عبارات مورد جستجو در ۷۲ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵۰
خواجه بوالفتح شیخ گفت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز از نشابور بمیهنه آمده بود و جمعی بسیار باوی، دیگر روز بر دکانی در مشهد مجلس میگفت و خلقی بیحد نشسته بودند و وقتی خوش پدید آمده بود، درین میان نعرۀ مستان و های وهوی و غلبۀ ایشان پدید آمد، کی در همسرایگی شیخ ما مردی بود کی اورا احمد بوشره گفتندی، مگر شبانه در سرای خود باحریفان بکار باطل مشغول بود و بامداد صبوح کردند و مشغلۀ عظیم میکردند. صوفیان و عامۀ خلق برآشفتند و غلبه در مردمان افتاد که برویم و سرای بر سر ایشان فرو گذاریم. شیخ در میان سخن بود، گفت سبحان اللّه ایشان را باطل چنان مشغول کرده است کی از حقّ شماشان یاد نمیآید! شما حقّی بدین روشنی میبینید و چنان تان مشغول نمیکند کی از آن باطلتان یاد نیاید. فریاد از خلق برآمد و بگریستند و به ترک آن امر معروف بگفتند خواجه بوالفتح گفت دیگر روز من پیش شیخ ایستاده بودم،احمد بوشره پیش شیخ فرا گذشت شرم زده، شیخ هیچ نگفت تا احمد از شیخ فراگذشت پس شیخ گفت سلام علیک جنگ نکردهایم ما ترا همسرای نیکیم، آن بزرگ درحقّ همسرایه بسیار وصیت کرده است، اگر وقتی ترا مهماتی افتد با ما همسرایگی کن تا مدد دهیم. چون شیخ این سخن بگفت احمد روی بر زمین نهاد و گفت ای شیخ با تو عهد کردم کی هرگز گرد آن نگردم و توبه کردم و مرید شیخ شد. بسی روزگار برنیامد کی شیخ از دنیا نقل میکرد و هر کسی را وصیتی میفرمود. احمد بر پای خاست و گفت ای شیخ پیرم و روشنایی ندیدم و تو میروی. شیخ گفت دل خوش دار کی کسی را کی روشنایی این شمع بروی افتد، کمترین چیزی کی خدای تعالی باوی کند، آن بود کی بروی رحمت کند.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۷۱
در آن وقت کی شیخ بنشابور بود یک روز در خانقاه استاد امام مجلس میگفت. چون از آنجا بکوی عدنی کویان میرفت در راه او را ابرهیم ینال که برادر سلطان طغرل بود پیش باز آمد. چون بخدمت شیخ رسید از اسب فرود آمد و سرفرود آورد و خدمت کرد. شیخ گفت سر فرودتر آر! او سر فرودتر آورد. شیخ گفت فرودترآ! و فرودتر آورد تا سر به نزدیک زمین آورد. شیخ گفت تمام شد، بسم اللّه، برنشین! او برنشست و شیخ براند و بخانقاه آمد. مگر به خاطر درویشی بگذشت کی این چه تواند بود کی شیخ کرد با برادر سلطان طغرل؟ شیخ روی بدان درویش کرد و گفت ای درویش تو ندانی که هرکه بر ما سلام کند از بهر او کند؟ قالب ما قبلۀ تقرب خلقست والا مقصود حقّست جل جلاله ما خود در میان نیستیم و هر خدمت کی جهت حقّ باشد هر چند بخشوع نزدیکتر بود مقبولتر بود. پس ما ابرهیم ینال را خدمت حقّ تعالی فرمودیم نه خدمت خود. پس شیخ گفت کعبه را قبلۀ مسلمانان گردانیدهاند تا خلق او را سجود میکنند و کعبه خود در میان نه آن درویش در زمین افتادو بدانست کی هرچ پیران کنند خاطر کسی بدان نرسد و بر هرچ ایشان کنند اعتراض نتوان کرد نه بظاهر و نه به باطن که جز حقّ نتواند بود.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۰۵
آوردهاند کی یکی از مشایخ در عهد شیخ بغزا رفته بود بولایت روم، روزی در آن دارالحرب میرفت، ابلیس را دید، گفت: ای ملعون اینجا چه میکنی که دل تو ازین جماعت کی اینجا هستند فارغست؟ گفت من اینجا بیاختیار خویش افتادهام. گفت چگونه؟ گفت من بمیهنه میگذشتم، شیخ بوسعید بوالخیر از مسجد با سرای میشد در راه عطسۀ داد مرا اینجا افگند.
و هم از شیخ سؤال کردند کی ای شیخ کسیست کی بشب دزدی میکند و بروز نماز میکند. شیخ گفت عجب نیست کی برکۀ نماز روزش از دزدی شب باز دارد.
شیخ را یکی از پیران گفت کی ترا بخواب دیدم، گفتم ایها الشیخ چه کنیم تا ازین نفس برهیم؟ شیخ گفت هیچ چیز نباید کرد برای آن معنی که همه کرده است و بوده، هیچ چیز از سر نتوان گرفت. اگر خدای نهاده است توفیق دهد و اگر ننهاده است ذرۀ نه کم باشد و نه بیش. اگر نهاده است ترا در طلب اندازدو بحقّیقت او ترا میطلبد، آنگاه ترا نیز در طلب اندازد.
شیخ گفت کی در خبر است قومی به نزدیک رسول صلی اللّه علیه و سلم آمدند و پرسیدند کی درویشی چیست؟ یکی را ازیشان خواند و گفت تو پنج درم داری؟ گفت دارم، وی را گفت که تو درویش نیستی. دیگری را بخواند وگفت پنج درم داری؟ گفت ندارم، گفت پنج درم معلوم داری؟ گفت دارم، گفت تو هم درویش نیستی. دیگری را بخواند و گفت پنج درم داری؟ گفت نه، گفت پنج درم وجوه داری؟ گفت نه، گفت به پنج درم جاه داری؟ گفت نه، گفت پنج درم کسب توانی کرد؟ گفت توانم،گفت برخیز کی تو درویش نیستی، دیگری را بخواند و گفت ترا ازین همه هیچ چیز هست؟ گفت نه، گفتا اگر پنج درم پدید آید گویی کی مرا ازین نصیب است؟ گفت کم ازین نباشد، گفت برخیز کی تو درویش نیستی. دیگری را بخواند وگفت ازین همه کی گفتیم ترا هیچ هست؟ گفت هم نه. گفت اگر پنج درم پدید آید ترا در آن تصرف باشد؟ گفتا نه یا رسول اللّه. گفت چه کنی؟ گفت به حکم جمع باشد. رسول گفت تو درویشی و درویشی چنین باشد. چون رسول این بگفت ایشان همه در گریستن ایستادند و گفتند یا رسول اللّه ما را همه درویش میخوانند و درویشی خود اینست کی تو نشان کردی، اکنون ما کیستیم؟ گفت درویش اوست و شما طفیل او باشید.
شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز وقتی زنبوری بموری رسید، او را دید دانۀ گندم بخانه میبرد، مردمان پای بر او مینهادندو او ر ا خسته میگردانیدند، زنبور آن مور را گفت کی این چه سختی و مشقت است کی تو برای دانۀ بر خویشتن نهادۀ؟ بیک دانۀ محقّر چندین مذلت میکشی بیا تا ببینی که من چگونه آسان میخورم، بی این مشقت نصیب میگیرم. پس مور را بدکان قصابی برد. گوشت آویخته بود، زنبور درآمد از هوا و بر گوشت نشست و سیر بخورد و پارۀ فراهم آورد تا ببرد، قصاب فراز آمد و کاردی بر میان وی زد و او را بدو نیم کرد و بینداخت. زنبور بر زمین افتاد، آن مور فراز آمد و پایش بگرفت و میکشید و میگفت هرکه آنجا نشیند کی خواهد چنانش کشند کی نخواهد.
و هم از شیخ سؤال کردند کی ای شیخ کسیست کی بشب دزدی میکند و بروز نماز میکند. شیخ گفت عجب نیست کی برکۀ نماز روزش از دزدی شب باز دارد.
شیخ را یکی از پیران گفت کی ترا بخواب دیدم، گفتم ایها الشیخ چه کنیم تا ازین نفس برهیم؟ شیخ گفت هیچ چیز نباید کرد برای آن معنی که همه کرده است و بوده، هیچ چیز از سر نتوان گرفت. اگر خدای نهاده است توفیق دهد و اگر ننهاده است ذرۀ نه کم باشد و نه بیش. اگر نهاده است ترا در طلب اندازدو بحقّیقت او ترا میطلبد، آنگاه ترا نیز در طلب اندازد.
شیخ گفت کی در خبر است قومی به نزدیک رسول صلی اللّه علیه و سلم آمدند و پرسیدند کی درویشی چیست؟ یکی را ازیشان خواند و گفت تو پنج درم داری؟ گفت دارم، وی را گفت که تو درویش نیستی. دیگری را بخواند وگفت پنج درم داری؟ گفت ندارم، گفت پنج درم معلوم داری؟ گفت دارم، گفت تو هم درویش نیستی. دیگری را بخواند و گفت پنج درم داری؟ گفت نه، گفت پنج درم وجوه داری؟ گفت نه، گفت به پنج درم جاه داری؟ گفت نه، گفت پنج درم کسب توانی کرد؟ گفت توانم،گفت برخیز کی تو درویش نیستی، دیگری را بخواند و گفت ترا ازین همه هیچ چیز هست؟ گفت نه، گفتا اگر پنج درم پدید آید گویی کی مرا ازین نصیب است؟ گفت کم ازین نباشد، گفت برخیز کی تو درویش نیستی. دیگری را بخواند وگفت ازین همه کی گفتیم ترا هیچ هست؟ گفت هم نه. گفت اگر پنج درم پدید آید ترا در آن تصرف باشد؟ گفتا نه یا رسول اللّه. گفت چه کنی؟ گفت به حکم جمع باشد. رسول گفت تو درویشی و درویشی چنین باشد. چون رسول این بگفت ایشان همه در گریستن ایستادند و گفتند یا رسول اللّه ما را همه درویش میخوانند و درویشی خود اینست کی تو نشان کردی، اکنون ما کیستیم؟ گفت درویش اوست و شما طفیل او باشید.
شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز وقتی زنبوری بموری رسید، او را دید دانۀ گندم بخانه میبرد، مردمان پای بر او مینهادندو او ر ا خسته میگردانیدند، زنبور آن مور را گفت کی این چه سختی و مشقت است کی تو برای دانۀ بر خویشتن نهادۀ؟ بیک دانۀ محقّر چندین مذلت میکشی بیا تا ببینی که من چگونه آسان میخورم، بی این مشقت نصیب میگیرم. پس مور را بدکان قصابی برد. گوشت آویخته بود، زنبور درآمد از هوا و بر گوشت نشست و سیر بخورد و پارۀ فراهم آورد تا ببرد، قصاب فراز آمد و کاردی بر میان وی زد و او را بدو نیم کرد و بینداخت. زنبور بر زمین افتاد، آن مور فراز آمد و پایش بگرفت و میکشید و میگفت هرکه آنجا نشیند کی خواهد چنانش کشند کی نخواهد.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۳
حکیم محمد الابیوردی گفت به نزدیک ما مردی عظیم زاهد، او گفت من یکسال پیوسته عبادت میکردم و از خداوند سبحانه و تعالی بتضرع و زاری درمیخواستم تا مرا دلالت کند برخیری کی بدان خیر بدرجۀ شیخ بوسعید رسم. چون یک سال تمام برین اندیشه عبادت و مجاهدت کردم، شبی خفته بودم، به خواب دیدم که هاتفی مرا گویدی که شیخ بوسعید به حدیثی از احادیث مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه کار کرد تا بدان درجه رسید کی دیدی و شنیدی. از خواب درآمدم و به تضرع و زاری از خداوند تعالی درخواستم تا آن حدیث صل من قطعتک واعط من حرمک واعف عمن ظلمک. بیدار شدم و بدانستم کی مرتبۀ شیخ ابوسعید طلب کردن کار من و امثال من نیست کی مرا دو سال عبادت و ریاضت و مجاهدت باید کرد تا با من بگویند که او به کدام حدیث از احادیث مصطفی صلوات اللّه علیه و سلم کار کرده است، آن کار کی او کرده باشد من نتوانم کرد.
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۹ - حکایت زاهدی که به وقت بایزید در بسطام وحید التقوی بود
زاهدی در وقت سلطان بایزید
بود در بسطام در تقوی وحید
بود بس صاحب قبول و با تبع
در میان شهر شهره در ورع
صایم الدهر و به شب قایم چو شمع
دایم از خوفش روان در دیده دمع
هرگز او از صحبت سلطان دین
بایزید آن شاه ارباب یقین
خود نبد خالی ز اخلاصی که داشت
بدملازم صبح و شام و عصر و چاشت
چون شنیدی گفته های بایزید
زان سخن ذوقش شدی دایم مزید
شیخ روزی در مقام اولیا
رمزها می گفت با اهل صفا
گفت زاهد شیخ دین را کای امام
مدت سی سال اکنون شد تمام
که به روز آخر همیشه صایمم
شب همه شب در عبادت قایمم
کرده ام پیوسته ترک خواب و خور
زانچه می گویی نمی یابم اثر
می کنم تصدیق این احوال و فن
دوست می دارم همیشه این سخن
خود نمی دانم حجاب ما ز چیست
واقفم کن چون ز تو پوشیده نیست
بایزیدش گفت صد سال دگر
روز تا شب با همه شب تا سحر
در نماز و روزه باشی دایماً
هم نخواهد بود بویی زین ترا
گفت زاهد شیخ را کآخر چرا
سد راهم چیست گو بهر خدا
شیخ گفتش زانکه محجوبی به خود
هستی تو هست در راه تو سد
گفت زاهد چیست دردم را دوا
تو طبیبی کن علاج جان ما
شیخ گفت او را که تو هرگز قبول
می نخواهی کرد و خواهی شد ملول
گفت شیخا من نیم مرد فضول
هر چه فرمایی به جان دارم قبول
شیخ گفت او را همین ساعت برو
ریش و موی سر تراش و پاک شو
جامه و دستار بر کن ای سلیم
بر میان بند یک ازاری از گلیم
توبرۀ پر جوز در گردن فکن
رو به بازار آنگهی بی ما و من
شاخ هستی را بکن از بیخ و بن
کودکان هر محلت گرد کن
گو که یک سیلی هر آن کو زد مرا
می دهم یک جوزش از بهر خدا
در تمام شهر گرد و گو چنین
از سر صدق و ز اخلاص و یقین
هر کجا که می شناس ن د مر ترا
همچنین می کن که اینستت دوا
زانکه این هستی حجاب محکم است
این سد از سد سکندر کی کم است
گفت زاهد کی توانم کرد این
گو دوای دیگر ای دانای دین
شیخ گفت او را که اول گفتمت
تو نخواهی کرد کاین کاریست سخت
غیر از این خود نیست دردت را دوا
هست این درمان دردت زاهدا
در ره مولی حجاب زین بتر
نیست رهرو را اگر داری خبر
سالها گر چه ریاضت ها کشید
چون نرست از خود وصال حق ندید
جان او چون واصل جانان نشد
دردمندان را از او درمان نشد
از چنین سالک نیاید رهبری
چون نشد او از حجاب خود بری
چون به وصل دوست او را ره نشد
از ره و منزل ز حق آگه نشد
سالکان را رهنمایی چون کند
در طریقت پیشوایی چون کند
چون به وصل دوست او را نیست بار
رو سر خود گیر و دست از وی بدار
ور نه سرگردان شوی سر دم کنی
در خودی بی شک خدا را گم کنی
در ره حق سالکا بیخود درآی
همچو آن زاهد مرو راه خدای
گر چه عمری در ریاضت می گذاشت
چونکه نگذشت از خودی سودی نداشت
چون شوی دور از خودی بر ما رسی
تا تو با خویشی بود وصلش محال
ای دل از مردان حق غافل مشو
جان به عشق این جماعت کن گرو
با تو گفتم مجملی ز احوال شان
تا بدانی زین نشانها حالشان
گر خدا جویی بجو این قوم را
زانکه ایشانند خاصان خدا
سد راه خویش دان هستی خود
نیست شو زین هستی و پستی خود
گر همی خواهی که بینی روی یار
خویش را از پردۀ هستی برآر
هر که او در ره گرفتار خودست
دایماً محجوب از یار خودست
پردۀ خود از میان بردار زود
در پس پرده ببین دیدار زود
نیستی از خویش عین وصل اوست
بگذر از هستی دلت گر وصل جوست
تا تو با خویشی بود وصلش محال
بیخود از خودشو که تا یابی وصال
خودپرستی کار محجوبان بود
نیستی این درد را درمان بود
هر که خود از خویش خالی کرده است
گوی دولت از میان او برده است
پاک کن زنگ دویی از خویشتن
تا ز خود بینی جمال ذوالمنن
پاک کن آیینه دل را ز زنگ
تا ببینی هر چه خواهی بیدرنگ
ساز جاروبی ز عشق ای مرد کار
خانۀ دل را بروب از هر غبار
از غبار خویش خود را پاک کن
پس به خود دیدار یار ادراک کن
سد خود را از ره خود دور کن
وز وصالش جان ودل پر نور کن
بود در بسطام در تقوی وحید
بود بس صاحب قبول و با تبع
در میان شهر شهره در ورع
صایم الدهر و به شب قایم چو شمع
دایم از خوفش روان در دیده دمع
هرگز او از صحبت سلطان دین
بایزید آن شاه ارباب یقین
خود نبد خالی ز اخلاصی که داشت
بدملازم صبح و شام و عصر و چاشت
چون شنیدی گفته های بایزید
زان سخن ذوقش شدی دایم مزید
شیخ روزی در مقام اولیا
رمزها می گفت با اهل صفا
گفت زاهد شیخ دین را کای امام
مدت سی سال اکنون شد تمام
که به روز آخر همیشه صایمم
شب همه شب در عبادت قایمم
کرده ام پیوسته ترک خواب و خور
زانچه می گویی نمی یابم اثر
می کنم تصدیق این احوال و فن
دوست می دارم همیشه این سخن
خود نمی دانم حجاب ما ز چیست
واقفم کن چون ز تو پوشیده نیست
بایزیدش گفت صد سال دگر
روز تا شب با همه شب تا سحر
در نماز و روزه باشی دایماً
هم نخواهد بود بویی زین ترا
گفت زاهد شیخ را کآخر چرا
سد راهم چیست گو بهر خدا
شیخ گفتش زانکه محجوبی به خود
هستی تو هست در راه تو سد
گفت زاهد چیست دردم را دوا
تو طبیبی کن علاج جان ما
شیخ گفت او را که تو هرگز قبول
می نخواهی کرد و خواهی شد ملول
گفت شیخا من نیم مرد فضول
هر چه فرمایی به جان دارم قبول
شیخ گفت او را همین ساعت برو
ریش و موی سر تراش و پاک شو
جامه و دستار بر کن ای سلیم
بر میان بند یک ازاری از گلیم
توبرۀ پر جوز در گردن فکن
رو به بازار آنگهی بی ما و من
شاخ هستی را بکن از بیخ و بن
کودکان هر محلت گرد کن
گو که یک سیلی هر آن کو زد مرا
می دهم یک جوزش از بهر خدا
در تمام شهر گرد و گو چنین
از سر صدق و ز اخلاص و یقین
هر کجا که می شناس ن د مر ترا
همچنین می کن که اینستت دوا
زانکه این هستی حجاب محکم است
این سد از سد سکندر کی کم است
گفت زاهد کی توانم کرد این
گو دوای دیگر ای دانای دین
شیخ گفت او را که اول گفتمت
تو نخواهی کرد کاین کاریست سخت
غیر از این خود نیست دردت را دوا
هست این درمان دردت زاهدا
در ره مولی حجاب زین بتر
نیست رهرو را اگر داری خبر
سالها گر چه ریاضت ها کشید
چون نرست از خود وصال حق ندید
جان او چون واصل جانان نشد
دردمندان را از او درمان نشد
از چنین سالک نیاید رهبری
چون نشد او از حجاب خود بری
چون به وصل دوست او را ره نشد
از ره و منزل ز حق آگه نشد
سالکان را رهنمایی چون کند
در طریقت پیشوایی چون کند
چون به وصل دوست او را نیست بار
رو سر خود گیر و دست از وی بدار
ور نه سرگردان شوی سر دم کنی
در خودی بی شک خدا را گم کنی
در ره حق سالکا بیخود درآی
همچو آن زاهد مرو راه خدای
گر چه عمری در ریاضت می گذاشت
چونکه نگذشت از خودی سودی نداشت
چون شوی دور از خودی بر ما رسی
تا تو با خویشی بود وصلش محال
ای دل از مردان حق غافل مشو
جان به عشق این جماعت کن گرو
با تو گفتم مجملی ز احوال شان
تا بدانی زین نشانها حالشان
گر خدا جویی بجو این قوم را
زانکه ایشانند خاصان خدا
سد راه خویش دان هستی خود
نیست شو زین هستی و پستی خود
گر همی خواهی که بینی روی یار
خویش را از پردۀ هستی برآر
هر که او در ره گرفتار خودست
دایماً محجوب از یار خودست
پردۀ خود از میان بردار زود
در پس پرده ببین دیدار زود
نیستی از خویش عین وصل اوست
بگذر از هستی دلت گر وصل جوست
تا تو با خویشی بود وصلش محال
بیخود از خودشو که تا یابی وصال
خودپرستی کار محجوبان بود
نیستی این درد را درمان بود
هر که خود از خویش خالی کرده است
گوی دولت از میان او برده است
پاک کن زنگ دویی از خویشتن
تا ز خود بینی جمال ذوالمنن
پاک کن آیینه دل را ز زنگ
تا ببینی هر چه خواهی بیدرنگ
ساز جاروبی ز عشق ای مرد کار
خانۀ دل را بروب از هر غبار
از غبار خویش خود را پاک کن
پس به خود دیدار یار ادراک کن
سد خود را از ره خود دور کن
وز وصالش جان ودل پر نور کن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۱ - تتمه حکایت پسر مهتر تاجر
گو پدر را تا دهد سرمایه ام
بنگرد در سود جستن پایه ام
چون شنید این از پسر مرد صدیق
راست آمد تا به نزد آن رفیق
شرح احوال پسر را باز گفت
با وی از اینگونه چندین راز گفت
گفت با وی من نمی بینم خرد
پرده ی ناموس ما را می درد
گفت با وی آن صدیق راستین
من نمی بینم که باشد اینچنین
از جبین او خرد پیداستی
هرچه باشد نسخه ی باباستی
زین سبب فرمود آن شاه نبیه
اعلموا ان الولد سرّابیه
خوی بابا در ولد ساری بود
هرچه در چشمه به جو جاری بود
روی رومی زاده باشد همچو ماه
روی زنگی زاده چون قیر سیاه
هر که علیین بود او را پدر
گو برو گوی سعادت را ببر
هر که را سجین بود بابای او
وای او ای وای او ای وای او
گفت باشد گر چنین ای مجتبا
جبر باشد وان بود کفر و خطا
گفت جبر آید اگر باشد پدر
مستقل در خیر و شر آن پسر
لیک اگر گویم پدر باشد دخیل
من نپندارم بود قولم علیل
آنچه گوید از پدر آثار هست
در بناة و در بنی بسیار هست
گفت پس باشد پدر را هم شریک
در پسر از فعل زشت و فعل نیک
بد شریکی دارم اندر این سفر
می شناسم از تو او را نیکتر
گفت گویا طفره باشد در نظر
ورنه باشد این پسر زیبا گهر
گفت شاید این دمت گیرا شود
زشت او از همتت زیبا شود
غنچه را باد صبا خندان کند
همت نیکانت از نیکان کند
چون تو می خواهی دهم من مایه اش
هم کنم برتر ز اخوان پایه اش
پس پسر را پیش خواند از اعتبار
مایه دادش از دراهم سی هزار
پندها او را بسی شاهانه کرد
در نصیحت گوش او دردانه کرد
آن پسر آهنگ مرز روم کرد
رو بسوی شهر ارزان روم کرد
وقت رفتن با رفیقان وطن
گفت هریک را چه می خواهی ز من
هرچه هرکس گفت او دادش نوید
کز برایت من همان خواهم خرید
آن یکی استاد حمامی رسید
خواجه را بوسید و اندر برکشید
خواجه گفت او را چه خواهی زین سفر
آرمت بی حیف و میل و بی خطر
گفت جفتی بوق حمامم بیار
گفت چه بود قیمتش در این دیار
گفت جفتی ده درم من می خرم
گر بیاری ای جوان محترم
گفت این و خواجه اش بدرود کرد
رو بره با طالع مسعود کرد
راست آمد تا به دشتستان روم
بار خود بگشود در آن مرز و بوم
هر طرف می گشت و دیده می گشود
تا ببیند کز چه بتوان برد سود
از قضا روزی گذارش اوفتاد
بر لب دریا گذار آنجا فتاد
دید یکسو چون تلی خروارها
ریخته بر هم چه کوهی بارها
گفت آیا چه بود اینها ای غلام
گفت باشد بوق گرمابه تمام
کآورند از لجه دریا در کنار
بر هم انبارند اندر این ژغار
چون شنید این را از آن مرد صدوق
یادش آمد مرد حمامی و بوق
آمد و پرسید از آن انباردار
بوق تو جفتی به چند ای یار غار
گفت هر ده جفت از آن را یک درم
می فروشم لیک کمتر می خرم
این سخن را خواجه زاده چون شنید
سر به جیب خرقه فکرت کشید
در حساب سود و مایه غرق شد
غرق سودش از قدم تا فرق شد
شب همه شب گشت مشغول حساب
دفتر سرمایه شد ام الکتاب
گفت ده جفتی به درهم می خرم
می فروشم جفت او را ده درم
این یکی بر صد بود بخ بخ ازین
آفرین ای بخت بر تو آفرین
خود گرفتم ده ز صد شد در کرای
باز از هریک نود ماند به جای
این بگفتی جستی از جا با نشاط
رقص کردی دوره ای از انبساط
باز بنشستی شدی اندر حساب
از نشاط آن شب ز چشمش رفت خواب
صبح شد از خانه پا بیرون نهاد
خواند بر خود قل اعوذ وان یکاد
تا بود ایمن ز چشمان حسود
کس کجا صد در یک آورده است سود
هم مبادا کس از این آگه شود
پیشتر زو عزم بوقستان کند
گفت با او سی هزار و هر یکی
ده بود سیصد هزاران بیشکی
هر به سیصد جفت خواهد اشتری
بایدم کردن هزار اشتر کری
اشتری صد درهم استیجار کرد
بوق حمام اشتوران را بار کرد
نامه ای بنوشت پس سوی پدر
کرد او را زین تجارت با خبر
هم بر آتش کرد درهم صد هزار
کز برای کریه ی اشتر گذار
هم نوشتش زودتر بفرست زر
تا فرستم بوق صد بار دگر
ورنه ترسم تاجران مخبر شوند
سوی بوق و کان او رهبر شوند
خواجه در دیلم نشسته در سرای
کامد اندر گوش او بانگ درای
قاصدی آمد نخست از گرد راه
نامه ای بر کف سراپایش سیاه
سر به سر زآغاز و از انجام او
شرح بوق و خوبی فرزام او
خواجه آمد از سرا بیرون چه دید
رنگ از رو وز سرش هوشش پرید
دید قزوین را شتر اندر شتر
کوچه و بازار و میدان گشت پر
بوق در بوق و نفیر اندر نفیر
کوچه ها پرهای و هوی و داروگیر
ساربانها در سراغ خواجه گرم
خواجه جویان از پی هر چرب و نرم
آن یکی اصطبل جوید آن علیق
آن یکی اندر نهیق و این نعیق
هی شترها شد سقط در زیر بار
خواجه بنماییم کو و کو حصار
خواجه ما را زود می باید ایاب
زر بکش بهر کرایه با شتاب
هست سیصد ساربان گرسنه
نی غذا و نی عشا اندر بنه
خواجه برگو راه شربتخانه کو
چینه دان خالی ست آب و دانه کو
خواجه حیران ماند چون خر در وحل
بسته اشتر بر وی ابواب خیل
کس فرستاد و طلب کرد آن صدیق
چونکه آمد گفت ای یار شفیق
هین بیا و رشد آن فرزند بین
پای من از دست او در بند بین
خود نگفت آن کودن مادر فلان
می خرد کی بوق را در دیلمان
در همه عالم به قرنی شصت بوق
گر رسد مصرف بود عادت خروق
این بگفت و برد اشترها به دشت
در بیابان ریخت بوق و بازگشت
ای برادر هست با ما راست این
خود حقیقت نقد جان ماست این
جمله ی طاعات ما در این جهان
بوق حمام است اندر دیلمان
علمهامان جمله بوق است ای خلف
عمرمان آن مایه ی رفته ز کف
ای دریغا عمر خود درباختیم
قیمت آن دره را نشناختیم
جمله را دادیم و بگرفتیم بوق
نی بکار آید صبوحی نی عنوق
بوق چبود علمهای بی ثمر
لجه ی بی در و ابر بی مطر
ظن و تخمینی بهم بربافتن
نام آن را علم و حکمت ساختن
نیش غولی چند را کردن خیال
حکم جستن را به برهان و ختال
بوق چبود طاعت و آداب ما
منبر و سجاده و محراب ما
بوق چه بود این نماز و روزه مان
ورد عادت گشته هر روزه مان
وقت تنگ است ای پسر هشیار باش
گاه در شبگیر و گاه ایوار باش
رو بشوی این جزوها را سربسر
این ورقها را همه از هم بدر
سبحه و سجاده اندر آب کش
پاک کن آن را ز لوث غل و غش
گر نماز و روزه اینست ای پسر
شرم کن آن را بر خالق مبر
علم نبود غیر علم اهل بیت
جمله دیگر حیص و بیص و هیت و کیت
هرچه از ایشان رسیدت یاد گیر
هرچه جز این جمله را بر باد گیر
نیست جز آن غیر جهل و غیر ظن
گر از آن چیزی شنیدی دم مزن
دست بردار ای پسر از پای علم
قطره ای حیرت به از دریای علم
علمی ار باشد به حیرت اندر است
هر که داناتر بود حیرانتر است
طاعت ار جویی نخست اخلاص جوی
هم برون و هم درون را پاک شوی
درد باید ای برادر درد درد
ورنه رو بنشین عبث هرزه مگرد
راست خواهی هرکسی را درد نیست
زن بود در راه دین آن مرد نیست
شوق باید شوق باید سوز سوز
ورنه در دکان نشین پالان بدوز
هر که نی از شوق آبستن بود
بلکه نی مرد است از زن کم بود
ای دریغا سینه ی پردرد کو
با زنان تا کی نشینم مرد کو
مانده ام تنها خدایا همدمی
دل پر از راز است یا رب محرمی
ای خدا کو محرمی تا ساعتی
صحبتی داریم اندر خلوتی
یا کنار دشتی و دیوانه ای
تا بگویم از جهان افسانه ای
یا یکی فولاد بازو رستمی
تا بهم پیچیم در میدان دمی
پنجه اندر پنجه ی هم افکنیم
لرزه اندر خاک رستم افکنیم
یا کناری ای خدا از این میان
تا بگیرم گوشه ای زین مردمان
همتی تا در ببندم خلق را
همکشم بر سر بکنجی دلق را
عزت ار خواهی برو عزلت گزین
عزت و عزلت ردیف اند و قرین
منعزل لیکن رهاند خویش را
بهره ای نبود ازو درویش را
لیک در صحبت ز چه بیرون کشی
هر دمی صد کور اگر داناوشی
گر کشی یک کور از چاه ای فلان
به که خود بالا کشی تا آسمان
گر برداری حاجت بیچاره ای
به که خوانی چل کرت سی پاره ای
در رضای یک مسلمان ده قدم
به که سالی طی کنی راه حرم
طاعت ما را هزار آفت بود
زانکه معظم رکن آن قربت بود
پاک باید از نفاق و از ریا
پای تا سر پرخلوص و پرصفا
جزو جزوش را پی احکام هست
صد هزاران غول و سیصد دام هست
لیک کار مؤمنان را ساختن
سینه شان را از غمی پرداختن
هرچه باشد شادی آن دولتی ست
خود نه محتاج خلوص قربتی ست
در ازایش هست اجری بی حساب
قربت ار باشد فزون گردد ثواب
چاره ی بیچاره ای را ساختن
خود لوای دولت است افراختن
بنگرد در سود جستن پایه ام
چون شنید این از پسر مرد صدیق
راست آمد تا به نزد آن رفیق
شرح احوال پسر را باز گفت
با وی از اینگونه چندین راز گفت
گفت با وی من نمی بینم خرد
پرده ی ناموس ما را می درد
گفت با وی آن صدیق راستین
من نمی بینم که باشد اینچنین
از جبین او خرد پیداستی
هرچه باشد نسخه ی باباستی
زین سبب فرمود آن شاه نبیه
اعلموا ان الولد سرّابیه
خوی بابا در ولد ساری بود
هرچه در چشمه به جو جاری بود
روی رومی زاده باشد همچو ماه
روی زنگی زاده چون قیر سیاه
هر که علیین بود او را پدر
گو برو گوی سعادت را ببر
هر که را سجین بود بابای او
وای او ای وای او ای وای او
گفت باشد گر چنین ای مجتبا
جبر باشد وان بود کفر و خطا
گفت جبر آید اگر باشد پدر
مستقل در خیر و شر آن پسر
لیک اگر گویم پدر باشد دخیل
من نپندارم بود قولم علیل
آنچه گوید از پدر آثار هست
در بناة و در بنی بسیار هست
گفت پس باشد پدر را هم شریک
در پسر از فعل زشت و فعل نیک
بد شریکی دارم اندر این سفر
می شناسم از تو او را نیکتر
گفت گویا طفره باشد در نظر
ورنه باشد این پسر زیبا گهر
گفت شاید این دمت گیرا شود
زشت او از همتت زیبا شود
غنچه را باد صبا خندان کند
همت نیکانت از نیکان کند
چون تو می خواهی دهم من مایه اش
هم کنم برتر ز اخوان پایه اش
پس پسر را پیش خواند از اعتبار
مایه دادش از دراهم سی هزار
پندها او را بسی شاهانه کرد
در نصیحت گوش او دردانه کرد
آن پسر آهنگ مرز روم کرد
رو بسوی شهر ارزان روم کرد
وقت رفتن با رفیقان وطن
گفت هریک را چه می خواهی ز من
هرچه هرکس گفت او دادش نوید
کز برایت من همان خواهم خرید
آن یکی استاد حمامی رسید
خواجه را بوسید و اندر برکشید
خواجه گفت او را چه خواهی زین سفر
آرمت بی حیف و میل و بی خطر
گفت جفتی بوق حمامم بیار
گفت چه بود قیمتش در این دیار
گفت جفتی ده درم من می خرم
گر بیاری ای جوان محترم
گفت این و خواجه اش بدرود کرد
رو بره با طالع مسعود کرد
راست آمد تا به دشتستان روم
بار خود بگشود در آن مرز و بوم
هر طرف می گشت و دیده می گشود
تا ببیند کز چه بتوان برد سود
از قضا روزی گذارش اوفتاد
بر لب دریا گذار آنجا فتاد
دید یکسو چون تلی خروارها
ریخته بر هم چه کوهی بارها
گفت آیا چه بود اینها ای غلام
گفت باشد بوق گرمابه تمام
کآورند از لجه دریا در کنار
بر هم انبارند اندر این ژغار
چون شنید این را از آن مرد صدوق
یادش آمد مرد حمامی و بوق
آمد و پرسید از آن انباردار
بوق تو جفتی به چند ای یار غار
گفت هر ده جفت از آن را یک درم
می فروشم لیک کمتر می خرم
این سخن را خواجه زاده چون شنید
سر به جیب خرقه فکرت کشید
در حساب سود و مایه غرق شد
غرق سودش از قدم تا فرق شد
شب همه شب گشت مشغول حساب
دفتر سرمایه شد ام الکتاب
گفت ده جفتی به درهم می خرم
می فروشم جفت او را ده درم
این یکی بر صد بود بخ بخ ازین
آفرین ای بخت بر تو آفرین
خود گرفتم ده ز صد شد در کرای
باز از هریک نود ماند به جای
این بگفتی جستی از جا با نشاط
رقص کردی دوره ای از انبساط
باز بنشستی شدی اندر حساب
از نشاط آن شب ز چشمش رفت خواب
صبح شد از خانه پا بیرون نهاد
خواند بر خود قل اعوذ وان یکاد
تا بود ایمن ز چشمان حسود
کس کجا صد در یک آورده است سود
هم مبادا کس از این آگه شود
پیشتر زو عزم بوقستان کند
گفت با او سی هزار و هر یکی
ده بود سیصد هزاران بیشکی
هر به سیصد جفت خواهد اشتری
بایدم کردن هزار اشتر کری
اشتری صد درهم استیجار کرد
بوق حمام اشتوران را بار کرد
نامه ای بنوشت پس سوی پدر
کرد او را زین تجارت با خبر
هم بر آتش کرد درهم صد هزار
کز برای کریه ی اشتر گذار
هم نوشتش زودتر بفرست زر
تا فرستم بوق صد بار دگر
ورنه ترسم تاجران مخبر شوند
سوی بوق و کان او رهبر شوند
خواجه در دیلم نشسته در سرای
کامد اندر گوش او بانگ درای
قاصدی آمد نخست از گرد راه
نامه ای بر کف سراپایش سیاه
سر به سر زآغاز و از انجام او
شرح بوق و خوبی فرزام او
خواجه آمد از سرا بیرون چه دید
رنگ از رو وز سرش هوشش پرید
دید قزوین را شتر اندر شتر
کوچه و بازار و میدان گشت پر
بوق در بوق و نفیر اندر نفیر
کوچه ها پرهای و هوی و داروگیر
ساربانها در سراغ خواجه گرم
خواجه جویان از پی هر چرب و نرم
آن یکی اصطبل جوید آن علیق
آن یکی اندر نهیق و این نعیق
هی شترها شد سقط در زیر بار
خواجه بنماییم کو و کو حصار
خواجه ما را زود می باید ایاب
زر بکش بهر کرایه با شتاب
هست سیصد ساربان گرسنه
نی غذا و نی عشا اندر بنه
خواجه برگو راه شربتخانه کو
چینه دان خالی ست آب و دانه کو
خواجه حیران ماند چون خر در وحل
بسته اشتر بر وی ابواب خیل
کس فرستاد و طلب کرد آن صدیق
چونکه آمد گفت ای یار شفیق
هین بیا و رشد آن فرزند بین
پای من از دست او در بند بین
خود نگفت آن کودن مادر فلان
می خرد کی بوق را در دیلمان
در همه عالم به قرنی شصت بوق
گر رسد مصرف بود عادت خروق
این بگفت و برد اشترها به دشت
در بیابان ریخت بوق و بازگشت
ای برادر هست با ما راست این
خود حقیقت نقد جان ماست این
جمله ی طاعات ما در این جهان
بوق حمام است اندر دیلمان
علمهامان جمله بوق است ای خلف
عمرمان آن مایه ی رفته ز کف
ای دریغا عمر خود درباختیم
قیمت آن دره را نشناختیم
جمله را دادیم و بگرفتیم بوق
نی بکار آید صبوحی نی عنوق
بوق چبود علمهای بی ثمر
لجه ی بی در و ابر بی مطر
ظن و تخمینی بهم بربافتن
نام آن را علم و حکمت ساختن
نیش غولی چند را کردن خیال
حکم جستن را به برهان و ختال
بوق چبود طاعت و آداب ما
منبر و سجاده و محراب ما
بوق چه بود این نماز و روزه مان
ورد عادت گشته هر روزه مان
وقت تنگ است ای پسر هشیار باش
گاه در شبگیر و گاه ایوار باش
رو بشوی این جزوها را سربسر
این ورقها را همه از هم بدر
سبحه و سجاده اندر آب کش
پاک کن آن را ز لوث غل و غش
گر نماز و روزه اینست ای پسر
شرم کن آن را بر خالق مبر
علم نبود غیر علم اهل بیت
جمله دیگر حیص و بیص و هیت و کیت
هرچه از ایشان رسیدت یاد گیر
هرچه جز این جمله را بر باد گیر
نیست جز آن غیر جهل و غیر ظن
گر از آن چیزی شنیدی دم مزن
دست بردار ای پسر از پای علم
قطره ای حیرت به از دریای علم
علمی ار باشد به حیرت اندر است
هر که داناتر بود حیرانتر است
طاعت ار جویی نخست اخلاص جوی
هم برون و هم درون را پاک شوی
درد باید ای برادر درد درد
ورنه رو بنشین عبث هرزه مگرد
راست خواهی هرکسی را درد نیست
زن بود در راه دین آن مرد نیست
شوق باید شوق باید سوز سوز
ورنه در دکان نشین پالان بدوز
هر که نی از شوق آبستن بود
بلکه نی مرد است از زن کم بود
ای دریغا سینه ی پردرد کو
با زنان تا کی نشینم مرد کو
مانده ام تنها خدایا همدمی
دل پر از راز است یا رب محرمی
ای خدا کو محرمی تا ساعتی
صحبتی داریم اندر خلوتی
یا کنار دشتی و دیوانه ای
تا بگویم از جهان افسانه ای
یا یکی فولاد بازو رستمی
تا بهم پیچیم در میدان دمی
پنجه اندر پنجه ی هم افکنیم
لرزه اندر خاک رستم افکنیم
یا کناری ای خدا از این میان
تا بگیرم گوشه ای زین مردمان
همتی تا در ببندم خلق را
همکشم بر سر بکنجی دلق را
عزت ار خواهی برو عزلت گزین
عزت و عزلت ردیف اند و قرین
منعزل لیکن رهاند خویش را
بهره ای نبود ازو درویش را
لیک در صحبت ز چه بیرون کشی
هر دمی صد کور اگر داناوشی
گر کشی یک کور از چاه ای فلان
به که خود بالا کشی تا آسمان
گر برداری حاجت بیچاره ای
به که خوانی چل کرت سی پاره ای
در رضای یک مسلمان ده قدم
به که سالی طی کنی راه حرم
طاعت ما را هزار آفت بود
زانکه معظم رکن آن قربت بود
پاک باید از نفاق و از ریا
پای تا سر پرخلوص و پرصفا
جزو جزوش را پی احکام هست
صد هزاران غول و سیصد دام هست
لیک کار مؤمنان را ساختن
سینه شان را از غمی پرداختن
هرچه باشد شادی آن دولتی ست
خود نه محتاج خلوص قربتی ست
در ازایش هست اجری بی حساب
قربت ار باشد فزون گردد ثواب
چاره ی بیچاره ای را ساختن
خود لوای دولت است افراختن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۲ - در خواب دیدن شخصی عابدی را که مرده بود و استفسار احوال آن نشأة
آن یکی از نیکبختان سعید
عابدی را بعد مردن خواب دید
گفت حق با تو چه کرد ای نیکبخت
گفت بستم چون ازین ویرانه رخت
خواستند از من در آن عالم عمل
هین چه آوردی بیاور بی مهل
عرض کردم من نماز و روزه را
وردهای هر شب و هر روزه را
وعظ و تدریس و جماعاتم همه
فکر و ذکر و علم و طاعاتم همه
صد خلل گفتند هریک را فزون
مانده من حیران و دلگیر و زبون
دست خالی گردن کج ناامید
مانده آنجا لرز لرزان همچو بید
موقفی کان زهره ی شیران درد
دست و پا گم کرده ای را چون بود
صد چو جبریل و چو میکائیل گرد
گشته آنجا هریکی گنجشک خورد
انبیا در اضطراب و ارتعاش
اولیا در ناله های جانخراش
چون بود حال دل درمانده ای
آیت نومیدی خود خوانده ای
گفت گشتم چونکه نومید از عمل
این خطاب آمد ز حق عزوجل
کز تواندر نزد ما یک چیز هست
کان تورا این لحظه دست آویز هست
یاد باشد هیچ ای آزاده مرد
می شدی در کوچه بغداد فرد
بود هنگام زمستان عنود
دم درون سینه ها یخ کرده بود
اشک می بارید از چشم سحاب
بد زمین از بحر باران آشتاب
خانه ها را جملگی در بسته بود
بلکه مرغان را همه پر بسته بود
یک هریره دیدی اندر برزنی
نی پناهی بودش و نی مأمنی
از فلک می ریخت باران و تگرگ
ریخته زان گربه بچه بار و برگ
هرجهت می جست و سوراخی نبود
می دوید از هر طرف ناخی نبود
گه خزیدی در بن دیوار و گاه
آستان خانه ای کردی پناه
نی بن درگاه و نی بنگاه در
سود دادش از تگرگ و از مطر
دل تورا بر آن هریره سخت سوخت
شمعی از رأفت به جانت بر فروخت
پس به مهرش برگرفتی از گنا
دادیش در پوستین خویش جا
من پسندیدم همان رحمت ز تو
آفرینها بر تو و رحمت به تو
رو که بخشیدم تورا ای دلخراش
من به آن گربه برو آزاد باش
عابدی را بعد مردن خواب دید
گفت حق با تو چه کرد ای نیکبخت
گفت بستم چون ازین ویرانه رخت
خواستند از من در آن عالم عمل
هین چه آوردی بیاور بی مهل
عرض کردم من نماز و روزه را
وردهای هر شب و هر روزه را
وعظ و تدریس و جماعاتم همه
فکر و ذکر و علم و طاعاتم همه
صد خلل گفتند هریک را فزون
مانده من حیران و دلگیر و زبون
دست خالی گردن کج ناامید
مانده آنجا لرز لرزان همچو بید
موقفی کان زهره ی شیران درد
دست و پا گم کرده ای را چون بود
صد چو جبریل و چو میکائیل گرد
گشته آنجا هریکی گنجشک خورد
انبیا در اضطراب و ارتعاش
اولیا در ناله های جانخراش
چون بود حال دل درمانده ای
آیت نومیدی خود خوانده ای
گفت گشتم چونکه نومید از عمل
این خطاب آمد ز حق عزوجل
کز تواندر نزد ما یک چیز هست
کان تورا این لحظه دست آویز هست
یاد باشد هیچ ای آزاده مرد
می شدی در کوچه بغداد فرد
بود هنگام زمستان عنود
دم درون سینه ها یخ کرده بود
اشک می بارید از چشم سحاب
بد زمین از بحر باران آشتاب
خانه ها را جملگی در بسته بود
بلکه مرغان را همه پر بسته بود
یک هریره دیدی اندر برزنی
نی پناهی بودش و نی مأمنی
از فلک می ریخت باران و تگرگ
ریخته زان گربه بچه بار و برگ
هرجهت می جست و سوراخی نبود
می دوید از هر طرف ناخی نبود
گه خزیدی در بن دیوار و گاه
آستان خانه ای کردی پناه
نی بن درگاه و نی بنگاه در
سود دادش از تگرگ و از مطر
دل تورا بر آن هریره سخت سوخت
شمعی از رأفت به جانت بر فروخت
پس به مهرش برگرفتی از گنا
دادیش در پوستین خویش جا
من پسندیدم همان رحمت ز تو
آفرینها بر تو و رحمت به تو
رو که بخشیدم تورا ای دلخراش
من به آن گربه برو آزاد باش
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۱۴ - اما آداب بیرون آمدن
آن است که به دستوری بیرون آید و میزبان باید که تا به سرای با وی بیرون آید که رسول (ص) چنین فرموده است و باید که میزبان سخن خوش گوید و گشاده روی بود و میزبان نیز اگر تقصیری بیند درگذارد و فرو پوشد به نیکوخویی که حسن خلق از بسیاری قربات فاضلتر است. در حکایت است که استاد جنید رحمه الله را کودکی بخواند به دعوت که پدرش کرده بود. چون به در سرای رسیدند، پدرش وی را درنگذاشت، وی بازگشت. دیگر باره کودک وی را بخواند، بازآمد، پدر اندر نگذاشت. همچنین تا چهار بار می آمد تا دل کودک خوش می شود و باز می گشت تا دل پدرش خوش می شود و وی از در میان فارغ و اندر آن هر ردی و قبولی وی را عبرتی بود که وی آن را از جای دیگر می دید.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۵۰ - فصل (درجات درویشان)
بدان که درجات درویشان متفاوت است. بشر حاف می گوید که ایشان بر سه درجه اند: یکی آن که نخواهند و اگر دهند نستانند و این قوم با روحانیون در علّیین باشند. و دیگر آن که نخواهد و اگر دهند بستانند و این با مقربان در فردوس باشد. و سوم آن که خواهد، ولکن به ضرورت خواهد و این از اصحاب الیمین باشد.
ابراهیم ادهم از شقیق پرسید که فقرا را در شهر خویش چون گذاشتی؟ گفت، «بر نیکوترین حال. اگر یابند خورند و اگر نیابند صبر کنند». ابراهیم گفت، «سگان ما به بلخ همچنین کنند». شقیق گفت، «درویشان شما چگونه کنند؟» گفت، «اگر نیابند شکر کنند و اگر یابند ایثار کنند». شقیق گفت، «حقیقت این است». و بوسه بر سر وی داد.
و یکی ابوالحسن نوری را دید دست فرا داشته و سوال می کرد. آن کس را عجب آمد. با جنید بگفت. جنید گفت، «مپندار که وی دست فرا داشته است از خلق چیزی می خواهد، بلکه از حق از بهر ایشان ثواب و نیکویی می خواهد و ایشان را نیک افتد. وی را آن زیان ندارد». پس جنید گفت، «ترازو بیاور». بیاوردم. صد درم بسخت و آنگاه کفی سیم دیگر بر وی ریخت و گفت، «این به نزدیک نوری برد». مرا عجب آمد که وزن برای آن بود تا مقدار معلوم شود. چرا چیزی به گزاف بر آنجا کرد؟ و گفت نزدیک نوری بردم. ترازو بخواست و صد درم برسخت و گفت، «این با وی ده و باقی برگرفت». و گفت، «آری جنید مردی حکیم است. می خواهد که رسن از هردو سو نگاه دارد». گفتم، «این عجبتر!» با نزدیک جنید بردم و حکایت کردم. گفت، «والله المستعان آنچه وی را بود برگرفت و آنچه ما را بود بازداد.» پرسیدم که این چیست؟ گفت، «آن صد برای ثواب آخرت بود و آنچه به گزاف بود برای خدای تعالی بود، آنچه لله بود قبول کرد و آنچه برای خود دادیم بازداد». درویشان در آن روزگار چنین بودند، لاجرم دلهای ایشان چنان صافی بود که بی ترجمان زبان از اندیشه یکدیگر خبر می یافتند. اگر کسی بدین صفت نبود باری کمتر از آن نبود که در آرزوی این بود و اگر این نبود باری بدین ایمان دارد.
ابراهیم ادهم از شقیق پرسید که فقرا را در شهر خویش چون گذاشتی؟ گفت، «بر نیکوترین حال. اگر یابند خورند و اگر نیابند صبر کنند». ابراهیم گفت، «سگان ما به بلخ همچنین کنند». شقیق گفت، «درویشان شما چگونه کنند؟» گفت، «اگر نیابند شکر کنند و اگر یابند ایثار کنند». شقیق گفت، «حقیقت این است». و بوسه بر سر وی داد.
و یکی ابوالحسن نوری را دید دست فرا داشته و سوال می کرد. آن کس را عجب آمد. با جنید بگفت. جنید گفت، «مپندار که وی دست فرا داشته است از خلق چیزی می خواهد، بلکه از حق از بهر ایشان ثواب و نیکویی می خواهد و ایشان را نیک افتد. وی را آن زیان ندارد». پس جنید گفت، «ترازو بیاور». بیاوردم. صد درم بسخت و آنگاه کفی سیم دیگر بر وی ریخت و گفت، «این به نزدیک نوری برد». مرا عجب آمد که وزن برای آن بود تا مقدار معلوم شود. چرا چیزی به گزاف بر آنجا کرد؟ و گفت نزدیک نوری بردم. ترازو بخواست و صد درم برسخت و گفت، «این با وی ده و باقی برگرفت». و گفت، «آری جنید مردی حکیم است. می خواهد که رسن از هردو سو نگاه دارد». گفتم، «این عجبتر!» با نزدیک جنید بردم و حکایت کردم. گفت، «والله المستعان آنچه وی را بود برگرفت و آنچه ما را بود بازداد.» پرسیدم که این چیست؟ گفت، «آن صد برای ثواب آخرت بود و آنچه به گزاف بود برای خدای تعالی بود، آنچه لله بود قبول کرد و آنچه برای خود دادیم بازداد». درویشان در آن روزگار چنین بودند، لاجرم دلهای ایشان چنان صافی بود که بی ترجمان زبان از اندیشه یکدیگر خبر می یافتند. اگر کسی بدین صفت نبود باری کمتر از آن نبود که در آرزوی این بود و اگر این نبود باری بدین ایمان دارد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۷ - علاج به دست آوردن این حالت
بدان که این سخت عزیز حالتی بود که کسی بضاعتی دارد اگر بدزدند و به زیان آید وی بر جای می باشد، لکن اگرچه عزیز است و نادرست محال نیست، و این بدان بود که ایمان و یقین حاصل اید به کمال فضل و رحمت و به کمال قدرت تا بداند که بسیار کس را بی سرمایه روزی می دهد و بسیار سرمایه که سبب هلاک آن کس است، پس خیرت باشد که در هلاک شدن آن بود.
رسول (ص) گفت که بنده باشد که شب اندیشه کاری می کند که هلاک وی در آن باشد، خدای عزوجل از فوق عرش به نظر عنایت به وی نگرد و آن از وی صرف کند، بامداد اندوهگین برخیزد و گمان بد می برد که این که کرد و چرا کرد؟ و این قصدی بود که همسایه کرد. و این عمرو کرد و فلان کرد و آن رحمت خدای تعالی بود که به وی رسیده است.
و از این بود که عمر رضی الله عنه گفت، «باک ندارم که بامداد درویش خیزم یا توانگر که ندانم که خیرت در کدام است».
و دیگر آن که بداند که بیم درویشی و گمان بد تلقین شیطان است که، «الشیطان یعدکم الفقر». و اعتماد در چنین نظر حق کمال معرفت است. خاصه که بدانسته است که روزی از اسباب خفی نیز که کسی را بدان نبرد بسیار است. و در جمله بر اسباب خفی نیز اعتماد نکند، بلکه بر ضمان خداوند اسباب کند.
عابدی متوکل در مسجدی بود، امامی چند بار گفت که تو چیزی نداری، اگر کسب کنی فاضل تر. گفت، «جهودی در این همسایگی هر روز ضمان دو نان کرده است که به من می رساند»، گفت، «اگر چنین است اکنون روا بود اگر کسب کنی». گفت، «ای جوانمرد! تو باری اگر امامی نکنی اولیتر که ضمان جهودی نزدیک تو از ضمان حق تعالی قوی تر است. امامی مسجد به دیگری ده». گفت، «نان از کجا خوری؟» گفت، «صبر کن تا اول نمازی که از پس تو کرده ام بازکنم، یعنی که تو را به ضمان خدای تعالی ایمان نیست. و کسانی که این آزموده اند از جایی که نبیوسند فتوحها دیده اند و ایمان ایشان بدین که، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها»، محکم شده است.
حذیفه مرعشی را پرسیدند که چه عجب دیده ای از ابراهیم ادهم که تو خدمت وی کرده ای؟ گفت، «در راه مکه گرسنگی صعب کشیدیم. چون در کوفه آمدیم اثر آن بر من بدید. گفت: ضعیف شدی از گرسنگی؟ گفتم: آری. گفت: کاغذ و دوات بیاور. بیاوردم بنوشت: بسم الله الرحمن الرحیم ای آن که همه مقصود در احوال تویی و اشارت همه به توست من متوکل و ثناگوی و شاکرم بر اکرام تو، ولکن گرسنه و تشنه و برهنه ام. من این سه که نصیب من است ضامن آنم. آن سه که نصیب توست تو ضامن باش. و رقعه به من داد و گفت: بیرون شو و دل در هیچ خلق مبند جز در حق تعالی و هرکه را اول بینی به وی ده. چون بیرون شدم یکی را دیدم بر اشتری نشسته، به وی دادم برخواند و بگریست و گفت: کجاست خداوند رقعه؟ گفتم: در مسجد. کیسه ای زر به من داد ششصد دینار، پرسیدم که این کیست؟ گفتند: ترسایی. نزدیک ابراهیم آمدم و حکایت کردم. گفت: دست به آن مبر که هم اکنون خداوند این بیاید. در وقت ترسا بیامد و بر پای وی بوسه داد و مسلمان شد».
ابویعقوب گوید، «ده روز در حرم گرسنه بودم. بی طاقت شدم، بیرون آمدم. شلغمی انداخته دیدم. گفتم برگیرم. گفتی کسی از باطن من می گوید که ده روز گرسنه بوده ای آنگاه نصیب تو شلغمی پوسیده؟ دست بداشتم و با مسجد آمدم. شخصی را دیدم که قمطره شکر و مغز بادام پیش من بنهاد و گفت: در دریا بودم. بادی بر آمد. نذر کردم که اگر سلامت یابم این به اول درویش دهم که بینم. از هر یکی کفی برگرفتم و گفتم باقی به تو بخشیدم. و با خود گفتم که باد را فرموده اند در میان دریا که روزی تو راست کند و تو از جای دیگر طلب می کنی؟» پس شناختن امثال این نوادر ایمان را قوی گرداند.
رسول (ص) گفت که بنده باشد که شب اندیشه کاری می کند که هلاک وی در آن باشد، خدای عزوجل از فوق عرش به نظر عنایت به وی نگرد و آن از وی صرف کند، بامداد اندوهگین برخیزد و گمان بد می برد که این که کرد و چرا کرد؟ و این قصدی بود که همسایه کرد. و این عمرو کرد و فلان کرد و آن رحمت خدای تعالی بود که به وی رسیده است.
و از این بود که عمر رضی الله عنه گفت، «باک ندارم که بامداد درویش خیزم یا توانگر که ندانم که خیرت در کدام است».
و دیگر آن که بداند که بیم درویشی و گمان بد تلقین شیطان است که، «الشیطان یعدکم الفقر». و اعتماد در چنین نظر حق کمال معرفت است. خاصه که بدانسته است که روزی از اسباب خفی نیز که کسی را بدان نبرد بسیار است. و در جمله بر اسباب خفی نیز اعتماد نکند، بلکه بر ضمان خداوند اسباب کند.
عابدی متوکل در مسجدی بود، امامی چند بار گفت که تو چیزی نداری، اگر کسب کنی فاضل تر. گفت، «جهودی در این همسایگی هر روز ضمان دو نان کرده است که به من می رساند»، گفت، «اگر چنین است اکنون روا بود اگر کسب کنی». گفت، «ای جوانمرد! تو باری اگر امامی نکنی اولیتر که ضمان جهودی نزدیک تو از ضمان حق تعالی قوی تر است. امامی مسجد به دیگری ده». گفت، «نان از کجا خوری؟» گفت، «صبر کن تا اول نمازی که از پس تو کرده ام بازکنم، یعنی که تو را به ضمان خدای تعالی ایمان نیست. و کسانی که این آزموده اند از جایی که نبیوسند فتوحها دیده اند و ایمان ایشان بدین که، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها»، محکم شده است.
حذیفه مرعشی را پرسیدند که چه عجب دیده ای از ابراهیم ادهم که تو خدمت وی کرده ای؟ گفت، «در راه مکه گرسنگی صعب کشیدیم. چون در کوفه آمدیم اثر آن بر من بدید. گفت: ضعیف شدی از گرسنگی؟ گفتم: آری. گفت: کاغذ و دوات بیاور. بیاوردم بنوشت: بسم الله الرحمن الرحیم ای آن که همه مقصود در احوال تویی و اشارت همه به توست من متوکل و ثناگوی و شاکرم بر اکرام تو، ولکن گرسنه و تشنه و برهنه ام. من این سه که نصیب من است ضامن آنم. آن سه که نصیب توست تو ضامن باش. و رقعه به من داد و گفت: بیرون شو و دل در هیچ خلق مبند جز در حق تعالی و هرکه را اول بینی به وی ده. چون بیرون شدم یکی را دیدم بر اشتری نشسته، به وی دادم برخواند و بگریست و گفت: کجاست خداوند رقعه؟ گفتم: در مسجد. کیسه ای زر به من داد ششصد دینار، پرسیدم که این کیست؟ گفتند: ترسایی. نزدیک ابراهیم آمدم و حکایت کردم. گفت: دست به آن مبر که هم اکنون خداوند این بیاید. در وقت ترسا بیامد و بر پای وی بوسه داد و مسلمان شد».
ابویعقوب گوید، «ده روز در حرم گرسنه بودم. بی طاقت شدم، بیرون آمدم. شلغمی انداخته دیدم. گفتم برگیرم. گفتی کسی از باطن من می گوید که ده روز گرسنه بوده ای آنگاه نصیب تو شلغمی پوسیده؟ دست بداشتم و با مسجد آمدم. شخصی را دیدم که قمطره شکر و مغز بادام پیش من بنهاد و گفت: در دریا بودم. بادی بر آمد. نذر کردم که اگر سلامت یابم این به اول درویش دهم که بینم. از هر یکی کفی برگرفتم و گفتم باقی به تو بخشیدم. و با خود گفتم که باد را فرموده اند در میان دریا که روزی تو راست کند و تو از جای دیگر طلب می کنی؟» پس شناختن امثال این نوادر ایمان را قوی گرداند.
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۳۷ - حکایت
مریدی خواست از پیری اجازت
که در کوهی کشد چندی ریاضت
در آن مغازه روی دید ماری
گرفت او را بدست از اختیاری
گزیدش مار و بردندش به تدبیر
ز بیم مرگ او را جانب پیر
بگفتش پیر عقلت از چه شدپست
که بگرفتی تو مار خفته بردست
بگفتا از تو بشنیدم که اشیاء
همه حقند در پنهان و پیدا
بکف زانرو گرفتم اژدها را
که با خود آشنا دیدم خدا را
بگفتش پیر حق در صورت قهر
اگر بینی ازو بگریز صد شهر
بصورتهای لطفی سوی او رو
ز صورتهای قهرش بر حذر شو
چوبی هر صورتش دیدی معادل
ترا سر حقیقت گشته حاصل
که در کوهی کشد چندی ریاضت
در آن مغازه روی دید ماری
گرفت او را بدست از اختیاری
گزیدش مار و بردندش به تدبیر
ز بیم مرگ او را جانب پیر
بگفتش پیر عقلت از چه شدپست
که بگرفتی تو مار خفته بردست
بگفتا از تو بشنیدم که اشیاء
همه حقند در پنهان و پیدا
بکف زانرو گرفتم اژدها را
که با خود آشنا دیدم خدا را
بگفتش پیر حق در صورت قهر
اگر بینی ازو بگریز صد شهر
بصورتهای لطفی سوی او رو
ز صورتهای قهرش بر حذر شو
چوبی هر صورتش دیدی معادل
ترا سر حقیقت گشته حاصل
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۷ - حکایت
شنیدم دیوانه در هندوستان نه هوای باغ بودش و نه هوای بوستان پیوسته در ویرانه ها بسر بردی و گیاه بیابانها خوردی روزی بدشتی گذشت درختی دید بر دامان دشت آتش جنون بخروش آمد و دیگ سودا در جوش اره بدست آورده پابر سر درخت نهاد ساعتی بر او نشسته خواست تا وی را ببرد بنیاد صاحبدلی رسید و گفت ایکه بر سر درختی از بدبختی نشسته بیخ مبر که از پا درافتی و ریشه هستی را کنده بخاک نیستی بسر افتی از آنجا که دیوانه کمان قضا را فرمان بود و ناوک قدر را نشان شربت نصیحت در مذاقش تلخ افتاد و غره غرا در سلخ های های کنان خندیدن آغاز کرد و برگ بریدن ساز.
ای قضا را بجان شده همدوش
با قدرگشته دست در آغوش
پای بر فرق هر نهال منه
تکیه بربالش و بال مده
برمکن ریشه درختان را
بشنو پند نیک بختان را
داروی ناصحان مگردان قی
اره بر پای خود منه هی هی
اره بردار و پند من بشنو
بیخ خود برمکن سخن بشنو
گوش دیوانه پند در نگرفت
بیخ ببرید و اره بر نگرفت
تا که افتاد سرنگون برخاک
سینه مجروح گشتش از خاشاک
ریشه برکند نخل راحت را
سرفرو کوفت استراحت را
عاقبت بیخ شادمانی را به اره نادانی برید و نهال دردمندی را در دل مستمند نشانید چون دید ساعد توانائی مجروح شد و جراحت ناتوانی از آستین بربخت پای اطاعت در راه ارادت نهاد و دست بدامن استدعا آویخت روی تمنا بسوی صاحبدل کرد و آئینه دیده بدیدارش مقابل پس از گریه بسیار سر از جیبب گفتار برآورد و گفت
ای سر عیان بر تو عیان دار عیان
دانم که توئی کاشف اسرار نهان
جائی بنما مرا درآنجا که توئی
رسمی زره و منزل خود ساز عیان
صاحبدل رااز صحبت دیوانه بهجتی روی نمود و فرمود
عسلی بکن و ساز ز خود دغدغه پاک
پس جامه بتن همچو کفن میکن چاک
گر رسم و ره منزل من میپرسی
مردن بودم رسم و کفن در دل خاک
دیوانه چون این سخن بشنید جامه بر تن بدرید ساز مردن ساز کرد و گور کندن آغاز پس درآب دیده غسل کرده کفن در پوشید و مردوار سر بلحد نهاده پا بدامن خاک کشید قضا را سواری برمرکب جلادت نشسته دبه روغنی در دست داشت علم ندای هل من اجیر بر افراشت که هر که این دبه را بخانه برساند صد دینار از خزانه من اجرت بستاند دیوانه چون ندای او بگوشش رسید بی اختیار با خود رو در سخن آورد که اگر من نمرده بودم از این سودا میبود سودم آواز دیوانه را سوار بشنید و عنفا از گور بیرونش کشید چون ملک سئوال بضرب تازیانه آتش الم بجانش افروخت چندانکه گفت مرده ام سودی نداشت دبه بر سرو دست بدامن ریش گاو زده در بحر فکر خام غوطه ور گردید که از این صد دینار اجرت ماکیان بخرم و از بیضه او جوجه ها بعمل آورم بعد از کثرت جوجه و ماکیان بخرم گوسفندان چون گوسفندان را نتیجه بسیار شود نوبت اسب و گاو و حمار شود عاقبه الامر در دارالوسوسه فکرت خانه بنا نهاد مناکحه نموده شد صاحب اولاد پس پسرش رسید بسن چهار رفت از خانه بجانب بازار و از برای طفل خود نخود بریان خرید و داخل خانه گردید فکرت چون بدینجا رسید گفت پسرم میگوید بابا در جیب چه داری بمن ده جواب گویم نه چیزی نکرده خرید دامن از دست پسر کشید دبه از سر بیفتاد و روغن بریخت سوار با او به نزاع آویخت که ای بدبخت دبه روغنم شکستی و در عیش برویم بستی دیوانه گفت ریشه امیدم گسستی همانا ظالم و جابر هستی خانه ام را خراب کردی و در داغ فرزند جگرم را کباب.
آن یکی برکف سنان عزم داشت
سینه آن چاک از آن جزم داشت
ریختی برخاک ظالم روغنم
تار کردی روزگار روشنم
واند گر بر فرق سرمیریخت خاک
در عزاداری نموده سینه چاک
که مرا برباد دادی دستگاه
مال و فرزند و زنم کردی تباه
هردو با هم گشته سرگرم نزاع
تا که خور برداشت از گیتی شعاع
این حکایت وصف حالی شد بیان
از برای مردمان این زمان
کز شراب فکر باطل روز و شب
مست و لایعقل به لهوند و لعب
غافل از سود و زیانش بردوام
دیگ سر در جوش از سودای خام
نفس سرکش گشته برایشان سوار
خوش کشیده چون خرانشان زیر بار
با هزاران گیر و دارو دبد به
روغنی گوید که هستم در دبه
تا بجوش آرد از آن دیگ طمع
جمله را سازد بدل حرص مع
پس از آن اندیشه ها زاید بدل
جان و دل گردد اسیر آب و گل
خانه هاسازد پس از وهم و خیال
بر دل و بر جان نهدبار عیال
هر زمانی نوعی نماید جلوه
برسرهر یک گذارد دبه
ناگهان آن دبه افتد بشکند
جمله را بنیاد هستی برکند
خانمان جمله را ویران کند
جان و دل در داغ آن بریان کند
گر تو راهوشیست رو کنجی بمیر
تا توانی دبه اش برسرمگیر
پیش از آن کود به ات بنهد بسر
دبه بشکن بگذر از نفع و ضرر
ایخوش آنکو مرد و این دبه شکست
گشت خاموش و زهر رنجی برست
گرتو هستی مرده با خود دم مزن
تا قدم ننهی به صحرای فتن
مرده کی دارد زبان گفتگو
روزبان از گفتگو کن شستشو
مرده تو گرچه گوئی مرده ام
مرده کی دم زد ز بهر بیش و کم
الهی دبدبه سوار ستمکار نفس را که کوکبه غرور و نخوتست بر ما مگمار و دبه که پیوسته نفس را بجوش آرد و آتش حرص و حسد را بخروش بر سرما مگذار زبان ما را از آنچه زیان است خاموش کن و خیالات رنگارنگ باطل راز دل فراموش تا جز ذکر تو بر زبان نیاریم و جز فکر تو در دل نگذاریم.
ای قضا را بجان شده همدوش
با قدرگشته دست در آغوش
پای بر فرق هر نهال منه
تکیه بربالش و بال مده
برمکن ریشه درختان را
بشنو پند نیک بختان را
داروی ناصحان مگردان قی
اره بر پای خود منه هی هی
اره بردار و پند من بشنو
بیخ خود برمکن سخن بشنو
گوش دیوانه پند در نگرفت
بیخ ببرید و اره بر نگرفت
تا که افتاد سرنگون برخاک
سینه مجروح گشتش از خاشاک
ریشه برکند نخل راحت را
سرفرو کوفت استراحت را
عاقبت بیخ شادمانی را به اره نادانی برید و نهال دردمندی را در دل مستمند نشانید چون دید ساعد توانائی مجروح شد و جراحت ناتوانی از آستین بربخت پای اطاعت در راه ارادت نهاد و دست بدامن استدعا آویخت روی تمنا بسوی صاحبدل کرد و آئینه دیده بدیدارش مقابل پس از گریه بسیار سر از جیبب گفتار برآورد و گفت
ای سر عیان بر تو عیان دار عیان
دانم که توئی کاشف اسرار نهان
جائی بنما مرا درآنجا که توئی
رسمی زره و منزل خود ساز عیان
صاحبدل رااز صحبت دیوانه بهجتی روی نمود و فرمود
عسلی بکن و ساز ز خود دغدغه پاک
پس جامه بتن همچو کفن میکن چاک
گر رسم و ره منزل من میپرسی
مردن بودم رسم و کفن در دل خاک
دیوانه چون این سخن بشنید جامه بر تن بدرید ساز مردن ساز کرد و گور کندن آغاز پس درآب دیده غسل کرده کفن در پوشید و مردوار سر بلحد نهاده پا بدامن خاک کشید قضا را سواری برمرکب جلادت نشسته دبه روغنی در دست داشت علم ندای هل من اجیر بر افراشت که هر که این دبه را بخانه برساند صد دینار از خزانه من اجرت بستاند دیوانه چون ندای او بگوشش رسید بی اختیار با خود رو در سخن آورد که اگر من نمرده بودم از این سودا میبود سودم آواز دیوانه را سوار بشنید و عنفا از گور بیرونش کشید چون ملک سئوال بضرب تازیانه آتش الم بجانش افروخت چندانکه گفت مرده ام سودی نداشت دبه بر سرو دست بدامن ریش گاو زده در بحر فکر خام غوطه ور گردید که از این صد دینار اجرت ماکیان بخرم و از بیضه او جوجه ها بعمل آورم بعد از کثرت جوجه و ماکیان بخرم گوسفندان چون گوسفندان را نتیجه بسیار شود نوبت اسب و گاو و حمار شود عاقبه الامر در دارالوسوسه فکرت خانه بنا نهاد مناکحه نموده شد صاحب اولاد پس پسرش رسید بسن چهار رفت از خانه بجانب بازار و از برای طفل خود نخود بریان خرید و داخل خانه گردید فکرت چون بدینجا رسید گفت پسرم میگوید بابا در جیب چه داری بمن ده جواب گویم نه چیزی نکرده خرید دامن از دست پسر کشید دبه از سر بیفتاد و روغن بریخت سوار با او به نزاع آویخت که ای بدبخت دبه روغنم شکستی و در عیش برویم بستی دیوانه گفت ریشه امیدم گسستی همانا ظالم و جابر هستی خانه ام را خراب کردی و در داغ فرزند جگرم را کباب.
آن یکی برکف سنان عزم داشت
سینه آن چاک از آن جزم داشت
ریختی برخاک ظالم روغنم
تار کردی روزگار روشنم
واند گر بر فرق سرمیریخت خاک
در عزاداری نموده سینه چاک
که مرا برباد دادی دستگاه
مال و فرزند و زنم کردی تباه
هردو با هم گشته سرگرم نزاع
تا که خور برداشت از گیتی شعاع
این حکایت وصف حالی شد بیان
از برای مردمان این زمان
کز شراب فکر باطل روز و شب
مست و لایعقل به لهوند و لعب
غافل از سود و زیانش بردوام
دیگ سر در جوش از سودای خام
نفس سرکش گشته برایشان سوار
خوش کشیده چون خرانشان زیر بار
با هزاران گیر و دارو دبد به
روغنی گوید که هستم در دبه
تا بجوش آرد از آن دیگ طمع
جمله را سازد بدل حرص مع
پس از آن اندیشه ها زاید بدل
جان و دل گردد اسیر آب و گل
خانه هاسازد پس از وهم و خیال
بر دل و بر جان نهدبار عیال
هر زمانی نوعی نماید جلوه
برسرهر یک گذارد دبه
ناگهان آن دبه افتد بشکند
جمله را بنیاد هستی برکند
خانمان جمله را ویران کند
جان و دل در داغ آن بریان کند
گر تو راهوشیست رو کنجی بمیر
تا توانی دبه اش برسرمگیر
پیش از آن کود به ات بنهد بسر
دبه بشکن بگذر از نفع و ضرر
ایخوش آنکو مرد و این دبه شکست
گشت خاموش و زهر رنجی برست
گرتو هستی مرده با خود دم مزن
تا قدم ننهی به صحرای فتن
مرده کی دارد زبان گفتگو
روزبان از گفتگو کن شستشو
مرده تو گرچه گوئی مرده ام
مرده کی دم زد ز بهر بیش و کم
الهی دبدبه سوار ستمکار نفس را که کوکبه غرور و نخوتست بر ما مگمار و دبه که پیوسته نفس را بجوش آرد و آتش حرص و حسد را بخروش بر سرما مگذار زبان ما را از آنچه زیان است خاموش کن و خیالات رنگارنگ باطل راز دل فراموش تا جز ذکر تو بر زبان نیاریم و جز فکر تو در دل نگذاریم.