عبارات مورد جستجو در ۳۲۱ گوهر پیدا شد:
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۰
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۸ - در حادثهٔ زهر خوردن سرهنگ محمد خطیبی و انگشتری فرستادن سلطان مسعود رحمةالله علیه گوید و او را ستاید
زهی سزای محامد محمد بن خطیب
که خطبهها همی از نام تو بیاراید
چنان ثنای تو در طبعها سرشت که مرغ
ز شاخسار همی بیثبات نسراید
ز دور نه فلک و چار طبع و هفت اختر
به هر دو گیتی یک تن چو تو برون ناید
کسی که راوی آثار و سیرت تو بود
بسان طوطی گویی شکر همی خاید
شنیدمی که همی در نواحی قصدار
ستاره از تف او در هوا بپالاید
شنیدمی که ز نا ایمنی در آن کشور
ستاره بر فلک از بیم روی ننماید
کنون ز فر تو پر کبوتر از گرمی
نسوزد ار فلک شمس را بپیماید
کنون شدست بد انسان ز عدل و حشمت تو
که گرد باد همی پر کاه نرباید
چو ایزد و ملک و خواجه نیکخواه تواند
بلا و حادثه بر درگه تو کی پاید
نه دامن شب تیره زمانه بنوردد
چو دور چرخ گریبان صبح بگشاید
درین دو روزه جهان این عنا نمودت ازان
که تا ترا به صبوری زمانه بستاید
ز نکبتی که درین چند روز چرخ نمود
بدان نبود که جانت ز رنج بگزاید
مرادش آنکه به اعدا نمود جاه ترا
که زهر قاتل جان ترا نفرساید
چه نوش زهر بخوردی بدان امید و طمع
که تا روان تو زین رنجها برآساید
تو اژدهایی در جنگ و این ندانستی
که اژدها را زهر کشنده نگزاید
چو جوهر فلک از تست روشن و عالی
ز آسیای فلک جوهر تو کی ساید
ز دود زنگ ز روح تو زهر در عالم
که دید زهری کو زنگ روح بزداید
چو زهر خوردی و زنده شدی بدانکه همی
زمانه را چو تو آزادمرد میباید
یقین شناس که از بعد ازین دهان اجل
به جان پاک تو تا روز حشر نالاید
چنان بپخت همه کارهات زهر که هیچ
به پیش شاه کسی از تو خام ندراید
چه راز داری با ذوالجلال کز پی تو
ز زهر قاتل آب حیات میزاید
به ناف آهو اگر مشک خون شود چه عجب
به کامت الماس ار شهد گشت هم شاید
ولیکن اینهمه از عدل شاه بود ارنی
زمانه بر چو تو آزد کی ببخشاید
به خاتمی که فرستاد شاه زنده شدی
بلی بزرگی و حکم روان چنین باید
ز مهر جم چه کم آید خواص مهر ملک
که بیپیمبر آن میکند که فرماید
اگر به خاتم او ملک رفته باز آمد
همی به خاتم این جان رفته باز آید
همیشه تا ز مزاج و نم سیم گوهر
مقیم روی چهارم گهر نینداید
فزوده باد همی مایهٔ بقات از آنک
چهار طبع تو بر یکدگر بیفزاید
که خطبهها همی از نام تو بیاراید
چنان ثنای تو در طبعها سرشت که مرغ
ز شاخسار همی بیثبات نسراید
ز دور نه فلک و چار طبع و هفت اختر
به هر دو گیتی یک تن چو تو برون ناید
کسی که راوی آثار و سیرت تو بود
بسان طوطی گویی شکر همی خاید
شنیدمی که همی در نواحی قصدار
ستاره از تف او در هوا بپالاید
شنیدمی که ز نا ایمنی در آن کشور
ستاره بر فلک از بیم روی ننماید
کنون ز فر تو پر کبوتر از گرمی
نسوزد ار فلک شمس را بپیماید
کنون شدست بد انسان ز عدل و حشمت تو
که گرد باد همی پر کاه نرباید
چو ایزد و ملک و خواجه نیکخواه تواند
بلا و حادثه بر درگه تو کی پاید
نه دامن شب تیره زمانه بنوردد
چو دور چرخ گریبان صبح بگشاید
درین دو روزه جهان این عنا نمودت ازان
که تا ترا به صبوری زمانه بستاید
ز نکبتی که درین چند روز چرخ نمود
بدان نبود که جانت ز رنج بگزاید
مرادش آنکه به اعدا نمود جاه ترا
که زهر قاتل جان ترا نفرساید
چه نوش زهر بخوردی بدان امید و طمع
که تا روان تو زین رنجها برآساید
تو اژدهایی در جنگ و این ندانستی
که اژدها را زهر کشنده نگزاید
چو جوهر فلک از تست روشن و عالی
ز آسیای فلک جوهر تو کی ساید
ز دود زنگ ز روح تو زهر در عالم
که دید زهری کو زنگ روح بزداید
چو زهر خوردی و زنده شدی بدانکه همی
زمانه را چو تو آزادمرد میباید
یقین شناس که از بعد ازین دهان اجل
به جان پاک تو تا روز حشر نالاید
چنان بپخت همه کارهات زهر که هیچ
به پیش شاه کسی از تو خام ندراید
چه راز داری با ذوالجلال کز پی تو
ز زهر قاتل آب حیات میزاید
به ناف آهو اگر مشک خون شود چه عجب
به کامت الماس ار شهد گشت هم شاید
ولیکن اینهمه از عدل شاه بود ارنی
زمانه بر چو تو آزد کی ببخشاید
به خاتمی که فرستاد شاه زنده شدی
بلی بزرگی و حکم روان چنین باید
ز مهر جم چه کم آید خواص مهر ملک
که بیپیمبر آن میکند که فرماید
اگر به خاتم او ملک رفته باز آمد
همی به خاتم این جان رفته باز آید
همیشه تا ز مزاج و نم سیم گوهر
مقیم روی چهارم گهر نینداید
فزوده باد همی مایهٔ بقات از آنک
چهار طبع تو بر یکدگر بیفزاید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۹
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - ایضا در مرثیه
دو بیننده نخل کثیرالثمر
که بودند در آن به نشو و نما
دو تابندهٔ بدر سعادت اثر
که میبرد از ایشان جهانی ضیا
یکی صاحب خلق و خوی حسن
مسمی به آن اسم به هجت فزا
یکی زبده مردم نیکنام
برو نام حیدر علیه الثنا
به یکبار از تند باد اجل
فتادند از پا به حکم قضا
وزین غم به خاک مذلت نشست
برادر که بد اشرف اقربا
سرو سرور تاجران تاجری
فصیح سخندان صاحب ذکا
چو تاریخشان خواستم عقل گفت
آلهی بود تاجری را بقا
به رسم الخط او را چه کردم حساب
سخن شاهدی بود کوته قبا
ولی در تلفظ لباس حروف
خرد یافت بر قدمدت رسا
که بودند در آن به نشو و نما
دو تابندهٔ بدر سعادت اثر
که میبرد از ایشان جهانی ضیا
یکی صاحب خلق و خوی حسن
مسمی به آن اسم به هجت فزا
یکی زبده مردم نیکنام
برو نام حیدر علیه الثنا
به یکبار از تند باد اجل
فتادند از پا به حکم قضا
وزین غم به خاک مذلت نشست
برادر که بد اشرف اقربا
سرو سرور تاجران تاجری
فصیح سخندان صاحب ذکا
چو تاریخشان خواستم عقل گفت
آلهی بود تاجری را بقا
به رسم الخط او را چه کردم حساب
سخن شاهدی بود کوته قبا
ولی در تلفظ لباس حروف
خرد یافت بر قدمدت رسا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - وله ایضا
ای جوان بخت مدبر که در اصلاح امور
خرد پیر ز تدبیر تو شرمنده شود
در روا کردن حاجات شتابی داری
کز تو امسال روا حاجت آینده شود
هستی ای خسرو فرهاد لقب قابل آن
که شود خسرو اگر زنده تو را بنده شود
مهر هر صبح گه از بهر سرافرازی خویش
بعد صد سجده به پای تو سرافکنده شود
سرورا در دلم از قلبی بد سودایان
هست خاری که به لطف تو مگر کنده شود
در صفاهان زری از من شده افشانده به خاک
همچو آن مرده که اجزاش پراکنده شود
نام مبلغ نبرم کز من کم همت اگر
بشنود همت والای تو در خنده شود
به مسیحائیت اقرار کنم در همه کار
اگر از سعی تو این مردهٔ من زنده شود
خرد پیر ز تدبیر تو شرمنده شود
در روا کردن حاجات شتابی داری
کز تو امسال روا حاجت آینده شود
هستی ای خسرو فرهاد لقب قابل آن
که شود خسرو اگر زنده تو را بنده شود
مهر هر صبح گه از بهر سرافرازی خویش
بعد صد سجده به پای تو سرافکنده شود
سرورا در دلم از قلبی بد سودایان
هست خاری که به لطف تو مگر کنده شود
در صفاهان زری از من شده افشانده به خاک
همچو آن مرده که اجزاش پراکنده شود
نام مبلغ نبرم کز من کم همت اگر
بشنود همت والای تو در خنده شود
به مسیحائیت اقرار کنم در همه کار
اگر از سعی تو این مردهٔ من زنده شود
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۲ - قطعه
ای مهین آصفی که عالم را
آستان تو ملجاء است و پناه
وی گزین سروری که بر کرمت
راستان دو عالمند گواه
وزرای دگر که داشتهاند
عزت و شان خود به جود نگاه
چون ازیشان چو شاعران دگر
همت من نبوده احسان خواه
جو و کاهی برای استر من
میفرستادهاند بیاکراه
تو که از لطف خالق رازق
بر همه فایقی به حشمت و جاه
یا چو حکام سابق از احسان
بفرست از برای او جو و کاه
یا برای ملازمان دگر
بستان از من این بلای سیاه
ورنه مانند برق خرمنسوز
سر به صحراش میدهم ناگاه
کز تف شعلههای آتش جوع
نگذراد درین حدود گیاه
آستان تو ملجاء است و پناه
وی گزین سروری که بر کرمت
راستان دو عالمند گواه
وزرای دگر که داشتهاند
عزت و شان خود به جود نگاه
چون ازیشان چو شاعران دگر
همت من نبوده احسان خواه
جو و کاهی برای استر من
میفرستادهاند بیاکراه
تو که از لطف خالق رازق
بر همه فایقی به حشمت و جاه
یا چو حکام سابق از احسان
بفرست از برای او جو و کاه
یا برای ملازمان دگر
بستان از من این بلای سیاه
ورنه مانند برق خرمنسوز
سر به صحراش میدهم ناگاه
کز تف شعلههای آتش جوع
نگذراد درین حدود گیاه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۹ - در مدح نظام الملک قوام الدین
کسرای عهد بین که در ایوان نو نشست
خورشید در نطاق شبستان نو نشست
عنقا به باغ بخت و سلیمان به تخت عز
با جاه نو رسید و به امکان نو نشست
ادریس دین حدیقهٔ فردوس تازه یافت
رضوان ملک بر در بستان نو نشست
این هفت تاب خانه مشبک شد از دعا
تا شاه در مقرنس ایوان نو نشست
در طارمی که هست سه وقت اندر او سه عید
با طالع سعید به برهان نو نشست
چرخ آن دو قرص زرد و سپید اندر آستین
آمد بر آستانش و بر خوان نو نشست
بر درگهش که فرق فلک خاک خاک اوست
دهر کهن به پهلوی دربان نو نشست
در کفش پاسبانش هر سنگ ریزهای
چون گوهری بر افسر سلطان نو نشست
در درس دعوت از پی هارونی درش
پیرانه سر فلک به دبستان نو نشست
رایش که مشرفی قضا کرد عاقبت
ملک ابد گرفت و به دیوان نو نشست
عکسی ز آخشیج حسامش هوا گرفت
بالای سدره عنصر و ارکان نو نشست
مهر سپهر ملک بماناد کز کفش
بر فرق فرقد افسر احسان نو نشست
بگذشت عهد ماتم و عهد بقا رسید
بر کاینات یکسره فرمان نو نشست
جاوید باد کز کرمش جان هر گهر
بر گنج نو برآمد و بر کان نو نشست
خورشید در نطاق شبستان نو نشست
عنقا به باغ بخت و سلیمان به تخت عز
با جاه نو رسید و به امکان نو نشست
ادریس دین حدیقهٔ فردوس تازه یافت
رضوان ملک بر در بستان نو نشست
این هفت تاب خانه مشبک شد از دعا
تا شاه در مقرنس ایوان نو نشست
در طارمی که هست سه وقت اندر او سه عید
با طالع سعید به برهان نو نشست
چرخ آن دو قرص زرد و سپید اندر آستین
آمد بر آستانش و بر خوان نو نشست
بر درگهش که فرق فلک خاک خاک اوست
دهر کهن به پهلوی دربان نو نشست
در کفش پاسبانش هر سنگ ریزهای
چون گوهری بر افسر سلطان نو نشست
در درس دعوت از پی هارونی درش
پیرانه سر فلک به دبستان نو نشست
رایش که مشرفی قضا کرد عاقبت
ملک ابد گرفت و به دیوان نو نشست
عکسی ز آخشیج حسامش هوا گرفت
بالای سدره عنصر و ارکان نو نشست
مهر سپهر ملک بماناد کز کفش
بر فرق فرقد افسر احسان نو نشست
بگذشت عهد ماتم و عهد بقا رسید
بر کاینات یکسره فرمان نو نشست
جاوید باد کز کرمش جان هر گهر
بر گنج نو برآمد و بر کان نو نشست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۵ - در صفت میر گشتاسب مطرب
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۹
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۷ - در منع توزیع با جمالالدین مسعود گوید
ای به طالع چو نام خود مسعود
وی به همت چو رای خویش رفیع
آسمان آن مطاع عالم کون
امر و نهی ترا به طوع مطیع
تیره ماه امید را داده
به صبای وفا مزاج ربیع
دو طلایه است حزم و عزم ترا
سیرشان جاودان بطیء و سریع
مدتی شد که در مصالح من
بودهای هم تو خصم و هم تو شفیع
عاطفتهای خاص تو دادست
صد رهم بینیازی از توزیع
بدعتی تو منه در این مدت
که بود از خصایص تو بدیع
به خدایی که جز بدو سوگند
هست شرک خفی و فحش شنیع
که به ترویج این خطم هرگز
این توقع نبود از آن توقیع
وی به همت چو رای خویش رفیع
آسمان آن مطاع عالم کون
امر و نهی ترا به طوع مطیع
تیره ماه امید را داده
به صبای وفا مزاج ربیع
دو طلایه است حزم و عزم ترا
سیرشان جاودان بطیء و سریع
مدتی شد که در مصالح من
بودهای هم تو خصم و هم تو شفیع
عاطفتهای خاص تو دادست
صد رهم بینیازی از توزیع
بدعتی تو منه در این مدت
که بود از خصایص تو بدیع
به خدایی که جز بدو سوگند
هست شرک خفی و فحش شنیع
که به ترویج این خطم هرگز
این توقع نبود از آن توقیع
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۳ - در طلب جو
ای ز قدر تو آسمان در گو
آفتاب از تو در خجالت ضو
قدر و رای تو از ورای سپهر
آفتابی و آسمانی نو
دل و دست تو گاه فیض و سخا
برده از ابر و آفتاب گرو
بنده را صاحب استری دادست
استری ماه نعل و گردون دو
خلقت آسیاء کی دارد
صفت آسیای او بشنو
سنگ زیرین او همیشه روان
گو در او آب و باد هیچ مرو
ناو او از درون و او معکوس
دلو او از برون و او در گو
آسیابی چنین و باری نه
بیشبانروز آسیابان رو
انوری این همه مزیح ز چیست
چند ازین ترهات شو هاشو
خود به یک ره بگو که بیکارست
آس دندانش ز آس کردن جو
تا ترا جود صدر دولت و دین
برهاند ز انتظار درو
او تواند که کشت همت او
هیچ بیارتفاع نیست برو
آفتاب از تو در خجالت ضو
قدر و رای تو از ورای سپهر
آفتابی و آسمانی نو
دل و دست تو گاه فیض و سخا
برده از ابر و آفتاب گرو
بنده را صاحب استری دادست
استری ماه نعل و گردون دو
خلقت آسیاء کی دارد
صفت آسیای او بشنو
سنگ زیرین او همیشه روان
گو در او آب و باد هیچ مرو
ناو او از درون و او معکوس
دلو او از برون و او در گو
آسیابی چنین و باری نه
بیشبانروز آسیابان رو
انوری این همه مزیح ز چیست
چند ازین ترهات شو هاشو
خود به یک ره بگو که بیکارست
آس دندانش ز آس کردن جو
تا ترا جود صدر دولت و دین
برهاند ز انتظار درو
او تواند که کشت همت او
هیچ بیارتفاع نیست برو
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۱
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۵
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵۴
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶۴
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
آن که باشد که تو را بیند و عاشق نشود؟
یا به عشق تو مجرد ز علایق نشود؟
با تو داردم زازل سابقه عشق ولی
کار بخت است و عنایت به سوابق نشود
در سرم هست که خاک کف پای تو شوم
من برینم، مگر بخت موافق نشود
شعله آتش دل، سر به فلک باز نهاد
دارم امید که دودش به تو لاحق نشود
میکند دست درازی سر زلفت مگذار
تا به رغم دل من با تو معانق نشود
هر که این صورت و اخلاق و معانی دارد
که تو داری، ز چه محبوب خلایق نشود؟
شب به یاد تو کنم زنده گواهم صبح است
روشن این قول به بیشاهد صادق نشود
با دهان و لب تو جان مرا رازی هست
همه کس واقف اسرار دقایق نشود
کار کن کار که کار تو میسر سلمان
به عبارات خوش و نکته رایق نشود
یا به عشق تو مجرد ز علایق نشود؟
با تو داردم زازل سابقه عشق ولی
کار بخت است و عنایت به سوابق نشود
در سرم هست که خاک کف پای تو شوم
من برینم، مگر بخت موافق نشود
شعله آتش دل، سر به فلک باز نهاد
دارم امید که دودش به تو لاحق نشود
میکند دست درازی سر زلفت مگذار
تا به رغم دل من با تو معانق نشود
هر که این صورت و اخلاق و معانی دارد
که تو داری، ز چه محبوب خلایق نشود؟
شب به یاد تو کنم زنده گواهم صبح است
روشن این قول به بیشاهد صادق نشود
با دهان و لب تو جان مرا رازی هست
همه کس واقف اسرار دقایق نشود
کار کن کار که کار تو میسر سلمان
به عبارات خوش و نکته رایق نشود
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۶۶
ایا ستاره سپاهی که آب شمشیرت
غبار فتنه و ظلم از هوای ملک بنشاند
فلک به نام تو تا خطبه داد در عالم
زمانه جز تو کسی را به پادشاهید نخواند
غبار دامن قدر تو بود چرخ کبود
گهی که همت تو دامن از جهان افشاند
به جاه خواست که ماند به تو مخالف تو
بسی بداد درین اشتیاق جان و نماند
شها کمیت من آمد رکاب سان در پا
عنان عزم به کلی ز دست من بستاند
به زور میکشمش چون کمان از آنکه برو
جز استخوان و پی و پوست هیچ چیز نماند
به مرکبیم مدد ده ازان که نیست مرا
بدست لاغری جز قلم که بتوان راند
وگرنه درستی خواهد از کسالت و ضعف
میان گرد بماند ستور و مرد نماند
غبار فتنه و ظلم از هوای ملک بنشاند
فلک به نام تو تا خطبه داد در عالم
زمانه جز تو کسی را به پادشاهید نخواند
غبار دامن قدر تو بود چرخ کبود
گهی که همت تو دامن از جهان افشاند
به جاه خواست که ماند به تو مخالف تو
بسی بداد درین اشتیاق جان و نماند
شها کمیت من آمد رکاب سان در پا
عنان عزم به کلی ز دست من بستاند
به زور میکشمش چون کمان از آنکه برو
جز استخوان و پی و پوست هیچ چیز نماند
به مرکبیم مدد ده ازان که نیست مرا
بدست لاغری جز قلم که بتوان راند
وگرنه درستی خواهد از کسالت و ضعف
میان گرد بماند ستور و مرد نماند