عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - به سلیمان اینانج بیک فرستاده است
خوشم کردی ای قاصد خوش پیام
درین چند روزی که کردی مقام
به نزد من از بس لطافت همی
فزون گشتت هر ساعتت احترام
همی داند ایزد که باید مرا
که باشی ازینسان بر من مدام
ولیکن همی کرد نتوان گذر
ز احکام این چرخ آئینه فام
پریشان ازو کم گراید به جمع
شکسته ازو کم پذیرد لحام
درین کوهپایه مرا روز و شب
همی یازد اندر دم انتقام
ز هر گوشه انگیزدم فتنه ای
که با جان بر آن کرد باید قیام
بپراندم همچو تیر از کمان
بر آهنجدم همچو تیغ از نیام
گهم حلق با تاب داده کمند
گهم دست با آب داده حسام
گرازان به زیر من این نرم و گرم
که در حمله تندست و در زخم رام
همه مستی او ز جل و فسار
همه شادی او ز زین و لگام
ز گرمی چو نیلم شده روی و دست
ز خشکی چو زهرم شده حلق و کام
تن اندر عرق راست ماند بدان
که بر حال من می بگرید مسام
ندانم در آن گرد تاریک رنگ
که یاران کدامند و خصمان کدام
شب و روز در راندن و تاختن
خور و خواب گشتست بر من حرام
نه این تازیان را مرا و چرا
نه این بختیان را نشاط کنام
به گرد من این شیر دل ریدکان
که از رویشان مه کند نور وام
بدنها همه در دوتویی زره
زنخها همه در دوتایی لثام
بدینسان گذارم همی روزگار
و مأمول عنی منیع المرام
ولا زلت اسطو کلیث العرین
علی کل خصم ابدالخصام
تو قاصد همی جست خواهی سفر
زمین کرد خواهی همی زیر گام
سوی شهر آزادگان باز گرد
فزونت مرا دست و بیشست کام
چه گویی ز دل هیچ یادم کنی
چو این آرزو گشت بر تو تمام
چو آنجا رسیدی رسانی ز من
سلیمان اینانج بک را سلام
بزرگی که از نامه او مرا
برو عاشق و زار کردی به نام
تو گفتی که او آرزومند تست
سخن را ز نظم تو سازد نظام
نه بی نام تو لفظ او را مجال
نه بی ذکر تو عیش او را قوام
صفت های او گفته ای پیش من
که فخرالزمانست و خیر الانام
کریمیست کاندر جهان هیچ کس
ندیدست چون او کریم از کرام
سپهریست گردنده بر حل و عقد
سحابیست بارنده بر خاص و عام
شکارش همه شکر آزادگان
که رادیش دانه ست و حریش دام
بر جود او کم ز خاک و گل است
اگر زر پخته ست ور سیم خام
کفایت شود چیره و کامگار
چو در دست او خوش بخندید جام
همی تا به تندر زند ابر لاف
جهانش رهی باد و گردون غلام
به دست نکوخواه او خار گل
به چشم بداندیش او صبح شام
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - تیمار خواری
تیر و تیغست بر دل و جگرم
غم و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم و تیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر می رسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
بازگشتم اسیر قلعه نای
سود کم کرد باقضا حذرم
کمر کوه تا نشست منست
بر میان دو دست شد کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
منقطع گشت از زمین نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و زمین نگرم
پست می بینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره می بارم
یا به دیده ستاره می شمرم
ور دل من شدست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روزی و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست در دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شدست خون دلم
خون تیره شدست آب سرم
بودم آهن کنون ازو زنگم
بودم آتش کنون ازو شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چو بی خردم
ره نبینم همی چو بی بصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین شدم چنانکه کنون
نکند هیچ شادیئی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وی فلک عشوه تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلایست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من زمانه هر چه بداد
راضیم با زمانه سر به سرم
تا به گردن ازین جهان چو روم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه دادگرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
که ز مدحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر تن من
پادشا عادلست غم نخورم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - ایام شادخواری
ای بسا شب که تا به روز سپید
متعجب ز من بماند اختر
به چپ و راست سیلها راندم
به قدح ز آن گداخته گوهر
با رخ و زلف ساقیان ما را
یاد نامد ز لاله و عبهر
به هم آمیخته شد اندر گوش
نوش ساقی و لحن خنیاگر
ساغر می شده به رنگ و به بوی
چشم را شمع و مغز را مجمر
یک زمان شد به یکدگر گفتیم
چو بدیدیم روی یکدیگر
تن ز مستی همی نپاید پای
دل ز شادی همی برآرد پر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - ای خوشا در بوستان با دوستان
بوستان شد همچو روی دوستان
باز روی دوستان چون بوستان
بوستان با دوستان خوشتر کنون
ایخوشا در بوستان با دوستان
دوستان را خیز و دستانی سرای
ای به خوبی در زمانه داستان
باستانی باده ای ده چون عقیق
من به یاد خسرو گیتی ستان
شاه مسعود آنکه یاد او کند
دشتها را نو شکفته بوستان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۰ - درخواست حضور یکی از دوستان
ای به فضل و کفایت و دانش
دور گردون چو تو نیاورده
ببر من دوستانی آمده اند
هرگز از یکدیگر نیازرده
حال ها دیده کام ها رانده
باده ها خورده عیش ها کرده
به حضور تو آرزومندند
زان کجا با تواند خو کرده
پاک رفته رهیست بی مانع
باز کرده دریست بی پرده
بذله و بربطی و ربابی و نای
بر گرفته نوای سرپرده
خربزه هست گرمه تایی چند
زآن کجا نیست موسم سرده
سیکی هست اگر نشاط کنی
اندر آب شبانه پرورده
ساقی ار سرخ روی ترکی نیست
هست ازین هندوی سیه چرده
ور تنعم کنی بدین چنگی
کت نهاده ست و خویش گسترده
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - مدح شاهینی
باز شاهینی نکو دیدار
بزم را کرد همچو باغ بهار
شاهش افزوده از شرف جاهی
شادمانه نشسته چون ماهی
ره به سوی نشاط بر بردار
سنگی از هر که هست برخوردار
نه طلا بن بود نه حازه بود
هر زمان زو بساط تازه بود
در طرب همچو گل همی خندد
هر چه او گفت شاه بپسندد
از لطافت قرین جانست او
پاک چون آب آسمانست او
گر چه او را به سالها زین پیش
هوسی کرده بود در سر خویش
هر دو حالی شراب خوردندی
مست گشته نشاط کردندی
پیش از این هیچ کار دیگر بود
که شبی مست پیش او بغنود
دست بر ناف او نهاد بر مهر
بر برش بوسه داد و داد به مهر
ور کنون طیبتی کند گه گه
نیست او را سخن معاذالله
از حکایات آن امیر گزین
نتوان هیچ چیز گفت جز این
حال مردانگیش معلوم است
کآهن او را به دست چون موم است
او نه زین پر دلان اکنونست
که به مردی ز رستم افزونست
چون نهد دست زور میل به میل
نهد انگشت بر میانه کیل
خیزد از جای خویش و هوی کشد
گرنه او را بدید عوی کشد
حمله آرد چو شیر بگرازد
میل خونین ز کف بیندازد
او ز برگ کلم گذاره کند
شلغم پخته را دو پاره کند
آخر او برکشد به مردی سر
نکند کس زیان به مردی بر
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای ترک لاله رخ بده آن لاله گون شراب
تابان ز جام چون رخ لعل از قصب نقاب
من گویمی گلابست آن می که می دهی
گر هیچ گونه گونه گل داردی گلاب
جز دوستی ناب نیابی ز من همی
واجب بود که از تو بیابم نبید ناب
تیره نکردش آتش آنگه که آب بود
اکنون که آتش است ضعیفش مکن به آب
آبست و آتش است و زو شد خراب غم
نشگفت ار آب و آتش جایی کند خراب
آسایش است و خرمی از آب دیده را
اینست و زان بلی که کند دیده را به خواب
از لطف بر دوید به سر وین شگفت نیست
روح است و روح را سوی بالا بود شتاب
در مغز و طبعم افتاد آتش ز بهر آنک
دست تو بر نبید و بلور است و آفتاب
تا ندهیم نبیدی چون دیده خروس
باشد به رنگ روزم چون سینه غراب
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
ساقی که به دست من دهد جام شراب
از می کنمش تهی و از دیده پر آب
می خوردن من درین غمان هست ثواب
گر درد کم آگاه بود مرد خراب
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۸
من بستر برف و بالش یخ دارم
خاکستر و یخ پیشگه و بخ دارم
چون زاغ همه نشست بر شخ دارم
در یکدو گز آب ریزو مطبخ دارم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
شیخ را صومعه در رهن شراب است امروز
بر در میکده در چنگ ورباب است امروز
آنکه در میکده دی منکر می نوشان شد
در خرابات مغان مست و خراب است امروز
از می ای شیخ مرا توبه چه میفرمایی
توبه موقوف که ایام شباب است امروز
نرگس از غایت مستی سر ساغر دارد
قدح لاله پر از باده ی ناب است امروز
من چه خون کرده ام ای خون منت در گردن
چشم خون ریز تو در عین عتاب است امروز
بنشین تا نفسی با تو بهم بنشینیم
اخ ای عمر چه هنگام شتاب است امروز
بس که دوش ابن حسام از غم عشقت بگریست
مردم دیده ی او غرقه ی اب است امروز
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
ساقی بیار لعل مذاب رحیق خاص
باشد که یابم از غم دل یک زمان خلاص
ما را به آب چشمه ی حیوان چه حاجتست
لعل لب تو چشمه ی نوش است در خواص
آنجا که قید زلف تو دام بلا نهد
لَیسَ المَفَرُّ منتفعاً مِنه و المَناص
قلب مرا رواج به اکسیر مهر توست
کز کیمیای آن زر خالص شود رصاص
ما را بکش به غمزه که مفتی درس عشق
بر خون عاشقان ندهد فتوی قصاص
ابن حسام طبع تو پرسیم کرد نیست
مَلاَّت فَاهشک لولایِیَ الخَصاص
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در ستایش اتسز
اعلام چرخ برد بر اطراف آسمان
دست ظفر بقوت تیغ خدایگان
خورشید خسروان ملک اتسز، که دور چرخ
صاحب قران نیاورد چون او بصد قران
شاهی ، که هست حشمت او ملک را پناه
شاهی که هست عصمت او شرع را امان
اسلام در حمایت او یافته قرار
اقبال بر ستانهٔ او یافته مکان
امرش روان شده باقالیم شرق و غرب
وز بیم او شده تن بدخواه بی روان
آنچ او دهد ز در و ز گوهر بساعتی
درصد هزار سال نخیزد ز بحر و کان
در عهد ملک او ، که جوان باد بخت او
از سر جهان پیر دگر باره شده جوان
از شوق بزم او ، که بود رشک باغ خلد
چون طلعت بهار شد آراسته خزان
شمشیر اوست شعلهٔ آتش و زین سبب
از خانمان خصم برآرد همی دخان
چون عزم او عنان بسوی کشور کشد
با عزم او بود ظفر و فتح هم عنان
شاها ، خدایگانا ، بر همت جهاد
راندی و هر چه هست ترا کام آن بران
با لشکری ، که چون گه هیجا کشید صف
آن صف ز قیروان برسد تا بقیروان
هر یک بگاه وقفه چو کوهی بود متین
هر یک بگاه حمله چو بادی بود بزان
کردی بزخم تیغ ز اشخاص اهل شرک
بالای کوهسار چو صحرای هفت خوان
هامون ز خون تازه بپوشید پیرهن
گردون ز گرد تیره برافگند طیلسان
تو در مصاف رانده و خاک مصاف گاه
تیغ بنفشه فام تو کرده چو ارغوان
از شخص کشته تیغ سوری شگرف ساخت
بودند وحش طیر در آن سور میهمان
تیغ تو کرد سیر همه وحش و طیر را
زین بی دریغ تر که شنیدست میزبان ؟
ای شرع را عنایت جاه تو کارساز
وی ملک را مهابت تیغ تو پاسبان
خورشیدوار جود ز انعام تو پدید
سیمرغ وار ظلم ز انصاف تو نهان
اعدا و اولیای تو در شیونند و سور
زان تیغ سرفشان و از آن دست زرفشان
از مایهٔ نوال تو آرایش زمین
در سایهٔ جلال تو آسایش زمان
آنجا که خدمت تو ، ز دولت بود اثر
و آنجا که رایت تو ، ز نصرت بودنشان
شاها ، چنانکه هست مرا فضل بی قیاس
از جور چرخ هست مرا رنج بیکران
جانم رسید از ستم جاهلان بلب
کارم رسید از حسد حاسدان بجان
مردم بفضل سود دو عالم طلب کنند
بخشای بر کسی که ز فضلت برد زیان
پزیرفتم از خدای کزین پس نباشدم
با هیچکس مخاصمت از را امتحان
چون نیست خصم ، با که کشم تیغ از میان ؟
چون نیست مرد ، با که نهم تیر در کمان ؟
والی دو زبانم ، خود را چه افگنم
در معرض خصومت یک مشت بی زبان ؟
از نظم من برند بهر خطه یادگار
وز نثر من برند بهر بقعه داستان
هم کاتب بلیغم و هم شاعر فصیح
هم صاحب بیانم و هم صاحب ینان
ابریست طبع من ، که ز باران حلم او
آراسته است عرصهٔ گیتی چو بوستان
قومی ، که بسته اند میان بر خلاف من
جویند نام خویش همی اندران میان
لیکن نه آگه اند که : از کین اهل علم
چیزی بدست ناید ، جز عار جاودان
بوجهل را نبینی ؟ کز کین مصطفی
ملعون این جهان شد و مخذول آن جهان
مرد آن کسست کز حسنات خصال خویش
خود را عصام وار کند قطب خاندان
ای طایفه نه بر سنن استقامتند
آه ! ار شود سرایر این طایفه عیان
تو حافظ منی و نباشد ز گرد باک
آن گوسفند را که چو موسی بود شبان
تا چون عیان نیاشد در راستی خبر
تا چون یقین نباشد در روشنی گمان
ملک تو باد محکم و عز تو پایدار
عیش تو باد خرم و طبع تو شادمان
دیوانه وار دشمن تو باد دل سبک
آنگاه بر دل سبک او غم گران
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۶ - در خواستن شراب
ای ز نور شراب خانهٔ تو
روی آفاق همچو دست کلیم
یک صراحی شرابمان بفرست
باشد این نزد همت تو سلیم
هست نایافت باده اندر شهر
ورنه از دولت تو دارم سیم
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹۴ - در ترجمه از شعر تازی
چون ز شعبان گذشت بیست ، مباش
بشب و روز بی شراب دمی
همه جام بزرگ خواه ، که خرد
نکند وقت احتمال همی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۲ - در صفت عدل و نصفت
چیست عدل آنکه بگذری ز فضول
نکنی از طریق شرع عدول
شرع را نصب عین خود سازی
چشم بر غیر آن نیندازی
چون گماری به کار اندیشه
شیوه ی راستی کنی پیشه
اول آن را به شرع سازی راست
آنگه آری به جای بی کم و کاست
زانکه میزان معدلت شرع است
شرع اصل است و غیر آن فرع است
هر چه نبود به وفق آن میزان
عدل نامش منه که ظلم است آن
دور باشد ز طور دینداری
که کنی ظلم و عدل پنداری
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۳ - در مذمت آنان که شرع را بهانه آزار مسلمانان سازند و کارهای باطل را در صورت حق بپردازند
آن که شرع خدای ازوست تباه
نیست گویا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار
شرع و دین را بهانه آزار
کار باطل کند به صورت حق
برد از شرع مصطفی رونق
می کند پایه شریعت پست
تا دهد مایه طبیعت دست
میر بازار و شحنه شهر است
شرع ازو او ز شرع بی بهر است
شرع را تیره ساخت از توره
قند را شیره ریخت در شوره
کرده اسلام را وقایه کفر
شد ز سعیش بلند پایه کفر
ساخت یکسان ز نفس شورانگیز
دین حق را به توره چنگیز
فی المثل گر یکی ز عام الناس
بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا
در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند
زو سؤال نماز و روزه کند
سازد او را نکرده هیچ گناه
پشت و پهلو به ضرب دره سیاه
کاله اش را به گردنش ماند
گرد بازارها بگرداند
بعد از آنش سوی عسس خانه
بفرستد برای جرمانه
تا ستاند عسس به چوب از وی
بهر شحنه بهای شاهد و می
این و امثال این فراوان است
که بر آن بد نهاد تاوان است
خصم دین شد به حیله و دستان
ای خدا داد دین ازو و بستان
شرع را خوار کرد خوارش کن
شرم بگذاشت شرمسارش کن
خود چه حاجت که من دعا کنمش
بر جگر ناوک دعا زنمش
پیشتر زین به هشتصد و هفتاد
به دعایش رسول دست گشاد
کای خدا هر که کرد نصرت دین
در دو کونش نصیر باش و معین
وان که خذلان شرع خواست امروز
دل و جانش به تیر خذلان دوز
خود چه خذلان ازان بتر که کسی
باغ رضوان بدل کند به خسی
روی در خلق و پشت بر مولا
دین فروشی کند پی دنیا
بدهد دین و دنیی اندوزد
شمع دین بهر دنیی افروزد
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۴ - حکایت امیر خوارزمی که ظلم و فسق خود را به شریعت راست کردی
بود پیری به خطه خوارزم
همه جا ظلمجو چه بزم و چه رزم
در پی گام ها چه صبح و چه شام
به شریعت روی همی زد گام
چار زن داشت لیک چون به نکاح
زن فزون از چهار نیست مباح
هر کجا دختر مسلمانی
پس ستر عفاف پنهانی
در کمند هوایش افتادی
چند زن پیش او فرستادی
تا کشیدندیش به خاک و به خون
وآوریدندیش ز پرده برون
به حرمگاه میر بردندی
به حرمدار وی سپردندی
میر چون آمدی به گاه نشاط
گستریدی به بزمگاه بساط
دخترک را به پیش خود خواندی
کفرها بر زبان او راندی
تا چو کافر شدی ازان سخنان
بنده اش ساختی اسیر کنان
کردیش بی نکاح شرمنده
که نباشد نکاح بر بنده
چیست این کارهای بد فرجام
حیله های ائمه ایام
کردگارا به حق صاحب شرع
که بلند است ازو مناصب شرع
که رهان شرع را ز حیله گران
پرده آن گروه را بدران
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۳ - در صفت بزم عیش سازی و سرود عشرت پردازی وی
شب که از هر کار دل پرداختی
با حریفان نرد عشرت باختی
بزمگاهی چون بهشت آراستی
مطربان حور پیکر خواستی
چون دماغ او شدی از باده گرم
برگرفتی از میان جلباب شرم
گاه با قوال دمساز آمدی
با مغنی نغمه پرداز آمدی
تن تنش را از لب شکر شکن
چون مسیحا جان درآوردی به تن
گه شدی همراه نایی رهسپر
کرد از لبها نیش را نیشکر
بانگ نی را با شکر آمیختی
گوش را شکر به دامن ریختی
گاهی از چنگی گرفتی چنگ را
تیز کردی سوزناک آهنگ را
فندق تر ریختی بر خشک تار
در تر و در خشک افکندی شرار
گاهی از بربط چو طفل خردسال
در کنار خود به زخم گوشمال
ناله های دردناک انگیختی
بالغان را از مژه خون ریختی
گاه می شد بلبل آوا در غزل
گاه می زد دست در قول و عمل
هر شب اینش کار بودی تا سحر
با حریفان اینچنین بردی به سر
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۴ - حکایت وارد شدن میهمان بر اعرابی
آن عرابی به شتر قانع و شیر
در یکی بادیه شد مرحله‌گیر
ناگهان جمعی از ارباب قبول
شب در آن مرحله کردند نزول
خاست مردانه به مهمانیشان
شتری برد به قربانیشان
روز دیگر ره پیشینه سپرد
بهر ایشان شتری دیگر برد
عذر گفتند که: «باقی‌ست هنوز،
چیزی از دادهٔ دوشین امروز»
گفت: «حاشا که ز پس ماندهٔ دوش
دیگ جود آیدم امروز به جوش»
روز دیگر به کرم‌ورزی، پشت
کرد محکم، شتری دیگر کشت
بعد از آن بر شتری راکب شد
بهر کاری ز میان غایب شد
قوم چون خوان نوالش خوردند
عزم رحلت ز دیارش کردند،
دست احسان و کرم بگشادند
بدره‌ای زر به عیالش دادند
دور ناگشته هنوز از دیده
میهمانان کرم ورزیده،
آمد آن طرفه عرابی از راه
دید آن بدره در آن منزلگاه
گفت: که این چیست؟ زبان بگشودند
صورت حال بدو بنمودند
خاست بدره به کف و نیزه به دوش
وز پی قوم برآورد خروش
کای سفیهان خطااندیشه!
وی لئیمان خساست‌پیشه!
بود مهمانی‌ام از بهر کرم
نه چو بیع از پی دینار و درم
دادهٔ خویش ز من بستانید!
پس رواحل به ره خود رانید!
ورنه تا جان برود از تنتان
در تن از نیزه کنم روزنتان
دادهٔ خویش گرفتند و گذشت
و آن عرابی ز قفاشان برگشت
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۳ - النوبة الاولی‏
قوله تعالى: یا أَیُّهَا النَّاسُ اى مردمان، اعْبُدُوا رَبَّکُمُ خداوند خویش را پرستید و او را بندگى کنید، الَّذِی خَلَقَکُمْ آن خداوند که شما را او آفرید وَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ و ایشان را که پیش از شما بودند لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ تا مگر از خشم و عذاب او پرهیزیده‏اید.
الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ. آن خداوند که شما را این زمین کرد فِراشاً بساطى باز گسترده، وَ السَّماءَ بِناءً، و آسمان کارى برداشته، وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً، و فرو فرستاد از آسمان آبى، فَأَخْرَجَ بِهِ تا بیرون آورد به آن آب مِنَ الثَّمَراتِ از میوه‏هاى گوناگون رِزْقاً لَکُمْ شما را روزى ساخته انداخته بهنگام، فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً خداى را پس همتایان مگویید وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ که میدانید که آسمان و زمین او آفرید و او ساخت روزى‏ وَ إِنْ کُنْتُمْ فِی رَیْبٍ و اگر شما در شور دل و گمان میباشید، مِمَّا نَزَّلْنا از آنچه فرو فرستادیم، عَلى‏ عَبْدِنا بر رهى و بنده خویش از پیغام، فَأْتُوا بیارید بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ یک سورة هم چون قرآن، وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ وانگه پس این معبودان که دارید ایشان را خدا میخوانید مِنْ دُونِ اللَّهِ فرود از خدا إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ اگر این که از شما خواستند توانید و در توان نمودن راست گوئید.
فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا ار پس نکنید که نتوانید، وَ لَنْ تَفْعَلُوا و خود نتوانید، فَاتَّقُوا النَّارَ، پس از آتش بپرهیزید، الَّتِی وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ آن آتش که هیزم آن مردم است و سنگ، أُعِدَّتْ لِلْکافِرِینَ بساختند آن آتش ناگرویدگان را.
وَ بَشِّرِ الَّذِینَ آمَنُوا و شاد کن ایشان را که بگرویدند، وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ و کارهاى نیک کردند، أَنَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ که ایشانراست بآخرت بهشت‏ها تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ میرود زیر درختان آن جویهاى روان.
کُلَّما رُزِقُوا هر گه که ایشان را روزى دهند، مِنْها از آن درختها، مِنْ ثَمَرَةٍ میوه رِزْقاً روزى ساخته، قالُوا گویند، هذَا الَّذِی رُزِقْنا این آن میوه است که ما را روزى داده بودند، مِنْ قَبْلُ، پیش از ما در دنیا، وَ أُتُوا بِهِ و آرند پیش ایشان آن میوه بهشت، مُتَشابِهاً مانند میوه دنیا. بنام، وَ لَهُمْ فِیها و ایشانراست در آن بهشت، أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ هم جفتهاى پاک کرده، وَ هُمْ فِیها خالِدُونَ و ایشان در آن سراى جاویدانند.