عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت روحاللّٰه علیهالسّلام و ترک دنیا و مکالمهٔ او با ابلیس
در اثر خواندهام که روحاللّٰه
شد به صحرا برون شبی ناگاه
ساعتی چون برفت خواب گرفت
به سوی خوابگه شتاب گرفت
سنگی افگنده دید بالش سوخت
خواب را جفت گشت و بیش نتاخت
ساعتی خفت و زود شد بیدار
دید ابلیس را در آن هنجار
گفت ای رانده ای سگ ملعون
به چه کار آمدی برم به فسون
جایگاهی که عصمت عیسی است
مر ترا کی در آن مکان مأوی است
گفت بر من تو زحمت آوردی
در سرایم تصرّفی کردی
با من آخر تکلّف از چه کنی
در سرایم تصرّف از چه کنی
ملک دنیا همه سرای منست
جای تو نیست ملک و جای منست
ملک من به غصب چون گیری
تو به عصمت مرا زبونگیری
گفت بر تو چه زحمت آوردم
قصد ملکت بگو که کی کردم
گفت کین سنگ را که بالش تست
نه ز دنیاست چون گرفتی سست
عیسی آن سنگ را سبک انداخت
شخص ابلیس زان سبب بگداخت
گفت خود رستی و مرا راندی
هر دوان را ز بند برهاندی
با تو زین پس مرا نباشد کار
ملکت من تو رَو به من بگذار
تا چنین طالبی تو دنیی را
کی توانی بدید عقبی را
رَو ز دنیا طمع ببر یکسر
گهرو زرّ او تو خاک شمر
خاک بر سر هر آنکه دنیا خواست
مرد دنیاپرست باد هواست
هست بسیار خوار همچون گاو
معده چون آسیا گلو چون ناو
گردد از رای ناصواب و سخیف
خیره بسیار خوار گرد کنیف
نه فلک را فروختی به دو نان
لقمه ده سیر کم مزن بر خوان
تا ترا روزگار چون گوید
لقمه در معدهات برآشوبد
روزگار تو از پی پنداشت
شادی شام برد و اندُه چاشت
زان همی رایگان بمیری تو
کز پی لقمه در زحیری تو
هرکه چون عیسی از شره بجهد
از غم باد و بود خود برهد
همنشین زمرهٔ ملک بیند
بام خود پنجمین فلک بیند
اندرین حال پند من بپذیر
تاج و تخت عدو ز ره برگیر
عدوی تست دنیی ملعون
عقل خود را ز دام کن بیرون
با که گویم که غافلند از کار
این شیاطین به فعل و مردم سار
چند گویم که نیست یاری نیک
در تو مسموع نیست قول ولیک
شد به صحرا برون شبی ناگاه
ساعتی چون برفت خواب گرفت
به سوی خوابگه شتاب گرفت
سنگی افگنده دید بالش سوخت
خواب را جفت گشت و بیش نتاخت
ساعتی خفت و زود شد بیدار
دید ابلیس را در آن هنجار
گفت ای رانده ای سگ ملعون
به چه کار آمدی برم به فسون
جایگاهی که عصمت عیسی است
مر ترا کی در آن مکان مأوی است
گفت بر من تو زحمت آوردی
در سرایم تصرّفی کردی
با من آخر تکلّف از چه کنی
در سرایم تصرّف از چه کنی
ملک دنیا همه سرای منست
جای تو نیست ملک و جای منست
ملک من به غصب چون گیری
تو به عصمت مرا زبونگیری
گفت بر تو چه زحمت آوردم
قصد ملکت بگو که کی کردم
گفت کین سنگ را که بالش تست
نه ز دنیاست چون گرفتی سست
عیسی آن سنگ را سبک انداخت
شخص ابلیس زان سبب بگداخت
گفت خود رستی و مرا راندی
هر دوان را ز بند برهاندی
با تو زین پس مرا نباشد کار
ملکت من تو رَو به من بگذار
تا چنین طالبی تو دنیی را
کی توانی بدید عقبی را
رَو ز دنیا طمع ببر یکسر
گهرو زرّ او تو خاک شمر
خاک بر سر هر آنکه دنیا خواست
مرد دنیاپرست باد هواست
هست بسیار خوار همچون گاو
معده چون آسیا گلو چون ناو
گردد از رای ناصواب و سخیف
خیره بسیار خوار گرد کنیف
نه فلک را فروختی به دو نان
لقمه ده سیر کم مزن بر خوان
تا ترا روزگار چون گوید
لقمه در معدهات برآشوبد
روزگار تو از پی پنداشت
شادی شام برد و اندُه چاشت
زان همی رایگان بمیری تو
کز پی لقمه در زحیری تو
هرکه چون عیسی از شره بجهد
از غم باد و بود خود برهد
همنشین زمرهٔ ملک بیند
بام خود پنجمین فلک بیند
اندرین حال پند من بپذیر
تاج و تخت عدو ز ره برگیر
عدوی تست دنیی ملعون
عقل خود را ز دام کن بیرون
با که گویم که غافلند از کار
این شیاطین به فعل و مردم سار
چند گویم که نیست یاری نیک
در تو مسموع نیست قول ولیک
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
فی ذمِ حبّ الدّنیا و منع شرب الخمر
می همی خور کنون به بوی بهار
باش تا بردمد ز گور تو خار
ای چو فرعون شوم گردنکش
از ره آب رفته در آتش
چکنی در میان رنج خمار
کار آبی که آتش آرد بار
زان چنان خون که از لگد ریزند
پس ز تابوت خم برانگیزند
نه که زنده شوی گزنده شوی
از لگد مردهای چه زنده شوی
چون چو شیران به کرد خود نچری
همچو روباه خون رز چه خوری
عشق بیرون برد ترا ز خودی
بیخودی را بدان ز بیخردی
با خرد میل سوی مُل چکنی
سپر خار برگ گل چکنی
آنکه دارد خرد نخواهد مُل
وانکه باشد حزین نبوید گُل
از پی هوش برمگردان میل
خاصه مستی و خانه بر ره سیل
چون براتی ندارد اندر ره
لاشه خر را به دست دزد مده
به بُوَد خواجه را در این بازار
وندرین گلشن و درین گلزار
کیسه خالی و شهر پر ماتم
شرع خصم و ندیم نامحرم
کوی پر دزد و زو بعست و پری
تو همی کوک و کو کنار خوری
حزم خود کن که دزدت از خانه است
خازنت خاینست و بیگانه است
تا کی از خویشتن کمی بودن
دلت نگرفت ز آدمی بودن
اندرین سور پر ز شور و شغب
دل پر از غم نشین و مُهر به لب
باده خوردی ولیک باهی نه
دوغ خوردی ولیک با کینه
چون شدی مست هستی ای ساده
خیک باده چو خاک افتاده
چکنی باده کاندرین فرسنگ
بار شیشه است و ره یخ و خر لنگ
خرِ لنگ ضعیف و بار گران
منزلت سنگلاخ و تو حیران
راه تاری چراغ بیروغن
باد صرصر تو بادخانه شکن
سر بیمغز و پای محکم نی
مال همدست و یار محرم نی
خوابگه ساخته ز شاخ درخت
تا نهاده قدم به جایی سخت
تا ترا اندرین سفر ز گزاف
باشد اندر خیال خانهٔ لاف
شب سر خواب و روز عزم شراب
چه کند جز که دین و ملک خراب
تو به می شاد و آدم اندر بند
اینت بد مهر و ناخلف فرزند
گرچه شادی نمای اوّل اوست
کیسهٔ گم شده معوّل اوست
کو بدین خاکدان و ویران دِه
کیسه لاغر کنست و تن فربه
داند آن کو گشاده رگ باشد
که میان بسته تیزتگ باشد
مرد فربه چو پنج گام برفت
هفت عضوش ز چار طبع نهفت
تو به چُستی حساب از او برگیر
چون بپوشند جامهٔ شبگیر
که گریبان چو دامن و تیریز
عطسه و خوی گرفت و سرفه و تیز
او سرت را گرفته زیر دو پای
تو ز جان ساخته تنش را جای
تو بدو دین و بخردی داده
او به تو دیوی و ددی داده
تو ازو آن خوری که پستی تست
و او ز تو آن بَرد که هستی تست
عمر دادی به باد از پی می
غافلی زین شمار عزّ علی
به نشاط و سماع مشغولی
وز سرای بقا تو معزولی
فارغ از مرگ و ایمن از گوری
من چه گویم ترا به دل کوری
چنگ در دنیی زبون زدهای
دل پاکیزه را به خون زدهای
حبهای نزد تست کوه اُحد
سیم باید که باشدت لابد
ور نباشد خدا و دین باشد
دیو دنیی چنینت فرماید
هیچ خصمت بتر ز دنیا نیست
با که گویم که چشم بینا نیست
گل به نزد تو زان فراز آمد
که گلو را به گل نیاز آمد
باش تا بردمد ز گور تو خار
ای چو فرعون شوم گردنکش
از ره آب رفته در آتش
چکنی در میان رنج خمار
کار آبی که آتش آرد بار
زان چنان خون که از لگد ریزند
پس ز تابوت خم برانگیزند
نه که زنده شوی گزنده شوی
از لگد مردهای چه زنده شوی
چون چو شیران به کرد خود نچری
همچو روباه خون رز چه خوری
عشق بیرون برد ترا ز خودی
بیخودی را بدان ز بیخردی
با خرد میل سوی مُل چکنی
سپر خار برگ گل چکنی
آنکه دارد خرد نخواهد مُل
وانکه باشد حزین نبوید گُل
از پی هوش برمگردان میل
خاصه مستی و خانه بر ره سیل
چون براتی ندارد اندر ره
لاشه خر را به دست دزد مده
به بُوَد خواجه را در این بازار
وندرین گلشن و درین گلزار
کیسه خالی و شهر پر ماتم
شرع خصم و ندیم نامحرم
کوی پر دزد و زو بعست و پری
تو همی کوک و کو کنار خوری
حزم خود کن که دزدت از خانه است
خازنت خاینست و بیگانه است
تا کی از خویشتن کمی بودن
دلت نگرفت ز آدمی بودن
اندرین سور پر ز شور و شغب
دل پر از غم نشین و مُهر به لب
باده خوردی ولیک باهی نه
دوغ خوردی ولیک با کینه
چون شدی مست هستی ای ساده
خیک باده چو خاک افتاده
چکنی باده کاندرین فرسنگ
بار شیشه است و ره یخ و خر لنگ
خرِ لنگ ضعیف و بار گران
منزلت سنگلاخ و تو حیران
راه تاری چراغ بیروغن
باد صرصر تو بادخانه شکن
سر بیمغز و پای محکم نی
مال همدست و یار محرم نی
خوابگه ساخته ز شاخ درخت
تا نهاده قدم به جایی سخت
تا ترا اندرین سفر ز گزاف
باشد اندر خیال خانهٔ لاف
شب سر خواب و روز عزم شراب
چه کند جز که دین و ملک خراب
تو به می شاد و آدم اندر بند
اینت بد مهر و ناخلف فرزند
گرچه شادی نمای اوّل اوست
کیسهٔ گم شده معوّل اوست
کو بدین خاکدان و ویران دِه
کیسه لاغر کنست و تن فربه
داند آن کو گشاده رگ باشد
که میان بسته تیزتگ باشد
مرد فربه چو پنج گام برفت
هفت عضوش ز چار طبع نهفت
تو به چُستی حساب از او برگیر
چون بپوشند جامهٔ شبگیر
که گریبان چو دامن و تیریز
عطسه و خوی گرفت و سرفه و تیز
او سرت را گرفته زیر دو پای
تو ز جان ساخته تنش را جای
تو بدو دین و بخردی داده
او به تو دیوی و ددی داده
تو ازو آن خوری که پستی تست
و او ز تو آن بَرد که هستی تست
عمر دادی به باد از پی می
غافلی زین شمار عزّ علی
به نشاط و سماع مشغولی
وز سرای بقا تو معزولی
فارغ از مرگ و ایمن از گوری
من چه گویم ترا به دل کوری
چنگ در دنیی زبون زدهای
دل پاکیزه را به خون زدهای
حبهای نزد تست کوه اُحد
سیم باید که باشدت لابد
ور نباشد خدا و دین باشد
دیو دنیی چنینت فرماید
هیچ خصمت بتر ز دنیا نیست
با که گویم که چشم بینا نیست
گل به نزد تو زان فراز آمد
که گلو را به گل نیاز آمد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در بیان آنکه ادب به فارسی و عربی نیست
علم خوان تات جان قبول کند
که ترا فضل بوالفضول کند
بولهب از زمین یثرب بود
لیک قد قامت الصلا نشنود
بود سلمان خود از دیار عجم
بر درِ دین همی فشرد قدم
علم کز بهر خود کنی بر دست
آب خواهد چو تشنگی پیوست
کی شود بهر پارسی مهجور
تاج منّا ز فرق سلمان دور
کرد چون اهل بیت خود را یاد
دل سلمان به لفظ منّا شاد
کی رساند به حکمت ادبت
ظنّ تخییل و حیلت و شغبت
باز بوجهل اگرچه نزدیکست
دوستی دور دست تاریکست
چون ترا جز هوا امید نکرد
دل سیه کرد و جان سپید نکرد
پس در این راه با سلاسل و غل
چارقل حرز تست بر سرِ کل
نیست جز نبوت ره نبوی
نقل نحوی و شبهت ثنوی
نسبت دین درست باید و بس
زانکه دولت شکسته شد ز هوس
دولت از روی شدت و صولت
دوِ امروز دان و فردا لت
که ترا فضل بوالفضول کند
بولهب از زمین یثرب بود
لیک قد قامت الصلا نشنود
بود سلمان خود از دیار عجم
بر درِ دین همی فشرد قدم
علم کز بهر خود کنی بر دست
آب خواهد چو تشنگی پیوست
کی شود بهر پارسی مهجور
تاج منّا ز فرق سلمان دور
کرد چون اهل بیت خود را یاد
دل سلمان به لفظ منّا شاد
کی رساند به حکمت ادبت
ظنّ تخییل و حیلت و شغبت
باز بوجهل اگرچه نزدیکست
دوستی دور دست تاریکست
چون ترا جز هوا امید نکرد
دل سیه کرد و جان سپید نکرد
پس در این راه با سلاسل و غل
چارقل حرز تست بر سرِ کل
نیست جز نبوت ره نبوی
نقل نحوی و شبهت ثنوی
نسبت دین درست باید و بس
زانکه دولت شکسته شد ز هوس
دولت از روی شدت و صولت
دوِ امروز دان و فردا لت
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر خوردن شراب و خواصّ آن گوید
مر سران را چو طامع و می خوار
بهر چه دردسر دهم چو خمار
می چو با رسم در نهاد شود
آتش و خاک و آب باد شود
زان برو چار طبع دست نیافت
که سوی هیچکس به پا نشتافت
هست می در نهاد خود پیوست
در کف پای عقل و بر سر دست
شاه می بر جمال تن چیرهست
ماه عقل از کمال می خیرهست
مایهٔ سنگ گرم و سردان اوست
وز پی زر محکّ مردان اوست
از کف پُر ز معجز موسی
مرده زنده کنست چون عیسی
مرد را عقل دیده و دادست
غذی روح باده و بادست
زیرکان را درین سرای خراب
هیچ غمخوارهای مدان چو شراب
باده در پیش اندُه استاده است
زانکه غمخوار آدمی باده است
عقل را گر سوی تو هست شکوه
بادهٔ عقل دوست را منکوه
از تری تف نشان صفرا اوست
وز تبش نقش سوز سودا اوست
اندرین باغ خوب و راغ فلک
از پی جغد نفس و زاغ فلک
گُل چو بر دست مُل به بام دهد
تا بدو بوی خویش وام دهد
به مشام آنکه گل بینبوید
از مشامش نشاط دل روید
هست در راه فکرت عاقل
از پی کشف فطرت غافل
مدد عشرت جوان مردان
نقل حرّان و ناقد مردان
اندکی زو عزیز و تندارست
باز بسیار خوار ازو خوارست
تا تو او را خوری عزیزش دار
چون ترا او خورد بمانش خوار
دل به احکام دین سپردن به
باده خوردن ز وقف خوردن به
هر دو چون ره بگیردت به سراط
پس چه باده خوری چه وقف رباط
دیدهای کان ز طمع باشد پُر
کرده داند نشان پای شتر
آیت از روی برد و عقل از رای
تو سوی نان هنوز آتش پای
آنکه نان رست در دل و جانش
باده بیباده خورد مهمانش
بهر چه دردسر دهم چو خمار
می چو با رسم در نهاد شود
آتش و خاک و آب باد شود
زان برو چار طبع دست نیافت
که سوی هیچکس به پا نشتافت
هست می در نهاد خود پیوست
در کف پای عقل و بر سر دست
شاه می بر جمال تن چیرهست
ماه عقل از کمال می خیرهست
مایهٔ سنگ گرم و سردان اوست
وز پی زر محکّ مردان اوست
از کف پُر ز معجز موسی
مرده زنده کنست چون عیسی
مرد را عقل دیده و دادست
غذی روح باده و بادست
زیرکان را درین سرای خراب
هیچ غمخوارهای مدان چو شراب
باده در پیش اندُه استاده است
زانکه غمخوار آدمی باده است
عقل را گر سوی تو هست شکوه
بادهٔ عقل دوست را منکوه
از تری تف نشان صفرا اوست
وز تبش نقش سوز سودا اوست
اندرین باغ خوب و راغ فلک
از پی جغد نفس و زاغ فلک
گُل چو بر دست مُل به بام دهد
تا بدو بوی خویش وام دهد
به مشام آنکه گل بینبوید
از مشامش نشاط دل روید
هست در راه فکرت عاقل
از پی کشف فطرت غافل
مدد عشرت جوان مردان
نقل حرّان و ناقد مردان
اندکی زو عزیز و تندارست
باز بسیار خوار ازو خوارست
تا تو او را خوری عزیزش دار
چون ترا او خورد بمانش خوار
دل به احکام دین سپردن به
باده خوردن ز وقف خوردن به
هر دو چون ره بگیردت به سراط
پس چه باده خوری چه وقف رباط
دیدهای کان ز طمع باشد پُر
کرده داند نشان پای شتر
آیت از روی برد و عقل از رای
تو سوی نان هنوز آتش پای
آنکه نان رست در دل و جانش
باده بیباده خورد مهمانش
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
خواست وقتی ز عجز دینداری
از یکی مالدار دیناری
آنگهی مالدار بیهنجار
مُهر بر لب نهاده دل مردار
یک دو بارش چو گفت سایل راد
مالدار این چنین جوابش داد
گفت اگر حقپرستی ای تن زن
دین و دنیی ز حق طلب نه ز من
گفت دین هست نیک و دنیا رد
نیک ازو خواهم و ز تو بد بد
که مرا گفتهاند از پی دل
حق ز حق خواه و باطل از باطل
چون تو بر باطلی و من بر حق
از تو جویم نصیب خویش الحق
زانکه نفس ارچه گوهریست شریف
کار او باطل است و رای سخیف
دل بدو دادهام که حق پرورد
بازگردد به سوی حق پر درد
دین نیابی گرت غم بدنست
زانکه کابین دین طلاق تنست
از یکی مالدار دیناری
آنگهی مالدار بیهنجار
مُهر بر لب نهاده دل مردار
یک دو بارش چو گفت سایل راد
مالدار این چنین جوابش داد
گفت اگر حقپرستی ای تن زن
دین و دنیی ز حق طلب نه ز من
گفت دین هست نیک و دنیا رد
نیک ازو خواهم و ز تو بد بد
که مرا گفتهاند از پی دل
حق ز حق خواه و باطل از باطل
چون تو بر باطلی و من بر حق
از تو جویم نصیب خویش الحق
زانکه نفس ارچه گوهریست شریف
کار او باطل است و رای سخیف
دل بدو دادهام که حق پرورد
بازگردد به سوی حق پر درد
دین نیابی گرت غم بدنست
زانکه کابین دین طلاق تنست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
آن شنیدی که با سکندر راد
گفت در پیش مردمان استاد
کی شده فتنه بر جهانگیری
غافل از روز مرگ وز پیری
باز عمر تو چون کند پرواز
نبود با هیچ کس دمساز
هرکسی گوشهای دگر گیرد
ورچه شاهی به بنده نپذیرد
در جهان بهتر از کم آزاری
هیچ کاری تو تا نپنداری
عمر کرکس از آن بُوَد بسیار
که نبیند کسی از او آزار
تا از او جانور نیازارد
جز به مردار سر فرو نارد
باز اگر کبک را نکشتی زار
سال عمرش فزون شدی ز هزار
زانکه از کرکس او ضعیفترست
طعمه و جای او لطیفترست
هرکه خون ریختن کند آغاز
زود میرد بسان باشه و باز
چون نمودم در این سخن برهان
سخن آغاز کردم از نسیان
گفت در پیش مردمان استاد
کی شده فتنه بر جهانگیری
غافل از روز مرگ وز پیری
باز عمر تو چون کند پرواز
نبود با هیچ کس دمساز
هرکسی گوشهای دگر گیرد
ورچه شاهی به بنده نپذیرد
در جهان بهتر از کم آزاری
هیچ کاری تو تا نپنداری
عمر کرکس از آن بُوَد بسیار
که نبیند کسی از او آزار
تا از او جانور نیازارد
جز به مردار سر فرو نارد
باز اگر کبک را نکشتی زار
سال عمرش فزون شدی ز هزار
زانکه از کرکس او ضعیفترست
طعمه و جای او لطیفترست
هرکه خون ریختن کند آغاز
زود میرد بسان باشه و باز
چون نمودم در این سخن برهان
سخن آغاز کردم از نسیان
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فی ذکر رفقاء السّوء
دوستی با مُقامر و قلّاش
یا مکن یا چو کردی آن را باش
دوستی کز پی پیاله کنند
ندهی پوست پوست کاله کنند
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن طلب زو که طبع و خاطر اوست
بد کسی دان که دوست کم دارد
زو بتر چون گرفت بگذارد
دوست گرچه دو صد دو یار بُوَد
دشمن ارچه یکی هزار بُوَد
مر ترا خصم و دشمن دانا
بهتر از دوستان همه کانا
از تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف دُر طلب ز آهو ناف
آستین ار ز هیچ خواهی پُر
از صدف مشک جو وز آهو دُر
آنچه از حس چشم و بینی و گوش
زین ببین زان ببوی و زان بنیوش
ناید از گوشها جهانبینی
نچشد چشم و نشنود بینی
از حواس ار بجویی این همه ساز
آن ازین این از آن نیابی باز
که پدیدست در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری
گر نخواهی دل از ندامت پر
به بدی از رفیق نیک مبر
گرچه صد بار باز گردد یار
سوی او باز گرد چون طومار
زین بدان رخ همی بگردانی
باش تا قدر این بدان دانی
دوستان گنجخانهٔ رازند
رنجبردار و گنج پردازند
با نفایه و سره به خفت و به خیز
نه درآمیز چُست و نه بگریز
نه طلب زین ستوده دان نه هرب
که چنین آمد از حکیم عرب
صفت دوست از ره تحقیق
از علی بشنو ار نهای زندیق
دوست نادان بود نباید سوخت
باید این حکمت از علی آموخت
خلق دشمن شود چو بگریزی
بد قرین گردی ار درآمیزی
چون ترا دوستی پدید آید
عقل باید که زود نستاید
وقت عشرت از او به کم دیدن
کم شنیدن به از پسندیدن
مطلب گرچه جزم فرمانی
پیکی از مقعدان زندانی
آن طلب کن که داند و دارد
تا تو از وی وی از تو نازارد
دوستی با مزاج بیخردی
دور دور و هم ایدرست خودی
تا نباشی حریف بیخردان
که نکو کار بد شود ز بدان
باد کز لطف اوست جان بر کار
زهر گردد همی به صحبت مار
یار بد همچو خاردان بدرست
که همی دامنت بگیرد چُست
زرد رویی زر از قریت بدست
ورنه سرخست تا قرین خودست
صحبت باغها به فصل بهار
باد را هر زمان کند عطبار
روغن کنجدی که بودی عام
شد ز گلها عزیز و نیکو نام
چون به گلها سپرد نفس و نفس
روغن کنجدش نخواند کس
این برست از سبو و آن از ذُل
گل از او نیکنام و از گُل
با بدان کم نشین که بد مانی
خو پذیر است نفس انسانی
خوش خو از بدخوان سترگ شود
میش چون گرگ خورد گرگ شود
صحبت نیک را ز دست مده
که مِه و به شوی ز صحبت مه
اسب توسن ز اسب ساکن رگ
گشت هم خو اگر نشد هم تگ
گر بدی صورتت شود مسته
بد دانا ز نیک نادان به
هیچ صحبت مباد با عامت
که چو خود مختصر کند نامت
صحبت عام آتش و پنبه است
زشت نام و تباه و استنبه است
صحبت عام در بهشت آباد
مرگ باشد که مرگ عامی باد
با دو عاقل هوا نیامیزد
یک هوا از دو عقل بگریزد
با بد و نیک جسم داند زیست
جان شناسد که دوست و دشمن کیست
دوستی را که نیست با تو مجال
که بگوید حرام نیست حلال
با تو تا لقمه دید جان و دلست
چون شدت لقمه تیز و تیغ و شلست
شکمش چون دل پیاله ببین
وز دهانش دل چو لاله ببین
با کُله کی بُوَد اخوّت پاک
زانکه گفتند اخوک من و اساک
جامهٔ خون و گوشت پوست بود
عیبهٔ عیب دوست دوست بود
نیست در هیچ یار صدق و صفا
نیست با هیچ دوست مهر و وفا
چون به علت کند سلام علیک
از بد و نیک تو شود بد و نیک
دوست و دشمن برای جان باید
تن بود کش غذای نان باید
گر کنی چشم جفت بیخوابی
دوستی با خلاص کم یابی
مر ترا زو وفا نخواهد خواست
که تنوریست با ترازو راست
پس تو اکنون مه به مه بد را باش
دامن خویش گیر و خود را باش
که بود عهد و عشق لقمه زنان
بیمدد چون چراغ بیوه زنان
صلح دشمن چو جنگ دوست بُوَد
که از آن مغز آن چو پوست بُوَد
دل در ایشان مبند کز گیهان
همه آدم دمند و مرجان جان
نیک را از بدان چه جاه بُوَد
زانکه عقرب هبوط ماه بُوَد
یا مکن یا چو کردی آن را باش
دوستی کز پی پیاله کنند
ندهی پوست پوست کاله کنند
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن طلب زو که طبع و خاطر اوست
بد کسی دان که دوست کم دارد
زو بتر چون گرفت بگذارد
دوست گرچه دو صد دو یار بُوَد
دشمن ارچه یکی هزار بُوَد
مر ترا خصم و دشمن دانا
بهتر از دوستان همه کانا
از تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف دُر طلب ز آهو ناف
آستین ار ز هیچ خواهی پُر
از صدف مشک جو وز آهو دُر
آنچه از حس چشم و بینی و گوش
زین ببین زان ببوی و زان بنیوش
ناید از گوشها جهانبینی
نچشد چشم و نشنود بینی
از حواس ار بجویی این همه ساز
آن ازین این از آن نیابی باز
که پدیدست در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری
گر نخواهی دل از ندامت پر
به بدی از رفیق نیک مبر
گرچه صد بار باز گردد یار
سوی او باز گرد چون طومار
زین بدان رخ همی بگردانی
باش تا قدر این بدان دانی
دوستان گنجخانهٔ رازند
رنجبردار و گنج پردازند
با نفایه و سره به خفت و به خیز
نه درآمیز چُست و نه بگریز
نه طلب زین ستوده دان نه هرب
که چنین آمد از حکیم عرب
صفت دوست از ره تحقیق
از علی بشنو ار نهای زندیق
دوست نادان بود نباید سوخت
باید این حکمت از علی آموخت
خلق دشمن شود چو بگریزی
بد قرین گردی ار درآمیزی
چون ترا دوستی پدید آید
عقل باید که زود نستاید
وقت عشرت از او به کم دیدن
کم شنیدن به از پسندیدن
مطلب گرچه جزم فرمانی
پیکی از مقعدان زندانی
آن طلب کن که داند و دارد
تا تو از وی وی از تو نازارد
دوستی با مزاج بیخردی
دور دور و هم ایدرست خودی
تا نباشی حریف بیخردان
که نکو کار بد شود ز بدان
باد کز لطف اوست جان بر کار
زهر گردد همی به صحبت مار
یار بد همچو خاردان بدرست
که همی دامنت بگیرد چُست
زرد رویی زر از قریت بدست
ورنه سرخست تا قرین خودست
صحبت باغها به فصل بهار
باد را هر زمان کند عطبار
روغن کنجدی که بودی عام
شد ز گلها عزیز و نیکو نام
چون به گلها سپرد نفس و نفس
روغن کنجدش نخواند کس
این برست از سبو و آن از ذُل
گل از او نیکنام و از گُل
با بدان کم نشین که بد مانی
خو پذیر است نفس انسانی
خوش خو از بدخوان سترگ شود
میش چون گرگ خورد گرگ شود
صحبت نیک را ز دست مده
که مِه و به شوی ز صحبت مه
اسب توسن ز اسب ساکن رگ
گشت هم خو اگر نشد هم تگ
گر بدی صورتت شود مسته
بد دانا ز نیک نادان به
هیچ صحبت مباد با عامت
که چو خود مختصر کند نامت
صحبت عام آتش و پنبه است
زشت نام و تباه و استنبه است
صحبت عام در بهشت آباد
مرگ باشد که مرگ عامی باد
با دو عاقل هوا نیامیزد
یک هوا از دو عقل بگریزد
با بد و نیک جسم داند زیست
جان شناسد که دوست و دشمن کیست
دوستی را که نیست با تو مجال
که بگوید حرام نیست حلال
با تو تا لقمه دید جان و دلست
چون شدت لقمه تیز و تیغ و شلست
شکمش چون دل پیاله ببین
وز دهانش دل چو لاله ببین
با کُله کی بُوَد اخوّت پاک
زانکه گفتند اخوک من و اساک
جامهٔ خون و گوشت پوست بود
عیبهٔ عیب دوست دوست بود
نیست در هیچ یار صدق و صفا
نیست با هیچ دوست مهر و وفا
چون به علت کند سلام علیک
از بد و نیک تو شود بد و نیک
دوست و دشمن برای جان باید
تن بود کش غذای نان باید
گر کنی چشم جفت بیخوابی
دوستی با خلاص کم یابی
مر ترا زو وفا نخواهد خواست
که تنوریست با ترازو راست
پس تو اکنون مه به مه بد را باش
دامن خویش گیر و خود را باش
که بود عهد و عشق لقمه زنان
بیمدد چون چراغ بیوه زنان
صلح دشمن چو جنگ دوست بُوَد
که از آن مغز آن چو پوست بُوَد
دل در ایشان مبند کز گیهان
همه آدم دمند و مرجان جان
نیک را از بدان چه جاه بُوَد
زانکه عقرب هبوط ماه بُوَد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فی تحقیق العشق
آن شنیدی که در عرب مجنون
بود بر حست لیلی او مفتون
دعوی دوستی لیلی کرد
همه سلوی خویش بلوی کرد
حلّه و زاد و بود خود بگذاشت
رنج را راحت و طرب پنداشت
کوه و صحرا گرفت مسکن خویش
بیخبر گشته از غم تن خویش
چند روز او نیافت هیچ طعام
صید را بر نهاد بر ره دام
ز اتفاق آهویی فتاد به دام
مرد را ناگهان برآمد کام
چون بدید آن ضعیف آهو را
وآن چنان چشم و روی نیکو را
یله کردش سبک ز دام او را
ای همه عاشقان غلام او را
گفت چشمش چو چشم یار من است
این که در دام من شکار من است
در ره عاشقی جفا نه رواست
هم رخ دوست در بلا نه رواست
چشم لیلی و چشم بستهٔ بند
هست گویی به یکدگر مانند
زین سبب را حرام شد بر من
یله کردمش از این بلا و محن
من غلام کسی که در ره عشق
شد مسلّم ورا شهنشه عشق
راه دعوی روی تو بیمعنی
نخرند از تو ترسم این دعوی
کرد پیش آر و گفت کوته کن
با چنین گفت کرد همره کن
ورنه از معرض سخن برخیز
چون زنان زین چنین سخن بگریز
دعوی دوستی تو با معبود
پس طلبکار لذّت و مقصود
گر تو مقصود خود گری بر دست
بتپرستی نهای خدای پرست
گر تو فرزند آدمی پس چون
شدهای بر جهان چنین مفتون
این جهان را نه مزرعت پنداشت
عاقبت خود برفت و هم بگذاشت
تو ز احوال غافلی چکنم
از خود و اصل جاهلی چکنم
بود بر حست لیلی او مفتون
دعوی دوستی لیلی کرد
همه سلوی خویش بلوی کرد
حلّه و زاد و بود خود بگذاشت
رنج را راحت و طرب پنداشت
کوه و صحرا گرفت مسکن خویش
بیخبر گشته از غم تن خویش
چند روز او نیافت هیچ طعام
صید را بر نهاد بر ره دام
ز اتفاق آهویی فتاد به دام
مرد را ناگهان برآمد کام
چون بدید آن ضعیف آهو را
وآن چنان چشم و روی نیکو را
یله کردش سبک ز دام او را
ای همه عاشقان غلام او را
گفت چشمش چو چشم یار من است
این که در دام من شکار من است
در ره عاشقی جفا نه رواست
هم رخ دوست در بلا نه رواست
چشم لیلی و چشم بستهٔ بند
هست گویی به یکدگر مانند
زین سبب را حرام شد بر من
یله کردمش از این بلا و محن
من غلام کسی که در ره عشق
شد مسلّم ورا شهنشه عشق
راه دعوی روی تو بیمعنی
نخرند از تو ترسم این دعوی
کرد پیش آر و گفت کوته کن
با چنین گفت کرد همره کن
ورنه از معرض سخن برخیز
چون زنان زین چنین سخن بگریز
دعوی دوستی تو با معبود
پس طلبکار لذّت و مقصود
گر تو مقصود خود گری بر دست
بتپرستی نهای خدای پرست
گر تو فرزند آدمی پس چون
شدهای بر جهان چنین مفتون
این جهان را نه مزرعت پنداشت
عاقبت خود برفت و هم بگذاشت
تو ز احوال غافلی چکنم
از خود و اصل جاهلی چکنم
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
در صفت اهل تصوّف
هر گدایی که بینی از کم کم
پادشاهیست با خیول و علم
همه دردیکشان ولی بیظرف
همه مقری ولی نه صوت و نه حرف
چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمعند سر ز جان دارند
زانکه تاشان امید نبود و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم
پیش امرش چو کلک برجسته
سر قدم کرده و میان بسته
سگ درَد پوستین درویشان
ورنه چرخ است بندهٔ ایشان
باش تا روز حشر برخیزند
همه در دامنِ دل آویزند
تا ببینی تو خاصه بر درِ یار
پیش هریک هزار مرتبه دار
حرکت رفته از اشارتشان
حرفها جسته از عبارتشان
منتهای امیدشان تا او
قبلهشان او و انسشان با او
همه خواهی که باشی او را باش
رو برش سوی خویش هیچ مباش
ژالهٔ ذل ز دل مران هرگز
کز ره ذل رسی به گلشن عزّ
پادشاهیست با خیول و علم
همه دردیکشان ولی بیظرف
همه مقری ولی نه صوت و نه حرف
چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمعند سر ز جان دارند
زانکه تاشان امید نبود و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم
پیش امرش چو کلک برجسته
سر قدم کرده و میان بسته
سگ درَد پوستین درویشان
ورنه چرخ است بندهٔ ایشان
باش تا روز حشر برخیزند
همه در دامنِ دل آویزند
تا ببینی تو خاصه بر درِ یار
پیش هریک هزار مرتبه دار
حرکت رفته از اشارتشان
حرفها جسته از عبارتشان
منتهای امیدشان تا او
قبلهشان او و انسشان با او
همه خواهی که باشی او را باش
رو برش سوی خویش هیچ مباش
ژالهٔ ذل ز دل مران هرگز
کز ره ذل رسی به گلشن عزّ
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فی ذمّالطمع والحرص
دل خود را ز تاب و تابش طمع
تافته و تفته دار چون دل شمع
کان فتیله که بر فروزندش
تا نشد تافته نسوزندش
آن نباشد ولی که چون سرخاب
رود از بهر آبروی بر آب
ولی آنست کو ز خود بجهد
پای بر آب روی خویش نهد
ورنه او آب را هوا دارد
دل او بیکله قبا دارد
گرچه خود را به آب بسپارد
مر هبا را هوا نگهدارد
گر بدو نیک و مهر و کین باشد
هرچه جز دین حجاب دین باشد
در ره دین تنت حجاب تو است
هستی تو برت نقاب تو است
هستی خویش را ز ره برگیر
تا شوی بر نهاد هستی میر
بیخودان را ز خود چه فایده است
عشق و مقصود خویش بیهده است
بیخودی ملک لایزالی دان
ملکتی نسیه نیست حالی دان
هرکه مقصود را طلب کار است
در رهِ صدق سخن بیکار است
دل ز مقصود خویشتن برگیر
حکم را باش و کارت از سر گیر
نشوی بر نهاد خود سالار
به نماز و به روزهٔ بسیار
زانکه هرچند گرد برگردی
زین دو هر لحظه خواجهتر گردی
گر همی لکهنت کند فربه
سیر خوردن ترا ز لکهن به
صفت دوستان هرجایی
چیست جز تیرگی و رعنایی
دوستان را رسد که در ره راز
تیره رایی کند برِ غمّاز
تافته و تفته دار چون دل شمع
کان فتیله که بر فروزندش
تا نشد تافته نسوزندش
آن نباشد ولی که چون سرخاب
رود از بهر آبروی بر آب
ولی آنست کو ز خود بجهد
پای بر آب روی خویش نهد
ورنه او آب را هوا دارد
دل او بیکله قبا دارد
گرچه خود را به آب بسپارد
مر هبا را هوا نگهدارد
گر بدو نیک و مهر و کین باشد
هرچه جز دین حجاب دین باشد
در ره دین تنت حجاب تو است
هستی تو برت نقاب تو است
هستی خویش را ز ره برگیر
تا شوی بر نهاد هستی میر
بیخودان را ز خود چه فایده است
عشق و مقصود خویش بیهده است
بیخودی ملک لایزالی دان
ملکتی نسیه نیست حالی دان
هرکه مقصود را طلب کار است
در رهِ صدق سخن بیکار است
دل ز مقصود خویشتن برگیر
حکم را باش و کارت از سر گیر
نشوی بر نهاد خود سالار
به نماز و به روزهٔ بسیار
زانکه هرچند گرد برگردی
زین دو هر لحظه خواجهتر گردی
گر همی لکهنت کند فربه
سیر خوردن ترا ز لکهن به
صفت دوستان هرجایی
چیست جز تیرگی و رعنایی
دوستان را رسد که در ره راز
تیره رایی کند برِ غمّاز
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
التمثیل فیتعلیم الابالغافل لابن الجاهل فیالتصوّف
پسری داشت شیخ ناهموار
گنج پرداز و رنج نابردار
پیر روزی ز بهر نصح و نیاز
گشت راضی به صلح نان و پیاز
بر سر مجمع از سرِ آزار
گفت پورا سر از کبود برآر
رو چو زر بایدت سفیهی کن
ور سریت آرزو فقیهی کن
وز زر و سر همی بخواهی راست
مال و جان پدر بجمله تراست
تا ترا کسب و جای و جاه دهد
زانکه این صوفیی خدای دهد
او هدایت دهد تو جهد بکن
کار کن کار و بر میار سخن
جان ندید از جهان پر دردی
با تو جز نقد ناجوانمردی
با چنین نقد زیف و روی نه خوب
یوسفی کی فروشدت یعقوب
نرهد یک نصیبهجوی از نار
زانکه رشوت دهست رشوت خوار
تو به صفو و صفات صوفی باش
پوست کو کوفیی و کوفی باش
باش همچو چراغ در ماتم
مرگ با دلق و سوک هر سه بهم
پیش مردن بمیر تا برهی
ورنه مردی ازو به جان نجهی
همچنین باش در نقاب سرشت
تا نریزد جمالت آب بهشت
سوی اصل از سرای محنت و داغ
با لباس کبود رو چو چراغ
چون نداری مناهی اندر پیش
ز احتساب خرد بجو مندیش
مفلسی مایه ساز تا برهی
از بلاها و زشتی و تبهی
عاشقان آن زمان که رای آرند
هر دو عالم به زیر پای آرند
ملکوت این چنین گدایی را
جان دهند از پی رضایی را
هرکه برتر ز جان مکان دارد
خانه بر فرق فرقدان دارد
هرکه برتر ز جان مقر دارد
کی فرودش نهد چو بردارد
خویشتن را فدای یاران کن
کشت بیگانه پر ز باران کن
خود عباپوش و خز به یاران ده
جو تو خور گندمی به ایشان ده
سقری گرسنهست بر گذرت
مال و جاهست هیزم سقرت
گرچه هستت چنین سقر در پیش
هیزم او مشو و زو مندیش
هیزم این سقر ز جاه بُوَد
وانچه داری به جاه چاه بُوَد
گرچه هستی کنون ز غفلت خوش
سرنگون در فتی در آن آتش
گرچه نمرود آتشی بر کرد
نه چو آتش علف نیافت نخورد
چون شنید او خطاب حق با نار
سرد و خوش طبع شد چو دانهٔ نار
زر نداری چه غم خوری ز امیر
خر نداری چه ترسی از خر گیر
ای فرومایگان شطّ قدم
وی فروماندگان بحرِ عدم
باش تا در رسد بهار شما
تا چه گلها دمد ز خار شما
دستِ مشاطهٔ بهارِ ازل
تا چه آراید از عروس عمل
لیک آن ره ببین که داری پیش
از درِ نفس تا دَرِ دل خویش
هرکه از جاه خویش درماند
چوب ردّش به صدر حق راند
وان کسانی که مرد این راهند
از نهاد زمانه آگاهند
بنیوش این حدیث بیزرقی
دل منه بر فروغ هر برقی
صفت و حال صوفیان این است
راه دین این و صدق جان این است
گنج پرداز و رنج نابردار
پیر روزی ز بهر نصح و نیاز
گشت راضی به صلح نان و پیاز
بر سر مجمع از سرِ آزار
گفت پورا سر از کبود برآر
رو چو زر بایدت سفیهی کن
ور سریت آرزو فقیهی کن
وز زر و سر همی بخواهی راست
مال و جان پدر بجمله تراست
تا ترا کسب و جای و جاه دهد
زانکه این صوفیی خدای دهد
او هدایت دهد تو جهد بکن
کار کن کار و بر میار سخن
جان ندید از جهان پر دردی
با تو جز نقد ناجوانمردی
با چنین نقد زیف و روی نه خوب
یوسفی کی فروشدت یعقوب
نرهد یک نصیبهجوی از نار
زانکه رشوت دهست رشوت خوار
تو به صفو و صفات صوفی باش
پوست کو کوفیی و کوفی باش
باش همچو چراغ در ماتم
مرگ با دلق و سوک هر سه بهم
پیش مردن بمیر تا برهی
ورنه مردی ازو به جان نجهی
همچنین باش در نقاب سرشت
تا نریزد جمالت آب بهشت
سوی اصل از سرای محنت و داغ
با لباس کبود رو چو چراغ
چون نداری مناهی اندر پیش
ز احتساب خرد بجو مندیش
مفلسی مایه ساز تا برهی
از بلاها و زشتی و تبهی
عاشقان آن زمان که رای آرند
هر دو عالم به زیر پای آرند
ملکوت این چنین گدایی را
جان دهند از پی رضایی را
هرکه برتر ز جان مکان دارد
خانه بر فرق فرقدان دارد
هرکه برتر ز جان مقر دارد
کی فرودش نهد چو بردارد
خویشتن را فدای یاران کن
کشت بیگانه پر ز باران کن
خود عباپوش و خز به یاران ده
جو تو خور گندمی به ایشان ده
سقری گرسنهست بر گذرت
مال و جاهست هیزم سقرت
گرچه هستت چنین سقر در پیش
هیزم او مشو و زو مندیش
هیزم این سقر ز جاه بُوَد
وانچه داری به جاه چاه بُوَد
گرچه هستی کنون ز غفلت خوش
سرنگون در فتی در آن آتش
گرچه نمرود آتشی بر کرد
نه چو آتش علف نیافت نخورد
چون شنید او خطاب حق با نار
سرد و خوش طبع شد چو دانهٔ نار
زر نداری چه غم خوری ز امیر
خر نداری چه ترسی از خر گیر
ای فرومایگان شطّ قدم
وی فروماندگان بحرِ عدم
باش تا در رسد بهار شما
تا چه گلها دمد ز خار شما
دستِ مشاطهٔ بهارِ ازل
تا چه آراید از عروس عمل
لیک آن ره ببین که داری پیش
از درِ نفس تا دَرِ دل خویش
هرکه از جاه خویش درماند
چوب ردّش به صدر حق راند
وان کسانی که مرد این راهند
از نهاد زمانه آگاهند
بنیوش این حدیث بیزرقی
دل منه بر فروغ هر برقی
صفت و حال صوفیان این است
راه دین این و صدق جان این است
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در پند و نصیحت پادشاه گوید
همه خلق آنچه ماده وانچه نرند
از درون خازنان یکدگرند
گر دهی نیک نیک پیش آرند
ور کنی بد بدی نگهدارند
زانکه از کوزه بهر عادت و خو
بترابد گلاب و سرکه درو
خویشتن را همی نکو خواهی
وز بد دیگران نه آگاهی
تو که از کرمکی بیازاری
چه کنی با دگر کسی ماری
صبر کن بر سفاهت جاهل
تا شوی سایس ولایت دل
پند عاقل به آخر کارت
کند ار کند تیز بازارت
هست پندت نگاه دارنده
همچو می ناخوش و گوارنده
از درون خازنان یکدگرند
گر دهی نیک نیک پیش آرند
ور کنی بد بدی نگهدارند
زانکه از کوزه بهر عادت و خو
بترابد گلاب و سرکه درو
خویشتن را همی نکو خواهی
وز بد دیگران نه آگاهی
تو که از کرمکی بیازاری
چه کنی با دگر کسی ماری
صبر کن بر سفاهت جاهل
تا شوی سایس ولایت دل
پند عاقل به آخر کارت
کند ار کند تیز بازارت
هست پندت نگاه دارنده
همچو می ناخوش و گوارنده
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در سیاست پادشاه
ملک چون بوستان نخندد خوش
تا نگرید سنان چون آتش
بکن از خون دشمن آلوده
تیغهای نیام فرسوده
حلهٔ لعل پوش ناچخ را
هیزمافزای صحن دوزخ را
کین دیرینه در دل آر تمام
کان قوی باعثیست بر اقدام
دین نگوید که تیغ بر دون زن
گردن گردنان گردون زن
دلشان جز نیام تیغ مدار
این شرف ز آسمان دریغ مدار
زانکه از روی لاف روز مصاف
نتوان کرد پشت کاف چو قاف
روز هیجا که صلح جنگ شود
نام بد دل ز بیم ننگ شود
مرد رُمح و عمود و تیر و سنان
زود پیدا شود ز مرد سه نان
دشمنان را به زیر پای درآر
گردن سرکشان به دار برآر
باز دل چون دو بال باز کند
تیغ کوتاه را دراز کند
سیرت احمدی و طبع گریغ
صورت یوسفی و آینه میغ
خصم دین را به تیغ بر در پوست
که دو سر در یکی کُله نه نکوست
سر که باشد سزای خاره و خشت
سوی بالش بری نباشد زشت
تنگ باشد یکی جهان و دو شاه
تنگ باشد یکی سپهر و دو ماه
خوشهٔ ملک پخته شد خَو کن
جامهٔ تخت کهنه شد نَو کن
جدّ تو کو به هند هر باری
بت صورت شکست بسیاری
تو به جد همچو جدّ میان در بند
بت معنی شکن کنون یک چند
بت صورت اگر ممات دلست
بت معنی به سومنات دلست
دل مؤمن چو کعبه دان بدرست
زمزم و رکن او مبارک و چُست
لیک حرص و غرور و شهوت و کین
حسد و بغض و آنچه هست چنین
هر یکی آفت از درون نهاد
هست یک بت به صورت و بنیاد
ای شهنشاه عادل غازی
تیغ در نه چو احمد تازی
کعبه را از بتان مطهّر کن
شمع توحید را منوّر کن
قصد هندوستان کافر کن
گل این بام و بوم ششدر کن
چکنی پنج روزه در غم و یاس
لذّت چار طبع و پنج حواس
مر ترا بنده عنصرست و فلک
شش و پنج و چهار و سه دو و یک
شش جهت را به عالم تجرید
یک جهت کن چو عالم توحید
پنج حس را به قدر و رای بلند
از سوی چهار طبع در دربند
سه قوی را مده غذای سرشت
قوتشان ده ز باغ هشت بهشت
دو جهان را به زیر حکم در آر
یک خرد را به مصطفی بسپار
تا نگرید سنان چون آتش
بکن از خون دشمن آلوده
تیغهای نیام فرسوده
حلهٔ لعل پوش ناچخ را
هیزمافزای صحن دوزخ را
کین دیرینه در دل آر تمام
کان قوی باعثیست بر اقدام
دین نگوید که تیغ بر دون زن
گردن گردنان گردون زن
دلشان جز نیام تیغ مدار
این شرف ز آسمان دریغ مدار
زانکه از روی لاف روز مصاف
نتوان کرد پشت کاف چو قاف
روز هیجا که صلح جنگ شود
نام بد دل ز بیم ننگ شود
مرد رُمح و عمود و تیر و سنان
زود پیدا شود ز مرد سه نان
دشمنان را به زیر پای درآر
گردن سرکشان به دار برآر
باز دل چون دو بال باز کند
تیغ کوتاه را دراز کند
سیرت احمدی و طبع گریغ
صورت یوسفی و آینه میغ
خصم دین را به تیغ بر در پوست
که دو سر در یکی کُله نه نکوست
سر که باشد سزای خاره و خشت
سوی بالش بری نباشد زشت
تنگ باشد یکی جهان و دو شاه
تنگ باشد یکی سپهر و دو ماه
خوشهٔ ملک پخته شد خَو کن
جامهٔ تخت کهنه شد نَو کن
جدّ تو کو به هند هر باری
بت صورت شکست بسیاری
تو به جد همچو جدّ میان در بند
بت معنی شکن کنون یک چند
بت صورت اگر ممات دلست
بت معنی به سومنات دلست
دل مؤمن چو کعبه دان بدرست
زمزم و رکن او مبارک و چُست
لیک حرص و غرور و شهوت و کین
حسد و بغض و آنچه هست چنین
هر یکی آفت از درون نهاد
هست یک بت به صورت و بنیاد
ای شهنشاه عادل غازی
تیغ در نه چو احمد تازی
کعبه را از بتان مطهّر کن
شمع توحید را منوّر کن
قصد هندوستان کافر کن
گل این بام و بوم ششدر کن
چکنی پنج روزه در غم و یاس
لذّت چار طبع و پنج حواس
مر ترا بنده عنصرست و فلک
شش و پنج و چهار و سه دو و یک
شش جهت را به عالم تجرید
یک جهت کن چو عالم توحید
پنج حس را به قدر و رای بلند
از سوی چهار طبع در دربند
سه قوی را مده غذای سرشت
قوتشان ده ز باغ هشت بهشت
دو جهان را به زیر حکم در آر
یک خرد را به مصطفی بسپار
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در دانستن آنکه آخرت به از دنیاست
آن شنیدی که زاهدی آزاد
رفت روزی به جانب بغداد
تا سوی خانهٔ خدای شود
به سوی خلق نیک رای شود
خلق گشت از قدوم زاهد شاد
زآنکه بود او به پند دادن راد
گفت هرکس سداد و سیرت او
وآن ورع و آن نکو سریرت او
گفت مأمون که این چنین دیندار
دید باید مرا همی ناچار
حاجب خاص را همان ساعت
بفرستاد از پی دعوت
کرد هرکس به مرد دین ابرام
تا بَرِ میر در شود به سلام
رفت زاهد بَرِ خلیفه فراز
میر مأمون نکرد قصّه دراز
گفت شاد آمدی ایا زاهد
مرحبا مرحبا ایا عابد
گفت زاهد نیم خطا گفتی
نیست در طبع من چنین زفتی
دان که زاهد یقین تویی نه منم
بشنو و یادگیر تو سخنم
تو به زاهد مرا خطاب مکن
خانهٔ دین من خراب مکن
گفت مأمون که شرح گوی این را
حاجت است این حدیث تعیین را
گفت زاهد تو این نمیدانی
چون به بیهوده زاهدم خوانی
عرضه کردند بر من این دنیی
بر سری داد خلد با عقبی
مر مرا جمله در کنار نهاد
یک زمان دنییام نیامد یاد
می نخواهم نیم بدان مایل
کردهام حبّ آن ز دل زایل
نیست یک ذرّه پیش من کونین
کردهام فارغ از همه عینین
بیش از این هردو من همی طلبم
از پی جست اوست این طربم
زاهدی مر ترا مسلّم گشت
که به دنیا دل تو بیغم گشت
شادمانی بدین قدر دنیی
یاد ناری ز جنّت و عقبی
که بدین قدر تو ز خرسندی
به امانی بمانده در بندی
گشت مأمون خجل از این گفتار
داد بر عجز خویشتن اقرار
هرکه او بنده گشت دنیی را
صید شد مر بلا و بلوی را
دین به دنیی مده که درمانی
صید را چون سگان کهدانی
رفت روزی به جانب بغداد
تا سوی خانهٔ خدای شود
به سوی خلق نیک رای شود
خلق گشت از قدوم زاهد شاد
زآنکه بود او به پند دادن راد
گفت هرکس سداد و سیرت او
وآن ورع و آن نکو سریرت او
گفت مأمون که این چنین دیندار
دید باید مرا همی ناچار
حاجب خاص را همان ساعت
بفرستاد از پی دعوت
کرد هرکس به مرد دین ابرام
تا بَرِ میر در شود به سلام
رفت زاهد بَرِ خلیفه فراز
میر مأمون نکرد قصّه دراز
گفت شاد آمدی ایا زاهد
مرحبا مرحبا ایا عابد
گفت زاهد نیم خطا گفتی
نیست در طبع من چنین زفتی
دان که زاهد یقین تویی نه منم
بشنو و یادگیر تو سخنم
تو به زاهد مرا خطاب مکن
خانهٔ دین من خراب مکن
گفت مأمون که شرح گوی این را
حاجت است این حدیث تعیین را
گفت زاهد تو این نمیدانی
چون به بیهوده زاهدم خوانی
عرضه کردند بر من این دنیی
بر سری داد خلد با عقبی
مر مرا جمله در کنار نهاد
یک زمان دنییام نیامد یاد
می نخواهم نیم بدان مایل
کردهام حبّ آن ز دل زایل
نیست یک ذرّه پیش من کونین
کردهام فارغ از همه عینین
بیش از این هردو من همی طلبم
از پی جست اوست این طربم
زاهدی مر ترا مسلّم گشت
که به دنیا دل تو بیغم گشت
شادمانی بدین قدر دنیی
یاد ناری ز جنّت و عقبی
که بدین قدر تو ز خرسندی
به امانی بمانده در بندی
گشت مأمون خجل از این گفتار
داد بر عجز خویشتن اقرار
هرکه او بنده گشت دنیی را
صید شد مر بلا و بلوی را
دین به دنیی مده که درمانی
صید را چون سگان کهدانی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در ذمّ عوام و بازاریان و جهال گوید ذکر مساوی العوان للخواص نفع عام
عامه تا در جهانِ اسبابند
همه در کشتیاند و در خوابند
دل عامی چو دیدهٔ یار است
نیم بیمار و نیم بیدار است
گنده و بیمزه است صحبت عام
چون سگ پخته و چو مردم خام
زان گروهی که سوی درویشان
نفرت آرد همی خرد زیشان
از دل عامی و بخیل و حسود
کینه آید ولیک ناید جود
مگس و گزدمند مردم دون
نیشی اندر دهان یکی در کون
نه به دل بر نهد جهان پلید
بر سر دیو چتر مروارید
ز آفت نیش یک جهان گزدم
چشم من پر مژهست چون گندم
روی چون ابر از آن دژم دارند
که چو ابر آب در شکم دارند
چون خُره زان سزای قربانند
که خرهوار مغ مسلمانند
چون مگس روی بهر نان شویند
در چو گربه برای خوان جویند
مزد باشد برای خندیدن
سبلت زن به مزدشان ریدن
گاه شوخی پلید چون مگساند
گاه صحبت به غیض چون دنساند
شوخ همچون مگس ولیبانان
طعمهٔ عنکبوت بیسامان
بهر پیوند جان مهمان را
روزه فرموده سال و مه جان را
گر یکی میهمان بخوان رسدش
کارد گویی به استخوان رسدش
گر دهند این گره به کوه آوا
نکند کُه بزرگشان به صدا
از پی یک دو لقمه خرد به هیچ
کرده بسیار گونه راه بسیچ
مردم عامه همچو زنبورست
که صلاح از وجودشان دورست
هوس دخلشان چودوزخشان
دفتر خرجشان چو مطبخشان
از پی یک دو لقمهٔ تر و شور
بام و دیوار خز چو گربه و مور
ریششان سال و مه ببردن چیز
از شره مانده بر گذر گه تیز
حاصل سفله چیست جز غم و رنج
قفص تیز چیست جز قولنج
یک دم ار تخته در بغل گیرند
خانهٔ خویش در تبل گیرند
یک دم ار گوش سوی رود آرند
به دو گوز آسمان فرود آرند
شکر ایشان بخواهم ارچه به روز
بشکند زوبه ساعتی صد گوز
ذکرش بر هجاش شیر گواست
ریش مادر غرش بکن که رواست
آمد از چنگشان ز سبلت حیز
در تظلم میان درکهٔ تیز
چون نعامه به گاه نان خوردن
لیک چون مرغ وقت اه کردن
اه کنند از دریغ اه کردن
خه کنند از جواب خه کردن
عامه مانند گردباد بُوَد
که سبک خیز همچو باد بُوَد
به یکی باد خوش شود ناچیز
صورت مرد دارد و تن حیز
عرض عامه بسان نار بُوَد
گرچه بیمال و بیتبار بُوَد
کرده مجروح چون دد از بیداد
که نه دندان نه ناخنش ماناد
همه در کشتیاند و در خوابند
دل عامی چو دیدهٔ یار است
نیم بیمار و نیم بیدار است
گنده و بیمزه است صحبت عام
چون سگ پخته و چو مردم خام
زان گروهی که سوی درویشان
نفرت آرد همی خرد زیشان
از دل عامی و بخیل و حسود
کینه آید ولیک ناید جود
مگس و گزدمند مردم دون
نیشی اندر دهان یکی در کون
نه به دل بر نهد جهان پلید
بر سر دیو چتر مروارید
ز آفت نیش یک جهان گزدم
چشم من پر مژهست چون گندم
روی چون ابر از آن دژم دارند
که چو ابر آب در شکم دارند
چون خُره زان سزای قربانند
که خرهوار مغ مسلمانند
چون مگس روی بهر نان شویند
در چو گربه برای خوان جویند
مزد باشد برای خندیدن
سبلت زن به مزدشان ریدن
گاه شوخی پلید چون مگساند
گاه صحبت به غیض چون دنساند
شوخ همچون مگس ولیبانان
طعمهٔ عنکبوت بیسامان
بهر پیوند جان مهمان را
روزه فرموده سال و مه جان را
گر یکی میهمان بخوان رسدش
کارد گویی به استخوان رسدش
گر دهند این گره به کوه آوا
نکند کُه بزرگشان به صدا
از پی یک دو لقمه خرد به هیچ
کرده بسیار گونه راه بسیچ
مردم عامه همچو زنبورست
که صلاح از وجودشان دورست
هوس دخلشان چودوزخشان
دفتر خرجشان چو مطبخشان
از پی یک دو لقمهٔ تر و شور
بام و دیوار خز چو گربه و مور
ریششان سال و مه ببردن چیز
از شره مانده بر گذر گه تیز
حاصل سفله چیست جز غم و رنج
قفص تیز چیست جز قولنج
یک دم ار تخته در بغل گیرند
خانهٔ خویش در تبل گیرند
یک دم ار گوش سوی رود آرند
به دو گوز آسمان فرود آرند
شکر ایشان بخواهم ارچه به روز
بشکند زوبه ساعتی صد گوز
ذکرش بر هجاش شیر گواست
ریش مادر غرش بکن که رواست
آمد از چنگشان ز سبلت حیز
در تظلم میان درکهٔ تیز
چون نعامه به گاه نان خوردن
لیک چون مرغ وقت اه کردن
اه کنند از دریغ اه کردن
خه کنند از جواب خه کردن
عامه مانند گردباد بُوَد
که سبک خیز همچو باد بُوَد
به یکی باد خوش شود ناچیز
صورت مرد دارد و تن حیز
عرض عامه بسان نار بُوَد
گرچه بیمال و بیتبار بُوَد
کرده مجروح چون دد از بیداد
که نه دندان نه ناخنش ماناد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
اندر خویشان گوید فیمذمة الارقاب که: الاقارب عقارب، والاخ فخ، والعمّ غمّ، والخال وبال، والختن محن
این گُره را که نام کردی خویش
هریکی گزدمند با صد نیش
سرگران همچو پای در خوابند
پردهدر همچو تیز درآبند
از ره مرگ و جسک ماده و نر
آرزومند مرگ یکدیگر
از جفا زشت گوی یگدگرند
وز حسد عیب جوی یکدگرند
اهل علّت نه خویش یکدگرند
همچومهتاب خیش یکدگرند
در ضیاع و عقار خویشان را
بشناسی چو گرگ میشان را
گرچه ایشان اقاربند همه
در اقارب عقاربند همه
نیک گفت این سخن حکیم عرب
نبود خویش اهل ناز و طرب
این مثل را نگر نداری سست
که اقارب عقاربند دُرست
خویش نزدیک همچو ریش بُوَد
بیش کاویش رنج بیش بُوَد
همه لرزنده در عنا و عذاب
چون زر و سیم سفله بر سیماب
آشکارا چو گربه بر سرِ خوان
زیر برتر چو موش در انبان
هریکی گزدمند با صد نیش
سرگران همچو پای در خوابند
پردهدر همچو تیز درآبند
از ره مرگ و جسک ماده و نر
آرزومند مرگ یکدیگر
از جفا زشت گوی یگدگرند
وز حسد عیب جوی یکدگرند
اهل علّت نه خویش یکدگرند
همچومهتاب خیش یکدگرند
در ضیاع و عقار خویشان را
بشناسی چو گرگ میشان را
گرچه ایشان اقاربند همه
در اقارب عقاربند همه
نیک گفت این سخن حکیم عرب
نبود خویش اهل ناز و طرب
این مثل را نگر نداری سست
که اقارب عقاربند دُرست
خویش نزدیک همچو ریش بُوَد
بیش کاویش رنج بیش بُوَد
همه لرزنده در عنا و عذاب
چون زر و سیم سفله بر سیماب
آشکارا چو گربه بر سرِ خوان
زیر برتر چو موش در انبان
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
اندر مذمّت برادران گوید
دوست جو از برادران بگسل
که برادر کند پر آذر دل
کِه بود غمز بر پدر خواند
مِه بود بر تو خواجگی راند
تا پدر زنده با تو دمسازست
چون پدر مرد خصم و انبازست
گر دو نیمه کنی برو سیمت
ور نه در دم کند به دو نیمت
نه برادر بود به نرم و درشت
کز برای شکم بود هم پشت
عقل نبود برادری کردن
از پی رنج دل جگر خوردن
رنج دل باشد و عنای جگر
به برادر دویدن از مادر
نه قبولش خوش و نه کردن رد
همچو اعراب و همزه بر ابجد
که برادر کند پر آذر دل
کِه بود غمز بر پدر خواند
مِه بود بر تو خواجگی راند
تا پدر زنده با تو دمسازست
چون پدر مرد خصم و انبازست
گر دو نیمه کنی برو سیمت
ور نه در دم کند به دو نیمت
نه برادر بود به نرم و درشت
کز برای شکم بود هم پشت
عقل نبود برادری کردن
از پی رنج دل جگر خوردن
رنج دل باشد و عنای جگر
به برادر دویدن از مادر
نه قبولش خوش و نه کردن رد
همچو اعراب و همزه بر ابجد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
اندر مذمّت خویش صوفی گوید
باز اگر خویش باشدت صوفی
او خود از هیچ روی لایوفی
خانه ویران کند به لیل و نهار
گه بشکرانه گه به استغفار
نیم شب هر شبی به خانهٔ خویش
آید و صد اِباحتی در پیش
نه به صورت مسافر ره آز
نه به سیرت مقیم پردهٔ راز
اندر افکنده در دو خانه خروش
یک مه دلقپوش زرقفروش
کارشان همچو نقش چینی رنگ
دلشان همچو کاف کوفی تنگ
از پی یک دو دردیی دین گز
قبلهشان سایهٔ قبالهٔ رز
گر ندانی مزاجشان در ذات
رز بگوی و ز دور ده صلوات
سغبهٔ شاهدند و شمع و سرود
عالمی کور زیر چرخ کبود
خرمگسوار بهر لقمه و دانگ
گوشت گندهکنان بیهده بانگ
دور بینان سفله چون کرگس
روی شویان دیدهکش چو مگس
ریششان پر ز باد و فرمان نی
ابرشان پر ز رعد و باران نی
زشت باشد ز بهر مالیدن
دل تهی و چو نای نالیدن
روی کرده چو تخم کاژیره
به نفاق و دل اندرون تیره
پارسا صورتان مفسد کار
باز شکلان ولیک موش شکار
هستگویی پدید صورت خوب
بر چنین فعل و سیرت معیوب
حال ایشان به دیدهٔ ظاهر
هست نزدیک حاذق و ماهر
به خط ابن مقله و بوّاب
ترّهات مسیلمهٔ کذّاب
آرد از بهر پنجگانهٔ تو
این چنین قوم را به خانهٔ تو
خانه خالی کند ز نان چون نای
پر کند چون شکم طهارت جای
پسرت هیچ اگر درو خندد
شاهد و شاهدی درو بندد
ور زنت کاسهای نهد ز طعام
زنت را جز که سکره ننهد نام
ور بوی خوش پذیر و پژمرده
همچو خردهت بسوزد از خرده
چون جماع آرزو کند به دودم
دو درم ده زد آفتابهش نم
بام خانه به نعره بردارد
به لگد خانه را فرود آرد
خانهای گر بود چو بیت حرام
به دو روز و دو شب کند بدنام
ور نباشی چو کرّ بیغلغل
کور گردی ز نعرهٔ بلبل
صحبت بد بود چو خوردن می
که فضیحت شود حریف از وی
جاهل آنگه که خوش دلی ورزد
تیزی آن دم به عالمی ارزد
از پی زیر بانگ و ولوله چیست
رو به خود بازگرد مشغله چیست
این صفت زو تو کی نیوشی باز
آنگهی چون خورد چو نوش پیاز
او خود از هیچ روی لایوفی
خانه ویران کند به لیل و نهار
گه بشکرانه گه به استغفار
نیم شب هر شبی به خانهٔ خویش
آید و صد اِباحتی در پیش
نه به صورت مسافر ره آز
نه به سیرت مقیم پردهٔ راز
اندر افکنده در دو خانه خروش
یک مه دلقپوش زرقفروش
کارشان همچو نقش چینی رنگ
دلشان همچو کاف کوفی تنگ
از پی یک دو دردیی دین گز
قبلهشان سایهٔ قبالهٔ رز
گر ندانی مزاجشان در ذات
رز بگوی و ز دور ده صلوات
سغبهٔ شاهدند و شمع و سرود
عالمی کور زیر چرخ کبود
خرمگسوار بهر لقمه و دانگ
گوشت گندهکنان بیهده بانگ
دور بینان سفله چون کرگس
روی شویان دیدهکش چو مگس
ریششان پر ز باد و فرمان نی
ابرشان پر ز رعد و باران نی
زشت باشد ز بهر مالیدن
دل تهی و چو نای نالیدن
روی کرده چو تخم کاژیره
به نفاق و دل اندرون تیره
پارسا صورتان مفسد کار
باز شکلان ولیک موش شکار
هستگویی پدید صورت خوب
بر چنین فعل و سیرت معیوب
حال ایشان به دیدهٔ ظاهر
هست نزدیک حاذق و ماهر
به خط ابن مقله و بوّاب
ترّهات مسیلمهٔ کذّاب
آرد از بهر پنجگانهٔ تو
این چنین قوم را به خانهٔ تو
خانه خالی کند ز نان چون نای
پر کند چون شکم طهارت جای
پسرت هیچ اگر درو خندد
شاهد و شاهدی درو بندد
ور زنت کاسهای نهد ز طعام
زنت را جز که سکره ننهد نام
ور بوی خوش پذیر و پژمرده
همچو خردهت بسوزد از خرده
چون جماع آرزو کند به دودم
دو درم ده زد آفتابهش نم
بام خانه به نعره بردارد
به لگد خانه را فرود آرد
خانهای گر بود چو بیت حرام
به دو روز و دو شب کند بدنام
ور نباشی چو کرّ بیغلغل
کور گردی ز نعرهٔ بلبل
صحبت بد بود چو خوردن می
که فضیحت شود حریف از وی
جاهل آنگه که خوش دلی ورزد
تیزی آن دم به عالمی ارزد
از پی زیر بانگ و ولوله چیست
رو به خود بازگرد مشغله چیست
این صفت زو تو کی نیوشی باز
آنگهی چون خورد چو نوش پیاز
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
اندر قرابت فقیه گوید
ور بود خود فقیه خویشاوند
وند گردد به حیله جوی شاوند
باشد او در مزاج و سیرت خویش
زان سخنهای بیبصیرت خویش
نابکاری دو روی و یافه درای
ظالمی عمر کاه و غم افزای
تا تو سر بر کنی وی از دلبر
ریش بر بر نهاده باشد و بر
بیم تو جز به حبس و چک نکند
آن کند با تو کایچ سگ نکند
بد بد است ار چه نیکدان باشد
سگ سگ است ارچه سرشبان باشد
او نشسته به سردی اندر درس
تو از آن حیلت و سفیهی ترس
نز پی علم و فهم را نیکست
که سفیهست و سهم را نیکست
با تو از بهر عزّ و حرمت و جاه
حمله چون شیر و حیله چون روباه
همچو پنجهٔ ذباب ریش ستر
چون طنین ذُباب خاطر بُر
سرد گفتنش چون قضا حالی
درس گفتن ز ترس حق خالی
از برای سؤال خاصه و عام
ندهد بیسَلم جواب سلام
میکز آن لب خورد نه دندانست
جام میکش که این سپندانست
کودکی را اگر بدرّد کون
حجُت آرد چو سر کند بیرون
گرش همسایه دید از چپ و راست
گوید این عقد اخوتست رواست
آب در جوی دیگران بردن
به اجازت چو داد بفشردن
بینی ار هیچ سوی او تازی
از سر جدّ نه از سرِ بازی
قلتبانی چو خایه گنده و دون
سر چو کیر آستین فراخ چو کون
نه به حقش امید و نز کس بیم
نه ازو بیوه ایمن و نه یتیم
کرده نام تو عامی و جاهل
تا کند حق باطنت باطل
چون درآید فغوله در تگ و پوی
تو بیار آب و هردو دست بشوی
که وکیل اندر آستین دارد
اسب حاکم به زیر زین دارد
باز تا ضیعتی براندازد
ریش بالان کند به دِه تازد
چون به دِه تاخت با دومن کاغذ
در خروش آید اهل ده کامذ
لرزه بر سیّد جلیل افتد
نیز بر خضر و بر خلیل افتد
مانده بر گوشهٔ حکم پر کم
شده تا کون فرو دم آدم
که نهد لاله تند بر زانو
که وکیلک خزد پس کندو
چکچکی زو فتاده در مسجد
نز پی هزل و ضحکه کز سرِ جدّ
که فقی بر که رخ ترش کردست
باز تا بر که چشم شش کردست
تا کرا باز خشک ریش کند
تا که بر ریش او سریش کند
یا که از بیم ریش کوسهٔ او
سبلتان بر کند ز بوسهٔ او
تو مکن دعوی توانایی
با چنین ظالمی که برنایی
به خدایش سپار ارت باید
که کسی با خدای برناید
تا ز تخییلهای شورانگیز
چند پیچد به روز رستاخیز
گر ز علم از برون علم دارد
زیر پوشی ز جهل هم دارد
آنچش امروز زیر پوش نمود
آن زبر پوش حشر خواهد بود
عزّ اینجای ذلّ آنجا راست
غلّ امروز و عزّ فردا راست
هرکه اینجا هوای نفس بهشت
دانکه آنجاست در هوای بهشت
وند گردد به حیله جوی شاوند
باشد او در مزاج و سیرت خویش
زان سخنهای بیبصیرت خویش
نابکاری دو روی و یافه درای
ظالمی عمر کاه و غم افزای
تا تو سر بر کنی وی از دلبر
ریش بر بر نهاده باشد و بر
بیم تو جز به حبس و چک نکند
آن کند با تو کایچ سگ نکند
بد بد است ار چه نیکدان باشد
سگ سگ است ارچه سرشبان باشد
او نشسته به سردی اندر درس
تو از آن حیلت و سفیهی ترس
نز پی علم و فهم را نیکست
که سفیهست و سهم را نیکست
با تو از بهر عزّ و حرمت و جاه
حمله چون شیر و حیله چون روباه
همچو پنجهٔ ذباب ریش ستر
چون طنین ذُباب خاطر بُر
سرد گفتنش چون قضا حالی
درس گفتن ز ترس حق خالی
از برای سؤال خاصه و عام
ندهد بیسَلم جواب سلام
میکز آن لب خورد نه دندانست
جام میکش که این سپندانست
کودکی را اگر بدرّد کون
حجُت آرد چو سر کند بیرون
گرش همسایه دید از چپ و راست
گوید این عقد اخوتست رواست
آب در جوی دیگران بردن
به اجازت چو داد بفشردن
بینی ار هیچ سوی او تازی
از سر جدّ نه از سرِ بازی
قلتبانی چو خایه گنده و دون
سر چو کیر آستین فراخ چو کون
نه به حقش امید و نز کس بیم
نه ازو بیوه ایمن و نه یتیم
کرده نام تو عامی و جاهل
تا کند حق باطنت باطل
چون درآید فغوله در تگ و پوی
تو بیار آب و هردو دست بشوی
که وکیل اندر آستین دارد
اسب حاکم به زیر زین دارد
باز تا ضیعتی براندازد
ریش بالان کند به دِه تازد
چون به دِه تاخت با دومن کاغذ
در خروش آید اهل ده کامذ
لرزه بر سیّد جلیل افتد
نیز بر خضر و بر خلیل افتد
مانده بر گوشهٔ حکم پر کم
شده تا کون فرو دم آدم
که نهد لاله تند بر زانو
که وکیلک خزد پس کندو
چکچکی زو فتاده در مسجد
نز پی هزل و ضحکه کز سرِ جدّ
که فقی بر که رخ ترش کردست
باز تا بر که چشم شش کردست
تا کرا باز خشک ریش کند
تا که بر ریش او سریش کند
یا که از بیم ریش کوسهٔ او
سبلتان بر کند ز بوسهٔ او
تو مکن دعوی توانایی
با چنین ظالمی که برنایی
به خدایش سپار ارت باید
که کسی با خدای برناید
تا ز تخییلهای شورانگیز
چند پیچد به روز رستاخیز
گر ز علم از برون علم دارد
زیر پوشی ز جهل هم دارد
آنچش امروز زیر پوش نمود
آن زبر پوش حشر خواهد بود
عزّ اینجای ذلّ آنجا راست
غلّ امروز و عزّ فردا راست
هرکه اینجا هوای نفس بهشت
دانکه آنجاست در هوای بهشت
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در صفت جاهجویان و زر طلبان و درویشان صورت گوید
وین گروهی که نو رسیدستند
عشوهٔ جاه و زر خریدستند
سرِ باغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
ماهرویان تیره هوشانند
جاهجویان دین فروشانند
همه جویای کین و تمکین را
همه کاسه کجا نهم دین را
همه رعنای و سر تهی تازند
کور زشت و کر خرآوازند
باد و بوشی برای حرمت و فرع
بل غرام و بهانهشان بر شرع
همه باز آشیان شاهین خشم
همه طوطی زبان کرگس چشم
به جدل کوثر و به علم ابتر
به سخن فربه و به دین لاغر
با فراغند و بی فروغ همه
گه دریغند و گه دروغ همه
آنچه نیک از حدیث، بگذارند
وآنچه باشد شنیع، بردارند
همه چون استرند تند و حرون
گاو تقطیع از درون و برون
دعوتی ساخت یک تن از همهشان
چون بترسید گرگ از رمشان
چون نهادند خوان برِ اخوان
گفت یک تن ز مجمع ایشان
گرچه خوان هست نان نمیبینم
ورچه تن هست جان نمیبینم
همه از جهد و جود پرهیزند
همه از علم و حلم بگریزند
سرِ بدره گرفته زیر بغل
که کهام خواجه و امام اجل
کرده با جانشان بسی جفتی
نز پی دین برای ای مفتی
در سرِ آنکه زیر پای شود
تا که بیجان و ژاژخای شود
گشته گویان ز بغض یکدیگر
کین فلان ملحد آن فلان کافر
همه از راه صدق بیخبرند
آدمی صورتند لیک خرند
مکتب شرع را ندیده هنوز
به در عقل نارسیده هنوز
همه دیوان آدمی رویند
همه غولان بیرهی پویند
معنی دیو چیست بیدادی
تو به بیدادیش چرا شادی
همه ز آواز خود بپرهیزند
از همآواز خویش بگریزند
همه در راه آن جهانی کور
بندهٔ خورد و خفت همچو ستور
همه براکل و بر جماع حریص
آزشان کرده سال و مه تحریص
همه گشته نفایه سیم دغل
آنکه گفتش خدای بل هم اضل
همه خونخوار و آز ور چو مگس
همه فرزین به کجروی و فرس
همه جویای کبر و تمکیناند
همه قلب شریعت و دیناند
به خدا ار به شرع ره دانند
بیخبر از حیات دو جهانند
زندگیشان بتر ز مرگ بُوَد
مرگ را زان کسان چه برگ بُوَد
چون کمیز شتر ز بازیشان
رنجه دارند همچو خرمگسان
داده فتوی به خون اهل زمین
از سرِ جهل و حرص و از سر کین
همه در دست یک رمه رعنا
همچو شمعند پیش نابینا
همه بسیار گوی کم دانند
همه چون غول در بیابانند
در سخن چون شتر گسسته مهار
چون شترمرغ جمله آتشخوار
دیو ز افعالشان حذر کرده
آنچه او گفته زان بتر کرده
در نفاق و خیانت و تلبیس
درگذشته به صد درک ز ابلیس
مال ایتام داشته به حلال
خورده اموال بیوه و اطفال
هیچ نا یافته ز تقوی بوی
تهی از آب مانده همچو سبوی
پسِ دیوار کعبه خر گایند
ور دهی تیز غسل فرمایند
گر به چرخ این سگان برآیندی
دختر نعش را بگایندی
همه در علم سامری وارند
از برون موسی از درون مارند
پرده در گشته آن که این فهمست
زورعوا خوانده آن که این سهمست
همه رشوت خرند و قاعدهگر
زیربارند و خوار همچون خر
از پی مال و جاه بیفردا
همه یوسف فروش نابینا
پرده در همچو راز غمّازان
بینمازان بیهده تازان
بنهند ار جهند ازین زشتی
پای بر فرق بحر چون کشتی
ریختی آب رویت از پی نان
ای لت انبان کجاست دست اشنان
زان بمانده است خیره در پس در
خواجهٔ گاو سار همچون خر
بهرهٔ علم تو نیابد کس
زانکه از علم نام داری و بس
صبر و جودش به رغم مردم کوی
روز و شب دوستدار دشمن روی
تو چه مردان قوّت و قوتی
مرد سنبیدنی و سنبوتی
تو چه مرد کناری و بوسی
مرد زرقی و یار سالوسی
سر و ریش ار در آینه دیدی
رو که بر روی آینه ریدی
عشوهٔ جاه و زر خریدستند
سرِ باغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
ماهرویان تیره هوشانند
جاهجویان دین فروشانند
همه جویای کین و تمکین را
همه کاسه کجا نهم دین را
همه رعنای و سر تهی تازند
کور زشت و کر خرآوازند
باد و بوشی برای حرمت و فرع
بل غرام و بهانهشان بر شرع
همه باز آشیان شاهین خشم
همه طوطی زبان کرگس چشم
به جدل کوثر و به علم ابتر
به سخن فربه و به دین لاغر
با فراغند و بی فروغ همه
گه دریغند و گه دروغ همه
آنچه نیک از حدیث، بگذارند
وآنچه باشد شنیع، بردارند
همه چون استرند تند و حرون
گاو تقطیع از درون و برون
دعوتی ساخت یک تن از همهشان
چون بترسید گرگ از رمشان
چون نهادند خوان برِ اخوان
گفت یک تن ز مجمع ایشان
گرچه خوان هست نان نمیبینم
ورچه تن هست جان نمیبینم
همه از جهد و جود پرهیزند
همه از علم و حلم بگریزند
سرِ بدره گرفته زیر بغل
که کهام خواجه و امام اجل
کرده با جانشان بسی جفتی
نز پی دین برای ای مفتی
در سرِ آنکه زیر پای شود
تا که بیجان و ژاژخای شود
گشته گویان ز بغض یکدیگر
کین فلان ملحد آن فلان کافر
همه از راه صدق بیخبرند
آدمی صورتند لیک خرند
مکتب شرع را ندیده هنوز
به در عقل نارسیده هنوز
همه دیوان آدمی رویند
همه غولان بیرهی پویند
معنی دیو چیست بیدادی
تو به بیدادیش چرا شادی
همه ز آواز خود بپرهیزند
از همآواز خویش بگریزند
همه در راه آن جهانی کور
بندهٔ خورد و خفت همچو ستور
همه براکل و بر جماع حریص
آزشان کرده سال و مه تحریص
همه گشته نفایه سیم دغل
آنکه گفتش خدای بل هم اضل
همه خونخوار و آز ور چو مگس
همه فرزین به کجروی و فرس
همه جویای کبر و تمکیناند
همه قلب شریعت و دیناند
به خدا ار به شرع ره دانند
بیخبر از حیات دو جهانند
زندگیشان بتر ز مرگ بُوَد
مرگ را زان کسان چه برگ بُوَد
چون کمیز شتر ز بازیشان
رنجه دارند همچو خرمگسان
داده فتوی به خون اهل زمین
از سرِ جهل و حرص و از سر کین
همه در دست یک رمه رعنا
همچو شمعند پیش نابینا
همه بسیار گوی کم دانند
همه چون غول در بیابانند
در سخن چون شتر گسسته مهار
چون شترمرغ جمله آتشخوار
دیو ز افعالشان حذر کرده
آنچه او گفته زان بتر کرده
در نفاق و خیانت و تلبیس
درگذشته به صد درک ز ابلیس
مال ایتام داشته به حلال
خورده اموال بیوه و اطفال
هیچ نا یافته ز تقوی بوی
تهی از آب مانده همچو سبوی
پسِ دیوار کعبه خر گایند
ور دهی تیز غسل فرمایند
گر به چرخ این سگان برآیندی
دختر نعش را بگایندی
همه در علم سامری وارند
از برون موسی از درون مارند
پرده در گشته آن که این فهمست
زورعوا خوانده آن که این سهمست
همه رشوت خرند و قاعدهگر
زیربارند و خوار همچون خر
از پی مال و جاه بیفردا
همه یوسف فروش نابینا
پرده در همچو راز غمّازان
بینمازان بیهده تازان
بنهند ار جهند ازین زشتی
پای بر فرق بحر چون کشتی
ریختی آب رویت از پی نان
ای لت انبان کجاست دست اشنان
زان بمانده است خیره در پس در
خواجهٔ گاو سار همچون خر
بهرهٔ علم تو نیابد کس
زانکه از علم نام داری و بس
صبر و جودش به رغم مردم کوی
روز و شب دوستدار دشمن روی
تو چه مردان قوّت و قوتی
مرد سنبیدنی و سنبوتی
تو چه مرد کناری و بوسی
مرد زرقی و یار سالوسی
سر و ریش ار در آینه دیدی
رو که بر روی آینه ریدی