عبارات مورد جستجو در ۳۹۰ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۳ - وداع حضرت زینب(ع)
بمان براد به استراحت که من به شام خراب رفتم
ببانک کوس و نی و نقاره به سوی بزم شراب رفتم
شدی تو بیسز تیغ قاتل طپان به خونی چو مرغ بسمل
ببین بباز و مرا سلاسل به گردن از کین طناب رفتم
ز جور اعدا تو پاره پاره به تن فزون زخمت از ستاره
دمی به خواهر بکن نظاره که با دو صد انقلاب رفتم
امان ندادند سپاه بیدین کفن نمایم به چشم خونین
تن شهیدان آل یاسین به ناله و اضطراب رفتم
تو مانده عریان در این بیابان فتاده بیسر به خاک سوزان
من ستمکش به چنگ عدوان به عارض بینقاب رفتم
وطن تو در کربلا نمودی مرا ز دستت جدا نمودی
تو در امانت وفا نمودی کنون من اندر عذاب رفتم
مرا بدین بود کنم عروسی برای قاسم بدیده بوسی
ز جور این چرخ آبنوسی عجب عجب کامیاب رفتم
چون شد گل روی اکبر من ز جور گلچین خزان به گلشن
ز گریه بر گل نموده دامن روان به بوی گلاب رفتم
مکن شکایت ز دست خواهر که بیوفا من نیم برادر
سرت براهم شده است رهبر اگرچه با صد شتاب رفتم
روم به بزم یزید ابتر چو میزند چوب آن ستمگر
براست ای شه مکن مکدر پی سئوال و جواب رفتم
ز چشم (صامت) روان شده خون دمی که میگفت آن حزین محزون
که ای برادر ز جور گردون تن تو مانده در آفتاب رفتم
ببانک کوس و نی و نقاره به سوی بزم شراب رفتم
شدی تو بیسز تیغ قاتل طپان به خونی چو مرغ بسمل
ببین بباز و مرا سلاسل به گردن از کین طناب رفتم
ز جور اعدا تو پاره پاره به تن فزون زخمت از ستاره
دمی به خواهر بکن نظاره که با دو صد انقلاب رفتم
امان ندادند سپاه بیدین کفن نمایم به چشم خونین
تن شهیدان آل یاسین به ناله و اضطراب رفتم
تو مانده عریان در این بیابان فتاده بیسر به خاک سوزان
من ستمکش به چنگ عدوان به عارض بینقاب رفتم
وطن تو در کربلا نمودی مرا ز دستت جدا نمودی
تو در امانت وفا نمودی کنون من اندر عذاب رفتم
مرا بدین بود کنم عروسی برای قاسم بدیده بوسی
ز جور این چرخ آبنوسی عجب عجب کامیاب رفتم
چون شد گل روی اکبر من ز جور گلچین خزان به گلشن
ز گریه بر گل نموده دامن روان به بوی گلاب رفتم
مکن شکایت ز دست خواهر که بیوفا من نیم برادر
سرت براهم شده است رهبر اگرچه با صد شتاب رفتم
روم به بزم یزید ابتر چو میزند چوب آن ستمگر
براست ای شه مکن مکدر پی سئوال و جواب رفتم
ز چشم (صامت) روان شده خون دمی که میگفت آن حزین محزون
که ای برادر ز جور گردون تن تو مانده در آفتاب رفتم
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۶ - و برای او همچنین
فغان که دهر به جز شور و انقلاب ندارد
ز ظلم بر شه لب تشنه اجتناب ندارد
به زیر تیغ حسین با گلوی خشک حسد بین
روا به سبط نبی نیم جرعه آب ندارد
مگر به دشت نجف شیر حقکننده خیبر
خهبر ز حال حسینش ابوتراب ندارد؟
صبا برو به نجف گوی با پسرعم احمد
بیا که زخم حسینت دگر حساب ندارد
تنی که داشت شرف بر جهان عرش ملایک
ببین که سایه بجز تاب آفتاب ندارد
تنی که بود مقامش به دوش پیغمبر
کفن به جسم خود اندر سر تراب ندارد
صبا برو به مدینه بگو به حضرت زهرا
بیا که زینب بیکس به رخ نقاب ندارد
بیا ببین که سکینه ز کعب نیزه و سیلی
توان و تاب شکایت به نعش باب ندارد
اگرچه کشتن اکبر ربوده صبر ز لیلا
خبر ز بستن بازوی در طناب ندارد
اگرچه ز غم عباس شد کمان قد کلثوم
خبر ز شام و دف و بربط و رباب ندارد
اگرچه فاطمه بنشسته در مصیبت قاسم
خبر زرفتن در مجلس شراب ندارد
به روی نیزه سرشار در تلاوت قرآن
خبر ز چوب یزید از ره عتاب ندارد
ز چند لشگر غم صفتزده برابر (صامت)
دگر به دهر تمنای خورد و خواب ندارد
ز ظلم بر شه لب تشنه اجتناب ندارد
به زیر تیغ حسین با گلوی خشک حسد بین
روا به سبط نبی نیم جرعه آب ندارد
مگر به دشت نجف شیر حقکننده خیبر
خهبر ز حال حسینش ابوتراب ندارد؟
صبا برو به نجف گوی با پسرعم احمد
بیا که زخم حسینت دگر حساب ندارد
تنی که داشت شرف بر جهان عرش ملایک
ببین که سایه بجز تاب آفتاب ندارد
تنی که بود مقامش به دوش پیغمبر
کفن به جسم خود اندر سر تراب ندارد
صبا برو به مدینه بگو به حضرت زهرا
بیا که زینب بیکس به رخ نقاب ندارد
بیا ببین که سکینه ز کعب نیزه و سیلی
توان و تاب شکایت به نعش باب ندارد
اگرچه کشتن اکبر ربوده صبر ز لیلا
خبر ز بستن بازوی در طناب ندارد
اگرچه ز غم عباس شد کمان قد کلثوم
خبر ز شام و دف و بربط و رباب ندارد
اگرچه فاطمه بنشسته در مصیبت قاسم
خبر زرفتن در مجلس شراب ندارد
به روی نیزه سرشار در تلاوت قرآن
خبر ز چوب یزید از ره عتاب ندارد
ز چند لشگر غم صفتزده برابر (صامت)
دگر به دهر تمنای خورد و خواب ندارد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۷ - در مصائب عاشورا
میزند امروز بر سر بوتراب از یک طرف
گرید از غم حضرت ختمیمآب از یک طرف
چار ارکان در تنزلزل شش جهت در اضطراب
نه فلک افتاده اندر انقلاب از یک طرف
پاره پاره بر زمین جسم عزیز فاطمه
تیر یک جاه نیزه یک سو آفتاب از یک طرف
اصغر بیشیر یک جا تیر پران در گلو
مادرش در آه و افغان چون رباب از یک طرف
همچو اشک چشم زینب موج زن آب فرات
آل حیدر تشنه یک قطره آب از یک طرف
قاسم داماد یک جا زیر سم اسبها
نوعروس از خون او بر کف خضاب از یک طرف
بر بهار آل پیغمبر شده فصل خزان
گل ز یک جا غارت گلچین گلاب از یک طرف
گیسوی مشکین اکبر یک طرف در خاک و خون
قلب لیلا مضطرب در پیچ و تاب از یک طرف
زیر چتر زر و یک سو زاده سعد لعین
عابد نالان ز سوز تب و تاب از یک طرف
حسرت مرگ جوانان در دل زهرا بخلد
زاده مرجانه دون کامیاب از یک طرف
خار راه شام برپا کودکان در بدر
بازوی کلثوم و زینب در طناب از یک طرف
از کجا (صامت) برد جان بعد از این درد زیاد
گریه یک جا ناله یک سو اضطراب از یک طرف
گرید از غم حضرت ختمیمآب از یک طرف
چار ارکان در تنزلزل شش جهت در اضطراب
نه فلک افتاده اندر انقلاب از یک طرف
پاره پاره بر زمین جسم عزیز فاطمه
تیر یک جاه نیزه یک سو آفتاب از یک طرف
اصغر بیشیر یک جا تیر پران در گلو
مادرش در آه و افغان چون رباب از یک طرف
همچو اشک چشم زینب موج زن آب فرات
آل حیدر تشنه یک قطره آب از یک طرف
قاسم داماد یک جا زیر سم اسبها
نوعروس از خون او بر کف خضاب از یک طرف
بر بهار آل پیغمبر شده فصل خزان
گل ز یک جا غارت گلچین گلاب از یک طرف
گیسوی مشکین اکبر یک طرف در خاک و خون
قلب لیلا مضطرب در پیچ و تاب از یک طرف
زیر چتر زر و یک سو زاده سعد لعین
عابد نالان ز سوز تب و تاب از یک طرف
حسرت مرگ جوانان در دل زهرا بخلد
زاده مرجانه دون کامیاب از یک طرف
خار راه شام برپا کودکان در بدر
بازوی کلثوم و زینب در طناب از یک طرف
از کجا (صامت) برد جان بعد از این درد زیاد
گریه یک جا ناله یک سو اضطراب از یک طرف
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۸ - گفتگوی حضرت سجاد با سهل در شام
این سرانی که بینی با رخ همچون قمرند
صدف علم نبی را همه یکتا گهرند
گرچه گردیده گرفتار ز هر بیپدری
اسد بیشه دین شیر خدا را پسرند
همه بنهاده اگر سر به سر حکم قضا
هر یکی باد شه امر قضا و قدرند
خشک گشته لبشان گر ز تف بیآبی
منبع کوثر و آب همه بحر و برند
رهنمایند بهر گمده در هر دو جهان
گرچه بییار و معین بر سر هر رهگذرند
کودکانی که به رخ کرده روان سیل سرشک
اصل ایمان شجر باغ نبی را ثمرند
همه را گرد یتیمی بنگر بر رخسار
هر طرف روی نمایند به فکر پدرند
این زنانی که ندارند به سرها معجر
محرم خاص نبی عصمت حقرا ثمرند
رفته تاراج ستم زینب و اسبا همه
به سر عهد و وفا در بدر و خون جگرند
شامیان خنده نمایند به اولاد رسول
ز دل فاطمه و گریه او بیخبرند
(صامتا) بهر چه یک مرد ز اسلام نگفت
کاین اسیران حرم خسرو و جن و بشرند
صدف علم نبی را همه یکتا گهرند
گرچه گردیده گرفتار ز هر بیپدری
اسد بیشه دین شیر خدا را پسرند
همه بنهاده اگر سر به سر حکم قضا
هر یکی باد شه امر قضا و قدرند
خشک گشته لبشان گر ز تف بیآبی
منبع کوثر و آب همه بحر و برند
رهنمایند بهر گمده در هر دو جهان
گرچه بییار و معین بر سر هر رهگذرند
کودکانی که به رخ کرده روان سیل سرشک
اصل ایمان شجر باغ نبی را ثمرند
همه را گرد یتیمی بنگر بر رخسار
هر طرف روی نمایند به فکر پدرند
این زنانی که ندارند به سرها معجر
محرم خاص نبی عصمت حقرا ثمرند
رفته تاراج ستم زینب و اسبا همه
به سر عهد و وفا در بدر و خون جگرند
شامیان خنده نمایند به اولاد رسول
ز دل فاطمه و گریه او بیخبرند
(صامتا) بهر چه یک مرد ز اسلام نگفت
کاین اسیران حرم خسرو و جن و بشرند
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۹ - و برای او همچنین
دگر ندیده ستم کش جهان مقابل زینب
سرشته شد به غم و درد گوئیا گل زینب
به جز اسیری و طعن سنان و طعنه دشمن
ز زندگانی دنیا نگشت حاصل زینب
ز بعد قتلبرادر میان کوفی و شامی
بهر دم از غم و دردی شکسته شد دل زینب
کنم حکایت سیلی شمر و روی سکینه
و یا ز بستن بازوی در سلاسل زینب
میان لشگر اعدا ندات چادر و معجر
به سوی سربمه چهره گشت حایل زینب
به راه شام نمودند نصب لشگر کوفه
سر برادر او را به پیش محمل زینب
دگر نبود مقامی برای عترت طه
که در خرابه بیسقف گشت منزل زینب
فغان که زد ز ستم خیزران یزید سیهروی
به راس تشنهلب کربلا مقابل زینب
سزد که فخر کند (صامت) حزین بدو عالم
که شد به عین گدایی غلام مقبل زینب
سرشته شد به غم و درد گوئیا گل زینب
به جز اسیری و طعن سنان و طعنه دشمن
ز زندگانی دنیا نگشت حاصل زینب
ز بعد قتلبرادر میان کوفی و شامی
بهر دم از غم و دردی شکسته شد دل زینب
کنم حکایت سیلی شمر و روی سکینه
و یا ز بستن بازوی در سلاسل زینب
میان لشگر اعدا ندات چادر و معجر
به سوی سربمه چهره گشت حایل زینب
به راه شام نمودند نصب لشگر کوفه
سر برادر او را به پیش محمل زینب
دگر نبود مقامی برای عترت طه
که در خرابه بیسقف گشت منزل زینب
فغان که زد ز ستم خیزران یزید سیهروی
به راس تشنهلب کربلا مقابل زینب
سزد که فخر کند (صامت) حزین بدو عالم
که شد به عین گدایی غلام مقبل زینب
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲۱ - همچنین فیالمرثیه
دلا در کربلا بنگر چه غوغایی عیان دارد
حسین تشنهلب افغان ز جور کوفیان دارد
نشسته کشتی ایجاد از جور خسان در گل
چو دریا کربلا بس موجهای بیکران دارد
سکینه در نوا در نینوا از العطش چون نی
از آن غافل که اندر چشم خود آبی روان دارد
عجب نبود که زینب در برنا محرمان گرید
چو نتواند ز بیتابی غم دل را نهان دارد
قد خم گشته لیلا نباشد از ره پیری
که خار غم به پای دل ز داغ نوجوان دارد
تن نوباوه زهرا برهنه در صف میدان
به پیش آفتاب از تیر پران سایبان دارد
علی اصغر به روی دست یاب از گریه شد خاموش
قضا گفتا که این بلبل فغان از باغبان دارد
عروس قاسم داماد اندر حجله ماتم
به رنگ کهربا از غم رخ چون ارغوان دارد
اگر از گردش دوران حسین در کوفه شد مهمان
در آنجا بیحیایی همچو خولی میزبان دارد
بهار عشرت (صامت) چو شد صرف عزاداری
برای عزت فردا دو چشم خونفشان دارد
حسین تشنهلب افغان ز جور کوفیان دارد
نشسته کشتی ایجاد از جور خسان در گل
چو دریا کربلا بس موجهای بیکران دارد
سکینه در نوا در نینوا از العطش چون نی
از آن غافل که اندر چشم خود آبی روان دارد
عجب نبود که زینب در برنا محرمان گرید
چو نتواند ز بیتابی غم دل را نهان دارد
قد خم گشته لیلا نباشد از ره پیری
که خار غم به پای دل ز داغ نوجوان دارد
تن نوباوه زهرا برهنه در صف میدان
به پیش آفتاب از تیر پران سایبان دارد
علی اصغر به روی دست یاب از گریه شد خاموش
قضا گفتا که این بلبل فغان از باغبان دارد
عروس قاسم داماد اندر حجله ماتم
به رنگ کهربا از غم رخ چون ارغوان دارد
اگر از گردش دوران حسین در کوفه شد مهمان
در آنجا بیحیایی همچو خولی میزبان دارد
بهار عشرت (صامت) چو شد صرف عزاداری
برای عزت فردا دو چشم خونفشان دارد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲۲ - تضمین وداع علیا جناب زینب خاتون
گفت زینب بشه تشنه که ای یاور ما
ما برفتیم و تو دانی و دل غمخور ما
حال باز و به طناب است سر بیمعجر
بخت بد تا به کجا میبرد آبشخور ما
هر کجا پا بنهد از دل و جاندیده نهیم
قاصدی کز تو پیامی برساند بر ما
کربلا بهر تو و شام غم افزا از ما
که رفاه با تو قرین باد و خدا یاور ما
دل ما خو نشد و این قوم به ما میخندند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
شمر گر لطمه زند یا که سنان کعب سنان
نتوان برد هوای تو دمی از سر ما
چشم پرسش نکند باز به ما زاده سعد
رشک میآیدش از صحبت جانپرور ما
همرهی نیست به ما در سفر شام خراب
بوی زلف تو مگر باز شود رهبر ما
دل (صامت) عقب ناقه زینب رفته است
ای خوش آن روز که آید به سلامت بر ما
ما برفتیم و تو دانی و دل غمخور ما
حال باز و به طناب است سر بیمعجر
بخت بد تا به کجا میبرد آبشخور ما
هر کجا پا بنهد از دل و جاندیده نهیم
قاصدی کز تو پیامی برساند بر ما
کربلا بهر تو و شام غم افزا از ما
که رفاه با تو قرین باد و خدا یاور ما
دل ما خو نشد و این قوم به ما میخندند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
شمر گر لطمه زند یا که سنان کعب سنان
نتوان برد هوای تو دمی از سر ما
چشم پرسش نکند باز به ما زاده سعد
رشک میآیدش از صحبت جانپرور ما
همرهی نیست به ما در سفر شام خراب
بوی زلف تو مگر باز شود رهبر ما
دل (صامت) عقب ناقه زینب رفته است
ای خوش آن روز که آید به سلامت بر ما
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲۳ - رسیدن خبر شهدای کربلا به مدینه
رسید نامه فتح عبید زشت بد اختر
ز شهر کوفه ویرانه به مدینه اطهر
برای خواندن آن نامه روسیاه خطیبی
بسان سکه خارج نمود جای به منبر
نوشته بود که الیوم دور دور یزید است
که رو به کوتهی آورد روز آل پیمبر
نوشته بود که با خلق تشنه بر لب دریا
بریده شد ز تن شهریار تشنه لبان سر
نوشته بود که از منبع آب تا به قیامت
به جان عترت حیدر فکندم از عطش آذر
نوشته بود که اندر شب عروسی قاسم
حنای عیش ز خون بست نوعروس مکدر
نوشته بود که لیلی ز بیکسی شده مجنون
به خون طپیده ز شمشیر کین چو قامت اکبر
نوشته بود که عباس بهر قطره آبی
ز دست خصم شد او را جدا دو دست ز پیکر
نوشته بود به اصغر کسی نکرد ترحم
نشان تیر ستم بیگناه ساخت چو اصغر
نوشته بود که چو نشد حسین سوار به مرکب
رکابداری او را نمود زینب مضطر
نوشته بود که کردند منع آب روان را
ز اهل بیت رسول و حریم ساقی کوثر
نوشته بود تنی را که بود دوش نبی جا
به خاک راه فکندند همچو مهر منور
نوشته بود که پرورده رسول خدا را
شکست سینهاش از ضرب چکمه شمر ستمگر
نوشته بود که مرهم به زخ او بنهادیم
ز بعد قتل ز سم ستورچابک و رهور
نوشته بود که کردیم غارت از حرم او
ز گوشهای زنان گوشوار با زر و زیور
نوشته بود که در پیش چشم کوفی و شامی
به فرق عترت طه نماند چادر و معجر
نوشته بود که گردید میزبان شه دین
به شهر کوفه میان تنور خولی ابتر
نوشته بود که دادند نان برسم تصدق
به کودکان غریب حسین بیکس و یاور
نوشته بود که بستند از برای اسیری
حریم ختم رسل را به یک طناب سراسر
نوشته بود سر سوران یثرب و بطحا
به نوک نیزه سوی شام رفت با رخ انور
نوشته بود که لعب لب حسین علی را
کبود کرد یزید لعین ز ضربت خیزر
کنون که لال نگردی ز شرح این غم عظمی
بسوز (صامت) محزون بساز تا صف محشر
ز شهر کوفه ویرانه به مدینه اطهر
برای خواندن آن نامه روسیاه خطیبی
بسان سکه خارج نمود جای به منبر
نوشته بود که الیوم دور دور یزید است
که رو به کوتهی آورد روز آل پیمبر
نوشته بود که با خلق تشنه بر لب دریا
بریده شد ز تن شهریار تشنه لبان سر
نوشته بود که از منبع آب تا به قیامت
به جان عترت حیدر فکندم از عطش آذر
نوشته بود که اندر شب عروسی قاسم
حنای عیش ز خون بست نوعروس مکدر
نوشته بود که لیلی ز بیکسی شده مجنون
به خون طپیده ز شمشیر کین چو قامت اکبر
نوشته بود که عباس بهر قطره آبی
ز دست خصم شد او را جدا دو دست ز پیکر
نوشته بود به اصغر کسی نکرد ترحم
نشان تیر ستم بیگناه ساخت چو اصغر
نوشته بود که چو نشد حسین سوار به مرکب
رکابداری او را نمود زینب مضطر
نوشته بود که کردند منع آب روان را
ز اهل بیت رسول و حریم ساقی کوثر
نوشته بود تنی را که بود دوش نبی جا
به خاک راه فکندند همچو مهر منور
نوشته بود که پرورده رسول خدا را
شکست سینهاش از ضرب چکمه شمر ستمگر
نوشته بود که مرهم به زخ او بنهادیم
ز بعد قتل ز سم ستورچابک و رهور
نوشته بود که کردیم غارت از حرم او
ز گوشهای زنان گوشوار با زر و زیور
نوشته بود که در پیش چشم کوفی و شامی
به فرق عترت طه نماند چادر و معجر
نوشته بود که گردید میزبان شه دین
به شهر کوفه میان تنور خولی ابتر
نوشته بود که دادند نان برسم تصدق
به کودکان غریب حسین بیکس و یاور
نوشته بود که بستند از برای اسیری
حریم ختم رسل را به یک طناب سراسر
نوشته بود سر سوران یثرب و بطحا
به نوک نیزه سوی شام رفت با رخ انور
نوشته بود که لعب لب حسین علی را
کبود کرد یزید لعین ز ضربت خیزر
کنون که لال نگردی ز شرح این غم عظمی
بسوز (صامت) محزون بساز تا صف محشر
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲۴ - زبان حال امام بر سر تربت جدش
سری بهر تماشا از لحد بر گیر یا جدا
که از کویت روم با ناله شبگیر یا جدا
طلب کردند قوم کوفیان ما را به مهمانی
ولی دایم فلک دارد سر تدبیر یا جدا
بدین زودی نمیرفتم ز کویت لیک ترسیدم
که در امر الهی اوفتد تاخیر یا جدا
جفاهایی که دارد زاده مرجانه در خاطر
نموده پیش پیش اندر دلم تاثیر یا جدا
یقین دارم که اندر این سفر بایست گردیدن
علی اکبر من طعمه شمشیر با جدا
یقین دانم ز قحط آب طفل شیر خوار من
علی اصغر شود سیراب ز آب تیر یا جدا
یقین دارم که از قطع دو دست حضرت عباس
ز جان خود کنندم قوم کوفی سیر یا جدا
یقین دارم که از قطع دو دست حضرت عباس
ز جان خود کنندم قوم کوفی سیر یا جدا
یقین دارم که باید زینب و کلثوم را بستن
پس از من آن دو تن را در غل و زنجیر یا جدا
سر گر برسنان خواهدشدن یا گوشه مطبخ
به هر صورت نمیپیچم سر از تقصیر یا جدا
به بزم شرب خواهد زد یزید بیحیا بر لب
مرا چوب جفا بیجرم و بیتقصیر یا جدا
به محشر کن شفاعت از سلک مداح خود (صامت)
که سرافکنده از شرم گنه بر زیر یا جد
که از کویت روم با ناله شبگیر یا جدا
طلب کردند قوم کوفیان ما را به مهمانی
ولی دایم فلک دارد سر تدبیر یا جدا
بدین زودی نمیرفتم ز کویت لیک ترسیدم
که در امر الهی اوفتد تاخیر یا جدا
جفاهایی که دارد زاده مرجانه در خاطر
نموده پیش پیش اندر دلم تاثیر یا جدا
یقین دارم که اندر این سفر بایست گردیدن
علی اکبر من طعمه شمشیر با جدا
یقین دانم ز قحط آب طفل شیر خوار من
علی اصغر شود سیراب ز آب تیر یا جدا
یقین دارم که از قطع دو دست حضرت عباس
ز جان خود کنندم قوم کوفی سیر یا جدا
یقین دارم که از قطع دو دست حضرت عباس
ز جان خود کنندم قوم کوفی سیر یا جدا
یقین دارم که باید زینب و کلثوم را بستن
پس از من آن دو تن را در غل و زنجیر یا جدا
سر گر برسنان خواهدشدن یا گوشه مطبخ
به هر صورت نمیپیچم سر از تقصیر یا جدا
به بزم شرب خواهد زد یزید بیحیا بر لب
مرا چوب جفا بیجرم و بیتقصیر یا جدا
به محشر کن شفاعت از سلک مداح خود (صامت)
که سرافکنده از شرم گنه بر زیر یا جد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲۵ - وداع سکینه خاتون با امام
برای رفتن شام و وداع شاه شهیدان
ز جمله اسرا نوبت سکینه رسید
ز پشت ناقه عریان فتاد روی زمین
نهاد لب به گلوی بریده شه دین
به گریه گفت که ای جان فدای پیکر تو
که کرده است جدا! ای پدر ز تن سر تو
امان نمیدهدم که نهم بر جراحت بدنت
نه معجزری که ز سر گیرم و کنم کفنت
گشای چشم و نظر کن چگونه از سیلی
شده است صورت طفل یتیم تو نیلی
خوشا به حال علیاکبر و علیاصغر
که در جوار تو افتاده پیکر بیسر
بود سر سفر ای جان من به قربانت
دمی یتیم نوازی کن از یتیمانت
به شام اگر نمیآیی تو ای امام ز من
نما سفارش ما را به شمر ذیالجوشن
ایا غریب صف نینوا خداحافظ
قتیل خنجر شمر دغا خداحافظ
بس است (صامت) از اینجا سخن مگوی دگر
بگو دمی سخن از حال کودکان دگر
ز جمله اسرا نوبت سکینه رسید
ز پشت ناقه عریان فتاد روی زمین
نهاد لب به گلوی بریده شه دین
به گریه گفت که ای جان فدای پیکر تو
که کرده است جدا! ای پدر ز تن سر تو
امان نمیدهدم که نهم بر جراحت بدنت
نه معجزری که ز سر گیرم و کنم کفنت
گشای چشم و نظر کن چگونه از سیلی
شده است صورت طفل یتیم تو نیلی
خوشا به حال علیاکبر و علیاصغر
که در جوار تو افتاده پیکر بیسر
بود سر سفر ای جان من به قربانت
دمی یتیم نوازی کن از یتیمانت
به شام اگر نمیآیی تو ای امام ز من
نما سفارش ما را به شمر ذیالجوشن
ایا غریب صف نینوا خداحافظ
قتیل خنجر شمر دغا خداحافظ
بس است (صامت) از اینجا سخن مگوی دگر
بگو دمی سخن از حال کودکان دگر
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲۹ - زبان حال حضرت زینب(ع)
ای سردور از بدن روزی تو سامان داشتی
جا به دوش مصطفی با لعل خندان داشتی
خضر را رهبر تو بودی جانب عین الحیات
خود چرا در وقت مردن کام عطشان داشتی
هرگز از یادم نخواهد رفت کاندر کربلا
العطش گفتی به زیر تیغ تا جان داشتی
او فتاد آخر به دست اهرمن انگشترت
ای سلیمانی که عالم زیر فرمان داشتی
روی اطفال یتیمت گشت از سیلی سیاه
با همه احسان که در حق یتیمان داشتی
گر نبردند از تنت آن کهنه پیراهن چرا
روی خاک کربلا پس جسم عریان داشتی
کج نمودی از تنت آن کهنه پیراهن چرا
روی خاک کربلا پس جسم عریان داشتی
کج نمودی گردن خود در بر دشمن چرا
تابه دور خود زنان مو پریشان داشتی
ای برادر خواهر زارت بسر معجر نداشت
ورنه دیدم بیکفن تن در بیابان داشتی
شمر را دیدی به خونت تشنه بود ای تشنه لب
باز چشم آب از ین نامسلمان داشتی
حرمت مهماننوازی خولیا اینسان نبود
راس مهمان در تنور خویش پنهان داشتی
(صامتا) تا خود جزایت چیست در روز جزا
کامبش اندر این مصیبت چشم گریان داشتی
جا به دوش مصطفی با لعل خندان داشتی
خضر را رهبر تو بودی جانب عین الحیات
خود چرا در وقت مردن کام عطشان داشتی
هرگز از یادم نخواهد رفت کاندر کربلا
العطش گفتی به زیر تیغ تا جان داشتی
او فتاد آخر به دست اهرمن انگشترت
ای سلیمانی که عالم زیر فرمان داشتی
روی اطفال یتیمت گشت از سیلی سیاه
با همه احسان که در حق یتیمان داشتی
گر نبردند از تنت آن کهنه پیراهن چرا
روی خاک کربلا پس جسم عریان داشتی
کج نمودی از تنت آن کهنه پیراهن چرا
روی خاک کربلا پس جسم عریان داشتی
کج نمودی گردن خود در بر دشمن چرا
تابه دور خود زنان مو پریشان داشتی
ای برادر خواهر زارت بسر معجر نداشت
ورنه دیدم بیکفن تن در بیابان داشتی
شمر را دیدی به خونت تشنه بود ای تشنه لب
باز چشم آب از ین نامسلمان داشتی
حرمت مهماننوازی خولیا اینسان نبود
راس مهمان در تنور خویش پنهان داشتی
(صامتا) تا خود جزایت چیست در روز جزا
کامبش اندر این مصیبت چشم گریان داشتی
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۱ - ورود آل عصمت به زمین کربلا
در ماریه خیمه چو شه جن و بشر زد
در عرش برین روح الامین دست به سر زد
نوح نجی از ماتم وی نوحهگر آمد
طوفان به جهان بار دگر ز اشک بصر زد
شد منفعل از فعل بشر بوالبشر از خلد
با ناله شرر بر جگر جن و بشر زد
در رعشه و پر زلزله شد در همه عالم
لرزه به منی آمد و زمزم به حجر زد
شد راحت دنیا به غم و رنج مبدل
بر لوح قضا طرح دگر کلک قدر زد
چشم د لب تشنه چو بر ماریه افتاد
از آه دل سوخته بر چرخ شرر زد
زینب چو سوی لشگر عدوان نظر انداخت
در عالم امکان شرر از سوز جگر زد
لیلی به قد اکبر خود کرد تماشا
بر سر ز بلای قد و بلای پسر زد
بنهاد لوا بر کف عباس و دل شاد
چون طایر پر سوخته زین مرحله پر زد
زهرا جگر سوخته در گلشن جنت
آتش به دل شوهر و فرزند و پدر زد
تا گنج شهادت برد از رنج شهادت
شاه شهدا دامن مردی به کمر زد
چون ابر مطر تیر ز جیبش پسر سعد
پران به حریم پسر فاطمه پر زد
قاسم به هوای رخ حوران بهشتی
بر حجله شادی سرپا دیده تر زد
شمع شب غمخواری لیلا علی اکبر
قید همه یاران وطن را به سفر زد
بر طبل سر و سینه در آن دشت سکینه
دنبال عمو تشنه پی فتح و ظفر زد
هر یک ز شهیدان که فتادی به سر خاک
شاهد شهدا بر سرش از مهر گذر زد
آخر چو ز زین زینت آغوش پیمبر
اندر ز بر خاک تن پاک مقر زد
هر رو سیهی از سپه کوفی و شامی
اندر سر زخم جگرش زخم دگر زد
ماه فلک شرم و حیا زینب دل خون
در قتلگاه از خیمه چو خرشید بدر زد
بر دامن شاه شهدا (صامت) دل خون
دست از پی آزادی نیران و سقر زد
در عرش برین روح الامین دست به سر زد
نوح نجی از ماتم وی نوحهگر آمد
طوفان به جهان بار دگر ز اشک بصر زد
شد منفعل از فعل بشر بوالبشر از خلد
با ناله شرر بر جگر جن و بشر زد
در رعشه و پر زلزله شد در همه عالم
لرزه به منی آمد و زمزم به حجر زد
شد راحت دنیا به غم و رنج مبدل
بر لوح قضا طرح دگر کلک قدر زد
چشم د لب تشنه چو بر ماریه افتاد
از آه دل سوخته بر چرخ شرر زد
زینب چو سوی لشگر عدوان نظر انداخت
در عالم امکان شرر از سوز جگر زد
لیلی به قد اکبر خود کرد تماشا
بر سر ز بلای قد و بلای پسر زد
بنهاد لوا بر کف عباس و دل شاد
چون طایر پر سوخته زین مرحله پر زد
زهرا جگر سوخته در گلشن جنت
آتش به دل شوهر و فرزند و پدر زد
تا گنج شهادت برد از رنج شهادت
شاه شهدا دامن مردی به کمر زد
چون ابر مطر تیر ز جیبش پسر سعد
پران به حریم پسر فاطمه پر زد
قاسم به هوای رخ حوران بهشتی
بر حجله شادی سرپا دیده تر زد
شمع شب غمخواری لیلا علی اکبر
قید همه یاران وطن را به سفر زد
بر طبل سر و سینه در آن دشت سکینه
دنبال عمو تشنه پی فتح و ظفر زد
هر یک ز شهیدان که فتادی به سر خاک
شاهد شهدا بر سرش از مهر گذر زد
آخر چو ز زین زینت آغوش پیمبر
اندر ز بر خاک تن پاک مقر زد
هر رو سیهی از سپه کوفی و شامی
اندر سر زخم جگرش زخم دگر زد
ماه فلک شرم و حیا زینب دل خون
در قتلگاه از خیمه چو خرشید بدر زد
بر دامن شاه شهدا (صامت) دل خون
دست از پی آزادی نیران و سقر زد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۲ - مصیبت ملمع
روز عاشورا چو حزب «سابقون السابقون»
شد مهیای ثواب «نعم اجرا العاملون»
بانک «خیل الله قومموا اوراکبوا» از بطن عرش
گوشزد گردید ثاراللهیان را «فاسمعون»
در منای «لایضیع الله اجرالمحسنین»
جمله میگفتند با هم «فافعلوا ماتومرون»
از «قتلتم فی سبیل الله» در جامه همه
«راح ان المتقین فی ظلال و عیون»
جمله خندان «بالذی لم یحلوا من خلفهم
اولیاء الله لا خوف و لاهم یحزنون
در مقام «حسبنا الله قائل نعم الوکیل»
شوربل «احیاء بر سر «عند رب یرزقون»
جنگجو «فظ غلیظ القلب» بیدین ابن سعد
با حسین غافل ز حکم «یا عبادی فاتقون»
سبط احمد «قائل یا قوم اعبدو الله مالکم
من اله غیر ان انتم الا مفترون»
هر چه از «یتلوه شاهد» کوفیان را داد پند
«فتولوا عنه و کانوا به یستهزون»
ناجی نوح نجی افسرده از طغیان قوم
«قال انظر یا الهی ان قومی تکذبون
کردگار از وعده «ساء صباح المنذرین»
داده اوراشیوه «ابصر فسوف یبصرون»
تشنه لب کشتند آخر «قوم سوء فاسقین»
عترت طه و یس را «فکانوا یضحکون»
زینب ام المصیبه کرد روی سوی نجف
بر علی کای مقتدای «راکعون الساجدون»
«یا ابا قد حرقوا اعدائنا فسطاطنا»
در زمین کربلا بیکس و «انتم تنظرون»
ای ز صولت لا فتی الا علی در شان تو
میبرد شمر از سرم چادر «فکیف تبصرون»
آل بوسفیان به عزت «فی بیوت آمنین»
ما به محنت «حین تمسون و حین تصبحون»
گاه گفتی برسر نعش برادر یابن ام
ان قوم استضعفونی قم و کادوا یقتلون
کودکانت را بواد غیرذی زرعستجای
حال ما دور از وطن «یالیت قومی یعلمون»
ای پرستار یتامی والمساکین بعد تو
با سکینه کوفیان «هل تعلم ماتفعلون»
دشمن اندر خیمهگاهت ریخته ما در فرار
«یا اخی ان یخرجوا منها فانا داخلون»
یا شفیع المذنبین» از (صامتت) نزد خدا
کن شفاعت در صف محشر «فانا مجرمون»
شد مهیای ثواب «نعم اجرا العاملون»
بانک «خیل الله قومموا اوراکبوا» از بطن عرش
گوشزد گردید ثاراللهیان را «فاسمعون»
در منای «لایضیع الله اجرالمحسنین»
جمله میگفتند با هم «فافعلوا ماتومرون»
از «قتلتم فی سبیل الله» در جامه همه
«راح ان المتقین فی ظلال و عیون»
جمله خندان «بالذی لم یحلوا من خلفهم
اولیاء الله لا خوف و لاهم یحزنون
در مقام «حسبنا الله قائل نعم الوکیل»
شوربل «احیاء بر سر «عند رب یرزقون»
جنگجو «فظ غلیظ القلب» بیدین ابن سعد
با حسین غافل ز حکم «یا عبادی فاتقون»
سبط احمد «قائل یا قوم اعبدو الله مالکم
من اله غیر ان انتم الا مفترون»
هر چه از «یتلوه شاهد» کوفیان را داد پند
«فتولوا عنه و کانوا به یستهزون»
ناجی نوح نجی افسرده از طغیان قوم
«قال انظر یا الهی ان قومی تکذبون
کردگار از وعده «ساء صباح المنذرین»
داده اوراشیوه «ابصر فسوف یبصرون»
تشنه لب کشتند آخر «قوم سوء فاسقین»
عترت طه و یس را «فکانوا یضحکون»
زینب ام المصیبه کرد روی سوی نجف
بر علی کای مقتدای «راکعون الساجدون»
«یا ابا قد حرقوا اعدائنا فسطاطنا»
در زمین کربلا بیکس و «انتم تنظرون»
ای ز صولت لا فتی الا علی در شان تو
میبرد شمر از سرم چادر «فکیف تبصرون»
آل بوسفیان به عزت «فی بیوت آمنین»
ما به محنت «حین تمسون و حین تصبحون»
گاه گفتی برسر نعش برادر یابن ام
ان قوم استضعفونی قم و کادوا یقتلون
کودکانت را بواد غیرذی زرعستجای
حال ما دور از وطن «یالیت قومی یعلمون»
ای پرستار یتامی والمساکین بعد تو
با سکینه کوفیان «هل تعلم ماتفعلون»
دشمن اندر خیمهگاهت ریخته ما در فرار
«یا اخی ان یخرجوا منها فانا داخلون»
یا شفیع المذنبین» از (صامتت) نزد خدا
کن شفاعت در صف محشر «فانا مجرمون»
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۶ - مصیبت علی اکبر(ع)
در آن زمان که علی اکبر جوان ز پدر
به کربلا طلب جنگ را اشقیا میکرد
نظر به عارض وی مینمود شاه شهید
به عرش قاصد آه از جگر رها میکرد
نگه به قامت وی میفکند و تیر غمش
ز بیکسی به دل سنگ خاره جا میکرد
کسی نبود که مرهم نهد به زخم دلش
ز غصه سوی خدا روی التجا میکرد
که ای خدا تو گواهی که بهتر ا ز اکبر
اگر که داشت حسین در رهت فدا میکرد
چه اکبری که به ماه رخش گشودی چشم
هر آنکه یاد ز رخسار مصطفی میکرد
سکینه در حرم از ماتم برادر خویش
به سینه میزد و فریاد و اخا میکرد
ز غصه زینب بیخانمان فتاده به خاک
چو نی به حال شه نینوا نوا میکرد
بغل نمود دو زانو به سینه و لیلا
نظر به قد علی اکبر از قفا میکرد
نداشت چاره دیگر ز محنت ایام
به صبر درد دل خویش را دوا میکرد
دریغ و آه از آن دم که پیش چشم حسین
میان خون بدن اکبرش شنا میکرد
گهی نظر به پدر مینمود با حسرت
برای دادن جان گاه دست و پا میکرد
فکنده زلزله در خلق ماسوی (صامت)
دمیده بر سر خود خاک زین عزا میکرد
به کربلا طلب جنگ را اشقیا میکرد
نظر به عارض وی مینمود شاه شهید
به عرش قاصد آه از جگر رها میکرد
نگه به قامت وی میفکند و تیر غمش
ز بیکسی به دل سنگ خاره جا میکرد
کسی نبود که مرهم نهد به زخم دلش
ز غصه سوی خدا روی التجا میکرد
که ای خدا تو گواهی که بهتر ا ز اکبر
اگر که داشت حسین در رهت فدا میکرد
چه اکبری که به ماه رخش گشودی چشم
هر آنکه یاد ز رخسار مصطفی میکرد
سکینه در حرم از ماتم برادر خویش
به سینه میزد و فریاد و اخا میکرد
ز غصه زینب بیخانمان فتاده به خاک
چو نی به حال شه نینوا نوا میکرد
بغل نمود دو زانو به سینه و لیلا
نظر به قد علی اکبر از قفا میکرد
نداشت چاره دیگر ز محنت ایام
به صبر درد دل خویش را دوا میکرد
دریغ و آه از آن دم که پیش چشم حسین
میان خون بدن اکبرش شنا میکرد
گهی نظر به پدر مینمود با حسرت
برای دادن جان گاه دست و پا میکرد
فکنده زلزله در خلق ماسوی (صامت)
دمیده بر سر خود خاک زین عزا میکرد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۸ - مرثیه
صبا به باغ جنان رو تو آه و زاری کن
ز دیده بهر پیمبر سرشک جاری کن
بگو حسین تو تنها و بیمدد کار است
بیا به کوفه از آن شهریار یاری کن
ز تشنگی جگر عترت تو گشته کباب
بیا به گلشن خود فکر آبیاری کن
ز بهر آب حسین از سکینه گشته خجل
ز نور دیده خود رفع شرمساری کمن
حواله گشته به زینب رکاب داری شاه
نظر به حال حسین موسم سواری کن
شده چو خانه زنبور جسم شاه شهید
بیا و چاره این زخمهای کاری کن
حسین تو ز قفا داد سر به راه خدا
نظر به شوق وی از بهر جان نثاری کن
یتیم پروری آخر ثواب میباشد
بیا سکینه خود را نگاهداری کن
برای بخشش عصیان خویشتن (صامت)
به ماتم شه لب تشنه اشگباری کن
ز دیده بهر پیمبر سرشک جاری کن
بگو حسین تو تنها و بیمدد کار است
بیا به کوفه از آن شهریار یاری کن
ز تشنگی جگر عترت تو گشته کباب
بیا به گلشن خود فکر آبیاری کن
ز بهر آب حسین از سکینه گشته خجل
ز نور دیده خود رفع شرمساری کمن
حواله گشته به زینب رکاب داری شاه
نظر به حال حسین موسم سواری کن
شده چو خانه زنبور جسم شاه شهید
بیا و چاره این زخمهای کاری کن
حسین تو ز قفا داد سر به راه خدا
نظر به شوق وی از بهر جان نثاری کن
یتیم پروری آخر ثواب میباشد
بیا سکینه خود را نگاهداری کن
برای بخشش عصیان خویشتن (صامت)
به ماتم شه لب تشنه اشگباری کن
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۰ - همچنین مرثبه
آب و نان جانند اما این کجا و آن کجا
هر دو یکسانند اما این کجا و آن کجا
قلب امکان احمد ختمی مآب و بو برای اوب
هر دو انسانند اما این کجا و آن کجا
نزد اهل صورت و معنی شه دین بایزید
هر دو سلطانند اما این کجا و آن کجا
در ره جانان نثار جان و بذل سیم و زر
هر دو آسانند اما این کجا و آن کجا
چشم کور و قلب نابینا برای آدمی
هر دو نقصانند اما این کجا و آن کجا
دعوی دینداری و سردادن اندر راه دین
هر دو برهانند اما این کجا و آن کجا
دوست با دشمن ز صبر و طاقت شاه شهید
هر دو حیرانند اما این کجا و آن کجا
در زمین کربلا حر با حسین تشنه لب
هر دو مهمانند اما این کجا و آن کجا
گر رسد بر دین زیبانی یا به دنیا زحمتی
هر دو خسرانند اما این کجا و آن کجا
شاه دین در فکر آب و شمردون در فکر خون
هر دهو عطشانند اما این کجا و آن کجا
آفتاب اندر فلک راس حسین اندر تنور
هر دو تایانند اما این کجا و آن کجا
زینب دلخون و ابن سعد از بهر حسین
هر دو گریانند اما این کجا و ین کجا
از برای ماتم فرزند زهرا عرش و فرش
هر دو لرزانند اما این کجا و آن کجا
حلقه گیسوی اکبر قلب لیلای غریب
هر دو پیچانند اما این کجا و آن کجا
ماه در گردون سر سالار دین اندر تنور
هر دو رخشانند اما این کجا و آن کجا
قلب زینب با خیام عصمت آل رسول
هر دو سوزانند اما این کجا و آن کجا
خنجر شمر و خدنگ آه زینب در کمین
هر دو برانند اما این کجا و آن کجا
درد وداع شام و کوفه بهر سجاد از نظر
هر دو پنهانند اما این کجا و و آن کجا
دعوی اسلام و قتل شاه دین بهریزید
هر دو عصیانند اما این کجا و آن کجا
مهربانی با یتیمان یا به اطفال حسین
هر دو احسانند اما این کجا و آن کجا
بیپدر، دنیا و شهر شام بهر عابدین
هر دو زندانند اما این کجا و آن کجا
آب نوح و اشک چشم زینب خونین جگر
هر دو طوفانند اما این کجا و آن کجا
کشتن و مردان به دوران (صامت) از داغ حسین
هر دو درمانند اما این کجا و آن کجا
هر دو یکسانند اما این کجا و آن کجا
قلب امکان احمد ختمی مآب و بو برای اوب
هر دو انسانند اما این کجا و آن کجا
نزد اهل صورت و معنی شه دین بایزید
هر دو سلطانند اما این کجا و آن کجا
در ره جانان نثار جان و بذل سیم و زر
هر دو آسانند اما این کجا و آن کجا
چشم کور و قلب نابینا برای آدمی
هر دو نقصانند اما این کجا و آن کجا
دعوی دینداری و سردادن اندر راه دین
هر دو برهانند اما این کجا و آن کجا
دوست با دشمن ز صبر و طاقت شاه شهید
هر دو حیرانند اما این کجا و آن کجا
در زمین کربلا حر با حسین تشنه لب
هر دو مهمانند اما این کجا و آن کجا
گر رسد بر دین زیبانی یا به دنیا زحمتی
هر دو خسرانند اما این کجا و آن کجا
شاه دین در فکر آب و شمردون در فکر خون
هر دهو عطشانند اما این کجا و آن کجا
آفتاب اندر فلک راس حسین اندر تنور
هر دو تایانند اما این کجا و آن کجا
زینب دلخون و ابن سعد از بهر حسین
هر دو گریانند اما این کجا و ین کجا
از برای ماتم فرزند زهرا عرش و فرش
هر دو لرزانند اما این کجا و آن کجا
حلقه گیسوی اکبر قلب لیلای غریب
هر دو پیچانند اما این کجا و آن کجا
ماه در گردون سر سالار دین اندر تنور
هر دو رخشانند اما این کجا و آن کجا
قلب زینب با خیام عصمت آل رسول
هر دو سوزانند اما این کجا و آن کجا
خنجر شمر و خدنگ آه زینب در کمین
هر دو برانند اما این کجا و آن کجا
درد وداع شام و کوفه بهر سجاد از نظر
هر دو پنهانند اما این کجا و و آن کجا
دعوی اسلام و قتل شاه دین بهریزید
هر دو عصیانند اما این کجا و آن کجا
مهربانی با یتیمان یا به اطفال حسین
هر دو احسانند اما این کجا و آن کجا
بیپدر، دنیا و شهر شام بهر عابدین
هر دو زندانند اما این کجا و آن کجا
آب نوح و اشک چشم زینب خونین جگر
هر دو طوفانند اما این کجا و آن کجا
کشتن و مردان به دوران (صامت) از داغ حسین
هر دو درمانند اما این کجا و آن کجا
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۱ - در علو و دنو جنود عقل و جهل
آنان که مست باده قالوا بلی شدند
در کربلا به درد و یل مبتلا شدند
دیدند چون رضای خدا را به بذل جان
دادند تن ز شوق به قتل و رضا شدند
به یگانگی ز خلق نموددن اختیار
تا از یگانگی به خدا آشنا شدند
پیوند مهر از همه اشیاء گسیختند
در صدق عهد خویش قرین وفا شدند
دیدند چون نتیجه هستی ز نیستی
بهر بقا مجاوز ملک بقا شدند
پیوند مهر ازهمه اشیا گسیختند
در صدق عهد خویش قرین وفا شدند
دیدند چون نتیجه هستی ز نیستی
بهر بقا مجاوز ملک بقا شدند
پا در دریار درد نهادند مردوار
از بهر درد عالم و آدم دوا شدند
گردن کشان ز رهگذر طاعت هوا
مالک رقاب خلق به حکم خدا شدند
کردند مشق شیوه یکرنگی و ز شوق
یک باره از بلای دو بینی رها شدند
از بسکه داشتند تمنای وصل دوست
از خویش هم به خواهش جانان جدا شدند
بستند دل به دلیر یکتای خویشتن
بیهوده نیست اینکه چنین دلربا شدند
اول شدند در بدر آنگاه تا به حشر
شاهان تمام بر در ایشان گدا شدند
پای ثبات و صبر فشردند در بلا
در چند روز عمر شفیع جزا شدند
قومی ز بهر دوزخ و برخی پی بهشت
از کوفه و مدینه به کرب و بلا شدند
فوجی پی حمایت پور معاویه
جمعی معین زاده خیرالنسا شدند
دین دادگان به درهم و سراددگان به دین
در جای خویشتن همگی جابجا شدند
بهر نثار مقدم فرزند فاطمه
سرهای سروران همه از شوق پا شدند
در درک جاه و منصب و خلعت ز کوفیان
فوجی کثیر دشمن آل عبا شدند
یک مشت مرد و زن ز نبی مانده یادگار
در چنگ صدهزار بلا مبتلا شدند
سرگشته سر به کوه و بیابان گذاشتند
آنان که خلق را به خدا رهنما شدند
آل رسول مفترض الطاعه دست گیر
در ربقه اطاعت اهل زنا شدند
یک روز شد به کرببلا محشری که خلق
تا روز رستخیز به فکر عزا شدند
از ظلم ابن سعد به صحرای نینوا
آخر که بانوان حرم بینوا شدند
مانند مصحفی کف اطفال بی تمیز
اوراق جزو جزو ز شیرازه وا شدند
چون اوفتاد دست علمدارش ز تن
معلوم شد به خلق که صاحب نوا شدند
رفرف سوارهای سر بال جبرئیل
پامال پا و چکمه شمر دغا شدند
روحی لهم فداه که از یک اشارهای
اسباب نطق (صامت) شیرین ادا شدند
در کربلا به درد و یل مبتلا شدند
دیدند چون رضای خدا را به بذل جان
دادند تن ز شوق به قتل و رضا شدند
به یگانگی ز خلق نموددن اختیار
تا از یگانگی به خدا آشنا شدند
پیوند مهر از همه اشیاء گسیختند
در صدق عهد خویش قرین وفا شدند
دیدند چون نتیجه هستی ز نیستی
بهر بقا مجاوز ملک بقا شدند
پیوند مهر ازهمه اشیا گسیختند
در صدق عهد خویش قرین وفا شدند
دیدند چون نتیجه هستی ز نیستی
بهر بقا مجاوز ملک بقا شدند
پا در دریار درد نهادند مردوار
از بهر درد عالم و آدم دوا شدند
گردن کشان ز رهگذر طاعت هوا
مالک رقاب خلق به حکم خدا شدند
کردند مشق شیوه یکرنگی و ز شوق
یک باره از بلای دو بینی رها شدند
از بسکه داشتند تمنای وصل دوست
از خویش هم به خواهش جانان جدا شدند
بستند دل به دلیر یکتای خویشتن
بیهوده نیست اینکه چنین دلربا شدند
اول شدند در بدر آنگاه تا به حشر
شاهان تمام بر در ایشان گدا شدند
پای ثبات و صبر فشردند در بلا
در چند روز عمر شفیع جزا شدند
قومی ز بهر دوزخ و برخی پی بهشت
از کوفه و مدینه به کرب و بلا شدند
فوجی پی حمایت پور معاویه
جمعی معین زاده خیرالنسا شدند
دین دادگان به درهم و سراددگان به دین
در جای خویشتن همگی جابجا شدند
بهر نثار مقدم فرزند فاطمه
سرهای سروران همه از شوق پا شدند
در درک جاه و منصب و خلعت ز کوفیان
فوجی کثیر دشمن آل عبا شدند
یک مشت مرد و زن ز نبی مانده یادگار
در چنگ صدهزار بلا مبتلا شدند
سرگشته سر به کوه و بیابان گذاشتند
آنان که خلق را به خدا رهنما شدند
آل رسول مفترض الطاعه دست گیر
در ربقه اطاعت اهل زنا شدند
یک روز شد به کرببلا محشری که خلق
تا روز رستخیز به فکر عزا شدند
از ظلم ابن سعد به صحرای نینوا
آخر که بانوان حرم بینوا شدند
مانند مصحفی کف اطفال بی تمیز
اوراق جزو جزو ز شیرازه وا شدند
چون اوفتاد دست علمدارش ز تن
معلوم شد به خلق که صاحب نوا شدند
رفرف سوارهای سر بال جبرئیل
پامال پا و چکمه شمر دغا شدند
روحی لهم فداه که از یک اشارهای
اسباب نطق (صامت) شیرین ادا شدند
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۲ - خطاب به جناب علی اکبر(ع)
ای نور چشم پادشه بی سرالسلام
شبه رسول و زاده پیغمبر السلام
نو رسته نخل باغ شه لافتی علی
سبط نبی جناب علی اکبر السلام
آرام جان فاطمه و زینب و حسین
شبل یگانه و خلف حیدرالسلام
صحب امیدواری لیلای غم نصیب
قربان راه دین ببر داورالسلام
اندر منای قرب خداوند لم یزل
تو چون ذبیح و مادر تو هاجرالسلام
در خانه کربلا شده همخوابه حسین
حلق بریده تا به صف محشرالسلام
داغ عزای خویش نهادی تو تا به حشر
در قلب جن و انس و ملک یکسرالسلام
بهر نثار جان تو کاش آمدی برون
جان جهانیان همه از پیکر السلام
(صامت) به ماتم تو شب و روز در جهان
دارد دل شکسته و چشم تر السلام
شبه رسول و زاده پیغمبر السلام
نو رسته نخل باغ شه لافتی علی
سبط نبی جناب علی اکبر السلام
آرام جان فاطمه و زینب و حسین
شبل یگانه و خلف حیدرالسلام
صحب امیدواری لیلای غم نصیب
قربان راه دین ببر داورالسلام
اندر منای قرب خداوند لم یزل
تو چون ذبیح و مادر تو هاجرالسلام
در خانه کربلا شده همخوابه حسین
حلق بریده تا به صف محشرالسلام
داغ عزای خویش نهادی تو تا به حشر
در قلب جن و انس و ملک یکسرالسلام
بهر نثار جان تو کاش آمدی برون
جان جهانیان همه از پیکر السلام
(صامت) به ماتم تو شب و روز در جهان
دارد دل شکسته و چشم تر السلام
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۴ - مصیبت اربعین
اربعین آمد و اشکم ز بصر میآید
گوئیا زینب محزون ز سفر میآید
باز در کرب و بلا شیون و شینی برپاست
کز اسیران ره شام خبر میآید
جرس از سوز جگر نالد و گوید به ملا
که سکینه به سر قبر پدر میآید
گرچه پایش بود از خار مغیلان مجروح
به سر قبر پدر باز پسر میآید
رود رودی شنوم از طرف شام مگر
ام لیلا به سر نعش پسر میآید
کاش میداد کسی بر علی اکبر پیغام
کای جوان مادر پیرت ز سفر میآید
با خبر نیست مگر قاسم داماد که باز
نوعروس از پی دیدار ز سر میآید
به شب عیش جدا گشت گر از وصل عروس
نخل ناکامی وی باز به بر میآید
گر علی اصغر بیشیر بداند که رباب
با دو پستان پر از خون جگر میآید
از پر تیر و لب تشنه فراموش کند
بلبل آیا دگر از شوق به پر میآید
ای صباگوی به عباس که از جا برخیز
ام کلثوم تو خم گشته کمر میآید
بعد از این نام کنیزی نبرد کس به برش
که دل سوخته وی به خبر میآید
(صامتا) از چه نگفتی که سر قبر حسین
عابدن خون جگر و دیده تر میآید
گوئیا زینب محزون ز سفر میآید
باز در کرب و بلا شیون و شینی برپاست
کز اسیران ره شام خبر میآید
جرس از سوز جگر نالد و گوید به ملا
که سکینه به سر قبر پدر میآید
گرچه پایش بود از خار مغیلان مجروح
به سر قبر پدر باز پسر میآید
رود رودی شنوم از طرف شام مگر
ام لیلا به سر نعش پسر میآید
کاش میداد کسی بر علی اکبر پیغام
کای جوان مادر پیرت ز سفر میآید
با خبر نیست مگر قاسم داماد که باز
نوعروس از پی دیدار ز سر میآید
به شب عیش جدا گشت گر از وصل عروس
نخل ناکامی وی باز به بر میآید
گر علی اصغر بیشیر بداند که رباب
با دو پستان پر از خون جگر میآید
از پر تیر و لب تشنه فراموش کند
بلبل آیا دگر از شوق به پر میآید
ای صباگوی به عباس که از جا برخیز
ام کلثوم تو خم گشته کمر میآید
بعد از این نام کنیزی نبرد کس به برش
که دل سوخته وی به خبر میآید
(صامتا) از چه نگفتی که سر قبر حسین
عابدن خون جگر و دیده تر میآید
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۵ - جواب یزید لعین به نصرانی
همان حسین که سبط نبی بود سرش است این
عزیز حضرت زهرا بتول مادرش است این
سرد گرد که بود عارضش چو ماه دو هفته
سر منور عباس میر لشگرش است این
به اختیار نشد خ قد حسین ز داغش
که حق به جانب او بوده و برادرش است این
سر دگر که شبیه است با پیغمبر خاتم
عصای پیری لیلا علی اکبرش است این
عجب مدار ز لیلا که رود رود نماید
چرا که مونس شبها و نازپرورش است این
سرد گر که به حسرت هنوز گرم نگاه است
سر بریده داماد ماه منظرش است این
به نام قاسم نادیده کام تازه جوان است
ببین عروس دل افسرده را که شوهرش است این
همین زنی که پرشان نموده سنبل گیسو
حزینه زینب بی غمگسار خواهرش است این
همین یتیم که نیلی رخش ز ضربت سیلی است
ستمکشیده دوران سکینه دخترش است این
ز قطرهقطره خونی که ریزد ازین مژگان
نشان تیر گلوی علی اصغرش است این
زبس کشیده سر از بیعت من این سر پرخون
کنون ز ما نمکافات و وقت کیفرش است این
نکرد بهر من اقرار آن قدر به خلافت
که حال وقت تلافی به چوب خیرش است این
یزید به هر چه (صامت) رضا به قتل حسین شد
خبر نداشت مگر زاده پیغمبرش است این
عزیز حضرت زهرا بتول مادرش است این
سرد گرد که بود عارضش چو ماه دو هفته
سر منور عباس میر لشگرش است این
به اختیار نشد خ قد حسین ز داغش
که حق به جانب او بوده و برادرش است این
سر دگر که شبیه است با پیغمبر خاتم
عصای پیری لیلا علی اکبرش است این
عجب مدار ز لیلا که رود رود نماید
چرا که مونس شبها و نازپرورش است این
سرد گر که به حسرت هنوز گرم نگاه است
سر بریده داماد ماه منظرش است این
به نام قاسم نادیده کام تازه جوان است
ببین عروس دل افسرده را که شوهرش است این
همین زنی که پرشان نموده سنبل گیسو
حزینه زینب بی غمگسار خواهرش است این
همین یتیم که نیلی رخش ز ضربت سیلی است
ستمکشیده دوران سکینه دخترش است این
ز قطرهقطره خونی که ریزد ازین مژگان
نشان تیر گلوی علی اصغرش است این
زبس کشیده سر از بیعت من این سر پرخون
کنون ز ما نمکافات و وقت کیفرش است این
نکرد بهر من اقرار آن قدر به خلافت
که حال وقت تلافی به چوب خیرش است این
یزید به هر چه (صامت) رضا به قتل حسین شد
خبر نداشت مگر زاده پیغمبرش است این