عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۴
بدین داستان نیز شب برگذشت
سپهر از بر کوه تیره بگشت
نشست از بر تخت سودابه شاد
ز یاقوت و زر افسری برنهاد
همه دختران را بر خویش خواند
بیراست و بر تخت زرین نشاند
چنین گفت با هیربد ماه‌روی
کز ایدر برو با سیاوش بگوی
که باید که رنجه کنی پای خویش
نمایی مرا سرو بالای خویش
بشد هیربد با سیاووش گفت
برآورد پوشیده راز از نهفت
خرامان بیمد سیاوش برش
بدید آن نشست و سر و افسرش
به پیشش بتان نوآیین به پای
تو گفتی بهشت‌ست کاخ و سرای
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی
به گوهر بیاراسته روی و موی
سیاوش بر تخت زرین نشست
ز پیشش بکش کرده سودابه دست
بتان را به شاه نوآیین نمود
که بودند چون گوهر نابسود
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین بزرین کلاه
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
کسی کت خوش آید ازیشان بگوی
نگه کن بدیدار و بالای اوی
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت
ازیشان یکی چشم ازو برنداشت
همه یک به دیگر بگفتند ماه
نیارد بدین شاه کردن نگاه
برفتند هر یک سوی تخت خویش
ژکان و شمارنده بر بخت خویش
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
نگویی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پریست
هر آن کس که از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترا
ازین خوب رویان بچشم خرد
نگه کن که با تو که اندر خورد
سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک یاد
که من بر دل پاک شیون کنم
به آید که از دشمنان زن کنم
شنیدستم از نامور مهتران
همه داستانهای هاماوران
که از پیش با شاه ایران چه کرد
ز گردان ایران برآورد گرد
پر از بند سودابه کاو دخت اوست
نخواهد همی دوده را مغز و پوست
به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب
پری چهره برداشت از رخ قصب
بدو گفت خورشید با ماه نو
گر ایدون که بینند بر گاه نو
نباشد شگفت ار شود ماه خوار
تو خورشید داری خود اندر کنار
کسی کاو چو من دید بر تخت عاج
ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
نباشد شگفت ار به مه ننگرد
کسی را به خوبی به کس نشمرد
اگر با من اکنون تو پیمان کنی
نپیچی و اندیشه آسان کنی
یکی دختری نارسیده بجای
کنم چون پرستار پیشت به پای
به سوگند پیمان کن اکنون یکی
ز گفتار من سر مپیچ اندکی
چو بیرون شود زین جهان شهریار
تو خواهی بدن زو مرا یادگار
نمانی که آید به من بر گزند
بداری مرا همچو او ارجمند
من اینک به پیش تو استاده‌ام
تن و جان شیرین ترا داده‌ام
ز من هرچ خواهی همه کام تو
برآرم نپیچم سر از دام تو
سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک
بداد و نبود آگه از شرم و باک
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل که از کار دیو
مرا دور داراد گیهان خدیو
نه من با پدر بیوفایی کنم
نه با اهرمن آشنایی کنم
وگر سرد گویم بدین شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
یکی جادوی سازد اندر نهان
بدو بگرود شهریار جهان
همان به که با او به آواز نرم
سخن گویم و دارمش چرب و گرم
سیاوش ازان پس به سودابه گفت
که اندر جهان خود تراکیست جفت
نمانی مگر نیمهٔ ماه را
نشایی به گیتی به جز شاه را
کنون دخترت بس که باشد مرا
نشاید به جز او که باشد مرا
برین باش و با شاه ایران بگوی
نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی
بخواهم من او را و پیمان کنم
زبان را به نزدت گروگان کنم
که تا او نگردد به بالای من
نیید به دیگر کسی رای من
و دیگر که پرسیدی از چهر من
بیمیخت با جان تو مهر من
مرا آفریننده از فر خویش
چنان آفرید ای نگارین ز پیش
تو این راز مگشای و با کس مگوی
مرا جز نهفتن همان نیست روی
سر بانوانی و هم مهتری
من ایدون گمانم که تو مادری
بگفت این و غمگین برون شد به در
ز گفتار او بود آسیمه سر
چو کاووس کی در شبستان رسید
نگه کرد سودابه او را بدید
بر شاه شد زان سخن مژده داد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
که آمد نگه کرد ایوان همه
بتان سیه چشم کردم رمه
چنان بود ایوان ز بس خوب چهر
که گفتی همی بارد از ماه مهر
جز از دختر من پسندش نبود
ز خوبان کسی ارجمندش نبود
چنان شاد شد زان سخن شهریار
که ماه آمدش گفتی اندر کنار
در گنج بگشاد و چندان گهر
ز دیبای زربفت و زرین کمر
همان یاره و تاج و انگشتری
همان طوق و هم تخت کنداوری
ز هر چیز گنجی بد آراسته
جهانی سراسر پر از خواسته
نگه کرد سودابه خیره بماند
به اندیشه افسون فراوان بخواند
که گر او نیاید به فرمان من
روا دارم ار بگسلد جان من
بد و نیک و هر چاره کاندر جهان
کنند آشکارا و اندر نهان
بسازم گر او سربپیچد ز من
کنم زو فغان بر سر انجمن
نشست از بر تخت باگوشوار
به سر بر نهاد افسری پرنگار
سیاوخش را در بر خویش خواند
ز هر گونه با او سخنها براند
بدو گفت گنجی بیاراست شاه
کزان سان ندیدست کس تاج و گاه
ز هر چیز چندان که اندازه نیست
اگر بر نهی پیل باید دویست
به تو داد خواهد همی دخترم
نگه کن بروی و سر و افسرم
بهانه چه داری تو از مهر من
بپیچی ز بالا و از چهر من
که تا من ترا دیده‌ام برده‌ام
خروشان و جوشان و آزرده‌ام
همی روز روشن نبینم ز درد
برآنم که خورشید شد لاجورد
کنون هفت سال‌ست تا مهر من
همی خون چکاند بدین چهر من
یکی شاد کن در نهانی مرا
ببخشای روز جوانی مرا
فزون زان که دادت جهاندار شاه
بیارایمت یاره و تاج و گاه
و گر سر بپیچی ز فرمان من
نیاید دلت سوی پیمان من
کنم بر تو بر پادشاهی تباه
شود تیره بر روی تو چشم شاه
سیاوش بدو گفت هرگز مباد
که از بهر دل سر دهم من به باد
چنین با پدر بی‌وفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو ناید بدینسان گناه
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو
بگفتم نهان از بداندیش تو
مرا خیره خواهی که رسوا کنی
به پیش خردمند رعنا کنی
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
برآمد خروش از شبستان اوی
فغانش ز ایوان برآمد به کوی
یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست
که گفتی شب رستخیزست راست
به گوش سپهبد رسید آگهی
فرود آمد از تخت شاهنشهی
پراندیشه از تخت زرین برفت
به سوی شبستان خرامید تفت
بیامد چو سودابه را دید روی
خراشیده و کاخ پر گفت و گوی
ز هر کس بپرسید و شد تنگ‌دل
ندانست کردار آن سنگ دل
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی
چنین گفت کامد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
که جز تو نخواهم کسی را ز بن
جز اینت همی راند باید سخن
که از تست جان و دلم پر ز مهر
چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر
بینداخت افسر ز مشکین سرم
چنین چاک شد جامه اندر برم
پراندیشه شد زان سخن شهریار
سخن کرد هرگونه را خواستار
به دل گفت ار این راست گوید همی
وزین‌گونه زشتی نجوید همی
سیاووش را سر بباید برید
بدینسان بودبند بد را کلید
خردمند مردم چه گوید کنون
خوی شرم ازین داستان گشت خون
کسی را که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند
گسی کرد و بر گاه تنها بماند
سیاووش و سودابه را پیش خواند
به هوش و خرد با سیاووش گفت
که این راز بر من نشاید نهفت
نکردی تو این بد که من کرده‌ام
ز گفتار بیهوده آزرده‌ام
چرا خواندم در شبستان ترا
کنون غم مرا بود و دستان ترا
کنون راستی جوی و با من بگوی
سخن بر چه سانست بنمای روی
سیاووش گفت آن کجا رفته بود
وزان در که سودابه آشفته بود
چنین گفت سودابه کاین نیست راست
که او از بتان جز تن من نخواست
بگفتم همه هرچ شاه جهان
بدو داد خواست آشکار و نهان
ز فرزند و ز تاج وز خواسته
ز دینار وز گنج آراسته
بگفتم که چندین برین بر نهم
همه نیکویها به دختر دهم
مرا گفت با خواسته کار نیست
به دختر مرا راه دیدار نیست
ترا بایدم زین میان گفت بس
نه گنجم به کارست بی تو نه کس
مرا خواست کارد به کاری به چنگ
دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ
نکردمش فرمان همی موی من
بکند و خراشیده شد روی من
یکی کودکی دارم اندر نهان
ز پشت تو ای شهریار جهان
ز بس رنج کشتنش نزدیک بود
جهان پیش من تنگ و تاریک بود
چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید به کار
برین کار بر نیست جای شتاب
که تنگی دل آرد خرد را به خواب
نگه کرد باید بدین در نخست
گواهی دهد دل چو گردد درست
ببینم کزین دو گنهکار کیست
ببادافرهٔ بد سزاوار کیست
بدان بازجستن همی چاره جست
ببویید دست سیاوش نخست
بر و بازو و سرو بالای او
سراسر ببویید هرجای او
ز سودابه بوی می و مشک ناب
همی یافت کاووس بوی گلاب
ندید از سیاوش بدان گونه بوی
نشان بسودن نبود اندروی
غمی گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن را پرآزار کرد
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریز ریز
ز هاماوران زان پس اندیشه کرد
که آشوب خیزد پرآواز و درد
و دیگر بدانگه که در بند بود
بر او نه خویش و نه پیوند بود
پرستار سودابه بد روز و شب
که پیچید ازان درد و نگشاد لب
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت
ببایست زو هر بد اندر گذاشت
چهارم کزو کودکان داشت خرد
غم خرد را خوار نتوان شمرد
سیاوش ازان کار بد بی‌گناه
خردمندی وی بدانست شاه
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ
هشیواری و رای و دانش بسیچ
مکن یاد این هیچ و با کس مگوی
نباید که گیرد سخن رنگ و بوی
چو دانست سودابه کاو گشت خوار
همان سرد شد بر دل شهریار
یکی چاره جست اندر آن کار زشت
ز کینه درختی بنوی بکشت
زنی بود با او سپرده درون
پر از جادوی بود و رنگ و فسون
گران بود اندر شکم بچه داشت
همی از گرانی به سختی گذاشت
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانت خواهم نخست
چو پیمان ستد چیز بسیار داد
سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد
یکی دارویی ساز کاین بفگنی
تهی مانی و راز من نشکنی
مگر کاین همه بند و چندین دروغ
بدین بچگان تو باشد فروغ
به کاووس گویم که این از منند
چنین کشته بر دست اهریمنند
مگر کین شود بر سیاوش درست
کنون چارهٔ این ببایدت جست
گرین نشنوی آب من نزد شاه
شود تیره و دور مانم ز گاه
بدو گفت زن من ترا بنده‌ام
بفرمان و رایت سرافگنده‌ام
چو شب تیره شد داوری خورد زن
که بفتاد زو بچهٔ اهرمن
دو بچه چنان چون بود دیوزاد
چه گونه بود بچه جادو نژاد
نهان کرد زن را و او خود بخفت
فغانش برآمد ز کاخ نهفت
در ایوان پرستار چندانک بود
به نزدیک سودابه رفتند زود
یکی طشت زرین بیارید پیش
بگفت آن سخن با پرستار خویش
نهاد اندران بچهٔ اهرمن
خروشید و بفگند بر جامه تن
دو کودک بدیدند مرده به طشت
از ایوان به کیوان فغان برگذشت
چو بشنید کاووس از ایوان خروش
بلرزید در خواب و بگشاد گوش
بپرسید و گفتند با شهریار
که چون گشت بر ماه‌رخ روزگار
غمی گشت آن شب نزد هیچ دم
به شبگیر برخاست و آمد دژم
برانگونه سودابه را خفته دید
سراسر شبستان برآشفته دید
دو کودک بران گونه بر طشت زر
فگنده به خواری و خسته جگر
ببارید سودابه از دیده آب
بدو گفت روشن ببین آفتاب
همی گفت بنگر چه کرد از بدی
به گفتار او خیره ایمن شدی
دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یک زمان
همی گفت کاین را چه درمان کنم
نشاید که این بر دل آسان کنم
ازان پس نگه کرد کاووس شاه
کسی را که کردی به اختر نگاه
بجست و ز ایشان بر خویش خواند
بپرسید و بر تخت زرین نشاند
ز سودابه و رزم هاماوران
سخن گفت هرگونه با مهتران
بدان تا شوند آگه از کار اوی
بدانش بدانند کردار اوی
وزان کودکان نیز بسیار گفت
همی داشت پوشیده اندر نهفت
همه زیج و صرلاب برداشتند
بران کار یک هفته بگذاشتند
سرانجام گفتند کاین کی بود
به جامی که زهر افگنی می بود
دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاه و نه زین مادرند
گر از گوهر شهریاران بدی
ازین زیجها جستن آسان بدی
نه پیداست رازش درین آسمان
نه اندر زمین این شگفتی بدان
نشان بداندیش ناپاک زن
بگفتند با شاه در انجمن
نهان داشت کاووس و باکس نگفت
همی داشت پوشیده اندر نهفت
برین کار بگذشت یک هفته نیز
ز جادو جهان را برآمد قفیز
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست
همی گفت همداستانم ز شاه
به زخم و به افگندن از تخت و گاه
ز فرزند کشته بپیچد دلم
زمان تا زمان سر ز تن بگسلم
بدو گفت ای زن تو آرام گیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر
همه روزبانان درگاه شاه
بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن به پای آورند
زن بدکنش را بجای آورند
به نزدیکی اندر نشان یافتند
جهان دیدگان نیز بشتافتند
کشیدند بدبخت زن را ز راه
به خواری ببردند نزدیک شاه
به خوبی بپرسید و کردش امید
بسی روز را داد نیزش نوید
وزان پس به خواری و زخم و به بند
به پردخت از او شهریار بلند
نبد هیچ خستو بدان داستان
نبد شاه پرمایه همداستان
بفرمود کز پیش بیرون برند
بسی چاره جویند و افسون برند
چو خستو نیاید میانش به ار
ببرید و این دانم آیین و فر
ببردند زن را ز درگاه شاه
ز شمشیر گفتند وز دار و چاه
چنین گفت جادو که من بی‌گناه
چه گویم بدین نامور پیشگاه
بگفتند باشاه کاین زن چه گفت
جهان آفرین داند اندر نهفت
به سودابه فرمود تا رفت پیش
ستاره شمر گفت گفتار خویش
که این هر دو کودک ز جادو زنند
پدیدند کز پشت اهریمنند
چنین پاسخ آورد سودابه باز
که نزدیک ایشان جز اینست راز
فزونستشان زین سخن در نهفت
ز بهر سیاوش نیارند گفت
ز بیم سپهبد گو پیلتن
بلرزد همی شیر در انجمن
کجا زور دارد به هشتاد پیل
ببندد چو خواهد ره آب نیل
همان لشکر نامور صدهزار
گریزند ازو در صف کارزار
مرا نیز پایاب او چون بود
مگر دیده همواره پرخون بود
جزان کاو بفرماید اخترشناس
چه گوید سخن وز که دارد سپاس
تراگر غم خرد فرزند نیست
مرا هم فزون از تو پیوند نیست
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افگندم این داوری
ز دیده فزون زان ببارید آب
که بردارد از رود نیل آفتاب
سپهبد ز گفتار او شد دژم
همی زار بگریست با او بهم
گسی کرد سودابه را خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل
چنین گفت کاندر نهان این سخن
پژوهیم تا خود چه آید به بن
ز پهلو همه موبدان را بخواند
ز سودابه چندی سخنها براند
چنین گفت موبد به شاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان
چو خواهی که پیدا کنی گفت‌وگوی
بباید زدن سنگ را بر سبوی
که هر چند فرزند هست ارجمند
دل شاه از اندیشه یابد گزند
وزین دختر شاه هاماوران
پر اندیشه گشتی به دیگر کران
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت
بر آتش یکی را بباید گذشت
چنین است سوگند چرخ بلند
که بر بیگناهان نیاید گزند
جهاندار سودابه را پیش خواند
همی با سیاوش بگفتن نشاند
سرانجام گفت ایمن از هر دوان
نگردد مرا دل نه روشن روان
مگر کاتش تیز پیدا کند
گنه کرده را زود رسوا کند
چنین پاسخ آورد سودابه پیش
که من راست گویم به گفتار خویش
فگنده دو کودک نمودم بشاه
ازین بیشتر کس نبیند گناه
سیاووش را کرد باید درست
که این بد بکرد و تباهی بجست
به پور جوان گفت شاه زمین
که رایت چه بیند کنون اندرین
سیاوش چنین گفت کای شهریار
که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
اگر کوه آتش بود بسپرم
ازین تنگ خوارست اگر بگذرم
پراندیشه شد جان کاووس کی
ز فرزند و سودابهٔ نیک‌پی
کزین دو یکی گر شود نابکار
ازان پس که خواند مرا شهریار
چو فرزند و زن باشدم خون و مغز
کرا بیش بیرون شود کار نغز
همان به کزین زشت کردار دل
بشویم کنم چارهٔ دلگسل
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن
که با بددلی شهریاری مکن
به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد کاروان
هیونان به هیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران به دیدن شدند
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم آورد پرخاشجوی
نهادند هیزم دو کوه بلند
شمارش گذر کرد بر چون و چند
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید
چنین جست و جوی بلا را کلید
همی خواست دیدن در راستی
ز کار زن آید همه کاستی
چو این داستان سر به سر بشنوی
به آید ترا گر بدین بگروی
نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده هم گروه
گذر بود چندان که گویی سوار
میانه برفتی به تنگی چهار
بدانگاه سوگند پرمایه شاه
چنین بود آیین و این بود راه
وزان پس به موبد بفرمود شاه
که بر چوب ریزند نفط سیاه
بیمد دو صد مرد آتش فروز
دمیدند گفتی شب آمد به روز
نخستین دمیدن سیه شد ز دود
زبانه برآمد پس از دود زود
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان
سراسر همه دشت بریان شدند
بران چهر خندانش گریان شدند
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده به سر
هشیوار و با جامهای سپید
لبی پر ز خنده دلی پرامید
یکی تازیی بر نشسته سیاه
همی خاک نعلش برآمد به ماه
پراگنده کافور بر خویشتن
چنان چون بود رسم و ساز کفن
بدانگه که شد پیش کاووس باز
فرود آمد از باره بردش نماز
رخ شاه کاووس پر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید
سیاوش بدو گفت انده مدار
کزین سان بود گردش روزگار
سر پر ز شرم و بهایی مراست
اگر بیگناهم رهایی مراست
ور ایدونک زین کار هستم گناه
جهان آفرینم ندارد نگاه
به نیروی یزدان نیکی دهش
کزین کوه آتش نیابم تپش
خروشی برآمد ز دشت و ز شهر
غم آمد جهان را ازان کار بهر
چو از دشت سودابه آوا شنید
برآمد به ایوان و آتش بدید
همی خواست کاو را بد آید بروی
همی بود جوشان پر از گفت و گوی
جهانی نهاده به کاووس چشم
زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
سیاوش سیه را به تندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسپ سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون
چو او را بدیدند برخاست غو
که آمد ز آتش برون شاه نو
اگر آب بودی مگر تر شدی
ز تری همه جامه بی‌بر شدی
چنان آمد اسپ و قبای سوار
که گفتی سمن داشت اندر کنار
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و آب یکسان بود
چو از کوه آتش به هامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
سواران لشکر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند
یکی شادمانی بد اندر جهان
میان کهان و میان مهان
همی داد مژده یکی را دگر
که بخشود بر بیگنه دادگر
همی کند سودابه از خشم موی
همی ریخت آب و همی خست روی
چو پیش پدر شد سیاووش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
فرود آمد از اسپ کاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه
سیاووش را تنگ در برگرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک
که از تف آن کوه آتش برست
همه کامهٔ دشمنان گشت پست
بدو گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان
چنانی که از مادر پارسا
بزاید شود در جهان پادشا
به ایوان خرامید و بنشست شاد
کلاه کیانی به سر برنهاد
می آورد و رامشگران را بخواند
همه کامها با سیاوش براند
سه روز اندر آن سور می در کشید
نبد بر در گنج بند و کلید
چهارم به تخت کیی برنشست
یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشت سخنها برو بر براند
که بی‌شرمی و بد بسی کرده‌ای
فراوان دل من بیازرده‌ای
یکی بد نمودی به فرجام کار
که بر جان فرزند من زینهار
بخوردی و در آتش انداختی
برین گونه بر جادویی ساختی
نیاید ترا پوزش اکنون به کار
بپرداز جای و برآرای کار
نشاید که باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش بدین تارک من ببار
مرا گر همی سر بباید برید
مکافات این بد که بر من رسید
بفرمای و من دل نهادم برین
نبود آتش تیز با او به کین
سیاوش سخن راست گوید همی
دل شاه از غم بشوید همی
همه جادوی زال کرد اندرین
نخواهم که داری دل از من بکین
بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همی پشت شوخیت کوز
به ایرانیان گفت شاه جهان
کزین بد که این ساخت اندر نهان
چه سازم چه باشد مکافات این
همه شاه را خواندند آفرین
که پاداش این آنکه بیجان شود
ز بد کردن خویش پیچان شود
به دژخیم فرمود کاین را به کوی
ز دار اندر آویز و برتاب روی
چو سودابه را روی برگاشتند
شبستان همه بانگ برداشتند
دل شاه کاووس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زرد شد
سیاوش چنین گفت با شهریار
که دل را بدین کار رنجه مدار
به من بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید به راه
همی گفت با دل که بر دست شاه
گر ایدون که سودابه گردد تباه
به فرجام کار او پشیمان شود
ز من بیند او غم چو پیچان شود
بهانه همی جست زان کار شاه
بدان تا ببخشد گذشته گناه
سیاووش را گفت بخشیدمش
ازان پس که خون ریختن دیدمش
سیاوش ببوسید تخت پدر
وزان تخت برخاست و آمد بدر
شبستان همه پیش سودابه باز
دویدند و بردند او را نماز
برین گونه بگذشت یک روزگار
برو گرمتر شد دل شهریار
چنان شد دلش باز از مهر اوی
که دیده نه برداشت از چهر اوی
دگر باره با شهریار جهان
همی جادوی ساخت اندر نهان
بدان تا شود با سیاووش بد
بدانسان که از گوهر او سزد
ز گفتار او شاه شد در گمان
نکرد ایچ بر کس پدید از مهان
بجایی که کاری چنین اوفتاد
خرد باید و دانش و دین و داد
چنان چون بود مردم ترسکار
برآید به کام دل مرد کار
بجایی که زهر آگند روزگار
ازو نوش خیره مکن خواستار
تو با آفرینش بسنده نه‌ای
مشو تیز گر پرورنده نه‌ای
چنین‌ست کردار گردان سپهر
نخواهد گشادن همی بر تو چهر
برین داستان زد یکی رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آمد پدید
ز مهر زنان دل بباید برید
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۵
به مهر اندرون بود شاه جهان
که بشنید گفتار کارآگهان
که افراسیاب آمد و صدهزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار
سوی شهر ایران نهادست روی
وزو گشت کشور پر از گفت و گوی
دل شاه کاووس ازان تنگ شد
که از بزم رایش سوی جنگ شد
یکی انجمن کرد از ایرانیان
کسی را که بد نیکخواه کیان
بدیشان چنین گفت کافراسیاب
ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب
همانا که ایزد نکردش سرشت
مگر خود سپهرش دگرگونه کشت
که چندین به سوگند پیمان کند
زبان را به خوبی گروگان کند
چو گردآورد مردم کینه جوی
بتابد ز پیمان و سوگند روی
جز از من نشاید ورا کینه خواه
کنم روز روشن بدو بر سیاه
مگر گم کنم نام او در جهان
وگر نه چو تیر از کمان ناگهان
سپه سازد و رزم ایران کند
بسی زین بر و بوم ویران کند
بدو گفت موبد چه باید سپاه
چو خود رفت باید به آوردگاه
چرا خواسته داد باید بباد
در گنج چندین چه باید گشاد
دو بار این سر نامور گاه خویش
سپردی به تیزی به بدخواه خویش
کنون پهلوانی نگه کن گزین
سزاوار جنگ و سزاوار کین
چنین داد پاسخ بدیشان که من
نبینم کسی را بدین انجمن
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی بر آب
شما بازگردید تا من کنون
بپیچم یکی دل برین رهنمون
سیاوش ازان دل پراندیشه کرد
روان را از اندیشه چون بیشه کرد
به دل گفت من سازم این رزمگاه
به خوبی بگویم بخواهم ز شاه
مگر کم رهایی دهد دادگر
ز سودابه و گفت و گوی پدر
دگر گر ازین کار نام آورم
چنین لشکری را به دام آورم
بشد با کمر پیش کاووس شاه
بدو گفت من دارم این پایگاه
که با شاه توران بجویم نبرد
سر سروران اندر آرم به گرد
چنین بود رای جهان آفرین
که او جان سپارد به توران زمین
به رای و به اندیشهٔ نابکار
کجا بازگردد بد روزگار
بدین کار همداستان شد پدر
که بندد برین کین سیاوش کمر
ازو شادمان گشت و بنواختش
به نوی یکی پایگه ساختش
بدو گفت گنج و گهر پیش تست
تو گویی سپه سر به سر خویش تست
ز گفتار و کردار و از آفرین
که خوانند بر تو به ایران زمین
گو پیلتن را بر خویش خواند
بسی داستانهای نیکو براند
بدو گفت همزور تو پیل نیست
چو گرد پی رخش تو نیل نیست
ز گیتی هنرمند و خامش توی
که پروردگار سیاوش توی
چو آهن ببندد به کان در گهر
گشاده شود چون تو بستی کمر
سیاوش بیامد کمر بر میان
سخن گفت با من چو شیر ژیان
همی خواهد او جنگ افراسیاب
تو با او برو روی ازو برمتاب
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرام یابی شتاب آیدم
جهان ایمن از تیر و شمشیر تست
سر ماه با چرخ در زیر تست
تهمتن بدو گفت من بنده‌ام
سخن هرچ گویی نیوشنده‌ام
سیاوش پناه و روان منست
سر تاج او آسمان منست
چو بشنید ازو آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
وزان پس خروشیدن نای و کوس
برآمد بیامد سپهدار طوس
به درگاه بر انجمن شد سپاه
در گنج دینار بگشاد شاه
ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر
همان خود و درع و سنان و سپر
به گنجی که بد جامهٔ نابرید
فرستاد نزد سیاوش کلید
که بر جان و بر خواسته کدخدای
توی ساز کن تا چه آیدت رای
گزین کرد ازان نامداران سوار
دلیران جنگی ده و دو هزار
هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ
ز گیلان جنگی و دشت سروچ
سپرور پیاده ده و دو هزار
گزین کرد شاه از در کارزار
از ایران هرآنکس که گوزاده بود
دلیر و خردمند و آزاده بود
به بالا و سال سیاوش بدند
خردمند و بیدار و خامش بدند
ز گردان جنگی و نام‌آوران
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
همان پنج موبد از ایرانیان
برافراختند اختر کاویان
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند
تو گفتی که اندر زمین جای نیست
که بر خاک او نعل را پای نیست
سراندر سپهر اختر کاویان
چو ماه درخشنده اندر میان
ز پهلو برون رفت کاووس شاه
یکی تیز برگشت گرد سپاه
یکی آفرین کرد پرمایه کی
که ای نامداران فرخنده پی
مبادا جز از بخت همراهتان
شده تیره دیدار بدخواهتان
به نیک اختر و تندرستی شدن
به پیروزی و شاد باز آمدن
وزان جایگه کوس بر پیل بست
به گردان بفرمود و خود برنشست
دو دیده پر از آب کاووس شاه
همی بود یک روز با او به راه
سرانجام مر یکدگر را کنار
گرفتند هر دو چو ابر بهار
ز دیده همی خون فرو ریختند
به زاری خروشی برانگیختند
گواهی همی داد دل در شدن
که دیدار ازان پس نخواهد بدن
چنین است کردار گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر
سوی گاه بنهاد کاووس روی
سیاوش ابا لشکر جنگ‌جوی
سپه را سوی زابلستان کشید
ابا پیلتن سوی دستان کشید
همی بود یکچند با رود و می
به نزدیک دستان فرخنده پی
گهی با تهمتن بدی می بدست
گهی با زواره گزیدی نشست
گهی شاد بر تخت دستان بدی
گهی در شکار و شبستان بدی
چو یک ماه بگذشت لشکر براند
گوپیلتن رفت و دستان بماند
سپاهی برفتند با پهلوان
ز زابل هم از کابل و هندوان
ز هر سو که بد نامور لشکری
بخواند و بیامد به شهر هری
ازیشان فراوان پیاده ببرد
بنه زنگهٔ شاوران را سپرد
سوی طالقان آمد و مرورود
سپهرش همی داد گفتی درود
ازانپس بیامد به نزدیک بلخ
نیازرد کس را به گفتار تلخ
وزان روی گرسیوز و بارمان
کشیدند لشکر چو باد دمان
سپهرم بد و بارمان پیش رو
خبر شد بدیشان ز سالار نو
که آمد سپاهی و شاهی جوان
از ایران گو پیلتن پهلوان
هیونی به نزدیک افراسیاب
برافگند برسان کشتی برآب
که آمد ز ایران سپاهی گران
سپهبد سیاووش و با او سران
سپه کش چو رستم گو پیلتن
به یک دست خنجر به دیگر کفن
تو لشکر بیاری و چندین مپای
که از باد کشتی بجنبد ز جای
برانگیخت برسان آتش هیون
کزین سان سخن راند با رهنمون
سیاووش زین سو به پاسخ نماند
سوی بلخ چون باد لشکر براند
چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه
نشایست کردن به پاسخ نگاه
نگه کرد گرسیوز جنگ‌جوی
جز از جنگ جستن ندید ایچ روی
چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ
به دروازهٔ بلخ برخاست جنگ
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
بیامد سیاووش لشکر فروز
پیاده فرستاد بر هر دری
به بلخ اندر آمد گران لشکری
گریزان سپهرم بدان روی آب
بشدبا سپه نزد افراسیاب
سیاوش در بلخ شد با سپاه
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
نوشتن به مشک و گلاب و عبیر
چانچون سزاوار بد بر حریر
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو گشت پیروز و به روزگار
خداوند خورشید و گردنده ماه
فرازندهٔ تاج و تخت و کلاه
کسی را که خواهد برآرد بلند
یکی را کند سوگوار و نژند
چرا نه به فرمانش اندر نه چون
خرد کرد باید بدین رهنمون
ازان دادگر کاو جهان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید
همی آفرین باد بر شهریار
همه نیکوی باد فرجام کار
به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت
به فر جهاندار باتاج و تخت
سه روز اندرین جنگ شد روزگار
چهارم ببخشود پروردگار
سپهرم به ترمذ شد و بارمان
به کردار ناوک بجست از کمان
کنون تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر فر کلاه منست
به سغد است با لشکر افراسیاب
سپاه و سپهبد بدان روی آب
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار
چو نامه بر شاه ایران رسید
سر تاج و تختش به کیوان رسید
به یزدان پناهید و زو جست بخت
بدان تا ببار آید آن نو درخت
به شادی یکی نامه پاسخ نوشت
چو تازه بهاری در اردیبهشت
که از آفرینندهٔ هور و ماه
جهاندار و بخشندهٔ تاج و گاه
ترا جاودان شادمان باد دل
ز درد و بلا گشته آزاد دل
همیشه به پیروزی و فرهی
کلاه بزرگی و تاج مهی
سپه بردی و جنگ را خواستی
که بخت و هنر داری و راستی
همی از لبت شیر بوید هنوز
که زد بر کمان تو از جنگ توز
همیشه هنرمند بادا تنت
رسیده به کام دل روشنت
ازان پس که پیروز گشتی به جنگ
به کار اندرون کرد باید درنگ
نباید پراگنده کردن سپاه
بپیمای روز و برآرای گاه
که آن ترک بدپیشه و ریمنست
که هم بدنژادست و هم بدتنست
همان با کلاهست و با دستگاه
همی سر برآرد ز تابنده ماه
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب
به جنگ تو آید خود افراسیاب
گر ایدونک زین روی جیحون کشد
همی دامن خویش در خون کشد
نهاد از بر نامه بر مهر خویش
همانگه فرستاده را خواند پیش
بدو داد و فرمود تا گشت باز
همی تاخت اندر نشیب و فراز
فرستاده نزد سیاوش رسید
چو آن نامهٔ شاه ایران بدید
زمین را ببوسید و دل شاد کرد
ز هر غم دل پاک آزاد کرد
ازان نامهٔ شاه چون گشت شاد
بخندید و نامه بسر بر نهاد
نگه داشت بیدار فرمان اوی
نپیچید دل را ز پیمان اوی
وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد
بیامد بر شاه ترکان چو گرد
بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ
که آمد سپهبد سیاوش به بلخ
سپه کش چو رستم سپاهی گران
بسی نامداران و جنگ آوران
ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش
سرافراز با گرزهٔ گاومیش
پیاده به کردار آتش بدند
سپردار با تیر و ترکش بدند
نپرد به کردار ایشان عقاب
یکی را سر اندر نیاید بخواب
سه روز و سه شب بود هم زین نشان
غمی شد سر و اسپ گردنکشان
ازیشان کسی را که خواب آمدی
ز جنگش بدانگه شتاب آمدی
بخفتی و آسوده برخاستی
به نوی یکی جنگ آراستی
برآشفت چون آتش افراسیاب
که چندش چه گویی ز آرام و خواب
به گرسیوز اندر چنان بنگرید
که گفتی میانش بخواهد برید
یکی بانگ برزد براندش ز پیش
کجا خواست راندن برو خشم خویش
بفرمود کز نامداران هزار
بخوانید وز بزم سازید کار
سراسر همه دشت پرچین نهید
به سغد اندر آرایش چین نهید
بدین سان به شادی گذر کرد روز
چو از چشم شد دور گیتی فروز
به خواب و به آرامش آمد شتاب
بغلتید بر جامه افراسیاب
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۶
چو یک پاس بگذشت از تیره شب
چنان چون کسی راز گوید به تب
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب
پرستندگان تیز برخاستند
خروشیدن و غلغل آراستند
چو آمد به گرسیوز آن آگهی
که شد تیره دیهیم شاهنشهی
به تیزی بیامد به نزدیک شاه
ورا دید بر خاک خفته به راه
به بر در گرفتش بپرسید زوی
که این داستان با برادر بگوی
چنین داد پاسخ که پرسش مکن
مگو این زمان ایچ با من سخن
بمان تا خرد بازیابم یکی
به بر گیر و سختم بدار اندکی
زمانی برآمد چو آمد به هوش
جهان دیده با ناله و با خروش
نهادند شمع و برآمد به تخت
همی بود لرزان بسان درخت
بپرسید گرسیوز نامجوی
که بگشای لب زین شگفتی بگوی
چنین گفت پرمایه افراسیاب
که هرگز کسی این نبیند به خواب
کجا چون شب تیره من دیده‌ام
ز پیر و جوان نیز نشنیده‌ام
بیابان پر از مار دیدم به خواب
جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب
زمین خشک شخی که گفتی سپهر
بدو تا جهان بود ننمود چهر
سراپردهٔ من زده بر کران
به گردش سپاهی ز کندآوران
یکی باد برخاستی پر ز گرد
درفش مرا سر نگونسار کرد
برفتی ز هر سو یکی جوی خون
سراپرده و خیمه گشتی نگون
وزان لشکر من فزون از هزار
بریده سران و تن افگنده خوار
سپاهی ز ایران چو باد دمان
چه نیزه به دست و چه تیر و کمان
همه نیزهاشان سر آورده بار
وزان هر سواری سری در کنار
بر تخت من تاختندی سوار
سیه پوش و نیزه‌وران صد هزار
برانگیختندی ز جای نشست
مرا تاختندی همی بسته دست
نگه کردمی نیک هر سو بسی
ز پیوسته پیشم نبودی کسی
مرا پیش کاووس بردی دوان
یکی بادسر نامور پهلوان
یکی تخت بودی چو تابنده ماه
نشسته برو پور کاووس شاه
دو هفته نبودی ورا سال بیش
چو دیدی مرا بسته در پیش خویش
دمیدی به کردار غرنده میغ
میانم بدو نیم کردی به تیغ
خروشیدمی من فراوان ز درد
مرا ناله و درد بیدار کرد
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه
نباشد جز از کامهٔ نیک خواه
همه کام دل باشد و تاج و تخت
نگون گشته بر بدسگال تو بخت
گزارندهٔ خواب باید کسی
که از دانش اندازه دارد بسی
بخوانیم بیدار دل موبدان
از اخترشناسان و از بخردان
هر آنکس کزین دانش آگه بود
پراگنده گر بر در شه بود
شدند انجمن بر در شهریار
بدان تا چرا کردشان خواستار
بخواند و سزاوار بنشاند پیش
سخن راند با هر یک از کم و بیش
چنین گفت با نامور موبدان
که‌ای پاک‌دل نیک‌پی بخردان
گر این خواب و گفتار من در جهان
ز کس بشنوم آشکار و نهان
یکی را نمانم سر و تن به هم
اگر زین سخن بر لب آرند دم
ببخشیدشان بیکران زر و سیم
بدان تا نباشد کسی زو ببیم
ازان پس بگفت آنچ در خواب دید
چو موبد ز شاه آن سخنها شنید
بترسید و ز شاه زنهار خواست
که این خواب را کی توان گفت راست
مگر شاه با بنده پیمان کند
زبان را به پاسخ گروگان کند
کزین در سخن هرچ داریم یاد
گشاییم بر شاه و یابیم داد
به زنهار دادن زبان داد شاه
کزان بد ازیشان نبیند گناه
زبان آوری بود بسیار مغز
کجا برگشادی سخنهای نغز
چنین گفت کز خواب شاه جهان
به بیدرای آمد سپاهی گران
یکی شاهزاده به پیش اندرون
جهان دیده با وی بسی رهنمون
بران طالع او را گسی کرد شاه
که این بوم گردد بما بر تباه
اگر با سیاوش کند شاه جنگ
چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
ز ترکان نماند کسی پارسا
غمی گردد از جنگ او پادشا
وگر او شود کشته بر دست شاه
به توران نماند سر و تاج و گاه
سراسر پر آشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش بجنگ و به کین
بدانگاه یاد آیدت راستی
که ویران شود کشور از کاستی
جهاندار گر مرغ گردد بپر
برین چرخ گردان نیابد گذر
برین سان گذر کرد خواهد سپهر
گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر
غمی شد چو بشنید افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
به گرسیوز آن رازها برگشاد
نهفته سخنها بسی کرد یاد
که گر من به جنگ سیاوش سپاه
نرانم نیاید کسی کینه خواه
نه او کشته آید به جنگ و نه من
برآساید از گفت و گوی انجمن
نه کاووس خواهد ز من نیز کین
نه آشوب گیرد سراسر زمین
بجای جهان جستن و کارزار
مبادم به جز آشتی هیچ کار
فرستم به نزدیک او سیم و زر
همان تاج و تخت و فراوان گهر
مگر کاین بلاها ز من بگذرد
که ترسم روانم فرو پژمرد
چو چشم زمانه بدوزم به گنج
سزد گر سپهرم نخواهد به رنج
نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت
چنان زیست باید که یزدان سرشت
چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر
درخشنده خورشید بنمود چهر
بزرگان بدرگاه شاه آمدند
پرستنده و با کلاه آمدند
یکی انجمن ساخت با بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان
بدیشان چنین گفت کز روزگار
نبینم همی بهره جز کارزار
بسا نامداران که بر دست من
تبه شد به جنگ اندرین انجمن
بسی شارستان گشت بیمارستان
بسی بوستان نیز شد خارستان
بسا باغ کان رزمگاه منست
به هر سو نشان سپاه منست
ز بیدادی شهریار جهان
همه نیکوی باشد اندر نهان
نزاید به هنگام در دشت گور
شود بچهٔ باز را دیده کور
نپرد ز پستان نخچیر شیر
شود آب در چشمهٔ خویش قیر
شود در جهان چشمهٔ آب خشک
نگیرد به نافه درون بوی مشک
ز کژی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سوی کاستی
کنون دانش و داد یاد آوریم
بجای غم و رنج داد آوریم
برآساید از ما زمانی جهان
نباید که مرگ آید از ناگهان
دو بهر از جهان زیر پای منست
به ایران و توران سرای منست
نگه کن که چندین ز کندآوران
بیارند هر سال باژ گران
گر ایدونک باشید همداستان
به رستم فرستم یکی داستان
در آشتی با سیاووش نیز
بجویم فرستم بی‌اندازه چیز
سران یک به یک پاسخ آراستند
همی خوبی و راستی خواستند
که تو شهریاری و ما چون رهی
بران دل نهاده که فرمان دهی
همه بازگشتند سر پر ز داد
نیامد کسی را غم و رنج یاد
به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه
که ببسیج کار و بیپمای راه
به زودی بساز و سخن را مه‌ایست
ز لشگر گزین کن سواری دویست
به نزد سیاووش برخواسته
ز هر چیز گنجی بیاراسته
از اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
یکی تاج پرگوهر شاهوار
ز گستردنی صد شتروار بار
غلام و کنیزک به بر هم دویست
بگویش که با تو مرا جنگ نیست
بپرسش فراوان و او را بگوی
که ما سوی ایران نکردیم روی
زمین تا لب رود جیحون مراست
به سغدیم و این پادشاهی جداست
همانست کز تور و سلم دلیر
زبر شد جهان آن کجا بود زیر
از ایرج که بر بیگنه کشته شد
ز مغز بزرگان خرد گشته شد
ز توران به ایران جدایی نبود
که باکین و جنگ آشنایی نبود
ز یزدان بران گونه دارم امید
که آید درود و خرام و نوید
برانگیخت از شهر ایران ترا
که بر مهر دید از دلیران ترا
به بخت تو آرام گیرد جهان
شود جنگ و ناخوبی اندر نهان
چو گرسیوز آید به نزدیک تو
به بار آید آن رای تاریک تو
چنان چون به گاه فریدون گرد
که گیتی ببخشش به گردان سپرد
ببخشیم و آن رای بازآوریم
ز جنگ و ز کین پای بازآوریم
تو شاهی و با شاه ایران بگوی
مگر نرم گردد سر جنگجوی
سخنها همی گوی با پیلتن
به چربی بسی داستانها بزن
برین هم نشان نزد رستم پیام
پرستنده و اسپ و زرین ستام
به نزدیک او هم چنین خواسته
ببر تا شود کار پیراسته
جز از تخت زرین که او شاه نیست
تن پهلوان از در گاه نیست
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۹
چو خورشید تابنده بنمود پشت
هوا شد سیاه و زمین شد درشت
سیاووش لشکر به جیحون کشید
به مژگان همی از جگر خون کشید
چو آمد به ترمذ درون بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی
چنان بد همه شهرها تا به چاچ
تو گفتی عروسیست باطوق و تاج
به هر منزلی ساخته خوردنی
خورشهای زیبا و گستردنی
چنین تا به قچقار باشی براند
فرود آمد آنجا و چندی بماند
چو آگاهی آمد پذیره شدند
همه سرکشان با تبیره شدند
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
پذیره شدن را برآراست کار
بیاراسته چار پیل سپید
سپه را همه داد یکسر نوید
یکی برنهاده ز پیروزه تخت
درفشنده مهدی بسان درخت
سرش ماه زرین و بومش بنفش
به زر بافته پرنیایی درفش
ابا تخت زرین سه پیل دگر
صد از ماه‌رویان زرین کمر
سپاهی بران سان که گفتی سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
صد اسپ گرانمایه با زین زر
به دیبا بیاراسته سر به سر
سیاووش بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بیاراست شاه
درفش سپهدار پیران بدید
خروشیدن پیل و اسپان شنید
بشد تیز و بگرفتش اندر کنار
بپرسیدش از نامور شهریار
بدو گفت کای پهلوان سپاه
چرا رنجه کردی روان را به راه
همه بردل اندیشه این بد نخست
که بیند دو چشمم ترا تندرست
ببوسید پیران سر و پای او
همان خوب چهر دلارای او
چنین گفت کای شهریار جوان
مراگر بخواب این نمودی روان
ستایش کنم پیش یزدان نخست
چو دیدم ترا روشن و تندرست
ترا چون پدر باشد افراسیاب
همه بنده باشیم زین روی آب
ز پیوستگان هست بیش از هزار
پرستندگانند با گوشوار
تو بی‌کام دل هیچ دم بر مزن
ترا بنده باشد همی مرد و زن
مراگر پذیری تو با پیر سر
ز بهر پرستش ببندم کمر
برفتند هر دو به شادی به هم
سخن یاد کردند بر بیش و کم
همه ره ز آوای چنگ و رباب
همی خفته را سر برآمد ز خواب
همی خاک مشکین شد از مشک و زر
همی اسپ تازی برآورد پر
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
که یاد آمدش بوم زابلستان
بیاراسته تا به کابلستان
همان شهر ایرانش آمد به یاد
همی برکشید از جگر سرد باد
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
ز پیران بپیچید و پوشید روی
سپهبد بدید آن غم و درد اوی
بدانست کاو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان به لب بر نهاد
به قچقار باشی فرود آمدند
نشستند و یکبار دم بر زدند
نگه کرد پیران به دیدار او
نشست و بر و یال و گفتار او
بدو در دو چشمش همی خیره ماند
همی هر زمان نام یزدان بخواند
بدو گفت کای نامور شهریار
ز شاهان گیتی توی یادگار
سه چیزست بر تو که اندر جهان
کسی را نباشد ز تخم مهان
یکی آنک از تخمهٔ کیقباد
همی از تو گیرند گویی نژاد
و دیگر زبانی بدین راستی
به گفتار نیکو بیاراستی
سه دیگر که گویی که از چهر تو
ببارد همی بر زمین مهر تو
چنین داد پاسخ سیاووش بدوی
که ای پیر پاکیزه و راست‌گوی
خنیده به گیتی به مهر و وفا
ز آهرمنی دور و دور از جفا
گر ایدونک با من تو پیمان کنی
شناسم که پیان من مشکنی
گر از بودن ایدر مرا نیکویست
برین کردهٔ خود نباید گریست
و گر نیست فرمای تا بگذرم
نمایی ره کشوری دیگرم
بدو گفت پیران که مندیش زین
چو اندر گذشتی ز ایران زمین
مگردان دل از مهر افراسیاب
مکن هیچ‌گونه برفتن شتاب
پراگنده نامش به گیتی بدیست
ولیکن جز اینست مرد ایزدیست
خرد دارد و رای و هوش بلند
به خیره نیاید به راه گزند
مرا نیز خویشیست با او به خون
همش پهلوانم همش رهنمون
همانا برین بوم و بر صد هزار
به فرمان من بیش باشد سوار
همم بوم و بر هست و هم گوسفند
هم اسپ و سلیح و کمان و کمند
مرا بی‌نیازیست از هر کسی
نهفته جزین نیز هستم بسی
فدای تو بادا همه هرچ هست
گر ایدونک سازی به شادی نشست
پذیرفتم از پاک یزدان ترا
به رای و دل هوشمندان ترا
که بر تو نیاید ز بدها گزند
نداند کسی راز چرخ بلند
مگر کز تو آشوب خیزد به شهر
بیامیزی از دور تریاک و زهر
سیاووش بدان گفتها رام شد
برافروخت و اندر خور جام شد
بخوردن نشستند یک با دگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر
برفتند با خنده و شادمان
به ره بر نجستند جایی زمان
چنین تا رسیدند در شهر گنگ
کزان بود خرم سرای درنگ
پیاده به کوی آمد افراسیاب
از ایوان میان بسته و پر شتاب
سیاوش چو او را پیاده بدید
فرود آمد از اسپ و پیشش دوید
گرفتند مر یکدگر را به بر
بسی بوس دادند بر چشم و سر
ازان پس چنین گفت افراسیاب
که گردان جهان اندر آمد به خواب
ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آیند میش و پلنگ
برآشفت گیتی ز تور دلیر
کنون روی گیتی شد از جنگ سیر
دو کشور سراسر پر از شور بود
جهان را دل از آشتی کور بود
به تو رام گردد زمانه کنون
برآساید از جنگ وز جوش خون
کنون شهر توران ترا بنده‌اند
همه دل به مهر تو آگنده‌اند
مرا چیز با جان همی پیش تست
سپهبد به جان و به تن خویش تست
سیاوش برو آفرین کرد سخت
که از گوهر تو مگر داد بخت
سپاس از خدای جهان آفرین
کزویست آرام و پرخاش و کین
سپهدار دست سیاوش به دست
بیامد به تخت مهی بر نشست
به روی سیاوش نگه کرد و گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
نه زین‌گونه مردم بود در جهان
چنین روی و بالا و فر و مهان
ازان پس به پیران چنین گفت رد
که کاووس تندست و اندک خرد
که بشکیبد از روی چونین پسر
چنین برز بالا و چندین هنر
مرا دیده از خوب دیدار او
بماندست دل خیره از کار او
که فرزند باشد کسی را چنین
دو دیده بگرداند اندر زمین
از ایوانها پس یکی برگزید
همه کاخ زربفتها گسترید
یکی تخت زرین نهادند پیش
همه پایها چون سر گاومیش
به دیبای چینی بیاراستند
فراوان پرستندگان خواستند
بفرمود پس تا رود سوی کاخ
بباشد به کام و نشیند فراخ
سیاوش چو در پیش ایوان رسید
سر طاق ایوان به کیوان رسید
بیامد بران تخت زر بر نشست
هشیوار جان اندر اندیشه بست
چو خوان سپهبد بیاراستند
کس آمد سیاووش را خواستند
ز هر گونه‌ای رفت بر خوان سخن
همه شادمانی فگندند بن
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند
برفتند با رود و رامشگران
بباده نشستند یکسر سران
بدو داد جان و دل افراسیاب
همی بی سیاوش نیامدش خواب
همی خورد می تا جهان تیره شد
سرمیگساران ز می خیره شد
سیاوش به ایوان خرامید شاد
به مستی ز ایران نیامدش یاد
بدان شب هم اندر بفرمود شاه
بدان کس که بودند بر بزمگاه
چنین گفت با شیده افراسیاب
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب
تو با پهلوانان و خویشان من
کسی کاو بود مهتر انجمن
به شبگیر با هدیه و با غلام
گرانمایه اسپان زرین ستام
ز لشکر همی هر کسی با نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
ازین‌گونه پیش سیاوش روند
هشیوار و بیدار و خامش روند
فراوان سپهبد فرستاد چیز
بدین گونه یک هفته بگذشت نیز
شبی با سیاوش چنین گفت شاه
که فردا بسازیم هر دو پگاه
که با گوی و چوگان به میدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم
ز هر کس شنیدم که چوگان تو
نبینند گردان به میدان تو
تو فرزند مایی و زیبای گاه
تو تاج کیانی و پشت سپاه
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به دیدار توشه بدی
همی از تو جویند شاهان هنر
که یابد به هرکار بر تو گذر
مرا روز روشن به دیدار تست
همی از تو خواهم بد و نیک جست
به شبگیر گردان به میدان شدند
گرازان و تازان و خندان شدند
چنین گفت پس شاه توران بدوی
که یاران گزینیم در زخم گوی
تو باشی بدان‌روی و زین‌روی من
بدو نیم هم زین نشان انجمن
سیاوش بدو گفت کای شهریار
کجا باشدم دست و چوگان به کار
برابر نیارم زدن با تو گوی
به میدان هم‌آورد دیگر بجوی
چو هستم سزاوار یار توام
برین پهن میدان سوار توام
سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسی باد شد
به جان و سر شاه کاووس گفت
که با من تو باشی هم‌آورد و جفت
هنر کن به پیش سواران پدید
بدان تا نگویند کاو بد گزید
کنند آفرین بر تو مردان من
شگفته شود روی خندان من
سیاوش بدو گفت فرمان تراست
سواران و میدان و چوگان تراست
سپهبد گزین کرد کلباد را
چو گرسیوز و جهن و پولاد را
چو پیران و نستیهن جنگجوی
چو هومان که بردارد از آب گوی
به نزد سیاووش فرستاد یار
چو رویین و چون شیدهٔ نامدار
دگر اندریمان سوار دلیر
چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر
سیاوش چنین گفت کای نامجوی
ازیشان که یارد شدن پیش‌گوی
همه یار شاهند و تنها منم
نگهبان چوگان یکتا منم
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
بیارم به میدان ز ایران سوار
مرا یار باشند بر زخم گوی
بران سان که آیین بود بر دو روی
سپهبد چو بشنید زو داستان
بران داستان گشت هم داستان
سیاوش از ایرانیان هفت مرد
گزین کرد شایستهٔ کارکرد
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست
از آوای سنج و دم کره نای
تو گفتی بجنبید میدان ز جای
سیاووش برانگیخت اسپ نبرد
چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
بزد هم چنان چون به میدان رسید
بران سان که از چشم شد ناپدید
بفرمود پس شهریار بلند
که گویی به نزد سیاوش برند
سیاوش بران گوی بر داد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس
سیاوش به اسپی دگر برنشست
بیانداخت آن گوی خسرو به دست
ازان پس به چوگان برو کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
ازان گوی خندان شد افراسیاب
سر نامداران برآمد ز خواب
به آواز گفتند هرگز سوار
ندیدیم بر زین چنین نامدار
ز میدان به یکسو نهادند گاه
بیامد نشست از برگاه شاه
سیاووش بنشست با او به تخت
به دیدار او شاد شد شاه سخت
به لشگر چنین گفت پس نامجوی
که میدان شما را و چوگان و گوی
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
برآمد همی تا به خورشید گرد
چو ترکان به تندی بیاراستند
همی بردن گوی را خواستند
ربودند ایرانیان گوی پیش
بماندند ترکان ز کردار خویش
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان
سخن گفت بر پهلوانی زبان
که میدان بازیست گر کارزار
برین گردش و بخشش روزگار
چو میدان سرآید بتابید روی
بدیشان سپارید یک‌بار گوی
سواران عنانها کشیدند نرم
نکردند زان پس کسی اسپ گرم
یکی گوی ترکان بینداختند
به کردار آتش همی تاختند
سپهبد چو آواز ترکان شنود
بدانست کان پهلوانی چه بود
چنین گفت پس شاه توران سپاه
که گفتست با من یکی نیک‌خواه
که او را ز گیتی کسی نیست جفت
به تیر و کمان چون گشاید دو سفت
سیاوش چو گفتار مهتر شنید
ز قربان کمان کی برکشید
سپهبد کمان خواست تا بنگرد
یکی برگراید که فرمان برد
کمان را نگه کرد و خیره بماند
بسی آفرین کیانی بخواند
به گرسیوز تیغ زن داد مه
که خانه بمال و در آور به زه
بکوشید تا بر زه آرد کمان
نیامد برو خیره شد بدگمان
ازو شاه بستد به زانو نشست
بمالید خانه کمان را به دست
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه
که اینت کمانی چو باید به راه
مرا نیز گاه جوانی کمان
چنین بود و اکنون دگر شد زمان
به توران و ایران کس این را به چنگ
نیارد گرفتن به هنگام جنگ
بر و یال و کتف سیاوش جزین
نخواهد کمان نیز بر دشت کین
نشانی نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
نشست از بر بادپایی چو دیو
برافشارد ران و برآمد غریو
یکی تیر زد بر میان نشان
نهاده بدو چشم گردنکشان
خدنگی دگر باره با چارپر
بینداخت از باد و بگشاد پر
نشانه دوباره به یک تاختن
مغربل بکرد اندر انداختن
عنان را بپیچید بر دست راست
بزد بار دیگر بران سو که خواست
کمان را به زه بر بباز و فگند
بیامد بر شهریار بلند
فرود آمد و شاه برپای خاست
برو آفرین ز آفریننده خواست
وزان جایگه سوی کاخ بلند
برفتند شادان دل و ارجمند
نشستند خوان و می آراستند
کسی کاو سزا بود بنشاستند
میی چند خوردند و گشتند شاد
به نام سیاووش کردند یاد
بخوان بر یکی خلعت آراست شاه
از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه
همان دست زر جامهٔ نابرید
که اندر جهان پیش ازان کس ندید
ز دینار وز بدرهای درم
ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم
پرستار بسیار و چندی غلام
یکی پر ز یاقوت رخشنده جام
بفرمود تا خواسته بشمرند
همه سوی کاخ سیاوش برند
ز هر کش به توران زمین خویش بود
ورا مهربانی برو بیش بود
به خویشان چنین گفت کاو را همه
شما خیل باشید هم چون رمه
بدان شاهزاده چنین گفت شاه
که یک روز با من به نخچیرگاه
گر آیی که دل شاد و خرم کنیم
روان را به نخچیر بی‌غم کنیم
بدو گفت هرگه که رای آیدت
بران سو که دل رهنمای آیدت
برفتند روزی به نخچیرگاه
همی رفت با یوز و با باز شاه
سپاهی ز هرگونه با او برفت
از ایران و توران بنخچیر تفت
سیاوش به دشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید
سبک شد عنان و گران شد رکیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی را به شمشیر زد بدو نیم
دو دستش ترازو بد و گور سیم
به یک جو ز دیگر گرانتر نبود
نظاره شد آن لشکر شاه زود
بگفتند یکسر همه انجمن
که اینت سرافراز و شمشیرزن
به آواز گفتند یک با دگر
که ما را بد آمد ز ایران به سر
سر سروران اندر آمد به تنگ
سزد گر بسازیم با شاه جنگ
سیاوش هیمدون به نخچیر بور
همی تاخت و افگند در دشت گور
به غار و به کوه و به هامون بتاخت
بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت
به هر جایگه بر یکی توده کرد
سپه را ز نخچیر آسوده کرد
وزان جایگه سوی ایوان شاه
همه شاد دل برگرفتند راه
سپهبد چه شادان چه بودی دژم
بجز با سیاوش نبودی به هم
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود
به کس راز نگشاد و شادان نبود
مگر با سیاوش بدی روز و شب
ازو برگشادی به خنده دو لب
برین گونه یک سال بگذاشتند
غم و شادمانی بهم داشتند
سیاوش یکی روز و پیران بهم
نشستند و گفتند هر بیش و کم
بدو گفت پیران کزین بوم و بر
چنانی که باشد کسی برگذر
بدین مهربانی که بر تست شاه
به نام تو خسپد به آرامگاه
چنان دان که خرم بهارش توی
نگارش تویی غمگسارش تویی
بزرگی و فرزند کاووس شاه
سر از بس هنرها رسیده به ماه
پدر پیر سر شد تو برنا دلی
نگر سر ز تاج کیی نگسلی
به ایران و توران توی شهریار
ز شاهان یکی پرهنر یادگار
بنه دل برین بوم و جایی بساز
چنان چون بود درخور کام و ناز
نبینمت پیوستهٔ خون کسی
کجا داردی مهر بر تو بسی
برادر نداری نه خواهر نه زن
چو شاخ گلی بر کنار چمن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران منه درد و تیمار پیش
پس از مرگ کاووس ایران تراست
همان تاج و تخت دلیران تراست
پس پردهٔ شهریار جهان
سه ماهست با زیور اندر نهان
اگر ماه را دیده بودی سیاه
از ایشان نه برداشتی چشم ماه
سه اندر شبستان گرسیوزاند
که از مام وز باب با پروزاند
نبیره فریدون و فرزند شاه
که هم جاه دارند و هم تاج و گاه
ولیکن ترا آن سزاوارتر
که از دامن شاه جویی گهر
پس پردهٔ من چهارند خرد
چو باید ترا بنده باید شمرد
ازیشان جریرست مهتر بسال
که از خوبرویان ندارد همال
یکی دختری هستی آراسته
چو ماه درخشنده با خواسته
نخواهد کسی را که آن رای نیست
بجز چهر شاهش دلارای نیست
ز خوبان جریرست انباز تو
بود روز رخشنده دمساز تو
اگر رای باشد ترا بنده‌ایست
به پیش تو اندر پرستنده‌ایست
سیاوش بدو گفت دارم سپاس
مرا خود ز فرزند برتر شناس
گر او باشدم نازش جان و تن
نخواهم جزو کس ازین انجمن
سپاسی نهی زین همی بر سرم
که تا زنده‌ام حق آن نسپرم
پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی
سوی خانهٔ خویش بنهاد روی
چو پیران ز پیش سیاوش برفت
به نزدیک گلشهر تازید تفت
بدو گفت کار جریره بساز
به فر سیاووش خسرو به ناز
چگونه نباشیم امروز شاد
که داماد باشد نبیره قباد
بیورد گلشهر دخترش را
نهاد از بر تارک افسرش را
به دیبا و دینار و در و درم
به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم
بیاراست او را چو خرم بهار
فرستاد در شب بر شهریار
مراو را بپیوست با شاه نو
نشاند از بر گاه چون ماه نو
ندانست کس گنج او را شمار
ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار
سیاوش چو روی جریره بدید
خوش آمدش خندید و شادی گزید
همی بود با او شب و روز شاد
نیامد ز کاووس و دستانش یاد
برین نیز چندی بگردید چرخ
سیاووش را بد ز نیکیش به رخ
ورا هر زمان پیش افراسیاب
فرونتر بدی حشمت و جاه و آب
یکی روز پیران به به روزگار
سیاووش را گفت کای نامدار
تو دانی که سالار توران سپاه
ز اوج فلک برفرازد کلاه
شب و روز روشن روانش توی
دل و هوش و توش و توانش توی
چو با او تو پیوستهٔ خون شوی
ازین پایه هر دم به افزون شوی
بباشد امیدش به تو استوار
که خواهی بدن پیش او پایدار
اگر چند فرزند من خویش تست
مرا غم ز بهر کم و بیش تست
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی
نبینی به گیتی چنان موی و روی
به بالا ز سرو سهی برترست
ز مشک سیه بر سرش افسرست
هنرها و دانش ز اندازه بیش
خرد را پرستار دارد به پیش
از افراسیاب ار بخواهی رواست
چنو بت به کشمیر و کابل کجاست
شود شاه پرمایه پیوند تو
درفشان شود فر و اورند تو
چو فرمان دهی من بگویم بدوی
بجویم بدین نزد او آبروی
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت
که فرمان یزدان نشاید نهفت
اگر آسمانی چنین است رای
مرا با سپهر روان نیست پای
اگر من به ایران نخواهم رسید
نخواهم همی روی کاووس دید
چو دستان که پروردگار منست
تهمتن که روشن بهار منست
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
جزین نامدران کنداوران
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی جای باید گزید
پدر باش و این کدخدایی بساز
مگو این سخن با زمین جز به راز
اگر بخت باشد مرا نیکخواه
همانا دهد ره به پیوند شاه
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
همی برزد اندر میان باد سرد
بدو گفت پیران که با روزگار
نسازد خرد یافته کارزار
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
کزویست آرام و پرخاش و مهر
به ایران اگر دوستان داشتی
به یزدان سپردی و بگذاشتی
نشست و نشانت کنون ایدرست
سر تخت ایران به دست اندرست
بگفت این و برخاست از پیش او
چو آگاه گشت از کم و بیش او
به شادی بشد تا بدرگاه شاه
فرود آمد و برگشادند راه
همی بود بر پیش او یک زمان
بدو گفت سالار نیکوگمان
که چندین چه باشی به پیشم به پای
چه خواهی به گیتی چه آیدت رای
سپاه و در گنج من پیش تست
مرا سودمندی کم و بیش تست
کسی کاو به زندان و بند منست
گشادنش درد و گزند منست
ز خشم و ز بند من آزاد گشت
ز بهر تو پیگار من باد گشت
ز بسیار و اندک چه باید بخواه
ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه
خردمند پاسخ چنین داد باز
که از تو مبادا جهان بی‌نیاز
مرا خواسته هست و گنج و سپاه
به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه
ز بهر سیاوش پیامی دراز
رسانم به گوش سپهبد به راز
مرا گفت با شاه ترکان بگوی
که من شاد دل گشتم و نامجوی
بپروردیم چون پدر در کنار
همه شادی آورد بخت تو بار
کنون همچنین کدخدایی بساز
به نیک و بد از تو نیم بی‌نیاز
پس پردهٔ تو یکی دخترست
که ایوان و تخت مرا درخورست
فرنگیس خواند همی مادرش
شود شاد اگر باشم اندر خورش
پراندیشه شد جان افراسیاب
چنین گفت با دیده کرده پرآب
که من گفته‌ام پیش ازین داستان
نبودی بران گفته همداستان
چنین گفت با من یکی هوشمند
که رایش خرد بود و دانش بلند
که ای دایهٔ بچهٔ شیرنر
چه رنجی که جان هم نیاری به بر
و دیگر که از پیش کندآوران
ز کار ستاره شمر بخردان
شمار ستاره به پیش پدر
همی راندندی همه دربدر
کزین دو نژاده یکی شهریار
بیاید بگیرد جهان در کنار
به توران نماند برو بوم و رست
کلاه من اندازد از کین نخست
کنون باورم شد که او این بگفت
که گردون گردان چه دارد نهفت
چرا کشت باید درختی به دست
که بارش بود زهر و برگش کبست
ز کاووس وز تخم افراسیاب
چو آتش بود تیز یا موج آب
ندانم به توران گراید به مهر
وگر سوی ایران کند پاک چهر
چرا بر گمان زهر باید چشید
دم مار خیره نباید گزید
بدو گفت پیران که ای شهریار
دلت را بدین کار غمگین مدار
کسی کز نژاد سیاوش بود
خردمند و بیدار و خامش بود
بگفت ستاره‌شمر مگرو ایچ
خردگیر و کار سیاوش بسیچ
کزین دو نژاده یکی نامور
برآرد به خورشید تابنده سر
بایران و توران بود شهریار
دو کشور برآساید از کارزار
وگر زین نشان راز دارد سپهر
بیفزایدش هم باندیشه مهر
بخواهد بدن بی‌گمان بودنی
نکاهد به پرهیز افزودنی
نگه کن که این کار فرخ بود
ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود
ز تخم فریدون وز کیقباد
فروزنده‌تر زین نباشد نژاد
به پیران چنین گفت پس شهریار
که رای تو بر بد نیاید به کار
به فرمان و رای تو کردم سخن
برو هرچ باید به خوبی بکن
دو تا گشت پیران و بردش نماز
بسی آفرین کرد و برگشت باز
به نزد سیاوش خرامید زود
برو بر شمرد آن کجا رفته بود
نشستند شادان دل آن شب بهم
به باده بشستند جان را ز غم
چو خورشید از چرخ گردنده سر
برآورد برسان زرین سپر
سپهدار پیران میان را ببست
یکی بارهٔ تیزرو برنشست
به کاخ سیاووش بنهاد روی
بسی آفرین خواند بر فر اوی
بدو گفت کامروز برساز کار
به مهمانی دختر شهریار
چو فرمان دهی من سزاوار او
میان را ببندم پی کار او
سیاووش را دل پر آزرم بود
ز پیران رخانش پر از شرم بود
بدو گفت رو هرچ باید بساز
تو دانی که از تو مرا نیست راز
چو بشنید پیران سوی خانه رفت
دل و جان ببست اندر آن کار تفت
در خانهٔ جامهٔ نابرید
به گلشهر بسپرد پیران کلید
کجا بود کدبانوی پهلوان
ستوده زنی بود روشن روان
به گنج اندرون آنچ بد نامدار
گزیده ز زربفت چینی هزار
زبرجد طبقها و پیروزه جام
پر از نافهٔ مشک و پر عود خام
دو افسر پر از گوهر شاهوار
دو یاره یکی طوق و دو گوشوار
ز گستردنیها شتروار شست
ز زربفت پوشیدینها سه دست
همه پیکرش سرخ کرده به زر
برو بافته چند گونه گهر
ز سیمین و زرین شتربار سی
طبقها و از جامهٔ پارسی
یکی تخت زرین و کرسی چهار
سه نعلین زرین زبرجد نگار
پرستنده سیصد به زرین کلاه
ز خویشان نزدیک صد نیک‌خواه
پرستار با جام زرین دو شست
گرفته ازان جام هر یک به دست
همان صد طبق مشک و صد زعفران
سپردند یکسر به فرمانبران
به زرین عماری و دیبا و جلیل
برفتند با خواسته خیل خیل
بیورد بانو ز بهر نثار
ز دینار با خویشتن سی‌هزار
به نزد فرنگیس بردند چیز
روانشان پر از آفرین بود نیز
وزان روی پیران و افراسیاب
ز بهر سیاوش همه پرشتاب
به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت
نیمد سر یک تن اندر نهفت
زمین باغ گشت از کران تا کران
ز شادی و آوای رامشگران
به پیوستگی بر گوا ساختند
چو زین عهد و پیمان بپرداختند
پیامی فرستاد پیران چو دود
به گلشهر گفتا فرنگیس زود
هم امشب به کاخ سیاوش رود
خردمند و بیدار و خامش رود
چو بانوی بشنید پیغام اوی
به سوی فرنگیس بنهاد روی
زمین را ببوسید گلشهر و گفت
که خورشید را گشت ناهید جفت
هم امشب بباید شدن نزد شاه
بیاراستن گاه او را به ماه
بیامد فرنگیس چون ماه نو
به نزدیک آن تاجور شاه نو
بدین کار بگذشت یک هفته نیز
سپهبد بیاراست بسیار چیز
از اسپان تازی و از گوسفند
همان جوشن و خود و تیغ و کمند
ز دینار و از بدرهای درم
ز پوشیدنیها و از بیش و کم
وزین مرز تا پیش دریای چین
همی نام بردند شهر و زمین
به فرسنگ صد بود بالای او
نشایست پیمود پهنای او
نوشتند منشور بر پرنیان
همه پادشاهی به رسم کیان
به خان سیاوش فرستاد شاه
یکی تخت زرین و زرین کلاه
ازان پس بیاراست میدان سور
هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور
می و خوان و خوالیگران یافتی
بخوردی و هرچند برتافتی
ببردی و رفتی سوی خان خویش
بدی شاد یک هفته مهمان خویش
در بسته زندانها برگشاد
ازو شادمان بخت و او نیز شاد
به هشتم سیاووش بیامد به گاه
اباگرد پیران به نزدیک شاه
گرفتند هر دو برو آفرین
که‌ای مهتر و شهریار زمین
همیشه ترا جاودان باد روز
به شادی و بدخواه را پشت کوز
وزان جایگه بازگشتند شاد
بسی از جهاندار کردند یاد
چنین نیز یک سال گردان سپهر
همی گشت بیدار بر داد و مهر
فرستاده آمد ز نزدیک شاه
به نزد سیاوش یکی نیک‌خواه
که پرسد همی شاه را شهریار
همی گوید ای مهتر نامدار
بود کت ز من دل بگیرد همی
وزین برنشستن گزیرد همی
از ایدر ترا داده‌ام تا به چین
یکی گرد برگرد و بنگر زمین
به شهری که آرام و رای آیدت
همان آرزوها بجای آیدت
به شادی بباش و به نیکی بمان
ز خوبی مپرداز دل یک زمان
سیاوش ز گفتار او گشت شاد
بزد نای و کوس و بنه برنهاد
سلیح و سپاه و نگین و کلاه
ببردند زین‌گونه با او به راه
فراوان عماری بیاراستند
پس پرده خوبان بپیراستند
فرنگیس را در عماری نشاند
بنه برنهاد و سپه را براند
ازو بازنگسست پیران گرد
بنه برنهاد و سپه را ببرد
به شادی برفتند سوی ختن
همه نامداران شدند انجمن
که سالار پیران ازان شهر بود
که از بدگمانیش بی‌بهر بود
همی بود یکماه مهمان او
بران سر چنین بود پیمان او
ز خوردن نیاسود یک روز شاه
گهی رود و می گاه نخچیرگاه
سر ماه برخاست آوای کوس
برانگه که خیزد خروش خروس
بیامد سوی پادشاهی خویش
سپاه از پس پشت و پیران ز پیش
بران مرز و بوم اندر آگه شدند
بزرگان به راه شهنشه شدند
به شادی دل از جای برخاستند
جهانی به آیین بیاراستند
ازان پادشاهی خروشی بخاست
تو گفتی زمین گشت با چرخ راست
ز بس رامش و نالهٔ کرنای
تو گفتی بجنبد همی دل ز جای
بجایی رسیدند کاباد بود
یکی خوب فرخنده بنیاد بود
به یک روی دریا و یک روی کوه
برو بر ز نخچیر گشته گروه
درختان بسیار و آب روان
همی شد دل سالخورده جوان
سیاوش به پیران سخن برگشاد
که اینت بر و بوم فرخ نهاد
بسازم من ایدر یکی خوب جای
که باشد به شادی مرا رهنمای
برآرم یکی شارستان فراخ
فراوان کنم اندرو باغ و کاخ
نشستن‌گهی برفرازم به ماه
چنان چون بود در خور تاج و گاه
بدو گفت پیران که ای خوب رای
بران رو که اندیشه آرد بجای
چو فرمان دهد من بران سان که خواست
برآرم یکی جای تا ماه راست
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج
زمان و زمین از تو دارم سپنج
یکی شارستان سازم ایدر فراخ
فراوان بدو اندر ایوان و کاخ
سیاوش بدو گفت کای بختیار
درخت بزرگی تو آری به بار
مرا گنج و خوبی همه زان تست
به هر جای رنج تو بینم نخست
یکی شهر سازم بدین جای من
که خیره بماند دل انجمن
ازان بوم خرم چو گشتند باز
سیاوش همی بود با دل به راز
از اخترشناسان بپرسید شاه
که گر سازم ایدر یکی جایگاه
ازو فر و بختم به سامان بود
وگرکار با جنگ سازان بود
بگفتند یکسر به شاه گزین
که بس نیست فرخنده بنیاد این
از اخترشناسان برآورد خشم
دلش گشت پردرد و پرآب چشم
کجا گفته بودند با او ز پیش
که چون بگذرد چرخ بر کار خویش
سرانجام چون گرددت روزگار
به زشتی شود بخت آموزگار
عنان تگاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم
بدو گفت پیران که ای شهریار
چه بودت که گشتی چنین سوگوار
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
دلم کرد پردرد و جانم نژند
که هر چند گرد آورم خواسته
هم از گنج و هم تاج آراسته
به فرجام یکسر به دشمن رسد
بدی بد بود مرگ بر تن رسد
کجا آن حکیمان و دانندگان
همان رنج‌بردار خوانندگان
کجا آن سر تاج شاهنشهان
کجا آن دلاور گرامی مهان
کجا آن بتان پر از ناز و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
کجا آنک بر کوه بودش کنام
رمیده ز آرام وز کام و نام
چو گیتی تهی ماند از راستان
تو ایدر ببودن مزن داستان
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک
تو رفتی و گیتی بماند دراز
کسی آشکارا نداند ز راز
جهان سر به سر عبرت و حکمت‌ست
چرا زو همه بهر من غفلت‌ست
چو شد سال برشست و شش چاره جوی
ز بیشی و از رنج برتاب روی
تو چنگ فزونی زدی بر جهان
گذشتند بر تو بسی همرهان
چو زان نامداران جهان شد تهی
تو تاج فزونی چرا برنهی
نباشی بدین گفته همداستان
یکی شو بخوان نامهٔ باستان
کزیشان جهان یکسر آباد بود
بدانگه که اندر جهان داد بود
ز من بشنو از گنگ دژ داستان
بدین داستان باش همداستان
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست
بدان سان زمینی دلارای نیست
که آن را سیاوش برآورده بود
بسی اندرو رنجها برده بود
به یک ماه زان روی دریای چین
که بی‌نام بود آن زمان و زمین
بیابان بیاید چو دریا گذشت
ببینی یکی پهن بی‌آب دشت
کزین بگذری بینی آباد شهر
کزان شهرها بر توان داشت بهر
ازان پس یکی کوه بینی بلند
که بالای او برتر از چون و چند
مرین کوه را گنگ دژ در میان
بدان کت ز دانش نیاید زیان
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه
ز بالای او چشم گردد ستوه
ز هر سو که پویی بدو راه نیست
همه گرد بر گرد او در یکیست
بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ
ازین روی و زان روی دیوار سنگ
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد
بباشد به راه از پی کارکرد
نیابد بریشان گذر صد هزار
زره‌دار و بر گستوان ور سوار
چو زین بگذری شهر بینی فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی
به هر برزنی آتش و رنگ و بوی
همه کوه نخچیر و آهو به دشت
چو این شهر بینی نشاید گذشت
تذروان و طاووس و کبک دری
بیابی چو از کوهها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی بدان شهر بیمار کس
یکی بوستان بهشتست و بس
همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار
درازی و پهناش سی بار سی
بود گر بپیمایدش پارسی
یک و نیم فرسنگ بالای کوه
که از رفتنش مرد گردد ستوه
وزان روی هامونی آید پدید
کزان خوبتر جایها کس ندید
همه گلشن و باغ و ایوان بود
کش ایوانها سر به کیوان بود
بشد پور کاووس و آنجای دید
مر آن را ز ایران همی برگزید
تن خویش را نامبردار کرد
فزونی یکی نیز دیوار کرد
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام
وزان جوهری کش ندانیم نام
دو صد رش فزونست بالای اوی
همان سی و پنچ‌ست پهنای اوی
که آن را کسی تا نبیند به چشم
تو گویی ز گوینده گیرند خشم
نیاید برو منجنیق و نه تیر
بباید ترا دیدن آن ناگزیر
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک
همه گرد بر گرد خاکش مغاک
نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه
هم از بر شدن مرد گردد ستوه
بدان آفرین کان چنان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید
نبایست یار و نه آموزگار
برو بر همه کار دشوار خوار
جز او را مخوان کردگار جهان
جز او را مدان آشکار و نهان
به پیغمبرش بر کنیم آفرین
بیارانش بر هر یکی همچنین
مرا فر نیکی‌دهش یار بود
خردمندی و بخت بیدار بود
برین سان یکی شارستان ساختند
سرش را به پروین پرداختند
کنون اندرین هم به کار آوریم
بدو در فراوان نگار آوریم
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه یازی به رنج و چه نازی به گنج
که از رنج دیگر کسی برخورد
جهانجوی دشمن چرا پرورد
چو خرم شود جای آراسته
پدید آید از هر سوی خواسته
نباشد مرا بودن ایدر بسی
نشیند برین جای دیگر کسی
نه من شاد باشم نه فرزند من
نه پرمایه گردی ز پیوند من
نباشد مرا زندگانی دراز
ز کاخ و ز ایوان شوم بی‌نیاز
شود تخت من گاه افراسیاب
کند بی‌گنه مرگ بر من شتاب
چنین است رای سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
بدو گفت پیران کای سرفراز
مکن خیره اندیشهٔ دل دراز
که افراسیاب از بلا پشت تست
به شاهی نگین اندر انگشت تست
مرا نیز تا جان بود در تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم
نمانم که بادی به تو بگذرد
وگر موی بر تو هوا بشمرد
سیاوش بدو گفت کای نیکنام
نبینم جز از نیکنامیت کام
تو پپمان چنین داری و رای راست
ولیکن فلک را جز اینست خواست
همه راز من آشکارا به تست
که بیدار دل بادی و تندرست
من آگاهی از فر یزدان دهم
هم از راز چرخ بلند آگهم
بگویم ترا بودنیها درست
ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست
بدان تا نگویی چو بینی جهان
که این بر سیاوش چرا شد نهان
تو ای گرد پیران بسیار هوش
بدین گفتها پهن بگشای گوش
فراوان بدین نگذرد روزگار
که بر دست بیداردل شهریار
شوم زار من کشته بر بی‌گناه
کسی دیگر آراید این تاج و گاه
ز گفتار بدخواه و ز بخت بد
چنین بی‌گنه بر سرم بد رسد
ز کشته شود زندگانی دژم
برآشوبد ایران و توران بهم
پر از رنج گردد سراسر زمین
دو کشور شود پر ز شمشیر و کین
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش
از ایران و توران ببینی درفش
بسی غارت و بردن خواسته
پراگندن گنج آراسته
بسا کشورا کان به پای ستور
بکوبند و گردد به جوی آب شور
از ایران و توران برآید خروش
جهانی ز خون من آید به جوش
جهاندار بر چرخ چونین نوشت
به فرمان او بردهد هرچ کشت
سپهدار ترکان ز کردار خویش
پشیمان شود هم ز گفتار خویش
پشیمانی آنگه نداردش سود
که برخیزد از بوم آباد دود
بیا تا به شادی خوریم و دهیم
چو گاه گذشتن بود بگذریم
چو بشنید پیران و اندیشه کرد
ز گفتار او شد دلش پر ز درد
چنین گفت کز من بد آمد به من
گر او راست گوید همی این سخن
ورا من کشیده به توران زمین
پراگندم اندر جهان تخم کین
شمردم همه باد گفتار شاه
چنین هم همی گفت با من پگاه
وزان پس چنین گفت با دل به مهر
که از جنبش و راز گردان سپهر
چه داند بدو رازها کی گشاد
همانا ز ایرانش آمد بیاد
ز کاووس و ز تخت شاهنشهی
بیاد آمدش روزگار بهی
دل خویش زان گفته خرسند کرد
نه آهنگ رای خردمند کرد
همه راه زین‌گونه بد گفت و گوی
دل از بودنیها پر از جست و جوی
چو از پشت اسپان فرود آمدند
ز گفتار یکباره دم برزدند
یکی خوان زرین بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
ببودند یک هفته زین‌گونه شاد
ز شاهان گیتی گرفتند یاد
به هشتم یکی نامه آمد ز شاه
به نزدیک سالار توران سپاه
کزانجا برو تا به دریای چین
ازان پس گذر کن به مکران زمین
همی رو چنین تا سر مرز هند
وزانجا گذر کن به دریای سند
همه باژ کشور سراسر بخواه
بگستر به مرز خزر در سپاه
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان
ز هر سو سپاه انجمن شد به روی
یکی لشکری گشت پرخاش جوی
به نزد سیاوش بسی خواسته
ز دینار و اسپان آراسته
به هنگام پدرود کردن بماند
به فرمان برفت و سپه را براند
هیونی ز نزدیک افراسیاب
چو آتش بیامد به هنگام خواب
یکی نامه سوی سیاوش به مهر
نوشته به کردار گردان سپهر
که تا تو برفتی نیم شادمان
از اندیشه بی‌غم نیم یک زمان
ولیکن من اندر خور رای تو
به توران بجستم همی جای تو
گر آنجا که هستی خوش و خرم است
چنان چون بباید دلت بی‌غم است
به شادی بباش و به نیکی بمان
تو شادان بداندیش تو با غمان
بدان پادشاهی همی بازگرد
سر بدسگال اندرآور به گرد
سیاوش سپه برگرفت و برفت
بدان سو که فرمود سالار تفت
صد اشتر ز گنج و درم بار کرد
چهل را همه بار دینار کرد
هزار اشتر بختی سرخ موی
بنه بر نهادند با رنگ و بوی
از ایران و توران گزیده سوار
برفتند شمشیرزن ده هزار
به پیش سپاه اندرون خواسته
عماری و خوبان آراسته
ز یاقوت و ز گوهر شاهوار
چه از طوق و ز تاج وزگوشوار
چه مشک و چه کافور و عود و عبیر
چه دیبا و چه تختهای حریر
ز مصری و چینی و از پارسی
همی رفت با او شتر بار سی
چو آمد بران شارستان دست آخت
دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت
از ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند
بیاراست شهری بسان بهشت
به هامون گل و سنبل و لاله کشت
بر ایوان نگارید چندی نگار
ز شاهان وز بزم وز کارزار
نگار سر و تاج و کاووس شاه
نگارید با یاره و گرز و گاه
بر تخت او رستم پیلتن
همان زال و گودرز و آن انجمن
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه
چو پیران و گرسیوز کینه‌خواه
بهر گوشه‌ای گنبدی ساخته
سرش را به ابراندر افراخته
نشسته سراینده رامشگران
سر اندر ستاره سران سران
سیاووش گردش نهادند نام
همه شهر زان شارستان شادکام
چو پیران بیامد ز هند و ز چین
سخن رفت زان شهر با آفرین
خنیده به توران سیاووش گرد
کز اختر بنش کرده شد روز ارد
از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ
ز کوه و در و رود وز دشت راغ
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندران نامور جایگاه
هرآنکس که او از در کار بود
بدان مرز با او سزاوار بود
هزار از هنرمند گردان گرد
چو هنگامهٔ رفتن آمد ببرد
چو آمد به نزدیک آن جایگاه
سیاوش پذیره شدش با سپاه
چو پیران به نزد سیاوش رسید
پیاده شد از دور کاو را بدید
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ
مر او را گرفت اندر آغوش تنگ
بگشتند هر دو بدان شارستان
ز هر در زدند از هنر داستان
سراسر همه باغ و میدان و کاخ
همی دید هرسو بنای فراخ
سپهدار پیران ز هر سو براند
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
بدو گفت گر فر و برز کیان
نبودیت با دانش اندر جهان
کی آغاز کردی بدین گونه جای
کجا آمدی جای زین سان به پای
بماناد تا رستخیز این نشان
میان دلیران و گردنکشان
پسر بر پسر همچنین شاد باد
جهاندار و پیروز و فرخ نژاد
چو یک بهره از شهر خرم بدید
به ایوان و باغ سیاوش رسید
به کاخ فرنگیس بنهاد روی
چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی
پذیره شدش دختر شهریار
به پرسید و دینار کردش نثار
چو بر تخت بنشست و آن جای دید
بران سان بهشتی دلارای دید
بدان نیز چندی ستایش گرفت
جهان آفرین را نیایش گرفت
ازان پس بخوردن گرفتند کار
می و خوان و رامشگر و میگسار
ببودند یک هفته با می به دست
گهی خرم و شاددل گاه مست
به هشتم ره‌آورد پیش آورید
همان هدیهٔ شارستان چون سزید
ز یاقوت و زگوهر شاهوار
ز دینار وز تاج گوهرنگار
ز دیبا و اسپان به زین پلنگ
به زرین ستام و جناغ خدنگ
فرنگیس را افسر و گوشوار
همان یاره و طوق گوهرنگار
بداد و بیامد بسوی ختن
همی رای زد شاد با انجمن
چو آمد به شادی به ایوان خویش
همانگاه شد در شبستان خویش
به گلشهر گفت آنک خرم بهشت
ندید و نداند که رضوان چه کشت
چو خورشید بر گاه فرخ سروش
نشسته به آیین و با فر و هوش
به رامش بپیمای لختی زمین
برو شارستان سیاوش ببین
خداوند ازان شهر نیکوترست
تو گویی فروزندهٔ خاورست
وزان جایگه نزد افراسیاب
همی رفت برسان کشتی بر آب
بیامد بگفت آن کجا کرده بود
همان باژ کشور که آورده بود
بیاورد پیشش همه سربسر
بدادش ز کشور سراسر خبر
که از داد شه گشت آباد بوم
ز دریای چین تا به دریای روم
وزانجا به کار سیاوش رسید
سراسر همه یاد کرد آنچ دید
ز کار سیاوش بپرسید شاه
وزان شهر و آن کشور و جایگاه
بدو گفت پیران که خرم بهشت
کسی کاو نبیند به اردیبهشت
سروش آوریدش همانا خبر
که چونان نگاریدش آن بوم و بر
همانا ندانند ازان شهر باز
نه خورشید ازان مهتر سرافراز
یکی شهر دیدم که اندر زمین
نبیند دگر کس به توران و چین
ز بس باغ و ایوان و آب روان
برآمیخت گفتی خرد با روان
چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور
چو گنج گهر بد به میدان سور
بدان زیب و آیین که داماد تست
ز خوبی به کام دل شاد تست
گله کرد باید به گیتی یله
ترا چون نباشد ز گیتی گله
گر ایدونک آید ز مینو سروش
نباشد بدان فر و اورنگ و هوش
و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش
برآسود چون مهتر آمد به هوش
بماناد بر ما چنین جاودان
دل هوشمندان و رای ردان
زگفتار او شاد شد شهریار
که دخت برومندش آمد به بار
به گرسیوز این داستان برگشاد
سخنهای پیران همه کرد یاد
پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت
نهفته همه برگشاد از نهفت
بدو گفت رو تا سیاووش گرد
ببین تا چه جایست بر گرد گرد
سیاوش به توران زمین دل نهاد
از ایران نگیرد دگر هیچ یاد
مگر کرد پدرود تخت و کلاه
چو گودرز و بهرام و کاووس شاه
بران خرمی بر یکی خارستان
همی بوم و بر سازد و شارستان
فرنگیس را کاخهای بلند
برآورد و دارد همی ارجمند
چو بینی به خوبی فراوان بگوی
به چشم بزرگی نگه کن به روی
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه
نشینند پیشت ز ایران گروه
بدانگه که یاد من آید به دست
چو خوردی به شادی بباید نشست
یکی هدیه آرای بسیار مر
ز دینار وز اسب و زرین کمر
همان گوهر و تخت و دیبای چین
همان یاره و گرز و تیغ و نگین
ز گستردنیها و از بوی و رنگ
ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ
فرنگیس را هدیه بر همچنین
برو با زبانی پر از آفرین
اگر آب دارد ترا میزبان
بران شهر خرم دو هفته بمان
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۰
نگه کرد گرسیوز نامدار
سواران ترکان گزیده هزار
خنیده سپاه اندرآورد گرد
بشد شادمان تا سیاووش گرد
سیاوش چو بشنید بسپرد راه
پذیره شدش تازیان با سپاه
گرفتند مر یکدگر را کنار
سیاوش بپرسید از شهریار
به ایوان کشیدند زان جایگاه
سیاوش بیاراست جای سپاه
دگر روز گرسیوز آمد پگاه
بیاورد خلعت ز نزدیک شاه
سیاوش بدان خلعت شهریار
نگه کرد و شد چون گل اندر بهار
نشست از بر بارهٔ گام زن
سواران ایران شدند انجمن
همه شهر و برزن یکایک بدوی
نمود و سوی کاخ بنهاد روی
هم آنگه به نزد سیاوش چو باد
سواری بیامد ورا مژده داد
که از دختر پهلوان سپاه
یکی کودک آمد به مانند شاه
ورا نام کردند فرخ فرود
به تیره شب آمد چو پیران شنود
به زودی مرا با سواری دگر
بگفت اینک شو شاه را مژده بر
همان مادر کودک ارجمند
جریره سر بانوان بلند
بفرمود یکسر به فرمانبران
زدن دست آن خرد بر زعفران
نهادند بر پشت این نامه بر
که پیش سیاووش خودکامه بر
بگویش که هر چند من سالخورد
بدم پاک یزدان مرا شاد کرد
سیاوش بدو گفت گاه مهی
ازین تخمه هرگز مبادا تهی
فرستاده را داد چندان درم
که آرنده گشت از کشیدن دژم
به کاخ فرنگیس رفتند شاد
بدید آن بزرگی فرخ نژاد
پرستار چندی به زرین کلاه
فرنگیس با تاج در پیش‌گاه
فرود آمد از تخت و بردش نثار
بپرسیدش از شهر و ز شهریار
دل و مغز گرسیوز آمد به جوش
دگرگونه‌تر شد به آیین و هوش
به دل گفت سالی چنین بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد
همش پادشاهیست و هم تاج و گاه
همش گنج و هم دانش و هم سپاه
نهان دل خویش پیدا نکرد
همی بود پیچان و رخساره زرد
بدو گفت برخوردی از رنج خویش
همه سال شادان دل از گنج خویش
نهادند در کاخ زرین دو تخت
نشستند شادان دل و نیک‌بخت
نوازندهٔ رود با میگسار
بیامد بر تخت گوهرنگار
ز نالیدن چنگ و رود و سرود
به شادی همی داد دل را درود
چو خورشید تابنده بگشاد راز
به هرجای بنمود چهر از فراز
سیاوش ز ایوان به میدان گذشت
به بازی همی گرد میدان بگشت
چو گرسیوز آمد بینداخت گوی
سپهبد پس گوی بنهاد روی
چو او گوی در زخم چوگان گرفت
هم‌آورد او خاک میدان گرفت
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
بفرمود تا تخت زرین نهند
به میدان پرخاش ژوپین نهند
دو مهتر نشستند بر تخت زر
بدان تا کرا برفروزد هنر
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
هنرمند وز خسروان یادگار
هنر بر گهر نیز کرده گذر
سزد گر نمایی به ترکان هنر
به نوک سنان و به تیر و کمان
زمین آورد تیرگی یک زمان
به بر زد سیاوش بدان کار دست
به زین اندر آمد ز تخت نشست
زره را به هم بر ببستند پنج
که از یک زره تن رسیدی به رنج
نهادند بر خط آوردگاه
نظاره برو بر ز هر سو سپاه
سیاوش یکی نیزهٔ شاهوار
کجا داشتی از پدر یادگار
که در جنگ مازندران داشتی
به نخچیر بر شیر بگذاشتی
به آوردگه رفت نیزه بدست
عنان را بپیچید چون پیل مست
بزد نیزه و برگرفت آن زره
زره را نماند ایچ بند و گره
از آورد نیزه برآورد راست
زره را بینداخت زان سو که خواست
سواران گرسیوز دام ساز
برفتند با نیزهای دراز
فراوان بگشتند گرد زره
ز میدان نه بر شد زره یک گره
سیاوش سپر خواست گیلی چهار
دو چوبین و دو ز آهن آبدار
کمان خواست با تیرهای خدنگ
شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ
یکی در کمان راند و بفشارد ران
نظاره به گردش سپاهی گران
بران چار چوبین و ز آهن سپر
گذر کرد پیکان آن نامور
بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر
برو آفرین کرد برنا و پیر
ازان ده یکی بی‌گذاره نماند
برو هر کسی نام یزدان بخواند
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار
بیا تا من و تو به آوردگاه
بتازیم هر دو به پیش سپاه
بگیریم هردو دوال کمر
به کردار جنگی دو پرخاشخر
ز ترکان مرا نیست همتاکسی
چو اسپم نبینی ز اسپان بسی
بمیدان کسی نیست همتای تو
هم‌آورد تو گر ببالای تو
گر ایدونک بردارم از پشت زین
ترا ناگهان برزنم بر زمین
چنان دان که از تو دلاورترم
باسپ و بمردی ز تو برترم
و گر تو مرا برنهی بر زمین
نگردم بجایی که جویند کین
سیاوش بدو گفت کین خود مگوی
که تو مهتری شیر و پرخاشجوی
همان اسپ تو شاه اسپ منست
کلاه تو آذر گشسپ منست
جز از خود ز ترکان یکی برگزین
که با من بگردد نه بر راه کین
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ز بازی نشانی نیاید بروی
سیاوش بدو گفت کین رای نیست
نبرد برادر کنی جای نیست
نبرد دو تن جنگ و میدان بود
پر از خشم دل چهره خندان بود
ز گیتی برادر توی شاه را
همی زیر نعل آوری ماه را
کنم هرچ گویی به فرمان تو
برین نشکنم رای و پیمان تو
ز یاران یکی شیر جنگی بخوان
برین تیزتگ بارگی برنشان
گر ایدونک رایت نبرد منست
سر سرکشان زیر گرد منست
بخندید گرسیوز نامجوی
همانا خوش آمدش گفتار اوی
به یاران چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد به گیتی نشان
یکی با سیاوش نبرد آورد
سر سرکشان زیر گرد آورد
نیوشنده بودند لب با گره
به پاسخ بیامد گروی زره
منم گفت شایستهٔ کارکرد
اگر نیست او را کسی هم نبرد
سیاوش ز گفت گروی زره
برو کرد پرچین رخان پرگره
بدو گفت گرسیوز ای نامدار
ز ترکان لشکر ورا نیست یار
سیاوش بدو گفت کز تو گذشت
نبرد دلیران مرا خوار گشت
ازیشان دو یل باید آراسته
به میدان نبرد مرا خواسته
یکی نامور بود نامش دمور
که همتا نبودش به ترکان به زور
بیامد بران کار بسته میان
به نزد جهانجوی شاه کیان
سیاوش بورد بنهاد روی
برفتند پیچان دمور و گروی
ببند میان گروی زره
فرو برد چنگال و برزد گره
ز زین برگرفتش به میدان فگند
نیازش نیامد به گرز و کمند
وزان پس بپیچید سوی دمور
گرفت آن بر و گردن او به زور
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که لشکر بدو ماند اندر شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
که گفتی ندارد کسی زیرکش
فرود آمد از باره بگشاد دست
پر از خنده بر تخت زرین نشست
برآشفت گرسیوز از کار اوی
پر از غم شدش دل پر از رنگ روی
وزان تخت زرین به ایوان شدند
تو گفتی که بر اوج کیوان شدند
نشستند یک هفته با نای و رود
می و ناز و رامشگران و سرود
به هشتم به رفتن گرفتند ساز
بزرگان و گرسیوز سرفراز
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
پر از لابه و پرسش و نیکخواه
ازان پس مراو را بسی هدیه داد
برفتند زان شهر آباد شاد
به رهشان سخن رفت یک با دگر
ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر
چنین گفت گرسیوز کینه جوی
که مارا ز ایران بد آمد بروی
یکی مرد را شاه ز ایران بخواند
که از ننگ ما را به خوی در نشاند
دو شیر ژیان چون دمور و گروی
که بودند گردان پرخاشجوی
چنین زار و بیکار گشتند و خوار
به چنگال ناپاک تن یک سوار
سرانجام ازین بگذراند سخن
نه سر بینم این کار او را نه بن
چنین تا به درگاه افراسیاب
نرفت اندران جوی جز تیره آب
چو نزدیک سالار توران سپاه
رسیدند و هرگونه پرسید شاه
فراوان سخن گفت و نامه بداد
بخواند و بخندید و زو گشت شاد
نگه کرد گرسیوز کینه‌دار
بدان تازه رخسارهٔ شهریار
همی رفت یکدل پر از کین و درد
بدانگه که خورشید شد لاژورد
همه شب بپیچید تا روز پاک
چو شب جامهٔ قیرگون کرد چاک
سر مرد کین اندرآمد ز خواب
بیامد به نزدیک افراسیاب
ز بیگانه پردخته کردند جای
نشستند و جستند هرگونه رای
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
سیاوش جزان دارد آیین و کار
فرستاده آمد ز کاووس شاه
نهانی بنزدیک او چند گاه
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همی یاد کاووس گیرد به جام
برو انجمن شد فراوان سپاه
بپیچید ازو یک زمان جان شاه
اگر تور را دل نگشتی دژم
ز گیتی به ایرج نکردی ستم
دو کشور یکی آتش و دیگر آب
بدل یک ز دیگر گرفته شتاب
تو خواهی کشان خیره جفت آوری
همی باد را در نهفت آوری
اگر کردمی بر تو این بد نهان
مرا زشت نامی بدی در جهان
دل شاه زان کار شد دردمند
پر از غم شد از روزگار گزند
بدو گفت بر من ترا مهر خون
بجنبید و شد مر ترا رهنمون
سه روز اندرین کار رای آوریم
سخنهای بهتر بجای آوریم
چو این رای گردد خرد را درست
بگویم که دران چه بایدت جست
چهارم چو گرسیوز آمد بدر
کله بر سر و تنگ بسته کمر
سپهدار ترکان ورا پیش خواند
ز کار سیاوش فراوان براند
بدو گفت کای یادگار پشنگ
چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ
همه رازها بر تو باید گشاد
به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد
ازان خواب بد چون دلم شد غمی
به مغز اندر آورد لختی کمی
نبستم به جنگ سیاوش میان
ازو نیز ما را نیامد زیان
چو او تخت پرمایه پدرود کرد
خرد تار کرد و مرا پود کرد
ز فرمان من یک زمان سر نتافت
چو از من چنان نیکویها بیافت
سپردم بدو کشور و گنج خویش
نکردیم یاد از غم و رنج خویش
به خون نیز پیوستگی ساختم
دل از کین ایران بپرداختم
بپیچیدم از جنگ و فرزند روی
گرامی دو دیده سپردم بدوی
پس از نیکویها و هرگونه رنج
فدی کردن کشور و تاج و گنج
گر ایدونک من بدسگالم بدوی
ز گیتی برآید یکی گفت و گوی
بدو بر بهانه ندارم ببد
گر از من بدو اندکی بد رسد
زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان
نباشد پسند جهان‌آفرین
نه نیز از بزرگان روی زمین
ز دد تیزدندان‌تر از شیر نیست
که اندر دلش بیم شمشیر نیست
اگر بچه‌ای از پدر دردمند
کند مرغزارش پناه از گزند
سزد گر بد آید بدو از پناه؟
پسندد چنین داور هور و ماه؟
ندانم جز آنکش بخوانم به در
وز ایدر فرستمش نزد پدر
اگر گاه جوید گر انگشتری
ازین بوم و بر بگسلد داوری
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
مگیر اینچنین کار پرمایه خوار
از ایدر گر او سوی ایران شود
بر و بوم ما پاک ویران شود
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو
بدانست راز کم و بیش تو
چو جویی دگر زو تو بیگانگی
کند رهنمونی به دیوانگی
یکی دشمنی باشد اندوخته
نمک را پراگنده بر سوخته
بدین داستان زد یکی رهنمون
که بادی که از خانه آید برون
ندانی تو بستن برو رهگذار
و گر بگذری نگذرد روزگار
سیاووش داند همه کار تو
هم از کار تو هم ز گفتار تو
نبینی تو زو جز همه درد و رنج
پراگندن دوده و نام و گنج
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و چنگ
چو افراسیاب این سخن باز جست
همه گفت گرسیوز آمد درست
پشیمان شد از رای و کردار خویش
همی کژ دانست بازار خویش
چنین داد پاسخ که من زین سخن
نه سر نیک بینم بلا را نه بن
بباشیم تا رای گردان سپهر
چگونه گشاید بدین کار چهر
به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا برآید بلند آفتاب
ببینم که رای جهاندار چیست
رخ شمع چرخ روان سوی کیست
وگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز
نگهبان او من بسم بی‌گمان
همی بنگرم تا چه گردد زمان
چو زو کژیی آشکارا شود
که با چاره دل بی‌مدارا شود
ازان پس نکوهش نباید به کس
مکافات بد جز بدی نیست بس
چنین گفت گرسیوز کینه‌جوی
که‌ای شاه بینادل و راست‌گوی
سیاوش بران آلت و فر و برز
بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
بیاید به درگاه تو با سپاه
شود بر تو بر تیره خورشید و ماه
سیاوش نه آنست کش دیده شاه
همی ز آسمان برگذارد کلاه
فرنگیس را هم ندانی تو باز
تو گویی شدست از جهان بی‌نیاز
سپاهت بدو بازگردد همه
تو باشی رمه گر نیاری دمه
سپاهی که شاهی ببیند چنوی
بدان بخشش و رای و آن ماه‌روی
تو خوانی که ایدر مرا بنده باش
به خواری به مهر من آگنده باش
ندیدست کس جفت با پیل شیر
نه آتش دمان از بر و آب زیر
اگر بچهٔ شیر ناخورده شیر
بپوشد کسی در میان حریر
به گوهر شود باز چون شد سترگ
نترسد ز آهنگ پیل بزرگ
پس افراسیاب اندر آن بسته شد
غمی گشت و اندیشه پیوسته شد
همی از شتابش به آمد درنگ
که پیروز باشد خداوند سنگ
ستوده نباشد سر بادسار
بدین داستان زد یکی هوشیار
که گر باد خیره بجستی ز جای
نماندی بر و بیشه و پر و پای
سبکسار مردم نه والا بود
و گرچه به تن سروبالا بود
برفتند پیچان و لب پر سخن
پر از کین دل از روزگار کهن
بر شاه رفتی زمان تا زمان
بداندیشه گرسیوز بدگمان
ز هرگونه رنگ اندرآمیختی
دل شاه ترکان برانگیختی
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد و کین شد دل شهریار
سپهبد چنین دید یک روز رای
که پردخت ماند ز بیگانه جای
به گرسیوز این داستان برگشاد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
ترا گفت ز ایدر بباید شدن
بر او فراوان نباید بدن
بپرسی و گویی کزان جشن‌گاه
نخواهی همی کرد کس را نگاه
به مهرت همی دل بجنبد ز جای
یکی با فرنگیس خیز ایدر آی
نیازست ما را به دیدار تو
بدان پرهنر جان بیدار تو
برین کوه ما نیز نخچیر هست
ز جام زبرجد می و شیر هست
گذاریم یک چند و باشیم شاد
چو آیدت از شهر آباد یاد
به رامش بباش و به شادی خرام
می و جام با من چرا شد حرام
برآراست گرسیوز دام ساز
دلی پر ز کین و سری پر ز راز
چو نزدیک شهر سیاوش رسید
ز لشکر زبان‌آوری برگزید
بدو گفت رو با سیاوش بگوی
که ای پاک زاده کی نام جوی
به جان و سر شاه توران سپاه
به فر و به دیهیم کاووس شاه
که از بهر من برنخیزی ز گاه
نه پیش من آیی پذیره به راه
که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت
به فر و نژاد و به تاج و به تخت
که هر باد را بست باید میان
تهی کردن آن جایگاه کیان
فرستاده نزد سیاوش رسید
زمین را ببوسید کاو را بدید
چو پیغام گرسیوز او را بگفت
سیاوش غمی گشت و اندر نهفت
پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را به زیر
ندانم که گرسیوز نیکخواه
چه گفتست از من بدان بارگاه
چو گرسیوز آمد بران شهر نو
پذیره بیامد ز ایوان به کو
بپرسیدش از راه وز کار شاه
ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد
چنین داد پاسخ که با یاد اوی
نگردانم از تیغ پولاد روی
من اینک به رفتن کمر بسته‌ام
عنان با عنان تو پیوسته‌ام
سه روز اندرین گلشن زرنگار
بباشیم و ز باده سازیم کار
که گیتی سپنج است پر درد و رنج
بد آن را که با غم بود در سپنج
چو بشنید گفت خردمند شاه
بپیچید گرسیوز کینه‌خواه
به دل گفت ار ایدونک با من به راه
سیاوش بیاید به نزدیک شاه
بدین شیرمردی و چندین خرد
کمان مرا زیر پی بسپرد
سخن گفتن من شود بی فروغ
شود پیش او چارهٔ من دروغ
یکی چاره باید کنون ساختن
دلش را به راه بد انداختن
زمانی همی بود و خامش بماند
دو چشمش بروی سیاوش بماند
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
به آب دو دیده همی چاره کرد
سیاوش ورا دید پرآب چهر
بسان کسی کاو بپیچد به مهر
بدو گفت نرم ای برادر چه بود
غمی هست کان را بشاید شنود
گر از شاه ترکان شدستی دژم
به دیده درآوردی از درد نم
من اینک همی با تو آیم به راه
کنم جنگ با شاه توران سپاه
بدان تا ز بهر چه آزاردت
چرا کهتر از خویشتن داردت
و گر دشمنی آمدستت پدید
که تیمار و رنجش بباید کشید
من اینک به هر کار یار توام
چو جنگ آوری مایه دار توام
ور ایدونک نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست بر خیره آب
به گفتار مرد دروغ آزمای
کسی برتر از تو گرفتست جای
بدو گفت گرسیوز نامدار
مرا این سخن نیست با شهریار
نه از دشمنی آمدستم به رنج
نه از چاره دورم به مردی و گنج
ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست
که یاد آمدم زان سخنهای راست
نخستین ز تور ایدر آمد بدی
که برخاست زو فرهٔ ایزدی
شنیدی که با ایرج کم سخن
به آغاز کینه چه افگند بن
وزان جایگه تا به افراسیاب
شدست آتش ایران و توران چو آب
به یک جای هرگز نیامیختند
ز پند و خرد هر دو بگریختند
سپهدار ترکان ازان بترست
کنون گاو پیسه به چرم اندرست
ندانی تو خوی بدش بی‌گمان
بمان تا بیاید بدی را زمان
نخستین ز اغریرث اندازه گیر
که بر دست او کشته شد خیره خیر
برادر بد از کالبد هم ز پشت
چنان پرخرد بیگنه را بکشت
ازان پس بسی نامور بی‌گناه
شدستند بر دست او بر تباه
مرا زین سخن ویژه اندوه تست
که بیدار دل بادی و تن درست
تو تا آمدستی بدین بوم و بر
کسی را نیامد بد از تو به سر
همه مردمی جستی و راستی
جهانی به دانش بیاراستی
کنون خیره آهرمن دل گسل
ورا از تو کردست آزرده‌دل
دلی دارد از تو پر از درد و کین
ندانم چه خواهد جهان آفرین
تو دانی که من دوستدار توام
به هر نیک و بد ویژه یار توام
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگاه زین داوری
سیاووش بدو گفت مندیش زین
که یارست با من جهان آفرین
سپهبد جزین کرد ما را امید
که بر من شب آرد به روز سپید
گر آزار بودیش در دل ز من
سرم برنیفراختی ز انجمن
ندادی به من کشور و تاج و گاه
بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه
کنون با تو آیم به درگاه او
درخشان کنم تیره‌گون ماه او
هرانجا که روشن بود راستی
فروغ دروغ آورد کاستی
نمایم دلم را بر افراسیاب
درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب
تو دل را به جز شادمانه مدار
روان را به بد در گمانه مدار
کسی کاو دم اژدها بسپرد
ز رای جهان آفرین نگذرد
بدو گفت گرسیوز ای مهربان
تو او را بدان سان که دیدی مدان
و دیگر بجایی که گردان سپهر
شود تند و چین اندرآرد به چهر
خردمند دانا نداند فسون
که از چنبر او سر آرد برون
بدین دانش و این دل هوشمند
بدین سرو بالا و رای بلند
ندانی همی چاره از مهر باز
بباید که بخت بد آید فراز
همی مر ترا بند و تنبل فروخت
به اورند چشم خرد را بدوخت
نخست آنک داماد کردت به دام
بخیره شدی زان سخن شادکام
و دیگر کت از خویشتن دور کرد
به روی بزرگان یکی سور کرد
بدان تا تو گستاخ باشی بدوی
فروماند اندر جهان گفت‌وگوی
ترا هم ز اغریرث ارجمند
فزون نیست خویشی و پیوند و بند
میانش به خنجر بدو نیم کرد
سپه را به کردار او بیم کرد
نهانش ببین آشکارا کنون
چنین دان و ایمن مشو زو به خون
مرا هرچ اندر دل اندیشه بود
خرد بود وز هر دری پیشه بود
همان آزمایش بد از روزگار
ازین کینه ور تیزدل شهریار
همه پیش تو یک به یک راندم
چو خورشد تابنده برخواندم
به ایران پدر را بینداختی
به توران همی شارستان ساختی
چنین دل بدادی به گفتار او
بگشتی همی گرد تیمار او
درختی بد این برنشانده به دست
کجا بار او زهر و بیخش کبست
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
پر افسون دل و لب پر از باد سرد
سیاوش نگه کرد خیره بدوی
ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی
چو یاد آمدش روزگار گزند
کزو بگسلد مهر چرخ بلند
نماند برو بر بسی روزگار
به روز جوانی سرآیدش کار
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
پر از غم دل و لب پر از باد سرد
بدو گفت هرچونک می بنگرم
به بادافرهٔ بد نه اندرخورم
ز گفتار و کردار بر پیش و پس
ز من هیچ ناخوب نشنید کس
چو گستاخ شد دست با گنج او
بپیچید همانا تن از رنج او
اگرچه بد آید همی بر سرم
هم از رای و فرمان او نگذرم
بیابم برش هم کنون بی‌سپاه
ببینم که از چیست آزار شاه
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ترا آمدن پیش او نیست روی
به پا اندر آتش نشاید شدن
نه بر موج دریا بر ایمن بدن
همی خیره بر بد شتاب آوری
سر بخت خندان به خواب آوری
ترا من همانا بسم پایمرد
بر آتش یکی برزنم آب سرد
یکی پاسخ نامه باید نوشت
پدیدار کردن همه خوب و زشت
ز کین گر ببینم سر او تهی
درخشان شود روزگار بهی
سواری فرستم به نزدیک تو
درفشان کنم رای تاریک تو
امیدستم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که او بازگردد سوی راستی
شود دور ازو کژی و کاستی
وگر بینم اندر سرش هیچ تاب
هیونی فرستم هم اندر شتاب
تو زان سان که باید به زودی بساز
مکن کار بر خویشتن بر دراز
برون ران از ایدر به هر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین
همان سیصد و سی به ایران زمین
ازین سو همه دوستدار تواند
پرستنده و غمگسار تواند
وزان سو پدر آرزومند تست
جهان بندهٔ خویش و پیوند تست
بهر کس یکی نامه‌ای کن دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز
سیاوش به گفتار او بگروید
چنان جان بیدار او بغنوید
بدو گفت ازان در که رانی سخن
ز پیمان و رایت نگردم ز بن
تو خواهشگری کن مرا زو بخواه
همی راستی جوی و بنمای راه
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۲
چو از سروبن دور گشت آفتاب
سر شهریار اندرآمد به خواب
چه خوابی که چندین زمان برگذشت
نجنبیند و بیدار هرگز نگشت
چو از شاه شد گاه و میدان تهی
مه خورشید بادا مه سرو سهی
چپ و راست هر سو بتابم همی
سر و پای گیتی نیابم همی
یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بنده و بخت خویش آیدش
یکی جز به نیکی جهان نسپرد
همی از نژندی فرو پژمرد
مدار ایچ تیمار با او به هم
به گیتی مکن جان و دل را دژم
ز خان سیاوش برآمد خروش
جهانی ز گرسیوز آمد به جوش
ز سر ماهرویان گسسته کمند
خراشیده روی و بمانده نژند
همه بندگان موی کردند باز
فرنگیس مشکین کمند دراز
برید و میان را به گیسو ببست
به فندق گل ارغوانرا بخست
به آواز بر جان افراسیاب
همی کرد نفرین و می‌ریخت آب
خروشش به گوش سپهبد رسید
چو آن ناله و زار نفرین شنید
به گرسیوز بدنشان شاه گفت
که او را به کوی آورید از نهفت
ز پرده به درگه بریدش کشان
بر روزبانان مردم کشان
بدان تا بگیرند موی سرش
بدرند بر بر همه چادرش
زنندش همی چوب تا تخم کین
بریزد برین بوم توران زمین
نخواهم ز بیخ سیاوش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت
همه نامداران آن انجمن
گرفتند نفرین برو تن به تن
که از شاه و دستور وز لشکری
ازین‌گونه نشیند کس داوری
بیامد پر از خون دو رخ پیلسم
روان پر ز داغ و رخان پر ز نم
به نزدیک لهاک و فرشیدورد
سراسر سخنها همه یاد کرد
که دوزخ به از بوم افراسیاب
نباید بدین کشور آرام و خواب
بتازیم و نزدیک پیران شویم
به تیمار و درد اسیران شویم
سه اسپ گرانمایه کردند زین
همی برنوشتند گفتی زمین
به پیران رسیدند هر سه سوار
رخان پر ز خون همچو ابر بهار
برو بر شمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افگند بن
یکی زاریی خاست کاندر جهان
نبیند کسی از کهان و مهان
سیاووش را دست بسته چو سنگ
فگندند در گردنش پالهنگ
به دشتش کشیدند پر آب روی
پیاده دوان در به پیش گروی
تن پیل وارش بران گرم خاک
فگندند و از کس نکردند باک
یکی تشت بنهاد پیشش گروی
بپیچید چون گوسفندانش روی
برید آن سر شاهوارش ز تن
فگندش چو سرو سهی بر چمن
همه شهر پر زاری و ناله گشت
به چشم اندرون آب چون ژاله گشت
چو پیران به گفتار بنهاد گوش
ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
همی جامه را بر برش کرد چاک
همی کند موی و همی ریخت خاک
بدو پیلسم گفت بشتاب زود
که دردی بدین درد و سختی فزود
فرنگیس رانیز خواهند کشت
مکن هیچ‌گونه برین کار پشت
به درگاه بردند مویش کشان
بر روزبانان مردم کشان
جهانی بدو کرده دیده پرآب
ز کردار بدگوهر افراسیاب
که این هول کاریست بادرد و بیم
که اکنون فرنگیس را بر دو نیم
زنند و شود پادشاهی تباه
مر او را نخواند کسی نیز شاه
ز آخر بیاورد پس پهلوان
ده اسپ سوار آزموده جوان
خود و گرد رویین و فرشیدورد
برآورد زان راه ناگاه گرد
بدو روز و دو شب بدرگه رسید
درنامور پرجفا پیشه دید
فرنگیس را دید چون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان
به چنگال هر یک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخواسته رستخیز
همانگاه پیران بیامد چو باد
کسی کش خرد بوی گشتند شاد
چو چشم گرامی به پیران رسید
شد از خون دیده رخش ناپدید
بدو گفت با من چه بد ساختی
چرا خیره بر آتش انداختی
ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک
همه جامهٔ پهلوی کرده چاک
بفرمود تا روزبانان در
زمانی ز فرمان بتابند سر
بیامد دمان پیش افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به دیدار توشه بدی
چه آمد ز بد بر تو ای نیکخوی
که آوردت این روز بد آرزوی
چرا بر دلت چیره شد رای دیو
ببرد از رخت شرم گیهان خدیو
به کشتی سیاووش را بی‌گناه
به خاک اندر انداختی نام و جاه
به ایران رسد زین بدی آگهی
که شد خشک پالیز سرو سهی
بسا تاجداران ایران زمین
که با لشکر آیند پردرد و کین
جهان آرمیده ز دست بدی
شده آشکارا ره ایزدی
فریبنده دیوی ز دوزخ بجست
بیامد دل شاه ترکان بخست
بران اهرمن نیز نفرین سزد
که پیچد روانت سوی راه بد
پشیمان شوی زین به روز دراز
بپیچی زمانی به گرم و گداز
ندانم که این گفتن بد ز کیست
و زین آفریننده را رای چیست
چو دیوانه از جای برخاستی
چنین خیره بد را بیاراستی
کنون زو گذشتی به فرزند خویش
رسیدی به پیچاره پیوند خویش
نجوید همانا فرنگیس بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
به فرزند با کودکی در نهان
درفشی مکن خویشتن در جهان
که تا زنده‌ای بر تو نفرین بود
پس از زندگی دوزخ آیین بود
اگر شاه روشن کند جان من
فرستد ورا سوی ایوان من
گر ایدونک اندیشه زین کودک است
همانا که این درد و رنج اندک است
بمان تا جدا گردد از کالبد
بپیش تو آرم بدو ساز بد
بدو گفت زینسان که گفتی بساز
مرا کردی از خون او بی‌نیاز
سپهدار پیران بدان شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
بیامد به درگاه و او را ببرد
بسی نیز بر روزبانان شمرد
بی‌آزار بردش به سوی ختن
خروشان همه درگه و انجمن
چو آمد به ایوان گلشهر گفت
که این خوب رخ را بباید نهفت
تو بر پیش این نامور زینهار
بباش و بدارش پرستاروار
برین نیز بگذشت یک چند روز
گران شد فرنگیس گیتی فروز
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۳
شبی قیرگون ماه پنهان شده
به خواب اندرون مرغ و دام و دده
چنان دید سالار پیران به خواب
که شمعی برافروختی ز آفتاب
سیاوش بر شمع تیغی به دست
به آواز گفتی نشاید نشست
کزین خواب نوشین سر آزاد کن
ز فرجام گیتی یکی یاد کن
که روز نوآیین و جشنی نوست
شب سور آزاده کیخسروست
سپهبد بلرزید در خواب خوش
بجنبید گلهشر خورشید فش
بدو گفت پیران که برخیز و رو
خرامنده پیش فرنگیس شو
سیاووش را دیدم اکنون به خواب
درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب
که گفتی مرا چند خسپی مپای
به جشن جهانجوی کیخسرو آی
همی رفت گلشهر تا پیش ماه
جدا گشته بود از بر ماه شاه
بدید و به شادی سبک بازگشت
همانگاه گیتی پرآواز گشت
بیامد به شادی به پیران بگفت
که اینت به آیین خور و ماه جفت
یکی اندر آی و شگفتی ببین
بزرگی و رای جهان آفرین
تو گویی نشاید مگر تاج را
و گر جوشن و ترگ و تاراج را
سپهبد بیامد بر شهریار
بسی آفرین کرد و بردش نثار
بران برز و بالا و آن شاخ و یال
تو گویی برو برگذشتست سال
ز بهر سیاوش دو دیده پر آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
چنین گفت با نامدار انجمن
که گر بگسلد زین سخن جان من
نمانم که یازد بدین شاه چنگ
مرا گر سپارد به چنگ نهنگ
بدانگه که بنمود خورشید چهر
به خواب اندر آمد سر تیره مهر
چو بیدار شد پهلوان سپاه
دمان اندر آمد به نزدیک شاه
همی ماند تا جای پردخت شد
به نزدیک آن نامور تخت شد
بدو گفت خورشید فش مهترا
جهاندار و بیدار و افسونگرا
به در بر یکی بنده بفزود دوش
تو گفتی ورا مایه دادست هوش
نماند ز خوبی جز از تو به کس
تو گویی که برگاه شاهست و بس
اگر تور را روز باز آمدی
به دیدار چهرش نیاز آمدی
فریدون گردست گویی بجای
به فر و به چهر و به دست و به پای
بر ایوان چنو کس نبیند نگار
بدو تازه شد فرهٔ شهریار
از اندیشهٔ بد بپرداز دل
برافراز تاج و برفراز دل
چنان کرد روشن جهان آفرین
کزو دور شد جنگ و بیداد و کین
روانش ز خون سیاوش به درد
برآورد بر لب یکی باد سرد
پشیمان بشد زان کجا کرده بود
به گفتار بیهوده آزرده بود
بدو گفت من زین نوآمد بسی
سخنها شنیدستم از هر کسی
پرآشوب جنگست زو روزگار
همه یاد دارم ز آموزگار
که از تخمهٔ تور وز کیقباد
یکی شاه سر برزند با نژاد
جهان را به مهر وی آید نیاز
همه شهر توران برندش نماز
کنون بودنی هرچ بایست بود
ندارد غم و رنج و اندیشه سود
مداریدش اندرمیان گروه
به نزد شبانان فرستش به کوه
بدان تا نداند که من خود کیم
بدیشان سپرده ز بهر چیم
نیاموزد از کس خرد گر نژاد
ز کار گذشته نیایدش یاد
بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن
همه نو شمرد این سرای کهن
چه سازی که چاره بدست تو نیست
درازست در کام و شست تو نیست
گر ایدونک بد بینی از روزگار
به نیکی همو باشد آموزگار
بیامد به در پهلوان شادمان
بدل بر همه نیک بودش گمان
جهان آفرین را نیایش گرفت
به شاه جهان بر ستایش گرفت
پراندیشه بد تا به ایوان رسید
کزان رنج و مهرش چه آید پدید
شبانان کوه قلا را بخواند
وزان خرد چندی سخنها براند
که این را بدارید چون جان پاک
نباید که بیند ورا باد و خاک
نباید که تنگ آیدش روزگار
اگر دیده و دل کند خواستار
شبان را ببخشید بسیار چیز
یکی دایه با او فرستاد نیز
بریشان سپرد آن دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را
بدین نیز بگذشت گردان سپهر
به خسرو بر از مهر بخشود چهر
چو شد هفت ساله گو سرفراز
هنر با نژادش همی گفت راز
ز چوبی کمان کرد وز روده زه
ز هر سو برافگند زه را گره
ابی پر و پیکان یکی تیر کرد
به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد
چو ده‌ساله شد گشت گردی سترگ
به زخم گراز آمد و خرس و گرگ
وزان جایگه شد به شیر و پلنگ
هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ
چنین تا برآمد برین روزگار
بیامد به فرمان آموزگار
شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت
بنالید و نزدیک پیران گذشت
که من زین سرافراز شیر یله
سوی پهلوان آمدم با گله
همی کرد نخچیر آهو نخست
بر شیر و جنگ پلنگان نجست
کنون نزد او جنگ شیر دمان
همانست و نخچیر آهو همان
نباید که آید برو برگزند
بیاویزدم پهلوان بلند
چو بشنید پیران بخندید و گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت
نشست از بر باره دست کش
بیامد بر خسرو شیرفش
بفرمود تا پیش او شد به مهر
نگه کرد پیران بران فر و چهر
به بر در گرفتش زمانی دراز
همی گفت با داور پاک راز
بدو گفت کیخسرو پاک دین
به تو باد رخشنده توران زمین
ازیرا کسی کت نداند همی
جز از مهربانت نخواند همی
شبان‌زاده‌ای را چنین در کنار
بگیری و از کس نیایدت عار
خردمند را دل برو بر بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
بدو گفت کای یادگار مهان
پسندیده و ناسپرده جهان
که تاج سر شهریاران توی
که گوید که پور شبانان توی
شبان نیست از گوهر تو کسی
و زین داستان هست با من بسی
ز بهر جوان اسپ و بالای خواست
همان جامهٔ خسروآرای خواست
به ایوان خرامید با او به هم
روانش ز بهر سیاوش دژم
همی پرورانیدش اندر کنار
بدو شادمان گردش روزگار
بدین نیز بگذشت چندی سپهر
به مغز اندرون داشت با شاه مهر
شب تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب
بران تیرگی پهلوان را بخواند
گذشته سخنها فراوان براند
کز اندیشهٔ بد همه شب دلم
بپیچید وز غم همی بگسلم
ازین کودکی کز سیاوش رسید
تو گفتی مرا روز شد ناپدید
نبیره فریدون شبان پرورد
ز رای و خرد این کی اندر خورد
ازو گر نوشته به من بر بدیست
نشاید گذشتن که آن ایزدیست
چو کار گذشته نیارد به یاد
زید شاد و ما نیز باشیم شاد
وگر هیچ خوی بد آرد پدید
بسان پدر سر بباید برید
بدو گفت پیران که ای شهریار
ترا خود نباید کس آموزگار
یکی کودکی خرد چون بیهشان
ز کار گذشته چه دارد نشان
تو خود این میندیش و بد را مکوش
چه گفت آن خردمند بسیارهوش
که پروردگار از پدر برترست
اگر زاده را مهر با مادرست
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن
فریدون به داد و به تخت و کلاه
همی داشتی راستی را نگاه
ز پیران چو بشینید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد ز خواب
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
به روز سپید و شب لاژورد
به دادار کاو این جهان آفرید
سپهر و دد و دام و جان آفرید
که ناید بدین کودک از من ستم
نه هرگز برو بر زنم تیزدم
زمین را ببوسید پیران و گفت
که ای دادگر شاه بی‌یار و جفت
برین بند و سوگند تو ایمنم
کنون یافت آرام جان و تنم
وزانجا بر خسرو آمد دمان
رخی ارغوان و دلی شادمان
بدو گفت کز دل خرد دور کن
چو رزم آورد پاسخش سور کن
مرو پیش او جز به دیوانگی
مگردان زبان جز به بیگانگی
مگرد ایچ گونه به گرد خرد
یک امروز بر تو مگر بگذرد
به سر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان
یکی بارهٔ‌گام زن خواست نغز
برو بر نشست آن گو پاک مغز
بیامد به درگاه افراسیاب
جهانی برو دیده کرده پرآب
روارو برآمد که بشگای راه
که آمد نوآیین یکی پیشگاه
همی رفت پیش اندرون شاه گرد
سپهدار پیران ورا پیش برد
بیامد به نزدیک افراسیاب
نیا را رخ از شرم او شد پرآب
بران خسروی یال و آن چنگ او
بدان شاخ و آن فر و اورنگ او
زمانی نگه کرد و نیکو بدید
همی گشت رنگ رخش ناپدید
تن پهلوان گشت لرزان چو بید
ز جان جوان پاک بگسست امید
زمانی چنان بود بگشاد چهر
زمانه به دلش اندر آورد مهر
بپرسید کای نورسیده جوان
چه آگاه داری ز کار جهان
بر گوسفندان چه گردی همی
زمین را چه گونه سپردی همی
چنین داد پاسخ که نخچیر نیست
مرا خود کمان و پر تیر نیست
بپرسید بازش ز آموزگار
ز نیک و بد و گردش روزگار
بدو گفت جایی که باشد پلنگ
بدرد دل مردم تیزچنگ
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
ز ایوان و از شهر وز خورد و خواب
چنین داد پاسخ که درنده شیر
نیارد سگ کارزاری به زیر
بخندید خسرو ز گفتار اوی
سوی پهلوان سپه کرد روی
بدو گفت کاین دل ندارد بجای
ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای
نیاید همانا بد و نیک ازوی
نه زینسان بود مردم کینه جوی
رو این را به خوبی به مادر سپار
به دست یکی مرد پرهیزگار
گسی کن به سوی سیاووش گرد
مگردان بدآموز را هیچ گرد
ز اسپ و پرستنده و بیش و کم
بده هرچ باید ز گنج و درم
سپهبد برو کرد لختی شتاب
برون بردش از پیش افراسیاب
به ایوان خویش آمد افروخته
خرامان و چشم بدی دوخته
همی گفت کز دادگر کردگار
درخت نو آمد جهان را به بار
در گنجهای کهن کرد باز
ز هر گونه‌ای شاه را کرد ساز
ز دینار و دیبا و تیغ و گهر
ز اسب و سلیح و کلاه و کمر
هم از تخت وز بدرهای درم
ز گستردنیها و از بیش و کم
گسی کردشان سوی آن شارستان
کجا جملگی گشته بد خارستان
فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید
بسی مردم آمد ز هر سو پدید
بدیده سپردند یک یک زمین
زبان دد و دام پرآفرین
همی گفت هرکس که بودش هنر
سپاس از جهان داور دادگر
کزان بیخ برکنده فرخ درخت
ازین‌گونه شاخی برآورد سخت
ز شاه کیان چشم بد دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
همه خاک آن شارستان شاد شد
گیا بر چمن سرو آزاد شد
ز خاکی که خون سیاوش بخورد
به ابر اندر آمد درختی ز گرد
نگاریده بر برگها چهر او
همه بوی مشک آمد از مهر او
بدی مه نشان بهاران بدی
پرستشگه سوگواران بدی
چنین است کردار این گنده پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر
چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
به خاک اندر آرد سرش ناگهان
تو از وی به جز شادمانی مجوی
به باغ جهان برگ انده مبوی
اگر تاج داری و گر دست تنگ
نبینی همی روزگار درنگ
مرنجان روان کاین سرای تو نیست
بجز تنگ تابوت جای تو نیست
نهادن چه باید بخوردن نشین
بر امید گنج جهان‌آفرین
چو آمد به نزدیک سر تیغ شست
مده می که از سال شد مرد مست
بجای عنانم عصا داد سال
پراگنده شد مال و برگشت حال
همان دیده‌بان بر سر کوهسار
نبیند همی لشکر شهریار
کشیدن ز دشمن نداند عنان
مگر پیش مژگانش آید سنان
گرایندهٔ تیزپای نوند
همان شست بدخواه کردش به بند
همان گوش از آوای او گشت سیر
همش لحن بلبل هم آوای شیر
چو برداشتم جام پنجاه و هشت
نگیرم به جز یاد تابوت و تشت
دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی
همان تیغ برندهٔ پارسی
نگردد همی گرد نسرین تذرو
گل نارون خواهد و شاخ سرو
همی خواهم از روشن کردگار
که چندان زمان یابم از روزگار
کزین نامور نامهٔ باستان
بمانم به گیتی یکی داستان
که هر کس که اندر سخن داد داد
ز من جز به نیکی نگیرند یاد
بدان گیتیم نیز خواهشگرست
که با تیغ تیزست و با افسرست
منم بندهٔ اهل بیت نبی
سرایندهٔ خاک پای وصی
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
ابا دیگران مر مرا کار نیست
بدین اندرون هیچ گفتار نیست
به گفتار دهقان کنون بازگرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۶
چو خورشید برزد سر از کوهسار
بگسترد یاقوت بر جویبار
تهمتن همه خواسته گرد کرد
ببخشید یکسر به مردان مرد
خروش آمد و نالهٔ کرنای
تهمتن برانگیخت لشکر ز جای
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز کین سیاوش پر آب
پس آگاهی آمد به پرخاشجوی
که رستم به توران در آورد روی
به پیران چنین گفت کایرانیان
بدی را ببستند یکسر میان
کنون بوم و بر جمله ویران شود
به کام دلیران ایران شود
کسی نزد رستم برد آگهی
ازین کودک شوم بی‌فرهی
هم آنگه برندش به ایران سپاه
یکی ناسزا برنهندش کلاه
نوندی برافگن هم اندر زمان
بر شوم پی‌زادهٔ بدگمان
که با مادر آن هر دو تن را به هم
بیارد بگوید سخن بیش و کم
نوندی بیامد ببردندشان
شدند آن دو بیچاره چون بیهشان
به نزدیک افراسیاب آمدند
پر از درد و تیمار و تاب آمدند
وز آن جایگه شاه توران زمین
بیاورد لشکر به دریای چین
تهمتن نشست از بر تخت اوی
به خاک اندر آمد سر بخت اوی
یکی داستانی بگفت از نخست
که پرمایه آنکس که دشمن نجست
چو بدخواه پیش آیدت کشته به
گر آواره از پیش برگشته به
از ایوان همه گنج او بازجست
بگفتند با او یکایک درست
غلامان و اسپ و پرستندگان
همان مایه‌ور خوب رخ بندگان
در گنج دینار و پرمایه تاج
همان گوهر و دیبه و تخت عاج
یکایک ز هر سو به چنگ آمدش
بسی گوهر از گنج گنگ آمدش
سپه سر به سر زان توانگر شدند
ابا یاره و تخت و افسر شدند
یکی طوس را داد زان تخت عاج
همان یاره و طوق و منشور چاچ
ورا گفت هر کس که تاب آورد
وگر نام افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن
ازو کرگسان را یکی سور کن
کسی کاو خرد جوید و ایمنی
نیازد سوی کیش آهرمنی
چو فرزند باید که داری به ناز
ز رنج ایمن از خواسته بی‌نیاز
تو درویش را رنج منمای هیچ
همی داد و بر داد دادن بسیچ
که گیتی سپنجست و جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست
سپهر بلندش به پا آورید
جهان را جزو کدخدا آورید
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو تا یاره و طوق با گوشوار
سپیجاب و سغدش به گودرز داد
بسی پند و منشور آن مرز داد
ستودش فراوان و کرد آفرین
که چون تو کسی نیست ز ایران زمین
بزرگی و فر و بلندی و داد
همان بزم و رزم از تو داریم یاد
ترا با هنر گوهرست و خرد
روانت همی از تو رامش برد
روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توی
سپیجاب تا آب گلزریون
ز فرمان تو کس نیاید برون
فریبرز کاووس را تاج زر
فرستاد و دینار و تخت و کمر
بدو گفت سالار و مهتر توی
سیاووش رد را برادر توی
میان را به کین برادر ببند
ز فتراک مگشای بند کمند
به چین و ختن اندرآور سپاه
به هر جای از دشمنان کینه‌خواه
میاسای از کین افراسیاب
ز تن دور کن خورد و آرام و خواب
به ماچین و چین آمد این آگهی
که بنشست رستم به شاهنشهی
همه هدیه ها ساختند و نثار
ز دینار و ز گوهر شاهوار
تهمتن به جان داد زنهارشان
بدید آن روانهای بیدارشان
وزان پس به نخچیر به ایوز و باز
برآمد برین روزگاری دراز
چنان بد که روزی زواره برفت
به نخچیر گوران خرامید تفت
یکی ترک تا باشدش رهنمای
به پیش اندر افگند و آمد بجای
یکی بیشه دید اندران پهن دشت
که گفتی برو بر نشاید گذشت
ز بس بوی و بس رنگ و آب روان
همی نو شد از باد گفتی روان
پس آن ترک خیره زبان برگشاد
به پیش زواره همی کرد یاد
که نخچیرگاه سیاوش بد این
برین بود مهرش به توران زمین
بدین جایگه شاد و خرم بدی
جز ایدر همه جای با غم بدی
زواره چو بشنید زو این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
چو گفتار آن ترکش آمد به گوش
ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش
یکی باز بودش به چنگ اندرون
رها کرد و مژگان شدش جوی خون
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی
گرفتند نفرین بران رهنمای
به زخمش فگندند هر یک ز پای
زواره یکی سخت سوگند خورد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب
نپردازم از کین افراسیاب
نمانم که رستم برآساید ایچ
همی کینه را کرد باید بسیچ
همانگه چو نزد تهمتن رسید
خروشید چون روی او را بدید
بدو گفت کایدر به کین آمدیم
و گر لب پر از آفرین آمدیم
چو یزدان نیکی دهش زور داد
از اختر ترا گردش هور داد
چرا باید این کشور آباد ماند
یکی را برین بوم و بر شاد ماند
فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبیند دگر روزگار
برانگیخت آن پیلتن را ز جای
تهمتن هم آن کرد کاو دید رای
همان غارت و کشتن اندر گرفت
همه بوم و بر دست بر سر گرفت
ز توران زمین تا به سقلاب و روم
نماندند یک مرز آباد بوم
همی سر بریدند برنا و پیر
زن و کودک خرد کردند اسیر
برین گونه فرسنگ بیش از هزار
برآمد ز کشور سراسر دمار
هرآنکس که بد مهتری با گهر
همه پیش رفتند بر خاک سر
که بیزار گشتیم ز افراسیاب
نخواهیم دیدار او را به خواب
ازان خون که او ریخت بر بیگناه
کسی را نبود اندر آن روی راه
کنون انجمن گر پراگنده‌ایم
همه پیش تو چاکر و بنده‌ایم
چو چیره شدی بیگنه خون مریز
مکن چنگ گردون گردنده تیز
ندانیم ماکان جفاگر کجاست
به ابرست گر در دم اژدهاست
چو بشنید گفتار آن انجمن
بپیچید بینادل پیلتن
سوی مرز قچغار باشی براند
سران سپه را سراسر بخواند
شدند انجمن پیش او بخردان
بزرگان و کارآزموده ردان
که کاووس بی‌دست و بی فر و پای
نشستست بر تخت بی‌رهنمای
گر افراسیاب از رهی بی‌درنگ
یکی لشکر آرد به ایران به جنگ
بیابد بران پیر کاووس دست
شود کام و آرام ما جمله پست
یکایک همه فام کین توختیم
همه شهر آباد او سوختیم
کجا سالیان اندر آمد به شش
که نگذشت بر ما یکی روز خوش
کنون نزد آن پیر خسرو شویم
چو رزم اندر آید همه نو شویم
چو دل بر نهی بر سرای کهن
کند ناز و ز تو بپوشد سخن
تهمتن بران گشت همداستان
که فرخنده موبد زد این داستان
چنین گفت خرم دل رهنمای
که خوبی گزین زین سپنجی سرای
بنوش و بناز و بپوش و بخور
ترا بهره اینست زین رهگذر
سوی آز منگر که او دشمنست
دلش بردهٔ جان آهرمنست
نگه کن که در خاک جفت تو کیست
برین خواسته چند خواهی گریست
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
برفتن یکی رای گرم آمدش
نگه کرد ز اسپان به هر سو گله
که بودند بر دشت ترکان یله
غلام و پرستندگان ده هزار
بیاورد شایستهٔ شهریار
همان نافهٔ مشک و موی سمور
ز در سپید و ز کیمال بور
به رنگ و به بوی و به دیبا و زر
شد آراسته پشت پیلان نر
ز گستردنیها و از بیش و کم
ز پوشیدنیها و گنج و درم
ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت
به ایران کشیدند و بربست رخت
ز توران سوی زابلستان کشید
به نزدیک فرخنده دستان کشید
سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو
سپاهی چنان نامبردار و نیو
نهادند سر سوی شاه جهان
همه نامداران فرخ نهان
وزان پس چو بشنید افراسیاب
که بگذشت رستم بران روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ
همه بوم زیر و زبر کرده دید
مهان کشته و کهتران برده دید
نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت
نه شاداب در باغ برگ درخت
جهانی به آتش برافروخته
همه کاخها کنده و سوخته
ز دیده ببارید خونابه شاه
چنین گفت با مهتران سپاه
که هر کس که این را فرامش کند
همی جان بیدار خامش کند
همه یک به یک دل پر از کین کنید
سپر بستر و تیغ بالین کنید
به ایران سپه رزم و کین آوریم
به نیزه خور اندر زمین آوریم
به یک رزم اگر باد ایشان بجست
نباید چنین کردن اندیشه پست
برآراست بر هر سوی تاختن
ندید ایچ هنگام پرداختن
همی سوخت آباد بوم و درخت
به ایرانیان بر شد آن کار سخت
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد بخت و برگشت حال
شد از رنج و سختی جهان پر نیاز
برآمد برین روزگار دراز
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۲۱
چو با گیو کیخسرو آمد به زم
جهان چند ازو شاد و چندی دژم
نوندی به هر سو برافگند گیو
یکی نامه از شاه وز گیو نیو
که آمد ز توران جهاندار شاد
سر تخمهٔ نامور کیقباد
فرستادهٔ بختیار و سوار
خردمند و بینادل و دوستدار
گزین کرد ازان نامداران زم
بگفت آنچ بشنید از بیش و کم
بدو گفت ایدر برو به اصفهان
بر نیو گودرز کشوادگان
بگویش که کیخسرو آمد به زم
که بادی نجست از بر او دژم
یکی نامه نزدیک کاووس شاه
فرستاده‌ای چست بگرفت راه
هیونان کفک افگن بادپای
بجستند برسان آتش ز جای
فرستادهٔ گیو روشن روان
نخستین بیامد بر پهلوان
پیامش همی گفت و نامه بداد
جهان پهلوان نامه بر سر نهاد
ز بهر سیاووش ببارید آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
فرستاده شد نزد کاووس کی
ز یال هیونان بپالود خوی
چو آمد به نزدیک کاووس شاه
ز شادی خروش آمد از بارگاه
خبر شد به گیتی که فرزند شاه
جهانجوی کیخسرو آمد ز راه
سپهبد فرستاده را پیش خواند
بران نامهٔ گیو گوهر فشاند
جهانی به شادی بیاراستند
بهر جای رامشگران خواستند
ازان پس ز کشور مهان جهان
برفتند یکسر سوی اصفهان
بیاراست گودرز کاخ بلند
همه دیبهٔ خسروانی فگند
یکی تخت بنهاد پیکر به زر
بدو اندرون چند گونه گهر
یکی تاج با یاره و گوشوار
یکی طوق پر گوهر شاهوار
به زر و به گوهر بیاراست گاه
چنان چون بباید سزاوار شاه
سراسر همه شهر آیین ببست
بیاراست میدان و جای نشست
مهان سرافراز برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
برفتند هشتاد فرسنگ پیش
پذیره شدندش به آیین خویش
چو چشم سپهبد برآمد به شاه
همان گیو را دید با او به راه
چو آمد پدیدار با شاه گیو
پیاده شدند آن سواران نیو
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
ز درد سیاوش بسی یاد کرد
ستودش فراوان و کرد آفرین
چنین گفت کای شهریار زمین
ز تو چشم بدخواه تو دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
جهاندار یزدان گوای منست
که دیدار تو رهنمای منست
سیاووش را زنده گر دیدمی
بدین گونه از دل نخندیدمی
بزرگان ایران همه پیش اوی
یکایک نهادند بر خاک روی
وزان جایگه شاد گشتند باز
فروزنده شد بخت گردن فراز
ببوسید چشم و سر گیو گفت
که بیرون کشیدی سپهر از نهفت
گزارندهٔ خواب و جنگی توی
گه چاره مرد درنگی توی
سوی خانهٔ پهلوان آمدند
همه شاد و روشن روان آمدند
ببودند یک هفته با می بدست
بیاراسته بزمگاه و نشست
به هشتم سوی شهر کاووس شاه
همه شاددل برگرفتند راه
چو کیخسرو آمد بر شهریار
جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار
بر آیین جهانی شد آراسته
در و بام و دیوار پرخواسته
نشسته به هر جای رامشگران
گلاب و می و مشک با زعفران
همه یال اسپان پر از مشک و می
درم با شکر ریخته زیر پی
چو کاووس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی
بمالید بر چشم او چشم و روی
جوان جهانجوی بردش نماز
گرازان سوی تخت رفتند باز
فراوان ز ترکان بپرسید شاه
هم از تخت سالار توران سپاه
چنین پاسخ آورد کان کم خرد
به بد روی گیتی همی بسپرد
مرا چند ببسود و چندی بگفت
خرد با هنر کردم اندر نهفت
بترسیدم از کار و کردار او
بپیچیدم از رنج و تیمار او
اگر ویژه ابری شود در بار
کشنده پدر چون بود دوستدار
نخواند مرا موبد از آب پاک
که بپرستم او را پدر زیر خاک
کنون گیو چندی به سختی ببود
به توران مرا جست و رنج آزمود
اگر نیز رنجی نبودی جزین
که با من بیامد ز توران زمین
سرافراز دو پهلوان با سپاه
پس ما بیامد چو آتش به راه
من آن دیدم از گیو کز پیل مست
نبیند به هندوستان بت پرست
گمانی نبردم که هرگز نهنگ
ز دریا بران سان برآید به جنگ
ازان پس که پیران بیامد چو شیر
میان بسته و بادپایی به زیر
به آب اندر آمد بسان نهنگ
که گفتی زمین را بسوزد به جنگ
بینداخت بر یال او بر کمند
سر پهلوان اندر آمد به بند
بخواهشگری رفتم ای شهریار
وگرنه به کندی سرش را ز بار
بدان کاو ز درد پدر خسته بود
ز بد گفتن ما زبان بسته بود
چنین تا لب رود جیحون به جنگ
نیاسود با گرزهٔ گاورنگ
سرانجام بگذاشت جیحون به خشم
به آب و کشتی نیفگند چشم
کسی را که چون او بود پهلوان
بود جاودان شاد و روشن روان
یکی کاخ کشواد بد در صطخر
که آزادگان را بدو بود فخر
چو از تخت کاووس برخاستند
به ایوان نو رفتن آراستند
همی رفت گودرز با شهریار
چو آمد بدان گلشن زرنگار
بر اورنگ زرینش بنشاندند
برو بر بسی آفرین خواندند
ببستند گردان ایران کمر
بجز طوس نوذر که پیچید سر
که او بود با کوس و زرینه کفش
هم او داشتی کاویانی درفش
ازان کار گودرز شد تیز مغز
بر او پیامی فرستاد نغز
پیمبر سرافراز گیو دلیر
که چنگ یلان داشت و بازوی شیر
بدو گفت با طوس نوذر بگوی
که هنگام شادی بهانه مجوی
بزرگان و گردان ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین
چرا سر کشی تو به فرمان دیو
نبینی همی فر گیهان خدیو
اگر تو بپیچی ز فرمان شاه
مرا با تو کین خیزد و رزمگاه
فرستاده گیوست پیغام من
به دستوری نامدار انجمن
ز پیش پدر گیو بنمود پشت
دلش پر ز گفتارهای درشت
بیامد به طوس سپهبد بگفت
که این رای را با تو دیوست جفت
چو بشنید پاسخ چنین داد طوس
که بر ما نه خوبست کردن فسوس
به ایران پس از رستم پیلتن
سرافرازتر کس منم ز انجمن
نبیره منوچهر شاه دلیر
که گیتی به تیغ اندر آورد زیر
همان شیر پرخاشجویم به جنگ
بدرم دل پیل و چنگ پلنگ
همی بی من آیین و رای آورید
جهان را به نو کدخدای آورید
نباشم بدین کار همداستان
ز خسرو مزن پیش من داستان
جهاندار کز تخم افراسیاب
نشانیم بخت اندر آید به خواب
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه نیکو بود با پلنگ
تو این رنجها را که بردی برست
که خسرو جوانست و کندآورست
کسی کاو بود شهریار زمین
هنر باید و گوهر و فر و دین
فریبرز کاووس فرزند شاه
سزاوارتر کس به تخت و کلاه
بهرسو ز دشمن ندارد نژاد
همش فر و برزست و هم نام و داد
دژم گیو برخاست از پیش او
که خام آمدش دانش و کیش او
بیامد به گودرز کشواد گفت
که فر و خرد نیست با طوس جفت
دو چشمش تو گویی نبیند همی
فریبرز را برگزیند همی
برآشفت گودرز و گفت از مهان
همی طوس کم باد اندر جهان
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت
بزد کوس ز ایوان به میدان گذشت
سواران جنگی ده و دو هزار
برون رفت بر گستوان‌ور سوار
وزان رو بیامد سپهدار طوس
ببستند بر کوههٔ پیل کوس
ببستند گردان ایران میان
به پیش سپاه اختر کاویان
چو گودرز را دید و چندان سپاه
کزو تیره شد روی خورشید و ماه
یکی تخت بر کوههٔ ژنده پیل
ز پیروزه تابان به کردار نیل
جهانجوی کیسخرو تاج ور
نشسته بران تخت و بسته کمر
به گرد اندرش ژنده‌پیلان دویست
تو گفتی به گیتی جز آن جای نیست
همی تافت زان تخت خسرو چو ماه
ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه
غمی شد دل طوس و اندیشه کرد
که امروز اگر من بسازم نبرد
بسی کشته آید ز هر دو سپاه
ز ایران نه برخیزد این کینه‌گاه
نباشد جز از کام افراسیاب
سر بخت ترکان برآید ز خواب
بدیشان رسد تخت شاهنشهی
سرآید به ما روزگار مهی
خردمند مردی و جوینده راه
فرستاد نزدیک کاووس شاه
که از ما یکی گر برین دشت جنگ
نهد بر کمان پر تیر خدنگ
یکی کینه خیزد که افراسیاب
هم امشب همی آن ببیند به خواب
چو بشنید زین‌گونه گفتار شاه
بفرمود تا بازگردد به راه
بر طوس و گودرز کشوادگان
گزیده سرافراز آزادگان
که بر درگه آیند بی‌انجمن
چنان چون بباید به نزدیک من
بشد طوس و گودرز نزدیک شاه
زبان برگشادند بر پیش گاه
بدو گفت شاه ای خردمند پیر
منه زهر برنده بر جام شیر
بنه تیغ و بگشای ز آهن میان
نباید کزین سود دارد زیان
چنین گفت طوس سپهبد به شاه
که گر شاه سیر آید از تخت و گاه
به فرزند باید که ماند جهان
بزرگی و دیهیم و تخت مهان
چو فرزند باشد نبیره کلاه
چرا برنهد برنشیند به گاه
بدو گفت گودرز کای کم خرد
ترا بخرد از مردمان نشمرد
به گیتی کسی چون سیاوش نبود
چنو راد و آزاد و خامش نبود
کنون این جهانجوی فرزند اوست
همویست گویی به چهر و به پوست
گر از تور دارد ز مادر نژاد
هم از تخم شاهی نپیچد ز داد
به توران و ایران چنو نیو کیست
چنین خام گفتارت از بهر چیست
دو چشمت نبیند همی چهر او
چنان برز و بالا و آن مهر او
به جیحون گذر کرد و کشتی نجست
به فر کیانی و رای درست
بسان فریدون کز اروند رود
گذشت و به کشتی نیامد فرود
ز مردی و از فرهٔ ایزدی
ازو دور شد چشم و دست بدی
تو نوذر نژادی نه بیگانه‌ای
پدر تیز بود و تو دیوانه‌ای
سلیح من ار با منستی کنون
بر و یالت آغشته گشتی به خون
بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر
سخن گوی لیکن همه دلپذیر
اگر تیغ تو هست سندان شکاف
سنانم به درد دل کوه قاف
وگر گرز تو هست با سنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب
و گر تو ز کشواد داری نژاد
منم طوس نوذر مه و شاهزاد
بدو گفت گودرز چندین مگوی
که چندین نبینم ترا آب روی
به کاووس گفت ای جهاندار شاه
تو دل را مگردان ز آیین و راه
دو فرزند پرمایه را پیش خوان
سزاوار گاهند و هر دو جوان
ببین تا ز هر دو سزاوار کیست
که با برز و با فرهٔ ایزدیست
بدو تاج بسپار و دل شاد دار
چو فرزند بینی همی شهریار
بدو گفت کاووس کاین رای نیست
که فرزند هر دو به دل بر یکیست
یکی را چو من کرده باشم گزین
دل دیگر از من شود پر ز کین
یکی کار سازم که هر دو ز من
نگیرند کین اندرین انجمن
دو فرزند ما را کنون بر دو خیل
بباید شدن تا در اردبیل
به مرزی که آنجا دژ بهمنست
همه ساله پرخاش آهرمنست
برنجست ز آهرمن آتش پرست
نباشد بران مرز کس را نشست
ازیشان یکی کان بگیرد به تیغ
ندارم ازو تخت شاهی دریغ
چو بشنید گودرز و طوس این سخن
که افگند سالار هشیار بن
برین هر دو گشتند همداستان
ندانست ازین به کسی داستان
برین یک سخن دل بیاراستند
ز پیش جهاندار برخاستند
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپهر اندر آورد شب را به زیر
فریبرز با طوس نوذر دمان
به نزدیک شاه آمدند آن زمان
چنین گفت با شاه هشیار طوس
که من با سپهبد برم پیل و کوس
همان من کشم کاویانی درفش
رخ لعل دشمن کنم چون بنفش
کنون همچنین من ز درگاه شاه
بنه برنهم برنشانم سپاه
پس اندر فریبرز و کوس و درفش
هوا کرده از سم اسپان بنفش
چو فرزند را فر و برز کیان
بباشد نبیره نبندد میان
بدو گفت شاه ار تو رانی ز پیش
زمانه نگردد ز آیین خویش
برای خداوند خورشید و ماه
توان ساخت پیروزی و دستگاه
فریبرز را گر چنین است رای
تو لشکر بیارای و منشین ز پای
بشد طوس با کاویانی درفش
به پا اندرون کرده زرینه کفش
فریبرز کاووس در قلبگاه
به پیش اندرون طوس و پیل و سپاه
چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید
زمین همچو آتش همی بردمید
بشد طوس با لشکری جنگجوی
به تندی سوی دژ نهادند روی
سر بارهٔ دژ بد اندر هوا
ندیدند جنگ هوا کس روا
سنانها ز گرمی همی برفروخت
میان زره مرد جنگی بسوخت
جهان سر به سر گفتی از آتش است
هوا دام آهرمن سرکش است
سپهبد فریبرز را گفت مرد
به چیزی چو آید به دشت نبرد
به گرز گران و به تیغ و کمند
بکوشد که آرد به چیزی گزند
به پیرامن دژ یکی راه نیست
ز آتش کسی را دل ای شاه نیست
میان زیر جوشن بسوزد همی
تن بارکش برفروزد همی
بگشتند یک هفته گرد اندرش
بدیده ندیدند جای درش
به نومیدی از جنگ گشتند باز
نیامد بر از رنج راه دراز
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۲۲
چو آگاهی آمد به آزادگان
بر پیر گودرز کشوادگان
که طوس و فریبرز گشتند باز
نیارست رفتن بر دژ فراز
بیاراست پیلان و برخاست غو
بیامد سپاه جهاندار نو
یکی تخت زرین زبرجدنگار
نهاد از بر پیل و بستند بار
به گرد اندرش با درفش بنفش
به پا اندرون کرده زرینه کفش
جهانجوی بر تخت زرین نشست
به سر برش تاجی و گرزی به دست
دو یاره ز یاقوت و طوقی به زر
به زر اندرون نقش کرده گهر
همی رفت لشکر گروها گروه
که از سم اسپان زمین شد چو کوه
چو نزدیک دژ شد همی برنشست
بپوشید درع و میان را ببست
نویسنده‌ای خواست بر پشت زین
یکی نامه فرمود با آفرین
ز عنبر نوشتند بر پهلوی
چنان چون بود نامهٔ خسروی
که این نامه از بندهٔ کردگار
جهانجوی کیخسرو نامدار
که از بند آهرمن بد بجست
به یزدان زد از هر بدی پاک دست
که اویست جاوید برتر خدای
خداوند نیکی ده و رهنمای
خداوند بهرام و کیوان و هور
خداوند فر و خداوند زور
مرا داد اورند و فر کیان
تن پیل و چنگال شیر ژیان
جهانی سراسر به شاهی مراست
در گاو تا برج ماهی مراست
گر این دژ بر و بوم آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمنست
به فر و به فرمان یزدان پاک
سراسر به گرز اندر آرم به خاک
و گر جاودان راست این دستگاه
مرا خود به جادو نباید سپاه
چو خم دوال کمند آورم
سر جاودان را به بند آورم
وگر خود خجسته سروش اندرست
به فرمان یزدان یکی لشکرست
همان من نه از دست آهرمنم
که از فر و برزست جان و تنم
به فرمان یزدان کند این تهی
که اینست پیمان شاهنشهی
یکی نیزه بگرفت خسرو به دست
همان نامه را بر سر نیزه بست
بسان درفشی برآورد راست
به گیتی به جز فر یزدان نخواست
بفرمود تا گیو با نیزه تفت
به نزدیک آن بر شده باره رفت
بدو گفت کاین نامهٔ پندمند
ببر سوی دیوار حصن بلند
بنه نامه و نام یزدان بخوان
بگردان عنان تیز و لختی ممان
بشد گیو نیزه گرفته به دست
پر از آفرین جان یزدان پرست
چو نامه به دیوار دژ برنهاد
به نام جهانجوی خسرو نژاد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
پس آن چرمهٔ تیزرو باد کرد
شد آن نامهٔ نامور ناپدید
خروش آمد و خاک دژ بردمید
همانگه به فرمان یزدان پاک
ازان بارهٔ دژ برآمد تراک
تو گفتی که رعدست وقت بهار
خروش آمد از دشت و ز کوهسار
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چه از باره دژ چه گرد سپاه
تو گفتی برآمد یکی تیره ابر
هوا شد به کردار کام هژبر
برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه
چنین گفت با پهلوان سپاه
که بر دژ یکی تیر باران کنید
هوا را چو ابر بهاران کنید
برآمد یکی میغ بارش تگرگ
تگرگی که بردارد از ابر مرگ
ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک
بسی زهره کفته فتاده به خاک
ازان پس یکی روشنی بردمید
شد آن تیرگی سر به سر ناپدید
جهان شد به کردار تابنده ماه
به نام جهاندار پیروز شاه
برآمد یکی باد با آفرین
هوا گشت خندان و روی زمین
برفتند دیوان به فرمان شاه
در دژ پدید آمد از جایگاه
به دژ در شد آن شاه آزادگان
ابا پیر گودرز کشوادگان
یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
بدانجای کان روشنی بردمید
سر بارهٔ دژ بشد ناپدید
بفرمود خسرو بدان جایگاه
یکی گنبدی تا به ابر سیاه
درازی و پهنای او ده کمند
به گرد اندرش طاقهای بلند
ز بیرون دو نیمی تگ تازی اسپ
برآورد و بنهاد آذرگشسپ
نشستند گرد اندرش موبدان
ستاره‌شناسان و هم بخردان
دران شارستان کرد چندان درنگ
که آتشکده گشت با بوی و رنگ
چو یک سال بگذشت لشکر براند
بنه بر نهاد و سپه برنشاند
چو آگاهی آمد به ایران ز شاه
ازان ایزدی فر و آن دستگاه
جهانی فرو ماند اندر شگفت
که کیخسرو آن فر و بالا گرفت
همه مهتران یک به یک با نثار
برفتند شادان بر شهریار
فریبرز پیش آمدش با گروه
از ایران سپاهی بکردار کوه
چو دیدش فرود آمد از تخت زر
ببوسید روی برادر پدر
نشاندش بر تخت زر شهریار
که بود از در یاره و گوشوار
همان طوس با کاویانی درفش
همی رفت با کوس و زرینه کفش
بیاورد و پیش جهاندار برد
زمین را ببوسید و او را سپرد
بدو گفت کاین کوس و زرینه کفش
به نیک اختری کاویانی درفش
ز لشکر ببین تا سزاوار کیست
یکی پهلوان از در کار کیست
ز گفتارها پوزش آورد پیش
بپیچید زان بیهده رای خویش
جهاندار پیروز بنواختش
بخندید و بر تخت بنشاختش
بدو گفت کین کاویانی درفش
هم آن پهلوانی و زرینه کفش
نبینم سزای کسی در سپاه
ترا زیبد این کار و این دستگاه
ترا پوزش اکنون نیاید به کار
نه بیگانه‌ای خواستی شهریار
چو پیروز برگشت شیر از نبرد
دل و دیدهٔ دشمنان تیره کرد
سوی پهلو پارس بنهاد روی
جوان بود و بیدار و دیهیم جوی
چو زو آگهی یافت کاووس کی
که آمد ز ره پور فرخنده پی
پذیره شدش با رخی ارغوان
ز شادی دل پیر گشته جوان
چو از دود خسرو نیا را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید
پیاده شد و برد پیشش نماز
به دیدار او بد نیا را نیاز
بخندید و او را به بر در گرفت
نیایش سزاوار او برگرفت
وزانجا سوی کاخ رفتند باز
به تخت جهاندار دیهیم ساز
چو کاووس بر تخت زرین نشست
گرفت آن زمان دست خسرو به دست
بیاورد و بنشاند بر جای خویش
ز گنجور تاج کیان خواست پیش
ببوسید و بنهاد بر سرش تاج
به کرسی شد از نامور تخت عاج
ز گنجش زبرجد نثار آورید
بسی گوهر شاهوار آورید
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو به چهره جز او را نماند
ز پهلو برفتند آزادگان
سپهبد سران و گرانمایگان
به شاهی برو آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند
جهان را چنین است ساز و نهاد
ز یک دست بستد به دیگر بداد
بدردیم ازین رفتن اندر فریب
زمانی فراز و زمانی نشیب
اگر دل توان داشتن شادمان
به شادی چرا نگذرانی زمان
به خوشی بناز و به خوبی ببخش
مکن روز را بر دل خویش رخش
ترا داد و فرزند را هم دهد
درختی که از بیخ تو برجهد
نبینی که گنجش پر از خواستست
جهانی به خوبی بیاراستست
کمی نیست در بخشش دادگر
فزونی بخوردست انده مخور
فردوسی : پادشاهی کیخسرو شصت سال بود
پادشاهی کیخسرو شصت سال بود
به پالیز چون برکشد سرو شاخ
سر شاخ سبزش برآید ز کاخ
به بالای او شاد باشد درخت
چو بیندش بینادل و نیک‌بخت
سزد گر گمانی برد بر سه چیز
کزین سه گذشتی چه چیزست نیز
هنر با نژادست و با گوهر است
سه چیزست و هر سه به‌بنداندرست
هنر کی بود تا نباشد گهر
نژاده بسی دیده‌ای بی‌هنر
گهر آنک از فر یزدان بود
نیازد به بد دست و بد نشنود
نژاد آنک باشد ز تخم پدر
سزد کاید از تخم پاکیزه بر
هنر گر بیاموزی از هر کسی
بکوشی و پیچی ز رنجش بسی
ازین هر سه گوهر بود مایه‌دار
که زیبا بود خلعت کردگار
چو هر سه بیابی خرد بایدت
شناسندهٔ نیک و بد بایدت
چو این چار با یک تن آید بهم
براساید از آز وز رنج و غم
مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست
وزین بدتر از بخت پتیاره نیست
جهانجوی از این چار بد بی‌نیاز
همش بخت سازنده بود از فراز
سخن راند گویا بدین داستان
دگر گوید از گفتهٔ باستان
کنون بازگردم بغاز کار
که چون بود کردار آن شهریار
چو تاج بزرگی بسر برنهاد
ازو شاد شد تاج و او نیز شاد
به هر جای ویرانی آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد
از ابر بهاران ببارید نم
ز روی زمین زنگ بزدود غم
جهان گشت پر سبزه و رود آب
سر غمگنان اندر آمد به خواب
زمین چون بهشتی شد آراسته
ز داد و ز بخشش پر از خواسته
چو جم و فریدون بیاراست گاه
ز داد و ز بخشش نیاسود شاه
جهان شد پر از خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی
فرستادگان آمد از هر سوی
ز هر نامداری و هر پهلوی
پس آگاهی آمد سوی نیمروز
بنزد سپهدار گیتی‌فروز
که خسرو ز توران به ایران رسید
نشست از بر تخت کو را سزید
بیاراست رستم به دیدار شاه
ببیند که تا هست زیبای گاه
ابا زال، سام نریمان بهم
بزرگان کابل همه بیش و کم
سپاهی که شد دشت چون آبنوس
بدرید هر گوش ز اوای کوس
سوی شهر ایران گرفتند راه
زواره فرامرز و پیل و سپاه
به پیش اندرون زال با انجمن
درفش بنفش از پس پیلتن
پس آگاهی آمد بر شهریار
که آمد ز ره پهلوان سوار
زواره فرامرز و دستان سام
بزرگان که هستند با جاه و نام
دل شاه شد زان سخن شادمان
سراینده را گفت کاباد مان
که اویست پروردگار پدر
وزویست پیدا به گیتی هنر
بفرمود تا گیو و گودرز و طوس
برفتند با نای رویین و کوس
تبیره برآمد ز درگاه شاه
همه برنهادند گردان کلاه
یکی لشکر از جای برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
ز پهلو به پهلو پذیره شدند
همه با درفش و تبیره شدند
برفتند پیشش به دو روزه راه
چنین پهلوانان و چندین سپاه
درفش تهمتن چو آمد پدید
به خورشید گرد سپه بردمید
خروش آمد و نالهٔ بوق و کوس
ز قلب سپه گیو و گودرز و طوس
به پیش گو پیلتن راندند
به شادی برو آفرین خواندند
گرفتند هر سه ورا در کنار
بپرسید شیراوژن از شهریار
ز رستم سوی زال سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
نهادند سوی فرامرز روی
گرفتند شادی به دیدار اوی
وزان جایگه سوی شاه آمدند
به دیدار فرخ کلاه آمدند
چو خسرو گو پیلتن را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
فرود آمد از تخت و کرد آفرین
تهمتن ببوسید روی زمین
به رستم چنین گفت کای پهلوان
همیشه بدی شاد و روشن‌روان
به گیتی خردمند و خامش تویی
که پروردگار سیاوش تویی
سر زال زان پس به بر در گرفت
ز بهر پدر دست بر سر گرفت
گوان را به تخت مهی برنشاند
بریشان همی نام یزدان بخواند
نگه کرد رستم سرو پای اوی
نشست و سخن گفتن و رای اوی
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
زکار سیاوش بسی یاد کرد
به شاه جهان گفت کای شهریار
جهان را تویی از پدر یادگار
ندیدم من اندر جهان تاج‌ور
بدین فر و مانندگی پدر
وزان پس چو از تخت برخاستند
نهادند خوان و می آراستند
جهاندار تا نیمی از شب نخفت
گذشته سخنها همه بازگفت
چو خورشید تیغ از میان برکشید
شب تیره گشت از جهان ناپدید
تبیره برآمد ز درگاه شاه
به سر برنهادند گردان کلاه
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو گرگین و گستهم و بهرام شیر
گرانمایگان نزد شاه آمدند
بران نامور بارگاه آمدند
به نخچیر شد شهریار جهان
ابا رستم نامور پهلوان
ز لشکر برفتند آزادگان
چو گیو و چو گودرز کشوادگان
سپاهی که شد تیره خورشید و ماه
همی رفت با یوز و با باز شاه
همه بوم ایران سراسر بگشت
به آباد و ویرانی اندر گذشت
هران بوم و برکان نه آباد بود
تبه بود و ویران ز بیداد بود
درم داد و آباد کردش ز گنج
ز داد و ز بخشش نیامدش رنج
به هر شهر بنشست و بنهاد تخت
چنانچون بود خسرو نیک بخت
همه بدره و جام و می خواستی
به دینار گیتی بیاراستی
وز آنجا سوی شهر دیگر شدی
همی با می و تخت و افسر شدی
همی رفت تا آذرابادگان
ابا او بزرگان و آزادگان
گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ
بیامد سوی خان آذرگشسپ
جهان‌آفرین را ستایش گرفت
به آتشکده در نیایش گرفت
بیامد خرامان ازان جایگاه
نهادند سر سوی کاوس شاه
نشستند هر دو به هم شادمان
نبودند جز شادمان یک زمان
چو پر شد سر از جام روشن‌گلاب
به خواب و به آسایش آمد شتاب
چو روز درخشان برآورد چاک
بگسترد یاقوت بر تیره خاک
جهاندار بنشست و کاوس کی
دو شاه سرافراز و دو نیک‌پی
ابا رستم گرد و دستان به هم
همی گفت کاوس هر بیش و کم
از افراسیاب اندر آمد نخست
دو رخ را به خون دو دیده بشست
بگفت آنکه او با سیاوش چه کرد
از ایران سراسر برآورد گرد
بسی پهلوانان که بیجان شدند
زن و کودک خرد پیچان شدند
بسی شهر بینی ز ایران خراب
تبه گشته از رنج افراسیاب
ترا ایزدی هرچ بایدت هست
ز بالا و از دانش و زور دست
ز فر تمامی و نیک‌اختری
ز شاهان به هر گونه‌ای برتری
کنون از تو سوگند خواهم یکی
نباید که پیچی ز داد اندکی
که پرکین کنی دل ز افراسیاب
دمی آتش اندر نیاری به آب
ز خویشی مادر بدو نگروی
نپیچی و گفت کسی نشمری
به گنج و فزونی نگیری فریب
همان گر فراز آیدت گر نشیب
به تاج و به تخت و نگین و کلاه
به گفتار با او نگردی ز راه
بگویم که بنیاد سوگند چیست
خرد را و جان ترا پند چیست
بگویی به دادار خورشید و ماه
به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه
به فر و به نیک‌اختر ایزدی
که هرگز نپیچی به سوی بدی
میانجی نخواهی جز از تیغ و گرز
منش برز داری و بالای برز
چو بشنید زو شهریار جوان
سوی آتش آورد روی و روان
به دادار دارنده سوگند خورد
به روز سپید و شب لاژورد
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه
به مهر و به تیغ و به دیهیم شاه
که هرگز نپیچم سوی مهر اوی
نبینم بخواب اندرون چهر اوی
یکی خط بنوشت بر پهلوی
به مشکاب بر دفتر خسروی
گوا بود دستان و رستم برین
بزرگان لشکر همه همچنین
به زنهار بر دست رستم نهاد
چنان خط و سوگند و آن رسم و داد
ازان پس همی خوان و می خواستند
ز هر گونه مجلس بیاراستند
ببودند یک هفته با رود و می
بزرگان به ایوان کاوس کی
جهاندار هشتم سر و تن بشست
بیاسود و جای نیایش بجست
به پیش خداوند گردان سپهر
برفت آفرین را بگسترد چهر
شب تیره تا برکشید آفتاب
خروشان همی بود دیده پرآب
چنین گفت کای دادگر یک خدای
جهاندار و روزی ده و رهنمای
به روز جوانی تو کردی رها
مرا بی‌سپاه از دم اژدها
تو دانی که سالار توران سپاه
نه پرهیز داند نه شرم گناه
به ویران و آباد نفرین اوست
دل بیگناهان پر از کین اوست
به بیداد خون سیاوش بریخت
بدین مرز باران آتش ببیخت
دل شهریاران پر از بیم اوست
بلا بر زمین تخت و دیهیم اوست
به کین پدر بنده را دست گیر
ببخشای بر جان کاوس پیر
تو دانی که او را بدی گوهرست
همان بدنژادست و افسونگرست
فراوان بمالید رخ بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
وزان جایگه شد سوی تخت باز
بر پهلوانان گردن‌فراز
چنین گفت کای نامداران من
جهانگیر و خنجر گزاران من
بپیمودم این بوم ایران بر اسپ
ازین مرز تا خان آذرگشسپ
ندیدم کسی را که دلشاد بود
توانگر بد و بومش آباد بود
همه خستگانند از افراسیاب
همه دل پر از خون و دیده پرآب
نخستین جگرخسته از وی منم
که پر درد ازویست جان و تنم
دگر چون نیا شاه آزادمرد
که از دل همی برکشد باد سرد
به ایران زن و مرد ازو با خروش
ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش
کنون گر همه ویژهٔار منید
به دل سربسر دوستدار منید
به کین پدر بست خواهم میان
بگردانم این بد ز ایرانیان
اگر همگنان رای جنگ آورید
بکوشید و رستم پلنگ آورید
مرا این سخن پیش بیرون شود
ز جنگ یلان کوه هامون شود
هران خون که آید به کین ریخته
گنهکار او باشد آویخته
وگر کشته گردد کسی زین سپاه
بهشت بلندش بود جایگاه
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
همه یکسره رای فرخ نهید
بدانید کو شد به بد پیشدست
مکافات بد را نشاید نشست
بزرگان به پاسخ بیاراستند
به درد دل از جای برخاستند
که ای نامدار جهان شادباش
همیشه ز رنج و غم آزاد باش
تن و جان ما سربه‌سر پیش تست
غم و شادمانی کم و بیش تست
ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم
همه بنده‌ایم ارچه آزاده‌ایم
چو پاسخ چنین یافت از پیلتن
ز طوس و ز گودرز و از انجمن
رخ شاه شد چون گل ارغوان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
بدیشان فراوان بکرد آفرین
که آباد بادا به گردان زمین
بگشت اندرین نیز گردان سپهر
چو از خوشه خورشید بنمود چهر
ز پهلو همه موبدانرا بخواند
سخنهای بایسته چندی براند
دو هفته در بار دادن ببست
بنوی یکی دفتر اندر شکست
بفرمود موبد به روزی دهان
که گویند نام کهان و مهان
نخستین ز خویشان کاوس کی
صد و ده سپهبد فگندند پی
سزاوار بنوشت نام گوان
چنانچون بود درخور پهلوان
فریبرز کاوسشان پیش رو
کجا بود پیوستهٔ شاه نو
گزین کرد هشتاد تن نوذری
همه گرزدار و همه لشکری
زرسپ سپهبد نگهدارشان
که بردی به هر کار تیمارشان
که تاج کیان بود و فرزند طوس
خداوند شمشیر و گوپال و کوس
سه دیگر چو گودرز کشواد بود
که لشکر به رای وی آباد بود
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت
دلیران کوه و سواران دشت
فروزندهٔ تاج و تخت کیان
فرازندهٔ اختر کاویان
چو شصت و سه از تخمهٔ گژدهم
بزرگان و سالارشان گستهم
ز خویشان میلاد بد صد سوار
چو گرگین پیروزگر مایه‌دار
ز تخم لواده چو هشتادو پنج
سواران رزم و نگهبان گنج
کجا برته بودی نگهدارشان
به رزم اندرون دست بردارشان
چو سی و سه مهتر ز تخم پشنگ
که رویین بدی شاهشان روز جنگ
به گاه نبرد او بدی پیش کوس
نگهبان گردان و داماد طوس
ز خویشان شیروی هفتاد مرد
که بودند گردان روز نبرد
گزین گوان شهره فرهاد بود
گه رزم سندان پولاد بود
ز تخم گرازه صد و پنج گرد
نگهبان ایشان هم او را سپرد
کنارنگ وز پهلوانان جزین
ردان و بزرگان باآفرین
چنان بد که موبد ندانست مر
ز بس نامداران با برز و فر
نوشتند بر دفتر شهریار
همه نامشان تا کی آید به کار
بفرمود کز شهر بیرون شوند
ز پهلو سوی دشت و هامون شوند
سر ماه باید که از کرنای
خروش آید و زخم هندی درای
همه سر سوی رزم توران نهند
همه شادمانی و سوران نهند
نهادند سر پیش او بر زمین
همه یک به یک خواندند آفرین
که ما بندگانیم و شاهی تراست
در گاو تا برج ماهی تراست
به جایی که بودند ز اسپان یله
به لشکر گه آورد یکسر گله
بفرمود کان کو کمند افگنست
به زرم اندرون گرد و رویین تنست
به پیش فسیله کمند افگنند
سر بادپایان به بند افگنند
در گنج دینار بگشاد و گفت
که گنج از بزرگان نشاید نهفت
گه بخشش و کینهٔ شهریار
شود گنج دینار بر چشم‌خوار
به مردان همی گنج و تخت آوریم
به خورشید بار درخت آوریم
چرا برد باید غم روزگار
که گنج از پی مردم آید به کار
بزرگان ایران از انجمن
نشسته به پیشش همه تن به تن
بیاورد صد جامه دیبای روم
همه پیکر از گوهر و زر بوم
هم از خز و منسوج و هم پرنیان
یکی جام پر گوهر اندر میان
نهادند پیش سرافراز شاه
چنین گفت شاه جهان با سپاه
که اینت بهای سر بی‌بها
پلاشان دژخیم نر اژدها
کجا پهلوان خواند افراسیاب
به بیداری او شود سیر خواب
سر و تیغ و اسپش بیارد چو گرد
به لشکر گه ما بروز نبرد
سبک بیژن گیو بر پای جست
میان کشتن اژدها را ببست
همه جامه برداشت وان جام زر
به جام اندرون نیز چندی گهر
بسی آفرین کرد بر شهریار
که خرم بدی تا بود روزگار
وزانجا بیامد به جای نشست
گرفته چنان جام گوهر به دست
به گنجور فرمود پس شهریار
که آرد دو صد جامهٔ زرنگار
صد از خز و دیبا و صد پرنیان
دو گلرخ به زنار بسته میان
چنین گفت کین هدیه آن را دهم
وزان پس بدو نیز دیگر دهم
که تاج تژاو آورد پیش من
وگر پیش این نامدار انجمن
که افراسیابش به سر برنهاد
ورا خواند بیدار و فرخ نژاد
همان بیژن گیو برجست زود
کجا بود در جنگ برسان دود
بزد دست و آن هدیه‌ها برگرفت
ازو ماند آن انجمن در شگفت
بسی آفرین کرد و بنشست شاد
که گیتی به کیخسرو آباد باد
بفرمود تا با کمر ده غلام
ده اسپ گزیده به زرین ستام
ز پوشیده رویان ده آراسته
بیاورد موبد چنین خواسته
چنین گفت بیدار شاه رمه
که اسپان و این خوبرویان همه
کسی را که چون سر بپیچد تژاو
سزد گر ندارد دل شیر گاو
پرستنده‌ای دارد او روز جنگ
کز آواز او رام گردد پلنگ
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو
میانش چو غرو و به رفتن چو تذرو
یکی ماهرویست نام اسپنوی
سمن پیکر و دلبر و مشک بوی
نباید زدن چون بیابدش تیغ
که از تیغ باشد چنان رخ دریغ
به خم کمر ار گرفته کمر
بدان سان بیارد مر او را به بر
بزد دست بیژن بدان هم به بر
بیامد بر شاه پیروزگر
به شاه جهان بر ستایش گرفت
جهان‌آفرین را نیایش گرفت
بدو شاد شد شهریار بزرگ
چنین گفت کای نامدار سترگ
چو تو پهلوان یار دشمن مباد
درخشنده جان تو بی‌تن مباد
جهاندار از آن پس به گنجور گفت
که ده جام زرین بیار از نهفت
شمامه نهاده در آن جام زر
ده از نقرهٔ خام با شش گهر
پر از مشک جامی ز یاقوت زرد
ز پیروزه دیگر یکی لاژورد
عقیق و زمرد بر او ریخته
به مشک و گلاب آندرآمیخته
پرستنده‌ای با کمر ده غلام
ده اسپ گرانمایه زرین ستام
چنین گفت کین هدیه آن را که تاو
بود در تنش روز جنگ تژاو
سرش را بدین بارگاه آورد
به پیش دلاور سپاه آورد
ببر زد بدین گیو گودرز دست
میان رزم آن پهلوان را ببست
گرانمایه خوبان و آن خواسته
ببردند پیش وی آراسته
همی خواند بر شهریار آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
وزان پس به گنجور فرمود شاه
که ده جام زرین بنه پیش گاه
برو ریز دینار و مشک و گهر
یکی افسری خسروی با کمر
چنین گفت کین هدیه آن را که رنج
ندارد دریغ از پی نام و گنج
از ایدر شود تا در کاسه رود
دهد بر روان سیاوش درود
ز هیزم یکی کوه بیند بلند
فزونست بالای او ده کمند
چنان خواست کان ره کسی نسپرد
از ایران به توران کسی نگذرد
دلیری از ایران بباید شدن
همه کاسه رود آتش اندر زدن
بدان تا گر آنجا بود رزمگاه
پس هیزم اندر نماند سپاه
همان گیو گفت این شکار منست
برافروختن کوه کار منست
اگر لشکر آید نترسم ز رزم
برزم اندرون کرگس آرم ببزم
«ره لشکر از برف آسان کنم
دل ترک از آن هراسان کنم»
همه خواسته گیو را داد شاه
بدو گفت کای نامدار سپاه
که بی تیغ تو تاج روشن مباد
چنین باد و بی بت برهمن مباد
بفرمود صد دیبهٔ رنگ رنگ
که گنجور پیش آورد بی‌درنگ
هم از گنج صد دانه خوشاب جست
که آب فسردست گفتی درست
ز پرده پرستار پنج آورید
سر جعد از افسر شده ناپدید
چنین گفت کین هدیه آن را سزاست
که برجان پاکش خرد پادشاست
دلیرست و بینا دل و چرب‌گوی
نه برتابد از شیر در جنگ روی
پیامی برد نزد افراسیاب
ز بیمش نیارد بدیده در آب
ز گفتار او پاسخ آرد بمن
که دانید از این نامدار انجمن
بیازید گرگین میلاد دست
بدان راه رفتن میان راببست
پرستار و آن جامهٔ زرنگار
بیاورد با گوهر شاهوار
ابر شهریار آفرین کرد و گفت
که با جان خسرو خرد باد جفت
چو روی زمین گشت چون پر زاغ
ز افراز کوه اندر آمد چراغ
سپهبد بیامد بایوان خویش
برفتند گردان سوی خان خویش
می آورد و رامشگران را بخواند
همه شب همی زر و گوهر فشاند
چو از روز شد کوه چون سندروس
بابر اندر آمد خروش خروس
تهمتن بیامد به درگاه شاه
ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه
زواره فرامرز با او بهم
همی رفت هر گونه از بیش و کم
چنین گفت رستم به شاه زمین
که ای نامبردار باآفرین
بزاولستان در یکی شهر بود
کزان بوم و بر تور را بهر بود
منوچهر کرد آن ز ترکان تهی
یکی خوب جایست با فرهی
چو کاوس شد بی‌دل و پیرسر
بیفتاد ازو نام شاهی و فر
همی باژ و ساوش بتوران برند
سوی شاه ایران همی ننگرند
فراوان بدان مرز پیلست و گنج
تن بیگناهان از ایشان برنج
ز بس کشتن و غارت و تاختن
سر از باژ ترکان برافراختن
کنون شهریاری بایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست
یکی لشکری باید اکنون بزرگ
فرستاد با پهلوانی سترگ
اگر باژ نزدیک شاه آورند
وگر سر بدین بارگاه آورند
چو آن مرز یکسر بدست آوریم
بتوران زمین بر شکست آوریم
برستم چنین پاسخ آورد شاه
که جاوید بادی که اینست راه
ببین تا سپه چند باید بکار
تو بگزین از این لشکر نامدار
زمینی که پیوستهٔ مرز تست
بهای زمین درخور ارز تست
فرامرز را ده سپاهی گران
چنان چون بباید ز جنگ‌آوران
گشاده شود کار بر دست اوی
بکام نهنگان رسد شصت اوی
رخ پهلوان گشت ازان آبدار
بسی آفرین خواند بر شهریار
بفرمود خسرو بسالار بار
که خوان از خورشگر کند خواستار
می آورد و رامشگران را بخواند
وز آواز بلبل همی خیره ماند
سران با فرامرز و با پیلتن
همی باده خوردند بر یاسمن
غریونده نای و خروشنده چنگ
بدست اندرون دستهٔ بوی و رنگ
همه تازه‌روی و همه شاددل
ز درد و غمان گشته آزاددل
ز هرگونه گفتارها راندند
سخنهای شاهان بسی خواندند
که هر کس که در شاهی او داد داد
شود در دو گیتی ز کردار شاد
همان شاه بیدادگر در جهان
نکوهیده باشد بنزد مهان
به گیتی بماند از او نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد
کسی را که پیشه به جز داد نیست
چنو در دو گیتی دگر شاد نیست
چو خورشید تابان برآمد ز کوه
سراینده آمد ز گفتن ستوه
تبیره برآمد ز درگاه شاه
رده برکشیدند بر بارگاه
ببستند بر پیل رویینه خم
برآمد خروشیدن گاودم
نهادند بر کوههٔ پیل تخت
ببار آمد آن خسروانی درخت
بیامد نشست از بر پیل شاه
نهاده بسر بر ز گوهر کلاه
یکی طوق پر گوهر شاهوار
فروهشته از تاج دو گوشوار
بزد مهره بر کوههٔ ژنده پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد
سیه شد زمین آسمان لاژورد
تو گفتی بدام اندرست آفتاب
وگر گشت خم سپهر اندر آب
همی چشم روشن عنانرا ندید
سپهر و ستاره سنان را ندید
ز دریای ساکن چو برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
سراپرده بردند ز ایوان بدشت
سپهر از خروشیدن آسیمه گشت
همی زد میان سپه پیل گام
ابا زنگ زرین و زرین ستام
یکی مهره در جام بر دست شاه
بکیوان رسیده خروش سپاه
چو بر پشت پیل آن شه نامور
زدی مهره بر جام و بستی کمر
نبودی بهر پادشاهی روا
نشستن مگر بر در پادشا
ازان نامور خسرو سرکشان
چنین بود در پادشاهی نشان
همی بود بر پیل در پهن دشت
بدان تا سپه پیش او برگذشت
نخستین فریبرز بد پیش رو
که بگذشت پیش جهاندار نو
ابا گرز و با تاج و زرینه کفش
پس پشت خورشید پیکر درفش
یکی باره‌ای برنشسته سمند
بفتراک بر حلقه کرده کمند
همی رفت با باد و با برز و فر
سپاهش همه غرقه در سیم و زر
برو آفرین کرد شاه جهان
که بیشی ترا باد و فر مهان
بهر کار بخت تو پیروز باد
بباز آمدن باد پیروز و شاد
پس شاه گودرز کشواد بود
که با جوشن و گرز پولاد بود
درفش از پس پشت او شیر بود
که جنگش بگرز و بشمشیر بود
بچپ بر همی رفت رهام نیو
سوی راستش چون سرافراز گیو
پس پشت شیدوش یل با درفش
زمین گشته از شیر پیکر بنفش
هزار از پس پشت آن سرفراز
عناندار با نیزه‌های دراز
یکی گرگ پیکر درفشی سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه
درفش جهانجوی رهام ببر
که بفراخته بود سر تا بابر
پس بیژن اندر درفشی دگر
پرستارفش بر سرش تاج زر
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت
از ایشان نبد جای بر پهن دشت
پس هر یک اندر دگرگون درفش
جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش
تو گفتی که گیتی همه زیر اوست
سر سروران زیر شمشیر اوست
چو آمد بنزدیکی تخت شاه
بسی آفرین خواند بر تاج و گاه
بگودرز و بر شاه کرد آفرین
چه بر گیو و بر لشکرش همچنین
پس پشت گودرز گستهم بود
که فرزند بیدار گژدهم بود
یکی نیزه بودی به چنگش بجنگ
کمان یار او بود و تیر خدنگ
ز بازوش پیکان بزندان بدی
همی در دل سنگ و سندان بدی
ابا لشکری گشن و آراسته
پر از گرز و شمشیر و پر خواسته
یکی ماه‌پیکر درفش از برش
بابر اندر آورده تابان سرش
همی خواند بر شهریار آفرین
ازو شاد شد شاه ایران‌زمین
پس گستهم اشکش تیزگوش
که با زور و دل بود و با مغز و هوش
یکی گرزدار از نژاد همای
براهی که جستیش بودی بپای
سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ
سگالیده جنگ و برآورده خوچ
کسی در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید
درفشی برآورده پیکر پلنگ
همی از درفشش ببارید جنگ
بسی آفرین کرد بر شهریار
بدان شادمان گردش روزگار
نگه کرد کیخسرو از پشت پیل
بدید آن سپه را زده بر دو میل
پسند آمدش سخت و کرد آفرین
بدان بخت بیدار و فرخ‌نگین
ازان پس درآمد سپاهی گران
همه نامداران جوشن‌وران
سپاهی کز ایشان جهاندار شاه
همی بود شادان دل و نیک‌خواه
گزیده پس اندرش فرهاد بود
کزو لشکر خسرو آباد بود
سپه را بکردار پروردگار
بهر جای بودی به هر کار یار
یکی پیکرآهو درفش از برش
بدان سایهٔ آهو اندر سرش
سپاهش همه تیغ هندی بدست
زره سغدی زین ترکی نشست
چو دید آن نشست و سر گاه نو
بسی آفرین خواند بر شاه نو
گرازه سر تخمهٔ گیوگان
همی رفت پرخاشجوی و ژگان
درفشی پس پشت پیکر گراز
سپاهی کمندافگن و رزمساز
سواران جنگی و مردان دشت
بسی آفرین کرد و اندر گذشت
ازان شادمان شد که بودش پسند
بزین اندرون حلقه‌های کمند
دمان از پسش زنگهٔ شاوران
بشد با دلیران و کنداوران
درفشی پس پشت پیکرهمای
سپاهی چو کوه رونده ز جای
هرانکس که از شهر بغداد بود
که با نیزه و تیغ و پولاد بود
همه برگذشتند زیر همای
سپهبد همی داشت بر پیل جای
بسی زنگه بر شاه کرد آفرین
بران برز و بالا و تیغ و نگین
ز پشت سپهبد فرامرز بود
که با فر و با گرز و باارز بود
ابا کوس و پیل و سپاهی گران
همه رزم جویان و کنداوران
ز کشمیر وز کابل و نیمروز
همه سرفرازان گیتی‌فروز
درفشی کجا چون دلاور پدر
که کس را ز رستم نبودی گذر
سرش هفت همچون سر اژدها
تو گفتی ز بند آمدستی رها
بیامد بسان درختی ببار
یکی آفرین خواند بر شهریار
دل شاه گشت از فرامرز شاد
همی کرد با او بسی پند یاد
بدو گفت پروردهٔ پیلتن
سرافراز باشد بهر انجمن
تو فرزند بیداردل رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی
کنون سربسر هندوان مر تراست
ز قنوج تا سیستان مر تراست
گر ایدونک با تو نجویند جنگ
برایشان مکن کار تاریک و تنگ
بهر جایگه یار درویش باش
همه رادبا مردم خویش باش
ببین نیک تا دوستدار تو کیست
خردمند و انده‌گسار تو کیست
بخوبی بیارای و فردا مگوی
که کژی پشیمانی آرد بروی
ترا دادم این پادشاهی بدار
بهر جای خیره مکن کارزار
مشو در جوانی خریدار گنج
ببی رنج کس هیچ منمای رنج
مجو ایمنی در سرای فسوس
که گه سندروسست و گاه آبنوس
ز تو نام باید که ماند بلند
نگر دل نداری بگیتی نژند
مرا و ترا روز هم بگذرد
دمت چرخ گردان همی بشمرد
دلت شاد باید تن و جان درست
سه دیگر ببین تا چه بایدت جست
جهان‌آفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالت پر از دود باد
چو بشنید پند جهاندار نو
پیاده شد از بارهٔ تیزرو
زمین را ببوسید و بردش نماز
بتابید سر سوی راه دراز
بسی آفرین خواند بر شاه نو
که هر دم فزون باش چون ماه نو
تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بتفت
بیاموختش بزم و رزم و خرد
همی خواست کش روز رامش برد
پر از درد از آن جایگه بازگشت
بسوی سراپرده آمد ز دشت
سپهبد فرود آمد از پیل مست
یکی بارهٔ تیزتگ برنشست
گرازان بیامد به پرده‌سرای
سری پر ز باد و دلی پر ز رای
چو رستم بیامد بیاورد می
بجام بزرگ اندر افگند پی
همی گفت شادی ترا مایه بس
بفردا نگوید خردمند کس
کجا سلم و تور و فریدون کجاست
همه ناپدیدند با خاک راست
بپوییم و رنجیم و گنج آگنیم
بدل بر همی آرزو بشکنیم
سرانجام زو بهره خاکست و بس
رهایی نیابد ز او هیچ کس
شب تیره سازیم با جام می
چو روشن شود بشمرد روز پی
بگوییم تا برکشد نای طوس
تبیره برآرند با بوق و کوس
ببینیم تا دست گردان سپهر
بدین جنگ سوی که یازد بمهر
بکوشیم وز کوشش ما چه سود
کز آغاز بود آنچ بایست بود
فردوسی : داستان کاموس کشانی
داستان کاموس کشانی
بنام خداوند خورشید و ماه
که دل را بنامش خرد داد راه
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی
خداوند بهرام و کیوان و شید
ازویم نوید و بدویم امید
ستودن مر او را ندانم همی
از اندیشه جان برفشانم همی
ازو گشت پیدا مکان و زمان
پی مور بر هستی او نشان
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
دگر باد و آتش همان آب پاک
بهستی یزدان گواهی دهند
روان ترا آشنایی دهند
ز هرچ آفریدست او بی‌نیاز
تو در پادشاهیش گردن فراز
ز دستور و گنجور و از تاج و تخت
ز کمی و بیشی و از ناز و بخت
همه بی‌نیازست و ما بنده‌ایم
بفرمان و رایش سرافگنده‌ایم
شب و روز و گردان سپهر آفرید
خور و خواب و تندی و مهر آفرید
جز او را مدان کردگار بلند
کزو شادمانی و زو مستمند
شگفتی بگیتی ز رستم بس است
کزو داستان بر دل هرکس است
سر مایهٔ مردی و جنگ ازوست
خردمندی و دانش و سنگ ازوست
بخشکی چو پیل و بدریا نهنگ
خردمند و بینادل و مرد سنگ
کنون رزم کاموس پیش آوریم
ز دفتر بگفتار خویش آوریم
چو لشکر بیامد براه چرم
کلات از بر و زیر آب میم
همی یاد کردند رزم فرود
پشیمانی و درد و تیمار بود
همه دل پر از درد و از بیم شاه
دو دیده پر از خون و تن پر گناه
چنان شرمگین نزد شاه آمدند
جگر خسته و پر گناه آمدند
برادرش را کشته بر بی‌گناه
بدشمن سپرده نگین و کلاه
همه یکسره دست کرده بکش
برفتند پیشش پرستار فش
بدیشان نگه کرد خسرو بخشم
دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم
بیزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا هوش و رای و هنر
همی شرم دارم من از تو کنون
تو آگه‌تری بی‌شک از چند و چون
وگرنه بفرمودمی تا هزار
زدندی بمیدان پیکار دار
تن طوس را دار بودی نشست
هرانکس که با او میان را ببست
ز کین پدر بودم اندر خروش
دلش داشتم پر غم و درد و جوش
کنون کینه نو شد ز کین فرود
سر طوس نوذر بباید درود
بگفتم که سوی کلات و چرم
مرو گر فشانند بر سر درم
کزان ره فرودست و با مادرست
سپهبد نژادست و کنداور است
دمان طوس نامدار ناهوشیار
چرا برد لشکر بسوی حصار
کنون لاجرم کردگار سپهر
ز طوس و ز لشکر ببرید مهر
بد آمد بگودرزیان بر ز طوس
که نفرین برو باد و بر پیل و کوس
همی خلعت و پندها دادمش
بجنگ برادر فرستادمش
جهانگیر چون طوس نوذر مباد
چنو پهلوان پیش لشکر مباد
دریغ آن فرود سیاوش دریغ
که با زور و دل بود و با گرز و تیغ
بسان پدر کشته شد بی‌گناه
بدست سپهدار من با سپاه
بگیتی نباشد کم از طوس کس
که او از در بند چاهست و بس
نه در سرش مغز و نه در تنش رگ
چه طوس فرومایه پیشم چه سگ
ز خون برادر بکین پدر
همی گشت پیچان و خسته جگر
سپه را همه خوار کرد و براند
ز مژگان همی خون برخ برفشاند
در بار دادن بریشان ببست
روانش بمرگ برادر بخست
بزرگان ایران بماتم شدند
دلیران بدرگاه رستم شدند
بپوزش که این بودنی کار بود
کرا بود آهنگ رزم فرود
بدانگه کجا کشته شد پور طوس
سر سرکشان خیره گشت از فسوس
همان نیز داماد او ریونیز
نبود از بد بخت مانند چیز
که دانست نام و نژاد فرود
کجا شاه را دل بخواهد شخود
تو خواهشگری کن که برناست شاه
مگر سر بپیچد ز کین سپاه
نه فرزند کاوس‌کی ریونیز
بجنگ اندرون کشته شد زار نیز
که کهتر پسر بود و پرخاشجوی
دریغ آنچنان خسرو ماهروی
چنین است انجام و فرجام جنگ
یکی تاج یابد یکی گور تنگ
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد
بخم اندر آمد شب لاژورد
تهمتن بیامد بنزدیک شاه
ببوسید خاک از در پیشگاه
چنین گفت مر شاه را پیلتن
که بادا سرت برتر از انجمن
بخواهشگری آمدم نزد شاه
همان از پی طوس و بهر سپاه
چنان دان که کس بی‌بهانه نمرد
ازین در سخنها بباید شمرد
و دیگر کزان بدگمان بدسپاه
که فرخ برادر نبد نزد شاه
همان طوس تندست و هشیار نیست
و دیگر که جان پسر خوار نیست
چو در پیش او کشته شد ریونیز
زرسپ آن جوان سرافراز نیز
گر او برفروزد نباشد شگفت
جهانجوی را کین نباید گرفت
بدو گفت خسرو که ای پهلوان
دلم پر ز تیمار شد زان جوان
کنون پند تو داروی جان بود
وگر چه دل از درد پیچان بود
بپوزش بیامد سپهدار طوس
بپیش سپهبد زمین داد بوس
همی آفرین کرد بر شهریار
که نوشه بدی تا بود روزگار
زمین بندهٔ تاج و تخت تو باد
فلک مایهٔ فر و بخت تو باد
منم دل پر از غم ز کردار خویش
بغم بسته جان را ز تیمار خویش
همان نیز جانم پر از شرم شاه
زبان پر ز پوزش روان پر گناه
ز پاکیزه جان و فرود و زرسپ
همی برفروزم چو آذرگشسپ
اگر من گنهکارم از انجمن
همی پیچم از کردهٔ خویشتن
بویژه ز بهرام وز ریونیز
همی جان خویشم نیاید بچیز
اگر شاه خشنود گردد ز من
وزین نامور بی‌گناه انجمن
شوم کین این ننگ بازآورم
سر شیب را برفراز آورم
همه رنج لشکر بتن برنهم
اگر جان ستانم اگر جان دهم
ازین پس بتخت و کله ننگرم
جز از ترک رومی نبیند سرم
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
چو تاج خور روشن آمد پدید
سپیده ز خم کمان بردمید
سپهبد بیامد بنزدیک شاه
ابا او بزرگان ایران سپاه
بدیشان چنین گفت شاه جهان
که هرگز پی کین نگردد نهان
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن
ازان کین پیشین و رزم کهن
چنین ننگ بر شاه ایران نبود
زمین پر ز خون دلیران نبود
همه کوه پر خون گودرزیان
بزنار خونین ببسته میان
همان مرغ و ماهی بریشان بزار
بگرید بدریا و بر کوهسار
از ایران همه دشت تورانیان
سر و دست و پایست و پشت و میان
شما را همه شادمانیست رای
بکینه نجنبد همی دل ز جای
دلیران همه دست کرده بکش
بپیش خداوند خورشیدفش
همه همگنان خاک دادند بوس
چو رهام و گرگین، چو گودرز و طوس
چو خراد با زنگهٔ شاوران
دگر بیژن و گیو و کنداوران
که ای شاه نیک‌اختر و شیردل
ببرده ز شیران بشمشیر دل
همه یک بیک پیش تو بنده‌ایم
ز تشویر خسرو سرافگنده‌ایم
اگر جنگ فرمان دهد شهریار
همه سرفشانیم در کارزار
سپهدار پس گیو را پیش خواند
بتخت گرانمایگان برنشاند
فراوانش بستود و بنواختش
بسی خلعت و نیکوی ساختش
بدو گفت کاندر جهان رنج من
تو بردی و بی‌بهری از گنج من
نباید که بی رای تو پیل و کوس
سوی جنگ راند سپهدار طوس
بتندی مکن سهمگین کار خرد
که روشن‌روان باد بهرام گرد
ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ
جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ
درم داد و روزی‌دهان را بخواند
بسی با سپهبد سخنها براند
همان رای زد با تهمتن بران
چنین تا رخ روز شد در نهان
چو خورشید بر زد سنان از نشیب
شتاب آمد از رفتن با نهیب
سپهبد بیامد بنزدیک شاه
ابا گیو گودرز و چندی سپاه
بدو داد شاه اختر کاویان
بران سان که بودی برسم کیان
ز اختر یکی روز فرخ بجست
که بیرون شدن را کی آید درست
همی رفت با کوس خسرو بدشت
بدان تا سپهبد بدو برگذشت
یکی لشکری همچو کوه سیاه
گذشتند بر پیش بیدار شاه
پس لشکر اندر سپهدار طوس
بیامد بر شه زمین داد بوس
برو آفرین کرد و بر شد خروش
جهان آمد از بانگ اسپان بجوش
یکی ابر بست از بر گرد سم
برآمد خروشیدن گاو دم
ز بس جوشن و کاویانی درفش
شده روی گیتی سراسر بنفش
تو خورشید گفتی به آب اندر است
سپهر و ستاره بخواب اندر است
نهاد از بر پیل پیروزه مهد
همی رفت زین گونه تا رود شهد
هیونی بکردار باد دمان
بدش نزد پیران هم اندر زمان
که من جنگ را گردن افراخته
سوی رود شهد آمدم ساخته
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
فروبست بر پیل ناکام رخت
برون رفت با نامداران خویش
گزیده دلاور سواران خویش
که ایران سپه را ببیند که چیست
سرافراز چندست و با طوس کیست
رده برکشیدند زان سوی رود
فرستاد نزد سپهبد درود
وزین روی لشکر بیاورد طوس
درفش همایون و پیلان و کوس
سپهدار پیران یکی چرپ گوی
ز ترکان فرستاد نزدیک اوی
بگفت آنک من با فرنگیس و شاه
چه کردم ز خوبی بهر جایگاه
ز درد سیاوش خروشان بدم
چو بر آتش تیز جوشان بدم
کنون بار تریاک زهر آمدست
مرا زو همه رنج بهر آمدست
دل طوس غمگین شد از کار اوی
بپیچید زان درد و پیکار اوی
چنین داد پاسخ که از مهر تو
فراوان نشانست بر چهر تو
سر آزاد کن دور شو زین میان
ببند این در بیم و راه زیان
بر شاه ایران شوی با سپاه
مکافات یابی به نیکی ز شاه
بایران ترا پهلوانی دهد
همان افسر خسروانی دهد
چو یاد آیدش خوب کردار تو
دلش رنجه گردد ز تیمار تو
چنین گفت گودرز و گیو و سران
بزرگان و تیمارکش مهتران
سرایندهٔ پاسخ آمد چو باد
بنزدیک پیران ویسه نژاد
بگفت آنچ بشنید با پهلوان
ز طوس و ز گودرز روشن‌روان
چنین داد پاسخ که من روز و شب
بیاد سپهبد گشایم دو لب
شوم هرچ هستند پیوند من
خردمند کو بشنود پند من
بایران گذارم بر و بوم و رخت
سر نامور بهتر از تاج و تخت
وزین گفتتها بود مغزش تهی
همی جست نو روزگار بهی
هیونی برافگند هنگام خواب
فرستاد نزدیک افراسیاب
کزایران سپاه آمد و پیل و کوس
همان گیو و گودرز و رهام و طوس
فراوان فریبش فرستاده‌ام
ز هر گونه‌ای بندها داده‌ام
سپاهی ز جنگاوران برگزین
که بر زین شتابش بیاید ز کین
مگر بومشان از بنه برکنیم
بتخت و بگنج آتش اندر زنیم
وگر نه ز کین سیاوش سپاه
نیاساید از جنگ هرگز نه شاه
چو بشنید افراسیاب این سخن
سران را بخواند از همه انجمن
یکی لشکری ساخت افراسیاب
که تاریک شد چشمهٔ آفتاب
دهم روز لشکر بپیران رسید
سپاهی کزو شد زمین ناپدید
چو لشکر بیاسود روزی بداد
سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز پیمان بگردید وز یاد عهد
بیامد دمان تا لب رود شهد
طلایه بیامد بنزدیک طوس
که بربند بر کوههٔ پیل کوس
که پیران نداند سخن جز فریب
چو داند که تنگ اندر آمد نهیب
درفش جفا پیشه آمد پدید
سپه بر لب رود صف برکشید
بیاراست لشکر سپهدار طوس
بهامون کشیدند پیلان و کوس
دو رویه سپاه اندر آمد چو کوه
سواران ترکان و ایران گروه
چنان شد ز گرد سپاه آفتاب
که آتش برآمد ز دریای آب
درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت
تو گفتی شب اندر هوا لاله کشت
ز بس ترگ زرین و زرین سپر
ز جوشن سواران زرین کمر
برآمد یکی ابر چون سندروس
زمین گشت از گرد چون آبنوس
سر سروران زیر گرز گران
چو سندان شد و پتک آهنگران
ز خون رود گفتی میستان شدست
ز نیزه هوا چون نیستان شدست
بسی سر گرفتار دام کمند
بسی خوار گشته تن ارجمند
کفن جوشن و بستر از خون و خاک
تن نازدیده بشمشیر چاک
زمین ارغوان و زمان سندروس
سپهر و ستاره پرآوای کوس
اگر تاج جوید جهانجوی مرد
وگر خاک گردد بروز نبرد
بناکام می‌رفت باید ز دهر
چه زو بهر تریاک یابی چه زهر
ندانم سرانجام و فرجام چیست
برین رفتن اکنون بباید گریست
یکی نامداری بد ارژنگ نام
بابر اندر آورده از جنگ نام
برآورد از دشت آورد گرد
از ایرانیان جست چندی نبرد
چو از دور طوس سپهبد بدید
بغرید و تیغ از میان برکشید
بپور زره گفت نام تو چیست
ز ترکان جنگی ترا یار کیست
بدو گفت ارژنگ جنگی منم
سرافراز و شیر درنگی منم
کنون خاک را از تو رخشان کنم
به آوردگه برسرافشان کنم
چو گفتار پور زره شد ببن
سپهدار ایران شنید این سخن
بپاسخ ندید ایچ رای درنگ
همان آبداری که بودش بچنگ
بزد بر سر و ترگ آن نامدار
تو گفتی تنش سر نیاورد بار
برآمد ز ایران سپه بوق و کوس
که پیروز بادا سرافراز طوس
غمی گشت پیران ز توران سپاه
ز ترکان تهی ماند آوردگاه
دلیران توران و کنداوران
کشیدند شمشیر و گرز گران
که یکسر بکوشیم و جنگ آوریم
جهان بر دل طوس تنگ آوریم
چنین گفت هومان که امروز جنگ
بسازید و دل را مدارید تنگ
گر ایدونک زیشان یکی نامور
ز لشکر برارد به پیکار سر
پذیره فرستیم گردی دمان
ببینیم تا بر که گردد زمان
وزیشان بتندی نجویید جنگ
بباید یک امروز کردن درنگ
بدانگه که لشکر بجنبد ز جای
تبیره برآید ز پرده‌سرای
همه یکسره گرزها برکشیم
یکی از لب رود برتر کشیم
بانبوه رزمی بسازیم سخت
اگر یار باشد جهاندار و بخت
باسپ عقاب اندر آورد پای
برانگیخت آن بارگی را ز جای
تو گفتی یکی بارهٔ آهنست
وگر کوه البرز در جوشنست
به پیش سپاه اندر آمد بجنگ
یکی خشت رخشان گرفته بچنگ
بجنبید طوس سپهبد ز جای
جهان پر شد از نالهٔ کر نای
بهومان چنین گفت کای شوربخت
ز پالیز کین برنیامد درخت
نمودم بارژنگ یک دست برد
که بود از شما نامبردار و گرد
تو اکنون همانا بکین آمدی
که با خشت بر پشت زین آمدی
بجان و سر شاه ایران سپاه
که بی‌جوشن و گرز و رومی کلاه
بجنگ تو آیم بسان پلنگ
که از کوه یازد بنخچیر چنگ
ببینی تو پیکار مردان مرد
چو آورد گیرم بدشت نبرد
چنین پاسخ آورد هومان بدوی
که بیشی نه خوبست بیشی مجوی
گر ایدونک بیچاره‌ای را زمان
بدست تو آمد مشو در گمان
بجنگ من ارژنگ روز نبرد
کجا داشتی خویشتن را بمرد
دلیران لشکر ندارند شرم
نجوشد یکی را برگ خون گرم
که پیکار ایشان سپهبد کند
برزم اندرون دستشان بد کند
کجا بیژن و گیو آزادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
تو گر پهلوانی ز قلب سپاه
چرا آمدستی بدین رزمگاه
خردمند بیگانه خواند ترا
هشیوار دیوانه خواند ترا
تو شو اختر کاویانی بدار
سپهبد نیاید سوی کارزار
نگه کن که خلعت کرا داد شاه
ز گردان که جوید نگین و کلاه
بفرمای تا جنگ شیر آورند
زبردست را دست زیر آورند
اگر تو شوی کشته بر دست من
بد آید بدان نامدار انجمن
سپاه تو بی‌یار و بیجان شوند
اگر زنده مانند پیچان شوند
و دیگر که گر بشنوی گفت راست
روان و دلم بر زبانم گواست
که پر درد باشم ز مردان مرد
که پیش من آیند روز نبرد
پس از رستم زال سام سوار
ندیدم چو تو نیز یک نامدار
پدر بر پدر نامبردار و شاه
چو تو جنگجویی نیاید سپاه
تو شو تا ز لشکر یکی نامجوی
بیاید بروی اندر آریم روی
بدو گفت طوس ای سرافراز مرد
سپهبد منم هم سوار نبرد
تو هم نامداری ز توران سپاه
چرا رای کردی به آوردگاه
دلت گر پذیرد یکی پند من
بجویی بدین کار پیوند من
کزین کینه تا زنده ماند یکی
نیاسود خواهد سپاه اندکی
تو با خویش وپیوند و چندین سوار
همه پهلوان و همه نامدار
بخیره مده خویشتن را بباد
بباید که پند من آیدت یاد
سزاوار کشتن هرآنکس که هست
بمان تا بیازند بر کینه دست
کزین کینه مرد گنهکار هیچ
رهایی نیابد خرد را مپیچ
مرا شاه ایران چنین داد پند
که پیران نباید که یابد گزند
که او ویژه پروردگار منست
جهاندیده و دوستدار منست
به بیداد بر خیره با او مکوش
نگه کن که دارد بپند تو گوش
چنین گفت هومان به بیداد و داد
چو فرمان دهد شاه فرخ نژاد
بران رفت باید ببیچارگی
سپردن بدو دل بیکبارگی
همان رزم پیران نه بر آرزوست
که او راد و آزاده و نیک خوست
بدین گفت و گوی اندرون بود طوس
که شد گیو را روی چون سندروس
ز لشکر بیامد بکردار باد
چنین گفت کای طوس فرخ نژاد
فریبنده هومان میان دو صف
بیامد دمان بر لب آورده کف
کنون با تو چندین چه گوید براز
میان دو صف گفت و گوی دراز
سخن جز بشمشیر با او مگوی
مجوی از در آشتی هیچ روی
چو بشنید هومان برآشفت سخت
چنین گفت با گیو بیدار بخت
ایا گم شده بخت آزادگان
که گم باد گودرز کشوادگان
فراوان مرا دیده‌ای روز جنگ
به آوردگه تیغ هندی بچنگ
کس از تخم کشواد جنگی نماند
که منشور تیغ مرا برنخواند
ترا بخت چون روی آهرمنست
بخان تو تا جاودان شیونست
اگر من شوم کشته بر دست طوس
نه برخیزد آیین گوپال و کوس
بجایست پیران و افراسیاب
بخواهد شدن خون من رود آب
نه گیتی شود پاک ویران ز من
سخن راند باید بدین انجمن
وگر طوس گردد بدستم تباه
یکی ره نیابند ز ایران سپاه
تو اکنون بمرگ برادر گری
چه با طوس نوذر کنی داوری
بدو گفت طوس این چه آشفتنست
بدین دشت پیکار تو با منست
بیا تا بگردیم و کین آوریم
بجنگ ابروان پر ز چین آوریم
بدو گفت هومان که دادست مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ
اگر مرگ باشد مرا بی‌گمان
به آوردگه به که آید زمان
بدست سواری که دارد هنر
سپهبدسر و گرد و پرخاشخر
گرفتند هر دو عمود گران
همی حمله برد آن برین این بران
ز می گشت گردان و شد روز تار
یکی ابر بست از بر کارزار
تو گفتی شب آمد بریشان بروز
نهان گشت خورشید گیتی فروز
ازان چاک چاک عمود گران
سرانشان چو سندان آهنگران
بابر اندرون بانگ پولاد خاست
بدریای شهد اندرون باد خاست
ز خون بر کف شیر کفشیر بود
همه دشت پر بانگ شمشیر بود
خم آورد رویین عمود گران
شد آهن به کردار چاچی کمان
تو گفتی که سنگ است سر زیر ترگ
سیه شد ز خم یلان روی مرگ
گرفتند شمشیر هندی بچنگ
فرو ریخت آتش ز پولاد و سنگ
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز
خم آورد و در زخم شد ریز ریز
همه کام پرخاک و پر خاک سر
گرفتند هر دو دوال کمر
ز نیروی گردان گران شد رکیب
یکی را نیامد سر اندر نشیب
سپهبد ترکش آورد چنگ
کمان را بزه کرد و تیغ خدنگ
بران نامور تیرباران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
ز پولاد پیکان و پر عقاب
سپر کرد بر پیش روی آفتاب
جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت
همه روی کشور پر الماس گشت
ز تیر خدنگ اسپ هومان بخست
تن بارگی گشت با خاک پست
سپر بر سر آورد و ننمود روی
نگه داشت هومان سر از تیر اوی
چو او را پیاده بران رزمگاه
بدیدند گفتند توران سپاه
که پردخت ماند کنون جای اوی
ببردند پرمایه بالای اوی
چو هومان بران زین توزی نشست
یکی تیغ بگرفت هندی بدست
که آید دگر باره بر جنگ طوس
شد از شب جهان تیره چون آبنوس
همه نامداران پرخاشجوی
یکایک بدو در نهادند روی
چو شد روز تاریک و بیگاه گشت
ز جنگ یلان دست کوتاه گشت
بپیچید هومان جنگی عنان
سپهبد بدو راست کرده سنان
بنزدیک پیران شد از رزمگاه
خروشی برآمد ز توران سپاه
ز تو خشم گردنکشان دور باد
درین جنگ فرجام ما سور باد
که چون بود رزم تو ای نامجوی
چو با طوس روی اندر آمد بروی
همه پاک ما دل پر از خون بدیم
جز ایزد نداند که ما چون بدیم
بلشکر چنین گفت هومان شیر
که ای رزم دیده سران دلیر
چو روشن شود تیره شب روز ماست
که این اختر گیتی افروز ماست
شما را همه شادکامی بود
مرا خوبی و نیکنامی بود
ز لشکر همی برخروشید طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس
همی گفت هومان چه مرد منست
که پیل ژیان هم نبرد منست
چو چرخ بلند از شبه تاج کرد
شمامه پراگند بر لاژورد
طلایه ز هر سو برون تاختند
بهر پرده‌ای پاسبان ساختند
چو برزد سر از برج خرچنگ شید
جهان گشت چون روی رومی سپید
تبیره برآمد ز هر دو سرای
جهان شد پر از نالهٔ کر نای
هوا تیره گشت از فروغ درفش
طبر خون و شبگون و زرد و بنفش
کشیده همه تیغ و گرز و سنان
همه جنگ را گرد کرده عنان
تو گفتی سپهر و زمان و زمین
بپوشد همی چادر آهنین
بپرده درون شد خور تابناک
ز جوش سواران و از گرد و خاک
ز هرای اسپان و آوای کوس
همی آسمان بر زمین داد بوس
سپهدار هومان دمان پیش صف
یکی خشت رخشان گرفته بکف
همی گفت چون من برایم بجوش
برانگیزم اسپ و برارم خروش
شما یک بیک تیغها برکشید
سپرهای چینی بسر در کشید
مبینید جز یال اسپ و عنان
نشاید کمان و نباید سنان
عنان پاک بر یال اسپان نهید
بدانسان که آید خورید و دهید
بپیران چنین گفت کای پهلوان
تو بگشای بند سلیح گوان
ابا گنج دینار جفتی مکن
ز بهر سلیح ایچ زفتی مکن
که امروز گردیم پیروزگر
بیابد دل از اختر نیک بر
وزین روی لشکر سپهدار طوس
بیاراست برسان چشم خروش
بروبر یلان آفرین خواندند
ورا پهلوان زمین خواندند
که پیروزگر بود روز نبرد
ز هومان ویسه برآورد گرد
سپهبد بگودرز کشواد گفت
که این راز بر کس نباید نهفت
اگر لشکر ما پذیره شوند
سواران بدخواه چیره شوند
همه دست یکسر بیزدان زنیم
منی از تن خویش بفگنیم
مگر دست گیرد جهاندار ما
وگر نه بد است اختر کار ما
کنون نامداران زرینه کفش
بباشید با کاویانی درفش
ازین کوه پایه مجنبید هیچ
نه روز نبرد است و گاه بسیچ
همانا که از ما بهر یک دویست
فزونست بدخواه اگر بیش نیست
بدو گفت گودرز اگر کردگار
بگرداند از ما بد روزگار
به بیشی و کمی نباشد سخن
دل و مغز ایرانیان بد مکن
اگر بد بود بخشش آسمان
بپرهیز و بیشی نگردد زمان
تو لشکر بیارای و از بودنی
روان را مکن هیچ بشخودنی
بیاراست لشکر سپهدار طوس
بپیلان جنگی و مردان و کوس
پیاده سوی کوه شد با بنه
سپهدار گودرز بر میمنه
رده برکشیده همه یکسره
چو رهام گودرز بر میسره
ز نالیدن کوس با کرنای
همی آسمان اندر آمد ز جای
دل چرخ گردان بدو چاک شد
همه کام خورشید پرخاک شد
چنان شد که کس روی هامون ندید
ز بس گرد کز رزمگه بردمید
ببارید الماس از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
سنانهای رخشان و تیغ سران
درفش از بر و زیر گرز گران
هوا گفتی از گرز و از آهنست
زمین یکسر از نعل در جوشنست
چو دریای خون شد همه دشت و راغ
جهان چون شب و تیغها چون چراغ
ز بس نالهٔ کوس با کرنای
همی کس ندانست سر را ز پای
سپهبد به گودرز گفت آن زمان
که تاریک شد گردش آسمان
مرا گفته بود این ستاره‌شناس
که امروز تا شب گذشته سه پاس
ز شمشیر گردان چو ابر سیاه
همی خون فشاند به آوردگاه
سرانجام ترسم که پیروزگر
نباشد مگر دشمن کینه ور
چو شیدوش و رهام و گستهم و گیو
زره‌دار خراد و برزین نیو
ز صف در میان سپاه آمدند
جگر خسته و کینه‌خواه آمدند
بابر اندر آمد ز هر سو غریو
بسان شب تار و انبوه دیو
وزان روی هومان بکردار کوه
بیاورد لشکر همه همگروه
وزان پس گزیدند مردان مرد
که بردشت سازند جای نبرد
گرازه سر گیوگان با نهل
دو گرد گرانمایهٔ شیردل
چو رهام گودرز و فرشیدورد
چو شیدوش و لهاک شد هم نبرد
ابا بیژن گیو کلباد را
که بر هم زدی آتش و باد را
ابا شطرخ نامور گیو را
دو گرد گرانمایهٔ نیو را
چو گودرز و پیران و هومان و طوس
نبد هیچ پیدا درنگ و فسوس
چنین گفت هومان که امروز کار
نباید که چون دی بود کارزار
همه جان شیرین بکف برنهید
چو من برخروشم دمید و دهید
تهی کرد باید ازیشان زمین
نباید که آیند زین پس بکین
بپیش اندر آمد سپهدار طوس
پیاده بیاورد و پیلان و کوس
صفی برکشیدند پیش سوار
سپردار و ژوپین‌ور و نیزه‌دار
مجنبید گفت ایچ از جای خویش
سپر با سنان اندرارید پیش
ببینیم تا این نبرده سران
چگونه گزارند گرز گران
ز ترکان یکی بود بازور نام
بافسوس بهر جای گسترده کام
بیاموخته کژی و جادوی
بدانسته چینی و هم پهلوی
چنین گفت پیران بافسون پژوه
کز ایدر برو تا سر تیغ کوه
یکی برف و سرما و باد دمان
بریشان بیاور هم اندر زمان
هوا تیره‌گون بود از تیر ماه
همی گشت بر کوه ابر سیاه
چو بازور در کوه شد در زمان
برآمد یکی برف و باد دمان
همه دست آن نیزه‌داران ز کار
فروماند از برف در کارزار
ازان رستخیز و دم زمهریر
خروش یلان بود و باران تیر
بفرمود پیران که یکسر سپاه
یکی حمله سازید زین رزمگاه
چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد
نیاراست بنمود کس دست برد
وزان پس برآورد هومان غریو
یکی حمله آورد برسان دیو
بکشتند چندان ز ایران سپاه
که دریای خون گشت آوردگاه
در و دشت گشته پر از برف و خون
سواران ایران فتاده نگون
ز کشته نبد جای رفتن بجنگ
ز برف و ز افگنده شد جای تنگ
سیه گشت در دشت شمشیر و دست
بروی اندر افتاده برسان مست
نبد جای گردش دران رزمگاه
شده دست لشکر ز سرما تباه
سپهدار و گردنکشان آن زمان
گرفتند زاری سوی آسمان
که ای برتر از دانش و هوش و رای
نه در جای و بر جای و نه زیر جای
همه بندهٔ پرگناه توایم
به بیچارگی دادخواه توایم
ز افسون و از جادوی برتری
جهاندار و بر داوران داوری
تو باشی به بیچارگی دستگیر
تواناتر از آتش و زمهریر
ازین برف و سرما تو فریادرس
نداریم فریادرس جز تو کس
بیامد یکی مرد دانش پژوه
برهام بنمود آن تیغ کوه
کجا جای بازور نستوه بود
بر افسون و تنبل بران کوه بود
بجنبید رهام زان رزمگاه
برون تاخت اسپ از میان سپاه
زره دامنش را بزد بر کمر
پیاده برآمد بران کوه سر
چو جادو بدیدش بیامد بجنگ
عمودی ز پولاد چینی بچنگ
چو رهام نزدیک جادو رسید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بیفگند دستش بشمشیر تیز
یکی باد برخاست چون رستخیز
ز روی هوا ابر تیره ببرد
فرود آمد از کوه رهام گرد
یکی دست با زور جادو بدست
بهامون شد و بارگی برنشست
هوا گشت زان سان که از پیش بود
فروزنده خورشید را رخ نمود
پدر را بگفت آنچ جادو چه کرد
چه آورد بر ما بروز نبرد
بدیدند ازان پس دلیران شاه
چو دریای خون گشته آوردگاه
همه دشت کشته ز ایرانیان
تن بی‌سران سر بی‌تنان
چنین گفت گودز آنگه بطوس
که نه پیل ماند و نه آوای کوس
همه یکسره تیغها برکشیم
براریم جوش ار کشند ار کشیم
همانا که ما را سر آمد زمان
نه روز نبردست و تیر و کمان
بدو گفت طوس ای جهاندیده مرد
هوا گشت پاک و بشد باد سرد
چرا سر همی داد باید بباد
چو فریادرس فره و زور داد
مکن پیشدستی تو در جنگ ما
کنند این دلیران خود اهنگ ما
بپیش زمانه پذیره مشو
بنزدیک بدخواه خیره مشو
تو در قلب با کاویانی درفش
همی دار در چنگ تیغ بنفش
سوی میمنه گیو و بیژن بهم
نگهبانش بر میسره گستهم
چو رهام و شیدوش بر پیش صف
گرازه بکین برلب آورده کف
شوم برکشم گرز کین از میان
کنم تن فدی پیش ایرانیان
ازین رزمگه برنگردانم اسپ
مگر خاک جایم بود چون زرسپ
اگر من شوم کشته زین رزمگاه
تو برکش سوی شاه ایران سپاه
مرا مرگ نامی‌تر از سرزنش
بهر جای بیغارهٔ بدکنش
چنین است گیتی پرآزار و درد
ازو تا توان گرد بیشی مگرد
فزونیش یک روز بگزایدت
ببودن زمانی نیفزایدت
دگر باره بر شد دم کرنای
خروشیدن زنگ و هندی درای
ز بانگ سواران پرخاشخر
درخشیدن تیغ و زخم تبر
ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر
زمین شد بکردار دریای قیر
همه دشت بی‌تن سر و یال بود
همه گوش پر زخم گوپال بود
چو شد رزم ترکان برین گونه سخت
ندیدند ایرانیان روی بخت
همی تیره شد روی اختر درشت
دلیران بدشمن نمودند پشت
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شیدوش و بیژن چو رهام شیر
همه برنهادند جان را بکف
همه رزم جستند بر پیش صف
هرآنکس که با طوس در جنگ بود
همه نامدار و کنارنگ بود
بپیش اندرون خون همی ریختند
یلان از پس پشت بگریختند
یکی موبدی طوس یل را بخواند
پس پشت تو گفت جنگی نماند
نباید کت اندر میان آورند
بجان سپهبد زیان آورند
به گیو دلیر آن زمان طوس گفت
که با مغز لشکر خرد نیست جفت
که ما را بدین گونه بگذاشتند
چنین روی از جنگ برگاشتند
برو بازگردان سپه را ز راه
ز بیغارهٔ دشمن و شرم شاه
بشد گیو و لشکر همه بازگشت
پر از کشته دیدند هامون و دشت
سپهبد چنین گفت با مهتران
که اینست پیکار جنگ‌آوران
کنون چون رخ روز شد تیره‌گون
همه روی کشور چو دریای خون
یکی جای آرام باید گزید
اگر تیره شب خود توان آرمید
مگر کشته یابد بجای مغاک
یکی بستر از ریگ و چادر ز خاک
همه بازگشتند یکسر ز جنگ
ز خویشان روان خسته و سر ز ننگ
سر از کوه برزد همانگاه ماه
چو بر تخت پیروزه، پیروز شاه
سپهدار پیران سپه را بخواند
همی گفت زیشان فراوان نماند
بدانگه که دریای یاقوت زرد
زند موج بر کشور لاژورد
کسی را که زنده‌ست بیجان کنیم
بریشان دل شاه پیچان کنیم
برفتند با شادمانی زجای
نشستند بر پیش پرده‌سرای
همه شب ز آوای چنگ و رباب
سپه را نیامد بران دشت خواب
وزین روی لشکر همه مستمند
پدر بر پسر سوگوار و نژند
همه دشت پر کشته و خسته بود
بخون بزرگان زمین شسته بود
چپ و راست آوردگه دست و پای
نهادن ندانست کس پا بجای
همه شب همی خسته برداشتند
چو بیگانه بد خوار بگذاشتند
بر خسته آتش همی سوختند
گسسته ببستند و بردوختند
فراوان ز گودرزیان خسته بود
بسی کشته بود و بسی بسته بود
چو بشنید گودرز برزد خروش
زمین آمد از بانگ اسپان بجوش
همه مهتران جامه کردند چاک
بسربر پراگند گودرز خاک
همی گفت کاندر جهان کس ندید
به پیران سر این بد که بر من رسید
چرا بایدم زنده با پیر سر
بخاک اندر افگنده چندین پسر
ازان روزگاری کجا زاده‌ام
ز خفتان میان هیچ نگشاده‌ام
بفرجام چندین پسر ز انجمن
ببینم چنین کشته در پیش من
جدا گشته از من چو بهرام پور
چنان نامور شیر خودکام پور
ز گودرز چون آگهی شد بطوس
مژه کرد پر خون و رخ سندروس
خروشی براورد آنگه بزار
فراوان ببارید خون در کنار
همی گفت اگر نوذر پاک‌تن
نکشتی بن و بیخ من بر چمن
نبودی مرا رنج و تیمار و درد
غم کشته و گرم دشت نبرد
که تا من کمر بر میان بسته‌ام
بدل خسته‌ام گر بجان رسته‌ام
هم‌اکنون تن کشتگان را بخاک
بپوشید جایی که باشد مغاک
سران بریده سوی تن برید
بنه سوی کوه هماون برید
برانیم لشکر همه همگروه
سراپرده و خیمه بر سوی کوه
هیونی فرستیم نزدیک شاه
دلش برفروزد فرستد سپاه
بدین من سواری فرستاده‌ام
ورا پیش ازین آگهی داده‌ام
مگر رستم زال را با سپاه
سوی ما فرستد بدین رزمگاه
وگرنه ز ما نامداری دلیر
نماند به آوردگه بر چو شیر
سپه برنشاند و بنه برنهاد
وزان کشتنگان کرد بسیار یاد
ازین سان همی رفت روز و شبان
پر از غم دل و ناچریده لبان
همه دیده پر خون و دل پر ز داغ
ز رنج روان گشته چون پر زاغ
چو نزدیک کوه هماون رسید
بران دامن کوه لشکر کشید
چنین گفت طوس سپهبد بگیو
که ای پر خرد نامبردار نیو
سه روزست تا زین نشان تاختی
بخواب و بخوردن نپرداختی
بیا و بیاسا و چیزی بخور
برامش و جامه بنمای سر
که من بی‌گمانم که پیران بجنگ
پس ما بیاید کنون بی‌درنگ
کسی را که آسوده‌تر زین گروه
به بیژن بمان و تو برشو بکوه
همه خستگان را سوی که کشید
ز آسودگان لشکری برگزید
چنین گفت کین کوه سر جای ماست
بباید کنون خویشتن کرد راست
طلایه ز کوه اندر آمد بدشت
بدان تا بریشان نشاید گذشت
خروش نگهبان و آوای زنگ
تو گفتی بجوش آمد از کوه سنگ
هم‌آنگه برآمد ز چرخ آفتاب
جهان گشت برسان دریای آب
ز درگاه پیران برآمد خروش
چنان شد که برخیزد از خاک جوش
بهومان چنین گفت کاکنون بجنگ
نباید همانا فراوان درنگ
سواران دشمن همه کشته‌اند
وگر خسته از جنگ برگشته‌اند
بزد کوس و از دشت برخاست غو
همی رفت پیش سپه پیشرو
رسیدند ترکان بدان رزمگاه
همه رزمگه خیمه بد بی‌سپاه
بشد نزد پیران یکی مژده‌خواه
که کس نیست ایدر ز ایران سپاه
ز لشکر بشادی برآمد خروش
بفرمان پیران نهادند گوش
سپهبد چنین گفت با بخردان
که ای نامور پرهنر موبدان
چه سازیم و این را چه دانید رای
که اکنون ز دشمن تهی ماند جای
سواران لشکر ز پیر و جوان
همه تیز گفتند با پهلوان
که لشکر گریزان شد از پیش ما
شکست آمد اندر بداندیش ما
یکی رزمگاهست پر خون و خاک
ازیشان نه هنگام بیم است و باک
بباید پی دشمن اندر گرفت
ز مولش سزد گر بمانی شگفت
گریزان ز باد اندرآید بب
به آید ز مولیدن ایدر شتاب
چنین گفت پیران که هنگام جنگ
شود سست پای شتاب از درنگ
سپاهی بکردار دریای آب
شدست انجمن پیش افراسیاب
بمانیم تا آن سپاه گران
بیایند گردان و جنگ‌آوران
ازان پس بایران نمانیم کس
چنین است رای خردمند و بس
بدو گفت هومان که ای پهلوان
مرنجان بدین کار چندین روان
سپاهی بدان زور و آن جوش و دم
شدی روی دریا ازیشان دژم
کنون خیمه و گاه و پرده‌سرای
همه مانده برجای و رفته ز جای
چنان دان که رفتن ز بیچارگیست
نمودن بما پشت یکبارگیست
نمانیم تا نزد خسرو شوند
بدرگاه او لشکری نو شوند
ز زابلستان رستم آید بجنگ
زیانی بود سهمگین زین درنگ
کنون ساختن باید و تاختن
فسونها و نیرنگها ساختن
چو گودرز را با سپهدار طوس
درفش همایون و پیلان و کوس
همه بی‌گمانی بچنگ آوریم
بد آید چو ایدر درنگ آوریم
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که بیداردل باش و روشن‌روان
چنان کن که نیک‌اختر و رای تست
که چرخ فلک زیر بالای تست
پس لشکر اندر گرفتند راه
سپهدار پیران و توران سپاه
به لهاک فرمود کاکنون مایست
بگردان عنان با سواری دویست
بدو گفت مگشای بند از میان
ببین تا کجایند ایرانیان
همی رفت لهاک برسان باد
ز خواب و ز خوردن نکرد ایچ یاد
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
طلایه بدیدش بتاریک دشت
خروش آمد از کوه و آوای زنگ
ندید ایچ لهاک جای درنگ
بنزدیک پیران بیامد ز راه
بدو آگهی داد ز ایران سپاه
که ایشان بکوه هماون درند
همه بسته بر پیش راه گزند
بهومان بفرمود پیران که زود
عنان و رکیبت بباید بسود
ببر چند باید ز لشکر سوار
ز گردان گردنکش نامدار
که ایرانیان با درفش و سپاه
گرفتند کوه هماون پناه
ازین رزم رنج آید اکنون بروی
خرد تیز کن چارهٔ کار جوی
گر آن مرد با کاویانی درفش
بیاری، شود روی ایشان بنفش
اگر دستیابی بشمشیر تیز
درفش و همه نیزه کن ریزریز
من اینک پس‌اندر چو باد دمان
بیایم نسازم درنگ و زمان
گزین کرد هومان ز لشکر سوار
سپردار و شمشیرزن سی‌هزار
چو خورشید تابنده بنمود تاج
بگسترد کافور بر تخت عاج
پدید آمد از دور گرد سپاه
غو دیده‌بان آمد از دیده‌گاه
که آمد ز ترکان سپاهی پدید
بابر سیه گردشان برکشید
چو بشنید جوشن بپوشید طوس
برآمد دم بوق و آوای کوس
سواران ایران همه همگروه
رده برکشیدند بر پیش کوه
چو هومان بدید آن سپاه گران
گراییدن گرز و تیغ سران
چنین گفت هومان بگودرز و طوس
کز ایران برفتید با پیل و کوس
سوس شهر ترکان بکین آختن
بدان روی لشکر برون تاختن
کنون برگزیدی چو نخچیر کوه
شدستی ز گردان توران ستوه
نیایدت زین کار خود شرم و ننگ
خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ
چو فردا برآید ز کوه آفتاب
کنم زین حصار تو دریای آب
بدانی که این جای بیچارگیست
برین کوه خارا بباید گریست
هیونی بپیران فرستاد زود
که اندیشهٔ ما دگرگونه بود
دگرگونه بود آنچ انداختیم
بریشان همی تاختن ساختیم
همه کوه یکسر سپاهست و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس
چنان کن که چون بردمد چاک روز
پدید آید از چرخ گیتی فروز
تو ایدر بوی ساخته با سپاه
شده روی هامون ز لشکر سیاه
فرستاده نزدیک پیران رسید
بجوشید چون گفت هومان شنید
بیامد شب تیره هنگام خواب
همی راند لشکر بکردار آب
چو خورشید زان چادر قیرگون
غمی شد بدرید و آمد برون
سپهبد بکوه هماون رسید
ز گرد سپه کوه شد ناپدید
بهومان چنین گفت کز رزمگاه
مجنب و مجنبان از ایدر سپاه
شوم تا سپهدار ایرانیان
چه دارد بپا اختر کاویان
بکوه هماون که دادش نوید
بدین بودن اکنون چه دارد امید
بیامد بنزدیک ایران سپاه
سری پر ز کینه دلی پرگناه
خروشید کای نامبردار طوس
خداوند پیلان و گوپال و کوس
کنون ماهیان اندر آمد به پنج
که تا تو همی رزم جویی برنج
ز گودرزیان آن کجا مهترند
بدان رزمگاهت همه بی‌سرند
تو چون غرم رفتستی اندر کمر
پر از داوری دل پر از کینه سر
گریزان و لشکر پس اندر دمان
بدام اندر آیی همی بی‌گمان
چنین داد پاسخ سرافراز طوس
که من بر دروغ تو دارم فسوس
پی کین تو افگندی اندر جهان
ز بهر سیاوش میان مهان
برین گونه تا چند گویی دروغ
دروغت بر ما نگیرد فروغ
علف تنگ بود اندران رزمگاه
ازان بر هماون کشیدم سپاه
کنون آگهی شد بشاه جهان
بیاید زمان تا زمان ناگهان
بزرگان لشکر شدند انجمن
چو دستان و چون رستم پیلتن
چو جنبیدن شاه کردم درست
نمانم بتوران بر و بوم و رست
کنون کامدی کار مردان ببین
نه گاه فریبست و روز کمین
چو بشنید پیران ز هر سو سپاه
فرستاد و بگرفت بر کوه راه
بهر سو ز توران بیامد گروه
سپاه انجمن کرد بر گرد کوه
بریشان چو راه علف تنگ شد
سپهبد سوی چارهٔ جنگ شد
چنین گفت هومان بپیران گرد
که ما را پی کوه باید سپرد
یکی جنگ سازیم کایرانیان
نبندند ازین پس بکینه میان
بدو گفت پیران که بر ماست باد
نکردست با باد کس رزم یاد
ز جنگ پیاده بپیچید سر
شود تیره دیدار پرخاشخر
چو راه علف تنگ شد بر سپاه
کسی کوه خارا ندارد نگاه
همه لشکر آید بزنهار ما
ازین پس نجویند پیکار ما
بریشان کنون جای بخشایش است
نه هنگام پیکار و آرایش است
رسید این سگالش بگودرز و طوس
سر سرکشان خیره گشت از فسوس
چنین گفت با طوس گودرز پیر
که ما را کنون جنگ شد ناگزیر
سه روز ار بود خوردنی بیش نیست
ز یکسو گشاده رهی پیش نیست
نه خورد و نه چیز و نه بار و بنه
چنین چند باشد سپه گرسنه
کنون چون شود روی خورشید زرد
پدید آید آن چادر لاژورد
بباید گزیدن سواران مرد
ز بالا شدن سوی دشت نبرد
بسان شبیخون یکی رزم سخت
بسازیم تا چون بود یار بخت
اگر یک بیک تن بکشتن دهیم
وگر تاج گردنکشان برنهیم
چنین است فرجام آوردگاه
یکی خاک یابد یکی تاج و گاه
ز گودرز بشنید طوس این سخن
سرش گشت پردرد و کین کهن
ز یک سوی لشکر به بیژن سپرد
دگر سو بشیدوش و خراد گرد
درفش خجسته بگستهم داد
بسی پند و اندرزها کرد یاد
خود و گیو و گودرز و چندی سران
نهادند بر یال گرزگران
بسوی سپهدار پیران شدند
چو آتش بقلب سپه بر زدند
چو دریای خون شد همه رزمگاه
خروشی برآمد بلند از سپاه
درفش سپهبد بدو نیم شد
دل رزمجویان پر از بیم شد
چو بشنید هومان خروش سپاه
نشست از بر تازی اسپی سیاه
بیامد ز لشکر بسی کشته دید
بسی بیهش از رزم برگشته دید
فرو ریخت از دیده خون بر برش
یکی بانگ زد تند بر لشکرش
چنین گفت کایدر طلایه نبود
شما را ز کین ایچ مایه نبود
بهر یک ازیشان ز ما سیصدست
به آوردگه خواب و خفتن بدست
هلا تیغ و گوپالها برکشید
سپرهای چینی بسر در کشید
ز هر سو بریشان بگیرید راه
کنون کز بره بر کشد تیغ ماه
رهایی نباید که یابند هیچ
بدین سان چه باید درنگ و بسیچ
برآمد خروشیدن کرنای
بهر سو برفتند گردان ز جای
گرفتندشان یکسر اندر میان
سواران ایران چو شیر ژیان
چنان آتش افروخت از ترگ و تیغ
که گفتی همی گرز بارد ز میغ
شب تار و شمشیر و گرد سپاه
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه
ز جوشن تو گفتی ببار اندرند
ز تاری بدریای قار اندرند
بلشکر چنین گفت هومان که بس
ازین مهتران مفگنید ایچ کس
همه پیش من دستگیر آورید
نباید که خسته بتیر آورید
چنین گفت لشکر ببانگ بلند
که اکنون به بیچارگی دست بند
دهید ار بگرز و بژوپین دهید
سران را ز خون تاج بر سر نهید
چنین گفت با گیو و رهام طوس
که شد جان ما بی‌گمان بر فسوس
مگر کردگار سپهر بلند
رهاند تن و جان ما زین گزند
اگر نه بچنگ عقاب اندریم
وگر زیر دریای آب اندریم
یکی حمله بردند هر سه به هم
چو برخیزد از جای شیر دژم
ندیدند کس یال اسپ و عنان
ز تنگی بچشم اندر آمد سنان
چنین گفت هومان به آواز تیز
که نه جای جنگست و راه گریز
برانگیخت از جایتان بخت بد
که تا بر تن بدکنش بد رسد
سه جنگ آور و خوار مایه سپاه
بماندند یکسر بدین رزمگاه
فراوان ز رستم گرفتند یاد
کجا داد در جنگ هر جای داد
ز شیدوش، وز بیژن گستهم
بسی یاد کردند بر بیش و کم
که باری کسی را ز ایران سپاه
بدی یارمان اندرین رزمگاه
نه ایدر به پیکار و جنگ آمدیم
که خیره بکام نهنگ آمدیم
دریغ آن در و گاه شاه جهان
که گیرند ما را کنون ناگهان
تهمتن به زاولستانست و زال
شود کار ایران کنون تال و مال
همی آمد آوای گوپال و کوس
بلشکر همی دیر شد گیو و طوس
چنین گفت شیدوش و گستهم شیر
که شد کار پیکار سالار دیر
به بیژن گرازه همی گفت باز
که شد کار سالار لشکر دراز
هوا قیر گون و زمین آبنوس
همی آمد از دشت آوای کوس
برفتند گردان بر آوای اوی
ز خون بود بر دشت هر جای جوی
ز گردان نیو و ز نیروی چنگ
تو گفتی برآمد ز دریا نهنگ
بدانست هومان که آمد سوار
همه گرزور بود و شمشیردار
چو دانست کامد ورا یار طوس
همی برخروشید برسان کوس
سبک شد عنان و گران شد رکیب
بلندی که دانست باز از نشیب
یکی رزم کردند تا چاک روز
چو پیدا شد از چرخ گیتی فروز
سپه بازگشتند یکسر ز جنگ
کشیدند لشکر سوی کوه تنگ
بگردان چنین گفت سالار طوس
که از گردش مهر تا زخم کوس
سواری چنین کز شما دیده‌ام
ز کنداوران هیچ نشنیده‌ام
یکی نامه باید که زی شه کنیم
ز کارش همه جمله آگه کنیم
چو نامه بنزدیک خسرو رسد
بدلش اندرون آتشی نو رسد
بیاری بیاید گو پیلتن
ز شیران یکی نامدار انجمن
بپیروزی از رزم گردیم باز
بدیدار کیخسرو آید نیاز
سخن هرچ رفت آشکار و نهان
بگویم بپیروز شاه جهان
بخوبی و خشنودی شهریار
بباشد بکام شما روزگار
چنانچون که گفتند برساختند
نوندی بنزدیک شه تاختند
دو لشکر بخیمه فرود آمدند
ز پیکار یکباره دم برزدند
طلایه برون آمد از هر دو روی
بدشت از دلیران پرخاشجوی
چو هومان رسید اندران رزمگاه
ز کشته ندید ایچ بر دشت راه
به پیران چنین گفت کامروز گرد
نه بر آرزو گشت گاه نبرد
چو آسوده گردند گردان ما
ستوده سواران و مردان ما
یکی رزم سازم که خورشید و ماه
ندیدست هرگز چنان رزمگاه
ازان پس چو آمد بخسرو خبر
که پیران شد از رزم پیروزگر
سپهبد بکوه هماون کشید
ز لشکر بسی گرد شد ناپدید
در کاخ گودرز کشوادگان
تهی شد ز گردان و آزادگان
ستاره بر ایشان بنالد همی
ببالینشان خون بپالد همی
ازیشان جهان پر ز خاک است و خون
بلند اختر طوس گشته نگون
بفرمود تا رستم پیلتن
خرامد بدرگاه با انجمن
برفتند ز ایران همه بخردان
جهاندیده و نامور موبدان
سر نامداران زبان برگشاد
ز پیکار لشکر بسی کرد یاد
برستم چنین گفت کای سرفراز
بترسم که این دولت دیریاز
همی برگراید بسوی نشیب
دلم شد ز کردار او پرنهیب
توی پروارنندهٔ تاج و تخت
فروغ از تو گیرد جهاندار بخت
دل چرخ در نوک شمشیر تست
سپهر و زمان و زمین زیر تست
تو کندی دل و مغز دیو سپید
زمانه بمهر تو دارد امید
زمین گرد رخش ترا چاکرست
زمان بر تو چون مهربان مادرست
ز تیغ تو خورشید بریان شود
ز گرز تو ناهید گریان شود
ز نیروی پیکان کلک تو شیر
بروز بلا گردد از جنگ سیر
تو تا برنهادی بمردی کلاه
نکرد ایچ دشمن بایران نگاه
کنون گیو و گودرز و طوس و سران
فراوان ازین مرز کنداوران
همه دل پر از خون و دیده پرآب
گریزان ز ترکان افراسیاب
فراوان ز گودرزیان کشته مرد
شده خاک بستر بدشت نبرد
هرانکس کزیشان بجان رسته‌اند
بکوه هماون همه خسته‌اند
همه سر نهاده سوی آسمان
سوی کردگار مکان و زمان
که ایدر بباید گو پیلتن
بنیروی یزدان و فرمان من
شب تیره کین نامه بر خواندم
بسی از جگر خون برافشاندم
نگفتم سه روز این سخن را بکس
مگر پیش دادار فریاد رس
کنون کار ز اندازه اندر گذشت
دلم زین سخن پر ز تیمار گشت
امید سپاه و سپهبد بتست
که روشن روان بادی و تن درست
سرت سبز باد و دلت شادمان
تن زال دور از بد بدگمان
ز من هرچ باید فزونی بخواه
ز اسپ و سلیح و ز گنج و سپاه
برو با دلی شاد و رایی درست
نشاید گرفت این چنین کار سست
بپاسخ چنین گفت رستم بشاه
که بی تو مبادا نگین و کلاه
که با فر و برزی و بارای و داد
ندارد چو تو شاه گردون بیاد
شنیدست خسرو که تا کیقباد
کلاه بزرگی بسر بر نهاد
بایران بکین من کمر بسته‌ام
برام یک روز ننشسته‌ام
بیابان و تاریکی و دیو و شیر
چه جادو چه از اژدهای دلیر
همان رزم توران و مازندران
شب تیره و گرزهای گران
هم از تشنگی هم ز راه دراز
گزیدن در رنج بر جای ناز
چنین درد و سختی بسی دیده‌ام
که روزی ز شادی نپرسیده‌ام
تو شاه نو آیین و من چون رهی
میان بسته‌ام چون تو فرمان دهی
شوم با سپاهی کمر بر میان
بگردانم این بد ز ایرانیان
ازان کشتگان شاه بی‌درد باد
رخ بدسگالان او زرد باد
ز گودرزیان خود جگر خسته‌ام
کمر بر میان سوگ را بسته‌ام
چو بشنید کیخسرو آواز اوی
برخ برنهاد از دو دیده دو جوی
بدو گفت بی‌تو نخواهم زمان
نه اورنگ و تاج و نه گرز و کمان
فلک زیر خم کمند تو باد
سر تاجداران به بند تو باد
ز دینار و گنج و ز تاج و گهر
کلاه و کمان و کمند و کمر
بیاورد گنجور خسرو کلید
سر بدره‌های درم بردید
همه شاه ایران به رستم سپرد
چنین گفت کای نامدار گرد
جهان گنج و گنجور شمشیر تست
سر سروران جهان زیر تست
تو با گرزداران زاولستان
دلیران و شیران کابلستان
همی رو بکردار باد دمان
مجوی و مفرمای جستن زمان
ز گردان شمشیر زن سی هزار
ز لشکر گزین از در کارزار
فریبرز کاوس را ده سپاه
که او پیش رو باشد و کینه خواه
تهمتن زمین را ببوسید و گفت
که با من عنان و رکیبست جفت
سران را سر اندر شتاب آوریم
مبادا که آرام و خواب آوریم
سپه را درم دادن آغاز کرد
بدشت آمد و رزم را ساز کرد
فریبرز را گفت برکش پگاه
سپاه اندرآور به پیش سپاه
نباید که روز و شبان بغنوی
مگر نزد طوس سپهبد شوی
بگویی که در جنگ تندی مکن
فریب زمان جوی و کندی مکن
من اینک بکردار باد دمان
بیایم نجویم بره بر زمان
چو گرگین میلاد کار آزمای
سپه را زند بر بد و نیک رای
چو خورشید تابنده بنمود چهر
بسان بتی با دلی پر زمهر
بر آمد خروشیدن کرنای
تهمتن بیاورد لشکر زجای
پر اندیشه جان جهاندار شاه
دو فرسنگ با او بیامد براه
دو منزل همی کرد رستم یکی
نیاسود روز و شبان اندکی
شبی داغ دل پر ز تیمار طوس
بخواب اندر آمد گه زخم کوس
چنان دید روشن روانش بخواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب
بر شمع رخشان یکی تخت عاج
سیاوش بران تخت با فر و تاج
لبان پر ز خنده زبان چرب‌گوی
سوی طوس کردی چو خورشید روی
که ایرانیان را هم ایدر بدار
که پیروزگر باشی از کارزار
بگو در زیان هیچ غمگین مشو
که ایدر یکی گلستانست نو
بزیر گل اندر همی می‌خوریم
چه دانیم کین باده تا کی خوریم
ز خواب اندر آمد شده شاد دل
ز درد و غمان گشته آزاد دل
بگودرز گفت ای جهان پهلوان
یکی خواب دیدم بروشن روان
نگه کن که رستم چو باد دمان
بیاید بر ما زمان تا زمان
بفرمود تا برکشیدند نای
بجنبید بر کوه لشکر ز جای
ببستند گردان ایران میان
برافراختند اختر کاویان
بیاورد زان روی پیران سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
از آواز گردان و باران تیر
همی چشم خورشید شد خیره خیر
دو لشکر بروی اندر آورده روی
ز گردان نشد هیچ کس جنگجوی
چنین گفت هومان بپیران که جنگ
همی جست باید چه جویی درنگ
نه لشکر بدشت شکار اندرند
که اسپان ما زیر بار اندرند
بدو گفت پیران که تندی مکن
نه روز شتابست و گاه سخن
سه تن دوش با خوار مایه سپاه
برفتند بیگاه زین رزمگاه
چو شیران جنگی و ما چون رمه
که از کوهسار اندر آید دمه
همه دشت پر جوی خون یافتیم
سر نامداران نگون یافتیم
یکی کوه دارند خارا و خشک
همی خار بویند اسپان چو مشک
بمان تا بران سنگ پیچان شوند
چو بیچاره گردند بیجان شوند
گشاده نباید که دارید راه
دو رویه پس و پیش این رزمگاه
چو بی‌رنج دشمن بچنگ آیدت
چو بشتابیش کار تنگ آیدت
چرا جست باید همی کارزار
طلایه برین دشت بس صد سوار
بباشیم تا دشمن از آب و نان
شود تنگ و زنهار خواهد بجان
مگر خاک‌گر سنگ خارا خورند
چو روزی سرآید خورند و مرند
سوی خیمه رفتند زان رزمگاه
طلایه بیامد به پیش سپاه
گشادند گردان سراسر کمر
بخوان و بخوردن نهادند سر
بلشکر گه آمد سپهدار طوس
پر از خون دل و روی چون سندروس
بگودرز گفت این سخن تیره گشت
سر بخت ایرانیان خیره گشت
همه گرد بر گرد ما لشکرست
خور بارگی خارگر خاورست
سپه را خورش بس فراوان نماند
جز از گرز و شمشیر درمان نماند
بشبگیر شمشیرها برکشیم
همه دامن کوه لشکر کشیم
اگر اختر نیک یاری دهد
بریشان مرا کامگاری دهد
ور ایدون کجا داور آسمان
بشمشیر بر ما سرآرد زمان
ز بخش جهان‌آفرین بیش و کم
نباشد مپیمای بر خیره دم
مرا مرگ خوشتر بنام بلند
ازین زیستن با هراس و گزند
برین برنهادند یکسر سخن
که سالار نیک اختر افگند بن
چو خورشید برزد ز خرچنگ چنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ
به پیران فرستاده آمد ز شاه
که آمد ز هر جای بی‌مر سپاه
سپاهی که دریای چین را ز گرد
کند چون بیابان بروز نبرد
نخستین سپهدار خاقان چین
که تختش همی برنتابد زمین
تنش زور دارد چو صد نره شیر
سر ژنده پیل اندر آرد بزیر
یکی مهتر از ماورالنهر بر
که بگذارد از چرخ گردنده سر
ببالا چو سرو و بدیدار ماه
جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه
سر سرافرازان و کاموس نام
برآرد ز گودرز و از طوس نام
ز مرز سپیجاب تا دشت روم
سپاهی که بود اندر آباد بوم
فرستادم اینک سوی کارزار
برآرند از طوس و خسرو دمار
چو بشنید پیران بتوران سپاه
چنین گفت کای سرفرازان شاه
بدین مژدهٔ شاه پیر و جوان
همه شاد باشید و روشن‌روان
بباید کنون دل ز تیمار شست
بایران نمانم بر و بوم و رست
سر از رزم و از رنج و کین خواستن
برآسود وز لشکر آراستن
بایران و توران و بر خشک و آب
نبینند جز کام افراسیاب
ز لشکر بر پهلوان پیش رو
بمژده بیامد همی نو بنو
بگفتند کای نامور پهلوان
همیشه بزی شاد و روشن‌روان
بدیدار شاهان دلت شاددار
روانت ز اندیشه آزاد دار
ز کشمیر تا برتر از رود شهد
درفش و سپاهست و پیلان و مهد
نخست اندر آیم ز خاقان چین
که تاجش سپهرست و تختش زمین
چو منشور جنگی که با تیغ اوی
بخاک اندر آید سر جنگجوی
دلاور چو کاموس شمشیرزن
که چشمش ندیدست هرگز شکن
همه کارهای شگرف آورد
چو خشم آورد باد و برف آورد
چو خشنود باشد بهار آردت
گل و سنبل جویبار آردت
ز سقلاب چون کندر شیر مرد
چو پیروز کانی سپهر نبرد
چو سگسار غرچه چو شنگل ز هند
هوا پردرفش و زمین پر پرند
چغانی چو فرطوس لشکر فروز
گهار گهانی گو گردسوز
شمیران شگنی و گردوی وهر
پراگنده بر نیزه و تیغ زهر
تو اکنون سرافراز و رامش پذیر
کزین مژده بر نا شود مرد پیر
ز لشکر توی پهلو و پیش رو
همیشه بزی شاد و فرمانت نو
دل و جان پیران پر از خنده گشت
تو گفتی مگر مرده بد زنده گشت
بهومان چنین گفت پیران که من
پذیره شوم پیش این انجمن
که ایشان ز راه دراز آمدند
پراندیشه و رزمساز آمدند
ازین آمدن بی‌نیازند سخت
خداوند تاج‌اند و زیبای تخت
ندارند سر کم ز افراسیاب
که با تخت و گنج‌اند و با جاه و آب
شوم تا ببینم که چند و چیند
سپهبد کدامند و گردان کیند
کنم آفرین پیش خاقان چین
وگر پیش تختش ببوسم زمین
ببینم سرافراز کاموس را
برابر کنم شنگل و طوس را
چو باز آیم ایدر ببندم میان
برآرم دم و دود از ایرانیان
اگر خود ندارند پایاب جنگ
بریشان کنم روز تاریک و تنگ
هرانکس که هستند زیشان سران
کنم پای و گردن ببندگران
فرستم بنزدیک افراسیاب
نه آرام جویم بدین بر نه خواب
ز لشکر هر آنکس که آید بدست
سرانشان ببرم بشمشیر پست
بسوزم دهم خاک ایشان بباد
نگیریم زان بوم و بر نیز یاد
سه بهره ازان پس برانم سپاه
کنم روز بر شاه ایران سیاه
یکی بهره زیشان فرستم ببلخ
بایرانیان بر کنم روز تلخ
دگر بهره بر سوی کابلستان
بکابل کشم خاک زابلستان
سوم بهره بر سوی ایران برم
ز ترکان بزرگان و شیران برم
زن و کودک خرد و پیر و جوان
نمانم که باشد تنی با روان
بر و بوم ایران نمانم بجای
که مه دست بادا ازیشان مه پای
کنون تا کنم کارها را بسیچ
شما جنگ ایشان مجویید هیچ
بفگت این و دل پر ز کینه برفت
همی پوست بر تنش گفتی بکفت
بلکشر چنین گفت هومان گرد
که دلرا ز کینه نباید سترد
دو روز این یکی رنج بر تن نهید
دو دیده بکوه هماون نهید
نباید که ایشان شبی بی‌درنگ
گریزان برانند ازین جای تنگ
کنون کوه و رود و در و دشت و راه
جهانی شود پردرفش سپاه
چو پیران بنزدیک لشکر رسید
در و دشت از سم اسپان ندید
جهان پر سراپرده و خیمه بود
زده سرخ و زرد و بنفش و کبود
ز دیبای چینی و از پرنیان
درفشی ز هر پرده‌ای در میان
فروماند و زان کارش آمد شگفت
بسی با دل اندیشه اندر گرفت
که تا این بهشتست یا رزمگاه
سپهر برینست گر تاج و گاه
بیامد بنزدیک خاقان چین
پیاده ببوسید روی زمین
چو خاقان بدیدش به بر درگرفت
بماند از بر و یال پیران شگفت
بپرسید بسیار و بنواختش
بر خویش نزدیک بنشاختش
بدو گفت بخ بخ که با پهلوان
نشینم چنین شاد و روشن‌روان
بپرسید زان پس کز ایران سپاه
که دارد نگین و درفش و کلاه
کدامست جنگی و گردان کیند
نشسته برین کوه سر بر چیند
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که بیدار دل باش و روشن‌روان
درود جهان آفرین بر تو باد
که کردی بپرسش دل بنده شاد
ببخت تو شادانم و تن درست
روانم همی خاک پای تو جست
از ایرانیان هرچ پرسید شاه
نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه
بی‌اندازه پیکار جستند و جنگ
ندارند از جنگ جز خاره سنگ
چو بی‌کام و بی‌نام و بی‌تن شدند
گریزان بکوه هماون شدند
سپهدار طوس است مردی دلیر
بهامون نترسد ز پیکار شیر
بزرگان چو گودرز کشوادگان
چو گیو و چو رهام ز آزادگان
ببخت سرافراز خاقان چین
سپهبد نبیند سپه را جزین
بدو گفت خاقان که نزدیک من
بباش و بیاور یکی انجمن
یک امروز با کام دل می خوریم
غم روز ناآمده نشمریم
بیاراست خیمه چو باغ بهار
بهشتست گفتی برنگ و نگار
چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب
دل طوس و گودرز شد پر شتاب
که امروز ترکان چرا خامش‌اند
برای بداند، ار ز می بیهش‌اند
اگر مستمندند گر شادمان
شدم در گمان از بد بدگمان
اگرشان به پیکار یار آمدست
چنان دان که بد روزگار آمدست
تو ایرانیان را همه کشته گیر
وگر زنده از رزم برگشته گیر
مگر رستم آید بدین رزمگاه
وگرنه بد آید بما زین سپاه
ستودان نیابیم یک تن نه گور
بکوبندمان سر بنعل ستور
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
چه بودت که اندیشه کردی تباه
از اندیشهٔ ما سخن دیگرست
ترا کردگار جهان یاورست
بسی تخم نیکی پراگنده‌ایم
جهان آفرین را پرستنده‌ایم
و دیگر ببخت جهاندار شاه
خداوند شمشیر و تخت و کلاه
ندارد جهان آفرین دست یاز
که آید ببدخواه ما را نیاز
چو رستم بیاید بدین رزمگاه
بدیها سرآید همه بر سپاه
نباشد ز یزدان کسی ناامید
وگر شب شود روی روز سپید
بیک روز کز ما نجستند جنگ
مکن دل ز اندیشه بر خیره تنگ
نبستند بر ما در آسمان
بپایان رسد هر بد بدگمان
اگر بخشش کردگار بلند
چنانست کاید بمابر گزند
به پرهیز و اندیشهٔ نابکار
نه برگردد از ما بد روزگار
یکی کنده سازیم پیش سپاه
چنانچون بود رسم و آیین و راه
همه جنگ را تیغها برکشیم
دو روز دگر ار کشند ار کشیم
ببینیم تا چیست آغازشان
برهنه شود بی‌گمان رازشان
از ایران بیاید همان آگهی
درخشان شود شاخ سرو سهی
سپهدار گودرز بر تیغ کوه
برآمد برفت از میان گروه
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
ز بالا همی سوی خاور گذشت
بزاری خروش آمد از دیده‌گاه
که شد کار گردان ایران تباه
سوی باختر گشت گیتی ز گرد
سراسر بسان شب لاژورد
شد از خاک خورشید تابان بنفش
ز بس پیل و بر پشت پیلان درفش
غو دیده بشنید گودرز و گفت
که جز خاک تیره نداریم جفت
رخش گشت ز اندوه برسان قیر
چنان شد کجا خسته گردد بتیر
چنین گفت کز اختر روزگار
مرا بهره کین آمد و کارزار
ز گیتی مرا شور بختیست بهر
پراگنده بر جای تریاک زهر
نبیره پسر داشتم لشکری
شده نامبردار هر کشوری
بکین سیاوش همه کشته شد
ز من بخت بیدار برگشته شد
ازین زندگانی شدم ناامید
سیه شد مرا بخت و روز سپید
نزادی مرا کاشکی مادرم
نگشتی سپهر بلند از برم
چنین گفت با دیده‌بان پهلوان
که ای مرد بینا و روشن‌روان
نگه کن بتوران و ایران سپاه
که آرام دارند از آوردگاه
درفش سپهدار ایران کجاست
نگه کن چپ لشکر و دست راست
بدو دیده‌بان گفت کز هر دو روی
نه بینم همی جنبش و گفت‌وگوی
ازان کار شد پهلوان پر ز درد
فرود ریخت از دیدگان آب زرد
بنالید و گفت اسپ را زین کنید
ازین پس مرا خشت بالین کنید
شوم پر کنم چشم و آغوش را
بگیرم ببر گیو و شیدوش را
همان بیژن گیو و رهام را
سواران جنگی و خودکام را
به پدرود کردن رخ هر کسی
ببوسم ببارم ز مژگان بسی
نهادند زین بر سمند چمان
خروش آمد از دیده هم در زمان
که ای پهلوان جهان شادباش
ز تیمار و درد و غم آزاد باش
که از راه ایران یکی تیره گرد
پدید آمد و روز شد لاژورد
فراوان درفش از میان سپاه
برآمد بکردار تابنده ماه
بپیش اندرون گرگ پیکر یکی
یکی ماه پیکر ز دور اندکی
درفشی بدید اژدها پیکرش
پدید آمد و شیر زرین سرش
بدو گفت گودرز انوشهٔ بدی
ز دیدار تو دور چشم بدی
چو گفتارهای تو آید بجای
بدین سان که گفتی بپاکیزه رای
ببخشمت چندان گرانمایه چیز
کزان پس نیازت نیاید بنیز
وزان پس چو روزی بایران شویم
بنزدیک شاه دلیران شویم
ترا پیش تختش برم ناگهان
سرت برفرازم بجاه از مهان
چو باد دمنده ازان جایگاه
برو سوی سالار ایران سپاه
همه هرچ دیدی بدیشان بگوی
سبک باش و از هر کسی مژده جوی
بدو دیده‌بان گفت کز دیده‌گاه
نشاید شدن پیش ایران سپاه
چو بینم که روی زمین تار گشت
برین دیده گه دیده بیکار گشت
بکردار سیمرغ ازین دیده‌گاه
برم آگهی سوی ایران سپاه
چنین گفت با دیده‌بان پهلوان
که اکنون نگه کن بروشن روان
دگر باره بنگر ز کوه بلند
که ایشان بنزدیک ما کی رسند
چنین داد پاسخ که فردا پگاه
بکوه هماون رسد آن سپاه
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
چو بیجان شده باز یابد روان
وزان روی پیران بکردار گرد
همی راند لشکر بدشت نبرد
سواری بمژده بیامد ز پیش
بگفت آن کجا رفته بد کم و بیش
چو بشنید هومان بخندید و گفت
که شد بی‌گمان بخت بیدار جفت
خروشی بشادی ازان رزمگاه
بابر اندر آمد ز توران سپاه
بزرگان ایران پر از داغ و درد
رخان زرد و لبها شده لاژورد
باندرز کردن همه همگروه
پراگنده گشتند بر گرد کوه
بهر جای کرده یکی انجمن
همی مویه کردند بر خویشتن
که زار این دلیران خسرونژاد
کزیشان بایران نگیرند یاد
کفنها کنون کام شیران بود
زمین پر ز خون دلیران بود
سپهدار با بیژن گیو گفت
که برخیز و بگشای راز از نهفت
برو تا سر تیغ کوه بلند
ببین تا کیند و چه و چون و چند
همی بر کدامین ره آید سپاه
که دارد سراپرده و تخت و گاه
بشد بیژن گیو تا تیغ کوه
برآمد بی‌انبوه دور از گروه
ازان کوه سر کرد هر سو نگاه
درفش سواران و پیل و سپاه
بیامد بسوی سپهبد دوان
دل از غم پر از درد و خسته روان
بدو گفت چندان سپاهست و پیل
که روی زمین گشت برسان نیل
درفش و سنان را خود اندازه نیست
خور از گرد بر آسمان تازه نیست
اگر بشمری نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر
سپهبد چو بشنید گفتار اوی
دلش گشت پر درد و پر آب روی
سران سپه را همه گرد کرد
بسی گرم و تیمار لشکر بخورد
چنین گفت کز گردش روزگار
نبینم همی جز غم کارزار
بسی گشته‌ام بر فراز و نشیب
برویم نیامد ازینسان نهیب
کنون چارهٔ کار ایدر یکیست
اگر چه سلیح و سپاه اندکیست
بسازیم و امشب شبیخون کنیم
زمین را ازیشان چو جیحون کنیم
اگر کشته آییم در کارزار
نکوهش نیابیم از شهریار
نگویند بی نام گردی بمرد
مگر زیر خاکم بباید سپرد
بدین رام گشتند یکسر سپاه
هرانکس که بود اندران رزمگاه
چو شد روی گیتی چو دریای قیر
نه ناهید پیدا نه بهرام و تیر
بیامد دمان دیده‌بان پیش طوس
دوان و شده روی چون سندروس
چنین گفت کای پهلوان سپاه
از ایران سپاه آمد از نزد شاه
سپهبد بخندید با مهتران
که ای نامداران و کنداوران
چو یار آمد اکنون نسازیم جنگ
گهی با شتابیم و گه با درنگ
بنیروی یزدان گو پیلتن
بیاری بیاید بدین انجمن
ازان دیده‌بان گشت روشن‌روان
همه مژده دادند پیر و جوان
طلایه فرستاد بر دشت جنگ
خروش آمد از کوه و آوای زنگ
چو خورشید بر چرخ گنبد کشید
شب تار شد از جهان ناپدید
یکی انجمن کرد خاقان چین
بدیبا بیاراست روی زمین
بپیران چنین گفت کامروز جنگ
بسازیم و روزی نباید درنگ
یکی با سرافراز گردنکشان
خنیده سواران دشمن کشان
ببینیم کایرانیان برچیند
بدین رزمگه اندرون با کیند
چنین گفت پیران که خاقان چین
خردمند شاهیست با آفرین
بران رفت باید که او را هواست
که رای تو بر ما همه پادشاست
وزان پس برآمد ز پرده‌سرای
خروشیدن کوس با کرنای
سنانهای رخشان و جوشان سپاه
شده روی کشور ز لشکر سیاه
ز پیلان نهادند بر پنج زین
بیاراست دیگر بدیبای چین
زبرجد نشانده بزین اندرون
ز دیبای زربفت پیروزه‌گون
بزرین رکیب و جناغ پلنگ
بزرین و سیمین جرسها و زنگ
ز افسر سر پیلبان پرنگار
همه پاک با طوق و با گوشوار
هوا شد ز بس پرنیانی درفش
چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش
سپاهی برفت اندران دشت رزم
کزیشان همی آرزو خواست بزم
زمین شد بکردار چشم خروس
ز بس رنگ و آرایش و پیل و کوس
برفتند شاهان لشکر ز جای
هوا پر شد از نالهٔ کرنای
چو از دور طوس سپهبد بدید
سپاه آنچ بودش رده برکشید
ببستند گردان ایران میان
بیاورد گیو اختر کاویان
از آوردگه تا سر تیغ کوه
سپه بود از ایران گروها گروه
چو کاموس و منشور و خاقان چین
چو بیورد و چون شنگل بافرین
نظاره بکوه هماون شدند
نه بر آرزو پیش دشمن شدند
چو از دور خاقان چین بنگرید
خروش سواران ایران شنید
پسند آمدش گفت کاینت سپاه
سوران رزم آور و کینه‌خواه
سپهدار پیران دگرگونه گفت
هنرهای مردان نشاید نهفت
سپهدار کو چاه پوشد بخار
برو اسپ تازد بروز شکار
ازان به که بر خیره روز نبرد
هنرهای دشکن کند زیر گرد
ندیدم سواران و گردنکشان
بگردی و مردانگی زین نشان
بپیران چنین گفت خاقان چین
که اکنون چه سازیم بر دشت کین
ورا گفت پیران کز اندک سپاه
نگیرند یاد اندرین رزمگاه
کشیدی چنین رنج و راه دراز
سپردی و دیدی نشیب و فراز
بمان تا سه روز اندرین رزمگاه
بباشیم و آسوده گردد سپاه
سپه را کنم زان سپس به دو نیم
سرآمد کنون روز پیکار و بیم
بتازند شبگیر تا نیمروز
نبرده سواران گیتی‌فروز
بژوپین و خنجر بتیر و کمان
همی رزم جویند با بدگمان
دگر نیمهٔ روز دیگر گروه
بکوشند تا شب برآید ز کوه
شب تیره آسودگان را بجنگ
برم تا بریشان شود کار تنگ
نمانم که آرام گیرند هیچ
سواران من با سپاه و بسیچ
بدو گفت کاموس کین رای نیست
بدین مولش اندر مرا جای نیست
بدین مایه مردم بدین گونه جنگ
چه باید بدین گونه چندین درنگ
بسازیم یکبار و جنگ‌آوریم
بریشان در و کوه تنگ آوریم
بایران گذاریم ز ایدر سپاه
نمانیم تخت و نه تاج و نه شاه
بر و بومشان پاک و یران کنیم
نه جنگ یلان جنگ شیران کنیم
زن و کودک خرد و پیر و جوان
نه شاه و کنارنگ و نه پهلوان
بایران نمانم بر و بوم و جای
نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای
ببد روز چندین چه باید گذاشت
غم و درد و تیمار بیهوده داشت
یک امشب گشاده مدارید راه
که ایشان برانند زین رزمگاه
چو باد سپیده دمان بردمد
سپه جمله باید که اندر چمد
تلی کشته بینی ببالای کوه
تو فردا ز گردان ایران گروه
بدانسان که ایرانیان سربسر
ازین پی نبینند جز مویه گر
بدو گفت خاقان جزین رای نیست
بگیتی چو تو لشکر آرای نیست
همه نامدارن بدین هم سخن
که کاموس شیراوژن افگند بن
برفتند وز جای برخاستند
همه شب همی لشکر آراستند
چو خورشید بر گنبد لاژورد
سراپرده‌ای زد ز دیبای زرد
خروشی بلند آمد از دیده‌گاه
بگودرز کای پهلوان سپاه
سپاه آمد و راه نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
بجنبید گودرز از جای خویش
بیاورد پوینده بالای خویش
سوی گرد تاریک بنهاد روی
همی شد خلیده دل و راه‌جوی
بیامد چو نزدیک ایشان رسید
درفش فریبرز کاوس دید
که او بد بایران سپه پیش‌رو
پسندیده و خویش سالار نو
پیاده شد از اسپ گودرز پیر
همان لشکر افروز دانش‌پذیر
گرفتند مر یکدگر را کنار
خروشی برآمد ز هر دو بزار
فریبرز گفت ای سپهدار پیر
همیشه بجنگ اندری ناگزیر
ز کین سیاوش تو داری زیان
دریغا سواران گودرزیان
ازیشان ترا مزد بسیار باد
سر بخت دشمن نگونسار باد
سپاس از خداوند خورشید و ماه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه
ازیشان ببارید گودرز خون
که بودند کشته بخاک اندرون
بدو گفت بنگر که از بخت بد
همی بر سرم هر زمان بد رسد
درین جنگ پور و نبیره نماند
سپاه و درفش و تبیره نماند
فرامش شدم کار آن کارزار
کنونست رزم و کنونست کار
سپاهست چندان برین دشت و راغ
که روی زمین گشت چون پر زاغ
همه لشکر طوس با این سپاه
چو تیره شبانست با نور ماه
ز چین و ز سقلاب وز هند و روم
ز ویران گیتی و آباد بوم
همانا نماندست یک جانور
مگر بسته بر جنگ ما بر کمر
کنون تا نگویی که رستم کجاست
ز غمها نگردد مرا پشت راست
فریبرز گفت از پس من ز جای
بیامد نبودش جز از رزم رای
شب تیره را تا سپیده دمان
بیاید بره بر نجوید زمان
کنون من کجا گیرم آرامگاه
کجا رانم این خوار مایه سپاه
بدو گفت گودرز رستم چه گفت
که گفتار او را نشاید نهفت
فریبرز گفت ای جهاندیده مرد
تهمتن نفرمود ما را نبرد
بباشید گفت اندران رزمگاه
نباید شدن پیش روی سپاه
بباید بدان رزمگاه آرمید
یکی تا درفش من آید پدید
برفت او و گودرز با او برفت
براه هماون خرامید تفت
چو لشکر پدید آمد از دیده‌گاه
بشد دیده‌بان پیش توران سپاه
کز ایران یکی لشکر آمد بدشت
ازان روی سوی هماون گذشت
سپهبد بشد پیش خاقان چین
که آمد سپاهی ز ایران زمین
ندانیم چندست و سالار کیست
چه سازیم و درمان این کار چیست
بدو گفت کاموس رزم آزمای
بجایی که مهتر تو باشی بپای
بزرگان درگاه افراسیاب
سپاهی بکردار دریای آب
تو دانی چه کردی بدین پنج ماه
برین دشت با خوار مایه سپاه
کنون چون زمین سربسر لشکرست
چو خاقان و منشور کنداورست
بمان تا هنرها پدید آوریم
تو در بستی و ما کلید آوریم
گر از کابل و زابل و مای و هند
شود روی گیتی چو رومی پرند
همانا به تنها تن من نیند
نگویی که ایرانیان خود کیند
تو ترسانی از رستم نامدار
نخستین ازو من برآرم دمار
گرش یک زمان اندر آرم بدام
نمانم که ماند بگیتیش نام
تو از لشکر سیستان خسته‌ای
دل خویش در جنگشان بسته‌ای
یکی بار دست من اندر نبرد
نگه کن که برخیزد از دشت گرد
بدانی که اندر جهان مرد کیست
دلیران کدامند و پیکار چیست
بدو گفت پیران کانوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
بپیران چنین گفت خاقان چین
که کاموس را راه دادی بکین
بکردار پیش آورد هرچ گفت
که با کوه یارست و با پیل جفت
از ایرانیان نیست چندین سخن
دل جنگجویان چنین بد مکن
بایران نمانیم یک سرفراز
برآریم گرد از نشیب و فراز
هرانکس که هستند با جاه و آب
فرستیم نزدیک افراسیاب
همه پای کرده به بندگران
وزیشان فگنده فراوان سران
بایران نمانیم برگ درخت
نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت
بخندید پیران و کرد آفرین
بران نامداران و خاقان چین
بلشکر گه آمد دلی شادمان
برفتند ترکان هم اندر زمان
چو هومان و لهاک و فرشیدورد
بزرگان و شیران روز نبرد
بگفتند کامد ز ایران سپاه
یکی پیش رو با درفشی سیاه
ز کارآگهان نامداری دمان
برفت و بیامد هم اندر زمان
فریبرز کاوس گفتند هست
سپاهی سرافراز و خسروپرست
چو رستم نباشد ازو باک نیست
دم او برین زهر تریاک نیست
ابا آنک کاموس روز نبرد
همی پیلتن را ندارد بمرد
مبادا که او آید ایدر بجنگ
وگر چند کاموس گردد نهنگ
نه رستم نه از سیستان لشکرست
فریبرز را خاک و خون ایدرست
چنین گفت پیران که از تخت و گاه
شدم سیر و بیزارم از هور و ماه
که چون من شنیدم کز ایران سپاه
خرامید و آمد بدین رزمگاه
بشد جان و مغز سرم پر ز درد
برآمد یکی از دلم باد سرد
بدو گفت کلباد کین درد چیست
چرا باید از طوس و رستم گریست
ز بس گرز و شمشیر و پیل و سپاه
میان اندرون باد را نیست راه
چه ایرانیان پیش ما در چه خاک
ز کیخسرو و طوس و رستم چه باک
پراگنده گشتند ازان جایگاه
سوی خیمهٔ خویش کردند راه
ازان پس چو آگاهی آمد به طوس
که شد روی کشور پر آوای کوس
از ایران بیامد گو پیلتن
فریبرز کاوس و آن انجمن
بفرمود تا برکشیدند کوس
ز گرد سپه کوه گشت آبنوس
ز کوه هماون برآمد خروش
زمین آمد از بانگ اسپان بجوش
سپهبد بریشان زبان برگشاد
ز مازندران کرد بسیار یاد
که با دیو در جنگ رستم چه کرد
بریشان چه آورد روز نبرد
سپاه آفرین خواند بر پهلوان
که بیدار دل باش و روشن‌روان
بدین مژده گر دیده‌خواهی رواست
که این مژده آرایش جان ماست
کنون چون تهمتن بیامد بجنگ
ندارند پا این سپه با نهنگ
یکایک بران گونه رزمی کنیم
که این ننگ از ایرانیان بفگنیم
درفش سرافراز خاقان و تاج
سپرهای زرین و آن تخت عاج
همان افسر پیلبانان بزر
سنانهای زرین و زرین کمر
همان زنگ زرین و زرین جرس
که اندر جهان آن ندیدست کس
همان چتر کز دم طاوس نر
برو بافتستند چندان گهر
جزین نیز چندی بچنگ آوریم
چو جان را بکوشیم و جنگ آوریم
بلشکر چنین گفت بیدار طوس
که هم با هراسیم و هم با فسوس
همه دامن کوه پر لشکرست
سر نامداران ببند اندرست
چو رستم بیاید نکوهش کند
مگر کین سخن را پژوهش کند
که چون مرغ پیچیده بودم بدام
همه کار ناکام و پیکار خام
سپهبد همان بود و لشکر همان
کسی را ندیدم ز گردان دمان
یکی حمله آریم چون شیر نر
شوند از بن که مگر زاستر
سپه گفت کین برتری خود مجوی
سخن زین نشان هیچ گونه مگوی
کزین کوه کس پیشتر نگذرد
مگر رستم این رزمگه بنگرد
بباشیم بر پیش یزدان بپای
که اویست بر نیکوی رهنمای
بفرمان دارندهٔ هور و ماه
تهمتن بیاید بدین رزمگاه
چه داری دژم اختر خویش را
درم بخش و دینار درویش را
بشادی ز گردان ایران گروه
خروشی برآمد ز بالای کوه
چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو
ز درگاه کاموس برخاست غو
که او بود اسپ افگن و پیش رو
سپاه انجمن کرد و جوشن بداد
دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد
زره بود در زیر پیراهنش
کله ترگ بود و قبا جوشنش
بایران خروش آمد از دیده‌گاه
کزین روی تنگ اندر آمد سپاه
درفش سپهبد گو پیلتن
پدید آمد از دور با انجمن
وزین روی دیگر ز توران سپاه
هوا گشت برسان ابر سیاه
سپهبد سورای چو یک لخت کوه
زمین گشته از نعل اسپش ستوه
یکی گرز همچون سر گاومیش
سپاه از پس و نیزه‌دارانش پیش
همی جوشد از گرز آن یال و کفت
سزد گر بمانی ازو در شگفت
وزین روی ایران سپهدار طوس
بابر اندر آورد آوای کوس
خروشیدن دیده‌بان پهوان
چو بشنید شد شاد و روشن‌روان
ز نزدیک گودرز کشواد تفت
سواری بنزد فریبرز رفت
که توران سپه سوی جنگ آمدند
رده برکشیدند و تنگ آمدند
تو آن کن که از گوهر تو سزاست
که تو مهتری و پدر پادشاست
که گرد تهمتن برآمد ز راه
هم اکنون بیاید بدین رزمگاه
فریبرز با لشکری گرد نیو
بیامد بپیوست با طوس و گیو
بر کوه لشکر بیاراستند
درفش خجسته بپیراستند
چو با میسره راست شد میمنه
همان ساقه و قلب و جای بنه
برآمد خروشیدن کرنای
سپه چون سپهر اندر آمد ز جای
چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ
بهامون زمانی نبودش درنگ
سپه را بکردار دریای آب
که از کوه سیل اندر آید شتاب
بیاورد و پیش هماون رسید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد
پر از خنده رخ سوی انبوه کرد
که این لشکری گشن و کنداورست
نه پیران و هومان و آن لشکرست
که دارید ز ایرانیان جنگجوی
که با من بروی اندر آرند روی
ببینید بالا و برز مرا
برو بازوی و تیغ و گرز مرا
چو بشنید گیو این سخن بردمید
برآشفت و تیغ از میان برکشید
چو نزدیک‌تر شد بکاموس گفت
که این را مگر ژنده پیلست جفت
کمان برکشید و بزه بر نهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
بکاموس بر تیرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
چو کاموس دست و گشادش بدید
بزیر سپر کرد سر ناپدید
بنیزه درآمد بکردار گرگ
چو شیری برافراز پیلی سترگ
چو آمد بنزدیک بدخواه اوی
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
چو شد گیو جنبان بزین اندرون
ازو دور شد نیزهٔ آبگون
سبک تیغ را برکشید از نیام
خروشید و جوشید و برگفت نام
به پیش سوار اندر آمد دژم
بزد تیغ و شد نیزهٔ او قلم
ز قلب سپه طوس چون بنگرید
نگه کرد و جنگ دلیران بدید
بدانست کو مرد کاموس نیست
چنو نیزه‌ور نیز جز طوس نیست
خروشان بیامد ز قلب سپاه
بیاری بر گیو شد کینه‌خواه
عنان را بپیچید کاموس تنگ
میان دو گرد اندر آمد بجنگ
ز تگ اسپ طوس دلاور بماند
سپهبد برو نام یزدان بخواند
به نیزه پیاده به آوردگاه
همی گشت با او بپیش سپاه
دو گرد گرانمایه و یک سوار
کشانی نشد سیر زان کارزار
برین گونه تا تیره شد جای هور
همی بود بر دشت هر گونه شور
چو شد دشت بر گونهٔ آبنوس
پراگنده گشتند کاموس و طوس
سوی خیمه رفتند هر دو گروه
یکی سوی دشت و دگر سوی کوه
چو گردون تهی شد ز خورشید و ماه
طلایه برون شد ز هر دو سپاه
ازان دیده گه دیده، بگشاد لب
که شد دشت پر خاک و تاریک شب
پر از گفتگویست هامون و راغ
میان یلان نیز چندین چراغ
همانا که آمد گو پیلتن
دمان و ز زابل یکی انجمن
چو بشنید گودرز کشواد تفت
شب تیره از کوه خارا برفت
پدید آمد آن اژدهافش درفش
شب تیره‌گون کرد گیتی بنفش
چو گودرز روی تهمتن بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
پیاده شد از اسپ و رستم همان
پیاده بیامد چو باد دمان
گرفتند مر یکدگر را کنار
ز هر دو برآمد خروشی بزار
ازان نامدارن گودرزیان
که از کینه جستن سرآمد زمان
بدو گفت گودرز کای پهلوان
هشیوار و جنگی و روشن‌روان
همی تاج و گاه از تو گیرد فروغ
سخن هرچ گویی نباشد دروغ
تو ایرانیان را ز مام و پدر
بهی هم ز گنج و ز تخت و گهر
چنانیم بی‌تو چو ماهی بخاک
بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک
چو دیدم کنون خوب چهر ترا
همین پرسش گرم و مهر ترا
مرا سوگ آن ارجمندان نماند
ببخت تو جز روی خندان نماند
بدو گفت رستم که دل شاد دار
ز غمهای گیتی سر آزاد دار
که گیتی سراسر فریبست و بند
گهی سودمندی و گاهی گزند
یکی را ببستر یکی را بجنگ
یکی را بنام و یکی را بننگ
همی رفت باید کزین چاره نیست
مرا نیز از مرگ پتیاره نیست
روان تو از درد بی‌درد باد
همه رفتن ما بورد باد
ازان پس چو آگاه شد طوس و گیو
ز ایران نبرده سواران نیو
که رستم به کوه هماون رسید
مر او را جهاندیده گودرز دید
برفتند چون باد لشکر ز جای
خروش آمد و نالهٔ کرنای
چو آمد درفش تهمتن پدید
شب تیره لشکر برستم رسید
سپاه و سپهبد پیاده شدند
میان بسته و دلگشاده شدند
خروشی برآمد ز لشکر بدرد
ازان کشتگان زیر خاک نبرد
دل رستم از درد ایشان بخست
بکینه بنوی میان را ببست
بنالید ازان پس بدرد سپاه
چو آگه شد از کار آوردگاه
بسی پندها داد و گفت ای سران
بپیش آمد امروز رزمی گران
چنین است آغاز و فرجام جنگ
یکی تاج یابد یکی گور تنگ
سراپرده زد گرد گیتی‌فروز
پس پشت او لشکر نیمروز
بکوه اندرون خیمه‌ها ساختند
درفش سپهبد برافراختند
نشست از بر تخت بر پیلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن
ز یک دست بنشست گودرز و گیو
بدست دگر طوس و گردان نیو
فروزان یکی شمع بنهاد پیش
سخن رفت هر گونه بر کم و بیش
ز کار بزرگان و جنگ سپاه
ز رخشنده خورشید و گردنده ماه
فراوان ازان لشکر بی‌شمار
بگفتند با مهتر نامدار
ز کاموس و شنگل ز خاقان چین
ز منشور جنگی و مردان کین
ز کاموس خود جای گفتار نیست
که ما را بدو راه دیدار نیست
درختیست بارش همه گرز و تیغ
نترسد اگر سنگ بارد ز میغ
ز پیلان جنگی ندارد گریز
سرش پر ز کینست و دل پر ستیز
ازین کوه تا پیش دریای شهد
درفش و سپاهست و پیلان و مهد
اگر سوی ما پهلوان سپاه
نکردی گذر کار گشتی تباه
سپاس از خداوند پیروزگر
ک او آورد رنج و سختی بسر
تن ما بتو زنده شد بی‌گمان
نبد هیچ کس را امید زمان
ازان کشتگان یک زمان پهلوان
همی بود گریان و تیره‌روان
ازان پس چنین گفت کز چرخ ماه
برو تا سر تیره خاک سیاه
نبینی مگر گرم و تیمار و رنج
برینست رسم سرای سپنج
گزافست کردار گردان سپهر
گهی زهر و جنگست و گه نوش و مهر
اگر کشته گر مرده هم بگذریم
سزد گر بچون و چرا ننگریم
چنان رفت باید که آید زمان
مشو تیز با گردش آسمان
جهاندار پیروزگر یار باد
سر بخت دشمن نگونسار باد
ازین پس همه کینه باز آوریم
جهان را بایران نیاز آوریم
بزرگان همه خواندند آفرین
که بی‌تو مبادا زمان و زمین
همیشه بدی نامبردار و شاد
در شاه پیروز بی‌تو مباد
چو از کوه بفروخت گیتی فروز
دو زلف شب تیره بگرفت روز
ازان چادر قیر بیرون کشید
بدندان لب ماه در خون کشید
تبیره برآمد ز هر دو سرای
برفتند گردان لشکر ز جای
سپهدار هومان به پیش سپاه
بیامد همی کرد هر سو نگاه
که ایرانیان را که یار آمدست
که خرگاه و خیمه بکار آمدست
ز یپروزه دیبا سراپرده دید
فراوان بگرد اندرش پرده دید
درفش و سنان سپهبد بپیش
همان گردش اختر بد بپیش
سراپرده‌ای دید دیگر سیاه
درفشی درفشان بکردار ماه
فریبرز کاوس با پیل و کوس
فراوان زده خیمه نزدیک طوس
بیامد پر از غم بپیران بگفت
که شد روز با رنج بسیار جفت
کز ایران ده و دار و بانگ خروش
فراوان ز هر شب فزون بود دوش
بتنها برفتم ز خیمه پگاه
بلشکر بهر جای کردم نگاه
از ایران فراوان سپاه آمدست
بیاری برین رزمگاه آمدست
ز دیبا یکی سبز پرده‌سرای
یکی اژدهافش درفشی بپای
سپاهی بگرد اندرش زابلی
سپردار و با خنجر کابلی
گمانم که رستم ز نزدیک شاه
بیاری بیامد بدین رزمگاه
بدو گفت پیران که بد روزگار
اگر رستم آید بدین کارزار
نه کاموس ماند نه خاقان چین
نه شنگل نه گردان توران زمین
هم‌انگه ز لشکر گه اندر کشید
بیامد سپهدار را بنگرید
وزانجا دمان سوی کاموس شد
بنزدیک منشور و فرطوس شد
که شبگیر ز ایدر برفتم پگاه
بگشتم همه گرد ایران سپاه
بیاری فراوان سپاه آمدست
بسی کینه‌ور رزمخواه آمدست
گمانم که آن رستم پیلتن
که گفتم همی پیش این انجمن
برفت از در شاه ایران سپاه
بیاری بیامد بدین رزمگاه
بدو گفت کاموس کای پر خرد
دلت یکسر اندیشهٔ بد برد
چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ
مکن خیره دل را بدین کار تنگ
ز رستم چه رانی تو چندین سخن
ز زابلستان یاد چندین مکن
درفش مرا گر ببیند به چنگ
بدریای چین بر خروشد نهنگ
برو لشکر آرای و برکش سپاه
درفش اندر آور به آوردگاه
چو من با سپاه اندر آیم بجنگ
نباید که باشد شما را درنگ
ببینی تو پیکار مردان کنون
شده دشت یکسر چو دریای خون
دل پهلوان زان سخن شاد گشت
ز اندیشهٔ رستم آزاد گشت
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
همی کرد گفتار کاموس یاد
وزان جایگه پیش خاقان چین
بیامد بیوسید روی زمین
بدو گفت شاها انوشه بدی
روانرا بدیدار توشه بدی
بریدی یکی راه دشوار و دور
خریدی چنین رنج ما را بسور
بدین سام بزرم افراسیاب
گذشتی به کشتی ز دریای آب
سپاه از تو دارد همی پشت راست
چنان کن که از گوهر تو سزاست
بیارای پیلان بزنگ و درای
جهان پر کن از نالهٔ کرنای
من امروز جنگ آورم با سپاه
تو با پیل و با کوس در قلبگاه
نگه دار پشت سپاه مرا
بابر اندر آور کلاه مرا
چنین گفت کاموس جنگی بمن
که تو پیش‌رو باش زین انجمن
بسی سخت سوگندهای دراز
بخورد و بر آهیخت گرز از فراز
که امروز من جز بدین گرز جنگ
نسازم وگر بارد از ابر سنگ
چو بشنید خاقان بزد کرنای
تو گفتی که کوه اندر آمد ز جای
ز بانگ تبیره زمین و سپهر
بپوشید کوه و بیفگند مهر
بفرمود تا مهد بر پشت پیل
ببستند و شد روی گیتی چو نیل
بیامد گرازان بقلب سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
خروشیدن زنگ و هندی درای
همی دل برآورد گفتی ز جای
ز بس تخت پیروزه بر پشت پیل
درفشان بکردار دریای نیل
بچشم اندرون روشنایی نماند
همی باروان آشنایی نماند
پر از گرد شد چشم و کام سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
چو خاقان بیامد بقلب سپاه
بچرخ اندرون ماه گم کرد راه
ز کاموس چون کوه شد میمنه
کشیدند بر سوی هامون بنه
سوی میسره نیز پیران برفت
برادرش هومان و کلباد تفت
چو رستم بدید آنک خاقان چه کرد
بیاراست در قلب جای نبرد
چنین گفت رستم که گردان سپهر
ببینیم تا بر که گردد بمهر
چگونه بود بخشش آسمان
کرا زین بزرگان سرآید زمان
درنگی نبودم براه اندکی
دو منزل همی کرد رخشم یکی
کنون سم این بارگی کوفتست
ز راه دراز اندر آشوفتست
نیارم برو کرد نیرو بسی
شدن جنگ جویان به پیش کسی
یک امروز در جنگ یاری کنید
برین دشمنان کامگاری کنید
که گردان سپهر جهان یار ماست
مه و مهر گردون نگهدار ماست
بفرمود تا طوس بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس
سپهبد بزد نای و رویینه خم
خروش آمد و نالهٔ گاودم
بیاراست گودرز بر میمنه
فرستاد بر کوه خارا بنه
فریبرز کاوس بر میسره
جهان چون نیستان شده یکسره
بقلب اندرون طوس نوذر بپای
زمین شد پر از نالهٔ کرنای
جهان شد بگرد اندرون ناپدید
کسی از یلان خویشتن را ندید
بشد پیلتن تا سر تیغ کوه
بدیدار خاقان و توران گروه
سپه دید چندانک دریای روم
ازیشان نمودی چو یک مهره موم
کشانی و شگنی و سقلاب و هند
چغانی و رومی و وهری و سند
جهانی شده سرخ و زرد و سیاه
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه
زبانی دگرگون بهر گوشه‌ای
درفش نوآیین و نو توشه‌ای
ز پیلان و آرایش و تخت عاج
همان یاره و افسر و طوق و تاج
جهان بود یکسر چو باغ بهشت
بدیدار ایشان شده خوب زشت
بران کوه سر ماند رستم شگفت
ببر گشتن اندیشه اندر گرفت
که تا چون نماید بما چرخ مهر
چه بازی کند پیر گشته سپهر
فرود آمد از کوه و دل بد نکرد
گذر بر سپاه و سپهبد نکرد
همی گفت تا من کمر بسته‌ام
بیک جای یک سال ننشسته‌ام
فراوان سپه دیده‌ام پیش ازین
ندانم که لشکر بود بیش ازین
بفرمود تا برکشیدند کوس
بجنگ اندر آمد سپهدار طوس
ازان کوه سر سوی هامون کشید
همی نیزه از کینه در خون کشید
بیک نیمه از روز لشکر گذشت
کشیدند صف بر دو فرسنگ دشت
ز گرد سپه روشنایی نماند
ز خورشید شب را جدایی نماند
ز تیر و ز پیکان هوا تیره گشت
همی آفتاب اندران خیره گشت
خروش سواران و اسپان ز دشت
ز بهرام و کیوان همی برگذشت
ز جوش سواران و زخم تبر
همی سنگ خارا برآورد پر
همه تیغ و ساعد ز خون بود لعل
خروشان دل خاک در زیر نعل
دل مرد بددل گریزان ز تن
دلیان ز خفتان بریده کفن
برفتند ازان جای شیران نر
عقاب دلاور برآورد پر
نماند ایچ با روی خورشید رنگ
بجوش آمده خاک بر کوه و سنگ
بلشکر چنین گفت کاموس گرد
که گر آسمان را بباید سپرد
همه تیغ و گرز و کمند آورید
بایرانیان تنگ و بند آورید
جهانجوی را دل بجنگ اندرست
وگرنه سرش زیر سنگ اندرست
دلیری کجا نام او اشکبوس
همی بر خروشید بر سان کوس
بیامد که جوید ز ایران نبرد
سر هم نبرد اندر آرد بگرد
بشد تیز رهام با خود و گبر
همی گرد رزم اندر آمد بابر
برآویخت رهام با اشکبوس
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
بران نامور تیرباران گرفت
کمانش کمین سواران گرفت
جهانجوی در زیر پولاد بود
بخفتانش بر تیر چون باد بود
نبد کارگر تیر بر گبر اوی
ازان تیزتر شد دل جنگجوی
بگرز گران دست برد اشکبوس
زمین آهنین شد سپهر ابنوس
برآهیخت رهام گرز گران
غمی شد ز پیکار دست سران
چو رهام گشت از کشانی ستوه
بپیچید زو روی و شد سوی کوه
ز قلب سپاه اندر آشفت طوس
بزد اسپ کاید بر اشکبوس
تهمتن برآشفت و با طوس گفت
که رهام را جام باده‌ست جفت
بمی در همی تیغ‌بازی کند
میان یلان سرفرازی کند
چرا شد کنون روی چون سندروس
سواری بود کمتر از اشکبوس
تو قلب سپه را به‌آیین بدار
من اکنون پیاده کنم کارزار
کمان بزه را بباز و فگند
ببند کمر بر بزد تیر چند
خروشید کای مرد رزم آزمای
هم آوردت آمد مشو باز جای
کشانی بخندید و خیره بماند
عنان را گران کرد و او را بخواند
بدو گفت خندان که نام تو چیست
تن بی‌سرت را که خواهد گریست
تهمتن چنین داد پاسخ که نام
چه پرسی کزین پس نبینی تو کام
مرا مادرم نام مرگ تو کرد
زمانه مرا پتک ترگ تو کرد
کشانی بدو گفت بی‌بارگی
بکشتن دهی سر بیکبارگی
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای بیهده مرد پرخاشجوی
پیاده ندیدی که جنگ آورد
سر سرکشان زیر سنگ اورد
بشهر تو شیر و نهنگ و پلنگ
سوار اندر آیند هر سه بجنگ
هم اکنون ترا ای نبرده سوار
پیاده بیاموزمت کارزار
پیاده مرا زان فرستاد طوس
که تا اسپ بستانم از اشکبوس
کشانی پیاده شود همچو من
ز دو روی خندان شوند انجمن
پیاده به از چون تو پانصد سوار
بدین روز و این گردش کارزار
کشانی بدو گفت با تو سلیح
نبینم همی جز فسوس و مزیح
بدو گفت رستم که تیر و کمان
ببین تا هم اکنون سراری زمان
چو نازش باسپ گرانمایه دید
کمان را بزه کرد و اندر کشید
یکی تیر زد بر بر اسپ اوی
که اسپ اندر آمد ز بالا بروی
بخندید رستم به آواز گفت
که بنشین به پیش گرانمایه جفت
سزدگر بداری سرش درکنار
زمانی برآسایی از کارزار
کمان را بزه کرد زود اشکبوس
تنی لرز لرزان و رخ سندروس
برستم برآنگه ببارید تیر
تهمتن بدو گفت برخیره خیر
همی رنجه داری تن خویش را
دو بازوی و جان بداندیش را
تهمتن به بند کمر برد چنگ
گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ
یکی تیر الماس پیکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
کمان را بمالید رستم بچنگ
بشست اندر آورد تیر خدنگ
برو راست خم کرد و چپ کرد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو سوفارش آمد بپهنای گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بوسید پیکان سرانگشت اوی
گذر کرد بر مهرهٔ پشت اوی
بزد بر بر و سینهٔ اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسنت و مه گفت زه
کشانی هم اندر زمان جان بداد
چنان شد که گفتی ز مادر نزاد
نظاره بریشان دو رویه سپاه
که دارند پیکار گردان نگاه
نگه کرد کاموس و خاقان چین
بران برز و بالا و آن زور و کین
چو برگشت رستم هم اندر زمان
سواری فرستاد خاقان دمان
کزان نامور تیر بیرون کشید
همه تیر تا پر پر از خون کشید
همه لشکر آن تیر برداشتند
سراسر همه نیزه پنداشتند
چو خاقان بدان پر و پیکان تیر
نگه کرد برنا دلش گشت پیر
بپیران چنین گفت کین مرد کیست
ز گردان ایران ورا نام چیست
تو گفتی که لختی فرومایه‌اند
ز گردنکشان کمترین پایه‌اند
کنون نیزه با تیر ایشان یکیست
دل شیر در جنگشان اندکیست
همی خوار کردی سراسر سخن
جز آن بد که گفتی ز سر تا به بن
بدو گفت پیران کز ایران سپاه
ندانم کسی را بدین پایگاه
کجا تیر او بگذرد بر درخت
ندانم چه دارد بدل شوربخت
از ایرانیان گیو و طوس‌اند مرد
که با فر و برزند روز نبرد
برادرم هومان بسی پیش طوس
جهان کرد بر گونهٔ آبنوس
بایران ندانم که این مرد کیست
بدین لشکر او را هم آورد کیست
شوم بازپرسم ز پرده‌سرای
بیارند ناکام نامش بجای
بیامد پر اندیشه و روی زرد
بپرسید زان نامداران مرد
بپیران چنین گفت هومان گرد
که دشمن ندارد خردمند خرد
بزرگان ایران گشاده‌دلند
تو گویی که آهن همی بگسلند
کنون تا بیامد از ایران سپاه
همی برخروشند زان رزمگاه
بدو گفت پیران که هر چند یار
بیاید بر طوس از ایران سوار
چو رستم نباشد مرا باک نیست
ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست
سپه را دو رزم گرانست پیش
بجویند هر کس بدین نام خویش
وزان جایگه پیش کاموس رفت
بنزدیک منشور و فرطوس تفت
چنین گفت کامروز رزمی بزرگ
برفت و پدید آمد از میش گرگ
ببینید تا چارهٔ کار چیست
بران خستگیها بر آزار چیست
چنین گفت کاموس کامروز جنگ
چنان بد که نام اندر آمد بننگ
برزم اندرون کشته شد اشکبوس
وزو شادمان شد دل گیو و طوس
دلم زان پیاده به دو نیم شد
کزو لشکر ما پر از بیم شد
ببالای او بر زمین مرد نیست
بدین لشکر او را هم آورد نیست
کمانش تو دیدی و تیر ایدرست
بزور او ز پیل ژیان برترست
همانا که آن سگزی جنگجوی
که چندین همی برشمردی ازوی
پیاده بدین رزمگاه آمدست
بیاری ایران سپاه آمدست
بدو گفت پیران که او دیگرست
سواری سرافراز و کنداورست
بترسید پس مرد بیدار دل
کجا بسته بود اندران کار دل
ز پیران بپرسید کان شیر مرد
چگونه خرامد بدشت نبرد
ز بازو و برزش چه داری نشان
چه گوید بورد با سرکشان
چگونست مردی و دیدار اوی
چگونه شوم من بپیکار اوی
گرا یدونک اویست کامد ز راه
مرا رفت باید به آوردگاه
بدو گفت پیران که این خود مباد
که او آید ایدر کند رزم یاد
یکی مرد بینی چو سرو سهی
بدیدار با زیب و با فرهی
بسا رزمگاها که افراسیاب
ازو گشت پیچان و دیده پرآب
یکی رزمسازست و خسروپرست
نخست او برد سوی شمشیر دست
بکین سیاوش کند کارزار
کجا او بپروردش اندر کنار
ز مردان کنند آزمایش بسی
سلیح ورا برنتابد کسی
نه برگیرد از جای گرزش نهنگ
اگر بفگند بر زمین روز جنگ
زهی بر کمانش بر از چرم شیر
یکی تیر و پیکان او ده ستیر
برزم اندر آید بپوشد زره
یکی جوشن از بر ببندد گره
یکی جامه دارد ز چرم پلنگ
بپوشد بر و اندر آید بجنگ
همی نام ببربیان خواندش
ز خفتان و جوشن فزون داندش
نسوزد در آتش نه از آب تر
شود چون بپوشد برآیدش پر
یکی رخش دارد بزیر اندرون
تو گفتی روان شد که بیستون
همی آتش افروزد از خاک و سنگ
نیارامد از بانگ هنگام جنگ
ابا این شگفتی بروز نبرد
سزد گر نداری تو او را بمرد
چو بشنید کاموس بسیار هوش
بپیران سپرد آن زمان چشم و گوش
همانا خوش آمدش گفتار اوی
برافروخت زان کار بازار اوی
بپیران چنین گفت کای پهلوان
تو بیدار دل باش و روشن‌روان
ببین تا چه خواهی ز سوگند سخت
که خوردند شاهان بیدار بخت
خورم من فزون زان کنون پیش تو
که روشن شود زان دل و کیش تو
که زین را نبردارم از پشت بور
بنیروی یزدان کیوان و هور
مگر بخت و رای تو روشن کنم
بریشان جهان چشم سوزن کنم
بسی آفرین خواند پیران بدوی
که ای شاه بینادل و راست‌گوی
بدین شاخ و این یال و بازوی و کفت
هنرمند باشی ندارم شگفت
بکام تو گردد همه کار ما
نماندست بسیار پیکار ما
وزان جایگه گرد لشکر بگشت
بهر خیمه و پرده‌ای برگذشت
بگفت این سخن پیش خاقان چین
همی گفت با هر کسی همچنین
ز خورشید چون شد جهان لعل فام
شب تیره بر چرخ بگذاشت گام
دلیران لشکر شدند انجمن
که بودند دانا و شمشیرزن
بخرگاه خاقان چین آمدند
همه دل پر از رزم و کین آمدند
چو کاموس اسپ افگن شیر مرد
چو منشور و فرطوس مرد نبرد
شمیران شگنی و شنگل ز هند
ز سقلاب چون کندر وشاه سند
همی رای زد رزم را هر کسی
از ایران سخن گفت هر کس بسی
ازان پس بران رایشان شد درست
که یکسر بخون دست بایست شست
برفتند هر کس برام خویش
بخفتند در خیمه با کام خویش
چو باریک و خمیده شد پشت ماه
ز تاریک زلف شبان سیاه
بنزدیک خورشید چون شد درست
برآمد پر از آب رخ را بشست
سپاه دو کشور برآمد بجوش
بچرخ بلند اندر آمد خروش
چنین گفت خاقان که امروز جنگ
نباید که چون دی بود با درنگ
گمان برد باید که پیران نبود
نه بی او نشاید نبرد آزمود
همه همگنان رزمساز آمدیم
بیاری ز راه دراز آمدیم
گر امروز چون دی درنگ آوریم
همه نام را زیر ننگ آوریم
و دیگر که فردا ز افراسیاب
سپاس اندر آرام جوییم و خواب
یکی رزم باید همه همگروه
شدن پیش لشکر بکردار کوه
ز من هدیه و بردهٔ زابلی
بیابید با شارهٔ کابلی
ز ده کشور ایدر سرافراز هست
بخواب و به خوردن نباید نشست
بزرگان ز هر جای برخاستند
بخاقان چین خواهش آراستند
که بر لشکر امروز فرمان تراست
همه کشور چین و توران تراست
یک امروز بنگر بدین رزمگاه
که شمشیر بارد ز ابر سیاه
وزین روی رستم بایرانیان
چنین گفت کاکنون سرآمد زمان
اگر کشته شد زین سپاه اندکی
نشد بیش و کم از دو سیصد یکی
چنین یکسره دل مدارید تنگ
نخواهم تن زنده بی‌نام و ننگ
همه لشکر ترک از اشکبوس
برفتند رخساره چون سندروس
کنون یکسره دل پر از کین کنید
بروهای جنگی پر از چین کنید
که من رخش را بستم امروز نعل
بخون کرد خواهم سر تیغ لعل
بسازید کامروز روز نوست
زمین سربسر گنج کیخسروست
میان را ببندید کز کارزار
همه تاج یابید با گوشوار
بزرگان برو خواندند آفرین
که از تو فروزد کلاه و نگین
بپوشید رستم سلیح نبرد
به آوردگه رفت با داروبرد
زره زیر بد جوشن اندر میان
ازان پس بپوشید ببربیان
گرانمایه مغفر بسر بر نهاد
همی کرد بدخواهش از مرگ یاد
بنیروی یزدان میان را ببست
نشست از بر رخش چون پیل مست
ز بالای او آسمان خیره گشت
زمین از پی رخش او تیره گشت
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
زمین آهنین شد سپهر آبنوس
جهان لرز لرزان شد و دشت و کوه
زمین شد ز نعل ستوران ستوه
وزین روی کاموس بر میمنه
پس پشت او ژنده پیل و بنه
ابر میسره لشکر آرای هند
زره‌دار با تیغ و هندی پرند
بقلب اندرون جای خاقان چین
شده آسمان تار و جنبان زمین
وزین رو فریبرز بر میسره
چو خورشید تابان ز برج بره
سوی میمنه پور کشواد بود
که کتفش همه زیر پولاد بود
بقلب اندرون طوس نوذر بپای
به پیش سپه کوس با کرنای
همی دود آتش برآمد ز آب
نبیند چنین رزم جنگی بخواب
برآمد ز هر سوی لشکر خروش
همی پیل را زان بدرید گوش
نخستین که آمد میان دو صف
ز خون جگر بر لب آورده کف
سپهبد سرافراز کاموس بود
که با لشکر و پیل و با کوس بود
همی برخروشید چون پیل مست
یکی گرزهٔ گام پیکر بدست
که آن جنگجوی پیاده کجاست
که از نامداران چنین رزم خواست
کنون گر بیاید به آوردگاه
تهی ماند از تیر او جایگاه
ورا دیده بودند گردان نیو
چو طوس سرافراز و رهام و گیو
کسی را نیامد همی رزم رای
ز گردان ایران تهی ماند جای
که با او کسی را نبد تاو جنگ
دلیران چو آهو و او چون پلنگ
یکی زابلی بود الوای نام
سبک تیغ کین برکشید از نیام
کجا نیزهٔ رستم او داشتی
پس پشت او هیچ نگذاشتی
بسی رنج برده بکار عنان
بیاموخته گرز و تیر و سنان
برنج و بسختی جگر سوخته
ز رستم هنرها بیاموخته
بدو گفت رستم که بیدار باش
بورد این ترک هشیار باش
مشو غرق ز آب هنرهای خویش
نگه‌دار بر جایگه پای خویش
چو قطره بر ژرف دریا بری
بدیوانگی ماند این داوری
شد الوای آهنگ کاموس کرد
که جوید بورد با او نبرد
نهادند آوردگاهی بزرگ
کشانی بیامد بکردار گرگ
بزد نیزه و برگرفتش ز زین
بینداخت آسان بروی زمین
عنان را گران کرد و او را بنعل
همی کوفت تا خاک او کرد لعل
تهمتن ز الوای شد دردمند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
چو آهنگ جنگ سران داشتی
کمندی و گرزی گران داشتی
بیامد بغرید چون پیل مست
کمندی ببازو و گرزی بدست
بدو گفت کاموس چندین مدم
بنیروی این رشتهٔ شصت خم
چنین پاسخ آورد رستم که شیر
چو نخچیر بیند بغرد دلیر
نخستین برین کینه بستی کمر
ز ایران بکشتی یکی نامور
کنون رشته خوانی کمند مرا
ببینی همی تنگ و بند مرا
زمانه ترا از کشانی براند
چو ایدر بدت خاک جایت نماند
برانگیخت کاموس اسپ نبرد
هم آورد را دید با دارو برد
بینداخت تیغ پرند آورش
همی خواست از تن بریدن سرش
سر تیغ بر گردن رخش خورد
ببرید بر گستوان نبرد
تن رخش را زان نیامد گزند
گو پیلتن حلقه کرد آن کمند
بینداخت و افگندش اندر میان
برانگیخت از جای پیل ژیان
بزین اندر آورد و کردش دوال
عقابی شده رخش با پر و بال
سوار از دلیری بیفشارد ران
گران شد رکیب و سبک شد عنان
همی خواست کان خم خام کمند
بنیرو ز هم بگسلاند ز بند
شد از هوش کاموس و نگسست خام
گو پیلتن رخش را کرد رام
عنان را بیچید و او را ز زین
نگون اندر آورد و زد بر زمین
بیامد ببستش بخم کمند
بدو گفت کاکنون شدی بی‌گزند
ز تو تنبل و جادوی دور گشت
روانت بر دیو مزدور گشت
سرآمد بتو بر همه روز کین
نبینی زمین کشانی و چین
گمان تو آن بد که هنگام جنگ
کسی چون تو نگرفت خنجر بچنگ
مبادا که کین آورد سرفراز
که بس زود بیند نشیب و فراز
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
بخم کمند اندر آورد چنگ
بیامد خرامان بایران سپاه
بزیر کش اندر تن کینه‌خواه
بگردان چنین گفت کین رزمجوی
ز بس زور و کین اندر آمد بروی
چنین است رسم سرای فریب
گهی در فراز و گهی در نشیب
بایران همی شد که ویران کند
کنام پلنگان و شیران کند
به زابلستان و به کابلستان
نه ایوان بود نیز و نه گلستان
نیندازد از دست گوپال را
مگر گم کند رستم زال را
کفن شد کنون مغفر و جوشنش
ز خاک افسر و گرد پیراهنش
شما را بکشتن چگونست رای
که شد کار کاموس جنگی ز پای
بیفگند بر خاک پیش سران
ز لشکر برفتند کنداوران
تنش را بشمشیر کردند چاک
بخون غرقه شد زیر او سنگ و خاک
بمردی نباید شد اندر گمان
که بر تو درازست دست زمان
بپایان شد این رزم کاموس گرد
همی شد که جان آورد جان ببرد
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۱
چو لهراسپ بنشست بر تخت داد
به شاهنشهی تاج بر سر نهاد
جهان آفرین را ستایش گرفت
نیایش ورا در فزایش گرفت
چنین گفت کز داور داد و پاک
پر امید باشید و با ترس و باک
نگارندهٔ چرخ گردنده اوست
فرایندهٔ فره بنده اوست
چو دریا و کوه و زمین آفرید
بلند آسمان از برش برکشید
یکی تیز گردان و دیگر بجای
به جنبش ندادش نگارنده پای
چو موی از بر گوی و ما در میان
به رنج تن و آز و سود و زیان
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز
ز آز و فزونی به یکسو شویم
به نادانی خویش خستو شویم
ازین تاج شاهی و تخت بلند
نجوییم جز داد و آرام و پند
مگر بهره‌مان زین سرای سپنج
نیاید همی کین و نفرین و رنج
من از پند کیخسرو افزون کنم
ز دل کینه و آز بیرون کنم
بسازید و از داد باشید شاد
تن آسان و از کین مگیرید یاد
مهان جهان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
گرانمایه لهراسپ آرام یافت
خرد مایه و کام پدرام یافت
از آن پس فرستاد کسها به روم
به هند و به چین و به آباد بوم
ز هر مرز هرکس که دانا بدند
به پیمانش اندر توانا بدند
ز هر کشوری بر گرفتند راه
برفتند پویان به نزدیک شاه
ز دانش چشیدند هر شور و تلخ
ببودند با کام چندی به بلخ
یکی شارسانی برآورد شاه
پر از برزن و کوی و بازارگاه
به هر برزنی جشنگاهی سده
همه‌گرد بر گردش آتشکده
یکی آذری ساخت برزین به نام
که با فرخی بود و با برز و کام
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۲
دو فرزند بودش به کردار ماه
سزاوار شاهی و تخت و کلاه
یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نره شیر
گذشته به هر دانشی از پدر
ز لشکر به مردی برآورده سر
دو شاه سرافراز و دو نیک‌پی
نبیرهٔ جهاندار کاوس کی
بدیشان بدی جان لهراسپ شاد
وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد
که گشتاسپ را سر پر از باد بود
وزان کار لهراسپ ناشاد بود
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد گشتاسپ از شهریار
چنان بد که در پارس یک روز تخت
نهادند زیر گل‌افشان درخت
بفرمود لهراسپ تا مهتران
برفتند چندی ز لشکر سران
به خوان بر یکی جام می‌خواستند
دل شاه گیتی بیاراستند
چو گشتاسپ می‌خورد برپای خاست
چنین گفت کای شاه با داد و راست
به شاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد
ترا داد یزدان کلاه و کمر
دگر شاه کیخسرو دادگر
کنون من یکی بنده‌ام بر درت
پرستندهٔ اختر و افسرت
ندارم کسی را ز مردان به مرد
گر آیند پیشم به روز نبرد
مگر رستم زال سام سوار
که با او نسازد کسی کارزار
چو کیخسرو از تو پر اندیشه گشت
ترا داد تخت و خود اندر گذشت
گر ایدونک هستم ز ارزانیان
مرا نام بر تاج و تخت و کیان
چنین هم که‌ام پیش تو بنده‌وار
همی باشم و خوانمت شهریار
به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار
که تندی نه خوب آید از شهریار
چو اندر کیخسرو آرم به یاد
تو بشنو نگر سر نپیچی ز داد
مرا گفت بیدادگر شهریار
یکی خو بود پیش باغ بهار
که چون آب باید به نیرو شود
همه باغ ازو پر ز آهو شود
جوانی هنوز این بلندی مجوی
سخن را بسنج و به اندازه گوی
چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد
بیامد ز پیش پدر گونه زرد
همی گفت بیگانگان را نواز
چنین باش و با زاده هرگز مساز
ز لشکر ورا بود سیصد سوار
همه گرد و شایستهٔ کارزار
فرود آمد و کهتران را بخواند
همه رازها پیش ایشان براند
که امشب همه ساز رفتن کنید
دل و دیده زین بارگه برکنید
یکی گفت ازیشان که راهت کجاست
چو برداری آرامگاهت کجاست
چنین داد پاسخ که در هندوان
مرا شاد دارند و روشن روان
یکی نامه دارم من از شاه هند
نوشته ز مشک سیه بر پرند
که گر زی من آیی ترا کهترم
ز فرمان و رای تو برنگذرم
چو شب تیره شد با سپه برنشست
همی رفت جوشان و گرزی به دست
به شبگیر لهراسپ آگاه شد
غمی گشت و شادیش کوتاه شد
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
همه بودنی پیش ایشان براند
ببینید گفت این که گشتاسپ کرد
دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد
بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان نامور بی‌همال
بدانگه که گفتم که آمد به بار
ز باغ من آواره شد نامدار
برفت و بر اندیشه بر بود دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
بدو گفت بگزین ز لشکر هزار
سواران گرد از در کارزار
برو تیز بر سوی هندوستان
مبادا بر و بوم جادوستان
سوی روم گستهم نوذر برفت
سوی چین گرازه گرازید تفت
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۵
چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید
پیاده شد و باژ خواهش بدید
یکی پیرسر بود هیشوی نام
جوانمرد و بیدار و با رای و کام
برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
ازایران یکی نامدارم دبیر
خردمند و روشن‌دل و یادگیر
به کشتی برین آب اگر بگذرم
سپاسی نهی جاودان بر سرم
چنین گفت شایسته‌ای تاج را
و یا جوشن و تیغ و تاراج را
کنون راز بگشای و با من بگوی
ازین سان به دریا گذشتن مجوی
مرا هدیه باید اگر گفت راست
ترا رای و راه دبیری کجاست
ز هیشوی بشنید گشتاسپ گفت
که از تو مرا نیست چیزی نهفت
ز من هرچ خواهی ندارم دریغ
ازین افسر و مهر و دینار و تیغ
ز دینار لختی به هیشوی داد
ازان هدیه شد مرد گیرنده شاد
ز کشتی سبک بادبان برکشید
جهانجوی را سوی قیصر کشید
یکی شارستان بد به روم اندرون
سه فرسنگ پهنای شهرش فزون
برآوردهٔ سلم جای بزرگ
نشستنگه قیصران سترگ
چو گشتاسپ آمد بدان شارستان
همی جست جای یکی کارستان
همی گشت یک هفته بر گرد روم
همی کار جست اندر آباد بوم
چو چیزی که بودش بخورد و بداد
همی رفت ناشاد و دل پر ز باد
چو در شهر آباد چندی بگشت
ز ایوان به دیوان قیصر گذشت
به اسقف چنین گفت کای دستگیر
ز ایران یکی نامجویم دبیر
بدین کار باشم ترا یارمند
ز دیوان کنم هرچ آید پسند
دبیران که بودند در بارگاه
همی کرد هریک به دیگر نگاه
کزین کلک پولاد گریان شود
همان روی قرطاس بریان شود
یکی باره باید به زیرش بلند
به بازو کمان و به زین بر کمند
به آواز گفتند ما را دبیر
زیانست پیش آمدن ناگزیر
چو بشنید گشتاسپ دل پر ز درد
ز دیوان بیامد دو رخساره زرد
یکی باد سرد از جگر برکشید
به نزدیک چوپان قیصر رسید
جوانمرد را نام نستاو بود
دلیر و هشیوار و با تاو بود
به نزدیک نستاو چون شد فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
نگه کرد چوپان و بنواختش
به نزدیکی خویش بنشاختش
چه مردی بدو گفت با من بگوی
که هم شاه شاخی و هم نامجوی
چنین داد پاسخ که ای نامدار
یکی کره تازم دلیر و سوار
مرا گر نوازی به کار آیمت
به رنج و به بد نیز یار آیمت
بدو گفت نستاو زین در بگرد
تو ایدر غریبی وبی‌پای مرد
بیابان و دریا و اسپان یله
به ناآشنا چون سپارم گله
چو بشنید گشتاسپ غمگین برفت
ره ساربانان قیصر گرفت
یکی آفرین کرد بر ساربان
که پیروز بادی و روشن روان
خردمند چون روی گشتاسپ دید
پذیره شد و جایگاهش گزید
سبک باز گسترد گستردنی
بیاورد چیزی که بد خوردنی
چنین گفت گشتاسپ با ساروان
که این مرد بیدار و روشن روان
مرا ده یکی کاروانی شتر
چو رای آیدت مزد ما هم ببر
بدو ساربان گفت کای شیرمرد
نزیبد ترا هرگز این کارکرد
به چیزی که ما راست چون سر کنی
به آید گر آهنگ قیصر کنی
ترا بی‌نیازی دهد زین سخن
جز آهنگ درگاه قیصر مکن
و گر گم شدت راه دارم هیون
پسندیده و مردم رهنمون
برو آفرین کرد و برگشت زوی
پر از غم سوی شهر بنهاد روی
شد آن دردها بر دلش بر گران
بیامد به بازار آهنگران
یکی نامور بود بوراب نام
پسندیده آهنگری شادکام
همی ساختی نعل اسپان شاه
بر قیصر او را بدی پایگاه
ورا یار و شاگرد بد سی و پنج
ز پتک و ز آهن رسیده به رنج
به دکانش بنشست گشتاسپ دیر
شد آن پیشه‌کار از نشستنش سیر
بدو گفت آهنگر ای نیکخوی
چه داری به دکان ما آرزوی
چنین داد پاسخ که ای نیک‌بخت
نپیچم سر از پتک وز کار سخت
مرا گر بداری تو یاری کنم
برین پتک و سندان سواری کنم
چو بشنید بوراب زو داستان
به یاری او گشت همداستان
گرانمایه گویی به آتش بتافت
چو شد تافته سوی سندان شتافت
به گشتاسپ دادند پتکی گران
برو انجمن گشته آهنگران
بزد پتک و بشکست سندان و گوی
ازو گشت بازار پر گفت‌وگوی
بترسید بوراب و گفت ای جوان
به زخم تو آهن ندارد توان
نه پتک و نه آتش نه سندان نه دم
چو بشنید گشتاسپ زان شد دژم
بینداخت پتک و بشد گرسنه
نه روی خورش بد نه جای بنه
نماند به کس روز سختی نه رنج
نه آسانی و شادمانی نه گنج
بد و نیک بر ما همی بگذرد
نباشد دژم هرکه دارد خرد
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۶
همی بود گشتاسپ دل مستمند
خروشان و جوشان ز چرخ بلند
نیامد ز گیتیش جز زهر بهر
یکی روستا دید نزدیک شهر
درخت و گل و آبهای روان
نشستنگه شاد مرد جوان
درختی گشن سایه بر پیش آب
نهان گشته زو چشمهٔ آفتاب
بران سایه بنشست مرد جوان
پر از درد پیچان و تیره‌روان
همی گفت کای داور کردگار
غم آمد مرا بهره زین روزگار
نبینم همی اختر خویش بد
ندانم چرا بر سرم بد رسد
یکی نامور زان پسندیده ده
گذر کرد بر وی که او بود مه
ورا دید با دیدگان پر ز خون
به زیر زنخ دست کرده ستون
بدو گفت کای پاک مرد جوان
چرایی پر از درد و تیره‌روان
اگر آیدت رای ایوان من
بوی شاد یکچند مهمان من
مگر کین غمان بر دلت کم شود
سر تیر مژگانت بی نم شود
بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی
نژاد تو از کیست با من بگوی
چنین داد پاسخ ورا کدخدای
کزین پرسش اکنون ترا چیست رای
من از تخم شاه آفریدون گرد
کزان تخمه کس در جهان نیست خرد
چو بشنید گشتاسپ برداشت پای
همی رفت با نامور کدخدای
چو آن مهتر آمد سوی خان خویش
به مهمان بیاراست ایوان خویش
بسان برادر همی داشتش
زمانی به ناکام نگذاشتش
زمانه برین نیز چندی بگشت
برین کار بر ماهیان برگذشت
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۷
چنان بود قیصر بدانگه برای
که چون دختر او رسیدی بجای
چو گشتی بلند اختر و جفت جوی
بدیدی که آمدش هنگام شوی
یکی گرد کردی به کاخ انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
هرانکس که بودی مر او را همال
ازان نامدارن برآورده یال
ز کاخ پدر دختر ماه‌روی
بگشتی بران انجمن جفت جوی
پرستنده بودی به گرد اندرش
ز مردم نبودی پدید افسرش
پس پردهٔ قیصر آن روزگار
سه بد دختر اندر جهان نامدار
به بالا و دیدار و آهستگی
به بایستگی هم به شایستگی
یکی بود مهتر کتایون به نام
خردمند و روشن‌دل و شادکام
کتایون چنان دید یک شب به خواب
که روشن شدی کشور از آفتاب
یکی انجمن مرد پیدا شدی
از انبوه مردم ثریا شدی
سر انجمن بود بیگانه‌ای
غریبی دل آزار و فرزانه‌ای
به بالای سرو و به دیدار ماه
نشستنش چون بر سر گاه شاه
یکی دسته دادی کتایون بدوی
وزو بستدی دستهٔ رنگ و بوی
یکی انجمن کرد قیصر بزرگ
هر آن کس که بودند گرد و سترگ
به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر نامداران برآمد ز خواب
بران انجمن شاد بنشاندند
ازان پس پری‌چهره را خواندند
کتایون بشد با پرستار شست
یکی دسته گل هر یکی را به دست
همی گشت چندان کش آمد ستوه
پسندش نیامد کسی زان گروه
از ایوان سوی پرده بنهاد روی
خرامان و پویان و دل جفت‌جوی
هم آنگه زمین گشت چون پر زاغ
چنین تا سر از کوه بر زد چراغ
بفرمود قیصر که از کهتران
به روم اندرون مایه‌ور مهتران
بیارند یکسر به کاخ بلند
بدان تا که باشد به خوبی پسند
چو آگاهی آمد به هر مهتری
بهر نامداری و کنداوری
خردمند مهتر به گشتاسپ گفت
که چندین چه باشی تو اندر نهفت
برو تا مگر تاج و گاه مهی
ببینی دلت گردد از غم تهی
چو بشنید گشتاسپ با او برفت
به ایوان قیصر خرامید تفت
به پیغوله‌یی شد فرود از مهان
پر از درد بنشست خسته نهان
برفتند بیدار دل بندگان
کتایون و گل رخ پرستندگان
همی گشت بر گرد ایوان خویش
پسش بخردان و پرستار پیش
چو از دور گشتاسپ را دید گفت
که آن خواب سر برکشید از نهفت
بدان مایه‌ور نامدار افسرش
هم‌آنگه بیاراست خرم سرش
چو دستور آموزگار آن بدید
هم اندر زمان پیش قیصر دوید
که مردی گزین کرد از انجمن
به بالای سرو سهی در چمن
به رخ چون گلستان و با یال و کفت
که هرکش ببیند بماند شگفت
بد آنست کو را ندانیم کیست
تو گویی همه فره ایزدیست
چنین داد پاسخ که دختر مباد
که از پرده عیب آورد بر نژاد
اگر من سپارم بدو دخترم
به ننگ اندرون پست گردد سرم
هم او را و آنرا که او برگزید
به کاخ اندرون سر بباید برید
سقف گفت کاین نیست کاری گران
که پیش از تو بودند چندی سران
تو با دخترت گفتی انباز جوی
نگفتی که رومی سرافراز جوی
کنون جست آنرا که آمدش خوش
تو از راه یزدان سرت را مکش
چنین بود رسم نیاکان تو
سرافراز و دین‌دار و پاکان تو
به آیین این شد پی افگنده روم
تو راهی مگیر اندر آباد بوم
همایون نباشد چنین خود مگوی
به راهی که هرگز نرفتی مپوی
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۱۳
به قیصر خزر بود نزدیکتر
وزیشان بدش روز تاریکتر
به مرز خزر مهتر الیاس بود
که پور جهاندار مهراس بود
به الیاس قیصر یکی نامه کرد
تو گفتی که خون بر سر خامه کرد
که چندین به افسوس خوردی خزر
کنون روز آسایش آمد بسر
اگر ساو و باژست و گنج گران
گروگان ازان مرز چندی سران
وگرنه فرخ‌زاد چون پیل مست
بیاید کند کشورت را چو دست
چو الیاس بر خواند آن نامه را
به زهر آب در زد سر خامه را
چنین داد پاسخ که چندین هنر
نبودی به روم اندرون سربسر
اگر من نخواهم همی باژ روم
شما شاد باشید زان مرز و بوم
چنین دل گرفتید از یک سوار
که نزد شما یافت او زینهار
چنان دان که او دام آهرمنست
و گر کوه آهن همان یکتنست
تو او را بدین جنگ رنجه مکن
که من بین درازی نمانم سخن
سخن چون به میرین و اهرن رسید
ز الیاس و آن دام کو گسترید
فرستاد میرین به قیصر پیام
که این اژدها نیست کاید به دام
نه گرگست کز چاره بیجان شود
ز آلودن زهر پیچان شود
چو الیاس در جنگ خشم آورد
جهانجوی را خون به چشم آورد
نگه کن کنون کاین سرافراز مرد
ازو چند پیچد به دشت نبرد
غمی گشت قیصر ز گفتارشان
چو بشنید زان گونه بازارشان
فرخ‌زاد را گفت پر مایه‌ای
همی روم را همچو پیرایه‌ای
چنان دان که الیاس شیراوژن است
چو اسپ افگند پیل رویین‌تن است
اگر تاب داری به جنگش بگوی
و گرنه مبر اندرین آب روی
اگر جنگ او را نداری تو پای
بسازیم با او یکی خوب رای
به خوبی ز ره بازگردانمش
سخن با هزینه برافشانمش
بدو گفت گشتاسپ کین جست و جوی
چرا باید و چیست این گفت و گوی
چو من باره اندر جهانم به خاک
ندارم ز مرز خزر هیچ باک
ولیکن نباید که روز نبرد
ز میرین و اهرن بود یاد کرد
که ایشان به رزم اندر از دشمنی
برآرند کژی و آهرمنی
چو لشکر بیاید ز مرز خزر
نگهبان من باش با یک پسر
به نیروی پیروزگر یک خدای
چو من با سپاه اندر آیم ز جای
نه الیاس مانم نه با او سپاه
نه چندن بزرگی و تخت و کلاه
کمربند گیرمش وز پشت زین
به ابر اندر آرم زنم بر زمین
دگر روز چون بردمید آفتاب
چو زرین سپر می‌نمود اندر آب
ز سوی خزر نای رویین بخاست
همی گرد بر شد سوی چرخ راست
سرافراز قیصر به گشتاسپ گفت
که اکنون جدا کن سپاه از نهفت
بگفت این و لشکر به بیرون کشید
گوان و یلان را به هامون کشید
همی گشت با گرزهٔ گاوسار
چو سرو بلند از بر کوهسار
همی جست بر دشت جای نبرد
ز هامون به ابر اندر آورد گرد
چو الیاس دید آن بر و یال اوی
چنان گردش چنگ و گوپال اوی
سواری فرستاد نزدیک اوی
که بفریبد ان رای تاریک اوی
بیامد بدو گفت کای سرفراز
ز قیصر بدین گونه سر کم فراز
کزین لشکر اکنون سوارش تویی
بهارش تویی نامدارش تویی
به یکسو گرای از میان دو صف
چه داری چنین بر لب آورده کف
که الیاس شیر است روز نبرد
پذیره درآید سبک‌تر ز گرد
اگر هدیه خواهی ورا گنج هست
مسای از پی چیز با رنج دست
ز گیتی گزین کن یکی بهره‌ای
تو باشی بران بهره در شهره‌ای
همت یار باشم همت کهترم
که هرگز ز پیمان تو نگذرم
بدو گفت گشتاسپ کاین سرد گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت
تو کردی بدین داوری دست پیش
کنون بازگشتی ز گفتار خویش
سخن گفتن اکنون نیاید به کار
گه جنگ و آویزش کارزار
فرستاده برگشت و آمد چو باد
همی کرد پاسخ به الیاس یاد
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۱۵
برین نیز بگذشت چندی سپهر
به دل در همی داشت و ننمود چهر
بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوی
که تا زنده‌ای زین جهان بهر جوی
براندیش با این سخن با خرد
که اندیشه اندر سخن به خورد
به ایران فرستم فرستاده‌ای
جهاندیده و پاک و آزاده‌ای
به لهراسپ گویم که نیم جهان
تو داری به آرام و گنج مهان
اگر باژ بفرستی از مرز خویش
ببینی سرمایهٔ ارز خویش
بریشان سپاهی فرستم ز روم
که از نعل پیدا نبینند بوم
چنین داد پاسخ که این رای تست
زمانه بزیر کف پای تست
یکی نامور بود قالوس نام
خردمند و با دانش و رای و کام
بخواند آن خردمند را نامدار
کز ایدر برو تا در شهریار
بگویش که گر باژ ایران دهی
به فرمان گرایی و گردن نهی
به ایران بماند بتو تاج و تخت
جهاندار باشی و پیروزبخت
وگرنه مرا با سپاهی گران
هم از روم وز دشت نیزه‌وران
نگه کن که برخیزد از دشت غو
فرخ‌زاد پیروزشان پیش رو
همه بومتان پاک ویران کنم
ز ایران به شمشیر بیران کنم
فرستاده آمد به کردار باد
سرش پر خرد بد دلش پر ز داد
چو آمد به نزدیک شاه بزرگ
بدید آن در و بارگاه بزرگ
چو آگاهی آمد به سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
که پیر جهاندیده‌ای بر درست
همانا فرستادهٔ قیصرست
سوارست با او بسی نامدار
همی راه جوید بر شهریار
چو بشنید بنشست بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج
بزرگان ایران همه پیش تخت
نشستند شادان دل و نیکبخت
بفرمود تا پرده برداشتند
فرستاده را شاد بگذاشتند
چو آمد به نزدیک تختش فراز
بر او آفرین کرد و بردش نماز
پیام گرانمایه قیصر بداد
چنان چون بباید به آیین و داد
غمی شد ز گفتار او شهریار
برآشفت با گردش روزگار
گرانمایه جایی بیاراستند
فرستاده را شاد بنشاستند
فرستاد زربفت گستردنی
ز پوشیدنی و هم از خوردنی
بران گونه بنواخت او را به بزم
تو گفتی که نشنید پیغام رزم
شب آمد پر اندیشه پیچان بخفت
تو گفتی که با درد و غم بود جفت
چو خورشید بر تخت زرین نشست
شب تیره رخسار خود را ببست
بفرمود تا رفت پیشش زریر
سخن گفت هرگونه با شاه دیر
به شگبیر قالوس شد بار خواه
ورا راه دادند نزدیک شاه
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند
بدو گفت لهراسپ کای پر خرد
مبادا که جان جز خرد پرورد
بپرسم ترا راست پاسخ‌گزار
اگر بخردی کام کژی مخار
نبود این هنرها به روم اندرون
بدی قیصر از پیش شاهان زبون
کنون او بهر کشوری باژخواه
فرستاد و بر ماه بنهاد گاه
چو الیاس را کو به مرز خزر
گوی بود با فر و پرخاشخر
بگیرد ببندد همی با سپاه
بدین باژخواهش که بنمود راه
فرستاده گفت ای سخنگوی شاه
به مرز خزر من شدم باژخواه
به پیغمبری رنج بردم بسی
نپرسید زین باره هرگز کسی
ولیکن مرا شاه زان‌سان نواخت
که گردن به کژی نباید فراخت
سواری به نزدیک او آمدست
که از بیشه‌ها شیر گیرد به دست
به مردان بخندد همی روز رزم
هم از جامهٔ می به هنگام بزم
به بزم و به رزم و به روز شکار
جهان‌بین ندیدست چون او سوار
بدو داد پرمایه‌تر دخترش
که بودی گرامی‌تر از افسرش
نشانی شدست او به روم اندرون
چو نر اژدها شد به چنگش زبون
یکی گرگ بد همچو پیلی به دشت
که قیصر نیارست زان سو گذشت
بیفگند و دندان او را بکند
وزو کشور روم شد بی‌گزند
بدو گفت لهراسپ کای راست‌گوی
کرا ماند این مرد پرخاشجوی
چنین داد پاسخ که باری نخست
به چهره زریرست گویی درست
به بالا و دیدار و فرهنگ و رای
زریر دلیرست گویی بجای
چو بشنید لهراسپ بگشاد چهر
بران مرد رومی بگسترد مهر
فراوان ورا برده و بدره داد
ز درگاه برگشت پیروز و شاد
بدو گفت کاکنون به قیصر بگوی
که من با سپاه آمدم جنگجوی
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۱۶
پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
بدو گفت کاین جز برادرت نیست
بدین چاره بشتاب وایدر مه‌ایست
درنگ آوری کار گردد تباه
میاسا و اسپ درنگی مخواه
ببر تخت و بالا و زرینه کفش
همان تاج با کاویانی درفش
من این پادشاهی مر او را دهم
برین بر سرش بر سپاسی نهم
تو ز ایدر برو تا حلب کینه‌جوی
سپه را جز از جنگ چیزی مگوی
زریر ستوده به لهراسپ گفت
که این راز بیرون کشیم از نهفت
گر اویست فرمان‌بر و مهترست
ورا هرک مهتر بود کهترست
بگفت این و برساخت در حال کار
گزیده یکی لشکری نامدار
نبیرهٔ برزگان و آزادگان
ز کاوس و گودرز کشوادگان
ز تخم زرسپ آنک بودند نیز
چو بهرام شیراوژن و ریونیز
همی رفت هر مهتری با دو اسپ
فروزان به کردار آذرگشسپ
نیاسود کس تا به مرز حلب
جهان شد پر از جنگ و جوش و شغب
درفش همایون برافراختند
سراپرده و خیمه‌ها ساختند
زریر سپهبد سپه را بماند
به بهرام گردنکش و خود براند
بسان کسی کو پیامی برد
وگر نزد شاهی خرامی برد
ازان ویژگان پنج تن را ببرد
که بودند با مغز و هشیار و گرد
چو نزدیک درگاه قیصر رسید
به درگاه سالار بارش بدید
به در بر همه فرش دیبا کشید
بیامد به قیصر بگفت آنچ دید
به کاخ اندرون بود قیصر دژم
چو قالوس و گشتاسپ با او بهم
بدو آگهی داد سالار بار
که آمد به درگه زریر سوار
چو قیصر شنید این سخن بار داد
ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد
زریر اندر آمد چو سرو بلند
نشست از بر تخت آن ارجمند
ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت
همان رومیان را فروزش گرفت
بدو گفت قیصر فرخ‌زاد را
نپرسی نداری به دل داد را
به قیصر چنین گفت فرخ زریر
که این بنده از بندگی گشت سیر
گریزان بیامد ز درگاه شاه
کنون یافت ایدر چنین پایگاه
چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد
تو گفتی ز ایران نیامدش یاد
چو قیصر شنید این سخن زان جوان
پراندیشه شد مرد روشن‌روان
که شاید بدن این سخن کو بگفت
جز از راستی نیست اندر نهفت
به قیصر ز لهراسپ پیغام داد
که گر دادگر سر نه پیچد ز داد
ازین پس نشستم برومست و بس
به ایران نمانیم بسیار کس
تو ز ایدر برو گو بیارای جنگ
سخن چون شنیدی نباید درنگ
نه ایران خزر گشت و الیاس من
که سر برکشیدی از آن انجمن
چنین داد پاسخ که من جنگ را
بیازم همی هر سوی چنگ را
تو اکنون فرستاده‌ای بازگرد
بسازیم ناچار جای نبرد
ز قیصر چو بنشید فرخ زریر
غمی شد ز پاسخ فروماند دیر