عبارات مورد جستجو در ۲۰۱ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۱ - اشارت به بعضی از اوصاف و اخلاق حضرت خواجه و اصحاب ایشان ابقاهم الله تعالی ما أمکن البقاء و رقاهم ما تیسر الارتقاء
زده اصحاب و خواجه حلقه به هم
چون نگین اند و حلقه در خاتم
رازدانان که راز دین دانند
اسم اعظم ازان نگین خوانند
حبذا حلقه ای که فوج ملک
حلقه در گوش آنست ز اوج فلک
همچو حلقه ز خود تهی یکسر
رفته از حقه سپهر بدر
جایشان دور حلقه گردون
لیک ازان حلقه سیرشان بیرون
ملاء بالقلوب عرشیون
فرقت بالجسوم فرشیون
وصفشان چیست غیب حضار
او ملوک کسائهم اطمار
جانشان مرغ آشیانه عرش
جسم شان نقد گنجخانه فرش
غایبان از خود و به حق حاضر
معرض از خلق و سوی حق ناظر
به لباس ملوک ارزنده
لیک خود را نهفته در ژنده
از شریعت شعار ظاهرشان
بر طریقت قرار خاطرشان
سر ایشان ز قیدها مطلق
در حقیقت همیشه مستغرق
فی المثل گر هزار دل مرده
از هواهای نفس افسرده
بگذرند از حریم محفلشان
زنده گردد ز مردگی دلشان
یاد وقتی که وقت من خوش بود
دولتم سویشان عنان کش بود
هر دم آنجا گذار می کردم
آب ازان چشمه سار می خوردم
تشنه لب بودم و پریشان حال
پیش ایشان نهاده آب زلال
گردشان گشتمی و هر روزه
کردمی قطره قطره دریوزه
سوی هر قطره چون شتافتمی
زندگانی تازه یافتمی
وای آن تشنه ای که خشک دهان
دور مانده ز چشمه های روان
وای آن ماهیی که در تف و تاب
باز ماند ز بحرهای خوش آب
وای آن گوسفند تن خسته
پایش از زخم سنگ بشکسته
خسته و پا شکسته در صحرا
مانده از گله و شبان تنها
روز نزدیک شام و هر طرفی
زده گرگان برای شام صفی
وای او صد هزار بار هزار
گر نیاید شبان و آخر کار
در نیابد دل پریشانش
نرهاند ز چنگ ایشانش
ننماید رهش به سوی گله
کندش همچنان به گرگ یله
ما درین دشت گرگ خیز جهان
گوسفندیم و حفظ حق چو شبان
روز عمر آمده به شام اجل
ما نچیده هنوز دام امل
گرگ شیطان و نفس بدکردار
کرده بر جان ما کمین صد بار
بلکه اهل زمانه خرد و بزرگ
گرد ما صف کشیده اند چو گرگ
تا نیفتاده ایم از گله دور
گرگ بر جان ما نیارد زور
ور دمی از گله جدا مانیم
ایمن از زخم او کجا مانیم
گله چه بود جماعت یاران
در ره جذب عشق همکاران
زین جماعت اگر جدا افتی
در نخستین قدم ز پا ا فتی
گر توان دور ازین جماعت زیست
پس یدالله علی الجماعت چیست
مرکب خود سوی جماعت ران
مظهر حفظ حق جماعت دان
حفظ اگر چه ز حق بود در خور
مظهر آن جماعت است اکثر
نادر است آنکه مرد تنها رو
حفظ حق افکند بر او پرتو
چون نگین اند و حلقه در خاتم
رازدانان که راز دین دانند
اسم اعظم ازان نگین خوانند
حبذا حلقه ای که فوج ملک
حلقه در گوش آنست ز اوج فلک
همچو حلقه ز خود تهی یکسر
رفته از حقه سپهر بدر
جایشان دور حلقه گردون
لیک ازان حلقه سیرشان بیرون
ملاء بالقلوب عرشیون
فرقت بالجسوم فرشیون
وصفشان چیست غیب حضار
او ملوک کسائهم اطمار
جانشان مرغ آشیانه عرش
جسم شان نقد گنجخانه فرش
غایبان از خود و به حق حاضر
معرض از خلق و سوی حق ناظر
به لباس ملوک ارزنده
لیک خود را نهفته در ژنده
از شریعت شعار ظاهرشان
بر طریقت قرار خاطرشان
سر ایشان ز قیدها مطلق
در حقیقت همیشه مستغرق
فی المثل گر هزار دل مرده
از هواهای نفس افسرده
بگذرند از حریم محفلشان
زنده گردد ز مردگی دلشان
یاد وقتی که وقت من خوش بود
دولتم سویشان عنان کش بود
هر دم آنجا گذار می کردم
آب ازان چشمه سار می خوردم
تشنه لب بودم و پریشان حال
پیش ایشان نهاده آب زلال
گردشان گشتمی و هر روزه
کردمی قطره قطره دریوزه
سوی هر قطره چون شتافتمی
زندگانی تازه یافتمی
وای آن تشنه ای که خشک دهان
دور مانده ز چشمه های روان
وای آن ماهیی که در تف و تاب
باز ماند ز بحرهای خوش آب
وای آن گوسفند تن خسته
پایش از زخم سنگ بشکسته
خسته و پا شکسته در صحرا
مانده از گله و شبان تنها
روز نزدیک شام و هر طرفی
زده گرگان برای شام صفی
وای او صد هزار بار هزار
گر نیاید شبان و آخر کار
در نیابد دل پریشانش
نرهاند ز چنگ ایشانش
ننماید رهش به سوی گله
کندش همچنان به گرگ یله
ما درین دشت گرگ خیز جهان
گوسفندیم و حفظ حق چو شبان
روز عمر آمده به شام اجل
ما نچیده هنوز دام امل
گرگ شیطان و نفس بدکردار
کرده بر جان ما کمین صد بار
بلکه اهل زمانه خرد و بزرگ
گرد ما صف کشیده اند چو گرگ
تا نیفتاده ایم از گله دور
گرگ بر جان ما نیارد زور
ور دمی از گله جدا مانیم
ایمن از زخم او کجا مانیم
گله چه بود جماعت یاران
در ره جذب عشق همکاران
زین جماعت اگر جدا افتی
در نخستین قدم ز پا ا فتی
گر توان دور ازین جماعت زیست
پس یدالله علی الجماعت چیست
مرکب خود سوی جماعت ران
مظهر حفظ حق جماعت دان
حفظ اگر چه ز حق بود در خور
مظهر آن جماعت است اکثر
نادر است آنکه مرد تنها رو
حفظ حق افکند بر او پرتو
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۶ - قصه آن جوان معشوق و پیر عاشق
بود شوخی نشسته بر لب بام
با فروزان رخی چو ماه تمام
بر شکسته کلاه گوشه ناز
گشته نازش هلاک اهل نیاز
پیری آمد سفید موی شده
پشتی از بار دل دو توی شده
روی خود را به خاک می مالید
وز دل دردناک می نالید
کای پسر از تو سینه چاک شدم
رحمتی کز غمت هلاک شدم
پیش ازان کز غمت بمیرم زار
حاجت من به یک نگاه برآر
گفت با او پسر به عشوه گری
من که باشم که تو به من نگری
در برابر نگر برادر من
که به خوبیست صد برابر من
پیر مسکین چو آن طرف نگریست
تا ببیند که در برابر کیست
دست زد آن به خون خلق دلیر
وز لب بامش اوفکند به زیر
کان که ما را به عشق نام برد
در رخ دیگری چرا نگرد
جامی از غیر دوست دیده بدوز
ور نه از دیده خون فشان شب و روز
گر نه از وصل بهره ور باشی
باری از هجر نوحه گر باشی
با فروزان رخی چو ماه تمام
بر شکسته کلاه گوشه ناز
گشته نازش هلاک اهل نیاز
پیری آمد سفید موی شده
پشتی از بار دل دو توی شده
روی خود را به خاک می مالید
وز دل دردناک می نالید
کای پسر از تو سینه چاک شدم
رحمتی کز غمت هلاک شدم
پیش ازان کز غمت بمیرم زار
حاجت من به یک نگاه برآر
گفت با او پسر به عشوه گری
من که باشم که تو به من نگری
در برابر نگر برادر من
که به خوبیست صد برابر من
پیر مسکین چو آن طرف نگریست
تا ببیند که در برابر کیست
دست زد آن به خون خلق دلیر
وز لب بامش اوفکند به زیر
کان که ما را به عشق نام برد
در رخ دیگری چرا نگرد
جامی از غیر دوست دیده بدوز
ور نه از دیده خون فشان شب و روز
گر نه از وصل بهره ور باشی
باری از هجر نوحه گر باشی
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۵ - گفتار در فضیلت جود و کرم
پیش سوداییان تخت و جلال
نیست جز تاج جود رأس المال
گر نه سرمایه تاج جود کنند
کی ز سودای خویش سود کنند
معنی جود چیست بخشیدن
عادت برق چیست رخشیدن
برق رخشان کند جهان روشن
جود و احسان جهان جان روشن
پرتو برق هست تا یکدم
پرتو جود تا بود عالم
گر چه یک مرد در زمانه نماند
وز جوانمرد جز فسانه نماند
تا بود دور گنبد گردان
ما و افسانه جوانمردان
رفت حاتم ازین نشیمن خاک
ماند نامش کتابه افلاک
هر چه داری ببخش و نام برآر
به نکویی و نام نیک گذار
زانکه زیر زمردین طارم
نام نیکو بود حیات دوم
هر چه دادی نصیبت آن باشد
وانچه نی حظ دیگران باشد
بهره خود به دیگران چه دهی
مال خود بهر دیگران چه نهی
نیست جز تاج جود رأس المال
گر نه سرمایه تاج جود کنند
کی ز سودای خویش سود کنند
معنی جود چیست بخشیدن
عادت برق چیست رخشیدن
برق رخشان کند جهان روشن
جود و احسان جهان جان روشن
پرتو برق هست تا یکدم
پرتو جود تا بود عالم
گر چه یک مرد در زمانه نماند
وز جوانمرد جز فسانه نماند
تا بود دور گنبد گردان
ما و افسانه جوانمردان
رفت حاتم ازین نشیمن خاک
ماند نامش کتابه افلاک
هر چه داری ببخش و نام برآر
به نکویی و نام نیک گذار
زانکه زیر زمردین طارم
نام نیکو بود حیات دوم
هر چه دادی نصیبت آن باشد
وانچه نی حظ دیگران باشد
بهره خود به دیگران چه دهی
مال خود بهر دیگران چه نهی
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۷ - النوبة الاولى
قوله تعالى: إِنْ تَجْتَنِبُوا اگر پرهیزید، کَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ از بزرگهاى آن گناهان که شما را از آن مىباز زنند، نُکَفِّرْ عَنْکُمْ سَیِّئاتِکُمْ ناپیدا کنیم و بستریم از شما گناهان شما، وَ نُدْخِلْکُمْ و شما را درآریم، مُدْخَلًا کَرِیماً (۳۱) درآوردنى نیکو.
وَ لا تَتَمَنَّوْا و آرزو مکنید، ما فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَکُمْ عَلى بَعْضٍ آن چیز که اللَّه تعالى شما را بآن بیکدیگر افزونى و فضل داد، لِلرِّجالِ نَصِیبٌ مِمَّا اکْتَسَبُوا مردان را بهرهایست از آنچه کنند، وَ لِلنِّساءِ نَصِیبٌ مِمَّا اکْتَسَبْنَ و زنان را بهرهایست از آنچه کنند، وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ و از خداى میخواهید از فضل وى، إِنَّ اللَّهَ کانَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیماً (۳۲) که خداى بهمه چیز دانا است.
وَ لِکُلٍّ جَعَلْنا و هر کس را از مردان و زنان پدید کردیم، مَوالِیَ عصبهاى که ازو میراث برد، مِمَّا تَرَکَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ از آنچه گذاشت پدران و مادران و خویشان، وَ الَّذِینَ عَقَدَتْ و ایشان که بند بست بایشان، أَیْمانُکُمْ سوگندان شما، فَآتُوهُمْ نَصِیبَهُمْ نصیب ایشان از میراث بایشان دهید، إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ شَهِیداً (۳۳) که اللَّه بر همه چیز گواه است همیشهاى.
الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّساءِ مردان بر سر زنان کدخدایاناند و کارداران و براست دارندگان، بِما فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ با آنچه خداى ایشان را بر یکدیگر فضل داد، وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ و بآنچه نفقه میکنند مردان بر زنان از مالهاى خویش، فَالصَّالِحاتُ نیک زناناند، قانِتاتٌ که خداى را و شویان خویش را فرمان بردارانند، حافِظاتٌ لِلْغَیْبِ زیر جامه خویش را نگهداراناند، بِما حَفِظَ اللَّهُ بآنچه خداى نگهداشت. وَ اللَّاتِی تَخافُونَ و آن زمان که مىترسید، نُشُوزَهُنَّ از بیرون نشستن ایشان، فَعِظُوهُنَّ پند دهید ایشان را، وَ اهْجُرُوهُنَّ فِی الْمَضاجِعِ و جامهاى خواب از ایشان جدا کنید، وَ اضْرِبُوهُنَّ و ایشان را زنید، فَإِنْ أَطَعْنَکُمْ اگر فرمان برند شما را، فَلا تَبْغُوا عَلَیْهِنَّ سَبِیلًا بر ایشان بهانه دیگر مگیرید، و بیداد را راهى مجوئید، إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلِیًّا کَبِیراً (۳۴) که اللَّه خداوندیست برتر و مهتر همیشهاى.
وَ إِنْ خِفْتُمْ و اگر دانید، شِقاقَ بَیْنِهِما ناساختن و خلاف میان مرد و زن، فَابْعَثُوا حَکَماً مِنْ أَهْلِهِ بینگیزانید داورى از کسان مرد، وَ حَکَماً مِنْ أَهْلِها و داورى از کسان زن، إِنْ یُرِیدا إِصْلاحاً اگر در دل صلاحى دارند و آشتى بیوسند، یُوَفِّقِ اللَّهُ بَیْنَهُما خداى میان ایشان بر آمد سازد و با هم ساختن پدید آرد، إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلِیماً خَبِیراً (۳۵) که خداى دانایى است آگاه همیشهاى.
وَ لا تَتَمَنَّوْا و آرزو مکنید، ما فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَکُمْ عَلى بَعْضٍ آن چیز که اللَّه تعالى شما را بآن بیکدیگر افزونى و فضل داد، لِلرِّجالِ نَصِیبٌ مِمَّا اکْتَسَبُوا مردان را بهرهایست از آنچه کنند، وَ لِلنِّساءِ نَصِیبٌ مِمَّا اکْتَسَبْنَ و زنان را بهرهایست از آنچه کنند، وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ و از خداى میخواهید از فضل وى، إِنَّ اللَّهَ کانَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیماً (۳۲) که خداى بهمه چیز دانا است.
وَ لِکُلٍّ جَعَلْنا و هر کس را از مردان و زنان پدید کردیم، مَوالِیَ عصبهاى که ازو میراث برد، مِمَّا تَرَکَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ از آنچه گذاشت پدران و مادران و خویشان، وَ الَّذِینَ عَقَدَتْ و ایشان که بند بست بایشان، أَیْمانُکُمْ سوگندان شما، فَآتُوهُمْ نَصِیبَهُمْ نصیب ایشان از میراث بایشان دهید، إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ شَهِیداً (۳۳) که اللَّه بر همه چیز گواه است همیشهاى.
الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّساءِ مردان بر سر زنان کدخدایاناند و کارداران و براست دارندگان، بِما فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ با آنچه خداى ایشان را بر یکدیگر فضل داد، وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ و بآنچه نفقه میکنند مردان بر زنان از مالهاى خویش، فَالصَّالِحاتُ نیک زناناند، قانِتاتٌ که خداى را و شویان خویش را فرمان بردارانند، حافِظاتٌ لِلْغَیْبِ زیر جامه خویش را نگهداراناند، بِما حَفِظَ اللَّهُ بآنچه خداى نگهداشت. وَ اللَّاتِی تَخافُونَ و آن زمان که مىترسید، نُشُوزَهُنَّ از بیرون نشستن ایشان، فَعِظُوهُنَّ پند دهید ایشان را، وَ اهْجُرُوهُنَّ فِی الْمَضاجِعِ و جامهاى خواب از ایشان جدا کنید، وَ اضْرِبُوهُنَّ و ایشان را زنید، فَإِنْ أَطَعْنَکُمْ اگر فرمان برند شما را، فَلا تَبْغُوا عَلَیْهِنَّ سَبِیلًا بر ایشان بهانه دیگر مگیرید، و بیداد را راهى مجوئید، إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلِیًّا کَبِیراً (۳۴) که اللَّه خداوندیست برتر و مهتر همیشهاى.
وَ إِنْ خِفْتُمْ و اگر دانید، شِقاقَ بَیْنِهِما ناساختن و خلاف میان مرد و زن، فَابْعَثُوا حَکَماً مِنْ أَهْلِهِ بینگیزانید داورى از کسان مرد، وَ حَکَماً مِنْ أَهْلِها و داورى از کسان زن، إِنْ یُرِیدا إِصْلاحاً اگر در دل صلاحى دارند و آشتى بیوسند، یُوَفِّقِ اللَّهُ بَیْنَهُما خداى میان ایشان بر آمد سازد و با هم ساختن پدید آرد، إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلِیماً خَبِیراً (۳۵) که خداى دانایى است آگاه همیشهاى.
رشیدالدین میبدی : ۴۹- سورة الحجرات
۱ - النوبة الاولى
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا، اى ایشان که بگرویدند، لا تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ، پیش خداى و رسول در مشید، وَ اتَّقُوا اللَّهَ، و بپرهیزید از خداى، إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (۱) اللَّه شنواى است دانا.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا، اى گرویدگان، لا تَرْفَعُوا أَصْواتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ، برمدارید آوازهاى خویش زبر آواز رسول، وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ، و با او بلند سخن مگویید، کَجَهْرِ بَعْضِکُمْ لِبَعْضٍ، چنانک با یکدیگر بلند گوئید، أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُکُمْ، که کردارهاى شما همه تباه گردد و نیست، وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ (۲) و شما نمیدانید.
إِنَّ الَّذِینَ یَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ، ایشان که فرو دارند آوازهاى خویش نزد رسول خداى، أُولئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى ایشانند که اللَّه بدلهاى ایشان بررسید پرهیز را، لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِیمٌ (۳) ایشان راست آمرزش و مزد بزرگوار.
إِنَّ الَّذِینَ یُنادُونَکَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ، ایشان که ترا ببانگ میخوانند از پس حجره، أَکْثَرُهُمْ لا یَعْقِلُونَ (۴) بیشتر ایشان ندانند.
وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا، و اگر ایشان شکیبایى کردند، حَتَّى تَخْرُجَ إِلَیْهِمْ تا تو بیرون آمدید بر ایشان لَکانَ خَیْراً لَهُمْ، ایشان را به بودید وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ (۵) و اللَّه آمرزگاریست مهربان.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ، و اگر بشما آید دروغ زنى بخبرى، فَتَبَیَّنُوا، نیک بررسید، أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ، که نرسانید بگروهى بنادانى، فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِینَ (۶) که پشیمان شید بر آنچه کردید.
وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِیکُمْ رَسُولَ اللَّهِ، و بدانید که رسول خداى در میان شماست، لَوْ یُطِیعُکُمْ فِی کَثِیرٍ مِنَ الْأَمْرِ، اگر او شما را فرمان برد در فراوانى از کارها، لَعَنِتُّمْ، در بترى و تباهى افتید، وَ لکِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمانَ، لکن اللَّه دوست کرد بشما ایمان را وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ، و بر آراست آن را در دلهاى شما، وَ کَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ، و دشوار و نابایسته کرد بشما ناگرویدن، وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْیانَ، و سرکشى و نافرمانى، أُولئِکَ هُمُ الرَّاشِدُونَ (۷) و ایشان راست راهانند و رستگان.
فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ نِعْمَةً، بنیکوکارى اللَّه و نواخت او، وَ اللَّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ (۸) و اللَّه دانایست راست دانش.
وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا، و اگر دو گروه از گرویدگان با هم درافتند، فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما، میان ایشان آشتى سازید، فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى، اگر یکى از ایشان افزونى جوید بر دیگر، فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی، شما جنگ کنید با آن افزونى جوى، حَتَّى تَفِیءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ، تا آن افزونى جوى باز آید با فرمان خداى، فَإِنْ فاءَتْ، اگر افزونى جوى با داد آید، فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ آشتى سازید میان ایشان براستى، وَ أَقْسِطُوا، و داد کار بید و راست سخن، إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ (۹) که اللَّه دادگران دوست دارد.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا، اى ایشان که بگرویدند، لا تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ، پیش خداى و رسول در مشید، وَ اتَّقُوا اللَّهَ، و بپرهیزید از خداى، إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (۱) اللَّه شنواى است دانا.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا، اى گرویدگان، لا تَرْفَعُوا أَصْواتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ، برمدارید آوازهاى خویش زبر آواز رسول، وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ، و با او بلند سخن مگویید، کَجَهْرِ بَعْضِکُمْ لِبَعْضٍ، چنانک با یکدیگر بلند گوئید، أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُکُمْ، که کردارهاى شما همه تباه گردد و نیست، وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ (۲) و شما نمیدانید.
إِنَّ الَّذِینَ یَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ، ایشان که فرو دارند آوازهاى خویش نزد رسول خداى، أُولئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى ایشانند که اللَّه بدلهاى ایشان بررسید پرهیز را، لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِیمٌ (۳) ایشان راست آمرزش و مزد بزرگوار.
إِنَّ الَّذِینَ یُنادُونَکَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ، ایشان که ترا ببانگ میخوانند از پس حجره، أَکْثَرُهُمْ لا یَعْقِلُونَ (۴) بیشتر ایشان ندانند.
وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا، و اگر ایشان شکیبایى کردند، حَتَّى تَخْرُجَ إِلَیْهِمْ تا تو بیرون آمدید بر ایشان لَکانَ خَیْراً لَهُمْ، ایشان را به بودید وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ (۵) و اللَّه آمرزگاریست مهربان.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ، و اگر بشما آید دروغ زنى بخبرى، فَتَبَیَّنُوا، نیک بررسید، أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ، که نرسانید بگروهى بنادانى، فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِینَ (۶) که پشیمان شید بر آنچه کردید.
وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِیکُمْ رَسُولَ اللَّهِ، و بدانید که رسول خداى در میان شماست، لَوْ یُطِیعُکُمْ فِی کَثِیرٍ مِنَ الْأَمْرِ، اگر او شما را فرمان برد در فراوانى از کارها، لَعَنِتُّمْ، در بترى و تباهى افتید، وَ لکِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمانَ، لکن اللَّه دوست کرد بشما ایمان را وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ، و بر آراست آن را در دلهاى شما، وَ کَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ، و دشوار و نابایسته کرد بشما ناگرویدن، وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْیانَ، و سرکشى و نافرمانى، أُولئِکَ هُمُ الرَّاشِدُونَ (۷) و ایشان راست راهانند و رستگان.
فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ نِعْمَةً، بنیکوکارى اللَّه و نواخت او، وَ اللَّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ (۸) و اللَّه دانایست راست دانش.
وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا، و اگر دو گروه از گرویدگان با هم درافتند، فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما، میان ایشان آشتى سازید، فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى، اگر یکى از ایشان افزونى جوید بر دیگر، فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی، شما جنگ کنید با آن افزونى جوى، حَتَّى تَفِیءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ، تا آن افزونى جوى باز آید با فرمان خداى، فَإِنْ فاءَتْ، اگر افزونى جوى با داد آید، فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ آشتى سازید میان ایشان براستى، وَ أَقْسِطُوا، و داد کار بید و راست سخن، إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ (۹) که اللَّه دادگران دوست دارد.
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
مرا چیزهایی نمودند باز
که آن است اسرار مردان راز
به شرطی که جز در محل قرار
مقامات مردان نگویند باز
به تسلیم فرمانبری سر بنه
نه چون حارث مُرّه گردن فراز
به هر حال باشد بلیسی دگر
که از امر اول کند احتراز
اگر جان نداری فدای حبیب
بیا بشنو از من برو دل مباز
به خود حاکم نور و ظلمت نهای
به عمدا ز خود حارثی بر مساز
نیاری به مقصد برون برد راه
به رای محال و به عقل مجاز
رهت بر صراط است و پای آبله
برین پل نیابی گذر بیجواز
به معراج حلّاج کن التجا
به پای تقرب به دست نیاز
مترسان براکفنده را در سلوک
ز هول بیابان و راه دراز
به پای شتر خاصه مست خراب
محلی ندارد نشیب و فراز
نزاری تو در پنجهٔ شیر عشق
چنانی که بنجشک در چنگ باز
بحمداللهت نیست هیچ اختیار
اگر در شرابی وگر در نماز
که آن است اسرار مردان راز
به شرطی که جز در محل قرار
مقامات مردان نگویند باز
به تسلیم فرمانبری سر بنه
نه چون حارث مُرّه گردن فراز
به هر حال باشد بلیسی دگر
که از امر اول کند احتراز
اگر جان نداری فدای حبیب
بیا بشنو از من برو دل مباز
به خود حاکم نور و ظلمت نهای
به عمدا ز خود حارثی بر مساز
نیاری به مقصد برون برد راه
به رای محال و به عقل مجاز
رهت بر صراط است و پای آبله
برین پل نیابی گذر بیجواز
به معراج حلّاج کن التجا
به پای تقرب به دست نیاز
مترسان براکفنده را در سلوک
ز هول بیابان و راه دراز
به پای شتر خاصه مست خراب
محلی ندارد نشیب و فراز
نزاری تو در پنجهٔ شیر عشق
چنانی که بنجشک در چنگ باز
بحمداللهت نیست هیچ اختیار
اگر در شرابی وگر در نماز
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۷
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۵ - در نفرت مجالست غنی با فقیر
یکی در خدمت ختم النبیین(ص)
نشسته بود با صد عز و تمکین
به دوران در شمار اغنیا بود
بسی از دست کار خود رضا بود
درآمد جامه چرکینی هم از در
نشست اندر کنار آن توانگر
توانگر زان فقیر آزرده جان شد
به کبر از پهلویش دامن فشان شد
شه ختمی مآب از کرده او
گره زدبر جبیب و چین بر ابرو
بگفت آن از سعادت در جهان فرد
چرا پهلو تهی کردی از این مرد
مگر ترسیدی از این مرد مهمان
که از فقرش شوی آلوده دامان
و یا چون مال داری بینهایت
غنای تو کند بر وی سرایت
و یا چرک لباسش بر تو گیرد
لباست را ز پا تا سر بگیرد
بگفتا هیچیک زینها نباشد
سرم سرگرم این سودا نباشد
ولی در هر مکان و جاه و منزل
مرا گردیده شیطانی موکل
که چون دست تصرف میگشاید
به چشم زشت را نیکو نماید
کنون در حضرتت از این خسارت
برای دفع این جرم و جنایت
به عالم هر چه از اموال دارم
زر و سیم و لباس و مال دارم
به نزد حضرتت تقسیم سازم
بدین مرد از صفا تقدیم سازم
شهی کز «قل کفی» پوشیده تشریف
بدان مرد گدا بنمود تکلیف
چو اصغا این سخن آن بینوا کرد
بترسید و بلرزید و ابا کرد
بگفت ای سرور کونین حاشا
به اخذ مال تکلیفم مفرما
من از رفتار او بینی ملولم
کجا گفتار او افتد قبولم
از آن ترسم که طوق خودپسندی
شود در گردنم تا حشر بندی
نماید از ره توفیق دورم
کند همخوابه با کبر و غرورم
دلم یا اغنیاء دمساز گردد
در دوزخ برویم بازگردد
به سرعت جست از جا و روان شد
بدان مرد غنی دامن فشان شد
بلی نفرت در اینجا بیسبب نیست
ز مردان خدا هرگز عجب نیست
بر آزاد مرد با تفکر
که سازد آخر خود را تصور
به چشمش مال و دولت خوشنما نیست
دلش مایل بدین رنگ و حنا نیست
کسی کز این حنا بر دست گیرد
به زودی رنگ بیرنگی پذیرد
به گردن باز میماند و بالش
به جز خسران نمیباشد مآلش
مگو (صامت) به نامردی چنین مرد
که پهلو از تهیدستان تهی کرد
نشسته بود با صد عز و تمکین
به دوران در شمار اغنیا بود
بسی از دست کار خود رضا بود
درآمد جامه چرکینی هم از در
نشست اندر کنار آن توانگر
توانگر زان فقیر آزرده جان شد
به کبر از پهلویش دامن فشان شد
شه ختمی مآب از کرده او
گره زدبر جبیب و چین بر ابرو
بگفت آن از سعادت در جهان فرد
چرا پهلو تهی کردی از این مرد
مگر ترسیدی از این مرد مهمان
که از فقرش شوی آلوده دامان
و یا چون مال داری بینهایت
غنای تو کند بر وی سرایت
و یا چرک لباسش بر تو گیرد
لباست را ز پا تا سر بگیرد
بگفتا هیچیک زینها نباشد
سرم سرگرم این سودا نباشد
ولی در هر مکان و جاه و منزل
مرا گردیده شیطانی موکل
که چون دست تصرف میگشاید
به چشم زشت را نیکو نماید
کنون در حضرتت از این خسارت
برای دفع این جرم و جنایت
به عالم هر چه از اموال دارم
زر و سیم و لباس و مال دارم
به نزد حضرتت تقسیم سازم
بدین مرد از صفا تقدیم سازم
شهی کز «قل کفی» پوشیده تشریف
بدان مرد گدا بنمود تکلیف
چو اصغا این سخن آن بینوا کرد
بترسید و بلرزید و ابا کرد
بگفت ای سرور کونین حاشا
به اخذ مال تکلیفم مفرما
من از رفتار او بینی ملولم
کجا گفتار او افتد قبولم
از آن ترسم که طوق خودپسندی
شود در گردنم تا حشر بندی
نماید از ره توفیق دورم
کند همخوابه با کبر و غرورم
دلم یا اغنیاء دمساز گردد
در دوزخ برویم بازگردد
به سرعت جست از جا و روان شد
بدان مرد غنی دامن فشان شد
بلی نفرت در اینجا بیسبب نیست
ز مردان خدا هرگز عجب نیست
بر آزاد مرد با تفکر
که سازد آخر خود را تصور
به چشمش مال و دولت خوشنما نیست
دلش مایل بدین رنگ و حنا نیست
کسی کز این حنا بر دست گیرد
به زودی رنگ بیرنگی پذیرد
به گردن باز میماند و بالش
به جز خسران نمیباشد مآلش
مگو (صامت) به نامردی چنین مرد
که پهلو از تهیدستان تهی کرد
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب سیزدهم: اندر مزاح و نرد و شطرنج و شرایط آن
بدان ای پسر که گفتهاند: المزاح مقدمة الشر، یعنی مزاح پیشرو همه آفتهاست؛ تا بتوانی از مزاح سرد حذر کن و اگر مزاح کنی باری در مستی مکن، که شر و آشوب بیش خیزد و از مزاح ناخوش و فحش گفتن شرم دار، اندر مستی و هشیاری، خاصه در نرد و شطرنج که درین هر دو شغل مردم صحو باشند، مزاح کمتر تحمل توانند کردن و نرد و شطرنج بسیار باختن عادت مکن و اگر بازی باوقات باز و مباز الا بمرغی یا بگوسفندی، یا بمهمانی یا محقری از محقرات، بگرو مباز و بدرم مباز، که بدرم باختن بیادبیست {و} مقامری بود و اگر نیک دانی باختن با کسی که مقامری معروف بود مباز، که تو نیز بمقامری معروف گردی و اگر بازی به معروفتر و محتشمتر از خود بازی، نرد و شطرنج ادبست، باید که تو اول دست بمهره ننهی، تا اول حریف آنچه خواهد برگیرد و اگر نرد بازی اول کعبتین بحریف ده و شطرنج دست اول بدوده، اما با ترکان و معربدان و خادمان و زنان و کودکان و گران جانان بگرو مباز، تا عربده نخیزد و بر نقش کعبتین با حریف جنگ مکن و سوگند مخور که تو فلان زخم زدی و اگر چه سوگند تو راست باشد مردم بدروغ پندارند و اصل همه شری و عربدهٔ مزاح کردن است و پرهیز کن از مزاح کردن، هر چند که مزاح کردن نه عیب است و نه بزه، { کی رسول مزاح کرده است، که پیرزنی بود در خانه عایشه، روزی از رسول(ص) پرسید که: ای رسول خدای، روی من روی بهشتیان است یا روی دوزخیان؟ یعنی من بهشتیم یا دوزخی؟ و گفتهاند: کان رسول الله یمزح و لا یقول الا حقا، پس پیغمبر با پیرزن گفت بر وی مزاح که: بدان جهان هیچ پیرزنی اندر بهشت نباشد. آن پیرزن دلتنگ شد و بگریست. رسول خدا(ص) تبسم کرد و گفت: مگری که سخن من خلاف نباشد، راست گفتم که هیچ پیر در بهشت نباشد، از آنکه روز قیامت همه خلق از گور جوان برخیزند. عجوزه را دل خوش گشت}. مزاح شاید کرد ولیکن فحش نشاید گفت؛ پس اگر گویی باری کمتر گوی و اگر ضرورت باشد باری آنچه گویی با همسران خویش گوی، اگر جوابی گویند باری عیبی نبود و هر هزلی که گویی جد آمیز گوی و از فحش پرهیز کن، هر چند مزاح بیهزل نبود، اما جدی باید که بود، هر چه گویی ناچار بشنوی و از مردمان همان طمع دار که از تو بمردمان رسد؛ اما با هیچ کس جنگ مکن، که جنگ کردن نه کار مردم است، کار زنان و کودکان است، پس اگر اتفاق افتد که با کسی جنگ آری هر چه بدانی و بتوانی گفتن مگوی، جنگ چندان کن که جای آشتی بماند و یکباره لجوج و بیآزرم مباش و از عادات مردم فرومایه بدترین عادتی لجوجی و بیآزرمی است و بهترین عادت متواضعی، که متواضعی نعمت ایزدی است، که کس بر وی حسد نبرد { و بهر سخنی مگوی که: ای مرد، چو هر که ای مرد گوید بیحجت مرد، را از مردی بازافکند}. اما سیکی خوردن و مزاح کردن و عشق باختن این همه کار جوانانست، چون تو اندازهٔ کار ها نگه داری بر نیکوترین وجهی بتوان کردن، چنانکه مردم بسی ملامتی نکنند چون در باب شراب خوردن و مزاح و نرد و شطرنج سخنی چند شد ناچار در باب عشق ورزیدن هم بباید گفت و شرح و شرایط آن و بالله التوفیق.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب سیام: اندر آیین عقوبت کردن و عفو کردن
ای پسر، بدان و آگاه باش و بهر گناهی مردم را مستوجب عقوبت مدان و اگر کسی گناه کند از خویشتن در دل عذر گناه او بخواه، که آدمی است و نخست گناه آدم کرد، چنانک من گویم، بیت:
گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد
صد راه دلم از تو پشیمانی خورد
جانا بیکی گناه از بنده مگرد
من آدمیم گنه نخست آدم کرد
و بر خیره عقوبت مکن، تا بیگناه سزای عقوبت نگردی و بهر چیزی خشمناک مشو و در وقت خشم ضجرت فرو خوردن عادت کن و چون گناهی را از تو عفو خواهند عفو کن و عفو کردن بر خود واجب دان، اگر چه گناهی سخت بود، که بنده اگر گناهکار نباشد عفو خداوند پیدا نیاید، چون مکافات گناه کرده باشی آنگاه حلم تو چه باشد و چون عفو کردن واجب دانی از شرف بزرگی خالی نباشی و چون عفو کردی او را سرزنش مکن و از آن گناه یاد میآر، که آنگاه چنان باشد که عفو نکرده باشی؛ اما تو گناهی مکن که ترا عذر باید خواست و چون کردی از عذر خواستن ننگ مدار، که تا ستیزه منقطع شود؛ اما اگر کسی گناهی کند که مستوجب عقوبت باشد حد عقوبت او نگر و اندر خور گناه او عقوبت فرمای، که خداوندان انصاف چنین گفتهاند که: عقوبت سزای گناه باید کرد، اما من چنین میگویم که: اگر کسی گناهی کند و بدان گناه مستوجب عقوبت گردد تو بسزای آن گناه او را عقوبت کن، تا طریق تعلم و آزرم و رحمت فراموش نکرده باشی، چنان باید که یک درم گناه را نیم درم عقوبت فرمایی، تا هم از کریمان باشی و هم از شایستگان، که نشاید که کریمان کار بیرحمان کنند.
حکایت: شنودم که بروزگار معاویه قومی گناهی کرده بودند که کشتن بر ایشان واجب بود، معاویه ایشان را گردن زدن فرمود؛ پس در آن ساعت که گردن ایشان میزدند یکی را پیش آوردند که بکشند؛ آن مرد گفت: یا امیرالمؤمنین، هر چه با ما خواهی کرد سزای ماست و من بگناه خویش مقرم، اما از بهر حق تعالی از من دو سخن بشنو و جواب بده. گفت: بگوی. گفت: همه عالم حلم و کرم تو دانستهاند، اگر ما این گناه بر پادشاهی کردیمی که چون تو کریم و حلیم نبودی پادشاه با ما چه کردی؟ معاویه گفت: همین کردی که من میکنم. آن مرد گفت: پس حلیمی و کریمی تو ما را چه سود دارد، که تو همان کنی و بیرحمتی همان؟ معاویه گفت: اگر این سخن پیشتر گفتی همه را عفو کردمی، اکنون آنها که ماندهاند همه را عفو کردم.
پس چون مجرم عذر خواهد اجابت کن و هیچ گناه مدان که بعذر نیرزد و اگر حاجتمندی را بتو حاجتی افتد از ممکنات که دین را زیان ندارد و در مهمات دنیا وی خللی نبود از بهر مایهٔ دنیا دل آن نیازمند باز مزن و آن کس را بیقضای حاجت باز مگردان و ظن آن حاجتمند را در خویشتن فاسد مکن، که آن مرد تا در تو گمان نیک نبرد از تو حاجت نخواهد و او در وقت حاجت اسیر تو باشد و گفتهاند که: حاجتمندی دوم اسیریست و بر اسیران رحمت باید کرد، که اسیر کشتن ستوده نیست، بل که نکوهیده است، پس درین معنی تقصیر روا مدار، تا محمدت هر دو جهانی یابی و اگر ترا بکسی حاجتی باشد اول نگر تا آن مرد کریم است یا نی و یا لئیم است، اگر مرد کریم بود حاجت بخواه و فرصت نگاه دار و بوقتی که تنگدل بود مخواه و نیز پیش از طعام بر گرسنگی حاجت مخواه و در حاجت خواستن سخن نکو بیندیش و بنشین و قاعدهٔ نیکو فرو نه و آنگاه مخلص سخن بدان حاجت بیرون برو اندر سخن گفتن بسیار تلطف نمای که تلطف در حاجت خویش دوم شفیع است و اگر حاجت بدانی خواستن بهیچ حال بیقضاء حاجت برنگردی، چنانک من میگویم، بیت:
ای دل خواهی که زی دلآرام رسی
بیتیماری بدآن مه تام رسی
باری بمراد وی بزی ای دل از آنک
گر دانی خواست کامه در کام رسی
و بهر که محتاج باشی خویشتن چون چاکر و بندهٔ او ساز؛ چون اجابت یابی بهر جایی شکر کن، که حق تعالی میفرماید: لئن شکرتم لازیدنکم و خدای تعالی شاکران را دوست دارد و نیز شکر کردن حاجت نخستین را امید روا شدن حاجت دومین باشد؛ اگر حاجت تو روا نکند از بخت خویش گله کن و از آن مکن، که اگر وی از گلهٔ تو باک داشتی خود حاجت تو روا کردی و اگر مرد لئیم و بخیل باشد بهشیاری ازو هیچ مخواه که ندهد و بوقت مستی خواه، که لئیمان و بخیلان بوقت مستی سخیتر باشند، اگر چه دیگر روز پشیمان شوند و اگر حاجت بلئیمی افتد خویشتن را بجای رحمت دان، که گفتهاند: سه کس بجای رحمت باشند: خردمندی که زیر دست {بی} خردی باشد و قویئی که ضعیفی برو مستولی باشد و کریمی که محتاج لئیمی باشد و بدانک ازین سخن ها که در مقدمه گفتیم و بپرداختیم و از هر نوعی فصلی گفتیم بر موجب طاقت خویش خواستم که بتمامی داد سخن بدهم، از پیشها نیز یاد کردم، تا این نیز بخوانی و بدانی، که مگر بدان حاجت افتد، از بهر آنک خواستم که علم اولین و آخرین من دانستمی و ترا بیآموختمی و معلوم تو گردانیدمی، تا مگر بوقت مرگ بیغم تو ازین جهان بیرون شدمی، اگر چه من خود در دانش پیادهام و اگر نیز چیزی دانم گفتار من چه فایده کند، که تو از من چنان شنوی که من از پدر خویش شنیدم، پس ترا جای ملامت نیست، که من خود داد از خویشتن بدهم تا بداور حاجت نباشد؛ اما اگر تو شنوی و اگر نه در هر پیشه سخنی چند بگویم، تا در سخن بخیلی نکرده باشم، که آنچ مرا طبع دست داد بگفتن و الله اعلم بالصواب.
گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد
صد راه دلم از تو پشیمانی خورد
جانا بیکی گناه از بنده مگرد
من آدمیم گنه نخست آدم کرد
و بر خیره عقوبت مکن، تا بیگناه سزای عقوبت نگردی و بهر چیزی خشمناک مشو و در وقت خشم ضجرت فرو خوردن عادت کن و چون گناهی را از تو عفو خواهند عفو کن و عفو کردن بر خود واجب دان، اگر چه گناهی سخت بود، که بنده اگر گناهکار نباشد عفو خداوند پیدا نیاید، چون مکافات گناه کرده باشی آنگاه حلم تو چه باشد و چون عفو کردن واجب دانی از شرف بزرگی خالی نباشی و چون عفو کردی او را سرزنش مکن و از آن گناه یاد میآر، که آنگاه چنان باشد که عفو نکرده باشی؛ اما تو گناهی مکن که ترا عذر باید خواست و چون کردی از عذر خواستن ننگ مدار، که تا ستیزه منقطع شود؛ اما اگر کسی گناهی کند که مستوجب عقوبت باشد حد عقوبت او نگر و اندر خور گناه او عقوبت فرمای، که خداوندان انصاف چنین گفتهاند که: عقوبت سزای گناه باید کرد، اما من چنین میگویم که: اگر کسی گناهی کند و بدان گناه مستوجب عقوبت گردد تو بسزای آن گناه او را عقوبت کن، تا طریق تعلم و آزرم و رحمت فراموش نکرده باشی، چنان باید که یک درم گناه را نیم درم عقوبت فرمایی، تا هم از کریمان باشی و هم از شایستگان، که نشاید که کریمان کار بیرحمان کنند.
حکایت: شنودم که بروزگار معاویه قومی گناهی کرده بودند که کشتن بر ایشان واجب بود، معاویه ایشان را گردن زدن فرمود؛ پس در آن ساعت که گردن ایشان میزدند یکی را پیش آوردند که بکشند؛ آن مرد گفت: یا امیرالمؤمنین، هر چه با ما خواهی کرد سزای ماست و من بگناه خویش مقرم، اما از بهر حق تعالی از من دو سخن بشنو و جواب بده. گفت: بگوی. گفت: همه عالم حلم و کرم تو دانستهاند، اگر ما این گناه بر پادشاهی کردیمی که چون تو کریم و حلیم نبودی پادشاه با ما چه کردی؟ معاویه گفت: همین کردی که من میکنم. آن مرد گفت: پس حلیمی و کریمی تو ما را چه سود دارد، که تو همان کنی و بیرحمتی همان؟ معاویه گفت: اگر این سخن پیشتر گفتی همه را عفو کردمی، اکنون آنها که ماندهاند همه را عفو کردم.
پس چون مجرم عذر خواهد اجابت کن و هیچ گناه مدان که بعذر نیرزد و اگر حاجتمندی را بتو حاجتی افتد از ممکنات که دین را زیان ندارد و در مهمات دنیا وی خللی نبود از بهر مایهٔ دنیا دل آن نیازمند باز مزن و آن کس را بیقضای حاجت باز مگردان و ظن آن حاجتمند را در خویشتن فاسد مکن، که آن مرد تا در تو گمان نیک نبرد از تو حاجت نخواهد و او در وقت حاجت اسیر تو باشد و گفتهاند که: حاجتمندی دوم اسیریست و بر اسیران رحمت باید کرد، که اسیر کشتن ستوده نیست، بل که نکوهیده است، پس درین معنی تقصیر روا مدار، تا محمدت هر دو جهانی یابی و اگر ترا بکسی حاجتی باشد اول نگر تا آن مرد کریم است یا نی و یا لئیم است، اگر مرد کریم بود حاجت بخواه و فرصت نگاه دار و بوقتی که تنگدل بود مخواه و نیز پیش از طعام بر گرسنگی حاجت مخواه و در حاجت خواستن سخن نکو بیندیش و بنشین و قاعدهٔ نیکو فرو نه و آنگاه مخلص سخن بدان حاجت بیرون برو اندر سخن گفتن بسیار تلطف نمای که تلطف در حاجت خویش دوم شفیع است و اگر حاجت بدانی خواستن بهیچ حال بیقضاء حاجت برنگردی، چنانک من میگویم، بیت:
ای دل خواهی که زی دلآرام رسی
بیتیماری بدآن مه تام رسی
باری بمراد وی بزی ای دل از آنک
گر دانی خواست کامه در کام رسی
و بهر که محتاج باشی خویشتن چون چاکر و بندهٔ او ساز؛ چون اجابت یابی بهر جایی شکر کن، که حق تعالی میفرماید: لئن شکرتم لازیدنکم و خدای تعالی شاکران را دوست دارد و نیز شکر کردن حاجت نخستین را امید روا شدن حاجت دومین باشد؛ اگر حاجت تو روا نکند از بخت خویش گله کن و از آن مکن، که اگر وی از گلهٔ تو باک داشتی خود حاجت تو روا کردی و اگر مرد لئیم و بخیل باشد بهشیاری ازو هیچ مخواه که ندهد و بوقت مستی خواه، که لئیمان و بخیلان بوقت مستی سخیتر باشند، اگر چه دیگر روز پشیمان شوند و اگر حاجت بلئیمی افتد خویشتن را بجای رحمت دان، که گفتهاند: سه کس بجای رحمت باشند: خردمندی که زیر دست {بی} خردی باشد و قویئی که ضعیفی برو مستولی باشد و کریمی که محتاج لئیمی باشد و بدانک ازین سخن ها که در مقدمه گفتیم و بپرداختیم و از هر نوعی فصلی گفتیم بر موجب طاقت خویش خواستم که بتمامی داد سخن بدهم، از پیشها نیز یاد کردم، تا این نیز بخوانی و بدانی، که مگر بدان حاجت افتد، از بهر آنک خواستم که علم اولین و آخرین من دانستمی و ترا بیآموختمی و معلوم تو گردانیدمی، تا مگر بوقت مرگ بیغم تو ازین جهان بیرون شدمی، اگر چه من خود در دانش پیادهام و اگر نیز چیزی دانم گفتار من چه فایده کند، که تو از من چنان شنوی که من از پدر خویش شنیدم، پس ترا جای ملامت نیست، که من خود داد از خویشتن بدهم تا بداور حاجت نباشد؛ اما اگر تو شنوی و اگر نه در هر پیشه سخنی چند بگویم، تا در سخن بخیلی نکرده باشم، که آنچ مرا طبع دست داد بگفتن و الله اعلم بالصواب.
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۳
عجب که درد مرا هیچ کس دوا سازد
مگر که چاره ی بیچارگان خدا سازد
دلم به درد و بلا انس کرده است چنانک
ز عافیت بگریزد به ابتلا سازد
به کیش عشق دلش زنده ی ابد باشد
که جان خود هدف ناوک بلا سازد
نظر به شاهی هر دو جهان نیندازد
کسی که بر در او خویشتن گدا سازد
دلی که یافت خلاصی ز قید کبر و ریا
وطن بساخت اقلیم کبریا سازد
به حق سپار دل آهنین خود کانرا
به صیقل کرم آیینه ی بقا سازد
مراد خویش ز جانان کسی تواند یافت
که در طریق وفا جان خود فدا سازد
حسین را طرب و ساز و عیش در پیش است
نگار من چو به عشاق بینوا سازد
مگر که چاره ی بیچارگان خدا سازد
دلم به درد و بلا انس کرده است چنانک
ز عافیت بگریزد به ابتلا سازد
به کیش عشق دلش زنده ی ابد باشد
که جان خود هدف ناوک بلا سازد
نظر به شاهی هر دو جهان نیندازد
کسی که بر در او خویشتن گدا سازد
دلی که یافت خلاصی ز قید کبر و ریا
وطن بساخت اقلیم کبریا سازد
به حق سپار دل آهنین خود کانرا
به صیقل کرم آیینه ی بقا سازد
مراد خویش ز جانان کسی تواند یافت
که در طریق وفا جان خود فدا سازد
حسین را طرب و ساز و عیش در پیش است
نگار من چو به عشاق بینوا سازد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳ - جواب خضر موسی را علیه السلام که چون ملاقات من مقدور تو شد اکنون باز گرد و پیش امت خود رو که خیرا لزیارة لحظة
گفت ای موسی کلیم بدان
که بمن کرد همرهمی نتوان
که زنم نعل باژگونه بسی
نکته ام را نکرد فهم کسی
صحبتم مشکل و قوی صعب است
آب دریا م تا حد کعب است
پای همراهیم کجا داری
چون تو بی من رهی جدا داری
گفت باشد که حق دهد یاری
بخشدم عقل و فهم و هشیاری
از چنین خواب غفلت تاری
رسدم از خدای بیداری
چون ورا دید راغب و صادق
مست او شد و واله و عاشق
کردش از دل قبول در صحبت
که بود بس حمول در صحبت
نرمد از هر آنچه رو ب ی ند
نیک و بد را همه نکو بیند
کفرهای ورا شمارد دین
نشود از جفای او غمگین
زهر را از کفش چو شهد خورد
سنگ او را بجای لعل خرد
چون بهم در سفر رفیق شدند
همدگر را ز جان شفیق شدند
چند روزی بهم همیرفتند
در جان را بگفت میسفتند
هر طرف چون بسی بگردیدند
بر لب بحر کشتئی دیدند
که نبد در جهان چنین کشتی
خلق را بود بستر وپشتی
همچو شهری فراخ بود و بزرگ
بادبانی بر او بلند و سترگ
ناگهان خضر سوی کشتی رفت
تبری در کفش بصورت زفت
زد بر آن بادبان و کشتی او
از پی خدمت آن گزیدۀ هو
در شکست آن درست کشتی را
تا کند دفع ظلم و زشتی را
شد معطل ز کار آن کشتی
ماند بی رخت و بار آن کشتی
گفت با وی کلیم این چون است
این ز عقل و ز شرع بیرون است
مؤمنان را بد این پناه حصین
از چه رو کردیش خراب چنین
هیچ این را روا ندارد حق
اندر این کار بر تو گیرد دق
گفت او را نگفتمت پیشین
که ترا صبر نبود و تمکین
من نگفتم ترا از او ّ ل کار
که نداری تو پای من هشدار
کار من بد نما ولی نیکوست
همچو آن زشت رو که نیکو خوست
من بر آتش اگرچه ب نشینم
هر دم از وی گل و سمن چینم
من ز مرده برون کنم زنده
کنم از عین گریه صد خنده
آرم ابلیس را ز عرش بفرق
برم ادریس را ز فرش بعرش
گفت ای شاه من خطا کردم
این ز نسیان نه از رضا کردم
گذران از من این یکی کرت
عفو فرما ز لطف این زل ّ ت
گفت میدان کزین نخواهی گشت
خاک خاک است اگر باب آ غ شت
لیک این حال بر تو پوشیده است
سرت از بند من بگردیده است
هم شود آخرت یقین پید ا
کانچه گفتم نبود سهو و خطا
اینت گفتم خداست شاهد حال
هرکه گژ گیردش بود او ضال
چون ش نید از خضر کلیم این را
پیش آورد آن زمان لین را
کرد زاری و گفت بهر خدا
لابه ام را پذیر و بخش خطا
گر کنم بار دیگر این حرکت
مشنو از من بهانه یا حجت
که بمن کرد همرهمی نتوان
که زنم نعل باژگونه بسی
نکته ام را نکرد فهم کسی
صحبتم مشکل و قوی صعب است
آب دریا م تا حد کعب است
پای همراهیم کجا داری
چون تو بی من رهی جدا داری
گفت باشد که حق دهد یاری
بخشدم عقل و فهم و هشیاری
از چنین خواب غفلت تاری
رسدم از خدای بیداری
چون ورا دید راغب و صادق
مست او شد و واله و عاشق
کردش از دل قبول در صحبت
که بود بس حمول در صحبت
نرمد از هر آنچه رو ب ی ند
نیک و بد را همه نکو بیند
کفرهای ورا شمارد دین
نشود از جفای او غمگین
زهر را از کفش چو شهد خورد
سنگ او را بجای لعل خرد
چون بهم در سفر رفیق شدند
همدگر را ز جان شفیق شدند
چند روزی بهم همیرفتند
در جان را بگفت میسفتند
هر طرف چون بسی بگردیدند
بر لب بحر کشتئی دیدند
که نبد در جهان چنین کشتی
خلق را بود بستر وپشتی
همچو شهری فراخ بود و بزرگ
بادبانی بر او بلند و سترگ
ناگهان خضر سوی کشتی رفت
تبری در کفش بصورت زفت
زد بر آن بادبان و کشتی او
از پی خدمت آن گزیدۀ هو
در شکست آن درست کشتی را
تا کند دفع ظلم و زشتی را
شد معطل ز کار آن کشتی
ماند بی رخت و بار آن کشتی
گفت با وی کلیم این چون است
این ز عقل و ز شرع بیرون است
مؤمنان را بد این پناه حصین
از چه رو کردیش خراب چنین
هیچ این را روا ندارد حق
اندر این کار بر تو گیرد دق
گفت او را نگفتمت پیشین
که ترا صبر نبود و تمکین
من نگفتم ترا از او ّ ل کار
که نداری تو پای من هشدار
کار من بد نما ولی نیکوست
همچو آن زشت رو که نیکو خوست
من بر آتش اگرچه ب نشینم
هر دم از وی گل و سمن چینم
من ز مرده برون کنم زنده
کنم از عین گریه صد خنده
آرم ابلیس را ز عرش بفرق
برم ادریس را ز فرش بعرش
گفت ای شاه من خطا کردم
این ز نسیان نه از رضا کردم
گذران از من این یکی کرت
عفو فرما ز لطف این زل ّ ت
گفت میدان کزین نخواهی گشت
خاک خاک است اگر باب آ غ شت
لیک این حال بر تو پوشیده است
سرت از بند من بگردیده است
هم شود آخرت یقین پید ا
کانچه گفتم نبود سهو و خطا
اینت گفتم خداست شاهد حال
هرکه گژ گیردش بود او ضال
چون ش نید از خضر کلیم این را
پیش آورد آن زمان لین را
کرد زاری و گفت بهر خدا
لابه ام را پذیر و بخش خطا
گر کنم بار دیگر این حرکت
مشنو از من بهانه یا حجت
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۱ - برگزیدن مولانا قدسناالله بسره العزیز بعد از شمس الدین تبریزی شیخ صلاح الدّین زرکوب قونوی را عظم الله ذکره
در چنین جوش یک مرید از او
یافت قربت سوار گشت بکو
چه سوار و امیر بل شد شاه
گ شت حاکم بمنزل و بر راه
رهروان زو شده ببرگ و نوا
اهل منزل از او ببرده عطا
در وصال خدا قوی کامل
نظرش کرده سنگ را قابل
قطب هفت آسمان و هفت زمین
لقبش بود شه صلاح الد ّ ین
نور خور از رخش خجل گشتی
هر که دیدیش ز اهل دل گشتی
چون ورا دید شیخ صاحب حال
بر گزیدش ز زمرۀ ابدال
رو بدو کرد و جمله را بگذاشت
غیر او را خطا و سهو انگاشت
گفت آن شمس دین که میگفتیم
باز آمد بما چرا خفتیم
او بدل کرد جامه را و آمد
تا نماید جمال و بخرامد
می جان را که میخوری از کاس
نی همان است اگر رود در طاس
طاس و کاس و قدح چو پیمانه است
آنکه می را شناخت مردانه است
هیچ از می نباشد آن محروم
دائماً مست باشد آن مرحوم
وانکه اندر ظروف تن نگرد
دل کورش شراب جان نخورد
نیست این را کرانه ای دانا
شرح کن تا چه گفت مولانا
گفت از روی مهر با یاران
نیست پروای کس مرا بجهان
من ندارم سر شما بروید
از برم با صلاح دین گروید
سر شیخی چو نیست در سر من
نبود هیچ مرغ همپر من
خود بخود من خوشم نخواهم کس
پیش من زحمت است کس چو مگس
بعد از این جمله سوی او پوئید
همه از جان وصال او جوئید
تا چو او جمله راه راست روید
به ز گندم شوید اگرچه جوید
گندم چه کزو شوید گهر
گرچه دورید از او برید نظر
زانکه دارد بخلق او میلان
جلوه ها میکند گه جولان
گر شمائید مردم آگاه
همه گردید شاکر الله
که شما را ز مرحمت بگ ز ید
چون صبا بر نهالتان بوزید
اینچنین گنج هر که یافت غنی است
وانکه محروم ماند کورودنی است
میل دارد عظیم با یاران
تا که گردند از نکو کاران
حرص او روز و شب در این کار است
وای او کاندر او زانکار است
اینچنین شه شده است طالبتان
لیک حرص و هوی است غالبتان
هست حرص و هوی حجاب خدا
ترک حرص و هوی کنید چو ما
بنگرید اندر آن جمال لطیف
گر نئید از ضلال و کفر کثیف
پیش او سر نهید اگر ملکید
ورنه دیوید اگر در او بشکید
همچو خورشید نور او پیداست
هرکه دارد دلی بر او شیداست
وانکه باشد منافق و دو رو
نبرد زان دفینه نیم ت س و
یافت قربت سوار گشت بکو
چه سوار و امیر بل شد شاه
گ شت حاکم بمنزل و بر راه
رهروان زو شده ببرگ و نوا
اهل منزل از او ببرده عطا
در وصال خدا قوی کامل
نظرش کرده سنگ را قابل
قطب هفت آسمان و هفت زمین
لقبش بود شه صلاح الد ّ ین
نور خور از رخش خجل گشتی
هر که دیدیش ز اهل دل گشتی
چون ورا دید شیخ صاحب حال
بر گزیدش ز زمرۀ ابدال
رو بدو کرد و جمله را بگذاشت
غیر او را خطا و سهو انگاشت
گفت آن شمس دین که میگفتیم
باز آمد بما چرا خفتیم
او بدل کرد جامه را و آمد
تا نماید جمال و بخرامد
می جان را که میخوری از کاس
نی همان است اگر رود در طاس
طاس و کاس و قدح چو پیمانه است
آنکه می را شناخت مردانه است
هیچ از می نباشد آن محروم
دائماً مست باشد آن مرحوم
وانکه اندر ظروف تن نگرد
دل کورش شراب جان نخورد
نیست این را کرانه ای دانا
شرح کن تا چه گفت مولانا
گفت از روی مهر با یاران
نیست پروای کس مرا بجهان
من ندارم سر شما بروید
از برم با صلاح دین گروید
سر شیخی چو نیست در سر من
نبود هیچ مرغ همپر من
خود بخود من خوشم نخواهم کس
پیش من زحمت است کس چو مگس
بعد از این جمله سوی او پوئید
همه از جان وصال او جوئید
تا چو او جمله راه راست روید
به ز گندم شوید اگرچه جوید
گندم چه کزو شوید گهر
گرچه دورید از او برید نظر
زانکه دارد بخلق او میلان
جلوه ها میکند گه جولان
گر شمائید مردم آگاه
همه گردید شاکر الله
که شما را ز مرحمت بگ ز ید
چون صبا بر نهالتان بوزید
اینچنین گنج هر که یافت غنی است
وانکه محروم ماند کورودنی است
میل دارد عظیم با یاران
تا که گردند از نکو کاران
حرص او روز و شب در این کار است
وای او کاندر او زانکار است
اینچنین شه شده است طالبتان
لیک حرص و هوی است غالبتان
هست حرص و هوی حجاب خدا
ترک حرص و هوی کنید چو ما
بنگرید اندر آن جمال لطیف
گر نئید از ضلال و کفر کثیف
پیش او سر نهید اگر ملکید
ورنه دیوید اگر در او بشکید
همچو خورشید نور او پیداست
هرکه دارد دلی بر او شیداست
وانکه باشد منافق و دو رو
نبرد زان دفینه نیم ت س و
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲۷ - در بیان آنکه لابد است که شیخ وسیلت گردد و رهبر، و بی شیخ ممکن نیست که کس بحق رسد و اگر ممکن بودی حق تعالی پیغامبران و مشایخ را نفرستادی و اگر نادراً کسی بی شیخ رسد، آنکه بواسطۀ شیخ رسد کاملتر باشد، و دلیل بر این شخصی هر روز خدای تعالی را چهل بار میدید و از سر مستی حال خود را بخلق میگفت. کاملی گفتش که اگر مردی برو ابایزید را یکبار ببین، او بجواب گفت که من خدای بایزید را هر روز چهل بار میبینم پیش ابایزید بچه روم. اوبازگفت که اگر مردی یکبار بایزید را ببین چون ماجری دراز کشید آن شخص عزم ابایزید کرد. بایزید را معلوم شد. در بیشۀ مهیب میگشت، از بیشه باستقبال آن طالب بیرون آمد. چون آن طالب ابایزید را بدید برنتافت، در حال بمرد. زیرا او خدا را بقدر قوت خود میدید. چون از آن قوت و مقام که بایز
صحبت شیخ به ز طاعتهاست
زیر رنجش نهفته راحتهاست
سر علم و عمل عنایت اوست
داد او بحر و جهد تو چو سبوست
نظر الشیخ البس العریان
من ثیاب الجنان و العرفان
و علی البر یخرج البر
و علی البحر یظهر الدر
عینه ناظر بنور اللّه
حشره ناشر بصور اللّه
آلة الحق قلبه الطاهر
هو ان کان منک فی الظاهر
فعل جسم الولی فی الدنیا
هو من امر ربه الاعلی
خالق السفل و العلی واحد
هو فی الدهر طالب واجد
نظر الشیخ یفتح العینین
منه یأتیک خالق الکو ن ین
آنچه از وی بری تو هر نفسی
نبرد سالها بجهد کسی
گمره است آنکه رفت بی رهبر
کار ناید ز جیش بی سرور
نادری باشد آنکه راه برید
بی ز رهبر حجاب نفس درید
وان چنان نادری که رست ازدام
پیش این پختگی بود اوخام
کو درختی که باغبانش ساخت
کودرخ ت ی که خود بخود افراخت
این بود تلخ و آن بود شیرین
این بود همچو غوره آن چون تین
اینکه بی شیخ رفت اگرچه نکوست
آنکه با شیخ رفت بهتر از اوست
اندر اینجا حکایتی بشنو
تا از آن سر زند ز تو سر نو
گفت مردی بخلق از مستی
گرچه هستم بجسم از این پستی
لیک جانم بلندتر ز سماست
زانکه پیوسته در لقای خداست
بی حجابی مراست از جبار
جلوه هر روز تا بشب چل بار
گفت با او بلطف یک آگاه
که خبردار بد ز سر آله
رو ببین بایزید را یکبار
تا شوی پیش واصلان مختار
کرد انکار و گفت بگذر ازین
چونکه بی پرده ای منم حق بین
بخدا واصلم چه میگوئی
چون تمامم ز من چه میجوئی
گفت اندر جواب او را باز
که سوی شیخ بایزید بتاز
دیدن روی او ترا یکبار
بهتر است ا ی عزیز من هشدار
از چهل بار دیدن اللّه
پند من گیر تا شوی آگاه
ماجراشان درین دراز کشید
آخر او را سوی نیاز کشید
سخنش را قبول کرد از جان
بسوی بایزید گشت روان
بود در بیشه بایزید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
حال آن شخص شد بر او پیدا
کی شود سر نهفته از بینا
چونکه آن شیخ نزد بیشه رسید
بدر آمد ز بیشه شیخ فرید
زانکه دانست ضعف حالش را
کو نیارد در آمدن آنجا
بیشه ای کان پر است از شیران
کی کند روبهی در آن سیران
لازم آمد برون شدن او را
تا نگردد هلاک آن جویا
چون برون شد ز بیشه روی نمود
پیش از آن که کنند گفت و شنود
شیخ را یک نظر بر او افتاد
بر نتابید و در زمان جان داد
مرد طالب بمرد و بیجان شد
خانه اش سیل برد و ویران شد
طاقت دید بایزید نداشت
کی بود گرمی سحر چون چاشت
گرچه او را ز حق تجلی بود
لیک بر قدر طاقتش بنمود
چونه بر قدر بایزید بتافت
نور رؤیت بر او چو طور شکافت
همچو آن کوه ذره ذره شد او
نی از اورنگ ماندونی هم بو
از چنان مرگ شد ز نو زنده
زندۀ کامران پاینده
گرچه خلقان خدای را بینند
لیک کی همچو اولیا بینند
بازهم هر ولی که مختار است
ز ایزدش قدر قرب دیدار است
مصطفی نی بجبرئیل امین
چونکه در راه حق شدند قرین
شب اسری ورای عرش و خلا
چون رسیدند قرب او ادنی
جبرئیل امین بماند آنجا
گفت احمد بوی که پیش درآ
نی مرا تو بدین طرف خواندی
چیست مانع چرا ز ره ماندی
چون درین ره سفیر من تو بدی
ازچه پس مانده ای بگو چه شدی
گفت حد و مقام من ای جان
تا بدینجاست زین گذر نتوان
یک سرانگشت اگر نهم پا پیش
سوزم این را پذیر بی کم و بیش
بعد از این مر ترا رسد رفتن
که همه جان شدی نماندت تن
هرولی راست از خدا دیدار
برتر از همدگر چنین بسیار
و رفعنا برای فهم بخوان
بعضهم فوق بعض در قرآن
آنکه از تاب بایزید بمرد
آنچه میجست بعد مرگ ببرد
هر که با شیخ خود دهد سروسر
در جهان بقا شود سرور
بیشۀ بایزید روحانی است
بیشۀ شیر و گرگ حیوانی است
غرض از بیشه علمهای وی است
که بر و برگ و شاخ آن ز حی است
گر بدی او مقیم فکرت خود
کی رسیدی بدو بپای خرد
پس زحالات خود برون آمد
تا که طالب بوی بیارامد
لایق حال او سخن فرمود
خویش را قدر او بدو بنمود
این همه احتیاطها را کرد
هم که طاقت نداشت آن سره مرد
در زمان نیست گشت و جان بسپرد
رخت را سوی ملک جانان برد
لایق او نمود و تاب نداشت
طاقت جرعه ای شراب نداشت
زان که یک جرعه زان شراب نکو
کارگرتر ز صد خم است و سبو
جرعه ای زان شراب بسیار است
اندکی را از آن مگو خوار است
ذره ای آتش ار به بیشه فتاد
بیخ و شاخ و درختها ننهاد
عال م ی را چو خورد یک ذره
پس حقیرش مبین مشو غره
اسیا سنگ اگر بود صد من
درمی لعل از اوست به بثمن
اندکی از عزیز بسیار است
خوار بسیاررا چه مقدار است
ای بسا کو بصورت است بزرگ
همچو کوهی عظیم زفت و سترگ
پاره ای لعل بر وی افزاید
آن بزرگیش هیچ ننماید
پس بظاهر مرو چو ساده دلان
چشم باطن گشا ببین و بدان
سخنی چند کز ولی زاید
بر هزاران کتاب افزاید
سالها از یکی سخن شنوی
هیچ از آن وعظ او فزون نشوی
از یکی به از او بکمتر گفت
گرددت آشکار سر نهفت
پس فزون این بود نه آنکه بحرف
سخت بسیار مینمود و شگرف
همچنان در جهان معنی هم
کم بود بیش و بیش باشد کم
حال باشد همیشه شخصی را
مستمر روز و شب خلا و ملا
وان یکی را بهر دو روز و سه روز
افکند نار عشق اندر سوز
گر چ ه این اندک است و آن بسیار
قدر هر یک بدان گذر ز شمار
دائماً گر خلد ترا خاری
یا کند نیش کیکت افکاری
لیک اگر یک دمت گزد ماری
بود این زان فزون ببسیاری
گرچه این اندک است بسیار است
خلش خار پیش آن خوار است
کافری گر کند بجد طاعت
نبود بی نماز یک ساعت
طاعت و ذکر مؤمنی گه گاه
هست بهتر از آن بنزد آله
این مثالست مثل نیست بدان
تا کنی فهم ازین مثال تو آن
همچنین بنگر اولیا را هم
چشم بگشا ازین مشو درهم
اندک از یک بود قوی بسیار
زانکه هست او هزار درمقدار
یک دعای ولی خاص خدا
بود افزون ز صد هزار دعا
این تفاوت که اندرین قال است
نیست از قال بلکه از حال است
قال از حال میشود پیدا
همچو از باد گرد در صحرا
هر تفاوت که در صوربینی
آن ز معنی است نیک اگر بینی
حالهای چویم که بی قال است
بنهفته درون ابدال است
گرچه جمله لطیف و موزون اند
لیک از یکدگر در افزون اند
هر یکی را بود مقام دگر
یک بود همچو شهد و یک چو شکر
یک چو خور باشد ویکی چون ماه
یک بود چون امیر و یک چو سپاه
از یکی آن رسد ترا در حال
که نیابی ز دیگری صد سال
کندت این بیک نظر بینا
گرچه از مادر آمدی اعمی
آن برد درد چشم را بدوا
این دهد بی دوا دو چشم ترا
آن برد علت از تن رنجور
این کند مرده زنده چون دم صور
قابلان را کند معالجه آن
وین بنا قابلان دهد صد جان
آنچه ممکن بود بر آید از آن
وانچه ناممکن است ازین آسان
شود آنچه بخواهد او آن را
جان دهد چون مسیح بیجان را
لیک این نادر است و کمیاب است
قبلۀ اولیا و اقطاب است
شمس تبریز داشت این قدرت
غیر او را نشد چنین نصرت
ای که نومید گشته ای پیش آ
هیچ مندیش از گناه و خطا
او کند پاکت از همه آثام
دهدت مزد حج بی احرام
این یقین دان که در جهان صفا
اولیا و خواص یزدان را
هست اندر میانشان فرقی
در بزرگی ز غرب تا شرقی
یک سلیمان بود یکی چون مور
یک بود چون سها و یک چون هور
هست این را نظایر بیحد
چون کنی خوض اندر این بخرد
همچنین کن قیاس باقی را
لیک یک دان همیشه ساقی را
در جمادات این مراتب هست
یک بقیمت بلند و دیگر پست
خاک و سنگ است از مس افزونتر
همچنان مس ز نقره و از زر
نقره هم بیشتر بود از زر
زر بود هم فزون ز لعل و گهر
هرچه کمتر بقیمت افزونتر
تو بمعنی نگر گذر ز صور
اندکی جوی کان بود بسیار
ترک بسیار کن که باشد خوار
صحبت عاقلی دمی بجهان
به ز صد ساله صحبت نادان
گرچه گوهر بحجم خرد بود
زو هزاران بزرگ هست شود
گر شمار درم بود بسیار
پیش دردانه باشد اندک و خوار
مرتبۀ اولیا چنین میدان
همچنانکه در او زر و مرجان
این سخنهاست نادر و نایاب
کس ندیدش نهایت و پایاب
زیر رنجش نهفته راحتهاست
سر علم و عمل عنایت اوست
داد او بحر و جهد تو چو سبوست
نظر الشیخ البس العریان
من ثیاب الجنان و العرفان
و علی البر یخرج البر
و علی البحر یظهر الدر
عینه ناظر بنور اللّه
حشره ناشر بصور اللّه
آلة الحق قلبه الطاهر
هو ان کان منک فی الظاهر
فعل جسم الولی فی الدنیا
هو من امر ربه الاعلی
خالق السفل و العلی واحد
هو فی الدهر طالب واجد
نظر الشیخ یفتح العینین
منه یأتیک خالق الکو ن ین
آنچه از وی بری تو هر نفسی
نبرد سالها بجهد کسی
گمره است آنکه رفت بی رهبر
کار ناید ز جیش بی سرور
نادری باشد آنکه راه برید
بی ز رهبر حجاب نفس درید
وان چنان نادری که رست ازدام
پیش این پختگی بود اوخام
کو درختی که باغبانش ساخت
کودرخ ت ی که خود بخود افراخت
این بود تلخ و آن بود شیرین
این بود همچو غوره آن چون تین
اینکه بی شیخ رفت اگرچه نکوست
آنکه با شیخ رفت بهتر از اوست
اندر اینجا حکایتی بشنو
تا از آن سر زند ز تو سر نو
گفت مردی بخلق از مستی
گرچه هستم بجسم از این پستی
لیک جانم بلندتر ز سماست
زانکه پیوسته در لقای خداست
بی حجابی مراست از جبار
جلوه هر روز تا بشب چل بار
گفت با او بلطف یک آگاه
که خبردار بد ز سر آله
رو ببین بایزید را یکبار
تا شوی پیش واصلان مختار
کرد انکار و گفت بگذر ازین
چونکه بی پرده ای منم حق بین
بخدا واصلم چه میگوئی
چون تمامم ز من چه میجوئی
گفت اندر جواب او را باز
که سوی شیخ بایزید بتاز
دیدن روی او ترا یکبار
بهتر است ا ی عزیز من هشدار
از چهل بار دیدن اللّه
پند من گیر تا شوی آگاه
ماجراشان درین دراز کشید
آخر او را سوی نیاز کشید
سخنش را قبول کرد از جان
بسوی بایزید گشت روان
بود در بیشه بایزید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
حال آن شخص شد بر او پیدا
کی شود سر نهفته از بینا
چونکه آن شیخ نزد بیشه رسید
بدر آمد ز بیشه شیخ فرید
زانکه دانست ضعف حالش را
کو نیارد در آمدن آنجا
بیشه ای کان پر است از شیران
کی کند روبهی در آن سیران
لازم آمد برون شدن او را
تا نگردد هلاک آن جویا
چون برون شد ز بیشه روی نمود
پیش از آن که کنند گفت و شنود
شیخ را یک نظر بر او افتاد
بر نتابید و در زمان جان داد
مرد طالب بمرد و بیجان شد
خانه اش سیل برد و ویران شد
طاقت دید بایزید نداشت
کی بود گرمی سحر چون چاشت
گرچه او را ز حق تجلی بود
لیک بر قدر طاقتش بنمود
چونه بر قدر بایزید بتافت
نور رؤیت بر او چو طور شکافت
همچو آن کوه ذره ذره شد او
نی از اورنگ ماندونی هم بو
از چنان مرگ شد ز نو زنده
زندۀ کامران پاینده
گرچه خلقان خدای را بینند
لیک کی همچو اولیا بینند
بازهم هر ولی که مختار است
ز ایزدش قدر قرب دیدار است
مصطفی نی بجبرئیل امین
چونکه در راه حق شدند قرین
شب اسری ورای عرش و خلا
چون رسیدند قرب او ادنی
جبرئیل امین بماند آنجا
گفت احمد بوی که پیش درآ
نی مرا تو بدین طرف خواندی
چیست مانع چرا ز ره ماندی
چون درین ره سفیر من تو بدی
ازچه پس مانده ای بگو چه شدی
گفت حد و مقام من ای جان
تا بدینجاست زین گذر نتوان
یک سرانگشت اگر نهم پا پیش
سوزم این را پذیر بی کم و بیش
بعد از این مر ترا رسد رفتن
که همه جان شدی نماندت تن
هرولی راست از خدا دیدار
برتر از همدگر چنین بسیار
و رفعنا برای فهم بخوان
بعضهم فوق بعض در قرآن
آنکه از تاب بایزید بمرد
آنچه میجست بعد مرگ ببرد
هر که با شیخ خود دهد سروسر
در جهان بقا شود سرور
بیشۀ بایزید روحانی است
بیشۀ شیر و گرگ حیوانی است
غرض از بیشه علمهای وی است
که بر و برگ و شاخ آن ز حی است
گر بدی او مقیم فکرت خود
کی رسیدی بدو بپای خرد
پس زحالات خود برون آمد
تا که طالب بوی بیارامد
لایق حال او سخن فرمود
خویش را قدر او بدو بنمود
این همه احتیاطها را کرد
هم که طاقت نداشت آن سره مرد
در زمان نیست گشت و جان بسپرد
رخت را سوی ملک جانان برد
لایق او نمود و تاب نداشت
طاقت جرعه ای شراب نداشت
زان که یک جرعه زان شراب نکو
کارگرتر ز صد خم است و سبو
جرعه ای زان شراب بسیار است
اندکی را از آن مگو خوار است
ذره ای آتش ار به بیشه فتاد
بیخ و شاخ و درختها ننهاد
عال م ی را چو خورد یک ذره
پس حقیرش مبین مشو غره
اسیا سنگ اگر بود صد من
درمی لعل از اوست به بثمن
اندکی از عزیز بسیار است
خوار بسیاررا چه مقدار است
ای بسا کو بصورت است بزرگ
همچو کوهی عظیم زفت و سترگ
پاره ای لعل بر وی افزاید
آن بزرگیش هیچ ننماید
پس بظاهر مرو چو ساده دلان
چشم باطن گشا ببین و بدان
سخنی چند کز ولی زاید
بر هزاران کتاب افزاید
سالها از یکی سخن شنوی
هیچ از آن وعظ او فزون نشوی
از یکی به از او بکمتر گفت
گرددت آشکار سر نهفت
پس فزون این بود نه آنکه بحرف
سخت بسیار مینمود و شگرف
همچنان در جهان معنی هم
کم بود بیش و بیش باشد کم
حال باشد همیشه شخصی را
مستمر روز و شب خلا و ملا
وان یکی را بهر دو روز و سه روز
افکند نار عشق اندر سوز
گر چ ه این اندک است و آن بسیار
قدر هر یک بدان گذر ز شمار
دائماً گر خلد ترا خاری
یا کند نیش کیکت افکاری
لیک اگر یک دمت گزد ماری
بود این زان فزون ببسیاری
گرچه این اندک است بسیار است
خلش خار پیش آن خوار است
کافری گر کند بجد طاعت
نبود بی نماز یک ساعت
طاعت و ذکر مؤمنی گه گاه
هست بهتر از آن بنزد آله
این مثالست مثل نیست بدان
تا کنی فهم ازین مثال تو آن
همچنین بنگر اولیا را هم
چشم بگشا ازین مشو درهم
اندک از یک بود قوی بسیار
زانکه هست او هزار درمقدار
یک دعای ولی خاص خدا
بود افزون ز صد هزار دعا
این تفاوت که اندرین قال است
نیست از قال بلکه از حال است
قال از حال میشود پیدا
همچو از باد گرد در صحرا
هر تفاوت که در صوربینی
آن ز معنی است نیک اگر بینی
حالهای چویم که بی قال است
بنهفته درون ابدال است
گرچه جمله لطیف و موزون اند
لیک از یکدگر در افزون اند
هر یکی را بود مقام دگر
یک بود همچو شهد و یک چو شکر
یک چو خور باشد ویکی چون ماه
یک بود چون امیر و یک چو سپاه
از یکی آن رسد ترا در حال
که نیابی ز دیگری صد سال
کندت این بیک نظر بینا
گرچه از مادر آمدی اعمی
آن برد درد چشم را بدوا
این دهد بی دوا دو چشم ترا
آن برد علت از تن رنجور
این کند مرده زنده چون دم صور
قابلان را کند معالجه آن
وین بنا قابلان دهد صد جان
آنچه ممکن بود بر آید از آن
وانچه ناممکن است ازین آسان
شود آنچه بخواهد او آن را
جان دهد چون مسیح بیجان را
لیک این نادر است و کمیاب است
قبلۀ اولیا و اقطاب است
شمس تبریز داشت این قدرت
غیر او را نشد چنین نصرت
ای که نومید گشته ای پیش آ
هیچ مندیش از گناه و خطا
او کند پاکت از همه آثام
دهدت مزد حج بی احرام
این یقین دان که در جهان صفا
اولیا و خواص یزدان را
هست اندر میانشان فرقی
در بزرگی ز غرب تا شرقی
یک سلیمان بود یکی چون مور
یک بود چون سها و یک چون هور
هست این را نظایر بیحد
چون کنی خوض اندر این بخرد
همچنین کن قیاس باقی را
لیک یک دان همیشه ساقی را
در جمادات این مراتب هست
یک بقیمت بلند و دیگر پست
خاک و سنگ است از مس افزونتر
همچنان مس ز نقره و از زر
نقره هم بیشتر بود از زر
زر بود هم فزون ز لعل و گهر
هرچه کمتر بقیمت افزونتر
تو بمعنی نگر گذر ز صور
اندکی جوی کان بود بسیار
ترک بسیار کن که باشد خوار
صحبت عاقلی دمی بجهان
به ز صد ساله صحبت نادان
گرچه گوهر بحجم خرد بود
زو هزاران بزرگ هست شود
گر شمار درم بود بسیار
پیش دردانه باشد اندک و خوار
مرتبۀ اولیا چنین میدان
همچنانکه در او زر و مرجان
این سخنهاست نادر و نایاب
کس ندیدش نهایت و پایاب
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۲
شیخ قدس اللّه روحه العزیز هر مریدی کی تأهل ساختی اهل او را بخواندی و گفتی سه کار بکن اول هرچ این کدخدای در خانۀ تو آرد از غله و حوایج تصرف خرج خود از آن نگاه دار و خرج مکن چنانک زنان در وجه دوک رشتن و کرباس بافتن دهند بیفرمان شوهر، کی برکات از آن بشود و دیگر خانۀ عنکبوت در خانه بمگذار که شیطان آنجا مأوی گیرد و هم نشینان ما همنشین شیطان نباشند، و هر طعام کی خواهی ساخت و هرچ در دیک خواهی کرد از گوشت و حبوبات اول به آب نمازی کن آنگاه در دیک فرو کن و این هر سه را یاد دار.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۳
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۵۹
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۵ - حکایت حسن بصری
از امام عصر و شیخ تابعین
پیشوای جمله ارباب یقین
پیر بصره آن که نامش بد حسن
باز پرسیدند بر وجه حسن
بهترین وقت تو کی بوده است
حالت خوش کی رخت بنموده است
شیخ گفتا پیش ازین روزی پگاه
من به بام خانه بودم دیرگاه
اندر آن همسایه زن با شوهرش
می شنیدم گفت کای ناخوش منش
من به سر بردم به تو پنجاه سال
با تو بودم یک جهت در جمله حال
در غم و شادی و در بود و نبود
در کم و در بیش و در نقصان و سود
ننگ و نامت را نگه می داشتم
تخم مهرت را به دل می کاشتم
در فراق و وصل و در شکر و گله
مننبودم با تو یار ده دله
سرد و گرمت را به جان کردم قبول
من نگشتم از جفای تو ملول
هر بلایی نیز کاید می کشم
با همه جور و جفایت دلخوشم
لیک نتوانم شنید ای بیوفا
آنکه بگزینی تو یاری را به ما
هستم امرت را به جان فرمان بری
کی توانم دیدنت با دیگری
من نخواهم تن بدین یک چیز داد
حال من اینست ای نیکو نهاد
می کشم پیوسته این جور و جفا
تا ترا بینم ترا ای بیوفا
نی برای آنکه تو یاری دگر
برگزینی هر دم ای بیدادگر
وقت من خوش گشت از گفتار او
مست گشتم بی می و جام و سبو
گشت آب از چشمۀ چشمم روان
یافتم معنی لایغفر از آن
دل به دستش د ه گرت هست آگهی
تا ز قید هر دو عالم وارهی
غیر جانان را درون جان و دل
جا مده ور نه شوی خوار و خجل
جز به عشق او مکن جان را گرو
بندۀ حق شو پی باطل مرو
پای بند عشق او کن جان و دل
جز خیال دوست اندر جان مهل
لازم ار گفتی کسی با پادشا
کز غم عشق توگشت فارغ آن گدا
طاقت عشقش ندارد هر دلی
چون کند در قطره دریا منزلی
یک دلی باید به پ هن ای جهان
تا غم عشقش کند منزل در آن
می نماید عشق از کون و مکان
آینه عشق اند ذرات جهان
وقف عشقش ساز ملک جان و دل
تختۀ دل شو ز نقش آب و گل
آفتاب عشق چون تابد به جان
جان او را در جهان ماند نهان
عشق حق چون در دلت مأوا کند
جان او را در زمان شیدا کند
چون محبت یافت در دل ذره ای
گشت عالم پیش او یک پرده ای
هر که جامی از محبت نوش کرد
عقل را دیوانه و مدهوش کرد
لذت جام محبت هر ک ه یافت
روی دل از لذت کونین تافت
کی شود هشیار مست جام عشق
عقل مجنون گشت از پیغام عشق
هر که در راه محبت قایم است
جنت و حورش حلیم و نایم است
هر که را عشق و محبت داد حق
پیش او یک سان نماید فیل و بق
جان ما از عشق چون یابد مدد
کی به هوش آید ز مستی تا ابد
از محبت آن زمان یابی اثر
کز وجود خو ی ش گردی بیخبر
چون شراب بیخودی در داد عشق
رسم مستی و جنون بنهاد عشق
غیر عاشق خود چه داند حال عشق
شمه ای بشنو تو از احوال عشق
پیشوای جمله ارباب یقین
پیر بصره آن که نامش بد حسن
باز پرسیدند بر وجه حسن
بهترین وقت تو کی بوده است
حالت خوش کی رخت بنموده است
شیخ گفتا پیش ازین روزی پگاه
من به بام خانه بودم دیرگاه
اندر آن همسایه زن با شوهرش
می شنیدم گفت کای ناخوش منش
من به سر بردم به تو پنجاه سال
با تو بودم یک جهت در جمله حال
در غم و شادی و در بود و نبود
در کم و در بیش و در نقصان و سود
ننگ و نامت را نگه می داشتم
تخم مهرت را به دل می کاشتم
در فراق و وصل و در شکر و گله
مننبودم با تو یار ده دله
سرد و گرمت را به جان کردم قبول
من نگشتم از جفای تو ملول
هر بلایی نیز کاید می کشم
با همه جور و جفایت دلخوشم
لیک نتوانم شنید ای بیوفا
آنکه بگزینی تو یاری را به ما
هستم امرت را به جان فرمان بری
کی توانم دیدنت با دیگری
من نخواهم تن بدین یک چیز داد
حال من اینست ای نیکو نهاد
می کشم پیوسته این جور و جفا
تا ترا بینم ترا ای بیوفا
نی برای آنکه تو یاری دگر
برگزینی هر دم ای بیدادگر
وقت من خوش گشت از گفتار او
مست گشتم بی می و جام و سبو
گشت آب از چشمۀ چشمم روان
یافتم معنی لایغفر از آن
دل به دستش د ه گرت هست آگهی
تا ز قید هر دو عالم وارهی
غیر جانان را درون جان و دل
جا مده ور نه شوی خوار و خجل
جز به عشق او مکن جان را گرو
بندۀ حق شو پی باطل مرو
پای بند عشق او کن جان و دل
جز خیال دوست اندر جان مهل
لازم ار گفتی کسی با پادشا
کز غم عشق توگشت فارغ آن گدا
طاقت عشقش ندارد هر دلی
چون کند در قطره دریا منزلی
یک دلی باید به پ هن ای جهان
تا غم عشقش کند منزل در آن
می نماید عشق از کون و مکان
آینه عشق اند ذرات جهان
وقف عشقش ساز ملک جان و دل
تختۀ دل شو ز نقش آب و گل
آفتاب عشق چون تابد به جان
جان او را در جهان ماند نهان
عشق حق چون در دلت مأوا کند
جان او را در زمان شیدا کند
چون محبت یافت در دل ذره ای
گشت عالم پیش او یک پرده ای
هر که جامی از محبت نوش کرد
عقل را دیوانه و مدهوش کرد
لذت جام محبت هر ک ه یافت
روی دل از لذت کونین تافت
کی شود هشیار مست جام عشق
عقل مجنون گشت از پیغام عشق
هر که در راه محبت قایم است
جنت و حورش حلیم و نایم است
هر که را عشق و محبت داد حق
پیش او یک سان نماید فیل و بق
جان ما از عشق چون یابد مدد
کی به هوش آید ز مستی تا ابد
از محبت آن زمان یابی اثر
کز وجود خو ی ش گردی بیخبر
چون شراب بیخودی در داد عشق
رسم مستی و جنون بنهاد عشق
غیر عاشق خود چه داند حال عشق
شمه ای بشنو تو از احوال عشق
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۲ - ابومحمّدسهل بن عبداللّه التُسْتَری
و از این طایفه بود ابومحمّدسهل بن عبداللّه التُسْتَری یکی بود از امامان قوم و او را در آن وقت همتا نبود اندر معاملات و ورع و صاحب کرامات بود و ذاالنّون مصری را دیده بود بمکّه، آنگه که بحجّ شد، وفات وی چنانک گویند اندر سنۀ ثلاث و ثمانین و مأتین بود.
سهل گفت من سه ساله بودم و مرا قیام شب بودی و اندر نماز خال خویش محمّدبن سوار می نگریستمی و وی را قیام شب بودی و بسیار بودی که گفتی یا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری.
محمدبن الواصل البصری گوید که از سهل شنیدم گفت کی خال مرا گفت یاد نکنی آن خدایرا کی ترا بیافرید گفتم چگونه یاد کنم گفت بدل بگوی آنگاه که اندر جامۀ خواب از این پهلو بر آن پهلو گردی چنانکه زبانت نجنبد اَللّهُ معی اَللّهُ ناظرُ اِلَیَّ اَللّهُ شاهِدی گفت بچند شب آن همی گفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب هفت بار بگو، بگفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب یازده بار بگوی آن همی گفتم حلاوتی اندر دلم فرا دید آمد چون سالی برآمد خالم گفت نگاه دار آنچه تو را آموختم و دائم بر آن باش تا اندر گور شوی که اندر دنیا و آخرة ترا آن بر دهد و سالها بگذشت و همان همی گفتم حلاوة اندر سرّ من پدیدار آمد، پس خالم گفت یا سهل هرکه خدای با او بود و وی را بیند از معصیت بباید پرهیزد، پس خلوت اختیار کردم و مرا بدبیرستان فرستادند گفتم که ترسم که همّت من پراکنده شود با معلّم شرط کنید بر آنک ساعتی بنزدیک وی باشم و چیزی بیاموزم دیگر برخیزم آنگاه بدبیرستان شدم و قرآن بیاموختم و شش ساله بودم یا هفت ساله و صوم الدّهر داشتمی و قوت من نان جوین بودی، بدوازده سالگی مرا مسئله افتاد و سیزده ساله بودم که اندر خواستم که مرا ببصره فرستند تا این مسئله پرسم بیامدم و بپرسیدم و هیچ کس از علماء بصره جواب نداد بعبّادان آمدم نزدیک مردی او را ابوحبیب حمزة بن عبداللّه العبّادانی گفتند از وی بپرسیدم جواب داد و بنزدیک وی بایستادم یکچندی و فایده هائی بود مرا از سخن وی و آداب وی پس با تستر آمدم و قوت خویش با آن آوردم که مرا به درمی جو خریدند و بآس کردند و نان پختند و هر شب وقت سحرگاه بیک وقیه روزه گشادمی بی نان و خورش و بی نمک، آن درم مرا سالی بسنده بود پس عزم کردم که هر سه شب یکباره روزه گشایم و فرا پنج روز بردم، پس فرا هفت روز بردم پس فرا بیست و پنج روز بردم و بیست سال بر این بودم پس سیاحت کردم چندین سال پس با تستر آمدم و شب تا روز قیام کردمی.
نصربن احمد گوید که سهل گفت هر عمل کننده که عمل کند نه باقتدا اگر طاعت بود و اگر معصیت همه راحت نفس بود و هر فعل کی کند باقتدا همه عذاب نفس بود.
سهل گفت من سه ساله بودم و مرا قیام شب بودی و اندر نماز خال خویش محمّدبن سوار می نگریستمی و وی را قیام شب بودی و بسیار بودی که گفتی یا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری.
محمدبن الواصل البصری گوید که از سهل شنیدم گفت کی خال مرا گفت یاد نکنی آن خدایرا کی ترا بیافرید گفتم چگونه یاد کنم گفت بدل بگوی آنگاه که اندر جامۀ خواب از این پهلو بر آن پهلو گردی چنانکه زبانت نجنبد اَللّهُ معی اَللّهُ ناظرُ اِلَیَّ اَللّهُ شاهِدی گفت بچند شب آن همی گفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب هفت بار بگو، بگفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب یازده بار بگوی آن همی گفتم حلاوتی اندر دلم فرا دید آمد چون سالی برآمد خالم گفت نگاه دار آنچه تو را آموختم و دائم بر آن باش تا اندر گور شوی که اندر دنیا و آخرة ترا آن بر دهد و سالها بگذشت و همان همی گفتم حلاوة اندر سرّ من پدیدار آمد، پس خالم گفت یا سهل هرکه خدای با او بود و وی را بیند از معصیت بباید پرهیزد، پس خلوت اختیار کردم و مرا بدبیرستان فرستادند گفتم که ترسم که همّت من پراکنده شود با معلّم شرط کنید بر آنک ساعتی بنزدیک وی باشم و چیزی بیاموزم دیگر برخیزم آنگاه بدبیرستان شدم و قرآن بیاموختم و شش ساله بودم یا هفت ساله و صوم الدّهر داشتمی و قوت من نان جوین بودی، بدوازده سالگی مرا مسئله افتاد و سیزده ساله بودم که اندر خواستم که مرا ببصره فرستند تا این مسئله پرسم بیامدم و بپرسیدم و هیچ کس از علماء بصره جواب نداد بعبّادان آمدم نزدیک مردی او را ابوحبیب حمزة بن عبداللّه العبّادانی گفتند از وی بپرسیدم جواب داد و بنزدیک وی بایستادم یکچندی و فایده هائی بود مرا از سخن وی و آداب وی پس با تستر آمدم و قوت خویش با آن آوردم که مرا به درمی جو خریدند و بآس کردند و نان پختند و هر شب وقت سحرگاه بیک وقیه روزه گشادمی بی نان و خورش و بی نمک، آن درم مرا سالی بسنده بود پس عزم کردم که هر سه شب یکباره روزه گشایم و فرا پنج روز بردم، پس فرا هفت روز بردم پس فرا بیست و پنج روز بردم و بیست سال بر این بودم پس سیاحت کردم چندین سال پس با تستر آمدم و شب تا روز قیام کردمی.
نصربن احمد گوید که سهل گفت هر عمل کننده که عمل کند نه باقتدا اگر طاعت بود و اگر معصیت همه راحت نفس بود و هر فعل کی کند باقتدا همه عذاب نفس بود.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۴ - ابوعبداللّه محمّدبن خفیف الشّیرازی
و از ایشان بود ابوعبداللّه محمّدبن خفیف الشّیرازی رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ، صحبت رُرَیْم و جُرَیْری و ابن عطا و پیران دیگر کرده بود و شیخ الشُیوخ بود و یگانۀ وقت، وفاة او اندر سنه احدی و سبعین و ثلثمایه بود.
ابن خفیف گوید ارادت رنج دائم است و ترک راحت.
گوید مرید را هیچ چیز بتر از مسامحۀ نفس نبود اندر رخصت فرا پذیرفتن و تأویل جستن.
پرسیدند ویرا از قرب گفت قرب تو از وی بالتزام موافقت و قرب او از تو بدوام توفیق بود.
ابوعبداللّه صوفی گوید ابوعبداللّه خفیف گوید بسیار بود کی اندر ابتدا رکعتی نماز ده هزار بار قُلْ هُوَاللّهُ اَحَدٌ برخواندمی و اندر یک رکعت همه قرآن برخواندمی و بسیار بودی که از بامداد تا نماز دیگر هزار رکعت نماز کردمی.
ابوعبداللّه گوید از ابواحمد صغیر شنیدم که روزی درویشی درآمد و فرا شیخ ابوعبداللّه خفیف گفت مرا وسواس رنجه میدارد شیخ گفت صوفیان که من دیدم بر دیو سخرّیت کردندی اکنون دیو بر صوفی سخریّت همی کند.
ابوالعباس کَرْخی گوید از ابوعبداللّه خفیف شنیدم گفت از نوافل باز ماندم اکنون بدل هر رکعتی کی مرا ورد بود اکنون دو رکعت نشسته همی کنم از آن خبر کی نماز نشسته نیمۀ نماز بر پای بود.
ابن خفیف گوید ارادت رنج دائم است و ترک راحت.
گوید مرید را هیچ چیز بتر از مسامحۀ نفس نبود اندر رخصت فرا پذیرفتن و تأویل جستن.
پرسیدند ویرا از قرب گفت قرب تو از وی بالتزام موافقت و قرب او از تو بدوام توفیق بود.
ابوعبداللّه صوفی گوید ابوعبداللّه خفیف گوید بسیار بود کی اندر ابتدا رکعتی نماز ده هزار بار قُلْ هُوَاللّهُ اَحَدٌ برخواندمی و اندر یک رکعت همه قرآن برخواندمی و بسیار بودی که از بامداد تا نماز دیگر هزار رکعت نماز کردمی.
ابوعبداللّه گوید از ابواحمد صغیر شنیدم که روزی درویشی درآمد و فرا شیخ ابوعبداللّه خفیف گفت مرا وسواس رنجه میدارد شیخ گفت صوفیان که من دیدم بر دیو سخرّیت کردندی اکنون دیو بر صوفی سخریّت همی کند.
ابوالعباس کَرْخی گوید از ابوعبداللّه خفیف شنیدم گفت از نوافل باز ماندم اکنون بدل هر رکعتی کی مرا ورد بود اکنون دو رکعت نشسته همی کنم از آن خبر کی نماز نشسته نیمۀ نماز بر پای بود.