عبارات مورد جستجو در ۵۴۳ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
این دل سرگشته خود را جستجو کی میکند
عمر شد سوی صراط الله رو کی میکند
گر نباشد لطف حق یا بنده ره بین کی شود
گمرهانرا غیر لطفش جستجو کی میکند
کیست با طاعت بدل سازد گنه را غیر او
خون آهو را به جز او مشکبو کی میکند
اغنیا محتاج او، شاهان گدایان درش
اهل حاجت را نوازش غیر او کی میکند
صرصر قهرش غباری بر دلم افکنده است
ابر لطف او ندانم شست و شو کی میکند
دوست در دل میکند منزل، گر از خاشاک غیر
روبی، اما هر خسی این رفت و رو کی میکند
هر که او را رُفتن خاک درش روزی شود
تکیه بر ایوان جنت آرزو کی میکند
هر که بوئی از نسیم عشق بر جانش وزید
طیب انفاس ملک با حور بو کی میکند
فیض تا عاشق شد از لذت عقبا هم گذشت
با کسی از بهر دنیا گفتوگو کی میکند
در دل دنیا طلب کی عشق سازد آشیان
طایر گلزار جان با خار خو کی میکند
عمر شد سوی صراط الله رو کی میکند
گر نباشد لطف حق یا بنده ره بین کی شود
گمرهانرا غیر لطفش جستجو کی میکند
کیست با طاعت بدل سازد گنه را غیر او
خون آهو را به جز او مشکبو کی میکند
اغنیا محتاج او، شاهان گدایان درش
اهل حاجت را نوازش غیر او کی میکند
صرصر قهرش غباری بر دلم افکنده است
ابر لطف او ندانم شست و شو کی میکند
دوست در دل میکند منزل، گر از خاشاک غیر
روبی، اما هر خسی این رفت و رو کی میکند
هر که او را رُفتن خاک درش روزی شود
تکیه بر ایوان جنت آرزو کی میکند
هر که بوئی از نسیم عشق بر جانش وزید
طیب انفاس ملک با حور بو کی میکند
فیض تا عاشق شد از لذت عقبا هم گذشت
با کسی از بهر دنیا گفتوگو کی میکند
در دل دنیا طلب کی عشق سازد آشیان
طایر گلزار جان با خار خو کی میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
فروغ نور جمال تو در دل بیدار
ز دود ز آینه کون ظلمت اغیار
بسوخت غیر سراسر در آتش غیرت
منادی لمن الملک واحد قهار
چو سیل قهر جلال احد هجوم آرد
چه چاره جز که بجولان او رود اغیار
بساحت جبروتش کجا رسد اوهام
چو عقل را ملکوتش ببسته راه گذار
شروق نور ازل شد چو در دلی تابان
ز اهل دل برباید بصیرت و ابصار
چهسان توان بجمالی نظر توان افکند
که صف کشیده پی دور باش او انوار
کند طلوع چه خورشید ما حی الاعیان
چه جای نور سنا برق بذهب الابصار
چه دست باز شود عز فرد بیپایان
کجا بماند از اغیار در جهان آثار
ثنای او مشنو فیض خرز گفتهٔ او
که نیست درد و جهان غیر ذات او دیار
ز دود ز آینه کون ظلمت اغیار
بسوخت غیر سراسر در آتش غیرت
منادی لمن الملک واحد قهار
چو سیل قهر جلال احد هجوم آرد
چه چاره جز که بجولان او رود اغیار
بساحت جبروتش کجا رسد اوهام
چو عقل را ملکوتش ببسته راه گذار
شروق نور ازل شد چو در دلی تابان
ز اهل دل برباید بصیرت و ابصار
چهسان توان بجمالی نظر توان افکند
که صف کشیده پی دور باش او انوار
کند طلوع چه خورشید ما حی الاعیان
چه جای نور سنا برق بذهب الابصار
چه دست باز شود عز فرد بیپایان
کجا بماند از اغیار در جهان آثار
ثنای او مشنو فیض خرز گفتهٔ او
که نیست درد و جهان غیر ذات او دیار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
یا رب این مهجور را در بزم وصلت بار ده
ار می روحانیانش ساغر سرشار ده
دل بجان آمد مرا زین عالم پر شور و شر
راه بنما سوی قدسم عیش بی آزار ده
سخت میترسم که عالم گردد از اشگم خراب
یا رب این سیلاب خون را ره بدریا بار ده
در فراقت مردم ایجان جهان رحمی بکن
یا دلم خوش کن موعدی با به وصلم بار ده
دل همیخواهد که قربانت شود در عید وصل
جام لاغر را بپرور شیوهٔ این کار ده
تیره شد جان و دلم از امتزاج آب و گل
سینه را اسرار بخش و دیده را انوار ده
عقل جزئی از سرم کن دور و عقل کل فرست
زنگ غم بزدای از دل شادی غمخوار ده
تا بکی مخمور باشند از می روز الست
عاکفان کوی خود را باده اسرار ده
هر گروهی را ز فضلت نعمتی شایسته بخش
زاهدان را وعد جنت عاشقان را بار ده
یا رب آنساعت که از دهشت زبان ماند ز کار
فیض را الهام حق کن طاقت گفتار ده
ار می روحانیانش ساغر سرشار ده
دل بجان آمد مرا زین عالم پر شور و شر
راه بنما سوی قدسم عیش بی آزار ده
سخت میترسم که عالم گردد از اشگم خراب
یا رب این سیلاب خون را ره بدریا بار ده
در فراقت مردم ایجان جهان رحمی بکن
یا دلم خوش کن موعدی با به وصلم بار ده
دل همیخواهد که قربانت شود در عید وصل
جام لاغر را بپرور شیوهٔ این کار ده
تیره شد جان و دلم از امتزاج آب و گل
سینه را اسرار بخش و دیده را انوار ده
عقل جزئی از سرم کن دور و عقل کل فرست
زنگ غم بزدای از دل شادی غمخوار ده
تا بکی مخمور باشند از می روز الست
عاکفان کوی خود را باده اسرار ده
هر گروهی را ز فضلت نعمتی شایسته بخش
زاهدان را وعد جنت عاشقان را بار ده
یا رب آنساعت که از دهشت زبان ماند ز کار
فیض را الهام حق کن طاقت گفتار ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
نهال آرزو در سینه منشان گر خردمندی
که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی
بدستت نیست چون فرمان چهجوئی کام دل ایجان
چو داغ بندگی داری چکارت با خداوندی
ز خواهشهای پیچا پیچ بند آرزو بگسل
دل آزاده را بهر چه در زنجیر میبندی
بود تا آرزو در دل نگردد کام جان حاصل
ز دل هر آرزو بگسل که با دلدار پیوندی
منه گامی پی گامی که کام آید باستقبال
طریق بندگی بسپر ببین لطف خداوندی
بعشق حق صلائی زن خرد را پشت پائی زن
بنام و ننگ این باطل پرستان را چه در بندی
یکی بر آسمان تازی بر اوج قدس پروازی
درین محنت سرا تا کی بآب و خاک خرسندی
ثباتی نیست دنیا را براتی نیست عقبا را
نه نقدت هست نه نسیه بامید چه خرسندی
خداوندا دری بگشا جمال خویشتن بنما
رهم تا من ز قید خویش و رنج آرزومندی
خرد در حیرتم دارد هواها فتنه میبارد
مرا دیوانه کن یارب نمیخواهم خردمندی
فلک غم بر سرم بارد زمین در دل الم کارد
درین مادر پدر یارب کجا شد مهر فرزندی
چو از یادت شوم غافل نه جان ماند مرا نه دل
دمی بی باد تو بودن بفیض ایدوست نپسندی
که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی
بدستت نیست چون فرمان چهجوئی کام دل ایجان
چو داغ بندگی داری چکارت با خداوندی
ز خواهشهای پیچا پیچ بند آرزو بگسل
دل آزاده را بهر چه در زنجیر میبندی
بود تا آرزو در دل نگردد کام جان حاصل
ز دل هر آرزو بگسل که با دلدار پیوندی
منه گامی پی گامی که کام آید باستقبال
طریق بندگی بسپر ببین لطف خداوندی
بعشق حق صلائی زن خرد را پشت پائی زن
بنام و ننگ این باطل پرستان را چه در بندی
یکی بر آسمان تازی بر اوج قدس پروازی
درین محنت سرا تا کی بآب و خاک خرسندی
ثباتی نیست دنیا را براتی نیست عقبا را
نه نقدت هست نه نسیه بامید چه خرسندی
خداوندا دری بگشا جمال خویشتن بنما
رهم تا من ز قید خویش و رنج آرزومندی
خرد در حیرتم دارد هواها فتنه میبارد
مرا دیوانه کن یارب نمیخواهم خردمندی
فلک غم بر سرم بارد زمین در دل الم کارد
درین مادر پدر یارب کجا شد مهر فرزندی
چو از یادت شوم غافل نه جان ماند مرا نه دل
دمی بی باد تو بودن بفیض ایدوست نپسندی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
هو الاول والآخروالظاهر والباطن وهو بکل شیء علیم
حی و قیوم و قادر و قاهر
اول اول آخر آخر
نطق، ابکم بمانده در صفتش
وهم، عاجز شده زمعرفتش
نبرد عقل در صفاتش راه
نبود وهم را به ذاتش راه
کی رسد وهم در جهان قدم
که بلند است آستان قدم
نص قرآن شده است ای عاشق
در صفات جلال او ناطق
«شهد الله» گواه معرفتش
«وحده لاشریک له» صفتش
نه از او زاد کس، نه او از کس
«قل هو الله» دلیل و حجت بس
از مکان و زمان بری ذاتش
محض جهلست نفی و اثباتش
هست واجب وجود او دائم
زآنکه باشد به ذات خود قائم
غایت ملک او نداند کس
همه او و بدو نماند کس
نیست با هیچ چیز پیوندش
نبود جفت و مثل و مانندش
اول اول آخر آخر
نطق، ابکم بمانده در صفتش
وهم، عاجز شده زمعرفتش
نبرد عقل در صفاتش راه
نبود وهم را به ذاتش راه
کی رسد وهم در جهان قدم
که بلند است آستان قدم
نص قرآن شده است ای عاشق
در صفات جلال او ناطق
«شهد الله» گواه معرفتش
«وحده لاشریک له» صفتش
نه از او زاد کس، نه او از کس
«قل هو الله» دلیل و حجت بس
از مکان و زمان بری ذاتش
محض جهلست نفی و اثباتش
هست واجب وجود او دائم
زآنکه باشد به ذات خود قائم
غایت ملک او نداند کس
همه او و بدو نماند کس
نیست با هیچ چیز پیوندش
نبود جفت و مثل و مانندش
سعدی : باب چهارم در فواید خاموشی
حکایت شمارهٔ ۴
عالمیمعتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لَعنهُم الله عَلی حِدَه و به حجت با او بس نیامد سپر بینداخت و برگشت کسی گفتش ترا با چندین فضل و ادب که داری با بی دینی حجت نماند؟ گفت علم من قرآنست و حدیث و گفتار مشایخ و او بدین ها معتقد نیست و نمیشنود. مرا شنیدن کفر او به چه کار آید.
آن کس که به قرآن و خبر زو نرهی
آن است جوابش که جوابش ندهی
آن کس که به قرآن و خبر زو نرهی
آن است جوابش که جوابش ندهی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
عشق است که وارسته ز نقصان و کمالست
عشق است که آسوده ز هجران وصال است
اثبات مثالش نتوان کرد ولیکن
این نفی مثال تو یقین عین مثال است
گویند سوی الله خیال است و حقیقت
این نیز خیال است که گویند خیال است
از حال چه می جوئی و از قال چه پرسی
مستیم و خرابیم و ندانیم چه حال است
خورشید ز نقصان و کمال است منزه
ماه است که گاهی قمر و گاه هلال است
با ذات دم از حکم تجلی نتوان زد
این حکم تجلی به جلال است و جمال است
در خلوت سید نبود سید و بنده
در خاطر او غیر خدا هر چه محال است
عشق است که آسوده ز هجران وصال است
اثبات مثالش نتوان کرد ولیکن
این نفی مثال تو یقین عین مثال است
گویند سوی الله خیال است و حقیقت
این نیز خیال است که گویند خیال است
از حال چه می جوئی و از قال چه پرسی
مستیم و خرابیم و ندانیم چه حال است
خورشید ز نقصان و کمال است منزه
ماه است که گاهی قمر و گاه هلال است
با ذات دم از حکم تجلی نتوان زد
این حکم تجلی به جلال است و جمال است
در خلوت سید نبود سید و بنده
در خاطر او غیر خدا هر چه محال است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
در این خلوت حکایت درنگنجد
به جز رمز و کنایت در نگنجد
وصال اندر وصال اندر وصال است
در این حالت حکایت درنگنجد
جمال اندر جمال اندر جمالست
در او درس و روایت در نگنجد
همه دل بود جان و لطف و احسان
ز نفس اینجا حکایت در نگنجد
ازل عین ابد آمد در اینجا
در اینجا جز عنایت در نگنجد
مجال کیست اینجا تا درآید
به جز محض هدایت درنگنجد
شدم مغرور عقل و نفس کشته
سر موئی حمایت در نگنجد
در این حالت که من کردم بیانش
نبوت با ولایت در نگنجد
به جز رمز و کنایت در نگنجد
وصال اندر وصال اندر وصال است
در این حالت حکایت درنگنجد
جمال اندر جمال اندر جمالست
در او درس و روایت در نگنجد
همه دل بود جان و لطف و احسان
ز نفس اینجا حکایت در نگنجد
ازل عین ابد آمد در اینجا
در اینجا جز عنایت در نگنجد
مجال کیست اینجا تا درآید
به جز محض هدایت درنگنجد
شدم مغرور عقل و نفس کشته
سر موئی حمایت در نگنجد
در این حالت که من کردم بیانش
نبوت با ولایت در نگنجد
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۷۳
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱
خوش بگو ای یار بسم الله بگو
هرچه می جوئی ز بسم الله بجو
اسم جامع جامع اسما بود
صورت این اسم عین ما بود
در مقام جمع روشن شد چو شمع
آنچه مخفی بود اندر جمع جمع
جلمهٔ اسما به اعیان رو نمود
صد هزار اسما مسمی یک وجود
هر کجا اسمی است عینی آن اوست
هر کرا عینیست اسمی جان اوست
مجمع مجموع انسان آدمست
لاجرم او قطب جمله عالمست
هرکسی کو مظهر الله شد
ز آفتاب حضرتش چون ماه شد
جسم و روح و عین و اسم و این چهار
ظل یک ذاتند نیکو یاد دار
نعمت الله مظهر او دانمش
صورت اسم الهی خوانمش
هرچه می جوئی ز بسم الله بجو
اسم جامع جامع اسما بود
صورت این اسم عین ما بود
در مقام جمع روشن شد چو شمع
آنچه مخفی بود اندر جمع جمع
جلمهٔ اسما به اعیان رو نمود
صد هزار اسما مسمی یک وجود
هر کجا اسمی است عینی آن اوست
هر کرا عینیست اسمی جان اوست
مجمع مجموع انسان آدمست
لاجرم او قطب جمله عالمست
هرکسی کو مظهر الله شد
ز آفتاب حضرتش چون ماه شد
جسم و روح و عین و اسم و این چهار
ظل یک ذاتند نیکو یاد دار
نعمت الله مظهر او دانمش
صورت اسم الهی خوانمش
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹
مظهر اعیان ما ارواح ما
مظهر ارواح ما اشباح ما
ظل اعیانند ارواح همه
ظل ارواحند اشباح همه
باز اعیان ظل اسماء حقند
باز اسماء ظل ذات مطلقند
ذات او در اسم پیدا آمده
اسم در اعیان هویدا آمده
اسم و عین و روح و جسم این هر چهار
ظل یک ذاتند نیکو یاد دار
جمله موجودند اما از وجود
بی وجود اینها کجا خواهند بود
او به خود قائم همه قایم به او
هر چه باشد باشم آن دائم به او
در وجود و در عدم هر شی بود
بی شکی موجود باشد از وجود
هر کمالی کان شود ملحق به ما
نزد ما جود وجود است از خدا
ذات او دارد کمالی خود به خود
زو کمالت باشد ار داری به خود
یک وجود و صد هزاران مرتبه
پادشاهی و فراوان مرتبه
اعتباری وان مراتب را تمام
نیک دریاب این لطیفه و السلام
مظهر ارواح ما اشباح ما
ظل اعیانند ارواح همه
ظل ارواحند اشباح همه
باز اعیان ظل اسماء حقند
باز اسماء ظل ذات مطلقند
ذات او در اسم پیدا آمده
اسم در اعیان هویدا آمده
اسم و عین و روح و جسم این هر چهار
ظل یک ذاتند نیکو یاد دار
جمله موجودند اما از وجود
بی وجود اینها کجا خواهند بود
او به خود قائم همه قایم به او
هر چه باشد باشم آن دائم به او
در وجود و در عدم هر شی بود
بی شکی موجود باشد از وجود
هر کمالی کان شود ملحق به ما
نزد ما جود وجود است از خدا
ذات او دارد کمالی خود به خود
زو کمالت باشد ار داری به خود
یک وجود و صد هزاران مرتبه
پادشاهی و فراوان مرتبه
اعتباری وان مراتب را تمام
نیک دریاب این لطیفه و السلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱
هر یک از اسمای حق در علم او
صورتی دارد که باشد عین تو
نور هر عینی که می بیند بصر
وجه خاصی می نماید در نظر
جود او بخشید اسما را وجود
ورنه اسما را به خود بودی نبود
هر چه موجود است مرحوم خداست
گر چه اسمای وی و اعیان ماست
کثرت اسمای او اندر عدم
از صفاتش نقش می بندد قلم
چون صفت از ذات او دارد وجود
رحمت ذاتش غضب را داده بود
راحم و مرحوم از آن می خوانمش
اسم او ذات و صفت می دانمش
نسخهٔ اعیان اگر خوانی تمام
شرح اسما را بدانی والسلام
جملهٔ عالم تن است و عشق و جان
اسم ظاهر این و باطن اسم آن
یک مسمی دان و اسما صدهزار
یک وجود و صد هزارش اعتبار
صورتش جام است و معنی می بود
گرچه هر دو نزد ما یک شی بود
در دو میدان یک یکی و دو یکی
نیک دریابش که گفتم نیککی
بی وجود او همه عالم عدم
بر وجود او همه عالم عَلَم
عالم از بسط وجود عام اوست
هرچه می بینی ز جود عام اوست
اوئی او ذاتی و ماتی ما
عارضی باشد فنا شو زین فنا
مائی عالم نقاب عالم است
بلکه عالم خود حجاب عالم است
جاودان این حجاب ای جان من
ای خلیل الله ِ من برهان من
حال عالم با تو می گویم تمام
تا بدانی حال عالم والسلام
صورتی دارد که باشد عین تو
نور هر عینی که می بیند بصر
وجه خاصی می نماید در نظر
جود او بخشید اسما را وجود
ورنه اسما را به خود بودی نبود
هر چه موجود است مرحوم خداست
گر چه اسمای وی و اعیان ماست
کثرت اسمای او اندر عدم
از صفاتش نقش می بندد قلم
چون صفت از ذات او دارد وجود
رحمت ذاتش غضب را داده بود
راحم و مرحوم از آن می خوانمش
اسم او ذات و صفت می دانمش
نسخهٔ اعیان اگر خوانی تمام
شرح اسما را بدانی والسلام
جملهٔ عالم تن است و عشق و جان
اسم ظاهر این و باطن اسم آن
یک مسمی دان و اسما صدهزار
یک وجود و صد هزارش اعتبار
صورتش جام است و معنی می بود
گرچه هر دو نزد ما یک شی بود
در دو میدان یک یکی و دو یکی
نیک دریابش که گفتم نیککی
بی وجود او همه عالم عدم
بر وجود او همه عالم عَلَم
عالم از بسط وجود عام اوست
هرچه می بینی ز جود عام اوست
اوئی او ذاتی و ماتی ما
عارضی باشد فنا شو زین فنا
مائی عالم نقاب عالم است
بلکه عالم خود حجاب عالم است
جاودان این حجاب ای جان من
ای خلیل الله ِ من برهان من
حال عالم با تو می گویم تمام
تا بدانی حال عالم والسلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۵
جامع مجموع اسما آدم است
لاجرم او روح جمله عالم است
عقل اول درهٔ بیضا بود
صورت و معنی ز جد ما بود
آدمی معنی است عقل کل به نام
جملهٔ عالم از او یابد نظام
حضرت مبدا چو او را آفرید
مبدا مجموع عالم شد پدید
علم اجمالیست او را از قضا
لاجرم لوح قضا خوانیم ما
نفس کلیه از او حاصل شده
این و آن با یکدگر واصل شده
مرد و زن یعنی نفوس و هم عقول
فرع ایشانند این هر دو اصول
نفس کل یاقوتهٔ حمرا بود
این کسی داند که او از ما بود
بعد از این هر دو طبیعت گفته اند
در این معنی بحکمت سفته اند
علم تفصیلی ز لوح دل بخوان
جامع علم قدر باشد چنان
آن گهی باشد هیولا یاد دار
صورتی خوش بر هیولائی نگار
هر دو با هم جسم کلّی خوانده اند
خوش حکیمانه سخنها رانده اند
عرش اعظم تخت الرّحمن بگو
الرحیم از کرسی اعلا بجو
سقف جنت عرش کرسی زمین
خوش جنانی باشد ار یابی چنین
بندگی سید هر دو سرا
این چنین فرمود ما را از خدا
هفت افلاکند نیکو یاد دار
کوکب هر یک به هر یک می شمار
چون زحل چون مشتری مریخ هم
آفتاب و زهره همچون جام جم
با عطارد ماه خوش سیما بود
نیست پنهان این سخن پیدا بود
چار ارکان مخالف بعد ازاین
معدنست و پس نبات ای نازنین
باز حیوان آنگهی جن ای پسر
نیک ترتیبی است نیکو می نگر
در زمین و آسمان باشد ملک
روز و شب خیرات می باشد ملک
آخر ایشان همه انسان بود
گر چه انسان اول ایشان بود
معنیش اول ، به صورت آخر است
روح باطن ، جسم پاکش ظاهر است
جامع مجموع اسما او بود
جمله می دان کاین جعل نیکو بود
روشنست و دیده ام در آینه
می نماید نور او هر آینه
از وجودش یافته عالم نظام
بلکه جان عالم است او والسلام
لاجرم او روح جمله عالم است
عقل اول درهٔ بیضا بود
صورت و معنی ز جد ما بود
آدمی معنی است عقل کل به نام
جملهٔ عالم از او یابد نظام
حضرت مبدا چو او را آفرید
مبدا مجموع عالم شد پدید
علم اجمالیست او را از قضا
لاجرم لوح قضا خوانیم ما
نفس کلیه از او حاصل شده
این و آن با یکدگر واصل شده
مرد و زن یعنی نفوس و هم عقول
فرع ایشانند این هر دو اصول
نفس کل یاقوتهٔ حمرا بود
این کسی داند که او از ما بود
بعد از این هر دو طبیعت گفته اند
در این معنی بحکمت سفته اند
علم تفصیلی ز لوح دل بخوان
جامع علم قدر باشد چنان
آن گهی باشد هیولا یاد دار
صورتی خوش بر هیولائی نگار
هر دو با هم جسم کلّی خوانده اند
خوش حکیمانه سخنها رانده اند
عرش اعظم تخت الرّحمن بگو
الرحیم از کرسی اعلا بجو
سقف جنت عرش کرسی زمین
خوش جنانی باشد ار یابی چنین
بندگی سید هر دو سرا
این چنین فرمود ما را از خدا
هفت افلاکند نیکو یاد دار
کوکب هر یک به هر یک می شمار
چون زحل چون مشتری مریخ هم
آفتاب و زهره همچون جام جم
با عطارد ماه خوش سیما بود
نیست پنهان این سخن پیدا بود
چار ارکان مخالف بعد ازاین
معدنست و پس نبات ای نازنین
باز حیوان آنگهی جن ای پسر
نیک ترتیبی است نیکو می نگر
در زمین و آسمان باشد ملک
روز و شب خیرات می باشد ملک
آخر ایشان همه انسان بود
گر چه انسان اول ایشان بود
معنیش اول ، به صورت آخر است
روح باطن ، جسم پاکش ظاهر است
جامع مجموع اسما او بود
جمله می دان کاین جعل نیکو بود
روشنست و دیده ام در آینه
می نماید نور او هر آینه
از وجودش یافته عالم نظام
بلکه جان عالم است او والسلام
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۵۲
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۵۸
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۷۲
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۲۸
محمود شبستری : کنز الحقایق
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام آن که اول کرد و آخر
به نام آن که ظاهر کرد و باطن
خداوند منزه پاک و بی عیب
که عالم را شهادت کرد از غیب
به هر وصفی که خوانی در شریعت
در آئی انس میدان در طریقت
توان اندر صفاتش ره بریدن
ولی در ذات او نتوان رسیدن
به دانش در صفاتش ره نیابند
به کلّی سوی ذاتش چون شتابند
بسی گوشند و گویند از صفاتش
ولی عاجز شوند از کنه ذاتش
نبی گفتا صفات او ندانند
که اندر ذات او چون ابلهانند
کسی کو ظن برد کاو هست واصل
یقین دانم ندارد هیچ حاصل
کمال معرفت شد ما عرفناک
از آن گفتند خالصان ما عبدناک
هزاران قرن اگرچه علم خوانند
سزاوار صفاتش هم نخوانند
تفکر را نماند آن جا مجالی
به جز حیرت ندارم هیچ حالی
نخواهم آن چه گوید مرد گمراه
از آن گفتارها استغفرالله
به قدر فهم و عقل خویش گویند
یقین دارم اگر چه بیش گویند
نگویم که چنان و که چنین کرد
که گاهی آسمان و گه زمین کرد
ولی دانم که او از امر واحد
همه موجود کرد و اوست واحد
یکی را در یکی زن هم یکی دان
یکی از ذات پاکش بیشکی دان
نه از روی عدد کز راه وحدت
یکی دانَش نه چون هر یک ز صفوت
بدان دارد که میبینم عیانش
به گفتن در نمیگنجد بیانش
سخن ترسم که در توحید رانم
که در تشبیه و در تعطیل مانم
هر آن چیزی که بتوان گفت اینست
که آن یک آسمان، این یک زمین است
زمین و آسمان اندر بیانش
هر آن چیزی که هست او داد جانش
مر او را میرسد از خلق تحسین
تعالی خالق الانسان من طین
ملائک در مقام خویش هر یک
به علم خویش میدانند بی شک
به نام آن که ظاهر کرد و باطن
خداوند منزه پاک و بی عیب
که عالم را شهادت کرد از غیب
به هر وصفی که خوانی در شریعت
در آئی انس میدان در طریقت
توان اندر صفاتش ره بریدن
ولی در ذات او نتوان رسیدن
به دانش در صفاتش ره نیابند
به کلّی سوی ذاتش چون شتابند
بسی گوشند و گویند از صفاتش
ولی عاجز شوند از کنه ذاتش
نبی گفتا صفات او ندانند
که اندر ذات او چون ابلهانند
کسی کو ظن برد کاو هست واصل
یقین دانم ندارد هیچ حاصل
کمال معرفت شد ما عرفناک
از آن گفتند خالصان ما عبدناک
هزاران قرن اگرچه علم خوانند
سزاوار صفاتش هم نخوانند
تفکر را نماند آن جا مجالی
به جز حیرت ندارم هیچ حالی
نخواهم آن چه گوید مرد گمراه
از آن گفتارها استغفرالله
به قدر فهم و عقل خویش گویند
یقین دارم اگر چه بیش گویند
نگویم که چنان و که چنین کرد
که گاهی آسمان و گه زمین کرد
ولی دانم که او از امر واحد
همه موجود کرد و اوست واحد
یکی را در یکی زن هم یکی دان
یکی از ذات پاکش بیشکی دان
نه از روی عدد کز راه وحدت
یکی دانَش نه چون هر یک ز صفوت
بدان دارد که میبینم عیانش
به گفتن در نمیگنجد بیانش
سخن ترسم که در توحید رانم
که در تشبیه و در تعطیل مانم
هر آن چیزی که بتوان گفت اینست
که آن یک آسمان، این یک زمین است
زمین و آسمان اندر بیانش
هر آن چیزی که هست او داد جانش
مر او را میرسد از خلق تحسین
تعالی خالق الانسان من طین
ملائک در مقام خویش هر یک
به علم خویش میدانند بی شک
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فصل معرفت
به خودش کس شناخت نتوانست
ذات او هم بدو توان دانست
عقل حقش بتوخت نیک بتاخت
عجز در راه او شناخت شناخت
کرمش گفت مر مرا بشناس
ورنه کِشناسدش به عقل و حواس
به دلیلی حواس کی شاید
گوز بر پشت قبّه کی پاید
عقل رهبر ولیک تا درِ او
فضل او مر ترا برد بر او
به دلیلی عقل ره نبری
خیره چون دیگران مکن تو خری
فضل او در طریق رهبر ماست
صُنع او سوی او دلیل و گواست
ای شده از شناخت خود عاجز
کی شناسی خدای را هرگز
چون تو در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی
چون ندانی تو سرّ ساختنش
چون توهّم کنی شناختنش
وهمها قاصر است ز اوصافش
فهمها هرزه میزند لافش
هست در وصف او به وقت دلیل
نطق تشبیه و خامشی تعطیل
غایت عقل در رهش حیرت
مایهٔ عقل سوی او غیرت
عقل و جان را مراد و مالک اوست
منتهای مرید و سالک اوست
عقل ما رهنمای هستی اوست
هستها زیر پای هستی اوست
فعل او خارج از درون و برون
ذات او برتر از چگونه و چون
ذات او را نبرده ره ادراک
عقل را جان و دل در آن ره چاک
عقل بیکُحل آشنایی او
بیخبر بوده از خدایی او
چه کنی وهم را به جُستنش حث
کی بود با قدم حدیث حدث
انبیا زین حدیث سرگردان
اولیا زین صفاتها حیران
ذات او هم بدو توان دانست
عقل حقش بتوخت نیک بتاخت
عجز در راه او شناخت شناخت
کرمش گفت مر مرا بشناس
ورنه کِشناسدش به عقل و حواس
به دلیلی حواس کی شاید
گوز بر پشت قبّه کی پاید
عقل رهبر ولیک تا درِ او
فضل او مر ترا برد بر او
به دلیلی عقل ره نبری
خیره چون دیگران مکن تو خری
فضل او در طریق رهبر ماست
صُنع او سوی او دلیل و گواست
ای شده از شناخت خود عاجز
کی شناسی خدای را هرگز
چون تو در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی
چون ندانی تو سرّ ساختنش
چون توهّم کنی شناختنش
وهمها قاصر است ز اوصافش
فهمها هرزه میزند لافش
هست در وصف او به وقت دلیل
نطق تشبیه و خامشی تعطیل
غایت عقل در رهش حیرت
مایهٔ عقل سوی او غیرت
عقل و جان را مراد و مالک اوست
منتهای مرید و سالک اوست
عقل ما رهنمای هستی اوست
هستها زیر پای هستی اوست
فعل او خارج از درون و برون
ذات او برتر از چگونه و چون
ذات او را نبرده ره ادراک
عقل را جان و دل در آن ره چاک
عقل بیکُحل آشنایی او
بیخبر بوده از خدایی او
چه کنی وهم را به جُستنش حث
کی بود با قدم حدیث حدث
انبیا زین حدیث سرگردان
اولیا زین صفاتها حیران