سازد به مختار گیتی سیاه
بهم برزند لشگر و کشورش
بیارد سوی شام جنگی سرش
براهیم را دستگیر آورد
سربخت او را به زیر آورد
کند دوستان علی (ع) را زبون
بریزد به خاک از تن جمله خون
پس از پاسخ وی یکی انجمن
به پا کرد از مردمان کهن
بدان مهتران داد پس آگهی
زکردار مختار با فرهی
هم از قتل پور مطیع پلید
هم آن بد که مصعب زمختار دید
سپس گفت خواهم یکی نامدار
جهاندیده و هوشمند و سوار
که باشد به دل دشمن بوتراب
برد سوی کوفه سپه با شتاب
دهد خاک مختار و او را به باد
به کوفه کند تازه آیین داد
ز فرزند اشتر برآرد دمار
زخونش کند خاک را آبیار
کشد دوستان علی (ع) را تمام
مرا سازد از کار خود شادکام
چو عامر که بد عم مرد پلید
سخن های پور برادر شنید
یکی بود او را ربیعه پدر
به دل دشمن حیدر تاجور
بدو گفت این کار، کار منست
که مرد ثقیفی شکار منست
به خون براهیم من تشنه ام
بود مرگ او در دم دشنه ام
بداندیش حیدر به گیتی منم
ابا دوستانش به جان دشمنم
بدو گفت مروان که ای نامور
تو ایدون مرایی به جای پدر
جهان گر ز مختار پرداختی
ز مرگش مرا شادمان ساختی
چنان دان که این افسر و تخت من
زتو باشد و نامور بخت من
پس آنگه درگنج را برگشاد
سپه را همه رخت و دینار داد
یکی لشگر آراست کاندر شمار
بدند آن سپه هفت بیور هزار
همه نامداران دیده نبرد
زره دار و اسب افکن و شیر مرد
بغرید کوس و جهان شد سیاه
ز گرد سواران ناورد خواه
برفتند از شام سوی عراق
سپهدارشان عامر پر نفاق
همی کرد تا چشم بیننده، کار
درآن دشت می دید ترک سوار
زبس نیزه، گشت آن زمین نیستان
بخفته درآن شیر مردان ستان
ازین سوی خونخواه پروردگار
ثقیفی گهر شیر دشمن شکار
یکی روز با لشگر آن رهنمون
ز دروازه ی کوفه آمد برون
سوی نینوا کرد روی نیاز
بیاورد سبط نبی را نماز
همی گفت: ای خسرو تشنه کام
تو را باد از من درود و سلام
دریغا نبودم در آن پهندشت
که از خون یاران تو لعل گشت
که من هم چو ایشان تو را سر دهم
به دیگر جهان بر سر افسر نهم
هم ایدون بود تا روان در تنم
ابا دشمنانت به جان دشمنم
نمانم دمی کامرانی کنند
به گیتی درون زندگانی کنند
برآرم چنان گرد زان انجمن
که خوشنود گردد روانت زمن
همی بود مختار گردن فراز
ابا شاه لب تشنه گرم نیاز
که شد در جهان بین او آشکار
به هامون یکی مرد اشتر سوار
یکی را فرستاد و او را بخواند
به گرمی بپرسید و او را نشاند
به سوی برادرش پور زبیر
که برما جهان راه شادی ببست
بخوردم زمختاریان من شکست
همه لشگر کشته یا خسته اند
گروهی برکوفیان بسته اند
دراین سخت هنگامه ام یاد کن
وزین بند تنگم دل آزاد کن
به مرد و به مرکب بکن یاوری
مگر آب رفته به جوی آوری
فرستاده آن نامه را همچو باد
به بطحا به عبداله آورد و داد
بخواند و دژم گشت و از دست هشت
سپس پاسخ او را بدینسان نوشت
که من نیز همچون تو بیچاره ام
کند یاد دشمن به بیغاره ام
سپاهی ز طایف به پیکار من
به پاخاسته دیگری از یمن
تو با دشمن ار می توانی بکوش
وگرنه هم آنجای بنشین خموش
زمن چشم یاری تو ایدون مدار
که خود چون تو هستم به سختی دچار
چو پاسخ به مصعب رسید و بخواند
دژم گشت و درکار خود خیره ماند
ز بیچاره گی نامه ای بد سرشت
سوی شام نزدیک مروان نوشت
مر او را به پوزش بسی برستود
در چاپلوسی به رویش گشود
زکردار خویش و براهیم راد
درآن نامه با بد گهر کرد یاد
از آن پس نوشتش که گر یاوری
نمایی مرا در چنین داوری
به کوفه کشم زار مختار را
کنم یکسره بهر تو کار را
به نام تو بر منبر ای ارجمند
یکی خطبه خوانم به بانگ بلند
ز بهر تو پیمان ز اهل عراق
بگیرم شوم یاورت بی نقاق
چو آن نامه راخواند مروان تمام
نوشتش چنین پاسخ آن زشت نام
که ما را به رنج تو نبود نیاز
به تدبیر این کار از دیر باز
گذشته است کار عراق از مریح
سپه دارم و گنج و اسب و سلیح
بسی باشدم مرد فرمانپذیر
سپهدار و نام آور و شیر گیر
فرستم یکی نامور با سپاه
که سازد به مختار گیتی سیاه
بهم برزند لشگر و کشورش
بیارد سوی شام جنگی سرش
براهیم را دستگیر آورد
سربخت او را به زیر آورد
کند دوستان علی (ع) را زبون
بریزد به خاک از تن جمله خون
پس از پاسخ وی یکی انجمن
به پا کرد از مردمان کهن
بدان مهتران داد پس آگهی
زکردار مختار با فرهی
هم از قتل پور مطیع پلید
هم آن بد که مصعب زمختار دید
سپس گفت خواهم یکی نامدار
جهاندیده و هوشمند و سوار
که باشد به دل دشمن بوتراب
برد سوی کوفه سپه با شتاب
دهد خاک مختار و او را به باد
به کوفه کند تازه آیین داد
ز فرزند اشتر برآرد دمار
زخونش کند خاک را آبیار
کشد دوستان علی (ع) را تمام
مرا سازد از کار خود شادکام
چو عامر که بد عم مرد پلید
سخن های پور برادر شنید
یکی بود او را ربیعه پدر
به دل دشمن حیدر تاجور
بدو گفت این کار، کار منست
که مرد ثقیفی شکار منست
به خون براهیم من تشنه ام
بود مرگ او در دم دشنه ام
بداندیش حیدر به گیتی منم
ابا دوستانش به جان دشمنم
بدو گفت مروان که ای نامور
تو ایدون مرایی به جای پدر
جهان گر ز مختار پرداختی
ز مرگش مرا شادمان ساختی
چنان دان که این افسر و تخت من
زتو باشد و نامور بخت من
پس آنگه درگنج را برگشاد
سپه را همه رخت و دینار داد
یکی لشگر آراست کاندر شمار
بدند آن سپه هفت بیور هزار
همه نامداران دیده نبرد
زره دار و اسب افکن و شیر مرد
بغرید کوس و جهان شد سیاه
ز گرد سواران ناورد خواه
برفتند از شام سوی عراق
سپهدارشان عامر پر نفاق
همی کرد تا چشم بیننده، کار
درآن دشت می دید ترک سوار
زبس نیزه، گشت آن زمین نیستان
بخفته درآن شیر مردان ستان
ازین سوی خونخواه پروردگار
ثقیفی گهر شیر دشمن شکار
یکی روز با لشگر آن رهنمون
ز دروازه ی کوفه آمد برون
سوی نینوا کرد روی نیاز
بیاورد سبط نبی را نماز
همی گفت: ای خسرو تشنه کام
تو را باد از من درود و سلام
دریغا نبودم در آن پهندشت
که از خون یاران تو لعل گشت
که من هم چو ایشان تو را سر دهم
به دیگر جهان بر سر افسر نهم
هم ایدون بود تا روان در تنم
ابا دشمنانت به جان دشمنم
نمانم دمی کامرانی کنند
به گیتی درون زندگانی کنند
برآرم چنان گرد زان انجمن
که خوشنود گردد روانت زمن
همی بود مختار گردن فراز
ابا شاه لب تشنه گرم نیاز
که شد در جهان بین او آشکار
به هامون یکی مرد اشتر سوار
یکی را فرستاد و او را بخواند
به گرمی بپرسید و او را نشاند
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۰ - گرفتار شدن جاسوس عامربن ربیعه
بگفتش: که ای؟ وز کجا آمدی؟
شتابان بدین سو چرا آمدی؟
بگفتا: که از بادیه رهسپار
شدم سوی کوفه من ای نامدار
که بینم یکی روی آن مردمان
که هستند با من ز یک دودمان
بدو گفت مختار با من دروغ
مگو گر، به دل داری از دین فروغ
وگرنه روان تو بدرود تن
کند از دم تیغ خونریز من
زمختار چون مرد آن ها شنید
شدش چهره از بیم چون شنبلید
بگفتا: اگر راست گویم سخن
دهی زینهارم تو برجان و تن
بگفتا: که در زینهار منی
اگر راست گویی به جان ایمنی
بگفتا: من از راستی نگذرم
وگر دور گردد سر از پیکرم
به جاسوسی از نزد عامر که هست
به نزدیک این شهر او را نشست
بدینجا شدم تا سپاه تو را
بدانم دگر دستگاه تو را
چون من راست گفتم تو نیز ازکرم
ببخشای بر جان و مال و سرم
ببخشید او را به جان میرراد
یکی جامه ی زرنگارش بداد
بدو داد بسیار نیز از درم
سپس گفت هر جا خواهی بچم
ولیکن یکی راست دیگر بگوی
چو پرسید ز تو عامر کینه جوی
که مختار را بود چون دستگاه
که بودش سپهدار و چندان سپاه
چو گویی؟ به وی گفت: ای نامدار
بگویمش دارد سپه صد هزار
بخندید نام آور و گفت: هیچ
به عمر از ره راستی سر مپیچ
هم ایدون فراموش کردی مگر
که از راستی چند دیدی ثمر؟
بگو: سی هزار از سواران مرد
بود لشگر او به روز نبرد
سرلشگرش پور اشتر بود
که خود با سپاهی برابر بود
بگفت این و آمد سوی کوفه باز
شد آن پیک زی عامر کینه ساز
سخن آنچه بایست با وی بگفت
بدو گفت عامر سپس در نهفت
که کار دگر نیز باید بساخت
زانعام من سر به گردون فراخت
ز مختاریان چارده تن سوار
نمودند پیمان مرا استوار
که چون این دو لشگر شود رو بروی
به مختار تازند از چارسوی
بریزند خونش به تیغ و سنان
وزان پس بتابند زی ما عنان
تو این نامه را گر بدیشان بری
چه پاسخ بباری ز من برخوری
گرفت از وی آن نامه را مرد و باز
سوی کوفه آمد روان تازتاز
چو نزدیک شهر آمد از پهندشت
زنیرنگ از جامه بیگانه گشت
نهفت آنچه بودش به یک جای پست
یکی جامه ی ژنده بر خود ببست
به تن چارده نامه کردش نهان
چو یغما زده با خروش و فغان
روان می شد از کوفه و ز اتفاق
در آن روز سالار میر عراق
به دروازه بر پای داشت انجمن
ابا یاوران خود اندر سخن
بدید و به برخواند و بشناختش
غمین گشت و از مهر بنواختش
بپرسید از وی که این حال چیست؟
فغان تو از دست بیداد کیست؟
بگفتا: که چونم تو بنواختی
ابا جامه و زر روان ساختی
برفتم سوی عامر بد گهر
از آن جامه ی زر رسیدش خبر
گمان بد آورد در باره ام
چنین بینوا کرد و آواره ام
غمین گشت مختار از حال مرد
چو بد ساده دل رنگ او را بخورد
بگفتا: ز اندوه آزاد باش
به رغم بد اندیش دل شاد باش
که بخشمت چندان زرو خواسته
که گردد همه کارت آراسته
سپس دادش از جامه چندان و زر
که چشمش از آن تیره گردید سر
چو این دید آن مرد از بی همال
دلش از بدی گشت نیکی سگال
به خودگفت: با نیکمردان، بدی
بود درخور کیفر ایزدی
کجا می پسندد جهان آفرین
که ریزند خون چنان پاک دین
پس آنگاه آن مرد نیکو نهاد
سبک، دست مختار را بوسه داد
بگفتا: مرا هست رازی نهان
چو خالی کنی پرده گیرم از آن
بیامد به یکسوی با وی امیر
برآورد آن نامه های ستیر
بداد و سر از راز پنهان گشود
بگفت آنچه عامر به وی گفته بود
چو از راز شد آگه آن میر راد
رخ آن نکو مرد را بوسه داد
بدانست کز نیکویی بدمنش
شود دوست با نیکی آرد کنش
خدا را به شکرانه لختی ستود
سپاس ورا روی برخاک سود
بگفتا: که ای برتر از هر چه هست
که هستی نگهبان بالا و پست
تو پیوسته این بنده را یار باش
زهر بد بدینسان نگهدار باش
که این خدمت خود بیارم به جای
در آرم سر بد کنش را به پای
سپس گفت با آن نکو کارمرد
که مزد تو باشد به یزدان فرد
رهانیدی از مرگ جان مرا
سپاس از تو باشد روان مرا
زمن آرزویی که داری بخواه
که بر هر چه دارم تویی پادشاه
بگفتا: نکردم من این بهر مال
نجستم مگر بخشش ذوالجلال
مرا نیکی از تو بدین کار داشت
ز یزدانت نیکی رسد پایداشت
از آنجا برفتند سوی سپاه
سرافراز افکند هر سو نگاه
بد اندیش ها را به یک جا بدید
که آسوده دارند گفت و شنید
برآورد تیغ و به اندک زمان
از ایشان بپرداخت یکسر جهان
بدو گفت فرزند مالک که چون
از این قوم قهرت فرو ریخت خون
چه بایست گفتن جواب خدای
اگر پرسد از این به دیگر سرای
در اینان اگر شیعه ی حیدرست
بسی سخت این کار را کیفر است
بگفتا: که اندرز تو بر ره است
برآزمون این سخن کوته است
ازین کشتگان گر بود نیم جان
پژوهش کن این راز را ناروان
براهیم از گفت خود شرمسار
سوی زخم داران بشد رهسپار
از ایشان بپرسید: بهر چرا
خریدند بر خویش این ماجرا
چه بد دیده بودید زین نامجوی
که پیمان ببستید بر قتل اوی
بگفتند: از آنرو که ما چند مرد
دلی داشتیم از علی(ع) پر ز درد
به گیتی ندانیم کاری ثواب
به از کشتن شیعه ی بو تراب
چو مختار را زور بد در جهان
شد آگه زپیمان و راز نهان
نشد کشته بر دست ما تا خدای
دهد مزد ما را به دیگر سرای
سپاس خدا باد بر ما مزید
که در راه خود خواست ما را شهید
براهیم یل چون شنید این سخن
بزد تیغشان برمیان دهن
فرستادشان نزد یاران خویش
وزان پس بیامد سرافکنده پیش
بگفتا: که ای میر پوزش پذیر
که حق با تو بود ای جهانجوی میر
به یزدان بخشنده دارم سپاس
که از مکر اینان ترا داشت پاس
پس آنگاه مختار آن نیکخو
فرستاده را خواند وگفتا بدو
که جان من از تست ایدون به تن
وگرنه کنون پوششم بد کفن
بباید کنون سازمت بی نیاز
که تا زنده ای کامرانی به ناز
سپس گفت با مردم خویشتن
که ای نامداران دشمن شکن
هر آنکس ککه ما را بود دوستدار
نماید بدین مرد چیزی نثار
چو لشگر شنیدند فرمان میر
ز خرد و بزرگ و زبرنا و پیر
ز مال جهان هرکه هر چیز داشت
بدان پیک فرخنده پی واگذاشت
چون این دید آن مرد همت بزرگ
به مختار گفت: ای امیر سترگ
من این ها نخواهم که خواهم خدای
ببخشد روانم به دیگر سرای
همان زر که بخشیدی ام از نخست
مرا هر شکسته از آن شد درست
یک اندرز دارم زمن ای امیر
مر آن پند شایسته را در پذیر
تو تنها زلشگر به همراه من
بیا تا به نزدیک آن انجمن
به بیغوله ای خویش را کن نهان
روم من بر عامر بد گمان
بگویمش مردی زیاران تو
که هستند از عهده داران تو
تو را تا ببیند از آن انجمن
بدین سوی آمد به همراه من
زلشگر که آرمش تنها برون
تو بشتاب و از وی فرو ریز خون
بدو گفت آن مهتر کامیاب
نمی بینم این رای را من صواب
بگفتا: چو این رای نبود به جای
بده رخصتم تا روم باز جای
سپهبد به رفتنش دستور داد
برون رفت و شد سوی هامون، چو باد
چو لختی بپیمود آن مرد راه
بدید از پی خود یکی زان سیاه
شتابان بدین سو چرا آمدی؟
بگفتا: که از بادیه رهسپار
شدم سوی کوفه من ای نامدار
که بینم یکی روی آن مردمان
که هستند با من ز یک دودمان
بدو گفت مختار با من دروغ
مگو گر، به دل داری از دین فروغ
وگرنه روان تو بدرود تن
کند از دم تیغ خونریز من
زمختار چون مرد آن ها شنید
شدش چهره از بیم چون شنبلید
بگفتا: اگر راست گویم سخن
دهی زینهارم تو برجان و تن
بگفتا: که در زینهار منی
اگر راست گویی به جان ایمنی
بگفتا: من از راستی نگذرم
وگر دور گردد سر از پیکرم
به جاسوسی از نزد عامر که هست
به نزدیک این شهر او را نشست
بدینجا شدم تا سپاه تو را
بدانم دگر دستگاه تو را
چون من راست گفتم تو نیز ازکرم
ببخشای بر جان و مال و سرم
ببخشید او را به جان میرراد
یکی جامه ی زرنگارش بداد
بدو داد بسیار نیز از درم
سپس گفت هر جا خواهی بچم
ولیکن یکی راست دیگر بگوی
چو پرسید ز تو عامر کینه جوی
که مختار را بود چون دستگاه
که بودش سپهدار و چندان سپاه
چو گویی؟ به وی گفت: ای نامدار
بگویمش دارد سپه صد هزار
بخندید نام آور و گفت: هیچ
به عمر از ره راستی سر مپیچ
هم ایدون فراموش کردی مگر
که از راستی چند دیدی ثمر؟
بگو: سی هزار از سواران مرد
بود لشگر او به روز نبرد
سرلشگرش پور اشتر بود
که خود با سپاهی برابر بود
بگفت این و آمد سوی کوفه باز
شد آن پیک زی عامر کینه ساز
سخن آنچه بایست با وی بگفت
بدو گفت عامر سپس در نهفت
که کار دگر نیز باید بساخت
زانعام من سر به گردون فراخت
ز مختاریان چارده تن سوار
نمودند پیمان مرا استوار
که چون این دو لشگر شود رو بروی
به مختار تازند از چارسوی
بریزند خونش به تیغ و سنان
وزان پس بتابند زی ما عنان
تو این نامه را گر بدیشان بری
چه پاسخ بباری ز من برخوری
گرفت از وی آن نامه را مرد و باز
سوی کوفه آمد روان تازتاز
چو نزدیک شهر آمد از پهندشت
زنیرنگ از جامه بیگانه گشت
نهفت آنچه بودش به یک جای پست
یکی جامه ی ژنده بر خود ببست
به تن چارده نامه کردش نهان
چو یغما زده با خروش و فغان
روان می شد از کوفه و ز اتفاق
در آن روز سالار میر عراق
به دروازه بر پای داشت انجمن
ابا یاوران خود اندر سخن
بدید و به برخواند و بشناختش
غمین گشت و از مهر بنواختش
بپرسید از وی که این حال چیست؟
فغان تو از دست بیداد کیست؟
بگفتا: که چونم تو بنواختی
ابا جامه و زر روان ساختی
برفتم سوی عامر بد گهر
از آن جامه ی زر رسیدش خبر
گمان بد آورد در باره ام
چنین بینوا کرد و آواره ام
غمین گشت مختار از حال مرد
چو بد ساده دل رنگ او را بخورد
بگفتا: ز اندوه آزاد باش
به رغم بد اندیش دل شاد باش
که بخشمت چندان زرو خواسته
که گردد همه کارت آراسته
سپس دادش از جامه چندان و زر
که چشمش از آن تیره گردید سر
چو این دید آن مرد از بی همال
دلش از بدی گشت نیکی سگال
به خودگفت: با نیکمردان، بدی
بود درخور کیفر ایزدی
کجا می پسندد جهان آفرین
که ریزند خون چنان پاک دین
پس آنگاه آن مرد نیکو نهاد
سبک، دست مختار را بوسه داد
بگفتا: مرا هست رازی نهان
چو خالی کنی پرده گیرم از آن
بیامد به یکسوی با وی امیر
برآورد آن نامه های ستیر
بداد و سر از راز پنهان گشود
بگفت آنچه عامر به وی گفته بود
چو از راز شد آگه آن میر راد
رخ آن نکو مرد را بوسه داد
بدانست کز نیکویی بدمنش
شود دوست با نیکی آرد کنش
خدا را به شکرانه لختی ستود
سپاس ورا روی برخاک سود
بگفتا: که ای برتر از هر چه هست
که هستی نگهبان بالا و پست
تو پیوسته این بنده را یار باش
زهر بد بدینسان نگهدار باش
که این خدمت خود بیارم به جای
در آرم سر بد کنش را به پای
سپس گفت با آن نکو کارمرد
که مزد تو باشد به یزدان فرد
رهانیدی از مرگ جان مرا
سپاس از تو باشد روان مرا
زمن آرزویی که داری بخواه
که بر هر چه دارم تویی پادشاه
بگفتا: نکردم من این بهر مال
نجستم مگر بخشش ذوالجلال
مرا نیکی از تو بدین کار داشت
ز یزدانت نیکی رسد پایداشت
از آنجا برفتند سوی سپاه
سرافراز افکند هر سو نگاه
بد اندیش ها را به یک جا بدید
که آسوده دارند گفت و شنید
برآورد تیغ و به اندک زمان
از ایشان بپرداخت یکسر جهان
بدو گفت فرزند مالک که چون
از این قوم قهرت فرو ریخت خون
چه بایست گفتن جواب خدای
اگر پرسد از این به دیگر سرای
در اینان اگر شیعه ی حیدرست
بسی سخت این کار را کیفر است
بگفتا: که اندرز تو بر ره است
برآزمون این سخن کوته است
ازین کشتگان گر بود نیم جان
پژوهش کن این راز را ناروان
براهیم از گفت خود شرمسار
سوی زخم داران بشد رهسپار
از ایشان بپرسید: بهر چرا
خریدند بر خویش این ماجرا
چه بد دیده بودید زین نامجوی
که پیمان ببستید بر قتل اوی
بگفتند: از آنرو که ما چند مرد
دلی داشتیم از علی(ع) پر ز درد
به گیتی ندانیم کاری ثواب
به از کشتن شیعه ی بو تراب
چو مختار را زور بد در جهان
شد آگه زپیمان و راز نهان
نشد کشته بر دست ما تا خدای
دهد مزد ما را به دیگر سرای
سپاس خدا باد بر ما مزید
که در راه خود خواست ما را شهید
براهیم یل چون شنید این سخن
بزد تیغشان برمیان دهن
فرستادشان نزد یاران خویش
وزان پس بیامد سرافکنده پیش
بگفتا: که ای میر پوزش پذیر
که حق با تو بود ای جهانجوی میر
به یزدان بخشنده دارم سپاس
که از مکر اینان ترا داشت پاس
پس آنگاه مختار آن نیکخو
فرستاده را خواند وگفتا بدو
که جان من از تست ایدون به تن
وگرنه کنون پوششم بد کفن
بباید کنون سازمت بی نیاز
که تا زنده ای کامرانی به ناز
سپس گفت با مردم خویشتن
که ای نامداران دشمن شکن
هر آنکس ککه ما را بود دوستدار
نماید بدین مرد چیزی نثار
چو لشگر شنیدند فرمان میر
ز خرد و بزرگ و زبرنا و پیر
ز مال جهان هرکه هر چیز داشت
بدان پیک فرخنده پی واگذاشت
چون این دید آن مرد همت بزرگ
به مختار گفت: ای امیر سترگ
من این ها نخواهم که خواهم خدای
ببخشد روانم به دیگر سرای
همان زر که بخشیدی ام از نخست
مرا هر شکسته از آن شد درست
یک اندرز دارم زمن ای امیر
مر آن پند شایسته را در پذیر
تو تنها زلشگر به همراه من
بیا تا به نزدیک آن انجمن
به بیغوله ای خویش را کن نهان
روم من بر عامر بد گمان
بگویمش مردی زیاران تو
که هستند از عهده داران تو
تو را تا ببیند از آن انجمن
بدین سوی آمد به همراه من
زلشگر که آرمش تنها برون
تو بشتاب و از وی فرو ریز خون
بدو گفت آن مهتر کامیاب
نمی بینم این رای را من صواب
بگفتا: چو این رای نبود به جای
بده رخصتم تا روم باز جای
سپهبد به رفتنش دستور داد
برون رفت و شد سوی هامون، چو باد
چو لختی بپیمود آن مرد راه
بدید از پی خود یکی زان سیاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۱ - رفتن سپهدار ابراهیم با مرد جاسوس به سپاه عامربن ربیعه
بدیدش چو نیکو براهیم بود
کزو جان شیران پر از بیم بود
بدوگفت: کای شیر شمشیر بند
مبادا ز چشم بدانت گزند
چرا گشتی اندر پی من روان؟
زرنج تو شد تیره بر من روان
بگفت: آمدم بهر آن کار را
که خواندی بدان میر مختار را
من از بهر این کار آماده ام
که بیمم نبوده است تا زاده ام
نباشد چنین کار در خورد میر
بدو آفرین خواند مرد هژیر
روان گشت از پیش چون تند باد
دمان در پی اش مهتر پاکزاد
چو نزدیک گشتند با آن سپاه
طلایه برایشان فرو بست راه
دگرگونه نقشی بزد آسمان
گرفتند شان مردم بد گمان
بزد بانگ بر پاسبان رهنورد
که با دوستان کس سگالش نکرد
همان پیک پور ربیعه منم
پژوهنده ی لشگر دشمنم
مر این مرد هم خویش و یار منست
برادر پسر و ز دیار منست
بگفتند: فرموده ما را امیر
که سازیم هر پیک را، دستگیر
بود خواه بیگانه یا زین سپاه
بریمش به نزد وی از گرد راه
ببردندشان پس بر آن پلید
زمانی برایشان همی بنگرید
بگفتا: خود این مرد پیک منست
ندانم مر این دوست یا دشمنست
بگفت این و دستار فرزانه مرد
زپیشانی اش پر فسون دور کرد
چو نیکو بدو دید بشناختش
دل از آتش بیم بگداختش
برآشفت آن دشمن کردگار
بگفتا: ببندیدشان خوار و زار
دویدند و بستند با بند سخت
مر آن هردو را مردم تیره بخت
سپس با براهیم گفتا: که چون
به چنگم در افتادی ای پرفسون؟
به دستوری این سبک مغز، مرد
پی کشتن من شدی رهنورد؟
ندانستی ایزد بود یار ما
چو بر راستی هست کردار ما
بدوگفت آن شیر بی ترس و باک
که چشم تو را بسته یزدان پاک
به شمشیر من زان مرا زین سپاه
بدین سوی بنمود این مرد راه
چنان از خداوندم امیدوار
که برگردنت زود آیم سوار
بشویم به خون تو من خاک را
دهم از سرت زیب فتراک را
بخندید عامر ز گفتار او
بگفتا: چه نادانی و یاوه گو
گمان داشتم مرد فرزانه ات
همی بینم ایدون چو دیوانه ات
به زنجیر بر بسته یالت چنین
رهت بسته از آسمان و زمین
تو از تیغ خود باز ترسانی ام
اگر عاقلی تو مسلمان نی ام
تو را آسمان با همه ریو و فن
نیاردی رها کردن از چنگ من
بدو کوه مردی، چنین گفت باز
که بر بندو نیروی خود برمناز
بسی هست آسان بر کردگار
که از کشتنت سازدم کامکار
زگفتار او عامر آمد به خشم
جهانش بشد تیره در پیش چشم
به دژخیم زد بانگ کورا ببر
ابا تیغ از تنش برگیر سر
که این بادش از سر نیاید برون
مگر زآتش تیغ الماسگون
بداختر یکی مرد شمشیردار
برو تاخت کز وی برآمد دمار
یکی از ندیمان بدان زشت رای
بگفتا: که لختی به دانش گرای
به چنگت فتاده چنان شیر مرد
که از وی بود یک جهان پر ز درد
به یک زخم او را نبایست کشت
چو آنکس که کشته است مردی به مشت
ببایست او را به داری بلند
برآویخت با تاب داده کمند
که بینند او را سراسر سپاه
بپرسند از نام و از رسم و راه
بدانند مرگ براهیم را
که می کاشت درهر دلی بیم را
وزان پس تنش را به پیکان و سنگ
نمایند لشگر به خون لاله رنگ
از این کار کردند لشگر، دلیر
سر بخت مختار آید به زیر
کنون برگذشته است از شب بسی
سپارش ز مردان به دست کسی
چو فردا برآید به چرخ آفتاب
ز دارش برآویز شو کامیاب
دل بد کنش را خداوند فرد
زگفتار آن مرد وارونه کرد
فرود آمد از خشم و با پرده دار
بگفت: این دو را پاس نیکو بدار
سر و پایشان را به زنجیر و بند
همی با شود روز محکم ببند
که فردا برانجمن خوار و زار
تن هر دو را سازم آونگ دار
چو حاجت به فرمان مرد پلید
از آن جایشان خواست بیرون کشید
خروشید عامر سوی سرفراز
بخواه از خدا کاین شب آید دراز
که فردا چو خورشید سر برزند
تنت، برسردار، افسر زند
نبیند سرت پیکرت را دگر
مگر در بر آتش پرشرر
براهیم گفتا: از این مشت غم
پناهم، بدان، کاورد از عدم
تواند که پوشاند از خون کفن
تنت را سرگاه از تیغ من
بگفت این و حاجت ببردش کشان
ز پی مرد جاسوس چون بیهشان
بیاورد پس هشت میخ ستیخ
بکوبید برخاک آن هشت میخ
برآن میخ هاشان دو پا و دو دست
ابا بند آهن بسی سخت بست
نگهبانشان کرد مردی هزار
نیایش کنان بستگان چون هزار
در آن حال دشوار، یزدان شناس
براهیم کردی خدا را سپاس
همی خواندی از دل خداوند را
که ای از تو مفتاح هربند را
تو آگاهی از راز پوشیده ام
که جز بر رضایت نکوشیده ام
به رغم بداندیش دین، کن رها
مرا از دم این سیاه اژدها
که خواهم مگر خون سبط رسول
از این مردم گمره ناقبول
وزان پس تو دانی و این مشت خاک
گرش می کشی با نهی مشت پاک
به دل بود از اینگونه گرم نیاز
لبش خواند قرآن به صوت حجاز
بدو گفت آن یار بسته به بند
به زاری که ای مهتر سربلند
دریغا که با دست خود رایگان
فکندیم خود را به بندی گران
گر امشب نمیریم زین بند سخت
چو خور بر نشیند به فیروزه تخت
تن ما شود بی گمان سنگسار
کند بدمنش تیر بر ما نثار
همی گفت و از دیده می ریخت آب
بدوگفت پرورده ی بوتراب
که این بانک و فریاد بیهوده چیست
کسی یادداری که پاینده زیست؟
به سر رفته گر روز ما در جهان
نیاید به پس از خروش و فغان
وگر هستمان زندگانی به جای
شب بند و زندان درآید به پای
سر مویی از ما نبیند گزند
شود گر جهان پر ز تیر و پرند
همان به که دل را به غم نسپریم
ز داد جهان آفرین نگذریم
زگفتار سالار اندوه مرد
بیفزود و نالید از روی درد
همی گفت با مویه: کاوخ جهان
زما خواست کینی که بودش نهان
مرا دور از یاور از غمگسار
به بند بداندیش افکند زار
کجایند خویشان و پیوند من؟
گرانمایگان جفت و فرزند من؟
که بینندم اندر دم اژدها
بکوشند و سازندم از وی رها
وگر کشته گردم تنم را به خاک
بپو شند زان پس که شویند پاک
دریغا کسم یار و دمساز نیست
پس از مردنم مویه پرداز نیست
دگر ره به اندرز او نامدار
بفرمود کای مرد آرام دار
مکن بیش ازاین تلخ برخویش کام
به یاری بخوان دادگر را مدام
بجوی از خداوند گیتی پناه
رهایی از این بند از وی بخواه
مباش از جهان آفرین ناامید
که هم قفل ازو باشد و هم کلید
چو گفت این به مدح شه لافتی
بخواند از نبی سوره ی هل اتی
زآهنگ قرآن آن کامیاب
بشد چیره بر آن خروشنده خواب
چو خوابید تن جانش بیدار شد
یکی سر غیبش پدیدار شد
چه گویم درآن خواب فرخ، چه دید
شهی دید با فر یزدان پدید
شهی دید با فر یزدان قرین
رخش مظهر نور جان آفرین
همان دم رسیده ز معراج عشق
زنور خدا برسرش تاج عشق
سراپای او محو پروردگار
ازو هیچ پیدا نه جز کردگار
تنش پرنوا همچونی بند بند
زهر بند بانگ اناالحق بلند
به هر خاک راهی که می سود پای
فلک گشتی آن خاک را جبهه سای
ولی بدسراپای آن تاجدار
پر از زخم شمشیر زهر آبدار
همایی برش، پر ز تیر و خدنگ
زخون برش خاک یاقوت رنگ
بد از غنچه ی زخم تیر و سنان
بسان یکی شاخه ی ارغوان
لب لعلش از چوب دشمن کبود
سراپایش از زخم، پیدا نبود
دو نیمش سر تاجور از پرند
دو دستش به خنجر بریده زبند
ز دیدار او از سرش رفت هوش
بگریید و ز اندوه برزد خروش
به زاری بگفت: ای خداوند من
فدایت سر و جان و فرزند من
که ای؟ کاینچنین بردی از من توان؟
شدم محو روی تو هوش و روان
ندارد چنین جلوه جز کردگار
که از دیدنش هوش گردد فکار
اگر کردگاری، تنت را که خست؟
که را برجهان آفرین است دست؟
وگر جبرییلی چرا پیکرت
پر از پر تیرست چون شهپرت؟
بدو شاه فرمود: کای پاکدمن
نه جبریلم و نهی جهان آفرین
یکی عشقبازم به یزدان پاک
به شمشیر عشقش شده چاک چاک
مرا برتن این زخم تیر قضاست
زپیکان تسلیم و تیغ رضاست
تنم را به میدان عشق نگار
نمودند از خون من پر نگار
حسینم (ع) که دادار جان آفرین
مرا خواست در راه خود اینچنین
ازآن نیمشب آمدم بر سرت
که دانی منم در بلا یاورت
مده پیش از این راه برخود الم
کسی را که من یار باشم چه غم
زمن نیز با پور مالک بگوی
که این پاکدین مهتر نامجوی
سلامت رسانیده شاه شهید
بگفتا: که ای نامدار سعید
تو را و سر افراز مختار را
دو فرخ گهر مرد دیندار را
پیمبر (ص) بود یاور حیدر (ع) پناه
حسن (ع) یاور و فاطمه (س) عذرخواه
شکفته روان حسین (ع) از شماست
سرافرازی نشاتین از شماست
زخونخواهی من ز بدخواه دین
بود از شما شاد جان آفرین
ز هر بند سختت نمایم رها
نیندیش از شیرو از اژدها
دراین کار ستوار مردانه باش
ز هم و زاندوه بیگانه باش
مراین بد کنش را که بستت به بند
تو باید بریزیش خون از پرند
تو نیز ای ستمدیده دل شاد دار
که آزاد سازمت از بند و دار
چو این گفت آن تشنه کام فرات
زچشمش نهان شد چو آب حیات
چو شه رفت آن مرد بیدار شد
ز ابر دو بیننده خونبار شد
همی گفت و ازدیده می ریخت آب
که ای کاش تا حشر بودم به خواب
بخوابید بختم ز بیداری ام
طبیب از سرم شد به بیماری ام
ایا دیده با من مگر دشمنی
نه دیده تو پس جادوی ریمنی
گشادی و بستی به من راه نور
کند دادگر نور را از تو دور
گهی بر دوبیننده نفرین نمود
گهی برشهنشاه خواندی درود
همی کرد مویه بر آن شهریار
برآن پیکر زخمدار فکار
سپهبد چو بشنید آن زاری اش
بدید از دو بیننده خونباری اش
بدو گفت: ای مرد آرام گیر
شکیبا شو از دادگر کام گیر
ندارند اندیشه مردان ز مرگ
چو دانند هر زنده را اوست برگ
به ویژه که در راه یزدان بود
چنین مردن آسایش جان بود
بگفتا بدو مرد: کای کامران
ندارم چنین زاری از بیم جان
فغانم از این خواب و بیداری است
زخوابی که دیدم، چنین زاری است
مرا دوری روی آن شهریار
که درخواب دیدم چنین کرده زار
بپرسید از او مهتر کامیاب
که بیداری و گو چه دیدی به خواب؟
سراسر بدوگفت خوابی که دید
سخن ها که از خسرو دین شنید
براهیم از آن مژده دلشاد شد
دل از بند هر رنجش آزاد شد
قضا را همان حاجت مرزبان
که بودی بر آن بستگاه روزبان
شنیدی سخن های ایشان همه
دلش گشت از آن خواب پر واهمه
به خود گفت: آخر یکی شرم دار
ز روی پیمبرت آزرم دار
خود این مردمان بر رهی راستند
نه آنان که قتل حسین (ع) خواستند
چو خونخواه او را تو داری به بند
چنانست کاو را رسانی گزند
به پیغمبر خود چه پاسخ دهی؟
چو پرسد زتو از چنین گمرهی
چو بد زآب ایمان سرشته گلش
بیفروخت از نورحیدر دلش
بیامد به نزد براهیم راد
بدوگفت: کای مهتر پاکزاد
شنیدم سخن ها که با یکدگر
بگفتید: از نیک و بد سر به سر
همان خواب کاین مرد دید و بگفت
هم آن در پاسخ که مهتر بسفت
دل من از آن رازهای شگفت
دگرگونه شد نور ایمان گرفت
علی (ع) را از این پیش دشمن بدم
به یارانش یک کینه جو من بدم
کنون از روان بنده ی حیدرم
ز جان یاور آل پیغمبرم
مرا آرزو اینکه بپذیری ام
یکی از کهن یاوران گیری ام
بپذرفت او را براهیم راد
زکردار آیین بد، توبه داد
چو آن مرد پیمان ایمان ببست
رها ساخت از بندشان پا و دست
بیاورد پس بهر هر دو دلیر
سلیح آنچه بایست از تیغ و تیر
بگفتا: از این لشگر نابکار
هم امشب بپویید بریک کنار
به مختار فرخ سلام مرا
رسانید و گویید نام مرا
که بخشد زکشتن مرا زینهار
درآندم کز اینان برآورد دمار
بدو گفت سالار رزم آزمای
که هستی تو در زینهار خدای
روان نبی از تو خوشنود باد
زما هر دو جان تو بدرود باد
بگفتند این و برفتند شاد
ز آنجا سوی کوفه مانند باد
چو گشتند لختی از آنجای دور
برآورد حاجب زدل بانگ شور
کزو جان شیران پر از بیم بود
بدوگفت: کای شیر شمشیر بند
مبادا ز چشم بدانت گزند
چرا گشتی اندر پی من روان؟
زرنج تو شد تیره بر من روان
بگفت: آمدم بهر آن کار را
که خواندی بدان میر مختار را
من از بهر این کار آماده ام
که بیمم نبوده است تا زاده ام
نباشد چنین کار در خورد میر
بدو آفرین خواند مرد هژیر
روان گشت از پیش چون تند باد
دمان در پی اش مهتر پاکزاد
چو نزدیک گشتند با آن سپاه
طلایه برایشان فرو بست راه
دگرگونه نقشی بزد آسمان
گرفتند شان مردم بد گمان
بزد بانگ بر پاسبان رهنورد
که با دوستان کس سگالش نکرد
همان پیک پور ربیعه منم
پژوهنده ی لشگر دشمنم
مر این مرد هم خویش و یار منست
برادر پسر و ز دیار منست
بگفتند: فرموده ما را امیر
که سازیم هر پیک را، دستگیر
بود خواه بیگانه یا زین سپاه
بریمش به نزد وی از گرد راه
ببردندشان پس بر آن پلید
زمانی برایشان همی بنگرید
بگفتا: خود این مرد پیک منست
ندانم مر این دوست یا دشمنست
بگفت این و دستار فرزانه مرد
زپیشانی اش پر فسون دور کرد
چو نیکو بدو دید بشناختش
دل از آتش بیم بگداختش
برآشفت آن دشمن کردگار
بگفتا: ببندیدشان خوار و زار
دویدند و بستند با بند سخت
مر آن هردو را مردم تیره بخت
سپس با براهیم گفتا: که چون
به چنگم در افتادی ای پرفسون؟
به دستوری این سبک مغز، مرد
پی کشتن من شدی رهنورد؟
ندانستی ایزد بود یار ما
چو بر راستی هست کردار ما
بدوگفت آن شیر بی ترس و باک
که چشم تو را بسته یزدان پاک
به شمشیر من زان مرا زین سپاه
بدین سوی بنمود این مرد راه
چنان از خداوندم امیدوار
که برگردنت زود آیم سوار
بشویم به خون تو من خاک را
دهم از سرت زیب فتراک را
بخندید عامر ز گفتار او
بگفتا: چه نادانی و یاوه گو
گمان داشتم مرد فرزانه ات
همی بینم ایدون چو دیوانه ات
به زنجیر بر بسته یالت چنین
رهت بسته از آسمان و زمین
تو از تیغ خود باز ترسانی ام
اگر عاقلی تو مسلمان نی ام
تو را آسمان با همه ریو و فن
نیاردی رها کردن از چنگ من
بدو کوه مردی، چنین گفت باز
که بر بندو نیروی خود برمناز
بسی هست آسان بر کردگار
که از کشتنت سازدم کامکار
زگفتار او عامر آمد به خشم
جهانش بشد تیره در پیش چشم
به دژخیم زد بانگ کورا ببر
ابا تیغ از تنش برگیر سر
که این بادش از سر نیاید برون
مگر زآتش تیغ الماسگون
بداختر یکی مرد شمشیردار
برو تاخت کز وی برآمد دمار
یکی از ندیمان بدان زشت رای
بگفتا: که لختی به دانش گرای
به چنگت فتاده چنان شیر مرد
که از وی بود یک جهان پر ز درد
به یک زخم او را نبایست کشت
چو آنکس که کشته است مردی به مشت
ببایست او را به داری بلند
برآویخت با تاب داده کمند
که بینند او را سراسر سپاه
بپرسند از نام و از رسم و راه
بدانند مرگ براهیم را
که می کاشت درهر دلی بیم را
وزان پس تنش را به پیکان و سنگ
نمایند لشگر به خون لاله رنگ
از این کار کردند لشگر، دلیر
سر بخت مختار آید به زیر
کنون برگذشته است از شب بسی
سپارش ز مردان به دست کسی
چو فردا برآید به چرخ آفتاب
ز دارش برآویز شو کامیاب
دل بد کنش را خداوند فرد
زگفتار آن مرد وارونه کرد
فرود آمد از خشم و با پرده دار
بگفت: این دو را پاس نیکو بدار
سر و پایشان را به زنجیر و بند
همی با شود روز محکم ببند
که فردا برانجمن خوار و زار
تن هر دو را سازم آونگ دار
چو حاجت به فرمان مرد پلید
از آن جایشان خواست بیرون کشید
خروشید عامر سوی سرفراز
بخواه از خدا کاین شب آید دراز
که فردا چو خورشید سر برزند
تنت، برسردار، افسر زند
نبیند سرت پیکرت را دگر
مگر در بر آتش پرشرر
براهیم گفتا: از این مشت غم
پناهم، بدان، کاورد از عدم
تواند که پوشاند از خون کفن
تنت را سرگاه از تیغ من
بگفت این و حاجت ببردش کشان
ز پی مرد جاسوس چون بیهشان
بیاورد پس هشت میخ ستیخ
بکوبید برخاک آن هشت میخ
برآن میخ هاشان دو پا و دو دست
ابا بند آهن بسی سخت بست
نگهبانشان کرد مردی هزار
نیایش کنان بستگان چون هزار
در آن حال دشوار، یزدان شناس
براهیم کردی خدا را سپاس
همی خواندی از دل خداوند را
که ای از تو مفتاح هربند را
تو آگاهی از راز پوشیده ام
که جز بر رضایت نکوشیده ام
به رغم بداندیش دین، کن رها
مرا از دم این سیاه اژدها
که خواهم مگر خون سبط رسول
از این مردم گمره ناقبول
وزان پس تو دانی و این مشت خاک
گرش می کشی با نهی مشت پاک
به دل بود از اینگونه گرم نیاز
لبش خواند قرآن به صوت حجاز
بدو گفت آن یار بسته به بند
به زاری که ای مهتر سربلند
دریغا که با دست خود رایگان
فکندیم خود را به بندی گران
گر امشب نمیریم زین بند سخت
چو خور بر نشیند به فیروزه تخت
تن ما شود بی گمان سنگسار
کند بدمنش تیر بر ما نثار
همی گفت و از دیده می ریخت آب
بدوگفت پرورده ی بوتراب
که این بانک و فریاد بیهوده چیست
کسی یادداری که پاینده زیست؟
به سر رفته گر روز ما در جهان
نیاید به پس از خروش و فغان
وگر هستمان زندگانی به جای
شب بند و زندان درآید به پای
سر مویی از ما نبیند گزند
شود گر جهان پر ز تیر و پرند
همان به که دل را به غم نسپریم
ز داد جهان آفرین نگذریم
زگفتار سالار اندوه مرد
بیفزود و نالید از روی درد
همی گفت با مویه: کاوخ جهان
زما خواست کینی که بودش نهان
مرا دور از یاور از غمگسار
به بند بداندیش افکند زار
کجایند خویشان و پیوند من؟
گرانمایگان جفت و فرزند من؟
که بینندم اندر دم اژدها
بکوشند و سازندم از وی رها
وگر کشته گردم تنم را به خاک
بپو شند زان پس که شویند پاک
دریغا کسم یار و دمساز نیست
پس از مردنم مویه پرداز نیست
دگر ره به اندرز او نامدار
بفرمود کای مرد آرام دار
مکن بیش ازاین تلخ برخویش کام
به یاری بخوان دادگر را مدام
بجوی از خداوند گیتی پناه
رهایی از این بند از وی بخواه
مباش از جهان آفرین ناامید
که هم قفل ازو باشد و هم کلید
چو گفت این به مدح شه لافتی
بخواند از نبی سوره ی هل اتی
زآهنگ قرآن آن کامیاب
بشد چیره بر آن خروشنده خواب
چو خوابید تن جانش بیدار شد
یکی سر غیبش پدیدار شد
چه گویم درآن خواب فرخ، چه دید
شهی دید با فر یزدان پدید
شهی دید با فر یزدان قرین
رخش مظهر نور جان آفرین
همان دم رسیده ز معراج عشق
زنور خدا برسرش تاج عشق
سراپای او محو پروردگار
ازو هیچ پیدا نه جز کردگار
تنش پرنوا همچونی بند بند
زهر بند بانگ اناالحق بلند
به هر خاک راهی که می سود پای
فلک گشتی آن خاک را جبهه سای
ولی بدسراپای آن تاجدار
پر از زخم شمشیر زهر آبدار
همایی برش، پر ز تیر و خدنگ
زخون برش خاک یاقوت رنگ
بد از غنچه ی زخم تیر و سنان
بسان یکی شاخه ی ارغوان
لب لعلش از چوب دشمن کبود
سراپایش از زخم، پیدا نبود
دو نیمش سر تاجور از پرند
دو دستش به خنجر بریده زبند
ز دیدار او از سرش رفت هوش
بگریید و ز اندوه برزد خروش
به زاری بگفت: ای خداوند من
فدایت سر و جان و فرزند من
که ای؟ کاینچنین بردی از من توان؟
شدم محو روی تو هوش و روان
ندارد چنین جلوه جز کردگار
که از دیدنش هوش گردد فکار
اگر کردگاری، تنت را که خست؟
که را برجهان آفرین است دست؟
وگر جبرییلی چرا پیکرت
پر از پر تیرست چون شهپرت؟
بدو شاه فرمود: کای پاکدمن
نه جبریلم و نهی جهان آفرین
یکی عشقبازم به یزدان پاک
به شمشیر عشقش شده چاک چاک
مرا برتن این زخم تیر قضاست
زپیکان تسلیم و تیغ رضاست
تنم را به میدان عشق نگار
نمودند از خون من پر نگار
حسینم (ع) که دادار جان آفرین
مرا خواست در راه خود اینچنین
ازآن نیمشب آمدم بر سرت
که دانی منم در بلا یاورت
مده پیش از این راه برخود الم
کسی را که من یار باشم چه غم
زمن نیز با پور مالک بگوی
که این پاکدین مهتر نامجوی
سلامت رسانیده شاه شهید
بگفتا: که ای نامدار سعید
تو را و سر افراز مختار را
دو فرخ گهر مرد دیندار را
پیمبر (ص) بود یاور حیدر (ع) پناه
حسن (ع) یاور و فاطمه (س) عذرخواه
شکفته روان حسین (ع) از شماست
سرافرازی نشاتین از شماست
زخونخواهی من ز بدخواه دین
بود از شما شاد جان آفرین
ز هر بند سختت نمایم رها
نیندیش از شیرو از اژدها
دراین کار ستوار مردانه باش
ز هم و زاندوه بیگانه باش
مراین بد کنش را که بستت به بند
تو باید بریزیش خون از پرند
تو نیز ای ستمدیده دل شاد دار
که آزاد سازمت از بند و دار
چو این گفت آن تشنه کام فرات
زچشمش نهان شد چو آب حیات
چو شه رفت آن مرد بیدار شد
ز ابر دو بیننده خونبار شد
همی گفت و ازدیده می ریخت آب
که ای کاش تا حشر بودم به خواب
بخوابید بختم ز بیداری ام
طبیب از سرم شد به بیماری ام
ایا دیده با من مگر دشمنی
نه دیده تو پس جادوی ریمنی
گشادی و بستی به من راه نور
کند دادگر نور را از تو دور
گهی بر دوبیننده نفرین نمود
گهی برشهنشاه خواندی درود
همی کرد مویه بر آن شهریار
برآن پیکر زخمدار فکار
سپهبد چو بشنید آن زاری اش
بدید از دو بیننده خونباری اش
بدو گفت: ای مرد آرام گیر
شکیبا شو از دادگر کام گیر
ندارند اندیشه مردان ز مرگ
چو دانند هر زنده را اوست برگ
به ویژه که در راه یزدان بود
چنین مردن آسایش جان بود
بگفتا بدو مرد: کای کامران
ندارم چنین زاری از بیم جان
فغانم از این خواب و بیداری است
زخوابی که دیدم، چنین زاری است
مرا دوری روی آن شهریار
که درخواب دیدم چنین کرده زار
بپرسید از او مهتر کامیاب
که بیداری و گو چه دیدی به خواب؟
سراسر بدوگفت خوابی که دید
سخن ها که از خسرو دین شنید
براهیم از آن مژده دلشاد شد
دل از بند هر رنجش آزاد شد
قضا را همان حاجت مرزبان
که بودی بر آن بستگاه روزبان
شنیدی سخن های ایشان همه
دلش گشت از آن خواب پر واهمه
به خود گفت: آخر یکی شرم دار
ز روی پیمبرت آزرم دار
خود این مردمان بر رهی راستند
نه آنان که قتل حسین (ع) خواستند
چو خونخواه او را تو داری به بند
چنانست کاو را رسانی گزند
به پیغمبر خود چه پاسخ دهی؟
چو پرسد زتو از چنین گمرهی
چو بد زآب ایمان سرشته گلش
بیفروخت از نورحیدر دلش
بیامد به نزد براهیم راد
بدوگفت: کای مهتر پاکزاد
شنیدم سخن ها که با یکدگر
بگفتید: از نیک و بد سر به سر
همان خواب کاین مرد دید و بگفت
هم آن در پاسخ که مهتر بسفت
دل من از آن رازهای شگفت
دگرگونه شد نور ایمان گرفت
علی (ع) را از این پیش دشمن بدم
به یارانش یک کینه جو من بدم
کنون از روان بنده ی حیدرم
ز جان یاور آل پیغمبرم
مرا آرزو اینکه بپذیری ام
یکی از کهن یاوران گیری ام
بپذرفت او را براهیم راد
زکردار آیین بد، توبه داد
چو آن مرد پیمان ایمان ببست
رها ساخت از بندشان پا و دست
بیاورد پس بهر هر دو دلیر
سلیح آنچه بایست از تیغ و تیر
بگفتا: از این لشگر نابکار
هم امشب بپویید بریک کنار
به مختار فرخ سلام مرا
رسانید و گویید نام مرا
که بخشد زکشتن مرا زینهار
درآندم کز اینان برآورد دمار
بدو گفت سالار رزم آزمای
که هستی تو در زینهار خدای
روان نبی از تو خوشنود باد
زما هر دو جان تو بدرود باد
بگفتند این و برفتند شاد
ز آنجا سوی کوفه مانند باد
چو گشتند لختی از آنجای دور
برآورد حاجب زدل بانگ شور
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۳ - برآمدن آفتاب عالمتاب و آگاه شدن امیر دلیر از نبودن ابراهیم
برفته است با مرد جاسوس دوش
دژم گشت و از درد بر زد خروش
بیفراشت سوی خداوند دست
که ای آفریننده ی هر چه هست
براهیم را تو مدد کار باش
زآسیب دشمن نگهدار باش
پس از پوزشش نزد جان آفرین
بفرمود بستند بر اسب، زین
سراپرده از کوفه بیرون زدند
درفش سپهبد به هامون زدند
چو آمد به هامون بداد آگهی
سران را زکردار چرخ مهی
بگفتا: بیاید یکی ترکتاز
که شاید بیاریمش از مرگ، باز
در این بد که ناگاه برخاست گرد
پدیدار گشت اندر آن گرد مرد
بر اسبی نشسته چو آذر گشسب
سر پر زخونش به فتراک اسب
چو دیدند لشگر سرترک اوی
دویدند یکسر سوی نامجوی
به سم سمندش بسودند چهر
بگفتند کای رشک مهر سپهر
خدا را ز ما باد بی مر درود
که روی تو را باز برما نمود
فری از خدا بر روان تو باد
که اندیشه ات نیست اندر نهاد
بدینسان که رفتی و باز آمدی
شود دورت از روی، چشم بدی
ندیدیم در نامه ی باستان
چوکاری که کردی تو یک داستان
جهان آفرین را فراوان سپاس
که از تیغ دشمن ترا داشت پاس
پر از خنده لب آن یل بی قرین
یکایک برایشان بخواند آفرین
وزان پس بیامد چو سرو بلند
به نزدیک مختار پیروزمند
به پیشش خم آورد یال یلی
چو در نزد احمد(ص)،علی ولی
سر عامر بد کنش را فکند
چو گویی مر او را به سم سمند
بگفتا: جهان زیر فرمانت باد
سرخصم بر سم یکرانت باد
چو من باد فرمانبرت صد هزار
سر دشمن از تیغ تو خاکسار
مرا تا بود تیغ و بازو همی
توان و دل و هوش و نیرو همی
کهین بنده ی خاکسار توام
به گیتی زهر بد، حصار توام
به پیش ایستاده تو را بنده وار
پذیرای فرمان و خدمتگزار
ز دیدار او نامور شاد شد
ز رنج و غمش خاطر آزاد شد
فرود آمد و دست ها برگشاد
کشیدش به برتنگ، خندان و شاد
ببوشیدش آن روی خورشیدوار
بگفت:ای دلم از رخت شاد خوار
تویی دست پرورده ی مرتضی (ع)
که تیغت بود خانه زاد قضا
تو هستی و، روشن جهان بین من
بود مهر تو رسم و آیین من
چه گویم سپاست که جانم تویی
میان تن و جان نباشد دویی
سپاسم به یزدان جان آفرین
که دیدم تو را بی گزند اینچنین
کنون بازگو تا که رفتی کجا؟
که بی تو نبد هیچ هوشم به جا
به کاری کزان دیده ام خون گریست
چه پیش آمدت وین سراز آن کیست
براهیم یل آنچه کرد و بدید
بگفت و زمیر، آفرین ها شنید
به ناگه سواری به فولاد غرق
ابر کوهه ی باد پایی جوبرق
رسید از بیابان و تکبیر گفت
بدانسان که هر گوشی آنرا شنفت
بیامد دمان تا بر موتمن
به دستش سری چون سر اهرمن
دژم گشت و از درد بر زد خروش
بیفراشت سوی خداوند دست
که ای آفریننده ی هر چه هست
براهیم را تو مدد کار باش
زآسیب دشمن نگهدار باش
پس از پوزشش نزد جان آفرین
بفرمود بستند بر اسب، زین
سراپرده از کوفه بیرون زدند
درفش سپهبد به هامون زدند
چو آمد به هامون بداد آگهی
سران را زکردار چرخ مهی
بگفتا: بیاید یکی ترکتاز
که شاید بیاریمش از مرگ، باز
در این بد که ناگاه برخاست گرد
پدیدار گشت اندر آن گرد مرد
بر اسبی نشسته چو آذر گشسب
سر پر زخونش به فتراک اسب
چو دیدند لشگر سرترک اوی
دویدند یکسر سوی نامجوی
به سم سمندش بسودند چهر
بگفتند کای رشک مهر سپهر
خدا را ز ما باد بی مر درود
که روی تو را باز برما نمود
فری از خدا بر روان تو باد
که اندیشه ات نیست اندر نهاد
بدینسان که رفتی و باز آمدی
شود دورت از روی، چشم بدی
ندیدیم در نامه ی باستان
چوکاری که کردی تو یک داستان
جهان آفرین را فراوان سپاس
که از تیغ دشمن ترا داشت پاس
پر از خنده لب آن یل بی قرین
یکایک برایشان بخواند آفرین
وزان پس بیامد چو سرو بلند
به نزدیک مختار پیروزمند
به پیشش خم آورد یال یلی
چو در نزد احمد(ص)،علی ولی
سر عامر بد کنش را فکند
چو گویی مر او را به سم سمند
بگفتا: جهان زیر فرمانت باد
سرخصم بر سم یکرانت باد
چو من باد فرمانبرت صد هزار
سر دشمن از تیغ تو خاکسار
مرا تا بود تیغ و بازو همی
توان و دل و هوش و نیرو همی
کهین بنده ی خاکسار توام
به گیتی زهر بد، حصار توام
به پیش ایستاده تو را بنده وار
پذیرای فرمان و خدمتگزار
ز دیدار او نامور شاد شد
ز رنج و غمش خاطر آزاد شد
فرود آمد و دست ها برگشاد
کشیدش به برتنگ، خندان و شاد
ببوشیدش آن روی خورشیدوار
بگفت:ای دلم از رخت شاد خوار
تویی دست پرورده ی مرتضی (ع)
که تیغت بود خانه زاد قضا
تو هستی و، روشن جهان بین من
بود مهر تو رسم و آیین من
چه گویم سپاست که جانم تویی
میان تن و جان نباشد دویی
سپاسم به یزدان جان آفرین
که دیدم تو را بی گزند اینچنین
کنون بازگو تا که رفتی کجا؟
که بی تو نبد هیچ هوشم به جا
به کاری کزان دیده ام خون گریست
چه پیش آمدت وین سراز آن کیست
براهیم یل آنچه کرد و بدید
بگفت و زمیر، آفرین ها شنید
به ناگه سواری به فولاد غرق
ابر کوهه ی باد پایی جوبرق
رسید از بیابان و تکبیر گفت
بدانسان که هر گوشی آنرا شنفت
بیامد دمان تا بر موتمن
به دستش سری چون سر اهرمن
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۴ - رفتن امیر مختار به رزم سپاه عامر بن ربیعه
بیفکندش آن سر به سم سمند
بدو خیره چون گشت آن ارجمند
بدیدش همان مرد جاسوس بود
که با میر آن نیکویی ها نمود
بدوگفت مهتر که نیک آمدی
تو را باد بخشایش ایزدی
سرکیست کاورده ای ارمغان
بگفتا: سر دشمن خاندان
به راه اندرون از سپهدار میر
جداگشتم از بیم جان ناگزیر
گرفتم ره دشت پویان به پیش
هراسنده دل پای از خار، ریش
به ناگه بدیدم سواری زدور
همی تاخت چون مرگ سویم ستور
ستادم که راه گریزم نبود
چو دیدم همان مرد دژخیم بود
که عامر بدو داد فرمان که تیغ
کند رنگ از خون ما بی دریغ
رسید و سنان کرد برمن دراز
گرفتم گلوگاه آن نیزه باز
برونش نمودم زچنگ سوار
زدم برتهی گاه او استوار
وزان نیزه راه جهنم گرفت
زمرگش عزازیل ماتم گرفت
بیاوردم اینک برو اسب اوی
سوی راد سالار ناورد جوی
ببوسید مختار او را جبین
بسی کرد بر مردی اش آفرین
دگر رهسواری زهامون دوان
بیامد سری درکفش خونچکان
چو نزدیک شد مهتر از نام او
بپرسید از راه و از گام او
بگفتا: من آن پرده دارم که دوش
مرا رهنما گشت فرخ سروش
رها کردم از بند یاران تو
به جان گشتم از دوستداران تو
چو بویی از آن کار عامر ببرد
مرا با خداوند این سر سپرد
سپه را سراسر به هامون براند
جز این مرد نزدیک من کس نماند
چو او دور شد من بجستم ز جای
گرفتم گریبان آن زشت رای
اگر چند بد زورمند و دلیر
خدا جهانم بدو کرد چیر
یکی پاره سنگم درآمد به چنگ
فرو کوفتم بر سرش بیدرنگ
از آن زخم افتاد برخاک پست
ببردم از آن پس به شمشیر دست
فکندم سر از پیکر بد نهاد
نشستم ابر اسب او همچو باد
به درگاه سالار راد آمدم
به یزدان سپاسم که شاد آمدم
بدو کرد مختار یل آفرین
بگفتا به سالار راد این چنین
که ای مهتر راد گردن فراز
بباید کنون کردنت ترکتاز
که بدخواه این هفت بیور هزار
پراکنده بردشت رفته زکار
ندارند سالار و سر لشگری
نیاید سپه چون ندارد سری
گمانم که گر زودتر ارجمند
برایشان بتازد ابا مرد چند
نماند از این لشگر نابکار
یکی زنده با یاری کردگار
به جنبش در آمد سپاه کشن
براهیم در پیش همچون پشن
زخشم سم بادپا روی خاک
چو ابر درخشنده شد پر از خاک
هوا گفتی از گرد بگرفته ابر
چو برقی درخشان بدان خود و کبر
بدند آن سواران یل سی هزار
همه ناوک انداز و خنجر گزار
برفتند آن شب همی تا سحر
چو خورشید سر بر زد از کوه سر
رسیدند بر لشگر نابکار
که از مرگ عامر بدندی فکار
نهاده زسر خواب و آرام را
پی ناچار گشتند ناورد خواه
پی رزم دشمن دمیدند نای
نشستند برکوهه ی بادپای
دو رویه سپه تیغ برهم زدند
زخون خاک تفتیده را، نم زدند
زیکسوی مختار یزدان پرست
به مرد افکنی آستین برشکست
زسویی دگر پور مالک دلیر
خروشید و شد حمله ور همچو شیر
چپ و راست بردشمنان تاختند
به هر زخم، یکتن در انداختند
تو گفتی مگر از دم بام سخت
همی برگ ریزد ز شاخ درخت
زبس کشته برخاک شد باژگون
زمین بی سکون گشت سیمابگون
به هر سو که مختار راندی سمند
غو الحذر گشتی آنجا بلند
ز بس کشته افکند بر روی دشت
بدان تیز چنگی اجل خسته گشت
ز بس رزم جستی براهیم یل
حذر کردی از زخم تیغش اجل
به جان بردن آن گروه لئیم
بشد تیغ او اژدهای کلیم
دمی بر نیامد که شد کشته زار
یکی نیم زان هفت بیور هزار
دگر نیم از ایشان همه زخمدار
گرفتند ناچار راه فرار
بنه آنچه بدشان به جا ماندند
به سرگرد نامردی افشاندند
نمودند یغما سپاه امیر
به جا هر چه بد زان گروه شریر
چو از دود شب شد جهان قیرگون
بشستند دست آن دلیران زخون
نهادند خوان و بخوردند نان
سوی کوفه گشتند زان پس روان
سحرگه چو مهر درخشان دمید
به دروازه ی کوفه لشگر رسید
ببستند آیین به بازار و کوی
همه کوفیان شاد و بشکفته روی
به جز دشمنان شه کربلا
که بودند در دام بیم و بلا
امیر سرافراز مختار راد
به ایوان فرماندهی پانهاد
وزانسوی فرمانده ی ملک شام
بدی بر سریر مهی شادکام
که ناگاه آمد نوندی زراه
بداد آگهی از شکست سپاه
بدو خیره چون گشت آن ارجمند
بدیدش همان مرد جاسوس بود
که با میر آن نیکویی ها نمود
بدوگفت مهتر که نیک آمدی
تو را باد بخشایش ایزدی
سرکیست کاورده ای ارمغان
بگفتا: سر دشمن خاندان
به راه اندرون از سپهدار میر
جداگشتم از بیم جان ناگزیر
گرفتم ره دشت پویان به پیش
هراسنده دل پای از خار، ریش
به ناگه بدیدم سواری زدور
همی تاخت چون مرگ سویم ستور
ستادم که راه گریزم نبود
چو دیدم همان مرد دژخیم بود
که عامر بدو داد فرمان که تیغ
کند رنگ از خون ما بی دریغ
رسید و سنان کرد برمن دراز
گرفتم گلوگاه آن نیزه باز
برونش نمودم زچنگ سوار
زدم برتهی گاه او استوار
وزان نیزه راه جهنم گرفت
زمرگش عزازیل ماتم گرفت
بیاوردم اینک برو اسب اوی
سوی راد سالار ناورد جوی
ببوسید مختار او را جبین
بسی کرد بر مردی اش آفرین
دگر رهسواری زهامون دوان
بیامد سری درکفش خونچکان
چو نزدیک شد مهتر از نام او
بپرسید از راه و از گام او
بگفتا: من آن پرده دارم که دوش
مرا رهنما گشت فرخ سروش
رها کردم از بند یاران تو
به جان گشتم از دوستداران تو
چو بویی از آن کار عامر ببرد
مرا با خداوند این سر سپرد
سپه را سراسر به هامون براند
جز این مرد نزدیک من کس نماند
چو او دور شد من بجستم ز جای
گرفتم گریبان آن زشت رای
اگر چند بد زورمند و دلیر
خدا جهانم بدو کرد چیر
یکی پاره سنگم درآمد به چنگ
فرو کوفتم بر سرش بیدرنگ
از آن زخم افتاد برخاک پست
ببردم از آن پس به شمشیر دست
فکندم سر از پیکر بد نهاد
نشستم ابر اسب او همچو باد
به درگاه سالار راد آمدم
به یزدان سپاسم که شاد آمدم
بدو کرد مختار یل آفرین
بگفتا به سالار راد این چنین
که ای مهتر راد گردن فراز
بباید کنون کردنت ترکتاز
که بدخواه این هفت بیور هزار
پراکنده بردشت رفته زکار
ندارند سالار و سر لشگری
نیاید سپه چون ندارد سری
گمانم که گر زودتر ارجمند
برایشان بتازد ابا مرد چند
نماند از این لشگر نابکار
یکی زنده با یاری کردگار
به جنبش در آمد سپاه کشن
براهیم در پیش همچون پشن
زخشم سم بادپا روی خاک
چو ابر درخشنده شد پر از خاک
هوا گفتی از گرد بگرفته ابر
چو برقی درخشان بدان خود و کبر
بدند آن سواران یل سی هزار
همه ناوک انداز و خنجر گزار
برفتند آن شب همی تا سحر
چو خورشید سر بر زد از کوه سر
رسیدند بر لشگر نابکار
که از مرگ عامر بدندی فکار
نهاده زسر خواب و آرام را
پی ناچار گشتند ناورد خواه
پی رزم دشمن دمیدند نای
نشستند برکوهه ی بادپای
دو رویه سپه تیغ برهم زدند
زخون خاک تفتیده را، نم زدند
زیکسوی مختار یزدان پرست
به مرد افکنی آستین برشکست
زسویی دگر پور مالک دلیر
خروشید و شد حمله ور همچو شیر
چپ و راست بردشمنان تاختند
به هر زخم، یکتن در انداختند
تو گفتی مگر از دم بام سخت
همی برگ ریزد ز شاخ درخت
زبس کشته برخاک شد باژگون
زمین بی سکون گشت سیمابگون
به هر سو که مختار راندی سمند
غو الحذر گشتی آنجا بلند
ز بس کشته افکند بر روی دشت
بدان تیز چنگی اجل خسته گشت
ز بس رزم جستی براهیم یل
حذر کردی از زخم تیغش اجل
به جان بردن آن گروه لئیم
بشد تیغ او اژدهای کلیم
دمی بر نیامد که شد کشته زار
یکی نیم زان هفت بیور هزار
دگر نیم از ایشان همه زخمدار
گرفتند ناچار راه فرار
بنه آنچه بدشان به جا ماندند
به سرگرد نامردی افشاندند
نمودند یغما سپاه امیر
به جا هر چه بد زان گروه شریر
چو از دود شب شد جهان قیرگون
بشستند دست آن دلیران زخون
نهادند خوان و بخوردند نان
سوی کوفه گشتند زان پس روان
سحرگه چو مهر درخشان دمید
به دروازه ی کوفه لشگر رسید
ببستند آیین به بازار و کوی
همه کوفیان شاد و بشکفته روی
به جز دشمنان شه کربلا
که بودند در دام بیم و بلا
امیر سرافراز مختار راد
به ایوان فرماندهی پانهاد
وزانسوی فرمانده ی ملک شام
بدی بر سریر مهی شادکام
که ناگاه آمد نوندی زراه
بداد آگهی از شکست سپاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۵ - رزم یزید ابن انس با لشگر ابن زیاد
هم از مرگ عامر که بدخال او
به تیغ براهیم ناوردجو
رخ ازکین مختار چوند سندروس
همی زد بهم دست و گفت ای فسوس
وزان پس به برخواند آن پرفساد
پی چاره جویی عبید زیاد
بدو گفت: با لشگری بیشمار
از ایدر سوی کوفه شو رهسپار
به زور و زر و مکر و دستان برآر
زمختار و از پور اشتر دمار
سرآن دو تن را روان کن به شام
چنان چون سرسبط خیرالانام
به کوفه درون نارکین بر فروز
بده داد کشتن در آنجا سه روز
بود هر که او پیرو بوتراب
به سر برنما خانمانش خراب
وزان پس تویی مرزبان عراق
مجو با عراقی سران، جز نفاق
ستمگر عبید زیاد پلید
زفرمانده ی شام چون این شنید
یکی لشگر آراست چونانکه خواست
درفش ستم را زنو کرد راست
برون آمد از شام با لشگرش
یکی چتر فرماندهی بر سرش
چو از ره به نزدیک موصل رسید
ز کارش خبر، عبد رحمن شنید
که از سوی مختار آن نامدار
به موصل درون بود فرمانگزار
بدانست کو با وی اش پای نیست
زدن با فزونتر زخود رای نیست
زموصل به تکریت بنمود جای
یکی نامه بنوشت آن پاکرای
به مختار و دادش خبر از پلید
چو مختار برخواند لب برگزید
یکی نامه بنگاشت زینسان بدوی
که ای پر هنر مرد پاکیزه خوی
بمان با سپاهت به تکریت در
که تا از من آید به پیشت خبر
یزید انس را سپس پیش خواند
از آن کار با وی سخن باز راند
بدو داد پس میر شمشیر زن
هزاری سه از لشگرخویشتن
ابا لشگر خود یزید دلیر
زکوفه برون تاخت توسن چو شیر
به جایی رسیدند مردان دین
که بد باتلی نام آن سرزمین
زدند اندران دشت پرده سرای
خروشید کوس و بغرید نای
چو آگاهی آمد به ابن زیاد
از آن لشگر و پیر پاک اعتقاد
زمردان شمشیر زن شش هزار
همه ناوک انداز و خنجر گزار
فرستاد زی رزم فرخ یزید
که مرجانه را باد نفرین مزید
از آن بد گهر پور بی دین و داد
که پیدا نباشد مرا او را نژاد
یزید انس را در آن چند روز
بد از تب به پیکر درون تاب و سوز
چو آمدسپاه بداندیش مرد
درآن دشت و بر پا سرا پرده کرد
یزید سرافراز بیمار بود
به بستر ابا رنج و تیمار بود
شبی آن سرافراز با یال و سفت
بدینگونه با لشگر خویش گفت
مرا رنج و بیماری از پا فکند
نیارم نشستن به زین سمند
شما همچو مردان کاری به جنگ
بکوشید و بر دوده، نارید ننگ
ز دشمن بخواهید خون امام
که از حق شما را روا باد کام
بگفت این و از درد بیهوش گشت
دم از نیک و بد، بست و خاموش گشت
چو در پیشه ی چرخ رخشنده مهر
بزد پنجه بر پشت شیر سپهر
دو لشگر به میدان جنگ آمدند
خروشان چو دریای زنگ آمدند
پی رزم هم رایت افراشتند
زمین را چو از کشته انباشتند
سپاه بد اندیش بگریختند
دلیران دین باره انگیختند
نمودند سیصد سوار شریر
از آن دیو ساران شامی اسیر
ببستند شان سخت و بردند پس
ابا خود به نزد یزید انس
بگفتند کز بخشش کردگار
سپاه ستم کرد از ما فرار
هم ایدون بفرمای ای راد پیر
چه سازیم با این گروه اسیر
نیارست گفتن سخن راد مرد
بدیشان اشارت به انگشت کرد
که شان سر زپیکر نمایید دور
که تنشان شود روزی مار و مور
سپه چون بدیدند ایمای او
به خنجر بریدند از آن ها گلو
پس از قتل آن مردم بدنژاد
سرافراز پور انس جان بداد
گرفتش به بر در جنان بوتراب
شد از جام دست خدا کامیاب
زمرگش سپه دیدن گریان شدند
ابرآتش سوگ، بریان شدند
همه جامه برتن نمودند چاک
فشاندند برتارک خویش خاک
بشستند روشن تنش با گلاب
به کافور و با عنبر و مشک ناب
تنش را از آن پس که شستند پاک
نهفتند چون گنج گوهر به خاک
تو گفتی که آن مرد نیکو نهاد
زمادر به گیتی درون خود نزاد
چنین بوده ز آغاز کار جهان
نماند کسی زآشکار و نهان
پس از مرگ سالار لشگر یزید
که بادش درود خدایی مزید
به تیغ براهیم ناوردجو
رخ ازکین مختار چوند سندروس
همی زد بهم دست و گفت ای فسوس
وزان پس به برخواند آن پرفساد
پی چاره جویی عبید زیاد
بدو گفت: با لشگری بیشمار
از ایدر سوی کوفه شو رهسپار
به زور و زر و مکر و دستان برآر
زمختار و از پور اشتر دمار
سرآن دو تن را روان کن به شام
چنان چون سرسبط خیرالانام
به کوفه درون نارکین بر فروز
بده داد کشتن در آنجا سه روز
بود هر که او پیرو بوتراب
به سر برنما خانمانش خراب
وزان پس تویی مرزبان عراق
مجو با عراقی سران، جز نفاق
ستمگر عبید زیاد پلید
زفرمانده ی شام چون این شنید
یکی لشگر آراست چونانکه خواست
درفش ستم را زنو کرد راست
برون آمد از شام با لشگرش
یکی چتر فرماندهی بر سرش
چو از ره به نزدیک موصل رسید
ز کارش خبر، عبد رحمن شنید
که از سوی مختار آن نامدار
به موصل درون بود فرمانگزار
بدانست کو با وی اش پای نیست
زدن با فزونتر زخود رای نیست
زموصل به تکریت بنمود جای
یکی نامه بنوشت آن پاکرای
به مختار و دادش خبر از پلید
چو مختار برخواند لب برگزید
یکی نامه بنگاشت زینسان بدوی
که ای پر هنر مرد پاکیزه خوی
بمان با سپاهت به تکریت در
که تا از من آید به پیشت خبر
یزید انس را سپس پیش خواند
از آن کار با وی سخن باز راند
بدو داد پس میر شمشیر زن
هزاری سه از لشگرخویشتن
ابا لشگر خود یزید دلیر
زکوفه برون تاخت توسن چو شیر
به جایی رسیدند مردان دین
که بد باتلی نام آن سرزمین
زدند اندران دشت پرده سرای
خروشید کوس و بغرید نای
چو آگاهی آمد به ابن زیاد
از آن لشگر و پیر پاک اعتقاد
زمردان شمشیر زن شش هزار
همه ناوک انداز و خنجر گزار
فرستاد زی رزم فرخ یزید
که مرجانه را باد نفرین مزید
از آن بد گهر پور بی دین و داد
که پیدا نباشد مرا او را نژاد
یزید انس را در آن چند روز
بد از تب به پیکر درون تاب و سوز
چو آمدسپاه بداندیش مرد
درآن دشت و بر پا سرا پرده کرد
یزید سرافراز بیمار بود
به بستر ابا رنج و تیمار بود
شبی آن سرافراز با یال و سفت
بدینگونه با لشگر خویش گفت
مرا رنج و بیماری از پا فکند
نیارم نشستن به زین سمند
شما همچو مردان کاری به جنگ
بکوشید و بر دوده، نارید ننگ
ز دشمن بخواهید خون امام
که از حق شما را روا باد کام
بگفت این و از درد بیهوش گشت
دم از نیک و بد، بست و خاموش گشت
چو در پیشه ی چرخ رخشنده مهر
بزد پنجه بر پشت شیر سپهر
دو لشگر به میدان جنگ آمدند
خروشان چو دریای زنگ آمدند
پی رزم هم رایت افراشتند
زمین را چو از کشته انباشتند
سپاه بد اندیش بگریختند
دلیران دین باره انگیختند
نمودند سیصد سوار شریر
از آن دیو ساران شامی اسیر
ببستند شان سخت و بردند پس
ابا خود به نزد یزید انس
بگفتند کز بخشش کردگار
سپاه ستم کرد از ما فرار
هم ایدون بفرمای ای راد پیر
چه سازیم با این گروه اسیر
نیارست گفتن سخن راد مرد
بدیشان اشارت به انگشت کرد
که شان سر زپیکر نمایید دور
که تنشان شود روزی مار و مور
سپه چون بدیدند ایمای او
به خنجر بریدند از آن ها گلو
پس از قتل آن مردم بدنژاد
سرافراز پور انس جان بداد
گرفتش به بر در جنان بوتراب
شد از جام دست خدا کامیاب
زمرگش سپه دیدن گریان شدند
ابرآتش سوگ، بریان شدند
همه جامه برتن نمودند چاک
فشاندند برتارک خویش خاک
بشستند روشن تنش با گلاب
به کافور و با عنبر و مشک ناب
تنش را از آن پس که شستند پاک
نهفتند چون گنج گوهر به خاک
تو گفتی که آن مرد نیکو نهاد
زمادر به گیتی درون خود نزاد
چنین بوده ز آغاز کار جهان
نماند کسی زآشکار و نهان
پس از مرگ سالار لشگر یزید
که بادش درود خدایی مزید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۶ - آمدن ابن زیاد به رزم مختار و نامزد شدن ابراهیم به جنگ
بزرگان لشگر یکی انجمن
نمودند و گفتند زینسان سخن
که ما را دگر جای پیکار نیست
سپاه اندک است و سپهدار نیست
همان به، که گیرم زی کوفه راه
که لشگر نگردد زدشمن تباه
برآن گفته یکسر نهادند رای
همان شب برفتند زان سخت جای
وزانسو به مختار فرخ گهر
بدادند اینگونه مردم خبر
که پور انس کشته شد در نبرد
دگرهر که اندر سپه بود مرد
برست آنکه ایشان و بر جای ماند
سوی کوفه رخش هزیمت براند
دژم گشت مختار فرخ تبار
بریدی طلب، کرد هامون سپار
سوی مرزبان مداین دواند
هیون نامه بگرفت و زان سو براند
بیامد به مرز مداین چو باد
بدان مرزبان نامه را باز داد
گرفت و ببوسید و چون برگشود
پژوهش و ز پور انس کرده بود
که گویند شد کشته آن رادمرد
سپاهش تبه گشت اندر نبرد
به پاسخ نوشت او که سالار راد
نشد کشته، بیمار شد، جان بداد
به بستر درون بود آن نامدار
که پیروز شد لشگر شهریار
نشد از دلیران او کشته کس
به جز چند بی نام و بی ارز و بس
چو اسپهبد نام گستر بمرد
سپه را نبد سروری راد و گرد
کشیدند ناچار سوی عراق
ندیده شکست از سپاه نفاق
از آن نامه مختار دلشاد گشت
ز بند غم و محنت آزاد گشت
بی اندازه بگریست بهر یزید
زحق خواست مزدش دهد چون شهید
سپس گفت تا نای ها بردمند
سپه را به درگه فراهم کنند
بجنبید هر جا درفشی که بود
یلان گرد گشتند با کبرو خود
ز هر دوده از تازیان لشگری
بیامد به درگاه، با مهتری
همه شهر، پرویله ی کوس شد
ظفر پیشرو، فتح جاسوس شد
زلشگر چو شد دشت پر شرزه شیر
به لشگرگه آمد امیر دلیر
گزین کرد از ایشان ده و دو هزار
که مردانه بودند در کارزار
زر و خواسته داد و ساز نبرد
به هر کس بداد آنچه در خواست کرد
براهیم یل را بدیشان امیر
بفرمود و دادش لوا و نفیر
بگفتا: سپهدار لشگر تویی
مرا پشتوان یار و یاور تویی
یل پهنه و مرد میدان تویی
هر آن چت بگویم دو چندان تویی
از این جمله گردان و مردان کار
تویی در خور این چنین کارزار
که با پور مرجانه ی پر فسون
برآیی و چترش کنی باژگون
سپه برکش و ساز کن کارزار
بر آر از بد اندیش حیدر، دمار
نگویم چه کن پر دلی خوی تست
همان کن که در خورد نیروی توست
نشان از پدر داری اندر هنر
همان کن که کرد آن یل نامور
از آن خوار پیکار دشت بلا
به یاد آر در پهنه ی کربلا
که با شاه لب تشنه دشمن چه کرد
ز یاران او چون برآورد گرد
به کین سپهدار شه جنگجوی
که هم آب او ریخت هم آبروی
وگر با سپه کشته گردی چه باک
به مینو درت جان شود تابناک
روان را ده از زلف اکبر کمند
که آسان گر آید به چرخ بلند
به زرینه طشت آن سر شاه را
به یاد آور و چون بدخواه را
سرشه به نیزه، سر ما به خود
تفو باد برکین چرخ کبود
برو کردگار جهان یار تست
همان شاه کشته، مددکار توست
چو نام تو را بر سپاه گران
بخوانند افتد شکست اندرآن
گر از پور مرجانه کیفر کشی
علم از نه افلاک برتر کشی
ازاین مژده روشن شود چشم حور
شود بزم فردوس دارالسرور
براهیم چون از امیر این شنفت
چو خور بر درخشید چون گل شگفت
بزد بوسه بر دست مختار را
امیر جهانجوی سالار را
بگفت: ار بمانم بیابم درنگ
نمانم که دشمن بکوشد به جنگ
بپوشم به مردان شمشیر زن
زخون با دم تیغ عریان کفن
به نعل هیون بسپرم خاک را
پر از برق تیغ آرم افلاک را
ز پیکار مردان رزم آزمای
نترسم دلم بر نیاید ز جای
به راهت گذشتیم از جان خویش
نخواهم گذشتن ز پیمان خویش
ولی زآنم اندیشه مند ای امیر
که کوفه است پر دشمنان شریر
همه قاتلان شهنشاه دین
به کین تو از هر کران درکمین
چو من دور گردم ز تو با سپاه
نماند به گردت بسی رزمخواه
بیابند آن کینه سازان مجال
به دفع تو گردند چاره سگال
وزانبوه ایشان گزند آیدت
همی پست چتر بلند آیدت
کرا دشمن جان به پهلو درست
کجابیم از آن گر، وی آنسوتر است
به هر کار اندیشه باید نخست
که دانا، بی اندیشه کاری نجست
کجا مرد بینا درافتد به چاه
هزارش اگر چاه باشد به راه
نخستین از اینان بپرداز جای
وزان پس به پیکار آنان گرای
تو بینا و دانا ترستی ز من
ولیکن مرا فرض بود این سخن
کنون چیست رای تو ای پادشاه
بمانم به در، یا روم با سپاه؟
زگفتار او گشت مختار شاد
زشادی جبین ورا بوسه داد
بگفتش: نکو روزگار تو باد
خداوند مختار یار توباد
همه هر چه گفتی درست است وراست
زهمچون تویی رای بایست خواست
ره نیکخواهی ببردی به پای
نماندی ز اندرز چیزی به جای
زتو پشت دین چون سنان، راست باد
دلت آنچه از بخت می خواست باد
ولیکن من از این گروه ایمنم
بوند ار چه از جان و دل دشمنم
ازیرا که تا من شدم چیردست
نیامد بر اینان زمن یک شکست
به جز مهر، از من ندیدند هیچ
از ایشان مکن بیم، زوتر بسیچ
کز آن ها نپندارم آید بدی
مگر پیشه سازند نابخردی
من از پور مرجانه ترسان ترم
زبیداد و مکرش هراسان ترم
که او ملک جوی است و شاهی پژوه
نه در بند انعام چون این گروه
سپاهی بیاورده آراسته
ورا هر چه گویی زرو خواسته
بکوشد همی بهر مرز عراق
مباش ایمن ازکار آن پرنفاق
و دیگر مرا کار، خونخواهی است
نه تدبیر و ملک و شهنشاهی است
از او نیست دشمن تری در جهان
به آل علی ازکهان و مهان
ندیدی که با آل حیدر چه کرد
برآورد از آن دوده ی پاک، گرد
از آن آتشی کو برافروخت دود
هنوز است در چشم چرخ کبود
بود شاه سجاد (ع) دهر انتظار
که سویش فرستم سر نابکار
به دست تو این مشکل آسان شود
که شیر از نبردت هراسان شود
بسیج سفر ارکنی زود کن
همه راحت خویش بدرون کن
میاسای و مندیش در هیچ کار
مگر رزم آن دشمن کردگار
زبی یاری من دژم دل مباش
میندیش از این فرقه خیل باش
که یزدان مرا پشتوان بس بود
مرا لطف او بهتر ازکس بود
مرا بوتراب آنشه راستگوی
از این آگهی داده ای نامجوی
که جویم همی خون فرزند اوی
روان سازم از دشمنان خون زجوی
برو رزم را لشگر آرای باش
اگر من نمانم تو برجای باش
چو بینم سر دشمن بدگمان
چه باک ار مرا بر سر آید زمان
تو از دشمنان کینه خواه منی
که دارنده ی رسم و راه منی
بگفت این و فرمود کارید اسب
سپهدار را همچون آذر گشست
یکی تیز تک رخش زرین ستام
کشیدند و بگرفت میرش لگام
سپهدار بر زین آن بر نشست
ببوسید پس میر را روی و دست
چو بدرود کردند ره بر گرفت
جهانی ز بدرودشان در شگفت
امیر سرافرازش اندر رکاب
روان شد پیاده همی با شتاب
سپهبد چو دیدش پیاده، روان
فرو جست از اسب برخاکدان
بزد بوسه اش بر سر و دست و پای
بگفتا: که ای میر یکسو گرای
تو شاهی و من پیش تو بنده ام
به نزدت کهین تر پرستنده ام
نبوده است آیین به گیتی که شاه
سپارد پیاده بر بنده راه
چو هر کار، ز اندازه اندر گذشت
بگویند ازو در جهان سر گذشت
بدو گفت مختار گویی درست
ولیکن تویی شاه من در نخست
زتو یافتم نام و جاه و مهی
هم این لشگر و کشور فرهی
زتیغ تو آیین حق گشت راست
همان رسم دنیا پرستان بکاست
سواری چو تو هر کش اندر رکاب
پیاده رود یابد از حق ثواب
از آنت پیاده روم برعنان
که خوشنود سازم خدای جهان
بکردند بدرود میر غیور
نشانید بازش به زین ستور
براهیم لشگر به ساباط راند
گرانمایه مختار درکوفه ماند
در داد بگشود برمردمان
بیفراشت رایات امن و امان
مرآنرا که می دید بدخواه تر
فزونتر ببخشیدی اش سیم و زر
برآن بد که دل ها به دست آورد
از آن پس به دشمن شکست آورد
یکی روز میران به کوفی سپاه
که بودند در کربلا رزمخواه
بگشتند با یکدیگر انجمن
زهر در براندند لختی سخن
نمودند و گفتند زینسان سخن
که ما را دگر جای پیکار نیست
سپاه اندک است و سپهدار نیست
همان به، که گیرم زی کوفه راه
که لشگر نگردد زدشمن تباه
برآن گفته یکسر نهادند رای
همان شب برفتند زان سخت جای
وزانسو به مختار فرخ گهر
بدادند اینگونه مردم خبر
که پور انس کشته شد در نبرد
دگرهر که اندر سپه بود مرد
برست آنکه ایشان و بر جای ماند
سوی کوفه رخش هزیمت براند
دژم گشت مختار فرخ تبار
بریدی طلب، کرد هامون سپار
سوی مرزبان مداین دواند
هیون نامه بگرفت و زان سو براند
بیامد به مرز مداین چو باد
بدان مرزبان نامه را باز داد
گرفت و ببوسید و چون برگشود
پژوهش و ز پور انس کرده بود
که گویند شد کشته آن رادمرد
سپاهش تبه گشت اندر نبرد
به پاسخ نوشت او که سالار راد
نشد کشته، بیمار شد، جان بداد
به بستر درون بود آن نامدار
که پیروز شد لشگر شهریار
نشد از دلیران او کشته کس
به جز چند بی نام و بی ارز و بس
چو اسپهبد نام گستر بمرد
سپه را نبد سروری راد و گرد
کشیدند ناچار سوی عراق
ندیده شکست از سپاه نفاق
از آن نامه مختار دلشاد گشت
ز بند غم و محنت آزاد گشت
بی اندازه بگریست بهر یزید
زحق خواست مزدش دهد چون شهید
سپس گفت تا نای ها بردمند
سپه را به درگه فراهم کنند
بجنبید هر جا درفشی که بود
یلان گرد گشتند با کبرو خود
ز هر دوده از تازیان لشگری
بیامد به درگاه، با مهتری
همه شهر، پرویله ی کوس شد
ظفر پیشرو، فتح جاسوس شد
زلشگر چو شد دشت پر شرزه شیر
به لشگرگه آمد امیر دلیر
گزین کرد از ایشان ده و دو هزار
که مردانه بودند در کارزار
زر و خواسته داد و ساز نبرد
به هر کس بداد آنچه در خواست کرد
براهیم یل را بدیشان امیر
بفرمود و دادش لوا و نفیر
بگفتا: سپهدار لشگر تویی
مرا پشتوان یار و یاور تویی
یل پهنه و مرد میدان تویی
هر آن چت بگویم دو چندان تویی
از این جمله گردان و مردان کار
تویی در خور این چنین کارزار
که با پور مرجانه ی پر فسون
برآیی و چترش کنی باژگون
سپه برکش و ساز کن کارزار
بر آر از بد اندیش حیدر، دمار
نگویم چه کن پر دلی خوی تست
همان کن که در خورد نیروی توست
نشان از پدر داری اندر هنر
همان کن که کرد آن یل نامور
از آن خوار پیکار دشت بلا
به یاد آر در پهنه ی کربلا
که با شاه لب تشنه دشمن چه کرد
ز یاران او چون برآورد گرد
به کین سپهدار شه جنگجوی
که هم آب او ریخت هم آبروی
وگر با سپه کشته گردی چه باک
به مینو درت جان شود تابناک
روان را ده از زلف اکبر کمند
که آسان گر آید به چرخ بلند
به زرینه طشت آن سر شاه را
به یاد آور و چون بدخواه را
سرشه به نیزه، سر ما به خود
تفو باد برکین چرخ کبود
برو کردگار جهان یار تست
همان شاه کشته، مددکار توست
چو نام تو را بر سپاه گران
بخوانند افتد شکست اندرآن
گر از پور مرجانه کیفر کشی
علم از نه افلاک برتر کشی
ازاین مژده روشن شود چشم حور
شود بزم فردوس دارالسرور
براهیم چون از امیر این شنفت
چو خور بر درخشید چون گل شگفت
بزد بوسه بر دست مختار را
امیر جهانجوی سالار را
بگفت: ار بمانم بیابم درنگ
نمانم که دشمن بکوشد به جنگ
بپوشم به مردان شمشیر زن
زخون با دم تیغ عریان کفن
به نعل هیون بسپرم خاک را
پر از برق تیغ آرم افلاک را
ز پیکار مردان رزم آزمای
نترسم دلم بر نیاید ز جای
به راهت گذشتیم از جان خویش
نخواهم گذشتن ز پیمان خویش
ولی زآنم اندیشه مند ای امیر
که کوفه است پر دشمنان شریر
همه قاتلان شهنشاه دین
به کین تو از هر کران درکمین
چو من دور گردم ز تو با سپاه
نماند به گردت بسی رزمخواه
بیابند آن کینه سازان مجال
به دفع تو گردند چاره سگال
وزانبوه ایشان گزند آیدت
همی پست چتر بلند آیدت
کرا دشمن جان به پهلو درست
کجابیم از آن گر، وی آنسوتر است
به هر کار اندیشه باید نخست
که دانا، بی اندیشه کاری نجست
کجا مرد بینا درافتد به چاه
هزارش اگر چاه باشد به راه
نخستین از اینان بپرداز جای
وزان پس به پیکار آنان گرای
تو بینا و دانا ترستی ز من
ولیکن مرا فرض بود این سخن
کنون چیست رای تو ای پادشاه
بمانم به در، یا روم با سپاه؟
زگفتار او گشت مختار شاد
زشادی جبین ورا بوسه داد
بگفتش: نکو روزگار تو باد
خداوند مختار یار توباد
همه هر چه گفتی درست است وراست
زهمچون تویی رای بایست خواست
ره نیکخواهی ببردی به پای
نماندی ز اندرز چیزی به جای
زتو پشت دین چون سنان، راست باد
دلت آنچه از بخت می خواست باد
ولیکن من از این گروه ایمنم
بوند ار چه از جان و دل دشمنم
ازیرا که تا من شدم چیردست
نیامد بر اینان زمن یک شکست
به جز مهر، از من ندیدند هیچ
از ایشان مکن بیم، زوتر بسیچ
کز آن ها نپندارم آید بدی
مگر پیشه سازند نابخردی
من از پور مرجانه ترسان ترم
زبیداد و مکرش هراسان ترم
که او ملک جوی است و شاهی پژوه
نه در بند انعام چون این گروه
سپاهی بیاورده آراسته
ورا هر چه گویی زرو خواسته
بکوشد همی بهر مرز عراق
مباش ایمن ازکار آن پرنفاق
و دیگر مرا کار، خونخواهی است
نه تدبیر و ملک و شهنشاهی است
از او نیست دشمن تری در جهان
به آل علی ازکهان و مهان
ندیدی که با آل حیدر چه کرد
برآورد از آن دوده ی پاک، گرد
از آن آتشی کو برافروخت دود
هنوز است در چشم چرخ کبود
بود شاه سجاد (ع) دهر انتظار
که سویش فرستم سر نابکار
به دست تو این مشکل آسان شود
که شیر از نبردت هراسان شود
بسیج سفر ارکنی زود کن
همه راحت خویش بدرون کن
میاسای و مندیش در هیچ کار
مگر رزم آن دشمن کردگار
زبی یاری من دژم دل مباش
میندیش از این فرقه خیل باش
که یزدان مرا پشتوان بس بود
مرا لطف او بهتر ازکس بود
مرا بوتراب آنشه راستگوی
از این آگهی داده ای نامجوی
که جویم همی خون فرزند اوی
روان سازم از دشمنان خون زجوی
برو رزم را لشگر آرای باش
اگر من نمانم تو برجای باش
چو بینم سر دشمن بدگمان
چه باک ار مرا بر سر آید زمان
تو از دشمنان کینه خواه منی
که دارنده ی رسم و راه منی
بگفت این و فرمود کارید اسب
سپهدار را همچون آذر گشست
یکی تیز تک رخش زرین ستام
کشیدند و بگرفت میرش لگام
سپهدار بر زین آن بر نشست
ببوسید پس میر را روی و دست
چو بدرود کردند ره بر گرفت
جهانی ز بدرودشان در شگفت
امیر سرافرازش اندر رکاب
روان شد پیاده همی با شتاب
سپهبد چو دیدش پیاده، روان
فرو جست از اسب برخاکدان
بزد بوسه اش بر سر و دست و پای
بگفتا: که ای میر یکسو گرای
تو شاهی و من پیش تو بنده ام
به نزدت کهین تر پرستنده ام
نبوده است آیین به گیتی که شاه
سپارد پیاده بر بنده راه
چو هر کار، ز اندازه اندر گذشت
بگویند ازو در جهان سر گذشت
بدو گفت مختار گویی درست
ولیکن تویی شاه من در نخست
زتو یافتم نام و جاه و مهی
هم این لشگر و کشور فرهی
زتیغ تو آیین حق گشت راست
همان رسم دنیا پرستان بکاست
سواری چو تو هر کش اندر رکاب
پیاده رود یابد از حق ثواب
از آنت پیاده روم برعنان
که خوشنود سازم خدای جهان
بکردند بدرود میر غیور
نشانید بازش به زین ستور
براهیم لشگر به ساباط راند
گرانمایه مختار درکوفه ماند
در داد بگشود برمردمان
بیفراشت رایات امن و امان
مرآنرا که می دید بدخواه تر
فزونتر ببخشیدی اش سیم و زر
برآن بد که دل ها به دست آورد
از آن پس به دشمن شکست آورد
یکی روز میران به کوفی سپاه
که بودند در کربلا رزمخواه
بگشتند با یکدیگر انجمن
زهر در براندند لختی سخن
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۷ - رسیدن ابراهیم به ساباط و خروج قتله ی امام شهید (ع) به مختار
بسی داستان ها زمختار راد
زدند و زفرجام کردند یاد
بگفتند: کاین مرد شد چیردست
بیفکند در چند لشگر شکست
همی روز تا روز ستوارتر
شود کار او بر فرازیش فر
اگر چند با ما نکرده است بد
یکی خواهش ما نکرده است رد
همی بر فزاید به ما آبروی
ز بگذشته چیزی نیارد به روی
بود گرچه داد و دهش پیشه ای
به ما نیست پوشیده اندیشه اش
دل و جانش دربند مهر علی (ع) است
نشستن ازو ایمن از غافلی است
نجوید مگر مهر آن خاندان
از اینجا تو اندیشه اش را بدان
که پیوسته گوید زکار حسین (ع)
سرشکش روان گردد از هر دو عین
همی در پی وقت و روز مجال
نشسته است و پیروز گشته به بال
براهیم آن گرد پیروز جنگ
ره پور مرجانه بگرفت تنگ
چنان دان که آن صفدر رزمخواه
نیاید مگر با سپاهی ز راه
چو شد پور مرجانه از وی زبون
شود ایمن و سر نیارد برون
گشاید به بدخواه حیدر کمین
نماند ز ما کس به روی زمین
همان به که ما دست پیش افکنیم
ز راه خود این سنگ را برکنیم
همه روز فرش براهیم بود
اگر بود ما را ازو بیم بود
کنون پور اشتر از او دور شد
زسر پنجه ی مردی اش زور شد
به درگه ندارد فراوان سپاه
نیارد زیکتن شدن کینه خواه
همان به، که ستوار پیمان کنیم
مر او را برون سر ز فرمان کنیم
نخواهیم بر خویش فرمان رواش
همان کین پنهان نماییم فاش
سپه بر گماریم گرد حصار
ببندیم ره تنگ بر مرد کار
بکوشیم و او را به دست آوریم
به کاخ و جودش شکست آوریم
نمانیم تا گردد این مور و مار
شود چیره، وز ما برآرد دمار
چواین گفته شد پور اشعت بگفت:
که از من سخن نیز باید شنفت
اگر بشنوید از من این رای نیست
به پیکار مختارتان پای نیست
ثقیفی نژاد است و مردی دلیر
به خشم پلنگ است و نیروی شیر
هنردارد و فرو تدبیر زور
مدد بیند از بخت و از ماه و هور
مجویید بیهوده با او ستیز
به خود چنگ او را مخواهید تیز
بخفته است این فتنه، از بهر چیست
که بایدش بیدار کرد و گریست
گمانم که با ما نخواهد بدی
نه از مهربانی که از بخردی
بود مملکت جوی و شاهی پژوه
سپه خواهد و یارو پشت و گروه
زما تا ندیده به پیمان شکست
نیارد به آزار ما هیچ دست
چو بیند زما کوفیان خیره گی
نماند که ما را بود چیره گی
بزرگست و خردش نباید شمرد
نشاید نمودن به او دستبرد
وگر ناگزیرید اندر خلاف
مجویید پیکار او از گزاف
فرستید مردی که گوید بدوی
که ای پرفسون مرد پرخاشجوی
که در کوفه کردت امیر اینچنین
که بگشود دستت به آورد و کین؟
که داده تو را نام فرماندهی؟
که با خویش خواهی زما همرهی
عراق است و مردان پر از نفاق
نورزند با هیچ کس اتفاق
ز تو بهتران را بکشتند خوار
از این دشمنان چشم یاری مدار
فرود آ، زکاخ و سر خویش گیر
همان ره که بودت از این پیش گیر
میار از کله داری کوفه یاد
که بهر کله می دهی سر، به باد
که پور زبیر است و برما امیر
به پیمان اوییم برنا و پیر
وگر بسته این آرزویت به دل
دل از مهر آل علی (ع) درگسل
به مصعب بپیوند و فرمان پذیر
که ا بخشدت این کلاه و سریر
ببینید کز وی چه آید جواب
پدید آید آنگاه راه صواب
اگر پاسخ از روی نرمی بداد
بدانید بر بیم دارد نهاد
بترسد زبی پشتوانی خویش
به رزمش توان پا نهادن به پیش
وگر پاسخی گفت سخت و درشت
نباید به پیکار او کرد پشت
بر این چون همه گرد کردند رای
فرستاده شد نزد فرمانروای
بگفت آنچه گفتند و آن سرفراز
فرو شد به اندیشه لختی دراز
سپس سر برآورد و رخ پر زشرم
بیاراست پاسخ به آوای نرم
که از من کدامین بد آمد پدید؟
که اینگونه پاداش بایست دید؟
ستم برشما کی روا داشتم؟
کجا دل به آزار بگماشتم؟
چه بد بر نکویان پسندیده ام؟
چه بدعت که در دین روا دیده ام؟
ببستید پیمان ابا من به مهر
چه شد تا بشستید از شرم چهر
از آن دم که حیدر شه راست کار
دراین مرز بدشاه و فرمانگزار
همی تاکنون به زمن مرزبان
ندیدید دین پرور و مهربان
برآوردم از هر دلی رنج ها
فشاندم به راه شما گنج ها
زسیم و زر و باره و درع و تیغ
زکوفی سواران نکردم دریغ
نه این است پاداش کردار من
که با من کند دشمنی یار من
فرستاده رفت و سخن های میر
بگفتا برآن گروه شریر
چو زو پور اشعث شنید آن پیام
بگفتا: که یاران جهان شد به کام
بترسیده مختار و دل باخته است
کزین سان فریبا سخن ساخته است
بکوشید و از وی برآرید گرد
نشاید به سستی دگر کارکرد
گمانم که از وی بگشته است بخت
که بایست کندن زبن، این درخت
هیاهو بیفتاد در کوفیان
ببستند پیکار و کین را میان
بر آن قوم شد پور اشعث امیر
که از باب و جد بود شوم و شریر
زکوفی همین بوده تا بوده کار
که نفرین به آن مردم نابکار
شه مرز خاور چو روز دگر
به دیبای زربفت آراست بر
سوی ابن اشعث گروه دو رنگ
نهادند رو ساخته ساز جنگ
به شهر ابن اشعث تکاور براند
به هر راه بر راهداری نشاند
که ناید ز مویی بر شهریار
زشیعه سپاهی مدد کار یار
خوارج به گرد اندرش زد رده
بسان مغان کرد آتشکده
چو آگاهی آمد به مختار راد
به سوی براهیم یل نامه کرد
که رادا، یلا، نامور سرورا
مرا یاور و یار و غمگسترا
زدند و زفرجام کردند یاد
بگفتند: کاین مرد شد چیردست
بیفکند در چند لشگر شکست
همی روز تا روز ستوارتر
شود کار او بر فرازیش فر
اگر چند با ما نکرده است بد
یکی خواهش ما نکرده است رد
همی بر فزاید به ما آبروی
ز بگذشته چیزی نیارد به روی
بود گرچه داد و دهش پیشه ای
به ما نیست پوشیده اندیشه اش
دل و جانش دربند مهر علی (ع) است
نشستن ازو ایمن از غافلی است
نجوید مگر مهر آن خاندان
از اینجا تو اندیشه اش را بدان
که پیوسته گوید زکار حسین (ع)
سرشکش روان گردد از هر دو عین
همی در پی وقت و روز مجال
نشسته است و پیروز گشته به بال
براهیم آن گرد پیروز جنگ
ره پور مرجانه بگرفت تنگ
چنان دان که آن صفدر رزمخواه
نیاید مگر با سپاهی ز راه
چو شد پور مرجانه از وی زبون
شود ایمن و سر نیارد برون
گشاید به بدخواه حیدر کمین
نماند ز ما کس به روی زمین
همان به که ما دست پیش افکنیم
ز راه خود این سنگ را برکنیم
همه روز فرش براهیم بود
اگر بود ما را ازو بیم بود
کنون پور اشتر از او دور شد
زسر پنجه ی مردی اش زور شد
به درگه ندارد فراوان سپاه
نیارد زیکتن شدن کینه خواه
همان به، که ستوار پیمان کنیم
مر او را برون سر ز فرمان کنیم
نخواهیم بر خویش فرمان رواش
همان کین پنهان نماییم فاش
سپه بر گماریم گرد حصار
ببندیم ره تنگ بر مرد کار
بکوشیم و او را به دست آوریم
به کاخ و جودش شکست آوریم
نمانیم تا گردد این مور و مار
شود چیره، وز ما برآرد دمار
چواین گفته شد پور اشعت بگفت:
که از من سخن نیز باید شنفت
اگر بشنوید از من این رای نیست
به پیکار مختارتان پای نیست
ثقیفی نژاد است و مردی دلیر
به خشم پلنگ است و نیروی شیر
هنردارد و فرو تدبیر زور
مدد بیند از بخت و از ماه و هور
مجویید بیهوده با او ستیز
به خود چنگ او را مخواهید تیز
بخفته است این فتنه، از بهر چیست
که بایدش بیدار کرد و گریست
گمانم که با ما نخواهد بدی
نه از مهربانی که از بخردی
بود مملکت جوی و شاهی پژوه
سپه خواهد و یارو پشت و گروه
زما تا ندیده به پیمان شکست
نیارد به آزار ما هیچ دست
چو بیند زما کوفیان خیره گی
نماند که ما را بود چیره گی
بزرگست و خردش نباید شمرد
نشاید نمودن به او دستبرد
وگر ناگزیرید اندر خلاف
مجویید پیکار او از گزاف
فرستید مردی که گوید بدوی
که ای پرفسون مرد پرخاشجوی
که در کوفه کردت امیر اینچنین
که بگشود دستت به آورد و کین؟
که داده تو را نام فرماندهی؟
که با خویش خواهی زما همرهی
عراق است و مردان پر از نفاق
نورزند با هیچ کس اتفاق
ز تو بهتران را بکشتند خوار
از این دشمنان چشم یاری مدار
فرود آ، زکاخ و سر خویش گیر
همان ره که بودت از این پیش گیر
میار از کله داری کوفه یاد
که بهر کله می دهی سر، به باد
که پور زبیر است و برما امیر
به پیمان اوییم برنا و پیر
وگر بسته این آرزویت به دل
دل از مهر آل علی (ع) درگسل
به مصعب بپیوند و فرمان پذیر
که ا بخشدت این کلاه و سریر
ببینید کز وی چه آید جواب
پدید آید آنگاه راه صواب
اگر پاسخ از روی نرمی بداد
بدانید بر بیم دارد نهاد
بترسد زبی پشتوانی خویش
به رزمش توان پا نهادن به پیش
وگر پاسخی گفت سخت و درشت
نباید به پیکار او کرد پشت
بر این چون همه گرد کردند رای
فرستاده شد نزد فرمانروای
بگفت آنچه گفتند و آن سرفراز
فرو شد به اندیشه لختی دراز
سپس سر برآورد و رخ پر زشرم
بیاراست پاسخ به آوای نرم
که از من کدامین بد آمد پدید؟
که اینگونه پاداش بایست دید؟
ستم برشما کی روا داشتم؟
کجا دل به آزار بگماشتم؟
چه بد بر نکویان پسندیده ام؟
چه بدعت که در دین روا دیده ام؟
ببستید پیمان ابا من به مهر
چه شد تا بشستید از شرم چهر
از آن دم که حیدر شه راست کار
دراین مرز بدشاه و فرمانگزار
همی تاکنون به زمن مرزبان
ندیدید دین پرور و مهربان
برآوردم از هر دلی رنج ها
فشاندم به راه شما گنج ها
زسیم و زر و باره و درع و تیغ
زکوفی سواران نکردم دریغ
نه این است پاداش کردار من
که با من کند دشمنی یار من
فرستاده رفت و سخن های میر
بگفتا برآن گروه شریر
چو زو پور اشعث شنید آن پیام
بگفتا: که یاران جهان شد به کام
بترسیده مختار و دل باخته است
کزین سان فریبا سخن ساخته است
بکوشید و از وی برآرید گرد
نشاید به سستی دگر کارکرد
گمانم که از وی بگشته است بخت
که بایست کندن زبن، این درخت
هیاهو بیفتاد در کوفیان
ببستند پیکار و کین را میان
بر آن قوم شد پور اشعث امیر
که از باب و جد بود شوم و شریر
زکوفی همین بوده تا بوده کار
که نفرین به آن مردم نابکار
شه مرز خاور چو روز دگر
به دیبای زربفت آراست بر
سوی ابن اشعث گروه دو رنگ
نهادند رو ساخته ساز جنگ
به شهر ابن اشعث تکاور براند
به هر راه بر راهداری نشاند
که ناید ز مویی بر شهریار
زشیعه سپاهی مدد کار یار
خوارج به گرد اندرش زد رده
بسان مغان کرد آتشکده
چو آگاهی آمد به مختار راد
به سوی براهیم یل نامه کرد
که رادا، یلا، نامور سرورا
مرا یاور و یار و غمگسترا
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۸ - رزم مختار وفادار با محمد ابن اشعث کوفی
همه هر چه گفتی و دیدی ز پیش
پدید آمد از فرقه ی زشت کیش
چو دیدند تنها و بی یاورم
جدا از سپهدار و از لشگرم
سپه گرد کردند برکین من
نجویند جز نقض آیین من
پی دفع این قوم خودکامه را
به هر جا که برخوانی این نامه را
عنان باز گردان و زیدر شتاب
مرا یاب برباد نارفته،آب
بیا بت شکن شو براهیم وار
برآور از این بت پرستان دمار
و گرنه از این مردم بت پرست
شود این بنای برآورده پست
هیونی روان کرد پویان چو باد
که زودش رساند به سالار راد
پدید آمد از فرقه ی زشت کیش
چو دیدند تنها و بی یاورم
جدا از سپهدار و از لشگرم
سپه گرد کردند برکین من
نجویند جز نقض آیین من
پی دفع این قوم خودکامه را
به هر جا که برخوانی این نامه را
عنان باز گردان و زیدر شتاب
مرا یاب برباد نارفته،آب
بیا بت شکن شو براهیم وار
برآور از این بت پرستان دمار
و گرنه از این مردم بت پرست
شود این بنای برآورده پست
هیونی روان کرد پویان چو باد
که زودش رساند به سالار راد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۹ - رای زدن مختار با یاران خویش
چو نامه به دست سپهبد رسید
ز غیرت، روان درتنش بردمید
بزد کوس و برشد به زین بی شکیب
ندانست در ره فراز از نشیب
سوی کوفه آمد دمان با سپاه
وز آن سوی مختار ناورد خواه
همه یاوران را برخویش خواند
سخن ها زکردار دشمن براند
بگفتا: مرا راستی پیشه است
ز ید رایی و کژی اندیشه است
بود از شما هر که با کوفیان
بدان سو رود تا ندیده زیان
مرا آنچه ماند زمردان بس است
که یک تن موافق به از صد کس است
اگر یک تنه نیز مانم چه باک
که از مرگ نبود به دل ترسناک
من آنم که تیغ مرا مرتضی
به فرق عدو خواند تیغ قضا
بلای تن بد سگالان منم
جهان باش گو سر به سر دشمنم
سپاه و سپهدار اگر نیستم
نه آنم که از کار خود بیستم
مرا از شه بی سپه پیروی است
که زد یک تنه با هزاری دویست
سپهدار او را فکندند دست
نیامد به عزم درستش شکست
علم سرنگون بود و لشگر تباه
همی سخت تر بود در رزم، شاه
هراسش نبود آن شه از صد هزار
مرا بیم از اندک سپه؟ زینهار
اگر گشته گردم به راه حسین (ع)
روم یکسره در پناه حسین
چو یاران شنیدند گفتار میر
هم آواز و یکدل زبرنا و پیر
بگفتند: میرا، سرا، صفدرا
هوادار فرزند پیغمبرا
زجان جملگی دوستدار توایم
پرستنده و پاسدار توایم
بکوشیم و پیش تو بازیم جان
وزاین کار جوییم از حق جنان
جهان بی تو ای میر هرگز مباد
به ما مرگ پیش از شکستت رساد
بگو تا نوازند کوس نبرد
زبی یاوری چهره منمای زرد
زانبوه دشمن مدار ایج باک
که باشد تو را یار، جان های پاک
تو خونخواه فرزند پیغمبری
کند داد یزدان تو را یاوری
به کام تو گردد سپهر بلند
ز دشمن تو را هیچ ناید گزند
هم امروز و فردا ببینی سپاه
رسد با براهیم اشتر زراه
شوند این گروه ستمگر زبون
روان گردد از نایشان، جوی خون
همه وعده ی حیدر آید درست
در ایمان نباشم ای میر، سست
زگفتارشان میر گردید شاد
همه بیم و اندیشه اش شد زیاد
بدان رای پاکیزه بستودشان
سلیح آنچه بایست بخشودشان
سپس گفت: تا بر دمیدند نای
برآمد به پیکار دشمن ز جای
بپوشید تن را به رومی زره
هر آنکس که دیدش چنان،گفت زه
تو گفتی بود شرزه شیر آن دلیر
اگر هیچ پوشد زره شرزه شیر
چو ابروی خوبان به فرمان درش
کمانی چو نر اژدها هرسرش
که بودی خدنگی کزو شد رها
بلای تن شیر و نر اژدها
به دوش اندرش اسپری چون سپهر
که از قبه اش خیره بد ماه و مهر
به اسبی برآمد قوی ساق و سم
بپوشیده ز آهن ز سر تا به دم
برآهیخت تیغ و برانگیخت اسب
سوی کوفیان همچو آذر گشسب
ز بس پشت او یاوران تاختند
هیاهو به گردون در انداختند
سپه بود او را هزاری چهار
ولیکن زدشمن دو بیور هزار
چو او را چنان پور اشعث بدید
رخش گشت از بیم چون شنبلید
نبد کوفیان را گمان کز حصار
نیاورد تارد برون نامدار
چو دیدند او را چنین ساخته
به پیکار ایشان برون تاخته
رخانشان شد از بیم چو سندورس
جهان در برچشمشان آبنوس
دلاور بدیشان خروشید و گفت:
که با جانتان دیو گردیده جفت
نمودید برخود درکینه باز
به زودی پشیمانی آید فراز
بگفت این و از جا برانگیخت شور
تن بد کنش گشت جویای گور
دو لشگر چو دو کوه برهم زدند
ز خون تا برگاو را،نم زدند
ندید اندر آن پهنه ی پر نهیب
نه دستی عنان و نه پایی رکیب
به بارش درآمد یکی ابر مرگ
که بارانش بد دست و سرها به ترگ
یکی ژرف بحر از برو جوشنا
بد آن دشت موجش همه زآهنا
درآن پهنه از بس که خون شد روان
به فرسنگها بر دمید ارغوان
زبس خون سرهای بشکافته
به خاک اطلس سرخ شده بافته
گرانمایه مختار پیروزمند
همه تاخت با آبداده پرند
چو شیری که نخجیر جوید همی
به خون چنگ و دندان بشوید همی
غو کوس بر گوشش آنگونه بود
که بر گوش میخواره گان بانگ رود
شدی تیغ او هر کجا سرگرای
بدانسوی مردی نماندی به جای
به پیش دم تیغ او جوشنا
تو گفتی پرند است نی آهنا
یلان را چنان پیش او تن همی
که از موم سازی تن آدمی
به هر دم که آوا برافراختی
هژبر فلک زهره در باختی
یکی رزم کرد آن یل تیز چنگ
که شد نام مردان پیشش، به ننگ
همی بود بر پای آن کارزار
که خورشید شد در پس کوهسار
جهان گشت مانند پر غراب
ندیدند جنبنده ای جز به خواب
نشد جان مختار سیر از نبرد
همی تیغ می راند و می کشت مرد
نیاوردی ازخواب و خور هیچ یاد
تو گفتی زکوه است بنیاد راد
همه شب به پا داشت آیین رزم
تو گفتی که بنشسته درگاه بزم
درآن شب به گردش سران سپاه
همی تافت چون اختران، گرد ماه
نیاسود یکدم از آن دارو گیر
همی سحر مرد و نی بارگیر
ندانست کس اندران جوش جنگ
شب است آنکه یا خفته کام نهنگ
گشوده دهان اژدهای بلا
به خون گشتی، آن آسیای بلا
همی تا درفش شهنشاه روز
شد از پرچم نور گیتی فروز
بمردند از بیم او اختران
چو از تیغ مختار کوفی سران
کجا چشم بیننده می کرد کار
زمین پربد از لاش اسب و سوار
نیاسود مختار از جنگ نیز
همی کرد بازار پیکار تیز
زکارش فلک ماند اندر شگفت
وزان کوشش اندازه ها برگرفت
بدانست کز وی به کوشش فزون
شود مرد پیدا گه آزمون
ولیکن ز یاران آن نامور
بدی کشته از مانده گان بیشتر
خود و باره گی را بدی بیکران
رسیده به تن زخم های گران
توان رفته از اسب و بازوی مرد
زبس کوشش و دوری از خواب و خورد
ازآن کوشش رفتن خون زتن
چو دید او همی سستی خویشتن
غمی گشت و آهی زدل برکشید
ولی خویش را در میانه بدید
به یاد آمدش از شهنشاه دین
که بی یار شد کشته ی اهل کین
به یاد آمدش زان تن تابناک
که شد بی گنه از دم تیغ چاک
شده کشته یاران و سرلشگرش
به خون خفته پور گرامی برش
علم سرنگون چتر با خاک پست
علمدار او را جدا هر دو دست
خروش زنانش غو کوس رزم
وزان بانگ ستوارتر کرده عزم
به هر زخم کو را رسیدی به تن
شدی سخت تر بر ره خویشتن
گذشت از تن و جان و مال و عیال
که رسوا شود دشمن ذوالجلال
چو با پادشاهش روان گشت جفت
همی زیر لب با نیایش بگفت:
که شاها، خدیوا، جهان داورا
فروغ جهان بین پیغمبرا
بکشتند ارقوم بی آفرین
تو خود زنده یی پیش جان آفرین
همی بنگری سوی پیکار من
بدی آگه از راز و کردار من
بدانی کزین جنگ و خون ریختن
ابا بد سگالان وز آویختن
مرا جستن خون تو آرزوست
نه شاهی طلب باشم و ملک دوست
ندانسته این را بداندیش نیز
از آن کرده در کشتنم تیغ تیز
تو برکوری این ستمکاره گان
مرا چیره دستی بده رایگان
براهیم را باز گردان به من
که گردد در این رزمگه بت شکن
مرا او رهاند ز این قوم دون
نماید درفش لئیمان نگون
چو از خونی تو جهان گشت پاک
اگر روز من برسر آید چه باک
زبدخواه تو، تا تنی زنده است
دل من زخونابه آکنده است
درفش توام سرنگونم مخواه
به پیکار دشمن زبونم مخواه
بدینسان همی گفت و خون می گریست
زغیرت ندانم که چون می گریست
به پایان چو آورد با شاه راز
به خون ریختن گشت دستش دراز
که ناگه زهامون یکی گرد خاست
وزان نعره ی باره و مرد خاست
ز غیرت، روان درتنش بردمید
بزد کوس و برشد به زین بی شکیب
ندانست در ره فراز از نشیب
سوی کوفه آمد دمان با سپاه
وز آن سوی مختار ناورد خواه
همه یاوران را برخویش خواند
سخن ها زکردار دشمن براند
بگفتا: مرا راستی پیشه است
ز ید رایی و کژی اندیشه است
بود از شما هر که با کوفیان
بدان سو رود تا ندیده زیان
مرا آنچه ماند زمردان بس است
که یک تن موافق به از صد کس است
اگر یک تنه نیز مانم چه باک
که از مرگ نبود به دل ترسناک
من آنم که تیغ مرا مرتضی
به فرق عدو خواند تیغ قضا
بلای تن بد سگالان منم
جهان باش گو سر به سر دشمنم
سپاه و سپهدار اگر نیستم
نه آنم که از کار خود بیستم
مرا از شه بی سپه پیروی است
که زد یک تنه با هزاری دویست
سپهدار او را فکندند دست
نیامد به عزم درستش شکست
علم سرنگون بود و لشگر تباه
همی سخت تر بود در رزم، شاه
هراسش نبود آن شه از صد هزار
مرا بیم از اندک سپه؟ زینهار
اگر گشته گردم به راه حسین (ع)
روم یکسره در پناه حسین
چو یاران شنیدند گفتار میر
هم آواز و یکدل زبرنا و پیر
بگفتند: میرا، سرا، صفدرا
هوادار فرزند پیغمبرا
زجان جملگی دوستدار توایم
پرستنده و پاسدار توایم
بکوشیم و پیش تو بازیم جان
وزاین کار جوییم از حق جنان
جهان بی تو ای میر هرگز مباد
به ما مرگ پیش از شکستت رساد
بگو تا نوازند کوس نبرد
زبی یاوری چهره منمای زرد
زانبوه دشمن مدار ایج باک
که باشد تو را یار، جان های پاک
تو خونخواه فرزند پیغمبری
کند داد یزدان تو را یاوری
به کام تو گردد سپهر بلند
ز دشمن تو را هیچ ناید گزند
هم امروز و فردا ببینی سپاه
رسد با براهیم اشتر زراه
شوند این گروه ستمگر زبون
روان گردد از نایشان، جوی خون
همه وعده ی حیدر آید درست
در ایمان نباشم ای میر، سست
زگفتارشان میر گردید شاد
همه بیم و اندیشه اش شد زیاد
بدان رای پاکیزه بستودشان
سلیح آنچه بایست بخشودشان
سپس گفت: تا بر دمیدند نای
برآمد به پیکار دشمن ز جای
بپوشید تن را به رومی زره
هر آنکس که دیدش چنان،گفت زه
تو گفتی بود شرزه شیر آن دلیر
اگر هیچ پوشد زره شرزه شیر
چو ابروی خوبان به فرمان درش
کمانی چو نر اژدها هرسرش
که بودی خدنگی کزو شد رها
بلای تن شیر و نر اژدها
به دوش اندرش اسپری چون سپهر
که از قبه اش خیره بد ماه و مهر
به اسبی برآمد قوی ساق و سم
بپوشیده ز آهن ز سر تا به دم
برآهیخت تیغ و برانگیخت اسب
سوی کوفیان همچو آذر گشسب
ز بس پشت او یاوران تاختند
هیاهو به گردون در انداختند
سپه بود او را هزاری چهار
ولیکن زدشمن دو بیور هزار
چو او را چنان پور اشعث بدید
رخش گشت از بیم چون شنبلید
نبد کوفیان را گمان کز حصار
نیاورد تارد برون نامدار
چو دیدند او را چنین ساخته
به پیکار ایشان برون تاخته
رخانشان شد از بیم چو سندورس
جهان در برچشمشان آبنوس
دلاور بدیشان خروشید و گفت:
که با جانتان دیو گردیده جفت
نمودید برخود درکینه باز
به زودی پشیمانی آید فراز
بگفت این و از جا برانگیخت شور
تن بد کنش گشت جویای گور
دو لشگر چو دو کوه برهم زدند
ز خون تا برگاو را،نم زدند
ندید اندر آن پهنه ی پر نهیب
نه دستی عنان و نه پایی رکیب
به بارش درآمد یکی ابر مرگ
که بارانش بد دست و سرها به ترگ
یکی ژرف بحر از برو جوشنا
بد آن دشت موجش همه زآهنا
درآن پهنه از بس که خون شد روان
به فرسنگها بر دمید ارغوان
زبس خون سرهای بشکافته
به خاک اطلس سرخ شده بافته
گرانمایه مختار پیروزمند
همه تاخت با آبداده پرند
چو شیری که نخجیر جوید همی
به خون چنگ و دندان بشوید همی
غو کوس بر گوشش آنگونه بود
که بر گوش میخواره گان بانگ رود
شدی تیغ او هر کجا سرگرای
بدانسوی مردی نماندی به جای
به پیش دم تیغ او جوشنا
تو گفتی پرند است نی آهنا
یلان را چنان پیش او تن همی
که از موم سازی تن آدمی
به هر دم که آوا برافراختی
هژبر فلک زهره در باختی
یکی رزم کرد آن یل تیز چنگ
که شد نام مردان پیشش، به ننگ
همی بود بر پای آن کارزار
که خورشید شد در پس کوهسار
جهان گشت مانند پر غراب
ندیدند جنبنده ای جز به خواب
نشد جان مختار سیر از نبرد
همی تیغ می راند و می کشت مرد
نیاوردی ازخواب و خور هیچ یاد
تو گفتی زکوه است بنیاد راد
همه شب به پا داشت آیین رزم
تو گفتی که بنشسته درگاه بزم
درآن شب به گردش سران سپاه
همی تافت چون اختران، گرد ماه
نیاسود یکدم از آن دارو گیر
همی سحر مرد و نی بارگیر
ندانست کس اندران جوش جنگ
شب است آنکه یا خفته کام نهنگ
گشوده دهان اژدهای بلا
به خون گشتی، آن آسیای بلا
همی تا درفش شهنشاه روز
شد از پرچم نور گیتی فروز
بمردند از بیم او اختران
چو از تیغ مختار کوفی سران
کجا چشم بیننده می کرد کار
زمین پربد از لاش اسب و سوار
نیاسود مختار از جنگ نیز
همی کرد بازار پیکار تیز
زکارش فلک ماند اندر شگفت
وزان کوشش اندازه ها برگرفت
بدانست کز وی به کوشش فزون
شود مرد پیدا گه آزمون
ولیکن ز یاران آن نامور
بدی کشته از مانده گان بیشتر
خود و باره گی را بدی بیکران
رسیده به تن زخم های گران
توان رفته از اسب و بازوی مرد
زبس کوشش و دوری از خواب و خورد
ازآن کوشش رفتن خون زتن
چو دید او همی سستی خویشتن
غمی گشت و آهی زدل برکشید
ولی خویش را در میانه بدید
به یاد آمدش از شهنشاه دین
که بی یار شد کشته ی اهل کین
به یاد آمدش زان تن تابناک
که شد بی گنه از دم تیغ چاک
شده کشته یاران و سرلشگرش
به خون خفته پور گرامی برش
علم سرنگون چتر با خاک پست
علمدار او را جدا هر دو دست
خروش زنانش غو کوس رزم
وزان بانگ ستوارتر کرده عزم
به هر زخم کو را رسیدی به تن
شدی سخت تر بر ره خویشتن
گذشت از تن و جان و مال و عیال
که رسوا شود دشمن ذوالجلال
چو با پادشاهش روان گشت جفت
همی زیر لب با نیایش بگفت:
که شاها، خدیوا، جهان داورا
فروغ جهان بین پیغمبرا
بکشتند ارقوم بی آفرین
تو خود زنده یی پیش جان آفرین
همی بنگری سوی پیکار من
بدی آگه از راز و کردار من
بدانی کزین جنگ و خون ریختن
ابا بد سگالان وز آویختن
مرا جستن خون تو آرزوست
نه شاهی طلب باشم و ملک دوست
ندانسته این را بداندیش نیز
از آن کرده در کشتنم تیغ تیز
تو برکوری این ستمکاره گان
مرا چیره دستی بده رایگان
براهیم را باز گردان به من
که گردد در این رزمگه بت شکن
مرا او رهاند ز این قوم دون
نماید درفش لئیمان نگون
چو از خونی تو جهان گشت پاک
اگر روز من برسر آید چه باک
زبدخواه تو، تا تنی زنده است
دل من زخونابه آکنده است
درفش توام سرنگونم مخواه
به پیکار دشمن زبونم مخواه
بدینسان همی گفت و خون می گریست
زغیرت ندانم که چون می گریست
به پایان چو آورد با شاه راز
به خون ریختن گشت دستش دراز
که ناگه زهامون یکی گرد خاست
وزان نعره ی باره و مرد خاست
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۱ - نشستن مختار وفادار به دارالاماره
بفرمود تات در برون سرای
نمودند رخشان درفشی به پای
نوشتند نام خدا و رسول (ص)
بدان رایت و نام شوی بتول (ع)
منادی نداد داد در شهر و کوی
که در پای هر رهگذر سو به سوی
شود مرد کند آوری پاسبان
مبادا شود فتنه بر پا شبان
به زیر درفش من آن کو شتافت
به جان ایمنی جست و زنهار یافت
هر آن کس ز دشمن اسیری به بند
بیارد در این پیشگاه بلند
که ما خود به کردار او بنگریم
به دارش زنیم ار نه زو بگذریم
چو برخاست این غو به بازارها
شنفته شد اینگونه گفتارها
بزرگان سوی بارگاه آمدند
زمختار زنهار خواه آمدند
گروهی فراوان زکوفی دیار
گرفتند از آن دادگر، زینهار
به زیر درفش سر سروران
چمیدند خلق از کران تا کران
تنی چند از نامداران میر
به زنجیر بر بسته پانصد اسیر
ببردند زی نامور پیشگاه
برایشان چو بگماشت لختی نگاه
بفرمود زین بستگان بلا
نبود آنکه در پهنه ی کربلا
زتیمار و بندش رها ساختند
جهان زان دگرها بپرداختند
نوشتند بر دفتری نامشان
چنین گشت نستوده فرجامشان
سپس گفت مردان دژخیم را
یلان بی اندیشه و بیم را
که درکوفه هر کس سلیح نبرد
به اندام خود بیهده راست کرد
دگر هر که کرد انجمن درفساد
چنان چون درایام ابن زیاد
بگیرند و بردارش آون کنند
جهان پاک را آن زشت ریمن کنند
همان گه که گفت این سخن ها امیر
یکی از در آورد مردی شریر
نمودند رخشان درفشی به پای
نوشتند نام خدا و رسول (ص)
بدان رایت و نام شوی بتول (ع)
منادی نداد داد در شهر و کوی
که در پای هر رهگذر سو به سوی
شود مرد کند آوری پاسبان
مبادا شود فتنه بر پا شبان
به زیر درفش من آن کو شتافت
به جان ایمنی جست و زنهار یافت
هر آن کس ز دشمن اسیری به بند
بیارد در این پیشگاه بلند
که ما خود به کردار او بنگریم
به دارش زنیم ار نه زو بگذریم
چو برخاست این غو به بازارها
شنفته شد اینگونه گفتارها
بزرگان سوی بارگاه آمدند
زمختار زنهار خواه آمدند
گروهی فراوان زکوفی دیار
گرفتند از آن دادگر، زینهار
به زیر درفش سر سروران
چمیدند خلق از کران تا کران
تنی چند از نامداران میر
به زنجیر بر بسته پانصد اسیر
ببردند زی نامور پیشگاه
برایشان چو بگماشت لختی نگاه
بفرمود زین بستگان بلا
نبود آنکه در پهنه ی کربلا
زتیمار و بندش رها ساختند
جهان زان دگرها بپرداختند
نوشتند بر دفتری نامشان
چنین گشت نستوده فرجامشان
سپس گفت مردان دژخیم را
یلان بی اندیشه و بیم را
که درکوفه هر کس سلیح نبرد
به اندام خود بیهده راست کرد
دگر هر که کرد انجمن درفساد
چنان چون درایام ابن زیاد
بگیرند و بردارش آون کنند
جهان پاک را آن زشت ریمن کنند
همان گه که گفت این سخن ها امیر
یکی از در آورد مردی شریر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۲ - به درک فرستادن مختار عبد الله ابن اسد و مالک ابن بشیر را
که بربسته بودش به بندی گران
که پردخته بودند آهنگران
بدش نام عبداله بن اسد
که نفرین رسادش به روح و جسد
بدو گفت مختار کای بد نژاد
که چون تو پلیدی ز مادر نزاد
چرا رفته بودی به کرب و بلا
به پیکار دارای اهل ولا
چرا سوختی خرگه شاه را
زدی در دل آتش خور و ماه را
سراپرده ای را فکندی ز پای
که روح الامین بردرش جبهه سای
بگفتا: که این من به فرمان خویش
نکردم چنین آمد از خواجه پیش
مرا خواجه ام داد فرمان چنین
از او این بدی آمد از من مبین
بفرمود دژخیم را نامدار
که برادرش از تن، سر نابکار
ز جا جست دژخیم و خنجر گرفت
بزد دست و ریش بد اختر گرفت
بردی از تن او سر پر غرور
بیفزود اله جهان را سرور
نبشتند نامش بدان دفترا
که بودی به دست دبیر اندرا
پس از بد گهر مالک ابن بشیر
بپرداخت روی زمین را امیر
که او هم سوی کربلا رفته بود
به پیکار دشت بلا رفته بود
چو نام بد اندیش بنوشته شد
که او هم به هنجار بد کشته شد
که پردخته بودند آهنگران
بدش نام عبداله بن اسد
که نفرین رسادش به روح و جسد
بدو گفت مختار کای بد نژاد
که چون تو پلیدی ز مادر نزاد
چرا رفته بودی به کرب و بلا
به پیکار دارای اهل ولا
چرا سوختی خرگه شاه را
زدی در دل آتش خور و ماه را
سراپرده ای را فکندی ز پای
که روح الامین بردرش جبهه سای
بگفتا: که این من به فرمان خویش
نکردم چنین آمد از خواجه پیش
مرا خواجه ام داد فرمان چنین
از او این بدی آمد از من مبین
بفرمود دژخیم را نامدار
که برادرش از تن، سر نابکار
ز جا جست دژخیم و خنجر گرفت
بزد دست و ریش بد اختر گرفت
بردی از تن او سر پر غرور
بیفزود اله جهان را سرور
نبشتند نامش بدان دفترا
که بودی به دست دبیر اندرا
پس از بد گهر مالک ابن بشیر
بپرداخت روی زمین را امیر
که او هم سوی کربلا رفته بود
به پیکار دشت بلا رفته بود
چو نام بد اندیش بنوشته شد
که او هم به هنجار بد کشته شد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۳ - به درک فرستادن امیر مختار نافع و
یکی پیش ایوان کیوان غلام
اسیر بیاورد نافع به نام
که این بد منش بدنگهبان رود
چو درکربلا شه نبرد آزمود
نهشت این بد اندیش ناپاکزاد
که عباس سالار حیدر نژاد
برد آب زی پرده گی های شاه
بپیماید از روی زی برده راه
شد آگه چو مختار یل کو چه کرد
بفرمود کز وی برآرند گرد
مر او را دم تیغ کیفر بداد
که از دوزخش رستگاری مباد
چو روز دگر میر برگاه شد
پی کشتن دشمن شاه شد
سه تن را به زنجیر سخت استوار
فرو بسته بودند زی نامدار
یک نام او حارث ابن بشیر
که بودی بسی نابکار و شریر
دوم پور جارود قاسم به نام
که نفرینش بادا زخیر الانام (ع)
سوم حارث نوفل کینه جوی
بداندیش و بدگوهر و زشتخوی
امیر آن سه ناپاک را چون بدید
چو سوزنده آتش زجا بردمید
بگفتا: ازایشان چه سرزد گناه؟
چه کردند این بد نژادان به شاه؟
بگفتند: کان حارث ابن بشیر
سوی خیمه ی شاه بگشاد تیر
بفرمود مختار کو را زپای
فکندند با دشنه ی سر گرای
وزان پس جهانجوی فرخنده خوی
سوی حارث نوفل آورد روی
بدو گفت: کز کارت آگه منم
کسی کت کند عمر،کوته منم
چو آتش به کین چون زبانه زدی
به زینب (ع) چرا تازیانه زدی؟
تو را شرم نامد زدخت رسول؟
نگشتی هراسان زشوی بتول؟
کنونت بدان گونه کیفر کنم
که از خویش خوشنود حیدر کنم
بفرمود تا چوب داری زدند
بدو بر فرو هشته پیچان کمند
کشندش به دار آن تن نابکار
که بودی چنان تن سزاوار دار
زند روزبانش به پهلوی و مشت
همی تازیانه هزاری درشت
به فرمان میر مهین روزبان
بدو کرد دل سخت و نامهربان
ببردش کشان برزده آستین
به دارش بیاویخت پر خشم و کین
هزاری بزد تازیانه به روی
که سست آمد اندام آن زشتخوی
امان خواست از میر و مامی نیافت
تن آسایی از انتقامی نیافت
رده گردش از هرکرانه زدند
هزاری دگر تازیانه زدند
بدانسان که اندامش ازهم گسیخت
چو سیلاب خون پلیدش بریخت
بد اندیش چون تشنه بد آب خواست
زمژگان مختار سیلاب خاست
بگفتش: تو را آب شمشیر بس
چنین کیفر از پنجه ی شیر بس
دریغا چرا زاده ی بوتراب
نه او را امان داد دشمن نه آب
بفرمود پس با زدوده پرند
گسستند اندام او بند بند
وزان پس بریدند از تن سرش
چنین بود در این جهان کیفرش
به دیگر سرا کردگار جهان
کشد زین بتر کیفر از بدگمان
پس آنگه به فرمان آن پاکرای
شد از پور جارود پردخته جای
چو آن روز بگذشت روز دگر
برآورد رخشنده خورشید سر
اسیر بیاورد نافع به نام
که این بد منش بدنگهبان رود
چو درکربلا شه نبرد آزمود
نهشت این بد اندیش ناپاکزاد
که عباس سالار حیدر نژاد
برد آب زی پرده گی های شاه
بپیماید از روی زی برده راه
شد آگه چو مختار یل کو چه کرد
بفرمود کز وی برآرند گرد
مر او را دم تیغ کیفر بداد
که از دوزخش رستگاری مباد
چو روز دگر میر برگاه شد
پی کشتن دشمن شاه شد
سه تن را به زنجیر سخت استوار
فرو بسته بودند زی نامدار
یک نام او حارث ابن بشیر
که بودی بسی نابکار و شریر
دوم پور جارود قاسم به نام
که نفرینش بادا زخیر الانام (ع)
سوم حارث نوفل کینه جوی
بداندیش و بدگوهر و زشتخوی
امیر آن سه ناپاک را چون بدید
چو سوزنده آتش زجا بردمید
بگفتا: ازایشان چه سرزد گناه؟
چه کردند این بد نژادان به شاه؟
بگفتند: کان حارث ابن بشیر
سوی خیمه ی شاه بگشاد تیر
بفرمود مختار کو را زپای
فکندند با دشنه ی سر گرای
وزان پس جهانجوی فرخنده خوی
سوی حارث نوفل آورد روی
بدو گفت: کز کارت آگه منم
کسی کت کند عمر،کوته منم
چو آتش به کین چون زبانه زدی
به زینب (ع) چرا تازیانه زدی؟
تو را شرم نامد زدخت رسول؟
نگشتی هراسان زشوی بتول؟
کنونت بدان گونه کیفر کنم
که از خویش خوشنود حیدر کنم
بفرمود تا چوب داری زدند
بدو بر فرو هشته پیچان کمند
کشندش به دار آن تن نابکار
که بودی چنان تن سزاوار دار
زند روزبانش به پهلوی و مشت
همی تازیانه هزاری درشت
به فرمان میر مهین روزبان
بدو کرد دل سخت و نامهربان
ببردش کشان برزده آستین
به دارش بیاویخت پر خشم و کین
هزاری بزد تازیانه به روی
که سست آمد اندام آن زشتخوی
امان خواست از میر و مامی نیافت
تن آسایی از انتقامی نیافت
رده گردش از هرکرانه زدند
هزاری دگر تازیانه زدند
بدانسان که اندامش ازهم گسیخت
چو سیلاب خون پلیدش بریخت
بد اندیش چون تشنه بد آب خواست
زمژگان مختار سیلاب خاست
بگفتش: تو را آب شمشیر بس
چنین کیفر از پنجه ی شیر بس
دریغا چرا زاده ی بوتراب
نه او را امان داد دشمن نه آب
بفرمود پس با زدوده پرند
گسستند اندام او بند بند
وزان پس بریدند از تن سرش
چنین بود در این جهان کیفرش
به دیگر سرا کردگار جهان
کشد زین بتر کیفر از بدگمان
پس آنگه به فرمان آن پاکرای
شد از پور جارود پردخته جای
چو آن روز بگذشت روز دگر
برآورد رخشنده خورشید سر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۴ - به درک فرستادن مختار، خولی اصبحی را
سریر مهی جای مختار گشت
به درگاه بسته صف بارگشت
فروزنده ی دین یل خوب کیش
بفرمود با نامداران خویش
که از کشتن این فرو مایگان
که خونشان نیارزد همی رایگان
اگر چند شادم، دلم شاد نیست
روانم زبند غم آزاد نیست
به دست من این دشنه ی سرگرای
کشنده ی شهنشاه دین بر به جای
چرا زان بزرگان نیارد کسی
که کردند بر شه ستم ها بسی؟
کجا رفته خصم شه ابطحی؟
پلید جهان خولی اصبحی؟
که جوشد زکینش همی سینه ام
چرا او امان یابد از کینه ام؟
نیابم امان از خدای جهان
اگر بینم او را ببخشم امان
دم تیغ من عاشق خون اوست
چنین فتنه گر تیغ مفتون اوست
بیاریدش از وی اگر آگهید
به دستان سوی درگهش ره دهید
بگویید کت میر زنهار داد
نمود ایمن و سوی خود بار داد
همی خواهم از وی پژوهش کنم
از آن پس که لختی نکوهش کنم
به عبدالله کامل آنگاه گفت
که فرمان میر است باید شنفت
ازیدر به بنگاه خولی بتاز
ببارش به سوی من اینجا فراز
زمردان ببر نیز پنجاه تن
پی پاس خود همره خویشتن
یکی مرد دژخیم همره بدار
بگو تا زند سرکشان را به دار
فرستاده ی میر بیرون شتافت
سوی خانه آن دد و دون شتافت
دو زن دید در پرده بدخواه را
یکی دوست، دیگر عدو، شاه را
همی داشت کوفیه با شاه، عشق
بد اندیش زن بود اهل دمشق
برآن دو چنین گفت: خولی کجاست؟
نهفته رخ از میر کشور چراست؟
بدو گفت شامیه کز جای خویش
به جای دگر رفته یکماه پیش
ندانم کجا رفته آگه نی ام
شناسای ماوای گمره نی ام
بدو گفت کوفیه نیز آن سخن
که گفتش به پاسخ بداندیش زن
ولی کرد ایما یکی سوی او
که مرد شقی را به سرداب جوی
به انگشت بنمود سرداب را
که بگشای از این جایگه باب را
بشد مرد و سرداب را درگشاد
بدید آن سرو پیکر بدنژاد
زسردابش آورد با خود برون
همی کرد نفرینش از حد فزون
به خواریش دست از پی دست بست
به مشت و لگد کرد با خاک پست
بدو گفت با لابه مرد شریر
که از من فزون از شمر زر بگیر
مبر سوی میر جهانجو مرا
که بی شک کشد بیند ار او مرا
ندارم بر او زمانی امان
یقین دانم این نیست شک و گمان
بدو گفت عبداله دین پرست
بدار از سخن های بیهوده دست
جهان گر همه پر زسیم و زراست
از آن سیم و زر،کشتنت بهتر است
بگفت این وزد تازیانه بدوی
چنان کز تن وی زخون راند جوی
زن خوب کردار کوفی نژاد
چو این دید گفت: ای ستوده نهاد
ببند این دمشقیه را نیز خوار
ببر همره شوهر نابکار
مرا نیز با خویش از بارگاه
ببر سوی مختار کشور پناه
که گویم بدو از بداندیش زن
چه دیدم و زین شوهر تیره تن
ببرد آن سه را پیش مختار مرد
بدو آفرین کاینچنین کار کرد
چو مختار چشمش به خولی فتاد
ستم های آن بد گهر کرد یاد
خروشید و برجامه افکند چاک
شد از غم دل نازکش دردناک
به شکرانه بوسید روی زمین
بنالید پیش جهان آفرین
بگفت: ای خداوند بالا و پست
تویی آفریننده ی هر چه هست
زهر بد به تو بر پناهنده ام
به پاداش مرد از تو خواهنده ام
تو را زیبد از من پرستنده گی
که دیدم زعون تو پاینده گی
زمانم نیامد بسر تاکنون
که دردستم این بد گهر شد زبون
همی خواهم این گر ببخشی مرا
که چندان بمانم به گیتی درا
که از قاتلان خداوند دین
نبینم نشانی به روی زمین
چه پردختم این گر بمیرم رواست
همین است بر سر مراگر هواست
چو گفت: این سترد از جبین خاک را
به برخواست کوفی زن پاک را
بدو گفت: کای نیکخو پرده گی
که حوران مینو تو را برده گی
چه دیدی ازین مرد و این زن بگوی
مدار ایچ پنهان و با من بگوی
که زهرا (س) به خلد ازتو خوشنود باد
اجل دشمنان تو را زود باد
ببوسید زن پای میر دلیر
بگفت: ای دلاورتر از شرزه شیر
ز داد تو این کشور آسوده باد
به پایت سر دشمنان سوده باد
همان سال کاندر صف نینوا
حسین علی (ع) را نگون شد لوا
از آن پس که کار شه انجام یافت
زقتلش بداندیش او کام یافت
جهان سر به سرگشت ماتمکده
شد از قتل شه، مصطفی (ص) غمزده
به شام دویم روز این ماجرا
پرستش همی کردم اندر سرا
همین زشت نستوده کردار زن
که اهریمان را بود راهزن
به نزد من آمد رخ آراسته
به شادی فزوده زغم کاسته
نگارین کف و کرده هر هفت سخت
چو قطامه ی زشت میشوم تخت
به رقص اندر از شادی و خرمی
نوا شامیانه سرودی همی
بدوگفتم: این شادی ازبهر چیست؟
چنین نغمه و رقص بیهوده نیست
بگو تا سبب چیست این کار را؟
مر این زشت و نستوده کردار را؟
اگر چند در خانه بیگانه نیست
بداندیش مرد تو در خانه نیست
هر آن زن که در پیش او نیست شوی
نکو نیست بنماید از پرده روی
زمانی برقصد گهی کف زند
گهی نغمه خواند گهی دف زند
مرا گفت: شوی من آمد زراه
از این پیشتر کاندر آید سپاه
از آن آمدم شادمان سوی تو
که آرم به تو مژده ی شوی تو
به فتح و ظفر بازگشته است مرد
مرا فتح شوهر چنین شاد کرد
بگفتمش فتحی که گویی چه بود؟
بداندیش را دشمنی با که بود؟
بگفتا: که با شاه و مولای تو
خداوند دادار والای تو
حسین علی (ع) نورچشم بتول (س)
طراز برو زیب دوش رسول (ص)
چو بشنیدم این آستین بر زدم
دریدم گریبان و برسر زدم
شدم سوی بیغوله رفته زتوش
نشستم ز دل برکشیدم خروش
نرفته دمی بیهش از غم شدم
به هوش خود آندم که باز آمدم
بدیدم گذشته زشب چند پاس
رسیده زمان نیاز و سپاس
زبیغوله ی خویش بهر وضوی
درآن شب برون آمدم آب جوی
بدیدم یکی نور برخاسته
زخانه کزو ماه و خور کاسته
چو دیدم درست آن درخشنده نور
چو خور تافتی از میان تنور
به خود گفتم آتش که افروخته؟
کزان رخت بخت مرا سوخته
اگر آتش است آتش این روشنی
ندارد نگه چون بدوی افکنی
وگر نیست آتش پس این نور چیست؟
تنور است این، وادی طور نیست
درختی که موسی از آن تافت نور
همانا پدید آمد از این تنور
برفتم بدیدم فروزان سری
پر از نور بر روی خاکستری
به پیراهن آن پر از نور سر
بسی سبز مرغان پیوسته پر
سری کافسرش زیور عرش بود
پر ازخون و خاکسترش فرش بود
به خود گفتم: آوخ که افتاده خوار
به خاکستر آیینه ی کردگار
سرکیست یارب به خاک تنور؟
که مهمان ما گشته از راه دور
تن این سر نور گستر کجاست؟
فتاده به خاکستر آمد چراست؟
همی گفتم این و خروشان شدم
چو دیگ از تف غصه جوشان شدم
چو این مویه برسر زمن ساز شد
بدیدم در آسمان باز شد
یکی هودج از آسمان شد فرود
درو چار تن با نوی پاک بود
همه چو درخشنده سیاره گان
زدیدارشان خیره نظاره گان
به گرد اندرونشان زهر سوزده
هزار از بهشتی نگاران رده
سیه پوش هر زن چو گیسوی خویش
خراشیده با ناخنان روی خویش
خروشان برفتند سوی تنور
چو دیدند نور سر شه زدور
زهودج بجستند تازان به خاک
پی دیدن آن سر تابناک
چو گرد فروزان تنور آمدند
همه غرق در بحر نور آمدند
بر سر نهادند برخاک روی
بگفتند: کای کشته ی پاکخوی
خدیو قدر،پادشاه قضا
نیا مصطفی (ص) و پدر مرتضی (ع)
کجا بود زهرا(س) در آن روزگار؟
که از پیکرت سر بریدند زار
اگر دیده بود این گزند تو را
همان دختران نژند تو را
همان خواهر دستگیر تو را
همان دختران اسیر تو را
همان بسته در بند بیمار تو
همان بانوان گرفتار تو
ندانیم کاو را چه رفتی به سر
چه می کردی آن دخت خیرالبشر
چرا ای سر اینسان به خاکستری؟
تو کز ماه و خورشید والاتری
ببراد دستی که کردت جدا
زتن ای سر برگزیده ی خدا
بسوزاد در آتش آن کاین تنور
تو را داد جای ای درخشنده نور
چو لختی بدینگونه آن بانوان
بدان سر گرستند زار و نوان
دوباره در آسمان گشت باز
همه پرده های فلک شد فراز
به ارکان عالم هیاهو فتاد
تزلزل به نه چرخ و شش سوفتاد
یکی هودج آمد فرود از سپهر
که کردی همی پرده داریش مهر
بر اطراف هودج طبق های نور
نثار از خداوند بردست حور
در آن هودج آرام جان رسول
همال علی (ع)، مام زینب (س)، بتول (س)
پریشان دو پر چین کمند سیاه
نهفته بر اندر پرند سیاه
خراشیده خورشید را با هلال
دو هفته مه او زخون گشته آل
دل آزرده از مرگ فرزند خویش
خروشان ز داغ جگر بند خویش
روان کرده از چشمه ی چشم سیل
ملایک به گرد اندرش خیل خیل
همی گفت: ای جان مادر حسین
عزیز خدا و پیمبر، حسین
چو آن هودج آمد به روی زمین
زهودج برون گشت بانوی دین
چو گویم که او را چه آمد به چشم
دل نازکش ترسم آید به خشم
سری دید پر خون به خاک تنور
کزو داشت بیننده ی مهر، نور
سری افسر آرای عرش برین
سری زیب دوش رسول امین
بزد دست و آن سر زخاکسترا
برآورد و بگرفتش اندر برا
ببوسید و برحنجرش لب نهاد
همی کرد از خنجر شمر یاد
بزد بوسه بر بوسه گاه رسول
همی گفت زار ای روان بتول (ع)
که کشتت، که تاراج کرد افسرت؟
که سرهشت بر روی خاکسترت؟
عزیز من، اینجای، جای تو نیست
چنین خاکساری سزای تو نیست
چه کرد آن بداندیش مهمان نواز
که ساز ضیافت چنین کرد ساز
به خاکستر اندر که مهمان نشاند؟
که بر فرق مهمان خود تیغ راند؟
الا ای نهال خرامان من
همان با وفا دوستداران من
چه آمد بسرشان زچرخ بلند؟
چگونه به خاک زمینشان فکند؟
شدند آن نهالان رعنا قلم
که بر چرخ اعلا زدندی علم
برادر شد از کف پسر کشته شد
به خون تازه دامادم آغشته شد
گلو پاره شد شیر خوار مرا
بدان آمد انجام کار مرا
که از پیکرم سر نمودند دور
چنینش بدادند جا درتنور
نه با من به کین دشمنان خاستند
که از حشمت مرتضی کاستند
نه با من ستیزه روا داشتند
که حق نبی خوار بگذاشتند
نه از من بداندیش پوشیده چشم
که آورد کیهان خدا را به خشم
من و دشمنانم به روز شمار
بیاییم در محضر کردگار
کشد کیفر من جهان آفرین
که در راه او کشته گشتم چنین
من ای مادر احمدی (ص) خلق و خوی
به نزد خدایم تو بر من مجوی
بهل داوری تا به روز شمار
در آنجا کف دادخواهی برآر
چو گفت این، سرشاه و خاموش گشت
ز غم بانوی خلد مدهوش گشت
من از ناله ی دخت خیرالبشر
فتادم برون رفت هوشم زسر
ندیدم اثر یافتم چون توان
نه از آن دو هودج نه از بانوان
برفتم سرشاه برداشتم
بشستم به سجاده بگذاشتم
ببوسیدمش جبهه و روی و موی
همی تا سحر مویه کردم بدوی
چو زان راستگو زن امیر این شنید
چو گل جامه ی صبر برتن درید
به سر زد بنالید و بگریست زار
برآورد از دل فغان چون هزار
همه انجمن زار بگریستند
برآن کشته ی خوار بگریستند
سپس گفت مختار کای نیک زن
ز دل تاب بردی توانم ز تن
بدین بنده گی کردن و مهر تو
شود سرخ روز جزا چهر تو
زن ناپسندیده و شوی زشت
به کیفر بود نارشان سرنوشت
بفرمود پس آتش افروختند
زن شوم بدکار را سوختند
چو هنگام کیفر به خولی رسید
ابا تیغ، دژخیم سویش دوید
بریدش دو دست آنکه از تن سرش
بیفکند و سوزاند در آذرش
جهان گشت پرداخته زان پلید
که گیتی چنین نابکاری ندید
نیامد به دیگر سرا زینهار
که بادش عذاب ابد کردگار
پس ا زکشتن خولی اهرمن
بیاورد مردی ز در چار تن
یکی بود عمار و دیگر یزید
سیم مالک آن کو عذابش مزید
به درگاه بسته صف بارگشت
فروزنده ی دین یل خوب کیش
بفرمود با نامداران خویش
که از کشتن این فرو مایگان
که خونشان نیارزد همی رایگان
اگر چند شادم، دلم شاد نیست
روانم زبند غم آزاد نیست
به دست من این دشنه ی سرگرای
کشنده ی شهنشاه دین بر به جای
چرا زان بزرگان نیارد کسی
که کردند بر شه ستم ها بسی؟
کجا رفته خصم شه ابطحی؟
پلید جهان خولی اصبحی؟
که جوشد زکینش همی سینه ام
چرا او امان یابد از کینه ام؟
نیابم امان از خدای جهان
اگر بینم او را ببخشم امان
دم تیغ من عاشق خون اوست
چنین فتنه گر تیغ مفتون اوست
بیاریدش از وی اگر آگهید
به دستان سوی درگهش ره دهید
بگویید کت میر زنهار داد
نمود ایمن و سوی خود بار داد
همی خواهم از وی پژوهش کنم
از آن پس که لختی نکوهش کنم
به عبدالله کامل آنگاه گفت
که فرمان میر است باید شنفت
ازیدر به بنگاه خولی بتاز
ببارش به سوی من اینجا فراز
زمردان ببر نیز پنجاه تن
پی پاس خود همره خویشتن
یکی مرد دژخیم همره بدار
بگو تا زند سرکشان را به دار
فرستاده ی میر بیرون شتافت
سوی خانه آن دد و دون شتافت
دو زن دید در پرده بدخواه را
یکی دوست، دیگر عدو، شاه را
همی داشت کوفیه با شاه، عشق
بد اندیش زن بود اهل دمشق
برآن دو چنین گفت: خولی کجاست؟
نهفته رخ از میر کشور چراست؟
بدو گفت شامیه کز جای خویش
به جای دگر رفته یکماه پیش
ندانم کجا رفته آگه نی ام
شناسای ماوای گمره نی ام
بدو گفت کوفیه نیز آن سخن
که گفتش به پاسخ بداندیش زن
ولی کرد ایما یکی سوی او
که مرد شقی را به سرداب جوی
به انگشت بنمود سرداب را
که بگشای از این جایگه باب را
بشد مرد و سرداب را درگشاد
بدید آن سرو پیکر بدنژاد
زسردابش آورد با خود برون
همی کرد نفرینش از حد فزون
به خواریش دست از پی دست بست
به مشت و لگد کرد با خاک پست
بدو گفت با لابه مرد شریر
که از من فزون از شمر زر بگیر
مبر سوی میر جهانجو مرا
که بی شک کشد بیند ار او مرا
ندارم بر او زمانی امان
یقین دانم این نیست شک و گمان
بدو گفت عبداله دین پرست
بدار از سخن های بیهوده دست
جهان گر همه پر زسیم و زراست
از آن سیم و زر،کشتنت بهتر است
بگفت این وزد تازیانه بدوی
چنان کز تن وی زخون راند جوی
زن خوب کردار کوفی نژاد
چو این دید گفت: ای ستوده نهاد
ببند این دمشقیه را نیز خوار
ببر همره شوهر نابکار
مرا نیز با خویش از بارگاه
ببر سوی مختار کشور پناه
که گویم بدو از بداندیش زن
چه دیدم و زین شوهر تیره تن
ببرد آن سه را پیش مختار مرد
بدو آفرین کاینچنین کار کرد
چو مختار چشمش به خولی فتاد
ستم های آن بد گهر کرد یاد
خروشید و برجامه افکند چاک
شد از غم دل نازکش دردناک
به شکرانه بوسید روی زمین
بنالید پیش جهان آفرین
بگفت: ای خداوند بالا و پست
تویی آفریننده ی هر چه هست
زهر بد به تو بر پناهنده ام
به پاداش مرد از تو خواهنده ام
تو را زیبد از من پرستنده گی
که دیدم زعون تو پاینده گی
زمانم نیامد بسر تاکنون
که دردستم این بد گهر شد زبون
همی خواهم این گر ببخشی مرا
که چندان بمانم به گیتی درا
که از قاتلان خداوند دین
نبینم نشانی به روی زمین
چه پردختم این گر بمیرم رواست
همین است بر سر مراگر هواست
چو گفت: این سترد از جبین خاک را
به برخواست کوفی زن پاک را
بدو گفت: کای نیکخو پرده گی
که حوران مینو تو را برده گی
چه دیدی ازین مرد و این زن بگوی
مدار ایچ پنهان و با من بگوی
که زهرا (س) به خلد ازتو خوشنود باد
اجل دشمنان تو را زود باد
ببوسید زن پای میر دلیر
بگفت: ای دلاورتر از شرزه شیر
ز داد تو این کشور آسوده باد
به پایت سر دشمنان سوده باد
همان سال کاندر صف نینوا
حسین علی (ع) را نگون شد لوا
از آن پس که کار شه انجام یافت
زقتلش بداندیش او کام یافت
جهان سر به سرگشت ماتمکده
شد از قتل شه، مصطفی (ص) غمزده
به شام دویم روز این ماجرا
پرستش همی کردم اندر سرا
همین زشت نستوده کردار زن
که اهریمان را بود راهزن
به نزد من آمد رخ آراسته
به شادی فزوده زغم کاسته
نگارین کف و کرده هر هفت سخت
چو قطامه ی زشت میشوم تخت
به رقص اندر از شادی و خرمی
نوا شامیانه سرودی همی
بدوگفتم: این شادی ازبهر چیست؟
چنین نغمه و رقص بیهوده نیست
بگو تا سبب چیست این کار را؟
مر این زشت و نستوده کردار را؟
اگر چند در خانه بیگانه نیست
بداندیش مرد تو در خانه نیست
هر آن زن که در پیش او نیست شوی
نکو نیست بنماید از پرده روی
زمانی برقصد گهی کف زند
گهی نغمه خواند گهی دف زند
مرا گفت: شوی من آمد زراه
از این پیشتر کاندر آید سپاه
از آن آمدم شادمان سوی تو
که آرم به تو مژده ی شوی تو
به فتح و ظفر بازگشته است مرد
مرا فتح شوهر چنین شاد کرد
بگفتمش فتحی که گویی چه بود؟
بداندیش را دشمنی با که بود؟
بگفتا: که با شاه و مولای تو
خداوند دادار والای تو
حسین علی (ع) نورچشم بتول (س)
طراز برو زیب دوش رسول (ص)
چو بشنیدم این آستین بر زدم
دریدم گریبان و برسر زدم
شدم سوی بیغوله رفته زتوش
نشستم ز دل برکشیدم خروش
نرفته دمی بیهش از غم شدم
به هوش خود آندم که باز آمدم
بدیدم گذشته زشب چند پاس
رسیده زمان نیاز و سپاس
زبیغوله ی خویش بهر وضوی
درآن شب برون آمدم آب جوی
بدیدم یکی نور برخاسته
زخانه کزو ماه و خور کاسته
چو دیدم درست آن درخشنده نور
چو خور تافتی از میان تنور
به خود گفتم آتش که افروخته؟
کزان رخت بخت مرا سوخته
اگر آتش است آتش این روشنی
ندارد نگه چون بدوی افکنی
وگر نیست آتش پس این نور چیست؟
تنور است این، وادی طور نیست
درختی که موسی از آن تافت نور
همانا پدید آمد از این تنور
برفتم بدیدم فروزان سری
پر از نور بر روی خاکستری
به پیراهن آن پر از نور سر
بسی سبز مرغان پیوسته پر
سری کافسرش زیور عرش بود
پر ازخون و خاکسترش فرش بود
به خود گفتم: آوخ که افتاده خوار
به خاکستر آیینه ی کردگار
سرکیست یارب به خاک تنور؟
که مهمان ما گشته از راه دور
تن این سر نور گستر کجاست؟
فتاده به خاکستر آمد چراست؟
همی گفتم این و خروشان شدم
چو دیگ از تف غصه جوشان شدم
چو این مویه برسر زمن ساز شد
بدیدم در آسمان باز شد
یکی هودج از آسمان شد فرود
درو چار تن با نوی پاک بود
همه چو درخشنده سیاره گان
زدیدارشان خیره نظاره گان
به گرد اندرونشان زهر سوزده
هزار از بهشتی نگاران رده
سیه پوش هر زن چو گیسوی خویش
خراشیده با ناخنان روی خویش
خروشان برفتند سوی تنور
چو دیدند نور سر شه زدور
زهودج بجستند تازان به خاک
پی دیدن آن سر تابناک
چو گرد فروزان تنور آمدند
همه غرق در بحر نور آمدند
بر سر نهادند برخاک روی
بگفتند: کای کشته ی پاکخوی
خدیو قدر،پادشاه قضا
نیا مصطفی (ص) و پدر مرتضی (ع)
کجا بود زهرا(س) در آن روزگار؟
که از پیکرت سر بریدند زار
اگر دیده بود این گزند تو را
همان دختران نژند تو را
همان خواهر دستگیر تو را
همان دختران اسیر تو را
همان بسته در بند بیمار تو
همان بانوان گرفتار تو
ندانیم کاو را چه رفتی به سر
چه می کردی آن دخت خیرالبشر
چرا ای سر اینسان به خاکستری؟
تو کز ماه و خورشید والاتری
ببراد دستی که کردت جدا
زتن ای سر برگزیده ی خدا
بسوزاد در آتش آن کاین تنور
تو را داد جای ای درخشنده نور
چو لختی بدینگونه آن بانوان
بدان سر گرستند زار و نوان
دوباره در آسمان گشت باز
همه پرده های فلک شد فراز
به ارکان عالم هیاهو فتاد
تزلزل به نه چرخ و شش سوفتاد
یکی هودج آمد فرود از سپهر
که کردی همی پرده داریش مهر
بر اطراف هودج طبق های نور
نثار از خداوند بردست حور
در آن هودج آرام جان رسول
همال علی (ع)، مام زینب (س)، بتول (س)
پریشان دو پر چین کمند سیاه
نهفته بر اندر پرند سیاه
خراشیده خورشید را با هلال
دو هفته مه او زخون گشته آل
دل آزرده از مرگ فرزند خویش
خروشان ز داغ جگر بند خویش
روان کرده از چشمه ی چشم سیل
ملایک به گرد اندرش خیل خیل
همی گفت: ای جان مادر حسین
عزیز خدا و پیمبر، حسین
چو آن هودج آمد به روی زمین
زهودج برون گشت بانوی دین
چو گویم که او را چه آمد به چشم
دل نازکش ترسم آید به خشم
سری دید پر خون به خاک تنور
کزو داشت بیننده ی مهر، نور
سری افسر آرای عرش برین
سری زیب دوش رسول امین
بزد دست و آن سر زخاکسترا
برآورد و بگرفتش اندر برا
ببوسید و برحنجرش لب نهاد
همی کرد از خنجر شمر یاد
بزد بوسه بر بوسه گاه رسول
همی گفت زار ای روان بتول (ع)
که کشتت، که تاراج کرد افسرت؟
که سرهشت بر روی خاکسترت؟
عزیز من، اینجای، جای تو نیست
چنین خاکساری سزای تو نیست
چه کرد آن بداندیش مهمان نواز
که ساز ضیافت چنین کرد ساز
به خاکستر اندر که مهمان نشاند؟
که بر فرق مهمان خود تیغ راند؟
الا ای نهال خرامان من
همان با وفا دوستداران من
چه آمد بسرشان زچرخ بلند؟
چگونه به خاک زمینشان فکند؟
شدند آن نهالان رعنا قلم
که بر چرخ اعلا زدندی علم
برادر شد از کف پسر کشته شد
به خون تازه دامادم آغشته شد
گلو پاره شد شیر خوار مرا
بدان آمد انجام کار مرا
که از پیکرم سر نمودند دور
چنینش بدادند جا درتنور
نه با من به کین دشمنان خاستند
که از حشمت مرتضی کاستند
نه با من ستیزه روا داشتند
که حق نبی خوار بگذاشتند
نه از من بداندیش پوشیده چشم
که آورد کیهان خدا را به خشم
من و دشمنانم به روز شمار
بیاییم در محضر کردگار
کشد کیفر من جهان آفرین
که در راه او کشته گشتم چنین
من ای مادر احمدی (ص) خلق و خوی
به نزد خدایم تو بر من مجوی
بهل داوری تا به روز شمار
در آنجا کف دادخواهی برآر
چو گفت این، سرشاه و خاموش گشت
ز غم بانوی خلد مدهوش گشت
من از ناله ی دخت خیرالبشر
فتادم برون رفت هوشم زسر
ندیدم اثر یافتم چون توان
نه از آن دو هودج نه از بانوان
برفتم سرشاه برداشتم
بشستم به سجاده بگذاشتم
ببوسیدمش جبهه و روی و موی
همی تا سحر مویه کردم بدوی
چو زان راستگو زن امیر این شنید
چو گل جامه ی صبر برتن درید
به سر زد بنالید و بگریست زار
برآورد از دل فغان چون هزار
همه انجمن زار بگریستند
برآن کشته ی خوار بگریستند
سپس گفت مختار کای نیک زن
ز دل تاب بردی توانم ز تن
بدین بنده گی کردن و مهر تو
شود سرخ روز جزا چهر تو
زن ناپسندیده و شوی زشت
به کیفر بود نارشان سرنوشت
بفرمود پس آتش افروختند
زن شوم بدکار را سوختند
چو هنگام کیفر به خولی رسید
ابا تیغ، دژخیم سویش دوید
بریدش دو دست آنکه از تن سرش
بیفکند و سوزاند در آذرش
جهان گشت پرداخته زان پلید
که گیتی چنین نابکاری ندید
نیامد به دیگر سرا زینهار
که بادش عذاب ابد کردگار
پس ا زکشتن خولی اهرمن
بیاورد مردی ز در چار تن
یکی بود عمار و دیگر یزید
سیم مالک آن کو عذابش مزید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۶ - به درک فرستادن مختار منقذ ابن مره ی عبدی قاتل علی اکبر (ع) را
همانگه یکی از غلامان پیر
بیامد ببوسید پیش سریر
یکی زشت مردش گرفتار بند
بداندیش و نستوده ناهوشمند
که او منقذ مره اش نام برد
دلش تیره از بدگهر مام بود
چه گویم نگویم که را کشته بود
که را؟ تن به خون اندر آغشته بود
که ترسم دل مرتضی بشکند
حسن (ع) درجنان دست برسر زند
پیمبر (ص) ز سوگش بنالد به درد
شود چهر ه ی بانوی خلد، زرد
شود تازه داغ دل باب او
همان عمه و مام بی تاب او
چو مختار دید آن بداندیش را
ستمکار بی دین بد کیش را
فرود آمد از تخت و بر خاک سود
دو روی و خدا را ستایش نمود
بزد بانگ بر او که ای بد نژاد
تو را از کف من رهایی مباد
بسی در قفای تو بشتافتند
به نیروی بخت آخرت یافتند
ندانستی ای دشمن کردگار
به زشتی سرآید تو را روزگار
مرا بر شما کردگار جهان
کند حاکم و چیره و قهرمان
تو را گر زهم بگسلم بند بند
نباشد مرا کشتنت سودمند
که خون پلیدت نریزد به هیچ
از آن پس که کردی زگیتی بسیچ
ولی کشتنت هم به دست من است
گرت سر نبرم شکست من است
گرت زنده مانی، به دیگر سرای
بمانم خجل پیش کیهان خدای
تو دانی چه کردی، که را کشته ای؟
به خون جسم پاک که آغشته ای؟
نبیره ی نبی (ص) را بکشتی به تیغ
زقتل تو من هم ندارم دریغ
از آن پیش کارم زمانت به سر
یکی باز گو با من ای بدگهر
که فرزند شه را بکشتی چرا؟
پی سیم و زر، دین بهشتی چرا؟
بگفت: ای طرازنده خرگاه را
نه تنها بکشتم من آن شاه را
هزاری سوار از دلیران کار
مرا بود درکشتنش دستیار
امیرش بگفت: ار بدینسان نبود
که یارست بر وی نبرد آزمود
بدان تاجور حیدر ثانیا
نکشتش یکی تن به آسانیا
نجنبید مهرت بدان روی و موی
که شمشیر کین آختی سوی اوی
چرا بودی ای بدگهر سنگدل؟
نگشتی زکردار خود تنگدل؟
بگفت این و بارید خون از دو چشم
دریده گریبان طاقت زخشم
سه حمله به لشگر دلیرانه برد
هزاری که از تیغ او جان سپرد
هرآنکس که آن دست و شمشیر دید
دل از هستی خویش یکجا برید
تو پنداشتی مرتضی زنده شد
به ترک سران تیغ بارنده شد
اگر چند کودک بد و خردسال
کس از سالخوردان نبودش همال
نبودی اگر تشنه در دشت جنگ
ندادی پی زیست، ما را درنگ
بدم من سواره به قلب سپاه
به نزد عمر در صف رزمگاه
بدیدم چو سیمای والای او
همان فره و برزو بالای او
همانگه دل و دستم از کار شد
مرا سست نیروی پیکار شد
سپه را بدیدم به رخ رنگ مرگ
نشسته است و لرزنده چون بید برگ
نه دستی توانست تیغ آختن
نه در توسنی زهره ی تاختن
هم آخر سرآمد ورا روزگار
زتیغ من اندر صف کارزار
بفرمود پس مهتر ارجمند
گسستند اندام او بندبند
سرش برگرفتند و آتش زدند
به شکرانه حق را ثناگر شدند
دگر روز آن ملحد زشت روی
که عبداله مسلم ازکین اوی
به خون خفت در پهنه ی رزمگاه
سر و جان خود کرد قربان شاه
کشاندند و بردند نزدش اسیر
چو دیدش جهانجوی روشن ضمیر
بیامد ببوسید پیش سریر
یکی زشت مردش گرفتار بند
بداندیش و نستوده ناهوشمند
که او منقذ مره اش نام برد
دلش تیره از بدگهر مام بود
چه گویم نگویم که را کشته بود
که را؟ تن به خون اندر آغشته بود
که ترسم دل مرتضی بشکند
حسن (ع) درجنان دست برسر زند
پیمبر (ص) ز سوگش بنالد به درد
شود چهر ه ی بانوی خلد، زرد
شود تازه داغ دل باب او
همان عمه و مام بی تاب او
چو مختار دید آن بداندیش را
ستمکار بی دین بد کیش را
فرود آمد از تخت و بر خاک سود
دو روی و خدا را ستایش نمود
بزد بانگ بر او که ای بد نژاد
تو را از کف من رهایی مباد
بسی در قفای تو بشتافتند
به نیروی بخت آخرت یافتند
ندانستی ای دشمن کردگار
به زشتی سرآید تو را روزگار
مرا بر شما کردگار جهان
کند حاکم و چیره و قهرمان
تو را گر زهم بگسلم بند بند
نباشد مرا کشتنت سودمند
که خون پلیدت نریزد به هیچ
از آن پس که کردی زگیتی بسیچ
ولی کشتنت هم به دست من است
گرت سر نبرم شکست من است
گرت زنده مانی، به دیگر سرای
بمانم خجل پیش کیهان خدای
تو دانی چه کردی، که را کشته ای؟
به خون جسم پاک که آغشته ای؟
نبیره ی نبی (ص) را بکشتی به تیغ
زقتل تو من هم ندارم دریغ
از آن پیش کارم زمانت به سر
یکی باز گو با من ای بدگهر
که فرزند شه را بکشتی چرا؟
پی سیم و زر، دین بهشتی چرا؟
بگفت: ای طرازنده خرگاه را
نه تنها بکشتم من آن شاه را
هزاری سوار از دلیران کار
مرا بود درکشتنش دستیار
امیرش بگفت: ار بدینسان نبود
که یارست بر وی نبرد آزمود
بدان تاجور حیدر ثانیا
نکشتش یکی تن به آسانیا
نجنبید مهرت بدان روی و موی
که شمشیر کین آختی سوی اوی
چرا بودی ای بدگهر سنگدل؟
نگشتی زکردار خود تنگدل؟
بگفت این و بارید خون از دو چشم
دریده گریبان طاقت زخشم
سه حمله به لشگر دلیرانه برد
هزاری که از تیغ او جان سپرد
هرآنکس که آن دست و شمشیر دید
دل از هستی خویش یکجا برید
تو پنداشتی مرتضی زنده شد
به ترک سران تیغ بارنده شد
اگر چند کودک بد و خردسال
کس از سالخوردان نبودش همال
نبودی اگر تشنه در دشت جنگ
ندادی پی زیست، ما را درنگ
بدم من سواره به قلب سپاه
به نزد عمر در صف رزمگاه
بدیدم چو سیمای والای او
همان فره و برزو بالای او
همانگه دل و دستم از کار شد
مرا سست نیروی پیکار شد
سپه را بدیدم به رخ رنگ مرگ
نشسته است و لرزنده چون بید برگ
نه دستی توانست تیغ آختن
نه در توسنی زهره ی تاختن
هم آخر سرآمد ورا روزگار
زتیغ من اندر صف کارزار
بفرمود پس مهتر ارجمند
گسستند اندام او بندبند
سرش برگرفتند و آتش زدند
به شکرانه حق را ثناگر شدند
دگر روز آن ملحد زشت روی
که عبداله مسلم ازکین اوی
به خون خفت در پهنه ی رزمگاه
سر و جان خود کرد قربان شاه
کشاندند و بردند نزدش اسیر
چو دیدش جهانجوی روشن ضمیر